611 عضو
البته بعضی از رقاصه هایی هستش که تو همین کافه ها می رن رو صحنه.....از کنار بقالی رد شدم و جلوی اوون ساختمون قدیمی مون ایستادم...
..کنارم ایستاد...حضورش به هم دلگرمی میداد....خوشحال بودم که کنارم ایستاده....
_من اولین بار این جا اومدم...ترسیده..رمیده و بی پناه....این جا شروع به زندگی کردم...یه خیابون بالاتر ..گارسونی کردم و خیلی چیزهای دیگه ای که می دونی....
بالاخره سکوتش روشکست : آره می دونم...
_آوردمت این جا که بدونی من تو کدوم محله زندگی کردم...همه زن های این جا می دونن که من دست از پا خطا نکردم..معروف هم که شدم همین طور...
سرش رو به پایین بود : به این شک ندارم...
..حرکت کردم..پشت سرم اومد...خیابون ها رو پیاده راه می رفتیم..بعضی آدم ها برمی گشتن و دوباره نگاهمون می کردن.....
ایستادم...برگشتم به سمتش : اما *** به دست از پا خطا کردن من کار نداشت..مدل که شدم..درد سرهام که شروع شد...
..سرم رو تکون دادم تا بعضی چیزها و ذهنیت ها تو مغزم جا عوض کنن...
_اورهون موندم چون این فامیلی..این جا خیلی راه ها رو باز می کنه و البته خیلی راه ها رو به روی بعضی آدم ها می بنده...
من از خاصیت باز کردن راههاش هیچ استفاده ای نکردم..جاده صاف کن نیاز نداشتم....اما...راه خیلی چیزها رو که بست...منم نفس عمیقی کشیدم.....
....چشماش نگران بود...کنجکاو بود..دلخور بود...اما احساس می کنم با وجود این همه حاشیه رفتن من خیلی خیلی با هوش تر از این حرف ها بود که حرفام رو نگیره یا نفهمه....
تو صداش پر از استرس شده بود کمی بهم نزدیک تر شد..مچ هر دو دستم رو تو دستاش گرفت و نگاهم کرد : مشکل چی بوده باده ؟؟؟
_یه مردی بود...خیلی وقت بود که به پرو پام می پیچید...برام هدیه می فرستاد...نمی دونم آدم مشکوکی بود...من تنها بودم امین و به این کارم هم احتیاج داشتم...از نظر اوون من باید باهاش راه میومدم...
...مچ دستم رو بیشتر فشار داد..... : خوب؟؟
_خوب هیچی...امین این جا سوئیس نیست..این جا کشوریه که هنوز دنیای زیر زمینی توش خیلی قویه که گاهی پلیس یا دولت هم از پسشون بر نمیاد...همسر ولیعهد اورهون بودن اما این جا یعنی امنیت....
...از چشماش نگرانی می بارید : این طوری نگام نکن امین من هنوز همون باده ام....
_هنوزم این آدم هست....؟؟
پوزخند زدم :البته که هست....قبلا برام هدیه گلوله می فرستاد...
مچ دستم رو انقدر محکم گرفته بود که داشت دردم میگرفت وسط حرفم پرید : چییییییی؟؟
_امین داد نزن..توجه جلب میکنیم...الان دیگه برام پیام میفرسته و گل....
_تو داری چی میگی؟؟؟....یعنی شکایت نکردی؟؟
صدام رو کمی آوردم پایین : شکایت؟؟..امین جان این جا آمریکا نیست یا انگلستان..این جا ترکیه است....شکایت یه جوجه
مانکن تنها به کجا میرسه آخه...الانم جز دردسر برای دنیز و هاکان و افتادن خبر دست خبرنگار جماعت تاثیری نداره این شکایت....
دستم رو رها کرد ..دستی به صورتش کشید...: خدای من...آخه دختر...من به تو چی بگم.....
...یه قدم اومد جلوتر..حضورش نگرانیش حالم رو دگرگون میکرد...یه جورایی این نگاه عسلی لرزان خوش خوشانم میکرد....دستش رو گذاشت رو گونم...دستش سرد بود ..خیلی سرد : اگه یه چیزیت بشه؟؟...حق نداری تنها جایی بری..
..د..بیا..اینم عاقبت درد دل کردن با دکتر پاکدل.....
_امین ؟؟!!
_امین بی امین.....تصویب شد رفت....
_آخه..
...صورتم رو بین هر دو دستش گرفت... : باده مسئله تو نیستی..منم...منم که انگار نتونستم بگم..نتونستم چیزی رو بهت ثابت کنم...تو یه قدم اومدی به سمتم..برام گفتی...از خودت..از خیلی چیزهایی که نگی هم من دارم تو نگاهت می خونم...بگذار منم به عنوان یه مرد..به عنوان آدمی که میدونی نفوذش کم از خاندان اورهون نداره..به سمتت بیام...
...تو دلم لبخندی بهش زدم..حسود.....حسادتش یه جورایی به دلم مینشست...
_امین من عادت به محدودیت ندارم....خودت این رو خیلی خوب میدونی...
یکم عصبانی شد : من محدودت نمی کنم...تا وقتی این جاییم که هیچ..ایران هم برگردیم..باید بشینیم راجع بهش حرف بزنیم...
....بدم میومد از این که کار رو تموم شده می دونست..نه..البته که نه..اما....
با بدجنسی بهش نگاه کردم : من گفتم بر میگردم؟؟؟
کف دستش که رو صورتم بود رو از رو صورتم برداشت..جدی نگاهم کرد و دستش رو دور شونه ام انداخت و به جلو هدایتم کرد : بر میگردی..بر میگردیم...البته هر موقع که تونستم بهت اثبات کنم خونه حقیقیت کجاست.....
این طوری راه رفتنمون تو این محل درست نبود..اما به ته دلم که نگاه می کنم برام مهم هم نبود...حضورش..گرمای تنش..نگرانی نگاهش و قدرت و نفوذ کلامش انقدر زیبا و پر رنگ بود که نخوام به حواشی فکر کنم....
همون طور که دستش دور بازوهام بود سرش رو کمی پایین آورد : گرسنه نگهت داشتم...یه چیزی بخوریم؟؟
_من خیلی گرسنه نیستم..اگه بتونی تحمل کنی بریم خونه هم یه چیزایی بخوریم..هم کمی استراحت کنیم..شب شام مهمان سمیرا هستیم...
...دستش رو محکم تر دورم حلقه کرد..خیلی خوب می دونستم که تو ذهنش چی اومد..چیزی که تو ذهن من هم یه جورایی آزار دهنده بود...
..جلوی چشمای من یه جفت چشم قهوه ای سر خورده و یه نگاه عسلی قرمز عصبانی و حسود بود...
و من بی چاره که باید این وسط می موندم.....
خونه که رسیدیم یه چیزایی رو با هم قاطی کردم تا بشه غذا..تو این کار استاد بودم...بعد از غذا که امین ازش خیلی هم تعریف کرد..قرار شد یکم بخوابیم و حدود ساعت 8 بریم پایین..سمیرا گفت که به کمک احتیاجی نداره من به
مهمانم برسم..بوسه داره کمکش می کنه...عجیب بود برام که بوسه بهم زنگ نزده بود تا سئوال پیچم کنه...
تو تخت الکی جا به جا می شدم...خیلی خوب می دونم دلیل این مهمانی سمیرا این بود که سمیرا و بهروز معتقد بودن این رشته اتصال من با هاکان که بیمار گونه هم بود باید هر چه زودتر گسسته می شد..و اینکه من خیلی خوب از نگاه بهروز و سمیرا و 100 البته از تعریفای دنیز فهمیده بودم امین خیلی باب میل این جماعت قرار گرفته...
به سمت راستم چرخیدم...خوب خانواده و راهنمای من هم این ها بودن..این ها که از 100 تا خواهر و برادر بیشتر به من لطف داشتن...نفس عمیقی کشیدم...کم کم خوابم برد....
نمی دونم چه قدر خوابیدم که با صدای در بیدار شدم...مثل همیشه یکم گیج زدم... : بفرمایید..
امین کمی لای در رو باز کرد : بیدار نمی شی؟؟..دیرمون داره می شه...ساعت 6....
سرم رو از روی بالشت بلند کردم و به چشمای خندونش که مطمئنا به من پف کرده خواب آلود می خندید نگاه کردم و دوباره رو بالشت ولو شدم : الان بلند می شم...
بلند خندید : کاملا مشخصه...از میزان سرحالیت...
سرش رو تکونی داد و از جلوی در کنار رفت ورفت به سمت اتاق خودش...
بلند شدم..دوش گرفتم و کمی آرایش کردم..موهام رو حوصله نداشتم درست کنم یه دونه کنار گوشم بافتم...
یه شلوار مخمل سبز پام کردم...با بلوز مشکی که یه آستین نداشت و کفشای تخت سبز...
از اتاق بیرون اومدم..از رد ادکلن لخش گرفتم که تو سالن ایستاده..به سمتش رفتم پشتش بهم بود و معلوم بود که بابند ساعتش در گیره..به قد و بالاش و لباس شیک تنش نگاه کردم...به بلوز مردونه سورمه ای که آستین هاش رو بالا زده بود و شلوار کتون آبی نفتی و کالج های سورمه ایش...
رفتم رو به روش ایستادم یه نگاه به سر تا پام انداخت یه کم به سر شونه لختم با اخم ظریفی نگاه کرد..اما پیش خودم اعتراف کردم که این نگاه که خالی از لذت هم نبود برام آزار دهنده نبود..یاد برداشت اولم که افتادم خندیدم...
نگاهم کرد : به چی می خندی....
..نا خود آگاه خندم بلند تر شد : هیچی...
_هیچی؟؟..داری غش می کنی...
لبخند بزرگی رو لبهای اونم اومده بود...دستم رو دراز کردم تا بند ساعتش رو براش ببندم...
_نمی خوای بگی به چی می خندیدی؟؟
...همون طور که بند ساعتش رو محکم می کردم : به خودم می خندیدم..اوایل فکر می کردم تو سنگی
_سنگ؟؟!!
_آره خوب..چون فقط صورتم رو نگاه می کردی....
...بلند خندید ....بعد یکم خنده اش رو جمع کرد و خیره شد به چشمام..من که بند ساعتش رو بسته بودم اما هنوز دستم به مچش بود غرق نگاه پر از التهابش شدم ..
امین : تو این جوری فکر کن وورو جک....
این رو گفت و به سمت در رفت ...من جا خورده بودم...احساس می کردمرو دست خوردم یه
جورایی هم خنده ام گرفته بود...
_نمی یای..داره دیر می شه ها....
