611 عضو
دارم..خوبم..خیلی خوبم..دوستش دارم..آره این حس رو خیلی دوست داشتم..چون منو به وجد می اورد و همه ی درد و غصه هام فراموشم می شد..اون لحظه هم همینطور بودم..یادم رفته بود الان کجاییم و تو چه وضعیتی هستیم..با دستش شالم رو باز کرد..افتاد رو شونه م..موهامو دم اسبی پشت سرم بسته بودم..هیچی نمی گفت..حتی لبخند هم نمی زد..کمرمو گرفت..دستای اون مثل کوره سوزان بود..خدایا چه حرارتی داره..دستشو برد بالا..نگام تو چشماش بود و نگاهه اون همه جای صورتم و می کاوید..کش ِ موهامو برداشت و حالا موهام ازادانه روی شونه م رها بود..نالیدم..ولی هنوز هم صدام زمزمه وار بود: نکن راشا..ممکنه روهان برگرده و..صورتشو به صورتم چسبوند..لال شدم..-- هیسسسس..روهان رو فراموش کن..اون نمیاد..به این فکر کن..اون نمیاد خانمی..فقط من و توییم..من و..تو..صداش رفته رفته ارومتر می شد..تا جایی که ریز به گوشم می رسید..نفسش انقدر داغ بود که وقتی با پوست صورتم تماس پیدا می کرد گر می گرفتم..گرمای تنم به حدی بود که حس می کردم از چشمام اتیش می باره و گرمای تن ِ راشا رو هم می تونستم به راحتی حس کنم..دستش..صورتش..اغوشش..همه و همه داغ و ملتهب بود..بازهامو تو دست گرفت و منو تو اغوشش فشرد..حلقه ی دستاشو تنگ و تنگ تر کرد..صورتش تو گودی گردنم فرو رفته بود .. انگشتای دستش لا به لای موهام بود و در همون حال نوازشم می کرد..گردنمو که بوسید نفس عمیق و بلند کشیدم..-ن..نکن راشا..صداش می لرزید..بم و مرتعش..-- چرا؟..هیچی نگفتم..از خود بی خود شده بودم..چکار باید بکنم؟..گیج شده بودم..- می خوای چکارکنی راشا؟..الان که..هوووووومی کرد و سرش و اورد بالا..ولی نگام نکرد و حتی صورتش و یکجا نگه نداشت..باز خم شد و اینبار صورتشو اونطرف درست توی گودی گردنم فرو کرد..از همونجا تا زیر گوشم رو بوسه های ریز می زد..تا حالا اینجوری نشده بودم..این چه حسیه که من دارم؟!..از زور هیجان به نفس نفس افتاده بودم..بازوهاشو چنگ زدم که صدای «اخ » گفتنش رو شنیدم..ولی بازم سرش و بلند نکرد..لاله ی گوشمو که بوسید چشمامو بستم..حتی توانه اینو نداشتم که باز نگهشون دارم..ریز صداش کردم:راشا..توی گوشم لرزون نجوا کرد: هیچی گلم..می خوام اروم بشی..فراموش کنی..ذهنت رو از روهان پاک و از راشا پر کنی..اینو می خوام فدات شم..لبخند زدم..این حرفش انقدر برام با ارزش بود که با خنده تو اغوشش فرو رفتم و صورتمو به سینه ش فشردم..- من ارومم راشا..به خاطره تو..دوستت دارم راشااااااا..« راشااااااا » رو با حرص و لذته خاصی به زبون اوردم..از ته دلم..نوازشم کرد..-- من که هم دوستت دارم و هم مخلصتم خانمی..دیدی؟..در همه حال واسه من دوبل حساب
1400/06/07 16:24میشه؟..خندیدم و برای اولین بار پیشقدم شدم..بدون اینکه حسش کنه خیلی ریز سینه ش رو از روی بلوز بوسیدم..دیگه طاقت نداشتم..باید این بوسه رو حتی همینقدر نامحسوس بهش می دادم..در غیر اینصورت دلم اروم نمی گرفت..گرچه الان هم بی تابش هستم..یه دفعه بلند خندید..تعجب کردم ولی نگاش نکردم..دوست داشتم همونطور تو بغلش باشم..با خنده گفت: فک کردی نفهمیدم؟..لبمو گزیدم..خودمو زدم به اون راه و گفتم: چی رو؟..سرمو بلند کرد..رو به روش نشستم..نگاش کردم..می خندید..شونه م رو محکم گرفت و در کسری از ثانیه خم شد و قفسه ی سینه م رو بوسید ..جیغ خفیفی کشیدم و همراه با خنده کمی خودمو کشیدم عقب..نگام کرد وبا لبخند گفت: اینو..چپ چپ نگاش کردم که باز هم خندید..
رادوین همراهش را در اورد..تانیا با تعجب نگاهش کرد..--تو مگه ..با ارامش لبخند زد و گفت: ما سه تا مبتدی که نیستیم گلم..می دونیم درهمه حال باید جنبه ی ریسک رو هم در نظر بگیریم..--ولی کجا قائمش کرده بودی؟..رادوین خندید و به جورابش اشاره کرد..-باید به پلیس خبر بدم..ولی قبل از رسیدنشون باید یه تسویه حسابه کوچیک با این مردکه رذل بکنم..پوزخند زد و شماره رو گرفت..
رایان دوتا سنجاق از تو جیبش در اورد..یه انبر ِکوچیک هم به انها اویزان بود..سیم هایی که به توری فلزی وصل بود را از هم جدا کرد..ترلان با تعجب گفت: چکار می کنی؟..رایان نگاهش کرد: هیسس..گفتم که کارمو بلدم خانمی..فردا یه روزه دیگه ست..--یعنی چی؟!..-صبر کن..خودت می فهمی..به کارش ادامه داد..توری را برداشت..نگاهی به بیرون انداخت..کسی ان اطراف نبود..دستش را بیرون برد..با سنجاق ها قصد باز کردن قفل را داشت..کار ِ سختی بود..-یه دستی نمی تونم..بیا اینجا..ترلان کنارش ایستاد..- دستتو بیار بیرون..از کنار دست من..اهان خوبه..سر قفل رو بگیر..می خوام بازش کنم..--میشه؟..-باید بشه..تلاشمو می کنم..و بالاخره بعد از چند دقیقه «تیک» صدای باز شدن قفل لبخند بر لب های انها نشاند..رفتند بیرون..-مراقبه پشت سر باش تا قفل بقیه ی درا رو باز کنم..--باشه..به همین ترتیب همگی ازاتاق ها بیرون امدند..رادوین: به پلیس خبر دادم..ولی خب راه دوره طول می کشه تا برسن..رایان پوزخند زد: بهتر..پسرا نگاهی به یکدیگر انداختند..هر سه یک چیز را در سر می پروراندند.."تسویه حساب با روهان"..رادوین با حرص نگاهی به اطراف انداخت: پیداش کنم زنده ش نمیذارم..رایان پوزخند زد و گفت: فقط دست و پاهاش با من..خووووووردشون می کنم..راشا با خشم دندان هایش را روی هم فشرد: حسابی از دستش شاکیم..تیکه تیکه ش می کنم مرتیکه ی لاشخور رو..و در این میان دخترها با تعجب و نگرانی به انها خیره شده بودند..
رایان: پس
کجا رفته؟..رادوین: حتما همین اطرافه..بریم پشته اتاقکا نباید اینجا باشیم..تانیا رو به رادوین کرد وبا نگرانی گفت: می خواین چکار کنید؟..با مهربانی نگاهش کرد : فقط یه درسه کوچیکه..--یعنی چی؟!..-صبر کن می فهمی..--آخه..-هیسسسس..صبر کن خانمی..رایان: اومد..به اونطرف نگاه کردند..روهان وقتی دید که در اتاقک ها باز است سرجایش خشک شد..کمی به انها نگاه کرد..به طرفشان دوید و یک به یکشان را بازرسی کرد..سریع رفت تو اتاقی که جواهرات در ان بود..رادوین رو به انها کرد ..ارام وشمرده گفت: ما سه تا میریم اونطرف..شماها هم از جاتون تکون نمی خورید..یادتون نره چی گفتم..به هیچ وجه نمیاین جلو..فهمیدید؟..نگاه دختران رنگه نگرانی به خود گرفت..تانیا: نکنه می خواین بکشینش؟..رادوین تو که..رادوین میان حرفش پرید وبا لبخنده اطمینان بخشی گفت: نه خانمی به ما سه تا میاد ادم بکشیم؟..فکرشو نکن فقط هر اتفاقی افتاد شماها همینجا باشید..راشا: وقت تنگه..الاناست که برسن..بریم دیگه..نگاهه دخترها هنوزهم با نگرانی به انها بود ولی وقته ان نبود که بیشتر صبر کنند..هر سه به طرف اتاق رفتند ..کناره در چسبیده به دیوار ایستادند..رادوین یک طرف و راشا و رایان هم طرفه دیگر..روهان با لبخنده محوی که بر لب داشت غافل از حضوره پسرها بیرون امد ولی تا به خودش بیاید رادوین مشت محکمی به پشت گردنش زد که سینه خیز روی زمین افتاد..هر سه بالای سرش ایستادند..روهان تند اسلحه ش را در اورد که راشا با پا محکم به زیر دستش زد..اسلحه پرت شد یک طرف..روهان نگاهی امیخته با ترس و تعجب به انها انداخت..با خشم غرید: شماها چطوری اومدین بیرون؟..رادوین پوزخند زد و با حرص گفت: هر قفلی یه کلیدی داره..خوش به حاله اون که شاه کلید همراش باشه..رایان پشت گردنش را گرفت و بلندش کرد..با خشم تکانش داد وگفت: چیه گرخیدی؟..تا چند دقیقه پیش که خوب بلبل زبونی می کردی و معرکه گرفته بودی..د بنال دیگه..روهان تقلا کرد که راشا یقه ش رو چسبید..نگاهش مملو از خشم بود و دندان هایش را محکم روی هم می سایید..از لا به لای انها غرید و روهان را به شدت تکان داد..چشمانش سرخ شده بود و خشم از دیدگانش بیداد می کرد..دستش را گرفت و با حرص و عصبانیت فشرد..ابروهای روهان در هم رفت..دستش را محکم پیچاند که فریادش به اسمان رفت..راشا: اشغاله عوضی..با همین دستات تارای منو گرفته بودی تو بغلت ارهههههههه؟..با همین دستت اسلحه رو گذاشته بودی رو شقیقه ش؟..خوردشون می کنممممممم..فک کردی چه خری هستی که به خودت اجازه میدی دستت به تارا بخوره؟..هاااااااان؟..و دستش را محکمتر فشرد..روهان از درد ناله می کرد ولی چیزی نمی گفت..راشا هولش
1400/06/07 16:24داد ..رایان در همون حال مشتی محکم بر صورتش زد..گوشه ی لبش پاره شد و ردی از خون روی چانه ش نمایان شد..هر دو کناری ایستادند..رادوین دستی به صورتش کشید و جلوی روهان ایستاد..روهان دستش را میان انگشتانش می فشرد ..بدون انکه خم به ابرو بیاورد و یا ناله ای کند تو چشمای رادوین خیره شد و با نفرتی غلیظ گفت:چیه؟..تو هم می خوای تلافی کنی؟..خب بکن..فک کردی ازتون ترس و واهمه ای دارم؟..می دونی چیه؟..چشمانش را ریز کرد و با پوزخند ادامه داد: تانیا رو دوست داری اره؟..چشمت دنباله چیه اونه؟..مال و ثروتش؟..خوشگلیش؟..یا شاید هم..خنده ی شیطانی سر داد و گفت: اره..مطمئنم عاشقه همه ی اینایی بعلاوه ی جسمش ..مثله من..درست وقتی که توی اون مهمونی دیدمش و دیگه نتونستم فراموشش کنم..می خواستم به دستش بیارم ولی اولش واسه تصاحبه جسمش بود..ولی بعد..چشمم رفت دنباله ثروتش..گفتم چی از این بهتر؟..هم خودشو به دست میارم هم مالشو..من..سرا پا وجوده رادوین از زور خشم می لرزید..دستانش را مشت کرده بود ولی هنوز هم لرزشی خفیف داشت..صورتش سرخ شده بود و از چشمانش شعله های خشم و اتش زبانه می کشید..رگ گردنش متورم شده بود و قفسه ی سینه ش به تندی بالا و پایین می شد..بلند فریاد زد و یقه ش را در مشت گرفت..با غرشی عظیم او را از زمین کند و در کسری از ثانیه پشتش را به دیوار کوبید..داد زد: خفه شو احمقه بی شعووووووور..گِل می گیرم اون دهنه کثیفتوووو..پس ببندش تا یکی یکی دندوناتو نریختم تو دهنت عوضی..ببنددددددد دهنتو..روهان جسورانه خندید..صورتش از درد جمع شده بود..-- چرا نمی خوای بشنوی؟..چیه؟..عاشقشی؟..پس وقتی دستش تو دستم بود و حلقه ی نامزدیم و به دستش کردم کجا بودی مجنون؟..وقتی باهاش می رقصیدم ..حتی وقتی که می خواستم ببوسمش کدوم گوری بودی که حالا دم از غیرت می زنی و رگه گردن نشونم میدی؟..رادوین پشت سر هم روهان را به دیوارمی کوبید و فریاد می زد « خفه شو»..ولی روهان دست بردار نبود..رادوین کنترلش را از دست داد..چیزی که پسرها ممطئن بودند این بود که روهان در این موقعیت جانه سالم به در نمی برد..با مشت و لگد به جانش افتاد.. کنترلی روی رفتارش نداشت..به دست..پا..سر و صورت و شکمش محکم و با خشم ضربه می زد..تانیا که این صحنه را دید ترسید روهان توسط رادوین کشته و وضع بدتر از ان شود ..با گریه جلو رفت..ولی دخترها جلویش را گرفتند..انها هم اشک می ریختند و می ترسیدند که تانیا جلو برود و بلایی به سرش بیاید..ولی تانیا انها را پس زد و ازهمانجا فریاد زد: رادوین..تو رو خدا ولش کن..کشتیش..رادوین..رادوین دست مشت شده ش را در هوا نگه داشت..بلند و کشیده نفس می کشید و خس خس می
1400/06/07 16:24کرد..بدون انکه برگرد و به پشت سرش نگاه کند روهان را به روی زمین پرت کرد..کلافه دستی به گردنش کشید..هنوز ارام نشده بود و خشم در وجودش جریان داشت..روهان چون مار به خود می پیچید و ناله می کرد..تانیا با قدمهایی لرزان به طرف رادوین رفت..بازویش را که در دست گرفت برگشت و نگاهه آبی وسرخش با نگاهه خیس از اشکه تانیا گره خورد..بهت زده نگاهش کرد..اشک های تانیا خیلی زود توانستند اتش ِ نگاهه رادوین را خاموش کنند..با مهربانی او را در اغوش گرفت..هیچ کدام حرفی نمی زدند و این صدای هق هق ِتانیا بود که سکوته بینشان را می شکست..رایان و راشا به طرف روهان رفتند و او را از روی زمین بلند کردند..رایان نگه ش داشت..راشا دستی به لباسه خود کشید وبا لبخند رو به رویش ایستاد..-- خب خب بریم سر وقته اصلاح و روتوشه این جناب که معلومه بدجور به خدمتش رسیدن..ولی خووووووب جایی اوردنت..الان همچین ترگل ورگلت بکنم که حال بیای..چانه ی روهان را که به خون اغشته بود در دست گرفت و متفکرانه کمی به چپ و راست چرخاند..-- تا پلیسا نرسیدن باید کارتو بسازم..روهان چشمانش را باز کرد..راشا با خنده ابرویش را بالا داد وگفت: نترس نمی کشمت..می خوام برگردی به روزه اولت..حالا اونطوری هم نشد شبیه ش که میشی..انگشتانه کشیده و مردانه ش را همچون شانه لابه لای موهای روهان کشید..خونه صورتش را با دستمالی که در جیب داشت پاک کرد..رو به تارا گفت: برو از اون شیر یه کم اب بیار..تارا نگاهی به شیر ِاب انداخت و گفت: با چی؟!..راشا متفکرانه رو به روهان لبخند زد: راست میگه ها..خب مشکلی نیست..واسه اونم راهه حل هست..رایان جون قربونه دستت بیارش ..نیازه که یه دوشه اساسی بگیره..رو به رایان چشمک زد که رایان هم خندید وسرش را تکان داد..بردنش جلوی شیر و رایان سر روهان را خم کرد..راشا شیراب را باز کرد ..اب با فشار سر و صورتش را خیس کرد..از سردی اب چشمانش گشاد شد ..سرش را بلند کرد و نفس عمیق کشید..راشا در حالی که سر و وضعه روهان را مرتب می کرد ارام همراه با لبخند گفت: حال اومدی؟.. پلیسا این ریختی ببیننت که می گرخن طفلکیا..وایسا یه کم راست و ریسِت کنم یه وقت خدایی نکرده نفهمن یه کشیده از رایان و یه پیچ و تاب از من و یه مشت و لگده حسابی از داش رادوین نوشه جان کردی..بعد از اتمامه کارش کمی عقب ایستاد..دخترا لبخند می زدند..راشا بشکنی در هوا زد و گفت: خب اینم از این..بیسته بیست شدی..صاف و اتو کشیده..با یه نمه چروک که دیگه کاره من نیست اتو پرس می طلبه..رایان روهان را که چشمانش هم به زور باز می شد کناری انداخت..راشا رو به روی رایان ایستاد و گفت: بزن..با تعجب نگاهش کرد: چی؟!..خندید: میگمت
1400/06/07 16:24بزن..مگه نمی خوای طبیعی جلوه کنه؟..خب وقتی پلیسا این تنه لشو بگیرن ببرن معلوم میشه ما حسابی از خجالتش در اومدیم..لااقل واسه ش یه بهونه داشته باشیم که درگیر شدیم..نمیشه که این وسط یه خش هم بهمون نیافتاده باشه..پس بزن..رایان سرش را تکان داد و مشتش را اماده کرد که راشا با چشمان ِگرد شده نگاهش بین مشته رایان و صورتش چرخاند..--هوی هووووووی چیکار می کنی؟..رایان پوفی کرد وگفت: مگه نگفتی..راشا: صبر کن بینم..گفتم بزنی ولی خیره سرم گفتم الکی نه راستکی..رایان: خیلی خب الکی می زنم..راشا چپ چپ نگاهش کرد : جونه رایان محکم بزنی همچین می زنم بری ور دسته این تنه لشا..خندید: باشه ولی اگه بخوای واقعی جلوه کنه باید واقعی بزنمت..راشا کمی مکث کرد وگفت: حالا نه اونقدرم واقعی ولی جوری بزن که نه توش نیاد..ولی محکم نمی زنی گفته باشم که بد تلافی می کنم..رایان لبخند زد و بی هوا مشتی بر صورت راشا نشاند..راشا 1 دور کامل چرخید و به سرعت دستش را روی صورتش گذاشت..دردش گرفته بود رایان با خنده عقب عقب رفت..راشا با خشم غرید: نامرده بی وجدان گفتم اروم بزن ..زدی فک مَکَمو اوردی پایین که..وایسا حالیت کنم اروم زدن یعنی چی..رایان ایستاد: من مرد و مردونه وایسادم ..بیا بزن ولی نامردی نکن اروم بزن..راشا رو به رویش ایستاد: نه بابا..تو مردی مردونه زدی من نامردم اگه مردونه نزنم..رایان خواست لبخند بزند که راشا بدون هیچ مکثی مشتش را به صورت رایان زد..رایان علاوه بر چرخیدن روی زمین پرت شد..همگی خندیدند..رادوین در این بین مواظبه روهان بود..گرچه او توانه ایستادن هم نداشت..صدای اژیر پلیس به گوششان رسید..و خیلی زود ماموران در محل مستقر شدند..*******************وقتی که داشتند روهان رو می بردند تانیا جلویش ایستاد..روهان هم ایستاد و نگاهی از سر خشم و بی تفاوتی به او انداخت..تانیا: فقط یه سوال ازت دارم..روهان در سکوت نگاهش کرد..تانیا: تو که دم از عشق و علاقه میزدی..اونقدر دنبالم بودی و از رادوین نفرت داشتی..چرا من و اونو با هم انداختی تو یه اتاق؟..روهان پوزخند زد..با تاسف سرش را تکان داد و گفت: فکر کردی چی؟..که واقعا می خوامت؟..گفتم که برام چه جایگاهی داشتی..من وقتی که از اون زیرزمین فرار کردی روت خط کشیدم..فقط اون جواهرات برام مهم بود که داشتم..نه روت غیرت داشتم و نه تعصب..جای تو اگه یکی از خواهرات هم بود همون کارو می کردم..پس واسه چی برام اهمیت داشته باشی که با کی هستی و چکار می کنی؟..تو هیچ وقت برام مهم نبودی و نیستی..قهقهه زد وسرش را بالا گرفت..تانیا با نفرت نگاهش کرد و به صورتش تف انداخت..--تف به روت بیاد کثافت که هم پدرمو گول زدی هم
1400/06/07 16:24خودمو..ولی من از خیلی وقته پیش بود که کشیده بودم کنار..در ضمن..برای خودت متاسف باش که برای رسیدن به هیچی همه چیزتو باختی..وقتی عشقی نسبت بهم نداشتی و دنباله ثروتم بودی باید هم به این روز بیافتی..گرچه تو لیاقته هیچ کدوم و نداشتی..روهان با عصبانیت نگاهش کرد..تانیا کنار ایستاد و مامور روهان را دستبند به دست به داخل ماشین هدایت کرد..پسرا با سرگرد حرف می زدند..سرگرد: شما هم باید با ما بیاید..راشا: چرا جناب سرگرد؟!..-- چون این پرونده جرمش ادمربایی بوده چند تا سوال ازتون میشه و بعد هم که کارمون باهاتون تموم شد می تونید برید..********************رایان تازه وارد خانه شده بود که موبایلش زنگ خورد..به شماره ای که روی صفحه افتاده بود نگاه کرد..با دیدن اسم شهسواری اخم هایش در هم رفت..امروز باید پولش را می داد و خودش را از شره ان پدر و دختر خلاص می کرد..نفس عمیق کشید و دکمه ی برقراری تماس را فشرد..
" رایان "-الو..-- پولا چی شد؟..نکنه یادت رفته که..-نه یادمه..دارم حاضر میشم .. بیام شرکت؟..--اره..و قطع کرد..با حرص گوشی رو اوردم پایین و به صفحه ش نگاه کردم..امروز بالاخره از شرشون خلاص میشم..*****************منشیش پشت میزش نشسته بود..با دیدن من از جا بلند شد..منو می شناخت پس نیازی نبود که خودمو معرفی کنم و چند دقیقه ای پشت در معطل بشم..لبخند زد و با دست به در اتاق اشاره کرد..--بفرمایید اقای بزرگوار..جناب شهسواری منتظرتون هستند..بدون هیچ حرفی یکراست به طرف اتاقش رفتم..بدون اینکه در بزنم دستگیره رو کشیدم و تو درگاه ایستادم..شهسواری با تعجب به من نگاه کرد..ولی نگاهه من بین اون و دخترش هانی در گردش بود..-- چه عجب..افتخار دادید..صداش مملو از تحقیر بود..توجهی نکردم..چکامو که پس بگیرم دیگه کاری باهاشون ندارم..وقتی دید بی خیالم و حرفی نمی زنم پوزخند و گفت: از ذوقه چی لال شدی؟..بازهم سکوت کردم..نیومده بودم دنباله دردسر..رفتم جلو..هر دو با غرور نگام می کردن..تراول ها رو از تو کیفم دراوردم و ریختم رو میز..نگاهشون از روی صورتم به پولای روی میز افتاد..سکوت رو شکستم و جدی گفتم: اینم پولا..چکا رو رد کن بیاد..نگام کرد..دستشو به طرف پولا اورد که با یه حرکت همه رو جمع کردم و کشیدم سمته خودم..با تعجب خیره شد تو چشمام..پوزخند زدم: نچ..اینجوری نمیشه..اول چکا..بعدا پولا..خندید..به پشتی صندلیش تکیه داد..--زرنگ شدی..-بودم..چکا رو رد کن بیاد..ابروشو انداخت بالا ..--باشه..این همه عصبانیت واسه چیه؟..اصلا از کجا معلوم همه ش رو جور کرده باشی؟..-چکا رو بده..پولا رو بهت میدم تا بشمُری..تا وقتی شمارششون رو تموم نکردی از اینجا نمیرم..چطوره؟..چند لحظه نگام
کرد..نگاهش چرخید روی هانی که با تکبر و پوزخند به من خیره شده بود..صندلیش رو چرخوند و دستش و برد سمت گاو صندوق..چکا رو اورد بیرون..کمی تو دستش تکون داد..نگام کرد..هیچی نمی گفتم..پرتشون کرد رو میز..نگامو به چکا دوختم..برشون داشتم..پولا رو هول دادم طرفش..--با بقیه ی طلبکارات می خوای چکار کنی؟..-اونش به خودم مربوطه..تو که به پولات رسیدی..پس دیگه کاری با هم نداریم..عقب گرد کردم و خواستم از در برم بیرون که صدام کرد..سر جام ایستادم..--چرا انقدر عجله داری؟..با یه پیشنهاده نون و ابدار چطوری؟..سود ِ خوبی توش خوابیده..برگشتم و نگاش کردم..- من عادت ندارم از یه سوراخ دو بار گزیده بشم..متوجه نیش کلامم شد..چشماشو تنگ کرد و نگام کرد..ولی دیگه نایستادم و زدم بیرون..از در شرکت که اومدم بیرون به طرف اسانسور رفتم..همین که رفتم داخل صدای هانی رو از پشت سرم شنیدم..توجهی نکردم..دکمه رو فشردم که اونم خودشو همزمان پرت کرد تو و در بسته شد..شرکته شهسواری تو یه برجه 30 طبقه بود و شرکته اون هم تو طبقه ی 28 قرار داشت..بنابراین کمی طول می کشید تا به طبقه ی همکف برسیم..--چرا نگام نمی کنی؟..یعنی انقدر ازم متنفری؟..خندیدم..از روی تمسخر..به سقف اسانسور نگاه کردم..-- رایان..من..من هنوزم دوستت دارم..با خشم برگشتم طرفش و داد زدم: خفه شو..با جسارت زل زد تو چشمام و گفت: نمیشم..می خوام بگم..من می خوامت..چرا نمی خوای اینو درک کنی؟..پوزخند زدم: چی شده؟..از دَدی جونت رخصت گرفتی که داری این اراجیف و واسه من سر ِ هم می کنی؟..-- به بابام چکار داری؟..موضوعه من و تو از کارای پدرم جداست..-ولی من اینطور فکر نمی کنم..بهتره دیگه ادامه ندی..--چرا؟..داد زدم: چون از این بحث خوشم نمیاد..چون از تو و هر چیزی که به توی لعنتی مربوط میشه متنفرم..ازت بیزارم هانی..می فهمی؟..بیزارمممم...به بالای درنگاه کردم..هنوز 10 طبقه ی دیگه مونده بود..یه دفعه خودشو پرت کرد تو بغلم..شوکه شدم..تا به خودم بیام زیر گردنمو بوسید..تند از خودم روندمش..پشتش محکم خورد به دیواره اسانسور..ناله کرد و اخماشو کشید تو هم..رفتم جلوش ویه کشیده خوابوندم تو صورتش..دستشو گذاشت رو صورتش ..با بغض و عصبانیت نگام کرد..و نگاهی بهش انداختم که درش هزاران هزار معنی خوابیده بود..اسانسور ایستاد..در باز شد..هنوز نگاهه پر از خشم ِ من به اون بود..زیر لب غریدم: نمی خوام حتی سایه ت رو دور و بره خودم ببینم..با این کارا هر کی رو بتونی خر کنی منو نمی تونی..ازاین لحظه به بعد کسی رو به اسمه رایان نمی شناسی..شیر فهم شد؟؟..نگام می کرد و هیچی نمی گفت..با قدم های بلند از پله ها پایین رفتم..ماشینم رو جلوی ساختمون پارک کرده
1400/06/07 16:24بودم..سریع نشستم پشته فرمون و حرکت کردم..هنوز دستام از زور خشم می لرزید..چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد..خدایا شکرت که بالاخره از شره این پدرو دختر خلاصم کردی..*******************"راشا"از موسسه بیرون اومدم..اروم قدم برداشتم..داشتم فکر می کردم..امروز وقتش بود..باید بهش می گفتم..سوئیچمو در اوردم..دکمه ی ریموت و زدم و خواستم درشو باز کنم که صدایی از پشت سر میخکوبم کرد..-- استاد..چند لحظه هیچ حرکتی نکردم..خودش بود..با یک حرکت برگشتم و نگاش کردم..درست پشت سرم ایستاده بود که با این حرکته سریعم ترسید و یه قدم به عقب برداشت..با دیدنش بازم حسه تنفر وجودمو پر کرد..با اخم نگاش کردم..-چی می خوای؟--می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟..-نــه..لحنم انقدر قاطعانه و صریح بود که خفه خون بگیره و بره رده کارش..ولی اون پر روتر از این حرفا بود..ملتمسانه نگام کرد و گفت: استاد خواهش می کنم..باور کنید حرفام مهمه..لااقل برای خودم..-پس حرفاتو برای خودت نگهدار که هم برات مهمه و هم کسی نیست بهشون گوش کنه..نگاش اشک الود شد..--استاد ..من..با حرص پریدم وسط حرفش و گفتم: تو چی؟..میخوای باهام قرار بذاری؟..اینبار کجا؟..تو همون ویلای لعنتی؟..تو باغ؟..شاید هم تو یه خرابه ..اره؟؟..غریدم ولی اروم که کسی جز خودش متوجه نشه ادامه دادم:برو رده کارت..دیگه تا الان باید فهمیده باشی من از اوناش که فک می کنی نیستم..پس ازهمینجا دوره منو خط بکش و برو..خواستم برگردم که تند همراه با بغض درحالی که صداش مملو از ندامت و پشیمونی بود گفت:منو ببخش راشا..تو رو خدا منو ببخش..می دونم کارم اشتباه بود..اون لحظه حاضر بودم هر کثافتکاری بکنم فقط تو رو پیشه خودم نگه دارم..به خدا از روی قلبم اومده بودم پیشت..اون حرفام هم به خاطره این بود که بتونم..ب..بتونم ..تحریکت کنم..کمی نگاش کردم..هق هق می کرد..هیچی نگفتم..-- به خدا پشیمونم..من قبلا دوست پسر زیاد داشتم..همه مدل..ولی تا حالا با هیچ کدومشون رابطه ی نزدیک نداشتم..ولی نسبت به تو یه کششه خاصی داشتم..دوست داشتم تو رو هم به دست بیارم..ولی پا نمی دادی..این منو بیشتر تحریک می کرد که بیام سمتت و کاری کنم به زانو در بیای..هرکار کردم نشد و اخرش به این روش روی اوردم..فقط خواستم داشته باشمت..ولی بعد که رفتی حسه پشیمونی اومد سراغم..از اون روز تا حالا هر وقت یادت میافتم گریه م می گیره..چون می فهمم که با ندونم کاریم برای همیشه از دست دادمت..الان هم فقط اومدم بگم منو ببخشی..خواستم بدونی که از کارم پشیمونم..نمی خوام فکر کنی دختره هرزه و هرجایی هستم..سکوت کرده بودم..نمی دونستم باید چی بگم..حرفاش شوکه م کرده بود..برگشتم و
1400/06/07 16:24خواستم درماشین رو باز کنم که از پشت استینمو گرفت..کیف گیتارم تو دستم بود که کشیده شد..برگشتم طرفش..اروم رو کردم بهش و گفتم: خیلی خب..نیازی نبود بیای اینجا و ازم بخوای که ببخشمت..کاری که قبلا کردی درست نبود..ولی با این حال..--منو میبخشی؟..فقط سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..لبخند زد..استینمو ازتو دستش کشیدم بیرون و خواستم برگردم ولی از چیزی که پشت سرش دیدم در جا خشکم زد..دهنم از تعجب باز موند و چیزی نمونده بود قلبم از سینه م بزنه بیرون..خدایا..تارا اینجا چکار می کرد؟!!؟..نگاش پر از اشک بود..قلبم فشرده شد..ن..نکنه..نکنه اون..من و پریا رو..وای خداااا..فقط همینو کم داشتم..سرمو به نشونه ی نه تکون دادم..پریا رو زدم کنار خواستم برم طرفش که تند تند سرشو تکون داد..بلند زد زیر گریه و برگشت عقب که..فریاده من و صدای گوشخراشه ترمزه ماشین روح از تنم جدا کرد..مات سرجام موندم..تارا جلوی یه پژوی نقره ای غرق در خون افتاده بود ..دیدم که راننده ازماشین پیاده شد ..زد تو سره خودش و بلند داد زد: یا حسیــن..یا ابوالفضــل..خدایاااااااا بدبخت شدم..بیچاره شدم خداااا..صدای یا حسین و یا ابوالفضل ِش تو سرم صدا کرد..از بهت بیرون اومدم..انگار که تازه ازخواب بیدار شده باشم..همچین اسمش و فریاد زدم و بی توجه به دو طرف خیابون به سمتش دویدم که صدای بوق ماشینا بلند شد و همه زدن رو ترمز که به من برخورد نکنن..ولی چشمای من هیچ کدومشون رو نمی دید فقط تارای خودمو می دیدم که تو خون غوطه ور بود و کف اسفالت افتاده بود...
1400/06/07 16:24با فریاد و شیونی که از انتهای راهرو شنیدم سرمو از دیواره سرد و بی روحه بیمارستان کشیدم کنار .. همه اومده بودن.. تانیا با گریه و نگاهی سرگردون زل زد تو چشمام و گفت: چی شده؟..تو رو خدا بگو که خواهرم زنده ست..تارااااااا.. با جیغی که کشید یکی از پرستارا به طرفش اومد و اخطار داد که سکوته بیمارستان رو رعایت کنیم..ولی توی اون موقعیت کی به فکره سکوت و این حرفا بود.. خودم ماتم گرفته بودم..باید چکار می کردم؟..انقدر اشک تو چشمام جوشیده بود که شده بود کاسه ی خون.. اینبارترلان زار زد و به طرف در اتاق عمل رفت و برگشت..انگار کنترلی روی رفتارش نداشت.. با صدای خفه و پر از بغضی رو به من گفت: چرا چیزی نمیگی و راحتمون نمی کنی؟..راشاااااا..تارا چش شده؟..بگو که زنده ست..بگو و خلاصمون کن..تو رو خدا بگوووو.. چی باید می گفتم؟..خودمم منتظر بودم دکتر بیاد بیرون و این خبره خوب رو بهمون بده..می دونم زنده می مونه..تارای من زنده ست..من مطمئنم.. رادوین سعی داشت تانیا رو اروم کنه ولی هیچ کدوم یکجا بند نبودن..فقط من عینه چوبه خشک سر جام وایساده بودم.. رایان کنار ترلان که به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد ایستاده بود و زمزمه وار سعی داشت ارومش کنه.. به ساعتم نگه کردم..ساعت ها..دقیقه ها وثانیه ها در گذر بودن ولی چرا انقدر دیر حرکت می کنن؟..مگه اینا نمی دونن که دله من بی قراره؟..مگه این عقربه های لعنتی خبر از دله لامصبه من ندارن؟.. ولی بالاخره تموم شد..در اتاق عمل باز شد و دکتر اهسته بیرون اومد.. نمی دونم چطوری ولی انقدر با شتاب خودمو از دیوار کندم و پرت شدم جلوش که بنده خدا قدم بعدی رو بر نداشت و سر جاش ایستاد.. اشفته حال هر کدوم از ما سوالی ازش می پرسیدیم..ولی صدای من بلندتر بود..خودم اینطور حس می کردم.. - دکتر تارای من چطوره؟..بگید که زنده ست.. دکتر نگاهی به تک تکمون انداخت و نگاش روی من ثابت موند.. حاله زارمون رو که دید گفت: همه تون از بستگانش هستید؟.. کم مونده بود یکی بزنم تو سره خودم 2 تا تو سره اون که اخه لامُروَت الان چه وقته این حرفاست؟..بگو حالش خوبه و راحتمون کن.. همگی سر تکون دادیم و من گفتم: بگید چی شده؟..خواهش می کنم .. اروم گفت:ارامشتو حفظ کن پسرم.. مکث کرد و ادامه داد: ضربه ی شدیدی به سره بیمار وارد شده..دست و پای راستش از 2 ناحیه شکسته..خداروشکر به دنده هاش اسیبی نرسیده ولی.. بازم سکوت کرد..جونمون رو به لبمون رسوند تا باز به حرف اومد و گفت:ما همه ی تلاشمون رو کردیم..منتهی بیمارتون علائمه حیاتی نرمالی نداره و متاسفانه باید بگم که درحاله حاضر در کما به سر می بره.. مات نگاش کردم..مغزم قفل کرده بود..اصلا نمی
1400/06/07 16:24فهمیدم چی داره میگه..صدای گریه ی تانیا و ترلان رو که شنیدم لبامو مثله ماهی که تشنه لب به دنباله اب ِ چند بار باز وبسته کردم.. نگاهه مات و سرگردونم و دوختم به دکتر و زمزمه کردم:ک..کم..کما؟..یعنی چی؟..کما یعنی چی؟..چرا کما؟..نه..کما؟..ک.. فهمید حالم خوب نیست..دستاشو کمی اورد بالا و گفت: اروم باش پسرم..اروم باش..تو که وضعِت از این خانما بدتره.. داد زدم: بگو کما چیه؟..یعنی چی که رفته تو کما؟..بگو دکتر..بگو این کمای لعنتی چیه؟..حالش خوب میشه؟.. پرستاری که کنارش ایستاده بود خواست اعتراض کنه ولی دکتر دستشو بلند کرد و رو به من گفت: پسرم من برات توضیح میدم..اینجا که نمیشه..بیا اتاقم.. راه افتاد..ناخداگاه دنبالش رفتم..نگام خشک شده به اون بود و قدمام هماهنگ با قدم های دکتر برداشته می شد.. باید می فهمیدم حالش چطوره..زنده ست..اره راشا..مطمئن باش تارا زنده ست.. ******************* دکتر سعی کرد اروم وشمرده برام توضیح بده که وضعیته تارا در چه حده.. دخترا هم می خواستن بیان تو ولی نذاشتم..با گریه و زاری که راه انداخته بودن تمرکز نداشتم بفهمم دکتر چی میگه..گفتم بیرون باشن بعد خودم بهشون میگم حالش چطوره.. -- کما يک حالت ِعدم هوشياری عميق و طولانی ِ که در اثر اختلال عملکرد هر دو نيمکره ی مغز یا مراکز و سيستم های مسئول هوشياری ايجاد میشه..به غير از کمای کامل.. حالات خفيف تر کاهش سطح هوشياری مثل حالت نيمه کما و خواب آلودگی ِ شديد هم ممکنه اتفاق بيافته..و فعلا بیماره شما طبقه تشخیصه من در کمای کامل به سر می بره..و این شانس ازش گرفته شده ..متاسفم پسرم..فقط می تونم بگم که براش دعا کنید..من و همکارانم هر کاری که از دستمون بر بیاد دریغ نمی کنیم..ولی علم پزشکی هم در این زمینه نمی تونه کاری بکنه..در درجه ی اول خدا و بعد هم ما وسیله میشیم و برای نجات جونش هر کاری انجام میدیم..مطمئن باش پسرم.. میانه حرفش پریدم و بیتوجه به اینکه داره چی میگه تند گفتم: فقط بهم بگین که زنده می مونه یا نه؟..شانسش چقدره؟..همین و می خوام بدونم.. نفسشو اروم داد بیرون..سرشو کمی تکون داد و به انگشتاش که روی میز در هم گره کرده بود نگاه کرد..چرا هیچی نمیگه؟..د بگو لعنتی..مگه نمی بینی دارم عذاب می کشم؟.. -- بعضی از کماها قابل برگشت هستن ..مثل کماهای ناشی از اختلالات متابوليک و بعضی از کماهای ناشی از ضربه های مغزی که ميزان آسيب کمتری به بافت مغزی رسونده باشه..ما هم امیدواریم بیمارتون در همین حد بمونه و یا بهبودی حاصل بشه..وگرنه.. -وگرنه چی دکتر؟.. -- اگر احتمال ِ این رو پیدا کنه که خون رسانی به مغز متوقف بشه.. مغز تمام کارکرد ِ خود رو از دست بده و دچار تخریب
1400/06/07 16:24غیر قابل برگشت بشه. و همینطور ما بتدریج در طی چند روز آینده تغییره چشمگیری در علائم حیاتیش مشاهده نکنیم اونوقت..بیمارتون به مرگ مغزی دچار میشه..در اون صورت فقط می تونیم اکسیژنش رو با دستگاه تامین کنیم..دیگه کاری ازمون ساخته نیست..فقط دعا کنید به اون مرحله نرسه.. حس می کردم اتاق با همه ی دم ودستگاش داره دور سرم می چرخه.. خدایا اینا دیگه چیه که دارم می شنوم؟..نه این امکان نداره..تارای من زنده ست و زنده هم می مونه..اون می تونه..می مونه..تارای من زنده می مونه.. حس کردم چشمام داره سیاهی میره..ولی خودمو کنترل کردم و نفهمیدم چطوری اومدم بیرون.. همه دوره م کردن که بفهمن دکترچی گفته..و من فقط یه کلمه از دهنم اومد بیرون « کما » بعد هم دیگه نفهمیدم چی شد..تنم یخ بست وبی حس شدم.. ****************** تانیا و ترلان توی محوطه ی بیمارستان نشسته بودند..10 روز گذشته بود ولی تارا همچنان در همان وضعیت به سر می برد.. تانیا نفسش را همراه با آه بیرون داد و با بغض گفت: می ترسم ترلان.. --از چی؟.. - شماها یه جورایی دسته من امانتین ..می ترسم..می ترسم تارا خدایی نکرده چیزیش بشه و .. --هیسسسسسس تانیا خواهش می کنم تمومش کن.. همراه با گریه ادامه داد: خدا اون روز و نیاره..تارا هیچیش نمیشه.. همانطور که جملاتش را زیر لب زمزمه می کرد رو به اسمان کرد و گفت: خدا نمیذاره که چیزیش بشه..بابا و مامان از اونجا هواشو دارن.. تانیا هم به اسمان نگاه کرد..قطره اشکی از چشمانش چکید..و همزمان قطره ای باران به روی گونه ش نشست..چشمانش را بست..قطرات باران نرم و ارام بر روی صورتشان می نشست.. دلشان گرفته بود و اسمان بارانی..گویی او هم دلگیربود.. از چه چیز؟..شاید ازاینکه امشب شب ِهشتم ماه محرم بود..از شب پنجم تا به الان باران نم نم شروع به باریدن کرده بود.. شب ها اسمان می غرید وبا بارشش دله درد دیده ی انان را نا ارام می کرد.. ******************** " راشا" دستشو تو دستم گرفتم..2 تا پرستار داشتن دستگاهها رو چک می کردن..نگام به صورته رنگ پرده ی تارا بود ولی صداشون رو می شنیدم.. --من دیگه کاری ندارم.. --کجا میری؟.. --نمازخونه..امشب شبه تاسوعاست.. --اره می دونم..منم تا نیم ساعت دیگه میام..به چند تا از بیمارا باید سر بزنم..یکی دوتا هم تزریق دارم.. --پس صبر می کنم با هم بریم.. --باشه..ای کاش امشب خونه بودم..بابام هیئت داره.. --پس نذری پزون داشتین؟.. --اره..ولی حیف که نیستم.. بعد هم از اتاق رفتن بیرون..به ساعتم نگاه کردم..9/5 شب بود..توی این مدت نه غذای درست و حسابی خورده بودم نه استراحت کرده بودم..حالم زار بود و رنگم پریده.. نگام فقط تارا رو می دید و کلامم اسمه اون بود..وقتایی هم که بهم
1400/06/07 16:24اجازه ی ورود نمی دادن می رفتم نمازخونه ..انقدر دعا و گریه می کردم که همونجا بی حال می افتادم.. دلمو صاف کرده بودم..با خودم..با خدا..توی این شب ها ذکرم امام حسین بود و درخواستم شفای تارا.. ادم مذهبی نبودم..یادم نمیاد اخرین بار کی نماز خوندم..ولی ادم بودم..ازهمه مهمتر مسلمون بودم و همیشه اینو قبول داشتم.. خدایا چرا وقتی به دره بسته می خوریم..چرا وقتی محتاجت میشیم یادمون میافته اون بالا خدایی هم هست که چشمش به دله بنده هاشه؟.. چرا تو رو یادمون میره که حالا اینطوری و توی این شرایط بخوای ازمایشمون کنی؟..بفهمی که هنوز بنده ت هستیم؟..فراموشت نکردیم؟.. فراموشت نکردم خدا..از یادم نرفتی..ولی بهم تلنگر زدی..بدجور هم تلنگر زدی.. این رسمش بود؟..خدایا این راهش بود؟..قربونت برم می زدی ولی نه از ریشه..این جسمه شکسته و روحه عذاب کشیده دیگه به چه دردت می خوره؟..جسمم خورد شده..دیگه روح برام نمونده..اگه هم باشه نابود شده.. « آهنگ (بهش بگو) از حامد محضر نیا » یکی از ما دوتا باید بمونه تو میری وسفر باشه به کامت دعای من همیشه پشته راته تو که این «قرعه» افتاده به نامت نمی دونم چه فرقی بین ما بود ولی صبر ِ دلم اندازه داره تو میری و دله من عاشقونه تمومه لحظه ها رو می شماره بهش بگو دلم می خواد منم مسافرش باشم تمومه دلخوشیم اینه یه روزی زائرش باشم بهش بگو یکی اینجاست که از این زندگی سیره اگه راهش ندی اخر از این دلتنگی می میره کناره گنبدش یاده منم باش بهش بگو یکی خیلی غریبه دلش تنگه برای دیدنه تو همه ش بیتابه بوی عطره سیب ِ همون دیوونه ای که عاشقت بود بهش بگو دیگه طاقت نداره با اینکه عمرش و پای تو سر کرد داره از دوری ِ تو کم میاره رفتم کنار پنجره..هیئت امام حسین سر تا سر خیابون ایستاده بودن و سینه می زدن..از همون بالا می دیدم که نصفه بیشترشون زنجیرزنن و زیر اون بارون به شونه وسینه ی خودشون می زدن و عزاداری می کردن.. قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید..تلاشی برای پاک کردنش نکردم..برگشتم که.. ****************** رو به پرستار و دکتر داد زدم: اون تو کما نیست..اگه هست پس چرا چشماش بازه؟..داره منو می بینه.. دکتر سعی داشت ارومم کنه..ولی من اتیش گرفته بودم..این مدت انقدر اعصابم ضعیف شده بود که تقی به توقی می خورد کنترلمو از دست می دادم.. دکتر اروم گفت:به این مرحله میگن زندگی نباتی پسرم..اون هنوز تو کماست.. فریاد زدم: زندگی نباتی دیگه چه کوفتیه؟..مگه اومدی بقالی دکتر؟..من از این اصطلاحاته کوفتیه شماها هیچی سر در نمیارم..فقط بهم بگین اون خوب شده..همین و بس.. --مشکل اینجاست که اون هنوز خوب نشده..فقط از وضعیتی که داشته میشه گفت
1400/06/07 16:24شاید بهتر شده.. -خب همین دیگه..خوب شده.. لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد.. --اروم باش پسرم..خوب گوش کن ببین چی میگم بعد هرچی خواستی بگو من می شنوم.. ببین این وضعیت تقریبا همیشه در پی كما رخ میده.. با اینکه شخص بیدار بنظر می رسه و دارای یه سری حركات غیر ارادی اعضای بدن هست هیچ عملكرد ذهنی و شناختی نداره..به نظر هوشیاره بدون اینكه بتونه با محیط اطرافش ارتباط برقرار كنه..این می تونه هم خوب باشه و هم بد..بستگی داره..اینکه بیمار رو به بهبودیه یا اینکه .. درهر صورت ما امیدومون رو از دست نمیدیم..چون علائمه حیاتیش تغییره چشمگیری داشته..این یعنی اینکه می تونیم امیدوار باشیم که بیمارتون دچار مرگ مغزی نمیشه..باز هم میگم توکلت به خدا باشه..ما هم هرکاری که بتونیم انجام میدیم.. از اتاق رفت بیرون..ترلان و تانیا بالا سرش ایستادن.. پرستار: لطفا اطرافه بیمار رو خلوت کنید.. سرمو تکون دادم..دوست داشتم باهاش تنها باشم..ولی نمی شد.. ****************** امشب شب عاشورا بود..از صبح هوا گرفته بود و از ساعت 7 امشب شروع به باریدن کرده بود..شدتش حتی از دیشب هم بیشتر بود.. دیگه طاقت نیاوردم..امشب باید می رفتم.. ساعت 10 بود ..صداشون رو خیلی اهسته می شنیدم..رفتم تو محوطه..دیدم که تانیا و ترلان ایستادن و با گریه به هیئت نگاه می کنن.. چندتا از پرستارا و کارکنان بیمارستان هم بیرون بودن.. رادوین و رایان رو ندیدم.. بی توجه به بقیه رفتم جلو..از در بیمارستان رفتم بیرون و قاطی جمعیت شدم..شدت بارون زیاد شده بود.. صدای «یاحسین» گفتنشون تو سرم می پیچید.. بینشون ایستاده بودم و سینه می زدم..خیابون شلوغ شده بود..از گوشه و کنار صدای گریه می اومد و صدای بلنده « یـــا حســـیــن » سراسر خیابون و اون محله رو پر کرده بود.. از ته دل اسمشو صدا زدم..نذر کردم..خدا رو صدا زدم و به حسین قسمش دادم..تارا رو ازشون می خواستم..سلامتیش و.. دستی روی شونه م نشست..برگشتم ..رادوین و رایان با لباس مشکی کنارم ایستاده بودن..رایان یه زنجیر گرفت جلوم..ازش گرفتم.. رفتم تو هیئته زنجیرزنا ایستادم..هماهنگ با بقیه زنجیر می زدم و زیر اون بارون اشک می ریختم.. کسی نمی دید که اینا اشکه..می گفتن بارونه که صورتشو خیس کرده..کسی از حاله دلم خبر نداشت..فقط خدا می دونست و صاحبه این عزا.. تو دلم هق هق می کردم..چشمام می سوخت..سرمو رو به اسمون بلند کرده بودم و تو دلم ضَجه می زدم.. خدایا منم بنده تم..منو هم ببین.. درسته که نماز نمی خونم و کمتر یادت می کردم..ولی خداجون کَرَمِت و شُکر ..مسلمونی و ایمانه منو توی اینا نبین.. دلم باهات صافه خدا..ته دلم ازت حاجتمو می خوام..دست ِرد به سینه م
1400/06/07 16:24نزن..حالا که اومدم پیشت..حالا که فهمیدم نباید هیچ وقت فراموشت کنم تو فراموشم نکن.. خدایا نماز نمی خونم ولی کافر نیستم..قبولت دارم چون ایمانمو هیچ وقت از دست ندادم..پس تنهام نذار خدا..تارای منو بهم برگردون.. دوستش دارم..خودت می دونی که از ته دل می خوامش نه از روی هوس.. تو عمرم گناه زیاد کردم..منکرش نمیشم..ولی مگه تو بخشنده نیستی؟..تو بزرگی منه کوچیک و ببخش..تو که رحیمی منه خطا کار رو ببخش..نذار قلبم بشکنه.. عشقم مثله یه تیکه گوشت ِ بی جون روی تخت ِ بیمارستان افتاده..منم اینجام..جلوی تو..وسطه دسته ی عزاداره حسینت..دارم التماست می کنم خدا..دارم قلبمو زلال می کنم تا بتونی نگام کنی..دارم از ندامتم پیشت حرف می زنم تا ببینی که منم بنده تم.. تو رو به آقا امام حسین..به این شب و به صاحبانه این عزا قسم میدم تارای منو بهم برگردون..بهم برش گردون خدا..تو می تونی..همه میگن که تو می تونی و منم میگم..خدایا ..نجاتش بده..نذار هم اون عذاب بکشه و هم من..نذار خدا..نذار.. ***************** تانیا با هق هق رو به ترلان گفت: می بینی راشا داره با خودش چکار می کنه؟.. ترلان لبانش را از زور بغض به روی هم فشرد .. --اره..انقدر زنجیر زده که حس می کنم دستش دیگه جون نداره.. -- ولی طاقت میاره..می دونم که خدا امشب صدای «یاحسین» گفتنش رو می شنوه.. ترلان گریه کرد..اشک ریخت و سرش را تکان داد .. --خدا امشب صدای همه ی ما رو می شنوه..من..تو..راشا که اینطور زیر بارون وایساده و به سر و سینه ش می زنه..هیچ فکر نمی کردم انقدر عاشقه تارا باشه.. تانیا با چشمانه مملو از اشک نگاهش کرد.. --حال ِ دله یه عاشق رو فقط معشوقش می فهمه..الان فقط تاراست که می تونه بفهمه راشا تا چقدر داره عذاب می کشه.. رادوین و رایان کنارشان ایستادند..تانیا رو به رادوین کرد وگفت: شرمم میشه..اینکه ما هیچ کدوم نماز نمی خونیم..ولی اینطور اینجا وایسادیم و به «یاحسین» گفتنه این مردم نگاه می کنیم و اشک می ریزیم.. رادوین که چشمانش سرخ شده بود..انگشتانش را به روی انها گذاشت و فشرد.. به تانیا نگاه کرد..با صدایی بم و گرفته که نشان از بغض ِ گلویش داشت گفت:اینو نگو تانیا..ماها درسته نماز نمی خونیم ولی خد ارو که می شناسیم..همین که قبولش داریم و هنوز ایمان ِ درونیمون قرص و پا برجاست مهمه..وگرنه همه ی ما می دونیم هستن ادمایی که نماز ِ اول وقتشون قضا نمیشه..ذکر ِ «الله» و نذری هر ساله یادشون نمیره..ولی پشته همین نمازی که می خونن کارهاشون رو مخفی می کنن..کارهایی که نه من و نه تو می تونیم انجامشون بدیم و نه بهشون حتی فکر کنیم..اون مسلمونی قبوله؟..اونی که اسمش مسلمونیه..اونی که نماز می خونی ولی
1400/06/07 16:24حرمته نماز رو می شکنی.. بغضش را قورت داد..چشمانش را بست وباز کرد..نگاهی به جمعیت انداخت ..نگاهش روی راشا که با چشمانه بسته صورتش را رو به اسمان گرفته بود و محکم به روی شانه ش زنجیر می زد ثابت ماند.. ادامه داد: اشتباه نکن تانیا..ایمانه قوی رو این ادم داره..دله پاک و بی ریا ماله این ادمه..نگاش کن..راشا جلوی روته ببینش..اگه خدا رو قبول نداشت اینطور اینجا نمی ایستاد..زیر این بارون دلشو صاف نمی کرد..تانیا اگه راشا با اینکه نمازخون نیست ایمان نداشت می گفت تارا خوب میشه حتی اگه خدا نخواد..تارا باید خوب بشه چون من می خوام..ادمه بی ایمان اینطور میگه..ولی نگاه کن ببین راشا واسه کی داره زنجیر می زنه؟..از کی داره کمک می خواد؟..واسه چی داره تو دلش این همه غصه تلنبار می کنه؟.. رایان میان حرفش امد..اشکانش را پاک کرد و بغض دار گفت: جوابش پیشه منه..(تارا..خدا..و عشق).. رادوین نگاهش کرد..سرش را تکان داد و قطره اشکی که از گوشه ی چشمش جاری شده بود را با نوک انگشتش زدود.. ********************* "راشا" با امروز دقیقا 20 روز گذشته بود..از پرستارخواستم پیشش بمونم..گفت فقط چند دقیقه.. لبامو بردم زیر گوشش..زمزمه کردم: تارایی..عزیزدلم..می دونم صدامو می شنوی..خانمی 20 روز گذشته.. بس نیست؟..چرا بیدار نمیشی؟..می دونم خوابی..اره..یه خوابه اروم و پر از رویاهای قشنگ..می دونم به زودی از این خوابه رویایی بیدار میشی..قلبم میگه تارای تو برمی گرده..این روشنایی که تو قلبمه امیدوارم می کنه.. همراه با بغض با صدایی لرزان براش اروم خوندم.. « آهنگ (فرشته) از علی باقری» وقتی یه مرد زمینی عاشق فرشته میشه توی تقدیرش همیشه بی کسی نوشته میشه دل نا امیدم هر شب رو به اسمون میشینه از خدا میخواد فرشتش حتی خواب بد نبینه اشک می ریختم..بغض ِ صدام بیشتر شده بود..ولی بازم براش خوندم..می خوندم که اروم بشه..شاید هم می خواستم قلبه بی قراره خودمو اروم کنم.. اسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه میباری اروم ببار که یه فرشته خواب نازه اسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه میباری اروم ببار که یه فرشته خواب نازه تو دلم هق هق می کردم..ولی صورتم غرق در اشک بود..چشمامو بسته بودم و زیر گوشش عاشقانه می خوندم.. شر شره اشکاتو بپا که تو صورتش نشینه یه فرشته اشتباهی جای اسمون زمینه خیلی سخته که یه ادم عاشق فرشته باشه نه بتونه باهاش بمون نه بشه ازش جدا شه خدایـــا فرشته م و نجات بده.. ******************** -- راشا میشه یواشتر بری؟.. نگاش کردم..خندون و با شیطنت گفتم: نُچ..خیر ِ سرم امشب شبه عروسیمونه بذار این هیجانه لامصبی که سره دلم قلمبه شده رو یه جا خالیش کنم .. خندید: خب نمیشه یواش
1400/06/07 16:24یواش خالیش کنی؟.. - نه اونجوری صفایی نداره.. --ولی برف نشسته رو زمین..لغزنده ست..یه وقت خدایی نکرده.. نذاشتم ادامه بده..دیگه زمانه غم و غصه تموم شده بود..الان باید شاد می بودیم..شادیی که خدا بهم برگردونده بود.. دستشو گرفتم تو دستم و در حالی که حواسم به جاده بود گفتم: تا وقتی تو پیشمی که نمیذارم اتفاقی بیافته گلم.. نگاش کردم..لبخنده نازی تحویلم داد که دلم براش ضعف رفت..با شیطنت نگاش کردم که چپ چپ نگام کرد و خندید.. 2 ماه از اون شبه تلخ و پر از غم می گذشت..دکتر گفته بود که امکانش کمه تارا برگرده..کسی که تو مرحله ی زندگی نباتیه راهه برگشتش به چند درصد هم نیست..یعنی یه جورایی اب ِ پاکی رو ریخته بود رو دستم.. این وضعمو بدتر کرده بود..2 شب گذشت و من تو نمازخونه خواب بودم که خوابشودیدم....دستای همو گرفته بودیم و قدم می زدیم..اطرافمون رو مه ِ کمی گرفته بود ولی هنوز هم سرسبزی اونجا خیره کننده بود.. ( -- ازاینکه پیشتم خوشحالم .. - منم همینطور گلم..نمی دونی چه دورانه سختی بود.. -- و الان کنارتم.. -اره.. هستی.. --از اینکه برگشتم خوشحالی؟.. -خیلی .. خندید..) از صدای خنده ش که هنوز تو گوشام صدا می کرد از خواب پریدم..ولی وقتی دیدم پیشم نیست دلم گرفت..و فردای اون روز..راس ساعته 10 صبح تارای من برگشت..خدا اونو بهم برگردوند..بالاخره نتیجه ی اون همه دعا..راز ونیاز با خدا رو دیدم.. مردمکه چشماش حرکت کرد و زیر لب اسممو صدا زد.. تارا همه ی دنیای من بود..و خدا اون روز دنیا رو دو دستی بهم بخشید..خوشحال بودم..جوری که لحظه ای روی پا بند نبودم.. و امشب..شبه عروسیمون بود..عروسی من و تارا.. و همچنین .. رادوین با تانیا..و رایان و ترلان.. ****************** اقای شیبانی برای عرض تبریک و سلام و احوال پرسی جلوی هر 6 نفر عروس و داماد ایستاد..بعد از صحبت های معمول رایان همراه با لبخند گفت: اقای شیبانی می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟..چون بدجور ذهنه من و بقیه رو درگیر ِ خودش کرده.. اقای شیبانی با خوشرویی جوابش را داد: بله پسرم بپرس.. رایان نگاهی به بقیه انداخت و رو به اقای شیبانی گفت: راستش ما 6 نفر هنوز نتونستیم درک کنیم که چرا پدرامون موضوعه اون ویلا رو از ما مخفی کردن..یعنی یه جورایی برامون قابل قبول نیست..چون فکر نمی کنم موضوعه مهمی بوده باشه که بخواد سکرت بمونه.. اقای شیبانی ارام و متین خندید..سرش را تکان داد و گفت: می دونستم بالاخره این سوال براتون پیش میاد..همون اول هم فکر می کنم در این مورد ازم پرسیدید..ولی من جوابی ندادم..خواستم مدتی که اونجا موندید خودتون کم کم متوجه قضایا بشید.. و نگاهه متعجبه انها را که دید ادامه داد: فکر می کنم توی این
1400/06/07 16:24مدت خسرو رو خیلی خوب شناخته باشید..اقای کیهانی از همه چیز با خبر بود..هم از کارهای خسرو و هم از خرابکاری های روهان..ولی زمانی این رو فهمید که دیگه دیر شده بود و عمرشون به دنیا نموند.. پدرای شما برای اینکه خسرو از موضوعه ویلا با خبر نشه اون رو مخفی نگه داشتن..فقط عمه خانم بود که خبر داشت..اقای کیهانی می دونست خسرو با علم به اینکه چنین ویلایی وجود داره دست به کار میشه و به بهانه ی سهم الارث نیمی از اونجا رو تصاحب می کنه..ایشون هر چقدرکه سهمه خسرو از ویلا می شد رو نقدا به حسابشون واریز کرده بودند..ولی هیچ وقت نگفتن که این پول از بابته چیه.. خسرو هم فکر می کرد باقی مونده ی ارثیه ای ِ که بهش تعلق می گیره..و به این شکل ویلا از همگان مخفی باقی موند و در اخر قسمته شما 6 نفر شد..راستی شنیدم همه تون می خواین اونجا زندگی کنید درسته؟.. همگی با لبخند نگاهی به یکدیگر انداختند و سرتکان دادند.. -- این عالیه..ولی تو 2 تا ویلا چطور می خواین زندگی کنید؟.. رادوین لبخند زد و در جواب اقای شیبانی گفت: تصمیم گرفتیم درست کناره اون دوتا ویلا یه ویلای دیگه هم بسازیم که هر سه تا خانواه پیشه هم باشیم.. اقای شیبانی همراه با لبخند سری تکان داد .. ****************** تو مسیر ویلا بودند.. تارا رو به راشا کرد وگفت: باورم نمیشه امشب شبه عروسیمون بود..یعنی همه چی تموم شد؟.. راشا خندید .. --چی رو تموم شد؟..تازه از فردا همه چی شروع میشه خانمی..کجای کاری؟.. تارا هم خندید..بعد از سکوته کوتاهی گفت: راشا هر وقت یاده اون موقع ها و اون شب میافتم ترس وجودمو بر می داره.. راشا چشمانش را باریک کرد وگفت: کدوم شب؟.. --همون شبه تصادف..خیلی بد بود.. نفس عمیق کشید..ارام گفت: اره..برای من که یه عمر گذشت..توی همون چند شبه اول حس می کردم 10 سال از عمرم تموم شد..مرگ رو به چشم دیدم.. تارا اخم کرد:خدا نکنه تو چیزیت بشه..وقتی بهم گفتی اون شب که حقیقت رو فهمیدم و گفتم ازت متنفرم رفتی رگتو زدی نمی دونی چه حاله بدی بهم دست داد.. -پس ای کاش بهت نمی گفتم.. تارا چشم غره رفت که راشا هم خندید.. --دیگه خبری از اون دختره..پریا نشد؟.. راشا نگاهش کرد..تارا کاملا بی تفاوت بود.. - نه..دیگه نمیاد موسسه..هنوزم ازم ناراحتی؟.. نفس عمیق کشید..با لحنی مطمئن گفت: نه..به هیچ وجه..خب وقتی برام توضیح دادی قضیه از چه قرار بوده یه جورایی خوشحال هم شدم.. --چطور؟!.. خب از اینکه دیدم چقدر بهم وفاداری و اینکه روی خودت کنترل داری..به هر حال هر مردی نمی تونه در اینجور مواقع خوددار باشه.. -ولی..شاید اگه کمی می گذشت منم.. --نه راشا..من مطمئنم تو از اوناش نیستی.. راشا نگاهش کرد .. - پس باید بگم خوب منو
1400/06/07 16:24شناختی.. تارا هم نگاهش کرد..راشا با عشق به رویش لبخند زد.. -- می دونی..اون تصادف هم از حواس پرتی خودم بود..وقتی که برگشتم نفهمیدم که کناره خیابون ایستادم..داشتم رد می شدم متوجه ماشینا نشدم و.. -بی خیال..بهتره دیگه فراموشش کنیم.. تارا با لبخند سرش را تکان داد.. راشا با همون لبخند کلافه سرش رو تکون داد و اروم زد رو فرمون .. - هر چی تندتر میرم بازم نمی رسیم..انگار این جاده یه امشب رو قصد نداره تموم بشه.. --جاده که تموم نمیشه..جنابعالی کم طاقتی.. راشا شیطون خندید و گفت: کم طاقته چی؟.. تارا که تازه فهمیده بود چی گفته با گونه های سرخ شده از شرم صورتشو برگردوند و درحالی که سعی داشت لبخندش و مخفی کند زیر لب چیزی گفت که راشا نشنید.. راشا غش غش خندید..و بعد از چند لحظه گفت: با جک و جونورات می خوای چکار کنی خانمم؟.. تارا لب ورچید و نگاهش کرد: تو هم باهاشون مشکل داری؟.. -اوه اوه..چه جوووووووورم..بدت نیاد عزیزم ولی من زیاد از حیوونا خوشم نمیاد..مخصوصا اگه وحشی باشن.. --ولی این بیچاره ها که وحشی نیستن.. -هستن..نمونه ش همون ماره بی ریخت و خوشگلت.. خندید: اگه بی ریخته پس چرا میگی خوشگل؟.. -میگم بی ریخت چون از دیده من هم سطح با هیولاست..بعد که گفتم خوشگل واسه خاطره تو گفتم که خوشت بیاد.. --پس نه میذاری سیخ بسوزه نه کباب اره؟.. -- دقیــــقا.. تارا مکث کرد و گفت: قصد داشتم اگه موافقت نکردی بذارمشون خونه ی خودمون..منظورم خونه ی پدریه..اونجا بهشون می رسن..چطوره؟.. -از هیچی بهتره..کلا بی خیالشون بشی که دیگه چه بهتر.. اینبار تارا با شیطنت و سرتقی خندید و گفت: نُچ..دوست دارم با عشقم باشم..ولی از حیوونا هم خوشم میاد.. راشا به ظاهر خود را ناراحت نشان داد: حتی بیشتر از من؟.. تارا تند گفت: نه به خدا..اص..اصلا می دونی چیه؟..همین فردا میدم ببری تحویله باغ وحش بدیشون..هیچ کدوم از اونا برام مهم نیستن..فقط تو رو می خوام..تویی که برام بالاترین اهمیت رو داری.. راشا خندید .. - باشه فدات شم..داشتم سر به سرت میذاشتم..من مخالفتی ندارم..همون خونه ی خودتون باشه بهتره.. --اما اگه می خوای.. -نه گلم..من فقط تو رو می خوام..هرکاری هم که بخوای انجام بدی و هر تصمیمی که بگیری منم بهش احترام میذارم.. و بلندتر گفت:شرطه اوله یه زندگی خوب و سراسر خوشبختی چیه؟.. خندید..هر دو همزمان گفتند: احترام به علایق و سلیقه های همدیگه.. - آی قربونه تو خانمی خودم که درهمه حال با هم تفاهم داریم.. دستش و تو دست گرفت و پشتش رو به نرمی بوسیدم..به روی لبام هاشون لبخند بود..لبخندی که هرگز محو شدنی نبود.. شیشه ی پنجره رو پایین داد..ماشین رادوین و رایان هم دو طرفشان در حرکت
1400/06/07 16:24بودند..راشا دستشو برد بیرون و بلند داد زد: خداجون چاکرتـــــم..نوکرتـــــم.. قربونت برم خدااااااااا.. و پشت سر هم شروع کرد به بوق زدن.. ****************** رادوین نیم نگاهی گرم به صورته زیبا و خوشحاله تانیا انداخت.. - تانیا.. --جونم.. - جونت سلامت خانمی..الان چه حسی داری؟.. کمی مکث کرد..و با ذوق جواب داد: باورت میشه؟..انگار رو ابرام.. رادوین خندید: اره ..چرا باورم نشه؟.. --خوشحالی رادوین؟.. - بی اندازه..تو چی؟.. -- اره..خیلی خوشحالم..اصلا مگه میشه تو چنین شبی خوشحال نبود؟.. - حق با تو ِ..شبی که ادم به وصاله یارش..اللخصوص معشوقش برسه بهترین و والاترین شبه.. هر دو با لبخند به یکدیگر نگاه کردند.. ********************* ترلان با ذوق دستاش و به هم کوبید و گفت:وای بالاخره تموم شد.. رایان خندید: خسته شدی؟.. --اره خیلی..نمی دونم چرا بین ِ اون همه جمعیت و بریز و بپاش خوابم گرفته بود.. رایان با خنده سرش را تکان داد..همراه با شیطنت نگاهی به او انداخت و گفت: الانم خوابت میاد؟.. ترلان که متوجه منظورش شده بود لبخنده مرموزی تحویلش داد و گفت: ارهههههه..الان که دیگه دارم بیهوش میشم.. -باشه خواستی بیهوش بشی هم اشکالی نداره..اتفاقا بهتر تا توی ویلا رو دست بلند می کنم می برمت.. خندید: وای فکرشو هم که می کنم خنده م می گیره.. - حالا وقتی عملیش کردم اونوقت بخند.. ترلان بلند زد زیر خنده و رایان هم سرخوش همراهیش کرد.. *********************** بخش آخر..«روز سیزده بدر» راشا: باز تو این سبد و بلند کردی؟..میگم دست نزن بگو چشم..مگه نمی بینی سنگینه؟.. تارا صاف ایستاد.. - ای بابا..خیلی خب..خوبه حامله نیستم.. با شیطنت نگاهش کرد : شایدم باشی..کار از محکم کاری عیب نمی کنه.. تارا چپ چپ نگاش کرد که راشا خندید و گفت: چشماتو که چپ می کنی خوشگل تر میشی..می دونی الان با خودم چی می گفتم؟.. تارا با اشتیاق نگاهش کرد وگفت: چی؟.. راشا ریلکس گفت: ای کاش همیشه چشمات همینجوری چپ می موند.. تارا با حرص دندان هایش را روی هم سایید و همراه با ناز به شوخی زد به بازوی راشا و گفت: مرض..دیوونه.. راشا عاشقانه بهش نزدیک شد و نجوا کرد: دیووووونتم هستیم..خاطرخواتیمممممم به مولا..پاتو ورداری ما رو اون زیر میرا می بینی.. تارا دیگه کنترلی روی خود نداشت و قهقهه می زد..ولی نرمی لبهای راشا که به روی لبهاش نشست ادامه ی قهقهه ش را قورت داد..با اینکه داشت لذت میبرد کمی خودشو کشید کنار..نگاهی به اونطرفه ماشین انداخت و بعد هم زل زد تو چشمای خمار شده ی راشا.. -- نکن راشا.. بچه ها میان می بینن خوب نیست.. راشا بازوش و گرفت وبی هوا کشید تو بغلش..همونطور که می بوسیدش گفت: چی رو خوب نیست؟..ضد حال نزن خانمی بذار به
1400/06/07 16:24کار و بدبختیمون برسم.. با خنده درحالی که تقلا می کرد گفت: خب برس مگه من حرفی زدم؟..میگم اینجا جاش نیست.. بوسه ی ریزی روی لباش نشوند وبا لحنه بامزه ای گفت: همه جا زمینه خداست..من و تو هم که زن وشوهریم و بنده هاش ..پس کی به کیه؟.. خندید..پشت ماشین ایستاده بودند و به اونطرف دید نداشتند.. اینبار با ناز تقلا می کرد که راشا زیر گردنشو بوسید و با گرمای خاصی زمزمه کرد: وقتی میگی نکن.. هی دلم می خواد ب.. تارا میان حرفش پرید و تند گفت: راشا انگار یکی داره میاد..به خدا صدای پا شنیدم.. راشا اروم رهایش کرد..هر دو نفس نفس می زدند..راشا دستی به گردنش کشید و نفسش را بیرون داد..ولی باز هم طاقت نیاورد ..صورت تارا رو با دستاش قاب گرفت و در اخر محکم گونه ش رو بوسید.. صدای رادوین را شنیدند: شماها که هنوز اینجایین.. راشا: پس باید کجا باشیم؟.. --بیاین اونطرف چادر زدیم..خیلی با صفاست.. تارا سرش را زیر انداخت و جلو افتاد..راشا هم با لبخند پشت سرش رفت.. ********************** رادوین: خب حالا که همگی کیفتون کوکه بهتره راشا هم یه دهن برامون بخونه هم گیتار بزنه که الان وقتشه.. صدای دست و جیغ و هورای بقیه به هوا رفت.. راشا گیتارش رو برداشت..دست تارا رو گرفت و کشید سمته خودش..تارا با خجالت کنارش نشست..انگشتانه راشا به نرمی روی تارهای گیتار لغزید.. -وقتی شروع کردم به خوندن همگی همراهیم کنیدا..تنهام بذارید ادامه ش و نمی خونم.. رایان: باشه بابا ناز نکن بخون.. راشا با لبخند شروع به زدن و خواندن کرد.. تانیا کناره رادوین نشسته بود و دستش را دور بازوی او حلقه کرده بود.. ترلان و رایان هم دست تو دسته یکدیگر کنار هم نشسته بودند..ترلان سرش را خم کرده بود و روی شانه ی رایان گذاشته بود.. و تارا با نگاهی عاشق به صورته راشا خیره شده بود و راشا هم همراه با نواختن و خواندن نگاهه نوازشگرانه و خالصش را نثاره وجوده یگانه عشقش..تارا می کرد.. « آهنگ (عاشقتم) از سیروان خسروی و امید حاجیلی » کی مثل من .. میتونه اینقدر عاشقت باشه بگو کی غیرِ من .. تهِ تهِ دلت تا ابد جاشه باورش سخته امّا .. میتونی بفهمی از حرفام که اگه نباشی مـــن .. همیشه بدونِ تو تنهام اگه بدونی که چقدرعاشقتم میدونی احساسم به تو .. عزیزِ من خاصّــــه دیوونتم .. داشتنه تو با تو بودن واسه ی من شانس ِ عاشقتم میدونی احساسم به تو ..عزیزِ من خاصّــــه دیوونتم .. داشتنه تو با تو بودن واسه ی من شانس ِ اگه تو بخوای میتونی با دلم کاری کنی که از کنارت برم اگرم بخوای میتونی با نگات به من بگی که دل تو هم منو می خواد بگو تو .. همونی که پیشم .. می مونی هیچکی مثلِ من نمیاد .. که تورو فقط واسه خودت بخواد اگه
1400/06/07 16:24بدونی که چقدرعاشقتم میدونی احساسم به تو .. عزیزِ من خاصّــــه دیوونتم .. داشتنه تو .. با تو بودن واسه ی من شانس ِ عاشقتم
پایان
سلام دوست های عزیزم امروز ساعت سه رمان جدید میزارم منتظرش باشید?????
1400/06/08 13:17#رمان_عشق_به_توان_6
1400/06/08 15:46611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد