رمان های جدید

611 عضو

سیگارمه...
بوسه : و برای مردای ما و مردای شما اون لنگای همیشه لختت...که البته برای دل خودت بیرونه...تو زندگیت به غیر از این دو مورد شدید کسالت آوره....
_بوسهههههههههه؟؟؟!!!
خندید...خندیدم....
سمیرا : تو ...چرا توضیح ندادی؟؟
_سمیرا لذت نمی برم از زندگیم بگم....
_وقتی کسی انقدر مهمه که تو دوباره این طور بهم می ریزی باید توضیح بدی...
_برام مهم نیست...
دستش رو تو هوا تکون داد : من رو نمی تونی خر کنی..خودت رو شاید..ولی من رو؟؟!!!....هر گز!!!!!..من این نگاه رو این هیجان کلام رو هیچ وقت نشنیده بودم ازت...باده تو اومدی این جا یه دختر بچه بودی..جلو چشم من رشد کردی...بالیدی...شکوفا شدی...ساختی...تو اینجا..جلو چشم من همه چیزت رو از نو ساختی...باده بودی...باده اورهون شدی..خانوم مهندس شدی..معروف شدی....پس نمی تونی بگی..این آدم برات مهم نیست..که اگه مهم نبود این محبت های لایتش این طور به چشمت نمی یومد...تویی که مردها برات جواهرات گرون قیمت می فرستادن...می خواستن با هواپیمای شخصیشون ببرنت ناهار پاریس...شام مادرید....تو که این ها به چشمت نمی یومد..با ما میومدی..لب ساحل نسکافه می خوردی...یا اوون جواهرات رو پس می فرستادی..انگشتری که من و بهروز بهت هدیه تولدت می دادیم رو یه لحظه از خودت دور نمیکردی..تو باده..خود تو..تا محبتی برات خالصانه نباشه..تا آدمی به هر دلیلی جذبت نکنه نمی بینیش...پس نگو این آدم برات مهم نیست...
بوسه : حق با سمیرا است تو مگه کم کشیدی ...پس این آدم انقدر برات مهم هست که به خاطر اینکه ازش رنجیدی برگشتی به اینجا..وگرنه کارت رو ادامه می دادی..اونم تو که اگه دستت رو هم ببرن ..کارت نصفه نمی مونه..
...حرفاشون برای خودم هم تازگی داشت...نداشت؟؟....
_من برگشتم چون...دلتنگ بودم...
سمیرا : ما نمی گیم نبودی...ببین این حرفا رو اگه..اوون یکی پسره اسمش چی بود؟؟!!
_بردیا؟؟!!!
_آهان آره همون اگه بهت میگفت..می گفتی به جهنم به کارت ادامه می دادی...با خودت رو راست باش....
...رک...صادق...رو راست...بودم؟؟...نبودم؟؟!!!.....
رو زمین دراز کشیدم... : سمیرا..من...
_تو هم آدمی...چرا می خوای بگی نیستی؟؟
_خفه شو بوسه...
_راست میگم به جون خودم...من نمی گم مثل من باش...اما مثل این راهبه باش...سمیرا هم شوهر کرد تو موندی خره؟؟!!!
سمیرا کوسن رو پرت کرد بهش: من چمه؟؟!!!
من : من ازدواج کردم..پس ترشیده حساب نمی شم...
اخم هر دوشون رفت تو هم دو تایی با هم :ببند...!!!!
من : بابت همین ازدواج هم...
دیگه ادامه ندادم...دلخور بودم از امین..اما شدید هم جای خالیش احساس می شد...
بوسه : تو همیشه تو هر مقطعی بهترین تصمیم رو گرفتی الانم خوب کردی اومدی...این جوری هم اوون شازده محک می خوره...دارم از

1400/06/23 16:05

فضولی می میرم بدونم چه شکلیه...چه تیپی...اخه ما این جا هیچ *** رو نتونستیم به ریش تو ببندیم...
سمیرا که همیشه قیافه جدی داشت برای اولین بار از چشماش فضولی می بارید : یا من؟؟...خدا از فضولی دارم به دو نیم می شم....
...دیگه مگه من و بوسه تونستیم خودمون رو جمع کنیم....

صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدیم...ساعت 12 بود....ساعت 7 ما خوابیده بودیم...رو همون قالیچه...رو کوسنها سه تایی زیر یه پتو...بچه ها زیر لب غر غر می کردن..که خفه کن تلفن رو...بلند شدم...نارین بود که کی می رم تمرین؟؟...خبر بازگشتم رو هاکان بهش داده بود...بچه ها با موهای ژولیده و چشمای ورم کرده از زیر پتو در اومدن...به ترتیب دوش گرفتیم...لباس پوشیدیم یه قهوه زدیم...با هم زدیم بیرون تو یه فست فود همبرگر خوردیم و تا تونستیم خرید کردیم...سمیرا هم که معتقد بود شوهر و بچه که نداره ..انقدر وله....دلمون برای دریا تنگ شد..زودتر از موعد از مهد برش داشتیم...بوسه رفت خونه...فردا باید از صبح زود می رفت عکاسی...با سمیرا تو خونه برای بهروز شام درست کردیم....من خوشبخت بودم..که این جا بودم...دریا یه لحظه هم پای سمیرا رو ول نمی کرد...من فردا باید می رفتم تمرین...بعد از ظهر سمیرا هم تو یه جلسه دفاع از حقوق زن باید شرکت می کرد....
من..اما شادتر بودم....سمیرا مثل همیشه هم درد بود....اما دلتنگ هم بودم.....
دنیز زنگ زد...گفت بعد شام یه سر میاد با هم حرف بزنیم..100% راجع به پروزه و شرکت بود....



بعد از شام..دنیز اومد...براش قهوه آوردم...تو خونه من بودیم...رو کاناپه چهار زانو نشسته بودم و داشتم دنیز رو نگاه می کردم....
دنیز : خستگیت در رفت؟؟
_کنایه می زنی؟
_عقلت کم شده...چه کنایه ای؟!!
_ضرر زدم بهتون...ول کردم پروژه رو اومدم...
_تو به اونش کار نداشته باش..این مشکل رو من و هاکان حل می کنیم...فقط تو به من بگو..می خوای برگردی ایران یا نه؟؟..هر چند سمیرا و بوسه بشنون این سئوال رو مطرح کردم سرم به باد می ره...
_برگردم؟؟؟!!
_باده...خیلی خوب می دونی دارم راجع به چی حرف می زنم...
سرم رو به ریشه های آویزون از سر آستینم گرم کردم....
_اونا تو رو می خوان باده....بحث هم باهاشون فایده نداره....
...دلم تو سینه ام شروع به تپیدن کرد..چرا دنیز قسطی خبر می دا؟؟...یعنی دنبالمه...یعنی؟؟!!
تلفن دنیز زنگ زد...برش داشت و اشاره کرد که ساکت باشم...تمام شاخکام رو تیز کرد....
_الو.....
...انگلیسی حرف زدن دنیز فقط یه دلیل می تونست داشته باشه...ضربان قلبم انقد رفته بود بالا که از شدت صداش نمی تونستم فضولی کنم....
_امین...از دیروز تا حالا این بار 10 که دارم برات توضیح می دم . هر بار هم تو بیشتر عصبانی می شی...شرایط کار برای مهندس ما

1400/06/23 16:05

محیا نبوده..استعفا داده..ما براتون یه مهندس دیگه می فرستیم یا کلا با پر داخت غرامتتون از کار کناره گیری می کنیم..
...پس زنگ زده...اونم 10 بار...حتی اگه دنیز اغراق هم بکنه....دسته مبل رو تو مشتم رفتم...
_این حرکت غیر حرفه ایه که شما اصرار به خانوم اورهون دارید..شما قراردادتون با شرکت آک یورکه نه با شخص خانوم مهندس...
بقیه بحث رو نمی شنیدم...پس می خواست با هام حرف بزنه....از چی..از پروژه؟؟....یعنی می خواست از حرفاش عقب نشینی کنه؟؟....
چه قدر تو افکار خودم غرق بودم نمی دونم که فشار دست دنیز به سر شونم من رو متوجه خودش کرد : باده کجایی؟؟؟...
سرم رو بالا گرفتم نگاهش کردم ...
دنیز چند لحظه به چشمام زل زد ...لبخند کوچیکی زد : یه دیوونه یه سنگ تو چاه می ندازه 10 تا عاقل نمی تونن درش بیارن...
با انگشت خودم رو نشون دادم : با منی؟؟؟!!!
_نه...فدات شم به خودت نگیر تو همه کارات درسته...آخه چرا یه کاری می کنی که نگاهت به اندازه صدای اوون بنده خدا پر از التهاب و نگرانی بشه....
...دلم ریخت پایین خواستم چیزی بگم که دستش رو رو بینی خودش گذاشت : هیچی نگو....دیروز تو رو که رسوندم خونه...تو ماشین بهم زنگ زد...داغون بود....صداش پر از نگرانی و التهاب بود...دنباله تو میگشت....استعفات رو که برای بردیا سند کردی نگفتی کجا می ری...
_خوب...برای چی بگم؟؟...اومدم خونم دیگه...
_مسئله اینجاست که تو خودت هم نمی دونی حست چیه؟؟...اسما اومدی خونت اما رسما دلت و ذهنت به جای دیگه ای پر می کشه....نمی دونی چه طور نفس کشید وقتی گفتم داری تو خونت استراحت می کنی...تو دختر عاقلی هستی باده...من نمی دونم چرا این کار رو کردی...چرا فکر کردی دیگه اون جا نباشی بهتره....الانم منظورم به مهندس باده اورهون نیست که فکر کنی دردم درد کاره...منظورم به باده هستش که رفیقمه..از دوست دخترم بهم نزدیک تره....من تا تهش پشتتم....چون تو تا تهش پشت ما بودی...هنوزم هستی..ما خانوادگی به تو مدیونیم...یه جورایی ..اصلا ولش کن..بشین فکر کن..رو راست..بیا بگو..فقط حست رو بگو...من خودم می دونم بقیه اش رو چی کار کنم....
..دستش رو تو دستم فشردم...
دنیز : می دونی...ازش خوشم اومده...مرده..خیلی محکمه و با نفوذ...همیشه خواستم کسی که پیشته یکی باشه که بتونه در کنار تو حرکت کنه..تو از ش جلو نزنی....من دلم می خواست تو عروسمون بمونی...
_ای بابا دنیز...
_می دونم گذشته رفته..می دونم از پای بست....اصلا ولش کن biblo یکم خوش بگذرون...تا من ببینم آقا چند مرده حلاجه....