اول همراه امین به مغازه ای در اطراف خونه رفتیم تا گل و شکلات بگیریم..امین دوست نداشت که دست خالی به خونه سمیرا بره و بعد به آپارتمان سمیرا رسیدیم که ازش بوی زعفران به مشام می رسید..از سر و صداهای داخل مشخص بود که بچه ها اومدن...قیافه امین جدی بود..مطمئنا حدس زده بود که به احتمال زیاد هاکان هم هست..بهروز در رو باز کرد..سلام احوال پرسی بسیار شادی کرد و سمیرا و بوسه و روزگار هم جلو آمدن و خیلی دوستانه با امین دست دادن..طی یه قرار نا گفته بچه ها به زبان انگلیسی صحبت می کردن که تنها زبان مشترک جمع بود...دنیز و موگه و هاکان نبودن...
دریا از توی اتاق بدو بدو اومد روی پام نشست و به ترکی شروع به تعریف کردن از اتفاقات اوون روز کرد..امین با لذت نگاهش می کرد و دریا کمی با رودر بایستی سعی در کشف امین داشت اما با روزگار راحتتر برخورد می کرد..بهروز که برای امین قهوه آورده بود سرش رو به من و امین که رو کاناپه دو نفره کناره هم نشسته بودیم نزدیک تر کرد و گفت : به بوسه عادت داره که با آدم های رنگ و وارنگ بیاد..از تو خجالت می کشه ...و خندید...
دریا از رو پای من بلند شد و دوید به سمت اتاقش...بهروز که پیش امین نشست و روزگار هم که بهشون پیوست منم با بوسه رفتم تو آشپز خونه...
سمیرا بازوم رو گرفت : بیا حساب پس بده ببینم قرتی خانوم...تو چشمات شکوفه بارونه...
بوسه : لعنتی...این سمیرا هم نمی ذاشت زنگ بزنم از فضولی درد مردم..اکسیژن به مغزم نمی رسید بنال ببینم چه کردید...
_هیس...چه خبرتونه..کولی ها..الان می گم...
رو صندلی رو به روم پشت میز آشپزخونه نشستن...خیلی خنده دار عین این زن فضولا بهم زل زده بودن منم همه چیز رو براشون تعریف کردم...جمله آخر امین بوسه رو به خنده انداخت : خره..فکر می کردی نگات نمی کنه؟؟!!
_خوب نه....
سمیرا : بس که خلی...
_نه سمیرا من همیشه انقدر حواسم به رفتارای خودمه که نمی فهمم دیگران دارن چه می کنن...
_خوب نگاهش بد نبوده که بدت نیومده..ولی خیلی آقاست..من و بهروز ازش خیلی خوشمون اومد...دنیز هم دوستش داره...
بوسه دستم رو که رو میز بود تو دستاش گرفت..به نگینی که پایین لبش بود نگاه کردم .. : اما باده..این جوری که تو میری ایران..اون وقت ما واقعا دلتنگ می شیم....
یه بغضی نشست تو گلوم...سمیرا هم چشماش خیس شد..سریع بلند شد و رفت سر گاز و در حالی که صداش می لرزید : خوش بخت باشی برای ما بسه ...من بدونم قدرت رو می دونن ...بدونم مردی که تو زندگیته می فهمه مسئولیت یعنی چی...دور هم که باشی عزیزترینی برای ما...
سرم رو چرخوندم به امین که وسط مردها نشسته بود و داشت با اون
پرستیژ خاص خودش به حرفاشون گوش می داد و می خندید نگاه کردم...نا خود آگاه یه لبخند گشاد زدم...چرخیدم و به بوسه که رد نگاهش نگاه من بود نگاه کردم...بوسه چشماش رو به نشانه تایید باز و بسته کرد....
ساعت حدود نه بود و ما منتظر بچه ها..دل تو دلم نبود..استرس گرفته بودم..از هاکان یه جورایی مطمئن بودم و می دونستم که دنیز هم قبل از اومدن روشنش میکنه..اما امین ...از این پسر یکم متعصب خیلی هم مطمئن نبودم...
روزگار : مجله ها رو دیدی...نمایش مد این دفعه ات خیلی سر و صدا کرد....
من که یه برش پرتقال تو دهنم بود قورتش دادم : سر و صدا که باید می کرد..روزگار..یه پای ما جرا من بودما...
روزگار خندید : از خود راضی...
خواستم جوابش رو بدم که زنگ در رو زدن...با استرس به سمت سمیرا برگشتم که کنارم نشسته بود با نگاهش به هم اطمینان داد اما من از ترسم به سمت امین نگاه هم نمی کردم....که رو مبل کناری من نشسته بود...
در که باز شد..موگه و دنیز مثل همیشه پر سر و صدا وارد شدن و با همه دست دادن و با خنده های بلند دنیز همه توجه ها به اون سمت بود..اما پشت سرشون..هاکان...خسته..کمی نا مرتب...و کمی مضطرب وارد شد..با خودش هاله ای از اضطراب آورد طوری که کلا بچه ها کمی ساکت تر شدن...
چشمای قهوه ایش غمگین تر از هر زمان دیگه ای بود....هاکان با همه دست داد به من رسید..اما نگاهش به اوون حضور پر رنگ کنارم بود..من و هاکان هم قد بودیم...و امین از هر دو ی ما هم بلند تر بود و هم خیلی درشت هیکل تر...
هاکان به من نزدیک شد..شاید فقط من می فهمیدم که این نگاه چه قدر سر خورده است چون یک سال و نیم هاکان با همین نگاه سر خورده . کمی آزرده به من نگاه می کرد..جلو اومد و دستم رو تو دستش گرفت و بوسید....بچه ها سکوت کرده بودن...و من فقط صدای نفسهای امین رو می شنیدم که می دونستم اگه الان سرم رو بچرخونم برق نگاهش می ترسونتم....
هاکان به سمت امین رفت و دستش رو دراز کرد... : سلام..خیلی خوش اومدید...
..هاکان دوست داشتنی و تنهای من..
به نیم رخ امین نگاه کردم به رگهای شقیقش که داشت ورم می کرد..اما مثل همیشه در کمال ادب دست هاکان رو فشرد هر چند به قدری زود دستش رو ول کرد که نمی شد اسمش رو دست دادن گذاشت : سلام خیلی ممنون...
..هاکان به سمت مبل کنار پنجره رفت...منظره خونه سمیرا خوب دقیقا مثل منظره خونه من بود...
دنیز با خنده بلند و البته مصنوعی سعی کرد این جو رو تغییر بده..داشت تعریف می کرد که موگه چه طور وقتی می خواسته حاضر بشه سرش تو یقه اش گیر کرده بوده..ما جرا خنده دار بود اما روزگار و بهروز یکم زیادی می خندیدن می خواستن توجه ها به سمتشون برگرده...من و امین هنوز سر پا بودیم..می خواستم برم
تو آشپز خونه که مچ دستم تو دستای امین گرفتار شد..این کار رو خیلی ظریف انجام می داد..سرش رو به گوشم نزدیک کرد : امشب از کنار من جمب نمی خوری....
...صداش به قدری عصبانی و لحنش انقدر دستوری بود که ترجیه دادم گوش کنم...آروم رو مبل کنارش نشستم..امین هم پاش رو روپاش انداخت و فنجان قهوه اش رو که سرد شده بود به دست گرفت...
سرم به سمتت روزگار بود که داشت از سریال جدیدی که بازی می کرد صحبت می کرد..به ظاهر داشتم گوش می دادم..اما همه حواسم به امین بود که چشم دوخته بود به هاکان...و صورتش هم کمی قرمز شده بود..هاکان طفلکی هم اصلا این ور رو سعی می کرد نگاه نکنه...
سر میز شام...سمیرا تمام سعیش رو کرد که بچه ها طوری بشینن که امین و هاکان حدالامکان با فاصله از هم بشینن..بوسه سرش رو تو گوش من که داشتم ماست سر میز می گذاشتم کرد : امین هاکان رو نکشه خوبه...
سرم رو بلند کردم..از چشمای امین آتیش می بارید..چون هاکان زل زده بد به من و بوسه..لبخندی از سر عجز به هاکان زدم که باعث شد یه لبخند به تلخی زهر به هم بزنه این رد و بدل کردن میمیک صورت هامون آتیش نگاه امین رو به قدری زیاد کرد که من و بوسه جیم زدیم آشپز خونه...موگه داشت مرغ ها رو تو دیس می گذاشت...
بوسه : سمیرا ...امین مثل آتش فشانه ازش می ترسم...
مو گه : به نظرتون رو به رو کردنشون کار درستی بود؟؟..
من هیچ حسی نداشتم..کرخت بودم...عصبی بودم...و دست و پام لمس بود....
سمیرا که داشت برنج توی دیس رو تزئین می کرد : مرگ یه بار شیون هم یه بار اتفاقا عکس العمل های امین خیلی درست و به جاست..من که خیلی بیشتر ازش خوشم اومد...
بوسه نگاهی به رنگ پریده من کرد : آخه..این داره پس میوفته...
سمیرا که داشت به سمت میز میرفت : بی خود..باده پاشو خودت رو جمع کن....
..گفتنش براشون آسون بود خوب...اونا که نمی دیدن من تحت چه فشار بی خودی هستم.....یه طرفم مردی بود که خیلی بی رو دربایستی..پیش خودم اعتراف می کردم که دوستش دارم..مردی که جذاب..با هوش..کمی متعصب..اندکی با چاشنی خودخواهی اما مسئول و مهربون و مودب بود و یک طرف هاکان بی آزار و دوست داشتنی و لطیف من که از نظر امین شوهر سابقم بود..شوهری که هنوز فامیلیش رو داشتم و هنوز باهاش ارتباط دوستانه و کاری داشتم....
بغل دست امین نشسته بودم...یه تیکه مرغ براش تو بشقابش گذاشتم خواستم براش برنج بریزم که دستش رو رو دستم گذاشت...یخ بود..به سردی لحنش که گفت کافیه...تا مغز استخوانم یخ زد...
بچه ها از هر دری صحبت می کردن و بعد از جمع شدن میز شام...ظرفها رو که تو ماشین ظرفشویی چیدیم..داشتم از آشپز خونه خارج می شدم که سمیرا دستم رو گرقت : باده..اصل ماجرای تو الان امین..اگه می
بینی سختشه..ببرش..به هیچ کسم بر نمی خوره...دوستش داری از همه وجناتت پیداست..برات خوشحالم...شاید درست ترین تصمیمی باشه که تو زندگیت گرفتی خواهری...همه حواست به این باشه و غصه هاکان رو نخور..تو هر کاری از دستت بر میومد کردی..ما که مسئول انتخابهای آدم ها تو زندگیشون نیستیم...
نمی دونم سمیرا چه قدر عجز تو چشمام دیده بود که به این نتیجه رسیده بود که نصیحتم کنه...
با هم به سالن رفتیم...کنار امین نشستم و هاکان و روزگار هم رو به رومون بودن..دنیز کمی از پروژه امین پرسید و امین خیلی مختصر و مفید جوابش رو داد...
روزگار که انگار سکوت و تو خود بودن هاکان که بهش قیافه ترحم آمیزی داده بود ناراحتش کرده بود سعی می کرد..هاکان رو وارد بحث کنه : راستی هاکان دیدی باده تو شو جدید چه طوفانی به پا کرد..جات خالی از هر زمان دیگه ای مسحور کننده تر بود...
...آخ روزگار آخ..اینم بحث بود که تو وسط کشیدی؟؟...
نگاه نگران موگه به من افتاد و من بیخ گوشم صدای نفسهای عصبی امین رو داشتم و دستش که دور دسته مبل حلقه شد...
هاکان نگاهی پر از لذت و تحسین به من انداخت..این نگاه همیشه اش بود اما این جا جاش نبود : باده همیشه زیباست و همیشه هم نظرها رو به خودش جلب می کنه..مگه می شه بره رو صحنه و جادو نکنه...
...یخ کردم...وا رفتم...
هاکان : راستی باده می دونم دلت برای خونه تنگ شده..آخر این هفته همه جمع شید خونه ..کباب می زنیم..تاب سفیده رو هم تعمیرش کردم....
...هاکان تغییری نکرده بود این حرفهاشم از سر بدجنسی نبود حتی دعوتش هم که معلوم بود شامل امین هم می شه از سر صلح بود..اما جاش نبود...خراب کرده بودن...قیافه امین نمی دونم چه طور شده بود چون تو دیدم نبود و جرات چرخیدن به سمتش هم نداشتم ..اما حتما خیلی وحشتناک شده بود که موگه و سمیرا که رو به رو مون بودن اوون جور رنگ پریده نگاهش می کردن...
سرم به دوران افتاده بود...که یهو امین از جاش بلند شد...: سمیرا جان..بهروز عزیز من یکم خسته ام..ناراحت که نمی شید از حضورتون مرخص بشم؟؟
بدون نگاه کردن به سمت من از بچه ها خداحافظی کرد و رفت بیرون و من هاج و واج وسط سالن ایستادم..دیدمش که به جای بالا به سمت پایین رفت و من خشک شدم....
سمیرا : دسته جمعی گند زدیم....
دنیز : چرا ماتت برده باده برو دنبالش....این حرفش انگار تازه من و از لمسی در آورد...بوسه سریع پالتوش رو برام آورد...خوب چون ما از بالا اومده بودیم کت و پالتو نداشتیم..امین هم نداشت....به سرعت پله ها رو دویدم پایین...نگاه لحظه آخرش که داشت از پله ها پایین می رفت..نگاهی که پر از یه اعتراض بود ..جلو چشمم بود...
هوای بیرون باد داشت و سرد بود..چشم می چرخوندم تو خیابون
تا ببینمش که کجاست ..نمی تونست خیلی دور بره....
هوا یکمی مه داشت و خیابون خلوت تر از هر زمان دیگه ای بود...دریا شدیدا مواج بود و باعث می شد که صدای زیادی ایجاد کنه و موج ها که به بلوار می خوردن تا فاصله نسبتا زیادی رو خیس می کردن ...صدای بوق کشتی میومد و یه قایق موتوری که با سختی داشت به سمت فانوس دریایی نزدیک ساحل می رفت....دیدمش...پشت به من رو به دریا گوشه بلوار دست به جیب ایستاده بود..تو اوون لباس مسلما سردش بود....دلم برای هر دو مون سوخت...هر دو مون هم مقصر بودیم و هم بی تقصیر....
از خیابون رد شدم و به سمتش رفتم که چشم دوخته بود به دریا..حسم کرد یا نه ..نمی دونم..اما حرف نزد..تکون هم نخورد..بوی شور دریا تو بینیم که پیچید..موجها که کمی خیسمون کردن..احساس کردم یکم بیشتر تو خودش جمع شد..آروم رفتم کنارش...
_امین...
برگشت به سمتم...چشماش هنوز هم پر از اعتراض بودن....اما معلوم بود که از دیدنم تعجب نکرده...
_امین سردت می شه....
نگاهش پر از پوزخند بود..اما دهنش اصلا برای جواب باز نشد....
دوباره چرخید سمت دریا..یه موج دیگه و نشستن یکم از نم شور دریا رو گونه ها و لبهامون....
نمی دونم چه قدر در سکوت کامل کنار هم ایستادیم...من پر از استرس بودم و اوون..پر از خشم..من نگران بودم که سرما بخوره اوون هیچ تغییری تو وضعیت خودش نمی داد....
احساس کردم که باید این سکوت رو بشکنم..بدون حرف زدن که چیزی حل نمی شد : تو..می دونستی من قبلا ازدواج کردم...
برنگشت تا نگاهم کنه... : آره می دونستم...می دونستم همسر سابقت مرد خوبیه..می دونستم که هنوز باهاش رابطه دوستانه داری..می دونستم که هنوز..که هنوز...
...گفتنش براش خیلی سخت بود....
_اگه می خوای بگی هنوز دوستش دارم یا دوستم داره در اشتباهی...
عصبانی شد...صداش رفت بالا در حد فریاد...موج آبی که به دیواره خورد.انگار کمی از پژواک صداش کم کرد...: که اشتباه می کنم...من اشتباه نمی کنم باده...بعد با دست به خونه اشاره کرد....:اوونی که اون بالا دیدم اون مردی که تو چشماش می شد..شکست رو دید دروغ نیست...
...امین اشتباه نمی کرد اما درست هم برداشت نمی کرد...سکوتم رو که دید..انگار که خشمش بیشتر شد...: من نمی تونم..باده..
به من نزدیک تر شد...حالا می تونستم آتیشی که از چشماش بیرون می زد رو واضح تر ببینم...دستاش رو تو موهاش کرد...و من نمی دونم تو اون وضعیت چرا مدهوش هر کدوم از حرکتهاش بودم....
_نمی تونم.می فهمی باده...
فریادش می رفت رو اعصابم....
من هم داد زدم..داد من همزمان شد با صدای بم بوق یه کشتی مسافری که دقیقا داشت از کنارمون رد می شد : نه نمی فهمم..تو دردت چیه امین...
دستش رو از بین موهاش بیرون آورد...و پوزخندی زد و با
صدای نجوا گونه ای گفت : دردم...آره دیگه ..خوب دردم..راست میگی درد هم داره...
یکم دور خودش چرخید احساس می کردم می خواد به اعصابش مسلط بشه....خواستم کمی ازش فاصله بگیرم..بلکه کمی آرامش بگیره...دو قدم که به عقب رفتم...به سمتم با دو قدم بلند و خشن اومد...مچ هر دو دستم رو تو دستش گرفت و من رو به سمت خودش کشوند..یه جورایی پرت شدم به آغوشش..دستش رو که مچ دستم توش بود رو بالا آورد و گذاشت رو سینه اش...یه جورایی این نزدیکی بهم لذت می داد و اون نگاه ترس....
_چی کار می کنی؟؟
..اعتراضم شل بود و بی قوت...شاید اصلا نشنید...
که دوباره فریاد زد : دردم اینه..باده..دردم اینه که نمی تونم با شوهر سابق دختری که عاشقشم..دختری که همه زندگیم شده...دختری که نفسم به نفسش بنده تو یه اتاق زیر یه سقف باشم می فهمی...؟؟؟!!!!
بلند تر فریاد زد : می فهمی...؟؟؟؟!!
موج بلندی به دیواره خورد وخیسمون کرد...قطره شوری که رو لبم افتاده بود رو با زبونم پاک کردم.... سست شدم...دلم می لرزید ....شل شده بودم...غرق لذتی بی نظیر...غرق لذت شنیدن یکی از زیباترین جملات دنیا از دهان مردی که خوب می دونستم که خیلی ...و خیلی بیشتر از خیلی با مردهای دیگه برام فرق می کنه....
منتظر حرفی از جانب من نبود..دستهام رو بیشتر به سینه اش فشار داد...: نمی تونم تحمل کنم باده..من عاشقتم لعنتی..انقدر دوست دارم...و انقدر برام عزیزی که دست خودم نیست عکس العمل هام....هی به خودم میگم..امین از تو بعیده..اما نمی شه...نمی تونم..یه چیزی سنگینی هست ...
دستش رو به سمت رگ گردنش برد و زد روش : اینجا دقیقا همین جا باده...که نمی ذاره..که نمی تونم تحمل کنم که روزگار بگه رو صحنه همه رو جادو میکنی...منی که با هر حرکتت باهر نگاهت با هر راه رفتنت جادو می شم...منی که همش نگرانم..می فهمی نگران....
به اوون عسلی لرزون نگاه کردم...من این نگاه رو دوست داشتم حتی وقتی انقدر خشن می شد و کمی بی منطق....
صداش بم شد و نجوا گونه :من نگران این چشمای گستاخ سیاه می شم...مچ یکی از دستام که تو دستش بود رو بالا آورد...کف دستم رو گذاشت رو ی لبهاش و عمیق بوسید و من بیشتر از هر نوازشی..بیشتر از دیدن هر منظره زیبایی غرق لذتی وصف نا پذیر شدم...لذتی تا عمق وجودم که لختم می کرد....هیچی برای گفتن نداشتم..یعنی داشتم اما....
به پیراهنش که خیس بود و به لبهاش که داغ بود ...به کدوم باید توجه می کردم....
_یکم فقط یه کم رعایتم رو بکن باده...درکم کن...من خیلی می خوامت دختر...
خواستم جوابش رو بدم که یه صدا از جا پروندم....هر دو برگشتیم...به دنیز و هاکان نگاه کردیم که داشتن نگاهمون میکردن...اینا از کی اینجا بودن..چشمای خیس هاکان نشانه خیلی چیزها
بود...
امین دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد..این مبارزه عادلانه ای نبود...انگار می خواست به هاکان بگه که من..
هاکان پالتوی امین رو که می دونستم با استفاده از کلید من از بالا آورده به سمت امین گرفت : باید با هم حرف بزنیم ...
امین پالتو رو گرفت و پوشید : باشه...
...باشه ای محکم و بی تزلزل....
دستم رو رو شونه هاکان گذاشتم : نیازی نیست...
هاکان نگاهم کرد و چیزی نگفت..با دست به امین اشاره کرد که به سمت ماشینش برن...و حرکت کردن...
دنیز اومد کنارم...دستش رو دور بازوم حلقه کرد...من داشتم به هاکان و امین نگاه می کردم که سوار ماشین شدن و از سمت دیگه خیابون رفتن...
قطره اشک سردی رو گونه ام نشست...دنیز..سیگاری به دستم داد : بذار خودشون مسئله شون رو حل کنن...
_اما..آخه...
_آخه نداره باده...آخه نداره...هاکان از چیزی که هست خجالت نمی کشه..چرا نمی خوای از عشقت لذت ببری تا کی می خوای جور بکشی...
چرخیدم به سمتش..به نگاه برادرانه و مهربونش : به هم گفت دوستم داره...
