بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

داغون نمیشدم.. اون اگه خوشبخت هم میشد من راضی بودم.. من از مرگ مهتاب داغون شدم.. از اینکه نبود.. از اینکه خودم پرپرش کردم.. درسته هنوز احساسم نسبت به ترنم نوپاست ولی باز هم همون عقیده رو دارم.. همین که ترنم خوشبخت باشه راضیم.. فقط دوست دارم باشه و زندگی کنه.. اون هم همونطور که خودش دوست داره

از این همه مهربونیش دلم زیر و رو میشه

امیر: اما..........

------------

مهران: نمیخوام سروش اشتباه من رو تکرار کنه... اگه حرفی میزنم اگه برخوردی میکنم اگه رفتاری از خودم نشون میدم فقط و فقط به خاطر اینه که سروش بفهمه قدر داشته هاش رو باید بدونه.. من درسته ترنم رو دوست دارم ولی هیچوقت پام رو از گلیمم درازتر نمیکنم.. اگه ترنم سروش رو نمیخواست درنگ نمیکردم... اونقدر بهش محبت میکردم که راضی بشه شانسش رو یه بار دیگه با محک بزنه.. اون هم با من.. منی که یه بار طعم شکست رو چشیدم ترنم رو به خوبی درک میکنم اما الان که از تو چشماش عشق به سروش رو میبینم فقط میتونم با حرفا و رفتارام سروش رو تحریک کنم و باعث بشم که سروش هم مثل من وسط راه جا نزنه.. دوست ندارم هیچکس تو دنیا به سرنوشت من دچار بشه.. روزی که سروش رو شکست خورده تو خونه ی ماندانا دیدم که چطور با ماندانا حرف میزد و عصبی میشد یلی زود فهمیدم که یکی مثله منه... اون روزا که همه مون فکر میکردیم ترنم مرده من یاد مهتاب میفتادم وگرنه یه بچه ی دو ساله نیستم که بخوام با سروش کل کل کنم جر و بحث راه بندازم اما با عق نشینیه من ممکنه سروش خیالش راحت بشه و برای یه مدت پا پس بکشه و ترنم هم که تو این موقعیت به یه همراه نیاز داره تنهاتر از گذشته بشه... دلیل اینکه ترنم سروش رو رد میکنه رو خوب میدونم و تسلیم شدن سروش حتی برای یه مدت کوتاه باعث میشه که ترنم پیش خودش کلی فکرای اشتباه بکنه... ترنم الان تو وضعیت خوبی نیست... فکر کردی چرا باهات صحبت کردم که به ترنم اصرار کنی که تو شرکت سروش بمونه واسه اینکه میخواستم سروش فرصت بیشتری برای اثبات خودش داشته باشه... واسه همینه که با رفتارا و برخوردام این ترس رو توی سروش به وجود میارم که ممکنه ترنمش چند ساعت دیگه مال اون نباشه

اشکام صورتم رو خیس کردن با دو تا دستام جلوی دهنم رو میگیرم تا صدای هق هق گریه ام بلند نشه.. باورم نمیشه که مهران تا این حد به فکر من بود.. من همیشه چهره ی شادش رو میبینم

امیر: پس خودت چی؟

مهران: تکلیف من خیلی وقته که روشن شده... میدونی امیر من و سروش خیلی شبیه هم هستیم.. هر دو تامون عاشق شدیم.. هر دو تامون اشتباه کردیم.. هر دوتامون عشقامون رو از دست دادیم اما میدونی فرق بین من و سروش چیه؟...فرقمون اینه

1401/10/04 11:24

که اون فرصت جبران داره و من هیچ فرصتی برای جبران ندارم... شاید این تفاوت وچیک به نظر برسه اما با تموم کوچیک بودنش زیادی بزرگه... اگه بخوایم دقیقتر به ماجرا نگاه کنیم سروش بیشتر از من حق داره... چون من خیلی زود به خاطر خونوادم از مهتاب دست کشیدم ولی سروش به خاطر دیدن کلی مدرک و این حرفا ترنم رو ترک کرد... اون فکر میکرد بهش خیانت شده... من هم اگه جای سروش بودم ممکن بود همین کار رو کنم.. هر کسی جای سروش بود به احتمال زیاد همین کار رو میکرد... سروش تموم این سالها عاشق ترنم بود ولی من مطمئن نیستم که اگه چنین بلایی سر من میومد باز هم عاشق میموندم

امیر متاثر میگه: مهران

مهران: باور کن قصدم از خودگذشتگی و این حرفا نیست... سروش خیلی عاشق تر از منه... حتی اگه مهتاب هم جای ترنم بود و چنین اتفاقی برای من و اون پیش میومد باز هم همین حرفا رو میزدم... من در مورد اینجور مسائل خیلی سخت گیرم... مخصوصا وقتی عاشق طرف هم باشم دیگه بدتر... اصلا تحمل خیانت ندارم... درسته ترنم خیانت نکرد ولی وقتی همه چیز به ضرر ترنم بود خب هر مردی بود همین فکر رو میکرد... من اگه به جای سروش بودم محال بود این همه سال با خودم بجنگم و ازدواج نکنم

امیر: فکر میکنی... مطمئن باش تو هم نمیتونستی ازدواج کنی... وقتی عاشق میشی دل کندن برا سخته

مهران: نمیدونم ولی صد در صد مثله سروش عاشق نمیموندم... بعضی وقتا دلم برای سروش میسوزه

امیر: میخوای به ترنم بگی؟

مهران: چی رو؟

امیر: در مورد احساست

مهران: دیوونه شدی؟

امیر: نمیدونم... گفتم شاید.........

مهران: اصلا و ابدا

امیر: اگه..

مهران: اگه چی؟

امیر:ترنم هیچوقت سروش رو قبول نکنه چیکار میکنی؟

مهران بدون هیچ مکثی میگه: مجبورش میکنم که به زندگی با من فکر کنه

چشمام از شدت تعجب گرد میشن

امیر: چی؟

مهران: این دفعه اشتباه گذشته رو نمیکنم.. اگه ترنم واقعا قصدش این باشه که سروش رو از زندگیش بیرون کنه اجازه نمیدم تا آخر عمر با زجر و عذاب زندگی کنه

امیر: اما اون سروش رو دوست داره

مهران: میدونم

امیر: پس چطور میتونی این حرفا رو بزنی؟

مهران: من همه ی سعیم رو میکنم که این دو نفر بهم برسن ولی در صورتی که این اتفاق نیفته خودم وارد عمل میشم

امیر: چطور میتونی این حرف رو بزنی... اون دوستت نداره

مهران: دارم با احساسم میجنگم ولی خودم از الان میدونم که مثل همیشه عقلم تسلیم قلبم میشه... تصمیمم رو گرفتم امیر یا ترنم با سروش ازدواج میکنه یا اجازه نمیدم که خودش رو یه عمر اسیر تنهایی و بدبختی بکنه

حس میکنم که دارن یه خنجر تیز تو قلبم فرو میکنند... ایکاش میشد از اینجا فرار کنم و به یه

1401/10/04 11:24

جایی برم که هیچکس من رو نشناسه

امیر: اگه میدونستم اینجوری میشه هیچوقت اجازه نمیدادم ترنم پیشت بمونه.. من بهت اعتماد داشتم مهران

مهران: من هم از اعتمادت سواستفاده نکردم

امیر: میخواستم مثل برادر پشتش باشی

مهران: ولی نگفته بودی

امیر: خودت باید میفهمیدی

مهران: دیدی که نفهمیدم

امیر: ترنم دختر خیلی خوبیه اگه سروش تو زندگیش نبود من مخالفتی نداشتم ولی الان دلم نمیخواد تو با ترنم ازدواج کنی

مهران: تا روزی که سروش تو زندگیه ترنمه من وارد زندگیش نمیشم.. این رو مطمئن باش

امیر: سروش صاحب همیشگیه قلب ترنمه.. این رو بفهم

مهران: تو زندگی حتما نباید عشق باشه.. اگه سروش نبود من به یه دوست داشتن ساده هم رضایت میدم.. وقتی ترنم رو کنار خودم دارم حس میکنم همون مهران گذشته ها هستم.. تو لحظه هایی که با ترنمم نبود مهتاب رو از یاد میبرم.. خنده های من در کنار ترنم رنگ حقیقت میگیرن

امیر: اگه ترنم و سروش با هم ازدواج کنند چیکار میکنی؟

مهران: زندگی.. مثل همیشه زندگی میکنم.. خوشحال میشم که خندون و شاد ببینمش.. با تموم لجبازیهاش وقتی کنار سروشه حس میکنم آروم و بی دغدغست.. انگار ترساش رو فراموش میکنه

امیر: میترسم بیشتر از این اسیرش بشی... بذار بیاد پیش ما بمونه... یه چیزی واسه ی مامان اینا هم سرهم میکنم...

