رمان های جدید

611 عضو

رفت..اون الان شکست خورده بود..
-نه شادی..اینو نگو..همه ی مردا مثل هم نیستن..توشون خوب هم پیدا میشه..همه شون مثل کامی دروغگو و نامرد نیستن که قصدشون شکستن غرور یه دختر باشه ..اینکه به دروغ بگن دوستت دارم و بعد که احساس یه دختر رو به اتیش کشیدن و چیزی از غرورش باقی نگذاشتن با خیال راحت بکشن کنار و برن رد زندگی و خوش گذرونیشون..من فکر می کنم هنوز هم اطرافمون مرد پیدا میشه..

با ترمز ناگهانی راشا محکم به جلو پرت شدم که اگر دستمو به موقع جلو نیاورده بودم مطمئنا سرم می خورد تو شیشه..

با تعجب نگاش کردم..با انگشتای دستش محکم فرمون رو فشار می داد..فکش منقبض شده بود و چشماش بسته بود..
وا..این دیگه چشه؟!..

--الو..تارا چی شد؟!..خوبی؟!..
-اره اره..خوبم..فعلا خداحافظ..فقط یادت نره چی بهت گفتما..
--باشه..ازت ممنونم..خداحافظ..
هنوز گریه می کرد..حق داشت..

گوشی رو قطع کردم..نگاه پر از تعجبم هنوز هم به اون بود..از ماشین پیاده شد و محکم در رو بست..
هیچ سر درنمی اوردم..چرا اینجوری می کنه؟!..

1400/06/04 14:57

از شیشه ی جلو نگاش کردم..به کاپوت ماشین تکیه داده بود..حالتش کلافه بود..
دستی تو موهاش کشید .. بی هوا برگشت و نگام کرد..زل زدم تو چشماش..انگار از یه چیزی ناراحت بود..ولی چی؟!..

از همونجا چند لحظه توی چشمام خیره شد ..در ماشین رو باز کرد و نشست..دیگه نگاش نمی کردم ولی از گوشه ی چشم می پاییدمش..استارت زد و دستاشو به فرمون گرفت..نفس عمیق کشید و حرکت کرد..

--شادی بهترین دوستته؟..
فکر کردم ناراحته ولی صداش این رو نشون نمی داد..معمولی بود..
-اره..دختر ساده ایه ولی خب..همیشه دخترای ساده گول می خورن..

نگام کرد ..یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت :من که اینطور فکر نمی کنم..به ساده و زرنگش بستگی نداره..مهم اینه که طرف تا چه اندازه کار بلد باشه که بتونه خیلی راحت یه دختر رو گول بزنه..
-اره خب اینم هست..مردا رو جز خود شیطون هیچ *** نمی تونه بشناسه..
--چطور؟!..پس اون حرفایی که پشت تلفن به شادی زدی چی؟!..
-کدوم؟!..
--هنوز هم مرد پیدا میشه و همه نامرد نیستن..

سکوت کردم..چی باید می گفتم؟!..
--پس چرا ساکتی؟!..
-نه..خب می دونی به نظر من زن و مرد نداره توی هر دو گروه ادم خوب و بد پیدا میشه..هیچ *** بی عیب نیست..

سرشو تکون داد :افرین..این جملات رو باید با اب طلا بنویسی قاب کنی بعدش هم بزنی تو اتاق خوابت اونم درست رو به روی تختت که همیشه جلوی چشم باشه و از دیدنش هی حض کنی هی حال کنی..هی..
با شیطنت خندید..نگاش کردم..داشت سر به سرم می ذاشت؟؟!!..
-مسخـره می کـنــی؟!..
--غلط می کنم..
-خب بکن..
--چشم..
به هم نگاه کردیم ..با لبخند رومو برگردوندم..اون هم خندید و به جاده خیره شد..
نزدیک ویلا بودیم..

-جلوی در پیاده میشم..نمی خوام خواهرام ..
ادامه ندادم ولی خودش گرفت منظورم چیه ..
--باشه..
-درضمن چند دقیقه بعد از من بیا تو..نمی خوام جای شَکی باشه که من با تو برگشتم خونه و..
--چرا؟!..اشکالش چیه؟!..
-هیچی..
سرشو تکون داد و گفت :یه سوال..
جلوی ویلا نگه داشت..رو بهش کردم وگفتم :چی؟!..
نگام کرد :تو دوست پسر داری؟!..
اخم کردم..به اون چه ربطی داشت؟!..خواستم همینو بهش بگم که تند گفت :نه دیگه نشد..توهین نکن..می دونم می خوای بگی تو رو سننه..یه سوال بود همین..خواستی جواب بده نخواستی نده..
با تردید نگاش کردم..اثار شوخی توی چشماش نبود..

در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم..سرمو از شیشه کردم تو و گفتم :نه..راستی بابت امشب و کمکی که بهم کردی ممنونم..
--خوب شد گفتی دیگه داشتم ناامید می شدم..
-چی؟!..
--اینکه امشب فردین بازیم گل کرد و یه دخترو از دست چند تا ادم مست نجات دادم..بعد هم زورش اومد یه تشکر خشک و خالی بکنه..کم کم داشتم با خودم عهد می بستم که دیگه جون هیچ دختری رو نجات ندم چون

1400/06/04 14:58

واقعا بی معرفتن..
-خب حالا که تشکر کردم چی؟!..بازم بی معرفتم؟!..
خندید و گفت :نه..ولی بازم جونه هیچ دختری رو نجات نمیدم..مگر اینکه..
نگاه خاصی بهم انداخت و سکوت کرد..

چیزی از نگاش نفهمیدم..فقط سرموتکون دادم وزیر لب خداحافظی کردم..
داشتم به طرف در می رفتم که صدام کرد..
-دیگه چیه؟!..
کیفمو از پنجره اورد بیرون و گفت :یادگاری نگهش دارم؟..
با اخم رفتم سمتش:نخیر..
دستشو سریع برد تو..با همون اخم نگاش کردم..
-چرا همچین می کنی؟..کیفو بده..
--نچ..نمیشه..شرط داره..
با تعجب گفتم :شرط؟!..چی میگی تو؟!..کیفمو بده..
--گفتم که..تا شرطمو قبول نکنی عمرا ..

کلافه نگاش کردم :خیلی خب..چه شرطی؟!..
--تو قبول کن ضرر نمی کنی..
-می شنوم..

با خنده سرشو تکون داد :خیلی لجبازی..باشه میگم..فرداشب باید با من شام بیای بیرون..
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..این چی میگه واسه خودش؟!..شام؟!..من؟!..با اون؟!..اوهــــو..

دستمو زدم به کمرم و با اخم گفتم :حضرت اقا خواب دیدن خیر باشه..اینکه امشب جونمو نجات دادی درست..منم گفتم ممنون..دیگه هر کی سی خودش..چه دلیلی داره پاشم با تو شام برم بیرون؟!..
--مگه نمیگی دوست پسر نداری؟..
-خب که چی؟!..
--من نمی خوام دوست پسرت باشم..ولی دوست معمولی چرا..همسایه هم که هستیم..چه اشکالی داره یه شب شام با من بیای بیرون؟..باور کن همین 1 بار..لااقل به خاطر امشب..

چرا انقدر اصرار می کرد؟!..مشکوک نگاش کردم وگفتم :راستشو بگو چی از جونم می خوای؟!..نکنه اینم تلافی کار اون شبه؟..ببین خوب گوشاتو وا کن اگه دست از پا خطا کنی وقصدت اذیت کردن من باشه چنان بلایی به سرت میارم که مرغای اسمون و کلاغا و مرغ و خروسای همسایه هم بشینن و به حالت زار بزن..شیرفهم شد؟..

دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و با خنده گفت:نه نه من غلط بکنم..با همون اژدها و مارمولک غول پیکر و جک و جونورات حسابی روشن شدم که نباید با شماها در بیافتم..
-خوبه که می دونی و باز پیشنهاد میدی..
--ای بابا پیشنهادم دوستانه ست..در ضمن می خوام فرداشب یه چیزی بهت بگم..ولی اگر قبول کنی باهام بیای..
-از کجا باور کنم؟..

لبخند زد وبا نگاه خاصی گفت :قسم می خورم که همینطور باشه..راشا سرش بره قسمش شکسته نمیشه..
با تردید نگاش کردم..یعنی داره راست میگه؟!..اره خب قسم خورد..

سکوتم رو از روی رضایت برداشت کرد و گفت :قبول کردی دیگه؟..فرداشب ساعت 9 چند متر اونطرف تر منتظرم باش..میام دنبالت..
-ولی من نمیام..متاسفم..
به طرف در رفتم که صدای باز و بسته شدن در ماشینش رو شنیدم..استین مانتوم رو گرفت و برم گردوند..با اخم نگاش کردم و استینم رو از تو دستش کشیدم بیرون..
-چکار می کنی؟!..
--اگر ازت خواهش کنم چی؟..

با

1400/06/04 14:58

تعجب زل زدم تو چشماش..جدی بود..اخه چرا انقدر اصرار می کرد؟!..
-چی میخوای بگی؟..خب همین الان بگو..
--نه..فرداشب..میای؟..
نگاهمون تو هم قفل شد..قلبم اروم و قرار نداشت..تند می زد..تا حالا اینجوری نشده بودم..
نگاهش سرگردون توی چشمام بود..نمی دونم این نگاه چی داشت و چی شد که از دهنم پرید گفتم :فرداشب راس ساعت 9..

با لبخند نگام کرد که به خودم اومدم و تند گفتم :ببین فقط چون همسایه ایم و گفتی دوستانه..درضمن بیشتر کنجکاوم بدونم چی می خوای بگی..
با لبخند سرشو تکون داد :باشه چشم..خدا پدر این حس کنجکاوی رو بیامرزه که بیشتر مواقع به هر دردی می خوره..

با لبخند رومو برگردوندم..
--هی خانم کیفت چی؟!..
ای وای خاک به سرم کیفمو یادم رفت..تند برگشتم طرفش.. گرفته بودش بالا..از دستش کشیدم که بلند خندید..
زیر لب با حرص گفتم :زهرمار..
شنید ولبخندش اروم اروم محو شد..اونم زیر لب گفت :بداخلاق..
ابرومو انداختم بالا و نگاه تندی بهش انداختم..رفت سوار ماشینش شد..

زنگ رو زدم..ترلان جواب داد..در باز شد و رفتم تو..دیگه برنگشتم نگاش کنم..
حالا با قرار فرداشب چکار کنم؟!..چه غلطی کردم قبول کردما..نمی دونم چرا پشیمونی اومده بود سراغم..
ای خــــدا..ای کاش قبول نمی کردم..

رفتم تو تانیا وترلان تو سالن بودن..تانیا از جاش بلند شد و گفت :چه زود برگشتی..
به طرف اتاقم رفتم و درهمون حال جوابش رو دادم :همسایه هاشون گیر دادن گفتن سر و صداتون زیاده..منم ترسیدم زنگ بزنن پلیس بیاد زود برگشتم..هر چی شادی اصرار کرد نموندم..

تانیا بازومو گرفت..قلبم ریخت..نکنه فهمیده دارم دروغ میگم؟!..
--چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟!..با کی برگشتی؟!..
نفسمو دادم بیرون و گفتم :با تاکسی ..چه فرقی می کنه؟..
تو چشمام زل زد و گفت :شام خوردی؟..
-نه..
--برو لباستو عوض کن بیا برات غذا گرم می کنم..
-باشه..مرسی..

رفتم تو اتاقم و به سرعت باد لباسامو عوض کردم..سعی کردم به اتفاقات امشب و حرفای راشا و قرار فرداشب فکر نکنم..
یه غلطی بود که کردم و باید پاش وایسم..بی خیال..هر چه باداباد..


تانیا رو به ترلان که تند تند دکمه های مانتوش رو می بست گفت :کجا با این عجله؟!..
ترلان:می خوام برم کتابفروشی..شبنم منتظرمه..گفتم دم ِ درش وایسه تندی میام..

کفش هایش را پا کرد و از ویلا خارج شد..کیفش را روی شانه جا به جا کرد..به طرف ماشینش رفت ولی با دیدن لاستیک جلو که پنچر شده بود اه از نهادش بلند شد..
با پا به لاستیک لگد زد و زیر لب غرغر کنان با خودش زمزمه کرد :ای تو روحت..د بیا..اینم شانسه من دارم؟..تو کی پنچر شدی اخه؟..تا دیروز که سالم بودی..

شالش را روی سر مرتب کرد و کلافه دور خودش چرخید..موبایلش را در اورد تا

1400/06/04 14:58

به اژانس زنگ بزند که صدای رایان را از ان طرف شنید..دستش را پایین اورد و نگاهش را به ان سمت دوخت..

رایان:سلام همسایه..مشکلی پیش اومده؟..
ترلان لبهایش را با حرص جمع کرد وبا چشم به لاستیک پنچر شده ی ماشینش اشاره کرد :سلام..می بینید که..ولی مشکلی نیست ..فعلا..
به طرف در رفت و در همون حال شماره ی اژانس را گرفت..
--آژانس دانیال بفرمایید..
-سلام اقا..یه ماشین می خواستم..
--سلام..متاسفم خانم تا نیم ساعت دیگه ماشین نداریم..اگر می تونید صبر کنید ادرس بدید ماشین رو بفرستم..
لبهایش را روی هم فشرد وکلافه گفت :نه ممنون..الان می خواستم..خداحافظ..

با خشمِ کنترل شده ای دکمه ی قطع تماس را فشرد..تنها اژانسی که به ویلا نزدیک بود همان اژانس دانیال بود..دیرش شده بود و زیر لب بر شانسش لعنت می فرستاد..
با این حال باید تا سر خیابان پیاده می رفت..ماشین تانیا تعمیرگاه بود و امروز برای تحویلش می رفت..تارا هم که ماشین نداشت..چاره ای نبود..

به طرف در رفت و بازش کرد..چند قدمی از ویلا فاصله گرفته بود که با شنیدن صدای بوق ماشینی از پشت سر برگشت..با دیدن رایان ایستاد..رایان کنار پایش ترمز کرد و شیشه ی جلو را پایین داد..
رایان:بیا بالا..تا یه مسیری می رسونمت..
ترلان:نه ممنون..تا سر خیابون میرم از اونجا یه ماشین می گیرم..
رایان :احساس می کنم دیرت شده..یه جورایی از حالت کلافه ت پیداست..پس دیگه چرا تعارف می کنی؟..مطمئن باش قصد اذیت کردنت رو ندارم..

با زدن این حرف اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند و به پشتی صندلی تکیه داد..ترلان خیره نگاهش کرد..حس کرده بود که رایان دچار سوتفاهم شده است..مایل هم نبود که ان را برطرف کند ولی از طرفی حسابی دیرش شده بود و دوست نداشت شبنم را بیشتر از ان معطل کند..

منتظر بود رایان یک بار دیگر اصرار کند ..
وقتی دید رایان نه نگاهش می کند و نه حرفی می زند پشتش را به او کرد وبه راهش ادامه داد..
زیر لب گفت :به درک..پسره ی از خود راضی..حالا جونت در می اومد یه تعارف دیگه می زدی؟..زرتی قهر می کنه و..
صدای بلند بوق ماشین باعث شد در جا بپرد و با عصبانیت نگاهش کند..
ترلان :چته؟..ترسیدم..
رایان با لبخند نگاهش کرد:داشتم رد می شدم..
ترلان:خب رد شو..کی جلوتو گرفته؟..
رایان:تو..دقیقا راسته ماشینه من داری راه میری..
ترلان با همان عصبانیت به خودش و ماشین رایان نگاه کرد..حق با او بود..ترلان درست وسط جاده بود وبی خیال قدم بر می داشت..

خودش را کنار کشید تا او رد شود..
رایان:اگه یه بار دیگه ازت بخوام سوار شی بازم قبول نمی کنی؟..
کمی مکث کرد و به اطرافش نگاه کرد..چاره ای نداشت و باید قبول می کرد..ارام به طرف ماشینش رفت ..همین که نشست

1400/06/04 14:58

رایان حرکت کرد..

مسیر کمی از راه را طی کرده بود که سر حرف را باز کرد: میشه بپرسم کجا میری؟..
ترلان:نه..تا یه مسیری منو برسونی ممنون میشم بقیه ش رو تاکسی می گیرم..
رایان:خب چه کاریه..خودم تا مقصد می رسونمت..
ترلان خواست مخالفت کند که رایان سریع گفت :نه نیار دیگه..هم مسیریم..
ترلان:مگه می دونی من کجا میرم؟!..
رایان:هر کجا که می خواد باشه..من کاری می کنم که هم مسیر بشیم ..کار نشد نداره..
ترلان متعجب نگاهش کرد :یعنی چی؟!..
لبخند زد:هیچی..بی خیال..نگفتی کجا میری؟..
مکث کوتاهی کرد وگفت :کتابفروشی..
رایان:پویان؟..
ترلان :اره..
رایان:خب اینکه عالیه..چون مغازه ی من هم یه خیابون بالاتره..پس دیدی هم مسیریم؟..

ترلان لبخند زد و سرش را برگرداند..از پنجره بیرون را نگاه کرد..هر دو سکوت کرده بودند..رایان به سرعت می راند..ترلان هم چون دیرش شده بود شکایتی نداشت..ولی از این همه سرعت کمی ترسیده بود..از طرفی هم از دست فرمان رایان خوشش امده بود..
مسلط رانندگی می کرد و اگر هم سرعتش زیاد بود حرکاتش خطرناک و دردسرساز نبود..

فضای ماشین را رایحه ی ادکلن تلخ رایان و عطر ملایم ترلان پر کرده بود و از این دو بوی مخالف ترکیب جالبی ایجاد شده بود..
رایان نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به ترلان انداخت..

دیگر راهی نمانده بود.. جلوی کتابفروشی ترمز کرد..ترلان با دیدن شبنم که جلوی کتابخانه ایستاده بود لبخند زد..
رایان:بفرمایید..این هم کتابفروشی..خداییش اگر با تاکسی می اومدی اینقدر سریع می رسیدی؟..
ترلان با لبخند نگاهش کرد :نه خب..ولی خیلی تند رانندگی می کنی..اینم خوب نیست..
رایان هم لبخند زد :اینبار استثنا بود..چون یه خانم حسابی دیرش شده بود..

هر دو در سکوت نگاهی بهم انداختند..ترلان ارام نگاهش را از روی رایان برداشت ودر حالی که در ماشین را باز می کرد گفت :در هر صورت ممنونم..خداحافظ..

پیاده شد و در را بست..هنوز قدم اول را برنداشته بود که رایان صدایش زد..با تعجب برگشت و نگاهش کرد..
رایان پیاده شده بود و از روی سقف ماشینش به او نگاه می کرد..به طرفش رفت..

ترلان تازه متوجه تیپ امروز رایان شده بود..شلوار جین دودی..بلوز یقه دار طوسی..مثل همیشه بی نقص بود..

کارتش را به طرف ترلان گرفت:این کارت منه..شماره ی مغازه و پشتش شماره ی موبایلم نوشته شده..اگر کاری بود خوشحال میشم در خدمت باشم..در هر صورت همسایه هستیم دیگه..
ترلان لب باز کرد تا جوابش را بدهد که رایان کارت را در هوا تکان داد و گفت :خواهش می کنم قبولش کن..واقعا از این همه لج ولجبازی خسته شدم..دوست دارم از این به بعد کاملا دوستانه با هم رفتار کنیم..نه مثل دوتا دشمنِ خونی..ما که با هم

1400/06/04 14:58

پدرکشتگی نداریم..تا به الان هم کارامون روی لجبازی پیش رفته..ولی دیگه نمی خوام اینطور باشه..اگه تو هم حرفای منو قبول داری پس کارت رو قبول کن..در غیر اینصورت..حرفی نیست..فقط میگم..خداحافظ همسایه..

ترلان تمام مدت در چشمان رایان خیره شده بود و با دقت به حرف هایش گوش می داد..
خودش هم همین را می خواست..که دیگر جنگ و جدالی با هم نداشته باشند و برای مدتی هم که شده دوستانه رفتار کنند..
در دل گفت :برای تنوع هم که شده بد نیست..خسته شدم از این همه لج و لجبازی..

با لبخند کمرنگی دستش را جلو برد و کارت را گرفت..بدون هیچ حرفی پشتش را به رایان کرد وبه طرف شبنم رفت..ولی زمزمه ی رایان را شنید..
رایان:ممنونم..همسایه..
برنگشت ولی درهمون حال لبخندش پررنگتر شد..

شبنم با دیدن ترلان با شیطنت خندید و به شانه ش زد..
--کلک..این خوشتیپه کی بود؟..دوست پسر پیدا می کنی و لو نمیدی؟..بابا دست خوش..
-چی میگی تو؟!..دوست پسرم نیست..همسایه ست..
--بـــرووووو..چه همسایه ی باحالی دارین..خدا بده شانس..پس چرا اون تو رو رسوند؟!..تو اژانس کار می کنه؟!..راستی ماشینت کو؟!..د یالا زود باش جواب بده..

خندید وبا اخم ساختگی نگاهش کرد: داری بازجویی می کنی؟..محض اطلاعت باید بگم ماشینم پنچر شده بود رایان هم لطف کرد منو رسوند..خب دیرم شده بود اژانس هم تا نیم ساعت نمی اومد این شد که قبول کردم باهاش بیام..
--اوهـــوووو..چه اسم باحالی داره..رایان..خوشگل و خوشتیپ هم که هست..اسمشم که باحاله..بگو بینم قصد ازدواج نداره؟..

با خنده شونه ش رو گرفت و به طرف کتابفروشی هلش داد:گمشو برو تو کم چرت و پرت بگو..
--چیه حسودیت شد؟..
-خفه..
هردوبا لبخند وارد کتابفروشی شدند که بخشی از اون به کتابخانه اختصاص داده شده بود..خریدشان که تمام شد ترلان با شنیدن صدای فرامرز ارام برگشت و با تعجب نگاهش کرد..
فرامرز محجوبانه لبخند زد و جلو امد..سرش را زیر انداخت و گفت :سلام ترلان خانم..خوبین؟..
شبنم با تعجب نگاهی به ترلان انداخت ..ترلان پوزخند زد و رو به فرامرز گفت :سلام..مرسی..شما چطورین؟..اقای شیبانی خوبن؟..
--ممنونم..پدر هم خوبن..سلام می رسونند..
-سلامت باشن..با اجازه..

به طرف در رفت که صدای فرامرز در جا متوقفش کرد :اگر ماشین ندارید من می رسونمتون..
-نه ممنون..ماشین هست..خداحافظ..

بدون انکه به او مهلتی برای حرف زدن بدهد دست شبنم را گرفت و هر دو سریع از کتابخانه بیرون امدند..

--این دیگه کی بود؟!..
-مزاحم..ماشینت کجاست؟..
--اونطرف پارکه..کجا بریم؟..
-فعلا یه دور این اطراف می زنیم وبعد هم من بر می گردم خونه..
--خشک وخالی که نمیشه ..بریم یه بستنی بخوریم..مهمونه من..
-اوکی..چی از این

1400/06/04 14:58

بهتر..
--جون به جونت کنن خسیسی..
-همینه که هست..
خندیدند وسوار ماشین شدند..

مفید بی ارزش پست بسیار مفید : +339 امتیاز
پیش فرض
سلام دوستان..یه چیزی بگم و بریم سر وقت پست..
کسانی هستند که با یه نگاه عاشق شدن و با یه نیم نگاه فارغ..خیلی ها هم عاشق موندن و توی عاشقی ثابت قدم بودند..یعنی براش ارزش قائل شدند..
اینو بدونید اینها یهویی نه عاشق شدن و نه میشن..تازه داره یه اتفاقاتی براشون میافته که بتونن عشق رو لمس کنند..بهش برسند و درکش کنند..
و باید دید چطوری؟!..از طرف دخترا با همون یک نگاه و از طرف پسرا با..خودتون بخونید..مرسی..

*******************
" تارا "

باید یه بهونه ای جور می کردم تا بتونم قضیه ی امشب رو مخفی نگه دارم..مطمئن نبودم که وقتی تانیا یا ترلان بفهمن بهم اجازه ی رفتن بدن یا نه..گر چه من قبلا درخواست راشا رو قبول کرده بودم و دیگه نمی شد کاریش کرد ولی خب باید احتیاط می کردم..

تا حالا از این کارا نکرده بودم و نمی دونستم هم واسه چی دارم انجامش میدم..می دونستم اشتباهه محضه ولی نمی دونم چرا پشیمون نبودم..ای بابا همه ش که شد نمی دونم..خب نمی دونم دیگه چکار کنم؟..

حاضر و اماده از اتاقم بیرون اومدم..ساعت 8/5 بود..تیپم رو یه مانتوی سفید و شلوار جین همرنگش..همراه کیف و شال مشکی براق تکمیل کرده بود..
موهامو کج اُتو کشیده بودم ولی جوری نبود که زیاد از شال بیرون بیافته ولی حالتشو داشت..
کفشای مجلسی مشکیم که پاشنه های بلندی هم داشت و دستم گرفتم ..

تانیا از تو اشپزخونه سرک کشید و با دیدنم و اون سر وشکل هر دو تا ابروشو داد بالا و با تعجب گفت :به به..کجا به سلامتی؟!..اونم این موقع و با این سر و شکل؟!..

اب دهنمو قورت دادم..نباید سوتی می دادم..
ریلکس کفشامو پام کردم و گفتم :دیشب که شام نموندم شادی زنگ زد گفت امشب تو یه رستوران میز رزرو کرده و چند تا از بچه ها رو هم دعوت کرده دور هم باشیم..

داشتم بندشو می بستم که گفت :لازم نکرده..چرا زودتر نگفتی؟..
صاف تو جام وایسادم :اِِِِِِ..تانی اذیت نکن دیگه..خداییش دیشب بد شد برگشتم..وسط مهمونی ول کردم اومدم..خب اگه پیشنهادشو قبول نمی کردم ازم دلخور می شد..

یه کم نگام کرد و بعد هم سرشو تکون داد :باشه..ولی با تاکسی میری و با تاکسی هم بر می گردی..حیف که کار دارم وگرنه می رسوندمت..
-مرسی..باشه حتما..راستی ترلان کجاست؟!..
-- تو اتاقشه..درضمن 3 روز دیگه چهلم عمه ست..از هفته ی دیگه هم من و ترلان باید بریم دانشگاه..کلا درگیریم..
یادت نره چی گفتما..مراقب باش..فقط هم سوار تاکسی میشی نه هر ماشینی که واسه ت بوق زد و گفت مسافر کشه..فهمیدی؟..
کلافه رفتم سمت در و گفتم :خیلی خب خنگ که

1400/06/04 14:58

نیستم..
--نمیگم خنگی..میگم گرگ زیاد شده..مواظب باش..
-باشه چشم..بـــــای..

از ویلا زدم بیرون و یه نفس راحت کشیدم..از قبل با شادی هماهنگ کرده بودم که اگر تانیا بهش زنگ زد و ازمن پرسید بگه که با اون هستم ..

ای خدا کاش درخواستشو قبول نمی کردم تا حالا اینجوری عینهو خر تو گل گیر نکنم..عجب مکافاتی گرفتار شدما..
نمی دونم چرا دو دل بودم..یه دلم می گفت برو و یه دلم می گفت نرو..ولی خب اون دلی که می گفت برو قوی تر بود چون که وادارم کرد برم..یا شاید هم خودم دلم می خواست اینطور بشه..
نمی دونم..وااااااااای که الان گیجه گیجم..
*****************
تو ماشینش منتظرم بود..فاصله ی زیادی با ویلا نداشتیم واسه ی همین سریع سوار شدم و اونم راه افتاد..
زیر لب سلام کردم ولی نگاش نکردم..سیخ سر جام نشستم..
از همه ی اینها فقط بوی خوش ادکلنشو استشمام کردم..وای که من چقدر از این بو خوشم می اومد..خداییش حرف نداشت..

صدای شادش توی گوشم پیچید و باعث شد نگاش کنم..
--سلاااااااام خانم خانما..همسایه ی عزیز..مرکبمون رو منور کردید..
-مسخره می کنی؟!..
--ای بابا مسخره چیه؟..نیگا چراغای جلوی ماشینم نورشون بیشتر از همیشه شده..این یعنی چی؟..از قدوم مبارکه شماست خانم..

با لبخند رومو برگردوندم و چیزی نگفتم..
--پس چرا ساکتی؟!..تموم راه رو اگه سکوت کنی تهش یا می زنم یکی رو ناکار می کنم یا یکی می زنه منو ناکار می کنه..به هرحال از این دو حالت خارج نیست..
-اونوقت چــرا؟!..

نگاه خاصی بهم انداخت وبا لبخند گفت :دیگه دیگه..یه طرف تو حرف نزنی خوابم می بره می زنم یکی رو ناکار می کنم..مورد دوم هم که گفتم یکی می زنه منو ناکار می کنه دلیلش اینه که یه خانم همه چی تمومی که شما باشی نشستی کنار یه اقای خوشتیپ و خوشگل و خوش سر وزبونی که من باشم تازه اون خانم همه چی تموم سکوت هم کرده و منو فرستاده تو حالته خلسه خب معلومه نمی بینم یارو داره میاد سمتم اونم می زنه ناکارم می کنه..بعد هم که خدا اون روز و نیاره ..گوش شیطون هر دوتاش کر ایشاالله..زبون حسودا لال به حمدلله..چشم بد خواها کور..میافتم می میرم خونم میافته گردنت..بعد روحم شبونه میاد سروقتت و ازت عارض میشه که تو این خاک رو ریختی توی سرم و منو فرستی دیار باقی..حالا اگه می خوای اینجوری نشه یه چیزی بگو..

جدی گفتم :خب این همه حرف زدی دیگه رسیدیم که من چی بگم؟..بعدش هم به نظرت این همه راحتی و صمیمیت زود نیست؟!..
--نه..دقیقا وقتشه..
-وقته چی؟!..
--هیچی..خب حالا من ساکت میشم تو حرف بزن..
-من حرفی ندارم..ظاهرا تو می خواستی یه چیزی به من بگی..
--اون که بلــــه..ولی الان وقتش نیست..موقعش که شد بهت میگم..
-موقعش کیه؟!..

نیم نگاهی بهم

1400/06/04 14:58

انداخت و با شیطنت خندید..سر در نمی اوردم که قصدش چیه؟!..چرا انقدر باهام صمیمی برخورد می کنه؟!..چرا انقدر زود باهاش راه اومدم و اینی که تا دیروز از صدتا دشمن هم با من بدتر تا می کرد الان کاملا دوستانه باهاش رفتار می کنم..
واقعا دلیل این همه تغییر چی بود؟!..اون هم اینقدر ناگهانی..

جلوی یه رستوران سنتی نگه داشت..هر دو پیاده شدیم ..حتی درش هم به سبک درهای قدیم ساخته شده بود و حالتش سنتی بود..
داخلش فضای کاملا باز بود..سرسبز وزیبا..پر از درخت های بلند که زیر هر کدوم از درختا تخت های بزرگ و چوبی قرار داشت..مخصوص خانواده های سنتی پسنده ایرانی..

وای عاشقش بودم..از اینجور سبک ها خوشم می اومد..روی یکی از تخت ها دنج ترین جای ممکن نشستیم..داشتم از دیدن محیط اطرافم که بی شباهت به باغ های شمال نبود لذت می بردم که صداش رو شنیدم..

--چطوره؟..
من که تو حال و هوای خودم بودم گنگ نگاش کردم و گفتم :چی؟!..
خندید وبا دست به اطراف اشاره کرد :خب اینجا رو میگم دیگه..به نظرت چطوره؟..
--اوه عالیه..همیشه از اینجور جاها خوشم می اومد..عاشق وسایل و تزییناته سنتی هستم..

همون موقع گارسون با منو اومد پیشمون..هر دو جوجه سفارش دادیم البته راشا کباب کوبیده هم به سفارشاتمون اضافه کرد..
بعد از رفتن گارسون رو بهش گفتم :همون جوجه کافی نبود؟!..
--نه..خداوکیلی حیف این هوا نیست ازش استفاده نکنیم؟..من که هر وقت میام اینجا اشتهام بیشتر میشه..

پس قبلا هم اینجا اومده ..اره خب وگرنه بیخودی که منو نمی اورد یه همچین جایی..لابد از قبل این اطراف رو می شناخته..ولی انصافا انتخابش معرکه ست..

-هنوزم نمی خوای بگی؟!..
--چرا میگم..ولی بعد از شام..
رو زانو به طرفم اومد .. با تعجب نگاش کردم..درست کنارم نشست..نه اینکه بهم بچسبه ولی اونم به پشتی تکیه داد و حالا حضورش رو از فاصله ی خیلی نزدیک حس می کردم..
گارسون غذاها رو اورد گذاشت روی تخت و رفت..
--خب شروع کن..از هر کدوم که دوست داری..
-من همین جوجه رو هم کامل بخورم هنر کردم..شبا نمی تونم بیشتر بخورم..
--حالا یه امشب رو استثنا قائل شو..نمیشه؟..

شونه م رو انداختم بالا ..هر دو شروع کردیم..راست می گفت..انگار اون فضا روی من هم تاثیر گذاشته بود..به طوری که نیمی از کباب رو من خوردم و اصلا باورم نمی شد..

مشغول بودم که سنگینی نگاهش رو حس کردم..سرمو چرخوندم ..قاشقِ غذاش توی دستش بود و همونطور زل زده بود به من..نه لبخند می زد و نه جدی بود..ولی نگاهش..معمولی نبود..یه جور خاصی بود..جوری که قلبم دوباره رفت رو دورِ تند..

چرا اینجوری میشم؟!..تازه خوب شده بودم ولی باز با دیدن نگاهش همون حالتی که اون شب توی جشن تولد شادی بهم

1400/06/04 14:58

دست داده بود اومده بود سراغم..

محو نگاهش و راز چشماش بودم که انگار به خودش اومده باشه سرشو چرخوند..دیگه هیچی از گلوم پایین نمی رفت..
دستام می لرزید و انگار یه جورایی هیجان زده بودم..
ولی اخه این هیجان چه دلیلی داشت؟!..مگه بیخودی هم میشه؟!..
****************
بعد از صرف شام ساکت تر شد..از جام بلند شدم تا کمی اون اطراف قدم بزنم..باز هم نگاه راشا رو روی خودم حس کردم و اون هیجان و حسِ ناخونده به سراغم اومد..
خواستم دور بشم..از نگاه خیره ش..از حس گنگی که بهم دست داده بود و حتی از صدای کوبش قلبم..
اینها نشونه ی چی بود؟!..گیجم خدا..

داشتم لا به لای درختا قدم می زدم که ناغافل دستم کشیده شد و خواستم برگردم ببینم کیه که منو کشید بین درختا..
تو یه لحظه که جلو افتادم دیدم راشاست..دستم توی دستش بود و مسیرش هم به سمت حوض سنتی که انتهای باغ قرار داشت..
هیچی نمی گفتم و فقط دنبالش می رفتم..قدم هاش بلند و مردونه بود..قلبم دیوانه وار خودشو به دیواره ی سینه م می کوبید..
هیجانم دو برابر شده بود ..خدایا داره چه اتفاقی میافته؟!..چه مرگم شده؟!..

کنار حوض ایستاد..نیم رخش سمت من بود .. دستم توی دستش بود..
خواستم بیرون بکشم که نذاشت و محکمتر گرفت..
صورتشو به طرفم چرخوند و مستقیم زل زد تو چشمام..

فکر کنم رنگم پریده بود..یا شاید سرخ شده بودم..نمی دونم ولی اینو خوب حس می کردم که به شدت می لرزیدم..مخصوصا به خاطر اینکه دستِ سردم تو دست گرم راشا قرار گرفته بود..لامصب حتی نمیذاشت بکشمش بیرون ..شاید اونجوری ارومتر می شدم..البته شاید..

نگاهشو ازم گرفت..انگار ازحرفی که می خواست بزنه تردید داشت..یعنی چی می خواد بگه؟!..ذهنم رو بدجور به خودش مشغول کرده بود..ولی این هم از استرسم کم نمی کرد..

بازم دستمو کشیدم تا شاید فرجی بشه و ول کنه ..ولی محکمتر گرفتش و کلافه گفت :اِِِِِ..دختر یه دقیقه صبر کن ..چرا انقدر تقلا می کنی؟..
با تعجب نگاش کردم و گفتم :چی میگی تو؟!..دستم له شد..
--خیلی خب مشکلت اینه؟..بیا ..بهتر شد؟..
حلقه ی دستشو شل تر کرد..

-نه ولش کن..
--نه..
-اِ..چرا ؟!..بهت میگم دستمو ول کن..
--نمیشه..نمی تونم..نمی خوام..اِ خب درکم کن ..
چرا داشت گیجم می کرد؟!..هیچ نمی فهمیدم منظورش از این کارا چیه؟!..با کارها و حرفاش بدتر گیج و منگ می شدم..

-ول کن..
--نمی کنم..
-پس حرفتو بزن..
--می زنم..
-منتظرم..
با چشمام زل زدم به دهانش و انتظار یه کلمه یا یه جمله حرف رو می کشیدم که بزنه و خیالمو راحت کنه..
این استرس داشت منو می کشت و این بی خیال هیچی نمی گفت..

این پا و اون پا می کرد..انگشتشو به لبش گرفت و گفت :اممممم..چطور بگم؟..می دونی؟..من..
-خب بگو تا بدونم..اتفاقی

1400/06/04 14:58

افتاده؟!..
--فکرکنم..
با ترس گفتم :وای راست میگی؟!..چی شده؟!..
تند تند گفت :نه نه..اتفاق افتاده ولی از نوع خوبش..چرا انقدر منفی فکر می کنی؟..

یه نفس راحت کشیدم و گفتم :نخیر هیچم اینطور نیست..ولی تا تو حرفتو بزنی جون من به لبم رسیده..
با شیطنت خندید :خیلی دوست داری بدونی؟..
-دوست ندارم..مایلم که بدونم..تو فکر کن از روی کنجکاوی..پس حالا بگو..
--خیلی خب چرا می زنی؟..مهلت بده میگم..
-دیگه تا کی؟!..
--همین الان..
-خب الان شد دیگه بگو..

کاملا معلوم بود هُل شده..نمی دونم چرا دست دست می کرد؟!..
-اگه نمیگی بذار برم..
تند گفت :نظرت در مورد شوهر چیه؟!!!!..
دهنم باز موند..زد به پیشونیش و سریع اصلاحش کرد :نه یعنی نظرت در مورد ازدواج چیه؟!..فعلا تیکه ی شوهرشو بی خیال شو..

تا چند ثانیه که فقط نگاش کردم..بعد با اخم رومو برگردوندم و در همون حال که دستمو محکم از تو دستش کشیدم بیرون گفتم :منو مسخره کردی؟!..کشوندیم اینجا که ازم نظریه بگیری؟!..واقعا که بی شعور..

به حد انفجار رسیده بودم..این همه استرس کشک؟!..منو بگو گفتم چی می خواد بگه..هه..
تو دلم اداشو در اوردم ..مرتیکه ی چلغوز..

بازومو گرفت و کشید ولی صبر نکردم و تند تند رفتم سمت در..یاد کیفم افتادم..باز برگشتم سمت تخت دیدم داره پول می شماره و پول شام رو تسویه می کنه..
بی توجه بهش با اخم زدم بیرون..یه دفعه عین کاج جلوم سبز شد..

--کجا میری؟!..
-قبرستون!!..
--اِ خب صبر کن با هم میریم..منم مسیرم به اون طرفا می خوره..

با دست هُلش دادم و نسبتا بلند گفتم :بکش کنار..بسه هر چی مورد تمسخر قرارم دادی..منو اوردی بیرون که دستم بندازی و هرهر بهم بخندی اره؟!..

رفتم راست اونم پیچید جلوم..چپ می رفتم جلوم در می اومد..کلافه م کرده بود..مجبور شدم به ماشینش تکیه بدم..ولی رومو ازش برگردوندم..

--مگه من چی گفتم که امپر چسبوندی؟..فقط خواستم نظرتو بدونم..بد کردم؟..
برگشتم سمتشو رفتم تو شکمش :اصلا منظورت از این حرفا و کارا چیه؟!..اگه مسخره بازی نیست پس چیـه؟!..هــان؟!..
خیلی ریلکس نگام کرد و گفت :هیچی بابا گفتم وقت شوهر کردنته یه ثوابی کرده باشم..
مشتمو اوردم بالا که خودشو کشید کنار..

-ببین حواست باشه چی بلغور می کنیا..برو واسه خودت از این ثوابا بکن یالقوز نمونی ..بقیه نیازی به دست به خیریه شما ندارن..
--من کاری به بقیه ندارم..خودم و خودتو میگم..خب اگه تو قبول کنی در قباله خودمم ثواب کردم دیگه..
-زهرمــار..
بامزه نگام کرد و گفت :نمیدونم چه رازی پشت این کلمه ی لامصب نهفته که بعضیا تا بهت میگن "عزیزم" انگار فحشت دادن.. ولی بعضیام هستن بهت میگن "زهر مار" انگار دنیا رو به ادم دادن..الان دقیقا من همون حس رو

1400/06/04 14:58

دارم..
از حرفاش هم دلم می خواست بخندم هم اینکه بزنم ناکارش کنم..

بلند گفتم:اصلا می دونی با خودت هم چند چندی؟..نه واقعا می خوام بدونم تو خودتم می فهمی چی میگی؟!..
انگشتشو رو گوشش تکون داد و با خنده گفت :کر شدم بابا..چرا داد می زنی؟!..اره خب معلومه که می فهمم..اگر نه که با زبون بی زبونی هم شده بود ازت خواستگاری می کردم..

سرجام خشک شدم..با چشمای از حدقه بیرون زده بهش نگاه کردم..داشتم تک تک کلمات و خط به خط جملاهاشو تو مغزم حلاجی می کردم که جفت پا پارازیت فرستاد..

--ببین بهتره قبول کنی قال قضیه کنده بشه بره پی کارش....دقت کن دختر هر چی سنش بالا بره واسه ازدواج ترشیده تر میشه ولی پسرا نه..هر چی سنشون بالاتر بره ماشاالله هزارماشاالله رسیده تر و با فهم و شعورتر میشن..پس جفتک نزن به بختت بگو بله..

باز جوش اوردم و بی توجه به حرفایی که قبلا زده بود با کیفم محکم زدم به شونه ش و با حرص بلند گفتم :د وقتی میگم خودتم نمی فهمی داری چی بلغور می کنی نگو نه می فهمم..یک ساعته داری واسه من روضه می خونی از این همه یک کلمه ش هم معنی نداشت..همه ش داری مسخره م می کنی..برو دنبال اهلش اقا ..کوچه رو اشتباه اومدی..

برگشتم که برم تاکسی بگیرم باز رو به روم سبز شد..تو دلم از دستش نالـــیدم..
با لبخند تو صورتم خیره شد و گفت :اونی که ادرسو داد دستم خودم بودم..خودم هم مطمئنم کوچه رو درست اومدم..اتفاقا خیلی هم سر راست بود..

یه قدم بهم نزدیک شد با قدمی که من به عقب برداشتم پشتم خورد به ماشین..
اروم ادامه داد :نه راهو اشتباه اومدم..نه کوچه رو..پلاکش روی قلبم هک شده و اونه که منو راهنمایی می کنه..به من نگو اشتباه اومدم..به قلبم بگو که هیچ جوری حرف حساب تو گوشش نمیره..

با حرفاش گیج شده بودم..انگار فهمید که ارومتر بهم نزدیک شد و ادامه داد :با نگاهت..نشونی رو نوشتی..با صدات راهنماییم کردی..با تک تک کلماتت پلاک رو روی قلبم هک کردی و حالا می خوای با چی پاکش کنی؟..حتی اگه اسید هم روش بپاشی فقط نابودش می کنی..اینو بدون قلبم با نوشته ای که روش هک شده نابود میشه..و اگر می خوای اینطور بشه..

خیره شد توی چشمام و زمزمه کرد :پیش کِشِت می کنم..بعد هم هر بلایی که خواستی به سرش بیار..

نفس های تندش می خورد توی صورتم..اینبار حتم داشتم که سرخ شدم..این رو از داغی تنم فهمیدم..
مات و مبهوت نگاش می کردم..محو حرفاش بودم..
حس کردم نگاش گرفته ست..چند لحظه که بهم خیره شد صورتش جمع شد..سریع روشو برگردوند و با قدم های بلند ازم دور شد..بعد هم صدای کوبیده شدن در ماشین رو شنیدم..تو جام پریدم و چشمامو بستم..

حس می کردم چشمام اتیش گرفتن..چرا انقدر داغ

1400/06/04 14:58

کردم؟!..قلبم شاید 10 برابر تندتر از حد معمول ضربان داشت..
چشمامو که باز کردم تازه متوجه اطرافم شدم..2 تا مرد کمی اونطرفتر بهم خیره شده بودند..خیابون خلوت بود و تک و توک از توش ماشین رد می شد..
سرمو انداختم پایین..صدای قدمهایی رو شنیدم و وقتی سر بلند کردم دیدم او دوتا دارن میان طرفم..ترس برم داشت..هنوز خاطره ی بدِ اون شبِ مهمونی رو فراموش نکرده بودم..
به سرو شکلشون می خورد الوات باشن..تند نشستم تو ماشین و وقتی به راشا نگاه کردم دیدم از اینه داره به اون دوتا نگاه می کنه..بدون اینکه نگام کنه ماشینو روشن کرد و پاشو روی گاز فشرد..با سرعت رانندگی می کرد و تا خود ویلا هیچ کدوم حرفی نزدیم..

جلوی ویلا نگه داشت ..برای پیاده شدن دستپاچه بودم..برای لحظه ای حرفاش از تو سرم محو نمی شد..
دست لرزونمو دراز کردم تا در ماشین رو باز کنم که دست گرمش سریع نشست روی دستم..شوکه شدم و اثرش اون لرزش ناگهانی بود که تموم وجودمو فرا گرفت..

صداشو شنیدم..جدی بود..
--میشه ازت بخوام تموم حرفای امشبم رو فراموش کنی؟!..
با تعجب نگاش کردم..به رو به رو خیره شده بود..چرا اینو می گفت؟!..
انگار صدای درونم رو شنید که گفت :فقط فراموش کن تارا..
با صدایی مرتعش گفتم :ی..یعنی تو..تو..تموم مدت..داشتی..بازیم می دادی؟!..م..مسخره م می..
کلامم رو برید و داد زد : نـــــه..لعنتی نه..چرا همه ش تکرار می کنی که داشتم مسخره ت می کردم؟..

همچین محکم زد رو فرمون که چشمام از ترس گرد شد و تو جام پریدم..چون واقعا حرکتش ناگهانی بود..

تمام رخ برگشت و نگام کرد..فضای داخل ماشین نیمه تاریک بود..نمی دونم چرا دوست داشتم بزنم زیر گریه..یعنی خُل شدم؟!..چرا اینجوری شدم؟!..حس می کردم ضعیفم..یه روزه ریختم و بی حس شدم..

صورتشو اروم جلو اورد و گفت :تارا..بهت نگفتم حرفام دروغه فقط ازت خواستم فراموش کنی..تموم حرفام رو از روی دلم زدم ولی من..من..مطمئنم لیاقتت رو ندارم..تو حیفی..و من می دونم که تو هیچ وقت منو انتخاب نمی کنی..توی این یه مورد هیچ اعتماد به نفسی ندارم..در مقابلت..باختم..همه ی اعتماد به نفسمو به باد دادم..همیشه تو کارم موفق بودم چون خواستم..ولی الان..می خوام ..ولی می دونم که نمیشه..و اگر بشه..نمی تونم ادامه ش بدم چون..

حالا صورتش کامل روبه روی صورتم بود..زمزمه وار ادامه داد :تو حیفی تارا..امیدوارم با اونی که لایقته خوشبخت بشی..فقط همین..

سرشو زیر انداخت..وقتی تو چشمام خیره بود برقی رو توی چشماش دیدم که یقین داشتم اشکه..
قطره اشکی ناخداگاه از گوشه ی چشمم به روی گونه م چکید..ولی اون سرش پایین بود و ندید..

سریع پیاده شدم..نصف راهو رفته بودم که ایستادم..قلبم اروم و

1400/06/04 14:58

قرار نداشت..اروم برگشتم سمتش..سرشو گذاشته بود رو فرمون..
با قدم هایی اهسته به طرفش رفتم..یک چیز این وسط برام گنگ بود و باید می فهمیدم..

چون شیشه ی ماشین پایین بود صدای قدم هام رو شنید..سرشو اروم بلند کرد..نگام کرد..کمی خم شدم و سعی کردم صدام هیچ لرزشی نداشته باشه..
-می تونم یه سوال ازت بپرسم؟!..
سرشو تکون داد..گفتم :تو که باورت اینه پس چرا اون حرفا رو بهم زدی؟!..می تونستی هیچ وقت نگی..انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده..

سرشو چرخوند..نفسش رو همراه با آه بیرون داد..
فرمون رو تو دستش فشرد و گفت :نمی دونم..اولش..با دلیل بود..تموم حرفام و شوخیام..ولی بعد که دیدم داری میری و عصبانی شدی..وقتی تو چشمات خیره شدم طاقت نیاوردم و..

نگام کرد و ادامه داد :حرفای دلمو بهت زدم..تمومش رو از روی حقیقت گفتم..شاید..قبلش مطمئن نبودم و داشتم سر به سرت میذاشتم..اون موقع نمی دونستم که دارم چکار می کنم ..ولی بعد..ناخداگاه اون جملات رو به زبون اوردم..تمومش حرفای دلم بود..

-از کِی؟!..
مکث کرد و اروم گفت :از همون شب مهمونی ..دیگه..راشای سابق نبودم..

صاف ایستادم..کمی رفتم عقب..هنوز داشت نگام می کرد..من هم بهش خیره شدم و گفتم :ای کاش هیچ وقت بهم نمی گفتی..ای کاش پیش خودت نگه می داشتی..ای کاش..امشب..

سکوت کردم..عقب عقب رفتم ..سرمو چرخوندم و به طرف در رفتم..با کلید در رو باز کردم..
تا خود ویلا دویدم..تموم مدت حرفاش توی سرم می پیچید..
( اونی که ادرسو داد دستم خودم بودم..خودم هم مطمئنم کوچه رو درست اومدم..اتفاقا خیلی هم سر راست بود..
نه راهو اشتباه اومدم..نه کوچه رو..پلاکش روی قلبم هک شده و اونه که منو راهنمایی می کنه..به من نگو اشتباه اومدم..به قلبم بگو که هیچ جوری حرف حساب تو گوشش نمیره..
با نگاهت..نشونی رو نوشتی..با صدات راهنماییم کردی..با تک تک کلماتت پلاک رو روی قلبم هک کردی و حالا می خوای با چی پاکش کنی؟..حتی اگه اسید هم روش بپاشی فقط نابودش می کنی..اینو بدون قلبم با نوشته ای که روش هک شده نابود میشه..و اگر می خوای اینطور بشه..
پیش کِشِت می کنم..بعد هم هر بلایی که خواستی به سرش بیار..)..


" راشا "

ماشینو بردم تو ..چند دقیقه پشت فرمون نشستم و از همونجا به ویلاشون خیره شدم ..
پیاده شدم و تا خود ویلا دستام توی جیبم بود و هر از گاهی با نوک کفش به زمین ضربه می زدم..

رادوین توی سالن نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا می کرد..نیم نگاهی به برنامه ش انداختم ..یه فیلم اکشن بود..خوراکه رادوین ..
-سلام..
--علیک..چه زود برگشتی..خوش گذشت؟..
پوزخند زدم :اره جات خالی هر چی خوشی تو دنیاست ماله امشب بود .. شانسی همه ش هم قسمته من شد..

مشکوک نگام کرد..خواست از

1400/06/04 14:58

جاش بلند شه که تند گفتم :خسته م رادوین..سر به سرم نذار..
نیم خیز شده بود که باز تو جاش نشست..از نگاهش تعجب رو خوندم..
--باز چه مرگته؟!..دعوا کردی؟!..
-به من میاد شرور باشم؟!..

بی خیال شونه ش رو انداخت بالا و گفت :از ان نترس که های و هوی دارد..از ان بترس که سر به توی دارد..
-یعنی دستت درد نکنه با این ضرب المثلی که به خوردم دادی..
--قابلی نداشت..دروغ میگم؟..در ظاهر ارومی ولی خدا می دونه که هر چی اتیشه از گور تو بلند میشه..هیچ نمی فهمم تو و رایان چتون شده؟!..این از تو که این حال و روزته ..اونم از رایان که هی زیر لب اواز می خونه و دور خودش می چرخه..من که می دونم یه کاسه ای زیر نیم کاسه تون هست..به زودی می فهمم..

واسه اینکه بیشتر از این آتو دستش ندم گفتم :به همه چیز بدبینی برادره من وگرنه ما همونایی هستیم که قبلا بودیم..من میرم بکَپَم..شب خوش..
نفس عمیق کشید وبه پشتی مبل تکیه داد:بالاخره معلوم میشه..

بی توجه بهش یک راست رفتم تو اتاقم و درو بستم..رادوین خیلی زرنگ بود ..خب خر که نیست می فهمه اخلاقامون 360 درجه تغییر کرده..من که هی جنب و جوش می کردم رفتم تو لاکه خودم..رایان هم که معلوم نیست داره چه غلطی می کنه..

شلوارمو در اوردم ..داشتم دنبال شلوار راحتیم می گشتم بپوشم که یهو در اتاق باز شد..تیشرتم توی دستم بود که تند گرفتم جلوم ..رایان بود..
--سلام..اومدی؟..
-سلام و زهرمار..سلام و کوفت کاری..سلام و مرض 48 ساعته..خبرم بیاد این چه وضع در باز کردنه؟..می ذاشتی تنبونمو بکشم پام بعد زرتی خودتو پرت کن تو اتاق..مگه طویله ست؟!..

سیخ سرجاش وایساده بود و مات و مبهوت به من نگاه می کرد..تا حالا سابقه نداشت اینطور باهاش حرف بزنم ..
اومد سمتم که بلند گفتم :هی هی کجا؟!..خیر سرت چشماتو درویش کن تا بکشم بالا..
-چی رو؟!..
-- تنبونه لامصبمو..
خندید و پشتشو به من کرد:خیلی خب بابا..زود باش باهات کار دارم..بعدش مگه لختی؟!..خب یه شلوارکی چیزی پات می کردی..

-همینم مونده تو تابستون زیر این افتاب یه شلوار دیگه زیر شلوار لیم بپوشم..پام هست ولی زیادی کوتاهه تو هم نامحرمی نمیشه ببینی..یه وقت اومدیم و بهم نظر پیدا کردی اونوقت چه خاکی تو فرق سرت می ریزی؟!..

بلند خندید وگفت :بسه باز چرت و پرت گفتنات شروع شد؟!..هنوز نکشیدی بالا؟!..
-چرا برگرد..

عین چی برگشت و دوید طرفم..داشتم کمر شلوارمو درست می کردم که یهو دیدم تو بغلشم..چشمام اندازه نعلبکی مادربزرگ خدابیامرزم گرد شد..
دستامو گذاشتم تخت سینه ش و هلش دادم..

-بکش کنار تنه لشتو..د بیا..خوبه ندیدی اینجوری عاشقم شدی..می دیدی می خواستی چکار کنی؟!..
--راشا نوکرتـــــم..
-خوب می کنی..همیشه باش..مرتیکه ی

1400/06/04 14:58

جوگیر رو ببینا..بهت میگم برو کنار عینهو چسب خودتو بند کردی به من ..

پرتش کردم اونور که نشست رو تخت..از زور خنده سرخ شده بود..
--راشا ..خیلی اقایی..
با اخم گفتم : باز چی شده انقدر شنگولی؟!..
--واااااااای راشا چه کردی تو؟!..پسر این پیشنهادت غوغا کرد..یعنی عالی..اوممممم..
نوک دستاشو جمع کرد و محکم بوسید:بهتراز این نمیشه..

-مینالی یا نه؟!..د خب بگو چی شده؟!..اینایی که گفتی همه ش رو قبول دارم..حرف حسابتو بزن..
--هیچی بابا امروز رسوندمش کتابخونه..
-کی؟!..
--ترلان رو میگم دیگه..

با یادوری نقشمون اخمامو کشیدم تو هم..پشتمو کردم بهش و رو به میزِ آینه ایستادم..سرمو با شیشه ی ادکلنم گرم کردم..
-خب..مگه چی شده؟!..

تا چند لحظه چیزی نگفت..نفس عمیق کشید وگفت :هوووووم..نمی دونم راشا..ولی خیلی باحاله..هم خوشگله هم..در کل همه چی تمومه..اگه پای چِکام وسط نبود..

سرمو بلند کردم و از تو آینه به خودم نگاه کردم..
-اونوقت چکار می کردی؟!..
--فکر کنم بدون توجه به پول و داراییش بهش نزدیک می شدم..
-چطور؟!..
--چون دخترِ کاملیه..اویزون نمیشه..به موقع جدیه و به موقع شوخ..منطقی هم هست و البته گاهی زبونش تند و تیزه و بد اخلاق..

-هه..فقط با یه بار رسوندنش دم کتابخونه اینا رو فهمیدی؟!..
--نه..همه ش این نیست..مگه من و اون تازه امروز با هم اشنا شدیم؟..اولین دیدارمون توی شهر بازی بود..قضیه ی بستنی رو میگم..یادته؟..

یادم بود..واضح و روشن..مگه می شد فراموش کنم؟!..کل کل هامون توی کابین..بوی عطرش..صداش..

--بعد از اون موضوع این ویلا و ارث و میراث..
یادم بود..تا به الانش رو ریز به ریز..اون روز که بالای پشت بوم گیر افتادم..وقتی که قرار شد سر عمه خانمشون شیره بمالیم..توی مهمونی که من و رایان و رادوین گرفته بودیم..وقتی براش گیتار زدم و اونو محو خودم دیدم..یا حتی..اون شب که فهمیدم حالش خوبه و..خیالم راحت شد..نمی دونم چرا اون شب الکی هول کرده بودم ..و حالا..این مهمونی لعنتی..

--راشا قصه ی ما واسه امروز نیست..خیلی وقته که داریم کنار هم مثل همسایه زندگی می کنیم..حریممون جداست..ولی..

برگشتم و نگاش کردم..دستاشو گذاشته بود رو تخت و کمی خودشو به عقب کشیده بود ..
-ولی چی؟!..
کلافه گفت :چه می دونم..
بی مقدمه ولی جدی گفتم :عاشقش شدی؟!..

نگام کرد..بلند زد زیر خنده ..
--برو بابا دلت خوشه..عشق و عاشقی کجا بود؟..یه حسه همین..منظورم اینه که اگر به خاطر چِکام پام گیر نبود هیچ وقت باهاش چنین معامله ای رو نمی کردم..می دونم نامردیه ولی مجبورم..یا باید برم پشت میله های زندان..یا هانی رو برای همیشه تحمل می کردم یا.. اینکه با ترلان باشم و اون کمکم کنه..

-چرا ترلان رو به هانی ترجیح

1400/06/04 14:58

میدی؟!..
--خب جوابت خیلی تابلوست..ترلان با اون همه وقار وسر سنگینی و خانمیش کجا..هانیِ لوس و از خود راضی کجا..درضمن اویزون هم هست که من اصلا خوشم نمیاد..

روبه روش روی صندلی نشستم..
--قبول دارم که گاهی میشه با یه نظر بعضی اشخاص رو شناخت ولی..همیشه هم اینطور نیست..
سرشو تکون داد و نگام کرد..
--تو چی راشا؟..تو و تارا در چه حالین؟!..

با یادش چشمامو بستم و آه کشیدم..سرمو انداختم پایین و تکونش دادم..
صدای متعجب رایان رو شنیدم :یعنی چی؟!..نکنه..
سکوت کردم اون هم چیزی نگفت..

بعد از چند لحظه همونطور که اروم اروم چشمامو باز می کردم و سرمو می اوردم بالا گفتم :خریته محض بود..غلطه اضافی بود..به گوره تمومه امواتم خندیدم..رایان مثله سگ پشیمونم..نمی دونم کدوم راهه و کدوم چاه..ولی یه حسی بهم میگه اگه بخوام باهاش بازی کنم مستقیم می افتم تو چاه و اون رو هم با خودم می کِشَم ..ولی اگه از همینجا خودمو بکشم کنار نه اون اسیب می بینه و ..نه من ..

نگاهم مستقیم توی چشماش بود..می خواستم بدونم تا چه حد حرفام روش تاثیر میذاره..می خواستم ببینم اون هم همین حس رو داره یا..نه..
--پس چرا نمی کشی کنار؟!..
-چون خر شدم..
--..
-..
--یعنی..
-اره..
خندید و سرشو تکون داد :پس بهت تبریک میگم..خر شدنت مبارک..
-مسخره نکن ..حال و حوصله ندارم..
--منم مثل تو..بی حوصله م..البته اندازه ی تو پشیمون نیستم و به ایناش هم فکر نکردم..فقط همونایی که بهت گفتم..اگه پام گیر نبود اصلا کاری بهش نداشتم..یا اگر هم انتخابش می کردم از روی علاقه بود..فقط موندم چرا اون شب این پیشنهاد و دادی که حالا به قول خودت مثل سگ از کرده ات پشیمون بشی؟!..

کلافه تو موهام دست کشیدم و گفتم :شده گاهی بری تو یه مغازه و از یه لباس خوشت بیاد..ولی همون موقع یه لباس شیک تر نظرتو جلب کنه..بمونی که کدومو بخری و میری همون که شیک تره رو انتخاب می کنی..ولی وقتی برگشتی خونه یه حس پشیمونی میاد سراغت که چرا همونی که اول انتخاب کردی رو بر نداشتی..تا حالا شده یه همچین حسی بهت دست بده؟!..

--اره باور کن شده..چند بار..
-منم اون لحظه همین کاروکردم..یه فکره آنی و یه کاره عجولانه..حالا هم به غلط کردن افتادم..رادوین که چیزی نفهمیده؟!..
--نه..از کجا باید بفهمه؟..
-نمی دونم..ولی تیزه..اگر بفهمه ما می خواستیم دخترا رو گول بزنیم می دونی چی میشه؟..


--نه..تو بگو چی میشه؟!..
هر دو متعجب به رادوین نگاه کردیم که لای در ایستاده بود..
با اخم غلیظی زل زد بهمون و اومد تو..درو محکم بست..من و رایان تو جامون ایستادیم..
-ت..تو شنیدی؟!..

داد زد :همه رو..خوبه که گاهی اوقات لای در باز بمونه و کسی متوجه نشه..
-رادوین..من..

کشیده ای که

1400/06/04 14:58

خوابوند توی صورتم باعث شد صورتم به راست برگرده ..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..
رایان سریع گفت :رادوین این چه کاری بود؟!..پسر لااقل بذار برات توضیح بدیم..

چشمامو باز کردم که دیدم رادوین به طرف رایان خیز برداشت و یقه ش رو چسبید..
داد زد :پس باید چـکار کنـم؟!..بگم دست مریزاد..بابا ایول؟!..که چی بشه؟!..نمی دونستم دوتا برادر دارم که روی هر چی نامرده سفید کردن..

هُلش داد..رایان به پشت افتاد رو تخت..از همین می ترسیدم که رادوین در موردمون چنین فکری رو بکنه..
دوست نداشتم احترام برادری که بینمون بود از بین بره..

از ویلا زدم بیرون..صدای دادش رو از پشت سر شنیدم..
--کدوم گوری میری؟..وایسا و مردونه از خودت دفاع کن..با تو هستم راشا..

بین راه بازومو گرفت و با یک حرکت برم گردوند..
از زور عصبانیت به خودم می لرزیدم..
-بذار برم..

--نه..باید به تموم سوالام جواب بدی..می خوام بدونم این نامردی از تو سر زده؟!..کسی که اندازه ی تخم چشمام بهش اعتماد داشتم؟!..

-بذار برم رادویـن..بذار بــرم..
--تا من نگفتم حق نداری هیچ کجا بری..

بازومو کشید..رفتیم تو..درو محکم بست..هر سه نشستیم توی سالن ..
فقط سکوت بود که فضای بینمون رو پرکرده بود..
فقط سکوت..

و این رادوین بود که سکوت بینمون رو شکست..تموم مدت سرم پایین بود ..نه از شرمندگی..به خاطر اینکه دوست نداشتم تو چشماش زل بزنم و اون از تو نگام بخونه برادری که همیشه مورد اعتمادش بود اینطور در حقش خیانت کرده..

--چرا ساکت شدید؟!..همین حالا یکیتون باید برای من توضیح بده که اینجا چه خبره؟!..
صداش رفته رفته اوج می گرفت..معلوم بود خیلی عصبانیه..
به رایان نگاه کردم..سمت راستم نشسته بود..به پشتی مبل تکیه داده و با اخم زل زده بود به میز وسط سالن..

--هی..با هر دوتونم..پس چرا خفه خون گرفتید؟..
اینبار نگاهش کردم..
اروم گفتم :چی می خوای بشنوی رادوین؟!..اینکه منه خر با دادن یه پیشنهاده احمقانه خواستم یه فکره آنی رو به حقیقت تبدیل کنم؟!..برای اینکه رایان رو پشت میله های زندان نبینم و کاری براش بکنم این خریت رو کردم و اون رو هم وارد چنین بازی ناجوانمردانه ای کردم..چی می خوای بدونی رادوین؟!..چــی؟!..

اینکه وارد بازی شدم و خواستم تارا رو به خودم علاقه مند کنم ولی همه چیز غیرمنتظره بود..من نخواستم که توی اون مهمونی ببینمش ولی دیدم..نخواستم باهاش برقصم ودستشو بگیرم ولی اینکارو کردم..من ازعمد با علم به دونستن حضور تارا به اون جشن تولد نرفتم که الان بگم همه ش نقشه بود..نه رادوین..نه..

من و تارا ناخواسته وارد این راه شدیم..من می خواستم ولی اونطور که برای خودم نقشه کشیده بودم نشد..نخواستم عاشقش بشم

1400/06/04 14:58

ولی شدم..نمی خواستم از روی عشق بهش نزدیک بشم ولی شدم..به ارواحه خاک بابا و مامان هیچ وقت بهش نظر بد نداشتم و ندارم..به خدا قسم هر چی بوده از روی علاقه بوده..می دونی که من هر وقت ارواح خاکشون رو قسم بخورم یعنی دارم حقیقت رو میگم..

سکوت کوتاهی کردم و با آه عمیقی ادامه دادم :امشب خودمو کشیدم کنار...به عشقم اعتراف کردم ولی..گفتم که فراموش کنه چون حیفه بخواد حتی به من فکر کنه..تارا برای من زیاده رادوین..اون دختره و یک احساس پاک داره..از تو نگاهش..از تو تک تک حرف ها و جملاتش این رو می فهمم..

امشب نمه اشک رو توی چشماش دیدم وقتی گفت ای کاش هیچ وقت بهم اعتراف نمی کردی و ای کاش حرفاتو پیش خودت نگه می داشتی ..قلبم مثل هیزم تو اتیش گر گرفت..به خدا نمی خواستم اینطور بشه..یه فکر اشتباه بود..مثل همیشه عجولانه تصمیم گرفتم ولی خیلی زود هم پشیمون شدم..


سکوت کردم.. رایان از جا بلند شد و رفت کنار پنجره..
همونطور که به بیرون نگاه می کرد نفس عمیق کشید و گفت : تو چی می دونی رادوین؟!..چه می دونی که تو این دل صاب مرده ی من چه خبره؟!..تا چند روز دیگه مهلت چکام می رسه و وقت پاس کردنشون میشه..وقتی طلبکارا بفهمن توی حسابم کوفت هم نیست یک راست می فرستنم اب خنک نوش جان کنم..

واسه چند تا چک که به خاطر یه ریسکه بزرگ گرفتارش شدم الان عین چی توش موندم..نمی دونستم باید چکار کنم..هانی اصرار داشت که باهاش بمونم..حتی شده ازدواج و..

برای خودش و من خواب های زیادی دیده بود..و می خواست از این طریق پدرش رو راضی کنه..دلم باهاش صاف نبود..راضی نبودم که با اون بمونم و یه عمر خودمو بدبخت کنم..هانی تیکه ی من نبوده و نیست..

وقتی اون شب راشا بهم گفت که الان دخترا میلیاردر شدن وبا ارثی که بهشون رسیده تو می تونی از این طریق حساب و کتاباتو تسویه کنی بدون اینکه پات به کلانتری و زندان باز بشه..

چند تا چیز باعث شد تحریک بشم و قبول کنم..باور کن مهمترینشون این دو مورد بود..اینکه از شر طلبکارا خلاص بشم و..دلیل دومم این بود که هانی پاشو از زندگیم کنار بکشه ..انقدری که وجود اون توی زندگیم ازارم می داد منو به این باور رسوند که اره..می تونم به کمک ترلان راهمو انتخاب کنم..پولدار بشم و..این وسط یه دختر همه چی تموم هم همسرم میشه..کسی که ایده الم بود..

اون روز از قصد لاستیک ماشینشو پنچر کردم..منتظر بودم بیاد بیرون..شده 1 روز ..2 روز..صبر می کردم..قصدم فقط اجرای نقشه م بود..هیچ فکری تو سر نداشتم جز همین..
وقتی خواست تاکسی بگیره جلوشو گرفتم..قبول نمی کرد سوار بشه ولی بالاخره کوتاه اومد..از دستپاچگیش فهمیدم عجله داره..به خدا قسم همون دقیقه ی اول بوی عطرش

1400/06/04 14:58

از خود بیخودم کرد..نگاه خاکستریش وجودمو به اتیش کشید..صداش..حالمو دگرگون کرد..

نمی دونم چرا انقدر یهویی نسبت بهش کشش پیدا کردم..منی که تا دیروز سایه ش رو با تیر می زدم امروز کنارش نشسته بودم ورایحه ی خوشه عطرش رو با جون و دل به ریه هام می کشیدم..
حرف زدن باهاش خسته م نمی کرد..بهترین موقع بود کارتمو بهش بدم..حالا به هر بهانه ای..بهش گفتم دیگه از این همه جنگ و جدال خسته شدم و می خوام از این به بعد با هم دوست باشیم..مثل 2 تا همسایه..دوستانه و..

کارت رو ازم گرفت و اونجا بود که حس کردم چیزی در من تغییر کرده..من پسری نبودم که بی جهت به دختری شماره بدم..اگر هم بود فقط شماره ی مغازه..
تا به الان به دخترایی شماره ی موبایلم رو داده بودم که فقط دوست دخترم باشن..مثل هانی..ولی وقتی کارت رو به ترلان دادم از ته دل خواستم که حتما بهم زنگ بزنه و..من صداشو بشنوم..
بهش احساس دارم چون واقعا تکه..دختر کاملیه..همه ی خصوصیاتی که مد نظر منه رو با هم داره..گاهی زبونش تند و تیزه ولی رفتار و اخلاقه خاصی داره..متین و با شخصیت..

همین که توی این مدت هیچ کدوم از این 3 نفر نخواستن که خودشون رو به ما بند کنن یعنی ته پاکی..نمیگم اونایی که می خوان به هر طریقی خودشون رو بهمون بچسبونن ناپاکن..نه ..هر *** یه جور اخلاقه به خصوصی داره..ولی ترلان..برای من تکه..

ساکت شد..پس بگـــــو این شازده برادره عزیزه ما هم عاشق شده و رو نمی کرده..اونوقت تو اتاق داشت منو مسخره می کرد..عجب فیلمی بود..

هر دو به رادوین نگاه کردیم..دست به سینه پا روی پا انداخته بود و با اخم غلیظی زل زده بود به ما..
محکم و جدی گفت :به زودی از این ویلا میریم..تصمیم دارم اگر اصرار کردن دونگامون رو بهشون بفروشیم..بهتره هر چه زودتر این بازیه مسخره رو تموم کنید..هه..عشــــق..

رایان یه قدم اومد جلو و من هم تند از جام بلند شدم..
-عمرا اگه یه قدم از این ویلا اونورتر برم..

رایان هم حرفمو تایید کرد :موافقم..اون موقع که وارد این ویلا شدیم به خاطر رو کم کنی و اینکه سه تا دختره ضعیف و ناز دردونه نخوان از ما سه تا پسر جلو بزنن که این برامون کسر بود..ولی الان اوضاعه ما زمین تا اسمون فرق کرده..

-درسته..وقتی دلم تو ویلا بغلیه..خودم کدوم گوری پاشم برم؟!..نه می تونم و نه می خوام که اینجا تنهاش بذارم..

رادوین سریع از جاش بلند شد و داد زد :همین که گفتم..دیگه این مسخره بازیا رو تمومش کنید..خیلی خب..شماها نمیاید نه؟!..مشکلی نیست..من خودم میرم..

هر دو سکوت کردیم..همون موقع تقه ای به در خورد..نگاه متعجب هر سه نفرمون به اون سمت برگشت..اینبار محکمتر به در کوبیدن..

رایان نیم نگاهی بهمون انداخت

1400/06/04 14:58

و رفت طرف در..با یه حرکت بازش کرد که دخترا مثل لشکر اماده ی جنگ.. مسلح ریختن تو ویلا..دست تارا شمشیر بود..دست ترلان اسلحه ی شکاری..(( قضیه ی شمشیر واقعیه..البته اون شمشیر تزئینی بود «فرشته»)) خداروشکر تانیا بدون سلاح بود..

هر سه کنار هم ایستادیم و دهانمون از حضور بی موقع و زلزله واره اونها باز مونده بود..

ترلان اسلحه رو به طرفمون نشونه گرفت و داد زد :چیـــه؟!..چرا ماتتون برده؟!..تا حالا دو تا دختر زود باوره خر رو از نزدکی ندیده بودید اره؟!..دیگه چه فکری در موردمون کردین؟!..بگید..راحت باشید..نقشه ی بعدیتون چیه؟!..بذارید لااقل یه کم اماده بشیم اینجوری که بده ..

اومد جلو ما یه قدم رفتیم عقب..
رایان تند تند گفت :ترلان به خدا داری اشتباه می کنی..من..
--خفه شو عوضی..امشب اگر با همین اسلحه ی شکاری ابکشت نکنم ترلان نیستم..

اینبار تارا داد زد و مستقیم به من خیره شد:چیه اقــــا راشا؟!..رو دست خوردی اره؟!..فکر نمی کردی دستت رو بشه؟!..خیلی دوست دارم بدونم نقشه ی بعدیت واسه ی تور کردن من چیه؟!..لابد الان میگی تو که خر شدی و خام..دیگه نیازی به ترور کردنت نیست.. اره؟!..ارررره؟!..د جواب بده تا با همین شمشیر از وسط نصفت نکردم..
می دونی چیه؟!..بابابزرگم با این شمشیر سر 2 تا از ادمای خیانتکارشو بریده..کسایی که می خواستن از پشت بهش خنجر بزنن ولی بابابزرگم تیزتر از این حرفا بود و امونشون نداد.. منم بهت رحم نمی کنم..فکر کردی اومدی جلو دو تا حرف عاشقونه پروندی و همه چیز تموم شد؟!..نه اقا پسر..از اول هم گفتم کوچه رو اشتباه اومدی..این کوچه تهش بن بسته..هیچ خونه ای هم توش نیست..ولی چرا..یه در داره که روش نوشته قبرستون..پس ادرس رو همچین پُر اشتباه هم نیومدی..

اومد کنار ترلان ایستاد..اوضاعی بود قمر در عقرب..چشمام از بس گشاد شده بود دیگه نمی تونستم جمعش کنم..
-ت..تارا باور کن داری اشتباه می کنی..
-- لال شـــو..
-نمیشم..باید گوش کنی..تو که همه چیزو شنیدی لعنتی پس اینو هم شنیدی که دوستت دارم..به خدا عاشقتم..

با تمسخر پوزخند زد :عــــاشقمی؟!..نه بابــــــــا..اره مزخرفاتت رو شنیدم..ولی می دونی تا چقدرش در من تاثیر داشت و باور کردم؟!..همین قدر که منو با عروسک خیمه شب بازی اشتباه گرفتی..من به هر سازه تو نمی رقصم جناب..نه احساسی بهت داشتم ودارم و نه می خوام یه همچین غلطی رو تجربه کنم..عارم میاد حتی نگات کنم چه برسه که بخوام..اصلا اسم مرد روت بذارم..

مستقیم با نوک شمشیر به من اشاره کرد و ادامه داد:راشا..معنی اسمت میشه " راه عبور" اره؟!..دقیقا بهت می خوره ولی میدونی تو کدوم راهی؟!..راهی که مستقیم می خوره به در جهنم..کسی که هیچ بویی

1400/06/04 14:58

از مردونگی نبرده و فقط جسم یه مرد رو یدک می کشه..جات همونجاست..

خواستم جوابش رو بدم که ترلان گفت: همینم هست..رایان..معنی اسم این عوضی هم میشه " راهنما "..و لایق شخصیت منفورش هم هست..چون واقعا یه راهنماست..یه راهنما برای به دام انداختن دخترای پولدار و مجرد..و صد البته تنها..ولی اینجا رو بد اومدی ..چون من ..شاید یه دخترِ تنها و پولدار باشم ولی.. *** نیستم..

رایان زیر لب اروم گفت :می دونم..قبول دارم ما اولش با نامردی اومدیم جلو.. ولی شماها اگر حرفامون رو شنیدید باید بدونید که من مجبور شدم..راشا به خاطر من اون پیشنهادو داد و چون از قبل دلش کمی گیر تارا بود خودش هم اومد وسطه گود..من مطمئنم ..چون برادرمو خیلی خوب می شناسم..

این جدال بین ما 4 نفر بود و تانیا و رادوین ساکت گوشه ای ایستاده بودن..

-اصلا شماها از کجا حرفای ما رو شنیدید؟!..نکنه میکروفنی چیزی اینجا نصب کردید؟!..
تارا پرخاش کرد :نخــــیر..همه مثل شماها پست نیستند..وقتی اومدید تو حیاط و سرو صدا راه انداختید فهمیدیدم..کنجکاو شدیم اومدیم اینور که صداتون رو از داخل پنجره شنیدیم..دیگه واضح تر از این؟!..فقط خداروشکر می کنم که این کنجکاوی ما رو کشید اینطرف و تونستیم پی به ذاته پلیدتون ببریم..
درضمن..نیازی نیست بار و بندیلتون رو ببندید برید رد کارتون..این ماییم که از این ویلای کوفتی میریم ..ولی وقتی که باهاتون تسویه حساب کردیم..

اینبار رادوین مداخله کرد و اروم گفت :من از طرف این دوتا نفهمه بی شعور از شماها معذرت می خوام..من خودم هم خبر نداشتم..این سر و صداهای امشب هم به خاطرهمین بود..

ولی اگر من تموم حرفاشون رو شنیدم..شماها هم شنیدید..مطمئنم که هر دوشون از کرده ی خودشون تا حد زیادی پشیمونن..بهشون هیچ حقی نمیدم ..ولی این رو بهتون قول میدم..حتی حاضرم قسم بخورم که برادرای من هیچی توی دلشون نیست..هر کاری که انجام بدن آنیه..همه ی رفتارهاشون عجولانه ست..

رایان مجبور شد وگرنه می افتاد پشت میله های زندان..راشا همراهش بود چون همیشه تو همه ی کارهاش عجوله و من بارها بهش تذکر دادم که این راهش نیست..
اگر اینا دوتا ادم دغلباز و مکار بودن انقدر زود وا نمی دادن..جوری که تهش به جای اینکه شماها رو خامه خودشون کنند این خود اونها بودند که به دام عشق شماها گرفتار شدند..یعنی جای اینکه شمارو گرفتار کنند خودشون دلشون گیر کرد..اگر اینکاره بودن که وضع و اوضاعشون این نبود..


رو به تارا که شمشیرشو اورده بود پایین و نگاهش به رادوین بود کرد و گفت :خود شما..مگه امشب راشا بعد از اعتراف به عشقش از شما نخواسته بود که همه چیز رو فراموش کنید؟!..گفته بود حیفید و

1400/06/04 14:58

اون لیاقتتون رو نداره..

رو به ترلان ادامه داد :به شما هم حق میدم عصبانی باشید..ولی این که با اسلحه و شمشیر بخواید این دوتارو مجازات کنید اصلا درست نیست..اینها اگر واقعا عاشق باشن بهترین مجازات براشون اینه که..

نگاهمون کرد و ادامه داد :عشقشون رو برای همیشه فراموش کنند..این عشق ممنوعه رو زیر خروار ها باور و فکر اشتباه مدفون کنند و دیگه حتی بهش فکر هم نکنند..به نظر من این بهترین مجازاته..واگر مطمئنید که شماها احساسی بهشون ندارید..بهتره همینکارو بکنید..همین..

منو رایان تند نگاش کردیم و گفتم :این دیگه چه نظریه؟!..اخه ..
--تو خفه شو که هر چی اتیشه از گوره تو بلند میشه..
رایان به جای من جواب داد :رادوین ما که گفتیم پشیمونیم..دیگه چرا..

ترلان داد زد :چرا چی؟!..مرتیکه چی واسه خودت می بری و می دوزی؟!..عشقه چی؟!..کشکه چی؟!..انگار زیاد به خودتون اعتماد به نفس دارید..ولی بهتره بدونید تموش رو لولو بخوره لذت بخش تره..چون به هیچ دردی نخوره..

به تارا نگاه کردم..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد..
اروم گفتم :نظر تو هم همینه؟!..
چشماشو باریک کرد و با انزجار گفت :هم این و هم اینکه..ازت متنفــــرم..تا سر حد مرگ..به حرفای شادی ایمان دارم که هیچ پسری قابل اعتماد نیست..هر چی گرگ و نامرده ریخته دورمون..تخمه ادم مورد اعتماد و با وفا رو ملخ خورد..این رو امشب به وضوح هم دیدم ..هم شنیدم..
نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم ..همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم..


نم اشک رو تو چشماش دیدم..قلبم لرزید..بغض بدی به گلوم چنگ می زد..به طرف در دوید و به سرعت بیرون زد ..خواستم دنبالش برم که با فریاد بلند رادوین ایستادم..
-بمون سرجات راشا..

ترلان هم عقب عقب رفت و در همون حال رو به رایان گفت :پست تر و منفور تر از تو ادمی ندیدم..ازت بیزارم رایان بزرگوار..بیــــزارم..

روشو برگردوند و از ویلا بیرون زد ..رایان تا تو درگاه دنبالش رفت ولی خارج نشد..از همونجا به ترلان نگاه کرد..صداش زد..ولی بی فایده بود..

تانیا با پوزخند به تک تکمون نگاه کرد و گفت :محبت به نامرد .. کردند بسی
محبت نشاید به هر نا کسی
تهی دستی و بی کسی درد نیست
که دردی چو دیدار نامرد نیست

رو به رادوین گفت :فکر کنم معنی اسم تو میشه " جوانمرد "..درسته؟!..این رو یه جایی خونده بودم که الان یادمه..
نمی دونم تو تا چه حد مثل معنای اسمت هستی..ولی..مردی و جوونمردی رو به برادرات نیاموختی اقای بزرگوار..هر سه ی شما راهتون رو اشتباه رفتید..

با همون پوزخند پشتشو به ما کرد و بعد از مکث کوتاهی از ویلا بیرون زد..
رو به رادوین داد زدم :همینو می خواستی؟!..چرا اون حرفا رو زدی؟!..
--باید می زدم..می

1400/06/04 14:58

فهمی؟!..تموم ش کن راشا..
-چطوری؟!..من تارا رو دوست دارم..اینو می فهمی؟!..
--از کجا معلوم؟!..فکر می کنی اون دیگه باور می کنه؟!..
ساکت شدم..حقیقت همین بود..تارا حرفای من رو قبول نداره..تا دنیا دنیاست بگم دوستش دارم باز..نه..نباید اینطور بشه..نباید..

بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم .. در و محکم به هم کوبیدم و از داخل قفلش کردم..کلافه دور خودم چرخیدم..دوست داشتم بزنم هر که چی توی اتاق هست رو بشکنم..
شاید اینجوری حرصمو خالی می کردم..

زدم..شکستم..خورد کردم..صدای شکسته شدنشون رو شنیدم..دیوونه شده بودم..به خاطر حرفاش..نگاه نمناکش..
(عارم میاد حتی نگات کنم چه برسه که بخوام..اصلا اسم مرد روت بذارم..راشا..معنی اسمت میشه " راه عبور" اره؟!..دقیقا بهت می خوره ولی میدونی تو کدوم راهی؟!..راهی که مستقیم می خوره به در جهنم..کسی که هیچ بویی از مردونگی نبرده و فقط جسم یه مرد رو یدک می کشه..جات همونجاست..ازت متنفــــرم..تا سر حد مرگ..به حرفای شادی ایمان دارم که هیچ پسری قابل اعتماد نیست..هر چی گرگ و نامرده ریخته دورمون..تخمه ادم مورد اعتماد و با وفا رو ملخ خورد..این رو امشب به وضوح هم دیدم ..هم شنیدم..
نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم ..همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم..)..


خدایا من یه نامردم..تارا من رو به چشم به نامرده عوضی می بینه..چرا اینجوری شد؟!..ای کاش عاشقش نبودم..ای کاش این حس لعنتی توی قبلم ریشه نمی کرد..
از موچ تا کف دستم شکاف نسبتا عمیقی ایجاد شده بود و خون قطره قطره از نوک انگشتم به روی شیشه خورده ها می چکید..به کف دستم نگاه کردم..یه تیکه شیشه ی بزرگ فرو رفته بود..

ای کاش توی قلبم فرو می رفت..که تموم بشم..که به پایان برسم..که نباشم تا ببینم تارا داره اذیت میشه..به خاطره منه ابله..اون اشک می ریزه..دل کوچیکش درد داره..

مطمئنم..شک نداشتم که تا قبل از اینها اون هم نسبت به من یه علاقه ای داشت..این رو توی چشماش و برقی که تو نگاهش نهفته بود خوندم..
ولی امشب اون برق خواستنی جاش رو به نفرتی عظیم داد..اینا رو دیدم و شکستم..از خورد شدن تارا وجودم ویران شد..پس همون بهتر که بمیرم و نباشم..بمیرم ونبینم..بمیرم و..خلاص شم..

رادوین و رایان محکم خودشون رو به در می کوبیدن تا بتونن بشکننش.. ولی مگه این در شکسته می شد؟!..نه..اگر قرار بود بشکنه تا الان افتاده بود کف اتاق..ولی باید بمونه..باید سرجاش محکم بایسته..تا راشا پایان زندگیشو تجربه کنه..

خون به تندی از داخل شکاف دستم خارج می شد و اطرافم رو پر کرده بود..سرم سنگین شد..زانو زدم..
نمی خواستم خودمو بکشم..اصلا ماله این حرفا نبودم..ولی حالا که ناخواسته دستم به این روز افتاده

1400/06/04 14:58