..انگار تازه داشتم تحلیل می کردم حرفهای امین رو که انقدر سبکم کرده بود که داشتم پرواز میکردم...
دنیز لبخند مهربونی زد : هنر کرد....تا حالا هم که نگفته بود از غرورش بود...یا شاید هم از ترس تو بوده....
با همراهی دنیز به خونه خودم رفتم....دوست داشتم تنها باشم و خیلی خوب می دونستم که بچه ها درکم می کنن...
به خونه خودم که رسیدم...اولین کار لباسهام رو عوض کردم و صورتم رو شستم...آب داغ که به صورتم خورد انگار انجماد تو صورتم باز شد....
رو مبل ولو شدم...حوله صورتم هنوز دستم بود...پام رو تکون می دادم و این نشانه اضطرابم بود...خونه سرد بود...باید شومینه رو روشن می کردم اما ...دستم رو روی قلبم گذاشتم...اون جا داغ داغ بود..
چشمام رو بستم به پشتی مبل تکیه دادم...نفسم یه جورایی تند بود...
چشمای خشنش و کوبش قلبش زیر دستم...و صداش یک لحظه از جلوی چشمم دور نمی شد..دور نمی شد اون همه اضطراب تو نگاش وقتی داشت می گفت که دوستم داره...
..دوستم داره...امین من رو دوست داره...این ها رو بلند با خودم تکرار کردم...تکرار این جمله حسی بهم می داد پر از نوازش..انگار که کسی با سر انگشتاش نرم روی بازوم رو نوازش می کرد...
من ...باده....چه قدر محتاج این زیبا ترین کلمه دنیا بودم؟؟.....مثل هر *** دیگه ای...مثل هر انسان دیگه ای....
هاکان....هاکان دوست داشتنی من....می دونم که الان براش اصلا هم راحت نیست...یه روزی کنار یه درخت توت ..ته باغ خونه مادریش....بهم گفت که تا ته دنیا..باهامه..پشتمه...من هم بهش همین قول رو دادم...این قول دقیق 72 ساعت قبل از طلاقمون بود..وقتی که وکیلش به دنبال قاضی بود که بشه راحت مجابش کرد که تو یه جلسه
دادگاه توافقی به علت عدم تفاهم طلاقمون بده....
بلند شدم . رفتم کنار پنجره ایستادم...با دستام خودم رو محکم در آغوش گرفتم....مه غلیظ تر شده بود..اما دریا کمی آرام گرفته بود....من داشتم وارد مرحله دیگه ای از زندگیم می شدم...مرحله ای که هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کردم که کوچکترین ربطی به سرزمینی داشته باشه که مدتها بود برام خیلی خیلی دور بود....
...من هم امین رو دوست داشتم...من همیشه رک بودم..با خودم بیش از هر *** دیگه ای...من دوستش داشتم و برای این جذبه بینمون دلیل خاصی هم نداشتم...هر چند جایی نمی دونم دقیق کجا یا حتی کی..بهم گفته بود که هیچ وقت برای دوست داشتن واقعیت دلیل پیدا نمی کنی..یکی رو دوست داری و چراش برات خیلی هم نباید مهم باشه...
امین به من احساس آرامش و امنیت می داد..کنارش بودن یه حس لطیف می داد به من...بی قرارم نمی کرد...و من هم به حس بی قراری احتیاج نداشتم...دختر بچه 18 ساله نبودم که علاقه و عشق برام به معنی بی قراری باشه..برای من..که تمام زندگیم مبارزه کرده بودم...برای هر حقم..تحقیر شده و حتی کتک خورده بودم...برای هر چیزی تلاشی مضاعف کرده بودم..علاقه ....کوبش قلب به دلیل نوازش بود..یه احساسی که به سبکی و نرمی حریر باشه..حتی اگه مردت خودش به سفتی فولاد باشه و یکم..متعصب...
دیر کرده بودن به ساعت نگاه کردم حدودساعت 3/30 صبح بود...دیگه کم کم داشتم نگران می شدم...از هاکان یه جورایی خیالم راحت بود..چون تو ذاتش خشونت نبود..اما امین..لبخندی زدم هیچ تضمینی برای اوون نداشتم....
روی کاناپه دراز کشیدم...نباید خوابم می برد..امین پشت در می موند...اما نمی دونم که کی خوابم برد...
با صدای برخورد چیزی به در تقریبا از جام پریدم...به ساعت نگاه کردم 4 بود..نیم ساعت بود که خوابیده بودم....دوباره اون صدا که مثل برخورد یه جسم ظریف به در بود از جام پریدم و رفتم سمت در..از چشمی نگاه کردم..امین بود...به کل فراموش کرده بودم...در رو به آرامی باز کردم....
نگاه خسته اش رو دیدم...نگاهی پر از خواهش که حالا داشت تو تاریکی راهرو برق می زد...بی حرف رفتم کنار..اومد تو...باز هم بی حرف...رو مبل نشست...رو مبل رو به روش نشستم...سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و چشماش رو با انگشت اشاره و شصت دست چپش فشار داد....به بند ساعتش که سر شب به زور بسته بودم نگاه کردم...چه دور به نظر می رسید..خسته بود..انگار که از یه ماراتن قوی برگشته بود....
رفتم تو آشپزخونه و دستگاه قهوه جوش رو روشن کردم...بوی قهوه برزیل تو آشپز خونه پیچید...می دونستم که امشب خواب بر هردو حرومه...
تو یه لیوان بزرگ براش قهوه ریختم..برای خودم هم همین طور...رو به روش ایستادم...با لبخندی لیوان رو
از دستم گرفت...
_بیرون سرده نه؟؟
سئوالم خیلی بی ربط بود اما اوون لحظه هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید..برای شکستن سکوت...
نگاه مطمئنی به چشمام کرد : نه..من امشب خیلی گرمم...
...حرفش چندین معنی داشت اما من ترجیح دادم که چیزی رو برداشت کنم که بیش از همه خوشحالم می کرد...
آرنج هام رو به زانو هام تکیه دادم و لیوان رو بین دو دستم گرفتم....و همراه با بخار بیرون اومده از لیوان عطر تلخش رو به ریه هام کشیدم....
احساس کردم من شروع کنم بهتره : هاکان رو خیلی ساله می شناسم...از همون روز اول به دلم نشست..پسر خیلی خوبی بود...بی نظر بود..تو دنیای مد خیلی حرفه که رئیس مجله ای که براش کار می کنی..هیچ نظری بهت نداشته باشه....
پوزخندی زدم و ادامه دادم : بوسه عامل آشناییمون بود اما بعدها ...خود هاکان جایگاهش رو برام..یعنی برامون پیدا کرد..دسته جمعی دوستش داشتیم...یعنی داریم.. آروم ..بی آزار و دوست داشتنی....
لیوان رو تو دستم جا به جا کردم و خیره شدم به لبه لیوانم... : خودش گفته بهت...اما از دیده من نگاه کن امین...
ویزای دانشجوییم داشت تموم می شد...اقامت نداشتم و اگه از این مملکت بیرونم می کردن..جایی برای رفتن نداشتم...هیچ جا...دیگه اون جوری حتی سمیرا نامی هم نبود تا جای خواب بهم بده...
بغضم رو فرو دادم ..هاکان تک پسر اورهون...از اون طرف پسر خاله آک یورک معروف بود...چند وقتی بود این ور و اون و رشنیده بودم...شنیده بودم که....که.....همجنس گراست...تو دنیای مد...یعنی دنیای که ما توش بودیم این مسئله اصلا مهم نبود...برای من که اصلا...خودش چیزی نگفته بود اما این شایعات ...خب بود...من و بوسه دیگه تقریبا داشتیم مطمئن می شدیم ..چون حتی می دونستیم که کشش و علاقه اش به سمت کی هم هست....
جرعه ای از قهوه ام رو نوشیدم و به امین نگاه کردم که سرش پایین داشت به گلهای قالی نگاه می کرد...
ادامه دادم : اون مردک مزاحم تو زندگیم بود و شرایط ویزام...دنیز اومد سراغم..قبلش یکی دو بار مادر هاکان رو دیده بودم...ملاقاتهایی که خیلی عیان بود که باب طبع هاکان نیست....
..بغض کردم..صدام لرزید... : اومد گفت..باده آبروم تو خطره..این جا سر زمین سنتی هست و ما آدم های به نام..حرفای درمورد هاکان عین آتیش زیر خاکستره..داره دود می کنه و دودش کل خانواده رو میگیره..اگه بفرستیمش بره هم به شایعات بیشتر دامن می زنیم...بیا ..بیا بشو زنش...هم تو به خواستت می رسی که داشتن پاسپورت غیر ایرانیه...هم ما این نمایش رو اجرا می کنیم و خانواده رو از این فشار اجتماعی خلاص....
..بغضم بزرگتر شد..سرم رو بلند کردم و امین رو دیدم که نگران داشت نگاهم می کرد :من برای هاکان احترام قائلم امین....خیلی زیاد..خیلی
زیاد تر از هر *** دیگه ای...اون مردتر از هر مردی که من دیدم...اونم مثل من قربانیه..قربانیه که کسی نمی تونه همونی که هست رو بپذیره...
سرم رو اندکی خم کردم : مگه ما چی می خواستیم امین..چی می خواستیم جز اینکه خانواده هامون ما رو با تمام غلطها و درستهامون بپذیرن؟؟؟.....ازدواج کردم باهاش..شدم زنش....اما شدم یه جورایی آینه دقش....رفتم خونش زندگی کنم..همون جایی که منبع آرامشم بود...تنها تر شدم...چون قبل از اینکه ..ازدواج کنم...محرم رازم بود..اما بعدش هر چی که می گفتم به خودش می گرفت..می گفتم تنهام..می شکست...چون خوب..می دونست که نمی تونه خیلی از نیازهای من رو بر آورده کنه...همش می گفت بهت ظلم کردیم..دست و پات بسته شده حتی نمی تونی بری دنبال عشقت....
نگاهی به امین انداختم : اینا رو گفته بهت؟؟
صداش خش دار شده بود دوباره : آره گفته...گفته که چه قدر نگرانته....
_دنیز خودش رو مدیونه من می دونه چون من آینده ام رو به پای اونا گذاشتم...من بعد از طلاقم هم اگه می خواستم راز خانوادشون رو حفظ کنم..نمی تونستم ازدواج کنم..با مردی از همین سرزمین..چون..اون وقت خیلی عجیب بود که من1/5 همسر کسی بودم...باهاش زندگی کرده بودم و دلیل طلاقم هم این بود که ما سر بچه دار شدن تفاهم نداریم..من بچه می خوام..اون نمی خواد...ولی هنوز...هنوز...
گفتنش برام سخت بود...سرم رو پایین انداختم..خوب شرمم می شد بگم... : این معامله دو طرفه بود...من یه فامیلی معتبر به دست آوردم که تضمینم شد برای پروندن مگسان گرد شیرینی...یه اقامت و یه پاسپورت..اونا هم بسته شدن دهن مردم..هر چند به نظر من موقتا....هاکان می خواست برای تضمین زندگی آینده ام خونه به نامم کنه یا سهام..از مجله..قبول نکردم...من محتاج پول کسی نیستم...من آرامش..و عشق می خواستم...که خوب..نمیدونم...من برای به دست آوردن هر چیزی بهای گزافی پرداختم امین...برای خانوم مهندس بود..برای زن بودن..برای زندگی کردن....به شهرت من نگاه نکن..همش کشکه...به این باده رو به روت نگاه کن...به باده ای که رو به روته...ببین باهاش باشی..برات برده یا باخت....
بی اختیار بودم...نفسم یه جورایی بی شمارش..نبضم هم بالا رفته بود....
از جاش بلند شد..من هم بلند شدم...خودش رو به هم رسوند...با یه حرکت آنی..محکم...و خیلی محکم در آغوشم کشید....سرم روی سینه اش قرار گرفت..از بیرون صدای زوزه باد میومد..اما من در مقابل تموم طوفانهای در پیش..این ریتم منظم قلب و این داغی بی وصف رو داشتم...
دستش رو محکم دورم حلقه کرد و با دست دیگه اش موهام رو که حالا بی پروا به دورم ریخته بود ..نوازش کرد...صداش نوازش گونه بود و مطمئن : هاکان که برام تعریف کرد...یه جورایی ته قلبم بهم
اطمینان داد..اما این اطمینان برای چیزی نیست که تو ذهنه تو..همون که شرمت اومد در موردش حرف بزنی..این اطمینا ن برای این بود که دلت پیشش نیست...که دلی که من پیشت دادم...جاش امنه....من بردم...برنده ام باده..برنده ام که عاشقت شدم...که خدا..سرنوشت..بازی زمونه..شانس با تو بودن..شناختن و عاشقت شدن رو به من داده....
دستاش رو کمی شل کرد...با یه دستش ...زیر چونم رو گرفت و سرم رو بلند کرد...نگاهم کرد..عمیق...تو چشماش اطمینان بود..التهاب بود...خواستنی عمیق بود..عمیق به عمق همون دریای که از پنجره نمایان بود....
_تو مطمئنی امین ؟؟
_از خودم آره..اما تو....؟؟؟..هنوز زمان می خوای؟؟
..می خواستم؟؟...امین رو بیشتر می خواستم یا زمان رو؟؟....
نگاهش کردم...اما التهاب چشماش باعث شد سرم رو پایین بندازم...سرم رو دوباره بالا آورد..رو لبش یه لبخند بود...: این سکوت رو به علامت رضایتت بگیرم ؟؟...
خندیدم و دستم رو رو دستش که زیر چونم بود گذاشتم و چشمام رو به نشانه اطمینان دادن بهش یه بار باز و بسته کردم...
تو چشماش یه برق بی نظیری روشن شد..یه خوشی بی وصفی..دستش رو آروم بالا آورد و چونم رو به همراهش بالاتر...نگاهم کرد...چشماش بین دوتا چشمام در رفت و آمد بود و بعد یه نگاهی به لبم انداخت و دوباره به چشمام...انگار که دنباله یه اجازه بود..یه تایید...تاییدی که فکر کنم تو چشمام دید که خم شد و آروم و نرم لبش رو روی لبام گذاشت...جا خوردم...اولین بوسه عاشقانه عمرم بود...لبهاش نرم و آروم..روی لبهام حرکت می کرد و من مدهوش همه حسی بودم که بهم منتقل می شد....لباش رو یه لحظه از لبم جدا کرد و چشمای پر از نیازش رو به هم دوخت...من مست اون عسلی ملتهب شدم...این بار دستش رو محکم پشت گردنم گذاشت و محکم تر بوسیدم..من هم نا خود آگاه دستم پشت گردنش رفت و تو داغی و التهابش شریک شدم..حضورم رو که احساس کرد..حرکت دستش پشت گردنم و حرکت لبهاش عمیق تر شد....من غرق لذت از همه حسی که امین به من می داد..مست مست از التهابش بودم..بوسه مون چه قدر طول کشید نمی دونم اما نفس کم آورده بودیم که امین لبهاش رو جدا کرد...و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند..هر دو نفس نفس می زدیم...خجالت می کشیدم به چشماش نگاه کنم..سرم رو پایین انداختم و لب پایینم رو به دندونم گرفتم..خم شدو با لباش..لبم رو از زیر دندونم کشید بیرون...به چشمای شیطونش نگاه کردم..
امین که صداش بم تر شده بود : تو می منی...و من مستتم....
لبخندی زدم ....
_هیچ وقت چشماتو ازم ندزد باده...بذار همیشه این سیاهی که غرقم می کنه رو داشته باشم....
_تو هم خودت رو ازم دور نکن...من طاقتش رو ندارم....
محکم بغلم کرد ..گوشم رو گذاشتم رو قلبی که داشت محکم خودش
رو به سینه امین می کوبید...و نفس عمیقی کشیدم..پر از عطر وجودی که حالا به من تعلق داشت..به خود خودم...
تو تختم جا به جا شدم....هوا کاملا روشن شده بود و من شاید چند ساعت بیشتر نخوابیده بودم...اما سبک بودم...یه پروانه کوچولو تو قلبم پر پر می زد...و من پر بودم....انگار تمام لیوان احساسم پر شده بود....کش و قوسی به خودم دادم و گوشیم رو نگاه کرد...سوتی زدم به اندازه موهای سرم به هم زنگ زده بودن...بوسه و سمیرا...
سمیرا یه اس ام اس هم فرستاده بود : می خوای ما رو از فضولی بکشی...نا مرد...
لبخند زدم...می دونستم الان سر کارن...نوشتم که عصری که از سر کار برگشتن مستقیم بیان این جا تا آمار کامل رو بگیرن....بوسه فحشی نصیبم کرد و سمیرا شکلکی که داشت از ذوق می رقصید....رفتم کنار پنجره و ایستادم....همه ذهنم پر از زیبایی بود اما ...به فکر هاکان هم بودم...اون رفاقت رو در حق من تموم کرده بود....به جمع کسایی که رازش رو می دونستن یه نفر دیگه هم اضافه شده بود..هر چند می دونستم روزگار نمی دونه..طی یه قراری نا گفته ...بوسه چون مردهای زندگیش پلاک موقت بودن به هیچ کدومشون نمی گفت..هر چند از نگاهش حدس می زدم که روزگار موندنیه...اما می دونستم که تا سر عقد نشینه باهاش..امکان نداره که بهش بگه....
دوش گرفتم..با وسواس آرایش کردم و لباس پوشیدم...دوست داشتم از هر رو دیگه ای زیباتر باشم....رو نوک پنجه پا آروم از اتاق در اومدم تا به در اتاقش که نگاه کردم ..بسته بود..پس هنوز خواب بود...یاد سر صبحش که افتادم..تا دم اتاقم با هام اومد ..می گفت می خوام مطمئن شم که می خوابی و فرار نمی کنی...لبخندی به لبم آورد...دستم به موهام بود..مستقیم سرم رو انداختم پایین به سمت آشپزخونه که حرفش یه متر از جا پریدم : بذار باز باشن...
برگشتم سمت سالن..دیدمش که با لبخند..رو به روی پنجره ایستاده...ترسم رو که دید..اومد سمتم.. دستم رو که حالا موهام رو ول کرده بود تو دستش گرفت و نگران پرسید : ترسوندمت؟؟!!
نگاهی به دستم کرد و بعد به چشمای مهربونش ..لبخندی زدم : الان دیگه نمی ترسم....
خم شد و پایین موم رو نزدیک لبش برد و بویید : صبحت به خیر عزیزم...
من مست نگاهش و همین کلمه ساده عزیزم : صبح تو هم بخیر...فکر می کردم خوابی...
همون طور که پایین موهام تو دستش بود و دور انگشتش می پیچوند : خوابیدم...
لبخند زدم..پس اونم مثل من نتونسته بود بخوابه.. : میرم برات صبحانه درست کنم....
بازوم رو تو دستش گرفت : نه...بریم بیرون؟؟
لبخند زدم : بریم.....
هوا آفتاب دلپذیری داشت..دستش رو محکم دورم حلقه کرد..یه جورایی تو بغلش گم می شدم انگار...این کارش بدجور بهم حس اطمینان می داد...تصمیم گرفتیم برای خوردن صبحانه
به جایی بریم نزدیک دریا که پیاده با خونه 10 دقیقه فاصله داشت..از کنار دریا شروع به راه رفتن کردیم...می دونستم که امکان دیده شدن توسط خبر نگارها نیست..این ساعت روز..اگر گزارش خاصی نباشه..معمولا نبودن....
دریا از هر روزی به نظرم آبی تر میومد...از دیشب احساس می کردم همه رنگ ها رو براق تر می بینم...
این طور که محکم بغلم کرده بود بوی ادکلنش که حالا با بوی دریا و بوی آرامش مخلوط شده بود رو نفس کشیدم..صدای نفس عمیقم رو که شنید..کمی خم شد تو صورتم و نگاهم کرد : بوی تلخ ادکلنت رو دوست دارم....
حلقه دستاش رو محکم تر کرد و خم شد و روی موهام رو بوسید : من هر چیزی که مربوط به تو ..رو دوست دارم....
..ممنون بودم ازش..به خاطر حضورش..به خاطر تمام احساسات پر از سبکی و نرمی که به من می داد..به خاطر تک تک بوسه هاش از دیشب تا به حال....بوسه هایی که انگار تمام بخش های خاکستر و سیاه قلب و ذهن من رو دونه دونه حذف می کرد....
تو حیاط رستوران...پشت میز چوبی کنار دریا..که روش رو میزی پارچه ای چار خونه قرمز و سفید انداخته بودن..نشستیم....به گارسون سفارش که دادیم وقتی رفت...سرم رو به سمت آسمون کردم ....از آفتاب زمستونی که نرم بود و نوازش گر خوشم میومد....
_همیشه بذار باز باشن...
چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم که داشت با لبخند نگاهم می کرد....سئوال تو نگاهم رو دید که گفت : منظورم چشماته...با من که هستی نبندشون...
تعجبم رو که دید دستم رو از روی میز تو دستش گرفت : من دارم فکر می کنم که چه طور شب که پیشم می خوابی تحمل کنم که این چشما بسته باشن....
...جا خوردم...چی می گفت این...دستم رو از زیر دستش کشیدم بیرون : امین؟؟!!!
لبخند زد : جان دل امین...چرا انقدر شاکی شدی؟؟
_به این جمله آخرت توجه کردی؟؟!!!
