رمان های جدید

610 عضو

ریحانه بگیم؟..اون که درگیر بچه های خودش و شوهر معتادشه..چکار می تونه بکنه؟..ما کی رو داریم ترلان؟..هان؟..کی ازمون حمایت می کنه جز خودمون؟..

قطرات اشک صورت ظریف و لطیفش را خیس کرد..تارا با لیوان اب قند کنارش ایستاد..تانیا کمی از محتویات لیوان خورد..
تارا:یکی به من بگه اینجا چه خبره؟..باز این پسره ی الوات چی گفته؟..
ترلان موضوع رو برای تارا تعریف کرد..
تارا با حرص نشست رو صندلی و گفت :به روحِ هفت جد و ابادش خندیده ..کم کثافتکاری تو عمرش کرده که حالا پررو پررو پاشه بیاد قرار مدارِ عروسی بذاره؟..هه..فکر کرده..
ترلان حرف های تانیا رو برای تارا بازگو کرد..
تارا:خب درسته کسی پشتمون نیست..ولی خودمون که هستیم..اگر شل بگیریم کلاهمون پسه معرکه ست..
تانیا:تو میگی چکار کنیم؟..
تارا:به جای ابغوره گرفتن خواهر من باید فکرِ راه چاره باشیم..امروز شنبه ست..تا اخر هفته کلی وقت داریم..صبر کن ببینیم چی میشه..
ترلان با حرص گفت :اگر به خاطر بابا نبود با یه تیپا بیرونش می کردیم..ولی حیف که بابا قبل از مرگش تانیا و روهان رو به اسم هم خوند ..
تانیا:بابا اینو گفت ولی سند و مدرکی نیست که بخوایم بگیم بابا روش اصرار داشت..
تارا:اره خب..ولی ما از روی احترام داریم باهاشون مدارا می کنیم..
ترلان:هم احترام..و هم حرفِ بابا..اینکه روهان رو مثل پسرش دوست داشت..درسته که یکی از فامیلای دورمونن..ولی تا وقتی بابا زنده بود رابطه ی نزدیکی باهاشون داشتیم..
تارا:درسته..من خودم روهان رو مثل برادرم دوست داشتم..ولی زد و پسره تو زرد از اب در اومد..
تانیا:من هیچ علاقه ای بهش نداشتم..صرفا به خاطر بابا و عقایده خاصش می خواستم باهاش ازدواج کنم..فکر می کردم هر کی رو که بابا بگه خوبه حتما خوبه..ولی نامزد که کردیم تازه بعد از فوت بابا تقش در اومد که اقا زن صیغه ای داشته و زنه هم ازش حامله ست..
ترلان:هه..تازه یادته وقتی با مدرک حرفمونو بهش زدیم بچه پررو زل زد تو چشمامون و گفت "مدت صیغه تموم شده..مهسا می خواد بچه رو بندازه..دیگه سدی بینمون نیست"..وای که عجب رویی داره..
تانیا:اره..همه ی اینا رو یادمه..این یکیش بود..مرتیکه ی بیشعور فکر کرده من خرم..خیلی خوب می دونم که قبلا تو کار پخش مواد بوده..الان هم نمی دونم هست یا نه..حالا خوبه مهسا جونش همه رو لو داد و گفت که روهان گولش زده و کثافت انقدر پست بوده که بدون هیچ عقد و صیغه ای باهاش رابطه داشته ..تازه بعدش به اصرار مهسا میرن صیغه می خونن..اونم 1 ماهه..مگه یادتون نیست که خود مهسا گفت تو همون رابطه ی اول ازش حامله شده..بعدش هم تو دعوا و جر و بحثشون بچه سقط میشه..هه..واقعا رو داره..با این همه ی

1400/05/30 15:17

کثافتکاری ها بازم دست بردار نیست..دیگه نمی دونم باید چکار کنم..
ترلان سرش و تکان داد و محزون گفت:واقعا بی رحمه..نه..یه حیوونه..کثافته رذل..
تارا:به حیوونه بیچاره چکار داری؟..روهان پست و رذله به اون زبون بسته چکار داری؟..
ترلان:ای باباااا..باز خانم مدافعه حقوق حیوانات شد..منظور ما یه چیز دیگه ست..خویِ حیوونی نه خودِ حیوون به قوله تو زبون بسته..
تارا:حالا هر چی..حیوون حیوونه..
ترلان خندید و چیزی نگفت..
تانیا لبخند مصنوعی به لب نشاند و گفت :فعلا بی خیالش میشیم..من که تصمیمِ خودمو خیلی وقته گرفتم..همون موقع که حلقه ش رو پس فرستادم دیگه همه چیز بین من و روهان تموم شد..الان هم هیچ کاری نمی تونه بکنه..اختیارم دست خودمه..منم تا دنیا دنیاست میگم نه..
تارا:ایول همینه..ولی بچه ها اون عملیاته رو یادتونه؟..رفتیم زاغ سیاهه روهان رو چوب بزنیم..وای عجب هیجانی داشت..
تانیا پوزخند زد و گفت:اره..با یه تلفنِ مشکوک شروع شد..مهسا بود که گفت زن صیغه ایه روهانه..بعد هم نامحسوس افتادیم دنبالش..
ترلان:خداروشکر زود متوجه شدیم..
تارا:اره..همین که کار به جاهای باریک نکشید جای امیدواری داشت..الان هم پا پس نکش و تا اخرش وایسا..
تانیا:وایسادم..کنار نمی کشم..
ترلان:ایول داری ابجی..
هر سه خندیدند..


راشا وارد خونه شد..مثل همیشه همه جا را سکوت فرا گرفته بود..
خواست به طرف اتاقش برود که رایان صدایش زد..
رایان:راشا..
راشا که فکر نمی کرد کسی تو خونه باشه با ترس تو جاش پرید..
راشا:کوفت و راشا..تو این موقعِ روز خونه چه کار می کنی؟..این چه وضعه صدا زدنه؟..

به طرفش رفت و روی مبل نشست..
رایان:مگه چجوری صدات زدم؟..خودت حواست نبود..
راشا:تو که تو خونه ای یه جوری به ادم برسون..نه اینکه زرتی اسممو صدا بزن زهر ترکم کن..حالا نگفتی..این موقعِ روز خونه چکار می کنی؟..
رایان خودشو کمی جلو کشید و اروم گفت:خواستم تا قبل از اومدن رادوین باهات حرف بزنم..
راشا:حرف بزنی؟!..خب بزن..
رایان بی مقدمه گفت :پایه ی دزدی هستی؟..
راشا کمی نگاهش کرد..به پشتی مبل تکیه داد و گفت:برو بابا دلت خوشه..من و باش گفتم چی می خواد بگه..ما که دیگه دزدی رو ماچ کردیم گذاشتیم کنار..حتی قول دادیم ..قسم خوردیم..مگه قرار نشد که..
رایان:نه صبر کن ببین چی میگم..امروز یه خانمه اومده بود مغازه..یه گوشی خوش دست و شیک می خواست..معلوم بود از اون مایه داراست..تا دلتم بخواد نخ می داد..اخر سر هم کارتشو ازش گرفتم..یه شرکت بزرگ مهندسی داره..از اون خر پولاست..
راشا:خب که چی؟..دوست دختر جدید مبارک..شیرینش کو؟..
رایان:نه دیوونه..دوست دختر چیه؟..ازت می خوام بریم گاو صندوقشون رو برق بندازیم..

1400/05/30 15:17

شرکتشو دیدم..خفنه جانه راشا..
راشا:جانه خودت این اولا..دوما من که گفتم بی خیاله دزدی بشیم..به قول رادوین تهش میندازنمون اونجایی که عرب نی انداخت..همون زندونه خودمون..من هوسِ اب خنک نکردم..تو کردی بسم الله..
رایان:کی خواست بره زندان؟..من فکرِ همه جاشو کردم..نقشه ای کشیدم که مو لا درزش نمیره..همینجوری هرتی پرتی که نمیریم گاوصندوقشو بزنیم..خوب همه چیزو محاسبه می کنیم..بعد وارد عمل میشیم..
راشا:به رادوین هم بگو..
رایان:می خوام بگم..ولی مطمئنم قبول نمی کنه..تازه یه جورایی ما رو هم منصرف می کنه..
راشا:یعنی بدون اطلاع اون؟..
رایان:اره دیگه..راه دیگه ای نیست..
راشا:ما که وضعمون خوبه..یعنی جوری نیست که باز بریم خلاف..پس دردت چیه؟..
رایان کمی نگاهش کرد..با صدای اروم و گرفته ای گفت :تو و رادوین وضعتون بدک نیست..ولی من جدیدا چک و سفته بالا اوردم..مدتش هم تا 2 ماهه دیگه ست..همون شبی که رادوین گفت بکشیم کنار قبول کردم..باورکن از ته دل گفتم..ولی حالا مثل خر تو گل گیر کردم..راهی هم برام نمونده..
راشا:چرا زودتر نگفتی؟..چقدری هست؟..
رایان:50 میلیون..
چشمان راشا گرد شد..با تعجب گفت :50 میلیــــون ؟!..تومن یا ریال؟!..
رایان:شوخیت گرفته؟..معلومه..تومن..
راشا:دیوونه مگه چی معامله کردی؟..شمش طلا؟..
رایان: یه سری جنس وارد کردم..همه درجه 1..بعلاوه ی لوازم جانبیشون که خب سرجمع اینقدر شد..گرونیه برادرِ من..فکر کردی الکیه و من از روی خوشی میگم بریم دزدی؟..وقتی این مادمازل خانمه پولدار امروز گذرش به مغازه ی من افتاد یه جرقه تو سرم زده شد که برای اخرین بار..
راشا ادامه داد :بری دزدی و خودتو خلاص کنی اره؟..
رایان سرشو تکون داد و گفت :اگر راه دیگه ای سراغ داری بگو..
راشا کمی فکر کرد و گفت :نه خب..منم تو حسابم 10 میلیون هم ندارم..امارِ رادوین رو هم دارم..اونم 20 تا داره..سرجمع میشه 30 تا..می مونه 20 تای دیگه که باید یه جوری جورش کنیم..
رایان:به بچه ها سپردم اونا هم ته کیسه شون اینقدر نمیشه..
راشا متفکرانه نگاهش کرد و گفت :خب با این اوصاف باید چکار کنیم؟..بریم دزدی؟..
رایان:راه دیگه ای هم دارم؟..همه ی ارثیه مون همون فروشگاهه بابا بود که فروختیم اینجا رو خریدیدم تا از دست غرغرای صاحب خونه راحت بشیم..کار کردیم و توی این 1 سال دزدی کردیم خودمونو کشیدیم بالا..ولی بعد کشیدیم کنار..وضعمون هم خوبه..انقدری هست که بشه باهاش زندگی کرد..ولی حالا این مشکل برام پیش اومده..اگر چک ها رو به موقع وصول نکنم یه راست باید برم اب خنک بخورم..واسه اینکه اینجوری نشه میگم بریم دزدی..همین یه بار واسه اخرین بار..قول میدم..حالا چی میگی؟..
راشا:رایان قول

1400/05/30 15:17

دادیا..برای اخرین بار؟..
رایان:اره..قول دادم..سرش وایسادم دیگه..
راشا نفسشو داد بیرون و سرشو تکون داد:خیلی خب..هر وقت نقشه ت کامل شد خبرم کن..
رایان لبخند محوی زد و گفت :دمت گرم..می دونستم تنهام نمیذاری..
راشا:ما مخلص شما هم هستیم..حالا چکار کنیم رادوین نفهمه؟..می دونی که زرنگه..
رایان:اگر کمکمون می کرد خوب بود..ولی می دونم موافقت نمی کنه..می شناسیش که؟..تو هر کاری مصممه..بگه نیستم یعنی نیستم..بگه هستم یعنی تا تهش هستم..اون شب گفت کشیدم کنار یعنی زمین و اسمون جاشون عوض بشه هم رادوین دزدی بکن نیست..خودم یه کاریش می کنم..نباید بذاریم بویی ببره..تا بعد ببینیم چی میشه..
راشا سکوت کرد و چیزی نگفت..
*************
هر سه توی هال نشسته بودند..عصر بود..رادوین مجله ی ورزشی می خواند..رایان با تلویزیون ور می رفت..راشا هم کوک گیتارش را تنظیم می کرد..
صدای زنگ ایفن بلند شد..رادوین از جا بلند شد و گوشی رو برداشت..
رادوین:بله؟..
--سلام..منزل اقای بزرگوار؟..
رادوین:بله..شما؟!..
--من شیبانی هستم قربان..می تونم چند لحظه وقت شریفتون رو بگیرم؟..

رادوین مکث کوتاهی کرد و گفت :به جا نمیارم..
--عرض کردم شیبانی هستم..وکیل اقای کیهانی..با شما کار مهمی داشتم..
رادوین نگاهی به رایان و راشا انداخت که با کنجکاوی به او نگاه می کردند..
رایان:کیه؟..
رادوین جلوی دهانه ی گوشی رو گرفت و گفت:یه یارویی اومده میگه شیبانیه..وکیل اقای کیهانی..
راشا خندید و گفت :اِِِِِ..یارو عُقده داره اومده پشت در خونه ی ما خودشو معرفی می کنه؟..بگو زنگ و اشتباه زده اینجا کسی رو ثبت نام نمی کنن..
رادوین: میگه کار مهم داره..بذار بیاد تو ببینیم چی میگه..

توی گوشی گفت:بفرمایید تو..طبقه ی 4 واحد 12..
دکمه ی در باز کن رو زد و گوشی رو گذاشت..
هر سه به طرف در رفتند..

1400/05/30 15:17

#پارت_2_قرعه

1400/05/31 17:00

با بلند شدن صدای زنگ اپارتمان رادوین در را باز کرد..اقای شیبانی با لبخند پشت در ایستاده بود..
رادوین درو کامل باز کرد..اقای شیبانی وارد شد..با پسرا دست داد و بعد از سلام و احوال پرسی رادوین با دست به سالن اشاره کرد..
رادوین: بفرمایید..
اقای شیبانی تشکر کرد و به همان سمت رفت..همگی نشستند..پسرها منتظر چشم به او دوخته بودند که هر چه زودتر علت ورودش به انجا را بیان کند..
اقای شیبانی صدایش را با تک سرفه ای صاف کرد و گفت:اسم من امیر شیبانی ِ..وکیلِ اقای کیهانی..شما ایشون رو می شناسید؟..
پسرا نگاهی به هم انداختند..رادوین گفت:والا یه چند باری خیلی وقت پیش دیده بودیمشون..فکر می کنم از دوستان پدرم باشن..خیلی صمیمی بودن..
اقای شیبانی سرش رو تکون داد و گفت:درسته..اقای بزرگوار و اقای کیهانی دوستان صمیمی بودند..
رایان: ولی هیچ وقت باهاشون رابطه ای نداشتیم..در کل پدر ما اهل رفت و امدهای ان چنانی نبود..
راشا:درسته..درضمن پدر ما نزدیک به 7 ماهه که فوت شده..قبل از اون هم ما 2 سالی میشه تهران زندگی می کنیم..
اقای شیبانی:بله..تا حدودی در جریان هستم..خبر دارید که اقای کیهانی هم..
رادوین:بله..ولی اون موقع ما تهران بودیم و از بابا و اتفاقاته پیش امده خبر نداشتیم..وقتی رفتیم دیدنش بهمون خبر فوت اقای کیهانی رو داد..یادمه خیلی هم از این بابت ناراحت بود..
راشا:حالا گذشته از این حرفا..شما واسه چه کاری می خواستید ما رو ببینید؟..
اقای شیبانی کمی جا به جا شد و گفت :خب کار من خیلی مهم و حیاتیِ..اول از همه یه سوال از حضورتون داشتم..
رادوین:چه سوالی؟!..
اقای شیبانی:پدرتون به جز اون فروشگاه چیز دیگه ای هم برای شما به ارث نذاشته بود؟..
پسرا نگاهی به هم انداختند و رایان با تعجب گفت:ببخشید..ولی این موضوع به شما چه ربطی داره؟..
اقای شیبانی:خواهش می کنم دچار سوتفاهم نشید..حرفی که می خوام بزنم به این موضوع بستگی داره..می خوام بدونم شما اگاه به دارایی های پدرتون بودید؟..
راشا:اقا کجای کاری؟..بابای ما خدابیامرز شغلش ازاد بود..یه مغازه ی لباس فروشی داشت همین..هیچ وصیتی هم در کار نبود..بعد از فوتش هم اونجا رو فروختیم..
اقای شیبانی:بله اینا رو می دونم..پدرتون در رابطه با چیز دیگه ای..مثلا خونه..باغ یا حتی ویلا با شما صحبتی نکرده بود؟..
راشا خندید و گفت :ویلا؟!..باغ؟!..نه اقای محترم این حرفا نبود..پدرم یه خونه ی قدیمی داشت که خیلی وقت پیش گفته بود بعد از مرگش بفروشیم پولشو بدیم بهزیستی..ما هم همین کارو کردیم..وصیت نامه ای در کار نبود..تازه این رو هم همیشه لفظی می گفت..
رایان:درسته..وضعیت مالیمون عالی نبود..ما هم جهت کار از کرج

1400/05/31 17:00

اومدیم تهران..گاهی هم بابا می اومد پیشمون که صبح های زود می رفت تو پارک ورزش می کرد..ولی این اواخر کمتر بهمون سر می زد..ما هم مشغله زیاد داشتیم..نمی رفتیم سرش بزنیم..

هر سه نیم نگاهی به همدیگر انداختند..
اقای شیبانی گفت :خب اگر الان من بهتون بگم پدر شما یه ویلا هم داشته ولی شما از وجودش بی خبرید چی؟..
هر سه متعجب گفتند :ویلا؟؟!!..بابای ما؟؟!!..
اقای شیبانی:بله..تعجب کردید؟..
رادوین:حتما شوخی می کنید..
اقای شیبانی:نه..اتفاقا برعکس..کاملا جدی گفتم..سه دونگِ یه ویلا به نام پدر شماست..قانونا..
دهان هر سه باز مانده بود..
راشا زد زیر خنده و گفت:اقای وکیل یه چیزی بگو بگنجه..بابای ما اگر ویلا داشت که وضعش اون نبود..به ما هم می گفت..ناسلامتی پسراش بودیم..
اقای شیبانی:من براتون توضیح میدم..خوب گوش کنید..
همه چیز را از وجود ویلا تا وجود سه وارث دیگر از اقای کیهانی برای انها تعریف کرد..لحظه به لحظه بر تعجب پسرها افزوده می شد .. چشمان و دهانشان از تعجب باز مانده بود..
راشا:اقای وکیل ..جونه من الان اینایی که گفتی راست بود؟..
اقای شیبانی اروم خندید و گفت :بله..همه ش حقیقته محض بود..
رادوین:اخه چطور ممکنه؟..
اقای شیبانی:ممکنه پسرم..
رایان:اگر حرفای شما راست باشه پس پاشین بریم این ویلایی که ازش حرف می زنید رو ببینیم..

هر سه با یک حرکت از جا بلند شدند که اقای شیبانی گفت:صبر کنید..چه عجله ایه؟..من باید با دخترانه اقای کیهانی هم هماهنگ کنم..بعد بهتون اطلاع میدم..
بعد از زدنِ این حرف از جا بلند شد و ایستاد..

اقای شیبانی:خب من به وظیفه م عمل کردم و شما رو در جریان قرار دادم..فردا با خانواده ی کیهانی هم مشورت می کنم و زمان دقیق رو برای دیدن ویلا به اطلاع شما می رسونم..

راشا کارتش رو به طرف اقای شیبانی گرفت و گفت:این کارتِ منه..یعنی کارت موسسه ای هست که درش موسیقی تدریس می کنم..شماره ی همراهه من هم روشن نوشته شده..هر وقت خواستید اطلاع بدید بهم زنگ بزنید..
اقای شیبانی با لبخند سرش را تکان داد و کارت را گرفت ..
کارت خودش را به راشا داد و گفت:بسیار خب..این هم کارتِ منه..هر کاری داشتید می تونید با من تماس بگیرید..فعلا از حضورتون مرخص میشم..خدانگهدار..

هر سه تا دم ِدر او را همراهی کردند..بعد از رفتنِ اقای شیبانی توی هال نشستند..
راشا:یعنی راست می گفت؟!..
رادوین:واسه چی باید دروغ بگه؟..
رایان:نه دروغ نمی گفت..مطمئنم..
راشا:اخه بابا اگر ویلا داشت که به ما می گفت..
رادوین:مگه نشنیدی وکیل ِ چی گفت؟..بابا و اقای کیهانی دست به یکی کردن که کسی چیزی نفهمه..
رایان:وکیلِ گفت کیهانی وصیت کرده تا کارهای مربوط به ویلا تموم نشده

1400/05/31 17:00

کسی باخبر نشه..ولی بابا که می تونست به ما بگه..اون که وصیتی نکرده بود..دلیلش چی بوده؟!..
رادوین:همینش منو گیج کرده..دلیل بابا برای پنهان کردن این موضوع چی بوده؟..
راشا:بچه ها قضیه یه نمه بودارنیست؟..

رایان و رادوین نگاهش کردند..
راشا ادامه داد: اخه هیچ چیزه این قضیه با هم نمی خونه..ویلا؟!..سه دونگش به نامه بابا؟!..من و شما هم که بوق نیستیم این وسط..مثلا پسراش بودیم..ولی کاملا از وجودِ ویلا بی خبر بودیم..یعنی بابا واسه چی از ما پنهونش کرده؟!..
نگاه رایان با شک بود..رادوین متفکرانه به گوشه ای زل زد..
ذهن هر سه نفر حسابی مشغول شده بود..


راشا که احساس تشنگی می کرد از اتاقش بیرون اومد ..به طرف اشپزخونه می رفت که دید چراغِ هال روشن است..
با تعجب راهشو به اون سمت کج کرد..رایان کفه هال نشسته بود و زانوهایش را بغل گرفته بود..چونه ش رو گذاشته بود رو زانوش و به پایه ی مبل خیره شده بود..
حضور راشا را حس کرد..نگاهشو بالا کشید..

رایان:مگه نخوابیدی؟..
راشا:اومدم اب بخورم..چیه؟..چرا زانوی غم بغل گرفتی؟..
راشا هم کنارش نشست و درست مثل رایان زانوهاشو بغل گرفت..

رایان نفسش را با اه بیرون داد و گفت:خواب دیدم..
راشا ابروشو انداخت بالا و گت:اوخی..داداشی خواب بد دیدی لالات نمی بره؟..بیا من امشب پیشت می خوابم ..
رایان پوزخند زد و گفت:برو بابا دلت خوشه..تو که بیای پیشم بخوابی کابوس می بینم..
راشا: اِِِِِ..من تا الان چیز دیگه فرض می کردم..حالا چه خوابی می دیدی؟..اگه بالا 18 ساله بگوها..مشکلی نداره .. من به سن قانونی رسیدم..خیالت تخت..
رایان زد به پاش و گفت:کم چرت بگو..دارم میگم خواب دیدم..
راشا:خب منم نگفتم تو بیداری دیدی که..همون تو خواب دیدی رو بگو..
نیششو باز کرد و با شیطنت ادامه داد :حالا چی دیدی؟..چندتا بودن؟..به منم بگـــــو..شاید رو ذهن منم تاثیر گذاشت ازاین خوابای رنگ و وارنگ دیدم..جونه راشا بگـــــو..
رایان خندید و گفت:الحق که ذهن منحرفی داری..من چی میگم تو چی میگی؟..
راشا:من هیچی نمیگم..تو باید یه چیزایی بگی..چند تا بودن؟..
رایان که می خندید گفت:چی چندتا بودن؟..
راشا خیلی جدی گفت:شلیل..کوفتت بشه همه رو تنها تنها خوردی؟..خب یه توکه پا منو هم خبر می کردی..
رایان که از زور خنده سرخ شده بود گفت :ببین ذهن منو منحرف می کنی بعد می پری رو یه شاخه ی دیگه..
راشا صداشو نازک کرد و گفت: به قوله خانما وااااااا..رایان جون مگه میمونم؟..از این شاخه به اون شاخه پریدن یعنی چی؟..
رایان با خنده زد رو شونه ش و گفت:پشت تلفن با دوست دخترات حرف می زدی همین قدر براشون ناز و عشوه می اومدی؟..صدات که ظریف میشه مو نمی زنه..
راشا چپ چپ نگاهش

1400/05/31 17:00

کرد و گفت:برووووو..مرتیکه این موقع شب اینجا نشستی هی میگی خواب دیدم خواب دیدم..تهش هم عاشق صدای زنونه ی من میشی؟..بیا برو بخواب ایشاالله بازم شلیل و هلو و هندونه بیاد به خوابت روحت شاد بشه..

رایان جدی شد و گفت:خوابه بابا رو دیدم..
راشا متعجب نگاهش کرد..رایان ادامه داد:مامان هم کنارش ایستاده بود..تو خونمون..توی کرج بودم..فقط من بودم و اون دوتا..هیچی نمی گفتن..فقط با اخم زل زده بودن تو چشمام..راشا حس بدی داشتم..نگاه هر دوشون مثل نگاهشون به یه متهم بود..بابا یه جمله گفت و بعد هم از خواب پریدم..همه ی صورتم خیس از عرق بود..قلبم تندتند می زد..اومدم اینجا نشستم ..داشتم به اون یه جمله فکر می کردم..

راشا:مگه اون یه جمله چی بود؟!..
رایان اهی کشید و گفت:بابا گفت "مردونگی به عهدیه که بستی پسرم"..منظورشو نفهمیدم..
راشا کمی فکر کرد و گفت: بابا گفت عهد؟..
رایان سرشو تکون داد..
راشا:خب خنگه این که معلومه..تو به رادوین و من و حتی خودت مردونه قول دادی دیگه دزدی نکنی..کلا هر سه اون شب دورشو خط کشیدیم..ولی باز این فکر افتاد تو سرت..شاید حالا که عهدتو شکستی بابا و مامان ازت دلخورن..

رایان به فکر فرو رفت..جمله ای که پدرش در خواب گفته بود رو زیر لب تکرارکرد :"مردونگی به عهدیه که بستی پسرم"..
بلندتر گفت:اره..راست میگی..منم مطمئنم منظور بابا همین بوده..ولی..
راشا:ولی چی؟!..
رایان:ولی اخه من مجبورم راشا..20 میلیون از کجا بیارم؟..20 تا رادوین و 10 تا تو..می مونه 20 تای دیگه..دوستام هم میگن ندارن و یه سری هاشونم جنس وارد کردن ..در کل وضعیتم خوب نیست..
راشا:نمی دونم..ولی این خواب شاید یه هشدار هم باشه..اگر رفتیم دزدی و اون شب گیر افتادیم چی؟..به اینش فکر کردی؟..
رایان:ولی توی این مدت کی گیر افتادیم که اینبار گیر بیافتیم؟..
راشا:رایان رو این حساب که نمیشه رفت دزدی..شاید اون موقع شانس می اوردیم..وگرنه یادته که یه بار چی شد؟..اگر رادوین به موقع عمل نکرده بود الان هر سه پشت میله های زندان بودیم..اینبار که من و توییم..رادوین هم کشیده کنار..باور کن گیر می افتیم..ببین کِی گفتم..
رایان سرشو تو دست گرفت و گفت:پس چکار کنــم؟..2 ماهه دیگه وقت وصولشونه..بدبخت میشم راشا..
راشا:تا دو ماه خیلی مونده..صبر داشته باش..منم به چند نفر می سپرم..خورد خورد جمع میشه دیگه..فقط بذار به رادوینم بگم..دوست و اشنا زیاد داره..
رایان:خیلی خب..منم با خوابی که امشب دیدم ته دلم خالی شد..یه جورایی ترس بَرم داشت..خودم به رادوین میگم..
راشا خندید و گفت:پاشو برو بخواب..شاید اینبار واقعا خواب خوشمزه دیدی..
رایان خندید و گفت:نه من ازاین شانسا ندارم..
راشا:شانس نمی

1400/05/31 17:00

خواد برادره من..جرات می خواد..
اهی کشید و ادامه داد :یه دوست دخترم ندارم عاشقش بشم ..بعد بخوام باهاش ازدواج کنم..باباش دسته چکشو در بیاره و بگه چقدربنویسم پاتو از زندگی دختر من بکشی کنار؟..منم بگم عشق رو نمیشه با پول خرید..بعد پدر دختره بگه 50 میلیون میدم بهت بکش کنار..
منم نیشمو باز کنم بگم..

رایان پرید وسط حرفشو گفت:عشقم مهمه نه پول..
راشا:نه دیوانه..اون موقع عشق اندازه ی هویج هم ارزش نداره..میگم هر چی شما بگین پدر جان ..من رو حرفِ بزرگ ترا حرف نمیزنم..دمه شما هم گرم..
رایان خندید و گفت:خیلی خری..
راشا:چاکریم..
رایان:باش تا اموراتت بگذره..
راشا:چه باشم چه نباشم اموراته من خود به خود می گذره..خاطرت جمع داداش..
رایان :کم نیاری یه وقت..
راشا:نه بیارم از تو می گیرم..ماشالله چنته ت پره..

رایان با خنده از جا بلند شد..راشا هم کنارش ایستاد..
رایان:من برم بخوابم..تو هم برو بکَپ کم اراجیف سر هم کن..
راشا:به سخنان گوهرباره من نگو اراجیف داداش جان..اینا رو باید با اب طلا نوشت قاب کرد..راستی خوابِ بد دیدی صدام کن سه سوته خودمو می رسونم..خواستی خوابای رنگی رنگی هم ببینی یه سوت بزنی کافیه..خودمو رسوندم..

رایان به طرف اتاقش رفت و گفت:نه دیگه فکر نکنم خواب ببینم..
راشا:حتی به خاطره من؟..
رایان تو درگاه اتاقش ایستاد و گفت:مخصوصا به خاطره تو..
راشا:داداشه بد به تو میگن دیگه..
رایان رفت تو .. در همون حال گفت:حالا هرچی..شب بخیر..
راشا خندید و گفت:شب بخیر..
با لبخند به سمت اشپزخونه رفت تا اب بخورد..

1400/05/31 17:00

رادوین بهش تنه زد و گفت :بسه دیگه..چقدر می کشی این بدبختا رو؟..انقدری که تو و رایان به موهاتون می رسید اگر به بوته چغندر رسیده بودید تا الان هلو داده بود..
راشا:حالا چرا گیر دادی به موهای نازنینِ من؟..واسه من که معمولیه..برو به اون یکی داداشت بگو که پدر اُتو مو رو در اورده..

رایان در حالی که با موبایلش ور می رفت از اتاق بیرون امد ....
همونطور که سرش تو گوشیش بود گفت:باز شما دوتا پشت سر من حرف زدید؟..غیبت خوب نیستا..
راشا:اره راست میگه..غیبت ماله خانماست..ما اقایون رو در رو حرف می زنیم..پس رایان جان بیا اینجا می خوام رو در رو یه چیزی بهت بگم..

رایان که هنوز نگاهش به صفحه ی گوشیش بود جلوی راشا ایستاد..
رایان:هوم؟..چیه؟..
راشا گوشی رو از دستش کشید و گذاشت رو میز..
راشا:ول کن این لامصبو..دارم بهت میگم رو در رو ..سرتو تا گردن کردی توی این جغجغه؟..

رایان دست به سینه با حالتی خاص ایستاد و گفت:خیلی خب بگو..می شنوم..
رادوین:بیاین بریم ..مگه شیبانی زنگ نزد گفت سر خیابون منتظره؟..
راشا:ای بابا..اگر گذاشتید دو کلوم مردونه اونم رو در رو حرف بزنیم..
رایان:بزن دیگه..
راشا یهو داد زد:من چی بگم به تو هــــان؟!..د اخه چرا زنگِ گوشی منو عوض کردی؟..این صدای خرناس چیه گذاشتی رو زنگش؟..صبح زنگ زد همچین از خواب پریدم که چارچنگولی چسبیدم به سقف..
رایان و رادوین می خندیدند..
رایان:خیلی خب چرا جوش اوردی؟..دیشب گفتی گوشیت هنگ می کنه..یه دستی بهش کشیدم..زنگش زیادی با کلاس بود..خوشم نیومد عوضش کردم..صدای به این باحالی کجاش خرناسـه؟..
راشا با همان صدای بلند گفت:مگه گوشیه تو ِ که از صداش خوشت نیومد؟..اگه خرناس نیست پس چیه؟..گوش کن..

با گوشی خونه به موبایلش زنگ زد..انواع صداهای خُرناس و غُرِش فضای اطراف رو پر کرد..
رادوین گوشاش رو گرفت :بسه بابا کر شدم..خفه ش کن راشااااااا..
راشا قطعش کرد..گوشی رو تکان داد و گفت: من از این صداها تو گوشیم نداشتم..همه لایت و با کلاسه..
رایان ابروشو انداخت بالا و گفت:من برات بلوتوث کردم..واقعا صداش روح نوازه نه؟..با روحیه ی لطیفت خوب جور در میادا اقای هنرمند..

راشا افتاد دنبالش که رایان هم فرار کرد..دور سالن می چرخیدند..
راشا داد زد :اره ..خیلی هم روح نوازه..صبر کن تا یه روح نوازی نشونت بدم 10,20 تا بعلاوه ی اشانتیون از اینور و اونورش بزنه بیرون..
رایان: اخه با اون صدایی که تو گذاشتی رو موبایلت بچه هم از خواب بیدار نمیشه..اونوقت تو چطوری راس ساعت بیدار میشی؟..خواستم خواب نمونی بیچاره..تازه باید تشکر هم بکنی..
راشا:منم همینو میگم..صبر کن تا بیام ازت تشکرکنم..
راشا به طرفش رفت که رایان به سمت در

1400/05/31 17:02

دوید..رادوین جلوی راشا ایستاد و با خنده گفت:بی خیال شو دیگه..وقتی برگشتیم هرچقدر خواستید بزنید تو سر و کله ی همدیگه..الان وقتش نیست..شیبانی منتظره..
رو به رایان که تو درگاه ایستاده بود گفت:اصلا مگه شماها نمی خواین ویلا رو ببینید؟..زود باشید دیگه..

راشا دستی به لباسش کشید و با چشم واسه رایان که ابرو می نداخت بالا خط و نشون کشید..
رادوین به طرف رایان رفت و گفت: به یکی دوتا از بچه ها زنگ زدم..بهشون گفتم پول لازمم..گفتن بتونن جور می کنن..ولی قول ندادن..بازم ببینم چی میشه..فعلا صبر کن..
رایان نگاه گرفته ای به او انداخت و سرش را تکان داد..رادوین با لبخندی محو روی شانه ش زد و از در بیرون رفت..

هر سه سوار ماشین رادوین شدند و حرکت کردند..

3 روز از دیدارشون با اقای شیبانی می گذشت که دیشب با همراهِ راشا تماس گرفت و قراره امروز صبح ساعت 11/5 را گذاشت..
هر سه مشتاق بودند ویلا را ببینند..اقای شیبانی گفته بود راس ساعت 10 سر خیابان منتظرشان می ایستد تا راه را نشان دهد..
ادرس ویلا را برای راشا اس ام اس کرده بود ..ولی جاده پر پیچ و خم بود..
************
تانیا و ترلان و تارا عینک های افتابیشان را به چشم زدند و سوار ماشین تانیا شدند..
ترلان:خب من با ماشین خودم می اومدم دیگه..
تانیا:جاده ش پیچ و خم زیاد داره..یکی باشیم بهتره..

تانیا حرکت کرد..
تارا:ادرسو دقیق بلدی؟..
تانیا:دقیقه دقیق که نه..اگر به مشکل بر خوردیم به شیبانی خبر میدم..
ترلان:خب میذاشتی با ما بیاد بهمون ادرسو بگه ..راحت تر بودیم..
تانیا:گفت پسرای بزرگوار ادرسو بلد نیستن..منم گفتم با اونا بیاد..

تارا دستاشو زد به هم و با ذوق و شوق گفت:وای بچه ها هیجانی شدم شدیدددددد..دوست دارم زودتر ویلا رو ببینم..
ترلان خندید و گفت:من از تو بدترم..نمی دونم چرا ندیده شیفته ش شدم..
تانیا:یه حسه ابجی..منم همینجوریم..
تارا:انقدر شیبانی ازش تعریف کرده که انگار قصرِ پسر ِپادشاست..

هر سه خندیدند..
ترلان:شاید کمتر از اونم نباشه..ما چه می دونیم..
تارا:من بازم میگم..باید سه دونگه پسرای بزرگوار رو بخریم..
تانیا:هنوز چیزی مشخص نیست..شاید نخواستن بفروشن..
ترلان:اره خب اینم حرفیه..ولی اگر راضی بشن خوب میشه..
تانیا:ما که 2 تا ویلا داریم..دیگه اینو می خوایم چکار..بذار سه دونگش واسه اونا باشه..
تارا:پولشو میدیم..مفتی که نیست..
تانیا:خب شاید پولشو نخوان..ویلا رو بخوان..
تارا:بیخود بیخود..از این خبرا نیست..
ترلان کلافه گفت:ای بابا حالا صبر کن برسیم..ویلا رو ببینیم..بعد واسه ش نقشه بکش..به قول تانیا هنوز چیزی مشخص نیست..
تارا:به هر حال من نظرمو گفتم..

هر سه سکوت کردند..تانیا با دقت و حوصله

1400/05/31 17:02

رانندگی می کرد..محو محیط اطراف شده بودند..
فضایی سرسبز که پر بود از درختانه سر به فلک کشیده..
خانه های اطراف همه ویلایی بودند..گاهی به سراشیبی بر می خوردند و گاهی هم سر بالایی..

تارا:چه جای باحالیه بچه ها..تا حالا اینجا نیومده بودم..
ترلان:فوق العاده ست..تانیا از شهر خارج شدیم؟..
تانیا:اره..

ترلان سرشو تکون داد و گفت: به نظرت چقدر دیگه مونده برسیم؟..
تانیا نیم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:راس ساعت 11/5 اونجاییم..
تارا که از دیدن محیط اطراف سیر نمی شد با ذوق گفت:وای اینجا از بس سبزه جون میده مار و خرگوش و گربه وافتاب پرستمو ول کنم توش تا واسه خوشون عشق و حال کنن..
ترلان با مسخرگی گفت:اینجا هم دست بر نمی داری؟..خواهشا با این جک و جونورات امنیت اینجا رو به هم نزن..همون خونه رو کردی باغ وحش بسه..
تارا شاکی شد وگفت: حیوونای من امنیتِ هیچ *** رو به هم نمی زنن..تربیت شدن..
ترلان:اره.. مثل خودت..
تارا: ببین باز داری به حیوونای من توهین می کنیا..
تانیا:بسه بچه ها..ولی منم یه جورایی با ترلان موافقم..

تارا اینبار رو به تانیا گارد گرفت..ترلان خندید و گفت:ایول ابجی..
تارا گفت:کجاش خنده داره؟..من نمی فهمم..این زبون بسته ها با شما چکار دارن که چشم دیدنشون رو ندارید؟..

تانیا از تو اینه ی جلو نگاهش کرد..ترلان هم کامل برگشت عقب و نگاهشو به تارا دوخت ..
تارا به هر دو نگاه کرد و گفت :هـوم؟..چیه؟..
تانیا:خداییش عجب رویی داری تو دختر..کم مصیبت از دست جونورای تو کشیدیم؟..

تارا پشت چشم نازک کرد و گفت:کارشون داشتید که اون بلا رو سرتون اوردن..اگر اذیتشون نمی کردین اونا هم کاری باهاتون نداشتن..
ترلان:روتو برم هِی..

تارا صورتشو برگردوند و بیرون و نگاه کرد..تانیا و ترلان اروم خندیدند ..

بالاخره رسیدند..تانیا نگاهی به پلاک ویلا انداخت..17..خودش بود..
دقیقا همان موقع ماشین رادوین درست رو به روی ماشین تانیا پارک کرد..
ولی نگاهه سرنشینانِ هر دو ماشین به سمت ِویلا بود..
هنوز متوجه ی یکدیگر نشده بودند..


پیاده شدند..نگاه بهت زده ی هر 6 نفر به ویلا بود..جلوی در نرده ایِ بلندی ایستادند..دستشان را به نرده ها گرفتند..مستقیم به ویلا خیره شدند..

رادوین:عجب ویلای بزرگ و باحالیه..
رایان:اره فضاشو جونه رادوین حال می کنی؟..
راشا:اُه بچه ها از پشت نرده انقدر خوشگله بریم توش دیگه چیه؟..

سنگینی نگاه دخترا رو روی خود حس کردند..همین که سرشان را چرخواندند سه تا دختر جوان را درست کنار خود دیدند..
هر سه به خود امدند و صاف ایستادند..

چهره ی پسرا برای دخترا اشنا بود و چهره ی دخترا هم برای پسرا..
راشا اروم گفت:ما اینا رو یه جایی ندیدیم؟..اشنا

1400/05/31 17:02

می زنن..
رایان:اره به نظر منم اشنان..
رادوین گفت : یادتون نیست؟..اینا همون سه تا دختری هستن که تو پارک باهاشون جنگِ بستنی راه انداخته بودیم..
راشا: اِِِِِ راست میگه..خودشونن..
رایان:اره..اینجا چکار دارن؟..

تارا اروم رو به تانیا و ترلان گفت:شناختینشون؟..
تانیا:اره..همون خرابکارای توی پارکن..
ترلان:راست میگه..اینجا چی می خوان؟..همچین زل زده بودن به ویلا که انگار ماله باباشونه..

هر سه سکوت کردند..نگاهشون رو اروم به طرف هم کشیدند..چند لحظه تو صورت همدیگه خیره شدند..
با تعجب گفتند :نـــــــــــه..یعنـــــی..

اقای شیبانی با لبخند جلو امد و گفت:بله اینجا همون ویلاییه که در موردش باهاتون صحبت کردم..
به پسرا اشاره کرد و رو به دخترا گفت:اقایون بزرگوار هستند..
به دخترا اشاره کرد و اینبار رو به پسرا گفت:این خانم های محترم هم دخترانه اقای کیهانی هستند..وارث سه دونگه همین ویلا..
دستشو رو به ویلا گرفت و گفت:بفرمایید داخل..
رایان به قفل اشاره کرد با لبخند گفت:شما قفلو باز کن بعد ما می فرماییم داخل..
اقای شیبانی با لبخند گفت:شرمنده..چند لحظه صبر کنید..

کلید قفل رو از داخل جیبش در اورد..در همون حال که داشت قفل رو باز می کرد..پسرا نیم نگاهی به دخترا انداختند..دخترا هم درست همین حرکت رو انجام دادند..
دست به سینه با نگاهی مغرور پشت اقای شیبانی ایستاده بودند..
اقای شیبانی در ویلا رو باز کرد و کناری ایستاد..

پسرا خواستند زودتر وارد شوند ولی دخترا جلوتر بودند..همین که خواستند رد شوند برای اینکه به هم برخورد نکنند از حرکت ایستادند..نگاهی به هم انداختند..
تارا با حرص گفت:خانما همیشه مقدم ترن کسی یادتون نداده؟..
راشا:خانم ما هنوز به هم سلام هم نکردیم..بذار برسیم بعد بیا پاچ..یعنی هار..نه همون وَق..اصلا هیچی بابا بیا برو تو..

کنار کشید ..با این کار بقیه هم کنار کشیدند و دخترا بعد از اینکه نگاه چپی به پسرا انداختند رد شدند..
رایان زیر گوش راشا به طوری که رادوین هم بشنود گفت :پاچه بگیر ..هار شو..وَق بزن..اررررره؟..خوب شد نگفتی بهش وگرنه همه ی اینارو سرمون پیاده می کرد..
نگاهی به هم انداختند و با شیطنت خندیدند..

اقای شیبانی:بفرمایید خواهش می کنم..وقت نیست..باید هر چه سریع تر به کارهای ویلا رسیدگی کنیم..
رادوین در نرده ای رو کامل باز گذاشت...هر 4 نفر وارد شدند..دخترا وسط باغ ایستاده بودند..

پسرا نگاهی به اطراف انداختند..ازهمون لحظه ی ورود نگاهشون به فضایی کاملا سر سبز و زیبا افتاد..سمت راست درختان میوه..سمت چپ باغچه ای پر از گل از همه رنگ..
کمی بالاتر درخت بید مجنون که زیرش میز و صندلی گذاشته شده بود..درست

1400/05/31 17:02

مشابهِ همین درخت و میز و صندلی سمت راست هم بود..
هر چی جلوتر می رفتند بیشتر تعجب می کردند..سمت راست یه فواره به شکل ماهی..سمت چپ فواره ای به شکل کوزه..
جلوتر رفتند..دیوارهای بلند که روی انها حفاظ هایی به شکل سیم خاردار نصب شده بود..سر تا سر باغ چمن کاری شده بود..بوته های گل اطراف دیده می شد..

به ویلا رسیدند..اینبار بیش از پیش تعجب کردند..
راشا با تعجب گفت:یا ویلا خیلی بزرگـه یا اینکه دوتاست به هم چسبوندنشون..شاید هم من دوتا می بینم در اصل یکیه..
اقای شیبانی به ویلا اشاره کرد و با لبخندگفت:خیر..اینجا قبلا یه ویلا بوده..البته تا قبل از اینکه تقسیم بشه..بعد از اون اقایان کیهانی و بزرگوار تصمیم گرفتند ویلا رو نصف کنند..ویلا قبل از این خیلی خیلی بزرگ بود..ولی برای راحتی هر دو خانواده این ویلا تقسیم شد..و اینی که الان می بینید نتیجه ی کاری ست که اون دوتا خدابیامرز انجام دادن..

هر 6 نفر رفتند جلو تا از نزدیک ویلا رو مورد بررسی قرار بدهند..ویلا در ظاهر دو تا بود..ولی در اصل یکی بود که میشه گفت به دو نیم تقسیم شده بود..قسمت وسطیِ ویلا کاملا برداشته شده بود و با یک در جدا قسمت راست از چپ جدا شده بود..
دو تا در درست رو به روی هم..سمت چپ برای ویلای سمت چپ..راست هم برای ویلای سمت راست..
رادوین:سمت راست واسه بابای ما بوده یا چپ؟..
اقای شیبانی:سمت راست..

تانیا:اینجا عالیه..اصلا فکر نمی کردم نماش انقدر جذاب و گیرا باشه..
اقای شیبانی:بله..بعد از تقسیمش بهترین معمارها و نقاشان که پدرتون سراغ داشتند روش نظارت کردند..

هر دو ویلا درست شبیه به هم بودند..چون سیبی که از وسط نصف شده باشد..با چند پله به بالکن منتهی می شد..ستون هایی بلند با نقش هایی برجسته و زیبا..دور تا دور بالکن نرده های فرفورژه ی قهوه ای روشن کار شده بود..ویلا نمای فوق العاده ای داشت..

پسرا ویلای سمت راست رو نگاه می کردند و دخترا سمت چپ..هنوز با هم حرف نزده بودند..چند باری که نگاهشون به طرف هم کشیده شده بود..خیلی سریع ان را دزدیده بودند..با این کار اخمی بر چهره می نشاندند و ویلا را نگاه می کردند..

اقای شیبانی:وقت برای دیدنِ جای جایِ ویلا زیاده..فعلا باید در مورد مسئله ای باهاتون صحبت کنم..
با زدن این حرف به طرف میز و صندلی که زیر درخت قرار داشت رفت..6 نفر هم بدون هیچ حرفی پشت سرش حرکت کردند..

ترلان اروم گفت: یعنی شیبانی چی می خواد بگه؟!..
تانیا:چه می دونم..من از الان عزا گرفتم واسه شب..
تارا:چرا؟!..
تانیا:اَه..روهان رو میگم دیگه..امشب قراره بیان..
ترلان:اره راست میگی..به کل یادم رفته بود..بی خیال تانیا..مطمئن باش برنده تویی نه

1400/05/31 17:02

روهان..
تانیا:نمی دونم..نمی دونم تهش چی میشه..ولی استرس دارم..
ترلان:فعلا بی خیالِ استرست شو ..بیا بریم ببینیم شیبانی چی میگه..بعد درموردش حرف می زنیم..
دخترا نشستند ولی پسرا ایستاده بودند..
اقای شیبانی نشست و کیفش را روی میز گذاشت..

1400/05/31 17:02

رادوین گفت :اقای شیبانی یه سوال داشتم ..
اقای شیبانی نگاهش کرد و سرش را تکان داد:بله بفرمایید..سوالتون چیه؟..
رادوین:راستش پدر ما نه پولدار بود و نه ملک و املاکی داشت..یعنی تا جایی که ما مطلع بودیم..حالا سه دونگه این ویلا به نام پدر ماست ..می خواستم بدونم پدرم پول خرید سه دونگ رو از کجا اورده بود؟..با توجه به اینکه توانایی خریدش رو نداشت پس چطور تونست سه دونگه اینجا رو بخره؟..

اقای شیبانی سکوت کوتاهی کرد..دستاش و روی میز گذاشت و انگشتاش و توی هم قفل کرد..همه ..حتی دخترا هم منتظر چشم به او دوخته بودند..
اقای شیبانی:اونطور که من ازخانم و اقای کیهانی شنیدم این ویلا خاطرات دوران کودکی و نوجوانی و جوانیه اقای کیهانی و اقای بزرگوار بوده..خیلی قبل پیش..یعنی درست زمانی که این دو سن کمی داشتند..ویلای کناری که یه ساختمان کوچیک و نقلی بوده متعلق به خانواده ی بزرگوار بود..البته الان دیگه نیست..اونجا رو کوبیدن و جاش یه ویلای وسیع ساختن..بله داشتم می گفتم که توی اون ساختمان خانواده ی بزرگوار زندگی می کردند..همسایه بودن ولی در عین حال صمیمیته خاصی بینشون بوده..بعد از اینکه اقای کیهانی ازدواج کردند اومدن تهران..خانواده ی بزرگوار هم برای سکونت رفتند کرج..دیگه بقیه ش رو نمی دونم که چی شد ولی تا اینجا می دونم که خیلی اتفاقی این دو دوست همدیگرو پیدا می کنند..ظاهرا شما اون موقع نوجوون بودید..خانه ی پدری اقای بزرگوار هنوز پا برجا بوده..اقای بزرگوار اون رو می فروشن و با پولش سه دونگ از ویلا رو می خرند..البته این تصمیم رو اقای کیهانی گرفته بود که خب عملیش هم کردند..

رایان :پس در اینصورت پدر ما سهم الارثش رو داده و سه دونگه این ویلا رو خریده درسته؟..
اقای شیبانی:بله درسته..ایشون خواهر یا برادری نداشتن؟..
اینبار راشا جواب داد : نه بابا تک فرزند بود..البته یه خاله خانم هم هست که خیلی پیره و شهرستان زندگی می کنه..خاله ی پدرم ِ..
اقای شیبانی سرش را تکان داد و گفت:در هر صورت اطلاعاته من تا همین قدر بود..و حالا می پردازیم به بحث خودمون در رابطه با ویلا..

همه با اشتیاق به اقای شیبانی خیره شدند که گفت:ویلای سمت راست متعلق به اقایان بزرگوار..و ویلای سمت چپ هم متعلق به خانم ها کیهانی هست..
به اطراف اشاره کرد وگفت:همونطور که می بینید همه چیز از هم جداست..میز و صندلی..امکانات و سرویس بهداشتی که هم داخل و هم خارج از ویلا قرار داره..حتی فواره..یعنی شما چیز مشترکی با هم ندارید..من وظیفه م بود شما رو از وجود این ویلا اگاه کنم که کردم..از اینجا به بعد با خود شماست..
تانیا با تعجب گفت:یعنی چی؟..میشه واضح تر

1400/05/31 17:03

بگید؟..
اقای شیبانی: خب الان شما 6 نفر صاحب کل این ویلا هستید..هر 6 نفر شما هم می تونه برای این ویلا تصمیم بگیره..و اینکه..

همان موقع صدای زنگ موبایلش بلند شد..عذرخواهی کرد و از جا بلند شد..جواب تلفنش را داد..هیچ *** حرفی نمی زد..نگاهشان به اقای شیبانی بود..
اقای شیبانی گوشی را قطع کرد و رو به 6 نفر گفت:معذرت می خوام..باید برم..کار مهمی برام پیش اومده..
رادوین:باشه من می رسونمتون..
اقای شیبانی با لبخند کیفش را برداشت و گفت:نه پسرم اژانس نزدیکه..شما تازه با ویلا اشنا شدید..هنوز مدت زمان زیادی هم نیست که رسیدید..خودم میرم..شرمنده عجله دارم..فعلا با اجازه..

به طرف در نرده ای رفت و از ان خارج شد..
دخترا از روی صندلی بلند شدند و ایستادند..
ترلان نگاهی به فضای اطراف و ویلا انداخت و گفت:جای فوق العاده ایه..دلم نمی خواد برگردم خونه..
تانیا:اره..منم درست همین حس رو دارم..
تارا:ولی من باید برگردم خونه..هنوز غذای نونو رو ندادم..
ترلان:بی خیال بابا..تو هم با اون نونو جونت..بچه ها من میگم بیایم همینجا زندگی کنیم..واسه یه مدت حال و هوامون هم عوض میشه..
تانیا نگاهی به اطراف انداخت و با لبخند گفت:فکر بدی هم نیستا..منم موافقم..


تمام مدت پسرا شاهد گفت و گوی انها بودند..
رایان اروم رو به رادوین و راشا گفت:اینا رو باش..نیومده موندگار شدن..
راشا:عمرا..شما رو نمی دونم ولی من که بدجور پابنده این ویلا شدم..جون میده یه مدت اینجا بمونیم عشق و حال کنیم..فکرشو بکنید..من برم لبه اون فواره بشینم گیتار بزنم..واااااای حسشو بگو..معرکه میشه..
رادوین خندید و اروم گفت:اینو بگو..صبح زود لباس ورزشیمو بپوشم کل باغ رو بدوم..وای حس وحالی داره ها.. اون موقع از صبح زیر درختا بدوی..
رایان هم که لبخند بر لب داشت گفت:وای مهمونی رو بگو پسر..به افتخار ورودمون یه مهمونی ترتیب می دیدم بر و بچ همگی بریزن اینجا..عجب چیزی بشه..می ترکونیما..
راشا :ایول اره..منم براتون می زنم حال کنید..
رادوین به دخترا اشاره کرد وگفت:باید یه جوری اونا رو دک کنیم..اینطور که معلومه دارن واسه خودشون نقشه می کشن..
راشا:عمرا بتونن بمونن..هنوز راشا رو نشناختی..مگه میذارم؟..


دخترا نگاهی به پسرا انداختند ..تانیا اروم گفت: نکنه اونا هم می خوان بمونن؟..بدجور دارن پچ پچ می کنن..
تارا:اره..همه ش لبخند تحویله هم میدن و به ویلا اشاره می کنن..غلط نکنم قصد دارن تلپ شن..
ترلان:بیخود کردن..اینجا فقط جای ماست..
تانیا ابروشو انداخت بالا و گفت:کاملا باهات موافقم..
تارا:صبر کنید الان می فهمیم می خوان چکار کنن..

بعد رو به پسرا بلند گفت:ببخشید اقایون..
پسرا نگاهش کردند..
تارا دست به

1400/05/31 17:03

سینه با نگاهی مغرور گفت:ما قصد داریم مدتی رو اینجا بمونیم..البته کاری به سهمه شما نداریم..تو ویلای خودمون هستیم..امیدوارم مشکلی نداشته باشید..
راشا جلو امد و گفت:مشکل که سرتاپاش مشکله..چون این ما هستیم که مدتی رو می خوایم اینجا بمونیم سرکار خانم..
ترلان یک قدم جلو امد و کنار تارا ایستاد :خیاله خام..ما زودتر گفتیم..پس فعلا ما می مونیم..بعد که برگشتیم هر کار خواستید بکنید به ما مربوط نیست..
رایان یک قدم جلو امد و گفت:ظاهرا شما خیالات ورت داشته خانم..صف نونوایی نیست که هر کی زود گفت کارش راه بیافته..ما اینجا می مونیم..شما بر می گردی..هر وقت خسته شدیم و قصد برگشت پیدا کردیم..اونوقت بفرما ویلا در خدمتتونِ..
تانیا اومد جلو و معترضانه گفت:هه..گرمیتون نمی کنه اونوقت؟..
رادوین هم جلو امد و کنار راشا و رایان ایستاد:نه خانم شما نگران نباش..ما هم سرماشو کشیدیم هم گرماشو..

سه تا پسر درست رو به روی سه تا دختر قرار گرفتند..چشم تو چشمه هم با نگاهی معترض..
تارا :فقط ما سه نفر اینجا می مونیم..همین و بس..
راشا:نه خانم..اگر بنا به سه نفره که اون سه نفر ماییم..نه شما..وسلام..

اعتراضشون بالا گرفت..هیچ کدام کوتاه نمی امدند..
در این بین رادوین بلند گفت:ســاکــت..
همگی سکوت کردند و نگاهشون رو از روی همدیگر برداشتند و به رادوین دوختند..

رادوین با اخم کمرنگی گفت:اینجوری که نمیشه..باید منصفانه تصمیم بگیریم..
تانیا:میشه بفرمایید انصاف جلو چشمه شما چیه و چطوریه؟..
اخم های رادوین باز شد و لبخند زد..رو به رایان گفت:اون جا کلیدیت که شبیه به مهره ی تاسه رو بده..
رایان سرشو تکون داد و جاکلیدیشو از تو جیبش در اورد و به رادوین داد ..
اون هم مهره رو ازش جدا کرد و رو به بقیه گفت:هر کی اسمش رو روی برگه می نویسه..بعد اسامی رو گلوله می کنیم و می ریزیم زیره میز..یکی از ما مهره رو میندازه..دخترا میندازن..پسرا هم همینطور..تا جایی که یکیمون 6 بیاره..اونوقت همون یه نفر کج میشه و از زیر میز یکی از اسما رو برمی داره..اگر از دخترا بود اونا می مونن..اگر یکی از اسمای ما بود ما می مونیم..قرعه به نام هر کی افتاد اون سه نفر می مونند..خب موافقید؟..

ترلان:تا حدودی اره موافقم..روشه خوبیه..ولی کی اول تاس میندازه؟..
رایان:واسه اینم سکه میندازیم..شیر و خط..چطوره؟..
ترلان:باشه قبوله..
رادوین سکه رو از رایان گرفت..همه چشم به دست او دوختند..


رادوین:شما شیر..ما هم خط..نظرتون چیه؟..
دخترا سراشون رو به نشونه ی موافقت تکان دادند..
رادوین سکه رو تو دستش چرخواند و بالا انداخت ..با چشم دنبالش کردند..سکه روی چمن ها افتاد ..رادوین کج شد و جلوی چشم همه سکه

1400/05/31 17:03

رو برداشت و بالا اورد ..

با لبخند به دخترا نگاه کرد..دخترا چپ چپ به پسرا نگاه کردند و اخماشون رو در هم کشیدند..
رادوین:خب حالا که خط اومد پس ما مهره رو میندازیم..اعتراضی ندارید؟..
تانیا و ترلان و تارا فقط سکوت کردند..همین سکوت نشانه ی اعتراضشان بود ولی پسرا بی توجه بودند..
رایان:من کاغذ خودکار همرام نیست..کسی نداره؟..
تانیا اروم گفت:من دارم..

نیم نگاهی به پسرا انداخت و از تو کیفش دفترچه و خودکارش و در اورد..به تعداد برگه کند و به همه داد..
رادوین:خیلی خب حالا هر کی اسم خودشو رو برگه بنویسه..
خودکار دست به دست می چرخید..اسامی که نوشته شد کاغذا رو مچاله کردن و پرت کردن زیر میز..رو میزی پلاستیکیِِ سفید..بلند بود و کسی نمی تونست قرعه ها رو ببینه..
راشا مهره رو از رادوین گرفت و گفت :من اول میندازم..
همه دور میز جمع شدند..راشا مهره رو تو دستش تکون داد و اروم پرت کرد..2 اومد..
راشا:ای از ریشه بخشکه این شانس من راحت شم..2 هم شد شماره؟..اَه..
تارا پوزخند زد و نگاه مغرورشو تو چشمای راشا دوخت ..راشا لبخند کجی تحویلش داد و سرش را برگرداند..
تارا مهره رو برداشت ..تو دستش فشرد..اروم پرتش کرد..1 اومد..
راشا با همون پوزخند نگاهش کرد:باز دمه شانسه خودم گرم..یکی از تو بالاتر بود..
تارا با حرص گفت:اولا تو نه و شما..دوما شمام که نوکت قیچی شده دیگه چی میگی؟..

راشا خواست جواب بدهد که رایان گفت:بی خیاله دعوا..فعلا نوبته منه..
هر دو به مهره نگاه کردند که تو دست رایان بود..
راشا زیر گوشش گفت:تو همیشه داش زرنگه بودی..شانست هم که خدا برکتش بده از من و رادوین بهتره..پس جونه راشا پوزه اینا رو بزن..

رایان لبخند کجی تحویلش داد و چیزی نگفت..مستقیم به ترلان نگاه کرد و بعد هم به میز..مهره رو اول انداخت بالا و گرفت پرت کرد رو میز..مهره چرخید بین 5 و6 در حال چرخیدن بود ..ولی وقتی افتاد 5 اومد..
رایان با حرص تو موهاش دست کشید و گفت:اک ِ هی..لعنتی نشد..
راشا زد رو شونه ش و گفت:غصه نخور رایان جون..تو هم خیلی باشی داداشه خودمی دیگه..شانس نداریم ما..اینم اعتماد به نفس برو حال کن..
رایان زیر پوستی خندید و چیزی نگفت..
نوبته ترلان بود..استرس داشت..به هیچ *** نگاه نمی کرد..مهره رو انداخت..3 اومد..
صدای " وااااااای " دخترا بلند شد..رادوین جلو امد..بدون فوت وقت مهره رو برداشت و پرت کرد..چرخید چرخید چرخید چرخید و..دقیق 6 اومد..
راشا:ایوووول.. همینه..من همیشه می گفتم اگر یکی تو ما شانس داره اونم رادوینه..گل کاشتی پسر..
تارا پوزخند بر لب اروم گفت:هه..همچین قربون صدقه ی هم میرن انگار تو المپیک مداله طلا اوردن..
پسرا شنیدن..رایان گفت:کم از المپیک

1400/05/31 17:03

نیست..وگرنه شما اینجا واینمیستادی پا به پای ما مهره بندازی..

ترلان زیر لب جملاتی را زمزمه کرد و رویش را برگرداند..
رادوین :خب بریم سر وقته قرعه ببینیم کی برنده میشه..
راشا خندید :جو ما رو گرفته ها..همچین ذوق کردیم انگار از طرف بانک می خوان قرعه کشی کنن این وسط یه ماشین اخرین مدل هم گیرمون میاد..
تانیا رو به هر سه گفت:ماشین اخرین مدل پیش کشتون..ویلا رو در اختیار ما بذارید دیگه با شما کاری نداریم..
رادوین:همچین چیزی امکان نداره..
تانیا زل زد تو چشماش و گفت:شما فعلا برو قرعه رو بکش بیرون..بعد به احتمالاتش فکر کن..
رادوین بدون هیچ حرفی رو پا نشست و دستشو برد زیر میز..سرش بالا بود و نگاهش به بقیه..
راشا که دید رادوین داره طولش میده گفت:د زود باش دیگه..مگه دستتو کردی تو صندوقه آرا که انقدر طولش میدی؟..6 تا بیشتر نیستا..

رادوین دستش و بیرون اورد ..یکی از کاغذا تو دستش بود..همه دورش حلقه زدند..دخترا مضطرب و پسرا مشتاق..
رادوین نگاهی به تک تکشون انداخت و کاغذ رو باز کرد..نگاهش رو به کاغذ دوخت..
چند لحظه فقط به اسم خیره شد..لبخند اروم اروم مهمون لبهاش شد..با این لبخند دخترا پوفی کردند و افتادن رو صندلی..پسرا با هیجان و خوشحالی پریدن بالا و ایول گفتن..ولی نگاه رادوین هنوز به کاغذه توی دستش بود..
اروم رو به دخترا کرد و گفت:تانیا کدومتونین؟..
تانیا با تعجب نگاهش کرد :تو اسم منو از کجا می دونی؟!..
رادوین با لبخند کاغذ و برگردوند..روی کاغذ اسم تانیا نوشته شده بود..
رادوین ابروش و بالا انداخت و با شیطنت نگاهش کرد:به به..چه اسمی..میگم خوشگله ها..

دخترا از جا پریدن..تارا و ترلان با خوشحالی دستاشونو به هم زدند ..
تانیا بالبخند ولی نگاهی جدی به طرف رادوین رفت..کاغذ رو از تو دستش کشید و نگاهی بهش انداخت..درست بود..اسم تانیا روش نوشته شده بود..

سرشو بلند کرد..رادوین همچنان با لبخند به او زل زده بود ..تانیا هم لبخند به لب داشت ولی لحنش خاص بود..
تانیا:اگه خوشگله به صاحبش مربوط میشه نه کسِ دیگه..
کاغذ و اورد بالا و جلوی صورتش تکون داد :اینم از قرعه که به نامه ما سه نفر افتاد..دیگه حرفیه؟..

رادوین که همچنان لبخندش و حفظ کرده بود دستاشو برد بالا و گفت:نه خانم..کی خواست اعتراض کنه؟..
به ویلا اشاره کرد وگفت:این شما و این هم ویلا..خوش بگذره..روز خوش خانمای محترم..

بعد هم پشتشو به دخترا کرد و رو به رایان و راشا چشمک زد..دخترا ندیدند ..
رایان و راشا وقتی فهمیدند قرعه به نام دخترا افتاده ناراحت شدند ولی بیشتر از این حرکت رادوین تعجب کرده بودند..
بدون هیچ حرفی دنبال او رفتند..دخترا هم با نگاهشان اونها رو دنبال

1400/05/31 17:03

کردند..

رایان معترضانه رو به رادوین گفت:کجا میری؟..پس چرا اینجوری شد؟..
از در بیرون رفتند ..رادوین در حالی که به طرف ماشینش می رفت گفت:خب دیدید که.. قرعه به نامشون شد..ولــی..
در ماشین رو باز کرد..قبل از اینکه سوار بشن راشا گفت:ولی چی؟..جونه من بگو ..
لبخند شیطنت امیزی تحویلش داد و گفت: نکنه براشون خواب های اشفته دیدی؟..
رادوین خندید و گفت:سوار شین تو راه بهتون میگم..فعلا باید خیالشون رو راحت کنیم که رفتیم..پس بپرید بالا..
پسرا لبخند بر لب سوار شدند..

منتظر قسمت های بعدی باشید

1400/05/31 17:03

تانیا و ترلان و تارا هر سه تو مسیر برگشت بودند..
تانیا رو به دخترا گفت:بچه ها.. به نظرتون یه نمه مشکوک نمی زدن؟..
ترلان :کیا؟!..
تانیا:پسرا دیگه..مخصوصا اونی که قرعه رو کشید..
تارا جواب داد:نه ..واسه چی مشکوک؟!..خب رای به ما افتاد و اونا هم دمشونو گذاشتن رو کولشون و رفتن پی کارشون..
ترلان:حق با تاراست..ما که نمی شناسیمشون..همون بهتر که رفتن..
تانیا لباشو جمع کرد و متفکرانه گفت:نمی دونم والا..ولی عجب ادمای سیریشی بودنا..اخرش مجبور شدیم قرعه بندازیم..
ترلان:حالا هر چی که بود تهش به نفع ما شد..
تارا با شوق و ذوق گفت:اره همین مهمه..روشون کم شد اساسـی..
تانیا خندید و چیزی نگفت..
************
ترلان وارد اتاق تانیا شد ..تانیا زیبا و اراسته در حالی که کت و دامنی به رنگ شیری به تن داشت روی تختش نشسته بود..یک شال همرنگ لباسش هم روی سرش انداخته بود..ولی زیاد بسته نبود..موهای جلو قسمتی از ان به زیبایی روی پیشانیش ریخته بود..
ترلان کنارش نشست و گفت:چرا غمبرک زدی ابجی؟..روهان و خانواده ش الاناست که برسن..نمیای بیرون؟..

تانیا سرشو بلند کرد..نگاهشو به ترلان دوخت و با صدایی اروم و گرفته گفت:اعصابم داغونه ترلان..
ترلان:مگه نمی خوای امشب اب پاکی رو بریزی رو دستش و خودتو خلاص کنی؟..پس دیگه دردت چیه؟..
تانیا:چرا..اتفاقا توی این مدت همه ش دارم حرفامو با خودم زمزمه می کنم که یادم نره..امشب همه چیز و تموم می کنم..
ترلان:همین درسته..ما که خورده برده ای ازشون نداریم..یه کلام ختمه کلام..میگی اقا من شما رو دوست ندارم..یه خبطی کردم نامزده تو شدم بعدش هم دیدم اخلاقامون به هم نمی خوره ..کشیدم کنار..حالا هم شما رو بخیر و مارو به سلامت..
تانیا لبخند زد و گفت:فقط خدا کنه به همین راحتی بکشه کنار..می شناسیش که..
ترلان:هیچ غلطی نمی تونه بکنه مجبوره بکشه کنار..اختیارت دسته خودته..کسی نمی تونه مجبورت کنه..
تانیا:مشکل من می دونی چیه؟..اینکه بابا ما سه تا رو سپرده به عمه خانم..می ترسم اون به این ازدواج اصرار کنه بعد بمونم تو روش چی بگم..
ترلان با حرص گفت:تانیا این حرفا از تو بعیده..عمه خانم حرف زیاد می زنه تو که نباید گوش کنی..شاید اون گفت با سر شیرجه بزن برو تو چاه تو هم باید بری؟..محکم وایسا و حرفتو بزن..مطمئن باش هیچی نمیشه..

تارا وارد اتاق شد و گفت:تانی,تری ..اومدن..از پشت پنجره ماشینشونو دیدم..بیاین بیرون..
تانیا و ترلان از رو تخت بلند شدند..تانیا دستی به لباسش کشید .. از اتاق بیرون رفتند..
ترلان کت و شلوار سبز کم رنگ و تارا هم بلوز وشلوار مشکی براق که خط های قرمز و سفید که به رنگ اکلیل روش کار شده بود به تن داشتند..
هر سه فوق العاده

1400/05/31 17:04

زیبا شده بودند..
**************
روهان به همراه خانم و اقای سزاوار توی سالن نشسته بودند..خدمتکار سینی چای رو گردوند و بعد از اون از سالن بیرون رفت..
خانم سزاوار که مادر روهان بود پشت چشم نازک کرد وگفت :وا..تانیا جون چرا خودت چای رو نیاوردی؟..
تانیا با اخم کمرنگی گفت:چرا باید من می اوردم؟..
خانم سزاوار دستانش که چند ردیف النگو و جواهرات گران قیمت بهشان اویزان بود رو تو هوا تکون داد و گفت : وا خب همه جا رسم بر اینه که عروس چای رو بگردونه..شما هنوز اینا رو نمی دونی؟..
تانیا دستشو مشت کرد وبا همون حالت قبلی گفت:چرا می دونم..منتها من که عروس نیستم..این دیدار هم جنبه ی خواستگاری نداره..صرفا جهت مهمونی تلقی میشه..البته از نظر من و خواهرام که اینطوره..شما رو نمی دونم..

نگاهی بین خانم و اقای سزاوار رد و بدل شد..هر دو متعجب بودند..
اقای سزاوار رو به تانیا گفت:دخترم این حرفه تو چه معنی میده؟..مگه با روهان قرار مداراتون رو نذاشته بودید که امشب بیایم و زمان عروسی رو تعیین کنیم؟..

تانیا نگاه پر از خشمش رو به چشمای مشکی و وحشی روهان دوخت و گفت:خیر..من چنین قراری با پسر شما نذاشتم..این مهمونی هم به اصرار ایشون بود..
روهان با اخم از روی مبل بلند شد و ایستاد..با صدای پر تحکم گفت :بیا بیرون می خوام باهات حرف بزنم..
تانیا:من با تو جایی نمیام..حرفی داری همینجا در حضوره همه بزن..
روهان دستاشو مشت کرد و زیر لب غرید :حرفام خصوصیه..به نفعته که بیای..منتظرم..

با قدم هایی بلند از در خارج شد..تانیا اب دهانش رو قورت داد و به خواهرانش نگاه کرد..
ترلان اروم گفت:خب برو ببین چی میگه..حرفاتو هم بهش بزن..
تانیا مردد از جا بلند شد..تصمیمش را گرفته بود همین امشب باید اب پاکی را روی دستان روهان بریزد..دیگر بیش از این جایز نبود این موضوعه مسخره کش پیدا کند..

با اجازه ای گفت و از سالن خارج شد..از در بیرون رفت..
نگاهش رو اطراف چرخاند..روهان روی تاب فلزی نشسته بود..به طرفش رفت..

روهان با حرصی مشهود پاشو به زمین می کوبید و با این کار تاب را به حرکت در می اورد..
حضور تانیا رو حس کرد..سرش رو بلند کرد و از روی تاب بلند شد..رو به روی هم ایستادند..تانیا بی توجه به او روی تاب نشست..
به رو به رو نگاه کرد وگفت:خیلی حرفا دارم که می خوام بهت بزنم..ولی اول می خوام حرفای تو رو بشنوم..
روهان لبخند زد و کنارش نشست..تانیا کمی خودش رو جمع و جور کرد..
روهان گفت:نه اتفاقا این تویی که اول باید حرفاتو بزنی..گوش می کنم..بگو..

تانیا که دیگر صبرش لبریز شده بود و طاقت حضور او را در کنارش نداشت گفت:خیلی خب..از خدامه که این بازی مسخره هر چه زودتر تموم

1400/05/31 17:04

بشه..
روهان:بازی؟..کدوم بازی؟..عشقه من به تو بازی نیست تانیا..چرا نمی خوای بفهمی؟..
تانیا پوزخند زد وگفت:هه..اره عشق..عشـــــقه چی روهان؟..عشقه تو عشق نیست همه ش کشکه..تو برای من حکم یه لکه ی ننگ رو داری که می خوای به زور بهم بچسبونیش.. و من این ننگ رو نمی خوام..بهتره بکشی کنار..

روهان از جا بلند شد و رو به روی تانیا ایستاد..با صدای بلند گفت:اگر ننگم و اینو نمی خوای مهم نیست..حتی ذره ای برام اهمیت نداره..تو ماله منی اینو می فهمی؟..نامزده منی..تا اخر هفته هم قانونا و شرعا زنم میشی..دیگه حرفی هم نمونده که بخوایم بزنیم..الان هم میریم داخل و تو به مامان و بابا میگی که تصمیمت رو گرفتی و می خوای با من ازدواج کنی..شنیدی چی گفتـــم؟..

تانیا از جا بلند شد..با خشم زل زد تو چشمای سرخ شده ی روهان..با نفرت گفت:حالم ازت بهم می خوره روهان..ارزومه بری به درک..پست فطرته رذل..اون مهسای بدبختو به خاکه سیاه نشوندی بس نبود؟..حالا نوبته منه؟..منو نشونه گرفتی و می خوای این وسط چی رو به دست بیاری؟..پول؟..قدرت؟..کم داری؟..اره؟..خودت کم داری که بازم حرص می زنی؟..

روهان بی هوا بازوی تانیا رو گرفت وفشرد..با خشم و غضب گفت:خوب گوشای کَرِتو باز کن ببین چی میگم..برای اخرین بار میگم تو با من ازدواج می کنی..مهسا و هر خره دیگه ای هم که بینمون بوده رو فراموش می کنی..مهسا رفت به درک..دیگه مهسایی وجود نداره..پس هی اسمشو جلوی من به زبون نیار..
تکان محکمی به او داد و گفت:الان میریم تو و همون کاری که من گفتم رو می کنی..وگرنه..هر چی دیدی از چشم خودت دیدی تانیا..گله ای نباید بکنی..شیرفهم شــد؟..

تانیا بازوشو محکم از بین دستان روهان بیرون کشید ..در حالی که با دست بازوشو ماساژش می داد..اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت:کم هارت و پورت کن..هر کی ندونه من که می دونم هیچی بارت نیست..حرفات همه باده هواست..هیچ غلطِ زیادی نمی تونی بکنی..
روهان پوزخند زد و نگاه خاصی به او انداخت :جداً؟..ولی زیاد هم مطمئن نباش عزیزم..ظاهرا هنوز روهان رو نشناختی..من می تونم کاری بکنم به دست و پام بیافتی..اره..همینی که جلوت وایساده داره بهت میگه اگر نخوای به این ازدواج تن بدی باید پی ِ همه چی رو به تنت بمالی..حالا چی؟..بازم می خوای رو حرفت بمونی؟..

تانیا با تعجب و چشمان گرد شده گفت :روهان چی تو اون سرته؟!..منظورت از این حرفا چیه؟!..
روهان خندید..اروم اروم خنده ش بلندتر شد..قهقهه زد و دور خودش چرخید..با سرخوشی می خندید..
تانیا متعجب نگاهش می کرد..به هیچ وجه سر از کارش در نمی اورد..معنی حرف هایش را نمی فهمید..
روهان در حالی که هنوز می خندید به تانیا نگاه کرد..صورت و

1400/05/31 17:04