کنار پنجره ایستادم به حرکت ماشین ها نگاه کردم...تو دلم یه پروانه کوچولو بال بال می زد...اما در کنارش یه صدا بود که من رو متهم می کردو به جفت چشم قرمز که عین یه

1400/06/23 16:05

گناهکار با من برخوردمی کرد...رو بخار شیشه نوشتم امین....چند لحظه نگاهش کردم . بعد خطش زدم....دلم خیلی شکسته بود خیلی.....
ائن شب خیلی زود خوابیدم...فردا تمرین داشتیم....صبح بارو بندیلم رو جمع کردم . رفتم به سالن بزرگی که برای برنامه مد در نظر گرفته شده بود....نارین کلی ابراز دلتنگی کرد...دوستان دیگه ام هم همینطور...باید لباسی که برام در نظر گرفته شده بود و طبق سایز بندی قبلیم دوخته شده بود رو کمی تنگش می کردن....از هر دو لباسی که باید تنم می کردم خیلی خوشم اومد....با لباس ساده ای....شو رو افتاح می کردم و بعد با یه لباس بی نظیر اختتام...این مراسم برای کمک به کودکان کار بود و من بسیار خوشحال از حضور درش...این لباسها رو به زنان ثروتمند می فروختیم تا بتونیم برای این بچه ها جایی برای تحصیل درست کنیم...
نارین : قبل از شو...با خبرنگارها مصاحبه مب کنی....
_ای بابا چرا من؟؟!! تو که می دونی سئوالا هول چه محوری می شه اون وقت....
_می دونم اما تو چهره شو هستی..رو بروشورها هم اسم و چهره تو هستش...نصف بیشتر پولی که از پارتی بعد از شو قراره جمع شه از جیبه مردایی می ره که دنبالتن....
_در حقیقت مردایی که می خوان خود شیرینی کنن رو تیغ می زنیم..خوبه خوبه راضیم از خودمون....
...لا اقل این مردها مثل ریگ پول خرج می کردن...هیچ کدومشون براشون مهم نبودکه من قبلا ازدواج کردم...اونا یه هیکل خوشگل و یه زن معروف می دیدن ....خوب وقتی انقدر عقلشون کم بود..ما هم پولشون رو لا اقل صرف یه امور بدرد بخور می کردیم...به جایی که بر نمی خورد...



برای تمرین سعی می کردیم خودمون رو با موسیفی همراه کنیم...همه چیز به ثانیه ها بستگی داره تو این کار...اگر یک نفر اشتباه کنه تمام نظم بهم می خوره...من برای اختتام شو بیشتر از همه باید روی استیج می موندم و دلیلش لباس دنباله دار و البته صحنه آرایی هم بود...گریمورمون رو سالها بود باهاش کار می کردم...و اونم به صورت من آشنایی داشت...بین مانکن ها دختری بود اهل عراق که برای اولین بار می خواست رو صحنه بره و به شدت استرس داشت 18 ساله بود...یاد خودم افتادم درسته که من 21 سالگی شروع کردم و خیلی زود هم معروف شدم..اما خیلی خوب می دونستم الان جه حالی داره لرزیدن زانو های خودم رو هرگز یادم نمی ره....بهش لبخند زدم و به سمتش رفتم : به هیچ کدوم از آدمهایی که اطرافتن نگاه نکن...تو زیبایی و به همین خاطره هم تو رو صحنه ای..اما اونا اون پایینن...
لبخند خوشگلی بهم زد : کاش یه روز بتونم مثل شما باشم...
دستم رو به پشتش گذاشتم : می شی ...شک نکن...من کم کم باز نشسته می شم...جوون زیبایی مثل شما باید جای من رو بگیره....
به چشمای مشکی خیسش نگاه

1400/06/23 16:05

کردم...من و اونها 8 سال دشمن هم بودیم.....حالا تو یه کشور ثالث رو به روی هم ایستاده بودیم... برای هم آرزوی موفقیت می کردیم...دنیای غریبی بود...
فردا شب شو بود جمعه بود...با بچه ها خونه سمیرا جمع بودیم ....بعد از مدتها باید رو صحنه می رفتم...هیجان داشتم....هاکان و بهروز و دنیز..همراه با روزگار داشتن راجع به بازی فوتبال امشب کل کل می کردن..موگه طرفدار تیم مقابل بود و دنیز هم سر به سرش میگذاشت که زن رو چه به فوتبال....
سمیرا : زن در همه چیز اجازه دخالت داره....من فوتبال دوست ندارم اما می شم طرفدار تیم گالاتاسارای تا دهنه تو بسته بشه دنیز....گروه دخترا و پسرا تشکیل دادیم و با سرو صدا شروع به کل کل کردیم...من اما شدید استرس داشتم و دلم یه جورایی پی تهران بود...پی غروبای جمعه...پی..خوب پی همسایه رو به روم....
وقتی گالاتاسارای یه گل به تیم فنر باغچه زد..پسرا فسشون خوابیدو ما تو هوا سیر می کردیم....در ترکیه مردم به شدت فناتیک طرفدار تیم های فوتبالشون هستن...من اما در ظاهر پیش بچه ها بودم..باطنا جایی بودم با 2000 کیلومتر فاصله..تو شهری که الان مردمش برای گذران وقت خونه همدیگه مهمونی می رفتن...تجریشش غلغله بود....من در اوون 9 سال دوری شاید 3 بار هم یاد ایران نکرده بودم اما تو این چند روز همه حواسم به اوون جا بود هر چند درد ، درد تهران نبود..
ها کان : باده ..تو خودتی...
_یه کم به فکر فردام....
دنیز : خنده داره نکنه استرس داری؟؟
_اوهوم...
بهروز : لوس شدی....دختر تو یه روزایی تو سه جای مختلف رو صحنه می رفتی....
_یادم رفته می ترسم سوتی بدم...
بوسه : تو دنباله یه بهانه ای برای استرس کشیدن..تو بهترینی خودت هم این رو می دونی....فقط داری خودت رو اذیت می کنی...
دنیز مرتبا به خاطر تلفنش بلند می شد و می نشست...پی چی بود نمی دونم....به من نگاه می کرد و چشمک می زد..از بعد از اوون شب خونه من خیلی با هم صحبت نکرده بودیم..هر بار که خواستم بحث رو به ایران بکشونم با ییه حرکت حرفه ای بحث رو می پیچوند و من تو بی خبری بود . دلتنگ..اما به روی مبارکم هم نمی یاوردم.....

شب باید زود می خوابیدم تا صورتم پف نداشته باشه..یه کاسه سوپ سبزی جات کم نمک خوردم...و خوابیدم...
صبح صورتم رو با ماسک جوونه گندم و ماست شستم...چای کیسه ای رو خیس کردم گذاشتم خنک شد روی چشمام گذاشتم تا پلکم خسته نباشه...این رو همه مدل ها انجام می دن....
ساعت 8 شو شروع می شد و من باید 4 اونجا می بودم....یو گا کار کردم و سعی می کردم هر کاری بکنم تا صورتم افتاده و خسته نباشه....
پشت صحنه مثل همیشه غلغله بود...بچه ها هم قرار بود بیان و من خیلی بابت این مسئله خوشحال بودم..چشم تو چشم شدن باهاشون سر

1400/06/23 16:05

حال و شادم میکرد....
رو صندلی نشستم زیر دست گریمور...و در عین حال کتاب می خوندم....زندگی یه مدل بیشترش رو صندلی گریم و البته تو هواپیما می گذشت به همین خاطر ما تو سرو صدا هم کتاب می خوندیم...موسیقی گوش می کردیم و حتی من زیر سشوار درس هم می خوندم...گاهی جزوه ها رو سمیرا یا بوسه ی خوندن...صدای خودشون رو برام ضبط می کردن تا تو هواپیما که مثلا صبح به لندن می رفتم..می رفتم رو صحنه و شب بر میگشتم گوش کنم....
مو هام برای لباس اول محکم پشتم بسته می شد...و بعد یه کلاه ظریف روی سرم قرار میگرفت...یه پیراهن کوتاه مخمل قرمز دکلته هم می پوشیدم...لباس ساده و شیکی بود بر اساس لباس های زنان پاریس در سالهای 1940....
با موسیقی زیابیی از فرانسه باید رو صحنه می رفتم...هیجان زده بودم...بغل دستیم مانکنی بود اهل روسیه..مرتبا دعا می کرد....و صلیب می کشید....دستیار کارگردان...دستیار لباس تمام مدت در حال دویدن بودن..مردم کم کم داشتن جمع می شدن و همه چیز به نظر شلوغ می ومد اما من تو اون بلبشو یه گوشه کتاب می خوندم....
دستیار صحنه سبد گل بسیار زیبایی برام آورد که هیچ کارتی روش نبود....عجیب بود که به نظرم به جای بوی گل...بوی یه ادکلن تلخ رو می داد....
توهم زدی باده..چند وقته بد جور توهم زدی....گلهای زیبایی بودن..اما دستیار صحنه هم نمی دونست که از طرف کیه فقط می دونست که پیک به نام من آوردتش....گل ها رو بوییدم عجیب بهم آرامش می داد...هر چند اصلا نمی دونستم از طرف کیه.....لباسم رو به کمک دستیار طراح پوشیدم و عطرم رو رو خودم خالی کردم...10 دقیقه دیگه باید می رفتم روی صحنه...همه می دویدن...دسته جمعی رو دور تند بودن...من اما استرسم رفته بود..اون سبد گل چه حکمتی داشت نمی دوم اما عجیب اوون بوی تلخ آشناش حالم رو خوب کرده بود.....