خندش بلند تر شد و یه بار دیگه به زور دستم رو تو دستش گرفت..محکم ..خیلی محکم تر از قبل... : باده من پسر بچه دبیرستانی نیستم ...که دلم خوش باشه به عشقت...تو دختری هستی که من عاشقتم...احساسی رو به من هدیه کردی که تا به حال نچشیده بودم....من با تو برای اولین بار نیاز به داشتن و تشکیل خانواده رو احساس کردم...پس معلومه که باید هر چه سریعتر ازدواج کنیم....
..کلمه از دواج رو که شنیدم دستم زیر دستش لرزید..محکم تر گرفتتش و با نگاهی خیلی جدی نگاهم کرد : می خواستم تو موقعیت خیلی بهتری ازت تقاضای ازدواج کنم..اما طاقت نداشتم که صبر کنم...با تو من بی طاقت و بی صبر می شم....
...یه اضطرابی به قلبم وارد شد...یه حس غریب...انگار ماجرا یهو از یه فاز کودکانه وارد یه مرحله جدی و بزرگونه شد....
پرسشگر نگاهم کرد...
گارسون به میزمون نزدیک شد....تو فاصله ای که داشت میز رو می چید..تو نگاهش یه
دلخوری...و یه اضطراب معلوم بود...صدای مرغای دریایی که بالای سرمون در حال پرواز بودن با بوی چای روی میز که مخلوط شد..من انگار از عالم خیال و وهم خودم خارج شدم...بهش نگاه کردم..به گارسونی که رفته بود...به چای توی فنجون چینی قرمز روی میز...به ازدواج ..به همسر بودن...فکر کردم...
دست به سینه داشت نگاهم می کرد ..صدای بمش کمی ..لحن ترسیده پیدا کرده بود..خم شد روی میز : باده؟؟؟!!!...
صدام رو از توی یه گلوله گیر کرده تو گلوم آزاد کردم : من..اولش که حرفت رو بد برداشت کردم...بعدش هم خوب..انتظارش رو نداشتم....
_انتظار چی رو نداشتی؟؟....انتظار این که ازدواج کنیم رو ؟؟
_....
_باده ما بچه نیستیم..من دنباله دوست دختر نیستم...28 سالته..35 سالمه...
_می دونم..مگه من دنبال دوست پسرم ؟؟؟
_البته که نیستی...من از روز اولی که تکلیف احساسم با خودم مشخص شد می دونستم که ازت چی می خوام....من دیشب هم که بهت گفتم عاشقتم..می دونستم به زنی دارم میگم دوست دارم که از ته دل آرزومه خانمم بشه...به زمان احتیاج داری؟؟
_.....
_به زمان اگه احتیاج داری...؟؟باشه....تا هر وقت که بخوای..من مجبورت نمی کنم..نمی خوام هم تحت فشار بذارمت...
...جدا من چرا انقدر ترسیده بودم؟؟.....مگه نه اینکه درست این رابطه همین بود..مگه من چیزی به غیر از این ازش انتظار داشتم؟؟....اما خوب....
_بهم فرصت بده امین....بذار یکم فکر کنم....
_فقط یه چیزی..تو دوستم داری؟؟..مگه نه؟؟
...ترسیده بود....
دستم رو آروم روی دست مشت شدش روی میز گذاشتم.... : آره...دوست دارم....
خم شد روی میز و بوسه طولانی به دستم زد...
_چاییت یخ کرد...
این جمله از سمت من بود...تا شاید بتونم کمی جو رو به حالت عادی تری برگردونم....
در تمام مدت بودنمون پشت اون میز...امین سعی می کرد همه چیز به نظر عادی بیاد...من اما همه ذهنم پی پیشنهاد ازدواجش بود.. چرا انقدر برام عجیب بود رو حتی خودم هم نمی دونستم...
دوباره پیاده به سمت خونه راه افتادیم...در کنار هم قدم زدنمون..لبخندهای پر از اطمینانش..حواس جمعش همه مگه دلیل خوبی برای ازدواج نبود؟؟
اشاره کردم به نیمکت سنگی رو به دریا..نشستیم روش ...کنارش نشستم با دستش که حلقه کرد دور کمرم من رو تقریبا چسبوند به خودش....موهام موقع وزش یه باد خفیف می خورد به صورتش...
_همیشه..همین قدر نزدیکم بشین باده..بذار حست کنم...
...احساس می کردم همه نادانسته های من رو بهم یاد می ده....حرفاش همش دلنشین بود..تا حالا یاد گرفته بودم که تحت هر شرایطی نباید نگاهم رو ازش بگیرم و همیشه هم باید نزدیکش بشینم....
موهام رو دادم پشت گوشم...خیره شدم به زانو هام : من هیچ وقت روابط مادر و پدرم رو با هم ندیدم...یعنی پدرم رو اصلا یادم نمی
یاد...مادرم که با حاجی ازدواج کرد هم رابطشون مثل ارباب و رعیت بود..الگوی جلوی چشم من..سمیرا و بهروزن...
لبخندی زد : خیلی عاشقن...
_بهروز برای به دست آوردن سمیرا به آب و آتیش زد...من بهش کمک می کردم....
خندید : جدا؟؟؟
_آره ...به همین خاطر بعد از اون شدم سر جهازیش..همه جا با هاشونم...
دستش رو دور کمرم محکم تر حلقه کرد : همه زندگی من از این به بعد تویی باده..پدرم از ابتدای بچگیم به من یاد داد که مهمترین چیزی که تو زندگی یه مرد هست همسرش و در مرحله دوم بچشه....اگه داریم کار می کنیم...اگه هر روز سعی می کنیم شرکت پیشرفت کنه هم همش به خاطر خانوادمونه....من ریاست شرکت رو از پدرم که تحویل گرفتم...یعنی پدرم که ترجیه داد خودش رو بیشتر سرگرم دانشگاه بکنه عین مادرم...پدرم کشید من رو کنار گفت..سعی کن این شرکت رو به جایی برسونی که بشه باهاش برای همسرت و بچه هات زندگی آروم و بی دغدغه ای فراهم کنی...
...آروم و بی دغدغه...چه قدر دور بود این حرف و الان چه قدر نزدیک....بینمون یه سکوت برقرار شد...
_امین...
_جانم...
...چه قدر می چسبید این جانم ها...صداش زده بودم که همین جانم رو بشنوم....
خم شد توی صورتم : خانوم خوشگله منتظرم ها....
کمی تو جام جا به جا شدم و سرم رو با آرامش روی شونش گذاشتم : هیچی...فقط می خواستم اسمت رو صدا کنم...
بوسه طولانی و محکمی روی موهام گذاشت و دستش رو محکم تر دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش فشار داد : این کار ها رو می کنی..بعد می گی برای ازدواج وقت می خوای که فکر کنی..بی انصافی باده....
سمیرا و بوسه با چها ر تا چشم تا آخر باز زل زده بودن به دهنم...سمیرا حتی کت و دامن سر کارش ر عوض نکرده بود و بوسه که صبح برای کار رفته بود به شهر دیگه ای هنوز به خونه سر نزده بود...پشت میز آشپزخونه سر و پا گوش داشتن به توضیحات سیر تا پیاز من گوش می کردن...امین با بهروز رفته بودن بیرون...قرار بود دنیز هم بهشون بپیونده برن تماشای فوتبال..دریا آروم شیر عصرونش رو می خورد و کارتون تماشا می کرد....
به پیشنهاد ازدواجش که رسیدم عکس العملشون تماشایی بود..بوسه دستش رو رو دهنش گذاشت و سمیرا چشماش پر اشک شد....
بوسمون رو فاکتور گرفته بودم..اون یه رابطه خصوصی بود خوب....
سمیرا به من نگاهی عمیق کرد : چرا نمی خوای باهاش ازدواج کنی؟؟
_من نگفتم نمی خوام باهاش ازدواج کنم...جا خوردم خوب...
بوسه : تو خنگی دختر...؟؟..این بشر همه چی تمومه....
..خندیدیم.... : من حتی نمی دونم نقشه اش برای آینده چیه؟؟..هدفش چیه؟؟
سمیرا که این حرفم رو جدی نگرفته بود...به پشتی صندلیش تکیه داد و جرعه ای از چایش رو نوشید : اینا همش حرفه باده..می خوای ناز کنی...
_خوب این بده؟؟...تا گفت
ازدواج کنیم بپرم بغلش بگم ..آخ جون..مرسی...؟؟
بوسه و سمیرا خندیدن...
_اما سوای این حرفا..سمیرا می ترسم...می ترسم که زن خوبی براش نباشم....
بوسه دستم رو رومیز تو دستش گرفت : تو همسر بی نظیری می شی...
سرم رو پایین انداختم : اون شوهر خوبی می شه ..مطمئنم..یکم متعصب هست..گیر می ده..می دونم باید یکم دامن های بلند تر بپوشم...
سمیرا با تمسخر : وای وای..چه فاجعه ای..حالا می خوای چی کار کنی..بس کن باده..بچه نیستی...امین مرد زندگیه..همونی که بهروز هم هست..اما به زن ذلیلی بهروز نیست..اونم تو درستش می کنی..مگه می شه تو رو داشت و ذلیل نشد....
_من هنوز آرامبخش مصرف می کنم..هنوز کابوس می بینم...از رفتن به ایران هنوز می ترسم...
_حتی اگه امین باهات باشه؟؟؟
این جمله بوسه من رو به فکر وا داشت : خوب..می دونی...امین حضورش پر از حس اطمینانه...
سمیرا : بشین همه چیز رو بهش بگو..از سبحان بهش بگو..از ترس هات...امین مرد تحصیل کرده و درست و حسابیه..کما این که خیلی چیزها رو هم می دونه...با هم به راه حل می رسید..اما من معتقدم یکم بذار برای به دست آوردنت اضطراب داشته باشه..این جوری بیشتر هم قدر داشتنت رو می دونه....
...فکر خوبی بود..به نظرم بدجنس بودیم...اما خوب..همین بود...کاریش هم نمی شد کرد....
با دختر ها برای شام غذا درست کردیم..بوسه اما باید می رفت خونه..شام با روزگار قرار داشت...روزگار بنده خدا روش نمی شد بهم زنگ بزنه...من اما براش اس ام اس دادم که خودش رو جمع کنه...
از هاکان خبر نداشتم...نگرانش بودم گوشیش رو برنمی داشت...سمیرا که داشت سس سالاد رو درست می کرد : هاکان رفته آنتالیا....
تعجب کردم : این وقت سال؟؟...چی کار داره اونجا ؟؟..چرا به من نگفت؟؟
دستش رو زیر شیر آب گرفت : به تو چرا باید بگه؟؟...باده...تو تو مرحله جدیدی از زندگیت وارد شدی...انقدر نگران اطرافیانت نباش...زندگیت رو بکن...از نامزد عزیزت لذت ببر...
_نامزد؟؟
_آره خوب...فکر نکن ما از این روشنفکرا هستیما..نه گلکم...این آقا اگه نومزد شماست می تونه به این خونه رفت و آمد کنه..
بلند خندیدم به لحن لاتیش...اومد سمتم و محکم بغلم کرد : دیگه وقتش بود باده..دیگه وقتش بود که به زندگیت سر و سامون بدی...شوهر دار بشی...بچه دار بشی...
....شوهر..بچه...تو دلم با اسم بچخ یه لرزشی اومد...نگاهی به دریا انداختم تو اون پیراهنی که باهاش عین فرشته ها شده بود...سمیرا رد نگاهم رو که گرفت : همین باده...زندگی همینه...من نمی گم...زود بهش بله بگو....اما از ازدواج نترس...
_بچه ما خوشگل می شه نه؟؟
سمیرا یه بار دیگه محکمتر بغلم کرد و با بغض : عین فرشته ها می شه...
هاکان از آنتالیا برگشته بود و دعوتش برای شام آخر هفته توی خونه دوست داشتنیش رو تکرار کرده بود...من اما به امین نگاه می کردم که داشت پای تلفن با بردیا راجع به پروزه صحبت می کرد...
به ساعت نگاه کردم ...ساعت 11 شب بود...و من هنوز داشتم امین رو نگاه می کردم..سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو بالا آورد و نگاه کرد...یه لبخند پر از مهر زد....
چه قدر خوب بود همیشه و هر ساعت این لبخند زیبا رو دیدن...این چشمای سراسر مهر رو حس کردن...راستی چرا پیشنهاد ازدواجش رو تکرار نمی کرد؟؟..من که نمی تونستم برم بگم بیا ازدواج کنیم که....
تو افکار خودم بودم....که تلفنش رو قطع کرد و دست به سینه ایستاد و زل زد بهم..یه ابروش هم بالا بود و با شیطنت : امرتون چیه خانوم خانوما...
من که تازه از فکر در اومده بودم : بله؟؟؟!!
خندید : می گم چی می خوای بگی که این طور نگام میکنی...؟؟؟...انقدر حواسم پرتت بود که نمی دونستم چی دارم به بردیا می گم...من انقدرم طاقتم بالا نیستا....
...از جمله آخرش که پر از شیطنت بود.خندم گرفت اما خودم رو کنترل کردم و سعی کردم که جدی باشم : می خواستم بپرسم پروژه در چه وضعیتیه؟؟
اومد رو کاناپه کنارم نشست و دستش رو دورم حلقه کرد : خوب پروژه بی چاره چی کار کنه وقتی خانوم مهندسش رهاش کرده....
_خانوم مهندسش چی کار کنه؟؟ وقتی از دست بعضی ها خیلی شاکی بوده؟؟
لبخندی زد و دستش رو محکم تر دورم حلقه کرد...سرش رو لای موهام کرد و نفس عمیقی کشید و زمزمه گونه دم گوشم گفت : اون بعضی ها به غلط کردن افتاد..خانوم مهندس کوتاه نمی یاد....
..مو رمورم می شد از نفسش که لای موهام و دم گوشم بود...سرم رو کمی به جلو خم کردم و با خنده گفتم : بی چاره خانوم مهندس....اون بی چاره که حرفی نداره....
چر خوندتم به سمت خودش : قربونه اون ریز ریز خندیدنت بشم....بعد خم شد و یه بوسه کوچولو رو گونم گذاشت.....
...می دونستم که نمی خواد راجع به پروژه حرف بزنه تا من برای برگشت به ایران تحت فشار نباشم..اما من خیلی خوب می دونستم که وظیفه ای که بهم محول شده رو نتونستم خوب از پسش بر بیام.... : امین...ضرر که نکردید؟؟؟..اگه این طوری باشه اصلا خودم رو نمی بخشم که این طور احساسی تصمیم گرفتم....
با صدای مطمئنش : ضرر نکردیم چون تو بیشتر بخش های پروژه رو نقشه اش رو آماده کرده بودی...اما ای کاش یه تصمیم احساسی دیگه بگیری و برگردی....
یه ابروم رو بالا انداختم : به خاطر پروژه؟؟
خندید و محکم بغلم کرد : نه به خاطر یکی از صاحبین پروژه....
...و من توی دلم قربون صدقه این صاحب پروژه رفتم...همون طور که سرم روی سینه اش بود و داشت موهام رو نوازش می کرد گفتم : امین جان....هاکان برای شام..فردا شب
منتظرمونه....
حرکت دستش روی موهام متوقف شد....یه چند لحظه گذشت و هیچ جوابی ازش نیومد..سرم رو بلند کردم و به چشمای متفکرش نگاه کردم...دلخور بود؟؟؟!!!!...چرا این طوری داشت فکر می کرد؟؟..مگه این مسئله حل نشده بود؟؟؟
_امین؟؟
به من که هم کمی شاکی بودم..هم پر از سئوال لبخند کم جونی زد : جان دل امین...
_شنیدی چی گفتم ؟؟
_البته که شنیدم..فردا شب شام خونه هاکان دعوتیم...
_خوب؟؟؟
_خوب...این که می ریم دیگه....
_پس چرا این شکلی شدی؟؟
دستی به پشت گردنش کشید : یه لحظه یه حس بدی پیدا کردم....
_بابت؟؟!!!
خندید و دستام رو که رو سینه ام قلاب کرده بودم رو باز کرد و تو دستاش گرفت... : نگاش کن..چه شاکی هم هست...
..به قیافه جدیم که نگاه کرد..کمی جدی تر شد..اما هنوز چشماش می خندیدن : بابت خود هاکان..داره تمام تلاشش رو می کنه ..تا هم تو راضی باشی..هم من...دارم فکر می کنم این آدم چه قدر قلبش بزرگه.....و من چه قدر ..چه قدر...
..من که خیالم راحت شده بود که مسئله چیه با لحنی که شوخی داشت : حسودی....
با قیافه جدیش نگاهم کرد : خیلی زیاد...
..من شوخی کرده بودم....اما امین اعترافش خیلی صاف و مستقیم بود....
_من حسودم...باده..این رو پنهان نمی کنم..اما بی منطق نیستم...می دونم که بعضی از رفتار هام در مقابل تو بی منطق بوده..البته از نظر تو.....من به هاکان به خاطر این که مرد و مردونه اومد و گفت مسئله چیه مدیونم...می خواستم بگم..من چه قدر ازش ممنونم....
_من نمی تونستم مسئله هاکان رو برات توضیح بدم...این مسئله به خودش ربط داشت...مطرح شدنش از سمت من..یه جورایی خیانت بود تو گروه دوستیمون...خودش اگه نمی گفت..من هم هیچ وقت نمی گفتم....
_می دونم خانوم خانوما..می دونم...و من عاشق همین منطقتم...و البته عاشق این چشمای خوشگل و عاشق بوی شامپوت و البته عاشق هر چیزی که مربوط به توا....
لبخند زدم... : منم دوست دارم....
دوباره بغلم کرد : همین؟؟؟!!!...باشه باده خانوم..باشه...بالاخره نوبت منم می شه....
سمیرا اومده بود بالا تا ببینه حاضر هستیم یا نه..البته بیشتر برای این بود که ببینه چه خبر...از وقتی امین راجع به احساسش گفته بود..سمیرا نگران بو د از موندن امین تو خونه من..می گفت کار درستی نیست...چیزی که امین هم بهش معتقد بود و چند باری هم قصد رفتن کرده بود...من مجبورش کرده بودم بمونه به خودمون اعتماد داشتم...البته بیشتر به اون...
دریا پرستارش پیشش بود ..امین داشت تو اتاق حاضر می شد...من هم برای امشب پیراهن آستین کوتاه ساده ای به رنگ سفید انتخاب کرده بودم و کفش های پاشنه دار قرمز..موهام رو هم حالت دار دورم ریخته بودم...
سمیرا تو اون پیراهن آستین حلقه ای سبزش از همیشه خوشگل تر شده بود..نگاهی به
دامن من انداخت : خیلی کوتاست باده...
به دامنم که که یه وجب بالای زانوم بود نگاه کردم : نه بابا..من دامنام همیشه از اینم کوتاه تره...
_بله می دونم..اما همیشه هم یه امین نیست که بخواد قاطی کنه....
...یاد قیافه عصبی امین که افتادم..لبخند گشادم از رو لبم رفت : آره خوب...اما اگه الان کوتاه بیام..باید همیشه کوتاه بیام...
پالتوم رو که تا پایین زانوم بود پوشیدم....
سمیرا : خیلی سرتقی باده..خیلی....از پست بر میاد یا نه رو باید دید....
از بیرون نگاهی به ساختمان چوبی سفید خاطراتم انداختم....سمیرا کنارم ایستاد : دل تنگ بودی نه؟؟
_خیلی زیاد....
...بوی نم دریا رو تو ریه ام کشیدم....روزگار غریبیه..انقدر غریب که تو غربتی که ریشه نداری..ریشه می دی...برگ می دی...بزرگ می شی...من تو همین کوچه پس کوچه های تنگ با سنگ فرشای قرمزش بزرگ شدم و تو این خونه سفید شاخ و برگ دادم....به سمت چپم نگاه کردم..به امین کنار بهروز از همیشه شیک تر..جدی...به مردی نگاه کردم که زمان زندگی تو این خونه حتی به ذهنم هم نمی رسید یه روزی باشه..حس بشه..حسم کنه....
زنگ در رو که زدم....چند لحظه بعد در باز شد....
صدای بوق کشتی ها میومد و صدای تق تق پاشنه کفش من و سمیرا....چند لحظه بعد بوی تلخش که تو مشامم پیچید و گرمی دستاش رو که دور بازوم احساس کردم...حسی پر از آرامش بهم تزریق شد...
ساختمون رو دور زدیم و از حدود 12 تا پله پایین رفتیم تا برسیم به حیاط اصلی که کنار دریا بود...مثل همیشه..میز بزرگی که روش رو میزی سفیدی پهن بود اون وسط بود و دنیز و هاکان پشت باربیکیو . موگه هم پیچیده شده تو ژاکتش در حال تماشای دو پسر خاله ای که داشتن سر بزرگی و کوچیکی تکه های گوشت چونه می زدن...لبخندی به لبم اومدم..من چند بار این صحنه رو دیده بودم ؟ ماجرا های این خونه..همیشه یه شکل بود....
اصلا حواسشون به ما نبود..می دونستم..مستخدم هاکان از تو دوربین ما رو دیده و در رو باز کرده...نمی یومد تو حیاط...موقع جمع های دوستانه ما..از تو خونه بیرون نمی یومد....
امین دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد ..برگشتم و به چشمای مطمئنش نگاه کردم...بهروز با صدای بلند سلام کرد و همگی سرشون به سمت ما چرخید..و من بین سلام و احوال پرسی ها و جیغ های موگه و خنده های بلند دنیز..چشم دو خته بودم به هاکان محجوب و آروم خودم که با آرامش و تحسین نگاهم می کرد..من اما تو عمق اون نگاه..اون غصه همیشگی رو می دیدم...
نزدیکمون اومد..این بار امین محکم و دوستانه دستش رو فشرد..رو به روی من که چسبیده به امین ایستاده بودم ایستاد...نگاهی به امین کرد و بعد دستم رو بین دو دستش گرفت...بغض کردم...به خاطر تمام مهر و محبت بی دریغش..خم شد و گونه ام
رو بوسید و زیر گوشم گفت : خوش اومدی..به خونت....این جا همیشه خونته باده....
....کم مونده بود که گریه کنم...رو به روم ایستاد ..چشمام رو فشار دادم تا اشکم سرازیر نشه....
هاکان بلافاصله کنار امین ایستاد و دستی دوستانه به شونه امین زد : به جمع دیوانه ها خوش اومدی...
امین خندید و من یک بار دیگه فهمیدم که هر چیزی ک مربوط به امین هستش رو دوست دارم...
امین بطری شراب گرون قیمت فرانسوی رو که تو یه پاکت آبی گذاشته بود به رسم هدیه به هاکان داد و هاکان هم روی میز گذاشت...پالتوم رو در آوردم و شال کشمیر قرمز رنگم رو محکم دورم پیچیدم و بی هیج حرفی به سمت تاب دوست داشتنیم رفتم...تاب سفید رنگم که یه مدتی قیژقیژ می کرد...به زنجیرش دست کشیدم و روش نشستم...پشت سرم..بهروز و امین و دنیز و هاکان کنار باربیکیو داشتن می خندیدن و من...چشم دو خته بودم به دریای سیاه رو به روم...به نورهای گاه و بی گاه...تاب می خوردم...آرام و آهسته..فکر می کردم با احساسات گاه و بی گاهم...دو لبه شالم رو گرفتم...غرق بودم تو حسم که تاب تکونی خورد و کسی کنارم نشست..بر گشتم و چشمای قهوه ایش رو دیدم..لبخندی زدم....
هاکان که لیوان شراب قرمز رنگش تو دستش بود : اون روزا رو این تاب که می شستی از ایوون طبقه بالا که نگات می کردم...موسیقی تنهاییت همه جا رو پر می کرد و من از خودم بیشتر متنفر می شدم...
_این خونه پناهم بود..چه وقتی که باده بودم..چه بعدش که اورهون شدم....
_تو عزمت...عقلت...و تحصیلاتت پناهته..این خونه سفید و این تاب..همش بهانه ای برای آرامشت...من همیشه تحسینت کردم..باز هم تحسینت می کنم...دیروز به وکیلم گفتم فامیلی قبلیت رو بهت برگردونه...
...چشمام گرد شد..چشم دو ختم بهش که داشت به دور دستهای دریای سیاه آرام امشب نگاه می کرد...با صدای لرزان پرسیدم : چ..چرا؟؟
_هیچ مردی دوست نداره..سر عقد..همسرش رو به فامیلی شوهر سابقش صدا کنن......
...چرا انقدر به هم ریختم؟؟...اورهون بودن رو انقدر عادت کرده بودم که یادم رفته بود یه روزی...یه فامیلی دیگه داشتم...
_اورهون بودن رو ازم میگیری؟؟؟
_دیوونه شدی؟؟؟..من چیزی رو ازت نمی گیرم...من دارم بهت یاد می دم که درست و اصولی زندگی کنی..برگرد و نگاهش کن...
..چرخیدم به امین که یه دستش توی جیبش بود و ایستاده بود کنار دنیز و بهروز داشت صحبت می کرد..و گاهی زیر چشمی به سمت من نگاه می کرد...نگاه کردم....
دوباره برگشتم سمت هاکان...
هاکان : اون مردی که همه فکرش..ذهنش..پیش تو...کسیه که قرار شوهر واقعیت بشه..خانوادت بشه..ما همگی برات خوشحالیم...من می خوام تو راهت رو درست و نرمال پیش ببری..چند وقته دیگه می شی..همون باده قبلی....البته ضرری به اقامتت نمی
رسه..داریش..ما رو هم داری..این خونه رو هم داری...
دستی به پشتی تاب کشیدم : این تاب رو هم دارم؟؟
چشماش برق اشکی زد : نه..این تاب رو نداری..چون یه روزی این جا تکیه گاه تنهاییت بود..حالا یه شونه داری...یه مرد با نفوذ و عاشق رو داری..این تاب دیگه به دردت نمی خوره....
بدون اینکه بگذاره حرفی بزنم از کنارم بلند شد و به سمت پسرها رفت و من به سمیرا و موگه نگاه کردم غرق صحبت پشت میز....
بلند شدم و به سمت دختر ها رفتم.....
...همه چیز عالی برگزار شد..خندیدیم و خوش بودیم...دنیز سازش رو آورد زد و خوند...آهنگهایی که تو ریشه این ملت بود و من سعی داشتم برای امین ترجمه اش کنم...آهنگی که از ماهیگیری صحبت می کرد که هر روز قبل از طلوع آفتاب به دریا می زنه تا پول جمع کنه تا بتونه با دختر مورد علاقه اش از دواج کنه...دخترکی که می میره و قایقرانی که بعد از اون هیچ وقت از دریا بر نمی گرده....
امین زیر گوشم گفت : متاثر کننده است....
_این آهنگ ..همیشه ما رو متاثر می کنه..اما ما اصرار داریم که همیشه بشنویمش....
بعد از شام..بچه ها یه آهنگ خوشگل گذاشتن و اومدن برای رقص...همه وسط بودن و من و امین نگاه می کردیم به مسخره بازی های دنیز که شالی به کمرش بسته بود و می لرزوند...
یهو بهروز به سمت من و امین اومد و دستمون رو کشید..: پاشید ببینم..چه خوششونم اومده..نشستن به ما می خندن...
من و امین هم پرتاب شدیم وسط که همراه با جیغ و سوت بچه ها شد...امین که می خندید...گوشه ای ایستاده بود و دست می زد و من هم یکم به خودم تکون می دادم..من کلا رقص بلد نبودم و گویا امین هم همین طور بود...دنیز ایستاده بود جلو امین و خم شده بود و عین زنان رقاص عربی شونش رو می لرزوند و امین که نمی تونست از شدت خنده صاف بایسته تو یقه اش پول گذاشت و من از خنده داشتم می مردم....
همگی عزم رفتن کردیم که هاکان ازمون خواست همراهش به اتاق کارش بریم که تو طبقه همکف بود...همراه بچه ها وارد اتاق شدیم..من می دونستم که تو این اتق چیه و خیلی هم فکر نمی کردم ایده جالبی باشه نشون دادنش به امین..حساس تر می شد..اما خوب حرفی هم نمی تونستم بزنم....
هاکان اول وارد اتاق شد و چراغ رو روشن کرد.....و من چشمم به دیوار رو به رو افتاد...امین کنارم ایستاده بود..مات و متحیر به دیوار رو به رو خیره شده بود....چند لحظه سکوت بود تا این که موگه سکوت رو شکست : وای باده این عکس چه قدر خوشگله....
با این حرف امین از بهتش در اومد ..عکس به ابعاد یه دیوار اتاق بود....من بودم تو یه لباس سفید تافته مدل ماهی دکلته که روی یه پیانو رویال سفید دراز کشیده بودم...صورتم نیم رخ بود و پاهام جمع توی بدنم...موهای مواجم که اون موقع عسلی بود
دورم پخش بود و عکس تو یه کار خونه داغون گرفته شده بود..و زاویه عکاس از بالا بود..کار تمیز و زیبایی بود...اما از دستای مشت شده امین مشخص بود که خیلی هم از دیدن این عکس خوشحال نیست...
هاکان رو به روی ما ایستاد : این عکس مخصوص مجله ما گرفته شد..و فقط همین یه دونست..چاپش نکردیم...من این رو تو دفتر کارم تو خونه نصب کردم..اما احساس می کنم که باید به تو هدیه اش کنم امین....
امین لبخندی زد...می دونستم که سعی داره عادی جلوه کنه..دیگه خیلی خوب شناخته بودمش...تشکری از هاکان کرد و هاکان هم گفت که این عکس رو برامون می فرسته به خونه من....
توی راه تقریبا همگی ساکت بودیم..فقط سمیرا و بهروز گه گاهی صحبت می کردن....بعد از خداحافظی ازشون..به خونه رسیدیم....پالتوش رو در آورد و گذاشت رو کاناپه...من هم پالتوم رو در آوردم و کفش هام رو با کفشای تخت تو خونه عوض کردم...سکوت بی دلیلی بود...رفتم تو آشپزخونه شدید هوس چای کرده بودم....
چای که حاضر شد..دتا لیوان ریختم و رفتم تو سالن..امین از پنجره بیرون رو نگاه می کرد..لیوان رو از دستم گرفت و بالاخره سکوت رو شکست : خیلی خوشگل بودی تو اون عکس..خوشگل تر از تمام فیگورهایی که تا حالا ازت دیده بودم....
_اون عکس ماله 5 ساله پیشه...
_می دونستی اونجاست؟
_البته...5 سال که اون جاست...
دستش رو دور لیوانش محکم تر حلقه کرد....
دستم رو رو بازوش گذاشتم : خیلی عکس از من خیلی جا ها هست..این رو می دونستی...
..جوابم رو نداد..جرعه ای از چایش رو فرو داد....من اصلا نمی دونستم که چرا الان تو این حس و حالیم....
لیوانش رو رو میز گذاشت و برگشت به سمتم...چشم دوخت به چشمام : باهام از دواج کن باده...نمی تونم صبر کنم..همش می ترسم هر لحظه..که از دستت بدم....
....دوباره من رو غافل گیر کرده بود...نگاهم رو به نگاه پر از خواهشش دوختم...من این مرد رو می خواستم..مگه نه؟؟..پس چرا نباید باهاش ازدواج می کردم....
اومد به سمتم و بازو هام رو تو دستاش گرفت : این درخواست رو روزی 10 بار هم تکرار می کنم تا جوابم رو بگیرم...
این رو گفت و به سمت اتاق رفت...من نیازی داشتم که این درخواست روز 10 بار تکرار بشه؟؟؟...من مگه جز امین و آرامش چیز دیگه ای هم می خواستم...؟؟؟
_امین؟؟
برنگشت..هنوز پشتش به من بود..ایستاد..منتظر بقیه جمله ام بود...
_باهات ازدواج می کنم....
چرخید به سمتم...با دو قدم محکم و بلند خودش رو بهم رسوند..محکم...خیلی خیلی محکم بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدن موهام... دستم رو دور گردنش انداختم...از بغلش جدام کرد ..صورتم رو بین دستاش گرفت و با چشمای خیسش زل زد به چشمام : خوش بختت می کنم نفس من.....
اشکی آروم از روی گونه ام غلطید : مطمئنم....
دو تا شاخ
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد