611 عضو
داشت نگاهم می کرد...نگاهش پر از شوق بود....
ساره با آژانس رفت...گفت هومن و نیما منتظرشن...دوباره کلی گریه کرد ..ازم قول گرفت اجازه بدم بیاد ببینتم...من از خدام بود...قسمش دادم به کسی نگه من رو دیده...قول داد...شماره ام رو گرفت و شمارش رو داد...وقتی جلوی در برام دست تکون داد...شدید دوباره حس دلتنگی کردم...
مرخص شدم...تو ماشین امین نشسته بودیم و من به غروب قرمز خورشید نگاه می کردم...این رنگ قرمز من رو بیشتر دل تنگ می کرد...
_باده..چیزی شده؟؟
به سمتش چرخیدم : ساره خوش بخت مگه نه؟
_امیدوارم که این طور باشه...
_یه جورایی...نمی دونم.حسم غریبه است...اون خونه زندگی داره...بچه داره...شاید من هم باید همین طوری زندگی می کردم...
با تعجب : دوست داشتنی اوون جوری زندگی کنی؟؟
_دوست داشتم جایی کسی منتظرم باشه....
..دروغ نبود حسم...یه جایی..ساره یه شوهر و یه پسر داشت که منتظرش بودن.....
آروم روی کاناپه نشستم...امین هم جلوی در ایستاده بود و با تلفن صحبت می کرد..تلفن رو که قطع کرد اومد داخل...
رفت توی آشپز خونه ...
چند لحظه بعد با یه لیوان بزرگ شیر برگشت..داد دستم : شیر عسله..بخور..
_ممنونم...عجب جمعه ای براتون ساختم...
_کاش حالت خوب بود..صبح اومده بودم پیشنهاد بدم عصری بریم بیرون..
لبخندی زدم : رفتیم دیگه....
_اصلا دوست نداشتم این طوری بریم...به پشتی مبل تکیه داد : بخورش تا کمی بهتر شی...
یه جرعه رو به زور فرو دادم....
_باده؟؟
_بله...
_تو جدی گفتی که دوست داشتی مثل ساره زندگی کنی؟؟
لیوان رو بین دو تا دستم گرفتم...زل زدم به کف خونه....موهام اومد جلوی صورتم : نمی دونم بارها بهش فکر کردم...به تمام چیزهایی که بابتش مبارزه کردم...اگر ایران می موندم...ازدواج می کردم..می شدم خانوم خونه...الان هم حداقل یه بچه داشتم که می رفت مدرسه...
_خوب بود؟؟!!!
_برای من...؟؟؟با بلند پروازی های من...؟؟؟!!..نمی دونم....یعنی فکر نکنم...گاهی تو خونمون با سمیرا..می شستم لب پنجره..رفت و آمدها رو نگاه می کردم..من هیچ وقت با مادرم جایی نرفتم...یه پدر بزرگ داشتم..یه کلاه شاپو..قهوه ای داشت..سه سالم بود...بردتم سر کوچه سوار این چرخ و فلک دستی های فلزی کرد...خیلی بهم خوش گذشت...
_من سوار نشدم...
سرم رو بلند کردم : جدا؟؟!! خیلی خوب بودن...دم عید هم بود..برام یه ماهی قرمز هم خرید...هر چند مادربزرگم شاکی شد که حوض پره ماهی قرمزه...
خندیدم..لبخند زد... : بچه دوست داری؟؟
_خیلی زیاد...بیشتر از همه زن حامله دوست دارم..
بلند خندید: جدا!!...
من هم خندیدم : بله...سمیرا بچه اولش رو که حامله بود دیوونش می کردم...از بس دستم به شکمش بود...بهروز شاکی میشد..میگفت آخرش بچه ام تو رو جای من می پذیره....بچه دومش
شکمش هنوز بالا نیومده بود که از دستش داد....خیلی ناراحت کننده بود...
_ناراحت شدم..اتفاق آزار دهنده ایه...منم بچه خیلی دوست دارم...البته یکم از زن حامله می ترسم...
خندیدم : می ترسی...!!؟؟؟
_بله..همش فکر میکنم..دردش میاد..نمی دونم یه حس غریب دارم...مامان که دو قلوها رو حامله بود خیلی سختش بود...استراحت مطلق بود..شاید تاثیر اونه هرچند اونا آخرین بچه های خاندان ما هستن...
_جدا!!...البته خیلی دوست داشتنی هستن...بچه های 4 2ساله...
_تعریفت از خانواده چیه؟؟
عجب سئوالی....
موهام رو دادم پشت گوشم... : منظورتون تعریفم از ازدواجه...
_کلا...
_خوب ...راستش رو بخوای خیلی بهش فکر نکردم...خانواده رو میگم...اما زن خانواده بودن یعنی هم پای شوهر بودن...یعنی در حالی که تو زندگش اجتماعیت زن موفقی هستی تو خانوادت هم موفق باشی...اما مادر بودن یه چیز دیگه است....
_فکر نمی کردم انقدر عشق بچه باشی....
_اول باید بابای بچه رو پیدا کنم...
لبخند زد : بابای بچه...منظورت شوهر دیگه...؟؟؟
_خوب خیلی فرق می کنه؟؟
_به نظر من بله..خیلی مردا هستن که پدر های خوبی هستن اما اصلا شوهر های خوبی نیستن یا برعکس....
_این جوری نگاه نکرده بودم....
_شاید چون...
_چون چی؟؟
_نمی دونم به موقعش می فهمی....
بعد آروم زد رو پیشونیش : آخ دیدی یادم رفت..مامانم اینا دارن میان عیادتت..دفعه پیش نگذاشتم بیان...این دفعه دیگه حرفم رو گوش نکردن..
_قدمشون سر چشم...الان مامانتون میگن...دختره قراضه هر روز هم باید بریم عیادت....
با لبخند لبش رو به دندون گرفت : آخ آخ ..راست می گی...
بلند شدم برم دوش بگیرم...این گفت گوی بی تنش ...کمی حالم رو بهتر کرد..زیر دوش به شکم تختم دست کشیدم..امروز بد جور هورمونهای مادرانه ام در تکا پو بودن....
مو هام رو بافتم...یه پیراهن بافت پوشیدم و کفش تخت و یکم آرایش...
رفتم تو سالن..امین نبود..حتما رفته بود حاضر بشه..رفتم تو آشپز خونه دیدم چای گذاشته و میوه چیده...همون موقع زنگ در رو زدن...سرایدار بود با یه جعبه شیرینی...لبخند زدم...این بشر واقعا به فکر بود...
شیرینی ها رو داشتم تو ظرف می چیدم که از تو سالن صداش اومد...یکم از جام پریدم...برگشتم به سمتش که با موهای نم دار و شلوار طوسی و تی شرت سبزش داشت به هم لبخند می زد...
_ترسیدم..چه جوری اومدید تو؟؟
_در رو یادت رفته بود کامل ببندی...بشین من خودم می چینم...
_نه چیزی نیست...لطف کردید..همه کارها رو انجام دادید...
_مامانم شام رو میاره..می بندت الان به یه سری غذاهای بد مزه اما مقوی....
_ایشون به من لطف دارن....
_تو همه کار همه *** رو به لطف می گیری...
_مگه غیر از اینه؟؟!!....من از کسی توقعی ندارم....
_شاید طرف یه منظور دیگه ای داره....
به
چشمای شیطونش نگاه کردم : من کلا منظورها رو خیلی دیر می گیرم...
بلند خندید...من هم خندیدم..راست گفته بودم...
مادر امین مثل همیشه پر از مهر بغلم کرد..پدرش دستم رو فشرد...دو قلوها پر سر و صدا اومدن وسط سالن....
آتنا : وا..این مبلا چرا عوض شده...چه قدر عجیب..همه چی بنفشه اینا کرم زرشکی...
من : اینا لطفه آقای دکتره....
شیرین جون : آقای دکتر چیه؟؟...آدم یاد بیمارستان میوفته...
تینا : داداش..منظورت ایجاد آلودگی بصری بوده...
من : خیر منظورشون رفع دلتنگی من بوده....
امین در سکوت لبخندی زد...
تینا : مشکوک می زنی....
آتنا : باده..تو باز پشه لگدت زده...
بلند خندیدم....
پدر امین : به دخترم این جوری نگو ....
...دخترم...چه قدر شیرین بود شنیدن این جمله....
من : راست میگن...از وقتی اومدم ایران دارم دردسر ایجاد میکنم برای آقای د...
امین : باده..من این آقای دکتر ها رو دارم یه گوشه می شمارم...قبلا هم تذکر داده بودم...
شیرین جون : امین مامان...حتما باده جون باهات احساس راحتی نمی کنه....
امین چشم دوخت به من...منتظر جوابم بود :نه..باور کنید..ای بابا...
..هول شده بودم...
همه به جمله بی سر و ته من خندیدن...
می خواستم بلند شم برای پذیرایی..خیلی جون نداشتم..داروها کمی خواب آلودم کرده بود..هنوز تو خماری دیدارم با ساره بودم..اما شلوغ بودن اطرافم..اونم با حضور آدمهایی که انقدر مهربون و شاد بودن...کمک می کرد نشینم فکر کنم..
بلند شدم تا برم چایی بیارم . .
آتنا : بشین باده..رنگ و روت پریده است من و تینا هستیم ...چایی میاریم....
_آخه..
شیرین جون :آخه نداره گلم..ما خودمون می دونیم که تو حالت خیلی خوب نیست..فکر کنم آب و هوای تهران بهت نمی سازه که مریض می شی...
..لبخند زورکی زدم...آب و هوای روزگار به من نمی سازه...
دو قلو ها با جنگ و دعوا داشتن تو آشپزخونه چایی می ریختن...من به شیرین جون تو دلم تبریک میگفتم..با وجود رفاه زیادی که بچه هاش داشتن..هر سه خیلی خاکی و مسئولیت پذیر بودن...
تینا چای رو به من تعارف کرد : راستی باده..دوستم ستاره خیلی دوست داره ببینتت...
...ستاره..آخ آخ..به کل یادم رفته بود...همون خانوم طراح لباس...
سعی کردم یه لبخند بزنم...دوست نداشتم باز هم زیر اوون نگاه فضولش قرار بگیرم...به امین که سرش تو تلفنش بود نگاه کردم..خسته به نظر میومد...
_لطف دارن..می تونیم یه قرار بذاریم...
شیرین : آخر این هفته قراره خانواده بردیا مهمون ما باشن برای شام..آتنا جان دوستت رو هم دعوت کن تا باده رو ببینه...
..مگه منم دعوت داشتم؟؟..چند نفر به یه نفر آخه..ستاره ..مادر بردیا و از همه بدتر نگین..دختره گوشت تلخ با اوون ضریب هوشیش...این دختر صد درصد حاصل یه ازدواج فامیلی بود...
سعی
کردم افکارم رو جمع کنم...
آتنا : آره نظر خوبیه...شب خوبی هم میشه..مگه نه امین؟؟
امین انقدر غرق تلفنش بود که جواب نداد...
شیرین جون : امین جان..کجایی مامان؟؟
امین با شنیدن اسمش سرش رو آورد بالا : هر چی که هست من موافقم....
همه ترکیدن از خنده..من هم داشتم به قیافه گیجش نگاه می کردم..
پدر امین با خنده بلند : امین..پسرم شاید حکم قتلت رو صادر کردن..تو چرا انقدر زن ذلیلی به کی کشیدی آخه؟؟
امین لبخندی زد : به شما..شما هم به پدر بزرگ...تو کل خاندان پاکدل یه مرد غیر زن ذلیل به من نشون بده...
پدر امین خنده اش بلند تر شد : راست میگی فکرش رو که می کنم می بینم..نداریم...
...زن ذلیل؟؟!!...اون هم امین..با اون جمله تصویب شد...اینا زن ذلیل ندیدن..اگه بهروز رو ببینن می فهمن زن ذلیل یعنی چی...دلم قنج رفت برای سمیرا..شب بهش زنگ می زنم...
_پس دخترم برای پنجشنبه شام خونه ما مهمونی...
_من مدام تو جمع خانواده شما هستم...البته افتخار می کنم به این مسئله..اما از طرفی هم نمی خوام شما مراعات تنهایی من رو بکنید...
_ما مراعات خودمون رو میکنیم که دوست داریم بیشتر ببینیمت...
پدر امین : واقعا احسنت داره مادرت و پدرت البته که همچین گلی رو تربیت کردن...
...پدرم که خیلی احسنت داشت..رهامون کرده بود...مادرم هم خیلی زحمتی به خودش نداده بود...من حاصل تربیت سمیرا و تلاش خودم بودم...غلط یا درست رو به من اعتقاداتم و البته اعتقادت سمیرا یاد داده بود..نیازی به توضیح بود؟؟..نبود...
_نظر لطف شماست..شما هم فرزندانتون باعث افتخارن...
شیرین جون نگاهی به قد و بالای امین انداخت : خدا رو شکر جواهره...
تینا : راست میگه..آخه فقط امین بچه ایناست.. من و آتنا از تو سطل پیدا شدیم...
خندیدم....
شیرین : وا مامانم این چه حرفیه...
آتنا : مگه دروغ میگم..همیشه امین..اصلا ما میریم معتاد می شیم با این بی توجهی که به ما می شه....
تینا : چرا معتاد شیم..خونه رو ترک می کنیم..میایم با باده زندگی می کنیم...
خندیدم : قدمتون سر چشم منه...اصلا بیاید دست در دست هم بریم استانبول زندگی کنیم انقدر خوش می گذره...
قیافه دو قلوها کمی در هم شد..خودم هم از تصور برگشت..خیلی هم خوشم نیومد..امین سرش پایین بود..نمی تونستم چشماش رو ببینم...سکوتی بر قرار شد...
تینا : اا..حرف رفتن نزن دیگه باده جونم....
پدر امین : سیب رو بندازی هوا هزارتا چرخ می خوره..حالا تا چند وقته دیگه خدا بزرگه..
برای کشیدن شام من هم تو آشپزخونه ایستادم و بوی زعفرون رو به مشامم کشیدم...غذا زرشک پلو بود..یادم نمی ومد آخرین بار کی خوردم...
_دستتون درد نکن خانوم پاکدل..
شیرین جون که داشت با پلو زعفرونی همون علامت صلیبی همیشگی رو رو برج می ریخت
: تو رو خدا نگو خانوم پاکدل..همون شیرین جون بگو..من راحتم..هر چند ترجیحم چیز دیگه ای هستش..ولی خوب...
و با دیس برنج رفت بیرون...
سر شام بشقاب من رو پر کرد..
_شیرین جون...این خیلیه....من شام اصلا نمی خورم...
...باید رعایت می کردم...تا برنامه نارین چیزی نمونده بود....
با اخم شیرین جون شروع کردم به خوردن..امین رو به روم بود..عجیب ساکت بود و با غذاش بازی می کرد...چیز زیادی هم نخورد...
بعد از شام..من خواهش کردم بهم اجازه بدن تا براشون یه قهوه ترک خوب دم کنم و رفتم تو آشپز خونه...تو فکر سکوت امین بودم که بوی ادکلنشپیچید تو آشپز خونه..به کابینت تکیه داد...
دستم رو بی مهابا برم سمت قهوه جوش...
امین : به پا داغه...
با تذکرش دستم رو عقب کشیدم...
_حواسم نبود..مرسی گفتی...
دلخور به نظرم اومد : اصلا مراقب خودت نیستی...شانس آوردی نسوختی...باده؟؟؟
همون طور که داشتم قهوه رو برای اینکه کف کنه هم می زدم و از بوش لذت می بردم : بله؟؟
خواست حرفش رو ادامه بده که تلفنش از تو سالن زنگ خورد...
داد زد : ببینید کیه...
بعد از چند ثانیه...صدای آتنا اومد : ترمه...
من خودم رو مشغول قهوه جوشی کردم که رو گاز بود...قاشق رو انقدر محکم تو قهوه جوش می چرخوندم که انگار قراره سرب حل کنم..به حبابهای روی سطح قهوه با قاشق ضربه می زدم تا بترکن...و به پشت سرم نگاه نمی کردم..حتی اگر کل حواسم هم اونجا بود...و من داشتم با حسی آشنا می شدم که حتی خودم هم از اعتراف بهش خجالت می کشیدم...نه..من مطمئنم حسود نشدم..فقط شدیدا سر در گم و خسته ام روز پر ماجرایی داشتم...
صدای زنگ تلفن قطع شد و من حضور امین رو هنوز پشت سرم احساس می کردم....زیر گاز رو خاموش کردم....
باید به خودم مسلط باشم....من از بچگی از این اسم ترمه خوشم نمی یومد...
چرخیدم تا فنجان ها رو پر کنم که دیدم آتنا و تینا گوشی امین در دست ؛ دست به کمر زل زدن به امین...پدرش به زور خنده اش رو نگه داشته و مادرش به من زل زده...سرم رو انداختم پایین و سرگرم ریختن قهوه ها شدم...
آتنا : تو مگه با ترمه بهم نزدی؟؟
_چرا..خیلی وقته....
تینا : پس چرا دو باره پیداش شده؟؟
..میون این همه فشار که روم بود یه جورایی از دست این دو تا فسقلی که شدید هم مادر شوهر بودن خنده ام می گرفت...
صدای امین کلافه شد : چه می دونم چی می خواد؟؟
شیرین جون : باده جون..گلم بیا بشین...همش سرپا ایستادی...
و من مجبور شدم برای جواب دادن بهش سرم رو که تا دماغم توی فنجون ها بود بالا بیارم... و امین رو ببینم که تکیه زده به کابینت و دست به سینه با نگاه کلافه اش داره نگاهم می کنه...
به من نگاه می کرد..انگار که این سئوال ها رو من پرسیدم ... ادامه داد : من می خوام که دیگه تو
زندگیم نباشه..خیلی وقته که نیست...همه این رو می دونن..من حتی جواب تلفن هاش رو هم نمی دم....
...دوست داشتم خودم رو از این حس خوره مانندی که تو دلم بود خلاص کنم...این حس عجیب و جدید بود..یه نفر تو گوشم می گفت که برم اوون موهای بلند و بور ترمه رو بکنم...
بدون هیچ کلامی سینی به دست رفتم تو سالن...آتنا اومد ازم گرفت و تعارف کرد...امین عین یه پسر بچه تنبیه شده تو مبل فرو رفته بود و ساکت بود...
پدر امین :پسرم...باید قاطع با ترمه برخورد کنی....
..حرف دل من...
_قاطعم .....ولی شاید باید کمی داد و بیداد رو هم چاشنی این قاطعیت بکنم....
تینا : اصلا من زنگ می زنم بهش می گم..امین نامزد داره دست از سرش بر دارید...
..چه کار بی مزه ای....من که دلم می خواست امین رو بزنم...اصلا یه خشونت بی دلیل در من بود که حتی دلم می خواست این فنجونهای روی میز رو بریزم زمین همگی بشکنن....اه......
شیرین جون : به هر حال مادر..صحیح نیست که بهت داره زنگ می زنه...
..کرمم گرفت...باید دلم رو خنک می کرردم...
من : دختر خوشگلیه....
هنوز جمله ام کامل نشده بود که 4 جفت چشم تا آخر باز زل زدن بهم...سه تاشون پر از سئوال..یکیشون که از قضا یه چیزی بین قرمز و عسلی بود به مفهومه چرا این کار رو کردی؟؟...
دلم خنک شد..امین سه تا مادر شوهر داشت..به پشتی صندلیم تکیه دادم....و امین رو نگاه کردم که کلافه تر شده بود...
شب که سرم رو بالشت میگذاشتم هم مطمئن بودم که امین تو توضیحش راجع به ترمه راست گفته و هم دلم خنک شده بود چون دو قلو ها مغز امین رو خرده بودن..هر چند که امین از من شدید شاکی بود...تا این که یه برخورد قاطع با دو قلو ها کرد و اوونها هم ساکت شدن...کلا این آدم جذبش بالا بود...
خیلی چیز ها بود که دلم می خواست بهشون فکر کنم..به این که امروز من عزیز ترین *** زندگیم رو دیدم..یکی از عزیز ترین آدم های زندگیم رو دیده بودم...شکه بودم..باورم نمی شد....عزیزم شنیده بودم کلمات آخر امین ذره ذره داشت واضح می شد...نوازش شده بودم...و در آخر بی رو در بایستی..حسادت کرده بودم...من چم بود؟؟..چی می خواستم از زندگیم..چرا هر کاری که گفته بودم انجام نخواهم داد رو داشتم انجام می دادم...برای زنگ زدن به سمیرا دیر بود...قربونش برم که الان داره دریا رو به زور می خوابونه....
ساره دوست داشتنی که تو حق خواهر ی رو بر من تمام کردی یا من؟؟...تو دو تا بچه داری از اوون گربه سبز چشم...
اس ام اسی به گوشیم اومد...ساره بود..ذوق زده شدم..چه قدر زیبا که اسمش رو گوشیم میومد.. : باده دل تنگت شدم..دیدمت این چند ساعت سخت تر از اوون 9 سال گذشت..تو واقعی نه؟؟؟...خود باده ای؟؟..فردا بیا خونه من..ببین چه طوری چیدمش..آخه هومن می گه تو یه
خانوم مهندس خیلی موفق شدی..نظر بده بد بود عوضش کنیم...
....چه حس لطیفی به من تزریق شد..گرم شدم...انگار اوون خارهایی که دور قلبم بود و داشت فشارش می داد کمتر شده بود...
جوابش رو دادم : تو همیشه از من خوش سلیقه تر بودی...ساره من واقعیم..تو چه قدر واقعی خوش بختی؟؟
_خیلی زیاد..خیلی واقعی تر از ساره بودنم....بیا خودت ببین...
_به من زمان بده...اما تو بیا...خواهر زاده هام رو هم بیار....
....اوون حس لطیف یه خواب آلودگی ملس هم برام آورد...خوابم خیلی وقت بود انقدر سریع به سراغم نمی یومد....
هر روز داشتیم به مهمونی خونه امین نزدیک تر می شدیم من یه استرس بی دلیل و بی منطق گرفته بودم..با ساره پای تلفن صحبت می کردیم..عین قدیما با هم به در و دیوار هم می خندیدیم...اما طی یه قانون نا نوشته از مادرم..سبحان و حاجی حرف نمی زدیم..دلم ضعف می رفت نیما رو ببینم اما خودم هم وقت نداشتم...چون تا چند وقت دیگه باید می رفتم استانبول.باید کارها جلو میوفتاد....امین یکم از دستم دلخور بود که چرا به روم آوردم که ترمه رو دیدم...البته مستقیم چیزی نمی گفت..اما قیافه اش با مزه بود....
من هنوز تاریخ دقیق رفتنم رو نگفته بودم...یه لحظه که یادش افتادم دچار یک عالمه احساسات زد و نقیض شدم..دلم برای اوون شهر..بچه ها...صحنه مد و فلاش دوربین ها یه ریزه شده بود...اما یه جورایی هم دلم برای این شهر برای تموم کش مکش هاش..برای اوون آپارتمان و برای...و برای...یه ادکلن تلخ تنگ می شد....
..به خودم نهیب می زدم که برای یه مرخصی حداکثر 10 روزه این طور دلتنگی..دیوانه بعدش چه طوری می خوای برگردی...دست از کار کشیدم....چه قدر بد بود که من درحقیقت به هیچ جا تعلق کامل نداشتم....
بردیا سرش رو از در اتاق کرد تو : خانوم مهندس وقت داری راجع به یکی از نقشه ها حرف بزنیم....
بله ای گفتم ...مشغول به کار شدم....من متعلق به این نقشه هام...یه خوشی موقت برای پیدا کردن پر چالش ترین سئوال زندگیم...چون چند ساعت بعد سئوالم این بار پر رنگ تر توی ذهنم نقش بست.....
بالاخره روز اوون مهمونی کذایی رسید....من همش پر از یه استرس تلخ بودم..تو انتخاب لباسم هم دست و دلم نمی رفت...اکثر کسایی که اوون جا بودن تو یه مبارزه پنهان با من به سر می بردن...بی دلیل...بی دلیل لبخند موذی ستاره رو دوست نداشتم..بی دلیل...نگین با من بد بود...بی دلیل مادر بردیا دست از سر خانواده من بر نمی داشت....
یه بلوز یقه مردونه حریر مشکی انتخاب کردم..چون زیرش رو نشون می داد یه تاپ مشکی...یه دامن خیلیی تنگ و قلمی که مثل دامن های زنان دهه 40 بود...کفشهای پاشنه دار مشکی..یه کمر بند پهن چرم هم بستم که روش با فلز نقشهای در هم هندسی و بزرگی
داشت...مو هام رو تماما یه طرف سرم جمع کردم رو سرشانه چپ رها کردم و یه آرایش لایت..دستم رفت به سمت رژ قرمزم...اما یه بوی تلخ و یه اخم که اومد تو ذهنم...رژ ملایم تری زدم...
از پشت بازی تاپ و حریر بلوزم..اوون دوتا فرشته معلوم بودن...نمی دونم چرا امشب زیاد هم اصرار به دیده شدنشون نداشتم....
به جای امین راننده شون قرار بود بیاد دنبالم..این ترجیح خودم بود..چون امین ظهر اطراف خونه مادرش کار داشت و خیلی مسخره بود که این مسیر رو دو بار بره و برگرده...
تو ماشین به ناخن هام که لاک قرمز داشت نگاه کردم...خیلی تو چشمن..عجیب این بود که امشب همش دلم می خواست که تو چشم نباشم...که اوون جماعت من رو نبینن..جعبه شکلات توی دستم رو جا به جا کردم...
جلوی در مستخدم پالتوم رو که گرفت..امین ...خوش تیپ و خندان به سمتم اومد...یه نگاه به سر تا پام کرد...و من تعجب کردم چون امین هیچ وقت انقدر با دقت به من نگاه نمی کرد : سلام....
_سلام..بر باده عزیز..خوش اومدی...
...سر حال بود...منم یکم استرسم کم شده بود...دلم خوش شد به عزیز ته اسمم...
_مرسی..من که هر دقیقه اینجام...
لبخند مهربونی زد... : می دونی که همگی از دیدنت خوشحال می شیم...
همگی تو سالن بالا قرار بود جمع بشیم..بازوش رو جلو آورد.....انگشتام رو به بازوش قفل کردم...همراه هم از پله ها بالا رفتیم...و من چه قدر این بار حسم با دفعه پیش فرق می کرد..انگار سنگینی نگاهم رو که به نیم رخش زل زده بودم حس کرد که با لبخندی برگشت به سمتم ... : خوشگل شدی...
و من فقط یه لبخند از ته دل به این تعریف ساده زدم....
به سالن که رسیدیم..شیرین جون ..پدر امین ...مادر بردیا ..نگین و بابک و پدر بردیا بودن..با تک تکشون سلام علیک کردم...بردیا با همون نیش باز همیشگیش از ته سالن در حالی که داشت با تلفن حرف می زد برام دست تکون داد....
با تعارف شیرین جون رو یه مبل تک نفره نشستم..امین رو مبل کناریم و رو به روم متاسفانه..مادر بردیا و نگین بودن...
بابک : چند وقته ندیدمتون باده...
_بله کم سعادت بودم ...بعد از دربند هم رو ندیدیم....
دو قلو ها نبودن...وای نکنه من انقدر خوش شانسم که ستاره قراره نیاد....
نگین رو به روم بود..چشماش غم گین تر از هر زمان دیگه ای..مادر بردیا هم زبونش تلخ تر از هر زمان دیگه ای...
شیرین جون : باده جان..اگر شیرینی دوست نداری بگم همراه با چای چیز دیگه ای برات بیارن...
..منظورش به چنگالی بود که من بی رحمانه داشتم در قلب شیرینی تو پیش دستی رو پام فرو می کردم...زیر نگاه این دو زن...انگار چیزی خوردن کمی ریسک داشت...
پدر بردیا مرد ساکتی بود..فکر کنم بابک خیلی شبیهش بود...
امین که سرش رو به من نزدیک کرده بود : هر وقت خواستی از این جمع
فرار کنی..یه ندا به من بده...فراریت می دم...
...چه قدر این جمله اوون لحظه به من چسبید...چه قدر این مرد حواسش به همه چیز و همه *** بود...
صدام رو آوردم پایین تر : پس یه علامت رمز بگذاریم...
_باشه..علامت رمزمون این باشه که تو با موهات بازی کنی..تو یه فیلم جاسوسی دیده بودم...
خنده ام رو به زور نگه داشتم : والا به همین رمزای آژانی هم احتیاج هست...نگین عین پدر خوانده به من نگاه می کنه...
امین واقعا نتونست خودش رو نگه داره...فقط تمام سعیش با افزودن سرفه به خنده هاش این شد که خنده کمی از قهقه خارج شد...
این حرکت امین تمام توجه ها رو به سمت ما آورد..من تو مبل کمی بیشتر فرو رفتم...نگین تیز تر نگاهم کرد...مادر بردیا انگار که ما با توپ زدیم شیشه خونش رو شکستیم....نگاهمون می کرد..
صدای بلند بلند حرف زدن دو قلو ها اومد...تو یه پیراهن خوشگل کوتاه کرم رنگ..عین عروسک های ویترینی شده بودن..پشت سرشون اما مهمانی بود که من دعا دعا می کردم که نباشه...با اوون پیراهن زرد و لبخند موذیش...
دو قلو ها پریدن سمتم و محکم بغلم کردن...ستاره با هام دست داد...ته نگاهش یه حسی بود که باعث شد سردم بشه..بدنم مور مور شد...با دو قلوها حسابی که رو بو سی کردیم...اونا رفتن به سمت خانواده بردیا..ستاره به همه معرفی شد و ته سالن رو به من نشست...
مادر بردیا غر غر کرد که چرا اوون رو به محکمی من نبوسیدن دو قلو ها..این زن انگار با من رقیب بود...نشستیم...و همه شروع به صحبت کردن....نیم ساعتی گذشته بود که مستخدم سفید پوش خونه سینی شیرینی رو بار دیگه به همه تعارف کرد..به من که رسید.. من رد کردم...
ستاره : باده جون...با همین نخوردن شیرینی خودت رو روفرم نگه می داری؟؟
..این سئوال شاید اگر از طرف *** دیگه ای مطرح می شد برام مفهومی نداشت..اما این دختر بچه سرتق..زنگ خطرهای مغزم رو به صدا در می آورد...
همه نگاهها به سمت من اومد : خوب...یه جورایی بله...اما بیشتر مدیون ورزشم...
شیرین جون : باده جون عین مدل هاست...
ستاره : جدا..همین طوره..من بار اول که دیدمشون توجهم به همین جلب شد..چون ایشون برام آشنا بودن ولی بعدش به چند جا که مراجعه کردم دیدم بیشتر از شباهته....
...همه تنم سرد شد...یخ کردم...یه جورایی دلم می خواست خفه اش کنم...چرا؟؟؟...مگه چی شده بود ؟...اما من خودم رو به مبل بیشتر فشار دادم...دلم می خواست همون لحظه از اوون جا برم..به خصوص که ستاره دست کرد تو کیفش و دنبال چیزی می گشت انگار....تمام سعیم رو برای کنترل تمام اجزاء صورتم می کردم...به امین نگاه کردم که پر از سئوال به این جستجوی ستاره نگاه می کرد...
جستجویی که یه جورایی برای من آغاز گره یه ماجرا بود...از تو کیفش یه فلش در
آورد و داد دست آتنا که متعجب داشت نگاهش می کرد...
ستاره : شما رو من از همون اول شناختم چون خیلی از عکساتون رو تو دانشگاه دیده بودم...خالکوبیتون یه جورایی نشانتون بود...اما هرگز فکر نمی کردم ایرانی باشید چون اسم و فامیلتون ایرانی نبود...
من دستم رو به دسته مبل قفل کردم و پا هام رو بیشتر به هم جفت کردم..تمام حواسم به این بود که رفتارم طوری نباشه که استرسی درش معلوم باشه...امین با دست داشت چونش رو می خاروند معلوم بود شدید درگیری ذهنی داره..
ستاره : تا اینکه چند روز پیش بالاخره این رو از استادم گرفتم که شدید کار شما رو قبول داره و می پسنده...استاد سهیل آرمند.....فکر می کنم براتون جالب باشه ببینید...
من ناراحتی از چیزی که می خواست نشون بده نداشتم..کاری نکرده بودم که براش توضیحی نداشته باشم...
امین تو مبل جا به جا شد برگشت به سمتم..نگاهش پر از پرسش بود صدای بمش یه جورایی نگران بود : باده ..این چی می گه؟؟...چیزی هست که من نمی دونم مگه نه؟؟
..خوب خیللللی چیزها بود که امین نمی دونست ...آخ ستاره آخ....
پدر امین : ستاره جان ..شما مگه لباس نمی خونی؟؟چرا استادتون نقشه های باده عزیز رو دوست داره؟؟؟
_نه خوب این به معمار بودن خانوم مهندس ارتباطی نداره....
در همون لحظه تو صفحه بزرگ تلویزیون رو به رو یه آهنگ بلند پیچید....و این آهنگ بیس بلند رو خیلی خوب به یاد داشتمparis fashion week.....8 8چند ماه پیش...شو لباس arzu kaprol...من افتتاح کننده شو....حالم خیلی غریب بود...
فیلم اول یه استیج بلند رو نشون می داد و آدمهای اطرافش رو بعد یه آهنگ راک...
به اطرافم نگاه کردم ستاره ماجرار و طوری زمینه چینی کرده بود که همه منتظر دیدن یه صحنه خیلی عجیب بودن...
با تشویق مردم از پشت یه صحنه سیاه یه زن اومد بیرون یک هو نورها روشن شدن...یه زن با موهای ویو شده و پف دار...که یه دامن خیلی کوتاه چرم پوشیده بود با یه بلوز گیپور به رنگ مشکی و بو تهای مشکی خیلی بلند مخمل....
این زن با یه سایه مشکی و آرایش راک..شروع به حرکت کرد...محکم...سفت....اخمو.... با هر قدمی که بر می داشت از اطراف سن گلو له های آتیش بالا می رفت به جلو استیج اومد ..ایستاد..خیلی خشن دستش رو به کمرش زد... فلاش دور بینهای زیادی صحنه رو روشن کرد....ایستاد... سرش رو با غرور خاصی که داشت و مجله ها همیشه ازش به عنوان امضای کارش بحث می کر دن بالا گرفت....نگاه کرد...تشویق شد با همون خشونت چرخید تا راه اومده رو برگرده..دو تا فرشته هاش معلوم شدن...
من...باده ..افتتاح کننده تنها نماینده شو لباس ترکیه در هفته مد پاریس....تشویق های بلند و موسیقی کر کننده گیتار برقی...
و من خانوم مهندس باده اورهون تو سالن
پذیرایی خودمونی ملک پاکدل میونه یک عالمه چشم خیره ...که تو همشون شوک بود....و جرات نداشتم به مبل کناریم که خیلی خوب صدای نفس هاش رو می شنیدم نگاه کنم..اما کوچکترین تغییری به صورتم ندادم....
صدای نگین تو سالن پیچید..انگار اوون تنها کسی بود که دوست داشت این سکوت پر از بهت رو بشکنه : باده..تو مدلی؟؟؟!!!!
..جوری پرسید که انگار مچ گرفته....من به کارم افتخار می کردم..همیشه و همه جا....
سعی کردم به خودم مسلط باشم...بیشتر دست و پا گره خوردگی من این بود که همه شدیدا ساکت بودن و اوون عطر تلخ بود که به خاطر بالا رفتن نبض صاحبش بیشتر و بیشتر تو دماغم می پیچید....
سرم بالا بود..بالاتر گرفتمش..همون نگاه تو شو رو به نگین انداختم که یه جورایی دست و پاش رو گم کرد : خیر...
نگین : اما ....پس این...
_من یه *** مدلم....
آتنا و تینا که این جمله ام انگار براشون کافی بود تا یخشون باز شه به سمتم دویدن...
_خیلی نامردی...چرا به ما نگفتی...
...یه ماچ خیس توسط تینا : قربون قد و بالات..ما هی میگیم تو شبیه مدلها راه می ریا...
آتنا به بازوی تینا زد : *** مدل...
_خوب بابا...سوپر مدل....
آتنا : وایییییییییی... به هر کی برسم میگم..چرا نشناختم...وای تینا بریم مجله هامون رو بیاریم حتما باده هست توش....وایییی..باورم نمی شه...
..من هم باورم نمی شد که تو این شرایط قرار گرفته بودم..من مهندس یه پروژه مهم ساختمونی تو خونه کار فرما هام نشسته بودم و یه دختر بچه بی مزه تمام سعیش رو برای خراب کردن من می کرد...
بعد دو تایی به سمت اتاقشون رفتن...
مادر بردیا سرش رو تکون می داد...
ستاره...هنوز داشت به حاصل زلزله ای که راه انداخته بود نگاه می کرد...و من هنوز به مرد کنارم که سکوتش خیلی طولانی و تلخ شده بود نگاه نمی کردم...
بردیا رو به روم با فک باز نگاهم می کرد : خدای من معرکه بودی باده..دختر هر قدمت سکسیه...عجب شویی....
...بدترین حرف تو اوون زمان چون صدای نفس های امین خیلی بلندتر شد و من زیر چشمی به دستایی که از شدت فشار به دسته مبل سفید شده بودن نگاه کردم...
شیرین جون و آقا مسعود ساکت بودن....یعنی این شغل که تو ایران جا نیوفتاده بود باعث می شد محبتشون به من تغییر کنه...؟؟؟
ستاره : استادمون می گه شما یکی از بهترین هایی چون خیلی خوب بلدی چشم ها رو دنباله خودت بکشی...
...داشت روغن داغش رو زیاد می کرد...
_بله...من بابتش تعلیم دیدم..من خیلی خوب بلدم لباس تنم کنم و خیلی خو ب بلدم لباس تنم رو تبلیغ کنم...کار من چیزی بیشتر یا کمتر از این نیست به همین خاطر هم من یه مانکن دم دست نیستم من یه *** مدلم که برای هر بار رو استیج راه رفتنم چیزی حدود 10 هزار دلار دریافت می کنم...و فقط برای
مارکهای بزرگ کار می کنم....
...لحظه ای هم سرم رو پایین ننداختم...من خیلی خوب می دونستم که این لبخند موذی چی می خواد بگه...
ستاره : ولی من اصلا نمی دونستم که کسی خبر نداره....
داشت به امین نگاه می کرد....
چند لحظه بعد اوون صدای بم که انگار از یه دنیای دیگه داشت میو مد : من حدسش رو می زدم ....خانوم مهندس بسیار به این کار برازنده بودن ...اما نتونسته بودم ببینم که شما لطف کردید...
...به ظاهر از من دفاع کرد..ستاره صورتش آویزون شد...سرش محکم به سنگ خورده بود..
اما من می دونستم اوون صدا صدای امین نیست...اوون رگ برجسته شقیقه نشونه حدس نبود....همه انگار از یه شوک در اومده بودن...شیرین جون به سمتم اومدو محکم من رو بوسید : تحت هر شرایطی خوشگلی دخترم...
این زن پر از مهر بود...پدر امین پیپ کاپیتان بلکش رو روشن کرد و نگاهم کرد تو چشماش هم مهر بود هم نگرانی....
دو قلو ها با یه عالمه مجله برگشتن که تو خیلی هاشون عکس من بود...دونه دونه به همه نشون می دادن ولی امین به هیچ کدوم دقت نمی کرد..عجیب بی هیچ عکس العملی بود...
مادر بردیا : وای اصلا فکر نمی کردم مانکنها درس بخونن...الان دوست داری به کدوم شغلت بشناسنت...
....طوری حرف می زد که انگار من خلاف کردم....
_ من یه مهندس معمار موفقم خانوم سروش..زمان دانشجویی این کار رو شروع کردم...الانم سرگرمیه منه...البته من سرگرمی هام رو هم در حد کمال انجام می دم....
...متواضع بودن در این شرایط معنا نداشت..وگرنه این زن و دوست دختر پسرش من رو این جا یه دخترک دم دستی اعلام می کردن...بابک و پدرش بی هیچ نظری بودن...تنها انسانهای نرمال خانواده..چون جمله بردیا از همه بدتر بود...
سر میز شام به امین نگاه کردم که رگ گردن و شقیقه اش برجسته بود..یه تیکه گوشت تو بشقابش رو بازی بازی می داد..من هم با سوپم بازی بازی می کردم...
ستاره اما حالش از همه بدتر بود...فقط دو قلو ها و بردیا سر حال بودن...
بردیا : یعنی خانوم مهندس منم شانس دارم یه عکس با شما داشته باشم...
من : نمی دونم...باید به دفتر قرارهام نگاه کنم...
...زده بودم به در بی خیالی..مردی که همه فکرم پبشش بود اما ظاهرا ندیدش می گرفتم....
تینا : اما تو یه عکس بزرگ از خودت رو بده که ما بگذاریم تو اتاقمون..وای باده هیچ *** باور نمی کنه..با ما میای دانشگاه؟؟...اخه این استاد ستاره اینا که انقدر تو رو می پسنده یه پسر خوشتیپیه...
و من قاشق امین رو دیدم که تو بشقاب رها شد..جسارت کردم و به چشماش نگاه کردم به مردمک عسلی که توش رگه های قرمز بود...
این مرد عصبانی بود؟؟...چرا این طوری بود؟؟؟...من چه کرده بودم؟؟...اصلا چرا باید این نگاه یه نگاه باز جو بود؟؟..نگاه یه آدمی که
انگار....خدای من پس اوون برق تحسینش کجا رفت؟؟!!!
یه جورایی حالم بد بود..اگر کم نمی آوردم..اگه همین الان بلند نمی شدم برم به خاطر این بود که من هرگز نمی گذاشتم که دشمن شاد بشم...هرگز...
شام که تموم شد...از سر میز که بلند شدیم...امین هنوز به من نگاه نمی کرد...ستاره رفت..دو قلو ها هنوز من رو سئوال پیچ می کردن که چه طور وارد این کار شدم...کی عکسام رو می گیره که انقدر خوشگله و امین از روی مبلی که روش نشسته و بود به میز عسلی کنارش نگاه می کرد که عکس بزرگ من بود تو لباس عروس رو جلد مجله...و من فقط دلم می خواست که تنها باشم....
لعنتی..من خیلی خوب می دونستم که این ماجرا این جا تموم نمی شه...یه عواقبی داشت..عواقبی که من خیلی بیشتر نسبت بهش استرس داشتم...
خانواده بردیا بالاخره تصمیم گرفتن برن...خداحافظی کردن..
بردیا : می گم خانوم مهندس..یکی از عکسای شما رو بزنیم برای تبلیغ شرکت...بعد زیر زیرکی به امین که از دماغش آتیش بیرون میو مد نگاه کرد....
...این پسر یا عقل نداشت یا می خواست امین رو اذیت کنه که من با گزینه اول بیشتر موافق بودم....
لبخندی زدم و دستش رو فشار دادم...
با رفتن اونها امین بی هیچ حرفی از کنار من که ایستاده بودم وسط سالن رد شد و رفت بیرون..دلم گرفت..داشت با من عین یه خطا کار برخورد می کرد....کسی تو این دنیا صدای من رو می شنید واقعا؟؟...چرا همیشه من مقصر بودم..برای خطاهای نکرده....لعنت...
پدر و مادر امین کنارم قرار گرفتن...
شیرین جون : این کجا رفت..؟؟
پدر امین : رفت بیرون شام امشب یکم براش سنگین بود برای هضم نیاز به هوای تازه داره....
...هوای تازه...خنده داره..به خدا خنده داره این رفتار ها.....پوزخندی زدم : شب بسیار خوبی بود..ممنون از پذیراییتون...من از حضورتون مرخص می شم...
شیرین جون : گلم..می خواستم بگم......تو دختر زیبایی هستی..اگر خودت بهش می گفتی!!!
لجم گرفت....چرا من باید برای کار فرمام چیزی رو توضیح می دادم...بی انصافی باده..امین فقط یه کار فرماست؟؟!!!
_من زیاد راجع به زندگی خصوصیم صحبت نمی کنم شیرین جون..من مهندس معمار شرکت آقایون هستم....ترجیح های من برای زندگی..همشون دلیل دارن...
شیرین جون با هام رو بوسی کرد...پدر امین با همون چشماش که برقی از شوخ طبعی رو هم داشت : هنوز مونده تا مرد جماعت رو درک کنی...
..به زور سعی کردم لبخند بزنم..سرم درد می کرد و نیاز به استراحت داشتم....پالتوم رو پوشیدم و رو به مستخدم خونه گفتم تا برام آژانس بگیره که دیدم راننده دم در منتظرمه....
پدر امین : تمین همین الان بهش زنگ زده که به هیچ عنوان نگذاره شما خودتون برید..راننده می رسونتتون...
...حیف که لج بازی نه بلد بودم نه حوصله
داشتم..بی ادبی هم می شد..وگرنه به امین نشون می دادم که باده کیه...
دلم می خواست دم دستم بود می زدمش...اه....داشتم زندگیم رو میکردم....
پدر امین : باده...امین فقط به فرصت احتیاج داره...
...پسرش رو توجیح می کرد..بابت بی ادبی امشبش؟؟....
تا خود خونه خود خوری کردم....عجب شویی رو هم انتخاب کرده بود دختره مسخره...هر چند از کارم راضی بودم...کسی چه می دونه من چی کشیدم...من دنباله یه لقمه آزادی..یکم راه نفس کشیدن...برای خودم بودن این راه رو طی کرده بودم....این همه سختی...داشتم به حرف هاکان می رسیدم... : باده مسیر تو به سمت آسیا نیست...کسی متوجه نمی شه که چرا انجام دادی...همه می گن نباید...مسیر تو رو به غرب...مسیر من هم همین طور...سمیرا فریادش در میومد غرب زده...من غرب و شرق برام فرقی نمی کرد..من دنباله یه جرعه دل خوش بودم....
لباسم رو عوض کردم...کنار پنجره ایستادم بارون میومد....به قطره هایی که سر می خوردن از پنجره نگاه می کردم...من هم همین طور هی سر می خورم می رم پایین؟؟...برگرد..باده..برگرد به همون آپارتمانت تو خیابون bebek تو همون خیابون آروم...
...یعنی فرار؟؟!..کم آوردی نه؟؟!!....
نه لعنتی نه....
خوابم نمی ومد...تا صبح منتظر بودم که درم رو بزنه بگه باده بیا حرف بزنیم...چه دل خوشی...
جمعه با حجم تلفن رو به رو بودم..دو قلو ها ...شیرین جون که تو لفافه بهم رسوند که اوون ها هم از امین خبری ندارن...که گوشیش خاموشه...بچه...به خدا بچه است....
ساره...دلم باز شد با هاش حرف زدم هر چند همش گریه کرد..مهسا سمیرا..بوسه.....
شنبه...بلند شدم تا برم سر کار..دلم شکسته بود..یه دلتنگی بی خود هم داشتم که دلخورم می کرد....که این مرد چرا انقدر پسر بچه است..مگه چی شده....لعنتی.....اصلا نمی رم سر کار..که به نظرم این کار بی مزه تر هم بود...بی حو صله رفتم پایین تا پیاده تا شرکت برم که راننده اش رو دیدم...آتیش گرفتم..چر رو می خواست به من ثابت کنه....
گفتم که سوار نمی شم : خانوم نکنید آقا چند روزه اعصاب ندارن اخراجم می کنن..من مامورم و معذور...
_به آقاتون بفرمایید من نیازی به این کارای بی دلیل ندارم...
...دروغ هم نبود.من حس حمایت شدن می گرفتم..وقتی خودش میومد دنبالم..وگرنه من نه بی دست و پا بودم نه ندار..خودم ماشین می خریدم...راننده هم میگرفتم....
به چشمای منتظر راننده که نگاه کردم..دلم براش سوخت سوار شدم..اما کارد می زدی خونم در نمی یومد...
تو شرکت هم نبود..تا عصر به خودم پیچیدم...خیلی عصبانی بودم...
بردیا اومد تو اتاق : خسته نباشید...
با سر بهش جواب دادم ساعت 7 شده بود..انقدر عصبانی بودم که خودم رو بسته بودم به کار...
_امین امروز نیومد..جواب تلفن هم نمی ده..از این عادتا
نداشت..خونه نیومده...؟؟
_نمی دونم ..من پشت چشمی کسی رو نمی پام...
خندید : امروز خیلی عصبانید خانوم مهندس...به این صورت زیبا نمی یاد...
...بفرما اینم از عواقب مدل بودن من..بی جنبه...
_من هنوز مهندس اورهونم آقای سروش..چیزی تغییر نکرده....
دل خور شد..اخماش رفت تو هم..به درک...من الان دنباله یکی بودم تا این استرس و عصبانیت سه روزه رو سرش خالی کنم...دلم هزار جا بود..نگران بودم...دلخور بودم از یه رفتار کودکانه...
راننده باز دمه در بود...آنچنان در رو محکم بستم که چرخید به سمتم...
به خونه رسیدیم....باید تکلیفم رو مشخص می کردم...اصلا من استعفا می دادم..تا آقا لاقل برگردن شرکتشون....
شالم رو از سرم باز کردم..پرتاب کردم افتاد رو آباژور...کشوم رو باز کردم دنباله قرص...دستم خورد به بلیطم....
بهترین کار رو پیدا کردم....
با همون بلوز شلوار تنم رفتم در خونه اش..باید همین جا می بود..باید حرف می زدیم...عین یه گلوله آتیش بودم...جواب تلفن خونه رو هم نمی داد این رو دوقلوهای هراسان به هم گفتن..اما گفتن صبح اومدن در خونش از تو صدا میومده اما امین در رو باز نکرده....چشمام قرمز شده بود...
داشت کی رو به چه دلیل تنبیه می کرد..ازش انتظارم بیشتر بود..آقای دکتر 35 ساله ما داشت عین یه پسر بچه که بهش خیانت شده رفتار می کرد....
در زدم...و بازهم در زدم....یکم صبر کردم..نه مثل اینکه جدی جدی خونه نبود..خواستم برگردم که صدای تق در اومد...در باز شد...
صبر کردم بلکه پشت در ببینمش..نبود...سرم رو کردم تو...نور کم رنگی از سالن مشخص بود . یه سایه رو دیوار....
آرام رفتم تو.... در رو بستم...با هر قدم قلبم انگار فشرده تر می شد...فضا یه هوای خاصی داشت وپر از استرس و ترس....رو مبل رو به روی در...نشسته بود...موهای پریشون...بلوزش بلوز مهمونی خونه مادرش بود..صورت اصلاح نکرده..چشما قرمز..رو میز پر از لیوان و فنجون...لپ تاپ رو میز وسط هال باز..نورش میوفتاد رو صورتش...ترسناک شده بود..کبود بود..رگ پیشونی و گردنش بیرون زده بود...نفس هاش منظم بود اما عمیق..انگار که به زور خودش رو حفظ می کنه....جرات نکردم جلوتر برم...ایستادم رو به روش تکیه زده به دیوار....
سرش بین دستاش بود..هر دو سکوت کرده بودیم..عصبانیت من جاش رو به یه ترس داده بود..به چیزی که حدس می زدم پیش بیاد اما نه انقدر سریع نه انقدر بی مقدمه...سیگارم رو که تو جیبم بود در آوردم...شب طولانی میشد.....خواستم روشنش کنم...
که صدای خش دارش بلند شد..لحنش عجیب بود خیلی عجیب : خوش اومدی....
_تو....تو چرا خودت رو حبس کردی...؟؟..چی شده مگه؟؟!!....
...باید این حرف رو می زدم؟؟..نباید؟؟...سرش رو بالا کرد نگاهی بهم انداخت..قیافه اش شکست خورده
بود...
_باده تو فامیلیت چیه؟؟!!!
...سیگارم رو بین دستام له کردم....قلبم ریخت پایین...فهمید...پس فهمید....
آب دهنم رو قورت دادم.... : اورهون...
_خوبه..خوبه....فامیلیه هاکان چیه؟؟
..جوابی نداشتم....یعنی جوابی داشتم اما ...اما....
فریاد زد...شیشه ها لرزید : با توام...فامیلی هاکان چیه....؟؟؟؟
از جام پریدم با فریادش....بغض کردم...خدایا نه..الان نه.... احساس کردم فرشته سمت راستم که نماد آرامش بود پر کشید...اما عجیب بود به این مرد عصبانی که از صورتش آتیش می بارید نگاه که می کردم..بعد از سه روز اضطراب...احساس می کردم دوباره دارم سوزن خالکوبی رو نه تنها رو کتفم که رو قلبم هم احساس می کنم...نه..خدا ..الان نه...الان به فرشته سمت چپم کار نداشته باش...
سکوت رو که دید از جاش بلند شد...به سمتم اومد...چسبیده بودم به دیوار راه فرار نداشتم وگرنه این صورت تهدید آمیز بود...شاید ترسم رو دید که جلوتر نیومد با صدایی به مراتب بالاتر از قبل گفت : مگه با تو نیستم....فا..می..لی هاکان چیه؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
عرق سرد از کمرم پایین میومد : اورهون....
فکر می کردم نشنید..آروم گفته بودم...اما شنیده بود..دستش رو بین موهاش برد : یا خدا.............
_داد نز....
انگشت اشاره لرزانش رو به سمتم گرفت و تکون داد : هیچی نگو باده..هیچی نگو....
وسط سالن ایستاد....ایستاد و تو صورتم نگاه کرد : زنشی؟؟؟!!!!.....
_....
_باده من رو دیوونه نکن...زنشی؟؟؟...من زن یکی دیگه رو بغل کردم...؟؟...به زن یکی گفتم عزیزم؟؟....زن یکی دیگه رو....آخ خدا..دارم دیوونه می شم....لیوان رو میز رو پرت کرد به دیوار ..شکست...قلب من هم شکست....بغضم بزرگ تر شد....نفسم داشت کند می شد..
یه فریاد بلند : زنشی؟؟؟
من هم فریاد زدم : بودم....یک سال و هفت ماه زنش بودم...دو سال و پنج ماهه که نیستم ...لعنتی...نیستم....
نشست رو مبل...پاهاش رو دیوانه وار تکون می داد : چرا باده؟؟....چرا؟؟!!!!!!!...چی می خواستی از من؟؟!!!!
اعصابم داغون شده بود... هر چه بادا باد با د فریاد زدم : من؟؟؟!!!!...من چی می خواستم؟؟!!!!...لعنتی من با تو چی کار داشتم؟؟!!!!!...چرا مثل یه مجرم داری با من برخورد می کنی؟؟...تو چی می دونی از زندگی من...؟؟؟..چی می دونی من چی کشیدم؟؟؟!!!.....
_من چه می دونم؟؟!!...آره..می گفتی تا بدونم....دارم دیوونه می شم...من همش از خودم می پرسیدم که چی می خواد...که چرا هاکان این طور داره سنگ تو رو به سینه می زنه....سنگ تو رو باده اورهون...سنگ زن سابقشو....
بلند شد...دستاش مشت بود....
_تو هیچی نمی دونی..هاکان سنگ یه معامله رو به سینه می زنه...هاکان سنگ یه دوست رو به سینه می زنه...
_فهمیدم مدلی...داغون شدم..سخته..تو نمی فهمی منو...سخته....داغونم...برای اولین بار فهمیدم وقتی یه مرد کم
میاره یعنی چی؟؟..که می گه رگ گردنم نمی زاره نفس بکشم یعنی چی؟؟...اما الان می فهمم..خراب شدن هر چی که ساختی یعنی چی؟؟؟....خفگی یعنی چی؟؟..لهم..همه عضلاتم منقبضه..همه جام درد میکنه که بردیا بهت بگه..بگه....با مشت کوبید به میز....
چشمام رو بستم....دستم رو بالا آوردم..: تو اما هیچ وقت نمی فهمی بی کسی یعنی چی؟؟..بی پناهی یعنی چی؟؟؟....اجبار یعنی چی؟...من فرار کردم..از خونه شوهر مادرم..از زیر کتکهای حاج کاظم از هرزگی های سبحان..از از دواج اجباری...فرار کردم...راه برگشت نداشتم..این جا حتی جای خواب نداشتم...راهم همین بود...اورهون بودن..عروس یکی از خوش نام ترین تجار اوون کشور...زنه...زنه...یکی از بزرگان مد....تا..تا مافیا دست از سرم بردارن..
خسته بود...بی طاقت و کلافه : چه طور طلاقت داد..مگه احمقه؟؟
_احمق نیست...اجازه نمی دم راجع بهش این طور فکر کنی یا حرف بزنی....
اومد به سمتم بازو هام رو گرفت تو دستش..از چشماش خون و آتیش بیرون میو مد : دوستش داری....؟؟؟..هنوز هم دوستش داری؟؟
_دستم رو ول کن..برات متاسفم..امین..خیلی متاسفم....می دونستم کار به این جا می کشه..به همین خاطر آسه آسه میرفتم و میومدم...بله من زن هاکان اورهون بودم...بودممممممممممم....
_دهنت رو ببند باده....ببند...اجازه نداری بگی..می فهمی...اجازه نداری....
پوزخندی زدم : گوش کن..من کار خلافی انجام ندادم..رسما و شرعا..زن کسی بودم...بعد هم ازش جدا شدم..تو چی آقای دکتر..تو چی؟؟..تو با ترمه هم خونه بودی...چه نسبتی داشته باهات وقتی هر شب میومده تو رختخوابت...
رگ گردنت برای شوهر من بیرون نزنه....من...من هیچ نقطه تاریکی تو زندگیم ندارم...
دستاش شل شد...بازوم رو از دستش رها کردم...با انگشت محکم به سینه ام زدم : من متهم نیستم..به کسی هم خیانت نکردم...مجبور بودم...مجبور شدم....از کجا فهمیدی؟؟...
_...با توام....
با دست به لپ تاپش اشاره کرد...جلو رفتم پاهام می لرزید...به صفحه روشنش نگاه کردم....خدای من...عکس عروسی من و هاکان...چه قدر دور به نظر می رسید..چه قدر ....نشستم رو مبل...خسته بودم..جون نداشتم....زل زدم به صفجه مانیتور...
تکیه داده بود به دیوار....سر خورد اومد پایین..آرنجش رو گذاشت رو زانوی تا شدش...پیشانش رو گذاشت رو دستش : اومدم ..تو اینترنت عکسات رو سرچ کنم...تو عکسای اولت..اسمت فقط باده است...بعد...عکسات از چهار سال پیش امضاش باده اورهونه...با خودم..با عکسات خلوت کردم...با دختر زیبایی که باورم نمی شد...این طور بفهمم که مدله...بعد تو سایت های مختلف که به زبان ترکی بود...این عکست رو دیدم..فکر کردم شوخیه....فکرکردم یه عکس ساده است...
جمله آخرش رو فریاد زد...
من : عجیب بود برام که ستاره که انقدر تو کار
من کنجکاو بود..دیشب چرا این رو رو نکرد..نمی دونسته احتمالا....
آروم گفت...صداش پر از التماس بود: خوشبخت نبودی باهاش؟؟
پوزخند زدم : خوش بخت؟؟!!....به پشت مبل تکیه دادم...تو چه می دونی امین...چه می دونی؟؟؟
دیگه جای من این جا نبود...به عکس عروسیمون نگاه کردم....به لبخند تلخ خودم...به سر به زیری و خجالت هاکان...
بلند شدم و به سمت در رفتم....از جاش تکون نخورد... : امین...تو هنوز خیلی راه داری خیلی....
از کنارش رد شدم....به پام یه وزنه 100 کیلویی وصل بود...در خونش رو که بستم یه قطره اشک گونه ام رو خیس کرد.....
شالم رو روی سرم مرتب کردم...e-mail رو سند کردم و لپ تاپ رو خاموش کردم...و هنوز داشتم اشک می ریختم...چمدونه قرمز رنگم جلوی در بود....خدایا این چندمین ضربه بود..چندمین پرده از نمایش من....با زهم که من قهرمان یه تراژدی دردناک شده بودم...گوشیم رو گذاشتم بین شونه و گوشم...تو سرم یه صدای وحشتناک بود...یه جفت چشم خشمگین و عصبانی...
با زنگ دوم خندان گوشی رو برداشت : در خدمتتم...
_الو..دنیز...
_جانم biblo (به زبان ترکی عروسک چینی ویترینی) ...
_بیرونی؟؟
_با موگه نشستیم داریم می می زنیم جات خالی...
...دلم پر کشید به سمت بوی شور این شهر....
_دنیز دارم میام...
از جاش بلند شد این رو از صدای صندلیش فهمیدم...
_چیزی شده؟؟!!!
_نه دل تنگم...چهار ساعت دیگه پروازدارم...دارم 5 روز زودتر از برنامه میام..نیام؟؟
_چرت نگو..باده می شناسمت...بیام ایران؟؟...
_دیوونه من دارم میام...به سمیرا زنگ زدم نبودن خونه گوشیش هم خاموشه...
_با بهروز و دریا رفتن کنسرت...خوب شنبه است....
_دلم می خواد پیشتون باشم....
_ساعت چند می رسی...من و موگه فرودگاه منتظرتیم....
..کل کل فایده نداشت...ساعت رو گفتم....باورم نکرده بود..اگه باور میکرد دنیز نبود...
جلوی در ایستادم...چه قدر بغض داشتم..چه قدر حرف برای گفتن..چه قدر خستگی برای در کردن....
من مگه با دید دیگه ای به این سرزمین اومده بودم که دوباره داشتم می رفتم؟؟...نباید می رفتم...نباید کم میاوردم..اما من هم آدم بودم...یه بار لوس بشم...یه بار پناه ببرم...
در رو بستم آژانس بیرون منتظر بود...آهسته به سمت آپارتمانش رفتم و کلید رو آویزون دستگیره در کردم...
انتظار داشتم من رو ببینه ندید...ندید...
تو ماشین تو مسیر فرودگاه..سرم رو به شیشه پنجره تکیه دادم....برای ساره اس ام اس فرستادم که از اوونجا بهش زنگ می زنم...گوشیم رو خاموش کردم...
هاکان سر به زیره داره من من می کنه....تو خونه ساحلیشون تو آنتالیاییم...عکاسا بیرون ازدحام کردن..منتظرن عروس و داماد برن و ژست خوشبختی براشون بگیرن...یه پیراهن دکلته با دامن پرنسسی و توری به تنم دارم بدون هیچ سنگ دوزی..دامن پیراهنم کوتاهه تا بالای زانو عین لباس بالرین ها....صندلهای رومی سفید که روش سنگ کاری شده و براقه به پا دارم ...تور ندارم...موهام بازه...رو سرم یه گل استوایی گرون قیمت و کم یاب صورتیه..از همون هم دسته گل دار...عقد کنار ساحله..روی شنها...صندلی ها چوبی آبی و سفیده...همه جا با ستاره دریای تزئین شده و لباس خدمتکارا ملوانیه..مادر و پدر هاکان رو ابران...همه خندن..من خون گریه می کنم...هاکان پریشونه..خسته است....100 نفر مهمون هستن..این نوع عقد پیشنهاد مادر هاکانه..تو ساحل اختصاصیه ویلاشون..بعد هم مثلا
ماه عسل تو همون ویلا....
هاکان عرقش رو پاک می کنه : چرا قبول کردی باده؟؟..دارم اذیتت می کنم....داریم ازت سوءاستفاده می کنیم...من امیدم به تو بود..تو بگی نمی خوای..باز باده بشی..باز غد بشی...
_هاکان..چاره ای ندارم..نداریم...تو نقطه صفریم می فهمی؟؟؟
سمیرا شاکیه تو پیراهن نخی صورتیش مثلا ساقدوشمه یه بند اشک می ریزه که نکن باده...بوسه می گه..اگر چاره ای نیست برای رسیدن به هدف..وسیله هر چه که هست باید پذیرفت....بهروز دریا رو تو بغلش داره....میگه خوب اگه مشکل این بود....شاید یه راهی پیدا می کردیم..می گم شاید بهروز شاید....
دست در دست هاکان جلوی خبر نگارا می ایستیم....فرداش تیتر می زنن..مانکن زیبا عروس ولیعهد امپراطوری اورهون شد...و من به این تیتر می خندم...زیر زیرکی دارن بهم می گن به خاطر ثروت زن هاکان شدم...همون عکسی که رو مانیتور امین دیدم...
وارد فرودگاه امام که میشم...استرسم بیشتر می شه..بار دومه که این مسیر رو انقدر سر خورده میام...انقدر بی پناه..انقدر خسته...راستی اون موقع حالم بدتر بود یا الان....
تو هواپیما صورتم آویزونه...بوی سوخت هواپیما و زوزه موتورش رو اعصابمه...باز دارم بهت پناه می یارم استانبول...
می دونم رفتنم مهر تاییدیه بر گناه کار بودنم...امین پیش خودش نتیجه می گیره که هر چه گفته درسته..که من ترسیدم..که من....هواپیما که پرواز می کنه از فراز تهران که رد می شم..می دونم بردیا فردا می خونه متنی رو که براش سند کردم...به دنیز هم می گم...من یه کار نصفه تو زندگیم دارم...یه درد عمیق تو قلبم...یه سر پر از تنهایی....
تو فرودگاه آتا تورک....از گیت که رد شدم....خنده داره اولین چیزی که دیدم یه بیلبورد بود عکس خودم...در حال تبلیغ شامپو...لبخند زدم...مسئول گیت هم من رو شناخت.. : خوش اومدید..خانوم اورهون....
بیرون فرودگاه شلوغ آتا تورک..نفس کشیدم....بوی نم..بوی دریا...بوی رفاقت..نه باده...تو اون دختر بچه 19 ساله دفعه پیش نیستی...نیستم...اما دردی که الان با هامه بیشتر از اوون درده....
ماشین دنیز رو تشخیص دادم...پیاده شد...موگه هم همراهش....اومد سمتم....بی حرف بغلم کرد... : biblo..لاغر شدی...موگه با هام رو بوسی کرد...
_ببخش موگه شبت رو خراب کردم...
اخم ظریفی کرد: خل شدی...خوب شد برگشتی...دلمون تنگ بود....
دنیز صاف تو چشمام نگاه می کنه...دنباله جواب سئوالشه :بعدا حرف بزنیم...؟؟خیلی خسته ام....
می شینیم تو ماشین...شیشه ماشین رو پایین می دم..نفس می کشم این بوی دریای قاطی شده با بوی قهوه ترک رو...شهر نوای موسیقی قانون رو داره...
سکوتیم...قیافه ام داغونه..از مسیر دریا می ریم...مسیری که من دوست دارم....و من انگار اون برقها رو که رو دریا می
بینم...داغ دلم برای یه برق نگا ه تازه می شه....
با خودم زمزمه می کنم....istanbul istanbul olali hic gormedi boyle kedar..(استانبول از وقتی استانبول شد..هم چین حزنی رو ندیده بود)...دنیز دستم رو فشرد..راننده تو اتوبان سرعتش رو بیشتر کرد
نزدیک ساختمون زیبای خونم رسیدیم...یه نفس عمیق کشیدم به پنجره طبقه 4 نگاه کردم..خاموش بود...سمیرا خواب بود مطمئنا....آخ که چه قدر این جا دور به نظر میومد و چه قدر آشنا...
سرم رو به سمت دریا چرخوندم...همون منظره زیبایی که همیشه از پنجره خونم معلوم بود....
دنیز داشت نگاهم می کرد : دنیز نمی یاد بالا؟؟
_نه ....نزدیک صبحه برو بخواب که البته ورودت رو به همه email زدم...خندید.حرفه ای عمل کردم....صبح همه خونت تلپیم....
لبخند زدم..: قدمتون سر چشمام...
در خونم رو که باز کردم...بوی تمیز کنده ای که همیشه برای دستمال کشیدن مبل ها استفاده می کردیم و بوی آدامس بادکنکی می داد رو به ریه هام کشیدم....چراغ که روشن کردم...می دونستم کارگر سمیرا هر هفته میاد..گرد و خاک خونه من رو هم میگیره....
دستی به مبلای کرم رنگم کشیدم...به مبلهایی که هیچ شباهتی به مبلای خریداری شده توسط امین نداشتن...کدوم رو بیشتر دوست داشتم؟؟!!!1....یاد امین یه سوزش تو قلبم بود...سرم رو تکون دادم تا از ذهنم بره...یه دیوار خونه من شیشه بود...یه قالی پفکی انداخته بودم رو زمین روش یه عالمه بالشتهای گنده...دراز می کشیدیم یا با بچه ها بهش تکیه می زدیم تا هم دریا کامل زیر پا مون باشه هم با هم گپ بزنیم....
رفتم لباس خوابم رو پوشیدم...بی حوصله بودم...غمگین بودم...به ساعت مچیم نگاه کردم که به وقت تهران بود...به وقت تهران!!!...خوب باده خانوم تو تمام تلاشت رو کردی که به وقت تهران یه کاری بکنی...به وقت تهران مهمونی رفتی...به وقت تهران عصبانی شدی..یه وقت تهران یه جفت چشم عسلی بهت محبت کردن و به وقت تهران هم دلت رو شکستن...ساعتم رو به وقت استانبول تنظیم کردم....و خوابیدم.....
صبح با سر و صدایی از تو سالن بیدار شدم...چشمام رو که باز کردم انتظار داشتم تو اتاق خوابم تو تهران باشم...کمی غریبی کردم تا یادم بیاد خونه واقعیم اینجاست...
دزد که نیود مطمئنا....صدای سمیرا بود و بهروز...ساعت رو نگاه کردم 10....خوش انصلف من 4 ساعت هم نخوابیدم....
بهروز : سمیرا جان عسلم...بیا بریمم پایین بیدارش نکن....
سمیرا : میرم بیدارش می کنم...یه چیزی شده بهروز که شال و کلاه کرده برگشته..نگرانم....صبح پیام دنیز رو که دیدم فر خوردم....بوسه هم تا یکی دو ساعت دیگه پیداش می شه....
ربدو شامبر رم رو پوشیدم ..دلم پر می کشید براش..برای این غدیاش برای این مامان بازیاش....به سالن که رسیدم...من رو که دید...چشمه اشکش بی
مهابا جوشان شد...منم اشک ریختم....حتس لباس خوابش رو هم عوض نکرده بود با موهای در هم ریخته پرید به سمتم...سفت محکم...بغلم کرد...بغلش کردم..این دختر رو که از من 3 سال بزرگتر بود اما مادر بود..پناه بود.... : باده از دل تنگی داشتم خفه می شدم...
گریه می کرد...
بهروز اومد کنارم...سمیرار و کنار زد...بغلم کرد : سر جهازی..خوش اومدی..بی تو این جا ها صفا نداره...
و من در سکوت با خودم فکر می کردم من این جا این همه محبت دارم و بعد به محبت های کوچک و پر توقعی امید بسته بودمکه چه زود هم من رو شکستن...
بهروز برگشت به سمت سمیرا : چرا انقدر اشک می ریزی برگشت دیگه....
سمیرا مشکوک نگاهم کرد...دوباره محکم بغلم کرد زیر گوشم : باده....تو چشمات همون باده بی پناه 9 سال پیش رو دیدم...تو گریه نمی کردی...لاغر شدی....
دستم رو به شونش زدم : مهم اینه که من...باده....درست عین 9 سال پیش به حریم امنت پناه آوردم....
ازم جدا شد..تو چشمام خیره شد : باده؟؟!!
_حرف می زنیم سمیرا..مفصل اما حالا فقط می خوام با شما باشم....
رو کرد به سمت بهروز : فرشته خاله چه طوره؟؟
_خوابه..این خانو م مهلت نداد که....من این خانوم رو می برم..تو هم یه دوش بگیر بیا صبحانه بخور خونه ما....
..میل نداشتم..اما شدید دلتنگ بودم....
رفتن پایین..و من خودم رو در آغوش گرفتم و کنار پنجره به صبح یکشنبه خلوت نگاه کردم...به دریا...خوب...من دوبارره برگشتم....دوباره..دوباره....
سر میز صبحانه دریا از رو پام بلند نمی شد...فارسی رو سلیس حرف می زد...اما خوب یه کلمه های ترکی که از مهد یاد می گرفت رو هم قاطیش می کرد..این جوری خواستنی تر می شد....سمیرا عین دریا برام لقمه می گرفت..پر از عسل...عین دنیز معتقد بود زیادی لاغر شدم....
بهروز : خانومم..هیکل این و بهم نریزز..همه در آمدش از اون هیکله..الکی ادعاش می شه مهندسه....
_همونم ترجیح می دم به دل و روده بیرون کشیدن...
_لیاقت نداری بفهمی پزشک یعنی چی؟؟؟
سمیرا : هر دو تا تون غلاف کنید..تا یه مهندس برق هست....هر دو تا تون بوقید....
بهروز دست سمیرا رو از رو میز گرفت و بوسید : تو نباشی من بوقم خانومم....
...اینا همیشه همین طور بودن..اما انگار اوون حس عجیب که از اوون شب تو آشپز خونه بهم دست داده بود رفتنی نبود....برای اولین بار...با حسرت بهشون نگاه کردم که این از نگاه نیز سمیرا دور نموند...فکش باز مونده بود...داشت با یه عالمه سئوال نگاهم می کرد...برای اینکه بگم مثل همیشه ام : اه بهروز زن ذلیل...
اما شل بود..واقعی نبود....دریا رو تو بغلم جا به جا کردم....
برای ناهار تدارک دیدیم...سالاد هم آماده بود...خونه من بودیم..می دونستیم که بچه ها سر می رسن...هاکان امروز صبح از رم بر می گشت..برای عکاسی
از یه کلکسیون کیف رفته بود...حین کار هی نگاه سمیرا به من بود....
چا قویی که برای خرد کردن گوجه فرنگی ها به دستم بود رو رو میز رها کردم : جانم سمیرا جان؟؟
_باده..چته؟؟
_یک کلام...خوب نیستم...با خاک یکسانم...اما الان وقتش نیست...می خوام از بودنتون لذت ببرم..اما بعدا سر فرصت حرف می زنیم....
_من فردا صبح باید برم سر کار خودت می دونی...چه طور تافردا شب صبر کنم...چه بلایی سرت آوردن...؟؟؟؟
_بلا نیست..یه دلخوریه..یه سر خوردگی...بگذار یکم جفت و جور کنم حسمو...جمله هام رو جور کنم....حرف می زنیم.......
بوسه وارد شد...موهاش رو بنفش کرده بود..محکم بغلم کرد..مو هام رو بهم ریخت...اشک تو چشماش جمع شد : هیچ از دنیز راضی نیستم که چی؟؟...اصلا دیگه بر نگرد....
..دلم گرفت...برگشتی در کار نبود....محکم تر بغلش کردم....دنیز اومد ..موگه همراهش نبود...سمیرا چپ چپ نگاهش می کرد..
دنیز : بهروز به این ضعیفت بگو به من این طوری نگاه نکنه....
بلند خندیدیم..این کلمه سمیرا رو آتیش می زد....
میز زرشکی خونه رو با انواع غذا ها چیدیم...منتظر هاکان بودیم....مثل قدیما....نشستیم کنار پنجره به خوردن قهوه و سیگار کشیدن..بهروز : والا برید دهنتون رو ببندید به اگزوز اتوبوس و خلاص این چه وضعشه آخه...
بوسه : دکی هستی دیگه..غر نزن سالم...
بهروز که بینیش رو جمع کرده بود : آخرش من از دست شما ها سرطان میگیرم..
دسته جمعی یه خدا نکنه گفتیم و بوسه به تخته زد و گوش خودش رو کشید که یعنی دور از جون....
تو همون گیر و دار هاکان اومد...بی هیچ حرفی بغلم کرد..محکم...بی صدا..بی غر غر...بی سئوال...به چشمام نگاه کرد...برای ابراز دلتنگیش نیازی به کلام نبود...دست انداخت دور بازوم...همگی دور هم جمع شدیم...بعد از مدتها همگی دور همیم....لبخندی به لبم اومد...
ناهار با خنده ها شوخی های بچه ها صرف شد...دریا خونه دوستش ناهار دعوت بود..بد تر از ما تو اون سنش بد رفیق باز بود....
دنیز : بچه ها بریم سراغ یه سری برنامه های مفرح که باده جون دو باره اومده...
هاکان : امشب که بی اوغلی هستیم..کافه خودمون بریم گیتار گوش کنیم...مهمون من...
مردا سوت زدن...
بهروز : وای باده به افتخار تو هستشا..و گرنه که این خسیس رو که بهتر می شناسی...
..خساست..اون هم هاکان....؟؟؟!!!!!!!
_بهروز..چشمت رو بگیره ...
بوسه : بار بابای من هست قراره یه گروه موسیقی جاز از آمریکا بیان...
ها کان : وای نه دو باره پر خبر نگار می شه...بی خیال...
بوسه شونش رو بالا انداخت : اینم حرفیه...اصلا باده چی می خواد؟؟
همه برگشتن سمت من...من چی می خواستم...بی رو در بایستی؟؟؟...من ..من نمی دونستم چی می خوام...حالم خوش نبود...یه جرعه آب نوشیدم...: من می خوام با شما باشم...دلم
تنگه....
سمیرا و بوسه که دو طرفم بودن محکم بغلم کردن...
بعد ناهار بچه ها رفتن تا لباس عوض کنن...قرارمون 8 شب بود تا بتونیم 1 برگردیم..دریا خونه دوستش می موند تا ما بریم دنبالش مادرش همکار بهروز بود....
دوش گرفتم...لباسم رو عوض کردم و آرایش کردم...تو آینه به خودم نگاه کردم..یعنی الان تهران چه خبره....؟؟؟ یعنی اصلا معلومه که من نیستم....اه...لبه تخت نشستم...نمی دونم کی همون طور خوابم برد که با نوازشهای سمیرا از خواب بیدار شدم :پاشو...گلم....کاش نمی رفتیم تو بدجور خوابت می یاد...
_نه...خوشحالم که با همیم....
از کوچه پس کوچه ها رفتیم به کافه چو بی که پاتوق همیشمون بود....با همه دست دادیم...بچه های خودمون بودن....
روزگار...گیتاریست کافه..که مانکن هم بود..تمام دستش خالکوبی..دوست پسر جدید بوسه بود...اومد سر میزمون..می شناختمش...دانشجوی هنرهای مدرن بود..مثل من برای خرج دانشگاه مانکنی می کرد..ولی کارش گرفته بود و می خواست تو یه سریال بازی کنه...رفته بود رو مخم که رل مقابلش رو برام بگیره..من هم می خندیدم که مرد حسابی من از بازیگری چی می دونم..می گفت ندون خوشگلی و معروف...
رفت رو صحنه و گیتار به دست گرفت...غوغا می کرد..تو سبک فلامینکو...عالی بود.....دلم می لرزید...به بچه ها نگاه کردم به بوسه که محو روزگار بود..تا حالا ندید بودم به هیچ مردی انقدر با تحسین نگاه کنه...سمیرا سرش رو شونه بهروز بود و موگه دست دنیز تو دستش...
هاکان دستم رو تو دستش فشرد : باده...ما هستیم...تا هر وقت که بخوای..من برات کافی نبودم...تو زندگی با من باز هم تنها بودی....اما...اما به جان خودت که می دونی چه قدر عزیزه..من هر کاری می کنم تا بشی همون باده مقتدر که رفتی..هممون هول کردیم...تو چشمات یه شکست هست...
بهش نگاه کردم به این مهربونی مطلق.. : هاکان...تو از اول همین بودی...تغییری نکردی..من تو زندگی با تو از همیشه بیشتر آرامش داشتم...اما ..خوب....
چشماش رو بست آزار می دید : می دونم....می دونم....اشتباه از منه...از من بود....
_اشتباه ؟؟!!!! *** نشو....
_دنیز داره مثل مار به خودش می پیچه..نگاه نکن جلو تو انگار نه انگار...تو ماشین و خونه امروز یه گوله آتیش بود..تماسای از ایران رو....
...همه شاخکام به راه افتاد...یعنی دنبالم هستن؟....
سئوال رو توچشمام دید یا اشتیاق تو صورتم رو نمی دونم....
_کدومشون برات مهمن باده..؟؟؟
انقدر سر گشته این سئوال رو پرسید که من دلم آتیش گرفت...سرم رو چرخوندم...
دستم رو فشار داد...به سمتش چرخیدم دوباره : تو به سمت کسی مثل بردیا جذب نمی شی....امین؟؟!!!
و من هیچ چیزی برای جواب دادن نداشتم....
دستم رو ول کرد و دور لیوانش قفل کرد....
شب هاکان داشت نقش بازی می
کرد...حتی وقتی به اصرار بچه ها که به جای یه رستوران شیک بریم تو کافه های کثیف..بشینیم کباب ترکی بخوریم...هم الکی می خندید تا بگه سر حاله ولی من این آدم رو خیلی بهتر از این حرفها می شناختم...
به خونه که رسیدیم...بهروز رفت تا دریا رو بیاره...سمیرا و بوسه کنارم ایستادن...
بوسه : امشب می شینی زر می زنی بگی چته...
هر دو اخمو بودن...
_خوب حالا..چرا می زنید..فردا روز کاریه...
سمیرا : من عصری به مدیر عامل زنگ زدم مرخصی گرفتم بوسه هم برنامه عکاسیش رو جا به جا کرد..بهروز و دریا پایین می خوابن ما میایم بالا....
بوسه : حرف هم نباشه...
بالا من یه پیژامه قلبی که شلوارش عین شلوار صمد بود رو پوشیدم..مال زمان خونه قدیمی مون بود..در کمال تعجب سمیرا هم با همون اومد....بوسه هم یکی از پیراهن های سمیرا رو پوشید...خیلی خندیدم به یاد ایام قدیم...بهروز یک عالمه شکلات و بستنی هم برامون خریده بود...رو قالی کنار پنجره ولو شدیم...قرار شد تا صبح کالری دریافت کنیم بی غصه.....و من ...به این دو جفت چشم باید جواب پس می دادم...به این هایی که حتی لباسهای دوران قدیم رو پوشیده بودن تا بگن هیچ چیز تغییر نکرده..هیچ چیز
یه قاشق گنده بستی توت فرنگی گذاشتم دهنم..عقلمون کم بود به خدا بیرون داشت برف می بارید....
بوسه : باده...د ..حرف بزن...
دهنم یخ کرده بود...سر شده بود....مو هام رو محکم پشتم گره زدم....یاد خاطره آشپزخونه افتادم...عجیب دلم تنگ اون بوی تلخ بود...عجیب....
زانو هاو رو بغل کردم...از لحظه ورودم به تهران ....از مبلای کرم....از جلیقه رو پام...از چشمای عسلی تیز بین..از شب خونه مادر امین ....از دو قلو ها حرف زدم....از خستگی های رو حیم از آغوشش از هر چیزی که من رو به یاد اوون می ندازه....از توجحاتش حرف زدم...
بی وقفه برای کسایی حرف زدم که با هم بزرگترین مسائل رو رد کرده بودیم....برای سمیرا که چهره اش در هم می شد و بوسه که چهره در همش باز می شد....و من بغض کردم...به شب آخر رسیدم...و یه قطره اشک اومد رو گونه ام....این چشمه اشک خشک شده بود قبلا..ولی چند ساعت بود که همش می جوشید دقیق 48 ساعت....
بوسه بغلم کرد.... : گرفتار شدی باده؟؟؟.....
سمیرا عین مادری که بچه اش بزرگ شده باشه نگاهم می کرد... : باده...چرا فرار کردی؟؟...چرا نموندی حرف بزنی...؟؟؟
_راجع به چی؟؟!!!...از چی شاکیه سمیرا از اینکه من مانکنم...یا از اینکه ازدواج کردم...؟؟؟...از هر دوش؟؟!!!
_به نظر من از هیچ کدوم...
_دیگه با تحسین نگاهم نمی کرد...کسی چه می دونه من چی کشیدم....
_پشیمونی؟؟!!!
_نه..هر گز..تو که شاهدی من چه طور زندگی می کنم....من هر گز پام رو کج نگذاشتم...می تونستم از خیلی چیزا لذت ببرم نبردم....تنها خلاف من
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد