رمان های جدید

611 عضو

چرا که نه؟!..حالا که تارا ازم نفرت داره چرا باشم؟!..بهتره که برم..به قول خودش..معنای اسمم "راه عبور"ه..و این راه به جهنم ختم میشه..پس میرم..مقصدم..یک راست جهنم..

این ترانه رو زیر لب خوندم..اروم و..زیرلب..

آی خدا دلگیرم ازت.........آی زندگی سیرم ازت
آی زندگی می میرمو............عمرمو می گیرم ازت
این غصه های لعنتی..............از خنده دورم می کنن
این نفس های بی هدف............زنده به گورم می کنن
چه لحظه های خوبیه...............ثانیه های آخره
فرشته ی مردن من..............منو از اینجا می بره
چه اعتراف تلخیه..............بی تو رسیدن ته خط
وقت خلاصی از هوس.............آی دنیا بیزارم ازت
شریک ضجه های من...............بگو که گوشت با منه
ببین که زخم های تنم................شاهد حرفای منه (ترانه ی نفس های بی هدف-محسن یگانه)..

چشمام تار شد..بستمش..صدای شکستن در هم باعث نشد چشمامو باز کنم..حتی سیلی هایی که رادوین به صورتم می زد..چشمام بسته بود..نمی خواستم بازش کنم..نباید می دیدم..نباید می شنیدم..تموم تنم بی حس شد..یخ کردم..

داره روح از تنم جدا میشه..دارم بی حسی مطلق رو حس می کنم..برای همیشه..تا ابدیت..
بدنم می لرزید..باید جون می دادم..باید می مردم..این عذابی بود که بی شک تحمل می کردم..
نباید باشم..وقتی که یه نامردم چرا زنده بمونم؟!..کارم خودکشی نیست..چون از عمد نبود..ولی حالا که اتفاق افتاده..می خوام که..بمیرم..

دیگه نمی تونم..تموم جونی که تو تن داشتم خلاصه می شد تو فشردن موچ دست رادوین با دست سالمم..

جون دادن خیلی سخت بود..پرپر شدن دردناک بود..ولی..به همه ی مصیبتاش می ارزید..
داشتم جون می دادم..حالا که یخ کردم..حالا که بدنم سرد و بی حسه..
فقط همون فشار بود و..تاریکی مطلق..

1400/06/04 14:58

تانیا مشغول اماده کردن صبحانه بود..هر چی دخترا رو صدا می زد هیچ کدام جوابی نمی دادند..هر دو توی اتاق هایشان بودند..
تانیا به طرف اتاق ترلان رفت و تقه ای به در زد..

تانیا:ترلان..خواب به خواب که نرفتی..بیدار شو دیگه..
چند لحظه طول کشید..در باز شد و ترلان با صورتی خواب الود .. چشمانی پف کرده و سرخ تو درگاه ایستاد..

ترلان: اَََََه..چی میگی تانی؟!..
تانیا با اخم نگاهش کرد:یعنی چی که چی میگی؟!..معلوم هست شما دوتا چتونه؟!..ساعت از 10 گذشته..بیاید صبحونه حاضره..

ترلان خمیازه ای کشید و به طرف دستشویی رفت: خب تو صبحونه ت رو می خوردی..چرا صبر کردی ما بیدار شیم؟!..
تانیا:می دونی که از تنهایی صبحونه خوردن متنفرم..زود بیا تا چایی یخ نکرده..
ترلان دستش را در هوا تکان داد و وارد دستشویی شد..

به طرف اتاق تارا رفت و اینبار بلندتر به در ضربه زد..
تانیا: تارا..تارا بیدار شو..دختر لنگه ظهره اونوقت تو هنوز خوابی؟!..

صدایی نشنید..خوابه تارا هیچ وقت سنگین نبود..با این سر و صداها تا الان باید بیدار می شد..
دستگیره را گرفت و کشید..در باز شد..

تارا روی تختش خوابیده بود و پتو را تا روی سرش بالا کشیده بود..
تانیا به طرفش رفت: پاشو دختر چقدر می خوابی؟!..سابقه نداشته..

پتو را از روی سرش برداشت..تارا سرش را توی بالشت فرو کرد..
با صدایی خش دار و گرفته گفت:نکن تانی..برو بیرون ..
تانیا:کجا برم؟!..پاشو صبحونه حاضره..
تارا:نمی خورم..
تانیا: چرا؟!..
کلافه سرش را بیشتر فرو کرد:اشتها ندارم..حالا برو بذار خبرم یه دقیقه تنها باشم..

با تعجب نگاهش کرد..شانه ش را گرفت و با یک حرکت او را به سمت خود کشید..حالا می توانست صورت تارا را ببیند..
چشمان پف کرده و سرخ..صورت خیس از اشک..رنگ پریده با نگاهی خسته و گرفته..

تانیا بهت زده زمزمه کرد:با خودت چکار کردی دختر؟!..این چه وضعیه؟!..
تارا روی تخت نشست و موهایش را چنگ زد ..با گریه گفت :مگه چی شده؟!..هان؟!..من حالم خیلی هم خوبه..من خوبم تانیا..خوبــــم..

هق هق می کرد...سرش را پایین گرفته بود .. انگشتان ظریفش را لابه لای موهایش فرو برده بود و به موهایش چنگ می زد..زانوانش را در اغوش گرفته بود و بی قرار خودش را تکان می داد..

تانیا بغلش کرد و روی موهایش را بوسید..تا به حال تارا را اینطور ندیده بود..خیلی راحت حدس زد که منشاء این کلافگی ها از کجاست..
زمزمه کرد :دوستش داری اره؟!..

تارا وحشت زده سرش را بلند کرد..خودش را از اغوش تانیا جدا کرد وتند تند سرش را به نشانه ی منفی تکان داد:نه..نه نه..اصلا..اون عوضی منو گول زد ولی من خامش نشدم..نه..

همچنان اشک می ریخت و زیر لب جملاتی را تکرار می کرد..
تانیا: تارا چرا خودتو اذیت

1400/06/04 14:58

می کنی؟..نگرانتم خواهری..اخه تو که اینجوری نبودی؟..
داد زد :من خوبم تانیا..فقط دست از سرم بردار..

تانیا از روی تخت بلند شد و ایستاد:خیلی خب..اروم باش..اگه صبحونه نمی خوری پس پاشو حاضر شو باید کم کم راه بیافتیم..
با چشمانی خیس نگاهش کرد:کجا؟!..
تانیا: خونه ی عمه خانم..امروز مراسم چهلمه..همینجوری هم دیر شده و کلی ابروریزی به بار اومده..پاشو تنبلی نکن..
تارا :ولی من نمیام..حوصله ندارم..

تانیا چند لحظه نگاهش کرد: می خوای اینجا تنها باشی؟!..
تارا مستقیم در چشمانش زل زد..نه..دوست نداشت حتی لحظه ای اینجا را تحمل کند..
تارا:باشه میام..

تانیا لبخند زد: باشه..پس پاشو لااقل یه لیوان شیر بخور تا ضعف نکنی..فردا رو هم اونجا می مونیم..بعد بر می گردیم..

تارا ملتمسانه نگاهش کرد وگفت :میشه ازت خواهش کنم دیگه اینجا نمونیم؟!..برگردیم خونه..خسته شدم..
تانیا: مگه اینجا رو دوست نداشتی؟!..یادته می گفتی اینجا رویایی و با حاله؟!..پس چی شد؟!..

تارا با نگاهی غمگین به دیوار اتاقش زل زد و زیر لب گفت :نه..دیگه هیچ جذابیتی برام نداره..این اتاق عین گور سرده و این باغ برام کاملا بی روحه..دیگه دوستش ندارم..به هیچ وجه..

تانیا: خیلی خب..دیگه کم کم دانشگاهه من و ترلان هم شروع میشه..به هر حال مجبوریم برگردیم..اینجوری برای ما هم سخته چون مسیرمون دور میشه..باشه..وقتی از خونه ی عمه خانم برگشتیم لوازممون رو جمع می کنیم..

تارا هیچ جوابی نداد و هنوزهم مسیر نگاهش به دیوار اتاق بود..
***********************
توی مسیر خانه ی عمه خانم بودند..تارا رنگ پریده و گرفته نگاه پر از غمش را از پنجره ی ماشین به فضای سرسبز اطراف دوخته بود..ولی انگار هیچ چیز را نمی دید..گویی فکر و ذهنش جای دیگری بود..

ترلان هم سکوت کرده بود ..سرش را به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بود و به بیرون نگاه می کرد..
تانیا با دقت رانندگی می کرد و هر از گاهی از آینه تارا و گاهی هم ترلان را زیر نظر داشت..

تانیا: شماها چرا انقدر ساکتید؟!..راستی تارا نونو رو با خودت اوردی؟!..2 روز نیستیم از گشنگی نمیره؟..
تارا که گویی حواسش انجا نبود زمزمه کرد :پشت ماشینه..
تانیا با تعجب گفت :چرا اونجا؟!..تو که یه لحظه هم از خودت جداش نمی کردی؟!..
تارا: حوصله ی سر وصداهاشو ندارم..بی خیال شو دیگه..

ترلان همچنان ساکت بود و هیچ توجهی به حرف های انها نداشت..برعکس همیشه که تا تارا حرفی می زد او هم دنبالش را می گرفت و جر و بحثشان می شد..
فضای ماشین کسل کننده بود و تانیا از این محیطه سرد و بی روح متنفر بود ..

با صدای نسبتا بلندی گفت :می خوام یه چیزی بهتون بگم ولی خواهش می کنم تا حرفام تموم نشده حتی یه کلمه هم وسطه

1400/06/04 14:58

حرفم حرف نزنید..

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: دیشب هر سه ی ما مکالمات پسرا رو شنیدیم..راشا..و رایان..به همه ی کارهایی که در قباله شماها انجام داده بودن اعتراف کردن..
اینکه قصدشون گول زدن شماها اون هم به خاطر رسیدن به ثروتتون بوده..ولی مگه کر بودید که ادامه ی حرفاشون رو هم بشنوید؟!..اگر نیمه ی اول حرفاشون رو باورکردید چرا نمی تونید نیمه ی دوم رو هم باور کنید؟!..
گفتن که اولش با نقشه اومدن جلو ولی خیلی زود دلباختن..من تا به الان گفتم و هنوزم میگم که سر و کار من با عشق و عاشقی و معشوق و..چه می دونم از این چرت و پرتا نیست..
ولی ادم هستم و یه ادم هم احساس داره..درسته هنوز نتونستم اون کسی که واقعا دوستش دارم رو پیدا کنم..ولی خیلی خوب درک می کنم که یه ادمه عاشق چطور ادمیه..
نگاهش چیه..کلامش و گفتارش چطوریه..همه ی اینها رو می دونم چون می تونم درک کنم..
دیشب وقتی که شماها داشتین ازشون گله می کردین و تموم مدت تهدیدشون می کردید من ساکت ایستاده بودم و فقط با دقت نگاهشون می کردم..
توی نگاه راشا خوندم که خیلی عاشقه..با اینکه خودم عاشق نیستم ولی تونستم اون عشق رو توی چشماش بخونم..
تارا..وقتی بهش گفتی " نامرد " نگاهش یخ بست..وقتی گفتی " فراموشش می کنی " شکست..دیگه کور که نبودم تموم حالتاشون رو زیر نظر داشتم..
می خواستم بدونم کی عاشق تره و داره راست میگه و کی داره این وسط دروغ میگه..ولی هر دوی اونها عاشقن..منتهی راشا عاشق تره..و حدس می زنم برخوردش هم با تو بیشتر بوده..
و اما رایان..اون منطقی تر رفتار می کنه..معلومه که زیاد درگیر احساسات و این حرفا نیست..وقتی به ترلان نگاه می کرد می دیدم که با عشق و علاقه نگاهش میکنه..دوز وکلکی تو کارش نیست..
ما چیزی از گذشته ی اونها نمی دونیم..اینکه کی هستن و چطور ادمایین..اصلا از کجا اومدن و..ولی توی این مدت که همسایه بودیم..ما سه تا دختر تنها و بی دفاع..اون ها هم سه تا پسر که می تونستن خیلی بلاها به سرمون بیارن..جوری که اب از اب تکون نخوره..
می دونید که سواستفاده چیه؟!..فکر نمی کنم ادمی توی این دنیا باشه که اینطور گذشت کنه و چشم بپوشونه..
نه خب..هستن ادمای چشم پاک و شاید هم چشم و گوش بسته..ولی از سه تا پسر اون هم با این سر و تیپ بعیده..
کار اونها اشتباه بود..خیلی هم اشتباه بود و سزاوار مجازات شدن هم هستند..همون مجازاتی که برادرشون گفت به نظر من عادلانه ست..ولی شماها نباید این وسط خودتون رو عذاب بدید..
اگر هر دو عاشق واقعی باشن دست نمی کشن و بازم قدم جلو میذارن..اون هم از راه درستش..ولی اگر تموم کاراشون و حرفاشون یه مشت دروغ بوده باشه..دیگه میرن و پشت سرشون رو هم نگاه نمی

1400/06/04 14:58

کنن..

تارا اشک هایش را از روی صورتش زدود :ولی اگر هم برگرده من دیگه قبولش ندارم..چون اعتمادی بهش ندارم..
تانیا: کاملا حق داری تارا..اینکه نتونی بهش اعتماد کنی..و اون هم اگر عاشقت باشه..اعتمادت رو جلب می کنه..
تارا:نمی تونه..چون دیگه نمی خوام حتی یک ثانیه تحملش کنم..

ترلان لب باز کرد و با حالتی گرفته گفت :من هم با تارا موافقم..تمومه حرفای دلم رو اون زد..ما هیچ کدوم دیگه نمی تونیم به اون دوتا فکر کنیم و یا بذاریم به حریممون نزدیک بشن..ورود اون دوتا توی زندگی ما کاملا ممنوعه..

تانیا: از حالت و رفتار تارا خیلی راحت می تونم حدس بزنم که اون هم احساسی به راشا داشته..الان رو نمی دونم ولی قبلا داشته..ولی تو چی ترلان؟!..حالت گرفته ست ولی..اشفته نیستی..

ترلان پوزخند زد و گفت :اره اشفته نیستم..چون عاشقش نبودم و نیستم..عصبانیتم از اینه که خیلی راحت داشتم خامش می شدم و کلافگیم هم از اینه که داشتم بهش احساس پیدا می کردم..
تانیا: الان چی؟!..
ترلان: دارم سرکوبش می کنم..
تانیا نفس عمیق کشید و سرش را تکان داد:پس هنوز نتونستی فراموشش کنی..فعلا داری با احساست مبارزه می کنی..

ترلان سکوت کرد..
تارا پیشانیش را به شیشه ی خنک ماشین تکیه داد و چشمانش را بست..با بسته شدن چشمانش ناخداگاه چهره ی راشا پشت پلک هایش ترسیم شد..
خواست چشمانش را باز کند ولی نتوانست..نیرویی مانعش می شد..با دل و عقلش در جدال بود که عقل پیروز شد و به ارامی چشمانش را از هم گشود..

ولی با باز شدن پلک هایش ازهم قطره اشکی زلال و شفاف از گوشه ی چشمش به روی گونه ش چکید..بغض نداشت..دلش گرفته بود..دوست داشت توی یک اتاق تنها بنشیند و تمام عُقده هایی که بر دلش سنگینی می کردند را خالی کند..با اشک..آه..ناله..

با شنیدن صدای تانیا سرش را بلند کرد..
تانیا: بچه ها رسیدیم..سر و وضعتون رو درست کنید زیادی تابلویید..

تارا به ترلان نگاه کرد..چشمان او هم به اشک نشسته بود..
ترلان پوزخند زد و رو به تانیا گفت :مثلا چهلمه عمه خانمه..همه فکر می کنن این اشکا از داغ دوریه ..پس همچین هم تابلو نیستیم..
تانیا: اینم حرفیه..
هر سه از ماشین پیاده شدند..

صدای صوت قرآن فضای باغ عمه خانم را پر کرده بود..مردان و زنان در رفت و امد بودند..
در این بین سروش که مشغول رسیدگی به امور بود متوجه انها شد..لبخند بر لب به طرفشان امد..

سروش: سلام..چرا انقدر دیر کردید؟!..
هر سه جواب سلامش را دادند..تانیا نگاهی به اطراف انداخت و گفت :کاری برامون پیش اومد واسه ی همین..ظاهرا همه اومدن..
سروش: اره..البته نه همشون..
ترلان: بچه ها بریم تو..بده همینجوری اینجا وایسادیم..

سروش به ساختمان اشاره کرد:حق با

1400/06/04 14:58

ترلانه..برید تو ..
تانیا: کمکی چیزی لازم ندارید؟!..
سروش: نه خدمتکارا هستن..

هر سه به طرف ساختمان رفتند که سروش تارا را صدا زد..ترلان و تانیا رفتند داخل ولی تارا پشت به سروش ایستاد..
قدمی برداشت و رو به روی تارا قرار گرفت..نگران چشم به او دوخت و گفت :تارا چیزی شده؟!..چرا رنگت پریده؟!..حس می کنم حالت خوب نیست..

تارا با صدایی خش دار گفت :نه خوبم..خب چهلمه عمه ست واسه همین ناراحتم..
مشکوک نگاهش کرد: مطمئنی واسه همینه؟!..
تارا: اره..
سروش: نگرانتم تارا..

با این کلامه ارام و زمزمه واره سروش.. تارا که تمام مدت به اطراف نگاه می کرد اینبار نگاهش به سمت او جلب شد..

تارا:چرا؟!..
پوزخند زد و سرش را پایین انداخت: تا قبل از اینکه وصیت نامه خونده بشه شما هنوز هم پولدار بودید..ولی الان وضع فرق کرده و ثروتتون دو برابر شده..خب..اینجوری نگاه پر از طمعه خیلیا متوجه شماست..ولی بیشتر از همه نگران تو هستم..نمی خوام یه وقت..

تارا که منظور سروش را کاملا متوجه شده بود میان حرفش پرید: نه سروش..نمی خواد نگرانه من باشی..مطمئن باش از پس خودم بر میام..انقدرا هم بچه نیستم..

در دل به خود ناسزا گفت: اره..معلوم بود چقدر سرت میشه..خیلی خوب راشا رو شناختی..تموم مدت داشت با حرفاش گولت می زد و تو هم تموم مدت گولشو خوردی..خیلی خری تارا..خیلی..

سروش: نه تو بچه نیستی..اتفاقا خیلی هم فهمیده ای..ولی من با این حرفا خواستم بدونی که الان همه ی حرف و حدیث مردمی که اطرافمون هستن شده مسئله ی ارث و میراث عمه خانم که به شماها رسیده و..می دونی که چی میگم؟..

تارا: اره..کاملا متوجه ام..مردم هم هر چی دلشون می خواد بگن..برام مهم نیست..
سروش لبخند زد و نگاهش کرد..تارا که نگاه مستقیم او را به روی خود دید گفت :من دیگه میرم تو..فعلا..

پشتش را به او کرد و به طرف ساختمان رفت..و تمام مدت سنگینی نگاه سروش را به روی خود حس می کرد..
دیگر برایش هیچ چیز مهم نبود..نگاه های سروش..حرفهای مردم..پول..ثروت..و حتی..راشا..
شاید خودش را گول می زد ولی..این را باور داشت که همه چیز برایش فراموش شده ست..
********************
مهمانان بعد از صرف ناهار مجلس را ترک کردند..ساعت 4 در مسجد مجلس ختم برگزار می شد ..ویلا خلوت تر شده بود..عده ای هم که حضور داشتند از اقوام نزدیک بودند..

دخترا تمام مدت متوجه رفتار خوش و مهربانانه ی عمو خسرو و زن عمو ملوک شده بودند..فقط در این بین سها بود که همچنان با انها سرد برخورد می کرد..حتی..مغرورتر از گذشته..نشانه هایی از حسادت در چشمانش دیده می شد که تمام مدت متوجه دخترا بود..

عمو خسرو..ملوک خانم..دخترا ..سروش و روهان ..در سالن کناری نشسته بودند..
نگاه خیره و

1400/06/04 14:58

مستقیم روهان متوجه تانیا بود که هر لحظه از این بابت بیشتر عصبانی می شد..
و سروش که گه گاهی به صورت گرفته و رنگ پریده ی تارا زل می زد و هنوز هم نگرانش بود..
ولی تارا بی توجه بود..

عمو خسرو با لحنی ارام و به ظاهر مهربان رو به دخترا گفت :خب عمو جون..چه خبرا؟..همه چیز خوب پیش میره؟..

تانیا لب باز کرد و لبخند مصلحتی تحویلش داد: خوبیم ممنون..بله عمو جان همه چیز خوبه..
عمو خسرو: تا کی می خواین توی اون ویلا تک و تنها بمونید؟!..قصد برگشت ندارین؟!..

با این حرفه عمو خسرو.. پوزخند معناداری روی لبان روهان نقش بست..تانیا با دیدن پوزخند او اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند..

تانیا: به زودی بر می گردیم..دانشگاه من و ترلان داره شروع میشه..
عمو خسرو مکث کوتاهی کرد و بی مقدمه گفت :راستی شماها نمی خواید یه فکری برای اینده تون بکنید؟!..
دخترا با تعجب نگاهش کردند..اینبار ترلان گفت :چی فکری؟!..

عموخسرو با لبخند نگاهش کرد: خب..شماها الان به سنی رسیدید که به ازدواج فکر کنید..امروز تمام مدت می دیدم که گاهی فرامرز پنهونی نگات می کرد..فهمیدم بهت نظر داره..ولی خب ازروی حجب و حیایی که داره مطئنم برای ازدواج می خوادت..از پدرش اقای شیبانی هم پرسیدم تایید کرد..چی از این بهتر دخترم؟!..پسر تحصیل کرده و خانواده داری هم که هست..عمه خانم خدا بیامرز هم که راضی به این ازدواج بود..پس چه اشکالی داره که..

ترلان: نه عمو..من اون موقع وقتی که عمه خانم زنده بودن هم بهشون گفتم که از فرامرز خوشم نمیاد..نمیگم موردی داره..نه اتفاقا خیلی هم اقا و فهمیده ست..ولی اون کسی که مد نظر منه اون هم برای ازدواج..فرامرز نیست..دوست دارم خودم برای اینده م تصمیم بگیرم..

عموخسرو جدی شد و گفت : که هر بی سر و پایی رو وارد زندگیت کنی؟!..دختر چرا اینو در نظر نمی گیری که وضعیت شماها الان زمین تا اسمون فرق کرده؟!..الان هر کدوم از شما جزو میلیاردر ها محسوب می شید..این هم خوبه و هم بد..فرامرز قبل از اینکه این ارثیه بهت برسه خواهانت بود..

رو به تانیا ادامه داد : و همینطور روهان..تا قبل از این تو رو می خواست و هنوز هم می خواد..ولی بعد ازاین اگر یکی پیدا بشه نمیشه بهش اعتماد کرد که از روی دلش اومده جلو یا چشم طمع به مال و ثروتتون داره؟!..

ترلان که از زور عصبانیت سرخ شده بود با یک ببخشید مجلس را ترک کرد..
تانیا با اخم به عمو خسرو نگاه کرد و جدی گفت :عمو جان حرفاتون محترم..ولی ما سه تا خواهر همدیگرو داریم و اینو بدونید انقدری عقلمون می رسه که تن به ازدواج به هر بی سرو پایی ندیم..

نگاه پرمعنایی به روهان انداخت و ادامه داد :تا به الان هزار بار به ایشون گفتم که چیزی بین ما

1400/06/04 14:58

نیست و نخواهد بود..تازه اگر گذشته شون رو هم فاکتور بگیرم می بینم هیچ علاقه ای بهش ندارم..پس ازدواجی که اینطوری بخواد شروع بشه همون نشه بهتره..با اجازه..

از جایش بلند شد و از در بیرون رفت..تارا هم در جایش ایستاد و خواست دنبالشان برود که عمو خسرو صدایش زد..
روهان همان موقع به سرعت از در خارج شد وبه دنبال تانیا رفت..

عموخسرو: تو کجا عروس گلم؟!..
تارا سرجایش خشک شد..بهت زده با دهان باز به عموخسرو نگاه کرد..
اینبار زن عمو ملوک ازجایش بلند شد وبا مهربانی بی سابقه ای او را در اغوش کشید..
کنار خودش روی مبل دو نفره ای نشاند و گفت :اون دوتا می تونن هر تصمیمی برای اینده شون بگیرن دخترم..ما که بزرگترشون هستیم راهنماییشون کردیم..بقیه ش با خودشون..ولی تو رو به هرکسی نمیدیم..تو عروسه خودمونی دخترم..

تارا با تعجب به تک تکشان نگاه کرد..سروش سرش را پایین انداخته بود و مضطرب پایش را تکان می داد..
حس می کرد که حالش بیش از پیش خراب است..دیگر حتی لحظه ای نمی توانست ان جمع را تحمل کند..
به زور از کنار زن عمو بلند شد و از پله ها بالا رفت ..

عموخسرو رو به ملوک خانم با اخم گفت :چرا اینجوری کرد؟!..هیچ کدوم از دخترای احسان ترتبیته درستی ندارن..این چه وضع برخورد با بزرگتره؟!..

سروش کلافه از جایش بلند شد :پدر من کار شماها هم درست نبود..اونها می تونن برای اینده شون تصمیم بگیرن..چرا می خواین مجبورشون کنید؟!..شما که تا دیروزمخالف ازدواج من و تارا بودید..پس چی شده حالا از این رو به اون رو شدید؟!..

عمو خسرو: ساکت شو سروش..ما صلاحشون رو می خوایم..درضمن من با ازدواج تو و تارا مخالف نبودم..ولی اون هنوز بچه ست و بد و خوب سرش نمیشه..
سروش : پس اگه بچه ست چرا..

عمو خسرو: گفتم ساکت شو..تو که تا دیروز ذکره کلامت تارا بود و بس..پس حالا چی میگی؟!..
سروش: من هنوزم میگم تارا رو می خوام..ولی نه به اجبار..
زن عمو ملوک : کی حالا خواست مجبورش کنه؟!..از خداش هم باشه..

سروش با اخم به مادرش نگاه کرد و گفت: نه مامان..تارا لیاقتش بالاتر از منم هست..اینو نگید..درسته من دوستش دارم..ولی دلیل نمیشه که اونو مجبور به ازدواج با خودم بکنم..اگر بگه منو دوست نداره یه جوری خودمو می کشم کنار..ولی تا اونجایی که بتونم تلاش می کنم بتونه دوستم داشته باشه..

او هم از سالن بیرون رفت..
********************
روهان: تانیا..مگه با تو نیستم..صبرکن کارت دارم..

تانیا ایستاد ولی برنگشت..روهان روبه رویش ایستاد ..نفس نفس می زد..
چند نفس عمیق پشت سر هم کشید و گفت :ببین دارم بهت چی میگم..تو چه بخوای چه نخوای باید با من ازدواج کنی..هیچ احدی هم نمی تونه جلوی این ازدواج رو بگیره..حتی

1400/06/04 14:58

تو..

تاینا داد زد :خواب نما شدی جناب..هیچ غلطی نمی تونی بکنی..این ارزو رو که من با تو ازدواج می کنم به گور می بری..

روهان مرموز نگاهش کرد و گفت :حالا می بینیم..تا اون موقع که این همه پولدار نبودی می خواستمت..ولی الان به هیچ وجه نمی خوام از دستت بدم که گیر یکی دیگه بیافتی..تو ماله منی تانیا..فقط من..اینو خوب توی اون گوشای کرت فرو کن..

تانیا: برو از جلوی شمام گم شو عوضی..بهت گفتم که هیچ کار ازت بر نمیاد..همه ی حرفات هارت و پورت بیشتر نیست..

روهان پوزخند زد و دستش را بالا اورد..همان گردنبند توی دستانش بود..یادگار مادر تانیا..
روهان : اینو که یادت میاد؟!..بعلاوه ی کلی از میراث خانوادگیتون که پیش منه..مطمئن باش اگر بدونی چیا هستند به خاطر اونها هم که شده تن به خواستم میدی..

تانیا متعجب نگاهش کرد که روهان با همان پوزخند بر لب رویش را برگرداند و به سرعت از کنارش رد شد..

عمو خسرو: حالا که می خواین 1 روز بمونید پس بیاید خونه ی ما..اونجا راحت ترین..
تانیا:نه عمو ممنونم..ولی از اول هم قصدمون این بود همینجا بمونیم..
عمو خسرو: غریبی می کنید عموجان؟!..اونجا هم مثل خونه ی خودتونه..
تانیا:نه عمو این چه حرفیه؟..شما لطف دارید..فردا رو هم اینجا هستیم بعد بر می گردیم ویلا ..
عمو خسرو:خیلی خب..اصراری نیست..هر طور راحتین همون کارو بکنید..ما دیگه میریم..

رو به ملوک خانم اشاره کرد..هر دو از جا بلند شدند..
عمو خسرو: سروش کجاست؟!..
ملوک خانم: گفت میره تو ماشین ..سها هم باهاش رفت..

ترلان و تارا بالا بودند..هر دو سر درد را بهانه کرده بودند که در ان جمع حضور نداشته باشند..
تانیا:بابت همه چیز ممنونم عمو..امروز کلی تو زحمت افتادید..
عمو خسرو: نه عموجان همه ش بر حسب وظیفه بود..

جلوی در ایستاد و رو به تانیا ادامه داد :مواظب تارا عروس گلمون هم باش..
لبخند معنی داری تحویل تانیا داد و بعد از خداحافظی از در بیرون رفت..

ملوک خانم صورت تانیا رو بوسید :خداحافظ تانیا جون..اگر فرصت شد فردا با سروش یه سر بهتون می زنیم..

تانیا مات و مبهوت به در بسته خیره شده بود..
جمله ی عمو خسرو در سرش تکرار شد ( مواظب تارا عروس گلمون هم باش..)..

- یعنی..اونا تارا رو..اوه..
نگاهی به طبقه ی بالا انداخت..از پله ها تند تند بالا رفت..صدای خدمتکار رو شنید..
--خانم به چیزی احتیاج ندارید؟..داریم وسایل رو جمع می کنیم..
-نه برو به کارت برس..
--چشم خانم..

با قدم هایی بلند خودش را پشت در اتاق رساند..تقه ای به در زد..ولی جوابی نشنید..در را باز کرد و واردا تاق شد..

تارا کنار پنجره ایستاده بود و به اسمان نگاه می کرد..سرش را چرخاند و با دیدن تانیا پرده رو کشید..
تارا:

1400/06/04 14:58

رفتن؟!..
تانیا: اره..

تارا روی صندلی نشست و سرش را بالا گرفت..تانیا درست رو به رویش روی تخت نشست و نگاه دقیقی به او انداخت..

تارا: چیزی شده؟!..
تانیا:عمو خسرو چی داشت می گفت؟!..چرا به تو..
تارا:می دونم..برای همین حالم گرفته ست..
تانیا: ولی اخه اون که سایه ی ما رو هم با تیر می زد..پس چی شده حالا تو رو عروسم می خونه و به ما این همه توجه می کنه؟!..البته حدس می زنم این قضایا از کجا اب می خوره..
تارا: چی؟!..

تانیا:ارثیه ی عمه خانم..می دونی که عمو خسرو همیشه چشم طمعش به اموال این و اونه..واسه ثروت عمه هم نقشه کشیده بود..ولی خب تا فهمید اون ثروت به ما رسید حالا جور دیگه ای واسه ش دندون تیز کرده..

تارا پوزخند زد .. سرش را در دست فشرد..
تارا: سرم داره منفجر میشه تانیا..از این همه فکرو خیال..نمی دونم چرا دلم الکی شور می زنه..
تانیا:شور می زنه؟!..چرا؟!..

تارا:نمی دونم..به خدا نمی دونم..فقط حس می کنم یه اتفاق بد افتاده..یه چیزی شده که حالمو اینطور منقلب کرده..
تانیا:چیزی نیست..به خاطر استرسیه که بهت وارد شده..به مرور از بین میره..
سرش را تکان داد و زمزمه کرد: خدا کنه..دارم دیوونه میشم تانی..مگه من چند سالمه که این همه دغدغه ی فکری دارم؟!..

تانیا با لبخند از روی تخت بلند شد..نگاه خاصی به تارا انداخت و گفت : به سن و سال نیست اجی کوچیکه ی من..به دله..حتی به عقل هم کاری نداره..

با نوک انگشت به سینه ی تارا اشاره کرد و ادامه داد:این قلب کوچولوت بی قراره..
تارا:اره حق با توِِ.. ولی میگی چکار کنم؟!..
تانیا:من نمی تونم چیزی بگم..چون نه تو این چیزا سر رشته دارم و نه حتی می تونم راهنماییت کنم..ولی از روی احساسم بهت میگم که..ببین دلت چی میگه..به حرف اون می تونی گوش کنی..

با لبخند به طرف در رفت..مکث کوتاهی کرد..برگشت..تارا نگاهش به پنجره ی اتاق بود..
تانیا: تارا..

