رمان های جدید

611 عضو

رو به طرف رادوین گرفت : بیا بگیر..هیچ معلوم هست چته؟!..ازت می پرسیم کی با چاقو زدت فقط نگامون می کنی و هیچی نمیگی..حالا هم که اوردیمت خونه سراغ تلفن رو می گیری..د خب بگو ما هم بدونیم اینجا چه خبره؟!..

همانطور که شماره می گرفت گفت :میگم بهتون..صبرکنید..اَه..شماره ش چند بود؟!..
راشا: شماره ی کی؟!..
رادوین: همین یارو که تو اداره ی پلیس اشنای بابا ست..
رایان: رحمتی؟!..
رادوین : اره همون..تو شماره ش رو داری؟!..
رایان: فکر کنم داشته باشم..واسه چی می خوای؟!..
رادوین : اگه داری زود بیار کارش دارم..فقط نپرس..زود باش..

راشا: هی زود باش , زود باش نکن..معلومه گیج می زنیا..
رادوین : چطور؟!..
راشا: چون گوشی تلفن رو برعکس گرفتی دستت ..

نگاهی به گوشی توی دستش انداخت..حق با راشا بود..درستش کرد ..

راشا خندید: عاشق شدی؟!..
رادوین نگاهش کرد..کم کم اخم کمرنگی روی پیشانیش نشست..

رایان :بیا این شمارشه..
سریع کاغذ را از دست رایان کشید..
رایان: چــرا انقدر هولی؟!..

بی توجه تند تند شماره رو گرفت..
--الو..
-الو سلام..سروان رحمتی؟!..
--سلام..بله بفرمایید..
-من رادوین بزرگوار هستم..به جا اوردید؟!..

سکوت کوتاهی کرد و جواب داد : بله بله..پسر نیما بزرگوار درسته؟!..
-بله همینطوره..
--خوبی پسرم؟!..همه چیز رو به راهه؟..راستی از برادرات چه خبر؟..همه خوبن؟..
-همه خوبن..ممنونم..
--در خدمتم پسرم..
-شرمنده مزاحمتون شدم..راستش..

خلاصه ای از اتفاقات اون روز رو برای جناب سروان تعریف کرد..
قضیه ی دزدیده شدن تانیا توسط روهان را سانسور کرد و تنها موضوع چاقو خوردنش را مطرح کرد..

راشا و رایان تمام مدت رادوین را زیر نظر داشتند تا بفهمند منظورش از این کارها چیست..

--عجب..که اینطور..الان حالتون چطوره؟..
-بهترم..امروز مرخص شدم..
--خب خداروشکر..گفتی شماره ی ماشینش رو داری؟..
- بله حفظ کردم..
-- باشه شماره رو بده به همکارام می سپارم پیگیری کنند..

بعد از گفتن شماره ی پلاک و قطع تماس راشا گفت :تو اون اوضاع و احوال عجب حافظه ای داشتی که تونستی سریع شماره پلاکشو حفظ کنی..بابا ایول داری به مولا..

رادوین لبخند زد : چشمام تار می دید..ولی تموم سعیمو کردم که بتونم شماره رو حفظ کنم..فکر نمی کردم یادم بمونه..وقتی بهوش اومدم چیزی یادم نبود..ولی کم کم به مغزم فشار ارودم و همه چیز یادم اومد..

رایان : بالاخره میگی اون یارو کی بوده که بهت چاقو زده یا نه؟!..
رادوین مکث کوتاهی کرد : روهان..نامزد سابق تانیا..

هر دو با تعجب نگاهش کردند که رادوین همه چیز را توضیح داد..چه از روز اولی که جلوی ویلا با او برخورد داشت چه تا به الان..

راشا: اون با تو چکار داشت؟!..
رادوین: خودمم نمی دونم..
راشا:

1400/06/04 14:58

شاید فکر کرده عاشق تانیا شدی و می خوای اونو ازش بگیری..
رادوین: تانیا مال اون نبود که حالا من بخوام ازش بگیرم..
راشا:به هر حال مال تو هم نبوده..
رادوین سکوت کرد..

رایان: مطمئنی تانیا رو دزدیده؟!..
رادوین : نه مطمئن نیستم..شاید تا الان برگشته باشه و..

با صدای کوبیده شدن دره ویلا هر سه متعجب به ان خیره شدند..
راشا و رایان از جا بلند شدند..راشا به طرف در رفت..کسی هراسان به در می کوبید..
با باز شدن ان تارا و ترلان با صورت خیس از اشک وارد ویلا شدند..

تارا هق هق می کرد.. اشک در چشمان خاکستری ترلان حلقه بسته بود..هر دو گریه می کردند..

راشا متعجب کنار تارا ایستاد: چی شده؟!..
تارا با دیدن راشا بلند زد زیر گریه و هق هق کنان گفت : ت..تا..تانیا..

راشا دستشو گرفت..دوست داشت بغلش کند و سرش را به سینه بگیرد..زیر گوشش زمزمه کند و ارامش کند..ولی بین جمع نمی توانست..

دستش را نوازش کرد..
- اروم باش خانمی..اینجوری که نمی فهمم چی میگی..درست بگو ببینم چی شده؟!..
تارا فقط گریه می کرد..بغض راه گلویش را بسته بود..

رایان کنار ترلان ایستاد..ترلان با دیدنش سرش را پایین انداخت..
صدای ارام رایان به گوشش خورد..
- چرا گریه می کنید؟!..برای تانیا اتفاقی افتاده؟!..

ارام سرش را بلند کرد..هر دو در چشمان یکدیگر خیره شدند..بدون انکه حتی پلک بزنند..
دانه های درشت اشک از چشمان ترلان جاری شد..رایان طاقت نیاورد وسرش را به زیر انداخت..
دستمالش را از جیبش بیرون اورد و به او داد..ترلان از گرفتن دستمال ممانعت نکرد..اشک هایش را پاک کرد..

صدای زمزمه وار رایان را شنید..
-ترلان..
نگاهش کرد..باز هم خشک شده بود و قادر به چشم برداشتن از او نبود..
--اروم باش..تعریف کن ببینیم چی شده؟!..اخه چرا حال و روزتون اینجوریه؟!..

سرش را به ارامی تکان داد..اشک هایش را پاک کرد..دستانش لرزش خاصی داشت..
-- دیروز صبح یکی اومد پشت در گفت پیکه..فکر کردم کتابایی که سفارش دادم رسیده ولی تا رفتم دم در دیدم دو نفرن با لباس سر تا پا مشکی..یکیشون دستامو گرفت ومنو کشید سمت خودش اون یکی هم سعی داشت دستمالی که تو دستش بود رو بگیره جلوی بینیم..
تقلا می کردم ولی هیکلی و قوی بودن..از شانسم 2 تا ماشین داشت از اونجا رد می شد که تا اینا رو دیدن راننده ی جفت ماشینا پریدن پایین و این دوتا هم مجبور شدن فرار کنن..چون ماشینشون از ویلا دور بود نتونستن منو ببرن ..
وحشت کرده بودم..نمی دونستم چرا می خواستن منو بدزدن..با برنگشتن تانیا هر دومون ترسیدیم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه..ولی دوستش زنگ زد گفت خونه ی اوناست و چون حالش خوب نبوده تانیا پیشش مونده..
اولش تعجب کردیم که چرا تانیا خودش

1400/06/04 14:58

خبرمون نکرد ولی دوستشو می شناختیم..دوست صمیمی تانیا بود..برای همین تا حدودی خیالمون راحت شد ولی هر چی بهش زنگ می زدیم گوشیش خاموش بود..دیگه هر دو نگرانش شده بودیم تا امروز که یکی زنگ می زنه خونه و ما رو تهدید میکنه..اینکه اگر به حرفاشون گوش ندیدم تانیا رو می کشن..
گفتن امشب زنگ می زنن و بهمون ادرس میدن تا بریم اونجا..گفتن اگر به پلیس یا هر *** دیگه خبر بدیم تانیا رو بی برو برگرد می کشن..


با زدن این حرف شدت گریه ش بیشتر شد..

تارا اشک هایش را پاک کرد و با هق هق گفت :ا..اخه اونا کین؟!..چ..چی از جونمون.. م..می خوان؟!..
می لرزید..دست هایش را به دور بدنش حلقه کرده بود..

راشا طاقت نیاورد..تحمل دیدن نگرانی و گریه ی تارا را نداشت..بی رودروایستی سرش را در اغوش گرفت..
زیر لب زمزمه کنان سعی در ارام کردن او داشت..تارا هق هقش را رو سینه ی راشا خفه کرد ولی لرزش بدنش کامل از بین نرفته بود..

رایان هم دوست داشت ترلان را در اغوش بگیرد و ارامش کند..ولی او خوددارتر از راشا بود..احساسات داشت..بی اندازه ترلان را دوست داشت..و الان هم به هیچ عنوان طاقت دیدن اشک هایش را نداشت..ولی جرات نداشت به او نزدیک شود..می دانست که ترلان هنوز او را نبخشیده است..

رادوین اهسته از روی مبل بلند شد ..به طرفشان رفت..
- من می دونم تانیا پیش کیه..

تارا و ترلان متعجب نگاهش کردند..
تارا با صدایی خش دار و گرفته گفت :کی؟!..
- روهان..

ترلان با حرص دستش را مشت کرد : پست فطرته عوضی..بهش شک کرده بودما..
-چطور؟!..
--اخه از این ادم هر کاری بگی بر میاد..

تارا اشکاش رو پاک کرد..
در حالی که از شنیدن این موضوع به خشم امده بود زیر لب غرید..
-- از اون عوضیاست..تا حالا به هر چی خواسته رسیده..لابد چون تانیا بهش جواب رد داده این کارو باهاش کرده..

ترلان: خیلی غلط کرده پسره ی ایکبیری..اَه اَه با اون قیافه ی چلغوزیش..ادم واسه نیگا کردنش هم باید کفاره بده..

رایان از حالت صورت و لحن بامزه ی ترلان به خنده افتاد و با عشق نگاهش کرد..
ترلان نیم نگاهی به او انداخت و لبانش را کج کرد سپس سرش را برگرداند..لبخند به سرعت از روی لبان رایان محو شد..مغموم و گرفته انگشتان مردانه ش را لا به لای موهایش فرو برد و بر انها چنگ زد..

تارا: باید چکارکنیم؟!..بریم سر قرار؟!..
راشا با غیرتی اشکار بی هوا داد زد : نخیـــر..لازم نکرده..صبر کنید تا ببینم زنگ می زنن چی میگن..حالا که می دونیم کار کیه کارمون راحت تر میشه..

تارا که از لحن و نگاه خاصه راشا به خودش در دلش غوغایی برپا شده بود گونه هایش رنگ گرفت و سرش را پایین انداخت..
انقدر خواستنی شده بود که دل راشا برای در اغوش کشیدنش ضعف رفت..هنوز

1400/06/04 14:58

دست تارا را در دست داشت که فشار اندکی به ان وارد کرد..
تارا به نرمی سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد..راشا لبخند ارامش بخشی به صورت سرخ شده از شرمش پاشید..دلش ارام گرفت..احساس امنیتی که در کنار راشا به او دست می داد قابل وصف نبود..

بقیه هم تو حال و هوای خودشان بودند..ترلان و رایان..ترلان از نگاه های شیفته و عاشقه رایان گریزان بود..رادوین عمیقا در فکر بود و گره ای که میان ابروهای پرپشت و مردانه ش جای گرفته بود ان را به خوبی نشان می داد..

ترلان: من میگم زنگ بزنیم پلیس..
رادوین مهر سکوتش را شکست و به نشانه ی مخالفت سرش را تکان داد: نه..این راهش نیست..شماها میگید طرف اینکاره ست پس سریع می فهمه که پای پلیس کشیده شده وسط..باید خودمون دست به کار شیم..

همگی با تعجب و چشمان گشاد شده نگاهش کردند..
کم کم نیش راشا و رایان به لبخنده مرموزی باز شد که رادوین با نگاهش فکری که به ذهنشان خطور کرده بود را تایید کرد..

دخترها که هنوز تو باغ نبودند و منظور رادوین را درست متوجه نشده بودند فقط نگاهش کردند..
ترلان : یعنی چی؟!..میشه واضح تر بگین؟..
-فعلا صبر کنید تا زنگ بزنن..بعد از اون همه چیزو براتون توضیح میدم..
هر دو به ناچار سر تکان دادند..
چاره ای نداشتند..فعلا باید به پسرها اعتماد می کردند..
کسی را نداشتند..نه می توانستند به عموخسرو اطمینان کنند و هر کَسه دیگری..
عمو خسرو خود فرصت طلب بود و دنباله بهانه..
اینگونه بهانه دادن به دستش عاقلانه به نظر نمی رسید..
**********************
شب شده بود..دخترها منتظر و مضطرب چشم به گوشی تلفن دوخته بودند..
تارا با استرس انگشتانش را در هم گرده زده بود..
ترلان لبش را می جوید ..
پسرها هم انجا حضور داشتند..رادوین کنار پنجره ایستاده بود و کلافه بیرون را نگاه می کرد..
سیاهی شب..نور ماه..سکوته پر از تشویش.. کلافه ترش می کرد..

رایان توی سالن قدم می زد و در فکر بود..راشا رو به روی دخترها نشسته بود و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود..

چند بار رایان تذکر داد که اینکار را نکند ولی بی فایده بود..راشا کار خودش را می کرد..
رایان: د نکــن..تکون نده او بی صاحابـــــووووو..

راشا که تمام مدت به تارا خیره شده بود و تو حال و هوای خودش بود.. با تکان نسبتا شدیدی به خودش امد..
کمی اطرافش رو نگاه کرد وگیج گفت:هان؟!چی؟!..
همگی به این حرکتش خندیدند و جو سنگین کمی از بین رفت..
رایان زیر گوشش ارام گفت: معلوم هست تو کدوم باغ داری چشم چرونی می کنی؟!..پسر حواست کجاست؟..میگم اون بی صاحابتو تکون نده..رو اعصابمــــه..
-هوی صاحاب داره ها..چشماتو وا کن جلو روته..
--این رو یا اون رو؟..
-چی؟!..
--منظورم اینه رو به رو

1400/06/04 14:58

یا..
-کوفت..
رایان خندید و سرش را بلند کرد..
تارا لبخند زد ..راشا محو نگاهش کرد ..باز داشت پاشو تکون می داد..وقتی عمیق به تارا خیره می شد حواسش هم به کل پرت می شد..

رایان زد رو شونه ش: جناب.. صاحاب ..تکونش نده عین مته رو مخمه..
راشا هنوز هم به تارا نگاه می کرد..در همون حال سرش را تکان داد و لبخند زد..تارا زیر نگاهه مستقیم او سرخ و سفید شد..
رایان چپ چپ به راشا نگاه می کرد..

همان موقع تلفن زنگ خورد..هر 5 نفر تو جا پریدن و هیجان زده به تلفن خیره شدند..
راشا دستاش و از هم باز کرد و گفت : اروم باشید بابا..تلفنه بمب که نیست اینجوری هول کردید..

رادوین جلو امد..با نگاه اول به ترلان بعد هم به گوشی اشاره کرد..
ترلان دست لرزانش را پیش برد..تردید داشت تلفن را بردارد..مکث کوتاهی کرد و دکمه ی ایفن را فشرد..نفس در سینه ی همه حبس شده بود..

سکوته مطلق بود..چه اونطرفه خط و چه اینطرف..
--الو..
ترلان تک سرفه ای کرد تا صدایش صاف شود..
-ا..الو..
-- چطوری خانم کوچولو؟!..

صدای روهان نبود..ترلان که گویی دوباره شجاعتش را بازیافته بود..با حاضر جوابی ذاتیش گفت :درد و خانم کوچولو..خواهرم کجاست؟!..باهاش چکار دارین عوضیا؟!..به خدا قسم اگر یه تار مو از سرش کم بشه..

صدای قهقهه ی بلند و وحشتناکه ان مرد توی گوشی پیچید و باعث شد ترلان سکوت کند..
-- یواش تر خانم کوچولو..چرا عین گربه پنجول میندازی؟..نُچ..اینجوری فایده نداره..باید رو در رو باهاتون حرف بزنم..هم تو و هم تارا..البته حرف که نه..یه گپ دوستانه ست..

ترلان با سر وصدا اب دهانش را قورت داد و سرش را بلند کرد..در نگاه اول فقط چشمانش رایان را دید که صورتش سرخ شده بود..ماته او ماند..رایان دستانش را در هم گره کرده بود و فکش منقبض شده بود..نگاهه تیز وبُرنده ش گوشی تلفن را نشانه گرفته بود..اماده ی عربده کشیدن بود که راشا جلوی دهانش را گرفت..

ترلان نگاهش را به گوشی دوخت و اینبار صدایش کمی لرزش داشت: گپ؟!..با تو؟!..اصلا تو کی هستی ؟!..چی می خوای؟!..پول؟!..چقدر؟!..هان؟!..
بگو دیگه..چقدرمی خوای تا دست از سرمون بردارید..
--تند نرو عزیـــزم..گفتم که می خوام باهاتون گپ بزنم..خواهرت هم حالش خوبه..داره اینجا کِیف می کنه..پذیرایی ویژه ای ازش کردم..خیالتون تخت..

دیوانه وار خندید و ترس در دل دخترها انداخت..حرف های مرد دو پهلو بود و معلوم بود که کلامش بوی حقیقت نمی دهد..

-می خوام صداشو بشنوم..همین الان..
-مکث کوتاهی کرد: باشه..جوش نیاز عزیزم..صبر کن..

سکوته پر از تشویش واضطرابی فضا را پر کرد..همگی نگران چشم به تلفن دوخته بودند..رایان در ظاهر ارام بود ولی حالت صورت و نگاهش خلاف ان را نشان می داد..طاقت نداشت ان

1400/06/04 14:58

مرتیکه قربان صدقه ی عشقش برود..
ترلان را ماله خود می دانست و غیرته خاصی روی او داشت..درست همانطور که راشا روی تارا حساس بود..

صدای ارام و بی حال تانیا در گوشی پیچید..همگی کمی به جلو خم شدند..
--ا..الو..خ..خواهری..

دخترها زدن زیر گریه..هر دو جلوی تلفن زانو زدند..
ترلان: جونم خواهری..حالت خوبه تانیا؟!..

صدای هق هق تانیا دلشان را به درد اورد: خ..خوبم اجی..گریه نکن فدات شم..خوبم..
تارا با گریه بلند گفت :تانیا اون عوضیا چکارت کردن؟!..تو رو خدا بگو که خوبی..
تانیا هم بلند گریه می کرد: خوبم عزیزم..باور کن..من..
-پس چرا صدات بی حاله؟!..خوب نیستی تانیا..می دونم..

تانیا سکوت کرد..فقط صدای گریه ش به گوششان می رسید..
چند لحظه بعد صدای مرد تو گوشی پیچید..

--خب صداشو هم که شنیدید..ادرس و اس می کنم رو گوشیه ترلان..بای..

تماس قطع شد ..دخترها صورتشان را پوشاندند و به گریه افتادند..
ترلان از جایش بلند شد وبه طرف اتاقش دوید..در را محکم به هم کوبید..
رایان کلافه چنگی به موهایش زد..رادوین با عصبانیت چرخی دور خودش زد..شانه ش درد می کرد و بی توجه بود..
از در بیرون زد و ان را محکم بست..
جوری که بچه ها حتم داشتند با یک بار باز و بسته شدن از جای در می اید..
رایان بدون انکه به اطرافش نگاه کند از جا بلند شد و یک راست به طرف اتاق ترلان رفت..

1400/06/04 14:58

دستامو جلوی صورتم گرفتم و به گریه کردنم ادامه دادم..الهی بمیرم..صدای تانیا گرفته بود..داشت گریه می کرد..معلوم نیست اون عوضیا باهاش چکار کردن که انقدر حال و روزش خراب بود..این افکاره لعنتی باعث می شد دلم اتیش بگیره وشدت گریه م بیشتر بشه..دستای گرمی به دور شونه م حلقه شد..دستام و به ارومی از روی صورتم برداشتم..نگاش نکردم..درست کنارم نشسته بود و یه جورایی میشه گفت تو بغلش بودم..هیچی نمی گفت..انگار می دونست به این سکوت نیاز دارم..یه برگ دستمال از روی میز برداشت و دستشو جلو اورد..سرمو کمی کشیدم عقب..باید ازش فاصله می گرفتم..من که هنوز جوابی بهش نداده بودم..ولی دروغ چرا..هلاکش بودم..میمردم واسه اغوش گرمش..واسه زمزمه ها و نگاه های عاشقونه ش..با خودم لج کرده بودم وگرنه دلم ضعف می رفت برم تو بغلش و اونم منو به خودش فشار بده زیر گوشم بخونه که اروم باشم..ولی اون لجباز تر از من بود..بی حرف شونه م رو گرفت و منو کشید طرف خودش..بازم چسبیدم بهش.. قلبم تو حلقم می زد..وای خدا ..چرا انقدر اینجا گرمه؟!..باز یاد تانیا افتادم و صورتم خیس از اشک شد..دستشو اورد جلو ..اینبار نخواستم کناره گیری کنم..بهش احتیاج داشتم..که باشه و باشم..بمونه وبمونم..ارومم کنه و بشه تکیه گاهم..نیاز داشتم..به راشا..به عشقش و ارامشش..اروم اشکامو پاک کرد..ولی چه فایده که بازم صورتم خیس شد..انگار راهی نبود که بتونم جلوشون رو بگیرم..ازادانه سرازیر می شدن.. پشت چشمات سد راه انداختی دختر؟!..چرا هر کار می کنم بند نمیاد؟!..شیر اصلیش کجاست؟!..لحنش انقدر بامزه بود که وسط گریه خنده م گرفت..فهمید و گفت : به چی می خندی؟!..با بغض صادقانه گفتم: به تو..به خودش نگاه کرد و گفت :من؟!..مگه خنده دارم؟!..نه جورابم هفت رنگه ..نه شلوارم پاره ست..نه زیپم بازه..بالاتنه م که خداروشکر نرماله..به موهاش دست کشید: این چند تا شبید هم که الحمدوالله ازش چیزی کم نشده..ای بابا..پس به کجام می خندی تو دختر؟!..بلندتر خندیدم..اشکامم بند اومده بود..هنوز داشتم می خندیدم که یه دفعه دیدم تو یه جای نرم و دااااااااااااااغ فرو رفتم..دستای مردونه ش دور کمرم حلقه شد..دلم می خواستم تو همون حالت باشیم ولی ..پس غرورم چی؟!..تنبیه شدنش!!..افکاره گوناگون منو منع از ادامه دادن او حس زیبا می کرد..خواستم خودمو بکشم عقب که فهمید قصدم چیه و سفت منو به خودش فشار داد..ناخداگاه آه کشیدم..داغ شده بودم و سر تا پام رو لرزش شیرینی در برگرفته بود..دستای لرزونمو اوردم بالا و گذاشتم رو کمرش..لبامو از هم باز کردم تا بگم ولم کن..ولی به جاش اسمشو صدا زدم اونم با چه احساســـی..-راشا..زمزمه وار خواستم بگم

1400/06/04 14:58

"راشا ولم کن".."بذار راحت باشم".."برو"..ولی به جای همه ی اینها فقط با تموم احساسم صداش کردم..ارومتر از من زیر گوشم گفت: جونه راشا..الهی راشا قربونت بره..فدای اشکات که نباشم و نبینم اینطور لطیف دارن به صورتت بوسه می زنن..نالیدم:راشا..من..--هیسسسس..هیچی نگو تارا..بذار بمونم و ارومت کنم..نگو برو..چون نمیرم..جای من اینجاست..نزدیک به قلبت..کنار قلبم..قلبم دستته تارا..نامُرُوَت چرا بیرونم می کنی؟!..دیوونه ش بودم..ذهنم تهی از هر چیز بود و پر از همه ی اون چیزهایی که به راشا و عشقم به اون مربوط می شد..احساس می کردم بیش از پیش می خوامش..تنها نبودم..عشقه اونو داشتم..دوستش داشتم..قلبم اصرار بر داشتنش رو داشت و عقلم می گفت صبر کن..ولی شاید این غرورم بود که می گفت صبرکنم نه عقلم..اره..شک نداشتم که غرورم نمیذاره باهاش بمونم..ومن نمی خواستم غرور رو در عشقم دخیل کنم..غرور با عشق زیبا بود نه تنها..غروری که منو از عشقم جداکنه رو..نمی خوام..کمرشو فشار دادم..سرمو بیشتر توی سینه ش فرو کردم..بوی تنش رو به مَشام کشیدم..همون عطر همیشگی..عاشقش بودم..مستم می کرد..مسته اغوشش..مست از عشقش..مست از وجود گرمش و حضور تاثیر گذارش..همین همراهی و سکوته من رضا بر موندنش بود..لاله ی گوشمو بوسید و زمرمه وار گفت: تارا..میذاری بمونم؟!..میذاری باهات باشم؟!..نمی خوام تنهات بذارم..می خوام که عشقمو باور کنی..منو قبول کنی از ته دلت بخوای که بمونم..می خوای تارا؟!.می خوای؟!..انقدر اروم با جملات و کلمات روحمو نوازش می کرد که تو خلسه ای از ارامش فرو رفتم..چشمامو روی هم فشردم..--تارا عاشقتم..به خدا قسم..به ارواح خاک پدر و مادرم که از ته دلم می خوامت..انقدری که اگر الان بگی بمیر میمیرم..فقط می خوام بدونم که باورم داری..این شَکه لعنتی داره اتیشم می زنه..چیزی تا خاکستر شدنم نمونده تارا..با یه جمله یا یه کلمه این اتیش رو خاموش کن..می خوای نابودم کنی دختر؟!..کمرمو نوازش کرد..دیگه طاقت نداشتم..قلبم با ضربانه دیوانه وارش می گفت راشا عشقته و بهش فرصت بده..مهر سکوت رو از روی لبام برداشتم..با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم زیر گوشش نجوا کردم: بمون راشا..فقط بمون..چند لحظه چیزی نگفت..اروم منو از اغوشش جدا کرد..صورتش چیزی رو نشون نمی داد ولی نگاهش پر از تعجب بود..زل زد تو چشمام..انگار می خواست صدق گفتارم بهش ثابت بشه..با عشق نگاش کردم..به روی لبام لبخند نشوندم..با ناز گفتم: می مونی؟..گل لبخند به روی لباش شکفت..همچین منو کشید تو بغلش وسفت فشارم داد که نفسم بند اومد..خنده م گرفته بود..صداش می لرزید..احساس می کردم تنش داغ تر شده..--الهی راشا فدات بشه..الهی

1400/06/04 14:58

قربونت بشم می مونم..از خدامه..ارزومه که باهات بمونم و تنهات نذارم عزیزدلم..می مونم عشقم..می مونم تارای من..لبخنده پر از ارامشی زدم ..سرم روی شونه ش بود..چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم..بوی عطرش دیوونه کننده بود..********************" ترلان"دلم می خواست برم یه گوشه ی دنج و تا می تونم زار بزنم..با شنیدن صدای بغض دار و هق هق تانیا قلبم اتیش گرفته بود..اخه اون کثافت چرا دست از سرش بر نمیداره؟!..با من و تارا چکار داره؟!..کِی شرش از زندگی ماها کم میشه خداااااا؟!..به روی شکم افتاده بودم رو تخت و گریه می کردم..تقه ای به در خورد ولی جواب ندادم..لابد تاراست نگرانم شده..حاله اونم بدتر از من نبود..هر دومون گیج و منگ بودیم و نمی دونستیم باید چکار کنیم..خدایا خودت کمکمون کن..تنها ولمون نکن و پشت و پناهمون باش..در حال گریه صورتمو گذاشته بودم روی تخت و موهام دورم پخش شده بود..نیمی از اونها صورتمو پوشونده بود ..در اتاقم باز و بسته شد..صدای قدمهایی رو شنیدم که داشت به تخت نزدیک می شد..بعد از چند لحظه هم حضورش رو کنارم حس کردم..زار زدم: دیدی صداش چقدر گرفته بود تارا؟!..نگرانشم..هر کاری از اون عوضی برمیاد..می ترسم کار دستش بده..با این فکر گریه م شدت گرفت..وای خدا نکنه بلایی سر تانیا بیاره..با همین ناخونام ریز ریزش می کنم پسره ی الدنگو..حس کردم کنارم نشست..ولی چرا حرف نمی زنه؟!..موهامو نوازشگرانه از تو صورتم کنار زد ..چشمام بسته بود..با دستمال اشکامو پاک کرد..ولی بوی عطرش ..با شَک بو کشیدم..با تعجب چشمامو باز کردم..بی توجه به صورت اشکیم سیخ سر جام نشستم و مات نگاش کردم..نشسته بود کنارم و با لبخنده جذاب و دختر کشش زل زده بود تو چشمام..با خشم ابروهامو تو هم گره زدم و گفتم:با اجازه ی کی سرتو انداختی اومدی تو اتاقم؟!..بی توجه به داد و قالم گفت: چشمات که بارونی میشه خاکستره نگات صد برابر جذاب تر میشه..انگار قبلِ بارونی شدن اونو به اتیش کشیدن که با بارشش خاکستر میشه..لال شده بودم و فقط نگاش می کردم..کم کم لبخند از روی لباش محو شد ..سرشو تو دست گرفت و فشرد..نگاهش به زمین بود و نگاه من به اون..چرا دست و دلم می لرزه؟!..ولی حسش بد نبود...یه جورایی هم هیجان زده بودم..تو همون حالت گفت: می دونم از همه چیز خبر داری..موضوعه چک های من..هانی..پدرش که یک سومه چکام دستشه..و..حماقتی که مرتکب شدم و خواستم به خاطر پول بهت نزدیک بشم..دیگه نمی خوام چیزی ازش بگم..چون هم خودم عذاب می کشم و هم..بگذریم..نمی دونم از کی فهمیدم می خوامت..شاید از وقتی که تو شهر بازی باهات کل انداختم و تو هم روم بستنی خالی کردی..شاید وقتی که اون بازی بچگانه رو راه

1400/06/04 14:58

انداختیم و کلی تفریح کردیم..اره..این حس زیبا که برای من بالاترین ارزش رو داره می تونه از اولین دیدارمون شروع شده باشه..سرشو بلند کرد و نگام کرد.. با لبخند کمرنگی ادامه داد: الان که یادش می افتم می بینم چقدر برام شیرین بوده..بهترین خاطره توی زندیگم..سرمو زیر انداختم..انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م و سرمو بلند کرد..می خواست زل بزنم تو چشماش ولی نمی تونستم..دلم می گفت نگاش کن و عشق رو تو چشماش ببین شاید بهت ثابت شد ولی نمی خواستم باورش کنم..نمی خواستم بازم ازش ضربه بخورم..داشتم بهش علاقه مند می شدم که الان انقدر عکس العملاش برام مهم شده..شاید هم علاقه مند بودم..ولی الان شکی ندارم که دوستش دارم..از طرفی هم نمی خوام داشته باشم..باید از خودم دورش می کردم..--بهم اعتماد کن ترلان..بذار کاری کنم که بتونی عشقمو باور کنی..فقط یه فرصت بهم بده..-نه..نمی تونی..--می تونم..همه چیز دست توهِ..نگاش کردم..بر خلافه ندایی که از روی دلم بر می خواست و فریاد می زد عاشقش باش وبهش فرصت بده ..مکث کردم و گفتم:نمی خوام حتی چشمم به چشمات بیافته رایان..پس برو بیرون و تنهام بذار..نگاهش رنگ باخت و پر از غم شد..--حرف اخرته؟..-اره..حرف اول و اخرم همینه..از جا بلند شد..دیگه نگاش غم نداشت..ارامش هم نداشت..چشماش و نگاهش مغرور و فکش منقبض شده بود..صورتشو اورد پایین..انقدر نزدیک که هرم داغ نفسش گونه م رو می سوزوند..نگاهش با خشم تو چشمام قفل نشده بود..بی تفاوت هم نبود..با اینکه عصبانی بود ولی می شد عشق رو تو نگاش دید..به ارومی سرشو تکون داد و با تحکم گفت: باشه..تو حرف اخرتو زدی..ولی عشق من به اخر نمیرسه..نه الان و نه هیچ وقته دیگه..حتی با مرگم هم اون دنیایی هست که بتونم عشقت و حفظ کنم..چون هم جسما و هم روحا می خوامت..عشق من سطحی و زودگذر نیست ترلان.. و اینو بهت ثابت می کنم..تا چند لحظه نگاهش میخه چشمام بود..به سرعت عقب کشید و از اتاق بیرون رفت..چشمام به اشک نشست..اینبار به خاطر خودم..رایان..حرفایی که زده بود و درگیری هایی که با خودم داشتم..روی تختم دراز کشیدم..چشمامو بستم..قطره اشکی لجوجانه روی گونه م سر خورد..نفس عمیق کشیدم..هنوز هم بوی عطرش توی اتاقم پخش بود..
رادوین وارد ویلا شد..راشا کنار تارا نشسته بود..رایان گوشه ای از اتاق با اخمِ نسبتا غلیظی ایستاده بود و حالت صورتش نشان می داد که به شدت کلافه ست..رادوین روی مبل نشست و سرش را در دست گرفت..تارا بی صدا هق هق می کرد..لحظه ای از یاد تانیا غافل نمی شد..در اتاق باز شد و ترلان هم به جمعشان پیوست.. ولی اینبار رایان ذره ای توجه به اون نداشت..هر دو کاملا بی تفاوت بودند ولی در دلشان

1400/06/04 14:58

غوغایی برپا بود..ترلان لب به سخن گشود: اس فرستادن..همه ی نگاه ها متوجه او شد..تارا با استرس نگاهش کرد..ترلان ادامه داد: نوشته فرداشب راس ساعت 11 بریم به این ادرسی که فرستاده..نمی دونم کجاست..رادوین :گوشیتو بده..ترلان بی حرف موبایلش را به او داد..رادوین نگاهی به ادرس انداخت و ان را بلند خواند..هر سه نشانی ان محل را می دانستند..--من می دونم کجاست..مشکلی نیست و..راشا با اخم و حساسیتی خاص گفت: یعنی چی رادوین؟!..می خوای که برن سر قرار؟!..ترلان به جای او جواب داد: مگه میشه نریم؟!..خواهرم تو دسته اونا اسیره..اینبار رایان دخالت کرد..جلو امد و کنار رادوین نشست..نگاهش به همه جا بود جز ترلان..--من هم موافقه اینکه دخترا برن سر قرار نیستم..ترلان با حرص گفت: کسی از شما نظر نخواست حضرته اقا..رایان نگاه تندی به او انداخت که باعث شد سکوت کند..-- یعنی انقدر خیالت راحته که ساعت یازدهه شب می خواین برید زیر یه پل و با اون مرتیکه ملاقات کنید؟..-پل؟!..--پس فکر کردی باهاتون تو کافی شاپ قرار میذاره؟!..هه..واقعا که خوش خیالی..راشا نگاهی به تارا انداخت :اونا زیر یه پل خارج از شهر باهاتون قرار گذاشتن..واقعا می خواین برین اونجا؟!..تارا با ترس اب دهانش را قورت داد و چیزی نگفت..ترلان من من کنان گفت: پس..چکار کنیم؟!..نمیشه که دست رو دست بذاریم همدیگرو نگاه کنیم..خواهرمو اونجا گروگان گرفتن..پلیس رو هم که نمیشه خبر کرد..رادوین با لحنی جدی و محکم گفت: نیازی به پلیس نیست..خود ما هم می تونیم از پسشون بر بیایم..ترلان پوزخند زد: هه..نکنه می خواین لباسه بت من بپوشید و برید خواهرمو نجات بدید؟!..توهم زدید ناجور..رایان با اخم غلیظی نگاهش کرد: نخیر ..مطمئن باش کسی قرار نیست ادای بت من رو در بیاره..رادوین سرش راتکان داد و با همان لحن گفت: ما سه تا می تونیم خواهرتون رو صحیح و سالم برگردونیم..منتهی باید با ما راه بیاین..هر کاری که میگم رو باید انجام بدید..ترلان با تردید نگاهش کرد: چه کاری؟..کمی به جلو خم شد..نگاهی به جمع انداخت و گفت: فردا شب شما میرید سر قرار ..منتهی نه تنهایی ما هم با شما هستیم ولی به صورته نامحسوس که دیده نشیم..تعقیبتون می کنیم و..تارا میان حرفش پرید وگفت: خب اگه پیداتون کردن چی؟!..--نه..نگران اونش نباشید..شما باهاشون میرید وبقیه شم با ما..ترلان با ترسی پنهان اب دهانش را قورت داد و گفت:خ..خب اگه بلایی سرمون اوردن چی؟!..رایان در جوابش با خشم کنترل شده ای گفت: غلط کردن..هیچ کاری نمی تونن بکنن..ترلان رو ترش کرد : ببخشیدا..اونوقت تو که انقدرمطمئنی قبلش میان از تو اجازه بگیرن؟!..رایان که متوجه نیش کلام او شده بود با اخم گفت:

1400/06/04 14:58

اصلا تو میخوای خواهرت نجات پیدا کنه یا نه؟!..سکوت کرد و به ارامی سرش راتکان داد: خب معلومه که می خوام..--پس دیگه چرا نیش و کنایه می زنی؟..ما هم انقدر بیکار نیستیم که بخوایم از روی خیرخواهی از کار و زندگیمون بزنیم ..بعد هم بیافتیم دنبالتون و خواهرتون رو نجات بدیم..ترلان از لحن کوبنده و جدی رایان دلگیر شد و سرش را زیر انداخت..دوست نداشت اینطور شود ولی چاره ای نبود..با بلند شدن رادوین پسرها هم در جای خود ایستادند..دخترها با ترس نگاهشان کردند و تارا گفت: میخواین برین؟!..راشا که متوجه وحشت او شده بود دستش را به نرمی فشرد وبا لحنی ارام گفت: اروم باش..چرا وحشت کردی؟!..ما همین بغلیم..ولی نگاهه هر دو هنوز هم پر از ترس بود..رادوین نگاهی به هر دو انداخت: نترسید..درا رو از تو قفل کنید..پنجره ها رو محکم ببندید..لامپه سالن هم روشن باشه بهتره..هر تلفن یا مورد مشکوکی که شد خبرمون کنید..شماره ی همراهش و شماره ی ویلای خودشان را به روی کاغذی نوشت و به روی میز گذاشت..--این شماره ی من و شماره ی ویلاست..هر مشکلی بود زنگ بزنید..ترلان کاغذ را برداشت و تشکر کرد..رایان نگاهش کرد و اینبار ارامتر گفت: امشب تو باغ می خوابیم که اگر سر وصدایی شد با خبر بشیم..ترلان در دل خوشحال شد و نگاهش را در چشمان او دوخت..برای انکه رایان متوجه خوشحالیش نشود به خودش امد و نگاهش را دزدید..*********************راشا در جایش نیم خیز شد..رایان و رادوین خواب بودند..زیر لب غرغر کرد: ای تو روحت رایان..لال شی که دارم از سرما یخ می زنم..صدای زمزمه واره رایان به گوشش خورد..نگاهش کرد..چشمانش بسته بود..--چی زیر لب ویز ویز می کنی؟!..بخواب دیگه..-ای درد بگیری..یخ زدم..--تابستونه کجا هوا سرده؟!..بهونه ی بیخود نیار بکپ..-احمق جون تابستون که همین چند روز پیش خداحافظی کرد رفت پاییز اومد جاش نشست..اینجاها هوا خنک تره..تابستون که بارون می اومد الان هم دارم قندیل می بندم ..--من که گرممه..-تو اره..به خرس قطبی گفتی زکی..وسط قطب هم بی لباس سر می کنی..ولی منه بدبخت چی که سرمایی هستم..لال می شدی نمی گفتی تو حیاط می خوابیم؟..--خواستم ترسشون بریزه..اینجوری احساسه امنیت می کردن..پتو را دور خودش محکم کرد .. باز غرغر کرد: برو بابا دلت خوشه..همچین میگی احساس امنیت می کردن انگار جدی جدی بَت مَنی ..مرد عنکبوتی چیزی هستیم..--نیستیم؟!..-مرض..خندید..با حرص به شانه ش زد ..-لااقل بکش اونور جام کمه..-- برم اونطرف که رفتم تو بغله رادوین..راشا نگاهی به رادوین انداخت..به پشت خوابیده بود و ارام نفس می کشید..-اوخی..دخملا به قربونش چه خوابی هم رفته..--بی خیال خسته س..-من موندم این از بُتن و سیمان

1400/06/04 14:58

ساخته شده؟!..انگار نه انگارهوا خنکه خیلی راحت خوابیده..-چیه چشمت نمی تونه ببینه؟..--نه واسه م جای تعجبه..-خب ورزشکاره..هم قدرت بدنیش بالاست و هم دفاعیش..چه می دونم..--الان که اینارو گفتی قشنگ قانع شدم..--نشدی؟!..--نه..--به درک..بگیر بخواب..چشمام دیگه باز نمیشه..-لازم نکرده تا من بیدارم تو حق نداری بخوابی..پشتش رو به او کرد و پتو رو کشید روی خودش: گمشو بابا..من که خوابیدم..هر کار می خوای بکن..راشا کلافه به اطرافش نگاه کرد..خوابش نمی برد و سردش هم شده بود..
صدای نرم ونازکه نونو را شنید..بعضی شبها بیرون از خانه می خوابید..این برایش عادت شده بود و تارا هم نمی توانست کاری بکند..از جایش بلند شد..بچه گربه انقدر ناز و ملوس بود که نظر راشا را به خود جلب کرد..پشت دیواره توری نشست وصدایش زد..ولی نونو حرکتی نکرد..روی پله ایستاده بود و با نگاهی کنجکاو و تیز راشا را زیر نظر داشت..--د بیا دیگه ..چه نازی هم داره..ماله کی هستی؟!..بهت نمی خوره وحشی باشی..جواب گربه چند تا میو میوی ریز بود..--اوخی..چه خوش صدا..این همه ازت تعریف کردم جوابم همین بود؟!..بیا کارت دارم..بیا..گربه حرکتی نکرد..--زیر لفظی می خوای؟!..اگه بیای فردا برات یه ماهی می خرم..نیای پلاستیکیشو می خرم..حالا کدومش؟!..باز هم هیچ حرکتی نکرد..--ای درد تو جونت..اهل معامله هم که نیستی..نگاهی به اطرافش انداخت..چیز به درد بخوری پیدا نکرد..رفت داخل و با یک تیکه گوشت برگشت..با لبخندی شیطنت امیز پشت دیوار نشست و گوشت را نشانه گربه داد..--حالا اگه جیگرشو داری نیا..گربه با شتاب به طرفش امد..--خاک تو سره شکموت..نسیه کار نمی کنی اره؟!..قوله ماهی رو واسه فردا رد کردی نقد رو چسبیدی ؟..دیگه رو حیوونا هم نمیشه حساب کرد..گوشت را حرکت داد..نونو پرید روی دیواره کنارِ در و ارام امد قسمته پسرها ..راشا گوشت رو بالا گرفت تا دست گربه به ان نرسد..گربه میو میو می کرد..--ساکت شو وگرنه بهت نمیدمش..نونو ساکت با نگاهی مظلوم زل زد تو چشمای راشا..--پس دست اموز هم هستی..مطمئنم واسه یکی از دخترایی..اونجوری نگام نکنا..نونو سرش را چرخواند..از کارهای گربه خنده ش گرفته بود..نیم نگاهی به رادوین و رایان انداخت..هر دو عمیقا در خواب بودند..--اونی که به پشت خوابیده رو می بینی؟!..برو تو بغلش بخواب تا منم این گوشته خوشمزه رو بدم بخوری..اگه بچه ی حرف گوش کن و خوبی باشی یه تیکه ی دیگه م مهمونه منی..نونو نگاهی به رادوین انداخت..حرکتی نکرد..--برو ملوسی..لولو نیست به خدا ادمه..گوله هیکل گنده ش رو نخور تا وقتی خوابه کاریت نداره..گربه نگاهش کرد..--نگرفتی چی میگم؟!..عیبی نداره توقعی هم ازت نمیره..زبون نفهمی

1400/06/04 14:58

دیگه..رفت جلو و با دستی که گوشت توش بود به رادوین اشاره کرد..--بیا بغل عمو..گربه به طرفش امد..راشا با صدایی ارام گفت: افرین..حرف شکمتو گوش میدی اره؟..گربه با میو جوابش را داد..رادوین تکانی خورد و به پهلو خوابید..راشا با اخم رو به او کرد: د زهرمار و میو..مگه نگفتم ساکت شو..حالا که گوش نکردی نصفشو بهت نمیدم..نونو مظلوم نگاهش کرد..راشا خندید و ارام گفت: جهنم میدم..اونجوری نگام نکنا..چشما درویش..نونو نگاهش نکرد..راشا با لبخند گفت: ایول به صاحبت..کارش بیسته..خوب رامت کرده..حالا برو تو بغل این عمو لولویی بخواب..بدو افرین..نونو که جثه ی ریزی داشت مطیعانه به حرف راشا گوش کرد وبه طرف رادوین رفت..از زیر دستش رد شد و خودش را تو بغل او جا کرد..راشا هر دستوری می داد او هم عمل می کرد: صورت عمو لولویی رو ناز کن..افرین..یه لیسش هم بزنی تکمیله تکمیل میشه..نونو کمی بو کشید..صورت صاف و براق رادوین را دوبار لیس زد..رادوین در خواب کمی او را به خود فشرد..با حالتی منگ چشمانش را باز کرد..حس اینکه یک موجوده پشمالو را در اغوش دارد باعث شد کامل چشمانش را باز کند..نگاهی به گربه انداخت..فکرکرد خواب می بیند..چشمانش را بست و باز کرد..ولی بیدار بود و گربه ی سفید و پشمالویی را در اغوش داشت..گربه در چشمانه ابی و جذابه رادوین خیره شده بود..راشا از زور خنده سرخ شده بود و کناری دور از انها ایستاده بود..رادوین متوجه او نبود..به گربه ها حساسیت داشت و از این رو همچین بلند عطسه کرد که نونو با ترس از تو اغوشش بیرون امد و چند قدم عقب رفت..رایان با حالتی خمار در جایش نشست و به او نگاه کرد..رادوین پشت سر هم عطسه می کرد و تا می امد نفس بکشید دوباره به عطسه می افتاد..راشا تیکه گوشت را به طرف نونو انداخت..او هم گوشت را برداشت و فرار کرد..با صورتی سرخ شده از خنده به طرف رادوین رفت..بینی وچشمان رادوین سرخ شده بود..از جایش بلند شد وبه طرف حوضچه ی فواره دوید..سرش را در ابه نیمه خنک فرو کرد و بعد از چند لحظه بیرون اورد..مشتی از اب را به صورتش پاشید..حالش کمی بهتر شده بود..ولی هنوز بینیش می سوخت ..با شنیدن صدای خنده ی راشا برگشت ونگاهش کرد..حتم داشت کار او باشد..با خشم به دنبالش دوید که او هم پا فرار گذاشت..با سر و صدا دنبال هم می کردند ..راشا می خندید و رادوین عصبانی بود..بالشتش را برداشت وبه طرف او پرت کرد..--زهر ماررررررر..پسره ی الدنگ داشتم خفه می شدم..تو که می دونستی به گربه آلرژی دارم..-چرا اونجوری خوابیده بودی؟!..آی حال داد که نگووووووو عمو لولویی..--وایسا تا یه حالی نشونت بدم حض کنی..رایان به طرف راشا دوید وگرفتش..رادوین با مشت و لگد به

1400/06/04 14:58

جانش افتاد..به ظاهر و از روی شوخی به او ضربه می زد طوری که دردش نگیرد..راشا بلند بلند می خندید ..-تو که شونه ت زخمیه بازم این همه زور از کجات میاری؟!..رادوین خندید ولی بازهم به کتک زدنش ادامه داد..دخترها با شنیدن سر وصداها از پنجره بیرون را نگاه کردند..با دیدن پسرها با تعجب بیرون امدند..تارا:اینا چشونه؟!..ترلان کمی چشمانش را مالید : جنی شدن انگار..رایان سرش را برگرداند و با دیدن ترلان در ان لباس ماتش برد..دستانه راشا را خود به خود رها کرد..راشا مسیر نگاهش را دنبال کرد وبه دخترها رسید..نگاهش روی تارا ثابت ماند..ترلان یک پیراهن بلند ولی اندامی به رنگ سفید به تن داشت که در ان موقع از شب و زیر نور مهتاب چون الهه ای زیبا می درخشید..تارا هم تاپ سفید و شلوار همرنگش را به تن داشت که در ان حالت صد چندان بر زیباییش افزوده بود..هر دو خواهر از زور تعجب متوجه موقعیت خودشان نبودند..نگاه خیره ی پسرها را که دیدند تازه به خودشان امدند..نگاهی به یکدیگر و بعد هم به خود انداختند..چشمانشان گرد شد و گونه هایشان در کسری از ثانیه رنگ گرفت..تارا زیر لب نالید: وای خاکه دو عالم تو سرم شد..دوید رفت تو ویلا ..ترلان چند قدم عقب رفت و سرش را زیر انداخت او هم به سرعت رفت داخل و در را بست..رایان و راشا اب دهانشان را با سر وصدا قورت دادند و نگاهی به هم انداختند..صدای بلند خنده ی رادوین باعث شد برگردند و نگاهش کنند..رادوین روی زمین نشسته بود و به انها می خندید..--روتون کم شد؟!..الان در چه حالین؟..رایان اخم کرد و با قدمهایی بلند رفت داخل..راشا کلافه دستی به گردن و موهایش کشید..هنوز هم تصویر تارا جلوی دیدگانش بود..نیم نگاهی به ویلای انها انداخت..رادوین با خنده گفت: هر چی هم نگاه کنی خبری نمیشه..-تو این وسط به چی می خندی؟!..--به حاله زاره شما دوتا..عاشقی بد دردیه نه؟!..-اره بد دردیه..امیدوارم یه بدترش هم بیاد سراغه تو..-عمرااااااااا..--حالااااااااا..رفت داخل..رادوین با لبخند از جایش بلند شد..ولی کم کم لبخند از روی لبانش محو شد..هنوز هم نگاه و اشک و صورت غمگینش را نتوانسته بود فراموش کند..روی پله نشست..به ماه نگاه کرد..کلافه بود..صدایش را هنوز به خاطر داشت..لحظه ای از یادش نمی رفت.."- رادوین..رادوین حالت خوبه؟..تو رو خدا چشماتو باز کن..رادوین.."..صداش..رادوین گفتنش..ترسه تو نگاهش و..همه و همه داشتند عذابش می دادند..امشب که پشت تلفن گریه می کرد..وقتی که با هق هق گفت حالم خوبه حتم داشت شکنجه ش کردند..قلبش به درد اومده بود و هوا برای تنفس کم اورده بود..برای همین از ویلا خارج شد..در دل با خود گفت: اون مرتیکه که ادعای عاشقیش می شد

1400/06/04 14:58

چطور می تونست باهاش اینکارو بکنه؟!..من از چیزی خبر ندارم و از روابطشون هم چیز زیادی نمی دونم..ولی تو نگاهه تانیا می خوندم که اونو دوست نداره..از نگاه های بی پروای روهان هم کاملا پیدا بود که قصدش تنها ازار دادنه تانیاست..سرش را در دست گرفت..نفس عمیق کشید.." باید هرطور شده نجاتش بدم.."..
" ترلان "با صدای تارا برگشتم و نگاش کردم..--کجا میری؟!..-دانشگاه..--چی؟؟!!..دیوونه شدی؟!..توی این موقعیت چه وقته دانشگاه رفتنه؟!..-باید برم با دانشگاه هماهنگ کنم که مدتی رو نمی تونم بیام..اینجوری هم ولش کنم تموم زحمتام هدر میره..--چشمات چرا قرمزه؟!..دستی به چشمام کشیدم..یاد دیشب افتادم..چقدر تو رختخوابم زار زدم..هر بارکه یاد تانیا و جای خالیش می افتادم..یاد بغض توی صداش از پشت تلفن وصدای هق هقش..قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید..به تارا نگاه کردم که دیدم صورتش خیس از اشکه..بغلش کردم..با هق هق گفت: دلم براش تنگ شده..تو هم جای خالیشو حس می کنی؟..چونه م از بغض لرزید: اره..دیشب تا خود صبح بیدار بودم..همه ش دعا می کردم که اون عوضیا بلایی به سرش نیاورده باشن..--نگرانشم ترلان..اگه..-هیسسسس..نفوس بد نزن دختر..مطمئنم حالش خوبه..--یعنی چی میشه؟!..تو میگی می تونیم نجاتش بدیم؟!..از خودم جداش کردم..تند اشکامو پاک کردم وگفتم: خدا کمکمون می کنه..نگران نباش..رادوین هم مطمئن بود که می تونند از پسش بر بیان..سکوت کرد..کیفمو گذاشتم رو جا کفشی..داشتم بند کفشامو می بستم..--نمیشه زنگ بزنی دانشگاهتون و دیگه این همه راهو نری؟..جدی گفتم: نه..باید حضوری باشه..--من نمی خوام اینجا تنها باشم..پوزخند زدم یهو عصبانی شدم و با حرص گفتم: بگو راشا جونت بیاد پیشت..با تعجب نگام کرد..دهانش باز مونده بود..--چی داری میگی ترلان؟!..رسما خل شدیا..رو به روش وایسادم و داد زدم: نه اتفاقا برعکس..این تو هستی که دیوونه ی اون پسره شدی..چرا کوتاه اومدی؟!..مگه ندیدی با ما چکار کردن؟!..بفهم تارا..چرا انقدر بچه ای؟!..اشک تو چشمای نازش حلقه بست..--اینا رو نگو ترلان..من عاشق راشام..اون شب علاوه بر اینکه اعتراف کردن با ما چکارکردن به عشقشون هم صادقانه اعتراف کردن..حق با تانیا بود..مگه کر بودیم که اونا رو نشنویم؟..-اینا دلیل نمیشه که سرپوش بذاریم رو کارشون و بگیم عیبی نداره بی خیال..با بغض نگام کرد: تو هرکار می خوای با رایان بکن..مختاری..ولی من راشا رو از ته دلم دوست دارم و ولش هم نمی کنم..توی زندگیه من تنها اونه که عاشقشم..حالا هرکار دلت می خواد برو بکن..به من ربطی نداره..صداش رفته رفته اوج می گرفت..به طرفش اتاقش دوید و در و محکم به هم کوبید..عجب دیوونه ای بودا..چرا جدیدا زرتی می

1400/06/04 14:58

زد زیر گریه؟!..به خودم تشر زدم: د خب مرض داشتی اونجوری باهاش حرف زدی؟..تو هم که حال و روزت مشابهه تاراست دیگه چی زر می زنی؟!..با فکر به اینکه منم رایان رو دوست دارم اخمامو کشیدم تو هم..-نه دوستش ندارم..کی گفته؟!..دلم..-غلط کرده..کیفمو برداشتم و از ویلا زدم بیرون..********************جلوی دانشگاه داشتم با شبنم حرف می زدم..--که اینطور..یعنی داشت بازیت می داد؟!..-اره..--ولی خودت میگی اعتراف کرده عاشقته..خب پس..-بی خیال شبنم..به درک که اعتراف کرده.با این دسته گلی که به اب داد من چطوری می تونم باز بهش اعتماد کنم؟!..--کاری می کنم که بازم بتونی بهم اعتماد کنی عزیزم..با شنیدن صداش درست از پشت سرم اول چشمام تا حد و اندازه ی نعلبکی گرد شد بعد هم اروم اروم برگشتم طرفش..با دیدنش توی اون سر و تیپه فوق العاده جذاب لبام به هم دوخته شد..خیره خیره نگاش می کردم ..اونم عینک افتابیش به چشماش بود و مطمئنا مسیر نگاهش به طرف من بود..دست به سینه تکیه داده بود به ماشینش..شبنم در گوشم گفت: من اونطرف منتظرت می مونم..اگه رفتی که هیچ ولی موندی میام پیشت..عینِ خنگا نگاش کردم و گفتم: کجا برم؟!..با شیطنت خندید و یه چشمک تحویلم داد..بعد هم دستشو برام بلند کرد و رفت اون طرف..داشتم نگاش می کردم که صدای رایان رو شنیدم..برگشتم..--بیا سوار شو..اخم کردم اونم چه اخمی..توپیدم: به چه منظور؟!..دستاشو به حالت تسلیم گرفت بالا و خندید : هیچی بابا..کاملا بی منظور..حالا سوار میشی؟!..یه نگاه به سر و تیپش انداختم..موهاش طبق معمول فشن به حالت خوابیده درست کرده بود..جلوی موهاش رو ریخته بود رو پیشونیش..با اون عینکه افتابی که به چشماش داشت فوق العاده شده بود..یه تیشرته ابی ملایم که جلوش طرح داشت با جین مشکی تنش و کفشای براق و..کلا اخرته تیریپ بود..ولی به من چه..نباید جلوش وا بدم که بعد دست بگیره برام..یه نگاه به اطرافم انداختم تا ببینم اوضاع چطوره؟!..پسرا بی تفاوت و دخترا با حسرت نگاش می کردن..البته بیشتر نگاهشون روی هر دوی ما بود که با کنجکاوی خیره به من و با شیفتگی میخه رایان می شدن ..-از اینجا برو..نمی خوام از فردا برام دست بگیرن..جدی شد..دیگه اثری از لبخند روی لباش نبود..اخم که می کرد و جدی می شد دل ادمو زیر و رو می کرد..یعنی فقط من اینجوری می شدم؟!..وقتی می بینمش هیجان زده میشم.. وقتی باهاش حرف می زنم سست میشم و با بدبختی جلوی خودمو می گیرم که نشون ندم چه حالیم..--سلام خانم کیهانی..برگشتم وبا دیدن فرامرز دهانم اندازه ی غار باز موند..اینو دیگه کجای دلم بذارم؟!..کم بود جن و پری؟!..حس کردم با کمک فرامرز می تونم رایان رو دک کنم..برای همین با لبخنده بی

1400/06/04 14:58

سابقه ای نگاش کردم که بنده خدا کُپ کرد..فکر کنم اصلا انتظارشو نداشت..خب معلومه که نبایدم داشته باشه..به گرمی جوابش رو دادم و رفتم جلو..--سلام اقا فرامرز..خوب هستید؟!..از گوشه ی چشم رایان رو پاییدم ..اخم کرده بود غلیظظظظ..همچین عینکشو با خشم از روی چشماش برداشت پرت کرد تو ماشینش که فهمیدم در حد اعلااااااء عصبانیه..فرامرز هم که کلا تو باغ نبود با خوشرویی گفت:ممنونم..به لطف شما..-اینجا چکار می کنید؟!..خندید: دانشجوی همین دانشگاه هستم..نمی دونستید؟!..یه لبخند ژکوند تحویلش دادم و گفتم: نه والا..الان که گفتید فهمیدم..چه جالب..یه جوره خاصی نگام کرد و سرشو زیر انداخت..وای باز رفت که سنگ ریزه های کفه جاده رو بشماره..این بشر با این کاراش گردن درد نمی گرفت؟!..سرشو بلند کرد و اینبار زل زد تو چشمام: بله خیلی جالبه ..از اینکه با هم تو یه دانشگاه هستیم خیلی خوشحالم و..--تو خیلی غلط می کنی که خوشحالی..با ترس برگشتم سمتش..پشت سرم وایساده بود و از اون نگاه غضبناک هایی که به هر کی بکنی تا مرز سکته میره به من وفرامرز انداخت..البته بیشتر به فرامرز که فکر کنم سکته رو زد بیچاره..فرامرز من منی کرد و با تردید گفت: یعنی چی اقا؟!..شما کی هستید؟!..با همون اخم نگاش کرد: این مهم نیست..بگو ببینم تو کی هستی؟!..بهش چی می گفتی؟!..فرامرزهم متقابلا با اخم نگاش کرد..ولی اخمه اون کجا رایان کجا..بیداد می کرد..--حتما اشتباه گرفتید..در ضمن خانم کیهانی و من..رایان یه دفعه دست منو گرفت تو دستش که باعث شد فرامرز حرفشو ادامه نده و زل بزنه به دستامون..با خشم رو به فرامرز توپید: فعلا این تویی که اشتباه گرفتی مرتیکه..با ترلانه من چکار داشتی..با چه جراتی اونطور زل می زنی تو چشماش؟!..جانممممممم؟؟!!..ترلانه من؟؟!!!!..فرامرز مات و مبهوت به دست من که تو دستای قوی و مردونه ی رایان مشت شده بود نگاه می کرد..حق داشت بدبخت من که تو حالته غش بودم و کم مونده بود پس بیافتم..دستاش از کوره هم داغ تر بود..حس می کردم پوست دستم داره از حرارتش می سوزه..خواستم دستمو بکشم بیرون که محکمتر گرفتش..آخ ..ای تو روحت له شد دستم..ترجیح دادم دیگه تقلا نکنم که نقص عضوم می کرد..فرامرز اب دهانشو قورت داد و نگام کرد..مردد پرسید: این کیه ترلان؟!..برای اولین بار منو به اسم خودم بدون پسوند و پیشوند صدا می زد..حتما به خاطر تعجبه زیاد بود..لب باز کردم بگم "هیچ کس" که رایان با کلامش خفه م کرد ..-- عشقش..همسر اینده ش..کسی که تا سر حد مرگ دوستش داره..گرفتی؟!..در ضمن بار اخرت باشه اسم کوچیکشو به زبون میاری..اصلا تو چه نسبتی باهاش داری؟..فرامرز یه نگاهه گرفته بهم انداخت و زیر لب گفت:

1400/06/04 14:58

من؟!..هیچ کس..فقط یه اشنای دور.. همین..که اینطور..خداحافظ خانم کیهانی..پشتش و کرد بهم و رفت..دلم براش سوخت..نمی دونم چرا ولی صداش زدم..با این کارم رایان همچین دستمو فشار داد که اینبار بلند گفتم: آخ..فرامرز به طرف ماشینش رفت .. بی معطلی سوار شد و حرکت کرد..با غیض دستمو از تو دستش کشیدم بیرون..سرخ شده بودم و دلم می خواست سر و صورت خوشگلش رو تو دستام بگیرم وبکوبونمش رو کاپوت ماشینش..وای که چقدر پررو بود این بشررررر..-اون چه کاری بود که کردی؟!..چرا اونطوری با فرامرز حرف زدی؟!..با خشم گفت: بدتر از اینا باید باهاش رفتار می کردم..چی بهت می گفت که تند تند ناز و لبخند تحویلش می دادی؟!.چیه؟!..دلت براش سوخته یا ..ادامه نداد و کلافه تو موهاش دست کشید..می دونستم به خاطر حرفا و حضور فرامرز غیرتی شده ..-به تو ربطی نداره که حسم نسبت بهش چیه..دستاشو مشت کرد ویه نگاه به اطرافش انداخت..لابد اگه کسی نبود گردنمو می شکست..-از اینجا برو..--تا با من نیای وبه حرفام گوش نکنی مطمئن باش از جام جم نمی خورم..پس سوار شو..-به من دستور نده ها وگرنه..--وگرنه چی؟!..هان؟!..می زنی تو گوشم؟!..خب بیا بزن..لج می کنی؟!..خب بکن..کل می ندازی؟!..بنداز..ولی من دست از سرت برنمی دارم..پس از رویای بدونه من بودن بیا بیرون..-برو بابا دلت خوشه..رویاااااا؟!..هه..صنار بده اش , به همین خیال باش که بخوام یه ثانیه هم به تو فکر کنم..دروغ که حناق نیست ..هر دو سعی داشتیم اروم بدون اینکه صدامون اوج بگیره جوابه همدیگرو بدیم..ولی خب این دخترای مزاحم مگه میذاشتن؟..یه قدم اومد جلو ..روبه روم وایساد..زیر لب اروم ولی با خشمِ فراووووون غرید: یا همین الان با من میای یا پیه همه چیز و به تنت می مالی..ترلان رو اعصابه من رژه نرو و سوارشو ..من که لجبازتر از این حرفا بودم و وقتی کسی بهم دستور می داد از خود بی خود می شدم دستمو زدم به کمرم وعین خودش جوابش و دادم..-اولا عمرا سوار شم فکر و خیال برت نداره..دوما بهت گفتم به من دستورنده هیچ خوشم نمیاد..سوما من..--تو عشقه منو باور داری یا نه؟!..صریح گفتم : نه!..ماتش برد ولی خودشو نباخت..در عوض اخماشو بیشتر کشید تو هم..--دنبال اثباتش هم نیستی؟!..-به هیچ وجه!..--ولی من هستم!!..با تعجب نگاش کردم..--خودت خواستی!!..تا اومدم بفهمم منظورش از این حرفا چیه..یه دور چرخید و رو به دخترا و پسرایی که از اونجا رد می شدن بلند گفت: خانما ..اقایون..چند لحظه به من گوش بدید..نظر همه بهش جلب شد..خاک تو سرم که ابروم رررررررفت..--من عاشقه این دخترخانم شدم..ولی اون عشقه منو باور نداره..میگه دارم بهش دروغ میگم..ولی من می خوام بهش ثابت کنم که دروغی در کار نیست..واسه ی

1400/06/04 14:58

اثباته عشقم هر کاری می کنم و ..بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش..ساکت شد..زیر لب غریدم: تو رو خدا خفه شو ابروم ررررررفت..رایان بی خیال شو برو..خواهش می کنم..برگشت و نگام کرد..صورتش سرخ شده بود..نفس نفس می زد..--یا با من میای یا..تند گفتم:باشه باشه..میام..فقط این بساطی که راه انداختی و جمعش کن..قلبم داشت ازجاش کنده می شد..عجب دیوونه ای بود..فکر نمی کردم اینکارو بکنه..زیر نگاه سنگین بچه ها نشستم تو ماشینش و درو همچین محکم بستم که خودم ترسیدم..سریع نشست..حالت صورتش جدی بود..همونطور که به روبه رو نگاه می کرد استارت زد و خشک گفت: محکمتر می بستی ..شاید فرجی می شد و از جا در می اومد..جوابش تنها سکوته من بود..راه افتاد..ولی کجا می خواست بره؟!..مطمئنا ناکجا ابادی که من ندونم کجاست..به درک ..واااااااای ابروم جلوی بچه ها رفت..بی هوا سرش داد زدم: خیلی احمقی..دیگه با چه رویی سرمو جلوی بچه های دانشگاه بلند کنم؟..پوزخند زد: نترس اون رویی که تو داری سنگه پا نداره..حالا حالا ها ازش کم نمیشه..با خشم نگاش کردم..داشت منو مسخره می کرد؟!..کیفمو از روی پام برداشتم وبا حرص محکم زدم تو بازوش که باعث شد لبخنده جذابش به نرمی بشینه رو لباش..سرشو چرخوند که لبخندشو نبینم ولی دیدم..داد زدم: منو مسخره می کنی عوضی؟!..ابروم رو بردی..همینو می خواستی؟!..به رو به رو نگاه کرد..توجهی به من نداشت..اشک نشست تو چشمام و بغض کردم..رد کمرنگی از لبخندش هنوز روی لباش بود که منو بیش از پیش حرصی می کرد..-خودت خواستی..با بغض گفتم: من؟!..من کی خواستم اینجوری کنی؟!..متوجه بغضم شد و برگشت نگام کرد..چشمای به اشک نشسته م رو ازش پنهان نکردم..بذار ببینه که باهام چکار کرده..بذار بفهمه که از دستش ناراحتم..اخماشو کشید تو هم..دیگه لبخند نمی زد..با لحنی گرفته گفت: چندبار گفتم سوار شو گوش نکردی نتیجه ش شد این..ازش گله نکن..-نتیجه ش شد ریختنه ابروی من؟!..تند برگشت نگام کرد که از اخم و چهره ی منقبض شده ش ترسیدم ..--من به روح هفت جد و ابادم بخندم و غلط بکنم اگر بخوام تو رو..نفسشو با حرص داد بیرون و سرشو تکون داد..ترجیح دادم خفه شم تا برسیم ببینم چی می خواد بگه..الان دیگه حسابی کنجکاو شده بودم بدونم چکارم داره..
یه کم که گذشت دیدم مسیر ویلا رو در پیش گرفته..-داری میری ویلا؟!..--نه..-ولی این..--گفتم که نه..زهرمار و نه..داره میره سمت ویلا اونوقت میگه نه..پس کدوم گوری داریم میریم؟!..دلم می خواست همینو بلند بهش بگم ولی حال و حوصله ی داد و بیدادش رو نداشتم..یهو ماشین رو منحرف کرد و پیچید تو یه راهه باریک که دور تا دورش دار و درخت بود..قلبم اومد تو دهنم..وای خدا داره منو کجا

1400/06/04 14:58

می بره؟!..تا الان خیالم راحت بود که داریم یک راست میریم ویلا..ولی الان ..-کجا میری؟!..--صبر کن می فهمی..-نه..تا ندونم کجا میری ..--چکار می کنی؟!..می پری بیرون؟!..بچه پررو حالا که خبری از بغض و اشک و آه نبود داشت سواستفاده می کرد..خودش تو پررویی روی همه رو سفید کرده اونوقت به من میگه سنگه پا..جدی گفتم: اره می پرم..مثلا دستمو بردم سمت دستگیره که تیک..قفل مرکزی رو زد..با حرص برگشتم نگاش کردم..نگاش شیطون بود..یه لبخنده دخترکش تحویلم داد و چشم وابرو اومد: حالا اگه تونستی بپر پایین..دندونامو رو هم ساییدم: خیلی عوضی هستی..می دونستی؟..ریلکس گفت:نه..ولی الان فهمیدم..دمت گرم که گفتی..-پررووووو..غش غش خندید..نگام کرد و گفت: می دونی چیه؟!..جدیدا تحقیقات نشون داده کلمه ی " پررو" تو جمله ی دخترا به معنای " اخ جون "ه ِ..حالا راستشو بگو.. حقیقت داره؟!..دهنم از این همه رویی که داشت باز مونده بود..گیره چه ادمه زبون نفهمی افتادم..حرف تو گوشش که نمیره هیچ یه چیزی هم قلمبه تحویله ادم میده..دست به سینه با اخم و ابروهای گره کرده از پنجره زل زدم بیرون..پیشش ادم لال مونی بگیره بهتر از اینه که با نیش و کنایه هاش ضایع بشه..به خودم که اومدم دیدم ماشینو نگه داشته..یه نگاه به اطرافم انداختم..جز درخت هیچی نبود..-اینجا دیگه کجاست؟!..--هیچ جا..ولی نترس جای بدی نیست..پوزخند زد و پیاده شد ..با تردید نگاش کردم..رفت جلوی ماشین و به کاپوت تکیه داد ..دو دل بودم که پیاده شم یا نه..ولی تا کی بشینم اینجا؟!..بالاخره دل و زدم به دریا و پیاده شدم..ولی همونجا وایسادم و به ماشین تکیه دادم..جای باحالی بود..دنج..خلوووووت..ساکت و ..اروم..یهو چشمام تا اخرین حد گشاد شد..وای..من..اون..اینجا.. تنها..جای خلوت و دننننج؟!..خواستم برگردم و بهش بگم چرا اینجاییم که دیدم خودش داره میاد طرفم..قلبم اومد تو دهنم..اب دهانم رو قورت دادم و سعی کردم اروم باشم..وای دیوونه نشه یه بلایی سرم بیاره؟!..ولی نه ..ترس نداره..مطمئنم اهلش نیست..هی داشتم خودمو دلداری می دادم و در اصل خودمو گول می زدم که صداش از جا پروندم..با تعجب نگام کرد..درست رو به روم وایساده بود..-ه..هان؟!..چی گفتی؟!..--هیچی..میگم کجایی؟!..-همینجا!..--پس چرا هر چی صدات می زنم جواب نمیدی؟!..مکث کردم..تک سرفه ای کردم و خونسرد گفتم: چی می خواستی بگی..می شنوم..فقط زود باش..تارا ویلا تنهاست باید برم پیشش..سکوت کرده بود.. د بنال و خلاصم کن دیگه..تا دق نده ادمو که ول کن نیست..سرشو زیر انداخت..بعد از چند لحظه وقتی بلند کرد تو چشمام خیره شد..نگاهش یه جوره خاصی بود..چطور معنیش کنم؟!..همه چیز تو خودش داشت..خشم..غیرت..ندامت..و..حتی

1400/06/04 14:58

..اون چیزی که ازش فرار می کردم..یه قدم اومد جلو که بیخ تا بیخ چسبیدم به ماشین..رنگم پریده بود..حال و روزمو که دید سرجاش وایساد..یهو با صدای بلند گفت:اون مرتیکه کی بود؟..با تعجب نگاش کردم: کی؟!..--ترلان خودتو نزن به اون راه..همونی که جلوی دانشگاه داشت باهات گپ می زد..منظورش فرامرز بود..یکی نیست بگه به تو چه؟!..ولی من که بودم..-فکر نکنم مسائله خصوصیه زندگیم به تو ربطی داشته باشه..فاصله ش رو کمتر کرد..ضربان قلبم از اونطرف بالاتر رفت..حالا خوبه از جاش کنده شه..وای..داد زد: د مربوطه لعنتی..وگرنه مرض نداشتم که بپرسم..هی عربده می کشید..نمی تونه عین ادم حرف بزنه؟..منم شدم عین خودش..صدامو انداختم پسه کله م و گفتم:هان؟!..چیه؟!..چرا اینجوری می کنی؟!..خیالات برت داشته؟!..--اره تو اینجوری فکر کن..-همینم هست..کلافه تو موهاش دست کشید ..صورتش سرخ شده بود..چشماشو باریک کرده بود و هی به پشت گردنش دست می کشید..نگام افتاد به رگ گردنش ..ورم کرده بود شدیددددد..مثلا خواست ارومتر حرف بزنه ولی بازم تُن صداش بالا بود..--ترلان بگو کی بود خَلاصم کن..داری دیوونه م می کنی..تو دلم گفتم دیوونه هستی ولی مثل اینکه خودت خبر نداری..ترجیح دادم یه کم کوتاه بیام که یه وقت دیوونه بازیاش کار دستم نده..-خودش که گفت..از اشناهامون بود..--کی؟!..-حالا من بگم تو می شناسی؟!..گرچه حتما می شناسیش..کنجکاو نگام کرد..منتظر بود بگم کیه..منم زیاد منتظرش نذاشتم..-اقای شیبانی..وکیل خانوادگیمون..فرامرز پسرشه..سرشو اروم تکون داد..مشکوک نگام کرد وگفت: رابطه ت باهاش..تند و بدون فکر گفتم: معمولیه..ولی اون..سریع رو هوا زدش وگفت:ولی اون چی؟!..سرمو انداختم پایین..ای لال شی ترلان که بی موقع دهنتو باز نکنی ..سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشماش که حالا یه کم قرمز شده بود..-خواستگارمه..اول یه کم مات نگام کرد..هوووووم بلندی کشید و سرشو تکون داد: اهااااان..جالب شد..که اینطور..جوابم بهش دادی؟!..سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..یه کم تو جاش جابه جا شد و سیخ وایساد..--خب؟!..-خب چی؟!..--جوابت چی بوده؟!..خواستم بگم گفتم "نه" ولی زود پشیمون شدم..تا الان اون حالمو گرفته و حالا نوبته منه که بزنم تو برجکش..البته اگر اثر کنه..به هرحال فرامرز هم جلوش غیرت میرت نشون نداده بود که حالا یه چیزی ازش بپرونم..یه لبخنده گَل و گشاد تحویلش دادم و با شیفتگی گفتم: بله..چشماش از تعجب گرد شد..دهانش باز موند: چی بله؟!..-جوابم به خواستگاریش بله ست..ولی هنوز بهش نگفتم..صورتش سرخ و فکش منقبض شده بود..فاصله ش رو با یه قدم کمترررر کرد..قلبم وایساد..دیگه جا نداشت عقب برم..اصلا فاصله ای هم بینمون نبود..چشمای

1400/06/04 14:58

سرگردونش رو دوخته بود تو چشمای پر از استرسه من..چرا همچین می کنه؟!..زیر لب غرید: تو خیلی خیلی غلط می کنی..اگه جوابت این باشه ..مکث کرد..با حرص نفسش رو داد بیرون و ادامه داد: اصلا..مگه تو..عصبانی شده بودم..-حق نداری با من اینجوری حرف بزنی..من ازادم که هر کار دلم بخواد بکنم..همچین با کفه دست کوبوند رو بدنه ی ماشین و داد زد " خفــــه شو " که قبض روح شدم و قریب به 6 متر تو جام پریدم..چشمامو بستم و بعد از چند لحظه اروم باز کردم..زد به سیم اخر و داد زد: د لعنتی چرا ازارم میدی؟!..اون شب که همه ی حقیقت رو شنیدی..گفتم وبازم میگم غلط کردم..می دونم کارم اشتباه بوده..ولی به خدا قسم مجبور شدم..ولی بازم بدبختیام رو به جون خریدم و گذاشتمش کنار بازم نتونستم تو رو از دست بدم..خواستم نگهت دارم..داشته باشمت با اینکه ماله من نبودی..با اینکه از احساست به خودم چیزی نمی دونستم..ولی از حال و روزه خودم که خبر داشتم..اینو که دیگه نمی تونستم ندید بگیرم..پشتشو بهم کرد و با صدایی لرزون ادامه داد: منه خر..منه احمق..همین الان که جلوت وایسادم فقط 1 هفته تا موعده چکام مونده..بعد از اون میرم گوشه ی هلفدونی ..یهو سریع برگشت طرفم و بلند گفت: ولی بازم نمی تونم ازت دست بکشم..با این همه مشکلات اومدم جلوت وایسادم و پا رو غروره لعنتیم گذاشتم دارم بهت میگم دوستت دارم..میگم ترلان عاشقتم باورم کن بذار خلاص بشم..می خوام تا قبل از اینکه برم مطمئن بشم منو بخشیدی و تو هم دوستم داری..به خداوندی خدا اگر عشقم یک طرفه باشه میرم ودیگه هم برنمی گردم..عشق رو به اجبار ازت نمی خوام..می خوام خودت لمسش کنی و باورش کنی..با حرص خشمش رو سر ماشینش خالی کرد..چند تا مشت پشت سر هم زد رو کاپوت و داد زد : د لعنتی باورم کن..بیچاره م کردی..دردمو به کی بگم؟!..د اخه من اگه می خواستم سرتو شیره بمالم که خیلی راحت اینکارو می کردم دیگه چه احتیاج به ندامت و پشیمونی بود؟..اصلا نیازی به تو نبود با هانی هم کارم راه می افتاد..ولی کشیده شدم سمته تو..ناغافل دیدم عاشقت شدم..می دیدمت قلبم تند تند می زد..صدات ارومم می کرد..اون روز تو ماشین حال خودمو نمی فهمیدم..تازه فهمیدم دوستت دارم و تا الان داشتم خودمو می زدم به اون راه..بی هوا بازوهامو گرفت تو دستش ومحکم تکونم داد..روح از تنم جدا شد..داد زد: عشقمو باور کن دختر..بذار راحت بشم..بهم اطمینان کن..اگر تو هم دوستم داری بهم بگو و ارومم کن..اگر نه که بگو خبر مرگم برم خودمو گم و گور کنم..دیگه خسته شدم..می فهمی اینا رو؟!..خیره شده بودم تو چشماش..هیچی حس نمی کردم..انگار کل بدنم سر شده بود..بی روح و یخ زده..ولی قلبم گرم بود..اره..بیش از

1400/06/04 14:58

حد تند می زد..انقدری که گفتم رایان هم صدای کوبیده شدنش رو تو سینه م می شنوه..صداش اروم شد..انقدر اروم که به ناله شباهت داشت: تو رو خدا جوابمو بده ترلان..بگو..راحتم کن..بگو دوستم داری یا نه..بگو باورم داری یا نه..بگو منو بخشیدی..بگو..بگو ترلان..نذار انقدر التماس کنم..نه زبونم می چرخید نه دهنم باز می شد..عین مجسمه سیخ سرجام وایساده بودم و در حالی که بازوهام تو دستاش بود زل زده بودم تو چشماش..با خشونت منو کشید تو بغلش..سرمو به سینه ش گرفت و محکم فشارم داد..وااااااااای خدا دارم میمیرم..اغوشه گرمش رو که حس کردم تنم لرزید..یه لرزشی که انگار سرما رو از خودش روند وجاش گرمای اغوشه رایان رو کشید تو خودش..داااااااغ شدم..زیر گوشم زمزمه کرد:اینجوری نگام نکن دختر..از خود بیخودم نکن..حرف بزن..یه جمله..حتی شده یه کلمه ..فقط بگو..حاضرم جونمو بدم ولی تو قبولم داشته باشی..بهم اعتماد کنی..به تمومه مقدساته عالم قسم می خورم که از ته دلم می خوامت و دروغی در کار نیست..فقط منو گرفته بود تو اغوشش و هیچ حرکتی نمی کرد..انگار هر دومون خشک شده بودیم..خدایا چی بهش بگم؟!..داره دیوونم می کنه..به تارای بیچاره گیر دادم که چرا خیلی راحت راشا رو قبول کرد وبخشیدش ولی خودم الان توش گیر کردم ودلم می خواد بهش بگم بخشیدمش و دوستش دارم..با شنیدن حرفاش اشک خود به خود از چشمام می چکید..بذار بریزه..بذار رسوام کنه..بذار همین اشکا داد بزنن وبگن که رایان رو دوست دارم..کم کم گریه م به ناله و بعد هم به هق هق تبدیل شد..سرمو فرو کردم تو سینه ش و نفس عمیق کشیدم..بوی خوشه عطر و تنش مشامم رو پر کرد..بلند بلند هق هق می کردم و سرمو رو سینه ش تکون می دادم..سرمو نوازش کرد..انقدر حرکاتش نرم واروم بود که حالمو دگرگون می کرد..اروم گفت: هیسسسس..اروم باش دختر..دیگه گریه کردنت واسه چیه؟!..با همون هق هق و گریه گفتم:رایان..من..اخه..به لباسش چنگ زدم..چی بگم خدا؟!..یهو منو از اغوشش جدا کرد..خیره شد تو صورتم بعد هم چشمام..اب دهانش رو قورت داد..نگاهش پر از تردید بود..مرتعش و لرزان گفت:ترلان تو..هیچ علاقه ای به من نداری درسته؟!..بگو..هر چی تو دلته رو بهم بگو..اصلا فحشم بده..بزن تو گوشم..ولی صادقانه بگو که منو..سکوت کرد..چونه و لباش می لرزید..منم ساکت داشتم نگاش می کردم..انگار لالمونی گرفته بودم..نمی دونم از سکوتم چه برداشتی کرد که ازم فاصله گرفت..عقب عقب رفت..در همون حال سرشو تکون می داد و زیر لب یه چیزایی رو زمزمه میکرد..شنیدم که می گفت :نه..همه ش خواب و رویا بود؟!..حقیقت نداشت؟!..تو..تو منو دوست نداری..تو..از من متنفری..حق داری..حق داری..یه قطره اشک از چشماش

1400/06/04 14:58

چکید..تند برگشت وپشتشو بهم کرد..دستاشو بغل گرفت وسرشو زیر انداخت..از پشته سر نگاش می کردم..تو دلم غوغایی بود..نفس نفس می زدم..دیدم سرشو گرفت تو دستاش..دیگه طاقت نداشتم..چرا اذیتش می کنم؟!..مگه صداقته گفتارش رو حس نکردم؟!..مگه قسماشو باور ندارم؟!..از همه مهمتر..مگه عاشقش نیستم؟!..پس چرا دارم زجرش میدم؟!..رفتم جلو..قدم هامو اروم بر می داشتم..تردید نداشتم..به هیچ عنوان..ولی هیجان سرا پا وجودمو در بر گرفته بود..تنم اتیش بود و دلم عاشق..چشمامو بستم و اون فاصله ای هم که بینمون بود رو با چند تا قدمه بلند طی کردم..از پشت دستامو بردم جلو ومحکم دور کمرش حلقه کردم..انقدر محکم که انگارمی خواستم با خودم یکیش کنم..هر دو..تو وجوده هم..با این حرکته ناگهانیم لرزش بدنش رو خیلی خوب حس کردم..انگار شوکه شده بود..چشمام بسته بود و صورتمو چسبونده بودم به شونه ش..دستاشو گذاشت رو دستام..سرد بود..برعکس چند دقیقه قبل..یعنی اونم استرس داره؟!..تا این حد که دستای گرمش به این سرعت سرد بشه؟!..لرزون زمزمه کرد: ت..ترلان..با تمومه عشقم جوابش رو دادم:جانم..رایان..من..من ..بگو لعنتی..بگو..برای اولین بار داشتم به عشقم اعتراف می کردم..هیچ وقت فکرشو نمی کردم انقدر سخت باشه..ولی در عین حال شیرین..با یه حرکته ناگهانی برگشت و منو محکم بغل کرد..انقدر سفت منو به سینه ش فشار می داد که نفسم بند اومده بود..ولی..اغوشش مملو از ارامش بود..زیر لب با لحنی پر از هیجان گفت: الهی رایان قربونت بشه..عزیزدلم..ترلانم..خیلی دوستت دارم..خیلی..نوکرتم..نمید ونم چرا بغضم گرفته بود..-رایان..حالا نوبته اون بود که سکوت کنه..انگار منتظر بود..اینکه منم اعتراف کنم..نفس عمیق کشیدم..تند و بی وقفه گفتم: دوستت دارم..دوستت دارم رایان..دوستت دارم..چند لحظه سکوت بینمون بود..قلبم دیوانه وار خودشو تو سینه م می کوبید..مستانه خندید..بلند و با شعف..--فدای تو بشم..خدایا طاقت ندارم..اصلا انگار دارم خواب می بینم..باز شدم همون ترلانه شیطون و گفتم:خواب نیستی اقا پسر..واسه همین داری استخونامو خورد می کنی..عین انار اب لمبو شدم..بلندتر خندید و دستاش کمی شل شد..خودمو از اغوشش جدا کردم..ولی نمی دونستم چرا ازش خجالت می کشیدم..برای اولین بار گونه هام گل انداخته بود و سرتا پام می لرزید..نه از سرما..نه از ترس ..از هیجان..از اینکه رایان اینجا بود..ازگرمای اغوشش که به بدنم منتقل شده بود..از حس بودنش و ارامش کلامش..اینها هم می تونست تن ارومم رو مرتعش کنه..می تونست قلبم رو به لرزه در بیاره..
پسرا توی ماشین رادوین منتظر نشسته بودند..درست چند متر انطرفتر تارا و ترلان زیر پل ایستاده

1400/06/04 14:58