رمان های جدید

611 عضو

به صورتم انداخت و گفت
+امروز بی حوصله ای میخوام یکم به صورتت رنگ و رو بدم
کلافه خودم رو عقب کشیدم و گفتم
+ول کن هما، من حوصله ی این مسخره بازی ها رو ندارم، میخوام برم وسایل ناهار رو آماده کنم
هما با سرتقی مانعم شد و گفت
+اول اینکه ناهار مهمون دایی حسینیم، خودش زنگ زد دعوتمون کرد، اما گفت شما نیایید، ی وقت شاید خسرو و آدم هاش اینجاها پرسه بزنن شما رو ببینه، گفت موقع ناهار خودشون میان. بعدم اینکه خسته نشدی مامان خانم از بس خودتو این شکلی دیدی؟ بذار من یکم از مامان دوستم آرایش کردن رو یاد گرفتم، نمیذاری که من چیزی به صورتم بکشم، لااقل بذار روی تو امتحانش کنم
مخالفت کردن با هما فایده ای نداشت، به شدت لجباز و یکدنده بود، برای همین بعد از کمی کلنجار رفتن بالاخره رضایت دادم و هما با سرخوشی مشغول آرایشم شد. یک ساعتی غر زدن هام رو تحمل کرد و اجازه نداد خودم رو تو آیینه ببینم و بعد یک ساعت از جا بلند شد و دست هاش رو بهم کوبید و با ذوق گفت
+به خدا مامان اگه راضی بشی درسو بذارم کنار برم آرایشگر بشم پول پارو میکنم، فقط ببین چی ساختم مامان خانم
با کنجکاوی چشم باز کردم و تو آیینه ای که هما به دستم داده بود خودم رو نگاه کردم، با بهت و حیرت خیره شدم به زن تو آیینه، زنی که انگار هیج شباهتی به من نداشت، اولین بار بود آرایش کرده بودم و الحق که هما هم کارش رو خوب بلد بود، ناخودآگاه لبخندی به لبم نشست و نیشگون آرومی از هما گرفتم و گفتم
+پدرسوخته تو از کجا این وسیله ها رو آوردی؟ از کجا یاد گرفتی انقد قشنگ کار انجام بدی؟
هما سرخوش خندید و گفت
+ما اینیم دیگه مامان خانم، دست کم گرفتی منو
با محبت نگاهش کردم و گفتم
+خیلی خب، حالا کمک کن برم بشورمش، دایی ات اینا میان زشته منو اینجوری ببینن
هما اخمی کرد و گفت
+وااا، زشت چیه به این قشنگی، میخوام وقتی زندایی میاد عین ماه شده باشی
از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با پیراهن بلند یاسی رنگی به اتاق برگشت وجلوم گذاشت و گفت
+تازه اینم باید بپوشی، بخوای مخالفت کنی قهر میکنما، بعد عمری دلم میخواد مامانم رو خوشگل و خوش لباس ببینم
دستی به پارچه ی نرم لباس کشیدم و با حسرت گفتم
+این لباس به درد یکی میخوره که بتونه رو پاهاش وایسته، منو چه به این لباس...

324

هما بی توجه به من مشغول باز کردن دکمه های بلوزم شد. با حسرت دستی به پارچه ی نرم لباس کشیدم و گفتم
+چقدر خوشگله، اینو از کجا آوردی اصلا؟
+سیما دوخته، واسه توام دوخته، پس دلخورش نکن چون به من گفت مادرت از دستم ناراحته اینو نمیپوشه من گفتم مامان من دلش دریاس، میپوشه خوبم میپوشه
به سختی و با هزار جور

1403/11/28 19:19

بهانه لباس رو پوشیدم، لباسی که قالب تنم بود، فقط حیف که نمیتونستم بایستم و لباس رو تو تنم ببینم. نگاهی به آیینه انداختم و گفتم
+خیلی خب، هرکاری دلت خواست کردی حالا برو بگو سیما بیاد لباسو تو تنم ببینه میخوام درش بیارم، خسته ام کردی امروز، میخوام یکم استراحت کنم
هما زیپ لباس رو تا ته کشید و از دور نگاهی بهم انداخت و گفت
+محشر شدی مامان جون، هیچکس باورش نمیشه ی دختر همسن و سال من داشته باشی، حالا بشین برم سیما رو صدا کنم
هما از اتاق بیرون رفت و کمی بعد تنها برگشت تو اتاق و گفت
+سیما نیست مامان، احتمالا رفته خریدی چیزی
+روز جمعه ای کجا رفته!
هما شونه ای بالا انداخت و گفت
+چه میدونم، لابد رفته خونه خواهرش، شایدم جایی کار داشته. مامان من میرم حمام تا دایی اینا نیومدن. توام بمون سیما کم کم میاد. خودش کمکت میکنه لباستو در بیاری
هما با عجله از اتاق بیرون رفت، هرچی صداش کردم و ازش خواستم کمکم کنه از اتاق بیرون برم محلم نداد، حسابی عصبیم کرده بود، ورودی اتاق هم ی برآمدگی داشت که به تنهایی نمیتونستم از اتاق خارج بشم. کلافه روی ویلچر نشستم و مشغول خوندن کتابی که همایون به تازگی خریده بود شدم
انقدر خسته بودم که ناخواسته موقع خوندن کتاب چشم هام گرم شد و روی همون ویلچر خوابم برد

با صدای باز و بسته شدن در اتاق چشم باز کردم، هما رژ صورتی رنگی زده بود و پیراهن آبی رنگی به تن داشت و موهاش رو پشت سرش بسته بود. با دیدنش کمی خودم رو جمع و جور کردم و با اخم گفتم
+معلوم هست امروز داری چیکار میکنی؟ ساعت چنده؟ همایون اومده؟
هما پشت سرم ایستاد و ویلچرم رو به حرکت درآورد
+هما چرا جواب منو نمیدی؟ زبونت رو موش خورده به سلامتی؟
وارد سالن که شدم با دیدن صحنه ی روبه روم زبونم بند اومد و با بهت و حیرت خیره شدم به آدم های روبه روم و سفره عقد مجللی که وسط سالن انداخته بودن...
همایون با کت و شلوار مشکی جلوتر از همه به استقبالم اومد و جلوم زانو زد، اشک تو چشم هام حلقه زده بود، هما خم شد و در گوشم گفت
+عروس خانم، گریه نکن که آرایشت خراب میشه بعد میگن آرایشگرش ناشی بود ها
چند تا نفس عمیق کشیدم تا جلوی گریه کردنم رو بگیرم...

325🥲

به سختی جلوی گریه کردنم رو گرفتم، همایون لبخند مهربونی زد و خیره شد تو چشم هام و زمزمه کرد
+با من ازدواج میکنی؟
از هیجان تمام بدنم میلرزید، چند بار تند تند پلک زدم تا اشکی روی گونه ام نریزه و با بغض سر تکون دادم و گفتم
+آره...
با همراهی هما و همایون به سمت سفره عقد رفتیم و با مهمون ها احوالپرسی کردم. روی صندلی مخصوصی که با ربان سفید تزیین شده بود نشستم و با ناباروری به

1403/11/28 19:19

سفره ی روبه روم خیره شدم، باورم نمیشد دور از چشم من همچین سفره ی مجللی چیده باشن، فیروزه خم شد به سمتم و دستی به موهام کشید و با پوزخند گفت
+خدا شانس بده والا
اهمیتی به حرفش ندادم، در حقیقت انقدر خوشحال و هیجان زده بودم که حرف هیچکس برام مهم نبود، نگاهی به سفره ی عقد انداختم، سفره ای که سالها قبل آرزوش رو داشتم، از تو آیینه ی بزرگی که وسط سفره بود خیره شدم به همایون، چشم هاش برق میزد و لبخند از روی لبش دور نمیشد
هما پارچه ی سبز رنگی روی سرم انداخت و به همراه آفرین و یکی از دختر های فامیل پدری همایون مشغول سابیدن قند بالای سرم شدند
عاقد مشغول خوندن خطبه ی عقد شد و من چشم بستم و به گذشته رفتم، به یاد روزی که تو اتاق خونه ی آقاجان بدون هیچ تشریفاتی به عقد همایون دراومدم و خیال میکردم به زودی خانم خونه اش میشم...به روزی که تو خونه ی مجلل جلال بین دعوا و بحث به عقد جلال دراومدم و خیال میکردم پول خوشبختیم رو تضمین میکنه...
عاقد که برای دومین بار خطبه رو خوند تازه متوجه مهریه ی سنگینی شدم که همایون دور از چشم من تعیین کرده بود! آهسته به سمتش برگشتم و زمزمه کردم
+این خیلی زیاده همایون...
همایون بهم نزدیک شد و گفت
+هیییس، تو فقط بله رو بگو من دنیا رو به پات میریزم
بغضم رو قورت دادم و مشغول خوندن آیه ای از سوره ی یاسین شدم...
عاقد برای سومین بار خطبه ی عقد رو خوند، قرار بود با مهریه ی هزار سکه تمام بهار آزادی و یک سفر حج به همراه سند خونه و مغازه ای که تنها دارایی همایون بود به عقدش دربیارم. میدونستم چرا اینکار رو کرده، میخواست خیال من و حسین رو راحت کنه که چشم به اموال من و هما نداره و چقدر من بابت افکارم پشیمون بودم
خیره شدم به اسم الله، توکل کردم بهش و با اجازه گرفتن از روح آقاجان و خانم جان و تمام عزیزای که تو زلزله از دست داده بودیم و کسب اجازه از حسین و هما با صدای لرزونی بله گفتم و به عقد دائم همایون دراومدم
صدای صلوات و دست تو هم پیچید، همایون محکم دستم رو گرفت و زمزمه کرد
+به جون عزیزترینم که خودتی قول میدم خوشبختت کنم

326

زندگی جدید من انگار تازه شروع شده بود، بعد عقد، همایون صمیمی تر از قبل شده بود و خیلی راحت علاقه اش رو تو جمع و خلوت ابراز میکرد، جوری که اوایل به شدت خجالت میکشیدم اما کم کم به کارها و رفتارهاش عادت کردم،فیروزه هم مدام تلاش میکرد با زبون تلخش آزارم بده، اما مگه چیزی غیر همایون و رضایت و خوشبختی اش برای من مهم بود! حرفاش رو نشنیده میگرفتم و برخلاف میلش رابطه ام رو با حسین بیشتر کرده بودم، جوری که همایون چه با فیروزه و چه بدون اون حداقل یک

1403/11/28 19:19

روز در میون بهمون سر میزد
زندگی... تازه داشتم زندگی میکردم...تازه معنی خوشبختی رو می‌فهمیدم، انگار همه چیز برام رنگ گرفته بود، دنیا رو جور دیگه ای میدیدم و همه ی این ها معجزه ی عشق بود، عشقی ناب و تکرار نشدنی که برای داشتنش سختی های زیادی کشیده بودم... در کنار همه ی اینها به خواست همایون قرار بود مدتی شیراز بمونیم و بعد از بهبود نسبی پای من و به زندان افتادن خسرو برای ی زندگی بهتر و نه برای فرار از خسرو به تهران مهاجرت کنیم.خسرویی که تحت تعقیب بود و گم و گور شده بود
حسین هم حسابی به وسوسه افتاده بود که همراه ما بیاد اما فیروزه بنای ناسازگاری گذاشته بود و راضی به ترک خانواده اش نبود

سه ماهی از عقد من و همایون گذشته بود، گچ پام رو باز کرده بودم و با کمک جلسات فیزیوتراپی میتونستم پام رو حرکت بدم اما همچنان یکی از پاهام بی حس بود و توان حرکت دادنش رو نداشتم اما همایون جوری باهام رفتار میکرد انگار نه انگار که یک زن ناقص بودم، برای همایون من ملکه ای بودم که به قول خودش نظیرش تو دنیا وجود نداشت و برای داشتنم و خوشحال کردنم حاضر بود هرکاری بکنه
بخت سیما هم تو خونه ی جدید باز شد و خیال من بابت سرنوشت و آینده اش راحت شد، فیزیوتراپی که برای ورزش پای من هفته ای یکبار به خونه امون میومد با دیدن سیما یک دل نه صد دل عاشق سیما شد و بعد از کلی دوندگی تو بهار سال 67 در حضور خواهر سیما که انگار غریبه ای بیش نبود سیما به عقد عرفان دراومد، جوون بیست و نه ساله ای که دومین پسر و سومین فرزند خانواده اش بود و مادرش رو تو بچگی از دست داده بود و زیر دست نامادری که کم از مادر نداشت بزرگ شده بود، درس خونده بود و دستش تو جیب خودش بود و با کمک پولی که خود سیما پس انداز کرده بود نزدیک ما خونه ی نقلی و کوچکی اجاره کردن و زندگیشون رو با کمترین امکانات اما با دل خوش و قلبی عاشق شروع کردند و بار سنگینی از روی شونه های من برداشتند

327

خیالم بابت سیما راحت شده بود، عرفان پسر عاقل و سربه زیری بود که تو محل کارش همه ازش تعریف میکردند، سیما رو هم دوست داشت و بهش احترام میذاشت، منم خوشحال بودم که تونسته بودم از امانتی که خدا سر راهم قرار داده بود به خوبی مراقبت کنم و اون رو به دست یک آدم مطمئن بسپارم. به عنوان کادوی عروسیش چرخ خیاطی جدیدی براش خریدم و ده سکه تمام بهار هم سر عقد بهش کادو دادم و خیالش رو راحت کردم که همیشه و تحت هر شرایطی در خونه ی من به روش بازه و من تا هروقت زنده باشم ازش حمایت میکنم و اجازه نمیدم کسی آزارش بده. سیما هم انگار که سر عقل اومده بود و دلخوش کرده بود به زندگیش و خیلی

1403/11/28 19:19

زود تونست به شرایط جدید خو بگیره و زندگی جدیدش رو شروع کنه
بهار سال 67 داشت به پایان میرسید که خبر دستگیر شدن خسرو به گوشم رسید، وکیلی که گرفته بودم بعد از کلی دوندگی تونسته بود خسرو رو در حال فرار از مرز گیر بیاره و تازه فهمیده بودم خسرو مرتکب جرم های دیگه ای هم شده و حکمش به چند سال زندان ختم نمیشه و عواقب بدی در انتظارشه
تو سومین جلسه ی دادگاه با وجود مخالفت حسین و همایون با همون پای لنگم شرکت کردم و با شهادت چند شاهدی که داشتم و اعتراف خود خسرو ثابت شد تصادفی که باعث فلج شدنم شده ساختگی و عمدی بوده، از طرفی خسرو به جرم خرید و فروش مواد تحت تعقیب بود و حتی اگر من هم ازش شکایت نمیکردم حکمش اعدام بود
خوشحال از اینکه سایه ی این آدم قرار بود از زندگیمون برداشته بشه با پیروزی از دادگاه بیرون زدیم، وکیلم میگفت طی یکی دو سال آینده و حتی شاید زودتر حکم اعدامش صادر میشه و نه پول زیادش و نه نفوذش تو دستگاه های دولتی نمیتونه طناب دار رو از گردنش باز کنه و من انگار به آرامش عمیقی رسیده بودم که تا اون روز تجربه اش نکرده بودم و زندگیمون به روال سابق برگشته بود. هما هم بعد دستگیر شدن خسرو مشغول درس خوندن شد به امید اینکه شهریورماه همون سال همراه با تجدیدی ها امتحان بده و بتونه سال بعد به پایه ی جدید بره و از درسش عقب نیفته

مرداد ماه سال 67 بود که خبر تموم شدن جنگ به گوشمون رسید، همایون با شنیدن خبر آتش بس به شدت خوشحال شده بود، از طرفی هم غصه ی جوون هایی رو می‌خورد که تو اون هشت سال جونشون رو برای حفظ خاکشون از دست داده بودند و از طرفی خوشحال بود که دیگه قرار نیست خونی ریخته بشه، قرار نیست مادری بچه اش رو از دست بده و بچه ای یتیم و آواره بشه... همون سال بود که همایون تصمیم جدیدی گرفت، دلش می‌خواست یکی از بچه های جنگ زده و یتیم رو به سرپرستی بگیره...

328
دلش گیر ی دختر بچه ی شش ماهه بود که پدر و مادرش رو تو جنگ از دست داده بود و تنها عمه اش سرپرستی اش رو به عهده گرفته بود اما سن عمه اش بالا بود و توان نگهداری از ی نوزاد رو نداشت، برای همین همایون با کمک چند تا از دوستای قدیمیش پیش قدم شد و به طور قانونی سرپرستی اون دختر رو به عهده گرفتیم و اسمش رفت تو شناسنامه ی ما، اسمش شد نورا و گرما و نور بخشید به زندگیمون، پاقدمش انگار پر از خیر و برکت بود برامون، ده ماهه بود که پا به خونه امون گذاشت، وقتی من عادت کرده بودم به ویلچر نشینی و به کمک هما و همایون کارهای شخصی و کارهای خونه رو انجام میدادم نورا شد انیس و مونس تنهایی هام و مرهم دردهای دلم. دلم غنج میرفت وقتی میخندید و خودش

1403/11/28 19:19

رو تو بغل همایون مینداخت و همایون انگار تکه ای از جون خودش رو بغل میکرد، به قدری نورا رو دوست داشتیم که گاهی صدای هما درمیومد اما خود هما هم عین ی خواهر واقعی نورا رو دوست داشت...

روزها و ماه ها میگذشت، درست روز تولد یکسالگی نورا، وقتی داشتیم وسایلمون رو جمع میکردیم تا برای همیشه به تهران مهاجرت کنیم خبر اعدام خسرو به گوشمون رسید، خبر رو که شنیدم هیچ حسی نداشتم... انگار شادی و آرامشی که تو زندگی داشتم باعث شده بود کینه ها رو از دلم پاک کنم، دیگه برام مهم نبود که خسرو مسبب ناقص شدنم بود، تو اون روزها فقط شادی و خوشبختی عزیزترین آدم های زندگیم برام مهم بود و تو قلبم جایی برای کینه و نفرت وجود نداشت...
بیست روز بعد اعدام خسرو، تو شهریور ماه سال 68 بار سفر بستیم و برای زندگی به تهران رفتیم.سیما که تازه حامله شده بود انقدر گریه کرد که دل هممون رو خون کرد، بهش قول دادم بهش زنگ بزنم و سالی یک بار بهش سر بزنم و خیالش رو راحت کردم که هیچوقت فراموشش نمیکنم
همایون ی خونه ی نقلی و جمع و جور تو غرب تهران خریده بود و وسایل خونه ی قدیمیم رو توش چیده بود، وسایل رو به اصرار هما به سمساری سپردیم و وسایل جدیدی رو جایگزین کردیم تا زندگی جدیدی رو به دور از خاطرات گذشته شروع کنیم
نورا دست به دیوار میگرفت و تاتی تاتی راه می‌رفت و هما و همایون چهار چشمی مراقبش بودن که کار اشتباهی نکنه و من به کمک کارگری که همایون گرفته بود مشغول چیدن وسایل بودیم، خونه خیلی زود با کمک کارگر ها جمع و جور شد. دیدن تمیزی و وسایل نو خونه روحم رو تازه میکرد و لبخند به لب هممون میاورد

329
یک ماهی از مستقر شدنمون تو خونه ی جدید گذشته بود و همایون تونسته بود ی مغازه تو همون منطقه اجاره کنه و مشغول به کار بشه، منم سرم به نورا گرم بود و هما هم کم کم به محیط جدید و مدرسه‌ ی جدید خو گرفته بود و دوست های جدید پیدا کرده بود
مهر ماه داشت به پایان میرسید که همایون زن مسنی رو برای کمک تو کارهای خونه به خونه آورد تا هم کارهای من سبک‌تر بشه و هم، هم زبونی برای من بشه. رباب خانم زن پنجاه و پنج ساله ای بود که بعد فوت شوهرش و ازدواج کردن دخترش تنها شده بود، تنها دارایی اش خونه ی کوچکی بود که از شوهرش به ارث برده بود و تو خونه های مردم کار میکرد تا خرج زندگیش رو دربیاره. با دیدنش به یاد خانم جان افتادم، با اینکه هیچ شباهتی به خانم جون نداشت اما مهری که تو چشم هاش بود باعث شد راضی بشم به موندنش
رباب خانم خیلی زود تو خونه ی ما جا باز کرد و با حرف های قشنگ و راهنمایی های درست و به جاش و مهربونی هاش تو دل همه جا باز کرد جوری

1403/11/28 19:19

که بیشتر شب ها به خونه نمیرفت و انگار عضو جدید خونه ی ما شده بود
اواخر سال 68 بود که حسین باهام تماس گرفت و گفت میخواد برای دیدنمون بیاد. خوشحال از دیدن حسین به کمک هما و رباب خانم کل خونه رو تمیز کردیم و یکی از اتاق های خونه رو برای ورود حسین و خانواده اش آماده کردیم
اما در کمال تعجب حسین به تنهایی به دیدنمون اومده بود، با دیدنش استرس بدی به جونم افتاد، به شدت لاغر شده بود و غم عمیقی تو چشم هاش بود
بعد از کلی حرف زدن باهاش بالاخره سفره ی دلش رو باز کرد و فهمیدم که فیروزه بالاخره کار خودش رو کرده و دادخواست طلاق داده، حسین میگفت این اواخر فیروزه حسابی سر ناسازگاری گذاشته بود و مدام با هم در جنگ و دعوا بودن، فیروزه دلش ماشین آخر مدل و خونه ی بالا شهر و جواهرات میخواست و حسین نمیتونست با درآمد مغازه خواسته های زنش رو فراهم کنه.برای همین بعد یک دعوای اساسی فیروزه بچه هاش رو برداشته بود و به خونه ی پدرش رفته بود و با وجود مخالفت خانواده اش دادخواست طلاق داده بود و مهریه اش رو به اجرا گذاشته بود
فیروزه رو درک نمیکردم، نمیفهمیدم از زندگی چی میخواست، نه قدر سلامتیش رو میدونست و نه قدر بچه های سالم و شوهر سر به راهش رو! تمام نگرانیم بابت بچه ها بود که میدونستم بعد طلاق آواره ی این خونه و اون خونه میشن و مجبورن بین مهر مادری و محبت پدری یکی رو انتخاب کنن و از یکی دیگه محروم بشن...

330
حرف زدن با حسین فایده ای نداشت، تصمیم خودش رو گرفته بود، میگفت طلاقش میدم و مهریه اش رو بهش میدم و بچه ها رو ازش میگیرم، دلخوشی از فیروزه نداشتم اما دلم نمیخواست زندگی حسین و بچه ها خراب بشه، اما انگار قسمت نبود حسین به آرامش برسه، بیست روزی پیش ما موند و در نهایت با صحبت هایی که با همایون کرد قرار شد بیاد تهران و تو کار با همایون شریک بشه، منم بهش قول دادم کمکش کنم تا بتونه ی خونه نزدیک ما بگیره تا خیالش بابت بچه ها راحت باشه. برای اینکه بعد ها عذاب وجدان نداشته باشم دو سه بار هم با فیروزه تماس گرفتم تا باهاش صحبت کنم اما فیروزه حاضر نشد باهام حرف بزنه و گفت فقط و فقط طلاق میخواد و بهتره کسی تو زندگیشون دخالت نکنه

من هم به اجبار دیگه دخالتی نکردم و به همایون سپردم تا خونه ای نزدیک خودمون برای حسین بگیره، حسین هم برگشت شیراز تا کارهای طلاق رو انجام بده و با بچه هاش برگرده تهران. نمیفهمیدم فیروزه چطور میتونست انقدر بی رحم باشه و به راحتی از بچه هاش بگذره...
مدتی از رفتن حسین گذشته بود، پرونده ی طلاقشون به جریان افتاده بود و چون طلاق توافقی بود حسین خیلی زود با دادن بخشی از مهریه ی

1403/11/28 19:19

فیروزه و قسط بندی بقیه ی مهریه اش تونست از فیروزه طلاق بگیره، اما میگفت تا پایان سال تحصیلی شیراز میمونه تا هم بتونه مغازه رو اجاره بده و هم به درس و مدرسه ی بچه ها لطمه نخوره
آذر ماه سال 68 بود، تو خونه نشسته بودم و رباب خانم در حالی که داشت خورشت قیمه درست میکرد از زندگی و گذشته اش برام تعریف میکرد که زنگ خونه به صدا دراومد، رباب خانم با عجله به سمت آیفون رفت و با گفتن اینکه آقا همایونه سریع روسریش رو روی سرش انداخت و به استقبال همایون رفت، به سختی ویلچر رو به حرکت درآوردم و به سمت سالن رفتم. همایون تازه دو ساعت بود رفته بود سرکار و سابقه نداشت اون ساعت از روز به خونه بیاد
وارد سالن که شدم با دیدم صورت خندون همایون خیالم راحت شد که اتفاق بدی نیفتاده
همایون با دیدنم جلو اومد و جلوم زانو زد و دستم رو گرفت و با محبت بوسید و خیره شد تو چشم هام و گفت
+ی خبر خوب دارم واست
منتظر نگاهش کردم، لبخندی زد و گفت
+ی دکتر خیلی معروف پیدا کردم، به سختی ازش نوبت گرفتم و مدارک تو رو نشونش دادم... باورت میشه گلاره؟ امروز عکس هات رو دید و بهم قول داد که با چندتا عمل میتونی دوباره روی پاهات وایستی... فقط باید چند تا عکس جدید بگیری و دکتر از نزدیک پاهات رو ببینه...

1403/11/28 19:19

❤❤:
گلاره
❤️❤️:
331

باورم نمیشد، مدارک پزشکی من رو پزشک های زیادی دیده بودن و همگی نظرشون این بود که پای من با هیچ عملی خوب نمیشه، اما اطمینانی که تو حرف های همایون بود نور امیدی تو دلم روشن کرد، انگار جون گرفتم با حرفهاش، اما ترس... ترسی که لونه کرده بود ته قلبم رو نمیتونستم منکر بشم، ترس از اینکه امیدم ناامید بشه...ترس از اینکه اون ویلچر تا آخر عمر همراهم باشه...
+نگران هیچی نباش گلاره، من بهت قول میدم هرکاری لازم باشه انجام بدیم تا تو بتونی دوباره روی پاهات بایستی
لبخند تلخی زدم و ناخودآگاه گفتم
+خسته شدی از وضعیت من؟
همایون با تعجب نگاهم کرد و گفت
+نه! این چه حرفیه؟ من فقط و فقط به خاطر خودت دنبال این کار رو گرفتم، دلم نمیخواد اذیت بشی، من بهت قول دادم خوشبختت کنم اما هنوز خوشبختی رو تو چشم هات نمیبینم، هنوز خنده ی از ته دلت رو نشنیدم... اما اگر تو نخوای، اگر به همین وضع راضی باشی من اصراری ندارم، مخصوصا که پاهات باید چند بار عمل بشه، بیهوشی های پشت سرهم ممکنه اذیتت کنه، میخواستم این ها رو دکتر بهت بگه اما الان که حرفش پیش اومد دارم بهت میگم، عمل پات ی عمل سخت و پیچیده اس، ممکنه ماه ها و حتی یک الی دو سال این روند طول بکشه، مدت زیادی رو باید بیمارستان باشی، درد زیادی رو باید تحمل کنی و در نهایت ممکنه نتونی به درستی روی پات وایستی، اما اگر خدا بخواد شاید کاملا درمان بشی، من میخوام امید داشته باشی گلاره، نه به خاطر من... به خاطر خودت چون تو مستحق ی زندگی خوبی، حقته که سالم و سلامت باشی، اما اگر نخوای هیچ اصراری نیست.
با شرمندگی نگاهش کردم و گفتم
+ازت ممنونم همایون، من... من دلم میخواد روی پاهای خودم بایستم... اگر تو کنارم باشی سختی این راه رو به جون میخرم، هرچقدر هم سخت باشه، سختتر از پونزده سال دوری و عذاب که نیست! شاید این آخرین امتحان خدا باشه، من امید دارم اگر از این امتحان هم سربلند بیرون بیام به اون خوشبختی که آرزوی جفتمون هست برسیم
از فردای اون روز همایون مغازه اش رو به شاگردش سپرد و من هم نورا رو به رباب خانم سپردم و برای گرفتن چند عکس جدید از پام و دیدن پزشکی که امید داشت به خوب شدن پای من راهی بیمارستان شدیم
نزدیک به یک ماه بعد نتایج جدید رو به پزشک نشون دادیم و پزشک با قاطعیت گفت که هفتاد درصد امید به بهبودی پای من داره

332

تو راهی قدم گذاشته بودیم که نیاز به صبر فراونی داشت، عمل های متعدد، بیهوشی های زیاد و درد که مونس شب و روزم شده بود طاقتم رو طاق کرده بود، اما امید داشتم به بهبودی، وقتی نگاه پر از امید همایون و لبخند هما رو میدیدم جون

1403/11/29 08:54

تازه ای میگرفتم و تحمل درد ها برام آسونتر میشد
تو یکی از بهترین بیمارستان های تهران بستری شدم، همایون هرچی داشت و نداشت رو خرج میکرد تا من اذیت نشم، چندین بار پام مورد عمل جراحی قرار گرفت، روزهای زیادی رو تو بیمارستان به شب رسوندم، به دور از همایون و هما و نورا اما انرژی عجیبی داشتم، نتیجه ی عملم به قدری خوب بود که پزشکم باورش نمیشد و همه چیز رو یک معجزه میدونست! و البته که همه چیز معجزه بود، معجزه ی عشق... معجزه ای که بهش ایمان آورده بودم
نوروز سال 69 رو تو بیمارستان بودم، همایون سفره ی هفت سین کوچکی آماده کرده بود و همراه هما و نورا و رباب خانم به دیدنم اومده بود، حسین هم قول داده بود به زودی برای دیدنم بیاد و من احساس می‌کردم دیگه هیچی از خدا نمیخوام، با وجود درد و رنج زیاد چنان از ته قلبم احساس خوشبختی میکردم که حتی اگر همون لحظه هم میمردم گله و شکایتی نداشتم...
پروسه ی درمانم تقریبا هشت ماه طول کشید، همایون مغازه ی شیرازش رو فروخت و تمام و کمال هزینه های عملم رو خودش پرداخت کرد، هرچی بهش گفتم خودم از حسابی که پول اجاره ی مغازه ها توش بود هزینه رو پرداخت کنم راضی نشد، میگفت باید خودم هزینه ی عملت رو بدم و منم که دیدم ممکنه بهش بربخوره دیگه اصراری نکردم
اردیبهشت ماه و هوای خوش بهار نوید روزهای خوب بود، از بیمارستان مرخص شدم و با پای گچ گرفته به خونه برگشتم، بیست روز بعد قرار بود گچ پام باز بشه و من خوشحال بودم که بعد مدتها درد رو تو پام احساس می‌کردم، دردی طاقت فرسا که برام خوشایند بود چون نشون از عصب های به کار افتاده ی پام داشت
خودم رو به خدا سپرده بودم و راضی بودم به رضاش، زندگی بهم یاد داده بود هیچ چیزی رو به زور از خدا نخوام، سرنوشت بهم یاد داده بود که با صبوری به هرچیزی که بخوام میرسم و من صبر میکردم، صبر میکردم و تلاش میکردم تا سلامتی خودم رو به دست بیارم
هما حالا دیگه حسابی بزرگ شده بود، دیپلمش رو گرفته بود و خودش رو برای ورود به دانشگاه آماده میکرد، تمام کارهای خونه روی دوشش بود و بدون هیچ گله و شکایتی به کارها رسیدگی میکرد و اجازه میداد رباب خانم وقتش رو با نورا بگذرونه

333

اواخر خرداد ماه سال 69 گچ پام رو باز کردم. حسین و بچه هاش برای دیدنم به تهران اومده بودن، آفرین به شدت کم حرف شده بود و پسرها پرخاشگر و عصبی شده‌بودند و حال و روزشون عمیقا ناراحتم میکرد
حسین دنبال ی خونه اطراف خونه ی ما بود و من فکر جدیدی به سرم زده بود، ازشون خواستم مدتی رو مهمون ما باشن تا بتونن ی خونه ی خوب پیدا کنن و فکرم رو با همایون درمیون گذاشتم
همزمان با شروع

1403/11/29 08:54

جلسات دردناک فیزیوتراپی ام همایون با اصرار و خواهش من قبول کرد دنبال یک خونه ی دو طبقه بگرده تا من خیالم بابت حسین و بچه هاش راحت بشه، با پولی که تو اون مدت از فروش و اجاره ی مغازه ها به حسابم اومده بود به راحتی میتونستم ی خونه ی بزرگ دو طبقه بخرم، همایون اما دلش نمیخواست ذره ای از پول جلال تو زندگیمون خرج بشه و من به سختی راضیش کردم تا برای راحتی و آسایش هممون این پول رو به عنوان قرض ازم قبول کنن
روال زندگی امون تغییر کرده بود، همایون مغازه رو به دست حسین میسپرد و من رو به جلسات فیزیوتراپی ام میرسوند و خودش به دنبال خونه میرفت تا هرچه زودتر تکلیف حسین و بچه ها مشخص بشه، منم با امید بیشتری تو کلاس هام شرکت میکردم و درد رو تحمل میکردم به امید اینکه روزی بتونم بدون مشکل روی پای خودم بایستم
در نهایت یک ماه بعد از اومدن حسین تونستیم خونه ای مطابق میلمون پیداکنیم، ی خونه ی دو طبقه ی حیاط دار و بزرگ، ته ی کوچه‌ی بن بست و خلوت و پر از درخت که انگار تکه ای از بهشت بود، طبقه ی اول حدودا سیصد متر بود با چهار تا اتاق خواب بزرگ و طبقه ی دوم که در مجزا داشت دویست متر بود به همراه ی تراس بزرگ و دلباز که درش به حیاط پر از درخت خونه باز میشد، سه تا اتاق خواب داشت و حسابی بزرگ و قشنگ بود، ی خونه ی نوساز که انگار قرار بود برای هممون شادی به ارمغان بیاره
همایون چند تا کارگر گرفت و خیلی زود خونه رو تمیز کردن، ی پیرمرد خوش ذوق رو هم آورد تا حیاط خونه رو سروسامون بده و خودش هم با کمک هما مشغول جمع‌کردن وسایل خونه شدن
انگار قرار بود باقی غصه ها رو تو اون خونه جا بذاریم و از اونجا بریم، جلسات فیزیوتراپی من هم داشت تموم میشد و کم کم میتونستم بدون کمک کسی و با عصا راه برم و این برای هممون ی خبر خوب بود
شک نداشتم به زودی اون عصا رو هم میتونم کنار بذارم و عین گذشته ها روی پای خودم بایستم، هما ذوق داشت و نورا با دیدنم چشم هاش برق میزد و من شک نداشتم معجزه ی حضور نورا تو خونمون باعث بهبودی من شده

334

خونه ی جدید حس و حال خوبی داشت برامون، بهتر شدن پای من، قبول شدن هما تو رشته ی تربیت معلم و گسترش کار همایون وشریک شدن حسین با همایون برای هممون خبر خوبی بود، انگار شب تاریک هممون به صبح رسیده بود و نور زندگیمون رو فرا گرفته بود، تنها غصه ای که داشتم غصه ی زندگی حسین و بی مادر بودن بچه هاش بود، آفرین تو سن حساسی بود و به شدت در برابر ما جبهه میگرفت، مثل روز برام روشن بود فیروزه دخترش رو علیه ما پر کرده و میخواست حتی شده از دور روی زندگی ما و حسین تسلط داشته باشه، انگار بعد طلاقش و قبول

1403/11/29 08:54

نشدنش از طرف خانواده اش پشیمون شده بود، چند باری از طریق آفرین برای حسین پیغام فرستاده بود که اجازه بده به خاطر بچه ها دوباره به سر زندگیش برگرده اما حسین دندون لقش رو کنده بود و میگفت تحت هیچ شرایطی نمیخواد دوباره با فیروزه زندگی کنه
همایون میگفت دخالت نکن و بذار خودشون هرجوری که دوست دارن با هم کنار بیان و من نمیتونستم بشینم و نابودی بچه ها رو ببینم و حرفی نزنم اما وقتی چند باری واسطه شدم و حسین به شدت برخورد بدی کرد ترجیح دادم دیگه دخالت نکنم و همه چیز رو به خودشون بسپارم
چند ماهی بعد از عملم وقتی هما داشت ترم دوم دانشگاهش رو میگذروند بالاخره موفق شدم عصام رو کنار بذارم و اول با کمک دیوار و کم کم به تنهایی راه برم، هرچند مقدار کمی تو راه رفتن لنگ میزدم و اگر کسی دقت میکرد متوجه این مشکل میشد اما همین که میتونستم از پس کارهای خودم بربیام برام کافی بود و دیگه غصه ای نداشتم
****
بهار سال 1371
در خونه رو با پا بستم و بسته های خرید رو به سختی به داخل بردم، نورا با شنیدن صدای بسته شدن در با عجله به سمتم دوید و دستش رو دور پاهام حلقه کرد و با لبخند قشنگی خنده رو به صورتم آورد
+مامانی برام آب‌نبات خریدی
خرید ها رو روی زمین گذاشتم و خم شدم و بغلش کردم
+بابات کو؟
با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت
+آب نباتم کو؟
آب نبات رو از تو کیفم درآوردم و به دستش دادم و در جواب سلام بلند همایون لبخندی زدم و به سمتش رفتم
+تو باز رفتی خرید؟ نگفتم هرچی میخوای زنگ بزن خودم میخرم؟

نیم نگاهی به نورا انداختم، سرش پایین بود و داشت آب نبات میخورد، دست دور گردن همایون انداختم و خیره شدم بهش
+ی خبر خوب دارم واست
همایون با تعجب نگاهم کرد، لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم
+اگه اونی که من حدس میزنم درست باشه...
نگاهش کردم، هنوز عین روز اول و حتی بیشتر از قبل دوستش داشتم
دستش رو گرفتم و روی شکمم گذاشتم و زمزمه کردم
+داری بابا میشی...

335

همایون با بهت و حیرت نگاهم کرد، میدونستم باورش نمیشه، یک سالی بود که برای بچه دار شدن پافشاری میکرد و من هر بار با بهانه ای از زیرش درمیرفتم، احساس میکردم با وجود داشتن ی دختر بیست ساله زشته که بخوام دوباره باردار بشم، مخصوصا که هما چند تا خواستگار داشت و کم کم وقت عروس شدنش بود، اما دروغ چرا، دلم میخواست یکبار دیگه اون حس ناب رو تجربه کنم، سر بارداری هما کل نه ماه رو با ترس و نگرانی سپری کردم، حتی بعد تولد هما هم حال و روز خوبی نداشتم، دلم میخواست حالا که زندگیمون به ثبات رسیده ی بچه بیارم، همایون مدام زیر گوشم میگفت که دلش میخواد بارداری من رو ببینه،

1403/11/29 08:54

میگفت میترسم آرزو به دل بمونم و تو رو با شکم بزرگ نبینم، دلش ی بچه از پوست و گوشت و خون خودش میخواست که از روز اول بالای سرش باشه و من نمیخواستم این حق رو ازش بگیرم. برای همین پنهان از چشمش چند باری به دکتر زنان مراجعه کردم و چند تا آزمایش دادم و مطمئن شدم که سدی برای بارداری جلوم نیست و هنوز میتونم صاحب بچه بشم.
سه ماه بعد از گرفتن تصميمم با عقب افتادن دوره ام حدس زدم حامله باشم و اون روز با گرفتن جواب آزمایشم مطمئن شده بودم که باردارم
بعد مدت ها اشک همایون رو دیدم، اشکی که شک نداشتم از سر شوقه، دستم رو گرفت و بوسه ای به پشت دستم زد و با چشم های خیس نگاهم کرد و گفت
+دنیا رو بهم بخشیدی... تا عمر دارم بابت حس خوبی که بهم دادی مدیونتم
بین گریه خندیدم، چقدر خودخواه بودم، چقدر در حقش ظلم کرده بودم...
همایون دستش رو روی شکمم گذاشت و زمزمه کرد
+چند وقتشه؟
+نمیدونم.. فکر کنم دو ماه
محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت
+بیست ساله دارم حسرت میخورم، بیست ساله قلبم می سوزه که چرا نتونستم ازت محافظت کنم و تو بدترین شرایط مادر شدی... بیست ساله آرزو به دل موندم ی بار دیگه تو رو با شکم بزرگ و صورت ورم کرده ببینم...
هیچوقت برات نگفتم اما تنها آرزوی من تو تمام این سالها برگشت و به گذشته و حداقل یک بار دیدن و بغل کردن و بوییدن نوزادی هما بوده و حالا تو قراره من رو به بزرگترین آرزوم برسونی
+چطوری به هما بگیم؟ من... من خجالت میکشم همایون، من ی دختر بیست ساله ی دم بخت دارم...
+خجالت چرا؟ مگه کار خلاف شرع کردی؟تو تازه سی و چهار سالته. بعدم هما دیگه بزرگ شده، درس خونده و عاقل شده و میفهمه که بعد اون همه عذاب، حق ما هستش که به آرزومون برسیم

336

نمیدونستم خبر بارداریم رو چطور به هما بدم، احساس میکردم سنم بالاست و اگر کسی بفهمه حامله ام مسخره ام میکنه، مخصوصا که مدتی بود با چند تا از همسایه ها رفت و آمد داشتیم... اما با حرف های همایون کمی آرومتر شدم، ولی ترجیح میدادم مدتی بگذره و بعد خبر بارداریم رو به هما و بقیه بدم و از همایون قول گرفتم موضوع بین خودمون بمونه تا سر وقت به بقیه بگیم
چند روزی از اون ماجرا گذشته بود، اون روز صبح زود حسین از خونه بیرون زده بود و وقتی تلفنی با همایون حرف زدم و گفت که حسین از صبح نیومده سرکار کمی نگرانش شدم. پسرها به همراه آفرین یک هفته ای بود که برای دیدن مادرشون به شیراز رفته بودند، حسین سالی یک بار بعد امتحانات پایان سال بچه ها رو میفرستاد شیراز و اجازه میداد بیست روزی پیش مادرشون باشن، البته بعد از برگشت تا یکی دو ماه به شدت در برابر همه ی ما جبهه میگرفتن اما کم کم

1403/11/29 08:54

با ندیدن فیروزه همه چیز به روال سابق برمیگشت
همراه رباب خانم تو حیاط مشغول مرتب کردن باغچه بودیم که زنگ در خونه به صدا دراومد، دستم رو زیر شیر آب شستم و روسری روی سرم انداختم
تشری به نورا زدم تا خاک باغچه رو بهم نریزه و به سمت در حیاط رفتم
در رو که باز کردم با دیدن حسین و زن جوونی که کنارش ایستاده بود شوکه شدم.با تعجب کمی عقب رفتم و تعارفشون کردم تا داخل بشن، حسین نیم نگاهی به زن انداخت و گفت
+برو تو
زن جوون سرش رو پایین انداخت و آهسته وارد خونه شد، حسین هم پشت سرش وارد شد و در رو بست، به سختی لب باز کردم و تعارفشون کردم تا وارد سالن بشن. نورا و رباب خانم تو حیاط موندن و ما وارد سالن شدیم
تو آشپزخونه دور خودم میچرخیدم و نمیدونستم باید چیکار کنم، کمی بعد به سختی به خودم مسلط شدم و با چند لیوان شربت بهار نارنج به سمت سالن رفتم

حسین مشغول حرف زدن با زن همراهش بود، به محض دیدن من ساکت شد، سینی شربت رو از دستم گرفت و لیوانی رو جلوی زن گذاشت و یکی هم خودش برداشت و سینی رو روبه روم گذاشت
با تعجب نگاهش کردم، جرعه ای از شربت خورد، گلویی صاف کرد و اشاره ای به زن کرد و گفت
+این خانم سعیده خانم هستن،مادر همکلاسی آفرین
به سختی لبخندی زدم و خوش آمدی گفتم
حسین نیم نگاهی به زن انداخت و گفت
+و اگر همه چی جور بشه قراره به زودی باهم ازدواج کنیم
با شنیدن این حرف از تعجب کم مونده بود پس بیفتم...
+سعیده چند سالی هست شوهرش رو بر اثر سرطان از دست داده، ی دختر همسن آفرین داره و خودش به تنهایی دخترش رو بزرگ کرده، نزدیک مغازه ی ما خونه اشونه، چند باری وقتی رفته بودم مدرسه ی آفرین دیدمش

337

اصلا نمیدونستم چی باید بگم، مات و مبهوت مونده بودم، اینبار با دقت بیشتری به زن نگاه کردم، حدودا سی ساله بود، قد متوسط و پوست و موی روشن، چشم های درشت و کشیده و بینی استخونی و لب های باریکی داشت، چهره اش خوب بود، مانتو و شلوار سورمه ای رنگی به تن داشت و روسری خاکستری رنگی روی سرش بود و صورتش دست نخورده و بدون آرایش بود
کمی خودم رو جمع و جور کردم و گلویی صاف کردم و با طعنه گفتم
+خب... انگار همه ی حرفاتون رو زدید و برنامه هاتون رو ریختید. مبارکتون باشه
از جا بلند شدم و به بهانه ی سر زدن به غذا به آشپزخونه رفتم، حسین ببخشیدی گفت و با عجله دنبالم اومد
وارد آشپزخونه که شدیم نگاهی به حسین انداختم و گفتم
+يکدفعه میذاشتی سر مراسم عقد خبر میدادی داداش، نه اینکه خیلی از هم دوریم... حق داشتی انقدر دیر خبر بدی
حسین دستی به صورتش کشید و نفس عمیقی کشید و گفت
+اینجوری نیست گلاره... من فکر نمیکردم سعیده... یعنی سعیده

1403/11/29 08:54

خانم موافقت کنه، میترسیدم بگه نه و من بیخود شما رو درگیر کنم. برای همین گفتم اول رضایت خودش رو بگیرم بعد با شما در میون بذارم، وگرنه خودت بهتر از هرکسی میدونی من تو دنیا جز تو و بچه هام کسی رو ندارم
به تلخی گفتم
+بچه هات؟ اصلا تو این ماجرا به اونا فکر کردی حسین؟ اونا هنوز امید دارن مادرشون برگرده، چطور میتونی به آفرین بگی مادر دوستش رو به عنوان مادر قبول کنه؟ بچه هات هنوز با جدایی تو و مادرشون کنار نیومدن حسین، هنوز با هر تماس فیروزه بهم میریزن...
حسین تکیه داد به کابینت و شونه ای بالا انداخت و گفت
+اونا اشتباه میکنن، آدمیزاد ی اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنه، من از فیروزه دل خوشی ندارم، محاله بتونم دوباره باهاش زندگی کنم
بهش نزدیک شدم و با صدایی که تلاش میکردم بالا نره گفتم
+این زنو چقدر میشناسی؟ از کجا میدونی که آدم خوبیه؟ حسین تو رو روح آقاجان اینبار خوب فکر کن، بچه هات تو سن حساسی هستن، اگر آدم درستی بالای سرشون نباشه زندگی و آینده اشون تباه میشه، از کجا معلوم سعیده بتونه جای مادرشون رو بگیره؟
حسین اخمی کرد و گفت
+جوری رفتار نکن انگار که فیروزه رو نمیشناختی، فیروزه مگه مادر خوبی براشون بود؟ مگه الان که سالی بیست روز بچه ها میرن پیشش به جز فتنه و دعوا چیز دیگه ای یادشون میده؟ من نمیخوام دیگه بچه هام رو بفرستم پیش اون زن، نمیخوام و نمیتونم اجازه بدم فیروزه حتی خیال کنه که میتونه به زندگی من برگرده

339

سعیده لبخند تلخی زد و کمی نزدیکتر شد و گفت
+ببخشید من رو، اما من حرفاتون رو ناخواسته شنیدم، قصد نداشتم فالگوش بایستم اما یکم صداتون بالا بود و وقتی فهمیدم دارید در مورد من صحبت می‌کنید ترجیح دادم خودمم تو این بحث شرکت کنم
مکثی کردم و گفتم
+عزیزم صحبت ما بیشتر در مورد بچه های حسین بود، میدونید دیگه، خودتونم بچه دارید، بچه ها تو این سن بسیار حساس هستن و نمیتونن ببینن کسی جای مادرشون رو بگیره
سعیده لبخندی زد و گفت
+بله، من خودم هم یک دختر دارم، البته چند باری باهاش صحبت کردم و تلاش کردم آماده اش کنم برای این موضوع اما...
پریدم وسط حرفش و گفتم
+همسر شما، یعنی پدر دخترتون فوت شدن، اما مادر این بچه ها زنده اس، کاری به خوب بودن و بد بودنش ندارم، اما بچه ها وقتی مادرشون زنده اس به سختی میتونن کسی رو جای اون ببینن، امیدوارم این رو قبول داشته باشید، من مخالف ازدواج حسین نیستم، حسین برادر منه و برای من مهمه که خوشبخت بشه، اما رک بگم. مهمتر از حسین بچه هاشن که متاسفانه خیلی زیاد تو این مدت اذیت شدن و با حضور شما تو زندگیشون بیشترم اذیت میشن، بازم میگم من

1403/11/29 08:54

مخالف ازدواج شما نیستم، اما شما راه سختی رو پیش رو دارید، اگر میخوایید ازدواج کنید باید بچه ها رو آماده کنید، بچه ها باید بدونن قراره شخص جدیدی وارد زندگیشون بشه.

شما شاید از گذشته و زندگی من خبر نداشته باشید، اما من وقتی دخترم حدودا ده ساله بود از همسر سابقم جدا شدم، دخترم با وجود اینکه میدونست ما چقدر باهم اختلاف داریم اما باز هم سفت و سخت مخالف ازدواج مجدد من بود، من اگر این حرف ها رو میزنم نذارید به پای دخالت، من اینا رو میگم چون تجربه اش رو داشتم و از همه مهمتر نمیخوام حسین دوباره تو دردسر بیفته
حسین با صدای گرفته ای گفت
+بهتر نیست بریم تو سالن، اینجا... اینجوری سر پا...
سری تکون دادم و تعارف کردم تا به سمت سالن برن، خودم هم رفتم و کنارشون نشستم
حسین بعد از کمی سکوت رو به من گفت
+تو میگی چیکار کنم؟
لبخندی زدم و گفتم
+من میگم اجازه بده سعیده خانم فارغ از هر نسبتی ی مدت با بچه ها در ارتباط باشه، بچه ها رو ببینه و سعی کنه خودش رو تو دل بچه ها جا کنه. من ترتیبی میدم تا به عنوان ی دوست و آشنای قدیمی من به این خونه بیاد. الان علاوه بر شما بحث زندگی و آینده ی چهار تا بچه اس، هم دختر شما باید بتونه با حسین کنار بیاد و هم بچه های حسین باید بتونن شما رو قبول کنن، چند ماهی باهاشون در ارتباط باشید ببینید چی پیش میاد

338
حسین کلافه ادامه داد
+فکر کنم انقدرم عقلم میرسه که بتونم خوب و بد زندگیم رو از هم تشخيص بدم. من وقتی فیروزه رو انتخاب کردم جوون بودم، تو بحران از دست دادن خانواده ام بودم، تنها بودم گلاره... تو اون شرایط یکی رو میخواستم که همدمم باشه، شریک غم و دردم باشه، اولین باری که فیروزه رو دیدم خیال کردم میتونم کنارش به آرامش برسم، اما نشد... نتونستم. اون موقع با قلبم تصمیم گرفته بودم و الان با عقل و منطق سعیده رو انتخاب کردم
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم
+من کاری به فیروزه ندارم، یعنی زن تو انقدر از من بدش میومد که باید کم عقل باشم اگر به اون فکر کنم، حرف من بچه هاتن حسین، بچه هایی که تو این ماجرا هیچ گناهی ندارن، به خواست شما به دنیا اومدن و با جنگ و دعواهای شما تو حساس‌ترین سن زندگیشون به جای داشتن ی مادر دلسوز و ی پدر فداکار، ی مادر خودخواه و ی پدر بی فکر نصیبشون شده. پسرات هنوز که هنوزه به من به چشم دشمنشون نگاه میکنن، تمام تلاششون رو میکنن تا من و هما رو عصبانی کنن، شیشه ی خونه رو میشکنن، غذایی که براشون میفرستم رو میریزن کف آشپزخونه، به حرف هام اهمیت نمیدن. میدونی چرا؟ چون مادر احمقشون اونا رو علیه من پر کرده، منی که خواهر توام! منی که تا صد سال

1403/11/29 08:54

دیگه ام وضع همین باشه تحمل میکنم چون اونا عین بچه ی خودم برام عزیزن
حالا فکر کن... اونا در برابر زنی که میخواد جای مادرشون رو بگیره چیکار میکنن به نظرت؟اون زن چقدر میتونه رفتارشون رو تحمل کنه؟ آفرین چی؟ دختری که خودت میدونی چقدر مغروره، جوری که هیچکدوم از همکلاسی هاش نمیدونن مادرش طلاق گرفته، فکر کردی چطور با این قضیه کنار میاد که ی زن دیگه، که از قضا مادر دوست و همکلاسیشه بیاد تو خونه و جای مادرش رو بگیره؟ خوب گو‌ش کن حسین، تو اگر سالها قبل تو بحران بودی و به خاطرش فیروزه رو انتخاب کردی، بچه هات هم الان تو بحران هستن، به جای اینکه رضایت سعیده رو برای ازدواج بگیری اول برو بچه هات رو راضی کن، وگرنه زندگیت جهنم میشه حسین، تو میمونی و زنی که بهش تعهد داری و بچه هایی که هیچ جوره زنت رو قبول ندارن و مجبور میشی بین این دو گروه یکی رو انتخاب کنی
حسین سرش رو انداخت پایین و به فکر فرو رفت، خواستم لب باز کنم و حرفی بزنم که با شنیدن صدای سعیده با تعجب به عقب برگشتم
+مزاحمتون نیستم
لب گزیدم و گفتم
+ببخشید، ما نباید شما رو تنها میذاشتم، بفرمایید تو سالن الان میایم

340

مدتی از اومدن سعیده به خونمون گذشته بود و من در فکر بودم که چطور اون رو به عنوان دوست و همسایه ی قدیمی به بچه های حسین معرفی کنم،بچه ها قرار بود چند هفته دیگه برگردن و شک نداشتم بعد اومدنشون تا چند روز درگیر مشکلات و دردسرهایی میشیم که به واسطه ی حرف های فیروزه درست میشه
تو اون شرایط قرار بود برای هما هم خواستگار بیاد، باورم نمیشد دختر کوچولوم انقدر بزرگ شده باشه که بتونه برای خودش ی زندگی تشکیل بده و از ما دور بشه. قلبا هیچ رضایتی نداشتم، نه برای ازدواجش و نه برای خواستگاری که کرد بود و قرار بود هما رو به کردستان ببره
هما تو یکی از اردوها که از طرف دانشگاه رفته بود با مردی به اسم مرتضی آشنا شده بود، مدیر یکی از دبیرستان های سنندج بود و جز اسم و شغلش چیز دیگه ای ازش نمیدونستیم، هما اصرار داشت اجازه بدیم برای خواستگاری بیان و همایون دو دل بود، دلش نمیخواست دخترش رو به راه دور شوهر بده و من هم باهاش موافق بودم، مخصوصا که وابستگی عمیقی نسبت به هما داشتم و نمیتونستم دوری اش رو تحمل کنم

تابستون که شد و ترم هما تموم شد اصرارش برای اومدن خواستگار ها بیشتر شد، از طرفی فکرم درگیر حسین و سعیده بود و از طرفی نگران هما بودم، همه چیز انگار بهم گره خورده بود، رباب خانم هم تو اون شرایط از پله ها افتاده بود و دستش شکسته بود و مشکلی به مشکلات تموم نشدنی ما اضافه کرده بود
تو مرحله ی اول گشتم و ی زن و شوهر جوون رو

1403/11/29 08:54

برای کارهای خونه و حیاط پیدا کردم، ی سوییت کوچک گوشه ی حیاط ساخته بودیم که اوایل به اسم هما بود و بعدها تبدیل شده بود به انباری، اما بعد از اومدن آقا هادی و زنش سمیه قرار شد سوییت رو تمیز کنیم تا اونها توش ساکن بشن، با اومدن اونها انگار باری از روی شونه هام برداشته شد. آقا هادی خرید های خونه رو میکرد و به درخت ها رسیدگی میکرد و سمیه کارهای خونه و نظافت رو انجام میداد. منم درگیر نورا و رباب خانم بودم و خونه رو برای اومدن خواستگار ها آماده میکردم.
تیر ماه همون سال وقتی تازه وارد ماه چهارم بارداری شده بودم و هنوز کسی جز همایون از بارداریم چیزی نمیدونست خواستگار های هما به خونه اومدن
یک زن و مرد مسن که حدس میزدم پدر و مادر مرتضی باشن، به همراه یک زن جوون و یک دختر شش یا هفت ساله و مرد جوونی که ریش پروفسوری گذاشته بود. قد بلند و هیکلی، چهره اش به دل مینشست، عینک گردی زده بود و لبخندی به لب داشت، تو همون نگاه اول انگار مهرش به دلم افتاد

1403/11/29 08:54

❤❤:
گلاره
❤️❤️:
341

وارد سالن که شدن نیم نگاهی به سالن انداختم، کل وسایل خونه رو به اصرار نو کرده بودم، دلم نمیخواست چیزی کم و کسر باشه، مبل های سلطنتی سبز رنگ با فرش همرنگش و پرده های حریر کرم رنگ و تابلو های زیبا و گرون قیمتی که روی دیوار بود جلوه ی زیبایی به خونه داده بود. با تعارف من مهمون ها نشستن، دختر بچه ای که همراهشون بود اسمش مریم بود، لبخندی به صورت گرد و بامزه اش زدم و از مادرش که حدس میزدم خواهر مرتضی باشه اجازه گرفتم تا مریم رو ببرم پیش نورا تا تو اتاق نورا باهم بازی کنن
زن جوون لبخند محوی زد و نگاهی به پدر و مادرش انداخت و معذب گفت
+لطف میکنید، مریمم اینجوری سرگرم میشه
سپردمش به رباب خانم و از سمیه خواستم تا به بهترین شکل ممکن از مهمون ها پذیرایی کنه و خودمم کنارشون نشستم. نمیدونستم حرفو از کجا شروع کنیم، تجربه ی اولمون بود و همگی سکوت کرده بودیم
سکوت جمع رو مادر مرتضی شکوند و با لهجه ی بامزه ای گفت
+عروس قشنگم نمیخواد بیاد؟انقد بچه ام تعریفش رو کرده دل تو دلم نیست زودتر ببینمش
به سختی لبخندی زدم و نیم نگاهی به همایون انداختم و با اجازه گرفتن ازش هما رو صدا زدم. کمی بعد هما با لباس جدیدی که براش گرفته بودم و آرایش محوی که روی صورتش بود وارد سالن شد، عین فرشته ها شده بود، انگار همین دیروز بود که بعد کلی گریه و زاری گذاشتنش تو بغلم، بغض گلوم رو گرفته بود، به سختی بغضم رو قورت دادم و دستش رو گرفتم و کنار خودم نشوندمش. هما با خجالت سرش رو پایین انداخت و کم کم صحبت ها از وضع آب و هوا و گرونی و بیکاری شروع شد و با سیاست مادر مرتضی که اسمش سروه خانم بود به ازدواج و به جا آوردن سنت پیامبر و معطل نکردن تو کار خیر کشیده شد. هما کنارم نشسته بود و حتی سرش رو هم بالا نگرفته بود اما از دلش خبر داشتم، میدونستم مرد موجه و سر به زیری که روبه روم نشسته به دل دخترمم نشسته و هما راضی به این وصلته، اما با دل خودم و همایون چیکار میکردم؟ چطور راضی میشدم جگر گوشه ام کیلومتر ها ازم دور بشه؟
بحث و حرفمون تازه گل انداخته بود که مریم از اتاق نورا بیرون اومد و با ذوق به سمت مرتضی دوید و گفت
+بابا جون، بابایی ببین چه عروسک خوشگلی دارن
مات و مبهوت نگاهم رو به هما دوختم، هما لب گزید و ترسیده نگاهش رو ازم گرفت، به سمت سروه خانم برگشتم و با تعجب گفتم
+این...این دختر... من نمیفهمم... پسر شما بچه داره؟ یعنی...
سروه خانم با ملایمت گفت
+اگر اجازه بدید من توضیح میدم، قضیه اونجوری که شما فکر میکنید نیست

342
با حرص از جا بلند شدم، مرتضی دخترش رو بغل گرفته بود و سرش رو بالا نمی آورد،

1403/11/29 08:54

همایون سریع اومد کنارم و آهسته گفت
+آروم باش گلاره، اجازه بده توضیح بدن
نفس عمیقی کشیدم، زیر دلم تیر کشید و ناخواسته روی مبل نشستم، از حال و روز هما مشخص بود که از این ماجرا خبر داشته، بیشتر عصبانیتم به خاطر همین بود، هما میدونست و چیزی نگفته بود! یعنی این مرد انقدر واسش مهم بود که به خاطرش راضی به پذیرفتن دختر شش ساله اش بشه؟
دستم رو مشت کردم و در سکوت خیره شدم به فرش. همایون گلویی صاف کرد و به سختی گفت
+فکر کنم قبل از هرچیزی بهتره شما در مورد آقا پسرتون و شرایطش صحبت کنید
سروه خانم نیم نگاهی به شوهرش انداخت و مریم رو به دست دخترش داد و ازش خواست اون رو به حیاط ببره، سمیه رو صدا زدم تا راهنمایی اشون کنه و خودم چشم دوختم به سروه خانم
سروه خانم با تردید گفت
+راستش مرتضی... بچه ام ده سال قبل با یکی از اقوام من ازدواج کرد، زنش دختر دایی مادرم بود، هنوز یک سال از زندگیشون نگذشته بود که بنای ناسازگاری گذاشت، دلش با بچه ام نبود، مدام جنگ و دعوا، همش بحث و جدل...بچه ام زندگی نکرد بعدم در نهایت وقتی سه ماهه باردار بود دادخواست طلاق داد، اما فهمید بارداره و تا به دنیا اومدن بچه اش دست نگه داشت، دخترش که به دنیا اومد... بدون اینکه حتی نیم نگاهی به بچه اش بندازه ولش کرد و رفت و حتی حاضر نشد بهش شیر بده.محبت این زن در همین حد بود! بمیرم برای پسرم که گیر اون زن افتاده بود. ما این بچه رو با خون دل بزرگ کردیم. مرتضی از همه چیزش زد تا بچه اش بدون کمبود بزرگ بشه، سه ساله دارم التماسش میکنم ی سروسامونی به زندگیش بده اما حریفش نمیشدم، خیال میکرد همه ی زن ها خیانت کارن... چون زنش بعد طلاق رفته بود با پسرعموش ازدواج کرده بود و از ایران رفته بود و ما فهمیدیم از اولم اونو میخواسته اما خانواده اش مخالف بودن. هرچی که بود اون زن رفت و هیچوقت حتی نخواست بفهمه بچه اش دختره یا پسر! بعد سالها مرتضی با دیدن دختر شما انگار دل باخته، پسر من آدم بدی نیست، فقط ی تجربه ی ناموفق داشته که خودش هیچ تقصیری نداشته، باور کنید مرتضی تمام تلاشش رو کرد تا به خاطر دخترش زندگیشون رو حفظ کنه اما حریف اون زن نشد.

از روز اولم همه چیز رو به هماجان گفته، هما دختر با محبتیه، خیلی راحت تونست مریم رو قبول کنه، به خدا ثواب داره، مریم از مهر مادری محروم بوده، شاید تقدیر اینکه دختر شما این مهر رو بهش ببخشه
343

با حرص نگاهم رو به هما دوختم، انقدر عصبانی بودم که میتونستم به راحتی همشون رو از خونه پرت کنم بیرون، اما مراعات مهمون بودنشون رو میکردم و سکوت کردم، دلم نمیخواست بی احترامی کنم برای همین به سختی ساکت

1403/11/29 08:54

موندم
همایون با تعجب رو به سروه خانم گفت
+این یعنی پسر شما که گویا تفاوت سنی زیادی هم با دختر من داره ی ازدواج ناموفق داشته و از اون ازدواج ی دختر شش ساله داره! چطور انتظار دارید ما راضی به همچین وصلتی بشیم؟ دختر ما تازه بیست سالشه، هنوز جوون و خامه، تجربه نداره اما ما که بزرگتریم باید کمکشون کنیم تصميم درستی بگیرن، با نهایت احترامی که براتون قائلم باید بگم من مخالف این ازدواجم
هما با صدای گرفته ای نالید
+بابا همایون...
نگاه تندی بهش انداختم، لب گزید و با ناراحتی سرش رو پایین انداخت، به سختی لبخند محوی زدم و برای تموم کردن اون بحث گفتم
+همسرم درست میگن، دختر من هنوز سنی نداره، احساساتی هستش و تجربه ای نداره، خیال میکنه راحته مادری کردن برای بچه ای که مال خودش نیست و چهارده سال ازش کوچکتره! ببینید من زندگی سختی رو پشت سر گذاشتم اما تو تمام این سختی ها مراقب بودم دخترم آسیب نبینه، هما دختر حساسیه، مهربونه و شک ندارم اگر اصراری برای این ازدواج داره به خاطر دل رحم بودنشه. آقا پسر شمام بسیار جوون خوب و موجهی به نظر میاد، حق هم داره که ازدواج کنه، اما با یکی شبیه به خودش، کسی که حداقل تفاوت سنی کمی باهم داشته باشن تا بتونن همدیگه رو درک کنن، همای من به درد پسر شما نمیخوره. اینو فقط به خاطر دختر خودم نمیگم، بلکه به خاطر پسر شمام میگم، پسر شما الان اواسط دهه ی سی زندگیش هست، با یک تجربه ی ناموفق به دنبال ی ازدواج پر از آرامشه، اما همای من تازه اول جوونیشه، اول شور و شوق و زندگی کردنشه، متاسفم اما منم مخالف این وصلتم
سروه خانم با ناراحتی نگاهی به پسرش انداخت، مرتضی گلویی صاف کرد و گفت
+من هر ضمانتی لازم باشه میدم و خوشبختی دخترتون رو تضمين میکنم، هر مهریه ای شما بگید، هر ضمانتی که شما بخوایید... ببخشید اما من... من دختر شما رو با تمام قلب و احساسم انتخاب کردم، اجازه بدید ی مدت کوتاه نامزد بمونیم، رفت و آمد داشته باشیم، بعد هرچی شما گفتید من قبول میکنم
نیم نگاهی به همایون انداختم و گفتم
+آخه مشکل یکی دو تا نیست، شما پونزده سال از دختر من بزرگتری! ی ازدواج ناموفق و ی بچه ی شش ساله داری! سروه خانم شما خودتون اگر جای ما باشید راضی میشید دخترتون رو به همچین کسی بدید؟
❤️❤️:
344

سروه خانم کمی مکث کرد و گفت
+والا چی بگم. از قدیم گفتن حرف حق جواب نداره، منم اگر راضی شدم با پسرم اومدم خونه ی شما به خاطر اصرار پسرم بوده و اینکه خیال میکردم دختر شمام راضیه و میتونه رضایت شما رو بگیره اما انگار اشتباه میکردیم. من از شما معذرت میخوام، نباید مزاحمتون میشدیم
از جا بلند

1403/11/29 08:54

شدند، به احترامشون ایستادم، هما اما حتی سرش رو بالا نگرفت، همراه همایون با احترام بدرقه اشون کردیم، مرتضی اما مشخص بود دلش به رفتن نیست. اما با نگاه تند مادرش و حرفی که پدرش به کردی زد سرش رو پایین انداخت و همراه خانواده اش از خونه بیرون رفتند، در رو که پشت سرشون بستن دستی به سر دردناکم کشیدم و رو به همایون گفتم
+حواست باشه همایون. ی وقت جلوی گریه و زاری های هما کوتاه نیای ها! واقعا با خودشون چی فکر کردن! انگار من بچه امو از سر راه آوردم
همایون سری تکون داد و گفت
+چی بگم والا، این دخترم انگار عقل تو سرش نیست، پسره هیچیش بهش نمیخوره! امیدوارم دیگه پا فشاری نکنن
دست پشت کمرم گذاشت و همراه هم وارد سالن شدیم، نورا با شیطنت مشغول خوردن شکلات های روی میز بود و هما هنوز سر جاش نشسته بود و سرش رو پایین انداخته بود، با ورود ما به سالن سرش رو بالا گرفت، چشم هاش سرخ شده بود از گریه و صورتش خیس اشک بود، آهی کشیدم و نزدیکش شدم، کنارش نشستم و با ملایمت گفتم
+الهی قربونت برم، واسه چی انقدر خودتو اذیت میکنی؟ ارزشش رو داره؟ پسره پونزده سال ازت بزگتره. ی ازدواج ناموفق داشته! واقعا خودت رو لایق همچین آدمی میدونی؟ اون حتی دو سال از منم بزرگتره! چطور میتونی با همچین آدمی زندگی کنی؟ هما جانم، تو هنوز سنی نداری، هنوز تجربه ای نداری، راه درازی پیش رو داری، آدم های زیادی رو میبینی و میتونی انتخاب های بهتری داشته باشی، چرا اصرار داری با کسی که هیچ جوره بهت نمیخوره ازدواج کنی؟

نگاه خیس از اشکش رو بهم دوخت و نالید
+دوستش دارم مامان، میفهمی؟دوست داشتن نه سن و سال میشناسه نه چیز دیگه ای
کلافه نگاهی به همایون انداختم،همایون نزدیک شد و گفت
+تو سنی نداری هما، درست نیست تو این سن با احساست تصمیم بگیری، باید با عقل تصميم بگیری، خوب فکر کن هما، ببین این پسر تو زندگی چی بهت میده؟ وقتی تو بیست و پنج ساله میشی و تو اوج شادابی هستی اون چهل ساله اس و دنبال ی زندگی آروم و بی حاشیه است! دخترش میتونه مانع بزرگی برای خوشبختی شما بشه، اینو وقتی وارد زندگیش بشی متوجه میشی

345
حرف زدن من و همایون انگار هیچ تاثیری روی هما نداشت، هما انگار مهربونیش رو از همایون و لجبازیش رو از من به ارث برده بود، جفت پاشو تو یک کفش کرده بود و میگفت فقط و فقط مرتضی! برام عجیب بود دختری که از بچگی کمبود محبتی نداشته چرا باید جذب مردی بشه که فقط هشت سال از پدرش کوچکتره! نمیفهمیدم کجای کار رو اشتباه کردم اما هرچی که بود هما تصميم نداشت کوتاه بیاد و من و همایون هم سفت و سخت جلوش ایستاده بودیم و قصد نداشتیم راضی به این

1403/11/29 08:54

وصلت بشیم
کم کم موعد برگشت بچه های حسین بود، با هماهنگی حسین و سعیده قرار بود من سعیده رو به عنوان همسایه ی قدیمیم به بچه ها معرفی کنم که از قضا مادر همکلاسی آفرین هم هست، استرس داشتم اما تلاش میکردم به خاطر بچه امم که شده خودم رو از نگرانی و استرس دور نگه دارم و اجازه بدم زمان همه چیز رو مشخص کنه
شهریور ماه بود و کم کم شکمم داشت بزرگ میشد و با پوشیدن لباس ها گشاد سعی میکردم شکمم رو مخفی کنم،رباب خانم و سمیه میدونستن باردارم اما نمیدونم چرا فرصت پیش نمیومد که خبر بارداریم رو به هما بدم. اونم بابت مخالفت ما ازمون ناراحت بود و به ندرت باهامون حرف می‌زد و همین کارش باعث شده بود از همه چیز بیخبر باشه
اوایل شهریور آفرین و پسرها برگشتن،همونطور که حدس میزدم با توپ پر و شاکی از ما و پدرشون که باعث دوریشون از مادرشون شده! آفرین انگار نسخه ی دیگه ای از فیروزه بود، هم از لحاظ ظاهری و هم از لحاظ اخلاقی با مادرش مو نمیزد
پسرها اما کمی آرومتر بودن و خیلی زود حرف های مادرشون رو فراموش کردند و با دیدن توپ فوتبال گرون قیمتی که براشون خریده بودم تونستم دلشون رو به دست بیارم و از شر غر زدن هاشون راحت بشم
باج دادن به آفرین ولی کار سختی بود، انگار مادرش تو همون بیست روز، یک ماه خوب مغز آفرین رو شستشو داده بود جوری که واقعا عاصی ام کرده بود و تلاش میکردم کمتر باهاشون روبه رو بشم و غذاشون رو هم میدادم سمیه تا براشون ببره و خودم نمیرفتم خونشون
بالاخره با اصرار حسین از سعیده دعوت کردم تا یک روز عصر به خونمون بیاد، میدونستم دخترش با آفرین دوسته و امید داشتم همون دوستی باعث بشه آفرین راحتتر با این موضوع کنار بیاد. هرچند با رفتار هایی که ازش دیده بودم زیاد هم مطمئن نبودم که این دختر لجباز و سرتق باهامون راه بیاد و بتونه سعیده رو به جای مادرش قبول کنه، اما این راهی بود که سعیده و حسین خودشون انتخاب کرده بودن و من فقط قرار بود بهشون کمک کنم برای همین نگرانی زیادی بابت این موضوع نداشتم
346
عصر حوالی ساعت 6 بود، همایون و حسین رفته بودند سرکار و سمیه برای بچه ها کیک خوشمزه ای به عنوان عصرونه درست کرده بود و به همراه چایی به حیاط آورده بود، آفرین گوشه ی حیاط نشسته بود و وارد جمع ما نمیشد، من هم با رباب خانم روی تخت حیاط نشسته بودیم و مشغول تماشای بازی پسرها بودیم، هما هم رفته بود بیرون و خبری ازش نبود
زنگ در خونه که به صدا دراومد زیر لب بسم اللهی گفتم و از جا بلند شدم، در رو که باز کردم با دیدن سعیده که دست دخترش رو گرفته بود و با نگرانی نگاهم میکرد به سختی لبخندی زدم و برای صحنه

1403/11/29 08:54

سازی جلوی آفرین محکم بغلش کردم و با صدای بلندی گفتم
+خوش اومدی سعیده جون، وای نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود، وقتی فهمیدم شمام از شیراز اومدید تهران دل تو دلم نبود زودتر ببینمت
گرم احوالپرسی شدیم، آفرین هنوز سعیده رو ندیده بود، تعارفشون کردم تا وارد خونه بشن، سعیده وارد حیاط شد و نامحسوس نگاهی به اطرافش انداخت، آفرین با دیدن دوستش به سرعت از جا بلند شد و با قدم های بلند به سمتمون اومد و با تعجب گفت
+سلام خاله سعیده، شما اینجا چیکار میکنید؟
با تعجب به سمت آفرین برگشتم و گفتم
+تو دوست منو از کجا میشناسی؟
آفرین بدون اینکه نگاهم کنه دست دوستش رو گرفت و با هیجان گفت
+خیلی دلم برات تنگ شده بود سارا
سعیده هم کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت
+گلاره جون نگفته بودی آفرین جون رو میشناسی! آفرین و سارا همکلاسی همدیگه هستن

با حیرت نگاهی به آفرین انداختم و گفتم
+واقعا؟ چقدر جالب! همسایه ی قدیمی و دوست صمیمی من مادر همکلاسی توهه آفرین! حقیقتش من عمه ی آفرین هستم، اونا طبقه ی بالای این خونه زندگی میکنن. وای من انقدر خوشحال شدم اصلا حواسم نبود تعارفتون کنم بیایید داخل. بریم تو سالن
سعیده سری تکون داد و گفت
+هوا خوبه، همینجا رو تخت میشینیم
بعد پاکتی رو به سمتم گرفت و گفت
+ببخشید دیگه، ناقابله، دوست نداشتم دست خالی بیام خونه ات، اما اگر میدونستم آفرین برادرزاده ی توهه حتما برای اونام یک چیزی میاوردم
آفرین دست سارا رو گرفت و آهسته گفت
+عمه ما میتونیم بریم بالا؟ اونجا بازی کنیم؟
مکثی کردم و گفتم
+آره، میتونید برید فقط آفرین جان عمه زیاد بالا نمونید، وسایلتون رو بردارید بیاید تو حیاط پیش ما
آفرین انقدر خوشحال بود که انگار نه انگار تا چند دقیقه قبل از حرص و بغض حتی به ما نگاه هم نمیکرد. با عجله دست سارا رو کشید و به سمت پله ها رفتند.
347
آفرین و سارا که دور شدند سعیده نفس راحتی کشید و روی تخت نشست و گفت
+خدا رحم کرد، همش میترسیدم ی حرفی بزنیم که آفرین متوجه نقشه امون بشه
با خونسردی بشقاب کیک و چایی رو کنارش گذاشتم و گفتم
+بچه است هنوز، محاله متوجه نقشه ی ما بشه،تا اینجاش رو من کمک کردم، بقیه اش رو ببینم خودت چیکار میکنی
مشغول حرف زدن با سعیده شدیم، ترجیح دادم از همون اول همه چیز رو در مورد فیروزه بهش بگم، شک نداشتم اگر فیروزه از جریان ازدواج با خبر بشه شر به پا میکنه. سعیده هم انگار یک چیزایی از حسین شنیده بود و میدونست حضور فیروزه ممکنه براش دردسر ساز بشه اما از ته دل راضی بود تا دل بچه هارو به دست بیاره
دورهمی اون روز به خوبی گذشت، آفرین به شدت از دیدن و بازی کردن با

1403/11/29 08:54

دوستش خوشحال بود و سعیده ازمون قول گرفت که دو روز دیگه برای ناهار همراه بچه ها به خونشون بریم، از اونجایی که فصل مدارس نزدیک بود و مغازه ی همایون و حسین شلوغ بود اغلب روزها ناهارشون رو با خودشون میبردند و به خونه برنمیگشتند برای همین با پیشنهاد سعیده موافقت کردم و قرار شد پنجشنبه به صرف ناهار همراه هما و بچه ها به خونشون بریم
ست چایخوری قشنگی خریدم و با اصرار هما رو راضی کردم تا باهامون بیاد، هما هرچند با ما سرسنگین بود اما به خاطر حمایت های حسین از خواستگارش دلش میخواست کاری برای حسین انجام بده و به حسین قول داده بود هرکاری از دستش برمیاد انجام بده تا وصلتشون سر بگیره به شرطی که اونم تو راضی کردن ما به هما کمک کنه
هرچند بارها و بارها با دلیل و منطق با هما حرف زده بودم و بهش نشون داده بودم که این ازدواج به صلاحش نیست اما مرغ هما یک پا داشت و حرف تو سرش نمیرفت
رفت و آمد های ما با سعیده روز به روز بیشتر و بیشتر میشد، در هفته حداقل دو بار سعیده به خونه ی ما میومد و یک بار هم من و بچه ها میرفتیم، کم کم دورهمی های زنونه تبدیل به مهمونی های رسمی با حضور همایون و حسین شد، با دیدن نگاه های یواشکی سعیده و حسین قند تو دلم آب میشد و از ته دل دعا میکردم همه چیز به خیر بگذره
تو همون مهمونی ها بود که سعیده از حال و روزم فهمید حامله ام و به خیال اینکه هما هم از این ماجرا خبر داره با هیجان گفت
+عزیزم، همش با خودم میگفتم چهره ات روز به روز روشنتر و قشنگتر میشه، پس بگو بار شیشه داری
با خجالت لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم. هما با حیرت نگاهم کرد و گفت
+آره مامان؟ حامله ای؟
❤️❤️:
348

سعیده سیلی آرومی به صورتش زد و گفت
+خدا مرگم بده، نمیدونست؟ ببخشید تو رو خدا، آخه انقدر حاملگیت واضح بود من فکر کردم هما جان میدونه
لبخندی زدم و دستش رو فشردم و گفتم
+چیزی نیست، موقعیتش پیش نیومده بود به هما بگم
هما مات و مبهوت نگاهم کرد، احساس کردم زیاد از شنیدن این خبر خوشحال نشده، اما سعیده انقدر از خوبی های خواهر و برادر داشتن گفت و بابت تک فرزند بودن سارا اظهار پشیمونی کرد که بالاخره هما لبش به خنده باز شد و دست دور گردنم انداخت و محکم گونه ام رو بوسید و بهم تبریک گفت. بغض گلوم رو گرفته بود، خیلی وقت بود محبتی از طرف هما ندیده بودم...
تو چند ماهی که سعیده رو شناخته بودم فهمیده بودن زن بی غل و غشی هست و سرش به کار و زندگی خودش گرمه. بعد فوت شوهرش وقتی راضی نشده بود زن برادرشوهری که یک زن و سه تا بچه داشت بشه از طرف خانواده ی شوهرش طرد شده بود و به سختی حضانت دخترش رو گرفته بود و با کمک حقوق

1403/11/29 08:54