611 عضو
بودند..صورتشان از ان فاصله به خوبی دیده نمی شد ولی بی شک ترسیده بودند..همه جا سکوت بود و تاریکی فضای اطرافشان را احاطه کرده بود..رایان و راشا مضطرب چشم از دخترا برنمی داشتند..نگران بودند ولی چاره ای هم نداشتند..رادوین با ابروهای گره کرده به رو به رو زل زده بود..طولی نگذشت که یک ماشین مدل بالای مشکی کنارشان ترمز کرد..یک مرد قوی هیکل از ماشین پیاده شد..در را برای دخترا نگه داشت تا سوار شوند..دخترا مردد بودند..نگاهی به یکدیگر انداختند..صدای مرد از جا پراندشان..صدایش کلفت و وحشتناک بود: د بجنبین ..یالا..با زدن این حرف همزمان بازوی تارا را گرفت که جیغ کشید..راشا برافروخته دستش را روی دستگیره گذاشت که صدای جدی و تقریبا بلند رادوین میخکوبش کرد: بشین سرجات راشا..می خوای همه چیزو خراب کنی؟..با خشم داد زد: مگه نمی بینی کثافت داره باهاشون چطوری رفتار می کنه؟!..رایان با صدایی مرتعش از خشم و صورت سرخ شده در حالی که نگاهش روی دخترها و ان مرد بود گفت: صبر کن راشا..منم به اندازه ی تو حال و روزم خرابه..طاقت ندارم ببینم دارن اینطور باهاشون رفتار می کنن..ولی بذاربه وقتش حسابشون رو می رسیم..الان وقتش نیست..راشا که با حرف های رایان کمی ارام شده بود به صندلی تکیه داد..چشمانش را بست تا شاهد ان صحنه نباشد..مرد تارا را به داخل ماشین هل داد ..سپس بازوهای ترلان را در دست گرفت و پرتش کرد تو ماشین..خودش هم کنارشان نشست..ترسشان بیشتر شده بود ولی چاره ای نداشتند..خیالشان راحت بود که پسرها تنهایشان نگذاشتند و با انها هستند..ماشین گرد و خاک کنان از انجا دور شد..رادوین با احتیاط پشت سرشان حرکت کرد..مسلط رانندگی می کرد..هیچ کدام حرفی نمی زدند..****************چشمانشان بسته بود..ماشین به شدت ترمز کرد..همان مرد پیاده شد..دخترها هر کدام با چشمانی بسته از ماشین بیرون امدند..یکی دیگر از همان مردان به طرف تارا امد و زیر بازیش را گرفت..تقلا می کرد و زیر لب ناسزایشان می گفت ولی هیچ کدام از انها فایده ای نداشت..به دستشان اسیر بودند..چشمانشان را باز کردند..دخترا نگاهی به اطراف انداختند..یک خانه ی متروکه بود..خانه ای ویران شده که با همان ظاهر زننده و تخریب شده هم باز نشانگره ان بود که در گذشته چون ویلایی مستحکم و با شکوه برای خودش دارای عظمتی بوده است..درختان خشک و بی روح..دیوارها فرسوده و نیمی از انها ریخته بود..به طرف زیرزمینی که درست نقطه ی انتهایی حیاط قرار داشت رفتند..کنترلی روی پاها و حرکاتشان نداشتند..ان مردان قوی هیکل هدایتشان می کردند..قریب به 20 پله را طی کردند تا اینکه وارد ان زیرزمینه تاریک شدند..بوی نم و نا
1400/06/04 14:58مشامشان را ازار می داد..مرد در نرده ای را با کلید باز کرد..کلید برق زده شد..نور کمی زیرزمین را روشن کرد..با دیدن تانیا که بیهوش روی زمین افتاده بود هر دو بلند جیغ کشیدند..تارا به گریه افتاد..هر دو تقلا می کردند که بازوهایشان را ازاد کنند..رهایشان کردند..به طرف تانیا دویدند..هر کدام صدایش می زدند .. ترلان ارام تکانش داد..هیچ حرکتی نکرد..او هم به گریه افتاده بود..با شنیدن صدای بسته شد در به انطرف نگاه کردند..در زیرزمین به رویشان بسته شده بود و دیگر خبری از ان مردان قوی هیکل نبود..تارا کنار تانیا نشسته بود و با ترس نگاهش می کرد..قطرات درشت اشک روی صورت زیبایش جاری بود..ترلان دست لرزانش را پیش برد وشانه های تانیا را در دست گرفت..ارام او را به طرف خود برگرداند..هر دو وحشتزده نگاهش کردند..صورتش زیر نور کم ..رنگ پریده تر به چشم می خورد ..گونه ی سمت راستش کبود شده بود..بالای پیشانیش ورم کرده بود..ردی از خون خشک شده کنار لبانش نمایان بود..گوشه ی لبش کمی به کبودی می زد..زیر گردنش خراش های سطحی افتاده بود..لباسش پاره و سراپایش خاک الود بود..هر دو به هق هق افتادند..دیدن تانیا در ان وضعیت قلبشان را به درد اورده بود..ترلان فریاد زد و با گریه نامش را صدا زد:تانیــــا..تانیا چشماتو باز کن..ببین من و تارا هم اومدیم پیشت..تو رو خدا..تو رو به ارواح خاک بابا و مامان چشمای خوشگلتو باز کن..تانیا..سرش را زیرانداخته بود و چشمانش را به روی هم می فشرد..بلند گریه می کرد و نام او را زیر لب صدا می کرد..حاله تارا بهتر از او نبود..نفس عمیق کشید..ترلان با ترس به تارا نگاه کرد..گویی نفسش بالا نمی امد..رنگش به کبودی می زد..می دانست بغضی که در گلو دارد راه تنفسش را بسته است..بلندتر فریاد زد: تـــارا..چت شده؟!..نفس بکش..تارا نفس بکــش..تو رو خدا اروم باش تارا..تانیا را ارام رها کرد..به کمک تارا رفت ..دستانش یخ زده بود و تقلا می کرد نفس بکشید..ولی بی فایده بود..ترلان قفسه ی سینه و پشتش را ماساژ داد..مرتب اصرار بر ان داشت که پشت سرهم نفس عمیق بکشد..تارا سعی می کرد به حرف های او عمل کند ولی سخت بود..گویی نفس کشیدن هم فراموشش شده بود..برای ذره ای اکسیژن بال بال می زد..ترلان او را روی زمین خواباند.. دستانش را به حالت ضربدر روی سینه ی تارا گذاشت..چند بار پشت سر هم فشار داد و نفسش را از دهانه خود به دهان تارا دمید..تارا نفس عمیـــق کشید..چشمانش تا اخرین حد گشاد شده بود..به سرفه افتاد..دستش را روی سینه ش گذاشت و با وحشت در جایش نشست و به روی شکم خم شد..خس خس می کرد..سعی داشت تند تند نفس بکشد..ترلان سرش را در اغوش کشید و ارامش کرد..حالش
1400/06/04 14:58بهتر شده بود ولی هنوز هم سرفه می کرد..ترلان با گریه زیر لب زمزمه کرد: اروم باش عزیزم..خواهری چرا اینجوری می کنی؟..مطمئن باش تانیا حالش خوبه..نبض داره ولی از زور ضعف از حال رفته..زنده ست عزیزم..زنده ست..تارا هق هق کنان به لباس ترلان چنگ زد: چرا چشماشو باز نمی کنه؟..چرا اینجوری شده؟..اون عوضیا این بلا رو سرش اوردن؟..چکارش کردن ترلان ..با تانیا چکار کردن؟..ترلان در حالی که سعی داشت به هق هق نیافتد چشمانش را بست و سکوت کرد..چشمان تانیا به ارامی باز شد..ناله ای کرد..توجه دخترا به او جلب شد..هر دو به طرفش رفتند و با خوشحالی صدایش زدند..تانیا چشمانش را کامل باز کرد..نگاهش ضعیف و بی روح بود..ولی با دیدن ترلان و تارا گویی جانی تازه در وجودش دمیده بود..خواست لبخند بزند ولی سوزش لبانش این اجازه را به او نداد..با درد ابروهایش راجمع کرد..ترلان کمکش کرد تا بنشیند..تارا با خوشحالی به او زل زده بود..از اینکه خواهرش را زنده می دید ..حتی لحظه ای هم نمی توانست تصور کند که او را از دست داده باشد..تانیا خواهر بزرگترشان بود..حکم مادر را برایشان داشت..با اینکه فاصله ی سنیشان زیاد نبود ولی همین هم دلگرمشان می کرد که تنها نیستند و یکدیگر را دارند..تانیا به دیوار نمور تکیه داد..ترلان زمزمه وار گفت:خوبی خواهری؟..با صدایی که به زور شنیده می شد و خش دار بود گفت: خوبم..شماها..اینجا..چکار می کنید؟!..فهمیدند که تانیا از چیزی خبر ندارد..ظاهرا هیچ کدام از انها به او چیزی نگفته بودند..تارا اشک هایش را از روی صورتش زدود: به ما زنگ زدن و ازمون خواستن بیایم اینجا و..تهدید کردن اگر به حرفشون گوش نکنیم تو رو ..ادامه نداد و بغض کرد..تانیا با مهربانی دستانش را از هم گشود..او را دراغوش کشید..--قربونه ابجی کوچیکه ی خودم بشم..چرا گریه می کنی؟..من..حالم خوبه..با گریه گفت: چرا اینجوری شدی تانیا؟..باهات چکار کردن؟..تانیا سکوت کوتاهی کرد و گفت:براتون همه چیزو میگم..اینکه این عوضیا کیا هستند و چی از جونمون می خوان..هیچ فکر نمی کردم که منظورشون از مهمون شماها باشید..هر دو متعجب نگاهش کردند..منظور تانیا را متوجه نمی شدند..تانیا که نگاه انها را دید ارام شروع کرد به تعریف کردنِ اتفاقاتی که توی این مدته کوتاه برایش افتاده بود..
" تانیا "تا اونجایی که روهان منو دزدید و رادوین به خاطرم زخمی شد براشون تعریف کردم و ادامه دادم:روهان تنها نیست..یه نفره دیگه هم باهاش همدسته..تعجبشون بیشتر شد..ترلان بهت زده گفت: یعنی چی که یکی دیگه هم همدستشه؟!..اصلا اون نامرد چی از جونت می خواد..چرا تو رو به این روز انداخته؟!..پوزخند زدم:فقط اون منو به این
روز ننداخته..فقط باهاش همکاری کرد..چشماشون از تعجب گرد شد..ترجیح دادم همه چیزو براشون بگم ..اونا هم باید باخبر می شدن..-وقتی اوردنم اینجا روهان بهم گفت که منتظر مهمونامون باشم..اولش نفهمیدم چی میگه ولی یه حسه بدی داشتم..می ترسیدم بخواد بلایی به سر شماها بیاره..هنوز نمی دونستم قصدش چیه ..تا اینکه رفت بیرون و بعد از چند دقیقه..اون اومد تو..بغض کرده بودم و می لرزیدم..ادامه دادم: عموخسرو..اون نامرد که عارم میاد بهش بگم عمو این بلا رو به سرم اورد..وقتی اومد تو تا سر حده مرگ تعجب کردم..باورم نمی شد یه طرفه این قضیه اون باشه..هنوز هم گیج و منگ بودم که چی از جونم می خواد و اینکارا برای چیه..داد زدم و همه ی اینا رو بهش گفتم..ولی اون دیوانه وار خندید و گفت: من کارم باهاتون جداست و روهان هم همینطور..من با هر سه تای شما کار دارم ولی روهان..فقط تو رو می خواد..متوجه منظورش نشده بودم ولی حسه خوبی هم نداشتم..ترس همه ی وجودمو احاطه کرده بود..ولی بالاخره همه چیز روشن شد..وقتی که روهان هم اومد تو اتاق بهم همه چیزو گفتن..اب دهانم رو قورت دادم..ولی گلو و دهنم خشک بود..- اول خسرو شروع کرد..رو بهم گفت: باید همه ی اموالتون رو به من ببخشید..تک تکتون باید هر چی که ارث از عمه خانم بهتون رسیده رو بدید به من..در عوضش من هم میذارم زنده بمونید..باورم نمی شد عموخسرو هستش و داره اینارو بهم میگه..واقعا باورش برام سخت بود..وقتی چشمای گرد شده از تعجبم رو دید به طرفم اومد و چونه م رو گرفت تو دستش..سرم داد زد: شنیدی چی گفتم یا نه؟..خوب نگاه کن..اینی که جلو روت وایساده همون عموخسروییه که تا سرحده مرگ از شما سه تا متنفره..از پدرتون هم متنفر بودم..اون عوضی لایقه خاک بود وبس..همه چیز داشت..خوشبختی رو تو زندگیش داشت و خوشحال بود..دیگه بسش بود..باید میمرد و خیلی خوشحالم که این اتفاق خیلی طبیعی افتاد..ولی شما سه تا هنوز هستید..نتونستم از سر راهم برتون دارم ولی حالا می تونم..براش بهانه دارم..اون هم..ثروته زیادیه که نصیبه شما سه تا خواهره کله شق شده..اون ثروت لیاقت می خواد که شما سه تا بچه ندارید..باید واگذارش کنید به من..وگرنه زنده از اینجا بیرون نمیرید..و وقتی هم بمیرید اموالتون رو خیلی راحت تصاحب می کنم..پس خیلی خوب میشه که اینجوری به دستش بیارم..بدون اینکه خونی ریخته بشه..اینطور نیست؟..وقیحانه به روم لبخند زد..لبخندی که پلیدی وشیطان صفتی درش بیداد می کرد..بعد هم از اتاق رفت بیرون..هنوز از بهتِ حرف های اون نامرد بیرون نیومده بودم که دیدم اون وحشی بهم حمله کرد..جیغ کشیدم: ولم کن..همونطور که منو تو بغلش گرفته بود گفت: باشه..ولت
1400/06/04 14:58می کنم ولی هر وقت که خودم خواستم عزیزم..منو خوابوند رو زمین..با ناخنام به صورتش چنگ مینداختم..نتیجه ش یه سیلی محکم از طرف روهان بود که باعث شد گوشه ی لبم پاره بشه و خون بزنه بیرون..شوری خون رو تو دهنم حس کردم..به گریه افتاده بودم..می دونستم قصدش چیه..یه عمل و یه فکره شیطانی ..همونطور که خودشو انداخته بود روم اروم می گفت: خیلی وقته منتظره چنین لحظه ای ام..دیگه ولت نمی کنم خوشگلم..تو رو مال خودم می کنم..اونوقت همه چیزت ماله منه..نترس..نمیذارم خسرو امواله تو رو صاحب بشه..اونا ماله خودمه..وقتی به دستت اوردم رامم میشی..اونوقته که همه چیزتو تصاحب می کنم..چه وجودت و چه تمومه داراییت..اللخصوص اون جواهرات..انقدر حالم خراب بود که نمی فهمیدم منظورش از جواهرات چیه..فقط با چنگ و دندون سعی داشتم پاکیمو ازم نگیره..با تن و بدنه الوده به کثافتش منو هم به لجن نکشه..چشمامو بستم..نفس عمیق کشیدم تا اشکام پس بره ولی نرفت..همشون ریختن تو صورتم..با بغض ادامه دادم : خسرو از بیرون صداش زد..دقیقا زمانی که پیش خودم می گفتم الان کارمو تموم می کنه..ظاهرا خسرو نمی دونست که اون داره این تو چکار می کنه..سریع کمربندشو بست و تیشرتشو پوشید..یه نگاهه بد بهم انداخت و رفت بیرون..تنه خوردمو کشیدم کنار دیوار..تو دلم خداروشکر می کردم که نتونست به هدف پلیدش برسه..ولی یقین داشتم دیر یا زود این بلا به سرم نازل میشه..کسی نبود نجاتم بده..پس امیدمو هم از دست داده بودم..اون شب تا صبح تو فکرو خیال گذشت..حتی یه ثانیه پلک رو هم نذاشتم..به شماها فکر می کردم..به اینکه چطور نتونستم توی این مدت ذاته پلیده عموخسرو رو بشناسم..این مرد انسان نبود..یه حیوون بود تو جلده ادمیزاد..فرداش اومد سروقتم..روهان باهاش نبود..یه برگه گذاشت جلوم گفت امضا کن..تفره رفتم..به هیچ وجه زیر بار حرفاش نرفتم..تف انداختم تو صورتش که عین سگه هار افتاد به جونم..با کمربند..مشت..لگد..دیگه جون تو تنم نمونده بود..رمقی نداشتم..دنیا جلوی چشمام تیره وتار شد و از حال رفتم..وقتی چشم باز کردم شماها روبالای سرم دیدم..باورم نمی شد..اینکه شماها رو هم اوردن اینجا..از همون چیزی که می ترسیدم..اینکه پای شما دوتا هم وسط کشیده بشه..دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه..شونه م از زور هق هق می لرزید ..تارا و ترلان هم همپای من گریه می کردن..همو بغل کردیم..ترلان با بغض و گریه گفت:نگران نباش تانیا..همه چیز درست میشه..ما تنها نیستیم..تارا هم سرشو تکون داد و گفت:حق با ترلانه..به همین زودیا از اینجا خلاص میشیم..نمیذارن چیزیمون بشه..با تعجب نگاشون کردم..از کیا حرف می زدن؟!..ترلان که دید
1400/06/04 14:58تعجب کردم لباشو به گوشم نزدیک کرد..با صدای ریز و زمزمه واری گفت:بلند نمیگم که صدامون رو نشنون..پسرا اینجان..-چی؟؟!!..سرشو برد عقب و با لبخند تکون داد..باورم نمی شد اونا هم اینجا باشن..وقتی ازشون خواستم اتفاقاته این مدت روبرام تعریف کنند همه چیزو گفتند..از خودشون..از پسرا..تارا از خودش و راشا و اینکه بهش فرصت داده گفت..ترلان از خودش و رایان برام گفت که امروز جلوی دانشگاه همو دیدن..اب دهانمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین..گلوم می سوخت..از دیشب فقط یه تیکه نون خورده بودم و یه مقداره کمی اب..اون هم برای اینکه بتونم زنده بمونم..دوست داشتم از رادوین برام بگن..خیلی نگرانش بودم..-بچه ها..حاله رادوین چطوره؟!..ترلان جوابم رو با لبخند داد: حالش خوبه..عالیه عالی..بابا طرف ورزشکاره دست کم گرفتیش؟!..خوشحال شدم..لبخند زدم و نگاش کردم..همون موقع در زیرزمین باز شد و من سایه ی خسرو و روهان رو بالای پله ها دیدم..دیگه شناخته بودمشون..تارا و ترلان با ترس خودشون رو به من چسبوندن..هر سه به دیواره نمور تکیه داده بودیم و با چشمان وحشت زده زل زده بودیم به پله ها که قامتشون درست توی درگاهه زیرزمین نمایان شد..هر دو لبخنده زشت و کریهی بر لب داشتند..به طرفمون اومدن و جلومون ایستادند..
پسرا از ماشین پیاده شدند..راشا نگاهی به اطراف و ان خانه ی ویرانه انداخت..- اینجا بیشتر شبیه به قبرستونه..خیلی داغونه..رادوین به طرفه خانه حرکت کرد وگفت: ظاهرا یه خونه ی خرابه ست ..جاش هم خیلی پرته..-اره بابا سه ساعت تو راه بودیم..حالا چکار کنیم؟!..رایان جواب داد: اول از همه موبایلاتونو بذارید رو سایلنت که صداش در نشه سوتی بدیم..اونوقت دیگه کارمون ساخته ست..رادوین سرش را تکان داد وخودش زودتر همراهش را خاموش کرد..راشا موبایلش را در اورد و همانطور که خاموش می کرد گفت :خب این از این..رو به رایان ادامه داد: دستوره بعدیتون چیه رئیس جان..رایان به رادوین اشاره کرد : رئیس اینه نه من..فعلا ایده بدید که ببینیم چه خاکی تو سرمون بریزیم..راشا به زمین اشاره کرد: اینجا که تا دلت بخواد خاک پیدا میشه..برو هر چقدر عشقت کشید بریز تو سرت..رادوین جدی گفت: شوخی بسه..الان که وقتش نیست..به خرابه بودنه اینجا نگاه نکنید..مطمئنم تجهیزاتشون بالاتر از این حرفاست..هر دو با تعجب گفتند: چطور؟!..رادوین به دوربینی که روی دیوار و زیر شاخه و برگ ها نصب شده بود اشاره کرد: اونجا رو نگاه کنید..خودتون می فهمید..راشا: اِِِِ..راست میگه دوربینه..این یعنی ممکنه همه جای این خونه خرابه رو دوربین کار گذاشته باشن..-فقط باید احتیاط کنیم..به هرحال شبه و می تونیم ازش
استفاده کنیم..تو خوده خونه هم نوره کمتری هست ..پس میشه یه کاریش کرد..رایان: ولی من مدله این دوربینا رو می شناسم..به هر حال خودم اینکاره ام..اینا تو شب جوری فیلم می گیرن که انگار روزه..فیلمی که ضبط میشه روشن و واضحه..راشا زد پشتش : ایول بابا کار دررررررسته..رایان ابروشو انداخت بالا که یعنی ما اینیم دیگه..رادوین: همینجوری هم که نمیشه اینجا وایسیم و همو تماشا کنیم..تنها راهی که میشه رفت تو از رو دیواره که مطمئنا دوربین نشونمون میده..راشا: اینجا پشت مشت هم نداره که بشه از اونجا رفت تو..کلا بسته ست..اگه باز هم باشه که خرابه ست و بن بسته..رایان مرموز خندید و گفت:شماها منو دست کم گرفتید؟!..فقط صبر کنید و تماشا کنید ببینید داش رایان چه هااااااا می کنه..با زدنه این حرف نیم خیز شد و به طرفه درختی که کنار دوربین بود حرکت کرد..راشا و رادوین با تعجب نگاهش می کردند..رایان از درخت بالا رفت ..کمی اطراف را نگاه کرد ..همانطور که دوربین را دست کاری می کرد تا از کار بیافتد به راشا و رادوین لبخند زد..کارش که تمام شد از درخت پایین امد..راشا زد رو شونه ش وگفت: ای کیو جان..رفتی دست کاریش کردی الان خاموش شد درسته؟..خب الان می ریزن اینجا دیگه چطوری بریم تو؟!..رایان با لبخند سرش را تکان داد: وقتی میگم کارمو بلدم یعنی بلدم..بابا من اینکاره ام..کارم با اینجور چیزاست..--یعنی چی؟!..-همه ی سیماشو که قطع نکردم..یکی از سیماش رو کشیدم..الان فیلم ثابته..یعنی خاموش نشده ولی تو حالت پاوس هستش..هرکی از جلوش رد بشه نمایش داده نمیشه..خوبیه این دوربین جدیدا به همین مزیتاشه..هر سه خندیدند..راشا اینبار محکمتر زد رو شانه ش و گفت: بابا دمت گررررررم..اصلا تو ای کیو..مخ..پروفسور..دانشمند..مخترع..در کل خیلییییی باحالی جونه داداش..دسته کم گرفته بودمت..میگم تو حیفی..رادوین با خنده گفت: بسه هر چی هندونه کاشتی زیر بغلش..تا دیر نشده بریم تو..یهو دیدید به چیزی شک کردن اونوقت دخلمون اومده..هر سه از دیوار بالا رفتند..کسی توی حیاط نبود..راشا: خدا کنه سگ مَگ نداشته باشن..راشا: وقتی اون 6 تا هرکول رو دارن دیگه سگ می خوان چکار؟!..رادوین: چی؟!..-- اون بالا که بودم یه لحظه دیدمشون..6 تا مرد هیکلی اسلحه به دست اینجاها می چرخن..راشا اب دهانش را قورت داد: اوه اوه..یعنی من از پسه یه دونه از اونا هم بر میام؟!..رادوین نچ چی کرد و به قد و هیکله خوش فرمه راشا نگاه کرد:یعنی حیفه این هیکل که واسه ت ساختم ..چیه جا زدی؟..راشا که بهش برخورده بود سینه سپر کرد و گفت: هان؟..کی؟..من؟..عمراااااا..را شا و ترس؟!..خبرش بیاد ایشاالله..رایان: کی؟!..راشا: مرده ترسو..رادوین: بسه
1400/06/04 14:58فهمیدم تو کلا نترس به دنیا اومدی..حالا راه بیافت..راشا کمی هول شد و گفت: اول بزرگتر..تا تو هستی غلط بکنم بیافتم جلو..جلو برو نامردم اگه پشته سرت نیام..رادوین خندید و حرکت کرد..راشا و رایان هم پشت سرش بودند که..
با دیدن خسرو و روهان که از در یکی از اتاقک های اونطرف بیرون امدند عقب گرد کردند و پشت یکی از دیوارهایی که مثل دیگر دیوارهای خانه نیمی از ان ریخته بود مخفی شدند..خسرو و روهان به طرف زیرزمین رفتند ..رایان: اونا کی بودن؟!..رادوین: یکیشون همون روهانه..ولی اون یکی اشنا نبود..راشا با بی طاقتی گفت:خب بریم دیگه..رفتن تو زیرزمین..رایان: چطوری بریم؟!..اگه یکی از اون نره غولا جلومون ظاهر شد چی؟..--خب اینجا هم که نمی تونیم وایسیم..بالاخره باید یه کاری بکنیم ..رادوین نگاهی به اطراف انداخت..فضای خانه کاملا بسته بود ..-پشت خونه بسته ست..پس اگرهم کسی بخواد بیاد از تو یکی از همین اتاقاست..اگه حواسمون رو به دوربینا جمع کنیم شاید بشه رفت اونطرف..رایان ازهمانجا سرک کشید..--فعلا من 2 تاشونو دیدم..یکی اونطرفه خونه ست..یکی هم درست سمت راستمونه..راشا کمی فکر کرد ..-اینطور که اینا دوربیناشون و تنظیم کردن اگه چسبیده به دیوار حرکت کنیم تو زاویه ی دیدشون نیستیم..چون لنزشون مستقیم به طرفه اتاق ها و زیرزمینه..ولی..رایان ادامه داد: ولی وقتی خواستیم بریم تو زیرزمین چه غلطی بکنیم؟!..فکر اونجاشو هم کردی؟!..نیشش باز شد وگفت:نه دیگه فکره اونجاشو نکردم..--هه هه..خسته نباشی واقعا..-خب تو مخی بریز وسط ببینیم چند مرده حلاجی..--من میگم اول به سیستم ها و تجهیزاتشون نفوذ کنیم و از کار بندازیمشون بعد بریم پیشه دخترا..رادوین: فکر خوبیه..بریم..راشا با چشمانه گرد شده نگاهشان کرد..- کجاااااااا؟!!!!..خداوکیلی حسه سوپرمن بودن بهتون دست داده ها...توهم زدید بابا مگه میشه بریم تو و دوربیناشون رو دستکاری کنیم؟!..رایان زد رو شونه ش..--کار نشد نداره ..اگه جیگرشو نداری بمون همینجا خاک بازیتو بکن..اخم کرد:کی جیگرشو نداره؟!..من؟!..بیشین مینیم باااااا..رایان خندید: پس راه بیافت..با غرور ابروشو انداخت بالا و گفت: فقط به خاطر عشقم..وگرنه منو چه به اینجور جاها..رادوین خندید..-- دمه عشق و عاشقیت گرم که لااقل الان داره ازت یه مرد می سازه..-اینکه برم تو دله اون 6 تا غول تشن و عینه لاک پشت های نینجا جو زده بشم نشانه ی مرد شدنمه؟..--دقیقا!!..-پس تا الان مرد نبودم دیگه!..--شک نکن!..هر سه خندیدند..برای اینکه جلب توجه نکنند اروم صحبت می کردند..سکوت شب رو تنها صدای زوزه ی گرگ ها می شکست..رادوین: سه تا اتاق و یه اتاقه خرابه و یه زیرزمین..هر کدوم میریم
تویکی از اتاقا..اینجوری زودتر به نتیجه می رسیم..ممکنه دیر بشه..هر سه موافقت کردند..رادوین: قرارمون بعد از انجام کار همینجا..--باشه..--باشه ..بریم..********************رادوین از کنار دیوار به داخل اتاق سرک کشید و با احتیاط وارد شد..کسی توی اتاق نبود..نگاهی به اطراف انداخت..یک میز وصندلی..تلویزیون و کمده کوچکی که کنار دیوار قرار داشت تمام ان چیزی بود که داخل اتاق گذاشته بودند..-اینجا که خبری نیست..سایه ای روی دیوار نظرش را جلب کرد..یک نفر اسلحه به دست پشت سرش ایستاده بود..بدون انکه خودش را ببازد و یا هول شود نفس عمیق کشید ..با یک حرکته سریع برگشت وبا ارنج به صورتش کوبید..مرد ناله ای کرد و روی زمین افتاد..اسلحه ش را به طرف رادوین نشانه گرفت و شلیک کرد..صدا خفه کن روش نصب شده بود..رادوین سرش را خواباند و با زانو به شکم مرد ضربه زد..مرد از زور درد به خود می پیچید..سرش را بلند کرد و به حساس ترین نقطه از گردنش ضربه زد که بیهوش روی زمین افتاد..او را کشید وگوشه ی اتاق پشت کمد انداخت..اسلحه ش را برداشت و با احتیاط از اتاق بیرون امد..*****************رایان زیر پنجره مخفی شد..از همانجا به داخل اتاق سرک کشید..2 نفر انجا بودند..نگاهی به اطراف انداخت..تخت های سه طبقه به ردیف کنار هم چیده شده بودند..-پس اینجا کپه ی مرگشونو می ذارن..دوتا مرد مشغول گپ زدن بودند..رایان سنگ نسبتا درشتی از روی زمین برداشت..زد به در..توجه هر دو نفر به طرف در جلب شد..رایان ارام نیم خیز شد و پشت دیواره ی اتاق مخفی شد..در اتاق باز شد..هر دو بیرون امدند..--چی بود؟!..--نمی دونم!!..سنگ دیگری را برداشت و درست جلوی پای خودش به زمین زد..به انطرف نگاه کردند..مرد بلند داد زد: اونجا کیه؟!..محتاطانه اسلحه به دست به همان طرف رفتند..رایان خودش را عقب کشید..دقیقا زیر سایه ی یکی از درختان مخفی شده بود..یکی از مردانه مسلح جلو امد که رایان با پا محکم به زیر دستش زد..اسلحه پرت شد اونطرف..رایان مرد را به طرف خود کشید و تا به خود بیاید با ضربه ای کاری بیهوشش کرد و رو زمین پرتش کرد..-نفله..دستی به لباسش کشید..صدای مرده دوم را شنید..--سیروس..چی شد؟!..رایان تو جای خود ایستاد..قصد داشت همان بلایی که به سر مرد اول اورده بود را به سر او هم بیاورد..اسلحه ش را که دید اینبار با زانو زد زیر شکمش و اسلحه ش را گرفت..با ارنج محکم به پشت گردنش ضربه زد..ولی ان مرد که قوی تر از رایان بود مچ پایش را گرفت و کشید..رایان به پشت روی زمین افتاد..مرد بهش حمله کرد..رایان زانویش را بالا اورد و با پا توی صورتش زد..همزمان چرخید و از روی زمین بلند شد..اینبار مرد روی زمین افتاده بود .. صورتش را در دست
1400/06/04 14:58گرفته بود وناله می کرد..رایان امانش نداد و با قسمته انتهایی اسلحه به گردنش ضربه زد..بیهوش روی زمین افتاد..هر دو را زیر درخت مخفی کرد ..*******************راشا در حالی که قلبش بی امان در سینه ش می کوبید از لای در به داخل نگاه کرد..1مرد قوی هیکل پشت میزی نشسته بود..کمی که سرک کشید متوجه مانیتورهایی که مقابلش روی میز قرار داشت شد..- پس همینجاست..عجب شانسی دارم منه بدبخت..یکی از درشتاش افتاده به من..مرد از جایش بلند شد..به طرف فلاسکه چای رفت..مقداری چای داخل لیوانش ریخت و دوباره برگشت..قسمتی از اتاق شبیه به راهرو بود..تنگ و تاریک..راشا از کنار دیوار رد شد و خودش را به همان قسمت رساند..پنجره ای که روی دیوار بود انطرفش همان راهرو قرار داشت..پنجره باز بود..خودش را بالا کشید و پرید..مرد با شنیدن صدای پا نظرش جلب شد و برگشت..ولی راشا تو قسمت تاریکه اتاق قرار داشت..--کسی اونجاست؟!..اسلحه ش را برداشت و از جا بلند شد..راشا اب دهانش را با سر وصدا قورت داد..به دیواره ی اتاق تکیه داد و چشمانش را بست..نفس عمیق کشید..تا به حال تو چنین موقعیتی قرار نگرفته بود..از این رو اضطراب سرا پایش را فرا گرفته بود..صدای قدم های مرد را می شنید..درست کنار دیوار رسیده بود که راشا دستش را مشت کرد وضربه ی محکمی به صورت مرد زد..مرد که شوکه شده بود با این حال اسلحه ش را رها نکرد وبه طرفش شلیک کرد..گلوله درست از کنار صورتش گذشت..با ترس چشمانش گرد شده بود..سریع به دیوار تکیه داد..-یا خدا نزدیک بود برای همیشه به دیار باقی بپیوندما..ننه بابامون هم که اون دنیا منتظرمونن دیگه بهونه ازاین بالاتر؟!..خدایا خودمو به خودت سپردما..منو صحیح و سالم تحویله رایان و رادوین بده..من تازه عاشق شدم نذار ناکام راهیه اون دنیا بشم..هنوز کلی ارزو تو دلم تلنبار شده..بذار بهشون برسم بعد.. اخه اینجوری عُقده ای میرم اون دنیاها..دلت میاد؟!.همانطور که زیر لب با خودش زمزمه می کرد متوجه شد که مرد با یک قدم دیگرکه بردارد درست کنارش قرار می گیرد..چاره ای نبود..باید مبارزه می کرد..با پا محکم به زیر دستش زد..مرد به عقب افتاد ولی اسلحه هنوز تو دستاش بود..گیج ومنگ به راشا نگاه می کرد..اسلحه ش را نشانه گرفت ولی همزمان با شلیکی که کرد راشا با پا به پهلویش ضربه زد..گلوله خلاف رفت وبه راشا اصابت نکرد..با یک جست از روی زمین بلند شد..دستانش را مشت کرد و به حالتی تدافعی جلوی صورتش گرفت..راشا هم گارد گرفت و درست رو به روی مرد ایستاد..مرد با پایش یک حرکته حرفه ای را اجرا کرد وهمزمان چرخید..راشا سرش را دزدید و با مشت به شکم مرد ضربه زد..مرد نالید ولی دست بردار نبود..ظاهرا از
1400/06/04 14:58دیگر مردانی که در انجا بودند قوی تر بود..مرد مشتش را به طرف صورت راشا برد که راشا نتوانست به موقع عمل کند و مشت به زیر چشمش خورد..از درد نالید و دستش را به روی صورتش گذاشت..مرد هم از فرصت استفاده کرد و با پا به پهلوی او ضربه زد..راشا روی زمین افتاد..به خودش می پیچید..مرد زیر لب ناسزا می گفت و همانطور که به پهلویش ضربه میزد فحش های رکیکی به زبان می اورد ..در این بین حرفی زد که باعث شد راشا با عصبانیت نگاهش کند..--بی پدر و مادر..پاشو دیگه..پاشو از خودت دفاع کن..حرومزاده ی عوضی..راشا دندان هایش را به روی هم سایید..خون جلوی چشمانش را گرفته بود..روی پدر ومادرش حساس بود..با فریادی خفه از جایش بلند شد و همزمان با پا به حالته چرخشی زیر پای مرد زد..مرد که انتظاره این حرکت را نداشت به پشت روی زمین افتاد..راشا وقت را از دست نداد و با زانو روی شکمش نشست..از درد فریاد زد..دستش را روی دهان مرد گذاشت و فشرد..زیر لب غرید: خفه شو کثافت..به من میگی حرومزاده اره؟!..مشتی محکم به صورتش زد..با ارنجش به گردن او ضربه زد..ولی هنوز هم بهوش بود و از درد به خود می پیچید..-خیلی سگ جونی..می دونستی عوضی؟..ولی نشونت میدم..دیگر هیچ استرس و اضطرابی نداشت..بلندش کرد..بی حال رو به روی راشا ایستاده بود..توانه مقاومت نداشت..راشا به زیر شکمش ضربه زد..مرد که خم شد ضربه ی بعدی را به پشت گردنش وارد کرد..اینبار بیهوش روی زمین افتاد..در حالی که نفس نفس می زد با لگد به پهلوی مرد ضربه زد و زیر لب گفت:رذل..دستانش را کشید وجسم بی جانش را پشت میز مخفی کرد..نگاهش به مانتورها افتاد..بدونه فوت وقت به طرف سیستم و تجهیزاتشان رفت..همه ی انها را از کار انداخت..سیستم به کل خاموش شد..با احتیاط از اتاق بیرون رفت..قرارشان پشت همان دیوار بود..بالای زیرزمین ایستاده بودند..صدای خسرو واضح به گوش رسید..
" تانیا "نگاهه منفورشو تو چشمای هر سه مون دوخت ..با خشم داد زد: بهتره هر چی که میگم گوش کنید..این به نفعه هر سه ی شماست..عین گرگه وحشی به طرفمون هجوم اوردن و زیر بازومونو گرفتن..هر سه تقلا می کردیم وجیغ می کشیدیم..پرتمون کردن رو صندلی..جلومون یه میز بود که یه برگ کاغذ همراه خودکار گذاشت روش..از زور ترس و وحشت نفس نفس می زدم..رنگه هر سه مون پریده بود..فریاد زد وبه برگه اشاره کرد..--امضا کنید..د یالا..ترلان و تارا سراشون رو به نشونه ی "نه" تکون دادن..من هم که کمی جراتم بیشتر بود لرزون گفتم:خیلی پستی..این همه سال فکر می کردم عموی ما هستی و با اینکه مغروری ولی صلاحه برادرزاده هات رو می خوای ولی الان..داد زد: خفه شو..من عموی هیچ کدوم ازشماها نیستم..اون پدره
عوضیتون هم با من نسبته برادری نداشت..اون اضافی بود..تو خانواده ی ما پدر شماها یه فرده کاملا زیادی محسوب می شد..البته جلوی چشم من اینطور بود وگرنه همه عاشقش بودن..در کسری از ثانیه هر چی که می خواست فراهم می شد..اون پست فطرت همه چیزه منو ازم گرفت..انگشت اشاره ش رو به طرف ما نشونه گرفت ..--ولی دیگه تموم شد..پدرتون که مرد تو فکره این بودم یه جوری شماها رو هم از سر خودم باز کنم..روهان تو رو می خواست..اون هم می تونست کمکم کنه..بهش قوله تو رو داده بودم..که اگرهمه چیز خوب پیش بره تو رو به دست میاره..خواستم تارا عروسم بشه که اینجوری و به این بهانه بکشونمش سمت خودم و خانواده م..ولی این کارهم عملی نشد..نه سروش خواست و نه این دختره ی کله شق..ولی این بازی رو به پایانه..با هر امضای شما سه نفر من به کل داراییتون دست پیدا می کنم..تارا با ترس و هق هق گفت:اونوقت..چه بلایی..به سرمون میاری؟!..کمی نگامون کرد..دیوانه وار قهقهه زد وسرشو تکون داد..--من با شماها هیچ نسبتی ندارم..برام هم مهم نیست چه بلایی به سرتون میاد..پس..داد زدم: عوضی ما هنوز هم برادرزاده هاتیم..چطور می تونی همچین معامله ای رو باهامون بکنی؟..بلندتر از من فریاد زد: من برادر ندارم..شماها هم با من نسبتی ندارید..براتون مرگ رو در نظر گرفتم ولی حیفه که همینجوری بمیرید..به روهان اشاره کرد..کنارش ایستاده بود و با پوزخند تو چشمای من زل زده بود ..--روهان کمکه زیادی بهم کرده..حقش نیست همینجوری ازت بگذره..به هر حال..باید یه جورایی ارومش کنی..با نفرت به هر دوشون نگاه کردم..می دونستم منظورش چیه..خدایا چقدر این مرد پست وعوضی بود ..پول چه کارایی که نمی کرد..همینطور که باعث شده بود عموی ما..عموی ناتنی ما چنین کاری رو باهامون بکنه..به راحتی بذاره یه مرد نزدیکمون بشه و..خدایا پستی و رذالت تا به کی؟!..همیشه به خاطر پول..پول ..و باز هم پول..به ترلان و تارا که چسبیده بودن به من نگاه کرد و با پوزخنده خاصی گفت: واسه شماها هم کم نمیذارم نگران نباشید..بالا به اندازه ی کافی ادم دارم که خوب بلدن باهاتون چکار کنن..بلند زد زیر خنده وسرشو تکون داد..تارا سرشو رو شونه م گذاشته بود و گریه می کرد..ترلان هم می لرزید و من هم اشک می ریختم و هم با نفرت نگاش می کردم..لرزش بدنم از ترس نبود از این همه رذالت بود که داشتم به چشم می دیدم..یه دفعه به طرفمون اومد و زیر بازوی تارا رو گرفت..کشیدش سمت خودش..تارا بلند جیغ می کشید و تقلا می کرد از بغلش بیاد بیرون..من وترلان هم جیغ و داد راه انداخته بودیم که اسلحه ش رو گذاشت رو شقیقه ی تارا..هر سه لال شدیم وبا وحشت نگاش کردیم..داد زد: بشینید
1400/06/04 14:58سرجاتون..وگرنه با یه تیر خلاصش می کنم..اروم نشستیم..ترلان با هق هق گفت:چکارش داری عوضی..ولش کن..--باشه..ولش می کنم..ولی بعد از اینکه اون برگه رو امضا کردید..د یالا تا کارشو نساختم..چشمامو بستم..اشک صورتمو خیس کرده بود..چشمامو که باز کردم برگه رو از پشته پرده ی اشک تار می دیدم..خودکار رو برداشتم..چند قطره اشکم به روی برگه چکید..هق هقمو خفه کردم..از این ادم هرکاری ساخته بود..با دستای لرزونم امضا کردم..خودکار رو گذاشتم رو برگه و با پشت دست اشکامو پاک کردم..جون خواهرم در خطر بود..باید برای نجاته جونش هر کاری می کردم..پول و ثروت که چیزی نبود..حتی شده باشه جونم رو هم براشون میدم..ما که کسی رو جز هم نداریم..ترلان هم مثل من با بغض و اشک امضا کرد..--خوبه..اگر می دونستم با این روش زودتر دست به کار می شید از اول همین کارو می کردم..تارا رو پرت کرد طرفمون..گرفتمش تو بغلم..بلندبلند گریه می کرد..سعی داشتم ارومش کنم..اسلحه ش رو به طرفه من و ترلان نشونه گرفت..رو به تارا داد زد: امضا کن..تارا سرشو از تو بغلم بیرون اورد..دستش سرد و یخ زده بود..تنش می لرزید..خودکارو برداشت..دستشو تو دستم گرفتم..نگام کرد..-اروم باش عزیزم..اروم باش..سرشو تکون داد..اون هم امضا کرد..روهان برگه رو برداشت..هر دو نگاهی به برگه و امضای ما سه نفر انداختند..خسرو با رضایت لبخند زد وسرشو تکون داد..--عالیه..برگه رو گذاشت تو جیبش و به روهان نگاه کرد..--من میرم بالا بچه ها رو می فرستم پیشتون..دیگه اینجا کاری ندارم..به ما اشاره کرد وبا لبخنده مرموزی ادامه داد: خوش باشید..روهان: قرارمون که یادت نرفته؟..اون جواهرات ماله منه..--نه پسر..قرارمون سرجاشه..بعد با هم حرف می زنیم..--باشه..نگاهی به ما انداخت و از زیرزمین بیرون رفت ..بعد از رفتن خسرو روهان موبایلشو در اورد و شماره گرفت..--الو..بیژن چکار می کنی؟!......چرا از خونه رفتی بیرون؟مگه.......خیلی خب..رسیدی با یکی دیگه از بچه ها بیاین تو زیرزمین..........باشه........تموم شد بیاین...........من منتظرم..گوشیش رو قطع کرد وبا لبخنده نفرت انگیزی نگامون کرد..اینبار نگاهش تنها روی من نبود..به ترلان و تارا هم بدجور نگاه می کرد..از طرفی ذهنم بدجور درگیره جواهراتی که ازشون حرف می زد بود..باید سر در می اوردم..بی مقدمه و جدی پرسیدم: قضیه ی جواهرات چیه؟!..کمی نگام کرد..با پوزخند گفت:جواهراتی که گردنبنده مادرت هم جزوشونه..اون میراثه خانوادگیه شماست..پدرت خودش پیش من گذاشته بود..تا تونستم اعتمادش رو به خودم جلب کردم..انقدری که منو جای پسرخودش می دید و بهم اطمینان کامل داشت..اون جواهرات رو دسته من به عنوان امانت گذاشت..ولی مرگ
1400/06/04 14:58بهش این فرصت رو نداد که بخواد ازم پس بگیره..با خسرو قرار گذاشتم که در قباله تصاحبه داراییه شما اون جواهرات رو بده به من..خب جزو میراثه خانوادگی اون هم می شد..قبول کرد..و حالا اون جواهرات تموم و کمال ماله منه..با نفرت گفتم: مگه چقدر بود که بخاطرش اینکارو کردی؟..--هه..چقدر؟!..به میلیارد فکر کن..بالای 5 میلیارد..دهان هر سه ی ما از تعجب باز موند..یه همچین میراثه گرانبهایی رو پدرم سپرده بود دسته این لاشخور؟!..چطور بهش اعتماد کرده بود؟!..می دونستم پدرم مرده ساده و زود باوریه..ولی نه تا اینقدر که بخواد میراثمون رو امانت پیشه این نامرد بذاره..معلوم بود درسشو خوب بلده..عمو خسرو با اون همه زیاده خواهی و حرص و طمع چطور راضی شده بود جواهرات رو بهش ببخشه؟!..یه جای کار می لنگید..صدای قدمهایی رو شنیدیم..باز ترس و وحشت وجودمون رو پر کرد..نگاهه پر از هراسمون به در زیرزمین بود..روهان نگاهش روی ما بود و پشت به در زیرزمین ایستاده بود..داد زد: اومدید؟..بیاید که قراره کلی خوش بگذرونیم..هر سه ی ما با چشمان گرد شده به درگاهه زیرزمین نگاه می کردیم که رادوین و رایان و راشا اونجا ایستاده بودند..صورت راشا و رایان از زور خشم سرخ شده بود..رادوین دستاشو مشت کرده بود و دندوناشو روی هم فشار می داد..با یک حرکت دستشو حلقه کرد دور گردن روهان و محکم فشار داد..رایان و راشا روبه روش ایستادند ..رایان با مشت محکم زد تو شکمش..روهان شوکه شده بود..خبر نداشت به جای همدستاش پسرا پشته سرش ایستادند..رایان داد زد: کثافته اشغال..چه غلطی می خواستی بکنی؟..هان؟..راشا با خشم مشته محکمی تو صورتش کوبید و فریاد زد: که خوش بگذرونین اره؟..خب پس صبر کن..چون قراره بیشتر از اینا بهت خوش بگذره..رادوین حلقه ی دستشو تنگ تر کرد..ترسیدم بکشش کار دسته خودش بده..ترلان و تارا پشتم وایساده بودند..سریع رفتم سمت رادوین..-رادوین ولش کن..کشتیش..با خشم غرید: ساکت شو تانیا..بدتر از مرگ حقشه..به بلوزش چنگ زدم: نکن رادوین..بدبخت می شیم..نکن..خواهش می کنم..نگام کرد..التماس رو تو چشمام دید..فکش منقبض شده بود و شعله های اتش از چشمای ابی خوش رنگش زبانه می کشید..سرخ شده بود و ابی چشماش پررنگ تر به چشم می اومد..خدایا چقدر عصبانی بود..رایان و راشا همینطور با مشت ولگد افتاده بودن به جونه روهان..رادوین اروم ولش کرد..نفس نفس می زد..--بسه..ولش کنید..روهان بی جون و نالان رو زمین افتاد..به رادوین نگاه کردم..انگار کلافه بود..دستی به صورتش کشید..چشماشو چند بار بست و باز کرد..اخر طاقت نیاورد یه عربده کشید وهمچین محکم با پا کوبوند تو پهلوی روهان که فریاد گوشخراشش تو کل
1400/06/04 14:58زیرزمین پیچید..رادوین داد زد: اینو زدم تا یادت بمونه که رذالت و نامردیت رو هر جا و توی هر خراب شده ای به رخه چند تا دختر نکشی..پست فطرت ..راشا بازوشو گرفت و گفت: بریم رادوین..داره دیر میشه..2تاشون بیرونن اگه زود نجنبیم سر و کله شون پیدا میشه..رایان هم دستشو کشید..ولی نگاهه خشمگین رادوین به روی صورته جمع شده از درده روهان بود..هر سه رفتیم بیرون..رایان دست ترلان رو گرفته بود و راشا هم دسته تارا رو..فقط من و رادوین جدا از هم می دویدیم..نمی دونم چی شد..حواسم به رو به رو بود که یه سنگه بزرگ از زیر پام در رفت و خوردم زمین..وای همه ی جونم که درد می کرد دیگه بدتر شدم..زانوم درد گرفته بود ..خواستم اروم بلند شم که دستی گرم و مردونه زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد..نگاش کردم..رادوین بود..اخمه غلیظی به روی پیشونیش داشت ولی نگاهش گرم و اروم بود..--چیزیت که نشد؟..-نه..خوبم..دستش و اورد جلو و دستمو محکم تو دستِ گرم و مردونه ش گرفت ..--می تونی راه بیای؟..-اره..بریم..--نه..با تعجب نگاش کردم..--تو با بچه ها برو..من یه کاره نیمه تموم دارم که باید تمومش کنم..با وحشت گفتم: چی؟!..رادوین بیا بریم..تو رو خدا..اینجا خطرناکه..--نه..باید خسرو رو پیداش کنم..رفت پشت خونه..تو برو منم بعد میام..-نه من تنهات نمیذارم..به هیچ وجه..--لج نکن تانیا..برو..-گفتم نمیرم..باهات میام..همه ی اینا به خاطره منه پس باید باهات باشم..چند لحظه تو چشمام زل زد..به ناچار سرشو تکون داد..رو به بچه ها که کمی اونطرف تر منتظر ما ایستاده بودن گفت: شماها برید ما هم بعد میایم..تارا و ترلان تعجب کردن ولی پسرا که انگار از قبل همه چیزو می دونستن اروم سر تکون دادن..رادوین رو بهشون گفت: منتظر ما نباشید..تا می تونید از اینجا دور بشید..کارم که تموم شد زنگ می زنم..فقط برید..هر 4 نفر کمی به ما نگاه کردن..دلم می خواست خواهرامو بغل بگیرم و بهشون بگم مواظب خودشون باشن..ولی الان وقته این کارا نبود..رایان و راشا دستشونو کشیدن و اونا رو همراه خودشون بردن..حالا من و رادوین تنها توی این خراب شده مونده بدیم..دستمو محکم تو دستش نگه داشت و کمی فشرد..نمی دونم چرا..ولی باهاش که بودم احساس امنیت می کردم..اینو الان می تونستم خیلی خوب درک کنم..--بریم..سرمو تکون دادم..حرکت کرد..
1400/06/04 14:58#پارت_پایانی_قرعه
1400/06/07 16:18-اینجا چرا انقدر تاریکه؟!..
--چون دور افتاده ست..از شهر خیلی فاصله داریم..
-حتی یه کوچولو نور این اطراف نیست..نمی تونم جلومو ببینم..
--اروم حرکت کن..نترس ..
-مگه میشه نترسم؟!..دارم قبض روح میشم..
با حرص زیر لب گفت: خب با بچه ها بر می گشتی..چه اصراری بود که حتما با من بیای؟..
-نه من..
--هیسسسس..
ساکت شدم و نگاش کردم..با کنجکاوی اونطرف رو می پایید..چشم چرخوندم از روی دیوار نگاه کردم..نصفش ریخته بود..تو اون تاریکی چیز زیادی مشخص نبود..
اروم گفتم: من که چیزی نمی بینم..چی شده؟!..
--یه صدایی شنیدم..مثل خش خش..
تا برگشتیم ببینم چه خبره و صدا از کجاست دیدیم یکی اسلحه به دست پشت سرمون ایستاده..از ترس جیغ زدم و سفت چسبیدم به بازوی رادوین..
یکی از همون مردا بود..با لبخنده زشت و کریهی زل زده بود به ما..از پشت سر صدای خسرو رو شنیدیم..برگشتیم..خوده عوضیش بود..
--اینجا چکارمی کنی؟!..پس اون روهانِ عوضی اونجا چه غلطی می کرد؟..
با عصبانیت به طرفم اومد که با ترس پشت رادوین مخفی شدم..دستشو از پشت اورد و به حالت حفاظ دورمو گرفت..با اخم به خسرو خیره شده بود..
خسرو برگشت منو بگیره که رادوین هم همراهش برگشت و این اجازه رو بهش نداد .. همزمان بلند غرید: دستت بهش بخوره خونت حلاله..
همچین بلند و با غیض این جمله رو به زبون اورد که هم خسرو سر جاش خشک شد و هم من مات مونده بودم..
خسرو پوزخند زد:هه..تو دیگه کی هستی؟..حامی یا ناجیش؟..برو کنار بچه..
رادوین کمه کم 28 یا 29 سال سنش بود لابد جلوی چشمِ این هنوز بچه ست..کارد می زدی خونش بیرون نمی زد..با وحشت بهشون نگاه می کردم..می ترسیدم این وحشی کاری دست رادوین بده..
خسرو به طرفم اومد که رادوین محکم با ارنجش زد زیر چونه ش..مرد اسلحه ش رو نشونه گرفت و خواست شلیک کنه که رادوین منو همراه خودش خم کرد و زد زیر پاش ..مرد به پشت پهن شد رو زمین و صدای فریادش بلند شد..
رادوین فرز اسلحه ش رو از تو دستش کشید..ظاهرا پشت سر مرد یه سنگ بوده که حالا سرش با اون سنگ برخورد کرده بود و خون به شدت بیرون می زد ..با چندش رومو برگردوندم..
خسرو پشت سرش بود..رادوین برگشت طرفش ولی همزمان من جیغ کشیدم و..دیر شده بود..خسرو چاقوش رو فرو کرد تو کتفه رادوین..از درد بلند نالید ..منم پشت سر هم جیغ می کشیدم وصداش می زدم..خدایا چرا به خسرو توجه نکردم؟..نگام همه ش به رادوین و اون مرد بود و ندیدم که خسرو تو دستش چاقو داره..
اون یارو هم بیهوش روی زمین افتاده بود..به درک..پست فطرتا..
کتفش و چسبید..از لای دستش خون بیرون می زد..چشماشو جمع کرده بود و محکم روی هم فشار می داد..بازوشو گرفتم..
با گریه صداش زدم..
-رادوین..حالت
خوبه؟..رادوین..
سرشو تکون داد..ولی نگام نکرد که ببینم حالش چطوره..مطمئنا خوب نبود و درد داشت..نفس نفس می زد..یهو چشماشو تا اخرین حد باز کرد و با نعره از جاش بلند شد..با وحشت نگاش کردم..به طرف خسرو یورش برد و یقه ش رو چسبید..تا خسرو بخواد به خودش بیاد رادوین با زانوش محکم کوبید زیر شکمش..نالید و خم شد..چاقوش افتاد رو زمین..سریع برش داشتم که یه وقت نخواد باهاش کاری بکنه..
رادوین با اینکه زخمی بود ولی انگار همین بهانه ای براش شد تا هر چی عصبانیت و درد داره سره اون عوضی خالی کنه..دست سالمش رو مشت کرد و محکم زد پشت گردن خسرو..
خسرو بی هوش افتاد تو بغلش..پرتش کرد رو زمین..رنگش پریده بود و صورتش عرق کرده بود..
نفسش بریده بود و درهمون حال گفت:..بیا اینجا..باید..جیباشو بگردیم..زود باش تانیا..
سرمو تکون دادم و سریع نشستم کنار خسرو..همه ی جیباشو گشتم..چند تا کلید..همون برگه..و یه سری وسایله شخصی مثل موبایل و دستمال و..
--کلیدا و برگه رو بردار..زود باش باید بریم تا کسی نیومده..
تند برشون داشتم و گذاشتم تو جیب شلوارم..مانتوم که به کل تیکه پاره شده بود..حتی شالم هم چند جاش جرخورده بود..ولی خداروشکر شلوارم سالم بود..
صدای خش خش اومد..سریع برگشتیم..توی تاریک و روشنی دیدم که یه مرده سیاهپوش داره به طرفمون میاد..
-- یکی از هموناست..زود باش تانیا..
دستمو گرفت تو دستش وبلندم کرد..هر دو شروع کردیم به دویدن..به طرفمون شلیک شد..سرامون رو خم کردیم..
--چون شبه سخت می تونه هدفگیری کنه..تا می تونی بدو ..باید از قسمتای تاریک رد بشیم..
نفس نفس می زدم..
-اما اینجا..که..همه ش درخته..کجا ..بریم؟..
--تو فقط بیا..تندتر بدو دختر..
کار دیگه ای هم مگه می تونستم بکنم؟..اینم حرف بود می زد؟..
دست هم رو محکم گرفته بودیم و می دویدیم..انقدر که دیگه نفس برای جفتمون نمونده بود..مخصوصا رادوین که زخمی هم بود..
یه تخته سنگه بزرگ سمت راستمون بود..نالان و بی جون رفتیم طرفش..هر دو پشتش مخفی شدیم و پهن شدیم رو زمین..من از زور خستگی ناله می کردم و رادوین از درد..
چندتا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا باید ولی نیومد..گلوم خشک شده بود..
تو جام نشستم..نگاش کردم..چشماش نیمه باز بود .. قفسه ی سینه ش به شدت بالا و پایین می شد و دست راستشو گذاشته بود رو شونه ش..حالش خوب نبود..نور ماه اطراف رو تا حدودی روشن کرده بود..
-دیگه دنبالمون نمیاد؟..
--میاد..ولی فعلا میره سر وقته رئیسش..اینجا هم امن نیست باید یه جوری خودمونو به جاده برسونیم..
-جاده از کدوم طرفه؟..
--نمی دونم..هم تاریکه و هم اینکه راه رو بلد نیستم..
پوف کردم و بی حال به سنگ تکیه دادم..
-موبایلتو بده زنگ
بزنم..
نالید: من حالم خوب نیست تانیا..بیا خودت از تو جیبم بردار..
کنارش رفتم..روش خم شدم..چشماش بسته بود و لباشو می گزید..می دونستم درد داره ولی باید چکار می کردم؟!..
-کجاست؟..
--تو جیب شلوارم..سمت راست..
دستمو بردم سمت جیبش..یه شلوار جین ابی تیره بود و چسبیده بود به پاش..هیکلش ورزیده و ورزشکاریه برای همین لباس تو تنش جذب میشه..
دستمو کردم تو جیبش..موبایلشو برداشتم ..بزرگ بود..مگه بیرون می اوووووومد؟!..هی می کشیدم باز گیر می کرد..محکم گرفتم تو دستمو کشیدمش بیرون..اخیش..بالاخره اومد بیرون..
صدای خنده ی ریزش رو شنیدم..نگاش کردم..رو لباش لبخنده محوی بود و بی صدا می خندید..
-به چی می خندی؟!..
چشماشو بازکرد و نگام کرد..
--هیچی..
-هیچی هم خنده داره؟!..
--اره ..نداره؟..
تو دلم گفتم خدا شفات بده..ولی انگار فقط تو دلم نبود رو زبونمم اورده بودم که لبخندش پررنگ تر شد..
چپ چپ نگاش کردم ..به ارومی گفت: قلقلکم اومد..واسه همین خنده م گرفت..حالا بازم خدا شفام بده؟..
اول یه کم نگاش کردم..اوه اوه..لبمو اروم گزیدم..وای خاک تو سرم داشتم قلقلکش می دادممممم؟!..دیگه چی؟!..
سرمو کردم تو گوشی تا نگاشو حس نکنم ولی سنگینیش روم بود و خیلی راحت حسش می کردم..
-اَکه هی..
--چی شد؟!..
-انتن نمیده..حالا چکار کنیم؟..
--پاشو همین نزدیکی بچرخ شاید انتن داد..
همین کارو هم کردم ولی بی فایده بود..
-نمیده..
جوابی نداد..نگاش کردم..چشماش بسته بود..ترسیدم..وای خدا ..نکنه مرده؟!..
کنارش نشستم ونسبتا بلند صداش زدم..زیر لب گفت: زنده م..انقدر جیغ و داد نکن میریزن سرمون..
-وااااای من که مردم و زنده شدم..چرا چشماتو بستی؟..
فقط لبخنده بی جونی تحویلم داد..باید یه کاری می کردم..این جوری نمی شد..
دستش هنوز رو شونه ش بود..نگاش کردم..دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم..از روی زخم برش داشتم..چشماش باز شد و نگام کرد..بی توجه به نگاه خیره ش زخمشو نگاه کردم..
تاریک بود و نمی تونستم واضح ببینم..نور موبایل رو انداختم رو کتفش..بلوزش کمی جر خورده بود..لبه های پارگی رو با انگشت گرفتم و باز کردم..نگام به زخمش افتاد..بریدگیش به اندازه ی قطر همون چاقو بود..یعنی زیاد نبود ولی عمقش رو نمی دونستم چقدره..احتمال می دادم کم باشه..چون دیگه خونریزی نداشت..مطمئنا این بی حالیش هم به خاطر خونیه که از دست داده..
-خون ریزی نداری..
--می دونم..سطحی بود..ولی سوزش و دردش بدجوره..
-نمی تونی تا صبح طاقت بیاری؟..
--چرا می تونم..این که یه زخم معمولیه..چیزی نیست..کمکم کن بشینم..
-باشه..
زیر بازوشو گرفتم بلندش کردم..اوه چه سنگینه..خودشو کشید عقب..هر دو به تخته سنگ تکیه دادیم..سردم شده بود..مانتوم که پاره بود و
زیرش هم یه تیشرته نازک تنم بود..
--چند تا برگه تمیز پیدا کن بیار..
-واسه چی؟!..
--زخمم رو ببیندم تا عفونی نشده..
سرمو تکون دادم و بلند شدم..حالا برگ تمیز از کجا گیر بیارم؟!..اینجا به خاطر درختای زیادی که اطرافمون بود برگ هم بود ولی اینکه تمیز هستن یا نه..نمی دونم..
همون طرفا چند تا برگه سبز و تمیز از یه بوته کندم..ولی بازم شک داشتم که تمیز باشه..با لباسم پاکش کردم..
--پیدا کردی؟..
-اره..ایناست..
--خوبه ..بده من..
-ولی مطمئن نیستم تمیز باشن..فقط با لباسم پاک کردم..
--مهم نیست..از هیچی بهتره..
دادم دستش..گرفت تو مشتش و بلوزشو در اورد..بلوزش پاییزه بود به رنگ سرمه ای..به رکابی مشکی هم تنش بود..نیم نگاهی به زخم انداخت..برگ رو گذاشت روش..اخماشو جمع کرد..
--بیا از تو جیب چپم یه دستمال هست بده بهم..
کمی مکث کردم ..نگام کرد..با تعجب گفت: چیه؟!..زود باش دختر یخ کردم..
تو دلم گفتم باز دست کنم تو جیبش قلقلکی میشه می زنه زیر خنده..اون موقع رو زمین خوابیده بود کاری نداشت الان که نشسته برم دست کنم تو جیبش یه جورایی نافرم بود اخه..ولی چه میشه کرد..
کنارش نشستم..دستمو بردم سمت جیبش..بازم همون سنگینی نگاهش ..دستم ناخداگاه می لرزید..حالا یا از سرما بود یا از..هیجان..ولی چرا هیجان؟!..جواب سواله خودمو ندادم..چون جوابی براش وجود نداشت..
نوک انگشتم به دستماله نرم و لطیفی خورد..کشیدمش بیرون..نگاش کردم و دستمال رو گرفتم جلوش..نگاش میخه من بود و لباش خندون..انگار دیگه اثری از درد تو صورتش نبود..چرا اینجوری می کنه؟!..
دستمال رو جلوی صورتش تکون دادم.. به خودش اومد..
-بگیرش دیگه..
گرفت و بست دور بازوش..یه دستمال سفید و نسبتا بزرگ بود..
--گره ش رو تو بزن..نمی تونم..
رفتم جلو..گوشه های دستمال رو گرفتم و محکم گره زدم..دستمو گرفت..بی حرکت موندم..نگاش کردم..
با درد گفت: ارومتر..
نگام تو نگاش مونده بود..اروم سرمو تکون دادم..چشم چرخوندم و کشیدم عقب..
بلوزش رو تنش کرد..ولی من از سرما در حال منجمد شدن بودم..
تازه پاییز شده بود و این موقع از شب این مناطق کمی سرد می شد..با اینکه نمی دونستم دقیق کجاییم ولی بدجور یخ کرده بودم..
خودمو بغل کردم و مچاله شدم گوشه ی تخته سنگ..نگاش کردم..داشت با گوشیش ور می رفت..
با حرص پرتش کرد کنارش و زیر لب گفت: لعنتی..انتن نمیده..
پوزخند زدم ..اطرف رو نگاه کردم..همه ش سیاهی بود و درخت..
-ساعت چنده؟..
--خودت نداری؟..
-باز شده..فکر کنم تو همون زیرزمین افتاده..
به ساعت گوشیش نگاه کرد..
--2/5....
-چی؟!..پس هنوز تا سپیده خیلی مونده..
--ظاهرا که همینطوره..
-ولی من تا اون موقع قندیل می بندم..
نگام کرد..
--سردته؟!..
نگاش
کردم..
-اره..خیلی..
چند لحظه تو چشمام خیره شد..حس کردم بیش از حد سردم شده..با چشمای گشاد شده از تعجب نگاش کردم..بلوزشو در اورد و گرفت جلوم..
--بگیر تنت کن ..گرمت می کنه..
-به هیچ وجه..
تعجب کرد..
--چرا؟!..
-خودت چی؟..هیچی تنت نیست..
--مهم نیست..بدن من مقاوم تر از تو ِ..
-نه نمی خوام..خودت بپوش..من با همین لباسام یه جوری کنار میام..
--دختر لجبازی نکن..بپوش وگرنه از حال میری..
-چه ربطی داره؟!..
--خب انقدر می لرزی که بی حس میشی و بعد هم..
-ولی اینجوری تو هم مریض میشی..نمی پوشم..اصرار نکن..
--اگر به خاطر خون روش میگی خشک شده ..
-نه..به خاطره خودت میگم ..انقدر سردمه که اون چیزاش مهم نیست..
مکث کرد..لباشو جمع کرد..یعنی که " خیلی خب هر جور راحتی"..
ولی من اینجوری راحت تر بودم تا اینکه ببینم خودش داره از سرما می لرزه و به خاطر من اینکارو می کنه..
بازوهامو بغل کردم..سرمو گذاشتم رو زانوم..خودمو تکون می دادم تا یه جورایی گرم بشم ولی فایده نداشت..
از جام بلند شدم..هم گرسنه م بود و هم اینکه حالی واسه راه رفتن نداشتم..ولی باید تحرک داشته باشم تا بتونم خودمو کمی گرم کنم..
تو جام ورجه وورجه می کردم..بالا و پایین می پریدم..دوی اهسته و..
کلا تلاشم بر این بود بدنمو گرم کنم..اون هم نشسته بود و با لبخند نگام می کرد..
--الان گرم شدی؟..
-نه..هنوز..تازه اولشه..
--بازم هر کاری کنی گرم شدنِ بدنت برای چند دقیقه ست..تا کی می خوای بالا و پایین بپری؟..
در جا ایستادم..راست می گفت..اگر هم بخوام خودمو اینجوری گرم کنم باید مرتب تحرک داشته باشم که اینجوریش هم با خستگی از حال می رفتم..
نفس زنان به تنه ی درخت تکیه دادم..پشتم نشسته بود..سرمو رو به اسمون بلند کردم..سیاه..تاریک..ماه توی این سیاهی درخشندگی خاصی داشت..
بازوهامو بغل گرفتم..چرا این منطقه انقدر سرده؟..مگه کجاییم؟..مطمئنم خارج از شهر هستیم ولی دقیقا تو ناکجا اباد..
یه دفعه حس کردم گرمایی سراسر بدنم رو تو خودش گرفت..یه جسمه گرم..یه..
خواستم برگردم که نذاشت..حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..با اینکارش اون گرما هم بیشتر شد..ناخداگاه چشمامو بستم..تنم یه جورایی مور مور شده بود..
حس اینکه تنت یخ زده باشه و یهو تو معرض گرما قرار بگیری..اون حس رو داشتم..یه لذته خاص..
خدایا چرا تنش انقدر گرمه؟..
دستشو دور کمرم حلقه و روی شکمم قفلش کرده بود..کف دستای سردم رو به روی دستای گرمش گذاشتم..به ارومی دستامو کشید تو دستش و..گرم شدم..همه ی وجودم به اتیش کشیده شد..
هیچ حرکتی نمی کردم..فقط از پشت تو اغوشش بودم..گرم و..یه جورایی لذتبخش بود..
خدایا چرا اینا رو میگم؟..چرا باید بگم لذتبخش؟..باید بگم فقط گرما داشت و..همین..ولی
نه..برام لذت هم داشت..لذتی که توی سرمای زمستون..وقتی که بیرون تا کمر برف نشسته تو حسه سرما کنی و بچپی زیر پتوی گرم درست کنار شومینه و اون گرما رو با لذت بکشی تو خودت..و من الان داشتم همین حس رو تجربه می کردم..حسی پر از گرما و سراسر لذت و..هیجان..حالا که لرزشی نداشتم یه جورایی شده بودم..
نفسهام بلند شده بود..قلبم این گرما رو حس کرد و حالا محکمتر و بلندتر خودش رو به سینه م می کوبید..
لباشو اورد زیر گوشم..حالا این نفس های داغش بود که حرارته بدنم رو بالاتر می برد..
اروم گفت: دیگه سردت نیست؟..
زمزمه کردم:نه..گرم شدم..ولی..
--ولی چی؟!..
می خواستم بگم ولم کن دارم اتیش می گیرم..تنت انقدر داغه که همه ی وجودمو به اتیش می کشه..
ولی زبونم نچرخید که اینا رو بهش بگم..در عوض سکوت کردم..انگار فهمید که علاقه ای به ادامه دادن جمله م ندارم..چون اون هم دیگه چیزی نگفت..
-دستمو بردارم؟..
چشمامو باز کردم..دستشو برداره؟!..نــه..نمی خواستم..ولی چرا؟!..چرا نخوام که ازم جدا بشه؟..چرا حس می کردم تو اغوشش دنیایی ارامش نهفته که وقتی بهم نزدیکه می تونم لمسش کنم؟..اره..شاید برای این ارامشه که نمی خوام ازم فاصله بگیره..
ولی این هم که درست نبود..ای کاش..
بسه تانیا..چرا اینجوری شدی؟..چرا داری چرت و پرت به هم می بافی ؟..خودت هم می دونی اینکه الان تو اغوشش هستی درست نیست..چون سردته اینکارو کرد ولی بازم..
خدایا گیج شدم..اخه چه مرگمه؟..خودم ازخودم چی می خوام؟..از رادوین چی؟..اون..
به زیبایی اسممو صدا زد..جوری که مردم و زنده شدم..
--تانیا..
اب دهانمو قورت دادم..گلوم خشکه خشک بود..
-ب..بله..
--حالت خوبه؟!..حس می کنم بازم داری می لرزی..
اره می لرزیدم..ولی این لرزش کجا و اون کجا..این لرزش همه چی توش داشت..هر چیزی که من رو به ارامش می رسوند رو در خودش جای داده بود..
-خ..خوبم..ممنون..میشه ولم کنی؟..
مکث کوتاهی کرد..حلقه ی دستاش شل شد..انگار نمی خواست یهو دستشو برداره..اروم اروم شلش می کرد..جوری که حتم داشتم مُرَدَده..ولی نمی تونستم اینکارو بکنم..نمی شد که اینجوری باشه..وگرنه..وگرنه و کوفت تانیا..د تمومش کن..چت شده تو؟..
بالاخره ازم جدا شد..ولی قسم می خورم که تا ازم دور شد یه سرمای بد سرتا پام رو فرا گرفت..انگار وسطه یه عالمه برف ایستادی و یه سوزه بد به صورتت شلاق می زنه و تو رو به لرزه میندازه..این لرزش انقدر محسوس بود که اونم تونست حسش کنه..چون فاصله ش باهام خیلی کم بود و ..
سفت خودمو بغل کردم..وای چقدر سرده..این سرمای بی سابقه از چیه؟..رو چه حسابی بذارمش؟..چرا انقدر گیج و منگم؟..
دیگه طاقت نداشتم..باید یه اتیشی چیزی روشن می کردیم..اینجوری که
نمیشه..
تند برگشتم تا بهش بگم که ..هنوز کامل برنگشته بودم محکم رفتم تو سینه ش و برای اینکه پس نیافتم دستاشو دورم گرفت..فاصله ش باهام خیلی کم بود برای همین این اتفاق افتاد..حالا تمام رخ رو به روی هم بودیم..جرات نداشتیم پلک بزنیم..
چرا؟..چرا حتی توانه پلک زدن نداشتم..چرا مات مونده بودم و همه ی وجودم شده بود چشم و زل زده بودم تو چشمای درخشان و ابیش؟..چشمایی که زیر نورِ کمی که از ماه به اطراف می تابید تیره تر شده بود..
به خودم اومدم..ولی اون هنوز تو حال خودش بود..دستم روی سینه ش بود و دست اون روی کمرم..
نگاهمو اوردم پایین و به یقه ش خیره شدم..
--میشه اتیش روشن کنیم؟!..
جوابی بهم نداد..باز نگاش کردم..چشم ازم بر نمی داشت..خنده م گرفته بود..حالا که حاله خودمو می فهمیدم به حرکاته اون می خندیدم..
جلوی چشمش یه بشکن زدم.. پرید..خنده م بلندتر شد..با لبخند بهم خیره شده بود..دستشو برداشت..ازم فاصله گرفت..دستمو گرفتم جلوی دهنم و همونجورکه می خندیدم نگاش کردم..
--چیزی گفتی؟!..
-نه..چطور؟..
داشتم سر به سرش می ذاشتم..
-- حس کردم یه چیزی گفتی..
-خب اگه گفته باشم که باید می شنیدی..پس..
--اخه حواسم نبود..باشه بی خیال..
دلم می خواست ازش بپرسم حواست کجا بود؟..ولی چون گفت بی خیال منم مثل بچه های حرف گوش کن دیگه بی خیالش شدم..
--میشه اتیش روشن کنیم؟..
به تخته سنگ تکیه داد..
--نه نمیشه..
-اخه چرا؟!..
--چون ممکنه ردمونو پیدا کنن..همین الان هم دیر شده..باید بریم..
با تعجب گفتم: کجا بریم؟!..مگه راهو بلدی؟!..
--نه ..ولی از اینکه یه جا وایسیم بعد بیان پیدامون کنن که بهتره..اینطور نیست؟..
حق با اون بود..اینجوری هم کاری از پیش نمی رفت..
حرکت کرد..پشت سرش رفتم..ولی اون دستمو گرفت..نگاش کردم..
نگاهمو که روی خودش دید گفت: اینجوری خیالم راحت تره..معلوم نیست چی می خواد بشه..باید با هم باشیم..
دیگه چیزی نگفت من هم در سکوت همراهیش کردم..
انقدر راه رفته بودیم که دیگه نا نداشتم چشمامو باز نگه دارم..ولی اون همچنان ادامه می داد..خواستم غرغر کنم که صدای شرشر اب شنیدیم..
رادوین قدم هاشو تندتر برداشت..
-هی اروم..خسته شدم..
--مگه نمی شنوی؟..صدای ابه..
-خب که چی؟!..
--بیا تا بفهمی..
از لا به لای درختا رد شدیم..دیگه کم کم داشت سپیده می زد..برای همین فضای اطرافمون کمی روشن شده بود..چند تا از بوته های بلندی که جلوی راهمونو گرفته بودن رو کنار زد..
مات و مبهوت به رو به روم نگاه می کردم..یه پُل چوبی و عریض روی رودخونه نصب شده بود..
-باید از روی این پل رد شیم؟!..
--اره..بیا..
دستمو کشیدم عقب..ایستاد و نگام کرد..
-باز چی شده؟!..
--رادوین من نمیام..می ترسم..
-اخه چرا؟!..ترست
دیگه واسه چیه؟..
--خاطره ی خوبی از این پل ها ندارم..نمیام..
اروم خندید..
--دختره خوب این چه حرفیه که می زنی؟..این پل ترس نداره..فقط باید اروم حرکت کنی..برای اینکه سرت گیج نره پایین رو هم نگاه کن..بیا من کمکت می کنم..
دستمو گرفت و اروم کشید..
-نه نه رادوین..من می ترسم..
--بیا ترس نداره..من باهاتم..
نگاش کردم..لبخندش..نگاهش و لحنه کلامش ارامشه خاصی در خودش داشت..جوری که عینه ادمای مسخ شده دنبالش قدم بر می داشتم..بهش اعتماد کردم..اون گفت کمکم می کنه و باهامه پس ترسی وجود نداره..
من از جلو می رفتم و اون پشت سرم بود..اب رودخونه تند و خروشان از زیر پل رد می شد..لبه های پل چوبی و متحرک رو گرفته بودم و اروم اروم پیش می رفتم..
یه دفعه نمی دونم چی شد با اینکه حواسم جمع بود یکی از تخته هایی که زیر پام بود شکست و پام تو پل فرو رفت..
جیغ بلندی از روی وحشت کشیدم و تو جام نشستم..پام زخمی نشده بود ولی گیر کرده بود..رادوین هراسان کنارم نشست ..
--چی شد؟..زخمی شدی؟..
با بغض گفتم: نه..فقط پام گیر کرده..
--خیلی خب اروم باش..من درش میارم..
دستشو گذاشت رو ساقه پام که مچشو گرفتم..سرشو بلند کرد..
زل زد تو چشمای نمناکمو گفت: چیه؟!..
-نکن..می ترسم..
--ترس نداره دختر..می خوام پاتو در بیارم..
به هق هق افتادم..باز اون خاطراته روی پل برام تکرار شده بود.خاطراتی که الان 5 سال ازش می گذشت ولی هنوز جلوی چشمام بود..
مظلومانه تو چشماش زل زدم و گفتم: پل می شکنه نه؟..می افتیم تو رودخونه؟..
فقط نگام می کرد..نفس های داغش پوست صورتمو نوازش می کرد..ناخداگاه ترس ریخته بود تو دلم..فکر می کردم مثل 5 سال پیش الان پل می شکنه و پرت می شم تو رودخونه..اون موقع فاصله و عمقش کم بود چیزیم نشد فقط دستم شکست..ولی الان هم همون حس رو داشتم..اینکه بازهم اون اتفاق بیافته..یه جورایی وحشت داشتم..
با لبخند ارامش بخشی گفت:اروم باش تانیا..هیچ اتفاقی نمی افته..بهت قول میدم..باشه؟..
-ا..اما..
--هیسسسسسس..فقط بگو باشه..
سکوت کوتاهی کردم..نگاهش می گفت بهم اعتماد کن..
اعتماد کردم و سرمو تکون دادم: باشه..
لبخنده جذابی روی لباش نقش بست..ساق پامو گرفت..کمی جا به جا کرد..دو تا تخته ای که پاهای منو تو خودشون گرفته بودن رو با هر دو دست از هم جدا کرد..
--پاتو بکش بیرون..زود باش..
پامو از بینشون بیرون اوردم..تخته ها رو رها کرد..با کمکش ایستادم..
--راهی نمونده..با احتیاط برو..
-چرا حتما باید بریم اون طرف؟!..
--چون اونطرف جاده ست..
-چی؟!..
--اونطرف پل که بودیم یه ماشین و از دور دیدم که تو مسیره جاده حرکت می کنه..راهی نیست..زود می رسیم..
پام رو که رو زمین گذاشتم تو دلم خدا رو هزار بار شکر
کردم..
--دیدی چیزی نبود خانمِ ترسو؟..
اخم کمرنگی کردم و گفتم: ترسو نیستم..یه خاطره ی بد باعثش شد..
هیچی نگفت و سر تکون داد..راه افتاد..دیگه دستم تو دستش نبود..شونه به شونه ی هم قدم بر می داشتیم..
رسیدیم کنار جاده..رادوین درست می گفت..اینطرف ماشینا رد می شدن..انقدر وایسادیم تا اینکه یه مینی بوس از اونجا رد شد..همینم غنیمت بود..
راننده نگاهی بهمون انداخت..
--کی هستید؟..از کجا میاید؟..
رادوین جواب داد: من و خانمم تو جاده ماشینمون خراب شد..شب رو لا به لای درختا گذروندیم..چند نفر مزاحممون شدن..برای همین..
لباسای پاره پوره ی من صدقه گفتارش رو ثابت می کرد..
--خیلی خب..سوار شید..
هر دو لبخند زدیم و تشکر کردیم..سوار شدیم..
--کجا پیاده می شید؟..
--شهر پیادمون کنید..بقیه ش رو بلدیم..
راننده سر تکون داد..کنار هم نشسته بودیم..با خستگی سرمو به صندلی تکیه دادم..
صداش رو زیر گوشم شنیدم..ولی چشمامو باز نکردم..
-خوبی؟..
--اوهوم..
دیگه چیزی نگفت..و نفهمیدم کی خوابم برد..
از حموم بیرون اومدم ..کمربند روبدوشامبرمو بستم..وای عجب حالی داد..انگار یه جونه تازه گرفته بودم..
وقتی از مینی بوس پیاده شدیم با تعجب دیدم بچه ها اونطرف خیابون تو ماشین منتظرمونن..رایان با ماشینه خودش و ترلان هم با ماشینه خودش..
وقتی از رادوین پرسیدم گفت" تو ماشین موبایلش انتن داده و به بچه ها زنگ زده..اونا هم اومدن دنبالمون..اون موقع من خواب بودم و متوجه نشدم.."..
وقتی از اداره ی پلیس اومدیم بیرون و برگشتیم خونه اولین کاری که کردم تا رسیدم پریدم تو حموم..یه دوشه گرم و حسابی حالمو اساسی جا اورد..
تو اتاقم جلوی اینه ایستادم..همونطور که به خودم زل زده بودم و موهامو با حوله خشک می کردم..نگام به خودم بود ولی حواسم یه جای دیگه..
یادش افتادم..یاد نگاه ها و لبای اروم و خندونش ..صداش و گرمای نفس هاش زیر گوشم..واااای اغوشش و داغی تنش..
ناخداگاه دستم روی حوله موند..اوردم پایین و بازوهامو بغل گرفتم..درست همونجاهایی که تو اغوشش قرار گرفته بود..
چشمامو بستم..با حسش و یادش ضربان قلبم بالا رفت..
از کی اینطور میشم؟!..چرا؟!..خوب که فکر می کنم می بینم درست از وقتی که روهان اونو با چاقو زد..سرش رو تو بغلم گرفته بودم و با گریه صداش می زدم..حتی وقتی که دست روهان اسیر بودم به یادش می افتادم..
چشمامو بازکردم..این افکار چه معنایی داشت؟!..
*****************
" رادوین "
کلاهِ حوله رو انداختم رو موهام و روی مبل نشستم..
با پلیس هماهنگ کرده بودم..ادرس اون خونه ی مخروبه رو دادم ..تانیا هم همکاری کرد و هر چی ادرس از روهان و عموش می دونست در اختیار پلیس قرار داد..دیگه بقیه ی کارا با
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد