611 عضو
تعجب کرد و يکم بگي نگي بهش بر خورد اما من کلا عادتم بود....بعدشم نوبت اون بود....منم عسل رو خوردم و بعد پاشدم....يهو نفس جلوي من سبز شد و گردنبند خوشگلش رو که خيلي باحال بود و نام خدا روش بود رو انداخت گردن من و بغلم کرد و گفت:ـ اين تنها کاري بود که ميتونستم برات بکنم که اشتباهاتم جبران بشه....ازش تشکر کردم و ميشا جفت پا پريد وسط هندي بازيمون:ـ نفس! تنها تنها؟! فقط به اون هديه ميدي؟!نفس خنده اي کرد و گفت:ـ بينيم بابا!!!!!! وقتي تو هم عقد کردي اونوقت به تو هم ميدم.....ميشا خنديد و با ترس نگاهي به جايگاه(همون صندلي اينا) انداخت و آب دهنش رو قورت داد....از حرکتش خنده ام گرفت اما حق داشت........واقعا نميدونم چرا با يه مردي که حتي يه بار درست حسابي باهاش حرف نزدم و نميشناسمش ازدواج کردم!واقعا من جز دوستاي فداکار به حساب ميومدم که به خاطر اينکه نفس مجازات نشه با اين گولاخ(!) ازدواج کردم.... البته ميلاد خوشگل بود خيلي اما من از حرصم اينطوري بهش ميگم چون خيلي خودشيفته اس ديگه....ولي من تنها اينکارو نکردم نفس و ميشا هم به مشکل من دچار شدن واقعا ما سه تا افسانه اي هستيم!!! البته رمانا از رو ما تقليد کردن!(چه رويي داري تو شقي!)....واييييي خيلي هيجان داشتم چون بعدش نوبت ميشا بود....ميشا بايد ميرفت تو جايگاه اما يهو گفت:ـ راستي نفس اين گردنبندرو مادر بزرگت مگه بهت نداده بود؟!منم با اين سوال ميشا بهش نگاه کردم.....راست ميگفت نفس عاشق گردنبنداش بود و هيچوقت درش نمياورد چون مادربزرگش بهش داده بود ديه!!!نفس: چرا ولي دلم ميخواد اين گردنبندارو بدم به شما که يادتون باشه نفسي هم وجود داره و ازتون هم تشکر کنم هم معذرت بخوام به خاطر اتفاقات اخير...اتردين ميشا رو صدا زد و دوتايي نشستن پاي سفره عقد....ساميار بازم بي تفاوت با موبايلش ور ميرفت ولي من خواستم يکم رو اعصابش ويبره برم:ـ آقا ساميار نمياين پارچه رو بگيريد با نفس جون؟! عقد دوستتونه ها!!ساميار گفت:ـ وقتي آقا ميلاد هست چرا من بيام؟!ـ آخه شما تو هيچ کدوم از عقد دوستاتون پارچه رو نگه نداشتيد...بهش نگاه کردم حرصش گرفته بود دندوناشو بهم فشار ميداد......منم هي ميخواستم اصرار کنم تا حرصش بگيره........من: حالا بياين ديگه چقدر خشکيد شما!!!!!نفس با اين حرفم نگام کرد و با چشاش بهم گفت که خفه شو وگرنه ساميار جفت پا مياد تو صورتتا!!راست ميگفت چون قرمز کرده بود، معلوم بود از اصرار خوشش نمياد....اتردين هم واسه اين که از منفجر شدن صورت ساميار جلو گيري کنه گفت:ـ حالا بيا ديگه مثل اينکه عقد منه ها!!!و با چشم به عاقد اشاره کرد که يعني طبيعي جلوه کن!ساميار اومد اون طرف پارچه
1400/06/08 15:48رو گرفت و زير لب گفت:ـ اصلا از اين لوس بازيا خوشم نمياد......(اييييييييش! قربونم بري...... ميخوام که نخواي.... بيچاره نفس با چه کسي بايد سر کنه!)خب منم رفتم قند رو گرفتم و عاقد شروع کرد به خوندن و وقتي تموم شد خوندنش ميشا گفت:ـ با اجازه مادرم و پدرم و دوستام و شاه قلبم(و به اتردين نگاه کرد) بعععععلههه!!!اتردين خنده اش گرفته بود و من به پشت ميشا زدم و گفتم:ـ الان شاه قلبت غش ميکنه از اين همه ابراز علاقه و معلوم نيست شب....يهو ميشا با ترس برگشت طرفم و نگام کرد...........با اين نگاش غش کردم از خنده و در حالي که هنوز ميخنديدم گفتم:ـ شوخي کردم زود باور!!!!(بعد در گوش ميشا گفتم) ببين حالش رو بگير که از عرش سقوط کنه به فرش!لبخند گله گشادي تحويلم داد.....بعد از امضاي برگه ها عسل رو گرفتم جلوشون....و وقتي عسل رو گرفتم جلوشون گفت:ـ شاه قلبم رو با يکي ديگه بودما جدي نگير.... کي از تو هرکول خوشش مياد؟!زير زيرکي خنديدم و اتردين محکم خورد تو ذوقش! حال کردم بالاخره بايد يه جوري حال اين مردا رو گرفت!!!!ميشا اول انگشتش رو عسلي کرد و کرد دهن اتردين....صورت ميشا رفت توهم....فهميدم اتردين از حرص انگشتشو گاز گرفته ولي مگه ول ميکرد؟!من و نفس خندمون گرفته بود و ميشا زير لب گفت:ـ ول کن لامصب کنديش!!!!با اين حرفش منو نفس غش کرديم و اتردين هم بالاخره رضايت داد ول کنه....بعد اتردين انگشتش عسليش رو کرد تو دهن ميشا و ميشا به جاي اين که گاز بگيره با کفش پاش محکم کوبيد رو پاي اتردين و آخ از نهاد اتردين بلند شد...من و ميشا دستامون رو بهم کوبيديم يا همون بزن قدش خودمون!!!!بعد اتردين مثل جت از صندلي بلند شد و رفت....نفس اون يکي گردنبندش رو هم داد به ميشا و کلي ميشا ذوق کرد و بغلش کردو بوس هاي تفيش کرد!...نفس هم گفت:ـ بسه ديگه آبياري شدم!!!!ميشا : اصلا ابراز علاقه بلد نيستي!نفس: خب تو بلدي با اون شاه قلبت ...... آخه ازگل پس فردا درگيري عاطفي پيش مياد از دوريت خودکشي ميکنه اون وقت تو بايد ديه اتردين جونتو بدي!ميشا قهقهه اي زد و گفت:ـ عمراً!عاقد که کارش تموم شد از اتاق بيرون رفت و ماهم پشت سرش رفتيم بيرون....هرکي با جفت خودش.... ببخشيد منظورم با همسر صوري خودش رفت بيرون.....بايد خودمون رو شاد نشون ميداديم اما...........بگذريم.....وقتي از اونجابيرون اومديم هرکدوم سوار ماشين خودمون شديم و رفتيم.....نفساز محضر بيرون اومديم و من به طرف ماشينم رفتم ميشا و شقايقم نشستن ماشين رو روشن كردم ميخواستم راه بيافتم كه تقه اي به پنجره ماشين خورد شيشه رو دادم پايين و پرسيدم-چي ميخواي؟ ساميار-پياده شووا پسره پاك خل شده براي چي پياده شم؟فكرم رو به زبون اوردم
1400/06/08 15:48البته با سانسور-براي چي پياده شم؟ ساميار-ميگم پياده شو-نميشم ساميار كه ديد بحث با من فايده نداره در ماشين رو باز كردو خم شد سوئيچ رو دراورد و بازويه منو به زور كشيد بيرون پسرا هنوز سوار نشده بودن سوئيچ رو پرت كرد سمت ميلادو منو برد انداخت تو ماشين هنوز تو شوك بودممن – چته رواني منو پياده كن ببينمولي دير شده بود چون ماشين راه افتاده بودساميار-بدم مياد به حرفم گوش نكننمن- منم بدم مياد بدون توضيح طرف درخواست كننده اون حرفو گوش كنمساميار-با من يكي به دو نكن حتما يه دليلي دارم ديگهمن-خب اون دليل چيه؟ساميار كه معلوم بود كلافه شده گفت-براي اينكه اون پيرمرد بهمون شك نكنه گفتم ما خودمون بريم اونا هم يه ده پونزده دقيقه ديگه بيان تويه دلم گفتم خب ميمردي زود تر ميگفتيساميار- حالا فهميدي؟من- خب چرا مثل بچه ي ادم اينو از اول نميگي؟ساميار – اونموقع عشقم نكشيدمن- پس اونموقع عشق منم نكشيد حرفتو گوش كنمساميار – با من كلكل نكنامن-اگه بكنم؟ساميار-خيلي بد ميبينيهمونموقع رسيديم ساميار با ريموت درو باز كردو از جاده شني گذشت و ماشين رو پارك كرد سريع درو باز كردم ساعت حدود 8 يا30/8 بود برقايه خونه هم همه خاموش بود پس صابخونه نبود چه بهتر رو كردم سمت ساميار و اداشو در اوردم-خيلي بد ميبيني هه هه ترسيدم يه ثانيه از حرفم نگذشته بود كه بازوم له شد فكر كنم كبود شد ساميار دستمو گرفته بودو فشار ميداد از لايه دندوناش غريد-ادايه منو در مياري دوست نداشتم گريه كنم يعني اصلا بلد نبودم به خاطر همين دستمو محكم از دستش كشيدم بيرونو گفتم-ولم كن وحشي امازوني كه اين حرفم همزمان شد با اومدن شقايقينا تا ماشين واستاد دويدم سمتشو در عقبو باز كردم و بي توجه به نگا متعجب بچه ها ويالونم رو برداشتمو از كنار ساميار با سرعت دور شدمو دويدم سمت ساختمون رفتم سمت پنجره ي بزرگ سالن پذيرايي ويالونم رو در اوردمو شروع كردم به كشيدن عارشه رويه سيم ها اهنگ سلطان قلبها چقدر دوستش داشتم ميدونستم ميشا وشقايق ميدونن من بي خود سمت ويالون نميرم در كل در سال 5 بار ميالون ميزدم 4بارش روز پدرومادرو روز تولدشون 1بارشم سالگرد مرگ مادر بزرگم همينو بس از 8سالگي ويالون كار ميكردم عاشقش بودم و خيلي هم توش ماهر ولي كم دست به ساز ميشدم با هر نتي كه ميزدم بيشتر تو فكر فرو ميرفتم بابا كجايي كه ببيني دخترت كه مثل چشماش بهش اعتماد داشتي چيكار كرده مامان گلم كجايي كه دم از نجابت دخترت بزني دم از اهل بودنش بزني خاله ها (منظورم مامان ميشاو شقايق بود)كجاييد كه ببينيد دختراي دست گلتون رو دختري كه مثل چشماتون بهش مطمئن بوديد
