611 عضو
#پارت_1_عشق
1400/06/08 15:46نویسنده:غزل + مينا + نگين
اينم خلاصه:
يه اكيپ 3 نفره دختر که براي دانشگاه تو شيراز قبول شدن اما خوابگاها همه پر بوده بعد مي گردن دنبال
خونه كه به يه اكيپ 3 پسر برميخورن كه اونام همين مشكلو داشتن ولي با اين تفاوت كه خونه پيدا كرده
بودن ولي شرط صابخونه كه يه پيرمردمرديه که راحته اروپايي رفتار ميکنه يکم شوخه و فضول در عين حال
زنها رو هم آدم حساب نميکنه و پي عشق و حالشه بوده، متاهل بودن اوناس.....
اين پست از زبون نفساه ميشا اينقدرابغوره نگير اعصابم خورد شد دخترميشا با يه صداي حرصي زنگدار در حالي كه داشت اشكاشو با كلنكس پاك ميكرد روبه من گفت- تو برو سرتو بزار بمير همش تقصيرتوشدشقايق در حالي كه دست كمي از ميشا نداشت واماده بود كلمو بكنه گفت- ننه ي مارو بگونميدونم تو اين چي ديدن كه بهش مثل چشماش اعتماد داره- هوي مراقب حرف زدنتون باشيدا گفته باشم منم از كجا بدونم پذيرش خابگاها پر شده؟ميشا دوباره حالت تحاجمي به خودش گرفت- نه مثل اينكه براي اوارگيمون توي غربت بدهكارم شديم-اولا تو گريه تو با اب بيني تو جمع كن صداش رو نرومه بعدشم اين هزاربار من از.....شقايق پابرهنه و جفت پا و نميدونم شيش پل پريدبين نطق بلند من- بله بله مادمازل شما از كجا بايد ميدونستين پذيرش خوابگاها پر شده؟ اخه ادم حسابي پس چرا به ننه بابايه ما گفتي خوابگاه گرفتمنخير نميشه مثل اينكه بايد دوباره امپربچسبونم- به خاطر اينكه شما تا فهميديد من براي ليسانس دارم ميرم شيراز مثل كنه بهم اويزون شديد ( اينا رو تقريبا كه چه عرض كنم كاملا داد زدم و گفتم)يه نگاه بهشون كردم ديدم لال شدن ميشا هم گريه اش بند اومده بودو هي سكسكه ميكرد يه اههههههههههه صدا دار كردم ورو به ميشا گفتم- دايه فين فين كردنت تموم شد اي شروع شدميشا همچين مظلوم نگاه ميكرد بهم كه يه لحظه دلم براش سوخت كه فكر كرده ميتونه خرم كنه !!!!ميشا با همون نگاش يواش گفت- ببخشيدبعد اروم زير لب جوري كه من نشنوم گفت-دوباره مثل سگ پاچه گرفت دلم خوش بود اومده اينجا ديگه پاچه نميگيره واقعا تا الانم نگرفته بودابا صداي بلند رو كردم بهش گفتم- د اخه لياقتندارين مثل ادم باهاتون حرف بزنم مدام روعصاب من فوتبال بازي ميكنينشقايقم مثل خودم طلبكارجواب داد- خوبه يه متر پيش ما زبون داره ولي جلويه دختر پسرايه ديگه ومامان باباها انقدر خانوم و باكلاس و عشوه ايه كه شك ميكنم دوستم باشي بابا به دلم صابون زدم ديگه سگ اخلاقي نميكني و ...مثل خودش پريدم وسط حرفش وگفتم_اخه شما مگه اعصاب ميزارين برا من زود باشيدبريم هتل كه امروز حسابي حرسم دادينبعدم رامو كشيدم و رفتم سمت ماشين حوصله رانندگي نداشتم به خاطر همين بدون حرف سوئيچ رو گرفتم سمت شقايق توسكوت صندلي عقب نشسته بودم و داشتم خيابونا رو ديد مي زدم از دست خودمم شاكي بودم كه با بچه ها اون طوري حرف زدم- بچه ها معذرت مي خوام اونطوري باهاتون حرف زدم اعصابم خورد بودميشا با مهربوني نگام كرد وگفت-اشكال ندارهشقايقم مثل اونتويه راه به روزي فكر ميكردم كه بالاخره بابا رضايت داد براي تحصيل برم شيراز.......تازه نتايج كنكور
1400/06/08 15:47براي ارشد اومده بود از شانس بد من و دوستام افتاده بوديم شيراز الانم تو محوطه داشتيم در مورد همين موضوع بحث ميكرديم شقايق كه از همون اول گفت من نميام عمرا مامانم بزاره ميشا هم كه گفت بايد با مامان باباش حرف بزنه كه تازه بعيد ميدونه بزارن منم كه ميگفتن عمرا بابات بزاره ولي من اونقدر يه دنده و لجباز بودم كه تا يه چيزي رو ميخواستم بايد حتما انجامش ميدادم شقايق با لحني كه انگار شوهرش مرده رو به من كرد وگفتشقايق- نفس من كه ميدونم نميزارن بريم جلويه گروه اين سارا اينا ضايع ميشيمميشا هم با لحني كه به شدت مضطرب بود ادامه حرف شفايق رو گرفتميشا-اينم شانسه ما داريم تو دانشگاه انگار فقط ما چند نفر جا رو تو كلاس پر كرديممن- يه جوري حرف ميزني كه انگار فقط ما چند نفر يه جا ديگه قبول شديم اصلا شايد بهمون انتقالي بدنشقايق با حرص گفتشقايق- د اخه مگه اتقالي ميدن الان بريم تو ميگن عرضه داشتيد بيشتر مي خوندين اينجا قبول ميشدينميشا هم با همون لحن گفتميشا- تازه به تو كه بابات خير دانشگاست كه هيچي نميگن بعدشم شقايق خودت ميدوني اين راحت ميتونه انتقالي بگيره بياد اينجامن- ميشه بپرسم چجوري؟ميشا – مگه چجوري داره معلومه به ضرب پول و پارتي هاي كلفت ددي جونت راحت ميتوني انتقالي بگيريشقايقم حرفشو كامل تر كردشقايق- راست ميگه ديگه چرا انتقالي نميگيري؟من- اگه قرار باشه به پول و پارتي بابام اميدوار باشم هيچي نميشم هميشه بايد متكي به بابام باشم و هيچ وقت مستقل نميشم تازه حرف من اينه كه مگه من خونم از شما رنگي تره كه من اينجا درس بخونم اونموقع كسايي كه بيشتر از من تلاش كردنم اينجا درس بخونن؟ خودتون ميدونين تو خط پارتي بازي و اين چيزا نيستم و گرنه خيلي راحت همون موقع كه دوست بابام گفت بيا دانشگاتو چهار ساله كنم ميتونستم اينكارو كنم ولي من اعتقاد دارم تو هر كار خدا حكمتي هستهمين موقع گروه رز اينا كه دختراي جلفي بودن و هميشه هم با گروه ما كل مينداختن با هروكر اومدن كنار ما واستادن رز با صدايي كه هنوز توش ته رگايي از خنده مشخص بود رو به من كرد و گفترز- به به نفس جون ما هم الان رفتيم ديديم شيراز قبول شديم شما هم مياييد ديگه البته بعيد ميدونم اقايه فروزان اجازه بدنبه دنبال حرفش با دوستاش زد زير خنده كه مثلا تو بچه ننه اي منظورش از اقاي فروزان بابام بود با پوز خند رو كردم بهش و گفتممن – رز عزيزم اين كه بابام نگرانه يه كي يدونه اش باشه خيلي بهتر از اينه كه اصلا ادم حسابش نكنه و هر شب بياد پاسگاه براي گند كاريايه بچه اش در ضمن من نيام شيراز كي بياد ؟ اها راستي بهتره از اين به بعدكه با
1400/06/08 15:47دوست پسرات به بهونه ي جزوه گرفتن ميايي كه پز خونه ي ما رو بهش بدي و بگي كه خونه ي خودتونه و من اومدم با اجيت درس بخونم تو گفتي جزوه ها رو من بيارم ديگه اون شلوار نارنجي ات رو نپوشي چون دوستم فكر كرد سوپور محلي نكه اونا هم نارنجي ميپوشنبعد با بچه ها زديم زير خنده و رز و با دوستاش كه از حرص قرمز شد بودنو تنها گذاشتيم رفتيم سمت ماشين من سوار 206 سفيدم شدم و به بچه ها هم گفتم بپرن بالا اول بچه ها رو رسوندم بعدش رفتم خونه با ريموت درو باز كردم و ماشين رو بردم تو پاركينگ خونه ي ما يه خونه ي250 متري تو يه برج بود كه ما طبقه ي19 ميشستيم ماشينو پارك كردم و براي نگهباني سرتكون دادم و رفتم تو آسانسور..........---------------------------------------------------------------------------------------------از زبون شقايقنفس سوييچ ماشين رو به سمت من گرفت و خودش و ميشا پشت نشستن.... با اعصابي داغون رانندگي کردم...نفس که به وضوح تو فکر بود و ميشا هم همينطور.... من هم سعي کردم حواسم رو به رانندگيم جمع کنم اما مگه ميشد؟!با اين همه مشغله که رو سرم ريخته ديگه اعصابي هم واسم نميمونه...حالا که خانواده ها موافقت کردن که بريم شيراز خوابگاها پر شده....ميخواستم آهنگ بذارم که يکم جو عوض شه اما حوصله نداشتم...زودتر از اوني که فکر ميکردم به هتل رسيديم .... ماشين رو پارک کردم و پياده شديم و همگي سلامي به نگهبان و اينا کرديم و رفتيم تو اتاق... چند روزي بود که تو اين هتل بوديم...وقتي رسيديم تو اتاق سريع شال و مانتوم رو در آوردم و با تاپ و شلوارجين خودم رو انداختم رو مبل و گفتم:شقايق:آخيشششش! چقدر گرمم شده بود....ميشا و نفس هرکدومشون يه جا افتادن و نفس رفت دوش بگيره و ميشا هم لباساش رو عوض ميکرد......منم همينطور شل و ول رو مبل بودم.... همينطور که داشتم به سقف نگاه ميکردم رفتم تو فکر....وقتي نفس من رو رسوند دم خونمون ازش تشکر کردم و کليدم رو درآوردم و رفتم تو ساختمون....نگهبانمون هم که طبق معمول نبود يا تو دستشويي يا خواب يا تو يخچال!!!دکمه ي آسانسور رو زدم اما چون عجله داشتم از پله ها رفتم بالا....از بس هول بودم پله هارو دوتا يکي ميکردم و ميخواستم هرچه زودتر به مامانم بگم که تو شيراز قبول شدم....البته به اميد اينکه قبول کنه و بذاره برم!!!خونه ما طبقه سوم بود و من نزديک بود برم طبقه چهارم اصلا معلوم نبود حواسم کجاست!وقتي پشت در رسيدم کمي مکث کردم تا نفسم جا بياد...تند تند نفس ميکشيدم و هن و هن ميکردم....بعد چند دقيقه که حالم جا اومد در رو باکليد باز کردم و رفتم تو......طبق معمول همه خواب بودند... سريع کفش هام رو تو جا کفشي گذاشتم و در رو قفل کردم و رفتم تو اتاق و لباسام رو
1400/06/08 15:47عوض کردم و حوله مخصوصم رو برداشتم و رفتم حموم.....مطمئناً يه دوش آب گرم خستگي رو از تن آدم ميبره....همينطور هم شد آب گرم خستگي رو از تنم خارج کرد....از حموم بيرون اومدم و موهاي بلند و آبشاريم رو خشک کردم و بلوز آبي با شلوار لي ام رو پوشيدم.......هنوز هم بقيه خواب بودند... دايي که سرکار بود و زن دايي هم خونه خواهرش.... سحرم که نميدونم دوباره با کدوم bf اش بيرون بود!مادرم هم که خواب بود اشکان پسر دايي ام هم حتما خواب بود ديگه... بيکار تر از اون تو اين خونه نداريم.....همينطور داشتم فکر ميکردم که چطوري اين موضوع رو به مادرم بگم که راضي شه ...در همين افکار بودم که صداي ميشا من رو از گذشته بيرون آورد....ميشا: شقايق بيا بخواب ديگه عين جنازه رو مبل ولويي!خنده اي کردم و رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتم تو رخت خواب و خزيدم زير پتو....پتوم سرد شده بود و منم عشق ميکردم.......دوباره رفتم تو فکر.....اون موقع داشتم فکر ميکردم چطوري به مامانم بگم که ناراحت نشه و دعوام نکنه ......پاشدم رفتم سر يخچال و به نتيجه اي نرسيدم و در يخچال رو بستم! مادرم هميشه ميگفت:مامان: اين يخچاله يا کاروانسرا؟!خب راست هم ميگفت. دوباره نشستم رو مبل و غرق در افکارم بودم که يکي دو دستي شونه ام رو فشار داد و من هم از حرص جيغ کشيدم........نفسبا صداي شقايق كه بهم ميگفت رسيديم از فكر اينكه به چه سختي بابا رو راضي كردم در اومدم با هم رفتيم تو هتل ولي من انقدر اعصابم خراب بود اصلا نفهميدم كي رفتيم تو هتل كي سوار آسانسور شديم يا كي رفتيم تو اتاقمون وقتي به خودم اومدم كه بچه ها خابيده بودن خودمم تو تختخواب بودم دوباره به گذشته فكر ميكنم به گريه مامان گلم موقع رفتن به بغض بابا به اينكه مامان شقايق رو چقدر سخت راضي كردم مامان ميشا تا فهميد ميشا با ما قبول شده مخالفتي براي اومدنش نكرد ولي مامان شقايق مگه راضي ميشد البته حق داشت تودار دنيا فقط شقايقو داشت با راننده شركت بابا اومديم تويه راه بوديم كه كسي كه بهش گفته بودم دنبال خوابگام بهم زنگ زد و گفت خوابگاها همه پر شده اونموقع چقدر به شانس بدم لعنت فرستادم ولي صدامو در نيومد چون ميدونستم اگه برگرديم ديگه عمرا راضي بشن پس به دوستم كه بهم زنگ زده بود گفتم ادرس يه خوابگاهو بهم بگه عاشق رشتم بودم ودلم نميخواست به هيچ وجه حتي شده يه سال از درسمو جا بمونم به راننده ادرس رو گفتمو اونم رفت سمت خوابگا بابام به يكي از دوستاش كه نمايشگاه ماشين داشت سفارش يه پرشيا داده بود كه اونم تو راه ادرس خوابگاه تقلبي رو بهش داده بودم ماشين رو اورده بود اونجا تا راننده ما رو رسوند زود رفت اونور خيابون يه
1400/06/08 15:47پرشيا سفيد بهم چشمك ميزد رفتم جلو و بعد از معرفي خودم كليدو از اون مردي كه ماشينو اورده بود گرفتم بعدشم رفتيم هتل بماند كه اينا چقدر منو تو راه هتل فوش دادن و لعنت كردن از اونروز به بعدم كه تا امروز همش در به دري بود و لعنت كردن منو دنبال خوابگاه گشتنو به خانواده ها دروغ گفتن كه همه چي خوبه يه هفته بيشتر به باز شدن دانشگاها نمونده بود و اعصاب منم خراب اينا هم همه چي رو گردن من انداخته بودن تا كه بالاخره امپر چسبوندم بابا حالا خوبه من به خاطر خودشون اينكارو كردم اگه برميگشتيم عمرا ديگه ميزاشتن بياييم تو جام يه غلت زدم تخت من وسط بود با غلتي كه زدم روبه رويه ميشا در اومدم اونم بيدار بودميشا- چرا نمي خوابي چشم عسلي؟عادت ميشا بود بعضي وقتا چشم عسلي صدام ميكردمن- خودت چرا نمي خوابي؟ميشا – نميدونم ميدوني نفس من ميگم ما كه به همه خوابگاها سر زديم بريم خونه ها رو هم ببينيم شايد يه خونه دانشجويي گيرمون اومد خدا رو چه ديدي بد ميگم؟يه ذره فكر كردم بد فكري هم نبودمن- بد فكري هم نيست؟با صداي شقايق رو مو اون سمت كردمشقايق – چي ميگيد نيم ساعته؟.شقايقآخه ميدونيد من خيلي به شونه هام حساسم اگه دست کسي بهش بخوره جيغم در مياد...با حرص و ترس بلند شدم و برگشتم ببينم کدوم ديوونه اي اينکارو کرده که ديدم بعله.....آقا اشکان باز کرمش گرفته....تقصير خودمه خب نقطه ضعف نشونش دادم!همونطور که شونه ام رو ميماليدم گفتمشقايق:د آخه مرتيکه خر!!! اين چه کاريه بيشعور!!!خنده شيطاني سر داد و گفتاشکان: چقدر تو بي ادبي شقايق!شقايق: خب تقصير توئه ديگه اگه از حال برم چي؟! نميگي ناکار ميشم بي دختر عمه ميشي؟!اشکان: نترس بادمجون بم آفت نداره!خنديدم و با حرص کوسن رو مبل رو برداشتم و کوبيدم رو سرش و تو همين حين صداي مادرم هم دراومدمادر: اي بابا باز شما دوتا مثل سگ و گربه افتادين به جون هم؟!خنديدم و گفتمشقايق: اون اول افتاد به جون من....مادر بحث بين مارو تموم کرد و من هم که فرصت رو مناسب ميديدم جفت پا اشکان رو انداختم تو اتاقش و گفتم که مزاحم خلوت من و مامانم نشه....خيلي آروم و شمرده به مامانم گفتمشقايق: مامان.... من و ميشا و نفس.... قبول شديم...مادرم با خوشحالي گفتمامان: واي چه خوب تو تهران قبول شدي....سرم رو انداختم پايين و گفتمشقايق: نه ... تو ... تو شيراز..مامانم کپ کرد. منم هي واسش توضيح ميدادم که نفس و ميشا هم قبول شدن و کلي دليل آوردم ولي گوش مادرم بدهکار نبود.... مرغش يه پا داشت...هي ميگفت نميتوني بري اگه بلايي سرت بياد چي؟ از ما دوري اجازه نميدم از من دور باشي و از اين نگراني هايي که هرمادري داره..... ولي تا شب
1400/06/08 15:47هرکاري کردم راضي نشد.... بالاخره به نفس زنگ زدم و گفتم که به هيچ وجه مادرم راضي نميشه..... اونم باهام قرار گذاشت و قرار شد همو ببينيم.....فرداش با سرعت جت آماده شدم و تيپ پسر کش(ارواح عمت) زدم و رفتم بيرون!وقتي موضوع رو با ميشا و نفس در ميون گذاشتم قرار شد بيان و با طرفندهاي خودشون مادرم رو راضي کنند....فرداي اون روز نفس و ميشا اومدن خونه ي ما تا مادرم رو با داييم رو راضي کنن..... البته به مادرم حق ميدادم از دار دنيا فقط منو داشت و پدرم هم که خيلي زود دار فاني رو وداع گفت....بگذريم فقط بايد اونجا بوديد و ميديد که نفس چطوري مادرم رو راضي کرد اينقدر تعريف کرد و اطمينان به مامان و دايي داد که دوتاييشون بالاخره راضي شدن..... مادرم کلا خيلي به ميشا و نفس اطمينان داشت به خاطر همين با اومدن اونا خيالش راحت شد....ولي از شانس بد ما وقتي رفتيم شيراز تمام خوابگاها پر بود و به همين دليل ما مجبور شديم براي چند روز بريم هتل تا ببينيم چي ميشه....تو همين افکار بودم که صداي پچ پچ که چه عرض کنم حرف زدن ميشا و نفس رو شنيدم و من رو از افکارم بيرون کشيد...ميشاداشتم با نفس حرف ميزدم وبه اين نتيجه رسيديم که ازفردابريم دنبال خونه..راستش ازدست نفس هم من هم شقايق خيلي عصبي بوديم ولي خب ديگه اونم صلاح ما رو ميخواد ديگه اگه برميگشتيم تايک سال دانشگاه بي دانشگاه....يکهو صداي شقايق پارازيت اداخت:شقايق:چي ميگيدنيم ساعته؟من:هيچي توبگيربکپ پارازيت.شقايق:ميشااينجوري مثل اين مادراحرف نزن که بازوربچه رو ميفرستن داخل تخت خواب..خنده ام گرفت چون مادرخودمم بچه بودم منو همين جوري ميفرستادتورخت خواب گفتممن:باباهيچي ميخوايم ازفردا بريم دنبال خونه..شقايق:چي؟؟ميدونيد قيمت خونه اجاره کردن باخوابگاه چه قدرفرق داره؟؟پولشو ازسرقبرمن مياريد.نفس:خفه بميري.مثل اين پيرزناي هشتادساله يکدم غرميزنه..بابامگه من اين گندو نزدم؟خودمم درستش ميکنم.پولش بامن شماهرچقدرداريدبديد..من:اخ قربون دوست گلم برم.بيابغلم يک ماچ بلبلي کنمت..نفس درحالي که ميرفت زيرپتو گفت:نفس:برواونور الان ابياريم ميکني.نه به اون موقع که ميخواسي بزني نه الان.شقايق:بگيريدبخوابيدفردا رو که ازتون نگرفتن.من:چشب خانم معلم الان ميخوابيمبعدم يک شکلک دراوردم که شقايق متکاشو پرت کرد سمتمشقايق:ميشاياميخوابي يا ميام اون متکاتوميکنم توحلقت.من:باشه منو باش ميخواستم نصف شبي يکم بخندونمتون که شب خواباي خوب ببينيد.شقايق:ازاين لطفا به مانکن توبکپ..بالاخره خوابيديم ومن رفتم به زماني که من به مامان بابام گفتم توشيرازقبول شدمرفتم داخل خونه يک اپارتمان
1400/06/08 15:47معمولي که ماطبقه ي دومش ميشستيم.ميدونستم الان باباومامان خونه هستند..کليدوانداختم واردشدم باباداشت جلوي تلويزيون تخمه ميشکست وفيلم ميديد.تودلم گفتم:من:پدر من اخه اين همه تخمه شکستي وفيلم ديدي چي شده؟؟ اصغرفرهادي شدي؟؟منو درياب..الان همه دارن ازاسترس ميميرن که دخترشون قبول شده يا نه باباي ماداره فيلم ميبينه..رفتم جلو يکم خودشيريني کنم بلکه حداقل سرزنش نشم رفتم پريدم بقل بابام گفتم:من:چاکرباباي خودم...بابام:دختر سکده ام دادي که..من:اي بابا.اگه منم همينجوري ميرفتم توفيلم سکده ميکردم ديگه..بابام:دختر حالابلبل زبوني نکن...بگو کجاقبول شدي؟؟تهران نيست نه؟من:بابا تو ازکجا فهميدي؟بابام:از اون جايي که اينجوري به من لم دادي خودشيرين..حالا کجاقبول شدي بگو مامانتو اماده کنم..من:بابامگه تنوره ميخواي اماده کنيش؟باباجاي دوري نيست همين بغله شيراز..بابام:رو روبرم هي..شيراز همين بغله ديگه؟من:اره ديگه خانم شيرازي اين بغله ديگه..بابام خنديد نوک بينيمو فشار داد گفن:بابام:خوشم مياد از زبون کم نمياري..من:دختر بابامم ديگه..داشتيم خرف ميزديم که يکهو مامانم درحالي که چاقو دستش بود اومد از اشپزخونه بيرون وگفت:مامانم:سلام خانوم خانوما..چي شد کجا قبول شدي؟؟تودلم گفتم:من:اوه اوه باصلاح سرد اومد..جون من اول برواون چاقو رو بذار زمين که منو با اون شقه نکني..بابام به دادم رسيدو گفت:بابام:خانم اول برو اون چاقو روبذار زمين دستتاتم بشور بيابعدباز جويي کن..من:بابامگه ميخواين منو بکشين بخورين ميگي برو دستتاتو بشوربيا..بابام اروم جوري که خودم بشنوم گفت:بابام:بچه زبون به کام بگير مامانتو دارم ميفرستم پي نخودسياه..مامانم رفت داخل اشپزخونه بعد اومد بيرون من چسبيده بودم به بابام يکهو بلندشدم و درحالي که ميگفتم:مامان من و نفس وشقايق شيراز قبو ل شديمدويدم داخل اتاق و دروقفل کردم..مامانم يکجوري دادميزد که دلم واسه باباي بيچاره ام سوخت که الا بدبخت گوشش کرشده.مامانم مي گفت: اخه بچه چه قدربهت گفتم بشين بخون هي گفتي مخم باز دهي نداره.اي اون باز دهيت بخوره توسرت..ميدونستم هيچي نمي شي..داد زدم:ا مامان شيراز قبول شدم ديگه..تازه نفسم برامون ميخواد خوابگاه بگيره..مامانم:حالا رفتي اون تو بلبل شدي باشه چون نفس باهات هست و من بهش اطمينان دارم ميذارم بري..تودلم گفتم:دکي مامان مارو باش به بچه ي مردم به جاي بچه ي خودش اطمينان داره...نفسمن- ببخشيد اقا ما ميخواستيم چندتا خونه دانشجويي بهمون معرفي كنيدفكر كنم اين اخرين بنگاهي باشه كه تو شيراز هست از ساعت 9 صبح تا الان كه ساعت نه شبه دنبال خونه
1400/06/08 15:47بوديم مگه پيدا ميشد ديگه كل خيابونا رو متر كرده بوديم همه بنگاهيا رو هم رفته بوديم اين فكر كنم اخريش بود مرد بنگاهيه كه يه مرد شكم گنده قد كوتوله بود و حدود40 يا45 ميزد سرش رو از رو ميزش بلند كرد و يه نگاه به ما كرد و با صداي كلفتي گفتمرد- اول رضايتنامه پدر يا مادر يا قيم داري؟اههههههه ديگه از اين سوال خسته شدم همهي بنگاهيا همين رو ميپرسيدن وبا جواب منفي ما ميگفتن خونه نداريم دست بچه ها رو گرفتم و از بنگاه كشيدم بيرونشقايق با لحني حرسي كه معلوم بود اگه ميتونست منو ميكشت دستشو از دستم بيرون كشيد و گفتشقايق- چته تو چرا همچين ميكني چرا جواب ندادي؟من- چون اول يه نگا بهمون ميكرد بعد تا ميفهميد تنهاييم چشماش ستاره پرت ميكرد مثل بقيه بنگاهياشقايق ديگه هيچي نگفت ماشينو نيو ورده بوديم و بايد پياده ميرفتيم داشتيم ميرفتيم سمت هتل كه با صداي قاروقور شكم ميشا چشمامون از حدقه در اومد اخه همين الان يه پيراشكي خورده بود ميشا يه نگا به منو شقايق كرد بعد دستشو گذاشت رو شكمش و گفتميشا- الهي مامان فدات شه اروم باش ابرومون رفتاينا رو همچين مظلوم گفت منو شقايق غش كرديممن- كي مياد بريم فست فود مهمون منميشا اگه مهمون تو باشيم كه اره مياييم ولي اگه نه من بچمو راضي ميكنم ساكت شه كه خرج نندازه رو دستميه خنده كردم و دست دوتاشون رو گرفتم رفتم سمت فست فود اونور خيابون رفتيم تو. يه فست فود بود بادكور نارنجي و طوسي كه دوطبقه بود با بچه ها رفتيم طبقه دوم پشت ميز نشستيمو گارسون اومد سفارشا رو گرفتو رفت همه پيتزا مخصوص سفارش داديمشقايق- نفس بيا از خر شيطون پايين بزار برگرديم سال بعد دوباره كنكور ميديم قبول ميشي باشه بيا برگرديم تاكي ميخواييم دروغ بگيمو پنهون كاري كنيم؟ميشا- راست ميگه ديگه به هر دري زديم نشد ديگهميخواستم بگم باشه برگرديم كه توجه هم به حرفايه سه تا پسر كه ميز بقليمون نشسته بودن جلب شدمن – بچه ها يه دقيقه خفهيه پسر خوش هيكل كه پشتش به من بود و موهاي بلوطي خرمايي داشت كه بقلاش كوتاه بود و بالاش نسبت به بقلاش بلندتر بود داشت به پسر روبرويي ميگفتپسر-اخه اتردين ما يه هفته اي چه جوري ازدواج كنيم؟اتردين-ساميار جان من ميگم صوري ازدواج كنيم نميگم كه واقعيپسر سوميه-مگه كشكه يا دوغ يا رمان عاشقونه كه صوري ازدواج كنيم؟ساميار-خودت ديدي كه صابخونه شرطش رو متاهل بودن ما گذاست تا بهمون خونه بدهاتردين- اخه دانشگاه كم بود ما براي تخصص شيراز قبول شيم؟باورم نميشد مشكل مارو داشتن ولي متفاوتمن – بچه ها شنيديد؟ميشا- اره چه جيگراييهمون موقعه ساميار از جاش بلند شد چه قدي چه
1400/06/08 15:47هيكلي واي چه صورتيشقايق- نفس چه تيپه اين سامياره با تو ست شدهيه نگا به لباسم كردم يه مانتويه كوتاه كه تازه مد شده بود به رنگ عسلي همرنگ چشمام پوشيده بودم با شلوار قهوه اي و شال قهوه اي با كيف و كفش عروسكي عسلي تيپم اس بود (من نگم كي بگه؟ [2 41] ) يه نگام به لباساي ساميار كردم كپي من بود در حال اناليز كردن تيپ خودمو ساميار بودم كه جيغ كوتايه ميشا منو پروندميشا- نفس چشماش كپي رنگ چشمايه تو ا واييييييييمن چشمام عسلي روشن بود با رگه هاي طوسي كه اگه لباسم طوسي ميشد رنگش طوسي ميشد چشمام تيله اي نبود چون فقط تويه همين دو رنگ در تغير بود بيشترم عسلي بود تا طوسيساميار دوباره برگشت نشست سرجاش منم در يه تصميم اني گوشيمو در اوردم و الكي گذاشتم در گوشم و بلند طوري كه پسرا صدام رو بشنون شروع كردم به صحبتمن- اقاي كاشاني ما اينجا نه خوابگا پيدا كرديم نه خونه دانشجويي چون همشون يا بايد متاهل ميبودي يا به درد نميخوردن ما برميگرديم تهرانميشا با تعجب طبق معمول با صدايه بلندميشا- با كي حرف ميزني؟ من با صدايه بلند – وكيل بابامتو همين هيري ويري باصدايه اتردين سرمو بلند كردم و الكي با شخص خيالي پشت تلفن خداحافظي كردممن- بله بفرماييداتردين – ببخشيد ميتونم بشينممن- به چه دليل؟به جاي اتردين ساميار جواب دادساميار- يه كار مهم ......................-
1400/06/08 15:47شقايقديشب نفس و ميشا قرار گذاشتن که صبح باهم بريم بنگاه ها رو بگرديم تا شايد يه جايي پيدا کرديم... به قول معلم شيميمون آما..... هيچ جايي رو پيدا نکرديم به قول نفس همه شون تا ميفهميدن که ما تنهاييم چشاشون ستاره پرت ميکرد! آخه نه اين که ما خيلي خوشگليم!(خب هستيم ديه).... بگذريم از ساعت نه صبح تا نه شب داشتيم ميگشتيم ولي هيچي به هيچي بالاخره آخرين بنگاه رو هم که رفتيم نفس اعصابش از اين ستاره هاي توي چشم آقاهه خرد شد و و دست من و ميشا رو گرفت و کشيد بيرون..... چون ميشا گشنه اش شده بود رفتيم فست فود و مهمون نفس جونم بوديم! [2 06]خيلي کلافه شده بودم و اگه دست خودم بود شالم رو از سرم درمياوردم اما نميشد من و ميشا داشتيم با هم اصرار ميکرديم که برگرديم تهران چون ديگه کلافه شده بوديم..نفس ميخواست حرف بزنه که يهو گفتـ بچه ها يه دقيقه خفه!و گوشاش رو تيز کرد..داشتم فکر ميکردم که به چي گوش ميده که تو همين حين صداي دو پسر رو شنيدمپسر-اخه اتردين ما يه هفته اي چه جوري ازدواج كنيم؟اتردين-ساميار جان من ميگم صوري ازدواج كنيم نميگم كه واقعيپسر سوميه-مگه كشكه يا دوغ يا رمان عاشقونه كه صوري ازدواج كنيم؟ساميار-خودت ديدي كه صابخونه شرطش رو متاهل بودن ما گذاست تا بهمون خونه بدهاتردين- اخه دانشگاه كم بود ما براي تخصص شيراز قبول شيم؟چشمام شد اندازه نعلبکي! چي ميشنيدم؟! اونا هم مثل ما بودن... به ميشا و نفس نگاه کردم.... هردوشون شوکه بودن مثل من و مطمئنم توجهشون به حرفاي اون سه پسره جلب شده بود.... ماشالا هرسه شون هم خوشتيپ بودن.... نگاهم افتاد به پسر سوميه که اسمش رو نميدونستم..... بي نهايت کنجکاو بودم بفهمم اسمش چيه ميدونيد آخه من کلا از بچگيم دختر فعالي بودم و در زمينه فضولي تبحر داشتم!!!تو همين لحظه همون پسر خوشتيپه که فکر کنم اسمش ساميار بود بلند شد...به نفس گفتمشقايق ـ نفس چه تيپه اين سامياره با تو ست شدهنفس به لباسش نگاه کرد و خودش رو با اون مقايسه کرد خنده ام گرفته بود اما هيچي نگفتم... که يهو جيغ ميشا من و نفس رو پروند....ميشا- نفس چشماش كپي رنگ چشمايه تو ا واييييييياين ميشا از بس بلند حرف ميزد فکر کنم پسرا فهميدن ولي تو همين لحظه نفس موبايلش رو درآورد و الکي شروع کرد به حرف زدن.....نفس-اقاي كاشاني ما اينجا نه خوابگا پيدا كرديم نه خونه دانشجويي چون همشون يا بايد متاهل ميبودي يا به درد نميخوردن ما برميگرديم تهرانميشا با تعجب طبق معمول با صدايه بلندي پرسيدميشا- با كي حرف ميزني؟نفس هم با صدايه بلند – وكيل باباماز کارش خنده ام گرفته بود شديدا واقعا از مخ آکبندش خوب استفاده کرده بود.....همون موقع
1400/06/08 15:47اتردين اومد اونجا خواست بشينه و نفس با يه لحن باحال گفتنفس- به چه دليل؟!به جاي اتردين ساميار جواب دادساميار- يه کار مهم....روش رو برم.... اون پسر خوشتيپه هم که چشم من رو گرفته بود اومد کنارشون نشست....ماشالا ، ماشالا خيلي جيگر بود..... ولي من و سحر(دختر داييم) به الاغ ميگفتيم جيگر و به همين دليل خنده ام گرفت و اتردين و اون پسره يا به قولي شهيد گمنام(!) نگاهم کردن و از خنده ام برداشت بدي کردن يا بهتره بگم فکر کردن که دارم به قيافه خوشگلشون لبخند ژکوند ميزنم....به خاطر همين با خجالت سرم رو انداختم پايين و شال ياسي ام روي موهاي کهربايي ام جابه جا کردم....تاحالا هيچ وقت اينطوري ضايع نشده بودم.... اصلا ميمردم اون لبخند مسخره رو نميزدم؟!بيا اينم نتيجه اش حالا اون خوشتيپه(همون که چشممو گرفته! [2 06] ) داره بهم پوزخند ميزنه....اه اه اه مرتيکه خودشيفته اصلا غلط کردم چشمم تورو گرفت....همينطور که با انگشتاي بلند و کشيده ام بازي ميکردم داشتم فکر ميکردم که اين آقا ساميار چي ميخواد بگه....البته حدس ميزدم چي ميخوادبگه ولي خب من از نتيجه اش ميترسم.....تو عمراً اينطوري پنهون کاري نکرده بودم....من؟ شقايق فروزان فر و دروغ؟! اونم به مادرش؟! عمراً....اما چيکار ميتونستم بکنم؟ اين رازي بود بين ما سه تا پس اگه من ميگفتم اون دوتاهم به دردسر ميوفتادن اما حالا که شده ديگه کاريشم نميشه کرد......زير چشمي به ميشا نگاه کردم....اونم عين من استرس داشت.....شايد همه داشتيم به اين فکر ميکرديم که نتيجه اين کار چيه؟!ديگه حوصله ام سر رفته بود ميشا و نفس هم سکوت کرده بودن به اميد اين که اين پسرا يه چيزي بلغور کنن اما پسرا هم بد تر از ما!خودم سکوت رو شکستمشقايق: ببخشيد آقا گفتيد يه کار مهم داريد ميشه زودتر بگيد؟!ساميار يه دور هر سه ي مارو از نظر گذروند....خواست لب باز کنه که غذاهارو آوردن و آتردين گفت که غذاي اونارو هم بيارن رو ميز ما بذارن....ساميار تشکر کرد و شروع کرد به زر.... ببخشيد سخن گفتن(!)اول از وضعيتشون گفت و بهمون گفت که اونا هم وضعيت مارو دارن....بعد از کلي مقدمه چيدن بالاخره رفت سر اصل مطلبساميار: خب حالا ما از شما ميخوايم که با ما ازدواج کنيد....اون پسري که چشممو گرفته بود(اي بابا بسه ديگه توهم!) گفت:پسره: البته صوري!پ ن پ واقعي خو معلومه ديگه.....نفس هم لبخند محوي رو صورتش بود انگار که به همون چيزي که تو فکرش بود رسيده بود....تو همين حين اتردين لبخندي زد و گفت:اتردين: حالا غذاهارو بخوريد از دهن افتاد....به ميشا نگاه کردم فکر کنم تا الان خيلي زور زده بود تا صداي شکمش درنياد....من با اين اتفاقايي که افتاد ديگه ميل
1400/06/08 15:47نداشتم اما يکم خوردم تا پول نفس حيف و ميل نشه....ولي تا يه گاز از پيتزا زدم اشتهام باز شد و شروع به خوردن کردم....تو همين حين ساميار رو به پسري که من چشمم گرفته بودش گفت:ساميار: ميلاد اون سس رو بده به من....يعني نميدونيد از اين که فضوليم ارضا شده بود خيلي خوشحال شدم ....اوومممم.... پس اسم آقا، ميلاد بود...با خوشحالي بقيه پيتزام رو خوردم و با دستمال کاغذي اول دستامو تميز کردم بعد بلند شدم ....نفس و ميشا هم غذاشون تموم شده بود و با من بلند شدن تا به سمت دستشويي بريم....وقتي پامون رو گذاشتيم تو دستشويي ميشا گفت:ميشا: بيا شديم مثل رمانا خواستيم يکم متفاوت باشيما....رو بهش گفتم:شقايق: تو که بدتم نيومده...ميشا دور از چشم نفس چشمکي بهم زد و دوتايي ريز ريز خنديديم...نفساصلا باورم نميشد نقشم بگيره ولي مثل اينكه خدا دلش به حالمون سوخت گفت گناه دارن بزار يه حالي بهشون بدم ولي خودمونيم عجب پسرايي بودن ميشا كه اصلا اينا رو ديد گشنگيش يادش رفت اون شقايقم كه نيشش شل شد نزديك بود ابرومون بره رو كردم سمتشونمن – بچه ها همين اول كاري نگيد باشه ها يه ذره ناز كنيد بعدرفتم جلويه اينه ي روشويي موهامو مرتب كردم و شال عسلي قهوه ايم رو مرتب كردم عاشق موهام بودم خودشون خدادادي رنگ شده بودن موهام تا وسطاش قهوه اي بلوطي بود بعد قهوه اي روشن وآخرم عسلي نسكافه اي رگه هاي طلايي هم داشت و تا روي باسنم ميرسيد و خيلي لخت بود با صدايه ميشا دست از سر يرسي موهام برداشتمميشا- حالا اگه ما ناز كرديم و اونا هم پشيمون شدن؟نه مثل اينكه اينا زيادم بدشون نيومده بودمن- زيادم بدت نيومده هاميشا هول شد و رو كرد به سمت شقايقميشا- من بد ميگم شقايق ؟شقايقم سرشو به نشونه ي منفي تكون دادو دوباره نيششو باز كرد چشمم روشن اين مثبتمون بود كه راه افتادمن- شقايق خجالب بكششقايق_ حالا خوبه خودت فيلم بازي كردي خرشون كرديااا خودت اول خجالت بكشمن- خوب بابا دو دقيقه ساكت باشيد جلوشون من خودم همه چي رو درست كردم بعد شما حرف بزنيدبعدم خرمان خرمان راه افتادم سمت در دستشويي و به سمته ميز رفتم از دور ميديدم نگاه هر سه شون رويه ما سه نفره همون جور با ناز رفتم سمت ميز ناز كردن و با عشوه حرف زدن با بزرگ ترها و كسايي كه زياد نميشناختمشون عادتم بود همه ميگفتن به خالم كه الان امريكا بود و سالي يه بار ميومد ايران رفتم پشت ميز نشستم تو دستشويي موقع اي كه بچه حرف ميزن آلارم گوشيم رو رويه ساعت 10/10 تنظيم كرده بودمو زنگشو اهنگ زنگ گوشيم گذاشته بودم ساعت مچيم رو نگا كردم9/10دفيقه تو دلم شموردم 1.2.3 حالا و گوشيم زنگ خورد همه سرا كه پايين بودنو تو
1400/06/08 15:47فكر با صداي زنگ گوشيم كه لاواستوري بود به طرف من برگشتن خيلي اروم گوشيم رو از كيفم در اوردم و زنگشو قطع كردم گزاشتم در گوشممن- بله-...........من- بله بله متوجم بليتا مون رو حاضر كرديد براي برگشتبا اين حرفم تو چشمايه هر سه تا پسر پر از اضطراب شد بي اختبار زل زدم تو چشمايه هم رنگ خودم با نگاش داشت ازم مي خواست در خواست مثبت بدم بهشون-......من- راستش يكي از دوستام گفته خوابگاشون براي سه نفر جا داره-.......من-قطعي نيست ولي فردا قراره با دوستام برم اونجا رو ببينيم اگه از اونجا خوشمون اومد كه موندگاريم اگه نه كه من به شما خبرش رو ميدم-........من- خدانگهداربه شقايق نگاه كردم چشماش داشت غش غش ميخنديد ميشا هم دست كمي از اون نداشت حتما داشت تو دلشون ميگفتن عجب فيلميه اين نفس رو كردم سمت پسرا كه يكمي از اضطرا تو نگاشون كم شده بود ولي كامل از بين نرفته بودمن- خب شما شرايط خودتون رو گفتيد اگه ميشه خودتون رو معرفي كنيدساميار – چي بگيم؟من- همه چيساميار يه نفس بلند كشيد و با اعتماد به نفس شروع كردساميار- خب ساميارم 27 سالمه و غير ازخودم يه خواهر19 ساله كه مشغول تحصيله و برادر25 ساله كه امريكا زندگي ميكنه و همون جا هم تشكيل خانواده داده دارم وضعيت ماليمون هم....اتردين پريد وسط حرفشاتردين- وضعيت ماليشون هم توپه توپهساميار هم يه چشم غره بهش رفت و ادامه دادساميار- خب الانم براي فوق تخصص قلب و عروق قبول شدم شيراز و هيچ جوره هم نميتونم انتقالي بگيرم براي تهران و درسمم حاضر نيستم حتي يه سالم ترك كنم خوابگاها هم پره خونه ها هم پره يا كوچيكه يا همسايه درست حسابي نداره يا فقط براي متاهلاست.................شقايقساميار: ولي... ما يه خونه پيدا کرديم که از هر لحاظ خوبه فقط....ميشا پريد وسط حرفش:ـ ولي چي؟!ساميار نگاهي کلافه بهش انداخت و گفت:ـ ولي بايد متاهل باشيم که اون خونه رو بهمون بدن......من: وا چه مسخره حالا که چي؟!(اين سوالم يعني اينکه زودتر زرتو بزن ميخوايم بريم!)ساميار: حالا يعني اينکه شما بايد....(نفس عميقي کشيد و ادامه داد) شما بايد با ما ازدواج کنيد.... چون.... صاحب خونه اونجا يه پيرمرد تعصبيه و تنها شرطش اينه که ما متاهل باشيم....من و ميشا به نفس نگاه کرديم و اون با چشم و ابرو اومدن بهمون يادآوري کرد که بايد ناز کنيم.... من و ميشا هم که آخر اين کار بوديم!!!نفس با چشماني که برق پيروزمندي در اون پيدا بود به ساميار نگاه کرد و گفت:ـ يعني تنها راهش اينه که ما با شما ازدواج کنيم؟!ميلاد با کلافگي گفت:ـ بله بايد شما با ما ازدواج کنيد ديگه مگه نشنيدين حرفاشو؟!اوه اوه اين از دم اعصاب نداره....نفس مغرورانه گفت:ـ بله که
1400/06/08 15:47شنيديم اما ما بايد فکر کنيم و شرايط رو بسنجيم.... راستي فقط آقا ساميار خودش رو معرفي کرد ميشه لطفاً بقيه هم خودشون رو معرفي کنن؟!و با نگاهش همه ي پسرا رو يه دور از نظر گذروند....ساميار که مشخص شد وضعش ميمونه ميلاد و اتردين.....اتردين با يه صداي رسا و قشنگ(جون شوما نباشه جون خودم خيلي صداش توپ بود!) اول از همه شروع کرد:ـ خب منم اتردين هستم و 27 سالمه و يه برادر ديگه هم دارم که 18 سالشه.... وضع ماليم هم خوبه ميشه گفت پولدار تقريباً (وبا خنده ي شيطنت آميزي به ساميار نگاه کرد و گفت) اما نه به اندازه آقا ساميار.....ساميار يه چشم غره اي بهش رفت که من به جاي اتردين خودم رو نزديک بود خيس کنم.....اتردين خودش رو جمع و جور کرد و گفت:ـ همين ديگه.....بعدش نوبت ميلاد رسيد.....ـ منم ميلاد هستم 27 سالمه و تک فرزند هستم(پ بگو چرا اينقدر لوسي!بدبخت خودشيفته اس لوس نيست!) ..... وضع ماليم هم متوسطه ديگه روبه بالا.......( اي بابا فهميديم حالا توهم پولداري فقط من متوسط روبه پايينم مثل اينکه!)....حرفاي ميلادم تموم شد......ساميار به ما نگاه کرد و ماهم خودمون رو معرفي کرديم....نفس: من نفس هستم 20 سالمه و هم رشته ي شما هستم..... تک فرزندم و وضع ماليه خوبي داريم...... يعني عالي ميشه گفت....ميشا: منم ميشا هستم 20 سالمه و يه خواهر دارم که 30 سالشه و پنج ساله که ازدواج کرده .......من: منم شقايق هستم 20 سالمه و تک فرزندم و با داييم زندگي ميکنيم من و مامانم چون پدرم 10 ساله که عمرش رو داده به شما........همه تسليت گفتن و حالا رسيديم به قسمت مورد علاقه ي من که اونا التماس کنن که ما باهاشون ازدواج کنيم..... ولي بر خلاف فکرم اينطوري نشد!اتردين: خب حالا نظرتون چيه با ما ازدواج صوري ميکنيد تا همخونه شيم؟!نفس: خب..... ما بايد فکر کنيم......معلوم بود ساميار عصباني شده ولي من دعا ميکردم که پا نشن برن چون من که ديگه روم نميشد برگردم تهران.....ساميار پاشد و به دنبالش ميلاد و اتردين هم بلند شدن به نفس نگاه کردم که بيخيال نشسته بود..... اي خدا حتي تو اون هيري ويري هم غرورش رو نگه داشته بود دمش گرم اما الان وضع فرق ميکرد.... ميشا هم به من نگاه ميکرد.... حالا نفس هم به من نگاه ميکرد همشون از من ميخواستن تا برم بهشون بگم برگردن.... نامردا آخه چرا منو تو اين موقعيت قرار ميديد؟!ساميار و بقيه داشتن ميرفتن که من بلند شدم و گفتم:ـ آقا ساميار صبر کنيد لطفاً!با چشاي آبي و مظلومم(آخيي!) زل زدم تو چشاي هرسه شون و مثل اين دختراي معصوم و بيگناه گفتم:ـ حالا بشينيد بيشتر راجع بهش حرف ميزنيم......لبخند محوي روي لب ساميار پديدار شد..... نشستم و با چشم غره به ميشا و نفس نگاه
1400/06/08 15:47کردم........ميشا: ببخشيد ميشه....... ميشه شماره تون رو به ما بديد تا فردا باهم بريم خونه رو ببينيم؟! تا اگه مناسب بود بگيم بهتون جوابمون مثبته يا نه........ميلاد: نميشه اگه شما پاتون رو بذاريد تو اون خونه رسماً زن ما به حساب ميايد از نظر صاحب خونه پس يا الان جوابتون رو بديد يا هيچ وقت.....نفس دست از ناز کردن برداشت و گفت:ـ قبوله جواب ما مثبته!(حالا دست دست!!! بالاخره خانوم رضايت داد! [2 06] )ساميار گفت:ـ خيلي خب پس يکيتون شماره من رو سيو کنه........(لامصب اينا فکر همه جاشو کردن فقط يه نفر براي سه نفر؟! [2 06] آخه اين انصافه؟!)خنده ام گرفته بود ولي به ميشا اشاره کردم که موبايلش رو دربياره.....بالاخره ميشا شماره آقا ساميار رو سيو کرد...کار ما هم تقريباً تموم بود ديگه و قرار گذاشتيم که فردا باهم بريم تا خونه رو ببينيم.....پول رو حساب کرديم.... البته جداگانه حساب کرديما!!!!! که مثلا ماهم وضعمون خوبه!!! البته با وجود نفس معلومه که خوبه!از رستوران بيرون اومديم و از اونا خداحافظي کرديم و يه تاکسي گرفتيم و به سمت هتل راه افتاديم.....تو راه من و ميشا هم شوخي ميکرديم...ميشا: شقي ديدي ماشينشون رو؟! عجب ماشيني بود معلومه مال ساميار بود اين فراريه!من: وايي قيافه هاشون رو ديدي؟! عجب اين سامياره خوب با نفس خانوم ست کرده بودا....نفس درحالي که خنده اش گرفته بود چشم و ابرويي اومد که يعني جلوي راننده زشته:ـ دِ آخه نديد بديدا پولداري همينه ديگه!!!!! حالا شما چرا گير داديد به تيپ اون؟!من با يه شيطنت خاصي گفتم:ـ اووووو! معلومه رو آقا ساميار هم غيرت داره!!!و با اين حرف خنده ي من و ميشا فضاي ماشين رو پر کرد و نفس هم با کيفش زد تو سر من و ميشا!وقتي برگشتيم هتل من يه دوش گرفتم و از شدت خستگي رو رخت خواب ولو شدم.....به بغلم نگاه کردم که ديدم ميشا و نفس هم گرفتن خوابيدن و از هفت دولت آزادن!منم چشام رو بستم و گوسفندارو شمردم:ـ يه گوس ، دو گوس، سه گوس!!!!(خميازه اي کشيدم و خواب چشمام رو ربود!)..............نفسمن- اه چرا پيدا نميشه خسته شدم از بس گشتمميشا در حالي كه رويه ميز توالت (ميز ارايشي) خم شده بود وداشت خط چشم ميكشيد گفت-دنبال چي ميگردي؟من- رژ عروسكيه هرچي ميگردم پيداش نميكنم انگار جن بردتششقايقم داشت تويه اينه كوچيكش رژش رو تجديد ميكرد گفت-فكر كنم تويه جيب كوچيكه كيفت باشهسريع جيب كوچيكه كيفم رو چك كردم راست ميگفت همونجا بود با تعجب رومو كردم سمتش- تو از كجا فهميديشقايق- آخه ديروز كه سوئيچ رو گذاشتم تو جيب كوچيكه ي كيفت اونجا ديدمشمن-آها!بعد پريدم سمت اينه خط چشمم رو كه كشيده بودم ريملم زده بودم به مژه هاي بلندوپر فر مشكيم
1400/06/08 15:47كه نمايه چشمام رو دوبرابر كرده بود يه رژ گونه صورتي عروسكي هم زده بودم فقط مونده بود رژ عروسكي كه اونم الان زدم يه مانتويه مشكي جذب كوتاه با جين طوسي و شال طوسي پوشيده بودم با صندلايه بندبندي مشكي وكيف مشكي موهام روهم يه وري ريخته بودم تو صورتم تحت تاثير لباسو شالم چشمام طوسي شده بودشقايق-بسه بابا فهميديم خوشگلي خوردي خودتومن- نكه خودت نيستي با اون چشمايه درياييتشقايق- واي حالا هندونه هامو كجابزارم؟ميشا-بابا كم از خودتون تعريف كنيد اينا الان ميانامن – بچه ها يه چيز بگم ؟شقايق وميشا همزمان-چي؟من- زنگ زدم به بابام گفتم بابا من دلم يه جنيسيس قرمز ميخواد اونم گفت چطور شد دلت جنيسيس خواست؟منم گفتم يكي از دوستام داره همش بهم پز ميده اونم كه قضيه رو اينجوري ديد زنگ زد به دوستش گفت يه دونه بفرسته برام الانم تو پاركينگ پارك شدهبعد سوئيچ رو در اوردم وتودستم تكونش دادمميشا- نه امكان نداره يعني اين دروغي كه ميگي راسته؟شقايق- اصلا كي اين كارو كردي و چرا كردي؟من- بايد به اطلاعتون برسونم كه الان ساعت 4 هستش و ميشا كه تا2 خواب بود تو هم وقتي ميشا خواب بود رفتي حموم منم از ساعت 11 بيدار بودم يه ساعت قبل تو بيدار شدم اونموقع زنگ زدم كه ساعت 2 سوئيچ رو اوردن و حالا چرا اينكارو كردم به خاطر اينكه جلويه اين ساميار بيشعور كه ديشب نزاشت ناز كنيم كم نياريم و فكر نكنن ما آويزونشون شديمميشا-بابا ايول داري تو دخترشقايق-دمت جيز بابايه تعظيم كردم جلوشون و گفتم- چاكر شماكه همونموقع تلف اتاق زنگ خورد شقايق رفت برداشت-بله-......-لطفا بهشون بگيد الان مياييمبعد گوشي رو قطع كردو روبه ماگفت-ساميارينان پايين منتظرنيه بار ديگه شالمو روي سرم مرتب كردمو با بچه ها رفتيم پايينشقايقبا نفس و ميشا رفتيم پايين و شووراي صوري آيندمون رو ديديم که پايين وايسادن منتظر سه تا دختر مامان!!!!ماشالا هرسه دختر کش به تمام معنا!اتردينو که ديگه نگو.... تيپ سبز خيلي بهش ميومد....ساميارم آقايي بود واسه خودش تيپ سورمه اي زده بود....به ميلاد نگاه کردم ولي بيشتر بهش دقت کردم(بالاخره چشممو گرفته بود ديه!)؛موهاي قهوه ايش رو داده بود بالا و فشن درست کرده بود هيکلشم ورزش کاري، تيريپ خفن برداشته بود..... چشاشم قهوه اي بود زياد يا تو همين مايه ها، دقت نکردم. لباشم قلوه اي بود و بينيش هم خوش فرم بود....... بد نبود!(چه رويي داري تو شقايق!)وقتي اونا مارو ديدن سلام و احوال پرسي سردي کرديم و اونا سوار ماشين ساميار شدن و من و ميشا هم سوار جنسيس خوش رنگ نفس...بي فرهنگاي بي ادب حتي يه تعارف خشک و خالي هم نزدن که بياين با ماشين ما
1400/06/08 15:47بريم، فقط هيکل بزرگ کردن! [2 42]ساميار اينا جلوي ماشين ما حرکت ميکردن چون راه خونه رو بلد بودن و ماهم پشت سرشون.....ساميار که انگار رفته پيست مسابقه از بس تند ميرفت مثلا ميخواست بگه آره منم فراري دارم....نفس هم که انگار فکر من رو خونده بود گازشو گرفت و دِ برو که رفتيم......ميشا هم جلو نشسته بود و سيستم رو روشن کرد و صداي آهنگ رو تا آخر زياد کرد....منم کر شدم ولي هيچي نگفتم....واقعا به تمام معنا دلم ميخواست حال اون پسرارو بگيرم......وقتي به خونه رسيديم چشام چهارتا شد....مثل قصر ميموند.......خب حالا چه بهتر که شيش نفر از اين قصر رويايي نگه داري کنن....البته به نظر من قصر ميومد چون نفس و ميشا از اينا زياد ديدن اما من......بگذريم رفتيم تو خونه و توش صدبرابر زيبا تر بود........اصلا يه چيزي ميگم يه چيزي ميشنوي يعني اينقدر خفن بود.......وقتي بيشتر جلو رفتيم ميلاد داد زد:ـ يالا! مهمون نميخوايد؟!خنده ام گرفت ولي کسي از پسرا حتي نيم ميليمتر حالت صورتش تغيير نکرد....با ديدن پيرمرد اخمويي که جلومون اومد قلبم اومد تو شرتم!!!!!عجب پيرمردي بود...... اصلا آيا ميشه بهش گفت پيرمرد؟!ماشالا خيلي جوون بود.....ولي..... از همون اول اخماش تو هم بود.......جذبه خاصي داشت که دوست داشتم ولي يکم ترسناک به نظر ميومد.....از پله هاي روبه روي ما پايين اومد و دستاش رو از هم باز کرد و گفت:ـ به به! با خانوماتون تشريف آورديد!ميشا يه لبخند کم جون زد....فکر کنم اونم مثل من قلبش تو شرتش بود! [2 06]نفس هم گفت:ـ از ديدنتون خوشبختم.... من...آقاهه حرفش رو قطع کرد و رو کرد به پسرا....واقعا از اين کارش لجم گرفت....اصلا مارو ادم حساب نکرد مرتيکه بد اخلاق!گند دماغ! پير...(بسته ديگه شقايق ولت کنن تا صبح فحش ميدي!)به نفس و ميشا نگاه کردم اوناهم معلوم بود از اين که اين آقاهه بهمون محل نذاشته عصباني ان اما به روي خودشون نميارن....پيرمرده همينطور که با ساميار حرف ميزد گفت:ـ خب معرفي نميکنيد که خانوم کيه؟!(مرتيکه ما که داشتيم معرفي ميکرديم مگه گذاشتي؟!)پسرا هول شدن.... خب حق هم داشتن هنوز معلوم نبود کي با کي قراره ازدواج کنه!!!!ساميار اومد جلو و به من نگاه کرد.... آب دهنم رو قورت دادم.... فکر کردم ميخواد من رو انتخاب کنه اما با لبخند رو به پيرمرد گفت:ـ آقاي تفضلي ايشون همسر آينده من نفس خانوم هستن!نفسم رو با خوشحالي دادم بيرون و به نفس نگاه کردم......با اشاره ساميار نفس جلو اومد و لبخندي زد و گفت:ـ خوشبختم آقاي تفضلي اميدوارم همسايه هاي خوبي براي هم باشيم!تفضلي با خشکي گفت:ـ منم همينطور خانم جوان....(اييييش قربونم بري پ ميخواستي پير باشه؟!)بعد از اون ساميار اومد جلو
1400/06/08 15:47تا بقيه رو معرفي کنه که تفضلي گفت:ـ آقا ساميار بذار هر خانوم و آقا خودشون با هم خودشون رو معرفي کنن.بعد به من اشاره کرد....تفضلي: خب خانم جوان شوهر شما کدومه......خاک به سرم شد......ميخواستم يه اسم از خودم در کنم اما اون لحظه هنگ کرده بودم ......ميلاد اومد جلو و گفت:ـ ايشون شقايق جون ، خانوم بنده اس!آي قلبم!!! نزديک بود همونجا سکته کنم......تفضلي با شک به من و آقامون اينا(ميلاد) نگاه کرد(!!!) و ميشا و اتردين هم که کارشون راحته!اتردين: و ايشون هم ميشا خانوم هستن ديگه!آقاي تفضلي بدون هيچ حرف اضافه اي مارو راهنمايي کرد تا طبقه هاي بالا رو هم ببينيم....... دخترا با دخترا ، پسرا با پسرا(!!).... اينطوري داشتيم ميرفتيم بالا که آقاي تفضلي گفت:ـ ببينم! مگه شما به هم محرم نيستيد؟!(جووونم؟! محرم کيلو چنده؟!)ساميار با من و من گفت:ـ اممم... چرا هستيم چطور؟!تفضلي: اگه هستيد پس چرا جدا جدا ميريد؟!همه با ترس نگاش کرديم.....لبخند مرموزي زد و گفت:ـ خب بريد ديگه زنم زناي قديم......هرکدوم رفتيم پيش شووراي آيندمون!!!!!.....ساميار گفت:ـ شما جلوتر بريد ماهم پشتتون ميايم.... ميدونيد ميخوايم با زنامون اختلاد کنيم حالا که اجازه داديد کنار ما باشن!تفي(همون تفضلي!) خنده اي کرد و گفت:ـ شما جوونا چقدر فرصت طلبيد! پس زودتر که کلي کار داريم .........همونطور که اون جلو افتاده بود ماهم داشتيم پشتش ميرفتيم.....واقعا حوصله نقش بازي کردن نداشتم .......حس ميکردم صورتم داره داد ميزنه که دارم پنهون کاري ميکنم......داشتم کنار ميلاد راه ميرفتم......اصلا حواسش نبود...به کفش نو و اسپرتش نگاه کردم......و يهو..... يه لبخند شيطنت آميز روي لبم نقش بست.........سرعتم رو کم کردم و پشت ميلاد به راه افتادم .....بازم حواسش نبود........همينطور که غرق تو فکر داشت پله هارو بالا ميرفت يه زير پا براش گرفتم که با صورت رفت تو پله ها ولي خدا رحمش کرد که چيزيش نشد!!!!عجب غلطي کردما!!! همين اول زندگي پسر مردمو زدم ناکار کردم!!!!سعي کردم نقش بازي کنم:ـ اي واي چي شد عزيزم؟!رفتم کنارش و نگاش کردم......سعي کردم خنده ام نگيره اما نميشد و يه لبخند محو رو صورتم بود....ميلاد از عصبانيت سرخ شده بود.......ولش ميکردي ميومد با جفت پا جاي دماغم رو با دهنم عوض ميکرد!همچين چشم غره اي بهم رفت که از به دنيا اومدنم پشيمون شدم اصلا!!!!ميلاد به بقيه که با کنجکاوي نگامون ميکردن گفت:ـ چيزي نشده فقط پام گير کرد به پله ها....ويه لبخند مکش مرگ ماهم بهشون زد که خيالشون راحت باشه....من جلوش حرکت کردم ولي تا خواستم برم بالا مانتوم رو کشيد و در گوشم گفت:ـ دارم برات!!!!منم يکم ترسيدم و سرعتم رو زياد تر کردم....وقتي
1400/06/08 15:47رسيديم به طبقه دوم ، بازم من کف کردم آخه کلي مجسمه داشت راهروهه بعد سه تا اتاق تو طبقه دوم بود که فکر کنم برامون بس باشه....خيلي زيبا بود.......پله هاش سفيد بود و روي پله فرش قرمز داشت و کلا عالي بود ديه! رفتيم يه سر اتاقارو هم ديديم که يکيشون کلا از دم همه چيش آبي بود و بقيه به ترتيپ بنفش و صورتي خيلي باحال بود حموم و سرويس بهداشتي هم تو اتاقا بود.......ميخواستم طبقه سوم رو هم ببينم اما تفضلي گفت که ديگه اونجا به ما مربوط نميشه..... تو ذوقم خورد اما همينجاشم خيلي عالي بود!!!فقط يه مشکلي داشت....اين که توي اتاقا تخت يه نفره نداشت و همش دو نفره بود!آقاي تفضلي بعد از اينکه همه جا رو نشونمون داد گفت:ـ خب فردا دوباره تشريف بياريد البته با کاغذاتون.....ساميار و اتردين باهم گفتن:ـ کاغذامون؟!تفضلي: بله کاغذاي مخصوص ازدواجتون!!!!! همون کاغذايي که با عشق امضا شدن!!!!!!!!!!يا امامزاده بيژن! اين که فکر همه جاشو کرده بود!!!!! فردا خيلي زوده اما مجبوريم ديگه........بعد از تعيين اجاره و اينا خداحافظي کرديم و رفتيم سمت ماشينمون........نفس و ميشا و من با حالي خيلي بد سوار ماشين شديم و نفس گازشو گرفت و از ساميار اينا جلو زد.........ديگه حال آهنگ هم نداشتم اعصابم خرد بود......خدارو شکر شيک و پيک کرديم رفتيم اينجا با اين وضعي که اين پيرمرده داشت تازه الان هم ميخوايم بريم دفتر ازدواج پس خدارو شکر که خوشگل کرديم...ساميار اينا ازمون سبقت گرفتن و بوق زدن...نفس هم تمام عصبانيتش رو روي پدال گاز خالوند!من و ميشا سفت صندليامون رو چسبيده بوديم..........نفس زير لب هي غر غر ميکرد و دوباره ازشون جلو افتاديم و نفس يه دفتر ازدواج پيدا کرد و ماشين رو پارک کرد همونجا.......ساميار اينا هم از ماشين پياده شدن و همه به دفتر ازدواج خيره شديم......هممون رفتيم تو و تو نوبت ايستاديم....ماشالا چه خبره انگار قحطي شوور اومده اينا اينطوري حمله کردن اينجا.....خب قحطي شوور که اومده اما نه اينقدر ديگه......همه شور و شوق خاصي داشتن اما ما..... اصلا اينطور نبود....هممون مثل ماست وايستاده بوديم با قيافه هاي وارفته....فکر کن شيش تا ماست رو ذاري کنار هم چه شود!!!!اينقدر غرق تو فکر بودم که نفهميدم نوبتمون شد....نفس بازوم رو کشيد و گفت:ـ حواست کجاس دختر؟! تو آسمونا سير ميکني؟!خنده اي کردم و رفتم تو!!!!وقتي رفتم تو با خودم گفتم: خداحافظ مجردي!!!!البته صوري بود اما بازم مجرديت تا يه مدت ميپره!اول نوبت نفس و ساميار بود......نفساي خدا ديدي چي شد زوري دارن ما رو پرت ميكنن قاطي مرغا همشم منو ساميار بايد اول باشيم هم تو معرفي كردن هم تو عقد كردن خدا ميدونه اينا چند
1400/06/08 15:47ميليون به اين عاقده دادن تا بدون اجازه ي پدر مادر عقد كنيم اصلا باورم نميشد من نفس فروزان تك دختر امير فروزان يه روزي به خاطر درس همچين ازدواجي داشته باشم وقتي كه رويه صندلي كنار ساميار نشستمو از تو اينه نگاش كردم هيچي از صورتش پيدا نبود اخه خدا منو كه ميخواستي شوهر بدي لاقل به ميلاد يا اتردين ميدادي نه به اين هركول يخي مغرور داشتم از تو اينه نگاش ميكردم كه با نگاش غافلگيرم كرد سرمو از اينه بلند كردمو رخ به رخ يا همون فيس توفيس نگاش كردم اونم زل زد تو چشمامو گفت-براي مهريه چي ميخواي؟همچين اين جمله رو گفت مثل اين بود كه به يه گدا ميگي چقدر پول بدم حرسم گرفت-اونقدري داريم كه چشمم به پول تويه تازه به دوران رسيده نباشهقشنگ رنگش قرمز شد حال كردم خوب قهوه اي شدساميار- من تازه به دوران رسيدم؟همچين اين جمله رو با حرص گفت كه يه لحظه فكر كردم يه وقت نزنه تو گوشم جوابش رو ندادمو با يه چشم غره رومو كردم اونور با صداي اتردين رومو كردم سمتش-شما دوتا چشماتون چقدر شبيه همه اصلا خيلي بهم شباهت داريدميشا- شباهت كه دارن ولي فرم چشمايه نفس گربه ايه درشته بينيشم سربالا و قلميه يه فرق اساسي هم دارنبعد رو كرد سمت منو گفت-نفس يه لبخند بزنيه لبخند زدمو با اين كارم دوطرف گونم چال افتادميشا – ملاحظه فرموديداتردين از حاضر جوابي ميشا خندش گرفتو سرشو تكون داد تو يه همين هيري ويري ساميارو ديدم كه رفت به عاقد يه چيزي گفت و اومد نشست سرجاش همه ساكت شديمو عاقد شروعكرد-دوشيزه محترمه خانم نفس فروزانباهركلمه كه عاقد ميخوند بيشتر ذهنم درگير اين ميشد كه كار درستي ميكنم يانه خنده دار بود ميلادو شقايق پارچه رو تگه داشته بودنو ميشا قند ميسابيددوباره صدايه عاقد- ايا وكيلم شمارو به عقدونكاح دائم اقايه ساميار مهرارا با مهريه معلومهانگار تازه داشتم به عواقب كارم فكر ميكردم در يه تصميم اني از جام بلند شدمو رفتم تو راهروساميارم دنبالم وسطايه راه ساميار بازومو گرفت گفت- ببين دختر جون منم مثل توام ناز كشيدنم بلد نيستم خوشگلي قبول پولداري قبول تحصيل كرده اي قبول ولي وقتي يه چيزي گفتي تا تهش وايسا حالا هم مثل يه دختر خوب مياي بله رو ميگي و اين بازي رو تموم ميكنيبا حرفايه ساميار انگار دوباره پرده ي سياه كشيده شد رو واقعيت رفتم نشستم سر سفره عاقدم چشمش ترسيده بود تند تند شوع كرد به خوندن-دوشيزه محترمه خانم نفس فروزان ايا وكيلم شمارو به عقدونكاح دائم اقايه ساميار مهرارا با مهريه معلومه 4000 سكه بهار ازادي و يك جفت اينه وشمدان و4000 شاخه گل رز سياه در اورم وكيلم؟خواستم در مورد مهريه اعتراض
1400/06/08 15:47كنم كه ياد حرف مامان بزرگم افتادم مهريه پشتوانه يه زنه پس بيخيال شدم نزاشتم خطبه دوباره خونده بشه و همون اول بله رو دادمو شناسناممو سياه كردم
1400/06/08 15:47نفسقبل از اينكه خطبه دوباره توسط عاقد خونده بشه رو كردم سمت ساميارمن-حق طلاق بايد با من باشه كه يه وقت زير قولت نزنيساميار- فكر كردي عاشق چشم ابروتم بايد به عرضتون به رسونم دختر براي من ريخته اونقدر دورو برم دختر هست كه اصلا به تو فكرم نميكنم ولي از نظر من هيچ دختري ارزش دوست داشته شدن رو نداره قبل از اينكه تو بگي هم خودم به عاقد گفتم حق طلاق رو به تو بدهبا اين كه يه جورايي بهم توهين شده بود ولي بازم خودم رو از تكوتا ننداختممن- خوب كاري كردي در ضمن از نظر منم پسرا اصلاارزش فكر كردنم ندارن چه برسه به دوست داشته شدنديگه تا اخر خوندن خطبه و بله دادن ساميار حرف نزدم بعد از بله دادن ساميار يه دفتر جلومون گاشتن گفتن امضاء كن حالا مگه تموم ميشد تا دفتر رو از جلومون برداشتن ميشا يه ظرف پر از عسل جلومون گرفتمن-ميشا اين مسخره بازي ها چيه راه انداختين اخهميشا- ا نفس مسخره بازي چيه رسمه خوبساميار-نفس نزار عاقده بيشتر از اين شك كنه الانم كه انقدر پول گرفته به شرطي راضي شده كه اره ما همديگرو دوست داريم خانوادمون نميزارن با هم ازدواج كنيم اينم مثلا جون خودش ميخواد ثواب كنهجمله اخرو با حرص گفت احساسش رو درك ميكردم خودمم به ضرب پول تو هتل اتاق گرفتم اونا هم ميخواستن به ما جايه خواب بدن و نزارن چندتا جوون به راه منفي و كج كشيده بشن اي زور داره پول زور دادن به اين جورآدما براي اينكه جلويه اين عاقده كارمون بيشتر از اين سه نشه و اونم يشتر پسرارو تلكه نكنه دستمو فرو كردم تو ظرف عسلو بي تفاوت انگشت عسليم رو گرفتم سمت دهنش اونم نامردي نكرد همچين گازي ازم گرفت كه پيش خودم گفتم هار كه هست هركول كه هست كوه يخي و از خود متشكر كه هست پس چي نيست وبراي هزارمين بار فكر كردم كه چقدر من گند شانسم مطمئن بودم جايه دندوناش تا دوروز رو دستم ميمونه لبم رو گاز گرفتمو از جيغ كشيدن احتمالي خودم در برابر درددستم جلو گيريكردم ساميار سرش رو اورد نزديك گوشمو گفت- اينم براي اينكه ديگه به من نگي تازه به دوران رسيده من- نميدونستم وحشي هم هستيساميار – تو هيچي راجب من نميدونيبا حرفش موهاي تنم همه سيخ شد و دوباره پرده هاي سياه عقب كشيده شدن و واقعيت اينكه من رو هيچ شناختي به ساميار بله دادم دوباره ديده شد هنوز داشتم فكر ميكردم كه انگشت مردونه عسلي ساميار لو جلويه خودم ديدم بايد از اين به بعد سگ محلش ميكردم بهترين كار همين بود بي تفاوت انگشتش رو گرفتمو گذاشتم تو دهنمو ميك زدم و بعد انگشتش رو با زبونم دادم بيرون اگه بگم چشماش شد اندازه كاسه دروغ نگفتم حتما فكر ميكرد همچين گازش ميگيرم كه نعرش تو
1400/06/08 15:48كل ساختمون بپيچه با اينن حال من ذهنم اين قدر درگير بود كه اصلا وقت فكر كردن به چشمايه از حدقه در اومدش رو نداشتم فكرم حول وهوش اين ميچرخيد كه اگه اشتباه كرده باشم غير از زندگي خودم زندگي ميشاوشقايقم خراب كردم گناه اونا با خانوادشون اعتماد به من بود دستم بي اختيار كشيده شد سمت گردنم مامان بزرگم بهم سه تا زنجير خيلي نازك با سه تا پلاك خيلي كوچيك به نام خدا داده بود كه سه تا زنجيرو پلا رويه گردنم تازه مثل يه گردنبد بود نه سه تا خيلي برام عزيز بود و با فوت مامانبزرگم تو سه سال پيش برام عزيز ترم شد تصميم گرفتم به ميشا و شقايق هركدوم يه دونه از گردنبندارو بدم كم تر كاري بود كه ميتونستم بكنمشقايقواي باورم نميشه.... نفس هم قاطي مرغا شد.... بدبخت نفس کي رو بايد تحمل کنه اين کوه يخي رو!!!الان نوبت من و ميلاد بود که روي صندلي هاي مخصوص عقد بشينيم......شايد هزاران عاشق آرزوي اين لحظه رو داشته باشن اما من؟! عمراًناش!!!!وقتي نشستم نفس و اتردين اومدن پارچه رو نگه داشتن و ميشا هم بايد قند ميسابيد.....اين ساميار هم که عين خيالش نبود......وقتي نشستيم انگار که ميلاد يه چيزي يادش افتاده باشه پاشد رفت پيش عاقد و درگوشي يه چيزي گفت و اومد نشست....(هويي آقا درگوشي نداشتيما!)دوباره صداي عاقد سکوت اتاق رو شکست.....ـ دوشيزه محترمه خانم شقايق فروزان ايا وكيلم شمارو به عقدونكاح دائم اقايه ميلاد ملکان با مهريه معلومه 3000 سكه بهار ازادي و يك جفت اينه وشمدان و 3000شاخه گل رز سفيد و 300 گل شقايق در اورم آيا وكيلم؟تازه چشام باز شد....چقدر زياد..... فکر کنم ميخواسته مثلا بگه آره داداش! ما پولداريم......اينقدر تو فکر بودم که يادم رفت بله بگم که ميلاد يه جوري نگام کرد که...خودتون بقيش رو ميدونيد ديگه؟!ميشا به پشتم زد و گفت:ـ حالا نميخواد ناز کني بله رو بگو اينا زير لفظي ندارن....خنده ام گرفت و عاقد بار ديگه خطبه رو تکرار کرد.....ايندفعه بله رو گفتم و خلاص!عاقد لبخندي زد و يه چيزايي داد امضا کنيم که راستش من فقط امضا ميکردم حسش نبود بخونم ولي هيچ آدم عاقلي نميخونه.... اينقدر امضا کردم که ديگه دستم تاول زد!!!!!بگذريم..... دعا کردم ميشا عسل رو نگيره جلومون چون ميدونيد که من خجالتي ام!!!!! [2 14]ولي از شانس قهوه اي رنگ من(!) عسل رو آورد جلوي من و من هم رفتم عقب!ميلاد و ميشا از اين کار من خندشون گرفت و ميشا نگاهي بهم انداخت و مجبورم کرد دست کنم تو کاسه عسل و با انگشتم بکنم تو دهن ميلاد.......انگشت کوچيکم رو عسلي کردم و کردم تو دهن آقامون اينا!!! [2 06]اونم هيچکاري نکرد... نه گازي نه (هيچي ولش کن!)دستم رو با دستمال پاک کردم که ميلاد
1400/06/08 15:48611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد