رمان های جدید

611 عضو

با حرص گفتم
+من از سیزده سالگی تنها بودم، هیچوقت، سایه ی هیچ مرد و نامردی رو بالای سر خودم حس نکردم، الانم خودم یک تنه اگر لازم باشه کل ایل و طایفه ی تو رو حریفم، این حرفت رو نشنیده میگیرم، چون حتی وقتی بهش فکر میکنم عوقم میگیره... توام برو واسه یکی تور پهن کن که شماها رو نشناسه، جلال پدر بچه ی من بود، اسم دختر من تو شناسنامه ی جلاله، اینو هیچ بنی بشری نمیتونه تغییر بده، اگرم بخوای تغییرش بدی، بفرما... کسی مانعت نمیشه، محض اطلاعت بگم، کل اموال جلال وقتی خودش زنده بود تو حضور وکیلش به شکل قانونی به هما واگذار شده، حتی اگر بر فرض محال کسی بتونه ثابت کنه که هما دختر واقعی جلال نبوده، بازم اون اموال مال هماس! اینو برو به فک و فامیلت بگو، بهشون بگو از اموال جلال حتی یک پول سیاهم بهشون نمیرسه
پشتم رو بهش کردم، میلرزیدم از خشم و عصبانیت و نمیخواستم ضعفم رو ببینه
+از فردا، هر اتفاقی واسه خودت و دخترت افتاد باعث و بانی اش خودتی خانم جوان..

276

با بیل کوچکی که خدیجه آورده بود گوشه ی دیوار رو کندم،درست حدس زده بودم، جلال مقدار زیادی پول و طلا رو گوشه ی اتاق مخفی کرده بود، سریع همه ی پول ها و طلاها رو تو یک ساک گذاشتم و رو به خدیجه گفتم
+از این پول ها به هیچ *** حرفی نمیزنی، جلال خودش خواسته این پول ها صرف امور خیریه بشه. من اینا رو با خودم میبرم خونه، خیلی زودم میسپارم به ی خیریه

هما زد زیر گریه و با قهر از آشپزخونه بیرون زد، کلافه شده بودم از دستش، بزرگ شده بود، تو در و همسایه تک و توک خواستگار پیدا کرده بود اما هنوز بچه بود و با رفتارهاش بهم ثابت میکرد که تو تربیتش اشتباه کردم

280❤️

سر ظهر بود،سیما مشغول ریختن دوپیازه آلو تو بشقاب های گل سرخی بود و من داشتم سبزی و نون رو تو سینی میذاشتم، هما بعد بحثی که کرده بود به حالت قهر به اتاقش رفته بود و دیگه بیرون نیومده بود،سینی ناهار رو برداشتم و از سیما خواستم هما رو صدا کنه،سفره ی ناهار رو وسط سالن پهن کردم،داشتم سبزی های مورد علاقه ی هما رو جدا میکردم که سیما با رنگ و رویی پریده از اتاق هما بیرون اومد و گفت
+هما... هما نیست
با تعجب گفتم
+یعنی چی نیست؟لابد رفته تو حیاط،برو صداش کن بیاد
سیما لب به دندون گرفت و گفت
+نیست،کیفش هم نیست
با عجله از جا بلند شدم.پام خورد و بشقاب غذا ریخت وسط سفره،به سرعت به سمت حیاط رفتم و هما رو صدا زدم...نبود،نه تو اتاقش،نه تو حیاط و نه حتی رو پشت بوم،از ترس تمام بدنم میلرزید،سریع برگشتم داخل و لباسم رو پوشیدم،سیما با التماس جلو اومد و گفت
+کجا میرید گلاره خانم؟
زمزمه کردم
+باید برم

1403/11/28 10:31

دنبالش،زنگ بزن حسین بهش بگو چی شده،احتمالا رفته قبرستون.نمیتونم صبر کنم،من میرم بگو حسینم از اونور بیاد
بی توجه به خواهش و التماس های سیما و بدون ترس از خسرو و آدم هاش از خونه بیرون زدم،دعا دعا میکردم حال هما خوب باشه و بلایی سرش نیومده باشه،به سمت خیابون اصلی دویدم و سریع ماشین گرفتم و ازش خواستم من رو به قبرستون برسونه
تا رسیدیم هزار جور نذر کردم،هزار جور دعا خوندم و ذکر گفتم،دلم گواهی بد میداد،میترسیدم بلایی سر هما اومده باشه
ماشین که از حرکت ایستاد سریع کرایه رو حساب کردم و از راننده خواستم همونجا منتظرم بمونه و با قدم های بلند به سمت مزار جلال دویدم
از دور چشمم به قبر جلال خورد،وسط هفته و اون ساعت از روز تو قبرستون پرنده هم پر نمیزد،نگاهی به اطراف انداختم،کمی دورتر عده‌ای سیاه پوش بالای سر قبری نشسته بودند و گریه میکردند،اما خبری از هما نبود،جا جای قبرستون رو گشتم،اما نبود... هما نبود و هیچکس دختری با مشخصات هما رو تو قبرستون ندیده بود،قلبم داشت از سینه بیرون میومد،از بس گریه کرده بودم نفسم گرفته بود و صدام درنمیومد
مرد راننده هم هم پای من به دنبال دختر پونزده ساله ای با قد متوسط و پوستی روشن میگشت.
به اجبار بعد از یک ساعت گشتن دوباره سوار ماشین شدم و خواستم به سمت خونه برگردیم که ماشینی ایستاد و حسین با عجله پیاده شد
[4/11،‏ 01:22] ‏ +98 917 882 1237 ‏: گلاره
❤️❤️:
281

به سمت حسین دویدم، به خیال اینکه خبری از هما داشته باشه
+هما کو داداش؟ تو رو خدا بگو که پیداش کردی...
حسین اخمی کرد و گفت
+اینجا نبود؟ همه جا رو گشتی؟
زانوم سست شد و روی زمین نشستم و زدم زیر گریه، حسین زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد و گفت
+پاشو گلاره، پاشو الان وقت غش و ضعف نیست، باید دنبال هما بگردیم
به سختی از جا بلند شدم، حسین کرایه ی معطلی راننده رو حساب کرد و من رو سوار ماشین خودش کرد، گریه میکردم و به خدا التماس میکردم دخترم سالم باشه، که دخترم دست اون آدم های دیو صفت نیفتاده باشه
حسین تلاش میکرد با حرفاش آرومم کنه اما چی میتونست مرهم دل زخم خورده ی من باشه! گله کردم به خدا، مگه من چه گناهی کرده بودم که این همه درد و رنج رو نصیبم کرده بود؟ چرا یک روز خوش نداشتم تو زندگیم...
حسین جلوی خونه نگه داشت، با عجله پیاده شدم و در خونه رو باز کردم
+سیما... سیما کجایی؟
سیما با عجله از سالن بیرون اومد. رنگ و روش پریده بود و لب هاش میلرزید، با دیدن حال و روزش فهمیدم که هما هنوز به خونه برنگشته. به سمت حسین برگشتم و با گریه گفتم
+چیکار کنم داداش؟ بچه ام کو؟ هما کجاست داداش
حسین بغلم کرد و با

1403/11/28 10:31

ناراحتی گفت
+برو یک عکس ازش بردار بیا بریم کلانتری، میریم شکایت میکنیم از خسرو، نگران نباش، اونا مال و اموال هما رو میخوان، به هما آسیبی نمیرسونن
سیما با نگرانی گفت
+من الان ی عکس ازش میارم
لبه ی باغچه نشستم، سرم درد میکرد، تمام جونم درد میکرد، خسته شده بودم... از روزهای بدی که تمومی نداشت، از دردسرهایی که انگار قصد نداشت دست از سر ما برداره. از سرنوشتی که انگار با درد و رنج نوشته شده بود، به یاد حرف آسداحمد افتادم، بهم گفته بود وارث درد و رنجی، بهم گفته بود روی خوشی رو نمیبینی... انگار درست گفته بود، انگار زندگی قصد نداشت روی خوشش رو به من نشون بده
عکس هما رو از سیما گرفتم و همراه حسین به سمت کلانتری رفتیم

1403/11/28 10:31

❤❤:
نگاهی به عکس هما انداختم، بلوز آبی رنگی به تن داشت و موهاش رو روبان صورتی بسته بود، چقدر شبیه همایون بود تو این عکس...
***
از خسرو شکایت کردیم، هرچند افسر پلیس میگفت دختر شما به خواست خودش از خونه بیرون رفته و هنوز زمان زیادی از بیرون رفتنش نگذشته و میشه امید داشت خودش به خونه برگرده اما با اصرار من شکایتی علیه خسرو تنظیم شد، نمیخواستم دست روی دست بذارم و به انتظاربرگشت هما بمونم، از اولم اشتباه کردم که از خسرو شکایت نکردم، شاید اگر میفهمید با قانون طرفه انقدر ما رو عذاب نمیداد و تهدید نمیکرد

282

حوالی ساعت پنج بود که از کلانتری بیرون زدیم، قرار شد حسین من رو به خونه برسونه و بعد خودش به دنبال فیروزه و بچه ها بره و اونها رو به خونه بیاره و همراه وکیل جلال به دنبال هما بگرده ، حوصله ی هیچکس رو نداشتم، دلم میخواست تو تنهایی خودم به بدبختی هام فکر کنم اما روی مخالفت کردن رو هم نداشتم
وارد خونه شدم و در حیاط رو بستم، صدای قدم های بلندی به گوشم رسید و سیما با عجله وارد حیاط شد، با دیدن من خندید و با ذوق گفت
+هما برگشته
حرفش انگار خون شد تو رگ هام و جون شد تو پاهام. نفهمیدم چطور به سمت سالن دویدم، هما رو به روم ایستاده بود، با چهره ای نگران و چشم هایی خیس از اشک، ترسیده به سمتش دویدم، بازوهاش رو گرفتم و با نگرانی گفتم
+خوبی؟ کجا بودی؟ کاریت نداشتن؟ اذیتت نکردن؟چطوری ولت کردن؟ ها؟
هما کمی عقب رفت و زمزمه کرد
+خوبم، چیزیم نیست
اشک صورتم رو پاک کردم و گفتم
+از نگرانی داشتم دق میکردم، حرف بزن، کجا بودی این همه وقت؟
هما نگاهش رو به سیما دوخت، با تعجب به سیما نگاه کردم و گفتم
+چرا حرف نمیزنی؟ سیما تو بگو، کجا بوده؟ کی برگشته؟
سیما با تردید گفت
+بعد رفتن شما به کلانتری برگشت. من... من نمیدونستم چطور باید به شما خبر بدم
+هما چرا حرف نمیزنی؟ میگم کجا بودی این همه وقت
با شنیدن حرف سیما عصبانیتم به اوج رسید
+رفته بوده سر قبر آقاجلال. بعدشم رفته پیش خدیجه، انگار خسته بوده اونجا خوابش برده. خودشم وقتی فهمید شما انقدر نگرانش شدید پشیمون شد از کارش، ترسید شما دعواش کنید، اما من بهش گفتم مادرت بفهمه سالم برگشتی...
دیگه به حرف های سیما گوش ندادم، به فکر چند ساعتی که گذرونده بودم افتادم، چقدر گریه کرده بودم، چقدر خدا رو صدا زده بودم، چقدر برای سلامتیش نذر کرده بودم، خشم سرتاپای وجودم رو گرفت، با قدمی بلند به هما نزدیک شدم و با تمام قدرت سیلی محکمی به صورتش زدم و بی توجه به حال خرابش انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم و با تهدید گفتم
+یک بار دیگه... اگر یک بار دیگه اینکارو با

1403/11/28 10:32

من بکنی هما، حلالت نمیکنم، امروز از دست تو و کارهای بچگانه ات تا مرز سکته رفتم. میفهمی؟ کی میخوای بزرگ بشی؟ ها؟ میخوای منو دق بدی؟ آره؟ الان دایی حسینت و وکیل بابات دارن وجب وجب این شهر رو میگردن تا تو رو پیدا کنن، من از ظهر صد بار قلبم تیر کشیده از فکر نبود تو و گم شدنت، بعد تو با خیال راحت رفتی خونه ی خدیجه و خوابیدی؟ چقدر بی فکری تو، چقدر بچه ای تو هما، من *** خیال میکردم بزرگ شدی، خیال میکردم میتونم روت حساب باز کنم...

283
آهسته پتوی نازکی روی هما انداختم و از اتاقش بیرون اومدم.بعد سیلی که خورده بود انقدر گریه کرد و معذرت خواهی کرد که خوابش برد،من هم پشیمون بودم از کارم،تند رفته بودم،اما وقتی به نگرانی اون چند ساعتم فکر میکردم به خودم حق میدادم همچین عکس العملی نشون بدم.خسته از روز پرماجرایی که داشتیم روبه روی حسین نشستم و گفتم
+ببخش،امروز تو رو هم از کار و زندگی انداختم
حسین سری تکون داد و گفت
+خدا رو شکر که بخیر گذشت،فقط گلاره سعی کن باهاش حرف بزنی،فکر نکن هما ی پونزده ساله عین پونزده سالگی تو برخورد میکنه،هما هنوز بچه اس،نیاز به توجه و درک بیشتری داره
پا روی پا انداختم و گفتم
+خسته ام حسین،دوست دارم هرچه زودتر از این شهر برم و دیگه هيچوقت برنگردم،
تهدید های خسرو و آدم هاش تمومی نداره،
از وقتی جلال فوت شده من حتی یک شب خواب راحت نداشتم.احساس میکنم یک زن شصت ساله ام،همونقدر خسته و بی انرژی
حسین خواست حرفی بزنه که زنگ در خونه به صدا دراومد
بی حوصله سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم
+باز خسرو و آدم هاش و مزاحمت هاش،موندم تو کارش به خدا،انگار فقط میخواد ما رو عاصی کنه
حسین از جا بلند شد و گفت
+میرم در رو باز میکنم ببینم چی میگن
مچ دستش رو گرفتم و گفتم
+کجا؟اینا مغز تو سرشون نیست،میری دهن به دهنشون میذاری میزنن ی بلایی سرت میارن،کار همیشگیشونه.هوا که تاریک میشه هی میان در میزنن و میرن،محلشون نده خودشون گورشون رو گم میکنن

خدیجه اخمی کرد و گفت
+من چند بار راز آقا جلال رو برملا کردم که اینبار دومم باشه؟ خیالت راحت من حرفی نمیزنم
با طعنه گفتم
+فعلا که شدیم نقل دهن این قوم معلوم الحال، وگرنه به جز من و تو و هما و جلال خدابیامرز، کی میدونست که هما دختر واقعی جلال نیست؟ مسلما من و هما حرفی نزدیم، جلال هم سالهاس اینا رو ندیده، پس..
خدیجه حرفم رو قطع کرد و با دلخوری گفت
+من نگفتم، اصلا چه دلیلی داره بگم؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم
+تجربه ثابت کرده تو برای پول هرکاری میکنی، الانم دیدی جلال مرده لابد خواستی خودتو بچسپونی به قوم و خویشش
خدیجه لب باز کرد

1403/11/28 10:32

تا حرفی بزنه که صدای فریاد هما به گوشم رسید، با عجله از اتاق بیرون رفتم، هما گوشه ی سالن نشسته بود و با صدای بلند گریه میکرد، چند زن دوره اش کرده بودن، صدای پچ پچ زن ها بلند با دیدن من بلند شد
+مادرش اومد
با عصبانیت جلو رفتم، شونه ی یکی از زن ها رو گرفتم و عقب کشیدمش و جلوی هما زانو زدم
+هما..مامان؟ چی شده؟چرا گریه میکنی؟
هما سرش رو بالا گرفت و با مظلومیت اشاره ای به یکی از زن ها کرد و گفت
+اینا به من میگن تو دختر بابا جلال نبودی،میگن ما باعث مرگ بابا جلال شدیم
چند تا نفس عمیق کشیدم و تلاش کردم آرامش خودم رو حفظ کنم. اهل دعوا و جنجال نبودم اما وقتی بحث هما پیش میومد نمیتونستم راحت بگذرم

273

صدای زنی پیچید تو گوشم
+مگه دروغ میگیم؟ این همه سال خوردید و جگر جلال خدابیامرز رو خون کردید، تهشم زدید و سکته اش دادید، به هرحال جلال کم مال و اموال نداشت، ما هم کم و بیش خبرا رو داریم، از قبل پسر عمه ی بدبخت من هم بار خودت رو بستی هم بار برادرت رو! جلال تا زنده بود واسه شما ها بد نبود که، چیز خورش کردی هم از فامیل برید هم بچه ی حرومی تو رو گردن گرفت، فکر کردید ما خریم نمیفهمیم، هرچی نباشه میشه از راه قانونی اینو ثابت کرد
جوش آوردم، خشم کل وجودم رو گرفت وقتی به هما انگ حرومی زد، می‌شناختمش،دختر دایی جلال بود، یادمه چندین بار به بهانه ی نداری از جلال پول دستی گرفته بود و پس نداده بود،جلال میگفت شوهرش معتاده و دست بزن داره و عین ی وصله ی ناجوره تو فامیل اما زنش هواشو داره و نمیذاره کسی حرفی به شوهرش بزنه. حالا همین زن عین ی لاشخور جلوی من ایستاده بود و به دختر پاک من تهمت میزد
بی توجه به شرایط حمله کردم سمتش، صدای جیغ زن ها بلند شد وقتی با تمام قدرت سیلی تو صورتش کوبیدم و به سمت دیوار هلش دادم
خدیجه بازوم رو گرفت و تلاش کرد مانعم بشه اما حریفم نشد، چند زن عفت دختر دایی جلال رو دوره کردن، صدای زمزمه هاشون حرصم میداد
+وای، تو رو خدا نگاش کن ها، با همین خلق و خو جلال بدبخت رو اسیر خودش کرده بود. اصلا معلوم نشد این زن یهو از کجا افتاد تو زندگی جلال
انگشتم رو به نشونه ی تهدید به سمتشون گرفتم و با دندون هایی کلید شده فریاد زدم
+گِل میگیرم دهنی رو که بخواد به دختر من حرف نامربوطی بزنه، خراب میکنم این خونه رو روی سرکسی که بخواد به من و دخترم وصله بچسپونه، چیه؟ از چی میسوزید؟ از اینکه جلال تا زنده بود اسیر من و دخترم بود؟ پس بزار یک چیزی بگم که بیشتر بسوزید، جلال کل ثروتش رو... هرچی داشت و نداشت رو، تمام مال و املاکش رو قانونی، در حضور وکیلش به نام هما کرده، شما لاشخور ها بالای سر

1403/11/28 10:32

قبری نشستید که خالیه، گریه زاری نمایشی اتون رو جمع کنید و گورتون رو از این خونه گم کنید بیرون، چون دستتون به یک پاپاسی از اموال جلال هم نمیرسه، یعنی تا روزی که من زنده باشم، من نمیذارم دستتون به مال و اموال جلال برسه. حالام هری بیرون
نفس کم آوردم. عقب عقب رفتم و کنار همای لرزون نشستم و بغلش کردم، کمی بعد پچ پچ ها خوابید و زن ها تند تند از سالن بیرون رفتند، هما هم انقدر گریه کرد که تو بغلم خوابش برد، جاشو مرتب کردم و همراه خدیجه از سالن بیرون زدیم تا گندی که فامیل های جلال زده بودند رو جمع کنیم

274

وارد حیاط که شدیم با دیدن مرد قد بلندی که روی یکی از صندلی ها نشسته بود و سیگار میکشید اخمی کردم و آهسته رو به خدیجه گفتم
+این کیه؟
خدیجه زیر گوشم گفت
+پسرعموی آقاس،آقا خسرو
سری تکون دادم و بی توجه بهش مشغول جمع کردن میز ها شدم،مرد با دیدنم سیگارش رو خاموش کرد و از روی صندلی بلند شد،با قدم های آهسته بهم نزدیک شد،آب دهنم رو به سختی قورت دادم و نگاهش کردم،زل زد تو چشمام و خطاب به خدیجه گفت
+برو سالن رو جمع و جور کن خدیجه،من با بیوه ی پسرعموم چهار کلام حرف دارم
خدیجه کمی این پا و اون پا کرد اما با دادی که خسرو زد از جا پرید و به سمت سالن دوید
دستم رو مشت کردم و کمی ازش فاصله گرفتم،برخلافِ جلال قد بلند و هیکلی بود،میدونستم دو تا زن عقدی داره و بیشمار صیغه،جلال گاهی در مورش حرف می‌زد و میگفت پدرسوخته تر از خسرو خودشه و ذات خرابش رو هیچکش نمیشناسه

از جا بلند شدم. خدیجه با التماس گفت
+نمیشه امشب اینجا بمونی؟ من تنها تو این خونه خوف میکنم...
آهی کشیدم و گفتم
+نه، دو روزه خونه و زندگیم رو ول کردم. مگه نشنیدی اون مردک چطور منو تهدید کرد، سیما تو خونه تنهاست میترسم بلایی سرش بیارن، بهتره برگردم خونه. هما هم هرچی کمتر اینجا باشه زودتر حالش خوب میشه، توام اگر از تنهایی میترسی بسپار به در و همسایه تا برات مستاجر جور کنن، اینجوری هم ی درآمدی داری هم از تنهایی نجات پیدا میکنی
سریع لباس پوشیدم و از هما خواستم تا آماده بشه و هما هرچند دلش میخواست همونجا بمونه اما رو حرفم حرفی نزد و سریع لباس پوشید و با هم به سمت خونه رفتیم
دروغ چرا از تهدید های خسرو ترسیده بودم، میدونستم تو این جامعه هر بلایی میخوان میتونن سر زن بی پناهی عین من بیارن، به خاطر همین میخواستم زودتر به خونه برگردم و با حسین حرف بزنم و ازش کمک بخوام
جلوی در خونه از ماشین پیاده شدیم، ساک رو از ماشین بیرون کشیدم، هما جلوتر از من به سمت در رفت، اما قبل از اینکه در بزنه با تعجب من رو صدا زد. کرایه ی ماشین رو دادم و به

1403/11/28 10:32

سمتش رفتم، تکه کاغذی به دست داشت و با چشم هایی خیس از اشک خیره شده بود به کاغذ .کاغذ رو از دستش کشیدم و نگاهم رو به نوشته های روی کاغذ دوختم
(( تو یک حروم زاده ای))
با دیدن نوشته ی درشتی که با رنگ قرمز نوشته شده بود لرز بدی به جونم افتاد، آب دهنم رو به سختی قورت دادم و هما ی مات و مبهوت رو به داخل خونه هل دادم، سیما تو حیاط مشغول پهن کردن رخت ها بود،با دیدن ما با عجله جلو اومد، هما رو محکم بغل کرد و تسلیت گفت و رو به من گفت
+از دیشب یک سره تلفن خونه زنگ میخورد، هربار برمیداشتم یکی پشت خط باصدای بدی میخندید، انقدر ترسیدم که سیم تلفن رو کشیدم. همین الان میخواستم بهتون زنگ بزنم و بگم اگه میشه برگردید خونه. چون یکی انگار قصد مزاحمت داره، چند باری هم در خونه رو زد اما من باز نکردم.
اخمی کردم و رو به هما گفتم
+برو لباستو عوض کن. من ی زنگ بزنم به حسین و وکیل جلال، اجازه نمیدم به این راحتی آرامش ما رو بهم بریزن

277

وکیل جلال مرد میانسال و جدی به نظر می‌رسید، عینک گردی به چشم داشت و با دقت داشت به حرفام گوش میکرد، حسین عصبی مشغول قدم زدن تو سالن بود و میگفت میترسم این قوم بلایی به سرتون بیارن و باید ازشون شکایت کنیم
حرفام که تموم شد وکیل جلال با خونسردی پا رو پا انداخت، عینکش رو از چشم برداشت و همونطوری که با دستمال مشغول تمیز کردن شیشه ی عینکش بود گفت
+به نظرت با شکایت کردن از این آدم ها میشه راه به جایی برد؟
با تعجب گفتم
+میگید چیکار کنم؟ دست روی دست بذارم و اجازه بدم هر غلطی دوست دارن بکنن؟
آقا مهدی با دقت نگاهم کرد و گفت
+میدونی که من سالهاست دوست و وکیل و رازدار جلال بودم، ایل و طایفه اش رو هم بهتر از هرکسی میشناسم، علت اینکه جلال میخواست قبل مرگش اموالش رو به نام هما کنه فقط و فقط یک چیز بود... زیاده خواهی و مرده خوری خسرو و امثال اون، جلال خیلی خوب میدونست بعد مرگش محاله پسرعموهاش بذارن چیزی به هما برسه، الانم عین روز برای من روشنه شکایت کردن از این آدم ها هیچ سودی به حال شما نداره، به چند دلیل ، اول اینکه تو هیچ مدرکی نداری که بتونی ثابت کنی چه کسی باعث آزار و اذیتت شده، دوم اینکه اینا از قانون و پلیس و اینجور چیزا هیچ واهمه ای ندارن، من مرد قانونم. باید با قانون با شما صحبت کنم و ازتون بخوام تو این شرایط به قانون پناه ببرید، اما تو این مورد خاص بهتون میگم که قانون نمیتونه به شما کمکی بکنه، نهایتش اینکه من یک شکایت نامه تنظیم کنم، اونها رو به دادگاه بکشونم و بر فرض محال بتونم جرمشون رو ثابت کنم و بندازمشون زندان... شش ماه بعد، یک سال بعد.. نه اصلا سه سال بعد که

1403/11/28 10:32

آزاد شدن کی میتونه امنیت شما رو تضمین کنه؟ اون موقع کینه ی بزرگی از شما به دل دارند و شک نکنید بلایی به سرتون میارن، شما یک زن جوان هستید، یک دختر نوجوان دارید و سایه ی مردی بالای سرتون نیست، اگر از من می‌شنوید از اینجا برید، جوری برید که انگار هیچوقت اینجا نبودید، عین روز برای من روشنه که این آدم ها نمیذارن شما رنگ آرامش رو ببینید، اما اگر بی سر و صدا از اینجا برید احتمال اینکه بتونن شما رو پیدا کنن خیلی کمه، این رو از منی که سالها با جلال در رفت و آمد بودم بشنوید، فامیل پدری جلال اصلا آدم های درست و قابل اعتمادی نیستند و شک نکنید روزی زهر خودشون رو به شما میریزن
با صدای لرزونی گفتم
+آخه کجا بریم؟ همه ی زندگی من اینجاست...
+از این شهر برید، من کمکتون میکنم هرچی دارید و ندارید رو بفروشید و جایی دیگه، تو یک شهر دیگه یک زندگی جدید رو شروع کنید...

278

کسی که پشت در بود اما انگار خیال رفتن نداشت.بعد از چند بار زنگ زدن و باز نشدن در با مشت به جون در افتاد،با عصبانیت از جا بلند شدم و چوب بلندی که همیشه دم دست میذاشتم رو برداشتم و با خشم گفتم
+میرم در رو باز میکنم با همین چوب میکوبم فرق سر اونی که داره اینجوری در میزنه،خسته ام کردن به خدا
حسین خواست مانعم بشه اما به قدری عصبانی بودم که حریفم نشد.به اجبار پشت سرم به سمت حیاط اومد
+صبر کن گلاره،بذار اول بفهمیم کیه.شاید اونا نباشن،مگه نگفتی بعد چند بار در زدن میرن؟ این الان ی ربعه داره در میزنه
بی توجه به حسین با قدم های بلند به سمت در حیاط رفتم،با خشم در رو باز کردم و چوب رو بالا بردم اما با دیدن کسی که جلوم ایستاده بود دست هام شل شد و چوب از دستم رها شد... باورم نمیشد...غیرممکن بود...مردی که با ریش های بلند و موهایی جوگندمی و لباس خاکی جلوم ایستاده بود نه خسرو بود و نه آدم خسرو...مردی بود که لبخندش و برق چشم هاش من رو به گذشته های دور میبرد،همون مردی که تو یک کوچه ی باریک بهم قول داد خوشبختم کنه...

284

رویا بود... خیال بود... واقعیت نداشت،دست دراز کردم، مات و مبهوت جلو رفتم، صورت مردی که رو به روم ایستاده بود غرق اشک شد، زمین و زمان انگار متوقف شده بود و من به بزرگترین آرزوی قلبیم رسیده بودم و اون لحظه حتی اگر میمردم هم گله ای نبود.... بعد سالها همایون رو دیده بودم، جلوم ایستاده بود، بین گریه می‌خندید و من مات و مبهوت مونده بودم. حسین شونه ام رو گرفت و من رو کنار کشید و محکم همایون رو بغل کرد،جلوی چشم های خیس از اشک من همایون رو به داخل خونه آورد و من هنوز نمیتونستم باور کنم مردی که روبه روم ایستاده بود همون مردی بود که

1403/11/28 10:32

جونش رو گذاشت کف دستش و برای نجاتم خودش رو به آب و آتیش زد، همون مردی که حلقه انداخت دستم، تو همون کوچه ی باریک، تو دل سیاهی شب... همونجا بهم قول داد خوشبختم کنه... اما نکرد... نتونست... بازی زشت روزگار و بی رحمی آدم ها بهش مهلت عمل کردن به قولش رو نداد، دلم داشت میترکید، قلبم داشت از سینه بیرون میومد، انگار همه چیز داشت دور سرم میچرخید، نه صدای حسین رو میشنیدم که با لبخند داشت باهام حرف میزد و نه صدای بم و مردونه ی همایون رو که بین شادی و غم داشت با نگرانی نگاهم میکرد، سرد بود بدنم، عرق سردی روی تنم نشسته بود، پشت سر همایون کنار دیوار آقاجانم رو دیدم که با لبخند داشت نگاهم میکرد، سختی ها تموم شد، غصه ها رنگ باخت... عشقم برگشته بود، مردی که سالها براش عزاداری کرده بودم صحیح و سالم با کوله ای خاکی جلوم ایستاده بود و انگار کم کم داشت نگران حالم میشد
دست دراز کردم دوباره، اینبار دستم به صورتش خورد، به صورتی که شب و روز جلوی چشمم بود، چشم دوختم به چشم هایی که آرزوی دیدن دوباره اش رو داشتم، زانوم سست شد، تنم سِر شد و چشم هام سیاهی رفت و درون سیاهی گم شدم...
****
نوری که از لای پرده ی اتاق به صورتم میتابید باعث شد چشم باز کنم، دستی به صورتم کشیدم و سرجام نشستم، سرم درد میکرد، از جا بلند شدم. صبح شده بود... آهی کشیدم و به یاد خوابی که دیده بودم افتادم، چه خوابی بود... همایون برگشته بود، صحیح و سالم... تو حیاط خونه ام بود... آهی از ته دل کشیدم و از اتاق بیرون زدم، با شنیدن صدای خنده ی آفرین و صدای بم مردونه ای گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم، فیروزه با لبی خندون در حالی که سینی چایی به دست داشت از آشپزخونه بیرون اومد، با دیدن من لبخندش وسیعتر شد و با صدای بلندی گفت
+چشمتون روشن آقا همایون، گلاره بیدار شده
گیج و منگ سری تکون دادم و زیر لب گفتم
+همایون... خوابم هنوز انگار...

285❤️

گیج و منگ بودم هنوز، فیروزه سینی چایی رو روی زمین گذاشت و به سمتم اومد و زیر گوشم گفت
+تا همین نیم ساعت پیش بالای سرت بود. از دیشب پلک روهم نذاشت تا بیدار شی
با گیجی نگاهش کردم و گفتم
+چی میگی فیروزه؟
فیروزه با چشم و ابرو اشاره ای به جلو کرد، سرم رو برگردوندم، مردی قد بلند و لاغر جلوم ایستاده بود، چند بار پلک زدم تا مطمئن بشم خواب نیست، رویا نیست... خیال نیست... گلوم میسوخت، تمام تنم میسوخت، همه ی تنم چشم شد، دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم و به سختی اسم همایون رو به زبون آوردم
مردی که جلوم بود با مهربونی لبخند زد و قدمی به سمتم برداشت، نه... حتما خواب بودم، حتما رویا بود... عین خوابی که دیشب دیده بودم...
دیگه

1403/11/28 10:32

چشمم جز همایون کسی رو نمیدید، چند قدم به سمتش برداشتم، حالا دقیقا جلوش ایستاده بودم. خیره شدم به صورتش، به اشکی که لای تارهای ریشش ریخته میشد، به چروک های ریز کنار چشمش... به سرخی چشماش

+همایون...
چونه اش لرزید
+جان همایون... عمر همایون...
صداش... آخ که صداش من رو برد به پونزده سال قبل... برد به همون روستای خوش و آب و هوا، به همون کوچه ی باریک... به همون اتاقی که برای اولین بار باهاش یکی شدم
انگشت کشیدم روی گونه هاش، خیره شدم به سر تا پاش... همایون بود، سالم و سلامت... جلوم ایستاده بود و من هنوز باورم نشده بود
صداش پیچید تو گوشم، صدایی که عین یک مسکن آروم کرد درد های تنم رو... صدایی که آرزوی شنیدنش رو داشتم
+ببخش منو... ببخش که انقدر قوی نبودم، ببخش که نتونستم ازت محافظت کنم...
بغضش شکست و برای اولین بار دیدم گریه ی بلند یک مرد رو... مردی که تموم جون و عمرم بود، مردی که تار و پود تنم بود.. مردی که نه دوری و نه فراموشی نتونسته بود ذره ای از عشقی که بهش داشتم رو کم بکنه...
چنگ زدم به بازوش و نالیدم
+تو همایونی...
فرو رفتم تو آغوشش، دیگه صدایی جز صدای گریه های بلند من و قربون صدقه های همایون به گوش نمی‌رسید، چنگ زدم به سینه اش
+کجا بودی... این همه سال کجا بودی...
سرم رو بوسید، دست هام رو بوسید، اشک صورتم رو پاک کرد و محکم سرم رو به سینه اش چسپوند.
+ببخش منو... ببخش عمر و جونم... ببخش که نبودم، که نتونستم باشم...
زانوم سست شد و روی زمین نشستم، روبه روم نشست، چشم برنمیداشتم ازش، میترسیدم چشم ببندم و دیگه نبینمش، میترسیدم خیال و رویا باشه مردی که بوی تنش من رو به گذشته ها میبرد...

286
❤️

بو کشیدم، بوی تنش رو، بوسیدم دست ها و صورتش رو... چه روزی بود اون روز... چه حال عجیبی داشتیم ما... پونزده سال دوری کم نبود، پونزده سال درد و رنج و عذاب... رنجی با دیدن همایون، با لمس کردنش انگار دود شد و به هوا رفت، انگار من هنوز همون گلاره ی سیزده ساله ی جسور و عاشق بودم...
نفهمیدم چقدر تو حال خودمون بودیم، چقدر گریه کردیم و چقدر شکر کردیم، وقتی به خودم اومدم سالن خونه خالی بود، نه خبری از سروصدای بچه ها بود و نه خبری از حسین و فیروزه و هما و سیما...
با یادآوری هما آهی کشیدم و گفتم
+هما رو دیدی؟
همایون سری تکون داد و زمزمه کرد
+دیشب دیدمش، نمیتونی تصور کنی چقدر با دیدنش شگفت زده شدم، نمیدونم چطوری بگم گلاره اما من هنوز تو همون پونزده سال قبل گیر کردم، همون روزی که به دنبالت اومدم و تو رو با شکم بزرگ دیدم، انگار زمان برای من همونجا متوقف شد، انتظار داشتم تو هنوز تو همون سن باشی... وقتی دیدمت، وقتی دیدم چقدر

1403/11/28 10:32

بزرگ و خانوم ‌شدی حسرت خوردم، وقتی هما رو دیدم که چقدر قد کشیده و خانوم َشده حسرت تک تک روزها و لحظه هایی که از دست داده بودیم رو خوردم، با خودم گفتم گناه ما چی بود؟ غیر عاشقی؟ غیر دلدادگی؟ آرزوها واست داشتم، رویاها بافته بودم برای تک تک لحظه هامون، اما خرابش کردن، نذاشتن کنار هم باشیم و بابت این کار من تا آخر عمر اون مرد رو حلال نمیکنم. اون زلزله تمام خانواده ام رو ازم گرفت، اما وقتی برگشتم تو روستایی که جز خاک هیچی ازش نمونده بود، وقتی بهم گفتن دختری زنده از زیر آوار دراومده و همون تعداد کم آدم هایی که مونده بودن تایید کردن که اون دختر تو بودی انگار روح به تنم برگشت، غم از دست دادن خانواده ام رنگ باخت و عزمم رو جزم کردم تا تو رو پیدا کنم، سخت گذشت، عین مرگ بود هر روزش، مخصوصا وقتی فهمیدم تو زنده ای و به دست آدم هایی افتادی که به دروغ خودشون رو خانواده ی تو معرفی کردن...
بازوش رو نوازش کردم و گفتم
+تموم شد همایون،تمام اون روزها، اون زجر ها و شکنجه ها تموم شد، بازی روزگار و نامردی آدم های اطرافمون باعث شد ما به اینجا برسیم، اما تو این لحظه که کنارمی، که میتونم لمست کنم من خدا رو شکر میکنم، بابت بودنت، بابت اینکه تو بدترین لحظات عمرم اومدی و مرهم دل زخم خورده ام شدی، وقتی به روزهایی که گذشته فکر میکنم با خودم میگم چطور دووم آوردی گلاره؟ چطور این درد و رنج رو به جون خریدی و زنده موندی؟ چطور تو روزهایی که بهت گفتن همایون زنده نیست زنده موندی؟

287

زمان و مکان رو گم کرده بودیم انگار، حرف های زیادی داشتیم برای گفتن،از روزهای سخت دوری، از ساعت هایی که با فکر مرگ همدیگه گذرونده بودیم، از روزهای سختی که جلال باعث و بانی همش بود
+روزی که برای فراری دادن تو اومدم پی همه چیز رو به تنم مالیده بودم، میدونستم ممکنه زنده نمونم اما هیچی جز تو و سلامتیت واسم مهم نبود، وقتی جلال ما رو گیر انداخت و آدم هاش من رو به حد مرگ کتک زدن از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم با پایی شکسته و سری زخمی تو یکی از روستاهای مرزی شرق کشور بودم، بهم گفتن تو سر زا رفتی، باورم نشد، هرگز نمیتونستم قبول کنم تو نیستی، شک نداشتم تویی که از اون زلزله ی مهیب جون سالم به در بردی به این راحتی من رو تنها نمیذاری.

1403/11/28 10:32

❤❤:
یکم که حال و روزم بهتر شد و تونستم پولی جمع کنم فرار کردم از اونجا، اما خبر نداشتم تو ساکم مواد جاساز شده، گیر که افتادم و افتادم زندان گفتم دیگه محاله دستت به گلاره برسه، ی جورایی انگار باور کرده بودم که رسیدن ما به همدیگه غیر ممکنه. شانس آوردم تو گیر و دار انقلاب تونستم مرخصی بگیرم از زندان و بعد از اینکه از پیدا کردن شما ناامید شدم با شناسنامه ی مجتبی که دستم مونده بود از ایران رفتم، رفتم تا فراموش کنم تو و خاطراتت رو، اما سخت بود، از مرگ بدتر بود فراموش کردن تو... چقدر عذاب وجدان داشتم، بابت اینکه تو اون زلزله ی لعنتی کنارت نبودم، نبودم که بابت مرگ خانواده ات تسلی بدم تو رو... نبودم و نتونستم مانع سختی کشیدنت بشم
رفتم ترکیه، اما اونجا جای من نبود... مدتی موندم و با شروع جنگ برگشتم ایران، بازهم مدتی دنبالتون گشتم، تو محله ی قدیمی، محل کار جلال... نبودید... هیچکس ازتون خبر نداشت و من ناامید تر از همیشه راهی جبهه شدم و دیگه دین و دنیام شد جبهه و جنگ و کشتن عراقی ها، غم نبود تو رو فقط جبهه و کشتن آدم هایی که میخواستن به کشور ما تجاوز کنن آروم میکرد. هر عراقی رو به شکل جلال میدیدم، جلالی که کم نبود از عراقی ها... یکی دو سال که گذشت انگار عادت کردم به اونجا، سخت بود اما نه سختتر از غم دوری، فقط یکبار برگشتم و خونه و مغازه ای که داشتیم رو اجاره دادم و دوباره برگشتم جبهه، دیگه همه منو به اسم مجتبی میشناختن، انگار تقدیر ما بود که از هویت اصلیمون فاصله بگیریم و با هویت جدید زندگی کنیم. الان که فکر میکنم میفهمم چقدر قوی بودیم ما، که پونزده سال غم دوری و بی کسی رو تحمل کردیم، تقدیر یا هرچیز دیگه ای بود این پونزده سال دوری باعث شد من قدر داشته هام رو بیشتر بدونم...

288

داشتیم در مورد گذشته و روزهای سختی که از سر گذرونده بودیم حرف میزدیم که تقه ای به در سالن خورد، سریع از بغل همایون بیرون اومدم و خودم رو جمع و جور کردم، فیروزه سرکی به داخل کشید و با لبخند گفت
+میدونم بعد پونزده سال دوری اندازه ی یک عمر حرف دارید برای گفتن، اما ساعت از یک گذشته، بیایید برای ناهار، بقیه ی حرفاتون باشه برای بعد ناهار
با تعجب نگاهی به ساعت انداختم، باورم نمیشد نزدیک به پنج ساعت داشتم با همایون حرف میزدم و متوجه گذر زمان نشده بودم، سریع از جا بلند شدم و گفتم
+وای همایون خیلی زشت شد، تو رو هم گرسنه گذاشتم ببخشید
همایون با محبت دستم رو گرفت و گفت
+زشت چرا؟ همه میدونن ما یک عمر حسرت خوردیم، حق داشتیم متوجه گذر زمان نشیم
با تردید گفتم
+میگم... میگم برخوردت با هما چطور بود؟
همایون لبخندی

1403/11/28 10:32

زد و با اطمینان گفت
+مگه نشنیدی میگن خون، خون رو میکشه؟ هما هم اولش شوکه و متعجب بود، درست عین مادرش... اما یکم که گذشت باورش شد مردی که رو به روش ایستاده پدر واقعیشه، خودش پا پیش گذاشت، جات خالی دیشب دو ساعتی با هم حرف زدیم، دختر با محبت و منطقی هستش، البته چون از گذشته خبر داشت خیلی راحتتر حضور من رو پذیرفت، اما هنوز بابت مرگ اون... چی بگم والا از طرفی نمیتونم بابت بلاهایی که جلال سرمون آورده حلالش کنم و از طرفی بابت بزرگ کردن هما بهش مدیونم، درسته خودش باعث دوری ما شد اما در حق هما هم واقعا پدری کرده، حسین برام گفت که بعد مرگش هما چقدر آسیب دیده... این نشون میده از دل و جون اون مرد رو دوست داشته، اما من... من هيچوقت نمیتونم ببخشمش، بهترین سالهای عمر ما به خاطر خودخواهی اون تباه شد، آرزو داشتم بزرگ شدن دخترم رو ببینم اما نشد... نذاشت و بابت این کارش نمیتونم ببخشمش
بازوش رو گرفتم و با غصه گفتم
+تموم شد همایون، بیا حالا که همه چیز تموم شده ما هم فراموش کنیم اون سالها رو و یکی زندگی جدید رو شروع کنیم. یادآوری گذشته فقط باعث میشه درد و رنج ما بیشتر بشه
****
نگاهی به سفره ی پر و پیمونی که وسط حال انداخته شده بود انداختم و با شگفتی رو به فیروزه گفتم
+کی فرصت کردی این همه غذا درست کنی؟ ببخشید تو رو خدا من باید میومدم کمک
حسین با خوشحالی بغلم کرد و با محبت‌ پیشونیم رو بوسید و گفت
+امروز روز توهه عزیزم، تعارف رو بذار کنار
لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم، خجالت میکشیدم، انگار دختر نوجوونی بودم و همایون نامزدم بود، روم نمیشد تو جمع کنارش بشینم

289

حسین انگار حالم رو فهمید، جایی بین خودش و همایون برام باز کرد و ازم خواست کنارشون بشینم، حس و حالم درست عین گلاره ی سیزده ساله ی پر از شور و شوق بود، ناهار اون روز خوشمزه ترین غذایی بود که تو طول عمرم خورده بودم، دو تا از عزیزترین آدم های زندگیم کنارم بودند و دخترم... ثمره ی عشق پاکم روبه روم نشسته بود و نگاه پر از لبخندش رو از ما برنمیداشت، انگار اومدن همایون غم از دست دادن جلال رو از بین برده بود

هما خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم تونست همایون رو به عنوان پدرش قبول کنه و باهاش ارتباط بگیره
تازه ناهار خورده بودیم، فیروزه چایی آورده بود و همگی دور هم نشسته بودیم که مزاحمت های خسرو و آدم هاش شروع شد، صدای زنگ در و بی تفاوتی ما همایون رو متعجب کرد
+چرا در رو باز نمیکنید؟
حسین نیم نگاهی به من انداخت و کوتاه گفت
+مزاحمه
+مزاحم؟ یعنی چی مزاحمه؟
از جا بلند شد تا به سمت حیاط بره، نگاه پر از خواهشم رو حسین دوختم، حسین سریع

1403/11/28 10:32

جلوی همایون رو گرفت و گفت
+کجا؟ ولشون کن یکم زنگ میزنن بعد گروشون رو گم میکنن
همایون چشم هاش رو ریز کرد و گفت
+یعنی چی؟ نکنه واسه همین بود که دیروز در رو برای من باز نمیکردید و بعد از یک ربع گلاره با چوب اومد و در رو باز کرد، آره؟ این چه مزاحمیه که دست برنمیداره و شمام کاریش ندارید؟
همایون بی توجه به ما به سمت حیاط دوید، با عجله به دنبالش رفتیم. چنگی به بازوش زدم و گفتم
+صبر کن همایون، تو از هیچی خبر نداری، تو رو خدا ولشون کن الانه که برن. بیا بریم تو من همه چی رو واست تعریف میکنم
صدای در زدن که قطع شد همایون به اجبار همراه ما به داخل خونه برگشت
+خیلی خب، بگو، قضیه این مزاحمت ها چیه
نگاهی به حسین انداختم و به سختی لب باز کردم و حقیقت رو براش گفتم، از جلال و بخشیدن اموالش به من و هما، تا فوت جلال و مزاحمت های اقوام و فامیلش
حرفام که تموم شد همایون با خشم گفت
+این همه وقته با تهدید و رعب و وحشت زندگی رو براتون جهنم کردن، بعد تنها فکری که به ذهن شما رسیده فرار بوده؟ به جای شکایت کردن و محاکمه کردن این آدم ها می‌خواستید میدون رو خالی کنید؟
با ناراحتی گفتم
+چیکار میکردیم؟ مگه با شکایت چیزی حل میشد؟ نهایتش یک مدت میرفتن زندان و جری تر از قبل برمیگشتن، وکیل جلال گفت کاریشون نداشته باشیم، اون گفت جمع کنیم و از این خونه بریم

290

همایون پوزخندی زد و گفت
+وکیل؟ چطور ممکنه کسی که مرد قانونه به جای اینکه تو این شرایط به قانون پناه ببره حرف از فرار بزنه؟ یک درصد فکر نکردید شاید اون وکیل آدم درستی نباشه؟ شاید میخواد شما رو آواره ی شهر غریب کنه و بعد سر یک فرصت مناسب وقتی تو رو بیکس و تنها گیر آورد بلایی سرتون بیاره؟
+نه همایون، وکیل جلال از اول طرف ما بوده...
همایون حرفم رو قطع کرد و بی توجه به حضور هما گفت
+وکیل اون مردک بی همه چیز چطور میتونه آدم درستی باشه؟ چرا به جای پناه بردن به قانون شما رو به فرار ترغیب کرده؟ بچه نشو گلاره، تو بین ی مشت آدم دیو صفت زندگی کردی. چطور میتونی انقدر ساده باشی؟ همین فردا باید بریم ازشون شکایت کنی، من و حسین شهادت میدیم که برات ایجاد مزاحمت میکنن، تازه شهادت در و همسایه هم هست
نفس عمیقی کشیدم و باشه ای گفتم. حسین برای عوض کردن جو کنار همایون نشست و به شوخی گفت
+خب جناب همایون خان، جایی رو داری امشب بمونی؟
با تعجب به حسین نگاه کردم، حسین تکیه داد به مبل و با سرخوشی شونه ای بالا انداخت و گفت
+نکنه یادت رفته تو و گلاره صیغه ی موقت بودید، اگر اشتباه نکنم صیغه اتون هم یک ساله بود، درسته؟ قرار بود موقع عروسی اون صیغه باطل بشه و صیغه ی عقد دایم

1403/11/28 10:32

بینتون خونده بشه. یعنی الان شما به هم نامحرم هستید
با خجالت سرم رو پایین انداختم، همایون به لکنت افتاد و گفت
+خب... خب هروقت بشه، یعنی هروقت گلاره بخواد میریم و خطبه ی عقد دایم رو میخونیم، منم امشب میرم مسافرخونه
حسین دستی به شونه ی همایون زد و گفت
+شوخی کردم، فقط ی موضوعی هست، گلاره تو تمام این سالها با شناسنامه ی زنی به اسم مهردخت زندگی کرده، هیچوقت دنبال هویت و شناسنامه ی اصلیش نرفته، اسم هما هم تو اون شناسنامه است، تمام مال و املاکی که جلال به نامش کرده هم به نام شخصی به اسم مهردخت شده، فکر کنم دردسرهای زیادی پیش رو داشته باشید. مگه اینکه گلاره بخواد با همون شناسنامه به زندگیش ادامه بده، وگرنه که میتونه با طی کردن یک سری مراحل قانونی شناسنامه ی جدیدش رو بگیره، بدون اینکه اثری از اسم جلال تو شناسنامه اش باشه، خود منم بعد زلزله اقدام کردم و همون سالها شناسنامه ی جدید گرفتم، اما نمیدونم این پروسه برای گلاره چقدر طول بکشه چون سالها از اون زلزله گذشته و منطقی نیست کسی بعد این همه سال به فکر گرفتن شناسنامه بیفته. تازه اسم هما هم هست، باید ثابت بشه که هما دختر توهه و اسمش بره تو شناسنامه ی تو، اما قبل از این باید خیالتون بابت املاکی که به هما و گلاره رسیده راحت بشه

نگاهم رو به حسین دوختم، ترس تمام وجودم رو گرفته بود، ترس از زندگی بین آدم هایی که هیچ رحم و مروتی نداشتن، ترس از ترک کردن شهری که سالها توش زندگی کرده بودم و بهش عادت کرده بودم، ترس از شروع دوباره بین آدم هایی که هیچ شناختی ازشون نداشتم، من نیم عمرم رو تو اون شهر گذرونده بودم، آدم هاش رو میشناختم، تنهایی باعث شده بود تمام اون شهر رو عین کف دستم بلد باشم، حالا درست تو روز هایی که خیال میکردم قراره آرامش به زندگیمون برگرده ازم میخواستن رها کنم اونجا رو...
حسین کنارم نشست و با نگرانی گفت
+من نمیتونم روز و شب نگران تو باشم گلاره، اینجا بمونی نمیتونی از دست این قوم آرامش داشته باشی، برو هروقت جا افتادی منم دست بچه ها رو میگیرم و میام، ما که دلبستگی به این شهر نداریم. نه فامیلی، نه دوستی... برای ما آسمون همه جا ی رنگه، موندنت تو این شهر فقط عذابت رو بیشتر میکنه. در مورد همایون هم نگران نباش، اگر تا قبل رفتنت برنگشت من میدونم چطور آدرس جدید رو بهش برسونم
نفس عمیقی کشیدم و با تردید رضایت دادم،من آدم مبارزه کردن نبودم، من بلد نبودم چطور حقم رو از زندگی و آدم هاش بگیرم
نه جونی برای جنگیدن داشتم و نه قدرتی برای مقابله... برای همین ترجیح میدادم میدون رو خالی کنم و خودم رو با آدم هایی که نمیشناسم درگیر

1403/11/28 10:32

نکنم...
****
فروختن خونه و مغازه هایی که به نام من و هما بود بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم طول کشید، وکالتی به وکیل جلال دادیم تا پیگیر فروش املاک باشه و تازه اونجا بود که حسین فهمید چه ثروتی به من و هما رسیده و بابتش یکی دو روز هم باهام سرسنگین بود، تو مدتی که خونه و مغازه رو برای فروش گذاشته بودیم از دست آزار و اذیت های خسرو و آدم هاش آسایش نداشتیم
تلفن خونه رو قطع کرده بودیم و در خونه رو برای هیچکس باز نمیکردیم، حتی مشتری ها رو هم به خونه راه نمیدادیم و هیچ سفارشی قبول نمیکردیم. خرید خونه رو هم شاگرد حسین برامون انجام می‌داد
روزهای بدی رو میگذروندیم، مدرسه رفتن هما رو قدغن کرده بودم و هر سه عین زندانی ها تو خونه نشسته بودیم
آدم های خسرو یک بار شیشه های مغازه ی حسین رو شکسته بودند و نامه های تهدید آمیزشون تمومی نداشت، حتی به فیروزه و بچه هاشم رحم نکرده بودند و فیروزه هم از ترس جونش خونه نشین شده بود
با وجود تمام این مشکلات خداروشکر میکردم که ضرری به جونمون نمیزنن و کارهاشون در حد مزاحمت ها تلفنی و آسیب های مالی و نامه های تهدید آمیزه
اما وکیل جلال میگفت باید جانب احتیاط رو رعایت کنید و تا جایی که میشه خونه رو ترک نکنید

279

آخرین استکان رو لای روزنامه پیچیدم و تو کارتن گذاشتم، هما با موهایی بهم ریخته و اخم هایی درهم وارد آشپزخونه شد و روبه روم نشست، زیر چشمی نگاهش کردم، حال و روز خوبی نداشت، مرگ جلال، تهدید های تموم نشدنی خسرو و آدم هاش و در نهایت دور شدن از شهری که توش بزرگ شده بود و مدرسه ای که ازش کلی خاطره داشت براش عذاب آور بود، قبول نمیکرد که موندن ما تو اون شهر خطرناکه و اصرار داشت که از خسرو شکایت کنیم، میگفت وقتی بفهمه قانونی هست که باهاش برخورد کنه دست از این کارها برمیداره، من اما شک داشتم، شک داشتم قانون خسرو رو مجازات کنه و به سزای کارش برسونه
+تصمیم نگرفتی کجا بریم؟ اصلا میدونی واسه چی داری خونه و زندگیمون رو میفروشی؟
نفس عمیقی کشیدم و مشغول چسپ زدن کارتن شدم و گفتم
+وکیل بابات گفته بهتره بریم تهران، اونجا پایتخته، از اینجا خیلی دوره، شهر بزرگیه و خیلی راحت میشه توش مخفی شد و با آرامش زندگی کرد، همه چی برنامه ریزی شده هما، من علت مخالفت تو رو نمیفهمم
لب ورچید و عین بچه ها بغض کرد و گفت
+دو هفته اس بابام فوت شده، نذاشتی یک بار برم سر قبرش، از اینجا که بریم دیگه نمیتونم برم... دلم واسش تنگ شده مامان
+بچه شدی هما، خیلی بچگانه رفتار میکنی، تو داری میبینی این آدم ها مدام دارن ما رو تهدید میکنن، از من میخوای بذارم بری قبرستون؟ ی جای خلوت؟

1403/11/28 10:32

اگر بلایی سرت بیاد چی؟
هما بهم نزدیک شد و با التماس گفت
+با دایی حسین برم؟ میرم زود برمیگردم، تو رو خدا مامان، دلم داره میترکه تو این خونه، نه میذاری برم مدرسه، نه میذاری پامو از خونه بیرون بذارم
کلافه از جا بلند شدم و گفتم
+نه هما، نمیتونم اجازه بدم از خونه بری بیرون، تو انگار نمیفهمی شرایط زندگیمون رو! درک نمیکنی اون آدمی که داره شب و روز با آزار و اذیت هاش ما رو عذاب میده چقدر میتونه خطرناک باشه! پاشو برو تو اتاقت، به جای اینکه به من کمک کنی مدام داری با نق زدن و بهونه گرفتن کارهای من رو سختتر میکنی، برو وسایلت رو جمع کن، همون سه مغازه ای که فروش رفته کافیه، بقیه رو میسپارم بعد رفتن ما بفروشن، با پول اون مغازه هم وکیل بابات سپرده برامون تو تهران خونه بخرن، من الان ی سر دارم و هزار سودا، تو دیگه دردسر اضافه واسه من نتراش

1403/11/28 10:32

❤❤:
‏: گلاره
❤️❤️:
291
همایون کمی فکر کرد و گفت
+نظر خودت چیه گلاره؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم
+راستش من حوصله ی دردسر های تغییر شناسنامه رو ندارم، چند سال قبلم رفتم همون شناسنامه ی جعلیم رو عکس دار کردم،مشکلی هم با اون شناسنامه ندارم، بعید میدونم از لحاظ قانونی هم مشکلی پیش بیاد، اما اگر بخواییم بریم دنبال تغییر شناسنامه دردسر زیادی داره، مخصوصا که من میترسم املاکی که به نام من و هما شده به مشکل بخوره. اینها به کنار، چطور میشه ثابت کرد هما دختر همایونه؟ اسم هما تو شناسنامه ی جلال بوده
حسین گفت
+اینو واقعا نمیدونم، اما میشه با یک پزشک یا وکیل مشورت کرد، اما به نظرم تا اون موقع بهتره تکلیف اموالی که به نام شما هست مشخص بشه، اگر بشه اون اموال رو به اسم کسی جز خودت و هما در بیاری عالی میشه، اینجوری خیالت بابت اون اموال هم راحت میشه
همایون نفس عمیقی کشید و تکیه اش رو به مبل داد و گفت
+ببین گلاره، من از دار دنیا ی مغازه و ی خونه دارم که دست مستاجره، اما اگر تو بخوای همین امروز ازشون میخوام تخلیه کنن، خدا روشکر انقدر دارم که محتاج مال و اموال جلال نباشم، به نظرم بگذر از مال و اموال اون مرد، این املاک اصلا معلوم نیست از راه درست و حلال به دست اومده باشه. میریم دنبال تغییر شناسنامه، وکیل میگیریم و شرایط رو براش توضیح میدیم، شاید طول بکشه اما بالاخره میتونی هویت اصلیت رو به دست بیاری
+من خیلی خسته ام همایون، انقدر خسته ام که احساس میکنم صد سال از اون روزی که تو رفتی شهر تا کارهای عروسی رو انجام بدی میگذره، انقدر داغونم که باورم نمیشه من همون گلاره ی پونزده سال قبل باشم، من هنوز سی سالم نشده اما احساس پیرزن های هفتادساله رو دارم. اول اینکه نمیخوام و نمیتونم از اموال جلال بگذرم، اون اموال تاوان پونزده سال درد و رنج منه، تاوان عمر تباه شده ی من و توهه. انقدر هم زیاده که چشم پوشی ازش کار هرکسی نیست،من پونزده سال سختی کشیدم و حالا بهم حق بده بعد این همه سال دلم آرامش و آسایش بخواد، هرچی هست و نیست رو می‌فروشیم و از اینجا میریم. میریم ی جایی که دست هیچکس بهمون نرسه، چه اهمیتی داره اسم هما تو شناسنامه ی کی باشه؟یا اسم شناسنامه ای من چی باشه؟ چرا الان که همه چیز داره جفت و جور میشه واسه خودمون دردسر درست کنیم؟

292

مکثی کردم و نیم نگاهی به حسین انداختم و گفتم
+اصلا برای اینکه خیالم بابت این اموال راحت بشه هرچی مونده رو به نام همایون میکنم. اینجوری خسرو و آدم هاش نمیتونن ادعایی بکنن، چند روز دیگه چهلم جلاله. بعد چهلم وصیت نامه اش خونده میشه، من دقیق نمیدونم

1403/11/28 19:07

وصیتش چی هست اما حدس میزنم بعد خوندن وصیت نامه اقوامش به هول و ولا بیفتن و تلاش کنن این اموال رو از دست ما در بیارن، تا زمانی که نفهمیدن این اموال به نام من و هماس هم باید تغییر مالکیت داده بشه هم اینکه از این شهر بریم، حداقل برای ی مدت محدود تا آب ها از آسیاب بیفته، چون من مطلقا حوصله ی دردسر جدید ندارم. ی مقدار پول و طلا تو خونه ی جلال بوده که جلال قبل مرگش ازم خواست اون رو به خیریه ببخشم، الانم من با یکی از مشتری هام صحبت کردم قرار شده اون پول ها و طلاها خرج عروسی و جهیزیه چند تا دختر و پسر دم بخت بشه. دیگه دینی به جلال ندارم، دلیلی هم واسه موندن تو این شهر ندارم، تا الان اگر دلم به رفتن نبود به خاطر این بود که میترسیدم همایون بیاد و ما رو پیدا نکنه
حسین به بهانه ی خوردن آب از جا بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت، رو کردم به هما و گفتم
+تو مشکلی با جا به جایی نداری؟
هما شونه ای بالا انداخت و گفت
+مگه میشه نداشته باشم، دلم نمیخواد از محله و دوستام دور بشم اما اگر فکر می‌کنید اینجوری بهتره منم حرفی ندارم
خواستم حرفی بزنم که حسین صدام کرد، سریع از جا بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم، حسین تکیه داده بود به دیوار و خیره شده بود به زمین، با دیدن من لیوان آبش رو گوشه ای گذاشت و گفت
+واقعا میخوای اون اموال رو به نام همایون کنی؟
با گیجی نگاهش کردم و گفتم
+آره خب، چه اشکالی داره؟
حسین دستی به گردنش کشید و گفت
+تو همایون رو چقدر میشناسی گلاره؟ یعنی منظورم اینکه چقدر بهش اطمینان داری؟ عجیب نیست این همه سال به جای اینکه تو این شهر دنبال شما بگرده پاشده رفته جبهه؟ درسته به دروغ بهش گفتن تو سر زا رفتی اما اونم تلاشی برای پیدا کردن شما نکرد،یعنی رفتن به جبهه رو ترجیح داد به تلاش برای پیدا کردن شما
اصلا چطور درست بعد مرگ جلال پیداش شد؟ ببین نمیخوام تو دلت رو خالی کنم، اما من احساس بدی نسبت به همایون دارم، انگار زیاد هم با دیدن تو و دخترش تعجب نکرد، زیاد هیجان زده نشد...چطوری بگم..
حرف حسین رو قطع کردم و گفتم
+رک و راست بگو، منظورت چیه حسین؟

293
حسین مکثی کرد و با تردید گفت
+به نظرم دار و ندارت رو به نام مردی که تازه از راه رسیده نکن. اموال جلال اونقدر زیاد هست که هرکسی رو از راه به در کنه. حتی همایونی که خیال میکنی عاشقته، که اگر عاشق بود زمین و زمان رو بهم میدوخت تا پیدات کنه
کلافه آهی کشیدم و حرفام رو به در زدم تا دیوار بشنوه.شک نداشتم حسین از گفتن این حرف ها منظوری داشت، مطمئن بودم اگر موقعیت جور میشد ازم میخواست همه چیز رو به نامش بزنم و شکی نبود که فیروزه پشت تمام این

1403/11/28 19:07

ماجراها بود، همونطوری که حسین از روز فوت جلال مدام در پی این بود که بفهمه جلال چقدر مال و اموال داشته حالا هم تلاش میکرد تا سهمی از اون اموال ببره
+من به همایون اعتماد دارم حسین، اندازه ی اسمم بهش مطمئنم، همایون محاله به خاطر چهار قرون پول منو بفروشه،مال دنیا واسه کی موندگار بوده که همایون بخواد به خاطرش از تنها خانواده اش بگذره؟مگه غیر اینکه همایون جز من و هما *** دیگه ای رو نداره، که اگر داشت این همه سال نمیرفت جبهه برای جنگ. تو به من بگو حسین، تو که تمام این روزها رو دیدی! دیدی که جلال نتونست ذره ای از اون اموالی که با جون و دل براش تلاش کرده بود و به خاطرش به هر دری زده بود رو با خودش ببره، دیدی که هیچکدوم از این اموال نتونست بهش بچه بده، نتونست بهش آرامش و آسایش و دل خوش بده،دیدی که با وجود ثروت زیادش تو تنهایی فوت شد و جز هما هیچکس از مرگش ناراحت نبود، تو به من بگو ارزش داره آدم به خاطر چهار قرون پول تنها کسش رو از دست بده؟ ارزش داره به خاطر پول بگذره از زن و دختر و همه کسش؟
حسین سریع خودش رو جمع و جور کرد، انگار متوجه طعنه ی حرفم شد
+من... من نمیخوام دخالت کنم، فقط خواستم بهت هشدار داده باشم، وگرنه اون اموال مال تو و هماس و در موردش فقط و فقط خودت میتونی تصميم بگیری، الانم اگر حرفی زدم که ناراحت شدی معذرت میخوام، فقط ی سری فکر مسموم تو سرم بود که ترجیح دادم با تو در میونش بذارم
نزدیکش شدم، بازوش رو گرفتم و خیره شدم تو چشم هاش، دلم نمیخواست تنها برادرم رو به خاطر مال دنیا از دست بدم، دلم نمیخواست دلم چرکین بشه و نتونم دیگه بهش اعتماد کنم
+این مال و اموال فدای یک تار موی تو و همایون و هما، برای من شما سه نفر از تمام دنیا ارزشمند تر هستید حسین، من حاضرم جونم رو بدم و شما ذره ای سختی نکشید. یادته حرف های آقاجان رو؟ یادته میگفت آدم ها رو تو روزهای سختی میشه شناخت؟ تو سخت ترین روزهای زندگیم تو برای من فقط برادر نبودی حسین، تو پدرم بودی، دوستم بودی، همه کسم بودی...

294

نیمه های شب بود، خواب از چشمم رفته بود و تو تاریکی زل زده بودم به سقف اتاق، حسین و خانواده اش بعد خوردن شام به خونشون رفته بودند و سیما به اتاق خیاطی رفته بود و اتاق خودش رو در اختیار همایون گذاشته بود، بعد از کلی بحث بالاخره قرار شد فعلا کاری به تغییر شناسنامه ها نداشته باشیم
همایون هم قول داد آشنایی تو ثبت احوال پیدا کنه تا بدون دردسر اسم هما رو وارد شناسنامه ی خودش کنه
تو سرم هزار تا فکر میچرخید، حرف های حسین رو اگرچه قبول نداشتم اما ذهنم رو مشغول کرده بود، اگر واقعا پونزده سال دوری از

1403/11/28 19:07

همایون آدم دیگه ای ساخته بود باید چیکار میکردم؟اگر تو سالهایی که ما نبودیم زندگی دیگه ای با *** دیگه ای ساخته بود چی؟ از جا بلند شدم و از اتاق بیرون زدم، ساعت از سه صبح گذشته بود و شک نداشتم همه خوابن، پاورچین پاورچین به سمت اتاقی که همایون خوابیده بود رفتم، آهسته در اتاق رو باز کردم. چشمم به تاریکی عادت کرده بود و کوله ی خاکی رنگ همایون رو گوشه ی اتاق میدیدم، آهسته کوله رو برداشتم و به سمت اتاق خودم رفتم، حواسم بود که وقتی هما میخواست کوله ی همایون رو برداره و به اتاق ببره همایون با وسواس خاصی کوله رو از هما گرفت و کنار خودش گذاشت
لامپ اتاق رو روشن کردم و کوله رو جلوم گذاشتم، چند بار دست بردم تا زیپ کوله رو باز کنم اما هربار پشیمون شدم، میترسیدم با باز کردن اون کوله چیزی ببینم که تمام باورهام فرو بریزه، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، نیم ساعتی خیره به کوله بودم تا بالاخره خودم رو راضی کردم که درش رو باز کنم
چند دست لباس خاکی و کثیف تو کوله بود و یک جلد مفاتیح و یک تسبیح و پلاکی که اسم و فامیل مجتبی روش نوشته شده بود، پشیمون از شکی که به همایون کرده بودم لباس ها رو کنار گذاشتم تا سر فرصت براش بشورم و بقیه ی وسایل رو تو کوله گذاشتم، نفس عمیقی کشیدم و فحشی زیر لب به خودم دادم، از اینکه به همایون شک کرده بودم از خودم نفرت داشتم
کوله رو گوشه ی دیوار گذاشتم و لباس ها رو برداشتم تا تو حمام بذارم که یکدفعه پاکتی از لای لباس ها به زمین افتاد، با تعجب خم شدم و پاکت رو برداشتم، روی پاکت نوشته شده بود برای همایون عزیزم

ضربان قلبم بالا رفته بود، با ترس در پاکت رو باز کردم، چند تا عکس تو پاکت بود، عکس ها رو بیرون کشیدم، با دیدن همایون که صمیمانه کنار زن جوونی نشسته بود و دستش رو دور گردن زن انداخته بود احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد، به سختی دست به دیوار گرفتم تا نیفتم، صدای نفس نفس زدنم تو گوشم پیچیده بود...

295

پاهام تحمل وزنم رو نداشت، دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم. با وحشت به عکسی که تو دستم بود نگاه کردم، صورت خندون اون زن و همایون عین خنجری بود که به قلبم وارد میشد. زن پوستی روشن و صورتی زیبا داشت، جوون بود، شاید جوونتر از من، همایون هم جوون تر از حالا بود، حداقل میتونستم مطمئن باشم که شادتر از الانه
عقلم میگفت صبر کنم و سرفرصت از این عکس استفاده کنم اما قلبم طاقت نداشت، نمیتونستم تحمل کنم، میخواستم هرچه زودتر بفهمم این زن کیه. تو زندگی همایون چه نقشی داره و همایون چرا اون رو از من مخفی کرده
کمی نشستم و خیره شدم به زنی که تو عکس بود، روی مبل چوبی نشسته بود و

1403/11/28 19:07

با صمیمیت دست دور گردن همایون انداخته بود، کمی که آرومتر شدم بی توجه به ساعتی که داشت حوالی ساعت چهار صبح رو نشون میداد از اتاق بیرون زدم و به سمت اتاق همایون رفتم. در رو که باز کردم همایون رو دیدم که پشتش رو به من کرده بود و آروم خوابیده بود، کنار رختخوابش نشستم، با تمام وجود دلتنگش بودم اما بعد دیدن اون عکس تمام باورهام رو از دست داده بودم. دستی که داشت جلو میرفت تا موهاش رو لمس کنه رو مشت کردم و عقب کشیدم و با صدای پر از بغضی اسمش رو به زبون آوردم
یک بار بردن اسمش کافی بود تا وحشت زده چشم باز کنه و سرجاش بشینه
با دیدن من دستی به صورتش کشید و گفت
+چی شده گلاره؟ این موقع صبح...
بدون مقدمه و با بغضی که سعی در نشکستنش داشتم گفتم
+تو...تو زن داری همایون؟
همایون گیج نگاهم کرد و گفت
+چی داری میگی؟ منظورت چیه؟
عکسی که لای انگشتام مچاله شده بود رو بالاگرفتم و با صدای بلندی گفتم
+این زن کیه همایون؟ تو زن داری و اومدی اینجا؟ آره؟
همایون با دیدن عکس چشم هاش رو ریز کرد و گفت
+کوله ی منو گشتی؟
با حرص گفتم
+نباید میفهمیدم مردی که پونزده سال کوچکترین خبری ازمون نگرفته تو کوله ای که انقدر روش حساسه که حتی به دست دخترش هم نمیده چی داره؟ این زن کیه همایون؟ اگر زن داری اینجا چیکار میکنی؟
همایون آهی کشید و به دیوار تکیه داد و گفت
+اونجوری نیست که تو فکر میکنی
با گریه نالیدم
+پس چیه؟ ها؟ چرا حرف نمیزنی؟
همایون آهی کشید و گفت
+امون بده میگم، دم صبح اومدی بازجویی میکنی گلاره؟ تو به من شک داری؟
با خشم از جا بلند شدم و گفتم
+با دیدن این عکس آره، نه فقط به تو بلکه به تمام مردهای دنیا شک دارم. حسین راست میگفت،نباید بعد 15سال دوری به مردی که هیچ تلاشی برای پیدا کردن ما نکرده اعتماد کنم
خواستم از اتاق بیرون برم که همایون با عجله مانعم شد

296

خواستم از اتاق بیرون برم که همایون با عجله مانعم شد، بازوم رو گرفت و خیره شد تو چشمم و گفت
+بیا بشین برات میگم
بازوم رو از دستش کشیدم و با خشم گفتم
+چی میخوای بگی؟ میخوای دروغ تحویلم بدی؟ میخوای بگی 15سال زمین و زمان رو بهم دوختی تا ما رو پیدا کنی؟ اون گوشه کنارا واسه خودتم ی زندگی راه انداختی! من یک عمر با عذاب وجدان زندگی کردم. همش خودم رو مقصر حال و روز تو میدونستم. غافل از اینکه تو دنبال زندگی خودت بودی. الان واسه چی اومدی همایون؟ بوی پول به مشامت خورده؟ آره؟
همایون با حرص هولم داد سمت دیوار و گفت
+داری تند میری... حرفی نزن که بعد پشیمون بشی گلاره، دارم بهت میگم بشین تا برات توضیح بدم
خیره شدم بهش، کلافه دستی به موهاش کشید و گفت
+امینه زنم بود...

1403/11/28 19:07

آره... ولی باور کن میخواستم بهت بگم، من و تو روزهای کمی با هم زندگی کردیم اما تو همون روزهای کم خوب همدیگه رو شناختیم، من اهل نارو زدنم گلاره؟ من چشمم به مال و اموال مردیه که زندگیم رو نابود کرده؟
زمزمه کردم
+زنت بود؟ یعنی... یعنی چی؟
همایون آهی کشید و گفت
+آره بود، دیگه نیست... مرده... عراقی ها کشتنش
با وحشت نگاهش کردم،باورم نمیشد اون زن جوون و زیبای تو عکس مرده باشه
همایون روی زمین نشست و گفت
+پنج سال پیش، وقتی ناامید بودم از پیدا کردن شما و خسته بودم از جبر روزگار، تو یکی از شهرهای نزدیک آبادان امینه رو دیدم، پدرش رو تو جنگ از دست داده بود و مادرش رو گم کرده بود. فقط خودش بود و یک خواهر پنج ساله، مظلومیت چهره اش عجیب من رو به یاد تو مینداخت، همش نوزده سال داشت وقتی یک تنه داشت بار زندگی و مشکلاتش رو به دوش میکشید، ازش خواستگاری کردم تا ازش محافظت کنم، اما کم کم ازش خوشم اومد، حرف زدنش،شیطنت هاش بی نهایت شبیه به تو بود و یاد تو رو برام زنده میکرد.

بارها التماسش کردم از اونجا بریم، شهر داشت به دست عراقی ها می افتاد اما امینه امید داشت به پیدا کردن مادرش، مادری که برای خرید نون از خونه بیرون رفته بود و دیگه برنگشته بود. دو سال از زندگیمون گذشته بود. اون شب نحس برای یک عملیات نظامی از خونه بیرون رفتم، خیالم راحت بود که عراقی ها هنوز به منطقه ی ما حمله نکردن... اما حوالی ظهر که رسیدم خونه با جسد غرق در خون امینه و خواهرش روبه رو شدم و برای دومین بار همه کسم رو از دست دادم... اینبار اما بلای طبیعی عزیزام رو ازم نگرفته بود، اینبار کار، کار آدم هایی بود که از انسانیت هیچ بویی نبرده بودن...

297
با صداي خفه ای گفتم
+کی میخواستی بهم بگی؟ میخواستی تا ابد ازم مخفی کنی؟
همایون سری تکون داد و گفت
+نه، به خدا قسم، به جون خودت قسم میخواستم بهت بگم. میخواستم سر فرصت همه چیز رو برات تعریف کنم، گلاره به من گوش بده، من هنوز همون همایونم، همونی که بعد زلزله وقتی کمرش از مرگ خانواده اش خم شده بود با شنیدن خبر زنده بودن تو جون گرفت و زمین و زمان رو بهم دوخت تا پیدات کنه، اگر تو این پونزده سال تو درد و رنج زیادی کشیدی وضع منم بهتر از تو نبوده، تو روزایی که از درون داغون بودم و عزادار خانواده ام بودم و نیاز به تسلی داشتم این شهر رو برای پیدا کردن تو زیر پا گذاشتم، من زمانی دل به امینه دادم و باهاش ازدواج کردم که دیگه امیدی به پیدا کردن تو یا حتی امیدی به زنده بودنت نداشتم، گفتم لابد تقدیر این بوده که همه ی عزیزام رو از دست بدم، وقتی دیدم اون دخترم عین من و حتی شرایطی بدتر از من داره

1403/11/28 19:07

تصميم گرفتم باهاش ازدواج کنم. به جون خودت که میدونی چقدر برای من عزیزی من ذره ای چشم داشت به مال و اموال جلال ندارم. اصلا چرا باید چشمم دنبال اموالی باشه که به صاحبش وفا نکرد؟ غیر این بود که جلال به خاطر مال و اموال زیادش این بلاها سرش اومد؟ اگر جلال ی مرد فقیر بود وقتی بچه اش نمیشد نمیرفت دنبال زن دوم و سوم، تو اوج نیازش زن هاش مالش رو بالا نمیکشیدن و تنهاش نمیذاشتن... من تو این پونزده سال درس های زیادی از این زندگی گرفتم گلاره، مال دنیا برای من هیچ ارزشی نداره. از همون اولم هیچوقت به خاطر پول شرافتم رو زیر پا نذاشتم و هیچوقت هم اینکارو نمیکنم. پس حتی لحظه ای به من شک نکن، اموال جلال هم تحت هیچ شرایطی به نام کسی غیر خودت نزن، اینجوری خیال همه راحتتره، خودتم آسایش داری و مطمئن میشی کسی چشم به اون املاک نداره
آهی کشیدم و به سمت در رفتم، همایون جلوم ایستاد، سرم رو پایین انداختم و خیره شدم به زمین، همایون دست انداخت زیر چونه ام و سرم رو بالا گرفت، خیره شدم تو چشماش، نگاهم افتاد به چروک های ریز کنار چشمش، دلم لرزید، دوباره شدم همون گلاره ی سیزده ساله که حرف همایون براش سند بود و همه جوره بهش اعتماد داشت، رجوع کردم به قلبم، دروغ چرا من همیشه انتظار همچین چیزی رو داشتم، همیشه فکر میکردم اگر روزی همایون رو پیدا کنم اون روز همایون برای خودش زندگی جدیدی تشکیل داده و دیگه به من و دخترش فکر نمیکنه، همون کاری که شاید اگر هما مانعم نشده بود خود من هم انجام میدادم

298

از رویا و خیال بیرون اومدم،ما تو دنیایی زندگی میکردیم که آدم ها بهم رحم نمیکردن، تو دنیایی که پول حرف اول رو میزد... ته دلم حق رو به همایون میدادم، قرار نبود به خاطر بخت سیاه من اونم زندگیش خراب بشه
لب به دندون گرفتم و قدمی به عقب برداشتم، همایون مچ دستم رو گرفت و زمزمه کرد
+میبخشی منو؟
آهی کشیدم و نگاهش کردم، این مرد همایون بود، همونی که سالها از غم نبودش گریه کرده بودم و آرزوی یک بار دیدنش رو داشتم، ناخودآگاه اشکم ریخت و بی اختیار گفتم
+آره...
دست کشید روی صورتم و اشکم رو پاک کرد و محکم بغلم کرد،تمام وجودم لرزید، دلم ساعت ها آغوش گرمش رو میخواست، دلم میخواست چشم میبستم و وقتی باز میکردم تو روستای خودمون بودیم، آخ که اگر اون زلزله ی لعنتی نمیومد چقدر ما خوشبخت بودیم
به سختی ازش جدا شدم، همایون اما دستم رو رها نکرد و گفت
+امروز بریم واسه کارهای عقد؟ اینبار دیگه عقد دائم... موافقی؟
مکثی کردم و گفتم
+باید با حسین حرف بزنم
+حسین که مخالفتی نداره، هوا که روشن شد بهش زنگ بزن، بگو میخواییم هرچه زودتر عقد

1403/11/28 19:07