خوشحال بودم که کنفرانس مطبوعاتی به بعد از شو موکول شده بود چون حوصله سئوال و جواب های این خبرنگارهای سمج رو نداشتم....دستیار صحنه فریاد می زد: یه دقیقه آخر...باده با علامت من می ری رو صحنه...و من دقیقا پشت صحنه ایستادم . به مانکنها نگاه کردم که می دویدن....کسی که مانکنهای خونسرد و اخم آلود رو صحنه رو می بینی احتمالا اصلا تصور هم چین بلبشویی رو پشت صحنه نداره.....
دستیار صحنه : باده تا 10 می شمارم...می ری رو صحنه...نفس عمیق کشیدم...دستم رو تکون دادم...برای بچه ها...و حالت سرد و جدی همیشه ام رو به خودم گرفتم....با موسیقی ظریف پاریسی پام رو صحنه گذاشتم...ورودم مصادف شد با تشویق بلند اطرافیان....محکم...بدون توجه به اطراف استیج رو طی می کردم...من همیشه طوری عطر می زدم که بوی خودم فقط به مشامم برسه..اما عجیب اون بوی سبد گلها به

1400/06/23 16:05

بینیم چسبیده بود..هر چه که بود...داشت مستم می کرد...تو ردیف اول...بچه ها نشسته بودن..با لذت تما شام می کردن...بی توجه به انتهای استیج رفتم...از کنار چشم نگاهی به دوربینها انداختم این نگاه تاثیر گذار می شد تو عکسا..سرم رو بالاتر از حدش بالا گرفتم...و فلاش دوربینها تقریبا داشت کورم می کرد....دستم رو از کمرم برداشتم با عشوه سردی که خاص خودم بود چرخیدم...چرخیدم و یک لحظه احساس کردم زیر پام خالی شد...من تو ردیف اول دقیقا رو به روی بچه ها این ور استیج یه جفت چشم عسلی آشنا دیدم؟؟؟؟!!!!!!!..من چم شده بود...دچار توهم شده بودم..حالم خیلی بد بود..اما برای خراب نکردن صحنه نه تو صورتم تاثیری دادم نه می تونستم دوباره نگاه کنم....این همه زحمتهای بچه ها رو هدر می داد...قلبم به قدری با صدا می زد که صدای تشویق مردم رو نمی شنیدم..قبل از رفتن به پشت صحنه 10 ثانیه ایستادم تا هم لباس بیشتر دیده بشه و هم تشویق مردم تموم شه از 1.30 رو استیج سی ثانیه آخرش یه جهنم واقعی بود..از استیج که اومدم پایین مانکن بعد از من رفت و من دستم رو به دیوار گرفتم...دستیار صحنه به پشتم زد : عالیییی..بودی باده بهت افتخار می کنم...و من خالی بودم...چه قدر این دلتنگی به من فشار آورده بود که این طور باید توهم می زدم خدا عالمه....
نارین : توچرا رنگت مثله گچه؟؟....بعد فریاد زد...یه آب می خوام برای باده....بادیگارد صحنه یه بطری آب داد دستم سر کشیدم...حالم خوش نبود...
نارین : باده...خیلی وقته رو صحنه نبودی...خسته شدی...بچه ها یکی یه چیز شیرین بیاره...
...من بی توجه به شلوغی های اطرافم بازهم سبد گل رو بو کشیدم..نه...این امکان نداره...یعنی...نه بابا..اینا همش یه توهم مسخره است...
گریمور داشت آرایشم رو برای لباس اختتامیه که باید برای پارتی بعد از شو هم رو تنم می موند و در ضمن بیشترین قیمت رو هم در بین لباس ها داشت آماده می کرد...مو هام رو داشت یه شینیون خیلی شلوغ می کرد...من تو این دنیا نبودم...خدای من...خوب مگه فقط امین چشماش عسلیه...عین یه عروسک کوکی بعد از تموم شدن آرایشم بلندم کردن....یه پیراهن دکلته..تماما ار حریر...به اندازه یه مغازه توش حریر به کار رفته بود به رنگ نباتی....دور گردنم از همون حریر یه بند بلند بسته می شد که به دنباله لباس می رسید..لباس عین یه رو یا بود...یه چاک خیلی بلند داشت که پای راستم کامل بیرون بود..اما این پا در حقیقت بین یک عالمه لایه های حریر بود و فقط زمانی که باد می خورد و البته موقع حرکت سریع معلوم می شد..دستکش های تا آرنج گیپور سفیذ هم ضمیمه اش بود....آخرین مانکن الان رو صحنه بود من فقط دعا میکردم دوباره دچار اوون توهم نشم و برای

1400/06/23 16:05

جلوگیری از هر گونه توهم هم تصمیم گرفتم هیچ *** رو نگاه نکنم....از بالای صجنه با یه زنجیر یه چیزی شبیه به در قصرهای قدیمی اومد اول صحنه...یه موسیقی نسبتا پر از ملودی های ظریف که همراه اوون غباری که قرار بود به صحنه بدن تا فضای مه رو ایجاد کنه و این که هم جا تاریک باشه و یه نور سفید روی من بیفته تا من بتونم شو اجرا کنم...یه فضای فانتزی شبیه به داستان دیو و دلبر و ایجاد می کرد....
دستیار صحنه : باده...با علامت دست من...برو رو صحنه....تو بهترینی....
و من به دستش نگاه کردم که از بالا به پایین اومد : شو ت رو آغاز کن... و با ورود من موسیقی زیبایی آغاز شد.من از اون در رد شدم...انگار از روی مه و غبار رد می شدم...با پا هام دامن رو به کنار می زدم تا رقص حریرها در بین اوون مه بیشتر دیده بشه....آروم و مسلط به سمت جلو استیج رفتم مثل همیشه حرکتام سرد و خشن نبود ...به نرمی و لطافت لباسی بود که به تنم کرده بودم...به جلو صحنه رسیدم...جلوی فلشهای دیوانه وار دوربین قرار گرفتم..دستم رو آرام روی هوا تکون دادم..از پایین صحنه بادی به داخل صحنه داده شد که حریرها به پرواز در اومدن و پای راست من کامل بیرون اومد...صدای تشویق بلند حضار که بلند شد فهمیدم که شو خیلی خوب بوده...لبخند آرومی از موفقیت خودم زدم....براوو های اطرافم رو می شنیدم...اما هیچ جایی رو از ترسم نگاه نمی کردم....چرخیدم که برم ...سرم رو به سمت عکاسا برگردوندم و یه لبخند ظریف زدم....و با تشویق بسیار زیادی به پشت صحنه برگشتم...و پشت صحنه عین عروسک از بغل این به بغل اوون یکی فرستاده می شدم...
نارین که اشکش رو پا ک می کرد و عمر دوست داشتنی من..پیر مرد جذاب من : تو...بی نظیری...چه قدر دوست دارم اوون روزی رو که پا به دفترم گذاشتی...و من سبک بودم به خاطر یه اجرای خوب و سنگین بودم..از یه دلتنگی بی نظیر...شاید اگر امین واقعا این جا بود و این شو رو می دید..متوجه می شد که مدل بودن...کار ساده ای نیست...آهی از ته دلم کشیدم...
دلم می خواست می رفتم پیش بچه ها اما مجبور بودم تا چندین مرحله رو رد کنم...یه لیوان بزرگ چای خوردم تا برم به جنگ با خبر نگارایی که همه حرفشون ازدواج سابقم بود و البته ثروتمندانی که باید امشب سر کیسشون رو برای کودکان شل می کردن.....
دستم دور دست طراح به روی استیج رفتیم به مردم تعظیم کردیم..برای سمیرا که تو دیدم بود چشمک زدم و به پشت صحنه برگشتیم....
و دست دور بازوی عمر به سمت سالن رفتم...خبر نگارها داشتن جایگزین می شدن..نارین...مسئول مالی..طراح لباس هم اوون جا نشسته بودن... و فقط صندلی من خالی بود و من با صدای تشویق نشستم رو صندلیم...براشون از هدفمون گفتم از انجمن از

1400/06/23 16:05

لباسها از دلایلم برای کم پیدا بودن...بحث که به ازدواجم رسید جواب من یه چیز تکراری بو د: من در مورد زندگی خصوصیم حرف نمی زنم..خیلی خسته ام دوستان ادامه می دن و بعد از صندلی بلند شدم...سرم به اندازه یه کوه سنگین بود آخ امین آخ....تو با من چه کردی که همه جا بوی عطرت و نگاهت رو می بینم....
به سمت سالنی که مدعوین بودن به راه افتادم تا پیش بچه ها یکم انرژی جمع کنم....تو سالن دوره شدم با یه عالمه آدم..یه عالمه تبریک...سعی می کردم لبخند بزنم....
که چیزی باعث شد تا چند ثانیه قلبم نزنه.... کنار دیوار....مردی تو کت شلوار رسمی مشکی..با موهای بلند..جذاب تر از هر زمانی.....تکیه داده بود به دیوار..درست مثل همون شب تو تهران .....منتظر نگاهم می کرد....
تنم می لرزید....من زل زدم به.. همون دو چشم عسلی تو سالن. شو...همون چشمای عسلی تمام این چند وقت..همون چشمای عسلی پر از برق تحسین که اصلا شبیه اون نگاه خسته و قرمز شب آخر نبود...محو بودم...حل بودم...عصبانی هم بودم...دلتنگ که خوب بیشتر از هرچیزی بودم...اما اگر می خواستم صادق باشم..بیش از هر چیز من به دنباله این نگاه براق بود.... لبخندی زد تا این محوی من رو بیشتر کنه...کلافگی نگاهش رو نمی تونست پنهان کنه....یه دستش کتش رو کمی بالا داده بود و توی جیبش بود و من به قدری محو بودم که هیچ چیز نه می دیم نه می شنیدم..چون این امکان نداشت....نفسهام داشت تند می شد و من داغی غریبی پشت گوشهام و گونه هام احساس می کردم...و هنوز هم این صحنه که پر از یه ژست زیبا بود رو باور نمی کردم...



دست آزادش رو جلو آورد از روی میز بلند رو به روش یه لیوان برداشت...اوون لبخند مخصوش رو واضح تر کرد..لیوان رو نزدیک صورتش آورد و کمی به سمت من آورد...یعنی به سلامتی تو...تو دلم غوغایی بود...جرعه ای از لیوانش رو فرو داد من هم سرم رو برای تایید این ژستش تکون دادم....خوب به روی خودش نمیاورد من هم همین طور..اما برای اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم...گوشه دامنم رو محکم به دستم گرفته بودم...سعی کردم حواسم به سخنرانی طول و دراز اطرافم باشه که از دور بچه ها رو دیدم که اومدن تو....بوسه و سمیرا شیک اومدن به سمتم : می تونیم چند لحظه وقتتون رو بگیریم؟؟...این دوتا چشون شده بود....
آروم پا به پاشون رفتم کمی جلو...سمیرا سرش رو نزدیک گوشم آورد : اون آقای خوشتیپان اون گوشه امین نه؟؟
...یک بار دیگه به اوون نقطه خیره شدم..پس واقعی بود..دیگران هم می دیدنش....
جواب ندادم اما از نگاهم همه چیز معلوم بود...
بوسه هینی گفت و دستش رو جلو دهنش گرفت از بین لبهاش : اوه...لا ...لا...می گم هر موقع نخواستیش بگو..ولی قبلش شمارش رو برام سیو کن...
سمیرا :ببند

1400/06/23 16:05

بوسه!!!!
خنده ام گرفته بود...سمیرا قیافه اش جدی بود....
من : سمیرا چرا این جوری نگاهش می کنی؟؟؟
_دارم مترش می کنم قناصی نداشته باشه...
داشتم از خنده می مردم...اما نمی شد...
تو همون هیر و ویر...نارین اومد..دستم رو گرفت تا با یکی از طرفدارام که مردی حدودا 30 ساله بود آشنام کنه..می گفت می شه خیلی خوب ازش پول گرفت...خواستم اعتراض کنم :biblo به خاطر بچه ها...تو کاری نکن..باده باش...همینم از سرش زیاده...همراه نارین به سمت چپ سالن می رفتیم که دوباره سرم رو بلند کردم...اطراف امین...دنیز بود..ای عامل نفوذی من که می دونم کاره توا...بهروز داشت باهاش می خندید..جلب انگار 100 ساله می شناستش...حتی روزگار و موگه هم بودن...سمیرا و بوسه اما تو جبهه قبلی بودن...قربونتون برم که من رو نمی فروشید....هاکان...هاکان مظلوم و دوست داشتنی من..این جا نبود...از ترس جماعت خبرنگار و عکاس..می ترسیدیم دوباره بشیم تیتر خبرها که آشتی کردیم..نگاه امین به من افتاد...صورتم رو برگردوندم....خوب..تا این جا اومدی..چرا جلو نمی یای آقای دکتر؟؟!!!
واقعا داشتم می بریدم..گیج شده بودم....انقدر که به همه لبخند زده بودم...عضله های اطراف دهنم درد می کرد....اما من..تمام هوش و حواسم جای دیگه ای بود....این که چرا جلو نمی یاد....با شروع شدن پارتی با صدای دی جی...من هم کمی فرصت استراحت پیدا کردم...رفتم پشت در تو تاریکی تا کمی نفس بکشم....بوی درختا رو نفس کشیدم...که یه صدای پا و پشت سرم یه گرمی حس کردم....یه صدای بم که زیباتر از هر نواییی بود...نزدیک بود..انقدر نزدیک که داغی نفسش پشت گردنم حس می شد...نچرخیدم...برنگشتم..در کنار تمام اون دلتنگی ها خوب...دلخوری هم بود....
همه تنم گوش بودم...که بشنوم....
_امروز بی نظیر بودی...البته گفتن من خیلی هم فایده نداره از عصری بیش از 1000 بار شنیدی...
...این چشم عسلی دلخور چه می دونست که من تو این 7-8 سال چه قدر شنیده بودم...این جمله رو..اما فقط می خواستم تو این حیاط پشتی خلوت تاریک..تو شهری که هر دو به نحوی متعلق بهش نبودیم..تو این بوی کاج...تو این سرمای نم دار..فقط و فقط به فارسی با این صدای بم بشنوم که بی نظیرم که من کار بدی نمی کنم...که من باده ام....هستم....
_می دونم حتی دوست نداری نگاهم کنی..اما من امروز نگاهت کردم....بعد از چند روز بی خبری...بعد از اوون همه نگرانی...بعد از اون همه دلخوری....
...دلخوری...چی می گفت این؟؟....
_من تا تونستم نگاهت کردم....هر قدمت رو نگاه کردم..هر نبضت رو نفس کشیدم....
..تو دلم یه حس غریبی پر پر می زد...یه گنجشک کوچولو...یه جوجه خیس....
_اومدم..که نگاهت کنم...که بگم...کاش حرف می زدی..کاش می ذاشتی حرف بزنم....یه ایمیل استعفا...همین ؟؟...باده

1400/06/23 16:05

همین؟؟..اونم به بردیا....یه ایمیل پر فحش می فرستادی برای خودم بهتر از این بود که بردیا بیاد درم رو از جا بکنه..که من بگم باده است اومده بزنه تو گوشم..تا من رو از عذابی که به خاطر رفتارم دچارش بودم..خلاص کنه...
....پس می دونست حرفاش خوب نبوده....
_بیاد بگه که استعفا دادی...که کلید آپارتمانت پشت در خونه من بوده....که من رو داغون کنه..که من ندونم چی بگم..چه کار کنم...دست بندازم به هر جا....از اطلاعات فرودگاه با پارتی بازی آمارت رو در بیارم که دنیز.....نمی پرسم چرا..جوابش رو می دونم...بیش از هر چیزی هم دلخورم...
چرخیدم به سمتش...تو اوون تاریکی به چشماش زل زدم....لبخند محوی به لبش اومد : اگه بدونی چشمات چه قدر گستاخه...به خصوص وقتی براق می شی مچ بگیری...پشت این صورت سرد پر از کلاس...یه جفت چشم سیاه وحشی و گستاخ داری باده.....من از خودم دلخورم...از همه حس های اون شب کذایی...از همه حرفایی که زدم پشیمونم....
دلخوری ازم..نمی خوای برگردی؟؟..
_...
_نمی خوای به صدات مهمونم کنی؟؟..دلتنگم...به خدا داغونم....نگاهش کردم...به کلافگیش...به صورتش که خسته بود...یه لحظه اما اون حرفا...به ذهنم برگشت..اون چشمای قرمزش...
_این جا خونه منه..امین....
چشماش پر از بغض شد؟؟؟!!!...نمی دونم اما رنگش پرید....
دستی به موهاش کشید : می خوای عذابم بدی؟؟...حق داری....من به هر کاری که بکنی حق میدم..داری خانومی می کنی...که بدتر از اینا رفتار نمی کنی....اما..اما....
...من داشتم کم میاوردم...داشتم به زور با خودم مبارزه می کردم که بغلش نکنم....که لمسش نکنم...من هم آدم بودم....من هم احساس داشتم....سمیرا حق داشت..اگه من به این آدم حسی نداشتم...پس این همه دلتنگی چی بود...
با من من : من باید برم این پارتی برای انجمن خیلی مهمه....
خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت..سرش رو به گوشم نزدیک کرد...این مرد اگه می دونست چه طور دست و پام رو گم می کنم وقتی نفسش به من می خوره..
_باده..من تا ته همه چیز هستم...تا ته این که بدونی خونت در حقیقت کجاست...من می دونم که باید از دلت در بیارم...من می دونم که راهم طولانی یه.....
برگشتم و بهش نگاه کردم ...
_کمکم بکنی...یا نه...حتی اگه امروز فهمیده باشم که تو از هر زمان دیگه ای غیر قابل دسترس تری....که تو اگه تو تهران یه خانو م مهندس موفق و باهوشی..این جا...زندگیت ابعادش بیشتره...اما...من امین پاکدل...بهت اثبات می کنم که هیچ چیزی به اندازه این چشمای مشکی..هیچ چیز به اندازه اون خانوم مهندسی که سه شبانه روز سرش تو نقشه هاست تا برسه...اون دختر باهوش ..اون دختر مقاوم...حساس..این پری حریر پوش...برام مهم نیست....
بازوم رو رها کرد و من تقریبا شلیک شدم تو سالن....اینجا

1400/06/23 16:05

بهتر بود به خاطر تاریکی کسی التهابم رو و به خاطر صدای بالا کسی....ضربان قلبم رو نمی شنید....[/SIZE]



تو دلم یه لرزش خفیف بود..تو دماغم یه بوی آشنا...حسم اما برای خودم هم غریبه بود...وارد سالن که شدم همه به جز هاکان دور یه میز جمع بودن..نزدیکشون شدم..پشت سرم امین اومد...لبخندی که بینشون با دنیز رد و بدل شد رو تو هوا زدم....زیر لب به دنیز گفتم...یکی طلبت..سرش رو آورد نزدیکم : نه که خیلی ناراحتی...
سرم داشت منگ می شد...امین آروم کنار ما ایستاده بود..
بوسه : خیلی خوش اومدید..دستش رو دراز کرد..امین خیلی جدی باهاش دست داد : ممنونم...
_من بوسه هستم..دوست و عکاس باده..
امین خیلی زیبا سرش رو تکون داد : خوشبختم خانوم...
سمیرا هم خودش رو معرفی کرد...امین با سمیرا خیلی نزدیک تر برخورد کرد..از بس که زبل بود.....
دنیز و امین تو اوون هیر و ویر با بهروز داشتن بحث سیاست های آمریکا تو خاوردمیانه رو می ردن..میون عربده های دی جی بلغاری که آهنگهای آمریکایی میذاشت...بحث به جایی نبود...من از این میز به اوون میز می رفتم تا قانع کنم ملتی رو که دست تو جیبشون کنن....

با اصرار نارین رفتم پشت تیربون ..صحبت نکردم..سخنران نبودم که بخوام کسی رو تحت تاثیر قرار بدم...
نارین اعلام کرد که لباس اختتامیه من به قیمت نجومی از طرف کسی خریداری شده و به خودم اهدا شده..دنباله این آدم بودم که باشنیدن اسم امین و کله هایی که با اشاره نارین به سمتش چرخید علنا جا خوردم...این عقلم داشت؟؟..با این پول تو ایران می شد یه ماشین لوکس خرید....یا یه آپارتمان فسقلی تو مرکز شهر...درسته که برای خیریه بود..اما خیلی بود....
امین با لبخند به چشمای منتظر اطرافش نگاه انداخت...به رسم دیرینه رفتم کنارش..باهاش دست دادم..دستای سردم رو بین دستای داغش گرفت...کنارش ایستادم یک عالمه عکس از مون گرفته شد...بهش نگاه هم نکردم...هیچ توصیفی برای این کارش نداشتم...بدم اومده بود؟؟..خوب البته که نه....
این اولین عکسی بود که ما در کنار هم انداختیم....
مراسم داشت کم کم تموم می شد....دنیز اومد کنارم..انگشت شصتش رو به نشانه پیروز ی بالا آورد : مانور امین عالی بود..یک هیچ جلو افتاد....
_دنیز ...!!!!
_بله...جانم...؟؟!! خندید..
سرم رو چرخوندم...رفتم به سمت آقایی که یکی از بیشترین کمک ها رو برای امشب کرده بود...کنارش ایستادم.....رو اوون کفشای پاشنه بلند کمرم داشت نصف می شد......غرق صحبت با این مرد آذربایجانی بودم که تو آنتالیا هتل داشت و داشت برای تابستون دعوتم میکرد که تو هتل 7 ستاره اش تابستون رو بگذرونم...حیف که امشب باید میزبان می بودم..من اون خونه ساحل کوچیکی که شریکی با سمیرا اینا خریده بودیم رو به