1400/06/08 15:48بدبخت كرده وقتي به خودم اومدم كه دست شقايق رو شونم بود با توده ي تويه گلوم گفتم-ببخشيد شقايق فقط ميتونم همينو بگمشقايقماداشتيم راه ميوفتاديم که يهو ساميار مثل اين روانيا اومد به نفس گفت پياده شو ولي نفس حرفش رو گوش نداد و ساميار به زور شترق، اونو از ماشين کشيد بيرون و سيويچ(همون سويئچ) رو شوتيد به سمت ميلاد....ميلاد سوار شد تا رانندگي کنه......اتردين هم اومد عقب....ميشا جلو نشسته بود و من عقب....به وضوح معلوم بود ميشا معذبه منم دست کمي از اون نداشتم اما ديگه چه ميشه کرد......دلم ميخواست يکم آهنگ بذارم تا جو عوض شه اما جلو اينا که نميشه قر داد!(آخه من و ميشا وقتي پاي آهنگ وسط باشه کسي جلو دارمون نيست ديگه!!!)هيشکي حرف نميزد و تا خونه ساکت بوديم......اين ميلادم که اصلا حرف زدن بلد نبود همش ساکت....!وقتي رسيديم نفس و ساميار داشتن دعوا ميکردن مثل هميشه که يهو نفس اومد در صندوق عقبش رو باز کرد و رفت ....يکم که دقت کردم ديدم ويالونش رو برداشته.....اون ويالون زنه ماهريه ولي خيلي کم ميزنه فقط پنج بار در سال! [2 27]ولي الان مطمئناً ناراحتيشو داره اينطوري خالي ميکنه......سريع از ماشين پياده شدم و رفتم دنبالش و به ساميارم محل سگ نذاشتم....مرتيکه از خود راضي چطور تونسته دوست جون جونيه منو ناراحت کنه.....بهت نشون ميدم حالا!!!!!وقتي رسيدم ديدم نفس وايساده و داره آهنگ سلطان قلب هارو ميزنه.......خدايي خيلي قشنگ ميزنه.....رفتم سمتش و دستم رو گذاشتم رو شونه اش.....نفس: فقط ميتونم بگم متاسفم!بغلش کردم و گفتم:ـ بابا بيخيال نفس حالا چيزيه که شده ....ببين من ميگم تا اينا نيومدن يه آهنگ از اون قريا بزن تا من يکم قر بدم شاد شي.......خنديد و گفت:ـ نه بابا الان ميان زشته......من: اوا واقعا؟!!!!!!!!!! راس ميگيا باشه پس باشه واسه بعدا حالا بيا بريم. راستي اين آقاتون ديوونه اس ها!!!!!!!خنديد و گفت:ـ وحشي آمازوني هم هست......من: اون که صد البته.....با هم اومديم بيرون و ديديم که همه وايسادن و کمي که دقت کردم ديدم پيرمرده اومده.......چشام گرد شد و اومدم سلام کنم که با داد گفت:ـ شما چيکار ميکنيد اينجا مگه نبايد پيش شوهراتون باشيد؟ زنم زناي قديم والا!!!! رفتن به جاي اينکه با شوهراشون باشن دارن باهم هرهر کرکر ميکنن...دهنم باز موند از اين همه بداخلاقي.....نفس اومد حالگيري کنه که من بازوش رو فشار دادم تا حرف نزنه وگرنه پيرمرده اعصاب نداره با اردنگي پرتمون ميکنه بيرون.........من رفتم پيش ميلاد و نفس هم پيش ساميار........تفضلي: خب ديگه بريد بالا و تو اتاقاتون ديگه به توافق برسيد........همه مثل جت رفتيم بالا..........سه تا اتاق بود يکي آبي ، يکي بنفش و يکي
1400/06/08 15:48هم صورتي........من تا رنگ آبي رو ديدم چشام درخشيد.........همه ميدونن من عاشق آبي هستم حتي تيم مورد علاقه ام استقلال هم آبيه!!!!!!!(اصلا به خاطر رنگش استقلالي شدم!!!!)نفس و ساميار رفتن تو اتاق صورتي و من و ميلادم رفتيم تو آبي و ميشا و اتردين هم بنفش!!!!!!يهو يادم افتاد چمدونامون تو صندوق عقب ماشين نفسه.......به نفس گفتم و خواستيم بريم بياريم که ميشا يه نظر توپ داد......يهو داد زد:ـ عزيييييييززززززززم!!!!!!!! اتردين جون؟!!!!!!من و نفس خنده هامون رو کنترل کرديم....اتردين و ميلاد و ساميار با تعجب اومدن بيرون و ميشا خنديد و گفت:ـ ببين عزيزم ميتوني بري چمدوناي مارو از تو ماشين نفس بياري؟!نفس هم چشمکي به من و ميشا زد و سويئچ رو داد به اتردين و اتردين همونطور که داشت ميرفت زير لب غر زد:ـ زنا همينطورن کارشون که به مردا گير ميکنه عزيزم گفتناشون شروع ميشه!!!!!و با عصبانيت به ميلاد و ساميار نگاه کرد و اوناهم باهاش رفتن!!!!وقتي رفتن پايين ماسه تايي پقي زديم زير خنده......من: ميشا خيلي باحال بود کارت.......نفس: حالشون رو گرفتي!!و دوباره سه تايي خنديديم........ميشافرداصبح باصداي دربيدار شدم..لاي چشم هامو يکمي بازکردم اتردين بود.خداراشکرسالمه.وقتي منو روتخت ديد يک م وايساد نگاهم کرد بعد رفت تو حمام..منم از فرصت استفاده کردم و بلندشدم بعداز مرتب کردن تخت رفتم بيرون..نفس لباس بيرون تنش بود. من:سلام مادمازل کجاتشريف ميبريد. نفس:سلام عزيزم خريد حالت خوبه؟ من:اره چرابدباشه؟ نفس:ديشب همچين عربده اي اتردين زد که ساميارم ترسيد بعدم باهم رفتن بيرون.. من:نه بابا.بيخيال.صبرکن منم باهات ميام نفس:باشه بدو. رفتم تو اتاق اتردين هنوزم تو حمام بودسرع يک مانتوي ابي کاربني خوشگل بايک شال ابي يکم کمرنگ تر از اون سر کردم ويک ارايش ملايم کردمو باکيف و کفش ستش تيپم کامل شد..اومدم برم بيرون که در خمام باز شدو اتردين با يک حوله تنش اومد بيرون.وقتي موهاش خيس ميشه خيلي خوشگل ترميشها..يک نگاه بهم کردو گفت اتردين:کجابه سلامتي؟؟ من:به شما مربوت نيست. -گفتم کجا ميري؟؟ -اي بابا بانفس ميرم خريد.. -صبرکن منم باهات ميام.. -چي چي منم ميام!!چه خودشودعوت ميکنه ميخوام برم اونجا ازدستت راحت باشم بعد توميکي منم ميام. -منم ميخوام تو راحت نباشي.. -روموخ. -به هر حال يامن باهات ميام.يانميذارم بري. -چرا؟؟؟ -چون شوهرتم.. -نه تو ميخواي کار ديشبمو تلافي کني. -يکجورايي... ميخواستم حرصش بدم به خاطر همين گفتم من:خب بيا به جهنم.فوقش بهش زنگ ميزنم ميگم يک روز ديگه بياد.. اتردين يکهو پريدسمتمو گفت -کي؟ -روانپريش چته ترسيدم. -گفتم به کي زنگ ميزني بعدا بياد. -ا
1400/06/08 15:48گفتم که..همون تکشاه قلبم.. يکهو قرمز شد داد زد: اتردين:غلط کردي.الان تو ديگه شوهر داري ميفهمي!! من:چرا داد ميزني.نه نميفهمم مثل اين که باورت شده جدي جدي شوهرمي؟خوب گوش کن توفقط يک اسمي تو شناسنامه ام ميفهمي؟ فقط فهميدم که صورتم سوخت..اتردين زد تو صورتم به چه حقي هان؟؟ از اتاق در اومدم رفتم بيرون از خونه بانفس نشستيم تو ماشينش.. نفس:ميشايي عزيز دلم چي شده؟ من: هيچي. نفس:هيچي نشده بعد از لبت داره خون مياد هان.. يک دستمال داد بهم.کثافت خيلي بد زده بود. گوشيم زنگ خورد شماره ناشناس بود!! من:بله. -کجايي؟ اتردين بود. من:به تو مربوط نيست. بعدم گوشيو خاموش کردم. ************************* ساعت 2بعدازظهربودکه رسيديم خونه.بانفس رفتيم تو خونه.دروکه بازکردم ساميارواتردين وميلادو شقايق روي مبلا نشسته بودن.به محض اين که پامو گذاشتم داخل اتردين پريد طرف منو نفس.من پشت نفس قايم شدم.اتردين گفت اتردين:بيا بيرون کاريت ندارم. خداييش خيلي ازش ترسيده بودم بايک لحن بچه گانه اي گفتم من:دروغ ميگي توميخواي منو بزني. بااين حرفم همه خنديدن.بانفس رفتيم تو اتاقامون... يکم بعد اتردين اومد تو انگار نه انگار که اتفاقي افتاده اومد روتخت خوابيد.يک نگاه بهش کردم گفتم: من:چرا اينجا ميخوابي برو رومبل بخواب من اينجوري نميتونم بخوابم. يک لبخنده شيطنت باري زدو گفت: اتردين:چيه ميترسي نتوني خودتو کنترل کني شب بيا يسراغم با متکا زدم توسرش گفتم: من:عمرااااااااا. اتردين:باشه بابا برو رو مبل بخواب. -رو رو برم من. -چرا؟ -توبايد بري اونجا بخوابي.. -امان از دست شما خانم ها باشه.. پاشد رفت رو مبل خوابيد..شقايقيادم افتاد که ديشب که خوابيديم يادم رفت به مامانم زنگ بزنم....گوشي رو برداشتم و رو تخت نشستم و شماره خونه دايي اينارو گرفتم......بعد از چند بوق صداي اشکان تو گوشي پيچيد....ـ بله.....ـ سلام اشي خوبي؟!ـ اشي و درد چند دفعه گفتم به من نگو اشي.......ـ دلم ميخواد ،دلم ميخواد، دلم ميخواد ،ميخوام ببينم فضولم کيه.......ـ خوب چيکار داشتي؟ دلت برام تنگ شده بود؟ ميدونم بهم دلبستي شقي اشکال نداره درکت ميکنم بالاخره تو هم دل داري کي از من بهتر؟!.......ـ اشکان خفه شو و گوشي رو بده به مامانم، چند دفعه گفتم به من نگو شقي؟!.......ـ دلم ميخواد، دلم ميخواد ، دلم ميخواد!!!!!!ـ اشکانننننننن........ فقط بذار بيام به دايي ميگم چي کارا که نميکني .... عسل رو هنوز يادم نرفته.....به تته پته افتاد و گفت:ـ خب حالا چرا پاچه ميگيري......... عمه بيا ببين اين دختر لوست چي ميگه اعصاب نداره!!!!!مادر: وايي شقايق تويي؟!من: واي سلامليکم!!!!!(با لهجه شيرازي گفتم!)صداي خنده شيرينش توي
