رمان های جدید

611 عضو

کنیم. بذار تموم شه این دوری گلاره، خطبه ی عقد که خونده بشه تموم درد و رنج هامون تموم میشه.
سری تکون دادم و خواستم از اتاق بیرون برم که همایون گفت
+اینجا نمیخوابی؟ خوابو از سر من پروندی حداقل بمون اینجا نگاهت کنم
لبخند محوی زدم و گفتم
+زشته جلوی هما و سیما، بذارش برای بعد عقد

مهلت ندادم جوابی بده و به سرعت به سمت اتاقم رفتم
ساعت از پنج صبح گذشته بود، وضو گرفتم و دو رکعت نماز خوندم، نیت کردم و استخاره گرفتم... خوب اومد... دلم روشن شد، لبم به خنده ای واقعی باز شد و تلاش کردم با عقل تصميم بگیرم، همایون ده سال برای داشتن و پیدا کردن ما تلاش کرده بود، هرکسی جای اون بود بعد ده سال زندگی جدیدی برای خودش دست و پا میکرد... بابت داشتن این حس از خودم متنفر بودم اما... اما خوشحال بودم که دیگه زنی تو زندگیش نیست، فاتحه ای برای روح امینه و خواهرش فرستادم و بابت حسی که داشتم از خدا طلب بخشش کردم
*
نوری که به چشمم می‌خورد باعث شد چشم باز کنم، هما روبه روم ایستاده بود، با دیدن چشم بازم کنارم نشست و با لبخند گفت
+همایون رفته نون تازه گرفته، منم چایی دم کردم، بیا بریم باهم صبحانه بخوریم
لبخندی زدم و دستی به صورتش کشیدم و گفتم
+نمیخوای بهش بگی بابا؟

299

هما شونه ای بالا انداخت و گفت
+تو دهنم نمیچرخه... سختمه مامان، حتی وقتی نگاهش میکنم و به این فکر میکنم که پدرمه واسم سخته باورش، همش تصویر بابا جلال میاد جلو چشمم...
آهی کشیدم و بوسه ای به سرش زدم و گفتم
+مجبور نیستی بهش بگی بابا، هروقت دلت خواست، هروقت با خودت کنار اومدی و تونستی به عنوان پدرت قبولش کنی بهش بگو، اما اینو بدون هما که تو این دوری همایون هیچ تقصیری نداشته، اونم عین من خیال میکرده ما مردیم، اونم روزهای سخت زیادی داشته. پس به دور از هر قضاوتی سعی کن بهش نزدیک بشی و همون رابطه ای که با بابا جلالت داشتی رو با اونم داشته باشی
هما سری تکون داد و از جا بلند شد، میدونستم دیر یا زود با همایون کنار میاد، دختر بسیار حساس و با محبتی بود که اگر از طرف کسی محبت میدید سریع به سمتش کشیده میشد
صبحونه ی اون روز با نون گرمی که همایون خریده بود و چایی که هما دم کرده بود و املتی که سیما درست کرده بود ی مزه ی دیگه داشت انگار، مزه ی روزهای قدیم رو میداد، لبخند های گاه و بیگاه همایون، چشمک زدن هاش و سرخ و سفید شدن های من برای هما جالب بود انگار، حق داشت بچه ام... هيچوقت رابطه ی صمیمی بین من و جلال ندیده بود و حالا با دیدن رفتار های همایون و من شگفت زده میشد
بعد خوردن صبحانه سیما به بهانه ی کارهای خیاطی و هما به بهانه ی درس به اتاق هاشون

1403/11/28 19:07

رفتند، تنها که شدیم همایون دستم رو گرفت و گفت
+همین امروز بریم برای کارهای عقد؟عموی پدرم عاقده، تنها خانواده ای که واسم باقی مونده بود... از جوونی برای زندگی به شیراز اومده بود و از زلزله در امان مونده بودن، مدتی رو بعد زلزله پیش اونا زندگی کردم، خیلی دلش میخواست خطبه ی عقد من رو بخونه اما قسمتش نشد، اگر تو بخوای همین امروز میتونیم بریم پیشش
+انقدر با عجله؟
همایون خندید و گفت
+بعد پونزده سال فکر میکنی عجله دارم؟ آره اگر این اسمش عجله اس من عجیب عجله دارم واسه خونده شدن این خطبه ی عقد، بعدش باید از اینجا بریم، نمیخوام تو این خونه زندگی کنیم، من روز اول به تو ی قولی دادم، قول دادم بعد عقد تو رو ببرم خونه ی خودم و خانم خونه ام بشی. الانم دلم میخواد دست تو و هما رو بگیرم و بریم همون خونه، دیر شده اما دلم میخواد تو همون خونه زندگی مشترکمون رو شروع کنیم، میسپارم مستاجرش بلند شه، قراردادش بیست روز دیگه تموم میشه، بعد ی بازسازی لازم داره و کمتر از سه ماه دیگه آماده میشه که زندگیمون رو توش شروع کنیم. این سه ماهم من اینجا پیشتون میمونم و میریم دنبال خرید وسایل جدید. نظرت چیه؟

300
نگاهی به ویترین طلافروشی انداختم، برق انگشترها چشم رو میزد، لب گزیدم و زیر چشمی به همایون نگاه کردم، سخت بود برام که با داشتن ی دختر پونزده ساله عین دخترهای جوون بیفتم دنبال خرید عقد، همایون اما عین خیالش نبود، میخواست از هرچیزی بهترینش رو بردارم، به اصرار هما و همایون مانتوی کرم رنگ و کفش و روسری سفید رنگی خریده بودم، حالا هم همایون اصرار داشت حلقه بخریم و من که بابت هزینه ها نگران بودم تلاش میکردم منصرفش کنم
مرغ همایون اما انگار یک پا داشت، بالاخره در برابر خواسته هاش کوتاه اومدم و حلقه ی ظریفی خریدم.
سه روز از برگشت همایون میگذشت و حالا همگی به حضورش و شوخی هاش عادت کرده بودیم، هما اما هنوز نتونسته بود بابا صداش کنه و من هم اجبارش نمیکردم اما به طرز عجیبی به همایون وابسته شده بود و مدام چشمش به دهن همایون بود و منتظر شنیدن خاطره های همایون بود
دست هامون پر از کیسه های خرید بود، به اصرار برای همایون کت و شلوار مشکی رنگی با پول خودم خریده بودم و با فکر کردن به همایون تو اون کت و شلوار قند تو دلم آب میشد، سر خیابون که رسیدیم به اصرار دو تا از کیسه های خرید رو از دست همایون گرفتم و تشری به هما زدم

1403/11/28 19:07

[10/23،‏ 07:10] akramsadatbahrami: ❤❤:
+هما، مگه نمیبینی دست بابات پره، دو تاشو ازش بگیر توام
هما دست جلو برد تا کیسه ها رو از دست همایون بگیره، اما همایون مانع شد و به شوخی گفت
+گلاره خانم دست کم گرفتن ما رو، بنده یک تنه ی گردان عراقی رو حریفم، حالا از پس حمل کردن چهار تا کیسه برنیام؟
به سمت من برگشت و چشمکی زد و آهسته گفت
+میخوای تو رو هم کول کنم که بفهمی زورم زیاده؟
اشاره ای به هما کردم و خجالت زده سرم رو پایین انداختم. همایون نوک انگشت هما رو گرفت تا از خیابون ردش کنه، من هم پشت سرشون رفتم، هنوز دو قدم برنداشته بودم که احساس کردم کسی از پشت سر اسمم رو صدا زد، به عقب برگشتم، با دیدن خسرو تو جمعیت وحشت زده نگاهش کردم،لبخند عجیبی روی لبش بود و خیره نگاهم میکرد. دو روزی بود از خودش و مزاحمت هاش خبری نبود، ترسیده گامی به عقب برداشتم و پشتم رو بهش کردم تا ازش دور بشم، یکدفعه صدای موتور ماشینی به گوشم رسید و تازه فهمیدم که وسط خیابون ایستادم، تا خواستم به خودم بیام و از خیابون دور بشم درد شدیدی تو تمام بدنم پیچید و بین زمین و هوا معلق شدم، آخرین صدایی که شنیدم صدای جیغ هما و فریاد گلاره ی همایون بود و بعد همه چیز سیاه شد...
****
گلاره
❤️❤️:
301
از زبان هما
با صدای برخورد ماشین به جسمی با وحشت با عقب برگشتم،با دیدن مامان که روی زمین افتاده بود جیغی از وحشت کشیدم و به سمتش دویدم، جوی خون باریکی از سرش روی زمین ریخته بود، با ترس کنارش نشستم و صداش زدم، یک بار.. دو بار،ده بار... جواب نمی‌داد، جیغ زدم و نگاهم رو به همایون دوختم، همایونی که انگار روح به بدن نداشت و با بهت و وحشت به مامان خیره شده بود، حال جفتمون خراب بود، ماشینی که به مامان زده بود از بهت ما سواستفاده کرد و به سرعت از اونجا دور شد، خیلی زود کلی آدم دورمون جمع شدند و به کمی بعد یک مرد و دو زن مامان رو تو یک ماشین خوابوندند،با پاهایی لرزون به کمک یک زن چادری سوار ماشین شدم و کنار مامان نشستم، همایون هم جلو نشست و ماشین با سرعت به حرکت دراومد
مرد راننده با وحشت رو به همایون گفت
+شوهرشی؟
همایون با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد زمزمه کرد
+آره...
گریه ام شدت گرفت، سرم میسوخت، تموم تنم میسوخت و خیره شده بودم به صورت بی روحی که روی پاهام بود
مرد نیم نگاهی به من انداخت و گفت
+دخترم دستت رو بذار رو نبضش، ببین میزنه
نمیفهمیدم چی میگه، نبض چی بود! اگر نمیزد چی میشد؟ گیج و منگ نگاهش کردم، مرد که حال خرابم رو دیدسرعتش رو بیشتر کرد و گفت
+من دیدم، عمدی زد... کاملا مشخص بود یکی با این زن بیچاره دشمنی داشته، ماشین

1403/11/28 19:17

ایستاده بود، تا این زن وارد خیابون شد با سرعت به حرکت دراومد و کوبید بهش
دست همایون مشت شد، انگار تازه به خودش اومد، به عقب برگشت و خودش رو به سمت مامان کشید، دستش رو روی گردن مامان گذاشت و کمی مکث کرد و یکدفعه نفس عمیقی کشید و لبخند محوی زد و گفت
+زنده اس، خدایا شکرت، زنده است... هما بابا.. گریه نکن مادرت زنده است، سرتو بذار رو قلبش... ببین قلبش میزنه
با گریه سرم رو روی قلب مامان گذاشتم، راست میگفت، قلبش میزد، بین گریه خندیدم و سر تکون دادم. ماشین که جلوی بیمارستان نگه داشت همایون با عجله پیاده شد و کمی بعد با برانکاردی به سمت ما اومد، با کمک دو تا پرستار مامان رو روی تخت خوابوندن و به سمت اورژانس بردن، من و همایون هم به دنبالشون دویدیم، ته دلم روشن بود... شک نداشتم مامان زنده میمونه، اون منو تنها نمیذاشت... نمیتونست منو تنها بذاره، حق نداشت این کارو بکنه

302
از زبان هما

همایون طول و عرض راهروی بیمارستان رو طی میکرد و مدام زیر لب خودش رو سرزنش می‌کرد و من با حالی خراب روی صندلی نشسته بودم و ذکر میگفتم، کمی بعد صدای قدم هایی رو شنیدم. دایی حسین بود که با عجله به سمتمون میومد، با دیدنش از جا بلند شدم و خودم رو تو بغلش انداختم و زار زدم
+دایی... مامانم... دایی من چیکار کنم
دایی حسین من رو از خودش جدا کرد و با اخم گفت
+حالش چطوره؟
با بغض گفتم
+بردنش اتاق عمل، دو ساعته بردنش اما هنوز خبری نیست
دایی حسین مجبورم کرد روی صندلی بشینم و خودش هم کنارم نشست، نگاه تندی به همایون انداخت و گفت
+اینجوری میخواستی مراقبش باشی؟ مگه من نگفتم اون مردک تمام تلاشش رو میکنه تا به گلاره ضربه بزنه؟ برش داشتی بردیش بازار؟ آره؟ اینا تا قبل اومدن تو از در خونه بیرون نمیرفتن، چی با خودت فکر کردی؟
همایون با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و گفت
+دو روز بود خبری از مزاحمت هاشون نبود، خیال کردیم خسته شدن و دست برداشتن

دلم براش سوخت، رنگ و روش پریده بود و مدام خودش رو سرزنش میکرد، دستی روی بازوی دایی گذاشتم و گفتم
+تقصیر اون نبود، اصلا نفهمیدیم چطور این اتفاق افتاد
+بی احتیاطی کردید،میدونستید خطر تهدیدتون میکنه اما به خاطر این عقد کوفتی پاشدید از خونه رفتید بیرون، به خدا قسم بلایی سر گلاره بیاد زمین و زمان رو بهم میدوزم و اونی که این کارو باهاش کرده رو نابود میکنم
با گریه سرم رو روی شونه ی دایی گذاشتم و چشم هام رو بستم، همش صورت مامان میومد جلو چشمم، ترس از دست دادنش داشت دیوونه ام میکرد...
زمان به کندی می‌گذشت، هر ساعتی برامون عین یک سال میگذشت، بعد از یک عمل طولانی شش ساعته در اتاق عمل

1403/11/28 19:17

باز شد و مرد مسنی همراه با چند پرستار از اتاق عمل بیرون اومدند، با وحشت نگاهشون کردم، توانش رو نداشتم جلوبرم، همایون و دایی حسین اما به سرعت جلو رفتند و سراغ مامان رو گرفتند، لبخند که به لب دکتر اومد انگار پاهام جون گرفت و از جا بلند شدم و نزدیک رفتم
+ضربه ی بدی به سرشون وارد شده، عملش اما موفقیت آمیز بود، موفق شدیم لخته ی خون رو خارج کنیم اما باید تحت نظر باشه. فعلا بیهوشه اما امیدواریم تا صبح بهوش بیاد،ضربه محکم بوده اما خداروشکر همه چیز بهتر از چیزی که تصور میکردیم بود.
بین گریه خندیدم و خودم رو تو بغل دایی حسین انداختم، همایون عقب عقب رفت و چسپید به دیوار و کمی بعد صدای گریه اش پیچید تو راهروی بیمارستان، گریه ای از سر شوق که دلم رو به درد می‌آورد

303
از زبان هما

شونه های لرزون همایون رو که دیدم دلم براش سوخت، به سختی جلو رفتم و دست روی شونه اش گذاشتم، به سمتم برگشت، چشم هاش انگار چشم های خودم بود، چشم هایی که مامان میگفت با دیدنش عاشق شده. لب گزیدم و به سختی خودم رو راضی کردم تا بغلش کنم
بغلش کنم و دلداریش بدم، تو آغوشش که فرو رفتم لرزش شونه هاش بیشتر شد، دستش رو دورم حلقه کرد و نالید
+منو ببخش... من پدر خوبی نبودم
دلم میخواست زار بزنم، حس عجیبی داشتم، باید از مردی که باعث و بانی این حال و روز بود نفرت داشتم اما نمیتونستم از بابا جلال متنفر باشم، حسم به همایون چیزی شبیه به حسم به بابا جلال بود، حسی که هیچ جوره نمیتونستم منکرش بشم
کمی که آرومتر شد از بغلش بیرون اومدم، لبخندی به صورتش زدم و زمزمه کردم
+مامان بفهمه انقدر خودتو اذیت کردی ناراحت میشه
به سمت دایی حسین برگشتم، اما نبود، دور و اطرافم رو نگاه کردم، دورتر از ما روی یک صندلی نشسته بود و سرش رو تو دست هاش گرفته بود، با نگرانی بهش نزدیک شدم، جلوش زانو زدم و گفتم
+دایی، چی شده؟
سرش رو بالا گرفت، سفیدی چشم هاش قرمز شده بود و رگ پیشونیش متورم شده بود، مامان میگفت هروقت دایی ات عصبانی و ناراحت بشه رگ پیشونیش متورم میشه، با نگرانی دستش رو گرفتم و گفتم
+حرف بزن دایی، چی شده؟
نگاهم کرد، غم عمیقی تو چشم هاش بود، از جا بلند شد و زمزمه کرد
+هیچی دایی، چیزی نیست، نگران مادرتم
احساس میکردم دروغ میگه، اما هرچی بهش اصرار کردم حرف خودش رو زد.
کمی بعد در اتاق عمل باز شد و مامان در حالی که روی تخت خوابیده بود از اتاق عمل بیرون اومد، با عجله به سمتش رفتیم، دور چشمش کبود شده بود و سرش رو باندپیچی کرده بودند. با بغض دستش رو گرفتم و بوسیدم، تنها آرزویی که اون لحظه داشتم بهوش اومدن مامان بود، دلم میخواست چشم باز

1403/11/28 19:17

کنه و با همون آرامش همیشگیش بهم قول بده که هیچوقت تنهام نمیذاره و تا ابد کنارمه
پرستار ازمون خواست بیمارستان رو ترک کنیم و گفت تا زمانی که مامان بهوش نیومده نیازی به همراه نیست، هرچی اصرار کردیم که لااقل من کنارش بمونم قبول نکردن و مامان رو به بخش مراقبت های ویژه بردند. با ناراحتی به سمت محوطه ی بیمارستان رفتیم، دلم نمیخواست برم خونه، احساس میکردم اگر از مامان دور بشم اتفاقی براش میفته، برای همین وقتی همایون گفت که خونه نمیاد و همونجا میمونه من هم با اصرار راضیش کردم کنارش بمونم. دایی حسین مخالف بود اما وقتی اصرار من رو دید به اجبار موافقت کرد و با گفتن اینکه صبح زود بهمون سر میزنه به سمت خونه رفت

304

حوالی ساعت دو صبح بود، از صبح بعد خوردن صبحانه دیگه لب به چیزی نزده بودیم، قرار بود بعد خرید همایون ما رو برای ناهار به رستوران معروفی ببره اما با اتفاقاتی که افتاد همه چیز بهم ریخت، نه من و نه همایون حتی لحظه ای نتونستیم پلک رو هم بذاریم، هر دو در سکوت به یک چیز مشترک فکر میکردیم و از نگرانی نمی‌تونستیم آروم بگیریم
کلافه از روی نیمکت بلند شدم و رو به همایون گفتم
+برم ی سرو گوشی آب بدم؟
همایون نگاهی بهم انداخت و با صدای گرفته ای گفت

+اجازه نمیدن بری داخل، دیدی که دو بار من رفتم نذاشتن برم تو
سری تکون دادم و گفتم
+باشه ولی منم ی امتحانی میکنم
منتظر نموندم جوابم رو بده و با قدم های بلند به سمت بخشی که مامان بستری بود رفتم، از شانسم نگهبان بخش سرش رو روی میز گذاشته بود و داشت چرت میزد. پاورچین پاورچین از کنارش گذشتم و وارد بخش شدم، میدونستم اگر پرستار ها من رو ببینند بیرونم میکنند برای همین خیلی آهسته جلو رفتم، نزدیک ایستگاه پرستاری که رسیدم خم شدم و روی زانوهام نشستم، نفسم رو تو سینه حبس کردم تا کسی متوجه من نشه، صدای دو زن و یک مرد به گوشم میرسید که داشتند در مورد یکی از بیمارها باهم صحبت میکردند
کمی جلو رفتم اما با شنیدن حرفاشون سرجام میخکوب شدم
+شنیدی که دکتر چی گفت، احتمالا نخاعش آسیب بدی دیده، یک ساعت پیش که بهوش اومد یکم بی قراری کرد، مدام میگفت نمیتونم پامو تکون بدم، ی آرامبخش بهش زدیم گفتیم اثرات بیهوشیه اما بعید میدونم باور کرده باشه، گفتی ماشین بهش زده؟
صدای یک زن دیگه به گوشم رسید
+آره، به همراهش هم گفت آقای دکتر، اما انگار دختر و شوهرش نفهمیدن، دور از چشم اونا به برادرش گفت
+چی بگم والا، خدا به جوونیش رحم کنه
مات و مبهوت مونده بودم، داشتن در مورد مامان حرف میزدن! پس حال بد دایی حسین و طفره رفتن هاش به خاطر همین بود... با حالی خراب از جا

1403/11/28 19:17

بلند شدم، پرستار با دیدنم جیغ خفه ای کشید و با اخم گفت
+تو از کجا پیدات شد؟ کی تو رو راه داده داخل؟
با حالی خراب گفتم
+در مورد مامان من حرف میزدید؟
مرد جوون چشم غره ای به همکارش رفت و از پشت ایستگاه پرستاری بیرون اومد و رو به من گفت
+بیا بشین خانم، رنگ و روت پریده
با بغض پا به زمین کوبیدم و گفتم
+تو رو خدا بگید مامان من حالش چطوره؟ بهوش اومده؟ میتونم ببینمش؟
+آره عزیزم میتونی ببینیش اما هنوز خوابه، آروم باش تا باهم بریم
با بغض همراهشون به سمت اتاقی که مامان توش بستری بود رفتیم

305

همراه پرستار وارد اتاق شدم، مامان خواب بود، رنگ و روش زرد شده بود و کبودی صورتش بیشتر از قبل خودش رو نشون میداد
+گفتید مامان من نخاعش آسیب دیده؟ یعنی چی؟ یعنی دیگه نمیتونه راه بره؟
پرستار لبخندی زد و گفت
+ما اصلا در مورد مادر تو حرف نمیزدیم، روزی چند تا تصادفی میارن تو این بخش، قرار نیست هرکی هرچی گفت در مورد مادر تو باشه
لب ورچیدم و گفتم
+دارید دروغ میگید،من حرفاتون رو شنیدم
+بیا بریم بیرون، مادرت نیاز به استراحت داره
همراهش از اتاق بیرون رفتم، تو راهرو با التماس بهش گفتم
+تو رو خدا بهم راستشو بگید
کمی این پا و اون پا کرد و گفت
+خب... این موضوعی نیست که بشه با قاطعیت در موردش نظر داد، فعلا در حد حدسه، مهمتر از هر چیزی روحیه ی بیماره، مادرت اگر روحیه ی خوبی داشته باشه خیلی زود حالش خوب میشه، مشکل پاهاشم فعلا در حد حدس و گمانه، تا ازش عکسبرداری نشه و چند تا متخصص عکسش رو نبینن نمیشه با قاطعیت نظر داد، حالا هم لطفا از بخش برو بیرون و واسه ما دردسر درست نکن
سرم رو پایین انداختم و زیرلب ازش تشکر کردم و به سمت محوطه ی بیمارستان رفتم
همایون با دیدنم با عجله جلو اومد و گفت
+چی شد هما جان؟ تونستی مادرت رو بیینی؟ بهوش نیومده بود؟ حالش چطور بود؟
لب گزیدم و آهسته گفتم
+آره. دیدمش. گفتن یک ساعت قبل بهوش اومده، الانم خوابیده بود
همایون نفس عمیقی کشید و گفت
+خب خداروشکر، تا صبح بیدار میشه و حتما منتقلش میکنن به بخش، خداروشکر که بخیر گذشت
سری تکون دادم و روی نیمکت نشستم، همایون با تعجب کنارم نشست و گفت
+چی شده؟ چرا ناراحتی؟
چونه ام لرزید، بغضم شکست و ناخودآگاه گفتم
+اگه مامانم دیگه نتونه راه بره چی؟
همایون با وحشت گفت
+چی؟ یعنی چی؟ کسی چیزی گفته؟
سری تکون دادم و با گریه گفتم
+از پرستار ها شنیدم، گفتن وقتی بهوش اومده نتونسته پاهاشو تکون بده، انگار دکتر به دایی حسین گفته‌بود...
+مطمئنی؟
گریه ام شدت گرفت، همایون با عجله خواست به سمت بخش بره که مانعش شدم، حالش خراب بود، تا خود صبح راه رفت و حتی

1403/11/28 19:17

لحظه ای آروم نگرفت، منم انقدر گریه کرده بودم که چشم هام میسوخت، به اجبار روی نیمکت دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد
چشم که باز کردم دایی حسین و همایون رو دیدم که با فاصله از من ایستاده بودند و داشتند باهم حرف می‌زدند، دستی به روسریم کشیدم و سرجام نشستم، صبح شده بود، دایی حسین که متوجه بیدار شدنم شد با پلاستیکی پر از خوراکی به سمتم اومد

306
به اصرار دایی نصف لقمه ای که از خونه اشون واسم آورده بود رو به همراه کمی شیر کاکائو خوردم و به سمت بخشی که مامان بستری بود رفتیم، تو راه به دایی شکایت کردم که چرا حرفی از مشکل مامان نزده، اونم گفت چون دکتر فعلا حدس میزده نمیخواسته ما رو ناراحت کنه. اما خودش به شدت نگران بود، از چشم های قرمزش مشخص بود اونم نتونسته تا صبح بخوابه، کمی هم با همایون بگو مگو کردند اما نذاشتن من متوجه حرفاشون بشم

وارد بخش که شدیم دکتر بالای سر مامان بود، با دیدن چشم های باز مامان از شوق گریه ام گرفت. برام مهم نبود قراره دکتر چی بهمون بگه، همینکه مامان چشم هاش باز بود و با لبخند محوش نگاهم میکرد برام کافی بود
*
از زبان گلاره
با درد عجیبی که تو قفسه ی سینه ام پیچیده بود چشم باز کردم، کمی طول کشید تا به یاد آوردم چرا تو بیمارستانم، با یادآوری خسرو و لبخند عجیبش درست چند لحظه قبل تصادف ترس بدی به جونم افتاد، ترس از اینکه بلایی سر هما یا همایون بیاره، کاملا برام واضح بود که تصادف عمدی بود و دست خسرو تو کار بود و امید داشتم بتونم ثابتش کنم و اون رو به سزای کارش برسونم
در اتاق باز شد و چند زن و مرد وارد اتاق شدند. یکی از پرستار ها رو میشناختم، پرستاری که شب قبل وقتی بهوش اومده بودم و نمیتونستم پاهام رو تکون بدم کنارم نشسته بود و کلی دلداریم داده بود و مطمئنم کرده بود که بی حسی پام تاثیر بیهوشیه
دکتر لبخندی زد و نزدیکم شد، مشغول معاینه شد و همزمان حالم رو پرسید
+خب خانم جوان. چطوری؟ وضعیتت بهتره؟
با نگرانی گفتم
+پاهام آقای دکتر، پاهام رو نمیتونم حس کنم
دکتر اخمی کرد و مشغول معاینه ی پام شد و با اصطلاحات عجیب و غریب حرف هایی به همراهاش میزد که حتی کلمه ای ازش نمیفهمیدم
+من یک ضربه به پات میزنم، به من بگو میزان دردش چقدره
سری تکون دادم و منتظر نگاهش کردم، ضربه ای به پای راستم کوبید، هیچی حس نکردم، دوباره کوبید، اینبار محکمتر... اشکم دراومد و گفتم
+هیچی حس نمیکنم
سری تکون داد و ضربه ی به پای چپم زد و بعد سوزنی تو پام فرو کرد، درد ضربه رو احساس نکردم اما سوزش ضعیفی تو زانوی چپم احساس کردم، به دکتر که گفتم لبخندی به لبش اومد و گفت
+این خیلی خوبه،

1403/11/28 19:17

همینکه یکی از پاهات حس داره و درد رو حتی در حد کم احساس میکنی میشه امیدوار بود، در مورد بقیه اش باید متخصص بیاد ویزیت کنه، تا عصر دکتر میاد، انشالله یکی دو روز دیگه تکلیف پاهات هم مشخص میشه، فعلا باید خداروشکر کنی که از همچین تصادفی جون سالم به در بردی.

307

از توضیحاتی که پرستار داد متوجه شدم دست راستم مو برداشته و سه تا از دنده هام شکسته و علت درد قفسه ی سینه ام شکستی دنده هام بود، زیر لب لعنتی به خسرو فرستادم و رو به پرستار گفتم
+میتونم از کسی شکایت کنم بابت این تصادف؟
پرستار سری تکون داد و گفت
+آره، البته دیروز ما گزارش دادیم به نیروی انتظامی، پلیس هم اومد و با برادرت صحبت کرد، اما گفتن از کسی شکایتی ندارن و اطلاعاتی هم از ماشینی که بهت زده ندارن، اگر چیز بیشتری میدونی ما دوباره تماس میگیریم با پلیس
سری تکون دادم و خواستم حرفی بزنم که از پشت شیشه ی اتاق هما رو دیدم، با دیدنش لبخندی زدم و کمی تو جام جابه جا شدم، در اتاق باز شد و هما و همایون و حسین با نگرانی به سمتم اومدند، هما کنارم نشست و دستم رو گرفت و محکم بوسید و همایون با نگرانی پیشونیم رو بوسید و گفت
+بهتری؟
سری تکون دادم و رو به حسین گفتم
+کار خسرو بود
حسین با تعجب گفت
+چی؟ از کجا میدونی؟
+دیدمش،قبل تصادف، تا پا گذاشتم تو خیابون یکی اسمم رو صدا زد، حواسم پرت شد بهش و اون ماشین زد بهم
همایون با نگرانی گفت
+البته راننده ای که ما رو رسوند بیمارستان هم همینو گفت، بهتر نیست ازش شکایت کنیم؟
حسین سری تکون داد و گفت
+اینو باید گلاره تصميم بگیره، گلاره تو خودت این آدم ها رو خوب میشناسی، اینم یکی لنگه ی جلال
با چشم و ابرو اشاره ای به هما کردم حسین اما بی توجه به اشاره ی من گفت
+جلال مگه کم از زیر قانون در رفت؟ تازه خودت میگی جلال همیشه میگفته خسرو آدم خطرناکیه! حالا حساب کن چه کارهایی از دست خسرو برمیاد، میتونی ازش شکایت کنی اما هیچ شاهدی برای اثبات ادعات نداری، میتونی هم هرچی میخواد بهش بدی و شرش رو از سرت کم کنی، یا اینکه خیلی زود برای همیشه از این شهر بری تا خیالت راحت بشه و بتونی به زندگی عادیت برگردی. نظر من رو میخوای، شکایت راه به جایی نمی‌بره چون اثبات این قضیه سخته و بدتر خسرو رو جری تر میکنه، تا تو بهتر بشی ما وسایل رو بار وانت میکنیم و خونه رو خالی میکنیم، شبونه هم میریم تا کسی متوجه نشه، هما ی مدت میاد خونه ی ما، توام بعد ترخیصت چند روزی مهمون ما شو، همایون هم قرار شده همراه وسایل بره تهران دنبال خونه، همه چیز که روبه راه شد براتون بلیط هواپیما میگیرم، خودمم باهاتون میام، از اینجا که برید

1403/11/28 19:17

خیال همه راحتتره.

308

چاره ای جز قبول پیشنهاد حسین نداشتم و به نظرم پیشنهادش منطقی بود، به قول حسین جلال بارها و بارها خلاف کرده بود و من به چشم دیده بودم اما نتونستم چیزی رو ثابت کنم و در نهایت مجبور شدم باهاش زندگی کنم، حالا عاقلانه نبود در افتادن با خسرویی که بهم ثابت کرده بود گرفتن جون آدم ها براش عین آب خوردنه ،عجیب ازش میترسیدم، از مردی که حتی موقع وقوع جرم خودش رو نشون داده بود و بهم ثابت کرده بود که از هیچی نمیترسه و من شک نداشتم توان مقابله

باهاش رو ندارم
روزهای سختی رو پشت سر میذاشتم، درد قفسه ی سینه ام و پای چپی که کم کم داشت حس میگرفت امونم رو بریده بود و مسکن ها حریف دردم نمیشدن. همایون برخلاف میلش برای خرید خونه و روبه راه کردن شرایط به تهران رفته بود و حسین دنبال کارهای درمانم بود و هما و سیما به نوبت پیشم میموندن
پزشک متخصص بعد از معاینه ی پام با قاطعیت گفته بود که پای راستم هیچ حسی نداره و با هیچ عملی حداقل تو اون بازه ی زمانی و تو ایران قادر به حرکت دادن پام نمیشم، پای چپم اما نیاز به عمل جراحی و چندین جلسه ی فیزیوتراپی داره، حسین نتیجه ی آزمایش ها و عکس هام رو به چندین دکتر معروف نشون داده بود و همگی نظرشون با دکتر خودم یکی بود، حال بدی داشتم، شب و روز خواب به چشمم نمیومد و دلم میخواست بخوابم و دیگه بیدار نشم. سخت بود فکر کردن به اینکه دیگه نمیتونم پام رو حرکت بدم، من هنوز سی سالم نشده بود، هنوز راه زیادی داشتم، امید و آرزوهای زیادی داشتم و دلم میخواست تازه به میل خودم زندگی کنم، دلم میخواست با همایون ازدواج کنم و بعد سالها رنگ آرامش ببینم اما انگار حرف آسداحمد درست بود، انگار قرار نبود من رنگ آرامش رو ببینمم
تو روزها و شب هایی که تو بیمارستان بودم خیلی فکر کردم، به گذشته، به روزهایی که قرار بود باهاش رو به رو بشم و شک نداشتم قراره روزهای سختی پیش روم باشه
تصمیمات جدیدی گرفته بودم، تصمیماتی که شاید به ضرر خودم بود اما دلم نمیخواست تو این سن وبال گردن کسی باشم، احساس میکردم دارم تاوان بلایی که ناخواسته سر جلال آورده بودم رو میدادم و از عذاب وجدان نه خواب داشتم نه میتونستم غذا بخورم، جوری که تو یک هفته ای که تو بیمارستان بستری بودم به حدی وزن کم کرده بودم که لباس هام به تنم زار میزد و صورتم به حدی لاغر شده بود که استخون گونه ام بیرون زده بود

309

بعد ده روز درست روزی که قرار بود برای عمل پام به اتاق عمل برم همایون برگشت شیراز، با وکالتی که بهش داده بودم تو تهران یک خونه قولنامه کرده بود و وسایل اولیه رو خریده بود و بعد از

1403/11/28 19:17

سروسامون دادن خونه خودش رو برای عمل من رسونده بود، تو اون ده روز خیلی فکر کردم، خیلی سبک و سنگین کردم و بالاخره تصمیم نهاییم رو گرفته بودم، تصمیمی که حتی جرات فکر کردن بهش رو نداشتم، تصمیمی که با عقلم گرفته بودم و ذره ای احساسم رو دخیل نکرده بودم
حسین مخالفم بود، من اما نمیخواستم با احساسم تصميمی بگیرم که بعد ها پشیمونیش برام بمونه
قبل از رفتنم به اتاق عمل با کمک حسین وکالت نامه ای که به وکیل جلال داده بودم رو باطل کردم، نمیدونم چرا اما دیگه بهش اعتماد نداشتم، مخصوصا که دو روز بعد تصادف به دیدنم اومده بود و به شدت من رو از خسرو و آدم هاش ترسونده بود، قبول داشتم خسرو آدم خطرناکیه اما وکیل من به جای متوسل شدن به قانون و استفاده کردن از حقوق قانونیم ازم میخواست یا املاک رو به خسرو بدم یا فرار کنم و باهاش رو در رو نشم! به بهانه ی رفتن از شهر وکالتم رو ازش گرفتم و وکیل جدیدی به کمک یکی از اقوام فیروزه گرفتم، وکیل جوون و پر انرژی که سرش درد میکرد واسه دردسر و کشوندن خسرو و آدم هاش به دادگاه و زندان. بهش وکالت دادم تا از خسرو شکایت کنه، چندین شاهد داشتم که تصادف اون روز عمدی بوده، از جمله راننده ای که من رو به بیمارستان رسونده بود و چند نفر از مغازه دارهای سر خیابون و مردی که میگفت خسرو رو موقع صدا زدن من دیده و حاضر بود تو دادگاه علیه خسرو شهادت بده و من شکی نداشتم که خسرو قراره تو دردسر بزرگی بیفته. اینجوری حداقل میفهمید که آزار دادن من و خانواده ام براش گرون تموم میشه
داشتم آماده میشدم تا برخلاف میلم به اتاق عمل برم، حتی ذره ای امید به بهبود پام نداشتم و فقط و فقط به خاطر اصرار های حسین و گریه ها هما و خواهش های همایون راضی به رفتن زیر تیغ جراحی شده بودم و به خودم قول داده بودم بعد از تموم شدن عمل جراحیم تصميمم رو عملی کنم و پاره کنم تمام بند های وابستگی رو و سرپوش بذارم رو تمام احساسم و فراموش کنم رویاهایی که بافته بودم و از اون شهر نفرین شده برم و زندگیم رو جای جدیدی شروع کنم، زندگی که قرار بود با یک پای ناقص شروع بشه هرچند به نظر دردناک میومد اما ته وجودم حس خوبی داشتم از سربار نشدن، ازاینکه مجبور نبودم خودم رو به کسی تحمیل کنم و با تکیه به ثروتی که از جلال مونده بود میتونستم زندگی جدید و آرومی رو شروع کنم

310

هما رو بوسیدم و به سیما سپردمش و سفارش کردم گریه نکنه، با حسین تو خلوت خداحافظی کردم و ازش خواستم وقتی تو اتاق عملم همایون رو از تصمیمم با خبر کنه تا بعد از بیرون اومدن از اتاق عمل دیگه همایون رو نبینم، خودخواهی بود تصميمم و نوع گفتنش اما دلش

1403/11/28 19:17

رو نداشتم که جلوی همایون بشینم و از نخواستنش حرف بزنم، توانش رو نداشتم به چشم هاش نگاه کنم و بگم دیگه دوستش ندارم، سخت بود برام دور شدن از مردی که پونزده سال آرزوی داشتنش رو داشتم
[10/23،‏ 07:11] akramsadatbahrami: اما من کم سختی نکشیده بودم تو زندگیم و شک نداشتم قرار بود زندگی سخت و سخت تر بشه برام و درست نبود شریک کردن همایونی که بعد سالها میخواست به آرامش برسه تو این سختی و رنج
همایون نگران بود، چشم های نگرانش تا دم در اتاق عمل همراهم بود، انگار از نگاه سرد و چشم دزدیدن هام فهمیده بود دارم ازش دل میکنم و در سکوت نگاهم میکرد، از نظر خودم داشتم بهش لطف میکردم، روا نبود یک زن علیل وبال زندگیش بشه و تا ابد مجبور به تحمل اون زن باشه. همایون حتی اگر میخواست کنار من بمونه از نظر من دیگه موندنش از روی عشق نبود، از روی ترحم بود، ترحمی که من ازش نفرت داشتم و نمیخواستم تجربه اش کنم
دکتری بالای سرم ایستاد، لبخندی به صورت نگرانم زد و گفت
+خانم جوان، این نگرانی بی مورده وقتی یکی از بهترین پزشک های ایران قراره عملت کنه، به من نگاه کن و تا سه بشمار
لب باز کردم و شمردم
+یک... دو...
چشم هام سنگین شد و پلک هام روی هم افتاد و توان گفتن سه رو ازم گرفت و به خواب عمیقی فرو رفتم
**
از زبان حسین
با نگرانی نگاهم رو از در اتاق عمل گرفتم و به هما دوختم، طبق عادت داشت ناخن هاش رو میجوید و بی صدا گریه میکرد، دستم رو مشت کردم و نزدیکش شدم
+هما، دایی، میخوای برسونمت خونه؟برو یکم استراحت کن تا قبل تموم شدن عمل برت میگردونم
چشم های پر از اشکش رو بهم دوخت و سری به طرفین تکون داد و گفت
+نه دایی، میخوام نزدیک مامان باشم
آهی کشیدم و اشاره ای به سیما کردم و ازش خواستم همراهم بیاد
کمی دورتر از هما و همایون جلوی سیما ایستادم و گفتم
+حواست به هما باشه، به حرف بگیرش تا زیاد فکر و خیال نکنه.
سیما زیر لب چشمی گفت و بدون اینکه نگاهم کنه ازم فاصله گرفت و به سمت هما رفت. مجبورش کرد روی یک صندلی بشینه و پاکت آبمیوه ای به دستش داد و مشغول حرف زدن باهاش شد، خیالم که بابت هما راحت شد به سمت همایون رفتم، نگران تکیه داده بود به دیوار و چشم هاش رو بسته بود و مدام سرش رو به دیوار میکوبید، گلاره مسوولیت سنگینی به دوشم انداخته بود...

‏: گلاره
❤️❤️:
311
از زبان حسین

کنارش ایستادم و گفتم
+نگران نباش، گلاره زن قوی و محکمیه، از این بلا هم جون سالم به در میبره
چشمش رو باز کرد و نگاهم کرد، سفیدی چشم هاش قرمز شده بود و خبر از حال بدش میداد، دستی به شونه اش زدم و گفتم
+بریم تو محوطه، یکم حرف بزنیم؟ عمل گلاره چند ساعتی طول میکشه،

1403/11/28 19:17

بودن ما اینجا هم سودی به حالش نداره
سری تکون داد و در حالی که پاهاش رو روی زمین میکشید دنبالم به سمت محوطه ی بیمارستان اومد. نمیدونستم چطوری سر بحث رو باز کنم و اصلا چی بگم! هزار بار به گلاره گفته بودم تصميمش اشتباهه و حق نداره به تنهایی در مورد زندگیشون تصميم بگیره اما مشکل پاش به قدری افسرده اش کرده بود که هیچ جوره حرف های من رو قبول نمیکرد و حرف خودش رو میزد
روی نیمکتی نشستم، همایون هم کنارم نشست و خیره شد به روبه روش
+انگار بلاها قرار نیست دست از سر ما برداره
گلویی صاف کردم و گفتم
+تصميمت چیه همایون ؟قصد نداری برگردی جبهه؟
همایون با تعجب نگاهم کرد و گفت
+با این حال و روز گلاره، کجا برم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+یعنی تو تصميم داری با گلاره زندگی کنی؟
به سمتم برگشت و با بهت گفت
+منظورت چیه؟ فکر میکنم تصمیم من کاملا مشخص باشه، من تمام کارهای عقد رو انجام دادم، این تصادف فقط زمان خطبه ی عقد رو عقب انداخته، همین! که اونم اگر گلاره رضایت میداد من عاقد میاوردم تو بیمارستان، اما دیدی که حال و روزش رو... گفتم یکم بگذره و با خودش کنار بیاد
+خب... اگر.. اگر گلاره دیگه نخواد
از جا بلند شد و با عصبانیت گفت
+یعنی چی گلاره نخواد؟ حرف آخرت رو همین اول بزن حسین، من اصلا از طفره رفتن خوشم نمیاد
دستی به موهام کشیدم و گفتم
+گلاره یکی از پاهاش رو از دست داده، پایی که امروز قراره عمل بشه هم معلوم نیست تا چه حدی توانایی خودش رو به دست میاره، این یعنی گلاره ممکنه تا آخر عمر فلج بشه، ویلچر نشین بشه و برای انجام کوچکترین کارهاش نیاز به کمک داشته باشه، اون نمیخواد خودش رو به تو تحمیل کنه، نمیخواد با ترحم کنارش بمونی،بعد تموم شدن عملش قراره با هما و سیما برن تهران، هم برای زندگی هم برای درمان، اما دیگه نمیخواد با تو ازدواج کنه، تو میتونی برای دیدن هما و بودن کنارش هروقتی دلت خواست بری تهران، اما گلاره دیگه نمیخواد باهات باشه
همایون عصبی خندید و گفت
+اونوقت این تصمیم رو کی گرفته؟ گلاره؟ کی بهش این حق رو داده که به تنهایی برای زندگی جفتمون تصميم بگیره؟ کدوم احمقی گفته حس من به گلاره ترحمه؟ ها؟

312
از زبان حسین

1403/11/28 19:17

❤❤:
گلاره
❤️❤️:
311
از زبان حسین

کنارش ایستادم و گفتم
+نگران نباش، گلاره زن قوی و محکمیه، از این بلا هم جون سالم به در میبره
چشمش رو باز کرد و نگاهم کرد، سفیدی چشم هاش قرمز شده بود و خبر از حال بدش میداد، دستی به شونه اش زدم و گفتم
+بریم تو محوطه، یکم حرف بزنیم؟ عمل گلاره چند ساعتی طول میکشه، بودن ما اینجا هم سودی به حالش نداره
سری تکون داد و در حالی که پاهاش رو روی زمین میکشید دنبالم به سمت محوطه ی بیمارستان اومد. نمیدونستم چطوری سر بحث رو باز کنم و اصلا چی بگم! هزار بار به گلاره گفته بودم تصميمش اشتباهه و حق نداره به تنهایی در مورد زندگیشون تصميم بگیره اما مشکل پاش به قدری افسرده اش کرده بود که هیچ جوره حرف های من رو قبول نمیکرد و حرف خودش رو میزد
روی نیمکتی نشستم، همایون هم کنارم نشست و خیره شد به روبه روش
+انگار بلاها قرار نیست دست از سر ما برداره
گلویی صاف کردم و گفتم
+تصميمت چیه همایون ؟قصد نداری برگردی جبهه؟
همایون با تعجب نگاهم کرد و گفت
+با این حال و روز گلاره، کجا برم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+یعنی تو تصميم داری با گلاره زندگی کنی؟
به سمتم برگشت و با بهت گفت
+منظورت چیه؟ فکر میکنم تصمیم من کاملا مشخص باشه، من تمام کارهای عقد رو انجام دادم، این تصادف فقط زمان خطبه ی عقد رو عقب انداخته، همین! که اونم اگر گلاره رضایت میداد من عاقد میاوردم تو بیمارستان، اما دیدی که حال و روزش رو... گفتم یکم بگذره و با خودش کنار بیاد
+خب... اگر.. اگر گلاره دیگه نخواد
از جا بلند شد و با عصبانیت گفت
+یعنی چی گلاره نخواد؟ حرف آخرت رو همین اول بزن حسین، من اصلا از طفره رفتن خوشم نمیاد
دستی به موهام کشیدم و گفتم
+گلاره یکی از پاهاش رو از دست داده، پایی که امروز قراره عمل بشه هم معلوم نیست تا چه حدی توانایی خودش رو به دست میاره، این یعنی گلاره ممکنه تا آخر عمر فلج بشه، ویلچر نشین بشه و برای انجام کوچکترین کارهاش نیاز به کمک داشته باشه، اون نمیخواد خودش رو به تو تحمیل کنه، نمیخواد با ترحم کنارش بمونی،بعد تموم شدن عملش قراره با هما و سیما برن تهران، هم برای زندگی هم برای درمان، اما دیگه نمیخواد با تو ازدواج کنه، تو میتونی برای دیدن هما و بودن کنارش هروقتی دلت خواست بری تهران، اما گلاره دیگه نمیخواد باهات باشه
همایون عصبی خندید و گفت
+اونوقت این تصمیم رو کی گرفته؟ گلاره؟ کی بهش این حق رو داده که به تنهایی برای زندگی جفتمون تصميم بگیره؟ کدوم احمقی گفته حس من به گلاره ترحمه؟ ها؟

312
از زبان حسین

شونه ای بالا انداختم و گفتم
+به هرحال این تصمیم گلاره است، اون مطلقا نمیخواد

1403/11/28 19:19

کسی بهش ترحم کنه، دلش نمیخواد وبال گردن کسی باشه، باور کن من بارها باهاش صحبت کردم و خواستم منصرفش کنم اما این گلاره، گلاره ی همیشگی نیست، عوض شده. سرد و غیرقابل پیش بینی شده.
همایون با عصبانیت گفت
+برای من مهم نیست گلاره چه تصمیمی گرفته، چون این عین خودخواهیه که اون بخواد به جای من تصمیم بگیره، من باهاشون میرم تهران، حتی اگر نخواد با من ازدواج کنه من بازم باهاشون میرم، اسم این حس رو هرچی میخوایید بذارید، ترحم یا عشق و احساس مسوولیت، من اجازه نمیدم بعد این همه سال اینبار خودخواهی گلاره ما رو از هم جدا کنه، اینو به تو میگم، به خودشم میگم.
ازم فاصله گرفت و به سمت بخش برگشت، شک نداشتم همایون با تصميم گلاره مخالفت میکنه و خوشحال بودم که گلاره بعد رفتن به تهران پشتیبانی مثل همایون داره و دعا میکردم گلاره لج نکنه و نخواد با حرف های بیخود همایون رو از خودش دور کنه
با قدم های کوتاه داشتم به سمت بخش میرفتم که چشمم به فیروزه افتاد، حسابی به خودش رسیده بود و بوی عطرش از دور به مشامم میرسید، دستم رو مشت کردم و بهش نزدیک شدم و بدون سلام بهش توپیدم
+عروسی اومدی یا بیمارستان؟ نمیتونستی کمتر آرایش کنی؟
فیروزه رو ترش کرد و گفت
+علیک سلام، منو بگو اومدم عیادت خواهرت، جای تشکرته؟
کلافه دستی به موهام کشیدم، فیروزه درست بشو نبود، بازوش رو گرفتم و به گوشه ای دور از چشم مردم کشوندمش
+میخوای منو حرص بدی فیروزه؟ چرا به حرف من اهمیت نمیدی؟ این همه آرایش و عطر برای عیادت؟
فیروزه با سردی زل زد تو چشمم و گفت
+به همون دلیلی که تو به حرفم گوش نمیدی، بهت گفتم عروسی پسر عممه، بهت گفتم خودت نمیای بذار من برم با خانواده ام، اما تو با خودخواهی نه خودت اومدی نه گذاشتی من برم، خواهرت که بیهوش تو اتاق عمله، چه نیازی هست تو بالا سرش باشی
دستم رو مشت کردم و دندون هام رو بهم فشار دادم و گفتم
+شرم کن، خجالت بکش، این زنی که رو تخت بیمارستانه همونیه که منو از هیچ به اینجا رسوند، همونی که نذاشت زندگیت خراب بشه و دستت رو گرفت و برت گردوند سر زندگیت، به جای اینکه پیشش باشی و دلداریش بدی تو این ده روز حتی یک بار هم به عیادتش نیومدی، حالام برو نفرت منو از این بیشتر نکن و دعا کن به جون بچه ها که اگه پای اونا وسط نبود یک لحظه

هم تحملت نمیکردم

313

فیروزه با خشم نگاهم کرد، چشم هاش دیگه دلم رو زیر و رو نمیکرد، به خودم که نمیتونستم دروغ بگم، دیگه حتی ذره ای به این زن خودخواه علاقه نداشتم، زنی که فقط و فقط منافع خودش براش مهم بود، شاید اگر پای بچه ها وسط نبود ذره ای تحملش نمیکردم و طلاقش میدادم اما هم

1403/11/28 19:19

به خاطر بچه ها و هم به احترام پدرش که تو اوج بی کسی دستم رو گرفته بود مجبور بودم باهاش راه بیام.
اجازه ندادم با اون ریخت و قیافه وارد بیمارستان بشه. کم تو اون چند روزی که هما به عنوان مهمون خونه امون بود اون دختر طفلک رو عذاب نداده بود، فشاری به بازوش آوردم و گفتم
+از اینجا برو فیروزه، عیادت کردنت بخوره تو سرت، برو خونه رو برای گلاره آماده کن و یکم قدرشناس باش و انقدر تنفر منو نسبت به خودت بیشتر نکن
**

از زبان گلاره
با حس دردی که تو دستم پیچیده بود چشم باز کردم، اتاق تاریک بود، کمی صبر کردم تا چشمم به تاریکی عادت کنه، نگاهی به اطراف انداختم، هما کنار تختم روی یک صندلی خوابش برده بود، دلم براش سوخت، تو این سن به جای اینکه دنبال درس و تفریح باشه تو بیمارستان مراقب من بود، نگاهی به دستم انداختم، جایی که سرم زده بودند به شدت تیر می‌کشید و اطرافش رو حجم کمی خون گرفته بود. کمی خودم رو بالا کشیدم، یکی از پاهام تو گچ بود و پای دیگه ام هیچ حسی نداشت.کلافه بودم. دلم می‌خواست با صدای بلند گریه کنم، دلم میخواست برگردم به بیست روز قبل، از موندن تو بیمارستان به شدت خسته شده بودم. هما که انگار متوجه بیدار شدنم شده بود چشم باز کرد، با دیدنم لبخندی زد و کش و قوسی به خودش داد. کمی جلو اومد
+خوبی مامان؟ درد نداری؟
دستی به موهای پریشونش کشیدم و گفتم
+چرا موندی اینجا؟ میرفتی خونه راحت استراحت میکردی
لبخندی زد و گفت
+اینجا راحتترم، خونه ی دایی حسین راحت نیستم مامان، زندایی همش با منت باهام حرف میزنه، دلم میخواست با همایون برم مسافرخونه، اما همایون گفت نمیشه. گفت هم داییت ناراحت میشه هم اینکه به خاطر شناسنامه ات تو مسافرخونه به مشکل میخوریم
آهی کشیدم و گفتم
+عیب نداره، این روزا میگذره، خیلی زود میریم تهران، ی شهر جدید، آدم های جدید، زندگی جدید
هما لب ورچید و زمزمه کرد
+دیگه نمیخوای با همایون زندگی کنی؟
خیره شدم به سقف،زندگی کردن با همایون تنها چیزی بود که با کل وجودم میخواستم
+حقش نیست هما، حقش نیست تو این سن و بعد این همه سختی ی زن علیل نصیبش بشه، من نمیخوام تو فشاربذارمش، من دوستش دارم، از خودمم بیشتر و به همین دلیل دلم میخواد خوشبخت ببینمش. کنار من خوشبخت نمیشه

314

+اما اون نمیخواد ما رو ترک کنه، وقتی تو اتاق عمل بودی دایی باهاش حرف زد، خیلی ناراحت شد مامان، وقتی برگشت خیلی بهم ریخته بود، من... من رفتم باهاش حرف زدم، میگفت از مادرت انتظار نداشتم همچین خواسته ای ازم داشته باشه. میگفت یعنی اگر من تو جبهه بلایی سرم میومد، یا دست و پامو از دست میدادم دیگه مادرت منو

1403/11/28 19:19

نمیخواست.
لبخند تلخی زدم و حرف رو عوض کردم
+عمل پام چطور بود؟
هما مکثی کرد و گفت
+خوب بود، دکتر راضی بود. میگفت بعد چند جلسه فیزیوتراپی میتونی پات رو حرکت بدی. فعلا یک ماهی باید پات تو گچ بمونه. دایی اصرار داره این یک ماهو خونه ی اونا بمونیم. من ولی دلم میخواد بریم خونه ی خودمون
سری تکون دادم و گفتم
+اگر شد میریم تهران هما، بذار من از بیمارستان مرخص بشم، اگر شرایط خوب بود اینجا نمیمونیم. هم به خاطر امنیت خودمون و هم به خاطر آسایش تو
*
با کمک هما و سیما روی صندلی چرخدار نشستم، دستی به چرخ صندلی کشیدم و آهی از ته دل کشیدم، کی فکرش رو میکرد منم عین جلال ویلچر نشین بشم، به سختی بغضم رو قورت دادم و سرم رو بالا گرفتم، بعد بیست روز داشتم از بیمارستان مرخص میشدم، بیست روزی که هر روزی به اندازه ی یک سال گذشت... حسین و همایون بیرون اتاق بودند، همایونی که بعد عملم تو چشم هام نگاه نکرده بود و ازم به شدت دلخور بود، اما همیشه بود، چه تو وقت ملاقات و چه تو ساعت های دیگه ی روز همیشه و همیشه تو بیمارستان بود و بی حرف حواسش به همه چیز بود و من چقدر دلم گرم بود به بودنش و آرزو میکردم بودنش همیشگی باشه
قرار بود بیست روز دیگه برای باز کردن گچ پام به بیمارستان بریم و پزشکی که عملم کرده بود ویزیتم کنه و همین دلیل رفتنمون به تهران به تعویق افتاده بود و علی رغم میل باطنیم قرار بود مدتی رو برای زندگی به خونه ی حسین بریم، اصلا و ابدا دلم به رفتن نبود، هم هما راحت نبود و هم خودم دلم نمیخواست به خونه ی زن بی معرفتی برم که تو اون بیست روز فقط دو بار عین غریبه ها به ملاقاتم اومده بود اما گویا چاره ای نبود

از اتاق که بیرون زدیم متوجه حسین و همایون شدم که کمی دورتر از ما انگار داشتند با هم بحث می‌کردند، با دیدن ما حسین سریع به سمتمون اومد و گفت
+کارهای ترخیصت تموم شد، هرچه زودتر بریم که بچه ها خیلی چشم انتظارتن. فیروزه هم غذای مورد علاقه ات رو درست کرده

315

نیم نگاهی به همایون انداختم، دلم عجیب براش تنگ شده بود،همایون کمی جلو اومد و بدون اینکه نگاهم کنه خطاب به من گفت
+من میگم دیگه به خانم آقا حسین زحمت ندیم. مستاجر های من بلند شدن از خونه ام، یکی دو روزه میتونم وسایل مورد نیاز رو تهیه کنم، کسی هم آدرس اونجا رو نداره،امروز و فردا بمونید خونه حسین، پس فردا من میام دنبالتون
حسین اخمی کرد و گفت
+مگه خونه ی غریبه اس، خونه ی برادرشه، قدمش تا هروقت بخواد رو جفت چشم های من و خانواده ام
همایون نگاه دلخورش رو بهم دوخت و هما آهسته گفت
+بریم خونه همایون مامان؟
تو دوراهی بدی گیر کرده بودم، از طرفی

1403/11/28 19:19

اصلا دلم راضی به موندن تو خونه ی حسین و فیروزه نبود و از طرفی نمیخواستم با رفتنم به خونه ی همایون اون رو امیدوار کنم و بیشتر بهش دل ببندم
مکثی کردم و با تردید گفتم
+خیلی ممنون از لطفت، ولی برم خونه ی حسین راحت‌ترم
هما با دلخوری پا به زمین کوبید و حسین لبخندی به لب زد و دسته ی ویلچرم رو گرفت و به سمت بیرون بخش هدایتم کرد، من اما به چشم شکستن همایون رو دیدم ،حس کردم سنگینی نگاه پر از غصه اش رو تا وقتی که از دیدش خارج شدیم و بغضم بی صدا شکست و اشک نشست رو گونه هام.
تو راه رسیدن به خونه ی حسین هما مدام غر زد و اعصابم رو بهم ریخت و در نهایت با تشری که بهش زدم ساکت شد و رو برگردوند ازم
به کمک هما و سیما وارد خونه ی حسین شدیم، بچه ها تو حیاط مشغول بازی بودند، با دیدن من با ذوق به سمتم دویدند، لبخندی زدم و نوازششون کردم و وارد سالن شدیم، بوی خوش قیمه ای تو فضای خونه پیچیده بود لبخند به لبم آورد، پس فیروزه واقعا غذای مورد علاقه ام رو درست کرده بود
حسین با صدای بلندی فیروزه رو صدا زد و کمی بعد فیروزه با آرایشی غلیظ و لباسی کوتاه وارد سالن شد، با دیدن من لبخند ساختگی زد و به سمتم اومد، باهام دست داد و به سردی گفت
+خوش اومدی،انشالله که هرچه زودتر خوب بشی
زیر لب تشکر کردم و نگاهم رو ازش گرفتم،بابت لباسی که پوشیده بود من به جای اون شرمم میشد، پاهاش تا زانو لخت بود و رد لباس زیرش کاملا مشخص بود، لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم و تلاش کردم نادیده اش بگیرم. فیروزه خیلی زود با کمک سیما و هما سفره ی ناهار رو پهن کرد، خیلی گرسنه بودم، مدتی بود که غذای درستی نخورده بودم و بوی خوش خورشت حسابی اشتهام رو تحریک کرده بود
حسین سریع سینی برداشت و یک بشقاب پر برنج و خورشت توش گذاشت و میزی جلوم گذاشت و گفت
+میخوای کمکت کنم بخوری؟
لب باز کردم تا حرفی بزنم که فیروزه گفت
+وااا حسین جان، پاش شکسته دستش که سالمه

316

بغضم رو به سختی قورت دادم و آهی از ته دل کشیدم
+نمیخواد حسین جان، من زیاد گرسنه نیستم خودم میتونم بخورم
حسین با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و به سمت سفره برگشت، نگاه دلخور هما رو نادیده گرفتم و با بی میلی مشغول خوردن غذام شدم. غذایی که از زهر تلخ تر بود برام و هر لقمه اش رو با بغض قورت میدادم
بعد ناهار با کمک هما به اتاق آفرین رفتم و کمی دراز کشیدم، هما در رو بست و کنارم نشست و با ناراحتی گفت
+همینو میخواستی مامان؟ من که بهت گفتم زندایی اصلا از بودن ما تو خونه اش راضی نیست، بین خودمون باشه مامان اما من احساس میکنم... یعنی چطوری بگم... ی روز که دایی خونه نبود و زندایی خیال میکرد من

1403/11/28 19:19

خوابم صداش رو شنیدم که پشت تلفن داشت با یکی خیلی صمیمی حرف میزد و قربون صدقه اش میرفت...
دست روی لب هما گذاشتم و با اخم گفتم
+هیییسسس، هیچی نگو، بیخود و بی جهت به کسی تهمت نزن
هما شونه ای بالا انداخت و گفت
+اصلا به من چه، ولی مامان بهت گفته باشم من نمیخوام دیگه اینجا بمونم، یا بریم تهران یا بریم خونه ی همایون
کلافه پتو رو روی سرم کشیدم و گفتم
+نمیشه، نه میشه رفت تهران نه خونه ی همایون، دیدی که اونم اصرار زیادی نکرد، بشین همینجا بذار این مدت بگذره من از شر این گچ پا راحت شم بعد میریم تهران
+نخیرم، من این همه روز رو اینجا نمیمونم. از فیروزه بدم میاد، اصلا من میخوام برم خونه ی بابام
با حرص پتو رو از روی سرم کشیدم و ناخودآگاه فریاد زدم
+کسی جلوتو نگرفته، بفرما برو انقد منو عذاب نده هما. خسته ام کردی
چونه ی هما لرزید، چشم دوخت تو چشم هام و بغضش شکست، پشیمون شدم از کارم، دست انداختم دور گردنش و بغلش کردم و بوسیدمش

+ببخش، حالم خوب نیست هما، ببخش...
هما خودش رو عقب کشید و گفت
+بگم همایون بیاد دنبالمون؟ قبل اینکه سوار ماشین بشیم گفت خونه رو امروز آماده میکنه، شبم میاد ی سر بهمون میزنه. بریم باهاش مامان؟ تو رو خدا نه نگو، به خدا من نمیتونم اینجا بمونم
به اجبار و برای خلاص شدن از دست غرغرهای هما گفتم
+حالا بذار اگر اومد بعد در موردش حرف میزنم
*
حسین که رفت سرکار با کمک بچه ها برگشتم تو سالن، فیروزه بی توجه به ما مشغول حرف زدن با تلفن بود و صدای پچ پچ و خنده اش تو فضای خونه پیچیده بود، نه توجهی به جنگ و دعوای بچه هاش داشت و نه اهمیتی به ما میداد، هما هم مدام زیر گوشم حرف میزد و میگفت باید قول بدی اگر شب همایون اومد باهاش بریم خونه اش و من تو دوراهی عشق و منطق گیر کرده بودم

317
حوالی ساعت ده شب بود، فیروزه سفره ی شام رو انداخته بود و منتظر برگشت حسین بودیم، دیگه حتی لحظه ای نمیتونستم تو اون خونه دووم بیارم، دلم میخواست برگردم خونه ی خودم و زیر بار منت کسی نباشم
صدای زنگ در اومد و کمی بعد حسین و پشت سرش همایون یالله گویان وارد سالن شدند، هما با دیدن همایون با ذوق به استقبالشون رفت، همایون کلی خرید کرده بود، از عروسک و اسباب بازی تا برنج و مرغ و گوشت، لبخندی زدم و زیر لب جواب سلامش رو دادم. هما و سیما خرید ها رو به آشپزخونه بردند و فیروزه مشغول کشیدن شام شد
حسین هم برای عوض کردن لباسش به اتاق رفت و من و همایون تنها شدیم، بعد تصادفم اولین بار بود که باهاش تنها میشدم، به شدت ازش خجالت میکشیدم، از اینکه درگیر مشکلات من شده عذاب میکشیدم
صدای گرفته و دلخورش که به گوشم رسید سرم

1403/11/28 19:19

رو بالا گرفتم
+خوبی؟ اینجا راحتی؟
بغضم رو به سختی قورت دادم و سری تکون دادم. بهم نزدیک شد، روبه روم نشست و دستم رو گرفت، گرمای دستش تن یخ زده ام رو گرم کرد و انگار آرامشی به وجودم تزریق کرد
+این رسمش نیست گلاره... از من رو برمیگردونی؟ نگاهتو ازم میدزدی؟ برام پیغام میفرستی و ازم میخوای برم دنبال زندگیم؟ چرا؟ من چیکار کردم که خیال کردی به این راحتی ازت میگذرم؟ چرا من و عشق من رو دست کم گرفتی؟گلاره این همه سال همه تلاش کردن من و تو بهم نرسیم، بعد پونزده سال وقتی هیچ مانعی برای رسیدن ما بهم نیست، چرا داری همه چیو با دست های خودت خراب میکنی؟
لب گزیدم و آهسته گفتم
+من... من دوست ندارم وبال گردن کسی باشم...
همایون دستم رو فشار داد و حرفم رو قطع کرد
+کی به تو گفته وبال گردن منی؟ این چه فکر مزخرفیه که تو سر تو افتاده؟ به من نگاه کن گلاره، تو چشم های من نگاه کن و بهم بگو دیگه دوستم نداری، این تنها حرفیه که بعد شنیدنش من ترکت میکنم، ولی باید تو چشم هام نگاه کنی و این حرفو بزنی... باید بهم ثابت کنی دیگه دوستم نداری تا برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم... این بهانه های الکی رو برای من نیار گلاره، من کم سختی نکشیدم تو این سالها، چرا الان که همه چی داره درست میشه داری سنگ میندازی جلو پام؟
سرم رو بالا گرفتم، چشمم که به چشمش افتاد انگار لال شدم...چشم هاش من رو به گذشته ها میبرد، خاطرات اولین روزی که دیده بودمش رو برام زنده میکرد، خاطرات دورانی که خیال میکردم خوشبخترین آدم رو زمینم...

318

همایون نوک انگشتم رو بوسید و زمزمه کرد
+تو برای من هنوز همون گلاره ی سیزده ساله ی پر شر و شوری که اولین بار وقتی دیدمت دل و دین بهت باختم و بی توجه به سن کمت مادرم رو فرستادم خونتون، که برای داشتنت هر مانعی رو از سر راهم کنار زدم و برای راحت شدن خیالم بعد عقد باهات خوابیدم تا خیالم بابت داشتنت راحت بشه، من کم سختی نکشیدم برای رسیدن به این روز، منی که پونزده سال پیش خیال میکردم میبرمت خونه ی خودم و میشی خانم خونه ام بعد این همه رنج و سختی بهت رسیدم، پس دست بردار از این حرف های بی پایه و اساس، اصلا تو خودت رو بذار جای من گلاره، اگر من از جبهه با یک پا برمیگشتم، یا دستم رو از دست داده بودم تو باهام زندگی نمیکردی؟ تو پسم میزدی؟ آره گلاره؟ واسه چی از من انتظار داری ترکت کنم؟
اشک بی صدا روی گونه ام ریخت، از ته قلبم دلم میخواست بقیه ی زندگیم رو با همایون باشم، اما با عذاب وجدانی که گریبانگیرم بود چیکار میکردم...
آهی کشیدم و گفتم
+بهم مهلت بده فکر کنم همایون. حرف یک روز و یک هفته نیست، حرف یک عمر زندگیه،

1403/11/28 19:19

بذار فکر کنم و تصمیم بگیرم
همایون سری تکون داد و گفت
+نه گلاره، من بهت مهلت نمیدم. تو پونزده سال وقت داشتی فکر کنی. فکر کردی و بعد پونزده سال از ته دلت راضی به ازدواج با من بودی، من اجازه نمیدم به خاطر همچین مشکلی خودت رو ازم دور کنی. برای من هیچ اهمیتی نداره که تو یک پا نداری، برای من تو مهمی، فقط تو و قلب صاف و مهربونت، ازت میخوام همین امشب با من بیای، منت بذاری و بیای و خانم خونه ای بشی که پونزده ساله منتظرم قدم بذاری توش. منو ناامید نکن گلاره، منو دل شکسته تر از اینی که هستم نکن.

من با تمام قلب و وجودم تو رو میخوام...
سرم رو پایین انداختم و مشغول ور رفتن با گوشه ی لباسم شدم، همایون رو میخواستم، از ته قلبم، با تمام وجودم و شک نداشتم تنها مردی که میتونم باهاش خوشبخت بشم اونه. اما میترسیدم، از روزی که خسته بشه ازم، از روزی که دلش رو بزنم.... از روزی که دلش یک زن سالم بخواد
+جواب من یک کلمه اس گلاره، بگو آره یا نه، امشب با من میای؟ امشب بیای به عاقد خبر میدم تا فردا بیاد و خطبه ی عقد رو بخونه...
سکوتم رو که دید نزدیکتر شد، دستی به گونه ام کشید و گفت
+بگو گلاره، چرا دست دست میکنی؟منتظر چی هستی؟
لب گزیدم و سرم رو تا جایی که جا داشت پایین انداختم و با تردید لب باز کردم و گفتم
+من...
همایون فشاری به چونه ام آورد و گفت
+فقط بگو بله، قول شرف میدم پشیمون نشی از بله گفتنت
چشم دوختم تو چشم هاش و ناخودآگاه زیر لب گفتم
+بله...

319

بله ی آرومم گم شد تو صدای جیغ و دست هما و سیما و بچه ها، با خجالت سرم رو بالا گرفتم و تازه متوجه شدم همه تو سالن جمع بودن و همایون بدون توجه به اونها غرورش رو زیر پا گذاشته بود و بهم ابراز علاقه کرده بود، از شوق گریه ام گرفت، باورم نمیشد، هنوز ترس عجیبی تو دلم بود و صدای آسد احمد تو گوشم میپیچید که بهم میگفت تو وارث درد و رنجی و هیچوقت رنگ خوشبختی رو نمیبینی
اما مگه نه اینکه آدم از فردای خودش خبر نداشت؟ دلیلی نداشت حال خوش اون لحظه ام رو به خاطر آینده ای که هنوز نیومده بود و هیچی ازش نمیدونستم خراب کنم، برای همین اشک صورتم رو پاک کردم و هما رو محکم بغل کردم و در جواب تبریکش خندیدم و بوسیدمش
فیروزه خیلی زود وسایل شام رو تو سفره گذاشت و همایون ساندویچ کتلتی برام درست کرد و به دستم داد و حسین با نگاه نگرانش نزدیکم نشست و دستم رو گرفت و آهسته وبا بغض گفت
+تا هروقت بخوای میتونی اینجا بمونی گلاره. توجهی به فیروزه نکن، اینجا خونه ی خودته، اگر تو نبودی من هیچوقت سرپا نمیشدم. دلم نمیخواد به خاطر رفتار فیروزه و به اجبار همراه همایون بری. تو تنها یادگار آقا جانی

1403/11/28 19:19

گلاره، منو شرمنده ی آقاجان نکن...
با یادآوری آقاجان و مهر و محبتی که انگار به حسین به ارث رسیده بود اشک تو چشمم جمع شد، آخ که چقدر سخت بود نبودش... آخ که لعنت به اون روز و اون زلزله ی خانمان سوز که داغ به دلمون گذاشت
فشاری به دست حسین دادم و با لحن مطمئنی گفتم
+به خاطر فیروزه نیست داداش، همایون راست میگه، من نباید به تنهایی برای زندگی جفتمون تصميم بگیرم، تا الانشم اشتباه کردم، کی میدونه فردا من زنده باشم یا نه!مگه ندیدی چطور زلزله تو یک چشم برهم زدن زندگیمون رو نابود کرد!من هیچوقت اون شب نحس رو یادم نمیره، خانم جون انگار میدونست رفتنیه، من دلم میخواد تا زنده ام زندگی کنم داداش،نمیخوام حسرت گذشته رو بخورم و ترس از آینده داشته باشم. دلم میخواد دلم گرم باشه به حضور همایون، خسته شدم از بلاتکلیفی... میرم دنبال زندگیم، میجنگم با هرکس و هرچیزی که مانع خوشبختیمونه. من جنگیدن رو خوب بلدم داداش، الانم میخوام بجنگم، با همین پای ناقصم... میخوام خوشبخت شم حتی اگر خوشبختیم دوومی نداشته باشه... اینم بدون که هروقت و هرجا کم بیارم، هروقت پشیمون شدم از راهی که انتخاب کردم خیالم جمعه که تو هستی، تویی که ثابت کردی همیشه و همه جا کنارمی و میتونم دل خوش کنم به بودنت...

320

همایون انقدر پافشاری کرد که همون شب من و هما و سیما وسایل اندکمون رو جمع کردیم و با وجود دلخوری حسین و نارضایتی بچه ها راهی خونه ی همایون شدیم، خونه ای که پونزده سال قبل قرار بود پا بذارم توش...
یک خونه ی قدیمی و بزرگ که بوی خوش روزهای گذشته رو میداد، عکس پدر و مادر و خواهر همایون روی دیوار قلبم رو به درد آورد و یاد روزهای تلخ گذشته رو برام زنده کرد، خونه ای که فقط دو تا کوچه با خونه ی جلال فاصله داشت! یعنی تو تمام اون پونزده سال دوری و هشت سالی که من تو خونه ی جلال بودم. خونه ی همایون فقط چند دقیقه با ما فاصله داشت اما هیچوقت پیش نیومده بود که حتی اتفاقی همدیگه رو ببینیم...
همایون وسایل جدیدی برای خونه خریده بود و یکی از اتاق ها رو برای سیما و اتاق دیگه رو برای هما و بزرگترین اتاق خونه رو برای من و خودش آماده کرده بود
فرش های بزرگ قرمز رنگی کف خونه رو پوشنده بود و پرده های حریر کرم رنگ جلوه ی خوبی به سالن بزرگ خونه داده بود. لبخندی زدم به ذوق عجیب هما و دست سیما رو گرفتم و گفتم
+برو تو اتاقت سیما، اینجا رو خونه ی خودت بدون
سیما با بغض جلوم نشست و گفت
+گلاره خانم من از روی شما شرمنده ام، شدم وبال گردن شما...

دستی به سرش کشیدم و زمزمه کردم
+این حرفو نزن، تو عین خواهر من و همایونی، تا هروقت که لازم باشه پیش ما هستی و

1403/11/28 19:19

ما حمایتت میکنیم. حالام دیروقته، برو لباستو عوض کن و استراحت کن. فردا برای همه ی ما یک روز جدیده
سیما چشمی گفت و آهسته به سمت اتاقش رفت، با رفتن سیما، هما هم خستگی رو بهونه کرد و چمدونش رو برداشت و چشمکی به من زد و گفت
+مامان خانم امشب بعد مدتها میخوام تو اتاقم تنها بخوابم، نیای تو اتاق من ها
با حیرت نگاهش کردم، همایون پقی زد زیر خنده و پشتش رو به من کرد و من زیر لب خط و نشونی برای هما کشیدم. هما اما بی توجه به عصبانیت من از دور بوسه ای واسم فرستاد و در اتاقش رو بست
با حرص دستم رو مشت کردم و زیر لب فحشی به هما دادم
همایون ویلچرم رو به حرکت درآورد و بی حرف من رو به سمت دورترین و بزرگترین اتاق خونه برد، در اتاق رو که باز کرد با دیدن تخت بزرگ و روتختی زرشکی رنگ زیبایی که روش انداخته بود لبخندی به لبم اومد و رو به همایون گفتم
+نیازی نبود انقدر خرج کنی، ما که قرار نیست برای همیشه اینجا بمونیم
همایون روبه روم نشست و خیره شد بهم
+کی از فردای خودش خبر داره گلاره خانم؟ بذار این دو روز عمرمون رو خوش باشیم

1403/11/28 19:19

❤❤:
گلاره
❤️❤️:
321
همایون دستش رو جلو آورد و روسریم رو از سرم کشید و با محبت نگاهم کرد، با خجالت دستی به موهای پریشونم کشیدم و تو خودم جمع شدم
+از من خجالت میکشی؟
به سختی خندیدم و گفتم
+نه، این چه حرفیه... شوکه شدم فقط
زیر بازوم رو گرفت و عین پرکاه بلندم کرد و کمکم کرد روی تخت بشینم، پای بی جونم رو با دست جابه جا کردم و با خجالت سرم رو پایین انداختم، همایون نزدیکم شد و آهسته گفت
+اگر ناراحت نمیشی... یعنی فقط واسه ی مدت کوتاه.. خودم بلدم.. یعنی یاد گرفتم...
گیج و منگ نگاهش کردم، نمیفهمیدم چی میگه
کلافه از جا بلند شد و دستی به موهاش کشید، پشتش رو بهم کرد و با صدای آرومی گفت
+اجازه میدی صیغه ی موقت بخونیم؟
حس و حالم غیر قابل توصیف بود، از طرفی خجالت میکشیدم و حتی توانش رو نداشتم که سرم رو بالا بگیرم و از طرفی خوشحال بودم بابت پیشنهاد همایون. همایون سکوتم رو که دید به سمتم برگشت و کنارم نشست
+اگر بگی نه به جون خودت قسم ناراحت نمیشم، اما... چطور بگم... من از فردا میترسم گلاره، هربار نزدیک به روز وصالمون ی اتفاق بد افتاد و ما رو از هم دور کرد، من میترسم بازم مشکلی پیش بیاد، اگر راضی بشی تا عمر دارم مدیونت هستم. من... من هیچی ازت نمیخوام. فقط میخوام بعد این همه سال یک شب رو با آرامش به صبح برسونم
لب گزیدم و باشه ی آرومی گفتم. همایون لبخند عمیقی زد و روبه روم نشست و مشغول خوندن صیغه ی عقد شد و من شرعا به مدت یک ماه به عقد موقت همایون دراومدم. صیغه ی عقد رو که خوند بغضم شکست و زدم زیر گریه، باورم نمیشد همچین روزی رو ببینم، همایون دست انداخت دور گردنم و محکم بغلم کرد و سرم رو بوسید و زیر گوشم گفت
+هیششش، دیگه گریه نکن عمر و جونم... دیگه هیچوقت دلم نمیخواد اشک بیاد به چشمت، قول شرف میدم گلاره، قول شرف میدم تا روزی که زنده ام ازت مراقبت کنم، قول میدم قدر نعمتی که برای رسیدن بهش پونزده سال رنج کشیدم رو بدونم... قول میدم اینبار قوی تر از قبل جلوی هرکس و ناکسی بایستم و اجازه ندم آزارت بدن.. فقط کافیه به من اعتماد کنی...
اشکم رو پاک کردم و با شرم و خجالت با کمک همایون لباسم رو عوض کردم، سخت بود... عین مرگ بود برام... من حتی نمیتونستم به راحتی لباسم رو عوض کنم، حتی نمیتونستم به تنهایی دستشویی برم اما همایون به قدری با ملایمت باهام رفتار کرد و انقدر قربون صدقه ام رفت که فراموش کردم ی زن ناقصم، جوری باهام حرف میزد که انگار زیباتر و سالمتر از من تو دنیا وجود نداشت و من چقدر ممنونش بودم که ناتوانیم رو به روم نمیاورد

322
یک هفته از حضورمون تو خونه ی همایون میگذشت، خونه ای که حالا احساس

1403/11/28 19:19

میکردم خونه ی خودمه. همایون مغازه اش رو از مستاجر پس گرفته بود و برگشته بود سر کار قبلیش، صبح ها ساعت هشت از خواب بیدار میشدم و به کمک همایون دست و صورتم رو میشستم و لباس عوض میکردم. تو فاصله ای که من وسایل صبحانه رو آماده میکردم همایون نون تازه میخرید و هر روز صبح دو نفری عین زن و شوهرهای جوون صبحانه میخوردیم و حرف میزدیم، انقدر اون صبحانه ها و اون حرف زدن ها به دلم میچسپید که تا آخر شب انرژی داشتم و بی توجه به پاهای ناقصم تمام تلاشم رو میکردم تا بدون نیاز به کسی خودم کارهام رو انجام بدم
راست میگفتن که عشق معجزه میکنه، منی که تا چند روز قبل تو دلم از خدا مرگم رو میخواستم حالا با وجود همایون و محبت هاش دلم میخواست سالیان سال زنده بمونم و کنارش زندگی کنم و تلافی سالهای سختی که گذروندیم رو در بیارم، حتی گاهی وقت ها فکرم فراتر میرفت و به داشتن یک بچه ی دیگه فکر میکردم، بعد از خودم خجالت میکشیدم، خیال میکردم سنم بالاست و با وجود داشتن ی دختر به سن هما دیگه درست نیست صاحب بچه بشم. اما وسوسه ی داشتن ی بچه از همایون که با محبت های ناب و بی نظیر همایون و تو کانون گرم خانواده بزرگ بشه همیشه همراهم بود. مخصوصا که هما گاهی با طعنه و شوخی بهم میگفت که تنهاست و بهتره حالا که شرایط بهتر شده به فکر آوردن ی همدم براش باشم
اما وقتی از رویا و خیال بیرون میومدم و پاهای ناتوانم رو میدیدم پشیمون میشدم، من چطور میتونستم صاحب بچه بشم و از پس کارهاش بربیام وقتی حتی تو انجام کارهای خودم ناتوان بودم و نیاز به کمک کسی داشتم
یک هفته از عقد موقتمون گذشته بود و من منتظر بودم که همایون عموی پدرش رو بیاره و صیغه ی عقد دایم رو بخونیم، اما انگار خبری از عقد دائم نبود و همین من رو به شدت نگران میکرد
روز جمعه بود، صبح با کمک هما به حمام رفته بودم، همایون هم برخلافِ جمعه ی قبل به بهونه ی رسیدن بار جدید رفته بود سرکار و من که صبح موقع رفتن ندیده بودمش به شدت کسل و بی حوصله بودم

موهام رو با کمک هما خشک کردم و بی حوصله گفتم
+برو قیچی بیار موهامو کوتاه کنم هما، بلند شده از پس شستن و شونه کردنش برنمیام
هما اخمی کرد و گفت
+اصلا هم، حیف نیست مو به این قشنگی کوتاه بشه؟ خودم نوکرتم هم برات میشورم هم برات شونه میکنم و خشک میکنم و میبافم
سری تکون دادم و بی حوصله چشم دوختم به آیینه.

323
هما که کارش تموم شد از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با کیف کوچکی برگشت و جلوم روی صندلی نشست و در کیف رو باز کرد و چند تا رژلب و لاک و اینجور چیزا درآورد، با تعجب گفتم
+اینا چیه؟ واسه چی میخوای؟
هما بی توجه به من با دقت نگاهی

1403/11/28 19:19