مهران: نه... ترنم اینجا میمونه تا داداشش بیاد و اون رو ببره... مامان و بابا با اون همه ادعای روشنفکریشون وقتی در مورد مهتاب اونجور قضاوت کردن لابد در مورد ترنم هم بد میگن

----------------------

امیر: هنوز ازشون دلخوری

مهران: تا عمر دارم نمیتونم به خاطر ظلمی که در حقم کردن ازشون بگذرم... در مورد بردن ترنم هم دیگه دوست ندارم چیزی بشنوم

امیر: من یه بهانه ای جور میکنم تا مامان و بابا.......

مهران با عصبانیت میگه: در این مورد نمیخوام چیزی بشنوم

امیر: مثل همیشه کله شقی

مهران: پس بیخودی کشش نده.. راستی به ماندانا هم چیزی نگو... دوست ندارم بخاطر من بین ماندانا و ترنم بهم بخوره

امیر: چیزی نمیگم ولی ماندانا دیگه اونقدرا هم بی انصاف نیست که به خاطر تو دست از ترنم بکشه

مهران: بالاخره برادرش هستم ممکنه ناخواسته بیاد از من طرفداری کنه و باعث ناراحتیه ترنم بشه

امیر: درسته دل خوشی از سروش نداره ولی این رو هم خوب میدونه که ترنم فقط میتونه عاشق سروش باشه... دیشب از من پرسید این پسره ی *** دیگه سراغی از ترنم نگرفت؟

مهران آهی میکشه و میگه: باید ببینیم چی پیش میاد

امیر: هیچوقت به حرفام گوش نکردی

مهران یهو لحنش عوض میشه و با شیطنت میگه: آخه زیادی ریزه میزه ای به چشم نمیای

میون

1401/10/04 11:24

اشکام لبخندی رو لبام میشینه

آروم مبگم: تو کی هستی مهران؟... تو واقعا کی هستی؟.. ایکاش مهتابت زنده بود... تو واقعا لایق خوشبخت شدنی

امیر: مهران تو این موقعیت هم دست بردار نیستی؟

مهران: جان تو راست میگم... جذبه مذبه هم که ندازی یه خورده ازت حساب ببرم

امیر: از دست تو

مهران: این دختره چرا هنوز بیدار نشده.. حالا این سروش خانش زنگ میزنه و پدر من بدبخت رو در میاره.. دو دقیقه این دختر دیر کنه پسره من رو فحش بارون میکنه

امیر: من دیگه برم.. تو هم برو ترنم رو بیدار کن

مهران: برو.. شرتو کم کن که من هم برم به زندگیت برسم

امیر: خودت هم زودتر بیا... خوبه من تو اون خراب شده هستم وگرنه باید در اون شرکت رو گل میگرفتی

مهران: برو بابا... رئیس که کار نمیکنه.. فقط میشینه و دستور میده

امیر همونجور که داره به مهران نگاه میکنه از در بیرون میاد و میگه: اگه تو شرکت میومدی و دستور میدادی حرفی نبود اما جنابعالی همیشه تو رختخوابت دراز میکشی و پشت تلفن دستور صادر میکنه

مهران: مهم اینه که وظیفم رو انجام میدم

امیر: آره ارواح ع.............

امیر سرش رو برمیگردونه و با دیدن من حرف تو دهنش میمونه

مهران: چی شد؟.. ساکت شدی؟

...

مهران: نکنه تصمیم گرفتی رفتارت رو عوضی کنی و از این به بعد بیشتر به رئیست احترام بذاری؟

...

مهران: بابا تو از خودمونی.. حالا احترام زیردست به رئیس واجب هست ولی دیگه لازم نیست که کلا لال بشی.....

امیر بهت زده میگه: ترنم

با این حرف امیر، مهران ساکت میشه و بعد از چند لحظه با رنگی پریده از اتاق خارج میشه

با دیدن مهران اشکام بیشتر از قبل جاری میشن

مهران با دیدن چچشمای اشکیه من به همه چیز پی میبره

مهران: ترنم، من.. یعنی..

با حرص نفسش رو بیرون میده و چنگی به موهاش میزنه

بعد از چند لحظه مکث بالاخره خونسردیه ذاتیش رو به دست میاره

دلش رو به دریا میزنه و میگه:ترنم تو از کی اینجا هستی؟

نگام رو ازش میگیرم و زیر لب زمزمه میکنم: از اولش

بعد هم به سمت اتاقم میدونم

فقط صدای امیر رو میشنوم که میگه: نـه

1401/10/04 11:24

ادامه دارد..

1401/10/04 11:24

⚘️#پارت_#چهل_و_چهار
رمان_#سفر_به_دیار_عشق⚘️

1401/10/05 11:16

همینکه به اتاقم میرسم خودم رو روی تخت پرت میکنم و سعی میکنم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم

نمیدونم چقدر گذشته فقط این رو میدونم که با گذر زمان هم آروم نشدم

با صدای باز و بسته شدن در سرم رو به عقب میچرخونم و مهران رو میبینم که با لبخندی مهربون به سمت من میاد.. این همه خونسردی و آرامشش رو بعد از شنیدن اون حرفا درک نمیکنم

رو تخت میشینه

با لحن غمگینی میگه: نمیخواستم بگم

من هم که رو تخت دراز کشیدم با خجالت میشینم و نگام رو ازش میگیرم

زمزمه میکنم: شروع این احساس اشتباه بود

مهران: چرا؟

-چون... چون من...

سکوت میکنم.. روم نمیشه بگم سروش رو دوست دارم.. دوست ندارم ناراحتش کنم...دلم میخواد همین الان از اینجا برم و دیگه پشت سرم رو هم نگاه نکنم ولی کجا؟... پیش کی؟

مهران: چون سروش رو دوست داری

...

مهران: ترنم با توام

آروم چونم رو میگیره و با ملایمت مجبورم میکنه نگاش کنم

مهران: چون سروش رو دوست داری درسته؟

-مهران

مهران: من که نمیخوام مجبور به کاریت کنم

-تو اصلا نباید دوستم داشته باشی.. تو باید دلت واسه یکی بتپه که بتونه خوشبختت کنه.. که دوستت داشته باشه... که عاشقت باشه.. دلم نمیخواد باعث شکست دوبارت بشم

مهران: نمیشی

-آخه چرا من؟

مهران: چرا تو نه؟!

-چون من قلبم واسه ی یکی دیگه میتپه

مهران: آفرین دختر خوب... خوبه که بعد از مدتها اعتراف کردی

-این چه ربطی به این مسئله داره

مهران: ربط داره... اگه تو سروش رو انتخاب کنی من کاری بهت ندارم.. چون من هم تو رو حق سروش میدونم ولی اگه بخوای به خاطر موضوع بچه از سروش دست بکشی من نمیذارم زندگیت رو تباه کنی

با اخم نگاش میکنم

-تو قول دادی به کسی نگی

مهران: آره ولی قول ندادم که عاشقت نشم

-مهران این حرفا چیه میزنی؟

مهران: حالال حالاها نمیخواستم بهت بگم ولی از اونجایی که امروز همه چیز رو فهمیدی مجبورم برات توضیح بدم.. یعنی حقته که بدونی.. من حس میکنم دوستت دارم ولی نمیخوام بهم فرصت بدی تا خودمو بهت ثابت کنم... من خودم رو بیرون گود نگه میدارم و به عشق تو وسروش احترام میذارم اما اگه بفمم سروش رو رد کردی اون موقع دیگه هیچ دلیلی برای عقب نشینی نمیبینم

-باورم نمیشه که این تویی که داری چنین حرفایی رو بهم میزنی

مهران: من یه بار همه ی هست و نیستم رو باختم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم... ترجیح میدم همه چیز رو بدونی و درست انتخاب کنی

میخوام چیزی بگم که دستش رو بالا میاره و با جدیت ادامه میده: حقیقت رو به سروش بگو

-چی؟

مهران: به جای سروش تصمیم نگیر... هم من هم تو خوب میدونیم که تو و سروش همدیگه رو دوست دارین.. دلیل مخالفتت

1401/10/05 11:16

رو با ازدواج میدونم... خوب میدونم که بعد از سروش هم به خاطر عشقت به سروش و هم به خاطر مشکل جدیدت هیچوقت به ازدواج فکر نمیکنی پس این فکر رو از سرت بیرون کن که بعد از پس زدن سروش دست از سرت بردارم... یکی مثل من که یه بار اشتباه کرده برای بار دوم اون اشتباه رو تکرار نمیکنه

-قرارمون این نبود مهران

مهران: میدونم خانوم خانوما ولی کاره دله دیگه نمیشه پیش بینیش کرد... خودش دل میبنده.. خودش داغون میکنه.. خودش دوباره یه ویرونه رو از نو میسازه

فقط نگاش میکنم

لبخند کمرنگی میزنه و میگه: بهش فکر نکن

-مگه میشه

مهران: آره.. مگه من نتونستم؟.. پس تو هم میتونی

از روی تخت بلند میشم

مهران: کجا؟

حتی حوصله ی جواب دادن هم ندارم

فقط زیر لب زمزمه میکنم: شرکت

مهران: واستا خودم میرسونمت

-نه

مهران: اما......

جدی تر از قبلوسط حرفش میپرم و ادامه میدم: مهران من همه ی سعیم رو میکنم که همه چیز رو فراموش میکنم و از تو هم خواهش میکنم که فراموش کن

....

-مهران میشنوی چی میگم

مهران: ترنم تا سروش تو زندگیته من پا پیش نمیذارم

-سروش واسه ی همیشه تو زندگیم میمونه... چه کنارم باشه چه دور از من باشه

مهران: نه ترنم.. اگه بخوای سروش رو از خودت برونی من ساکت نمیشینم

با ناله میگم: مهران

مهران: برو به سلامت.. عصری خودم میام دنبالت.. میدونم الان میخوای تنها باشی... پس بهتره با ماشین من بری من با ماشین امیر میام دنبالت

نفس لرزونی میشم و میگم: نیا

مهران: ترنم

-مهران فراموشم کن.. من خودمو خوب میشناسم.. حتی اگه سروش هم قبول نکنم باز نمیتونم پذیرای مرد دیگه ای باشم

مهران: بهتره بری شرکت.. تا همین الان هم یه ربع دیرت شده

فقط سرم رو با تاسف تکون میدمو از اتاق خارج میشم... انگار خوشی به من نیومده.. یه چیز رو خوب میدونم که دیگه جای من اینجا نیست... محاله برگردم به این خونه... نمیخوام مهران از این بیشتر بهم دلبسته بشه. شاید آدم بدی باشم.. شاید هم نمک نشناس باشم.. شاید هم ناسپاس ترین آدم دنیا باشم اما آدمی نیستم که یکی رو بیخودی امیدوار کنم... درسته من در برابر سروش کوتاه میام اما دلیلش رو خوب میدونم این کوتاه اومدن بخاطر عشقه اما من نسبت به مهران هیچ احساسی ندارم به جز احساس دِین و برادری.. اون برام حکم برادری رو داره که از من حمایت کرد.. همین

از خونه خارج میشم و بدون توجه به ماشین مهران راه شرکت رو در پیش میگیرم

زیر لب زمزمه میکنم: گند زدی ترنم.. دوباره گند زدی.. نباید از اول به حرف امیر گوش میکردی

آهی میکشم و با بغض میگم: ولی کجا رو داشتم برم؟... همین الان کجا رو دارم برم؟... برم خونه ی پدری که توی

1401/10/05 11:16

این 4 سال حتی برای یه بار هم از من حمایت نکرد... طاهر هم که هنوز خونه ای پیدا نکرده که بخواد خبرم کنه.. اگه موضوع مهران رو بهش بگم صد در صد یه فکری به حالم میکنه

سرم رو تکون میدم

-اما نه.. نباید بگم.. مهران خیلی برام زحمت کشیده.. نباید وجه مهران رو پیش طاهر خراب کنم

...

-خدایا پس چیکار کنم؟... خیلی بی انصافیه بعد از این همه مدت بخوام یه دفعه ای برم و هیچی هم نگم... ولی نه.. باز رفتن بهتر از موندنه.. وقتی میدونم جوابم به مهران منفیه باید برم

«کجا رو داری بری بدبخت؟... طوری حرف از رفتن میزنی انگار جا و مکانش آماده هست»

پوزخندی میزنم و به حال زار خودم افسوس میخورم

-مکانش هم جور باشه باز نمیدونم چه دلیلی برای بقیه بیارم... این رفتن ناگهانیم برای خیلیا جای سوال داره

اونقدر تو فکر و خیال غرق میشم که خودم هم نمیفهمم که کی به ایستگاه میرسم و سوار اتوبوس میشم

---------

***

با حالی زار وارد شرکت میشم... بدون توجه به اطراف میخوام به اتاق خودم برم که با صدای منشی سر جام وایمیستم

منشی: کجا؟

با بی حوصلگی به عقب برمیگردم و میگم: تو اتاق کارم.. واسه این هم باید جواب پس بدم

منشی: دیر اومدی یه چیز هم طلبکاری

دلم میخواد تمام عصبانیتم رو سر این منشی خالی کنم.. چشمام رو میبندم و سعی میکنم خودم رو کنترل کنم

منشی: آقای راستین گفتن اون اتاق مبرای تو نیست.. هنوز اتاقت آماده نیست

-پس بنده کجا باید به کارم برسم؟

پوزخندی میزنه و میگه: میخوای بگی نمیدونی؟

کلافه و عصبی راهم رو کج میکنم و به سمت اتاق سروش میرم

منشی: خوش بگذره خانم مهرپرور

نگاهی بهش میندازمو میگم: بنده واسه ی کار به اینجا اومدم نه واسه ی خوشگذرونی

منشی: کاملا معلومه

با حرص سری تکون میدم و در میزنم.. همینکه صدای سروش رو میشنوم سریع میپرم تو اتاق و در رو میبندم

سروش: سلام خانوم خانوما

زیرلبی جوابش رو میدمو بدون اینکه نگاش کنم به پست میزم میرم.. حتی حوصله ی جر و بحث در مورد اون اتاق کار کوفتی رو هم ندارم

سروش: خوبی ترنم؟

-ممنون

متنا رو از روی میز برمیدارم و نگاهی بهشون میندازم...

سروش: چیزی شده؟

-نه

خودم رو مشغول کارم میکنم تا سروش بیشتر از این سوال پیچم نکنه

ولی فکر و ذکرم اصلا اینجا نیست فقط به حرفای مهران فکر میکنم... نمیدونم چیکار باید کنم؟... حالا میفهمم که از اول اشتباه کردم رفتم تو خونه ی یه پسر غریبه ولی مثله همیشه وقتی متوجه ی

سروش: ترنم اگه مشکی پیش اومده بهم بگو

حتی سرمو بالا نمیارمو نگاش نمیکنم.. خوب میدونم که با دیدن چشمای پف کرده و سر و ضع نابسامونم دیگه ول کنه ماجرا نیست

-گفتم

1401/10/05 11:16

که چیزی نیست

سروش: پس چرا صدات گرفته.. تو که دیشب خوب بودی؟

-میشه حرف نزنی بذاری به کارم برسم؟

با حرص میگه: به کارت برس خانوم وظیفه شناس

به برگه های رو به روم نگاه میکنم و شروع به ترجمه میکنم ولی اصلا نمیدونم چی دارم مینویسم... اصلا حواسم اینجا نیست... شاید بهتره با طاهر تماس بگیرمو بگم بخاطر حرفای مردم میخوام از خونه ی مهران بیرون بیام

نگاهی به نوشته های خودم میندازم همون چند خطی رو هم که ترجمه کردم پر از غلطه... با حرص سری تکون میدمو دوباره از اول شروع میکنم ولی باز فکرم به سوی حرفای مهران پر میشه و حال من رو منقلب تر میکنه.. آخه من رفته بودم دور از اطرافیانم باشم تا یه خورده آروم بگیرم اما نه تنها آروم نشدم و همه ی اطرافیانم هم هر روز خودشون رو به من نشون میدادن بلکه باعث ناآرومیه *** دیگه هم شدم.. این مسئله بدجور آزارم میده و نمیدونم چیکار باید کنم... مثلا به طاهر زنگ بزنم چی بگم... بگم زودتر یه خونه دست و پا کن.. خب بیاد بگه تا دو سه روز دیگه جوره بعد من بگم همین دو سه روز رو هم نمیتونم اونجا بمونم.. خب به من میگه این همه اونجا موندی این دو سه روز هم دندون رو جیگر بذار... اصرار بیخود هم کنم ممکنه شک کنه... دلم نمیخواد کسی در مورد مهران بد فکر کنه چون تو این مدت دست از پا خطا نکرده.. حتی الان هم به نفعه من حرف میزنه

دوباره چشمم به نوشته هام میفته... باز هم پر از غلط و اشتباهه.. با عصبانیت خودکار رو پرت میکنم و سرمو بین دستام میگیرم

صدای قدمهای سروش رو میشنوم و تازه یاد موقعیتم میفتم.. به کل حضور سروش رو فراموش کرده بودم

سروش: ترنم چته؟

با عصبانیت پام رو تکون میدمو خودکار رو دوباره برمیدارم

سروش: ترنم با توام؟

بدون اینکه نگاش کنم میگم: هیچی

میخوام دوباره کارم رو شروع کنم که سروش خودکار رو ازدستم میگیره

سروش: ترنم به من نگاه کن

بی توجه به سروش به میز کارم خیره میشم

سروش: سرت رو بالا بیار ببینم.. چرا از وقتی اومدی نگام نمیکنی؟... تو که دیشب خوب بودی

-الان هم خوبم فقط میخوام زودتر کارم تموم بشه

دستش رو به طرف چونم میاره... سریع سرم رو عقب میکشم ولی اون طبق معمول پیروز میشه و چونم رو میگیره... سرم رو بالا میاره و با دیدن قیافه ی من بهت زده میگه: تو گریه کردی؟

سرم رو تکون میدمو دستش رو با دستام عقب میزنم

سروش: ترنم، عزیزم بهم بگو چی شده؟

...