1400/06/23 16:05

یک ساعت بودن تو هتلش نمی فروختم...داشت روده درازی می کرد و من دستم رو چاک دامنم بود.....مردی با انگلیسی خوش لهجه ای..با اجازه ای به مرد آذری گفت...سرم رو که چرخوندم امین رو دیدم که چشماش کلافه بود..اما صورتش خوب جدی اما ساکت به نظر می رسید...مچ دستم رو آروم که کسی متوجه نشه گرفت..نمی شد از دستش بکشم بیرون بیشتر جلب توجه می کردیم...از بودن اون انگشتای قوی دور بازوی ظریفم یه حس زیبا بهم دست می داد...رفتیم کنار سالن...
امین : باده....
_بله؟؟!!
نگاهم کرد..داشت فکر می کرد چی بگه....
_خیلی سخته..خیلی...
_چی سخته؟؟!!....برای بار دومه که این جمله رو می گی...
بعد از جریان اون شبمون ..دیگه اول شخص شده بود برام...
_نمی دونم....
_بگذار بهت چیزی رو بگم امین..تو این لباس رو نباید می خریدی!!!
جا خورد اخماش رفت تو هم ترسناک می شد این جوری: چرا اون وقت؟؟!!
_من نیازی ندارم کسی بخواد پولش رو به رخم بکشه...
مچم رو فشار داد : چه به رخ کشیدنی؟؟!!..چی داری می گی تو؟؟!!!!!
_پس چرا همچین پولی رو بابتش پرداخت کردی؟؟..این پول به ریال خیلی می شه...
عصبانی تر شد : باده...این پول برای من ذره ای اهمیت نداره....من...من...
کلافه بود..اما مچ دستم رو هم رها نمی کرد...حرف دلم رو نگفته بودم...امین مرد بسیار ثروتمندی بود..خیلی بیشتر از خیلی از اینهایی که اینجا بودن....اما زندگیش طوری نبود که بخواد به رخ بکشه....بی انصافی کرده بودم..اما این تنها راهی بود که می شد مجبورش کرد..دلیلش رو بگه...
کمی اخم کرد ...
من: خوب؟؟!!
_من دلم نمی خواست این لباس رو *** دیگه ای ببره خونش...یا اینکه اون مردک هیز آذری که نمی فهمیدم الان داشت بهت چی می گفت بهت هدیه اش کنه..می خواستم خودم بهت بدمش...هر چند..خوب...خیلی هم ازش خوشم نمی یاد..خیلی یعنی زیادی امشب توش خوشگل شدی و خوب...خیلی...
سرش رو به سمت دیگه ای چرخوند ..تو دلم یه لرزش بود..این مرد حواسش به همه چیز بود.اما این راهش نبود..درسته که به خودم قول داده بودم تو راهی که در نظر گرفته کمکش نکنم تا ببینم چند مرده حلاجه اما به یه کمک کوچولو نیاز داشت..اگه باده مدل رو می خواست باید کمی از این تعصباتش کم می کرد..هر چند ..خوب..زیاد هم بد نبود..سمیرا اگه می شنید سرم رو می زد.....
_یه چند لحظه این جا صبر کن امین...
به سمت بچه ها رفتم و بعد نارین..اعلام کردم که مهمونی رو کمی زودتر ترک می کنم...به بچه ها گفتم بعدا توضیح می دم...باید به امین چیزی رو نشون بدم..بچه ها یکم سر به سرم گذاشتن....رفتم پشت صحنه..کاپشن و شلوار جینم رو پوشیدم موهام رو باز کردم و کلاه بافتنی رو رو سرم گذاشتم و سوییچ رو تو دستم گرفتم..به دنیز گفتم همراه امین به پارکینگ بیاد تا از

1400/06/23 16:05

در پشتی بتونیم بریم بیرون...امین تو اون پالتو شیکش ...تو پارکینگ ایستاده بود..کنارش نگه داشتم سوار شد..اخم داشت : این کارا برای چیه باده....
حر کت کردم..بیرون دونه های برف بود و خیابونها نسبتا خلوت ..
_باده با تو ام....
_می خوام یه چیزی بهت نشون بدم...رفتم به خیابون لوکسی تو بخش آسیایی استانبول...به ساختمون بلندی که عکسی بزرگ از من تو یه لباس طلایی..در حالی که باد موهام رو می برد..برای تبلیغ شامپو زده بودن...به عکسم اشاره کردم... : این منم امین..دستاش مشت بود..این لباس رو هم می خوای بخری؟؟؟..جوابم رو نداد...
به چند بیلبورد دیگه اشاره کردم...به مجله ای که تو ماشین داشتم...چشماش هی قرمز تر می شد...لب ساحل نگه داشتم و پیاده شدم....رو دریا مه رقیقی بود...از دهنم بخار بیرون میومد..برف ریزی می بارید...پل تنگه بسفر با چراغای ریز سبز آبیش مثل نگین می درخشید...امین توماشین به مجله دستش زل زده بود...و من کفشهای کتونیم رو نگاه می کردم...
از ماشین پیاده شد..مجله تو دستش بود....کنارم ایستاد..یه دونه برف رو مژه هاش نشست...

-زمانی که این کا رو شروع کردم..برای امرار معاش بود..گارسونی خسته ام میکرد..بوسه این کار رو برام جور کرد..مانکن کفش بودم..یکی از 1000 تا دختری که این کارهای دم دستی رو انجام می دن...
نفس عمیقی کشیدم..به کاپوت ماشین تکیه داده بود به دریا نگاه می کرد...
_هیچ وقت فکر هم چین شهرتی رو نمی کردم..اما این شهرت هیچ تاثیری رو زندگی من نداشت امین..برام یه زندگی راحت بی دغدغه مالی آورد..ولی این هم زیاد مهم نبود..من ناراحت نبودم که با اتوبوس جایی برم..من مهندس معمارم..با اون هم به این نقطه می رسیدم....من اینم امین...اوون عکسایی هستم که می بینی....اما تو اصل من رو هم دیدی..من به کسی رو نمی دم....چی برات سخته؟؟!! اصلا چرا سخته؟؟؟!!..نمی دونم...ولی بازهم می گم..اول راهی امین..امشب...باورم نمی شد بیای...فکر کردم اشتباه دیدم...من باده اورهونم...مدلم...و اورهونم امین..داشتی از ایران میومدی اینا رو می دونستی نه؟؟!!
کلمه اورهون بهمش ریخت..مجله تو دستش رو بیشتر فشار داد..تکیه اش رو از کاپوت ماشین برداشت رو به رو م ایستاد : خیلی سخته..بدونی دختری که...خیلی دو....یعنی برات خیلی مهمه یه زمانی برای ...برای *** دیگه ای بوده..متعلق به *** دیگه ای...
گفتنش هم براش سخت بود این رو از رگ پیشونی برجسته اش می فهمیدم.پوزخندی زدم : تعلق یعنی چی امین؟؟..چی برات به معنی تعلقه؟؟!!!من اگه همسرش نبودم...دوست دخترش بودم...اون وقت متعلق نبودم.؟؟!!
نفسش رو بیرون داد و چرخید به سمت دریا..جواب این سئوالا براش سخت بود...
_شاید بهتر بود..قبل از اومدن به استانبول

1400/06/23 16:05

خیلی چیزها رو برای خودت حل می کردی....
برگشت به سمتم...من..من واقعا این چشمای پر نفوذ رو دل تنگ بودم : دنیز می خواست من ..باده استانبول رو ببینم به همین خاطر گفت برای دیدن تو امشب بهترین وقته..وگرنه من همون یکشنبه این جا بودم....
اومد نزدیک تر...بازو هام رو تو دستاش گرفت : من 35 سالمه باده...اگه این جام خیلی چیزها رو با خودم حل کردم..من دنباله دلتنگی هام اومدم..دنباله چیزی که همه سلول های بدنم فریادش می زد....
....دلم می لرزید..تو این سرما..تو این مه...دلم می لرزید...بازوهام زیر دستاش داغ بودن....من تو این شهر که آدم رو شاعر می کرد...تو این معلقی بین شرق و غرب..دقیقا تو نقطه تلاقی دو دریا..دلم برای این مرد.باهوش و جذاب لرزید..در حالی که فشار دستاش هر چند نرم دور بازو هام نشانه حضور محکمش بود....

برف رو سرش نشسته بود..من کلاه داشتم اما اون رو سرش کمی برف نشسته بود...دستم رو بالا آوردم و آروم برف روی موهاش رو تکوندم..برای اولین بار انقدر طولانی بهم نزدیک بودیم..نفس داغش رو روی گونه ام احساس میکردم...دستم رو که خواستم پایین بیارم..تو هوا گرفتش..چشمای ملتهبش رو به دستام دوخت...کف هر دو دستم رو نزدیک صورتش برد..چشماش رو بست و بوسه طولانی به کف دستام زد...گرمای نفسش و تمام احساسی که با این بوسه به دستم منتقل کرد..لرزش دل و دینم رو بیشتر کرد...
سرش رو بالا آورد...صداش بم تر شده بود : یخ کردی ...دستات سردن..
دست هام رو دوباره کنار لباش برد..هر دوش رو بین یه دستش گرفته بود..نفس داغش رو به دستم ها کرد..قلبم داشت تند تند می زد....نگاهم کرد..انگار تو چشمام می خوند که تو چه حس عجیبی گیر کردم....
دستام رو موقتی رها کرد...زیپ کاپشنم رو بالا کشید : داری یخ می کنی..نو ک دماغتم قرمز شده...
جمله آخر رو با نگاه مهربونی گفت..برای سر پوش گذاشتن به اوون التهاب..دستم رو رو بینیم گذاشتم : شبیه دلقکا شدم نه ؟؟!!
_البته که نه...
دو باره دستام رو بین دستاش گرفت...زل زده بود به چشمام...و من فقط غرق اوون نگاه بودم..تو اون مردمکهای لرزون خودم رو میدیدم...خودم رو که چه رمیده دارم نگاهش می کنم....
آرام دستم رو از دستش بیرون آوردم و تو جیبم گذاشتم و تک سرفه ای کردم..این همه نزدیکی داشت هر دو مون رو اذیت می کرد....
بهش که انگار داشت دنباله بهانه ای برای حرف زدن می گشت نگاه کردم..
_ا..چیزه راستش رو بخوای من..خیلی گرسنمه....
نگاهش مهربون شد : خوب آخه چیزی نخوردی...بریم یه چیزی بخوریم...؟؟!!
_آخه تیپامون رو ببین..تو خیلی رسمی هستی..من یه آرایش مفصل دارم با کتونی....
نگاهی به تیپای لنگه به لنگمون انداخت و لبخند زد : مهم نیست..بریم یه جایی که یه غذای گرم بخوریم

1400/06/23 16:05

منم گرسنه ام....
دستم رو کردم تو جیبم تا سوییچ رو در بیارم..جایی رو می شناختم تو کوچه پس کوچه های خونه قدیمی من و سمیرا..بدون خبرنگار با هر تیپی هم که می رفتیم مهم نبود...
_اهل رفتن به یه جای خیلی دمه دستی هستی...
لبخند زد : البته...
..گاهی یادم می رفت موقعیت امین رو..من داشتم این پسرک لوکس شیک پوش رو می بردم پیش نیلگون...مهم نبود..اگر امین می خواست من رو بیشتر بشناسه پس باید بهش کمک می کردم...
با دست به ماشین اشاره کردم پس بریم.....