1400/06/08 15:48گوشي پيچيد...مادر: هنوز دو روز نيست اومدي اونجا اونوقت اداي شيرازيارو در مياري؟!خنديدم و گفتم:ـ آخه نميدوني که خيلي باحال حرف ميزنن.... مامان.... خيلي دلم براتون تنگ شده.... دايي، سحر ، زن دايي خوبن؟!ـ آره عزيزم خوبن ، منم دلم برات تنگ شده گلم.... راستي چرا حال اشکان رو نپرسيدي؟!ـ چون ميدونم از من و توهم خوب تره........ راستي مامان به سحر بگو به رماناي من دست نزنه که ميزنم لهش ميکنم!!!!!مادر: اوا زودتر ميگفتي خب!!!من: ماماننننننن!!!!!!خنديد و گفت:ـ باشه عزيزم گوشي رو بدم به داييت صحبت کني؟!من: اممم... نه مامان هم اتاقيم مريم داره صدام ميکنه من بايد برم بعدا زنگ ميزنم با دايي هم صحبت ميکنم کاري نداري؟مادر: نه گلم برو به کارت برس......من : دوست دارم خداحافظ!مادر: خداحافظ شقايق ، گل عاشق!و گوشي رو قطع کرد....بعد از شنيدن صداش عذاب وجدانم صدبرابر شد......واقعا دلم براشون تنگ شده بود....با داييم صحبت نکردم چون واقعا نميتونستم بيشتر از اين نقش بازي کنم......پاشدم که برم پيش نفس که ديدم ميلاد رو مبل نشسته و داره نگام ميکنه......از ترس رنگم سفيد شد و زبونم بند اومد خيلي ترسيدم آخه....ميلاد: مامان اينا خوب بودن؟با سر جواب مثبت دادم......ميلاد: راستي مريم صدات ميزدا!!!!!!!!اي لامصب همه رو گوش داده فکر کنم....اخم کردم و گفتم:ـ خب مريم جون کاري داشتي؟!اخم کرد و گفت:ـ با من بودي؟!من: پ ن پ با ديوار بودم با تو بودم ديگه مريمي!!!!!همچين اعصباني شد که کف کردنم....خنديدم و خواستم برم بيرون که برام زيرپا گرفت و با کله افتادم زمين....من: آيييي ..... اي تو روحت ميلاد......اينو بلند گفتم که خنده اش گرفت و گفت:ـ اي واي چي شد عزيزم؟! بالاخره بايد تلافي مي کردم يا نه؟!آخ آخ چه يادشم هست........خدا نکشتت ميلاد زانوم داغون شد........يه نگاه خبيثانه بهش کردم و رفتم بيرون.....پشت در وايسادم و استخاره کردم که برم تو اتاق کدومشون!!انگشتام رو از هم دور کردم و چشام رو بستم و انگشتام رو ميخواستم برسونم به هم....من: نفس، ميشا، نفس، ميشا ، نفس ، ميشا.........انگشتام سر اسم ميشا بهم رسيدن.......رفتم تو اتاق ميشا و ديدم بعله نفس و ميشا دارن باهم حرف ميزنن......من: هوييي ، بي معرفت بازي نداشتيما!!!!! ميشا خانوم تنها تنها؟!ميشا: اِ....... ميخواستم بگم بيايي ولي ميلاد اومد تو اتاق و نشد بيام ولي خودت که اومدي........نفس: راستي شقايق شلوارت سر زانوش پاره شده ها....نگاش کردم آره پاره شده بود اما خون نميومد.....من: آره بابا تقصير ميلاد بود به تلافي اون روز تو راه پله ها برام زير پا گرفت با مخ افتادم زمين....نفس: اين مردا هم وحشي انا.... اصلا اعصاب ندارن......ميشا: آره بابا
1400/06/08 15:48بيچاره زناي آيندشون .....با اين حرف سه تايي خنديديم........راستي ديشب شووراتون کجا خوابيدن؟!نفس و ميشا باهم گفتن:ـ رو مبل!!!!من: آره اونم رو مبل خوابيد.....نفس:پ ن پ ميخواستي رو تخت پيشت بخوابه؟!ميشا: شقايق که از خداشه!!!!!با بالش رو تختش زدم پس کله اش و گفتم:ـ بچه ها من ديگه برم بخوابم ....... خوابم مياد شما هم ديگه بريد بکپيد ديگه عين اين خاله زنکا هي غيبت ميکنيد!!!!!دوتايي خنديدن و گفتن:ـ نه که تو نميکني؟!خنديدم و سرم رو تکون دادم و رفتم تو اتاق....اِ اِ اِ!!!!!! ميلاد رو تخت خوابيد مرتيکه چلغوز!!!!!بالش کنارش رو برداشتم و کوبيدم رو سرش......همچين از خواب پريد که من نيم متر پريدم هوا.....ميلاد: ضيفه کوري نميبيني من کپه مرگم رو گذاشتم؟!!!!خنده ام گرفت و گفتم:ـ البته رو تخت من!ميلاد: اين تخت هردومونه!!!!!!من: خفه بابا پاشو بينم ميخوام بخوابم....ميلاد: اگه پا نشم؟!من: اونوقت ديگه بايد از فن مخصوصم استفاده کنم!!!!!!!رفتم اونور تخت خوابيدم و ميلاد هم اونور بود....فکر کرد ميخوام پيشش بخوام اما با جفت پام هلش دادم که از تخت پرت شد پايين!!!!!صداي تق افتادنش رو شنيدم.....اينقدر خنديدم که نگو....ميلاد با عصبانيت پتوي رو تخت رو برداشت با بالشش و رفت رو مبل بخوابه.....منم با يه لبخند پيروزمندانه پتوي مسافرتيم رو انداختم روم و خوابيدم......صبح با نور آفتاب بيدار شدم و هنوز کامل از تخت پايين نيومده بودم که يه بالش محکم خورد تو صورتم.......من: آخ..... دماغم مادر!!!!!! دماغ نازنينم.....دستم رو روي بيني ام کشيدم که ببينم خون مياد يا نه......خوشبختانه خون نميومد.......مثل اينکه اصلا خون تو بدن من نيست ..........به دور و برم نگاه کردم ببينم کي اينکار ناجوان زنانه رو انجام داده که ديدم ميلاد با يه پوزخند جلو صورتم ظاهر شد........ايندفعه ديگه يک جيغي زدم که ميلاد با ترس پريد رو تخت و جلو دهنم رو گرفت......دستش رو گاز گرفتم و گفتم:ـ مرتيکه سانسور.... نميگي دماغ خوش تراشم ميشکنه بايد ديه بدي؟!ميلاد: آخ يادم نبود دماغتو بگيرن جونت درمياد ريقو......من در حالي که بيني ام رو ميماليدم گفتم:ـ ترجيح ميدم بگي باربي!.... البته به خوش هيکلم راضي ام!!!!ميلاد نگاهي به سرتا پام انداخت و گفت:ـ اوممممم همچين بدکم نيستي!!!!از اونجايي که من دستم دست خودم نيست و خودبه خود کار ميکنه آروم زدم تو گوشش و گفتم:ـ از تو بهترم خودشيفته رواني........همچين برم گردوند که گفتم يا خدا الان ميزنه لهم ميکنه!!!!!خواست بزنه تو گوشم که در باز شد و ميلاد از ترسش دستش رو انداخت دور گردنم و الکي ژست بوسيدن گرفت!!!!!به در نگاه کردم با ترس که ديدم آقاي تفضليه.......خيالم راحت شد و ميلاد خوشو زد
1400/06/08 15:48به اون راه و گفت:ـ ببخشيد آقاي تفضلي........تفضلي خنده اي کرد و گفت:ـ چه پسر گلي صبح همسرش رو با بوسه بيدار ميکنه!!!!لبخند زورکي زدم و بازم قلبم اومد تو شرتم و دوباره برگشت!!!آقاي تفضلي: ميخواستم بگم که بيايد پايين ميخوام يه چيزي بگم بهتون!!!!و رفت بيرون......من ميلاد رو سريع پس زدم و اونم سريع رفت بيرون تا من لباسم رو عوض کنم و بيام.....ميخواستم يه تيپ پسر کش بزنم که حز کنه!!!!موهاي کهرباييم رو به طرز خيره کننده اي بالاي سرم جمع کردم و جلوي موهامم ريختم تو صورتم و روش شال سفيدمو انداختم با اين که تفضلي موهام رو ديده بود اما بقيه که نديده بودن!!!!!شال رو انداختم که وقتي تفضلي رفت جلوي ميلاد درش بيارم که ديگه نگه اييي بدکم نيستي!!!!!بلوز آبي پوشيده بودم که اکليلاي نقره اي روش بود و خيلي خوشگل بود و لاغري و باريکي کمرم رو به خوبي مشخص ميکرد، با يه شلوار جين مشکي.....يادم افتاد مسواک نزدم سريع شالم رو درآوردم و مسواک زدم و دوباره شال رو سرم کردم و رفتم پايين....همه پايين بودن و فقط ساميار و ميشا نيومده بودن که اومدن اونا هم با من هم زمان شد......رفتم کنار ميلاد و ايستادم و به تفضلي نگاه کردم........تفضلي: صبح همتون به خير.... ميخواستم به عرضتون برسونم که من از امشب تا يه هفته ديگه ميرم خارج پيش نوه هام..........ازتون ميخوام مثل چشمتون از اين خونه مراقبت کنيد..........به وسايلش دست نزنيد و .........و اينکه به کارايي که به شما مربوط نميشه دخالت نکنيد.....به طبقه بالا هم نريد چون به شما ربطي نداره......خب ديگه موفق باشيد حرفام تموم شد بريد سرکارتون.......اوفففففف نميدونيد چقدر از شنيدن اين خبر خوشحال شدم .......همه يه طورايي خوشحال شدن.......رفتم بالا و شالم رو در آوردم و يکم آرايش کردم تا از کسلي درآم.........سريع از اتاق رفتم بيرون تو اتاق نفس......ساميار نبود نفس هم داشت با موبايلش ور ميرفت....ميشا هم اومد و جمعمون جمع شد.......ميشا:اومممممم...... شقايق چه تيپ ميلاد کشي زدي!!!خنديدم و گفتم:ـ ميخوام حال گيري کنم تا خودشيفتگي يادش بره.......بعد يهو يادم اومد واسه چي اومد اينجا و يه قر دادم و گفتم:ـ هووووووراااااااا،،،، بچه ها پيرمرده داره ميره منم کلي خوشحالم!!!!!نفس و ميشا هم از حرکتم خنديدن و ميشا گفت:ـ خاک تو سرت خودت رو کنترل کن.......من: راستي بچه ها ديشب ميلاد رو تخت خوابيده بود شوتش کردم پايين!!!!نفس گفت:ـ آورين آورين کارت عاليه ميگم ديشب يه صدايي اومد!!!هرسه غش کرديم از خنده .........ساميار اومد تو اتاق و من و ميشا دست از خنديدن برداشتيم و رفتيم بيرون.....نفسبا اومدن ساميار ميشا با شقايق رفتن بي توجه بهش نشستم رويه كاناپه
1400/06/08 15:48و شروع كردم به گيم بازي كردن با گوشيم مرحله اخر بازي بودم از اونجايي كه وقتي من هيجان زده بشم مكانو زمانو فراموش ميكنم با بردنم تويه بازي با هيجان شروع كردم رويه كاناپه بالا و پايين پريدن با هيجان گفتن- اوه yesهمينه خودشه ايولولي يه هو يادم اومد ساميار تو اتاقه مثل جت يه هو سيخ نشستم و با سرعت سرمو به اينطرفو اونطرف چرخوندم كه با اين كارم موهامو كه باز گذاشته بودمشون به دو طرف صورتم سيلي زدن وقتي دو طرفو خوب نگاه كردمو ديدم نيست گفتم-آييييييييييييي اي تو روحت دردم اومدكه با شنيدن صدايي كه توش ته رگه هاي خنده معلوم بود ده متر پريدم هوا و زود با سقف سكسك كردمو برگشتم سريع سرمو چرخوندم لعنتي پشت سرم بودساميار-عادت داري به خودت فوش بدي؟نه مثل اينكه يخش داره باز ميشه پس خنديدنم بلده ولي با ياداوري سوتي كه پيشش دادم از فكر لبخني كه گوشه ي لبش بود دراومدممن-تو هم عادت داري مردمو ديد بزني يا مثل جن بوداده يه هو ظاهر بشي؟سريع لبخندش تبديل شد به يه اخم كوچيك رو پيشونيشساميار- فكر نميكنم اومدن تويه اتاق خودمو با صدايه يه دختر جيغ جيغو ده متر پريدن بالا بشه فضوليمن-اولا اتاقت بود اينجا تا يه هفته اتاق منو ميشا يا منو شقايق شما هم تشريف ميبريد پيش دوستان گرامتون دوما جيغ جيغو ننه ي غضنفر بود كه فوت كردساميار- من عمرا اگه از اين اتاق جم بخورم اگه مشكلي داري خودت برويه تيكه از موهامو كه افتاده بود رويه چشو چالم فوت كردم كه دوباره برگشت سر جاش تو صورتم اينبار يه فوت محكم كردم كه رفت بالايه سرم يه نگا به ساميار كردم كه چشماش داشت ميخنديد ولي هنوز اون خم كمرنگ رو پيشونيش بود به درك انقدر اخم كن كه پيشونيت چين بيوفتهمن-خوبم جم ميخوري ميري بيرون من عمرااين اتاقو بدم به تو و رفيقاتساميار-ميل خودته من از اتاق تكون نميخورموسط كلكل بودم كه گوشيم زنگ خورد با نگا كردن به شماره رنگم شد گچ بابام بود تويه اين چند روز فقط يه بار بهش اس داده بوم كه خوابگا پيدا كرديم نگران نباشيد سرمو شلوغه سرمون خلوت شد زنگ ميزنيم گوشيرو گذاشتم در گوشمو سعي كردم صدام تا حد ممكن شاد باشه-بهبه اقا امير خودمبابا-سلام دختر معلومه تو كجايي نه زنگي نه چيزي تا ما باهات تماس نگيريم تو ياد ما نميوفتي رفتي حاجي حاجي مكه؟-اوه عجب دل پري داريد شما راستش ..ميخواستم بقيه حرفمو بزنم كه دهن ساميار باز شدساميار- كيه پشت....سريع پريدم طرفشو دهنشو گرفتمبابا-دخترم صدايه چي بود؟من-داداش دوستم بود دلش براي اجيش تنگ شده بود 5سالشه مسئول خابگا اجازه داده بياد اجيشو ببينه انقدرم جيغ جيغو هست كه نگوبابا در حالي
1400/06/08 15:48كه پشت خط ميخنديدبابا-امان از دست تو دختر ميخواستم بگم با مادرت هفته ديگه مياييم ببينيمت مادرت خيلي بي تابي ميكنهبا حرف بابا نزديكبود غش كنم فكر اينجاشو نكرده بودممن-بابا بزاري من يكم اينجا جا بيوفتم بعد بياييد اخه الان بياييد خودتون هم اسير ميشيدابابا-تو نگران ما نباشسعي كردم صدامو عادي جلوه بدممن-باشه هرجور راحتيد ولي از من گفتن بودبابا-حلا كه اينطوره يه دوسه هفته ديگه مياييم كاري نداري دخترمن-نه بابا مامان نيست؟بابا-نه دخترم رفته با دوستاش استخرمن- اوكي باي دديبابا هم خداحافظي كردو من تازه فهميدم دستم هنوز رو دهن ساميار مونده يه نگا بهش كردم كه
1400/06/08 15:48نفسرخ به رخش شدم نفس گرمش ميخورد به موهامو بالا پايينشون ميكرد سريع دستمو از رو دهنش ور داشتم كه يه نفس عميق كشيدمن-زنده اي ؟يه نگا بهم كرد از اون نگاها كه توش په نه په داره انگار با نگاش بهم ميگفت په نه په مردم الان روحم داره نفس ميكشهساميار-چه عجب يادت افتاد دستت رو از رويه دهنم برداريبا حرفايه بابا ديگه حال كلكل نداشتم دوسه هفته ديگه كه بيان من چه خاكي تو سرم بريزم دانشگاها رو بگو دوسه روز ديگه باز ميشهساميار- چرا تو فكري؟ميخواستم بهش بگم به تو چه كه ديدم حالا كه اون مثل آدم حرف ميزنه من چرا نزنم نشستم رويه تختو سرمو گرفتم تو دستامو چنگ زدم تو موهامو دستامو توشون نگه داشتم با اين كارم موهاي لختو بلندم ريخت دوطرف صورتمو قابش كردمن-بابامو مامانم تادوسه هفته ديگه ميان شيراز كه از جام مطمئن بشنساميار-ميترسي؟دروغ چرا خيلي ميترسيدم ولي هيچي نگفتم ساميار يه نفس عميق كشيدو اومد با فاصله كنارم رو تخت نشست سرمو بلند نكردمساميار- هر وقت خواستن بيان بگو دانشگاه كار عملي گذاشته ميخوان يه هفته ببرنمون اصفهان تا با بيماراستاناش اشنا بشيممن-دفعه هاي بعدو چيكار كنم؟ساميار- حالا تا دفعه هاي بعدبدون حرف از كنارم بلند شدو رفت بيرون اون قدرا هم كه فكر ميكردم پسر بدي نبود الان هر كي جاش بود ...... بي خي بابا خيلي گشنم بود لباسامو عوض كردمو يه تيشرت سرمه اي با جين يخي پوشيدم موهامم همونجوري ازاد گذاشتم رفتم پايين ميشا قيمه گذاشته بود دور هم قيمه رو خورديم پسرا رفتن سالن TVما هم ظرفا رو شستيمو رفتيم تو سالن نشيمن به ميشا گفتم بره از كيفم ورق بياره حكم بازي كنيم ميشا ورقا رو اوردو قرار شد منو شقايق بازي كنيم بعد برندمون با شقايق بازي كنه خلاصه شروع كرديم من دستو بر زدمو قرار شد كم حاكم بياريم ورق من 3دل بود واز شانس شكلاتي رنگم ورق شقايق2پيك پس اون حاكم شد با اين حال دست خوبي داشتم يه دقيقه سرمو برگردوندم سمت ميشا كه تا برگردم زمين عوض شد شروع كردم با صدايه بلند كولي بازي در اوردن-قبول نيست داري جر زني ميكنيشقايقم مثل خودم با صدايه بلند-نخيرم من تقلب نميكنمبا صداي ما پسرا اومدن نشيمناتردين-چه خبرتونه شما دوتاشروع كردم با غر غر تعريف كردن-خانم وسط بازي تا من سرمو بردم سمت ميشا زمينو عوض كرده بعد ميگه من تقلب نميكنميه نگا بهشون كردم كه ديدم الانه كه منفجر بشن زود گفتم-خنديديد نخنديديدابا اين حرفم هر سه تاشون زدن زير خندهميلا-خب با ما بازي كنيدساميار-راست ميگه منو نفس با هم ميلادو شقايقم باهمميشا-ماهم كه برگ چقندراتردين-نه اصلا ما هم هويجهمه خنديديمومو قرارشد
1400/06/08 15:48برنده با ميشا و اتردين بازي كنهميشابازي شروع شد.بچه هاشرط بستن هرکي باخت بايدهمه رو توي بهترين رستوران شيراز غذابده.هرکي واسه اون يکي خط ونشون ميکشيدمن واتردينم ميخنديديم..يکربعي گذشت من اصلاحوصله ام نميگيره بشينم يک گوشه يکيو نگاه کنم..به خاطرهمين پاشدم برم اشپزخونه ميوه بيارم بخور.ساميارکه ديد دارم ميرم اشپزخونه رو کرد سمتمو گفت ساميار:ميشاچندتاليوان قهوه بيار برامون. ازاونجايي که اگه يکي به من دستوربده خيلي بدم ميادوحرصم ميگيره تازه ساميارم انقدرخودموني حرف زد بدم اومد خواستم ضايعش کنم گفتم من:ببين کيشميش که ازمشهد مياد بادم مياد ميشاخانم.. ساميارکه انتظارهمچين جوابي ازمن نداشت کپ کرد.نفس وشقايقم غش کرده بودن.يکهوصداي اتردين اومد. اتردين:داداش غصه نخور اين ميشاهمينجوري ماشاالله زبونشون دراز من:البته برخلاف بعضي هاکه قدشون درازه. وبه قدش اشاره کردم.. اتردين:نه مثل اين که بايديک حالي ازت بگيرم. من:ارزوبرجوانان عيب نيست. اينوگفتمو رفتم تواتاق اصلا حس بازي کردنو نداشتم..ساعت طرفاي1بودکه صداي ميلادوشقي که داشتن ايول ايول ميکردن اومد.فهميدم اونابردن.گوشيمو برداشتم زنگ بزنم به مامانم که ارش زنگ زد!!ارش يکي ازهمسايه هامون بودکه گيرداده بودبهمن.من نميدونم شماره امو ازکجا اورده..ريجکتش کردم ولي دوباره زنگ زد..تصميم گرفتم به اتردين بگم جوابشوبده بلکه ولم کنه..براي همين بلند دادزدم.اتردين...اتردين.. يکهو دراتاق باز شدو اتردين سراسيمه وارداتاق شدمنو که روتخت درازکشيدمو ديدگفت. اتردين:مرض داري اينجوري ادموصداميکني ترسيدم.. من:شرمنده..اتردين توکه خوبي توکه مهربوني. -باشه گوشام درازشدچي ميخواي؟ خنديدم گفتم من:اون که بود. چپ چپ نگاهم کرد گفتم من:نبوود؟ خنديدگفت اتردين:د بگوديگه چيکارم داري؟ من:ببين يک پسره هست هي زنگ ميزنه به گوشيم مزاحمم ميشه.ميشه توجواب بدي که ديگه زنگ نزنه؟ اتردين يکم فکرکردوگفت: -به جاش چي کارميکني؟ -تادوروزميذارم روتخت بخوابي.. -اوکي ردکن بياد. اپلموگرفتم سمتش.ازدستم گرفت. يک پنج دقيقه بعد دوباره زنگ خورداتردين گوشيوگذاشت رواسپيکر. اتردين:بله؟ -سلام ببخشيدمن به گوشيه خانم اسايش تماس گرفتم.شما؟ -من بايدبپرسم شماکي هستيدکه به گوشيه دوست دخترمن تماس گرفتيد تودلم گفتم: اوه دوست دختر.من واتردين.واييييييي.هرچندالا ن يکچيزفراتراز اين حرفاييم.زن وشوهر.چه واژهي غريبي.. ارش:دوست دخترتون؟؟؟ [2 19] [2 19] اتردين.بله. -امکان نداره ميشابايکي دوست باشه. -فعلاکه هست.پس لطف کنيد ديگه تماس نگيريد. بعدم گوشيو قطع کردوداددستم.
1400/06/08 15:48اتردين:فکرکنم ديگه زنگ نزنه.. من:ممنونم.خيلي حال کردم. اتردين:چي ازاين که گفتم دوست دخترمي؟؟خوشحال نباش من اگه بخوام باکسي دوست بشم بايکي ميشم که مثل تونباشه. متکارو زدم توسرش گفتم: من:ازخداتم باشه..درضمن خيلي حرف ميزني اين متکارو ميکنم توحلقتا... اتردين:باشه باباتسليم حالاهم حاضرشوساميارقراره بهمون ناهاربده. بعدم خنديدوازاتاق رفت بيرون. ازاخراين بازي خيلي ميترسم.. به اين ميگن قمارسرنوشت...تازه معنيشوميفهمم...حاضرکه شدم اتردين اومد داخل اتاق تالباسشو بپوشه.منم رفتم اتاق نفسدر زدم رفتم تو.ساميار داشت بانفس حرف ميزدتامنو ديدهمچين نگام کرد مه انگار ازم طلب داره.به ساميارنگاه کردم زدم به پيشونيم گفتم من:ايواي ديدي چي شد يادم رفت بيارمش.شرمنده. ساميار متعجب پرسيد چيو؟ من:ارث باباتوديگه.. فس پقي زد زيرخنده.سامياربهم نگاه کرد گفت: -ا.اينجوريه باشه.. بعدم از کنارم ردشد رفت بيرون نفس گفت نفس:ايول ميشا..پسره ي پروو. يک نگاه به تيپش کردم اس بود گفتم من:اوه به کجا چنين شتابان؟؟چه هلويي شدي تو.. -بودم عزيزم.بريم.. رفتيم همه توپذيرايي منتظرمون بودن.يک نگاه به تيپ اترين کردم بدنبود.يک جين مشکي بايک بلوزخاکستري جذب يعقه هفت پوشيدهبود...تودلم گفتم -ياهيکل.. همه راه افتاديم.ماچشم تفضلي رودور ديديم دخترا با ماشين نفس وپسرا باماشين شويمان.امدند(اره خير سرم يک شويي دام من) [2 06] کوپه اس ماشينش.. دم يک رستوران شيک پياده شديم..يک ميزشش نفره پيداکرديم نشستيم.من وشقايق ونفس ميگوسفارش داديم.پسراهم کباب.همبن که پسراگفتن کباب نفس گفت: -جون به جونتون کنن شکم پرستيد.. ساميارم کم نياورد گفت: -ادم بخوره وبميره خيلي بهتره تانخوره وبميره.. نفس اومدجواب بده من نذاشتم گفتم: -نفس جان بعداجواب بده الان ايشون بايدپول غذاهارو بده.. ساميار:افرين نگاه کن اين بااين مغزنخوديش فهميدتونفهميدي.. يکهو اتردين گفت: اتردين:هوي ساميارباميشادرست حرف بزن. همه باچشماي گردشده نگاهش کرديم که گفت: -باباچيه من سريک قضيه اي بايد به اين ميشاحداقل يک تشکرميکردم.حالاتشکرم اينجوري شد. ساميار:»چه قضيه اي شيطون. من:اقاساميار چيز خاصي نيست شاخکاتو خسته نکن..اتردين زحمت کشيدشرمزاحممو کم کرد منم بهش اجازه دادم 2شب جاي من بخوابه. -اهان.گفتم داداشموچيزخورکردي.. -نه نترس.داداشت مال خودت.. ************************ خواستم برم بخوابم که باياداين که بايدرومبل بخوابم اه ازنهادم بلندشد.. رومبل درازکشيده بودم که اتردين اومد منو که رومبل ديد گفت: -پاشو.پاشوبرورو تخت بخواب. من:چيي؟؟ -ميگم برو برو روتخت بخواب.. -اخه مگه قرارنيست
1400/06/08 15:48تو..... پريدوسط حرفمو گفت: -واقعافکرکردي من ميتونم روتخت بخوابم درحالي که تورو مبل خوابيدي؟؟تازه بدنتم دردميگيره..تومثل خواهرم ميموني دختر پاشو.. منم ازخداخواسته..انقدرخوشحال شدم که حواسم نبودبغلش کردم وگفتم -توخيلي خوبي. -ميدونم..حالاميشه منو ول کني بري بخوابي خواهرکوچولو. تازه حواسم اومد سرجاش سريع خودمو جمع کردم گفتم: -من کوچولونيستم فهميدي؟؟-بله.ببخشيد ازاين به بعد بهت ميگم فسيل.. -اترينننن. -خب باشه ... -شب بخير. -شب بخير فسيل.. -بدجنس.. رفتم خوابيدم..اصلا من اترينو يک چيز ديگه تصور ميکردم..اين خيلي با اون اترين فرق دارهشقايقديروز با بچه ها نشستيم حکم بازي کرديم و من و آقامون ميلاد برديم و ساميار ناهار مهمونمون کرد.......بعد از اينکه از رستوران برگشتيم، بعد از کلي بيکاري و حرفيدن با نفس و ميشا بالاخره رفتم تو اتاقم و لباس خواب پوشيدم و ولو شدم رو تخت.....اينقدر خسته بودم که حسش نبود پتو رو بکشم کنار و برم زيرش....همينطوري رو تخت خوابيدم که صداي زنگ موبايلم در اومد و باعث شد هرچي فوش ناجور بلد بودم بهش بدم............يهو ميلاد اومد تو اتاق و من رو که ولو ديد رو تخت در حال فوش دادن خنديد و گفت:ـ تنبل خانوم گوشيت اونوره خب يه لحظه پاشو ورش دار ديگه.........ناله اي کردم و سعي کردم از در مظلوم نمايي وارد شم:ـ ميلادي!!!!!(چشاش شد اندازه نعلبکي!) ميشه موبايلم رو برام بيارِي؟! جون شقايق...........ميلاد همچين نگام کرد که گفتم:ـ باشه بابا....... اصلا ولش کن قطع شد.......روم رو برگردوندم و همينطوري خوابم برد و نفهميدم ميلاد چيکار کرد و کجا خوابيد.........صبح که بيدار شدم ديدم ميلاد لخت رو مبل خوابيده و پتوش از روش کنار رفته......لامصب سنگ دل ديشب ورنداشت يه پتو بندازه رو من نگفت يه وقت ميچام؟!رفتم دستشويي و صورتم رو درست کردم و مسواک زدم و ترگل ورگل شدم و دوباره با لباس خواب نشستم رو تخت و به ميلاد نگاه کردم........به هيکلش زل زده بودم عين چي!يعني جونم هيکلا!!!!!!! قدم که ماشالا قد نيست تيرچراغه!!!!هرکوليه واسه خودش!!!!!از اين فکراي چرت و پرتم خنده ام گرفت و يهو صداي ميلاد من رو نيم متر از جا پروند:ـ ديد زدنت تموم شد؟!من: اي تو روحت ميلاد نميگي من سکته ميکنم؟ هي تو بيا من رو بترسون.....من قلبم ضعيفه مرتيکه........ دستت درد نکنه ديشب پتو انداختي روم......ميلاد: آخه تو شبا پتو روت نميندازي منم گفتم الان اگه پتو روت بندازم دوباره ميزنيش کنار........با تعجب نگاش کردم و گفتم:ـ از کجا ميدوني من شبا پتو نميندازم؟!از جاش بلند شد و اومد نزديکم....... حرم نفساش به صورتم ميخورد و حالي به حولي ميشدم!!!!!!انگشتش رو نزديک سرم آورد
1400/06/08 15:48و بعد..........(جو نگيرتتون!) چندتا ضربه بهش زد و با خنده گفت:ـ خنگول مثله اينکه شبا ميبينمت که چطوري ميخوابيا! مثله اينکه هم اتاقي هستيما!!!!قهقهه اي زدم و گفتم:ـ خب حالا تو هم..........ميلاد ازم دور شد و يه چرخي زد و گفت:ـ چطوره؟!با تعجب گفتم:ـ چي چطوره؟!ميلاد: بچمون چطوره!!!!! هيکلم چطوره ديگه اين همه ديد زدي به نتيجه اي هم رسيدي؟!من با پرويي: بله به اين نتيجه رسيدم که تو گولاخي بيش نيستي........و با اين حرفم فرار کردم که ميلاد ميخواست دوباره زير پا بگيره که من از رو پاش پريدم و سريع رفتم بيرون.........نفس و ساميار و ميشا تو راه رو بودن و با ديدن قيافه وحشت کرده من و لباس خوابم تعجب کردن و من سريع رفتم تو اتاقم و يه چرخ زدم که برم دستشويي و لباس عوض کنم که خوردم به ميلاد.........من: ميلاد چرا هي جلو من سبز ميشي؟! آخر من دماغم از دست تو ميشکنه!!!!!!ميلاد: دختره ي سربه هوا.....من: ضيفه!!!!!!!ميلاد با اين حرفم برگشت و رخ به رخ هم شديم و خيلي شمرده گفت:ـ دقيقا يه بار ديگه حرفت رو تکرار کن؟!من: ضيفه!!!!!ميلاد مچ دستم رو گرفت و پرتم کرد سمت ديوار و من رو به ديوار تکيه داد و مچ دستم رو تا حد مرگ فشار داد........من: آي ننه....... ميلاد چه مرگته آروم تر.........ميلاد: با کي بودي ضيفه؟!من: با عمه ام ..... با تو بودم ديگه.......ميلاد محکم تر فشار داد به طوري که جيغم رفت هوا و يه لگد زدم به شکمش.......ولي انگار به ديوار ضربه زدم!!!!!من: ميلاد غلط کردم......ميلاد: با کي بودي گفتي ضيفه؟!من: به شوهرم!!!!!!ميلاد بيشتر فشار داد که ديگه اشکم در اومد.......ميلاد دلش سوخت و دستم رو ول کرد و گفت:ـ تو که اينقدر نازک نارنجي هستي واسه چي کل کل ميکني؟!من به دستم نگاه کردم.......واييييي کبود شده بود......دستم رو نشونش دادم و يکي هم زدم تو گوشش و رفتم دستشويي و لباسم رو عوض کردم ويه نمه هم آرايش کردم و به حالت قهر رفتم بيرون.....مرتيکه هرکول هيکل خودش رو با من مقايسه ميکنه!!رفتم پايين و با بچه ها سلام عليک کردم و ميشا مچ دستم رو گرفت تا ببرتم سمت تلويزيون که جيغم رفت هوا....من: آييييييي........ دردم گرفت نامرد.....ميشا با تعجب گفت:ـ وا من مثل هميشه گرفتمت .... نازک نارنجي...... ميخواستم بگم بازيگر مورد علاقه ات داره مصاحبه ميکنه....... شهاب حسيني رو ميگم..........عاشق شهاب حسيني بودم با شنيدنش دردمو فراموش کردم و رفتم پاي تلويزيون......ميشا اومد بغلم نشست و مچ دستم رو گرفت و فشار داد و وارسيش کرد......اينقدر دردم گرفت که نگو.......ميشا با داد: وايييي شقايق دستت کبود شده........من: اه واقعا؟ فکر کنم به جايي خورده........ميلاد و ساميار و اتردين و نفس هم اومدن بالا سرم که دستم رو ببينن و
1400/06/08 15:48ميلاد واقعا اون لحظه خجالت زده شد........من: اشکال نداره ميشا پيش مياد ديگه حتما دستم خورده به يه جاي محکم و آهني!ميشاوقتي دسته شقايق وديدم بااون حرکت شرمنده اي ميلاد همه چيوفهميدم.تمام حرص ونفرتمو ريختم تونگاهم وبه ميلادنگاه کردم.فکرکنم بدبخت ترسيد.اتردينم چون تيزبود همه چيو فهميدميلاد وصدا کرد باهم رفتن تواتاق يکربعي که گذشت باهم اومدن بيرون..ميلادکه قشنگ تابلوناراحت بودولي اتردين لبخند زده بود.رفتم کناراتردين واروم گفتممن:درس اخلاق دادي؟اتردين:اره چه جورم..باباميشاجان خودتوکنترل کن بدبختو همچين نگاه کردي که سکده کرده بود..-به من چه غولتشن به چه حقي دست دوستمو کبودکرده ؟؟؟-حالابيچاره يک کاري کرده ديگه.ولش کن.-خب من برم پيش شقي رفت تواتاقش.-برو.بانفس رفتيم تواتاق شقايق ميلادکنارش روتخت نشسته بود دستشوگرفته بودداشتن حرف ميزدن.ماکه اومديم اون رفت بيرون که ماراحت باشيم...من:شقي دستت خوبه؟شقايق:اره باباعيبي نداره خودم کرم ريخت.نفس:اون که کارته..شقايق:اخ زدي توهدف...يکم که باهم حرف زديم نفس گفتنفس:بچه هاواسه ناهار چي درست کنيم.من اعتراض کردم.من:چه معني داره فقط ماغذادرست کنيم؟؟؟نفس:وجود داري بروبه اقايون بگو.من:هه.مگه کيان الان ميرم ميگم.از اتاق رفتم بيرون پسرا داشتن tvميديدن رفتم خاموشش کردم که صداي اعتراضشون بلندشدمن:يک دقيقه زبون به کام بگيريد.کارتون دارمساميار:بروبگو بزرگترت بياد..من:اه تازه يادم اومد.ميگم چرابار اول که ديدمت انقدر اشنا اومديا..بگوتو رازبقا ديدمت.. [2 06] [2 06]اومد بلندشه که اتردين دستشوکشيد يعني که بشين.منم گفتممن:ببين يکي گفتي يکي شنيدي...پس حرف نزن..گفتم:ببينيدنميشه که يکسره ماغذادرست کنيم شما هم از فردا يکروزدرميون غذادرست ميکنيد.ساميار يک لبخنديي که من منظورشو نفهميدم زدوگفت:ساميار.باکمال ميل...من:پس الانم پاشيدبريدناهار درست کنيد.ساميار: باشه..*****************************ساعت 1بودکه صداي اتردين اومد-خانما غذا..سه نفري رفتيم نشستيم سرميز.ماکاراني بود نفس گفت:نفس:خدابه دادبرسه.بچه هاوسيت نامه نوشتيد؟؟ميلاد:نفس خانم ميخواين نخوريد نون خشک داريما....بعد سه نفري خنديدن شقي گفت:-نخنديدبابا واسه دندوناتون خواستگار پيدانيشه(ايول شقي [2 06] )با اين حرف ديگه کسي حرفي نزد غذاروخورديم خداروشکرچيزي توش نريخته بودن.عجيب!!!!بعدازناهار بابچه هاتصميم گرفتيم بريم خريد.البته اول يکم استراحت کنيم بعد.منم چون که قشنگ ازموهام يک کيلوچربيو ميتونستي بگيري(ببخشيداگه حالتون بهم خورد)رفتم حموم..خيلي دوست داشتم دوش اب سردبکيرم ولي ازبچه گي
1400/06/08 15:48همينجوري بودم يعني نميتونستم دوش سردبگيرم... [2 15]دوشمو گرفتم داشتم حوله امو ميپوشيدم که صداي نگران اتردين اوم که ميشا.ميشاميکرد..اروم درحمامو بازکردم اتردين پشتش به من بود هيچي نگفتم ببينم ميفهمه يانه که ديدم نه بابا اوشگول تراز اين حرفاست داشت ميرفت بيرون وميشا ميشا ميکرد صداشم ماشا...زياد يکهو دادزدم.من:هوي دادنزن شنيدم.من اينجام.شش مترپريدهوا برگشت منو ديدگفت-تواينجايي من دارم دنبالت ميگردم..-ميبيني که حمام بودم..چيکارم داري؟-نفس کارت داره.بعدم دستشوبه نشونه ي تهديداوردبالاوگفتاتردين:واي به حالتون اگه بخواين براي مانقشه بکشيد-شما کي هستيدکه مابخوايم براتون نقشه بکشيم!!بروبيرون من لباسمو عوض کنم..شونه هاشو انداخت بالاونشست روتختو گفت:اتردين:به من چه.من کاردارم..من:ااا..پروپاشوبروبيرون نميميري بعداکارتو انجام بدي برو ديگه وگرنه ميندازمت بيرونا..اتردين:ميتوني بيرونم کني..عجبا اين تاديشب ميگفت جاي ابجيما..منو باش گفتم اين ادمه..رفتم از پشت هولش دادم ولي يک ميلي مترم تکون نخوردد اونم هرهر ميخنديد..يکدونه محکم زدم پشتش گفتم:من:هرکول گفتي زکي..اتردين درحالي که ميخنديد گفت:اتردين:ديدي گفتم جوجه اي..جوجو.من:عمه اته.اتردين:شرمنده عمه ندارم...-ببخ..اومدجوابمو بده که گوشيم زنگ خورد..مامانم بود..من:ياخودخدا.اتردين:کيه؟؟-مامانم..گوشيو جواب دادم سعي کردم عادي باشم.من:سلام برملکه ي عذابه پدرجانم (_تيکه کلامه بابام بود [2 06] )بابام بود!!! ميخنديد گفت:بابام:شانس اوردي مامانت نشنيدوگرنه ميکشتت.من:سلام بابايي چه طوري؟دلم برات تنگ شده بود...اتردين داشت به حرکات بچه گانه ي من ميخنديد به بابام گفتممن:بابايي يک لحظه صبرکن من يک مگس مزاحمو ازاينجا بيرون کنم..رفتم سمت اتردين دمپاييمو دراوردم گفتم-بروبيرون.صحبت خانوادگيه..دم گوشم براي اين که بابام نشنوه گفت:اتردين:خب منم شوهرتم ديگه..ميدونستم ميخوادحرصم بده وموفقم شدگفتم:-بروبيرون وگرنه ميزنمت..-به قول تفضلي زنم زناي قديم.--بروبيرون..درحالي که ميخنديدرفت بيرون.گوشيمو گذاشتم دم گوشمو گفتم:من:ببخشيدبابايي بگو.بابام:کي بود؟-دخترباباش..بي خي.احوالات.يک اهي کشيد که دلم اتيش کرفت گفت:بابام:وقتي پاره ي تنت چندين کيلومتر ازت دوره چه حالي برات ميمونه؟بغضم گرفتمن:باباجون من زنگ زدي گريه امو دربياري.-ببخشيد عزيزم.دست خودم نبود..-بابا من نميتونم حرف بزنم خداحافظ مراقب خودتون باشيد.بعدا زنگ ميزنم.گوشيمو که قطع کردم شروع کردم به گريه کردن.دراتاق بازشد اتردين اومد تواتاق وقتي ديدمش گريه ام تبديل به هق هق شد..اونم که
1400/06/08 15:48ترسيده بود اومد کنارم نشست باصداي نگران گفت:اتردين:ميشا چت شده چرا گريه ميکني؟اتفاقي افتاده..بريده بريده گفتم:من:اتردين...من..من چيکار کردم؟؟چرا..به بابام...دروغ گفتم..سرمو بغل کرد گذاشت روسينه اشو بايک لحني که تابه حال ازش نشنيده بودم گفت:اتردين:عيبي نداره گريه نکن..همه چي درست ميشه..همه ميدونيم اشتباه کرديم ولي ديگه نميشه کاريش کرد..من:اخه.اخه.اتردين انگشت اشاره شو گذاشت رولبمو گفت:-هيششششش.عيبي ندار..يکم استراحت کني خوب ميشي ميخواي دوستاتو بگم بيان..-اره اگه ممکنه.-چه مهربون شدي..از اين به بعد به بابات ميگم زنگ بزنه بلکه تواينطوري مهربون شي..خنددم گفتم:من:برو ديگه..نگاه کن جنبه نداري..درحالي که ميخنديد رفت بيرون.چند دقيقه بعد نفس وشقي اومدن..شقي که انگارمن الان سرطان دارم همچين گفتشقايق:الهييييي بميرم برات.نفس يکي زدپس کله اشو گفتنفس:بيابرو اونورفيلم هنديش نکن..يکم باهم حرف زديم ونفسم بعد از کلي معذرت خواهي که من اين کاروکردمو شرمنده ام..گفت:نفس:خب ديگه بسته بدوحاضرشو بريم..خنده ام گرفت گفتم:-بيادوستاي مارو ببين..الان حاضرميشم..هنوزحوله امم درنياورده بودم.رفتن بيرون منم حاضرشدم..نفس.از اتاق ميشا يه راست رفتم سمت اتاق خودم (چشم ساميار روشن اتاق خودم!!!) يه مانتوي سورمه اي سير تنگ كه كمر باريكمو خوب نشون ميداد با جين ابي يخي پوشيدم شالمم ابي يخي بود كيف و كفشمم سرمه اي موهامو كج ريختم رو صورتمو يه ارايش مختصرم كردم دلم نمي خواست زياد خودمو نقاشي كنم رفتم بيرون از اتاق همزمان با من ميشا هم اومد بيرونشقايق رويه مبل نشسته بود با ديدن ما گفت-به كجا چنين شتابان تنها تنها كجا ميريد؟ من-راستش براي اتاق خواب رنگ صورتي رو دوست ندارم داشتم ميرفتم پرده با روتختي بگيرم كه گفتم ميشا رو هم ببرم حالو هواش عوض بشهشقايق-پس من چي؟ميشا-خب اگه تو بيايي كي غذايه اين پسرا رو چك كنه كه توش سم نباشه؟قرار گذاشته بوديم كه هر دفعه كه اين پسرا غذا درست ميكنن بريم غذا هارو چك كنيم والا از اينا بعيد نبود بزنن ما رو ناكار كننمن-يا اگه يه وقت چيزي ريختن توش كه ما بهش حساسيت داشتيم لاقل بفهميم نخوريمشقايق-جمع نبند تو ما فقط تو به بادوم زميني حساسيت داري منو ميشا به چيزي حساسيت نداريممن-حالا هرچيبا صدايه ميلاد سرمون رو كرديم سمت پسرا اينا ديگه كي اومدنميلاد-ما غذا رو مسموم ميكنيم؟ميشا-گوش واستاده بودي ميلاد؟ميلاد-به قول خودت اقا ميلادمي خواست تلافي حرف ميشا رو دربياره حالا كه اون از دوستش طرفداري ميكنه من چرا نكنممن_اولا از شما پسرا هيچي بعيد نيست دوما مامانتون بهتون ادب
1400/06/08 15:48ياد نداده نگفته گوش واستادن كار بچه هاي بي ادبهاز قصد فعل جمع رو بكار بردمميلاد-كه من ادب ندارم ديگه ؟من-ظواهر امر كه اينطوري نشون ميدهميلاد دهنشو باز كرد كه چيزي بگه كه حرفشو خوردو به جاش يه لبخند شيطاني زد و رفت تو آشپزخونهبه ساميار نگاه كردم كه داشت اسكنم ميكرد وقتي قشنگ تيپمو نگا كرد زل زد تو چشمم بي تفاوت بود ولي با نگاش ميپرسيد كجا ميري از نگاه كنجكاو و در عين حال بي تفاوت ساميار فهميدم كه تازه اومده بودنو از اول به مكالمه ي ما گوش ندادن منم بي تفاوت تر از خودش نگاش كردمو يه خدافظي سرد با اونو اتردين كردم اونام جواب دادن دست ميشا رو گرفتمو با هم از شقايق خدافظي كرديم و به سمت ماشين رفتيم پشت رل نشستمو درو با ريموت باز كردم يكم از مسير كه دور شديم ميشا سكوتو شكستميشا- البوم انريكه البوم چنده؟من-دوتا البوم كه رد كني اهنگاش شروع ميشهتو سكوت داشتيم اهنگ گوش ميكرديم كه ميشا دوباره به حرف اومد-حالا كجا ميري؟ مگه جايي رو بلدي؟ اتاق به اون خوشگلي من-راستش از همون اول از رنگ صورتي بدم ميومد البته براي اتاق خوابا نه چيزايه ديگه ولي تا رفتم پايين كه چمدونم رو بيارم بالا ديدم بعله اي دل غافل شما اتاقا رو رو هوا زده بوديد از چن شب پيش ادرس يه فروشگاه كه يه طبقه اش فقط سرويس خوابو رو تختي با حوله اينا داره و طبقه هاي ديگشم ارايشي بهداشتيه يه طبقشم تمام كيف و كفشو لباس ايناس يه طبقشم پارچه فروشيه از اينترنت گرفتمميشا تا اسم لباسو كيفو كفش اومد همچين چشماش شهاب سنگ پرت كرد كه نگو مثل خودم بود عاشق لباسو خريد شقايقم كه كپي ما تا فروشگاه حرفي زده نشد چون ادرس سرراست بود راحت فروشگاه رو پيدا كرديم ميشا با ديدن فروشگاه كه انصافا خيلي لوكس و شيك بود سوتي كشيد كه خندم گرفتميشا-بابا ايول نفس تو هميشه چيزايه تك رو انتخاب ميكني ادم با تو بيرون بياد هيچ وقت ضرر نميكنهمن با خنده-بريم تو دختر اينجوري پيش بريم تا نصفه شبم نميرسيم خونهميشا-من كه از خدامه تا فردا اين تو بمونممن-بريم تو بابا الان ساعت30/5 تا ساعت 9 بايد خونه باشيم اون بيچاره ها گشنه نمونن به خاطر ما ميشا-نترس اگه اون پسران كه تا ما بريم خونه شامشون هم خوردن يه ابم روش عين خيالشون هم نيست كه ما بيرون گشنه تشنه ايممن-پسرارو ول كن بابا ولي شقايق عمرا بزاره اونا غذا بخورن خودشم صبر ميكنه تا ما بياييمميشا ديگه حرفي نزدم با هم رفتيم تو....ميشا-خب بريم اول لباس بخريممن-نخير اول رو تختي با پردهخلاصه انقدر من گفتم اون گفت اخرم قول دادم زود كارامو بكنم ولي از حرفم پشيمون شدم اصلا حوصله نداشت انقدر غر غر كرد كه
1400/06/08 15:48اعصابم خط خطي شدمن-اه ميشا اصلا تو برو طبقه ي بالا كه لباس اينا داره منم اينجا كارم تموم شد ميام فقط گوشيت در دسترس باشهميشا با خوشحالي گفت-الهي خير از جوونيت ببيني دختر خب زود تر ميگفتي حوصلم پوكيدبعدم مثل يه زنداني كه از زندان ازاد شده باشه مثل جت رفت سمت اسانسور با حال و هواي صبحش زمين تا اسمون فرق داشت همونطور كه داشتم رو تختي هارو ميديدم فكر ميكردم چه رنگي به اتاق مياد خب تخت با عسلي هاي كنارش و ميز تولت سفيد بود تكه گاه پشت تختم چرم سفيد بود با نگين هاي مشكي صندلي ميز توالتمم همين جوري بود داشتم اتاقمو تصور ميكردم كه چشمم به يه روتختي افتاد هموني بود كه دنبالش ميگشتم عالي بود يه روتختي با زمينه ي مشكي كه سه تا خط نقره اي با اندازه هاي مختلف روش بود بالاي خطاي نقره اي هم سه تا دايره سفيد يه اندازه بود كه تويه اونم نقره اي كار شده بود خيلي به تركيب رنگ اتاق ميومد چون كاغذ ديواري اتاقم سفيد مشكي بود با گلايه نقره اي خوشگل اصلا همه چيه اتاقم عالي بودا ولي نميدونم اون روتختي صورتي بد رنگ با پرده چي بود توش اصلا انگار اضافي بود رو كردم سمت فروشنده من-اقا اون روتختيتون كه تركيب رنگ مشكي وسفيده با خطايه نقره اي رو ميشه برام حساب كنيد؟اقا-قابل نداره چشم همين الانبعد رو كرد سمت يه پسرو بهش گفت يه نمونه برام بياره وقتي روتختي رو اورد و از رنگش مطمئن شدم ومطمئن شدم اشتباهي نداده رو كردم سمت فروشنده كه همش داشت از جنسش تعريف ميكرداقا-بله خانوم اين يكي از بهترين جنساي ماست اصل تركيه استمن-بله بله متوجه شدم ميشه قيمت رو بگين؟اقا-بازم ميگم قابل شما رو نداره ميشه هفتصدوپنجاه تومنبا اين كه يكم گرون بود ولي چشمم بدجوري گرفته بودش پس بي چك و چونه پولو حساب كردم وقتي رسيدو گرفتم گفتم- ببخشيد من يه يكي دوساعت ديگه ميام جنسمو ميبرم فقط شما نميدونيد كجا ميشه يه پرده با اين ست كنماقا-چرا كه نه اتفاقا من ست اين رو تختي رو تازه اوردم بفرماييد اينم ژورنالشژورال و گرفتم نه مثل اين كه شانس شكلاتي من اين دفعه طلايي شده چون پرده اي كه مرده ميگفت كاملا ست رو تختي بود از كناره هاي پرده هم نگيناي اشكي اويزون بود كه قشنگيش رو صد برابر ميكرد ابعاد پرده اي كه مي خواستم رو گفتمو پولش رو هم حساب كردموقرار شد چند ساعت ديگه بيام ببرمش ساعتمو نگا كردم12 بود پس هنوز وقت داشتم رفتم طبقه اي كه ارايشي بهداشتي بوداونجا هم يه سري عطر ادكلن گرفتم با رژوريمل وكرم گريم وسايه و...... خلاصه كلي خرج براي خودم تراشيدم ساعت نزيك30/7بود كه ميشا زنگ زدميشا-الو نفس پس تو كجا موندي ؟ من همه خريدامو
1400/06/08 15:48كردممن-منم همين الان كارام تموم شد الان ميام پيشت فقط دم در اسانسور واستا كه پيدات كنم من ازاون اسانسور شيشه ايه ميام بايميشا-باشه منتظرم بايبا اسانسور رفتم پيش ميشا طق معمول يه مشما اين دستش بود يكي اون دستش ولي بازم زياد خريد نكرده بود خداروشكر هميشه ميگفت من ملاحظه مامان بابام رو ميكنم زياد خرج نميكنم ولي وقت لباس خريدن كه ميشد همه ي حرفاش يادش ميرفتمن-عمه ي من صرفه جويي ميكنه و مراعات جيب باباش رو داره ديگهيه لبخند زدو گفت-نميدونم شايدمن-خيلي رو داري به خداميشا-دست پروردتونم چاكرتونخنديدمو گفتم-جمع كن خودتو بيا بريم منم يه سري لباس مباس بگيرم 1 ساعت بعد در حالي كه به خريداي من يه تاپ و شلوارك ست سفيد كه تاپه پاره پاره بودو زيرش يه نيمتنه ي طلايي داشت كه پارگي ها رو بپوشونه و يه شلوارك كوتاه سفيد جين كه اونم پاره بود و زيرش استر طلايي ميخورد اضافه شده بود به سمت ماشين ميرفتتيم شاگرد مغزه روتختي فروشي هم پشت سرمون روتختي و پرده ها رو مياورد بعد از اينكه انعام شاگرد مغازه رو دادم با ميشا سوار ماشين ماشين شديمو رفتيم خونه ساعت 30/9 خونه بوديم .......درو با ريموت باز كردمو رفتيم تو با بدبختي هر كدوممون چندتا مشما گرفتيم دستمونو با فلاكت برديم تو با وارد شدن ما تو خونه همه نگاها برگشت سمت مااتردين-چه عجب تشريف اوردينميلاد-بلاخره اومديد مادمازلانخير اين ميلاد امروز رو نرو من كم بود اتردينم بهش اضافه شدمن-په نه په هنوز تو راهيمميشا-ممنون از استقبال گرمتونمن-تو رو خدا يه وقت زحمت نكشيدا ما راضي نيستيم شما اين مشما هاي سنگينو بگيريدساميار اومد مشما هاي دست منو گرفت برد بالا بدون حرف نگاش هنوزم مغرور و سردبودميشا هم خريداشو انداخت رو زمين و رفت سمت كاناپهاتردين- بابا شما كجا بوديد؟ دوساعته داريم از گشنگي ميميريم باباميشا-خب غذاتون رو ميخورديد به ماچه؟ راستي شقايق كو؟اتردين-واستاده تو اشپزخونه ميگه تا اينا نيان غذا بي غذا ببين تو رو خدا غذايي كه خودمون ميپزيم هم حق نداريم بخوريمميلاد-بعضي ها هم كه ميخوان پولشون رو به رخ بكشنمن-بعضيا هم شعورشون نميرسه پز دادن با سليقه داشتن فرق دارهميلاد-شعور من نميرسه؟من-مگه من با شما بودم؟ميلاد-په نه په با بقال سر كوچه بوديمن- ا تو دهات شما به مغازه دار ميگن بقال الهي اونجا انقدر كلاسش پايينه در ضمن حرف من جريان به درميگن دروازه بشنوه بود تقصير من چيه كه شما فكر ميكني دروازه اي؟ميشا با شقايق كه تازه از اشپزخونه در اومده بود ريزريز مي خنديدن ميلادم از حرس قرمز شده بود حقش بود تا اون باشه انقدر منو حرص نده
1400/06/08 15:48ساميار كه تازه اومده بودساميار-خب ديگه بريم شام رو بخوريم كه همه گشنه ايم شما هم كه خريد بوديد حتما حسابي گشنه ايدبا ميشا رفتيم بالا تو اتاقامونو لباسامون رو عوض كرديمو با هم رفتيم سر ميز نشستيم در تمام مدت غذا خوردنم نگاه ميلادو روي خودم حس ميكردم غذام تموم شد ظرف سالاد رو برداشتمو براي خودم ريختم عادت به سس خوردن نداشتم ولي انقدر گشنم بود كه مثلا خواستم با اون مايع پر كلسترول خودمو سير كنم پس يه كمي هم براي خودم از ظرف سس خوري سس ريختم كه اي كاش نميريختم به محض خوردن چنگال سوم احساس كردم گلوم ميسوزه و بازو هام ميخاره از فكري كه تو سرم بود موهاي بدنم سيخ شدمن-كي سالادو درست كرده؟ساميار-ميلاد درست كردهمن –سس رو كي درست كرده؟ ساميار-سس رو هم ميلاد درست كرده رو كردم سمت ميلاد كه با بدجنسي نگام ميكرد من – چي توش ريختي؟منظورم سس سالادهميلاد-خب خود سس سفيدو با ابليمو و يه ذره بادوم زميني قاطي كردمميشا با شقايق كه تازه دوزاري هاشون افتاده بود يه هههيييييييي بلند گفتن رو كردم سمت سامياركه با تعجب داشت به بحث ما گوش ميداد كه اگه يه وقت غير عمد ميلاد اونكارو كرده بود تهمت بهش نزنممن- بعد از ظهر تو واتردين بعد از ميلاد اومديد تو سالن؟ساميار- آره چطور مگه؟ميشا –نفس به بادوم زميني حساسيت داره بعد از ظهرم اولاي مكالممون در مورد اين موضوع حرف ميزديمساميار-يعني...ولي حرفشو ادامه ندادو نگاه خشمگيني به سمت ميلاد پرت كردمن -يعني ميكشمت من تو روولي يه لحظه احساس كردم نفسم ديگه در نمياد هي نفس ميكشيدم ولي مثل اين بود كه يه غده تو گلوم گذاشته بودنو نميزاشت اكسيژن به بدنم برسه يكي از روي صندلي بلندم كرد صداي نگران شقايق و بچه ها تو سرم ميپيچيدشقايق-نمييييييتوننه نفسسس بكشهميشا-ميلاددددددد اگه يه چيزيش بشه ميكشمتتتتميلاد-به خدا فقط مي خواستم يكم اذيتش كنمممممممممممم نمي خواستمممم اينطوري بشششهههصدايه داد ساميار ساميار-تو غلط ميكني اخه مگه تو نفهمي وقتي ميگه حساسيت داره لابد يه چيزي هست كه ميگهحس ميكردم كه دقايق اخر عمرمه خنده دار بود كه يه نفس با كم بود نفس بميره خداياااااا كمكم كن ولي در لحظه هاي اخر كه فكر ميكردم مرگم حتميه سرم خيس شدو با خيس شدنش يه شوك بهم وارد شد كه راه تنفسمو باز كردساميار-نفس بكش نفس تو ميتوني تو خود نفسي پس بايد نفس بكشي نفس بكشسرمو از زير شير اب در اوردم ودستمو براش بلند كردم وقتي خيالش از من راحت شد منو سپرد دست شقايقو رفت سمت ميلاد و دادو هوارشو شروع كردساميار-همينو مي خواستي لعنتي مگه تو بچه اي نفس زبوني تلافي ميكنه تو عملي
1400/06/08 15:48تلافي ميكني مي خواي كله خرابي تو به كي نشون بدي د مگه بچه اي اخه اگه يه چيزيش ميشد چه غلطي ميكردي مگه همون شب كه رفتيم هتل نگفتم اين دخترارو مثل خواهرتون مثل دوستتون بدونيد مگه نگفتم بايد حمايتشون كنيد د مگه من نگفتم اينا امانتن دست ما اين بود نتيجه حرفاي من اين بود ساميار ديگه حرف نميزد فقط نگام ميكرد هنوزم تو تنفس مشكل داشتم گلوم خس خس ميكرد نفساي بلندو عميق مي كشيدم انگار مي خواستم كل هواي اشپزخونه رو تموم كنمساميار رو كرد سمت بچه هاساميار-شما ببرينش تو اتاق يه ليوان ابم بديد بخوره من زود ميامبعدم از خونه زد بيرون تا اخرين لحظه ميلادو نگاه كردو براش خط و نشون كشيد با تكه كردن به ميشا و شقايق رفتم تو اتاق بعدم شقايق يه ليوان اب داد دستم بيچاره ها هنوز تو شوك بودن با گرفتن دوباره نفسم زدن زير گريه هي نسم ميگرفت و هي ازاد ميشد شقايق كه اصلا حرف نميزد ميشا رفت سمت تلفنشميشا-اقا ساميار كجاييد شما؟ -............................ -نفس دوباره نفسش گرفته منم هل كردم هيچي يادم نمياد نمي دونم چي كار كنم ؟-............................ميشا-باشه باشهبعدم گوشي رو قطع كردميشا- الان مياد گفت سر كوچه استفكر كنم به دو دقيقه نكشيد كه ساميار اومد دستش يه پلاستيك بود كه توش فكر كنم اسپره ي آسم بود براي تنگي نفسي سريع اسپره رو در اورد وسرمو گرفت بلند كرد اسپره رو گذاشت تو دهنم با اولين پيسي كه اسپره كرد دوباره زنده شدمساميار-خوبي ؟با سر جواب مثبت دادم با دادن جواب مثبتم از اتاق رفت بيرون با رفتن ساميار شقايق كه ديگه گريه نميكرد اومد پيشمشقايق-نفس حتما دو دقيقه اي كه رفتم دستشويي اينكارو كرده همش تقصير من بود.......
1400/06/08 15:48ميشايعني من که از دست ميلاد عصبي بودم شديد...ساميارم مثل من عصبي بود ازاتاق نفس رفتم بيرون ميلاد روي کاناپه نشسته بود تامنو ديدپريدجلوم گفت:ميلاد:ميشا حالش خوبه؟؟من درحالي که قرمزشده بودم بهش گفت:من:تويکي خفه شو وگرنه ميزنم دندونات بريزن باهاش يکقول دوقول بازي کنيا..ميلاد:به خدا من فقط ميخواستم..يکدونه محکم زدم دم گوشش گفتممن:اره فقط ميخواستي تلافي کني...خاک توسر احمقت که نميدوني حساسيت داشتن شوخي نيست..اتردين پريد سمتم منو بلندکرد ببره تواتاق.منم هي ميگفتممن:ولم کن بذارمن حساب اينو برسم..ميلاد به خداقسم اگه تافرداحال نفس خوب نشه قول ميدم زنده ات نذارم..اتردين منو بردتو اتاقوپرتم کرد روتخت وگفتاتردين:دخترمگه ديونه شدي اين چه کاري بودکه کردي؟؟من:من.من ديونه شدم يااون دوست..پريدوسط حرفمو گفت:اتردين:ميدونم اونم خريت کرد خودم بعداميدونم چي کارش کنم توديگه ولش کن..به گريه افتادمو گفتم:من:اخه توکه نميدوني من جونم به جون نفس بسته اس.من بدون نفس ميميرم.اون برام مثل خواهرنداشته ام ميمونه..ديگه هق هقم اوج گرفت جوري که ساميار پريدتو اتاقمون گفت:ساميار:چي شده؟؟اتردين؟؟اتردين:به خدا من کاري نکردم..بابت نفس ناراحته..ساميارم که مغرور هيچي نگفت ورفت بيرون..به اتردين گفتم:من:بين خودمون بمونه ولي اين دوستت نرمال نيست..اتردين باصداي بلندخنديدويکدونه اروم زدپشتمو گفت:اتردين:هي بچه پشت داداش بليط نفروشا..من:همينه که هست..اتردين:نه مثل اين که حالت خوب شده راستي توبه چي حساسيت داري؟؟بگوبريزم توغذات بلکه اين زبونت تاول بزنه نتوني حرف بزني..من:راستش من نميدونم چرا اسم شخصي به اسم اتردين مياد کهير ميزنم.. [2 06]اينوگفتم ودرحالي که ميخنديدم بدورفتم سمت در..اتردين اومدبيادبگيرتم که جيغ زدمو دررفتم ..رفتم تواتاق نفس ببينم حالش خوبه که نفس تامنو ديدگفت:دخترتوچت شده بود؟؟همچين سراين ميلاد دادزدي من به جاش ترسيدم..من:حقش بود پسره ي...استغفر الله من هي ميخوام دهنمو به ناسزا وانکنم اينا نميذارن..نفس:اون که واهست.-پروو..حالت خوبه؟؟-اره بابا..بادمجون بم افت نداره..-اخه توبادمجونه ولنجکيي..-راستي هفته ديگه اين دانشگاه هاشروع ميشه ااا..شمابريد وسايلتونو بياريدتو اتاق من تا موقعيي که اين تفضلي بياد..-ا.چشم تفضلي ودورديدي..-بروگمشو..بروبذارمن استراحت کنم..خنديدم وگفتم:من:ميخواي اقاتونم صداکنم قشنگ استراحت کني..انقدر حال ميده جون ميشا..نفس يک جيغ بنفش کشيدنفس:ميشااااا.ميکشمت..منم درحالي که ميخنديدم از اتاق اومدم بيرون که ساميارمثل ميرغضب پريدجلومو گفت:-چي کارش کردي جيغ
1400/06/08 15:48611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد