رمان های جدید

610 عضو

بر بيايم يا نه..
راشا:حالا رادوين چي شده که يهو وجدان خفته ت رو زدي بيدار کردي؟..
رادوين:من بيدارش نکردم..خودش با يه تلنگر بيدار شد..
رايان:ميشه بگي چطوري؟!..
رادوين:امشب که رفتيم دزدي..وقتي اون مرد اومد و خواست گاوصندوق رو خالي کنه ديدم ما دزديم و اونم دزد..ولي جوري باهاش برخورد کرديم که انگارما ادم حسابي هستيم اون بيچاره سر دسته ي دزداست..خاري و خفتش رو که ديدم يه جوري شدم..گفتم خب منم از اين يارو کم ندارم..منم دزدم..منم اومدم اينجا خلاف کنم..التماسها و حقارتشو که ديدم از خودم بدم اومد..براي همين گفتم ولش کنيد..کاري رو که اون مرد مي خواست انجام بده رو من و شما دوتا تمومش کرديم..هر چهار نفر دزد بوديم..ولي از يه قماش نبوديم..ما سه تا يه جورايي وجدان حاليمونه ولي اون مرد ..نمي دونم..ماها با اينکه مشکل مالي نداريم ولي خير سرمون واسه تنوع گاهي ميريم گاوصندوقا رو برق مي ندازيم..شده عادت برامون..اسمش دزديه نه سرگرمي..اتفاقات امشب يه تلنگر بهم زد که منم دزدم و چيزي ازاون مرد کم ندارم..درسته هميشه حساب شده عمل کرديم و هيچ پليسي نتونسته مارو خفت کنه ولي اخرش که چي؟..شوخي شوخي افتاديم زندان چکار کنيم؟..
راشا:اونوقت همه ي اينا رو همين امشب فهميدي؟!..
رادوين:همه ش رو نه..گفتم که..وجدانم نيمه بيدار بود که با تلنگرِ امشب کامل از خواب پريد..
رايان:پس بيدار نگهش دار که منم باهاتم..اگه همين امشب دست از اين کار بکشيم من پايه ي همتونم..مي کشم کنار..
رادوين :منم همينو مي خوام..ديگه نبايد ادامه بديم..بچسبيم به کاراي قبلمون..هيجان و سرگرميش ديگه بهم حال نميده..
هر دو به راشا نگاه کردند که ساکت بود و چيزي نمي گفت..

راشا:خب..چي بگم؟!..منم که نُخوديم اين وسط و تابعه بقيه..شما مي گين نيستيد منم ميگم ايول داريد به مولا منم نيستم..
رادوين دستش رو جلو اورد و گفت: قول؟..
رايان دستش و گذاشت روي دست رادوين و گفت :قول..
راشا هم دستشو گذاشت و محکم فشرد:منم قسم مي خورم که..
رادوين و رايان بلند گفتند : اِِِِِِِِ..
راشا خنديد:خيلي خب بابا شوخي کردم..منم قول..

رادوين :پس از امشب يه خط قرمز مي کشيد دور خلاف ملاف..اوکي؟!..
رايان:من که گفتم پايه م..
راشا:به شرط اينکه بچه مثبت نشيما..فقط دزدي رو بي خيال ميشيم..
رادوين لبخند مرموزي زد و گفت :اون که بله..البته خلاف از نظر ما يه چيز ديگه ست ..
رايان خنديد و گفت :رادوين راست ميگه..اوني که تو بهش ميگي خلاف ديگه خلاف نيست..باحال ترين سرگرمي ماست..من که عمرا اگه بي خيالش بشم..
هر سه خنديدند

1400/05/30 15:15

تارا رو به تانيا که رانندگي مي کرد گفت :حالا چه اصراريه بريم خونه ي عمه خانم؟..
تانيا با حرص دنده عوض کرد و جوابش را داد:من چه مي دونم..زنگ زد گفت بيايد مي خوام در مورد موضوع مهمي باهاتون صحبت کنم..
ترلان پوزخند زد :عمه خانم و موضوع مهم؟..از نظر عمه خانم تنها موضوعي که هم مهمه و هم بايد حتما اجرا بشه شوهر کردنه ما سه تاست.. نمي دونم چي نصيبش ميشه؟..ما نخوايم ازدواج کنيم کدوم بدبختي رو بايد ببينيم؟..
تارا:اره واقعا..همينو بگو..اگر اينبار هم بخواد تو گوشمون از اين حرفا بخونه من که نيستم..کلمه ي اول به دوم پا ميشم ميام بيرون..
ترلان :منم مثل تو..
تانيا:بسه ديگه..هي هيچي نميگم باز ادامه بدينا..
تارا:خب همه که مثل تو نيستن خواهر من..اينکه يه شاهزاده ي سوار بر اسب سفيد اَد بياد بخوره به پست و اقبالش..
تانيا چپ چپ نگاش کرد ولي ترلان گفت :خب راست ميگه ديگه..تو يکي رو زير سر داري من و تارا چي بگيم؟..تازه من عمرا ازدواج بکنم اونم بدون اينکه به طرف علاقه اي داشته باشم..
تانيا:هه..علاقه رو بذار در کوزه ابشو سر بکش ابجي..عشق وعلاقه توي اين دوره و زمونه پيدا نميشه..هر کي هم بياد جلو واسه پول ماست نه اينکه عاشق چشم و ابرومون بشه..
تارا:خداوکيلي اينو راست گفتي..هنوز اون پسره ي چلغوز رو يادم نرفته..بيشعور جلوي من سوسکه بيچاره رو لگد کرد..بعدش هم با افتخار ميگه کشـتـمــش..آي دلم مي خواست با بيلي..کلنگي..خلاصه با يه چيزه اساسي بزنم فرق سرش ديگه بلند نشه..عينهو همون سوسکه فلک زده له و لورده بشه..
ترلان خنديد:خب بنده خدا چکار مي کرد؟..نمي دونست که تو طرفدار حيوونا و چرنده ها و خزنده ها و حشراتي..
پشت چشم نازک کرد وگفت :به درک که نمي دونست..مي خواست تحقيق کنه بعد بياد بهم پيشنهاد بده..توي همون ديدار اول گند زد..مرتيکه ي قاتل..
تانيا خنديد و گفت :چون زده سوسکه رو کشته بهش ميگي قاتل؟..
تارا:پ نه پ ..فکر کردي با اين کارش مدال طلاي المپيک بهش تعلق مي گيره؟..
ترلان:ولي منم سوسک ببينم با دمپايي به خدمتش مي رسم..نميذارم قسر در بره..
تارا با غيض داد زد :تو غلط مي کني..ببين من رو جک و جونورام حساسما..بهشون توهين کني..
تانيا:خيلـــي خب..خودتو کنترل کن دختر..واسه سوسک هم ادم انقدر داد و قال راه ميندازه؟..
تارا:چطور تو واسه روهان داد و قال راه ميندازي چيزي نيست واسه من عيبه؟..والا سوسکا ارزششون از روهان هم بالاتره..
تانيا با شنيدن اسم روهان اخماشو کشيد تو هم و گفت :ديگه تمومش کن تارا..موضوع من و روهان فرق مي کنه..
ترلان:اتفاقا فرق نمي کنه..در هر حال به ما هم مربوطه..بالاخره تصميمت چيه؟..
تانيا:فعلا هيچي..

نگه داشت..رو به

1400/05/30 15:16

روي خونه ي عمه خانم پارک کرده بود..
همگي پياده شدند..
*******
عمه خانم زن تنهايي بود.. تنها يک برادر تني و يک ناتني داشت که برادر تني او هم احسان پدر تانيا و ترلان و تارا بود..
پدرشان بر اثر سکته ي قلبي فوت شده بود..قبل از مرگش به صورت لفظي وصيت کرده بود که بعد از فوتش سرپرستي دخترها به عهده ي عمه خانم باشد..ولي عمه خانم زني بود که توانايي نگهداري اين سه دختر را نداشت..
از طرفي هم دخترها دوست نداشتند خونه ي پدريشان را ترک کنند و اينجا بمانند..به قول تارا ابشون تو يک جوي نمي رفت..عمه خانم اونور جوي اين سه نفر هم اينور جوي..
عمه خانم هيچ فرزندي نداشت..ولي بسيار زن ثروتمندي بود..

مثل هميشه با غرور روي صندلي چرخدارش نشسته بود..پرستارش خانم سليمي هم کنارش ايستاده بود..
دخترها به ترتيب کنار هم روي مبل نشستند و مسير نگاهشون مستقيم به سمت عمه خانم بود..

عمه خانم :خب مطمئنم که نمي دونيد واسه ي چي بهتون گفتم بيايد اينجا..درسته؟..
تارا زير لب به طوري که اون نشنود گفت :مگه علم و غيب داريم؟..باز شروع شد..هميشه همينجوري استارتشو مي زنه..بعد تا مي تونه گاز ميده..
تانيا زير لب نا محسوس گفت :تارا ساکت..

عمه خانم لب باز کرد و با صداي پير و شکسته اما پر غرور و محکمي گفت :من ديگه چيزي از عمرم باقي نمونده..ديشب خواب محمدعلي خان رو ديدم..اومد به خوابم و گفت ساکمو جمع کنم برم پيشش..اين نشونه ي خوبيه واسه من..ديگه خسته شدم..اين دنيا به من وفا نکرد ولي اون دنيا خيلي کارا مي تونم بکنم..

تارا دوباره زير لب گفت : با اين سنش تازه فهميده اين دنيا بهش وفايي نکرده..ساعت خواب..حالا هم واسه اون دنياش کيسه دوخته..
ترلان زير پوستي خنديد ولي تانيا دوباره تذکر داد..

تارا با عمه خانم خصومتي نداشت و هميشه احترامش را نگه مي داشت..ولي دلش از اين پر بود که عمه خانم تنهاست و اين همه ثروت دارد ولي دست هيچ فقير و بيچاره اي را در راه خير نمي گيرد ..
تا به حال کسي نديده بود عمه خانم دست به سوي خير دراز کند..کلا اهل اينجور کارها نبود..زني قُد و يک دنده..مستبد و مغرور بود و هميشه سه تا خواهر را مجبور به اطاعت از خود مي کرد ..
تانيا احترام مي گذاشت ولي بقيه تنها حرص مي خوردند..در کل هيچ کدام راضي به انجام اموار عمه خانم نبودند..

عمه خانم:ازتون خواستم بيايد اينجا تا در مورد وصيت پدرتون باهاتون حرف بزنم..مسئله ي مهميه..
هر سه با کنجکاوي نگاهش کردند..


عمه خانم :امروز وکيل خانوادگيمون اينجا بود..باهاش کار داشتم..بعد از اتمام کار يه چيزي گفت که ذهنم رو به خودش مشغول کرد..
تانيا:چي عمه خانم؟..به ما هم مربوط ميشه؟..
سرش را تکون داد..با انگشت

1400/05/30 15:16

به هر سه اشاره کرد و گفت :اره..دقيقا به شما سه نفر مربوط ميشه..
ترلان:خب بگيد..چي شده؟..
عمه خانم :اقاي شيباني..همون وکيل خانوادگيمون..امروز بهم گفت که توي وصيت پدرتون يک مورد ديگه هم قيد شده..ولي شما ازش بي خبريد..ازش پرسيدم که اون چيه و اينکه چرا انقدر دير به ما اطلاع داده .. اون روز که وصيت خونده شد چيزي ازش به ما نگفت؟..در جواب سوالم گفت که اين قسمت از وصيت نامه به خواسته ي خود کيهاني يعني پدر شما مخفي مي مونه تا اقاي شيباني کارهاي مربوطه رو انجام بده..بعد از انجام کارهاي اين قسمت از وصيت نامه اون رو به اطلاع شماها برسونه..ولي خب امروز من رو در جريانش قرار داد..و اين رو هم گفت که احتمالش هست امروز,فردا سراغ شماها هم بياد..

تارا:حالا اين قسمت سکرت مونده ي وصيت نامه ي پدر ما چي هست؟..
عمه خانم :يه ويلا..

هر سه نگاهي به هم انداختند و رو به عمه خانم گفتند :ويــــلا؟؟!!..
سرش را تکان داد و با جديت گفت :اره..ويلا..تعجب نداره..
تانيا:اخه عمه خانم..يه ويلا مگه چي بوده که پدرمون نخواد به ما بگه؟..

عمه خانم:اين ويلا با ويلاهاي ديگه فرق مي کنه..براي پدرتون يه ويلاي معمولي نبود..خاطرات کودکي..نوجواني وجواني پدرتون توي اون ويلا سپري شده..ولي بعد از ازدواج از اونجا اومد..گاهي بهش سر مي زد ولي کم کم کار و مشغله و زندگي باعث شد ويلا رو به فراموشي بسپره..با اين حال وقتي خواست وصيت کنه اون رو يادش بود..
ترلان:اگر اينطوره که شما مي گيد..بازم چيز مهمي نبوده که پدر نخواد به ما بگه..

عمه خانم سکوت کوتاهي کرد وگفت :در ظاهر اينطوره..ولي من همه چيزو بهتون نگفتم..
با تعجب به او نگاه کردند که ادامه داد :ويلا تنها 3 دونگش به نام پدر شماست..سه دونگ ديگه ش به نام شخصي به اسم نيما بزرگوار ِ..
تانيا:نيما بزرگوار؟!..فاميليش يادم نيست..ولي بابا چند بار اسمشو تو خونه به زبون اورده بود..فکر مي کنم يکي از دوستان بابا باشه..
عمه خانم:درسته..دوست صميمي پدرتون بود..از دوران کودکي اين دوستي و رفاقت پابرجا مونده بود..اون هم الان فوت شده..6 ماهي ميشه..يعني درست3 ماه بعد از فوت پدرتون..

تارا:و رو حسابِ همين رفاقتِ چندين و چند ساله که ما هم ازش بي خبر بوديم ويلا رو نصف مي کنند و سه دونگ,سه دونگ بين خودشون تقسيم مي کنند..درسته؟..
عمه خانم:يه جورايي ميشه گفت درسته..شما نيما بزرگوار رو ديده بوديد؟..
ترلان:اره..البته فقط يکي دوبار..يه بارش تو رستوران بوديم که بابا ديدش وگل از گلش شکفت..يک بار هم تو پارک..البته ما سه تا تنها رفته بوديم اونجا..صبح زود بود و داشتيم ورزش مي کرديم..
رو به تانيا و تارا گفت :يادتونه؟..
تانيا:اره يادمه..مرد

1400/05/30 15:16

متشخص و متيني به نظر مي رسيد..ولي باهاش رابطه ي خانوادگي نداشتيم..

عمه خانم:اره..مي دونم..نيما بزرگوار اهل مهموني رفتن و اين حرفا نبود..ولي هر وقت مي خواست پدرتون رو ببينه مي رفت شرکتش..
تارا:چکاره بود؟..
عمه خانم:شغلش ازاد بود..يه فروشگاه لباس داشت..البته الان پسراش فروشگاه رو فروختن..
ترلان:پسر داشته؟..
عمه خانم تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد و چيزي نگفت..

تانيا:ما بايد منتظر باشيم تا اقاي شيباني بياد سراغمون يا خودمون بريم پيشش؟..
عمه خانم مکث کوتاهي کرد:صبر کنيد بهتره..داره کارهاشو انجام ميده..چون بزرگوار هم فوت شده کارهاي ارث و ورثه بايد انجام بشه..به هر حال زمان مي بره..خودش مياد پيشتون..
هر سه سکوت کردند..کنجکاو بودند ويلا را هر چه زودتر ببينند..
ولي به گفته ي عمه خانم بايد صبر مي کردند..
************
رادوين تو باشگاه بود..کارهاش رو انجام داد و قصد خارج شدن از انجا را داشت که موبايلش زنگ خورد..جواب داد..
رادوين:بله؟..
-سلام عشقم..
با شنيدن صداي دلناز نفسش را فوت کرد و گفت:سلام..
-خوبي عزيزم؟..کجايي؟..
با حرص در باشگاه را بست و قفلش کرد:خوبم..باشگام..دارم ميرم خونه..
-مي خوام ببينمت رادوين..
رادوين:واسه چي؟..
-واسه چي نداره..خب دلم برات تنگ شده..
پوزخند زد و گفت:دلت تنگ شده؟..خب بده يکي گشادش کنه..
-کاره خودته..دلم فقط تو رو مي خواد..
گوشي رو با فاصله از گوشش نگه داشت و زير لب اداشو در اورد:دلم فقط تو رو مي خواد..هه..اره جون عمه ت..
-الو..الو..رادوين چرا جوابمو نميدي؟..
گوشي رو به گوشش چسبوند و گفت:کجايي؟..
خنديد:همون پارکِ هميشگي عزيزم....زير همون الاچيقي که عاشقشم..
بي حوصله گفت :خيلي خب..تا نيم ساعت ديگه اونجام..
دلناز با ذوق جواب داد:واي عزيزم..خوشحال شدم..زود بيا..منتظرتم..
رادوين:باي..
-باي عشقم..

گوشي رو گذاشت تو جيبش و سوار ماشين شد..تمام راه به دلناز فکر مي کرد..به اينکه چطور از سر خود بازش کند..
1سال پيش با هم اشنا شده بودند..دلناز خودش به رادوين زنگ زده و چند باري هم پيامک فرستاده بود..با اين کار رادوين رو راغب به اين رابطه مي کرد..اوايل قصد هيچ کدام ازدواج نبود..تنها يک دوستي ساده..ولي بعد از مدتي دلناز حرف ازدواج را پيش کشيد..رادوين مخالف بود..ولي دلناز سر ناسازگاري مي گذاشت و مي گفت عاشقش است..
دلناز دختري نبود که رادوين براي ازدواج او را در نظر داشته باشد..براي دوستي ساده خوب بود ولي ازدواج..نه..
روز به روز اين موضوع بيشتر کش داده مي شد و هر بار رادوين در پي برهم زدن اين رابطه بود..
امروز بايد تکليفش را مشخص مي کرد..راه اين دو از هم جدا بود..نه رادوين قصد ازدواج داشت و نه دلناز

1400/05/30 15:16

دختر مورد نظرش بود..
ماشينش را کناري پارک کرد و پياده شد..

فصل دوم

دلناز زير همون الاچيقي که هميشه با هم قرار مي گذاشتند نشسته بود..رادوين با ديدنش اخم کرد..به طرفش رفت..همه ي حواس دلناز به رو به رو بود..رادوين مسير نگاهش را دنبال کرد..درست روبه رويشان..دختر و پسري جوان کنار هم نشسته بودند ..
نگاه بي تفاوتي به انها انداخت و به دلناز نگاه کرد..با تک سرفه ي رادوين دلناز در جا پريد..با ترسي مبهم به رادوين نگاه کرد..
به سرعت از جا بلند شد و رو به رويش ايستاد..
-س..سلام عشقم..چه زود اومدي..
رادوين:مي خواستم باهات حرف بزنم..
-چه خوب..اتفاقا منم مي خواستم باهات حرف بزنم..بشين..
هر دو نشستند..رادوين نفس عميقي کشيد و نيم نگاهي به اطرافش انداخت..
رادوين:چقدر خلوته..
-اره..مثل هميشه جاي دنجيه..
نگاهش رو کامل به دلناز دوخت ..ولي ظاهرا حواس دلناز پيش او نبود..گاهي نيم نگاهي به رو به رو مي انداخت..رنگش هم کمي پريده بود..
رادوين:حالت خوبه؟..
-ه..هان؟..اره..اره خوبم..خب حرفتو بزن..
رادوين:حرف زيادي ندارم..تو يه جمله ميگم..مي خوام ديگه با هم رابطه اي نداشته باشيم..
اينبار همه ي حواس دلناز به او جمع شد..با چشماني گرد و متعجب گفت :چــــي؟!..تو چي گفتي رادوين؟!..
رادوين با خونسردي کامل گفت :مي دوني که خوشم نمياد جمله م رو دوبار تکرار کنم..گفتم ديگه نمي خوام رابطه اي با هم داشته باشيم..
-اخه چرا؟!..چيزي شده؟!..
رادوين:نه..چيزي نشده و قرار نيست هم بشه..ما با اين رابطه ي دوستي راه به جايي نمي بريم دلناز..بهتره تمومش کنيم..يه مدت دوستان خوبي براي هم بوديم..ولي حالا که ديدِ تو نسبت به دوستيِ سادمون تغيير کرده و ..حرف از ازدواج مي زني..من لزومي نمي بينم که ادامه ش بديم..تا وضع بدتر نشده..تمومش مي کنيم..
اشک در چشمان دلناز حلقه بست و گفت :ولي رادوين..من عاشقت شدم..نمي تونم فراموشت کنم..باشه..ديگه ازت نمي خوام ازدواج کنيم..ولي تنهام نذار..
اخم هايش را در هم کشيد و گفت :ولي من حسي به تو ندارم دلناز..حسي هم که يک طرفه باشه به درد نمي خوره..اينجوري هم تو اذيت ميشي هم من..پس بيشتر از اين کشش نده و تمومش کن..
-چرا نمي فهمي رادوين؟..دارم بهت ميگم دوستت دارم..من بدون تو مي ميرم..مي خوام باهات باشم..هرطورکه تو بخواي..ب..
نگاه پر از خشم رادوين باعث شد دلناز ساکت شود..
غريد:دلناز يه بار ديگه بگو چه غلطي کردي؟..هــــان؟..با تواَم..
دلناز با ترس نگاهش کرد..رادوين در همون حالت ادامه داد :ببين بهت چي ميگم..من اگر دنبال اين کثافت کاريا بودم ازت نمي خواستم راهمونو از هم سوا کنيم..به بهترين شکل ممکن ازت سواستفاده مي کردم بعد هم ولت مي کردم و بهت

1400/05/30 15:16

مي گفتم هِري..حالا اينجا نشستي و خودت با بي شرمي به من..
ادامه نداد و با حرص نفسش را فوت کرد..دستي بين موهايش کشيد..
دلناز با صدايي لرزان گفت :ب..باشه رادوين..اصلا غلط کردم..نبايد اين حرفو مي زدم..ولي نمي خوام ولت کنم..نمي خوام..

--به بـه..ببين کي اينجاست..دلي خودتي؟!..
نگاه رادوين و دلناز به ان مرد جوان جلب شد..رنگ از رخ دلناز پريد..با وحشت به او نگاه مي کرد..
-ت..تو..تو اينجا..
رادوين نگاه مشکوکي به انها انداخت..
رو به دلناز پرسيد:مگه مي شناسيش؟..
سکوت کرد ولي مرد گفت :چرا نشناسه؟!..مثلا دوست پسرشم..
دلناز:خفه شو شروين..
رادوين پوزخند زد وگفت :نه چرا خفه شه؟..بذار بگه..موضوع تازه داره جالب ميشه..
شروين: ميشه بپرسم شما نسبتت با دلي چيه؟!..
رادوين با همان پوزخند بر لب از جا بلند شد و اروم به شونه ي شروين زد..
رادوين:من هيچ کسش ميشم..خيالت تخت..اين شما و اين هم دوست دختر با وفات..
و با دست به دلناز اشاره کرد..
دلناز به التماس افتاد:رادوين برات توضيح ميدم..موضوع من وشروين جدي نيست..ما..
رادوين دستشو اورد بالا و با جديت گفت :ساکت شو..لازم نيست چيزي رو براي من توضيح بدي..تا تهشو خوندم..خوشحالم راهمون جدا شد..از اول هم مي دونستم ما به درد هم نمي خوريم که گفتم نبايد کارمون به ازدواج بکشه..
شروين يقه ي رادوين رو گرفت و فرياد زد :خفه شو مرتيکه..اين اراجيف چيه بلغور مي کني؟..
رادوين با يک حرکت دستان شروين را از يقه ش جدا کرد و بلندتر از او داد زد:بکش کنار دستتو..من با اين خانم به اصطلاح دليِ شما صنمي ندارم..مي توني از خودش بپرسي..
شروين به دلناز نگاه کرد..با خشم گفت :راست ميگه؟..
دلناز در سکوت تنها به رادوين خيره شده بود..
شروين: با تو هستم..اين يارو راست ميگه؟..
دلناز کيفش رو از روي صندلي الاچيق برداشت و روي شونه ش انداخت..
تقريبا با حرص داد زد :همتون بريد به درک..اَه..
بعد هم از بينشون رد شد و با قدم هايي بلند به طرف در خروجي پارک رفت..
رادوين هم خواست از کنار شروين رد شود که شروين بازويش را گرفت..
شروين:هي تو..کجا با اين عجله؟..
رادوين:عجله ندارم..مي خوام برم رد کارم..
شروين:خيلي خب..رد کارت هم ميري..راستشو بگو..با دلناز چه نسبتي داري؟..
رادوين بازوش و کشيد بيرون و با غيض گفت :هيچي..مي فهمي؟..هيچي..فقط دوست بوديم..يه دوستيه ساده...اصرار داشت ازدواج کنيم ولي من گفتم نه..چون دلناز اون کسي که من مي خوام نيست..حالا شيرفهم شدي؟..
شروين زير لب با عصبانيت گفت :غلط کرده دختره ي کثافت..اون با منم دوسته..همين ديشب با هم تلفني حرف زديم..2 روز پيش هم رفته بوديم کافي شاپ..نشونش ميدم..تا حالا دختري پيدا نشده شروين رو دور

1400/05/30 15:16

بزنه..حاليش مي کنم..هه..فکر کرده..

رادوين با پوزخند به شروين نگاه مي کرد که به سمت در خروجي پارک مي دويد..


رادوين در را باز کرد و وارد خونه شد..با خستگي ساک ورزشي رو پرت کرد گوشه ي سالن و روي صندلي نشست..
سرش را بين دستانش گرفت و کمي فشرد..با شنيدن صداي راشا سرش و بلند کرد..
راشا:سلام داداش بزرگــه..چه عجب تشريف فرما شدي..
رايان و راشا روي مبل تو سالن نشسته بودند..رادوين به طرفشان رفت و کنار انها نشست..
رادوين:شماها کي اومدين؟..
رايان:يه نيم ساعتي ميشه..
راشا:امروز يه چندتا از شاگردام نيومده بودن منم همون تمرين هاي سري قبل رو باهاشون کار کردم..واسه ي همين کارم زود تموم شد..ولي..
رادوين:ولي چي؟..
راشا: با سايه قرار داشتم..رفتيم و يه گشتي زديم..بعدش هم کامل بهم زديم..
هر دو با تعجب نگاهش کردند..
راشا:چيه؟..مگه خلاف کردم؟..
رايان:اخه واسه چي بهم زديد؟..شما که تازه 2 هفته از دوستيتون مي گذره..
راشا:بي خيال بابا..دختره يه چيزيش مي شد..اوايل که باهاش دوست شدم فکر نمي کردم همچين دختري باشه..ولي امروز..
رادوين:اي بابا..خب تا تهشو بگو و خلاصمون کن ديگه..هي نصفه ولش مي کني..ولي امروز چي؟..
راشا:تو چرا جوش مياري؟..صبر کن دارم ميگم ديگه..ديدم امروز يه چيزيش ميشه..هي ناز و عشوه مي اومد..چند بار به شونه م دست زد و دستمو گرفت..شصتم خبر دار شد که بلــــه..
"بهش گفتم :چته؟..
گفت :هيچي..فقط اينو بدون خيلي دوستت دارم..
منم که گوشم ازاين شر و ورا پر بود گفتم:اِِِ..چه خوب..ديگه چي؟!..
مثل اينکه پيش خودش يه چيزه ديگه برداشت کرد..چون يه راست رفت سر اصل مطلب و گفت :بريم خونه ي ما؟..
باور کنيد چشمام شد قد دوتا توپ پينگ پونگ..بهش گفتم :خونتون مگه چه خبره؟..
گفت :هيچي..اتفاقا هيچ *** خونمون نيست..اينجوري راحت تريم.."

راشا با خنده ادامه داد :باورکنيد تا الان هيچ *** ازاين پيشنهاداي فوقه هيجاني بهم نداده بود..رسما برق از کله م پريد..
رايان يه دونه زد تو سرش و گفت :خريـت که نکـردي؟..راشا به خدا اگه..
در حالي که سرشو با کف دست مي ماليد گفت :اي بابا.. بذار بقيه شو بگم بعد زرتي بزن پسِ کله ادم..الان با اين ضربه اي که تو زدي همه ش از تو سرم پريد..
رادوين با جديت گفت:بس کنيد..راشا ادامه شو بگو..
راشا:داداش بزرگه ي ما رو باش..انگار واسه ش قصه تعريف مي کنم..ميگه بقيه شو بگو..
رايا: راشا ميگي يا يکي ديگه بزنم؟..اينبار همچين مي زنم اسم خودتو هم فراموش کنيا..
راشا :باشه ميگم..هيچي ديگه..رفتــــم خونشــــون و..
رايان:راشــــا..زنده ت نمي ذارم..پسره ي الوات ..رفتي خونشـــون؟..
راشا با خنده از جايش بلند شد و گفت :شوخي کردم..به ارواح خاک مامان و

1400/05/30 15:16

بابا..اينو ميگم چون به قسماي من شک داريد ولي تو اين يه مورد که شوخي نمي کنم..

رايان که کمي اروم شده بود به پشتي مبل تکيه داد..منتظر چشم به راشا دوخت..
راشا:همين که پيشنهادو داد زدم رو ترمز..از پشت سر صداي بوق ماشين ها بلند شد..سرسام اور بود.."زدم کنار و با عصبانيت سرش داد زدم :برو پايين سايه..ديگه نمي خوام براي يه لحظه هم بينمت..
گفت :واسه چي؟..
گفتم :اين چه پيشنهادي بود که تو دادي؟..واقعا شرم نمي کني؟..
گفت :مگه چيه؟..دوست پسر و دوست دختريم..اين چيزا که بين همه ي دوستا از جنس مخالف هست..
ديگه داشتم منفجر مي شدم..از ماشين پياده شدم..رفتم در سمت اونو باز کردم و بازوشو کشيدم..اوردمش بيرون در ماشينو بستم..حرف اخرمو بهش زدم و سوار ماشين شدم و اومدم..
بهش گفتم :من از اوناش نيستم..دنبال دوستي با تو بودم نه سواستفاده..اون نوع دوستي که تو مي خواي تو مرام من نيست..من مي خواستم سالم باهات باشم نه اينکه.."
خلاصه اومدم خونه..ولي هنوزم تو شوک هستم..د اخه يه دختر چقدر مي تونه بي شرم باشه؟..

رايان:هميشه پيش خودم مي گفتم اين ما پسرا هستيم که نگاه و بيان و حرکاتمون در مقابل جنس مخالف تنها از سر نياز جنسي و..ولي خيلي وقت پيش فهميدم نه..ايني که من دارم مي بينم با اوني که توي ذهنم واسه خودش رشد کرده و منو به باورش رسونده خيلي فرق مي کنه..
رادوين:شايد چند سال پيش که اين رابطه ها خيلي کمتر بود شرم هم بين دخترا بيشتر بود ..اصلا به راحتي پا نمي دادن..گرچه ما اون موقع دنبالش نبوديم و هنوز سني نداشتيم..ولي الان دختره خودش خيلي راحت شماره ميده..اس ميده..تقاضاي دوستي مي کنه و تهش هم..خونه خالي و تمام..
راشا :منم همينو ميگم..اصلا من عين چوب خشک شدم وقتي اين حرفو زد..توي اين 2 هفته هيچ حرکتي نکردم که بخواد ازش همچين برداشتي رو بکنه..
رايان:مگه نميگي سايه چند سالي رو خارج زندگي کرده ؟..خب لابد فرهنگ اونور اب روش تاثير گذاشته ..
رادوين:من که ميگم تا طرف نخواد به اين راه کشيده نميشه..حالا بعضي ها از رو ناچاري و به زور..ولي اينو که کسي مجبورش نکرده بود..
راشا:حق با رادوينه..سايه اگر اينکاره هم باشه باز ميره دنبال کسي که خودش بهش پا بده نه همون اول دوستي پيشنهاد بده و طرفو بکشونه خونه و بعدش هم..
درضمن سايه الان 5 ساله از خارج اومده ايران..20 سالشه..اون موقع 15 سالش بود..نبايد اونطور هم که تو ميگي روش تاثير گذاشته باشه..
با خنده ادامه داد :ظاهرا اينجا اب ديده شده و کار بلد..اطرافمون همچين ادمايي زياده..
رو به رايان گفت:يکيش همين ژيلا که باهاش دوست بودي..يادته؟..
رايان با ياداوري ژيلا اخماشو کشيد تو هم و گفت :اسمشو هم جلوي من

1400/05/30 15:16

نيار..دختره ي عوضي..انقدر جلوي من جانماز اب کشيد و سر سنگين رفتار کرد که چند بار به فکر ازدواج باهاش افتادم..ولي تهش فهميدم از اون مارمولکاييِ که..
راشا پريد وسط حرفش و گفت :افتاب پرست..
رايان:اره..درست عين افتاب پرست..تندتند رنگ عوض مي کرد..در ظاهر جلوي من بهترين رفتار رو داشت..خانم و سنگين..ولي ..بعد تقش در اومد که بلــه..خانم قصدش چيزاي ديگه بود..اينکه خودشو بندازه به من و اينجوري به يه نون و نوايي برسه..

رادوين مکث کرد و گفت:منم امروز با دلناز تموم کردم..
راشا:اِِِِ تو هم؟!..چطور؟!..چي شد؟!..
رادوين:هيچي..دلناز غير از من با يه پسري به اسم شروين هم دوست بوده..حتي باهاش بيرون هم مي رفته..امروز اتفاقي تو پارک ديدمش و همه چيز لو رفت..من که قبلش باهاش بهم زده بودم..با اين کار ديگه عذاب وجدان هم ندارم..
رايان:چرا عذاب وجدان؟!..
رادوين:چه مي دونم..اينکه مي گفت دوستم داره و از اين چرت و پرتا..من کوچکترين علاقه اي بهش نداشتم..اينجوري بهتر شد..
رايان:حالا اينجا نشستيم داريم پشت سرشون حرف مي زنيم..خودمون هم همچين پاک و مثبت نيستيما..دزدي..دوستي با جنس مخالف..حالا نه سو استفاده ازشون ولي خب..تيغ زدن که تو يکي دو مورد بوده..
راشا:اره خب..ما هم جا نماز اب نمي کشيم داداش جان..خلافامونو قبول داريم..ولي وجدان هم حاليمونه..دزدي که واسه سرگرمي و هيجانش ادامه مي داديم..تهش ديديم بهش عادت کرديم اينجوري شد..حتي بعد از مرگ بابا هم ادامه داديم..فقط تا 2 ماه کشيديم کنار..وگرنه باز شديم همون سه تفنگداري که دست هرچي دزده از پشت بستن..تيغ زدن هم تو 2 مورد بود که فقط من و تو بوديم..دختره از اون خر پولا بود و تهش مي خواست نارو بزنه ما زودتر اين کارو کرديم..
رايان سرشو تکون داد و چيزي نگفت..
رادوين:ولي خودمون هم دلمون مي خواست از دزدي بکشيم کنار..فقط به قول تو برامون عادت شده بود..لذتي نداشت..اون شب تا من گفتم ديگه ادامه نديم هردوي شماها قبول کرديد..
رايان:اره..من که خسته شده بودم..
راشا:منم زده شده بودم..
رادوين خنديد و دستانش را از هم باز کرد..کش و قوسي به خودش داد و گفت :وااااااي که ازادي عجب حالي ميده..ديگه عمرا بخوام با دختري رفاقت کنم..از همين الان دوستي با جنس مخالف رو واسه خودم ممنوع مي کنم..
رايان:من که بعد از ژيلا اين تصميم رو گرفتم تا الان که 2 ماه گذشته..
راشا:حالا که اينطور شد منم ديگه نيستم..يعني فعلا تا اطلاع ثانوي نيستم..شايد بعدا باشم..
رادوين:خودت فهميدي چي گفتي؟..
راشا:اره..مگه شماها نفهميديد؟..خب اشکال نداره..همون خودم گرفتم چي گفتم مهمه..شما بريد سر قول و قراراتون..البته فعلا منم هستم..

هر سه

1400/05/30 15:16

خنديدند..


تارا:بچه ها حوصله م خفن سر رفته ..بريم يه چرخي اين اطراف بزنيم؟..
ترلان:اره خيلي خوبه..يه بستني هم مي خوريم و بر مي گرديم..پوسيديم از بس تو خونه مونديم..
تارا:راست ميگي..الان 2 روزه پوستم رنگ افتاب به خودش نديده..نيگا نيگا..
اروم گونه ي خودش رو نوازش کرد و با ناز به تانيا نگاه کرد..
تانيا خنديد و گفت :خيلي خب انقدر ادا و اصول از خودت در نيار..منم حوصله م سر رفته..پاشين حاضرشين..شام هم بيرون مي خوريم..
تارا از جا پريد :ايول ايوله ايول..تانيا تاجه سره ايول..
تانيا و ترلان هم با خنده پشت سرش رفتند..
هر سه حاضر و اماده توي ماشين نشسته بودند..
تانيا:خب کجا بريم؟..
ترلان:شهربازي بهتره..هم روحيه مون عوض ميشه..هم اينکه موقع شام ميريم رستورانِ پارک پيتزا مي خوريم..
تارا:اره منم موافقم..گازشو بگير يه راست شهربازي..توقف موقف هم ممنوع..
تانيا با لبخند سرش را تکان داد و حرکت کرد..
کمي تو مسير حرف زدند تا اينکه رسيدند..
تانيا:جميعا پياده شيد که رسيديم..
ترلان پياده شد و گفت :همچين ميگه جميعا انگار ما چند نفريم..
تانيا :همين تو و تارا به اندازه ي صد نفر ادم سر و صدا داريد..
تارا در ماشين رو بست و با شيطنت گفت :نه ديگه ترلان رو با من حساب نکن..من خودم همون صد نفر رو حريفم..
تانيا بازويش را کشيد :د راه بيفت زبون دراز..چه افتخاري هم مي کنه..
**************
تارا:خب همين اول بسم الله بگم من امروز سوار چرخ و فلک ميشم..همون بزرگه..ننه من غريبم بازي در نياريدا..
تانيا:من که عمرا سوار شم..همون يه بار واسه هفتاد پشتم بس بود..
ترلان:منم نيستم..اون بار انقدر تو کابينش تکونمون دادي که من اموات خودم و اطرافيانمو درسته جلوي چشمم ديدم..هي بهت مي گفتم تارا نکن..تکون نده..باز انگار نه انگار..
تانيا:ترلان درست ميگه..عين ننو اون بالا تاب مي خورديم..من که گفتم الانه زنجير و قفل و هر چي دم و دستگاه بهش وصله پاره بشه و يه راست شيرجه بزنيم پايين..

تارا:اوهوووووو..خيلي خب بابااااااااا..حالا خوبه همين اول کاري گفتم ننه من غريبم بازي در نياريد..خب نياين..ترسوا..خودم تنهايي ميرم..
ترلان:هه..اره برو..بدبخت بين راه چرخ و فلک وايميسته تا باز مردم سوار شن..اون بالا تک و تنها مي موني تا حالت جا بياد..
تارا نوک زبونشو اورد بيرون و گفت :مي مونم تا کور شود چشم هر ان *** که نتواند ديد ابجي..
تانيا:زبونتو بکن تو زشته..وا..
تارا:وا نداره خواهرِ من..والا..بيا و تماشا کن..

به طرف باجه رفت و بليط تهيه کرد..تو هوا تکونش داد و از همونجا داد زد :ما رفتيم ابجيا..

تانيا و ترلان با لبخند کنار نرده ها ايستادند ..
تانيا: خداييش اين چرخ و فلکه خيلي بزرگه

1400/05/30 15:16

ها..ازهمين پايين که نگاش مي کني احساس سرگيجه بهت دست ميده..واي به حال کسايي که مي خوان سوارش بشن..
ترلان:بعضيا جرات دارن..
تانيا با خنده گفت :اره..يکيش تاراي خودمون..
ترلان:وقتي از جک و جونورا نمي ترسه..مي خواي از چرخ و فلک بترسه؟..کلا همه چيزش عجيب غريبه..
*************
راشا تو کابين نشست و گفت :بچه ها جا هستا شما هم بياين..بقيه کابينا پرن..
رايان:نه من که حسشو ندارم..با رادوين همين اطراف مي چرخيم..تو عين بچه ها چِپيدي اين تو که چي اخه؟..
راشا:مگه چرخ و فلک واسه بچه هاست؟..نه تو رو خدا تو يه نيگا به اين چرخ و فلک بنداز..بچه ازهمون پايين نگاش کنه زهره ش اب ميشه..حالا بخواد سوارش هم بشه؟..
رادوين:خيلي خب حالا که سوار شدي..برو حالشو ببر..
راشا چشمک زد و گفت :چشـــــم ..خان داداشِ عزيز..
رادوين:زهرمار و خان داداش..
راشا خنديد و به صندلي کابين تکيه داد..رايان و رادوين هم از بين نرده ها رد شدند و اونطرف ايستادند..
**************
تارا رو به مسئول چرخ و فلک گفت :اقا يعني اين همه کابين يکيش خالي نيست من بشينم؟..
-- خانم اين پاييني ها که همه پرن..اون بالا هم همينطور..شايد تک و توک توشون خالي باشه که بازم بايد صبر کني تا بچرخن برسن پايين..اگر مي تونيد صبر کنيد که وايسيد تا جاي خالي پيدا بشه..بازم من احتمال نميدم خالي باشه چون اخر هفته ست و پارک شلوغه..اگر هم مي خواين يکي از کابينا تک نفره نشسته..مي تونيد بريد اونجا..
تارا لباشو جمع کرد و با حسرت به چرخ و فلک نگاه کرد..
تارا:خيلي خب..سوار ميشم..کابين چنده؟..
--همين که پايين مونده..کابين 3..

بليط رو تحويل داد ..به طرف کابين رفت..کابين کاملا سر پوشيده نبود..اطرافش باز بود ولي پشتي صندلي ها بلند بودند و داخلش زياد ديده نمي شد..درش هم مثل در کالسکه باز مي شد..سمت چپ و راست کاملا فضاش باز بود ولي پشت و جلو بسته بود..

هر کاري مي کرد نمي توانست درش را باز کند..انگار يکي از داخل قفلش را زده بود..
با مشت کوبيد بهش و غرغر کنان گفت : د باز شو ديگه لعنتي..اي بابا..حالا بين اين همه کابين تو رو گير اوردم..تو هم باز نميشي؟..اينم شانسه من دارم؟..د باز شو بهت ميگــــــــــم..
مشت محکمي به در زد ..در محکم به طرفش باز شد..با ذوق پاشو گذاشت رو پله و پريد بالا..
همين که نشست چشمش به صندلي رو به رو افتاد..پسري جوان با چشمان متعجب به او خيره شده بود..


فصل سوم

چرخ و فلک حرکت کرد..تارا سنگيني نگاه راشا را روي خودش حس مي کرد..خواست بي خيال باشد ولي امکانش نبود..
تارا:چيه؟..نيگا داره؟..
راشا با لبخند جذابي گفت : پ نه پ..اگر نيگا نداره پس چي داره؟..
تارا با حرص زير لب گفت :پررو..
راشا با همان لبخند نگاهش

1400/05/30 15:16

کرد و چيزي نگفت..ولي همچنان مسير نگاهش به سمت تارا بود..
چرخ و فلک از حرکت ايستاد..تارا از کنار به پايين نگاه کرد..با زمين فاصله داشتند ولي هنوز خيلي دور نشده بودند..
راشا:مي ترسي؟..
تارا نگاهش کرد و با غيض گفت :نخير..اگر مي ترسيدم که سوار نمي شدم..
راشا ابروشو بالا انداخت و سکوت کرد..
چرخ و فلک حرکت کرد..تارا دست به سينه به پشتي صندليِ کابين تکيه داد..نگاهش همه جاي کابين و اطراف مي چرخيد الي روي صورتِ راشا..
کابين تکانِ نسبتا شديدي خورد..تارا دستاشو محکم به ديواره ي کابين گرفت ..نگاهش و به پايين دوخت..فاصله زياد بود..چرخ و فلک حرکت نمي کرد..
بي اختيار گفت :اي بابا..اين يارو چقدر نگه مي داره..
راشا خنديد:داره مسافر سوار مي کنه و پياده مي کنه..خب بايدم نگه داره ..
تارا: بي مزه..
راشا که قصد داشت کمي سر به سر اين دختر حاضر جواب بگذارد گفت :اِِِِ..چرا بي مزه؟..بخواي خوشمزه هم ميشما..
تارا:ببين يه کلمه ي ديگه حرف بزني..
راشا ابروشو انداخت بالا و با لبخند گفت :پرتم مي کني پايين؟..
تارا:دقيقــــا..
راشا:باشه پرت کن..من اماده م..
تارا مات نگاهش کرد..همان موقع چرخ و فلک حرکت کرد..

راشا هنوز هم به او نگاه مي کرد..تارا اخم کرد و نگاهش و از روي راشا برداشت..
هوا اون بالا عالي بود..نسيم نسبتا خنکي مي وزيد..چند تار از موهاي تارا که از شالش بيرون افتاده بود به دست باد تکان مي خورد..هر بار که انها را زير شال مي زد باز هم لجوجانه بيرون مي افتادند..
راشا به نيم رخ او خيره شده بود..تارا صورتشو برگردوند و با اخم گفت :خداوکيلي خسته نشدي؟..
راشا:از چي؟!..
تارا:از همون اول زل زدي به من..اون چيزي که مي خواستي رو پيدا نکردي؟..والا اگه لنگه کفشت رو هم طرف من گم کرده بودي تا الان پيدا شده بود..
راشا با لبخند گفت :نه هنوز پيداش نکردم..تاريکه..
تارا چپ چپ نگاهش کرد و باز به بيرون خيره شد..
اينبار راشا هم با لبخند سرشو تکون داد و نگاهش رو از روي تارا برداشت..
راشا:هوا اين بالا عاليه..بيشتر واسه همين سوار شدم..
تارا جوابي نداد..راشا نگاهش کرد..چرخ و فلک خيلي وقت بود که حرکتي نمي کرد..
تارا:پس چرا حرکت نمي کنه؟..
از همون بالا پايين رو نگاه کرد و گفت :نمي دونم..لابد دچار نقصِ فني شده..
تارا:نقصِ فني ديگه چه صيغه ايه؟..
راشا:کاري به صيغه ميغه نداره..همون گير افتاديم..
تارا:خودم مي دونم گير افتاديم..ولي اخه چرا؟..شايد دارن سوار ميشن..
راشا:الان 5 دقيقه ست وايساده..کجا سوار ميشن؟..راستي يه سوال خانواده ت چطور اجازه دادن تنهايي سوار بشي؟..
تارا: به شما ربطي نداره..
راشا:خب اره..ربطي نداره..ولي برام جالب بود بدونم چطور اجازه دادن تو با

1400/05/30 15:16

يه پسرِ جوون تو يه کابين تنها باشي..
تارا کمي نگاهش کرد و چيزي نگفت..
راشا:جواب نميدي؟..اهان شايد تنهايي اومدي اره؟..
تارا:گفتم که به شما مربوط نيست..اما واسه اينکه حس فضوليتون کاملا بخوابه اينو ميگم..همراه خواهرام اومدم ولي اونا نمي دونن که..
ادامه نداد..راشا سرش و انداخت بالا و گفت :اهان..که اينطور..الان حس کنجکــــاويم کاملا فروکش کرد..دست شما درد نکنه..
تارا جوابي نداد و در عوض زير لب با خودش گفت :اه..چرا راه نمي افته؟..حوصله م سر رفت اين بالا ..عجب سرده..
راشا شنيد و گفت :سردته؟..
تارا با حرص زير لب غريد :نخيـــر..
چيزي نگفت..تارا نگاهش کرد..راشا به پايين نگاه مي کرد و سکوت کرده بود..
چند لحظه محو صورتش شد ولي بعد صورتشو برگرداند و در دل به خود تشر زد..
راشا جذاب بود..موهاي مشکي با مدل امروزي..کوتاه و جذاب که از يک سمت به حالت فشن صاف روي پيشوني ريخته بود..بيني متناسب و کوچک..لب هاي کوچک وکمي گوشتي..وقتي مي خنديد گوشه ي لبش حلال جذابي نقش مي بست..چشمان قهوه اي که توي اون تاريکي مشخص نبود چه رنگي ست روشن يا تيره..پوست گندمي..صورت کمي کشيده..به او مي خورد که 23 يا 24 ساله باشد..در کل چهره اي گيرا و جذاب داشت..به طوري که نمي شد به راحتي از او چشم برداشت..

تارا نگاهش را برداشته بود..هنوز هم زير چشمي گه گاه نگاهي به راشا مي انداخت ولي لحظه اي بود..
راشا سرش و بلند کرد و به تارا نگاه کرد..ولي تارا توجهي به او نداشت..موبايلش را در اورد..انتن نمي داد..پوفي کرد و گوشي را تو دستش چرخاند....
تارا هم موبايلش و چک کرد..اون هم انتن نمي داد..با حرص پرت کرد تو کيفش..

همان موقع چرخ و فلک حرکت کرد..لبخند رو لب هاي تارا نشست..به راشا نگاه کرد..ولي راشا کج شده بود و پايين رو نگاه مي کرد..بوي ادکلن راشا مشامش را پر کرد..تند و تلخ..ولي عالي بود..يک تيشرت جذب سفيد که روي قسمت بازوي چپ طرح داشت..قسمت جلوي تيشرت هم يه بيت شعر از حافظ با خط زيبايي نوشته شده بود..شلوار جين مشکي..کفش اسپرت مشکي و سفيد..در کل تيپش عالي بود..
خوب که ارزيابيش کرد ازش چشم برداشت..
حالا نوبت راشا بود..نگاهي به تارا انداخت..پوست سفيد..لب هاي گوشتي و صورتي..گونه ي کمي برجسته و چشمان درشت مشکي..نگاهش شيطون بود..راشا سن تارا را پيش خود ارزيابي کرد که شايد 18 يا 19 سال داشته باشد..مانتوي براق مشکي..شلوار جين مشکي..کفش و شال طوسي تيره که رگه هاي مشکي داشت..کيف هم ست شده با لباسش بود..ترکيبي از همين رنگ ..
در دل خنديد و گفت :شده عين کلاغ..بالاتر از سياهي که رنگي نيست..هه..
نا خداگاه ازاين فکر لبخندي روي لبهايش نشست..نگاه تارا که به او افتاد لبخندش پررنگ

1400/05/30 15:16

تر شد..
تارا با تعجب ابروش و انداخت بالا و گفت :به من مي خندي؟..
راشا با لبخند سرش و تکون داد و گفت :قسم مي خورم نه..
تارا دهان باز کرد تا حرفي بزند که چرخ و فلک از حرکت ايستاد..رسيده بودند..
راشا در کابين رو باز کرد و به بيرون اشاره کرد:بفرماييد..
تارا زير چشمي نگاهش کرد و از کابين بيرون رفت..بوي عطر ملايمش بيني راشا رو نوازش کرد..بي اختيار لبخند زد..
او هم پياده شد..هر دو از بين نرده ها گذشتند..
نگاه تارا به تانيا و ترلان افتاد که با دو مرد جوان در حال جر و بحث کردن بودند..

1400/05/30 15:16

ترلان:تانيا من برم دوتا بستني بگيرم بيام..
تانيا:باشه برو..راستي قيفي بگير..دو رنگ..
ترلان:باشه..

تانيا نگاهش به چرخ و فلک بود که تازه از حرکت ايستاده بود..کابيني که تارا سوار شده بود خيلي از زمين فاصله داشت..
ترلان با دوتا بستني قيفيِ بزرگ برگشت..يکيش و داد به تانيا..
تانيا:نمي دونم چرا حرکت نمي کنه..
ترلان:لابد خراب شده..مي دوني که هر چي وسيله ي بازي و تفريحي سنگين تر باشه مشکلاتش هم بيشتره..مخصوصا اين وسيله ي رُعب و وحشت که ديگه جاي خودشو داره..
تانيا:بريم رو صندلي بشينيم..خسته شدم همه ش اينجا وايساديم..
ترلان:باشه بريم..

هر دو همزمان برگشتند که بي هوا خوردند به دو نفر..صداي " اخ " هر 4 نفر بلند شد..
بستني ها کامل برگشته بود رو لباس دخترا..اون دوتا پسر هم جز رادوين و رايان شخص ديگري نبودند..
بستني له شده افتاده بود جلوي پايشان و نگاه متعجب هر 4 نفر به همديگر بود..کم کم اخم کمرنگي رو پيشاني دخترا نشست..
رادوين:اوه..خانم از عمد نبود..
تانيا:از عمد نبود چيه اقا؟..يه نگاه به سرتا پاي ما بنداز..
رادوين هم با جسارت نگاهه دقيقي به سرتا پاي تانيا انداخت..
تانيا:هووووي..چکار مي کني؟..
رادوين:دارم به سرتا پاتون نگاه مي کنم ..خودتون گفتيد..
بعد از اين حرف لبخنده خاصي تحويل تانيا داد..تانيا از خشم سرخ شده بود..
رايان:حالا که چيزي نشده..بريم رادوين..
اينبار ترلان گفت :يعني چي که چيزي نشده؟..اقاي محترم بستني ها رو ريختيد رو لباس ما تازه مي خوايد بريد؟..
رايان:پس چي؟..وايسيم خسارت بديم؟..
ترلان:بله که بايد خسارت بديد؟..
رايان دست تو جيبش برد و گفت:چقدر؟..
تانيا با تعجب گفت:چي چقدر؟!..
رايان:خسارت..
به لباساي دخترا اشاره کرد..ترلان با حرص گفت:اقا مواظب حرف زدنت باش..من دست بکنم تو کيفم مي تونم همه ي هيکلتو بخرم..حالا وايسادي واسه من چقدر چقدر مي کني؟..
رادوين:خانم ما فروشي نيستيم که شما بخواي همه ي هيکل ما رو يه جا بخري..گفتي خسارت مي خواي ما هم داريم ميديم..ديگه حرفيه؟..
تانيا:منظور ما خسارت مالي نبود..
رايان با مسخرگي گفت:اهان..جاني؟..خب کدوم عضو رو هديه کنيم خدمتتون؟..تو رو خدا تو رودروايستي گير نکنيد بگيد انگشت کوچيکه ي پاتون..بگيد مثلا دستي..پايي..اين همه جا..
تانيا و ترلان نگاهي به هم انداختند..تو نگاهشون خشم بيداد مي کرد..
ترلان رو به رايان گفت:اقاي بي مزه..جونت واسه خودت..چون واسه ما کمترين ارزشي نداره..ميري دوتا بستني قيفيِ دوبل ميخري مياري..تا همين بلا رو ما هم سر شما در بياريم..وگرنه نميذاريم از اينجا جم بخورين..فهميدي؟..
رادوين و رايان با تعجب اول نگاهي به هم و بعد به دخترا انداختند..
هر دو

1400/05/30 15:16

همزمان گفتند:چکارکنيم؟؟!!..
ترلان پوفي کشيد و رو به تانيا گفت:ابجي اينا که کرن..خودت بهشون بگو..
رادوين:خانم محترم مواظب حرف زدنت باش..ما همچين کاري رو نمي کنيم..
ترلان:نمي کنيد؟..
رايان:معلومه که نه..مگه زده به سرمون؟..
ترلان:خيلي خب..الان ميرم با نگهبان پارک بر مي گردم..اونوقت ببينم قبول مي کنيد يا نه..
رايان:حالا مثلا بري با نگهبان برگردي چي ميشه؟..
ترلان:وايسا تا بهت بگم..وقتي نگهبان اومد بهش ميگم شماها مزاحممون شدين و ما باهاتون برخورد کرديم بستني به طرفمون پرت کردين..اونوقت که تحويل قانون دادمتون حالتون جا مياد..حالا صبر کن و ببين..

ترلان خواست بره که تانيا بازوش و گرفت .. زير گوشش گفت:دختر ولشون کن..دردسر ميشنا..
ترلان:چي چي رو ولشون کنم؟..اينا کارشون همينه..به سر و تيپ و شکلِ بيستشون نگاه نکن...ازاون بچه پولداراي بي دردن..بايد حالشونو بگيرم..

تانيا خنديد و سرش و تکون داد..همون موقع تارا به طرفشون اومد..همزمان راشا هم به طرف رادوين و رايان رفت و کنارشان ايستاد..
نيم نگاهي به دخترا انداخت و با تعجب گفت: چي شده؟!..
رايان همه چيز رو براي راشا تعريف کرد..راشا با شيطنت خنديد و گفت:ايول..منم ميرم تو گروهه اينا..
رادوين:تو يکي خفه..
راشا:نه ببين جونه راشا خيلي حال ميده..اصلا من ميرم بستني مي گيرم يکي هم واسه خودم..اون دوتا که کارشون با شماها تموم شد منم يکي مي زنم دقيق تو صورتتون..آي حال ميده..
رايان:راشا خفه ميشي يا خفه ت کنم؟..دو دقيقه زر نزن خاموش باش..
تارا هم همه چيز رو از زبان ترلان شنيد و متوجه قضيه شد..رو لباي تارا لبخند نشست..
راشا خنديد و رو به دخترا گفت:خانماي محترم..من برادر اين دوتا اقاي به اصطلاح محترم هستم..خودم شخصا ميرم واسه تون بستني ميخرم ميارم..هر بلايي خواستيد سرشون بياريد..

دخترا با تعجب به راشا نگاه کردند..راشا رو به تارا گفت:فقط چون تعداد زياده و بنده هم 2 تا دست ناقابل بيشتر ندارم شما هم با من بيا ..
تارا نيم نگاهي به خواهرانش انداخت و دنبال راشا رفت..فروشگاه درست روبه رويشان بود..
هر چي رايان و رادوين به راشا چشم غره مي رفتند و چپ چپ نگاهش مي کردند بي فايده بود..
ترلان:انگار عقل برادرتون بهتر از شما کار مي کنه..
بعد هم خنديد و به رايان نگاه کرد..
رادوين:حالا چي مي شد مي ذاشتيد ما بريم؟..2 تا بستني ارزشش و داشت؟..
ترلان:بستنيا که اصلا..ولي کار شما رو بايد تلافي کرد تا ديگه تکرارش نکنيد..تازه انقدر رو داريد که جواب مي ديد و يه معذرت خواهي هم زورتون مياد بکنيد..
رايان:ما که گفتيم از عمد نبود..
ترلان:ما هم نگفتيم از عمد بود..معذرت بخواين تا بذاريم بريد..
پسرا

1400/05/30 15:16

نگاهي به هم انداختند و هر دو گفتند:عمـــــرا..
دخترا هم دست به سينه نگاهي به اونها انداختند و با پوزخند گفتند:باشــــه..

همون موقع راشا همراه تارا در حالي که چندتا بستني تو دستاشون بود به طرف اونها امدند..
تارا بستني تانيا و ترلان رو به دستشون داد ..راشا هم بستني تارا رو به طرفش گرفت..
راشا و تارا کناري ايستاده بودند و در حالي که بستني هاشون رو مي خوردند به اون 4 نفر نگاه مي کردند..
راشا:خب شروع کنيد..
رادوين با خشم گفت:هر چي اتيشه از گور تو بلند ميشه..ما که امشب ميريم خونه راشا..
راشا:به من چه؟..خب معلومه که ميريم خونه..
رايان:همون ديگه..الان چيزي نمي دوني..ولي وقتي رفتيم خونه مي فهمي..
راشا بي خيال گفت:باشه..حالا برنامه تون رو اجرا کنيد تا بعد..

هر دو با خشم به راشا نگاه مي کردند..ولي رو لب هاي دخترا لبخند مرموزي خودنمايي مي کرد..
سراشون رو چرخوندند که همزمان دخترا بستي ها رو پرت کردن سمت لباسشون..
پسرا دستاشون رو اوردن بالا و نگاهي به خودشون انداختند..تانيا و ترلان مي خنديدند..
تارا که ذوق کرده بود ..حواسش نبود دستاشو برد بالا که بگه " هورا " بستني از دستش ول شد سمت راشا و تيشرت راشا هم بستني اي شد..
تارا دستشو گرفت جلو دهانش و گفت :اي واي..حواسم نبود..
راشا خنديد و بستني خودشو خيلي دقيق و با حوصله ماليد به مانتوي مشکي و براق تارا و گفت :اشکال نداره..در عوض من حواسم هست..

تارا تو شوک بود..راشا کارش که تموم شد..گويي تابلوي بديعي خلق کرده باشد دستشو زد زير چونه ش و متفکرانه گفت:بازم دمِ خودم گرم..يه کم از حالت کلاغ مانند بيرون اومدي..حالا شدي جوجه اردک زشت..واسه اينم يه فکري مي کنم..غصه نخور تو کاره بعديم يه طاووس ازت در ميارم..
تارا دندوناشو با حرص روي هم فشرد و زير لب غريد :مرتيکه ي عوضي..ببين با لباسم چکار کردي؟..
راشا خواست جوابش را بدهد که صداي دست و سوت از اطراف بلند شد..مردم که همه پسر و دختراي جوون بودند دورشون تجمع کرده و براشون دست مي زدند..
با ديدن جمعيت در وحله ي اول تعجب کردند..تمام مدت اصلا متوجه اطراف نبودند..ناخداگاه رو لباي هر 6 نفر لبخنده محوي نشست..انگار تازه پي برده بودند که تا الان مثل 6 تا بچه ي لجباز با بستني هاشون بازي مي کردند..
تانيا و ترلان و تارا هر سه بدون هيچ حرفي از بين جمعيت رد شدند .. تا پسرا به خودشون بيان از پارک بيرون رفتند ..

مردم کم کم متفرق شدند..هر سه به سمت دستشويي پارک رفتند تا کمي سر و وضعشون رو مرتب کنند..
رادوين و رايان نگاهشون که به راشا افتاد تازه ياد کاري که کرده بود افتادند..راشا هم که فهميد اوضاع قمردرعقرب است دويد..
قرار امروزشون

1400/05/30 15:16

شهر بازي نبود ..همه ش به اصرار راشا بود که ان دو هم با او همراه شده بودند..ولي حالا با اين تفريحي که تو پارک انجام دادند روحيه شون به کل عوض شده بود..
رادوين دستاشو خيس کرد و به لباسش کشيد..
رادوين:بچه ها کار امشبمون زيادي بچه گانه نبود؟..
رايان:نه..اين خويِ بچگانه تو همه ي ماها هست..امشب هم خودشو نشون داد..هميشه هم نميشه تو دنياي ادم بزرگا موند..گاهي دوست داريم بزنيم جاده ي فرعي و سرکي تو خاطرات کودکيمون بکشيم..
راشا:اوهـــو..چه باحال بود اين جملاته گوهربارت داش رايان..ولي منم موافقم..اين تفريح و بچه بازيا به نظرم واسه ي هر سه تاي ما لازم بود..الان روحيه مون بهترنشده؟..
رايان:چرا اتفاقا..من که عاليم..
رادوين هم با لبخند سر تکان داد..

رايان:ولي دختراي سيريشي بودنا..مگه ول مي کردن..
رادوين:اره..اونا هم مثل ما..واسه شون تفريح شد..
راشا:البته نا گفته نمونه..به مردم بيشتر خوش گذشت..شاهد بستني بازيه ما 6 تا ديوونه بودن..مفتي حال کردن..
رايان خنديد و گفت :اره اينو راست ميگي..من وقتي ديدم دورمون کردن و دارن برامون دست مي زنن يه لحظه فکرکردم داريم فيلم بازي مي کنيم اونا هم تماشاچي هستن..شوکه شدم..

رادوين:بهتره بريم خونه..اين لکه ها پاک شدني نيست..
رايان:باشه بريم..
رو به راشا ادامه داد: ولي من خونه با تو کار دارما..
راشا با خنده گفت :چه کار؟!..
رادوين به جاي رايان گفت :بعد خودت مي فهمي ادم فروش....

راشا که منظورشان را کاملا متوجه شده بود سريع دست هاش رو شست و زودتر از اونها بيرون رفت..
رايان و رادوين به اين عمل راشا خنديدند ..

1400/05/30 15:16

توي مسير خونه بودند که تارا گفت :عجب ادمايي بودنا..
ترلان:اول ما بهشون گير داديم..ولي اگه اون يکي پسره نرسيده بود رفته بودم پيش نگهبان پارک..
تارا:پس ما به موقع رسيديم..
تانيا و ترلان همزمان گفتند:مــــا؟!..تو و کـــي؟!..
تارا:تعجب نداره..اره خب..منظورم من و اون يارو پسره بود..
ترلان:مي شناختيش؟..
تارا:نه..تو کابين ديدمش..
تانيا:تو کابين چکار مي کرد؟..
تارا:اومده بود جوراباشو بندازه لب کابين اون بالا خشک بشه.. د اخه اينم سواله تو پرسيدي ابجي؟..خب معلومه اونم مثل من اومده بود چرخ و فلک سوارشه..
تانيا با اخم گفت :با يه پسر جوون و غريبه تنها تو کابين؟..ديگه چي؟..
تارا:من چي ميگم تو چي ميگي؟..
بعد هم همه چيز رو از زمان سوار شدنش تا وقتي پياده شده بود براي تانيا و ترلان تعريف کرد..
ترلان:که اينطور..پس تو اون بالا با اون درگير بودي..من و تانيا اين پايين با اين دوتا..
تارا شونه ش رو انداخت بالا و سکوت کرد..

تانيا:با اين حال درست نبود بري تو کابين پيشش بشيني..
تارا:ديگه وقتي سوار شدم دير شده بود..چرخ و فلک حرکت کرد..
ترلان:ولي از حق نگذريم چيزاي بدي نبودنا..همچين پر و خوشگل..
تانيا با تعجب گفت :چي رو ميگي؟..
ترلان:وا ..پسرا رو ميگم ديگه..ديدي سر و شکلشونو؟..قيافه هاشون بيست بود..
تارا:اره..خداييش اون دوتا رفتار بدي باهامون نداشتن..ولي اوني که تيشرت سفيد تنش بود بستنيشو ريخت رو من..واي از دستش حرصي شدم در حد المپيک..دلم مي خواست همونجا خفه ش کنم..بچه پررو..
ترلان خنديد و گفت :واي اره..به تو گفت کلاغ بعد هم که بستني ريخت روت گفت جوجه اردک زشت..
تارا دهانشو کج کرد وگفت : هه هه هه هه..ببند ..من ميگم داشتم حرص مي خوردم تو مي خندي؟..
تانيا:اون بدبختکه ا مي خواستن اروم باشن منتهي ما نمي ذاشتيم..
هر سه نگاهي به هم انداختند و خنديدند..
**********
تانيا:بچه ها اماده شديد؟..اقاي شيباني تو راهه..
تارا:اره بابا من حاضرم..
ترلان کنار تارا ايستاد و گفت :منم حاضرم..گفته ساعت چند مياد؟..
تانيا در حالي که شال را روي سرش مرتب مي کرد گفت :6..الانا ديگه مي رسه..

هر سه توي سالن نشستند..
تانيا خواهر بزرگتر و 23 سالش بود..صورت گرد و کمي کشيده..پوست گندمي..ابروهايي که حالتشان کماني بود..چشمان قهوه اي روشن..بيني کوچک و متناسب..لبان صورتي و کوچک..موهاي مشکي و بلند که تا پايين کمرش مي رسيد..قد بلند و زيبا بود..صداي دلنشيني داشت..رشته ي تحصيليش عمران بود..دختري ارام و گاهي شيطون ..در همه حال هوادار و مراقب خواهرانش بود..ولي در بيشتر مواقع هر سه با هم شيطنت مي کردند که تانيا هم جزوشان بود..
ترلان خواهر ديگر انها که 20 ساله بود..صورت کشيده و

1400/05/30 15:16

پوستي سفيد..چشمان طوسي که از مادرشان به ارث برده بود..لبان گوشتي و برجسته به رنگ صورتي..بيني متناسب و زيبا..موهاي حالت دار مشکي که بلندي انها تا کمرش مي رسيد..رشته ي تحصيليش کامپيوتر بود..دخترِ شاد و زرنگي بود..

و خواهر کوچکترشان تارا که 18 ساله بود..دختري شيطون و بازيگوش..او هم در زيبايي چيزي از خواهرانش کم نداشت..به حيوانات علاقه ي وافري داشت و بي احترامي به انها را به خود مي ديد..
کسي در خانه جرات نداشت به حشره يا حيواني ازار برساند..در مقابل هيچ *** هم از ترس جرات نداشت وارد اتاق تارا شود..
توي اتاقش چندين اکواريوم قرار داشت ..يک نوع مار که البته قبلا زهرش را کشيده بودند..افتاب پرست و مارمولک هاي رنگارنگ..ماهي هاي گوناگون و زيبا چه گوشت خوار و چه گونه هاي ديگر..
پروانه هاي خشک شده که تابلوي بزرگي از انها در اتاقش نصب بود..
تانيا و ترلان جرات نداشتند وارد اتاق او شوند ولي گاهي مجبور مي شدند..

هر سه منتظر امدن اقاي شيباني بودند که زنگ در به صدا در امد..

1400/05/30 15:16

تانيا ايفون رو جواب داد..اقاي شيباني بود..در را باز کرد..
ترلان :خودش بود؟..
تانيا:اره..الان مياد تو..
هر سه جلوي در ايستادن..اقاي شيباني وارد شد..مردي قد بلند و چهارشانه..تقريبا 50 ساله..موهاي جو گندمي و کوتاه..چشمان مشکي که در اين سن هم نافذ بودنشان را نشان مي داد..چونه ي چهارگوش که گويي هميشه در حالت منقبض شدن است و او را مردي محکم نشان مي داد..
سالهاي سال بود که اقاي شيباني وکيل خانواده ي کيهاني ست..وکالتِ اموالِ عمه خانم رو هم او بر عهده داشت..

بعد از سلام و احوال پرسي هاي روز..تانيا با دست به سالن اشاره کرد..اقاي شيباني با اجازه اي گفت و جلو حرکت کرد..
تانيا وسايل پذيرايي را روي ميز چيده بود..

اقاي شيباني روي مبل نشست..تانيا و ترلان و تارا هم درست روبه روي او روي مبلِ سه نفره اي نشستند..
کيفش را کنارش گذاشت و گفت :خب..چه خبر؟..همه چيز بر وفقِ مراده؟..
تانيا لبخند زد و گفت :اره خداروشکر..همه چيز خوبه..شما خوبين؟..خانواده ي محترمتون..
اقاي شيباني:خوبن دخترم..همگي سلام دارن خدمتتون..خب..بهتره بريم سر اصل مطلب..موضوعي که بايد حتما شخصا مي اومدم و بهتون مي گفتم..
تانيا:بله..بفرماييد..

برگه اي از داخل کيفش بيرون اورد و به طرف تانيا گرفت..
اقاي شيباني:اين برگه..وصيت نامه ي پدرتونه..نسخه ي دومش..
تانيا برگه رو گرفت و نگاهي به ان انداخت..ترلان و تارا هم نگاهي به برگه انداختند..
اقاي شيباني:همونطور که گفتم اين برگه..نسخه ي دوم وصيت نامه ي پدر شماست که طبق گفته ي اقاي کيهاني..يعني پدر شما پيش من موند..ايشون به من گفتند که تا کارهاي مربوطه ي ويلا انجام نشده شما رو در جريان قرار ندم..تنها قسمتي که تو وصيت نامه ي اول ذکر نشده همون قسمت ويلاست..بنا به دلايلي که خدمتتون ميگم..
تانيا برگه رو گذاشت روي ميز وگفت :بله درسته..پدرم توي اين وصيت نامه با خط خودش درمورد ويلا هم نوشته..حتي ادرس و پلاکش رو هم گفته..
اقاي شيباني:درسته..ويلا تو خود منطقه ي تهران واقع هست..البته نه اين مناطق ..ميشه گفت خارج از شهر ..منطقه ي باصفا و سرسبزي هم هست..
تانيا:مي تونيم اونجا رو ببينيم؟..
اقاي شيباني:البته..ولي الان نه..بايد با وارثين اقاي بزرگوار هم صحبت کنم..اونها هنوز در جريان اين ويلا قرار نگرفتن..
ترلان:مگه وکيل پدر اونها هم بوديد؟..
اقاي شيباني:نه..ولي خب وقتي 3 دونگِ ويلا به نام پدر شماست و من هم وکيل ايشون هستم اون 3 دونگ باقي مي مونه که متعلق به وارثين اقاي بزرگوار هست..همونطور که سه دونگِ پدرتون متعلق به شماست..در اينصورت تکليف اون هم بايد مشخص بشه..اقاي کيهاني قبل از ذکر و ثبت وصيت نامه با اقاي بزرگوار مشورت

1400/05/30 15:17

کرده بودند..طبق توافقه هر دو طرف اين وصيت نامه صورت گرفت که تا به الان سربسته باقي موند..
تارا:خب بابا که ويلا زياد داشت..اينم مثل بقيه..فکر نکنم زياد مهم باشه..سه دونگمون رو مي فروشيم به وارثين اقاي بزگوار و خلاص..
اقاي شيباني لبخند زد و گفت :مگه وصيت نامه رو کامل نخونديد؟..پدرتون اين رو هم ذکر کردن که هيچ *** حق فروش اين ويلا رو نداره..گفتم که هم ايشون و هم اقاي بزگوار توافق کردند که کسي ويلا رو نفروشه..
تارا:خب نمي فروشيم..اهميتي هم نداره..
اقاي شيباني:ولي من اينطور فکر نمي کنم..مطمئنم با ديدن ويلا نظرتون تغيير مي کنه..
تانيا:با اين اوصاف من مشتاق شدم هر چه زودتر ويلا رو ببينم..خواهش مي کنم هرچه سريعتر کارهاشو انجام بديد تا بتونيم ويلا رو ببينيم..
اقاي شيباني:باشه چشم..من فردا با پسرهاي اقاي بزرگوار هم حرف مي زنم و موضوع رو بهشون ميگم..بعد هم به شما اطلاع ميدم که چه موقع مي تونيد براي ديدن ويلا اقدام کنيد..

با زدن اين حرف از جا بلند شد و ايستاد..
تانيا:شما که چيزي نخورديد..بشينيد تا براتون چايي بيارم..
اقاي شيباني با لبخند سرش و تکان داد و گفت :نه دخترم..بايد برم..کلي کار دارم..انشاالله تو يه فرصت مناسب حتما با خانواده خدمتتون مي رسيم..
تانيا:خوشحال ميشيم..بابت همه چيز ممنونم..
اقاي شيباني:نيازي به تشکر نيست دخترم..هم وظيفم رو انجام دادم و هم اينکه من و کيهاني خدابيامرز دوستان صميمي بوديم..حق رفاقت رو به جا اوردم..

ترلان و تارا هم تشکرکردند..بعد از رفتن اقاي شيباني هر سه رفتند تو باغ و روي صندلي زير درخت نشستند..

خانه يشان ويلايي بود..سمت چپ کنار ديوار سرتاسر درختان و گلها با حالتي مستطيل شکل کاشته شده بودند..سمت راست هم به همان صورت ولي با فاصله ..زير درخت ميز و صندلي گذاشته بودند و کمي بالاتر هم تاب فلزي و بزرگي قرار داشت..
فضاي روبه رو هم يک سنگ فرش طويل که انتهاي ان به ويلايي با نماي سنگي به رنگ سفيد و کمي هم رنگ هاي مات مي رسيد..
استخر هم درست زير ساختمان قرار داشت..که با چند پله به پايين منتهي مي شد..

تارا:من که خيلي مشتاقم زودتر ويلا رو ببينم..
ترلان:منم همينطور..اينطور که اقاي شيباني گفت وقتي ببينيد نظرتون تغيير مي کنه منم دلم خواست ببينمش..
تانيا:فعلا بايد منتظر باشيم ببينيم چي ميشه..گفت خبرمون مي کنه..
ترلان:اگر پسراش ويلا رو نخواستن همه ي سهمشون رو بخريم؟..
تانيا:مگه نشنيدي اقاي شيباني چي گفت؟..بابا گفته حق فروشش رو ندارن..
تارا:بابا واسه ما گفته نه اونا..اونا اگر بخوان مي تونن بفروشنش..وصيت بابا ربطي به بچه هاي اقاي بزرگوار نداره..اگر بتونيم سه دونگ رو ازشون

1400/05/30 15:17

بخريم عالي ميشه..
ترلان:حالا صبر کن بريم ببينيمش..شايد همچين مالي هم نباشه..
تانيا:حتما چيز مهمي بوده که بابا انقدر روش اصرار داشته..مي دونيد که بابا بيخود رو يه چيزي اصرار نمي کرد..
ترلان:اره اينم حرفيه..
تارا:پس تا نبينيمش نمي تونيم در موردش تصميم بگيريم..ولي من بازم ميگم..اگر بتونيم سه دونگشون رو ازشون بخريم خوب ميشه..

تانيا و ترلان در سکوت به هم نگاه کردند..با اينکه هيچ کدام ويلا را نديده بودند..ولي احساس مي کردند نديده هم خواهانش هستند..
موبايل تانيا زنگ خورد..با ديدن شماره ي روهان اخمهايش را در هم کشيد..
تارا:روهانه؟..
تانيا سرش را تکان داد و رد تماس زد..
تارا:همچين اخماتو کشيدي تو هم حدس زدم بايد خودش باشه..

گوشيش دوباره زنگ خورد..
ترلان :جواب بده..تا کي مي خواي سکوت کني؟..
تانيا نگاهي به ترلان انداخت..حق با او بود..با سکوت به جايي نمي رسيد..
سرش را تکان داد و از جا بلند شد..
گوشي همچنان زنگ مي خورد..جواب داد..

1400/05/30 15:17

تانیا:الو..
روهان:سلام عزیزم..
تانیا مکث کرد..نگاهی به تارا و ترلان انداخت..
روهان:الو..خانمی چرا جواب نمیدی؟..صدام میاد؟..الو..
تانیا:سلام..
روهان:وای نمی دونی چقدر دلم واسه صدات تنگ شده بود تانیا..خوبی؟..
تانیا:ممنون..واسه چی زنگ زدی؟..
روهان:نامزدمی..حق ندارم حالتو بپرسم؟..
تانیا با خشم کنترل شده ای گفت :برای بار هزارم میگم روهان..هیچی بین ما نیست..پس بیخود نامزدم نامزدم نکن..اینجوری اعصابمو داغون می کنی..
روهان:ولی من و تو نامزدیم..در حضور پدرت و بقیه ی اعضای فامیل این نامزدی رسمی شد..
تانیا:درسته..رسمی شد..ولی الان دیگه رسمیتی نداره..حلقه ت رو بعلاوه ی هرچی که برام به عنوانِ کادو اورده بودید پس فرستادم..درست 2 ماه بعد از مرگ بابا..
روهان:اره..می دونم کله شقی..اون کارت رو جدی نگرفتم..هنوز هم تو نامزدِ منی..
تانیا:گوش کن ببین چی میگم..
روهان:نه تو گوش کن ..اخر همین هفته همراه خانواده م میایم اونجا تا بقیه ی حرفامون رو بزنیم..اینبار نه واسه نامزدی و این حرفا..فقط ازدواج..شنیدی چی گفتــم؟..

پاهای تانیا لرزید..توان ایستادن نداشت..روی صندلی نشست..تارا و ترلان با نگرانی نگاهش می کردند..
با صدای مرتعش و لرزانی گفت :هرکار دلت می خواد بکن..جواب من فقط و فقط یک چیزه..نه..بالا بری..پایین بیای..خودتو هم بکشی من میگم نــــه..
روهان:نه خودمو می کشم و نه بالا و پایین میشم..روی زمین پیدات کردم..روی زمین هم به دستت میارم..منتظرم باش عزیزم..بای..

صدای بوق ممتد نشان از قطع تماس داشت..
دست تانیا افتاد..گوشی هنوز تو دستش بود..ترلان تکانش داد..
ترلان:تانیا..روهان چی گفت؟..چرا رنگت پریده؟..
تانیا سکوت کرده بود..نگاهش تنها به رو به رو بود..
ترلان رو به تارا گفت :برو یه لیوان اب قند براش درست کن بیار..حالش خوب نیست..
تارا سرش را تکان داد و از پشت میز بلند شد..

ترلان شانه ی تانیا رو ماساژ داد و گفت :باز باهاش بحث کردی؟..اینبار دیگه چی می گفت؟..
تانیا زمزمه وار گفت :پسره ی بی همه چیز..میگه اخر همین هفته با خانواده ش میاد قرارِ ازدواج رو بذارن..
ترلان:غلط کرده بی شعور..با اون گندی که بالا اورده عجب رویی داره باز می خواد پاشه بیاد اینجا..
تانیا پوزخند زد :اون عوضی که این چیزا حالیش نیست..انگار نه انگار من از تموم کثافت کاریاش با خبرم..
ترلان:خودتو ناراحت نکن..هنوز انقدر بی *** و تنها نشدیم که اون عوضی هرکار دلش خواست بکنه..
تانیا نگاهش کرد و گفت:چکارکنیم؟..هان؟..به عمو خسرو بگیم؟..اون که با بابای روهان دوست گرمابه و گلستانه؟..به عمه خانم بگیم؟..اون که از خداشه من با یه خانواده ی پولدار و سرشناس ازدواج کنم..به خاله

1400/05/30 15:17