نگاهش کرد..تانیا با لبخند.. ارام گفت :به حرفای عمو خسرو نه فکر کن و نه اهمیت بده..ما سه تا همو داریم و کسی نمی تونه مجبورمون کنه که کاری رو بر خلاف میلمون انجام بدیم..شبت بخیر عزیزم..

از اتاق بیرون رفت و تارا را با ذهنی اشفته و دلی نگران تنها گذاشت..
باز هم کنار پنجره ایستاد..امشب قرص ماه کامل بود..نگاهش معطوف او بود ..دستش را روی قلبش گذاشت..

زیر لب نجوا کرد: به خودم که نمی تونم دروغ بگم..اره هنوزم می خوامش..
از کی فهمیدم دوستش دارم که حالا دارم به عشقش پیش خودم اعتراف می کنم؟!..
خودم هم نمی دونم ولی..حسی که الان دارم برام مهمه..
اما دیگه نمی تونم بهش اعتماد کنم..انتخاب من دیگه راشا نیست..حتی اگر خودم هم بخوام..با انتخابش همیشه فکر می کنم که اون برای ثروتم منو می خواد..این

1400/06/04 14:58

ترس همیشه همراهم می مونه..

ولی این دلشوره و نگرانی..منشاءش چیه؟!..
تا به حال این احساس رو نداشتم ولی..
امشب یه حالیم..
اخه چرا؟!..
******************
ملوک خانم رو به سروش با اخم گفت :اخه چرا نمیری؟!..
- چون فعلا نمی خوام با تارا رو به رو بشم..بهش فرصت بدید..
--هیچ معلوم هست چی میگی پسر؟!..پدرت سفارش کرده حتما بری و بهشون سر بزنی..تو باید از این به بعد بیشتر با تارا هم صحبت بشی..باید روابطمون رو باهاشون بیشتر کنیم..

سروش که دیگر کنترلش را از دست داده بود با خشم از روی مبل بلند شد..
رو به روی مادرش ایستاد و بلند گفت :که چی بشه مامان؟!..به خاطر پولش دارید این همه اصرار می کنید اره؟!..به خاطر ثروته کلانی که بهشون ارث رسیده عزیزتون شدن و نمی خواید ازشون چشم پوشی کنید ؟!..اره مامان؟!..
این اون چیزیه که تو سر شما و باباست..همه ش رو می دونم..ولی من عاشق تارا نیستم که بخوام اینکارو باهاش بکنم حتی اگر شماها خوشتون نیاد..اره دوستش دارم..خیلی هم دوستش دارم..ولی نه به هر قیمتی که شما و بابا روش بذارید..
اگر منو دوست داشت میرم جلو..اگر هم بدونم که تو دلش هیچ *** دیگه ای نیست برای به دست اوردنش تلاش می کنم..ولی اگر نتونم می کشم کنار..چون نمی خوام یه عمر اه و افسوس بخورم که چرا همسرم منو دوست نداره..چرا به اجبار با من ازدواج کرده..اینا برای من خوشبختی نمیشه مادره من..

صورتش از خشم سرخ شده بود..روی پیشانیش دانه های عرق نمایان بود..با قدم هایی بلند به طرف در رفت و از خانه بیرون زد..
در را محکم بست که از صدای بلند ان تن ملوک خانم لرزید..
کلافه نفسش را بیرون داد..با نگرانی گوشی تلفن را برداشت تا به خسرو خبر بدهد..

" تارا "

تو مسیر برگشت به ویلا بودیم..اون یه روزی که تو خونه ی عمه خانم موندیم اصلا نفهمیدم چطور گذشت..همه ش تو فکر بودم ..
اینکه کجای کارم اشتباه بود..جوری که راشا بخواد باهام این چنین معامله ای رو بکنه..

از پنجره به بیرون خیره شدم..
چرا عاشقش شدم؟!..عاشق؟!..عشق!!..
هه..چقدر راحت اعتراف می کنم..پیش خودم که می تونستم صادق باشم..اینجا که دیگه غروری نبود..همه رو باید تو خودم می ریختم و همین هم برام کافی بود..

چرا گذاشتم مهرش تو دلم ریشه کنه؟!..ولی نه..هنوز ریشه ست و به ساقه نرسیده..می تونم از بین ببرمش..
اره..باید بتونم و همین کار رو هم می کنم..

با این فکر قطره اشکی روی گونه م چکید..سریع با نوک انگشت پسش زدم..
اَه..این اشکای لعنتی واسه چیه؟!..دیگه همه چی تموم شده پس چرا این مزاحما دست از سرم بر نمی دارن؟!..چی از جونم می خوان؟!..

تانیا از تو آینه ی جلو بهم نگاه می کنه ولی توی اون لحظه به ظاهر فقط فضای سرسبز اطرافه که نظر من

1400/06/04 14:58

رو به خودش جلب کرده..چشمم به اونجاست ولی فکرم یه جای دیگه..

ماشین رو جلوی ویلا نگه داشت..هر سه مات و مبهوت به در ویلا خیره شدیم..
اون دوتا سریع پیاده شدن ولی من..نمی دونم چرا جون از پاهام رفته بود..
ترلان اومد سمتم و در رو باز کرد..کمک کرد پیاده شم..یعنی انقدر حالم زار و خرابه که اونم فهمیده بود؟!..

--اخه چی شده؟!..چرا پرچم سیاه زدن؟!..این سر وصداها واسه چیه؟!..
تانیا فقط سرشو تکون داد..رفت تو..من و ترلان هم دنبالش رفتیم..در اصل ترلان منو با خودش می کشید وگرنه اگر دست خودم بود که نقش زمین می شدم..

صدای صوت قرآن فضای باغ رو پر کرده بود..دیگ های غذا به روی اتیش..مردان و زنان سیاهپوش..
ناخداگاه به دنبالش گشتم..حتی شده یه سایه ازش ببینم و خیالم راحت بشه..دلشوره م بیشتر شده بود..اون حس بد بازم به سراغم اومده بود..
دست سردم رو ازتو دست ترلان بیرون اوردم..چند قدم رفتم جلو..نگاهم اطراف رو می کاوید تا شاید اثری ازش پیدا کنم..ولی نبود..راشا اونجا نبود..

در ویلا باز شد..همه ی وجودم چشم شد ولی فقط رادوین و رایان از ویلا بیرون اومدن..لباس مشکی تنشون بود..
وقتی جلوتر اومدن متوجه چشمای سرخ از اشکشون شدم..خدایا اینجا چه خبره؟!..پس راشا کجاست؟!..چرا این حس لعنتی دست از سرم بر نمی داره؟!..

رادوین زودتر از رایان متوجه ما شد..با دیدنمون سرجاش ایستاد..رایان رد نگاهش رو دنبال کرد و به ما رسید..
چند لحظه نگاهش روی ترلان ثابت موند..ولی خیلی زود سرش رو برگردوند..پشتش رو به ما کرد و رفت تو ویلا..

هر سه به طرف رادوین رفتیم..اون صدای صوت..این همه لباس و رنگ های تیره وسیاه..دیگ های غذا..صورت گرفته رادوین و نگاه رایان..ونبودن راشا..گواه خوبی به من نمی داد..

رو به روش ایستادیم..مستقیم زل زده بود به ما..من که لبام به هم دوخته شده بود ولی تانیا از دلم حرف زد..
همونی که من می خواستم به زبون بیارم رو تانیا گفت..

-- چی شده؟!..این مجلس ختم و..
--برای ماست..

اینبار لب از لب باز کردم و با صدایی لرزون گفتم :ب..برای شما؟!..
--اره..متاسفم که ختم رو اینجا برگزار کردیم..می خواستیم تو خونه ی خودمون باشه ولی خب همه چیز اینجا محیا بود..

رایان از ویلا اومد بیرون..کنار رادوین ایستاد ..نگاه گرفته ای به ترلان انداخت..ترلان سرشو چرخوند..
رو به رادوین با صدای خش داری گفت :دارم میرم بنر و اعلامیه ها رو بگیرم..زنگ زدن گفتن حاضره..

رادوین فقط سرشو تکون داد..اعلامیه ی کی؟!..بنزه چی؟!..ای خدا چرا یکی مثل ادم توضیح نمیده که اینجا چه خبره؟!..

اینبار ترلان گفت :بالاخره شما نمی خواین به ما هم توضیح بدید کی فوت شده که براش اینجا ختم گرفتید و پرچم زدید؟!..

حس می

1400/06/04 14:58

کردم کلافه ست..ولی چرا؟!..خب یه کلام بگه و راحتمون کنه ..
دلم می خواست ازش بپرسم راشا کجاست؟!..چرا با شماها نیست؟!..ولی نه می تونستم و نه اینکه تواناییش رو داشتم..
ناخواسته چند قطره اشک روی صورتم جاری شد..چرا جدیدا انقدر دل نازک شدم؟!..اشکم دمه مشکم بود..تقی به توقی می ریختن بیرون..

-- والا از خدا چه پنهون از شما هم پنهون نباشه ما یه خاله خانمی اون هم از طرف پدر جانه خدابیامرزمون داشتیم که اتفاقا دسته بر قضا ایشون هم به ما ارث رسیده بودن..خاک واسه ش خبر نبره یه 100 , 120 سالی جای شما خالی عمرکرده بود..
دیگه وقتش بود بار سفر رو ببنده..ولی خب بازم عمر دست خداست نه بنده ش..پُره پُر تا به این سن 5 تا شوهر هم کرده بود که نشست حلوای یکی یکیشون رو نوش جان کرد..دیگه دید هیچکی نمیاد بگیرش ریق رحمت رو سر کشید..
ولی خب ادم خوبی بود..این سر وصداها هم واسه خاطره ایشونه..چون هیچ *** رو جز ما نداشت مجلس ختمش اینجا برگزار شد..البته اگر به شما همسایه های عزیز بر نمی خوره..حالا خوردم خوردا چون دیگه همه ی کاراش انجام شده و نمیشه کاریش کرد..بخوای نخوای همینه دیگه شرمنده..

با دهان باز بهش نگاه کردم..خودش بود..تو بلوز اسپرت یقه دار مشکی بیش از پیش جذابتر شده بود..موهاش رو.. رو به بالا شونه زده بود..ته ریشی هم که به روی صورتش نشسته بود واقعا بهش می اومد..

نمی دونم چرا ولی با دیدنش انگار ابی که روی اتیش ریخته باشی..ارومه اروم شدم..دیگه اثری از اون دلشوره نبود..
ولی با دیدن دستش که باند پیچی شده بود نگاهم رنگ نگرانی به خودش گرفت..در ظاهر اینو نشون نمی داد ولی تو دلم غوغایی بود..

جلو اومد..رو به روم ایستاد..لبخند جذاب همیشگیش رو به صورتم پاشید..نگاهش برق خاصی داشت..مثل اینکه اون هم گریه کرده بود..ولی چرا؟!..به خاطر خاله ی پدرش؟؟!!..

اروم و زیر لب زمزمه کرد :سلام خانمی..رسیدن بخیر..رفتی حاجی حاجی مکه؟!..نمیگی دل راشا برات پر پر می زنه؟!..
اخم غلیظی روی پیشونیم نشست..با حرص گفتم :به درک..بذار بزنه..

پشتمو بهش کردم و خواستم از در برم بیرون که کیفمو ازروی شونه م کشید..سرجام ایستادم..برنگشتم ولی صداش رو از پشت سرم شنیدم..
--بزنه؟!..دلت میاد؟!..ولی تا وقتی که تو توی دلمی نمیذارم حتی یه خَش روش بیافته..به قول اون شاعرگفتنی " دل من قفل شده و معطل یک کلیده..یکی اونو دزدید و رفت بگو بینم اونو کی دیده؟! "..

قلبم تند تند می زد..با حرفاش از زور هیجان می لرزیدم..نه نباید خودمو ببازم..من نمی تونم ..نه..

حضورش رو نزدیک تر به خودم حس کردم..ای کاش پاهام یاریم می کردن و یه تکونه کوچولو می خوردن..ولی انگار با قوی ترین چسب توی دنیا به زمین

1400/06/04 14:58

چسبیده بودن..

اروم تر از قبل گفت :کلید قلبم دستته..باشه..نمی خوام ازت بگیرم چون صاحبش تویی..ولی قَسَمت میدم گُمش نکنی..چون هیچ کلیده یدکی نداره..یه کلید داشت که اونم دادمش به تو..اگر گمش کردی باید در قلبم رو بشکنی..پس نذار قلبم بشکنه تارا..هر طور شده بهت ثابت می کنم داری در موردم اشتباه می کنی..حتی شده..جنازه م رو بندازم جلوی پاهات میندازم ولی علاقه م رو بهت ثابت می کنم..

زیر گوشم تند ولی با لحنی اروم گفت :دوستت دارم..

مثل یه نسیم سبک و گذرا از کنارم رد شد..با تک تک جملاتش ذره ذره ی وجودم رو به لرزش در می اورد..چرا با من اینکارو می کنی راشا؟!..چرا؟!..انگار تا وقتی که بود پاهام نیرویی در خودش نداشت..ولی همین که از پیشم رفت.. تونستم حرکتشون بدم..

تازه متوجه اطرافم شدم..با خجالته زیاد برگشتم که ببینم تا الان چند نفر شاهد مکالمه ی ما بودن ..ولی هیچ *** اونجا نبود..فقط همونایی که سر دیگ وایساده بودن..پس بقیه کجان؟!..

اشک هایی که ناخواسته روی صورتم نشسته بودن رو با پشت دست پاک کردم..قدم هامو تند برداشتم و رفتم سمت ویلای خودمون..
گیج و منگ بودم..خدایا با این دله وامونده چکار کنم که داره دیوونه م می کنه..

" تانیا "

باز هم ماشینم خرابی به بار اورده بود و گذاشته بودمش تعمیرگاه..یا به قوله ترلان بیمارستان ماشین ها..
اینم از شانس من بود..اینکه روز اول شروع کلاسام این مشکل برام پیش بیاد..ترلان هم که کلاسش از فردا شروع می شد و ماشین رو داده بود دست دوستش..

تصمیم گرفتم تا سر خیابون رو پیاده برم..بعد از اونجا یه ماشین کرایه کنم..راه دیگه ای هم نداشتم..این اطراف که ماشین پیدا نمی شد..
جلوی در رایان رو دیدم که تازه داشت ماشینش رو روشن می کرد..با دیدن من لبخند زد و سلام کرد..
هر چند اول من باید سلام می کردم ولی با این حال اخم کمرنگی روی پیشونیم نشست و زیر لب جوابش رو دادم..

--اگر ماشین ندارید می رسونمتون..
-نه..مرسی..
انقدر خشک وجدی جوابش رو دادم که نیشش بسته شد و بعد از مکث کوتاهی نشست تو ماشین..
چند قدم ازش دور شده بودم که با تک بوقی از کنارم رد شد..
خیلی خوب کاری کردن انگار نه انگار لبخندم تحویل میدن..

تقریبا نیمی از راه رو طی کرده بودم..حس کردم یه سنگی چیزی رفته تو کفشم..اذیتم می کرد..بدبختی جاده ش هم پر از سنگ ریزه بود..
کیفم رو..روی شونه م محکم کردم و کج شدم..لنگه کفشم و از پام در اوردم..یه لنگ در هوا وایسادم و سنگ رو از تو کفشم انداختم بیرون..عجب درشت بود..پدر پامو در اورد..

کفشو پام کردم که همون موقع یه ماشین محکم جلوم زد رو ترمز..انقدر وحشتناک که نیم متر پریدم عقب..دستمو گذاشتم روی سینه م و نگاهی به

1400/06/04 14:58

ماشین بعد هم به راننده انداختم..

با تعجب نگاش کردم..این موقع از روز اینجا چکار می کرد؟!..
از ماشین پیاده شد..همون لبخند حرص درارش رو به لب داشت..همزمان که داشت به طرفم می اومد ماشین رادوین هم از کنارمون رد شد..ولی بین راه ایستاد و اروم دنده عقب گرفت..

وقتی نگام به روهان افتاد ترس برم داشت ولی حالا با دیدن رادوین دلم قرص شده بود..
روهان بی توجه به رادوین که ماشینش و درست جلوی ماشین روهان پارک کرده بود به طرفم اومد..
سعی کردم جدی باشم و وا ندم..

-اینجا چه غلطی می کنی؟!..
--اومدم دیدن نامزدم..تو که ماشین نداشتی زنگ می زدی بیام دنبالت عزیزم..
-عزیزم و زهر مار..نامزدم و کوفت..نداشتم که نداشتم به تو چه ربطی داره؟..

از گوشه ی چشم دیدم که رادوین از ماشینش پیاده شده و داره با اخم جر و بحث ما رو تماشا می کنه..
--امروز حرفای مهمی باهات دارم تانیا..بیخودی نیومدم دنبالت که فکرکنی قصدم مزاحمته..
-مهم نیست..تو همیشه مزاحمه منی..در ضمن من حرفی با تو ندارم..ولی چرا..

زل زدم تو چشماش و جدی گفتم :دیگه نمی خوام چشمم به ریخته نحست بیافته..حالا که حرفمو شنیدی برو رد کارت و..
با سیلی که خوابوند زیر گوشم بی هوا پرت شدم عقب..چون برام غیرمنتظره بود نتونستم خودمو کنترل کنم و افتادم رو زمین..کف دستم خراش برداشت و ارنجم می سوخت..
صدام در نیومد..سرم پایین بود ولی صدای جر و بحثشون رو شنیدم..

-- باز که تویی..چرا هر وقت می خوام با نامزدم خلوت کنم سر و کله ی توی عوضی هم این طرفا پیدا میشه؟..
-تو فکر کن اتفاقی نیست و خودم می خوام..چکار می خوای بکنی؟..
--ببین جوجه واسه من دم در نیار چون به ضررت تموم میشه..
-هه..خب اون ضرری که ازش حرف می زنی رو نشونم بده..
--بهتره سد راه من و تانیا نشی..وگرنه خیلی راحت از سر راهم برت می دارم..شیرفهم شد؟ یا یه جور دیگه حالیت کنم؟..
- من نه سد راه تو شدم و نه قصدم اذیت کردن کسیه..ولی این بار دومته که مزاحمش میشی..
--د اخه به تو چه بچه سوسول..

سرمو اروم برگردوندم..با هم درگیر شدن..مشتی که اول رادوین نثار فکه روهان کرد اغازگره این درگیری بود..
اروم از جام بلند شدم..فقط نگاشون می کردم..با نفرت زل زده بودم به روهان و تو دلم دعا می کردم رادوین تا می تونه به خدمتش برسه..

بیشتر هم کتک خور بود تا اینکه بتونه حتی یه مشت به رادوین بزنه..و من چقدر از این بابت خوشحال بودم ..
روهان خواست ازخودش دفاع کنه که رادوین نذاشت و پرتش کرد رو زمین..تا رادوین خواست یقه ش رو بگیره روهان از تو جیب شلوارش چاقوی ضامن دارش رو بیرون اورد و ضامنش رو کشید..
تیغه ی چاقو بیرون زد و لبخند کریهی روی لبان روهان نشست..

نگاه رادوین بین

1400/06/04 14:58

چاقو و روهان در گردش بود..وحشت سر تا پامو گرفت..ازعاقبته کار می ترسیدم..
پارسال یه نفر مزاحمم شده بود..چه تلفنی و چه حضوری..روهان پیداش کرده بود و بعد از چند روز خبردار شدم پسره چند جاش شدیدا چاقو خورده و افتاده گوشه ی بیمارستان..هیچ *** نمی دونست کار کی بوده ولی خودش پیشم اعتراف کرد که به خاطر من اینکارو کرده..و چقدر اون روز ازش متنفر و بیزار شدم بماند..
همیشه بدترین راه رو انتخاب می کرد..حتی به بد هم قناعت نمی کرد..فقط بدترین برای روهان پرمعنا بود..مثل شخصیت و خصلته منفوری که داشت..

چشمم افتاد به سنگی که جلو پام بود..با یه حرکته آنی با نوک کفشم پرت کردم سمتش..حواسش پرت شد و رادوین ازاین فرصت استفاده کرد..ولی روهان فرز تر از این حرفا بود ..
چاقو رو به حالت ضربدر مقابلش گرفت که صدای فریاد رادوین به هوا رفت..جیغ خفیفی کشیدم و دستمو گرفتم جلوی دهانم..
رادوین افتاد رو زمین..از دستش به شدت خون بیرون می زد..تا به خودم بجنبم و بخوام برم کمکش روهان ضربه ی دوم رو به شونه ش زد..
رادوین فریاد دردناکی کشید و افتاد رو زمین..به خودش می پیچید..بلند بلند گریه می کردم..از دیدن این صحنه دلم ریش شد..باورم نمی شد تموم این صحنه ها رو به چشم دیده باشم..

نمی دونم چی شد..فقط به طرفش دویدم و کنارش زانو زدم..شونه ش رو گرفتم و برش گردوندم..صورتش خیس از عرق بود..تنش می لرزید..دستای منم خونی شد..با هق هق صداش زدم..

-ر..رادوین..رادوین حالت خوبه؟..تو رو خدا چشماتو باز کن..رادوین..
چشماش بسته بود..ولی لباش می لرزید..انگار داشت زیر لب یه چیزی می گفت..از دستش و شونه ش به شدت خون جاری بود..حال خودمو نمی فهمیدم فقط سرش رو گرفته بودم تو اغوشم..

با دیدنش توی اون وضعیت..به خاطر من..چشمامو روی هم فشار دادم که یکی از پشت بازومو گرفت و به زور منو از زمین و رادوین جدا کرد..
--بلند شو خانم کوچولو..بسته هر چی بالا سرش نوحه خوندی و ناله و زاری کردی..باهات خیلی کارا دارم..زود باش..

با گریه تقلا می کردم تا از دستش خلاص شم..حس می کردم یه توده ی بزرگ راه تنفسم رو سد کرده که هیچ جوری نمی تونستم نفس بکشم..
عمیق نفس کشیدم .. نالیدم :ولم کن کثافته عوضی..ولم کن..چی از جونم می خوای..کشتیش..
--نترس..مرد هم به درک..فعلا تو مهمتری..

پرتم کرد تو ماشین ..خودش هم نشست و قفل مرکزی رو فعال کرد..نگاهم از پنجره به رادوین بود که غرق در خون افتاده بود رو زمین..
لحظه ی اخر دیدم که چشماش نیمه باز شد ولی خیلی زود بستش و بی حرکت موند..

خدایا فقط نمیره..اون خواست از من دفاع کنه ولی این حیوون امونش نداد..خدایا نجاتش بده..نجاتش بده..

جیغ کشیدم: کشتیش..خیلی

1400/06/04 14:58

رذلی..
--چیه؟..خیلی دوستش داشتی اره؟..اشکال نداره حالا حالاها وقت واسه عزاداریش داری..
-نامرده بی وجود..عین حیوون می مونی..
با پشت دست زد تو دهنم .. داد زد :خفه شو..

شوری خون رو توی دهانم حس کردم..دیگه داشتم از حال می رفتم..
با صدایی که از ته چاه بیرون می اومد گفتم : منو کجا می بری پست فطرت؟..
--یه جای اشنا..به زودی مهمونای زیادی هم بهمون می پیوندن..کسایی که مطمئنا برات اشنان..
توی اون وضعیت با اون حال و روزم نمی فهمیدم منظورش از این حرفا چیه..

صورتمو تو دست گرفتم و ازته دل زار زدم: خیلی نامردی روهان..هیچ وقت فکرشو نمی کردم بخوای با من چنین کاری رو بکنی..

داد زد :خودت مجبورم کردی ..عوضی تر از من تویی که هیچ جوری باهام راه نیومدی..دیگه هم نمی خوام رامم بشی..برات برنامه های دیگه ای دارم..دیگه نه خودتو می خوام..ونه حتی جسمت رو..

جیغ کشیدم: پس چی از جونم می خوای لعنتی؟..
قهقهه ی وحشتناکی زد..قهقهه ای که باعث شد ترسی عجیب و نا اشنا توی تمام وجودم بپیچه..
می دونستم خواب های خوبی برام ندیده..نمی دونستم چی تو سرشه ولی..خدا خدا می کردم نحسیه افکار و کارهاش فقط من رو بگیره و به بقیه ی اعضای خانواده م اسیبی نرسه..
از این ادمه پست و رذل هر کاری بر می اومد..هرکاری..

" تارا "

صبح بعد از رفتن تانیا دیگه خوابم نبرد..ترلان از روی خوش خوابی هنوز هم بیدار نشده بود..2 تا لقمه نون پنیر به زوره چای شیرین خوردم..اشتها نداشتم..توی این چند روز همه ی فکرم شده بود..راشا..

دلم می گفت ببخشمش ..ولی عقل حکم می کرد که نه اینکارو نکنم..
وقتی میانه ی این دوتا رو می گرفتم به این نتیجه می رسیدم که احساسمو نسبت بهش نکُشم و همه چیز رو به زمان بسپارم..
اینکه اگر حرفاش از روی حقیقت باشه و عشقش یه عشقه واقعیه بتونه اون رو بهم ثابت کنه..

رو تخت نشستم.. زانوهام رو بغل گرفتم..با هدف یا بی هدف به دیوار سفیده اتاقم خیره شدم..
تو حال و هوای خودم بودم ..با تقه ای که به پنجره ی اتاقم خورد تو جام پریدم..نگاهمو بهش دوختم..پنجره بسته بود..ولی حفاظ رو برداشته بودم..اخه حفاظ کشویی بود و به راحتی باز و بسته می شد..اون شب که پسرا رو توی اتاق حبس کرده بودیم حفاظ بسته بود..

با کنجکاوی به طرفش رفتم و از گوشه ی پرده نگاهی به بیرون انداختم..خبری نبود..

خواستم برگردم که یه سنگ ریزه خورد به شیشه..اینبار کنجکاوتر از قبل بازش کردم..داشتم به اطراف سرک می کشیدم که یه دفعه یکی جلوم پرید بالا..
جیغ کشیدم و فوری دستمو جلوی دهانم گرفتم ..خداروشکر با این کارم صدام بیرون نرفت..
چشمام داشت از حدقه بیرون می زد ..

چند قدم رفتم عقب..نگام مات و مبهوت روی صورته خندون و

1400/06/04 14:58

چشمای شیطونش بود..پشت پنجره وایساده بود..اون اونطرف و من اینطرف..
--ســــلام همسایه ی عزیــــز..صبح عالی متعالی..

تند و فرز دستاشو گرفت به لبه ی پنجره و خودشو کشید بالا..
--با اجازه ی صاحب خونه..

با یه جست پرید تو اتاق..بدبختانه یادم رفته بود پنجره نرده ای رو هم ببندم..
اون شب که با حیوونا تو اتاق بودن بسته بودیم که در نرن و حالا فراموش کرده بودم..

همونطور سر جام خشکم زده بود..انقدر از حضورش توی اتاقم و حرکاتش متحیر بودم که حتی یادم رفته بود نفس بکشم..
دستمو از جلوی دهانم برداشتم..انگار تازه متوجه شده بودم اینجا چه خبره..

عین خروس جنگی رفتم سمتش که جا خالی داد..مسیر من به سمت پنجره بود به بیرون اشاره کردم و با اخم گفتم :برو بیرون ببینم..با اجازه ی کی سرتو انداختی پایین واومدی تو؟!..

حتی به اندازه ی یه نخود هم حالتش تغییر نکرد..همون لبخند و همون نگاه..
یه چرخ تو اتاق زد..
-- محض اطلاعتون که من قبلا اجازه گرفتم..بازم جهت اگاهی بیشتر عرض می کنم که از صاحبخونه هم اجازه گرفتم..
-صاحبخونه که منم..منم میگم برو بیرون..همین الان..

از بیرون سرو صدا می اومد..از پنجره نگاه کردم دیدم ترلان داره ورزش می کنه..وای خدا این کی اومد بیرون؟!..اصلا کی بیدار شده بود که من نفهمیدم؟!..خودم جواب خودمو دادم ..لابد همون موقع که تو هپروت بودم دیگه..

تند پنجره رو بستم و پرده ها رو هم کشیدم که یه وقت متوجه راشا نشه..سریع رفتم به طرف در و قفلش کردم..شانس که ندارم یهو دیدی سر وکله ش پیدا شد..

یه نفس راحت کشیدم..برگشتم که با لبای خندونش مواجه شدم..یه تای ابروشو انداخت بالا ..
--انگار صاحبخونه از خداش بود..

گنگ نگاش کردم که به پنجره اشاره کرد: لازم نبود انقدر محکم ببندیش..من تا هر وقت که بخوای اینجا می مونم..با لودِر هم بیرون برو نیستم..خاطرت جمــــع..

ریلکس نشست رو تخت..پا روی پا انداخت ..دستاشو گذاشت رو تخت و خودشو کمی عقب کشید..
از این همه پررویی دهنم باز مونده بود..

واسه اینکه بیشتر از این پیش خودش حسابای طلایی نکنه گفتم :منم جهت اطلاعت باید بگم خواهرم بیرون داره ورزش می کنه..نخواستم متوجه تو بشه واسه همین پنجره رو بستم..همین که اومد تو ویلا از اتاقم میری بیرون..فهمیدی؟..
--نچ..
-خیلی پررویـــــی..
--می دونـــــم..ولی کارت دارم..
-چکار؟!..

یه نگاه به سر تا پام انداخت..جوری که به خودم شک کردم ..یه تیشرت قرمز و یه شلوار مشکی راحتی تنم بود..خیلی ساده و مشکلی هم نبود..
دیدم هنوز محوه منه..تشر زدم : هــــوی..

نگاهشو دوخت تو چشمام و با لحن خاصی که قلب واموندم رو بی طاقت می کرد زیر لب و اروم گفت :جــــــانم..

تو دلم گفتم" جانم

1400/06/04 14:58

و مــــرض "..ولی دروغ چرا اصلا بدم نیومد..
اخه چرا هیچ جوری نمی کشه کنار؟!..چرا نمی تونم از دستش خلاص بشم؟!..
خودم جواب خودمو دادم " د خب این قلبه وامونده نمیذاره..اگه این واسه م مشکل ساز نمی شد تا الان صد دفعه فراموشش کرده بودم "..

با اخم از جلوش رد شدم تا برم سمت در که دستمو گرفت و کشید ..چون حرکتش ناگهانی بود نا خواسته نشستم کنارش..
هیچی نمی گفتیم و با حرکاتمون حرف می زدیم..من با حرص و اون با ارامش..

دستمو کشیدم باز گرفتش..خواستم بلند شم منو کشید سمت خودش..رفتم اونطرف اونم اومد طرفم..محکم زدم به شونه ش تا ولم کنه و بتونم بلند شم که انگار نازش کردم گفت : یه بار دیگه بزن همچین محکم نگهت میدارم که نتونی از جات جم بخوری..

از روی ناچاری نالیدم:چی از جونم می خوای راشا؟!..بذار تنها باشم..
--نچ..نمیشه..
-چرا؟!..
--چون اگر تنها باشی هی دم به دقیقه می خوای منو فراموش کنی..
--فراموشت کردم..خیلی وقته..
--نه..نکردی..چون من نمیذارم..
--دیگه دست تو نیست..دسته خودمه و من هم نمی خوام حتی بهش فکر کنم..
--پس هنوز فراموشم نکردی..

سکوت کردم..
--نکردی تارا..وگرنه نمی گفتی که حتی نمی خوای بهش فکر کنی..نمی خوای فکر کنی چون هست..چون هنوز هم اون حس رو بهم داری..ولی داری از سر خودت بازش می کنی..چرا تارا؟!..
مستقیم زل زدم تو چشماش و با خشم گفتم: یعنی تو نمی دونی؟!..

نگاهش رنگ غم گرفت..دیگه چیزی نگفت..
دلم می خواست داد بزنم بگم عشقت تو قلبم مرده راشا..ولی نمی دونم چرا قفل بزرگی به دهانم زده بودم و حتی دلم نمی خواست دنبال کلیدش بگردم..

اینبار لحنش ارومتر شد: چرا نمی خوای عشقمو باور کنی تارا؟!..
مکث کوتاهی کرد: یه اعتراف بکنم؟!..

نگاش کردم..ادامه داد :من هیچ وقت رو قسمم نمی موندم..یعنی اگر می گفتم قسم می خورم که فلان کارو نکنم درست برعکسش رو عمل می کردم..این عادت از زمان بچگی با من بود..ولی رو 2 چیز قسمه من موندگاره و میشه واقعا اسمش رو قسم گذاشت..
اون هم زمانیه که به خاک پدر و مادرم قسم بخورم..و دومیش هم اینکه جون عزیزی رو قسم بخورم..فرق نمی کنه کی باشه..فقط کسی که برام عزیز باشه..و بیشتر از اون خدا..اون کسیه که اگر به اسمش قسم بخورم هیچ قسمی روش نمیارم..چون واقعا از ته قلبمه..

سرشو پایین انداخت: الان هم به همون خدایی که عشقه تو رو توی قلبم جای داد..به ارواح خاک پدر ومادرم که عزیزترین کسای من بودن ..

سرشو بلند کرد..زل زد تو چشمام..میخکوب شده بودم .. قلبم اسمش رو صدا می زد..این رو خیلی واضح می شنیدم..
--اینجا در حضورت قسم می خورم که عشقم حقیقیه تارا..از ته قلبم دوستت دارم ..به خدا اینبار دارم راستشو میگم..باورم کن تارا..

هر دو سکوت

1400/06/04 14:58

کردیم..نگاهمون تو نگاه هم قفل شد..حس می کردم علاقه م نسبت بهش چند برابر شده..ولی باز هم دل و عقلم در ستیز بودن که بر دیگری غلبه کنند..

بین دو راهی گیر افتاده بودم..کدوم راه و باید انتخاب می کردم؟!..راه دلم که می گفت راشا رو از قلبت بیرون نکن و حرفاشو باور کن..یا راه عقلم که می گفت برای همیشه فراموشش کن و انگار نه انگار که راشایی توی زندگیت بوده..

با اینکه زمان کمی داشتم که بخوام انتخاب کنم ولی یه ندایی درونم رو لرزوند.. "وقتی تو راه دوم قدم گذاشتی..می تونی فراموشش کنی؟!..می تونی خیلی راحت از قلبت بیرون بندازیش ؟!"..

حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..توی این مدت خیلی تلاش کردم که بتونم ولی نشد..
هر کار کردم حتی شده اسمش رو از یاد ببرم نتونستم..من هم ادمم..احساس دارم..اونی که عاشق نمیشه با یه دوستت دارم طرفو می بخشه..
من که عاشقشم و می تونم از نگاهش به راز کلامش پی ببرم چرا باورش نکنم؟!..ولی با این حال دلم نمی خواست خیلی زود وا بدم و بگم که بخشیدمت..

نمی خواستم فکر کنه که هر وقت دلش خواست می تونه من رو به بازی بگیره و هر وقت هم عشقش کشید بگه ببخشید دوستت دارم..
برای رسیدن به هر چیزی باید قیمتی پرداخت..قیمت شکست غرورم صبرِ راشاست..اگر منو بخواد و این عشقی که ازش دم می زنه حقیقی باشه صبر می کنه..وگرنه..

نفس عمیق کشیدم..باید بهش می گفتم..تموم مدت بدون اینکه حتی پلک بزنه زل زده بود تو چشمام..سرم و انداختم پایین..موهام ریخت تو صورتم..از روی عادت چند تار مزاحم رو گرفتم بین انگشتام و بردم پشت گوشم..

دیگه نگاش نکردم ..داشتم با انگشتام بازی می کردم در همون حال اروم گفتم :می خوام فکر کنم..ولی فعلا پیش خودت هیچ حسابی نکن..
با شنیدن صداش سرمو بلند کردم..نگاهش برق می زد و لباش می خندید..خوشحالی از تک تک اجزای صورتش نمایان بود..

کلامش بوی عشق می داد..اروم و زمزمه وار : عاشقتــم دختر..همین که میگی می خوای فکر کنی یعنی تونستی منو ببخشی.. و..
-نه..گفتم که هیچ حسابی روش نکن..هنوز نمی دونم چی می خوام ولی..به زودی جوابت رو میدم..

همینطور که حرف می زدم از اونطرف اون هم صورتشو اروم به صورتم نزدیک می کرد..ضربان قلبم سرسام اور بود..از درون می لرزیدم و از بیرون دستامو تو هم فشار می دادم که از هیجانم کم بشه ولی دریغ از یه کوچولو کم و کاستی تو هیجاناتم..

گرمی نفسش رو که به روی پوست صورتم حس کردم چشمام ناخداگاه بسته شد..از روی شرم بود..این رو حرارت بالای بدنم نشون می داد..از روی هیجان بود..از لرزش قلبم می فهمیدم..از نزدیکی راشا به خودم تپش قلب گرفتم..خدایا این دیگه چه دردیه؟!..عجیب و غریبه..تا نزدیکمه همه ی علائمم از حالت

1400/06/04 14:58

نرمال خارج میشه و همین که ازم دور میشه بر می گردم به حالت عادی..

این گرما به روی پوستم هر لحظه بیشتر می شد..دستش رو به روی دستم گذاشت..داغ بود..داشتم اتیش می گرفتم..
فشار داد که بازتابش لرزش خفیف بدنم بود..

شاید تونست حسش کنه که زیر گوشم زمزمه کرد : تو هم مثل من هیجان داری و سر تا پات رو یه لرزش شیرین پر کرده؟!..تو هم وقتی نزدیکت میشم گر می گیری و مثل من ضربان قلبت داره دیوونه ت می کنه؟!..

جوابم در مقابل زمزمه های ارومش فقط سکوت بود ..
هرم گرم نفسش به لاله ی گوشم خورد : دوستت دارم خانمی..تا اخر عمرم هم شده باشه منتظرجوابت می مونم..چون برام از هر چیزی تو دنیا با ارزش تری..

اهسته چشمامو باز کردم..نگاهمون تو هم گره خورد..لبای جفتمون لرزش نامحسوسی داشت..نگاهش از توی چشمام به روی لبهام سر خورد..ولی باز هم توی چشمام خیره شد..و این نگاه من بود که با اشتیاق کل صورتشو می کاوید..سعی کردم چشمام این رو نشون نده..
ولی از درون چی؟!..اونجا چی که غوغایی بر پا بود..

با تقه ای که به درخورد هر دو به خودمون اومدیم..
صدای ترلان رو از پشت در شنیدم :تارا..بیداری؟!..چرا درو قفل کردی؟!..تارا..

صدام می لرزید..ولی برای اینکه به چیزی مشکوک نشه باید جوابش رو می دادم..
همونطور که سعی داشتم دستم رو از تو دست راشا بیرون بیارم گفتم :ب..بیدارم..الان میام..

دیگه صداشو نشنیدم..راشا هم دستمو ول نمی کرد..به روم لبخندی پر از مهربونی پاشید..ولی من مضطرب بودم..

-راشا..
--جان راشا..

به روم نیاوردم ولی تو دلم یه جوری شد..
-ولم کن ..
--ولت کنم کجا بری؟!..
-من جایی نمیرم این تویی که باید بری بیرون..
--چرا؟!..
-چرا نداره پاشو برو تا واسه م دردسر درست نکردی..

باز رفت رو کانال رمانتیک .. زیر گوشم نجوا کرد :این دردسر رو از این ثانیه به بعد باید همیشه و همه جا تحمل کنی خانمی..دیگه دست از سرت بر نمیدارم..

یه حالی شدم..حسش عالی بود..ولی به روم نیاوردم و با اخم لباسشو کشیدم تا از جاش بلند شه..اما زورم بهش نمی رسید..
به سختی از کنارش بلند شدم و پنجره رو باز کردم..

-ازت خواهش می کنم برو بیرون..ممکنه ترلان مشکوک بشه..
چند لحظه نگام کرد..نفسش وداد بیرون و از جاش بلند شد..جلوم وایساد..
کمی خودمو کنار کشیدم تا بتونه رد شه..

--مواظب خودت باش عزیزم..
با عزیزم گفتنش باز همون حس اومد سراغم..اصلا این بشر هرچی می گفت حال و روزم از این رو به اون رو می شد..
اگه تا چند لحظه ی دیگه پیشم می موند بی شک کارم به تیمارستان می کشید..واسه ی همین هلش دادم تا زودتر بره بیرون..

با خنده پرید اونطرف..
داشتم پنجره رو می بستم که صدام زد..
-چیه؟!..
--هیچی دوست داشتم صدات کنم..
چپ چپ نگاش

1400/06/04 14:58

کردم که خندید..

اینبار خواستم ببندم که باز صدام زد..
-باز چیه؟!..
شیطون خندید : اینباردوست داشتم هم صدات کنم و هم نگات کنم..

زیر لب اروم ولی با حرص گفتم : دیوونه..
--هستم..مگه شک داشتی؟!..
-نه الان مطمئن شدم..
--اشکال نداره هنوز واسه اطمینانت دیر نشده بود..

بهش چشم غره رفتم و خواستم پنجره رو ببندم که گفت :قرارمون یادت نره خانم خانما..منتظرما..
لبخند کمرنگی تحویلش دادم که باعث شد لبخند اون پررنگ تر بشه..

تند پنجره رو بستم و پشتمو کردم بهش..دستمو گذاشتم رو قلبم..کمی اروم گرفتم..این پسر چی داشت که وقتی پیشم بود این همه بی قرارش می شدم و وقتی ازم دور می شد اروم می گرفتم؟!..

گاهی هم برعکس..این مدت که ازش خبری نداشتم قلبم براش بی قراری می کرد..و وقتی می دیدمش اروم می گرفتم..این حالتا دسته خودم نبود..
کاملا غیر ارادی ..ولی شیرین و خواستنی ..

" رایان "

-اقای دکتر حالش چطوره؟..
--خداروشکر مشکلش جدی نبود..واقعا شانس اوردید که چاقو به نقطه ی حساس از بدنش اصابت نکرده..
- برادرم ورزشکاره اقای دکتر..
--بله..بیشتر هم به خاطر عضله ای بودن بدنش تونسته از نفوذ چاقو جلوگیری کنه..
-نیاز به خون نداره؟..من می تونم اهدا کنم..
--نه پسرم..نیازی نیست..
-کی مرخص میشه؟..
--علائمش تا به الان نرمال بوده..اگر همینطور باشه به احتمال زیاد فردا مرخص میشه..
-ممنونم..خیلی لطف کردید..
--خواهش می کنم..وظیمه م رو انجام دادم..با اجازه..


بعد از رفتن دکتر روی صندلی تو راهروی بیمارستان نشستم..سرمو توی دست گرفتم و اتفاقات امروز رو مرور کردم..
تو مسیر بودم که گوشیم زنگ خورد..
-الو..
--سلام..کجایی؟!..
-سلام کامبیز..تو راهم..چطور؟!..
--اون سفارشی که دیروز سر راه گرفتی بردی خونه الان همراهته؟..

با یاداوریش و حواس پرتیم با کف دست کوبوندم تو پیشونیم..

-اوه اوه..یادم رفت کامی..باید برگردم..
--فقط زود باش..طرف زنگ زده گفته سفارشم حاضره منم گفتم امروز بیاد تحویل بگیره..می دونی که گوشیش خُداد تومن قیمتشه..
-اره..الان میرم خونه میارمش..فعلا..

تماس رو قطع کردم و مسیر رو دور زدم..باید بر می گشتم خونه ..عجب ادم حواس پرتی شدم من..همه ش تقصیر ترلانه..

د اخه چرا همه چیز خراب شد؟!..من که از ته دلم می خوامش و دوستش دارم ولی چطور باید بهش ثابت کنم؟!..

همینطور که داشتم با خودم فکر می کردم و تو دلم غرغر می کردم متوجه ماشین رادوین که کنار خیابون پارک شده بود شدم..
گرفتم کنار و سریع پیاده شدم..رفتم سمتش..ولی تو ماشین نبود..سرمو چرخوندم که ببینم کجاست چشمام تا اخرین حد گشاد شد..
وحشت زده به طرفش دویدم..کنارش زانو زدم..غرق در خون افتاده بود رو زمین..بدبختیش اینجا بود

1400/06/04 14:58

ماشین جلوی دید رو گرفته و کسی متوجهش نشده بود..

- رادوین..چی شده؟!..صدامو می شنوی؟!..رادوین چشماتو باز کن..رادوین..
سر تا پام می لرزید..با دیدنش تو اون وضعیت هول شده بودم..

به سختی بلندش کردم و بردمش تو ماشین..حرکت کردم..
به گوشی راشا زنگ زدم..جواب نداد..من که داشتم می اومدم بیدار بود..پس چرا جواب نمیده؟!..

باز زنگ زدم..اینبار نفس زنان جوابم رو داد..
--الو..
- کجا بودی؟!..
--تو باغ..زنگ زدی اماره منو بگیری؟!..
موضوع رو براش خلاصه کردم و گفتم که رادوین رو می برم بیمارستان..ادرس رو هم گفتم و قطع کردم..



با شنیدن صدای راشا از فکر بیرون اومدم و سرمو بلند کردم..
--سلام..کجا بردنش؟!..
-سلام..تو بخشه..حالش خوبه..
--مرخصش کردن؟!..
--نه هنوز..

کنارم نشست و نگام کرد :چی شده رایان؟!..کی بهش چاقو زده؟!..
--نمی دونم..تو همینش موندم..که کاره کیه؟!..جز خودش هیچ *** نمی دونه..فعلا باید صبر کنیم..راستی بسته سفارش رو فرستادی؟!..
--اره خیالت راحت..با پیک فرستادم واسه کامی..


سرمو تکون دادم و به دیوار روبه روم خیره شدم..
-می دونی راشا..یه لحظه یاد اون شبی افتادم که تو رو غرقه خون کف اتاق پیدا کردیم..تنت یه تیکه یخ بود..من و رادوین که گفتیم تموم کردی..جسم بی جونت رو رسوندیم بیمارستان..ولی دکتر تشخیص داد زنده ای فقط نبضت کند می زد..
-- اره رادوین برام تعریف کرده بود..

نگاش کردم..داشت می خندید..
- مرض..نیشتو ببند..کجاش خنده داشت؟!..اخرش با این دیوونه بازیات کار دست خودت میدی..

لبخندش محو شد..تکیه داد و حق به جانب گفت :انقدری بزرگ شدم که بتونم برای اینده م تصمیم بگیرم..
-اره دیدم داشتی خودتو می کشتی..از بزرگیت بود دیگه..
-- تو این چیزا سرت نمیشه..
-پس خوش به حال تو..
--همینم هست..خــــوش به حاله مـــن ..

مشکوک نگاش کردم که گفت :چیه؟!..
- بهت مشکوکم..حرفت بو دار بود..
انگار که داره با خودش حرف می زنه اروم گفت : نه بو نداشت..احساس داشت..تو که این چیزا رو نمی دونی..

نفسمو اه مانند دادم بیرون..
-خوشبختانه یا بدبختانه اینبارو می دونم..خیلی خوبم می دونم..فقط عین چی تو گل گیر کردم..
--خر؟!..

تند نگاش کردم که شونه ش رو انداخت بالا :چیه خب جمله ت ناقص بود درستش کردم..حالا بقیه ش و بگو..

مکث کردم و ادامه دادم : نمی دونم با ترلان چکار کنم..محله چی هم بهم نمیده..
-سگ؟!..

اینبار با حرص برگشتم و چپ چپ نگاش کردم که تند گفت :به من چه؟!..جمله ت رو درست بگو ادم بفهمه منظورت چیه..
--حالا من بگم خر و سگ تو قشنگ می فهمی منظورم چیه که اونجوری نمی فهمی؟!..
-اره اینجوری منظورتو بهتر می گیرم ..دقیقا همونی میشه که تو تصوراتم دارم..چهره همون..صدا همون..حتی حالتت رو باهاشون می

1400/06/04 14:58

سنجم..

محکم با مشت کوبوندم رو شونه ش که دستشو گذاشت روش و خندید..
-خفه میشی تا حرفمو بزنم یا نه؟..
--یا نه..
-راشــــا..
--باشه باشه جوش نیار..بگو..

نفس عمیق کشیدم..به رو به رو خیره شدم..
- دوستش دارم..اینو الان که ازش دورم و بی محلی می بینم درک می کنم..نمی دونم چی شد یا از کجا شروع شد..شاید از همون کل کلی که باهاش تو شهربازی داشتم این حس تو دلم جوونه زد..و حالا تونستم باورش کنم..ولی نمی دونم باید چکار کنم تا بتونم بهش ثابت کنم که دوستش دارم وبه خاطر پولش نیست که می خوامش..

--خب اینایی که گفتی رو بهش ثابت کن برادره من..نشستی تا یه فرجی بشه و دری به تخته ای بخوره ترلان ببخشدت؟!..یه تکونی..چیزی..
- تو میگی چکار کنم؟!..
-- والا تو خانواده ی ما تو از همه زرنگ تر وباهوش تر بودی..حالا چی شده در جا زدی؟!..
- کلا هَنگم .. نمی دونم ..
--خب من میگم از علاقه ت بهش بگو..اگر واقعا دوستش داری که قلبت بهت میگه چکار کنی..اگر هم عشقت زودگذره که هیچی.. ول معطلی ..
-می خوامش..
--فقط خواستن مهم نیست..
-پس چی؟!..
--همه چی..
-مثلا..
--دوستش هم داری؟!..
-خیلی..
--اوخی..
-مرض..راه بذار جلو پام..
-- به من چه..این همه راه..خودت یکیشو برو ..دیگه سوال کردن نداره که..
-خنگ..راهه رسیدن به ترلان رو میگم..
-- خودتی..منم همونو میگم..
-پس درست و واضح بگو ..
--دیگه واضح تر از این؟!..بهش بگو دوستش داری..دیوونه بازی در بیار..حتی شده خودتو بنداز زیر تریلی 18 چرخ..بذار ببینه به خاطرش تیکه تیکه شدی..نشونش بده جون ناقابلت قابلش رو نداره..بهش ثابت کن حاضری بمیری و..
-هــــوی..چرا چرت میگی؟!..
--چرت نیست بیچاره..اینا شاه راهه رسیدن به معشوقه..
- اره منتهی اون دنیا ..
--دنیا , دنیاست دیگه..اینجا و اونجا نداره..
- خسته نباشی..این همه فسفر سوزوندی تلف نشی..تو واقعا اینجا حیف میشی راشا..
--چه کنیم دیگه..خرابتیم..

خندیدم و از جام بلند شدم..از پشت شیشه به رادوین نگاه کردم..راشا هم کنارم ایستاد..
-- معلوم نیست کدوم نامردی اینکارو باهاش کرده..
-بالاخره معلوم میشه..
-- پدرشو در میارم..فقط بفهمم کیه هر چی اموات داره میارم جلوی چشماش..
- منم تو همین فکر بودم..خیلی مشتاقم بدونم کی بوده..
*********************

" تانیا "

اروم لای چشمامو باز کردم..ولی همه جا تاریک بود..با ماده ی بیهوشی که توی ماشین گرفت جلوی بینیم از حال رفتم و الان نمی دونستم کجام..

بدنم کوفته بود..فضای اطرافم کاملا تاریک بود..دستمو که به زمین گرفتم تا بلند شم متوجه نمناک بودنش شدم..

داد زدم :اینجا کجاست؟!..روهــــان..عوضی برای چی منو اوردی اینجا؟!..کسی تو این خراب شده صدامو نمی شنوه؟!..

هیچ صدایی نیومد..از زور خشم و ترس به خودم می

1400/06/04 14:58

لرزیدم..
یاد رادوین افتادم..خون الود افتاده بود رو زمین..به خاطر من زخمی شد..خدا کنه چیزیش نشه..
قطره اشکی لجوجانه راه خودشو پیدا کرد و روی گونه م نشست..

دستمو گرفتم جلوم و حرکت کردم..نزدیک به 10 دقیقه داشتم دور خودم می چرخیدم و در اخر متوجه شدم تو یه اتاق کوچیک حبس شدم..
دور تا دورم هیچی نبود..فقط یه اتاق خالی و من که توش اسیر بودم..

عقب عقب رفتم وبه دیوارِ نمور تکیه دادم..بوی نم اذیتم می کرد..حس می کردم بینیم می سوزه..دستمو جلوی صورتم گرفتم ..بی فایده بود..گوشه ی مقنعه م رو جلوی صورتم گرفتم..باز خوبه دست و پام بسته نیست..

در با صدای قیژی باز شد و نور به داخل تابید..دستمو جلوی چشمام گرفتم..نور چشممو می زد..
با این حال از لای انگشتام به درگاه نگاه کردم..سایه ای از یک مرد..بعد هم صدای قدمهاش فضای اتاق رو پر کرد..

با روشن شدن اتاق صورتش رو دیدم..

با خشم نگاش کردم : این کارا برای چیه روهان؟!..زورازمایی؟!..
خندید: مختاری هرطور که دوست داری فکر کنی عزیزم..
-خفه شو..هزار بار بهت گفتم که به من نگو عزیزم..چرا از ازار دادن من لذت می بری؟!..

به طرفم اومد..چسبیدم به دیوار..
--همه چیزه تو برای من لذتبخشه..همه چیزت..

جلوم ایستاد..دستشو اورد جلو ..وحشت زده نگاش کردم..به ارومی گوشه ی مقنعه م رو از روی صورتم برداشت..
لبام خشک شده بود..نگاهشو همه جای صورتم چرخوند و تو چشمام خیره شد..

-- به زودی مهمونامون می رسن ..بهتره خودتو اماده کنی..
قهقهه زد که از بلندی صداش تنم لرزید..

لرزون گفتم : چی تو سرته روهان؟!..
-- راه رسیدن به خوشبختی..
- به چه قیمتی؟!..
--هر چی..برام مهم نیست..
- خیلی پستی..نامرده اشغال..

با پشت دست محکم خوابوند تو صورتم..دستمو گذاشتم رو گونه م ..درست همونجایی که زده بود داغ شد و اتیش گرفت..سوختم ولی دم نزدم..

--به زودی بهت نشون میدم نامردتر از ایناش هم هستم..فکر نکن با این حرفات می تونی ذره ای من رو اذیت کنی..نه دختر جون..از این خبرا نیست..بهتره یه گوشه بتمرگی و منتظر اجرای نقشه هام باشی..می تونی بیننده ی خوبی باشی..

بلند خندید..به طرف در رفت..
با شنیدن صدای کوبیده شدن در نگاهمو بهش دوختم..دیگه اتاق تاریک نبود..
چشم چرخوندم و متوجه دوربینی که گوشه ی اتاق تو سقف کار شده بود شدم..

پس به وسیله ی این منو زیر نظر می گیرن..
این کارا برای چیه؟!..خدایا چه افکار شیطانی و پلیدی تو سر این عوضی هست؟!..
*********************
رادوین: راشا اون گوشی تلفن رو بده من..همین حالا..
راشا: بذار برسی بعد شروع کن به دستور دادن..تازه مرخص شدی به کی می خوای زنگ بزنی؟!..
رادوین :تو کار به این کارا نداشته باش..فقط گوشی رو بده..زود باش..

رایان گوشی

1400/06/04 14:58