به متنا نگاه میکنم

سروش: به من نگاه کن ترنم

-----------

با حرص میگم: چی میخوای؟

سروش: میخوام بدونم چی شده؟.. چرا گریه کردی؟

-چیزی نشده

سروش: ترنم

...

با صدای بلندتری میگه: ترنم

با عصبانیت از جام بلند

1401/10/05 11:16

میشم و با صدای بلندی میگم: هان... چته؟.. هی ترنم ترنم راه انداختی.. خستم کردین.. هم تو هم بقیه... چرا دست از سرم برنمیدارین... نمیخوام بگم.. مگه زوره.. زندگی رو برام جهنم کردین...مشکلات من مال خودمه.. اگه دوست داشتم زودتر از اینا بهت میگفتم

سروش کپ میکنه و با چشمای گرد شده نگام میکنه.. انگار باور نداره این منم که اینجوری دارم باهاش حرف میزنم ولی دست خودم نیست فشار زیادی رومه و دلم میخواد عصبانیتم رو سر یکی خالی کنم

از شدت عصبانیت نفس نفس میزنم... سروش کم کم به خودش میاد و اخماش تو هم میره

حس میکنم همه ی انرژیم رو از دست دادم.. میخوام بشینم که سروش با اخمایی در هم با دست چپش به بازوم چنگ میزنه

مستقیم تو چشمام نگاه میکنه و با حرص میگه: دفعه ی آخرت باشه که اینجوری جواب من رو میدی ترنم.. میدونی که عصبانی بشم دیگه کسی حریف من نمیشه

نگام رو ازش میگیرمو میخوام بازوم رو از دستش بیرون بکشم که با اون یکی دستش صورتم رو میگیره و مجبورم میکنه که نگاش کنم

سروش: من اگه بخوام چیزی رو بفهمم به هر قیمتی شده میفهمم.. پس خودت به زبون خوش زبون باز کن تا مجبورت نکردم

با ناراحتی نگاش میکنم... انگار متوجه میشه زیادی تند رفته چون فشار دستاش رو کم میکنه و میگه: آخه دختر خوب چرا اینقدر من و خودت رو اذیت میکنی؟.. من که کاریت ندارم... خودت میدونی که چقدر نگرانتم وقتی جوابم رو نمیدی بیشتر از قبل دلشوره میگیرم... وقتی اینجوری میبینمت دلم هزار راه میره پس ترنم ازت خواهش میکنم که بهم بگو چته؟... اون از اول که دیر اومدی و اون هم از بعدش که اصلا نگام نکردی... اون هم از بعدترش که اصلا حواست به کار نبود این هم از الان که متوجه میشم قبل از اینکه بیای شرکت کلی گریه کردی... بهم بگو چی شده... برام حرف بزن

آروم گونمو نوازش میکنه و من رو تو چشماش غرق میکنه... این پسر چی داره که من اینجور اسیر و شیداش هستم... خوب میدونه داره چیکار میکنه برعکس من که هیچی از اطراف حالیم نیست... همه ی حواسم فقط به نگاه مهربونشه

همونجور که با انگشت اشارش گونمو نوازش میکنه آروم میگه: بهم بگو عزیزم.. بهم بگو چی شده که اینقدر ناراحت و پریشونی

...

لبخند مهربونی میزنه و میگه: کی باعث شد اشکات در بیاد خانمی؟

ناخواسته زیرلب زمزمه میکنم: مهران

چشماش پر از نگرانی میشن: مهران چی؟

-چی؟

آروم تکونم میده و میگه: ترنم با توام... مهران چی؟

تازه به خودم میام و میفهمم باز یه گند جدید زدم

-هان؟

سروش: ترنم

-هیچی.. هیچی.. الان کارا رو سر و سامون میدم و متنا رو ترجمه میکنم

سروش با عصبانیت تکونم میده و میگه: ترجمه میخوام چیکار.. میگم

1401/10/05 11:16

مهران چی؟

از فشار وارده به بازوم صورتم جمع میشه

-سروش ولم کن... بازوم درد گرفت

فشار دستش رو بیشتر میکنه... انگار متوجه ی حرفام نمیشه

سروش: بهم بگو مهران چه غلطی کرده؟

-هیچی به خدا

سروش با حرص میگه: دست میذاری رو نقطه ضعف من و بعد همد خیلی راحت میگی هیچی

از شدت درد اشک تو چشمام جمع میشه

سروش: بهت میگم مهران چه غلطی کرده؟

وقتی سکوتم رو میبینه میگه: باشه خودت خواستی ترنم

یهو ولم میکنه و با خشم ادامه میده: دیگه برام چاره ای نذاشتی میرم از خودش میپرسم

-چی؟

نیشخندی میزنه

سروش: ولی از همین الان بدون هر اتفاقی افتاد پای خودته... روزگار پسره رو سیاه میکنم

مات و مبهوت بهش نگاه میکنم ولی اون بی توجه به من به سمت میزش میره و به کتش که پشت صندلیشه چنگ میزنه

ناخواسته میگم: کجا داری میری؟

با اخم میگه: میرم تا روزگار کسی رو که اشکت رو در آورده سیاه کنم

با ترس نگاش میکنم.. پشتش رو بهم میکنه و به سمت در میره

-نه...

با دو خودمو بهش میرسونم و میگم: نه سروش.. نرو

متعجب به عقب برمیگرده و میگه: چرا نباید برم؟

-هوم

کم کم تعجبش جای خودش رو به خشم میده و میگه: اذیتت کرده... آره؟

----------

با عصبانیتی بیشتر از قبل من رو به عقب هل میده

سروش: زندش نمیذارم

به دستاش چنگ میزنم و میگم: نه به خدا.. هیچ کار نکرده

با خشم کتش رو روی زمین پرت میکنه و میگه: پس چی شده؟.. تو که من رو کشتی

میترسم بره اونجا دعوا بندازه... فکر میکنم تا یه دروغی سر هم کنم که سریع میگه: فکر دروغ گفتن رو از سرت بیرون کن وگرنه من میدونم و تو

-سروش

سروش: یالا بگو چی شده

....

سروش: کاری نکن به طاهر هم بگم

سریع میگم: نه

سروش: پس بهم بگو

-نمیخوام کسی بفهمه

عصبانیتش یکم کمتر میشه و میگه: عزیزم تو به من بگو چی شده من به هیچکس نمیگم

مشکوک نگاش میکنم

-آخه؟

سروش: دیگه اما و آخه نداره

وقتی متوجه میشه یه خورده نرم تر شدم من رو به سمت میز خودش میبره و مجبورم میکنه رو صندلیش بشینم.. خودش هم جلوم زانو میزنه و دستام رو آروم تو دستاش میگیره

سروش: ترنم بهم بگو

فقط نگاش میکنم

سروش: خواهش میکنم

به ناچار زمزمه میکنم: مهران....

سروش: مهران چی؟

آهی میکشم و میگم: مهران دوستم داره

حیرت زده نگام میکنه و دستاش تو دستام یخ میزنه

با ناباوری میگه: تو چی گفتی؟

...

سروش: ترنم تو چی گفتی؟

-سروش من......

بلند میشه و با داد میگه: گفتم تو چی گفتی؟

من هم آروم از روی صندلی بلند میشم که هلم میده و باعث میشه دوباره رو صندلی بیفتم... روم خم میشه

از بین دندونای کلید شده میگه: این حرف رو زدی که آزارم بدی..

1401/10/05 11:16

درسته؟

سرم رو به دو طرف تکون میدم و آروم زمزمه میکنم: نه سروش.. من فقط........

تلفن روی میزش رو برمیداره و محکم به دیوار میکوبه

با داد میگه: غلط کرده پسره ی عوضی... میدونستم اون حرفا و اون حرکاتش بی منظور نیست.. حسابش رو میرسم

با ترس به سروش نگاه میکنم

سروش: اونقدر به خودش جرات داده که بهت ابراز علاقه کنه

در اتاق باز میشه و منشی با نگرانی وارد میشه

منشی: آقای راستین چی شده؟

سروش با دیدن منشی فریاد میکشه: با اجازه ی کی سرت رو انداختی پایین و همینجور اومدی تو اتاق؟

منشی: آقا.......