_این جا شهر زیباییه
_قبلا نیومده بودی؟
_یکی دو باری خیلی گذری...اما هیچ وقت به نظرم انقدر محسور کننده نیومده بود...
...برف پا ک کن رو روشن کردم.... : این جا شهر جادویی هستش...این جا تنها شهر دنیاست که سوار کشتی می شی..یه چایی به دستت می گیری و قبل از سرد شدن چاییت از قاره آسیا به اروپا می ری...این جا سنت و مدرنیته با هم ادغامن....
_زیبا توصیفش کردی..حالا تو سنتی یا مدرنیته..؟؟
...کمی فکر کردم...
_کمی از هر دوش...من سنتهایی برای خودم دارم...اما مدرن هم شدم..من عین اینجام..یه ظاهر اروپایی با یه باطن شرقی....

ماشین رو پارک کردم..باید کمی پیاده می رفتیم..پا به پای هم در سکوت رو سنگ فرشهای قرمز رنگی که بعضی جاهاش با پوشش نازکی از برف پوشیده شده بود راه رفتیم....چه زیبا بود این حضور گرم تو این کوچه هایی که من سالها تنهایی و گاهی با سمیرا طیش کرده بودم..نیلگون منبع آرامش من بود..سمیرا خیلی این جا نمی یومد..اما من این زن رو با این داستان زندگی عجیبش خیلی دوست داشتم..
به دری رسیدیم که تابلو نئون آبی ریزی بالاش بود..غذاهای خانگی خاله نیلگون...
با دست بهش اشاره کردم که بیاد..امین برای رد شدن از چارچوب این در چوبی خیلی خم شد...وارد رستوران کوچک چوبی شدیم..پر از بو های ادویه و صدای موسیقی عثمانی که با نور های مختلف در هم آمیخته شده بود...
کاپشنم رو در آوردم و به صندلی آویزون کردم..امین هم پالتوش رو در آورد برای اینجا یکم زیادی شیک بود..اما مگه مهم بود ؟؟...البته که نبود...رو صندلی نشست..در و دیوار رستوران پر از عکس زنان عثمانی بود...و همه جا از جنس چوب و مخمل بود....امین نگاهم کرد...شاید می خواست بپرسه ما این جا چه می کنیم...؟؟
لبخندی بهش زدم : این جا..خیلی حرفا برای زدن داره...غذاش هم عالیه..الان نیلگون صاحب رستوران هم که بیاد..می فهمی چرا این جا میومدم تو دوران دانشجویی.....
از دور زنی چاق با لپای قرمز..تو یه پیراهن آبی براق ما رو دید..نیلگون زیبای من...به سمتم اومد..پر سر و صدا به کنارم اومدم بغلم کرد..من این زن 50 ساله زیبا رو دوست داشتم...محکم بغلش کردم..با لهجه با مزه اش احوال پرسی کرد ازم..من

1400/06/23 16:05

دلتنگ این زن همیشه خندان بودم..با امین هم دست داد..هر چه می گفت رو برای امین ترجمه می کردم ..
_خوشگله..هیچ وقت با پسر ندیده بودمت...
_مهمونمه از ایران اومده...
_شوهرت رو که پست کردی رفت..هر چند من اون رو هم فقط از روزنامه ها می شناختم...ولیعهد اورهون رو آدم ول می کنه خل جان...
..خندیدم..مکالمه مون رو این بخشش رو سانسور کردم..فکر نمی کنم برای امین جالب بوده باشه....
نیلگون تصمیم گرفت از منو همیشگی برام بیاره غذاهای اصیلی که مطمئنا هم خیلی خوشمزه بودن..هم برای یه توریست جالب...
صندلی جلو کشید و کنار امین نشست نگاه خریدارانه ای بهش انداخت : خوش تیپه...
...ترجمه که کردم..امین لبخند زد و تشکر کرد..رسما بین این ها در حاله ترجمه بودم....

غذا رو رو میز چیدن..سوپ عدس..انواع دلمه ها و کباب...چشمام برق زد..دست پخت نیلگون حرف نداشت..نیلگون تنهامون گذاشت..
امین کمی از غذا ها رو چشید : خیلی خوشمزه است...صاحب رستوران باهت خیلی صمیمیه نه؟؟
_زمان دانشجویی..قبل از مانکن شدنم این جار و کشف کردم..غذا هاش خوشمزه و ارزون بود..تو رفت و آمدهامون با نیلگون صمیمی شدم..من بیشتر از سمیرا..ولی سمیرا هم بسیار دوستش داره...داستان زندگیش برای من جالب بود...
امین لقمه اش رو فرو داد قیافه اش کنجکاو بود معلوم بود دوست داره بیشتر بودنه....
_نیلگون مادرش روم هستش یعنی ترک های یونانی تبار..یه دوره ای تعدادشون تو استانبول زیاد بود...مادر نیلگون رقاص بوده..اون اصلا نمی دونه پدرش کیه چون مادرش هم زیاد به یادش نمی یاد.. نیلگون که به دنیا میاد یه خانومی بوده که همه بچه های این سبکی رو که مادر هاشون اکثرا تن فروش یا رقاص بودن رو نگه می داشته..اوون هم روم بوده..اعضای محل نمی گذاشتن هیچ بچه ای با این ها بازی کنه..و این بچه ها همیشه تحقیر می شدن..بعدها با حمله ترکها ی متعصب به رومها..خیلی از این رومها به یونان یا قبرس کوچ می کنن...مادر نیلگون هم میره و اوون تو او ن خونه بزرگ می شه و همیشه ننگ مادرش رو پیشونیش بوده..من این زن رو دوست دارم چون کم نیاورده با شرافت زندگی کرده..تحقیر شده..آزار دیده اما همیشه سر پا بوده..آشپزیش خوب بوده...تو رستورانها کار کرده..شبانه روز..بعد این جا رو تاسیس کرده...
امین داشت با بعجب نگاه می میکرد...
نیلگون عاشق می شه با پسر قراره ازدواج می گذارن..پسره از گذشته نیلگون که هیچ بخشش به خودش ربط نداشته با خبر که می شه می ذاره میره..نیلگون هم دیگه هر گز ازدواج نمی کنه....
امین لقمه اش رو فرو داد : چه قدر بی انصاف....خوب مرده عاشق نبوده...
..از جوابش خوشم اومد...خیلی محکم و رک بود....
_منظوری داری باده از مطرح کردن این چیزا

1400/06/23 16:05

نه؟؟
_من دارم کمکت می کنم تا بهتر من رو بشناسی..عقایدم رو خود واقعیم رو...
نگاهی پر از محبت به هم انداخت....

1400/06/23 16:05

_خود واقعیت چیزی به غیر از اوون که تو تهران بودی؟؟
غذام رو قورت دادم : نه..اما خیلی چیزها هست که تو نمی دونی..
..نگاهم نمی کرد با چنگالش رو دلمه هاش خطوط فرضی می کشید....
_می دونم..که خیلی چیزها رو نمی دونم..اومدم که بدونم....اومدم که کمکم کنی...که اجازه بدی باشم...
..لبخندی زدم..من این صدای بم دوست داشتنی رو که حالا احساس می کردم پر از جرفهای نگفته ست رو دوست داشتم
_باده من اشتباه کردم..اون شب تو خونه..وقتی داشتی با هام حرف می زدی اشتباه کردم..می دونم از اینکه من رو اینجا آوردی چیه..با تعریف جریان نیلگون ...احساس می کنم با بعضی از رفتارام مجبورت کردم بری تو لاک دفاعی..این من رو اذیت می کنه..این که من کاری کنم که تو فکر کنی از ایده هات و زندگیت باید دفاع کنی...
_مسئله دفاع نیست...اومدنت به استانبول ..برای شناخت منه؟؟..درسته؟؟....
سرش رو بالا آورد..نگاهش که حالا اندکی هم تب دار بود رو به چشمام دوخت...
تو دلم یه نسیم بود..نسیمی که خنک نبود گرم بود..یه جورایی انگار تموم اون دیوارهای یخی تو قلبم رو با یه فوت داشت جا به جا می کرد..
_من این جا برای بودن در کنارت اومدم باده...
...سرم رو پایین انداختم...چه حس لطیفی بود..همه خستگیم انگار که داشت پرواز میکرد..این یه خستگی یه ساعت یا یه روزه نبود...یه خستگی 28 ساله بود..به اندازه تک تک روزهای تنهایی من بود...به تعداد تمام جنگیدنهای من برای بودن بود...
نیلگون با خنده بهمون نزدیک شد..امین نفسش رو با صدا بیرون داد...احساس کردم اون هم به اندازه من تحت فشارهای احساسی بوده...
نیلگون با خنده به امین تیکه های با مزه می نداخت و من ترجمه می کردم..امین هم زیر زیرکی به من نگاه می کرد و جوابش رو می داد..دیالوگ بینشون رو دوست داشتم..امین مثل همیشه مودب بود جنتلمن..نیلگون خوش خلق بود و مهربون...و من فقط داشتم ترجمه می کردم..نیلگون از آمد و رفتهای من گفت..از آرامشی که در کنار هم می گیریم و از پشیمونیش از این که چرا بچه دار نشده از اینکه ای کاش من دخترش بودم..امین سرش رو به نشانه درک کردن تکون می داد..احساس می کردم واقعا درک می کنه که نیلگون چه احساسی داره...
نیلگون هر دو مون رو بوسید..موقع خداحافظی بود...امین دست و جیبش کرد و بسیار بیشتر از پول غذا رو رو میز گذاشت..من می خواستم خودم حساب کنم..نیلگون کلا نمی خواست بگیره تو جار و جنجالی که ما راه انداخته بودیم ..امین خونسرد پالتوش رو پوشید و راه افتاد سمت در..من هم به دنبالش..
سوز برف که به صورتمون خورد کمی تو لباسهاموم جمع شدیم...
من : من دعوتت کرده بودم...
اخمی کرد و جوابم رو نداد...در کنار هم روی برفهای ریز راه می رفتیم..هوا به خاطر

1400/06/23 16:05

برفی که حالا کمی هم تندتر شده بود سفید به نظر می رسید...
_خسته ای؟؟
...به هش نگاه کردم که داشت به رو به روش نگاه می کرد...با این سئوالش احساس کردم باید خسته می بودم..اما نبودم..واقعا نبودم...
_نه..روزهایی بود که من روزی 01 ساعت تو رستوران کار می کردم...و روزهایی که من سه جای مختلف رو استیج می رفتم...به همین خاطر خسته نیستم....
_تو دختر مقاومی هستی....
..لبخند زدم..خوشحال بودم که در نظرش فقط دختر زیبایی نبودم..خصوصیات اخلاقیم رو هم می دید...
_می دونی امین...
..برگشت به سمتم و لبخند پر از مهری زد...
_چه قدر خوبه که در جایی به غیر دعوا هم داری اسمم رو صدا می کنی....

لبخندش رو با لبخند جواب دادم...
_خوب چی رو باید می دونستم..؟؟؟
..این جمله اش من رو که چند لحظه ای بهش خیره شده بودم رو به خودم آورد....پریده بود از سرم همه اوون چیزی که می خواستم بگم....
_خوب...راستش رو بخوای..یادم رفت....
بلند خندید..می دونستم این جور موارد تا چه حد قیافه ام خنگ می زنه....
_د..نکن این کارا رو دختر....
...من هم بلند خندیدم...شاد بودم..سبک بودم...خسته هم بودم..اما حسم..حس ملایمی بود...
به ماشین رسیدیم....و سوار شدیم....ماشین رو از پارک که در آوردم تلفنم زنگ زد...بهروز بود...
رو به امین کردم : تا حالا زنگ نزده بود جای تعجب داشت....
سلام و احوال پرسی کردم و بهروز پرسیدکه چرا خونه نمی یام و سر به سرم گذاشت و قطع کرد...
امین داشت بیرون رو نگاه می کرد : نگرانت شده بود؟؟؟
_یه جورایی آره.من معمولا اگه تنها بیرون باشم و کار خیلی خاصی نداشته باشم قبل از ساعت 10 خونه ام....
_مرد بسیار خوبیه...
_مرد مسئولیت پذیریه از زمان ازدواجش با سمیرا بی هیچ گفتمانی حضور پر رنگ من رو تو زندگیش پذیرفت تمام سعیش این بود و هست شوهر خواهر خوبی باشه...
_همشون دوستت دارن...
..ته کلامش یه جوری بود...
_دوستم دارن؟؟!!!..من هم دوستشون دارم ما فراز و نشیب رابطه مون زیاد بوده...با هم بودنمون هر کدوم شرایطش خاص بوده...
جوابش یه سکوت پر از کنجکاوی بود....به خیابون اصلی رسیده بودیم....
_باده من تا دم خونت میام ...بعد برام یه تاکسی بگیر برم هتل....
جا خوردم : هتل برای چی؟؟
_خوب برای اینکه وسایلم اون جاست و این که مردم برای چی می رن هتل؟؟
_مردم می رن هتل چون کسی رو جایی ندارن نه تو..
..انگار این جمله ام بدجور به مذاقش خوش اومد.....ولی جوابم رو نداد...
_کدوم هتلی؟؟
_هتل شرایتون..
_میریم اونجا تسویه می کنی...با هم بر میگردیم خونه ...تازه بهت قول می دم صبحانه اش از این هتل خوشمزه تر باشه...
خندید : اوون که صد البته اون طوره.اما صحیح نیست...
_دیگه داره بهم بر می خوره....
..اعتراض کرد وسط حرفش پریدم : همون که کفتم

1400/06/23 16:05

تصویب شد...
..با این جمله هر دو مون با بلندترین صدا خندیدیم...
_جمله خودم رو به خودم بر میگردونی؟؟
_دیگه این جوریاست دیگه....
دم در هتل همچنان داشت با من چونه می زد...تا این که با زور تهدید و دلخوری مجبورش کردم تا اتاقش رو پس بده و به سمت خونه من راه افتادیم...
هنوز داشت فکر می کرد : جلو دوستات خوب نیست...که من مزاحمت باشم...
_جلو دوستام بده وقتی که از راه دور اومده باشی و تو هتل بمونی...
به خونه که رسیدیم...چمدونش رو برداشت..تو آسانسور داشتیم بالا می رفتیم که به سمیرا زنگ زدم که نگران نباشه رسیدیم...در آسانسور که باز شد..
در رو باز کردم... : بفرمایید....
اومد داخل..لامپ رو رو شن کردم و همراهش به وسط سالن رفتم..چمدونش رو زمین گذاشت و به اطراف نگاه عمیقی انداخت خوب می دونستم منظورش چیه.....بغل دستش ایستادم..نگاهی به هم کرد : این مبل ها که اصلا شبیه اونی که من خریدم نیست...
رو مبل نشستم..حالا دیگه برای نگاه کردن بهش باید سرم رو خیلی بالا می گرفتم : به نظر من شبیه بود..هر چیزی اوون شکلیه که می بینی..نه اون که هست...نیت اون کار ظریف خیلی مهم بود...
..رو مبل رو به روم نشست و نظری به منظره دریای رو به روش انداخت ...
_خسته ای؟؟
_نه خیلی...منظره زیباییه....
_بله..این خونه رو به همین خاطر خیلی دوستش دارم ...
اتاق مهمان رو براش آماده کردم...ملحفه های نو رو در آوردم و سعی داشتم خوش خواب رو کمی جا به جا کنم تا بتونم رو تختی رو بندازم..کمی برام سنگین بود و تلاشم بی وقفه..که یهو یه دستی روی دستم قرار گرفت...سرم رو چرخوندم امین بود...تو چشماش خیره شدم....پر از مهربانی بود...موهام رو که تو صورتم اومده بود رو کنار زدم...
_برو کنار...چی کار می کنی؟؟..این خیلی سنگینه دختر....خودم درستش می کنم....
_آخه...
همون طور که داشت درستش می کرد : آخه بی آخه...
کارش که تموم شد گره کرواتش رو شل کرد . به من که تو چار چوب در ایستاده بودم نگاهی کرد : باده...من اومدم که باشم..این رو بهت یه بار دیگه هم گفتم..پس بذار که باشم...بودنم رو به نحو خودت بپذیر...تو رستوران یا هر جای دیگه ای..دوست ندارم که حتی تعارفش رو بکنی..بهم بر می خوره...این کارای بد قلق رو انجام نده...می دونم خیلی سخته تو باده ای..مقاوم و مستقل...اما اگه داریم سعی می کنیم هم رو بشناسیم...پس باید ...یعنی..
...حرفش رو تا اعماق وجودم حس می کردم...یه جورایی حق داشت..اگه داشتیم طی یه قرار نا نوشته حتی ناگفته به طور مستقیم..به هم شانس شناخت می دادیم...پس باید یه جورایی هم رو می پذیرفتیم....



خیلی خوب خوابید بودم...پاورچین وارد اتاق سالن که شدم ساعت 9 صبح بود ..پس هنوز از خواب بیدار نشده بود..حس جالبی داشتم از

1400/06/23 16:05

بودنش تو خونه....یه دوش مفصل گرفتم و یه شلوارک با تی شرت پوشیدم و رفتم تو آشپز خونه..چند وقتی بود ؟؟..خیلی وقت یا شاید هیچ وقت که انقدر از جون و دل آشپزی نکرده بودم...میز رو چیدم ...هر چیزی که فکر می کردم دوست داره رو آماده کردم ...چای رو برای دم گذاشتم و یه فنجون قهوه برای خودم ریختم و جلو پنجره ایستادم...هوا باد داشت و این به معنای موج های بلند بود...یه روزایی این موجها برای من نشانه دل پر از تلاطم خودم بود...
تو حیاط خونه هاکان نشستم...از ازدواجمون یه ماه گذشته یه شب نیمه گرم تابستونیه..هاکان هنوز هم مستقیم تو چشمای من نگاه نمی کنه...هر دو خسته ایم..هم من هم اوون...رو تاب سفید رنگ نشستم...کنارم می شینه...چشمای قهوه ای مهربونش خیسه...به سمتش می چرخم...صداش دو رگه شده گریه کرده..منقلب می شم...
باده...خسته ای نه؟؟؟...یه زمانی درد دل می کردم با هاکان حالا نمی شه..هر حرفم برداشت دیگه ای پیدا میکنه..من این موجود مهربون و حساس رو نمی تونم آزار بدم..به هیچ عنوان...ادعا می کنم که خسته نیستم...هاکان اما باور نمی کنه...تنها تر شدی؟؟؟..ازدواجم کمی دست و پام رو بسته تر کرده اما من تنها تر نشدم...دریا آرومه..دل من اما متلاطم..پر از کف...چشمام می سوزه از یه بغض نیمه خورده..هاکان به چشمای لغزونم که نگاه می کنه..آه از نهادش بلند می شه..فرداش به بهانه یه ماموریت کاری دو هفته می ره پاریس...سمیرا و دریا میان پیشم...دو هفته با همیم..از خودم بدم میاد..از همه چیز..از سکوت و چشمای خیسی که باعث شده بود هاکان دوست داشتنی...برای دو هفته من رو تنها بگذاره تا بتونم به قول خودش نفس بکشم....
_صبحت به خیر...
...پریدم...ابرگشتم امین رو دیدم که با موهای نم دارش..از همیشه جذاب تر کمی پشت به من ایستاده بود...
با لبخند : صبح به خیر...تو نستی بخوابی؟؟
_خیلی خوب..ممنون....
لبخندی زدم : صبحانه حاضره ها..قول داده بودم از مال هتل شرایتون بهتر باشه...
_حتما هست....
..به سمت آشپزخونه حرکت کردم...پشت سرم اومد...رو صندلی نشست..براش چای ریختم و رو صندلی رو به روش نشستم...
_خیلی زحمت کشیدی....
تخم مرغ آب پز براش گذاشتم...تشکر کرد...
_زحمتی نیست نوش جانت....
_خلوتت رو به هم زدم؟؟
..منظورش خیره شدنم به پنجره بود...
_من از این خلوت ها همیشه دارم.....
_تنها بودن رو دوست داری؟؟
_من بلدم با خودم هم خوش بگذرونم....
_امروز کجا بریم؟؟
_ببرمت جاهای دیدنی استانبول رو نشونت بدم؟؟
جرعه ای از چایش رو نوشید : فکر خوبیه....
بعد از صبحانه حاضر شدیم...به سمیرا زنگ زدم...گفت برای شام منتظرمونه..همه بچه ها رم می خواد دعوت کنه...همه بچه ها شامل هاکان هم می شد...آیا این فکر خوبی بود؟؟..سمیرا

1400/06/23 16:05

معتقد بود که مرگ یه بار شیون هم یه بار....استرس گرفتم...یه جورایی دلم آشوب شد...
شلوار جین و تی شرت پوشیدم با کتونی و کاپشن..امین هم همین طور...راه افتادیم....
تو ماشین نشستیم..از اوون جایی که امین نه خیابون ها رو بلد بود نه گواهینامه اش بین المللی بود من رانندگی می کردم...
_یه کم تند می رم نه؟؟
_از یه کم بیشتر...
سرعتم رو کم کردم : سمیرا هم همیشه به هم تذکر می ده..اما نمی دونم چرا تو رانندگی سرعتم انقدر بالاست....
به سمت پایین شهر حرکت کردم می خواستم چند تا موزه و مسجد رو به امین نشون بدم...
ساکت بودیم....از کنار یه بیلبورد رد شدیم..عکس من روش بود...امین به پشت چرخید و یه بار دیگه نگاهش کرد: وقتی با تو ام..وقتی بیرون نیستیم..یه جورایی یادم می ره که تو یه مدل معروف هستی..
..از لحنش مشخص بود این مسئله هنوز هم تو گلوشه...
_می دونی چرا ستاره اوون شب اون فیلم رو آورده بود؟
_ستاره؟
_دوست دو قلو ها رو میگم...
کمی اخم کرد : نه؟؟...هر چند من آنچنان جا خورده بودم که خیلی هم چیزی از فیلم نفهمیدم...
_چون می خواست من رو خراب کنه!!
_چی؟؟!!!
_یعنی نفهمیدی اون دختر به تو علاقه داره....
آنچنان تعجب کرد که انگار بهش گفتم که ستاره آدم فضاییه....
_چرا چشات انقدر گرد شده..؟؟...
_این امکان نداره..اون بچه است و در ضمن هیچ وقت بیشتر از 4 تا کلام باهاش حرف نزدم من....
_مهم نیست که تو چه قدر باهاش حرف زدی...براش جذابی امین...
پوفی کرد و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد : اصلا فکرش رو هم نمی کردم...
_می خواست من رو خراب کنه..کاری که نگین هم شدید دنبالشه...
_نگین منظورش به تو نیست..منظ.رش به تمام کمپلکس هایی که داره...
_چشماش خیلی غمگینه....من رو یاد کسی میندازه....
_چه طور غمگین نباشه؟...عاشق بردیاست..مردی که عین ماهی لیزه...نگین در ظاهر بردیا رو داره دوست دخترشه..دوست دختری که حتی مادر بردیا هم بهش راضی نیست...اما در باطن خوب می دونه که نقشش در زندگی بردیا چیه...یه دختر عاشق که ایراد های بردیا رو می بینه...بی احساسیش رو حس می کنه اما به همین هم راضیه...
_درسته...
_اگه نگین خودش کمی برای خودش ارزش قائل می شد برای بردیا هم جذا بتر می شد....
_نمی دونم ...فکر نکنم...
امین خندید : خوب بله برای بردیا چیزهای دیگه ای هم هست که تو زندگی مهم باشه....
..لبخند زدم... : برای تو ..تو زندگیت چی از همه مهم تره...؟؟
..چهره اش جدی شد...به رو به رو خیره شد...به پل قدیمی گلی که از دوره بیزانس مونده بود و داشتیم از زیرش کم کم رد می شدیم...
_من ...یه حس دارم..یه حس خیلی قوی...حسی که هیچ وقت نداشتمش...انقدر که خودم هم از بودنش هم سر خوشم هم مضطرب...حسی که همه وجودم باهاش عجینه...حسی که برام یه

1400/06/23 16:05

مسئولیت دوست داشتنی و سنگین آورده..مهم ترین چیزی که من تو زندگیم دارم..اوون حسه...و امیدوارم که این حس تبدیل به یه حضور بشه..حضوری که مسئولیتش هزار برابر زیبا تر و البته سنگین تره...





جا خوردم، پرواز کردم،و به جمله ای فکر کردم ..به حسی که به قدمت همین پل و شاید خیلی خیلی قدیمی تر بود اما هیچ وقت از زیباییش کم نمی شد..امین به سبک خودش حرف زده بود..به سبک امین بودن..مسئولیت پذیر....جنتلمن..کمی خودخواه...
دهنم رو باز کردم تا جوابی بدم هر چند واقعا نمی دونستم در مقابل این جمله که یه جورایی مثل نت های موسیقی ساده..سبک و تاثیر گذار بود چه می شد گفت....
سریع گفت : نمی خوام جوابم رو بدی باده..الان نه....به خودت فرصت بده....
و بعد هر دو تا مقصد سکوت کردیم..سکوتی که شاید گفتنی تر از هر کلامی بود....

دو تا مسجد دیده بودیم...زیبا بودن اما امین می خندید که از ایران اومدم مسجد ببینم ...تازه مال ایران خیلی هم قشنگ تره لا اقل خاکستری نیست...
...بهش حق می دادم....
تو یه چا یخوری سنتی نشستیم..تو استکانهای کمر باریک برامون چای آوردن همراه با باقلوا....
به استکانم خیره شده بودم هوا یه آفتاب ملایم و سبک داشت...چشمام رو بستم و سرم رو روبه آسمون گرفتم تا از این گرما اندکی لذت ببرم...
چند لحظه ای گذشت...چشمام رو که باز کردم دیدم امین بهم خیره شده...لبخندی بهش زدم که با همون لبخند جوابش رو گرفتم...تو چشماش لذت موج می زد.....
_خیلی آفتاب دوست داری نه؟؟؟
_آره..
_پس اگه جای من بودی چی من حدود 7 سالی که لندن زندگی می کردم در حسرت آفتاب بودم....
_به همین خاطر لندن رو زیاد دوست ندارم...من بیشتر عاشق اسپانیا بودم هم به خاطر آفتابش هم مردمش...
_منم اسپانیا رو دوست دارم....پس خیلی از شهرهای اروپا رو رفتی....
چایم رو قورت دادم : تقریبا همش رو....
_جالبه جلوی نگین اوون روز سکوت کردی...
_دلیلی نداشت که جوابش رو بدم داشت لذت می برد از حرفاش...داشت فکر می کرد اوون لحظه در مرکز توجه خراب کردن دنیای کوچیک آدم ها لذتی نداره....
لبخندش عمیق تر شد : تو اندیشه هات هم بسیار خاصه....

دوباره سوار ماشین شدیم...می خواستم ببرمش خرید ....غر می زد...اما می دونست که باید برای دو قلوها و مادرش خرید کنه....
سکوت کرده بود و بیرون رو نگاه می کرد ....
_ساکتی امین....
سرش رو چرخوند...خیره شده بود به رو به روش..با خودش در جدل بود...یه حرفی بود که میومد و میرفت...سکوت کردم تا تصمیمش رو بگیره...
تا بالاخره به حرف اومد..البته به سختی و با من من...: چرا طلاق گرفتی؟؟..چه طور حاضر شد از دستت بده؟؟....
نفسم حبس شد..بعد از این همه مبارزه با خودش اصلا انتظار نداشتم این همه رک و صریح سئوال

1400/06/23 16:05

کنه...
..منتظر جوابش بود...و من حرفی برای گفتن نداشتم...داشتم..اما گفتنی نبود..نمی تونستم بگم نباید براش مهم می بود.....
_خوب...راستش رو بخوای...شاید براش مهم نبود این از دست دادنه....
...جمله ام صحیح بود یا نبود؟...خودم هم نمی دونستم...مسئله خیلی ساده تر و در عین حال خیلی پیچیده تر از این حرفها بود...
_دوستش داشتی؟؟
...جا خوردم..چه قدر پرسیدن این جمله ها براش سخت بود...قطره عرق رو شقیقه اش..دستایی که از شدت فشار مشت سفید شده بود...همه و همه نشانه یه جنگ درونی بود....
_چرا می پرسی ؟؟
_......
_خوب من هنوز هم براش احترام خیلی زیادی قائلم...
...این یه جواب دیپلماتیک بود در عین بی ربطی..یه جورایی هم جواب بود....
_اون به تو حسی بیش از احترام داره...
..خوب این صحیح بود...اما کافی نبود...
_من با حس اوون کار ندارم ..اونم به حس من...
_چرا هنوز اورهون موندی؟؟
_من به این فامیلی احتیاج دارم...
...به همین رکی و صراحت...جوابم درست بود..تنها جواب بی حاشیه ای که تو این چند وقت داده بودم....
ادامه دادم : اگه حوصله کنی..بی خیال خرید می شیم..می ریم به جایی که فکر می کنم یکم همه چیز برات بازتر بشه...
...باید پیش خودم اعتراف می کردم که این مرد....برام انقدر مهم هست که بخوام خیلی از چیزهار و براش باز کنم...البته مطمئنا بخشی که به خودم مربوط بود...به باده....
از کوچه پس کوچه های خیابون جیهانگیر (cihsngir) وارد بی اوغلی شدیم..به محله قدیمیمون...به کوچه های باریک که دو طرفش خونه های قدیمی آجری بود..پنجره های دو طرف کوچه به قدری به هم نزدیک بود که فکر می کردی...اگه از پنجره ات دستت رو دراز کنی به پنجره همسایه رو به رو می رسی..کوچه نسبتا خلوت بود..چندتا پسر بچه داشتن توپ بازی می کردم...
تو اون محل تقریبا همه کاسبها و البته خاله زنک های محل من رو می شناختن...از کنارم رد می شدن..سلام می کردن..جواب می دادم..با کنجکاوی امین رو نگاه می کردن...تو چشمشون پر از سئوال بود..می پرسیدن.جواب نمی گرفتن...به بقالی کوچیک محل که رسیدیم...بهش اشاره کردم..رو به امین..که تا همین الان بینمون یه سکوت نسبتا قوی بود : این محلی هستش که من بعد از اومدن از ایران توش زندگی کردم....این بقالی که مدتها به من و سمیرا نسیه می داد....
..همه حواسش پیش من و البته به محله بود...صورتش کمی جمع شد...
_این جا پایین شهر نیست..یه جای مرکزیه که تهش محل پر رفت و آمد ترین کافه های شهر و خیابان موازیش یکی از جاذبه های توریستی این شهر..خیابونی که ازش رد شدیم محل زندگی هنر مندای تئاتر..خواننده های نو گرا..و بچه هنری هایی هستش که زندگی های نسبتا مارژینال دارن...این محل..محل زندگی..آدم های عادی و دانشجوها و

1400/06/23 16:05