سروش: گم شو بیرون

منشی با ترس بیرون میره و در رو پشت سرش میبنده... سروش به سمت من میچرخه.. میخوام از روی صندلی بلند شم که اجازه نمیده.. با صدای تقریبا بلندی میگه: از همین امروز از خونه ی اون کثافت بیرون میای.. لوازم مورد نیازت رو هم خودم میرم برات میارم یا اصلا نه... دوباره همه چیز برات میخرم... حق نداری پات رو تو خونه ی اون پسره بذاری

میخوام حرف بزنم که میگه: حرف نباشه

بعد با خودش زمزمه میکنه: خوبه بالا و پایین پریدنای من رو میدید... بعد اومده به کسی که شده همه ی زندگیه من میگه دوستت دارم.. فکرش رو هم نمیکردم تا این حد پست باشه.. لعنتی

-سروش اونجور که تو فکر میکنی نیست

اخماش بیشتر از قبل تو هم میره.. بالحن خشنی میگه: زیادی داری طرفش رو میگیری ترنم... نکنه واقعا میخوای زن اون نامرد بشی؟

-سروش

سروش با خشم از روی صندی بلندم میکنه و میگه: این همه سال خون جیگر نخوردم که حالا عشقم رو دو دستی تحویل یه نفر دیگه بدم... پست فطرت تر از اون عوضی تو عمرم ندیدم... اون حق نداشت بهت چشم داشته باشه.. تو اونجا مهمون بودی.. کاری میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنه.. تا همین الان هم زیادی در برابرش کوتاه اومدم

سروش رو با خشم به عقب هل میدم و میگم: اه.. تمومش کن دیگه.. مهران تا به امروز دست از پا خطا نکرد

----------

ابرویی بالا میندازه و میگه: از ابراز علاقه اش کاملا معلومه.. داره از موقعیتت سواستفاده میکنه

-نه... ماجرا اونجور که تو فکر میکنی نیست... اون اصلا به من ابراز علاقه نکرد؟

یهو تمام عصبانیتش فروکش میکنه و میگه: چی؟

-تو خجالت نمیکشی؟... کی میخوای دست از این زود قضاوت کردنات برداری؟

آروم میگه: آخه تو خودت گفتی که دوستت داره

-آره ولی اون به من نگفته بود... داشت واسه ی امیر تعریف میکرد من هم شنیدم.. اون اصلا نمیخواست به من چیزی بگه

دوباره آتیشی میشه و میگه: دیگه بدتر... میخواست تو رو به خودش وابسته کنه بعد...............

با حرص وسط حرفش میپرم و میگم: سروش

سروش: کوفت... همین که گفتم دیگه حق نداری

1401/10/05 11:16

پات رو تو خونه ی اون عوضی بذاری

نفسم رو با حرص بیرون میدم

-اونوقت میتونم بپرسم کجا باید برم؟

سروش: مگه من مردم که تو بری خونه ی اون پسره

ابرویی بالا میندازم و میگم: منظور؟

سروش: میای به آپارتمان خودم

خندم میگیره

اخماش بیشتر تو هم میره و میگه: کجای حرفم خنده داره

-مگه دیوونه شدم.. من چرا باید به آپارتمان تو بیام.. تو چه نسبتی با من داری؟

سروش: اون عوضی چه نسبتی با تو داری؟

با حرص میگم: اون عوضی خیلی مردتر از این حرفاست... پس سعی کن احترامش رو نگه داری... تو این مدت بیشتر از همه ی شماها هوام رو داشت و حتی یه بار هم طوری رفتار نکرد که من معذب بشم

سروش: من به این حرفا کار ندارم.. دیگه بهت اجازه نمیدم تو خونه ی اون پسره زندگی کنی.. از همین امشب میای آپارتمان خودم

-تو همینجوری نزده میرقصی دیگه بیام تو آپارتمانت معلوم نیست چیکارا میکنی.. من تو شرکت از دست تو آسایش ندارم.. چپ میرم راست میام بهم زور میگی بعد خدا به خیر کنه روزی رو که من بخوام با تو زیر یه سقف زندگی کنم

به زحمت سعی میکنه لبخند رو لبش دیده نشه ولی معلومه که خندش گرفته

-ترجیح میدم پیش مهران بمونم

با این حرفم حرصی میشه و میگه: تو خیلی بیجا میکنی

-درست حرف بزن.. این چه طرز حرف زدنه؟

سروش: مگه تو برام اعصاب میذاری؟

-سروش تمومش کن... تا دو سه روزدیگه طاهر یه خونه پیدا میکنه و من هم از اون خونه میرم

سروش: بعد این چند روز رو میخوای چیکار کنی؟

-اصلا تو چیکاره ی منی که من بخوام بهت جواب پس بدم

سروش: میخوای به طاهر که همه کارته زنگ بزنم

-خیلی پستی

سروس: به مهران اعتماد ندارم

-مهران اگه میخواست کاری کنه تا الان کرده بود

عصبانی: غلط میکنه که بخواد کاری کنه

-سروش

سروش: باشه خودت خواستی... پس من مجبور میشم که به طاهر همه چیز رو بگم.. فکر نکنم طاهر دلش بخواد خواهرش با پسری زندگی کنه که نسبت بهش بی احساس نیست... میدونی زندگی با یه پسر جوون برای یه دختر چقدر خطرناکه

-سروش چرا زور میگی؟.. خودت هم که بهم بی احساس نیستی

سروش: دلم نمیخواد با اون پسره زیر یه سقف باشی

-خب من هم دلم نمیخواد با تو زیر یه سقف باشم

سروش: اونوقت چرا؟

-چون تو... تو....

نمیتونم بگم چون تو رو بیشتر از جونم دوست دارم.. تو هم که مراعات نمیکنی و من رو وابسته تر از قبل میکنی... صد در صد با زندگی با تو مقاومتم میشکنه.. دلم میخواد همه ی اینا رو بگم ولی زبونم نمیچرخه... ایکاش سالم بودم و قبولت میکردم... چطور میتونم پدرم رو ببخشم.. کسی که باعث تمام این بلاها شد.. کسی که باعث شد کلیه ام آسیب ببینه و اسیر دست اون خلافکارا بشم و در

1401/10/05 11:16

نهایت از نعمت مادر شدن محروم بشم.. اگه نتونم هیچوقت مادر بشم چیکار کنم؟... میترسم... واقعا میترسم بهش بعله رو بدم و بعد تا آخر عمر شرمندش بشم


آخر جنون میدانی کجاست!

به خاطر تو از تو عبور کردن




همیشه که نباید مجنون وار سر به به بیابان گذاشت



مجنون ها گاهی مثل من اند



منی که تو را به لیست آرزوهای نداشته ام



اضافه کردم...



گذشتم به همان محکمی که پای



داشتنت مانده بودم


سروش با شیطنت میگه: من چی؟

آهی میکشم و میگم: چون تو خیلی زورگویی

---------

سروش: عیبی نداره کوچولو... عادت میکنی

همونجور که به سمت میزم میرم میگم: باهات شوخی ندارم سروش.. نمیتونم قبول کنم... اصلا اگه به خطرناک بودنه تو که از مهران هم خطرناک تری

پشت سرم میاد و میگه: اول و آخرش مال خودمی... الکی این همه ناز نکن

پشت میزم میشینم و میگم: شتر در خواب بیند پنبه دانه

سروش: شتر شاید ولی سروش نه اما در مورد خونه هم باید بگم نترس حالا حالاها کارت ندارم.. برای اینکه راحت باشی این مدت با مامان و بابام زندگی میکنم

-گفتم نه

سروش: دیگه مشکل چیه؟

-تو خونه ی تو راحت نیستم

سروش: ترنم داری اون روی من رو بالا میاریا

دلم میخواد از خونه ی مهران برم ولی وقتی میخوام سروش رو جواب کنم حس میکنم کار درستی نیست تو آپارتمانش موندگار بشم.. با رفتن به آپارتمان سروش یعنی قبولش کردم.. وقتی قبول کردم برم خونه ی مهران، اون رو برادر ماندانا میدونستم.. به حرف امیر ایمان داشتم... به مهران احساسی نداشتم..

با حرص به موهاش چنگ میزنه و میگه: بابا من قول میدم اصلا از صدکیلومتری اون آپارتمان رد نشم

-درست نیست

سروش: چی درست نیست؟

-من یه بار پیشنهاد امیر رو قبول کردم و رفتم خونه ی یه پسر غریبه برای هفت پشتم بسه

دلخور میگه: حالا من شدم غریبه

-آره.. تو و مهران با هم فرقی ندارین

با ناراحتی میگه: با طاهر صحبت میکنم تا تو و طاهر یه مدت تو آپارتمانم باشین

-نمیخوام.. نمیخوام تو خونه ی تو باشم.. نمیخوام هزار نفر پشت سرم حرف بزنند که با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه

سروش: اه... تو به حرف مردم چیکار داری؟

-تو این مدت یه خورده بیشتر حواسم رو جمع میکنم و سعی میکنم از مهران دوری کنم تا طاهر خونه پیدا کنه

چشماش رو میبنده و با حرص میگه: یعنی میخوای باز بری خونه ی اون پسره ی لندهور... اینجوری ازت بد نمیگن

-الان کسی از ماجرا خبر نداره... کسی مهران رو نمیشناسه ولی تو شناخته شده ای.. یکی من رو ببینه کارم تمومه ولی تو خونه ی مهران که باشم کسی من رو نمیشناسه نهایتش هم اگه کسی من رو ببینه ماندانا میگه من هم تو اون خونه بودم و

1401/10/05 11:16

اینجوری دهن همه بسته میشه

سروش: بهونه های بنی اسرائیلی برای من نیار.. در یک کلام بگو نمیخوام بیام آپارتمانت و خلاص

لبخند غمگینی میزنم و میگم: باشه.. همینو میگم... نمیخوام بیام آپارتمانت و خلاص

سروش: من که میدونم یه موضوعی هست که داری از من مخفی میکنی وگرنه دلیلی برای دوری وجود نداشت

...

سروش: بالاخره میفهمم

-سروش تمومش کن... ممنون که نگرانم هستی مطمئن باش جای من امنه این چند شب هم.......

وسط حرفم میپره و خشمگین میگه: این چند شب واست تو هتل یکی از دوستام اتاق میگیرم...اگه جرات داری باز مخالفت کن

-اما.......

با داد میگه: ترنم

-چرا زور میگی؟

--------------

سروش: اگه این دفعه هم مخالفت کنی دیگه طاهر رو به جونت میندازم

-خیلی خودخواهی

سروش: هر جور دوست داری فکر کن

...

سروش: قبول

فقط سرم و تکون میدم

سروش: جوابی نشنیدم

-باشه.. فقط..........

سروش: باز چه بهونه ای داری؟

-میخواستم بگم پول ندارم

دلخور نگام میکنه و میگه: چطور از اون پسره قرض میگیری ولی حاضر نیستی از من چیزی رو قبول کنی

آهی میکشم و هیچی نمیگم

سروش: چرا دیشب پول طاهر رو قبول نکردی؟

-ترجیح میدم خرج و مخارجم رو خودم در بیارم.. اگه مجبور نبودم هیچوقت اجازه نمیدادم طاهر پول خونه رو بده ولی از اونجایی که خوب میدونستم که نمیتونم واسه ی همیشه مزاحم مهران باشم قبول کردم.. هر چند دلم زیاد راضی نیست

سروش: بیخود، وظیفشه

-طاهر هنوز خونه پیدا نکرده؟

سروش: اتفاقا صبح باهاش حرف زدم.. از یه خونه خوشش اومده صاحبش شهرستانه... چند روز دیگه میاد

سری تکون میدم و چیزی نمیگم

سروش: پس قضیه هتل اکی شد دیگه

-اوهوم... فقط خوشم نمیاد از صبح تا غروب به هوای سر زدن به من اونجا باشی

سروش: محبت هم بهت نیومده

-به مهران هم کاری نداشته باش

سروش: حال اون بچه پررو رو که حتما میگیرم

-سروش

سروش: تو هم که فقط طرفداریش رو کن

-کاریش که نداری؟

سروش: اگه حواسش به کاراش باشه.. نه

-به طاهر که در این مورد چیزی نمیگی؟

سروش: نه.. حالا خیال جنابعالی راحت شد؟

-اوهوم... فقط باید به مهران اطلاع بدم که میخوام تو هتل اتاق بگیرم

با حرص میگه: لازم نکرده به اون پسره راپورت کارات رو بدی

میخوام جواب حرفش رو بدم که با سر و صدایی که از بیرون میاد حرف تو دهنم میمونه

سروش متعجب نگام میکنه

-چی شده؟

سروش: نمیدونم.. تو به کارات برس... من برم ببینم چه خبره

سری تکون میدمو هیچی نمیگم

سروش هم به سمت در میره همینکه در اتاق باز میشه صدای آشنایی رو میشنوم اما سروش بلافاصله از اتاق خارج میشه و در رو پشت سرش میبنده

-یعنی خودش

1401/10/05 11:16

بود؟

گوشام رو تیز میکنم اما چیزی نمیشنوم

طاقت نمیارمو از جام بلند میشم... به سمت در میرم و چند لحظه ای مکث میکنم.. هیچ صدایی از بیرون نمیاد... در رو باز میکنم و از اتاق خارج میشم کسی رو به جز منشی نمیبینم

با صدای منشی به خودم میام

---------------

منشی: چی میخوای؟

-میتونم بپرسم کی اومده بود؟

منشی با پوزخند نگام میکنه

دلیل رفتاراش رو نمیفهمم... با حرص نگام رو ازش میگیرم و میخوام از کنارش رد بشم که میگه: اینجوری وقت کشی میکنی تا کارات بمونه و بعد با رئیس تو شرکت تنها بشی

-واقعا برات متاسفم

از کنارش رد میشم ولی صداش رو میشنوم که میگه: برای خودت متاسف باش بدبخت... فکر کردی چند بار میتونی راضیش کنی.. آخرش هم بعد از اینکه به هدفش رسید نه تنها از اتاقش بلکه از این شرکت پرتت میکنه بیرون..

بی تفاوت به راهم ادامه میدم... شک ندارم برای یه لحظه صدای طاها رو شنیدم.. همینجور که به راهم ادامه میدم دنبال سروش هم میگردم

-پس کجا رفته؟... یعنی واقعا طاها اومده؟

میرسم به اتاقی که منشی میگفت اتاق مترجمه ولی سروش اجازه ی کار توی اون اتاق رو به من نداد.. میخوام از کنارش بگذرم که صدای خشن سروش رو میشنوم

سروش: هیچ معلومه چی داری میگی؟

طاها: سروش باور کن اگه ناچار نبودم نمیومدم

پس حدسم درست بود.. صدا صدای طاها بود... اخمام تو هم میره... اون هم مثل عمو و پدربزرگ فقط به فکر آبروشه.. دلم نمیخواد سر راهم سبز بشه

سروش: طاهر کجاست؟

طاها: هر چقدر بهش التماس کردم فایده ای نداشت... الان هم شرکته.. نمیدونه اومدم

سروش: وضعیت ترنم خوب نیست اون فعلا نمیتونه باهات بیاد

دستم رو روی دستگیره ی دره نیمه باز میذارم تا در رو کامل باز کنم.. میخوام بدونم طاها با چه رویی دوباره به دیدنم اومده اما با ادامه ی حرف طاها منصرف میشم

طاها: سروش تو رو خدا تو یه کمکی کن.. اگه اوضاع همینجوری پیش بره یه بلایی سر مامان یا بابا میاد... من دیگه ظرفیتم تکمیله.. طاهر هم که فقط میگه الان نه.. من میترسم یه چیزی بشه و بعد دیگه واسه ی جبرانش دیر بشه

سروش: مگه حرفای دیشب به گوشت نرسید.. عمو و پدربزرگت یه چیزی هم طلبکار بودن

طاها: من به اونا کاری ندارم... حتی ترنم تا آخر عمر تو روم هم نگام نکنه و تو صورتم هم تف بندازه باز هیچی نمیگم سروش.. حتی دیگه برام مهم نیست مردم پشت سرمون چی میگن... فقط یه چیز الان مهمه.. اون هم وجود ترنم توی اون خونه هست

سروش: خیلی خودخواهی طاها... تو همین الان ترنم رو به خاطر پدر و مادرت میخوای.. مادرت که به زور میخواست شوهرش بده پدرت هم که دیگه وضعش معلومه.. ترنم با چه امیدی بیاد تو اون خونه... حتی

1401/10/05 11:16

طاهر هم مخالفه

طاها:سروش ما همگی اشتباه کردیم اما دلم نمیخواد تاوان اشتباه ماها از دست دادن پدر یا مادرم باشه

دلم میریزه... یعنی چی از دست دادن پدر یا مادر... مگه حال مونا و بابا چطوره؟

صدای عصبانیه سروش رو میشنوم

سروش: میگی چیکار کنم؟... شماها خودتون همه چیز رو خراب کردین.. همین که ترنم پیداش شد به جای اینکه ازش حمایت کنید افتادین دنبالش و به فکر جمع کردن آبروی نداشته تون شدین... دیشب ترنم باورش نمیشد که عمو و پدربزرگت برای بار دوم ترکش کنند

طاها: چرا اشتباه اونا رو پای من مینویسی؟؟

سروش: چون خبرش به گوشم رسیده که تو هم همراه اون دو نفر سر در خونه ی مهران رفتی و دعوا راه انداختی

طاها: من فقط اونجا بودم.. حرفی نزدم

سروش: واقعا برات متاسفم طاها.. این بود جبران جبرانی که میگفتی... الان خواهرت به تو و طاهر نیاز داره

طاها: من که میخوام جبران کنم

سروش: فعلا که فقط داری گند میزنی... به همه فکر میکنی به جز ترنم

طاها: اونا پدر و مادر من هستن

سروش: مگه پدر و مادر طاهر نیستن.. پس چرا طاهر از ترنم دفاع میکنه

....

سروش: چیه؟.. ساکت شدی؟

...

سروش: چون ترنم دختر زن باباته اون رو مثل ترانه دوست نداری.. درسته؟

طاها: سروش

سروش: همینه دیگه.. من که میدونم

طاها: من ترنم رو دوست دارم

سروش: ولی نه مثل ترانه.. نه مثل طاهر.. اونقدرا برات عزیز نیست... اگه جای ترانه و ترنم عوض میشد باز هم اینقدر سنگ همه رو به سینه میزدی

طاها: تو جای من بودی چیکار میکردی سروش؟... پدرم دو بار سکته کرده.. زنده بودن و سرپا موندنش بیشتر به معجزه شباهت داره

چشمام از شدت تعجب گرد میشن... یعنی حال بابا تا این حد بد بود

----------

طاها: مادرم تو بخش اعصاب و روان بستری بود... هنوز چند روز هم نمیشه که مرخص شده... اون هم با امید زنده بودن ترنم.. میفهمی سروش؟

خدایا این مدت که من نبودم چه خبر شده؟

طاها: پدرم هر چقدر گناهکار باشه باز پدرمه.. برام عزیزه.. مادرم هر چقدر اشتباه کرده باشه باز مادرمه... نمیتونم ازشون دل بکنم... فکر میکنی طاهر ناراحت نیست.. اون هم دوست داره به ترنم بگه بیا یه بار پدر و مادرمون رو ببین اما روش نمیشه.. وقتی بهش میگم خیلی سرد میگه نه ولی حرف نگاهش معلومه... معلومه که دلش میخواد همه چی مثل سابق بشه

سروش: طاها

طاها: درسته طاهر هیچی نمیگه ولی دلیل بر این نیست که نگران پدر و مادرمون نیست.. دیشب خیلی عصبانی بود.. هیچوقت با بابا بلند صحبت نکرده بود چه برسه به داد و فریاد ولی وقتی از گذشته ها گفت و حال بابا بد شد زودی پشیمون شد و به دست و پای بابا افتاد و التماس میکرد که حالش خوب بشه...

1401/10/05 11:16

مامان هم کل دیشب رو فقط گریه کرد.. تا صبح همه بیمارستان بودیم.. میفهمی سروش؟.. حتی اگه ترانه هم جای ترنم بود باز نمیتونستم مامان و بابا رو نادیده بگیرم... مامان و بابا بدجور بی تاب ترنم هستن... اینو بفهم

سروش: آخه لعنتی چرا نمیخوای قبول کنی که ترنم با کوچیکترین شوکی ممکنه راهیه بیمارستان بشه... الکی به ظاهر به ظاهر محکمش نگاه نن.. ترنم الان از هر وقت دیگه ای شکننده تره

طاها: اصلا حرفی از برگشت ترنم نمیزنم... فقط باهاش صحبت ن یه بار بیاد مامان و بابا رو ببینه.. فقط همین

سروش: آخه من چطوری بهش بگم؟

طاها: بذار من بگم... سروش قول میدم آزارش ندم... طاهر نمیذاره نزدیکای ترنم آفتابی بشم

سروش نفسش رو پر حرص بیرون میده.. از لای در همه ی حرکاتش رو میبینم.. لافه دستی به صورتش میکشه و میگه: نه.. نمیتونم اجازه بدم

طاها: سروش

سروش: خودم باهاش حرف میزنم

طاها: واقعا؟

سروش: آره ولی الان نه

طاها با ناامیدی میگه: پس کی؟

سروش: یکم بهم فرصت بده... ترنم به یکم آرامش نیاز داره.. بذار یه خورده همه چیز آروم بشه

طاها غمگین میگه: باشه.. همه ی چشم امیدم به توهه سروش

سروش: ببینم چیکار میتونم کنم... نمیتونم مجبورش کنم.. آخه وقتی خودم هنوز نتونستم برای خودم کاری کنم چطور میتونم برای شما کاری انجام بدم

طاها: میتونی سروش.. مطمئنم میتونی

سروش فقط سری تکون میده

طاها: پس خیالم راحت باشه دیگه.. باهاش صحبت میکنی

لبخند تلخی میزنم و در اتاق رو باز میکنم

-احتیاجی نیست کسی با من صحبت کنه... من خودم همه چیز رو شنیدم

طاها: ترنم

سروش با نگرانی نگام میکنه

سروش: ترنم تو اینجا چیکار میکنی؟

-صدای طاها رو همون اول شنیده بودم

طاها غمگین میگه: ترنم من بابت گذشته متاسفم

-احتیاجی نیست برای من نقش بازی کنی اگه میخوای این حرفا رو بزنی که به دیدن بابا و مونا بیام.. بدون این حرفا هم میام.. من از اول هم قصدم این بود که یه بار بیام و حرفام رو بهشون بزنم ولی میخواستم اول یه خورده آروم بشم که متاسفانه هیچکس برای یه مدت کوتاه هم که شده تنهام نذاشت تا بشینم و یه خورده با خودم خلوت کنم...

---------------

طاها: ترنم باور کن دارم حقیقت رو میگم... خدا شاهده این حرفا ربطی به مامان و بابا نداره... من از هیچی خبر نداشتم

دستمو بالا میارم و میگم: تمومش کن طاها... دیگه برام مهم نیست... تو این مدت به اندازه ی کافی اطرافیانم رو شناختم... دیگه میتونم از نگاه بقیه احساسشون رو نسبت به خودم بدونم

طاها: ترنم حال مامان و بابا زیاد خوب نیست

از یه چیز مطمئنم اون هم اینه که مونا رو مقصر هیچی نمیدونم ولی در مورد بابا نمیدونم

1401/10/05 11:16

چی بگم.. واقعا نمیدونم برخوردم با بابا چطوری خواهد بود اما با وضع بیماریش صد در صد همه چیز تغییر میکنه... فقط میدونم راضی به مرگ هیچکس نبودم و نیستم... میخواستم تندترین برخورد ممکن رو با بابام داشته باشم نه به خاطر خودم به خاطر حق پایمال شده مادرم.. قصدم بی احترامی نبود ولی حرف زدن در کمال آرامش هم جز تصمیمای من نبود.. مونده بودم آروم بشم تا توهین نکنم ولی الان میرم که فقط حرفام رو بزنم... همین

سروش: طاها الان نه

-نه سروش.. احتیاجی به پنهان کاری نیست

طاها: ترنم فقط یه چیز ازت میخوام.. میدونم چیز خیلی زیادیه ولی التماست میکنم باهاشون بد برخورد نکن

چشمام رو میبندم و هیچی نمیگم

طاها: هر وقت خواستی بیای باهام تماس بگیر خودم میام دنبالت.. فقط ترنم زودتر.. میترسم دیر بشه.. مامان و بابا چشم به راه تو هستن

-احتیاجی نیست دنبالم بیای

پشتم رو بهشون میکنم و میگم: خودم بعد از تموم شد ساعت کاری میام

طاها: ممنونم ترنم.. ممنون

چیزی نمیگم و از اتاق خارج میشم... صدای قدمهای یه نفر رو پشت سرم میشنوم

سروش: ترنم واستا

سرجام وایمیستم

-هوم؟

سروش: مطمئنی؟

-اوهوم

سروش: اگه اذیت میشی بیخیال شو

-بالاخره که باید برم

سروش: من هم باهات میام

-لازم نکرده

سروش: وقتی گفتم میام یعنی میام.. پس حرف اضافه موقوف

غمگین نگاش میکنم و لبخندی میزنم

چقدر داره من رو شرمنده ی خودش میکنه.. خودس اسمش رو گذاشته جبران ولی نمیدونه که من ازش انتظار این جبران رو ندارم چون هر کسی جای سروش بود تو اون روزا ترکم میکرد... حتی امروز از لا به لای حرفای مهران و امیر هم تونستم این برداشت رو کنم که اگه مهران هم جای سروش بود باز هم من رونده میشدم.. از همه چیز و همه کس.. همین مهربونیهای بیش از اندازش در لا به لای زورگوییهاش باعث میشه دلم هوای با اون بودن رو بکنه.. ایکاش سالم بودم تا باهاش بمونم.. هر چند هر لحظه ترس از دست دادنش رو دارم ولی باز دلم میخواد راهی باشه که باهاش باشم... بعضی وقتا دلم میخواد مشکلم رو بهش بگم ولی حس میکنم خیلی خودخواهیه که بخوام اینجوری به دستش بیارم... از همه چیزش بگذره تا با من باشه خداییش خیلی ظلمه

سروش: به چی فکر میکنی ترنم؟

-هان؟

سروش: میگم داری به چی فکر میکنی؟

دوباره شروع به حرکت میکنم و زمزمه وار میگم: هیچی

سروش: خوبه داشتی به هیچی فکر میکردی و اینقدر طولانی شد اگه به یه چیزی فکر میکردی چقدر طول میکشید

بدون توجه به منشی به سمت اتاق سروش حرکت میکنم و سروش هم شونه به شونه ی من میاد... همین که به در میرسیم در رو باز میکنه و با شیطنت میگه: اول خانوما

منشی با تعجب

1401/10/05 11:16

به ما نگاه میکنه... لابد با خودش میگه این پسره تعادل روانی نداره.. نه به اون داد و بیدادش نه به این شیطنتش... چشم غره ای به سروش میرم و وارد اتاق میشم خودش هم پشت سرم وارد میشه و در رو میبنده

سروش: ترنم....

-حرف نزن میخوام به کارم برسم

سروش: تو که هنوز پشت میز ننشستی

میرم رو صندلیم میشینم و میگم: بفرما این هم نشستن

سروش: ترنم نظرت چیه من یه مترجم دیگه استخدام کنم

-عالیه.. من هم برمیگردم سر کار سابقم از دست تو خلاص میشم

سروش: نه خانوم خانوما.. شغل جنابعالی میشه صحبت کردن با بنده... همین که با من حرف بزنی من کلی روحیه میگیرم و با انرژیه بیشتری به کارم میرسم بابت همین حرف زدنت هم کلی بهت حقوق میدم

-نه آقا.. با همین انرژیت زدی پدر ماها رو در آوردی انرژیه بیشتر تو باعث تلفات میشه

خودکارم رو بمیدارم که کارم رو شروع کنم

سروش: نترس... واسه هر کسی بد بشه واسه تو یکی بد نمیشه

-برو خدا شفات بده.. بذار من هم به کارم برسم.. از تو بیکارتر تو عمرم ندیدم

سروش میخواد چیزی بگه که میگم: سروش

سروش: باشه بابا.. به کارت برس

سری تکون میدمو مشغول کارم میشم هر چند بیشتر از کار به امروز فکر میکنم که چه جوری باید با پدرم رو به رو بشم.. سروش هم میره پشت میزش میشینه خودش رو مشغول میکنه

همونجور که مشغول کاره میگه: فعلا بهش فکر نکن

متعجب نگاش میکنم

سرش پایینه ولی لبخند رو لباش واضح و روشنه

-چی گفتی؟

سروش: فقط رو کارت تمرکز کن... خودت رو اذیت نکن

-اما........

سروش: اتفاق خاصی امروز نمیفته.. فقط میخوای اونا رو ببینی همین

آهی میکشم و میگم: حق با توهه

تو دلم ادامه میدم: هر چند سخت ترین دیدار عمرمه

دیگه هیچ کدوم هیچی نمیگیم و خودمون رو با کارمون سرگرم میکنیم

1401/10/05 11:16

ادامه دارد..

1401/10/05 11:16

?#پارت_#چهل_و_پنج
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?

1401/10/05 18:07

تو ماشین سروش نشستم و به بیرون نگاه میکنم... اون هم به سمت خونه ی پدریم میرونه

سروش: حالت خوبه؟

-اوهوم

سروش: میخوای چیکار کنی؟

-چی رو؟

سروش: پدرت رو

همونجور که نگاهم به بیرونه غمگین میگم: نمیدونم... کلی حرف از قبل آماده کرده بودم که وقتی پدرم رو دیدم تحویلش بدم اما الان.......

سکوت میکنم

سروش: الان چی؟

آهی میکشم و زمزمه میکنم: حس میکنم ذهنم خالیه خالیه

سروش: میخوای نریم؟

-نمیخوام یه عمر با عذاب وجدان سر کنم

سروش با تعجب میگه: عذاب وجدان برای چی؟

نگاهم رو از بیرون مییرم و به سروش زل میزنم

-دوست ندارم بلایی سر مونا و پدرم بیاد

سروش: طاها زیادی شلوغش کرده

-چرا بهم چیزی نگفتین؟

سروش: چی رو؟

-موضوع مونا و پدرم رو

آروم زمزمه میکنه: میترسیدیم حالت بد بشه

-یعنی اینقدر ضعیف به نظر میرسم؟

وقتی جوابی از جانب سروش نمیشنوم پوزخندی رو لبام میشینه

سروش: تو خودت داغون بودی فهمیدن این موضوع فقط داغونتراز قبلت میکرد

-وقتی زنده برگشتم پدر و مونا تو بیمارستان بستری بودن؟

سروش سری تکون میده

-کی مرخص شدن؟

سروش: همین چند روز اخیر... مونا زودتر از پدرت مرخص شد ولی پدرت تازه چند روز مرخص شده... واسه عروسی هم زیاد نموندن.. مثل اینکه فقط به خاطر تو اومده بودن

با تعجب میگم: به خاطر من؟

سروش: اوهوم... میخواستن از دور ببیننت... طاهر قسمشون داده بود که نزدیک نیان

-یعنی اینقدر مهم شدم؟

سروش: بودی

به تلخی میگم: حق با توهه.. تو این چهار سال بهم ثابت شد

سروش: خبر بیگناهیت همه رو از پا درآورد

لبخند غمگینی میزنم و میگم: هنوز خیلی مونده تا بفهمی که خبر گناهکار بودنم من رو چه جوری از پا درآورد.. هنوز زجر شماها به پای من نرسیده

------------------

سروش: بی انصافی نکن ترنم.. ما هم پا به پای تو عذاب کشیدیم

-من به تو و بقیه کار ندارم ولی پدرم حق نداشت پشتم رو خالی کنه... اون پدرم بود

سروش چیزی نمیگه و فقط آروم رانندگی میکنه.. غم نگاهش رو میبینم و دلم آتیش میگیره

سرمو با تاسف تون میدمو میگم: سروش؟

لبخند تلخی رو لبش میشینه

سروش: جانم؟

چشمام رو میبندم و زیر لب به سختی زمزمه میکنم: ممنونم

سنگینیه نگاهش رو روی خودم احساس میکنم

سروش: بابته؟

چشمام رو باز میکنم و به بیرون زل میزنم

-بابته تلاشی که واسه ی جبران گذشته ها میکنی

سروش: بیشتر از اینا وظیفمه

-نیست

سروش: اینجوری نگو ترنم.. دلم آتیش میگیره

-قصد ناراحت کردنت رو نداشتم فقط میخواستم بگم ممنون که ازم حمایت میکنی

سروش: تو که میگی لازم نیست

-میگم وظیفت نیست

سروش: وظیفمه

-امروز صبح از زبون مهران

1401/10/05 18:07

شنیدم که هر کسی جای تو بود همین کار رو میکرد

سروش چند لحظه ای سکوت میکنه و بعد میگه: جدا؟

-اوهوم

سروش: خودش بهت گفت؟

-نه.. داشت به امیر میگفت.. میگفت اگه جای سروش بودم من هم همین کار رو میکردم

سروش: ولی.........

-نه سروش.. حق با مهرانه.. تو یه غریبه بودی.. وقتی خونوادم باورم نکردن دیگه انتظار داشتن از تو چیز عجیبی به نظر میاد

سروش: من غریبه نبودم ترنم... تو عشقم بودی و من هم عشقت بودم... کم چیزی نبود

-هر چیزی بالاخره ته میکشه... مثل احساس من

سروش با عصبانیت میگه : منظورت چیه؟

....

وقتی سکوتم رو میبینه با عصبانیت میگه: میگم منظورت چیه؟... میخوای بگی دیگه دوستم نداری

توی دلم میگم ایکاش میشد دیگه دوستت نداشته باشم

ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و به سمت من برمیگرده... بازوم رو تو دستاش میگیره و من رو به سمت خودش میچرخونه.... با اخمایی در هم بهم زل میزنه و میگه: منظورت از اون حرف چی بود؟

بی تفاوت میگم: منظور خاصی نداشتم

بازوهام رو فشار میده و منتظر نگام میکنه

سروش: ترنم

به ناچار زبون باز میکنم: بعضی وقتا آدما مجبور میشن با دستای خودشون یه حس دوست داشتنی رو خفه کنند... مثل من... مثل مهران.. شاید در آینده بتونم بگم مثل تو... بعضی وقتا یه حس خودش ته نمیکشه... مجبورش میکنی که ته بکشه... به آخر برسه... تموم بشه.. نیست بشه

----------

به شدت تکون میده و میگه: ترنم اینقدر با کلمات بازی نکن... هنوز ازم دلخوری آره؟

-من بارها و بارها به این موضوع فکر کردم هر *** جای تو بود میرفت.. ازت کینه ای به دل ندارم

با غمگین ترین لحن ممکن میناله: ولی من حق نداشتم برم

ناخودآگاه میگم: بیخیال رفیق

با داد میگه: نمیخوام رفیقت باشم.. میفهمی؟

متعجب نگاش میکنم

سروش: میخوام مثل سابق عشقت باشم.. نامزدت باشم.. همه ی هست و نیستت باشم

ولم میکنه و سرش رو روی فرمون میذاره

با لحنی غمگین تر از قبل میگه: چی مجبورت میکنه این طور قید عشقت رو بزنی؟... آخه چی؟.. درسته یه بار باورت نکردم... میدونم اشتباه کردم ولی تو خانومی کن مثل سابق باش... مثل سابق از همه چیز برام بگو.. از من نترس

آهی میکشم و چیزی نمیگم... اون هم چیزی نمیگه.. فقط به رو به روم نگاه میکنم

بعد از مدتی به سرعت سرش رو از روی فرمون برمیداره با صدایی که به شدت خشنه میگه: ترنم؟

به طرفش برمیگردم و منتظر نگاش میکنم

چشماش سرخه سخه.. رگ گردنش هم متورمه...

-چت شده سروش؟

مردد نگام میکنه.. انگار میخواد حرفی بزنه ولی نمیتونه

-حالت خوبه سروش؟

با دستاش دستای من رو میگیره و چشماش رو میبنده.. لرزش دستاش رو کامل حس میکنم

سروش: نـ ـکـ ـنه

-نکنه چی

1401/10/05 18:07