رمان های جدید

611 عضو

مسئول برگزاری مراسم که عین کسایی که مچ گرفته بودند شده بود...
امین با نگاه جدی و لحن خاص خودش : بفرمایید....
حالا کمی نیشش بسته شده بود : می خوایم کیک رو ببریم همه منتظر شما هستن...این رو گفت و رفت...
راه افتادم که برم از پشت سرم..سرش رو آورد نزدیک گوشم : نشد که جواب ابراز علاقه ات رو بدم نفس من..اما بعدا حسابی از خجالتت در میام....

روی تخت اتاقمون نشسته بودم..و نگاهی به اتاقمون انداختم....با اون تخت گرد وسطش و اتاقی که با سلیقه خود من و امین با وسایل مدرن به رنگ کرم چیده شده...امین رفته بود تا یه لیوان آب بیاره...کفشام رو در آوردم ...دنباله لباسمو تور و تاجم رو تو مهمونی در آورده بودم تا سبک بشم...
امین اومد تو دستمالی که به گردنش بود رو باز کرده بود و کت نداشت و دکمه اول پیراهنش هم باز بود..با لبخند لیوان آب رو داد دستم وبعد رو زمین کنارم زانو زد....
_خسته ای عروس خانوم...؟؟
دستم رو آروم روی گونه اش کشیدم و بی جواب نگاهش کردم...حالم بد بود...به خصوص زمان خداحافظی دم در که شیرین جون و دوستام با گریه ما رو به هم سپردن...دلم گرفت وقتی مادری نبود تا توصیه ای بهم بکنه..با نگرانی به من نگاه کنه...از پدری که از اول نبود توقعی نداشتم اما مادر..اون که بود..جسمش که بود....چشمام داشت خیس می شد که سریع سعی کردم بغضم رو بخورم...به مردی که جلوم زانو زده بود..پر از عشق...نگاه که کردم..به خودم گفتم که این انصاف نیست که من باز با غصه هام این شب زیبا رو که برای هر دومون خیلی مهمه رو خراب کنم....
از جاش بلند شد و ایستاد و دست من رو هم کشید تا بایستم...نفسش به صورتم می خورد و هر دو مون با نفس های نا منظم همدیگه رو نگاه می کردیم...و من بی طاقت تر از هر زمان دیگه ای لبم رو روی لبهاش گذاشتم....
وقتی با اون همه التهاب و خواستن من رو بوسید اعتراف کردم ناراحت نیستم که پیش قدم شدم...من امین رو می خواستم...همسرش بودن رو می خواستم... خیلی وقت هم بود که به جز نوازش های نرم و پر احساسش هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسید.....
لبهاش که از لبهام جدا شد....دستش آروم به سمت بندهای پشت لباسم رفت و با باز کردن گره هاش...پیراهن خیلی آروم از روی بدنم سر خورد....
نگاه داغش رو طاقت نیاوردم و سرم رو پایین انداختم....
_خجالت می کشی عروسک؟؟...
بدون این که منتظر جوابم بشه بلندم کردو روی تخت گذاشتتم و روم خم شد..دستاش دو طرف سرم بود . نفس های داغش آتیشم می زد : تو خیلی وقته که وارد زندگیم شدی می ناب من....از همون لحظه ای که اومدی تو شرکت...از همنو لحظه ای که نگاه پر از غرور سیاه رنگت..دلم رو لرزوند...از همون لحظه عشقم شدی....از همون لحظه پر از اضطرابی که بهم بله

1400/06/23 22:03

دادی محرمم شدی...و از اون شبی که برای اولین بار..بی ترس و التهاب...گذاشتی تا ببوسمت و نوازشت کنم..از همون شبی که برای اولین بار خودت خواستی تا بغلت کنم..همسرم شدی...
بعد روی چشمام رو بوسید : از امشب هم خانومم می شی..همه کسم....سرت رو پایین ننداز و من رو نگاه کن....
این بار بی خجالت پر از حس زیبای بودنش..پر از نرمی کلامش نگاهش کردم...
در جواب نگاهم ....در جواب همون دوستت دارم بی پس و پیش توی باغ...در جواب تمام تلاش های زندگیم...زیبا ترین...پر التهاب ترین و عاشقانه ترین نوازش ها و بوسه ها رو دریافت کرد...پر از لذتی که نا شناخته ترین لذت دنیاست و در کنار مردی پر از آرامش..پر از عشق و پر از مردانگی......



حوله ام رو محکم دورم پیچیدم و از حمام بیرون اومدم...و با احساسی پر از آرامش به اطراف نگاهی کردم...یه لیوان چای به دستم گرفتم و از پنجره به منظره بی نظیر صبح نیمه زمستونی تهران خیره شدم...
هوا آفتاب بود و آسمان با وجود رنگ خاکستریش زیبا به نظر می میومد..از این بالا همه چیز ریز و کوچیک به نظر میومد...
دستم رو بین موهای خیسم برد و تکون دادم...روی تراس بزرگ خونه که البته یه نیمچه حیاط حساب می شد..یه میز فلزی سفید و چهار تا صندلی گذاشته بودیم..وسطش یه حوض سفید مرمری داشت و لبه تراس پر بود از گلدانهای بنفشه آفریقایی و حسن یوسف...
خونه پنت هاوس یه برج بلند بود..رو به کوه..محله ای خلوت و آروم...همه خونه رو با وسایل مدرن چیده بودیم..ولی همه رنگ های شاد و روشن درش بود...زرد ...بنفش کم رنگ...کرم و حتی سبز..همه چیز توی هارمونی بی نهایت شاد و روشن بود...
یک هفته از شروع زندگی مشترکمون میگذشت..یه هفته ای پر از عشق..پر از لذت و پر از شادی....دستی به گردن بندم انداختم..گردن بندی که اولین صبح زندگی مشترکمون امین گردنم بست...هنوز هم یاد اون شب تنم رو داغ می کنه..امین کششی عجیب در من ایجاد میکرد..کششی که هیچ وقت فکر نمی کردم تو تن خسته و آسیب دیده پر زخم من پیدا بشه...با به یاد آوردن امین بوسه ای به حلقه ام زدم و لبخند زدم...
بوسه و روزگار و دنیز و موگه دو سه شب پیش با گریه های فراوون من و موگه و بوسه و توصیه های دنیز برگشته بودن..اما سمیرا و بهروز قرار بود فردا شب برن و امشب قرار بود خونه ما باشن...می دونستم این رفتن سخت تر از هر رفتن دیگه ای که من تا به حال تجربه کردم..نمی دونم مهسا کی می خواست بره ....و این درد ناک تر هم بود چون من کاملا تنها می شدم...
ساره..ساره تنها و دوست داشتنی من که عروسی هم با وجود قولی که داده بود نیومده بود و جواب تلفن ها رو هم نمی داد..نگرانش بودم و امین هم می گفت نباید نگران باشم شاید ترجیه داده به هر

1400/06/23 22:03

دلیلی تو عروسی شرکت نکنه....
صدای زنگ در که بلند شد فنجانم روی میز گذاشتم به ساعت نگاه کردم یک ربع به دو..راس ساعت اومده بود این بشر همه عمرش خوش قول بود..با همون حوله رفتم جلوی در...صورت خندانش دلم رو پر نشاط می کرد و در عین حال پر از نگرانی برای روزهای نچندان دور ی که قرار بود نباشه...
مهسا : چیه؟؟..چرا زل زدی به من...نکنه دارم میمیرم و خبر ندارم...آخرین نگاهته...
_خدا نکنه..این چه شوخی بی مزه ایه..بیا تو ....
_خوب شد یادت افتاد...
من رو زد کنار و مانتوش رو در آورد... : یه فنجون از اون چایی خوشمزه هات برام بیار...من نمی دونم شوهر به این پولداری تو چرا مستخدم نداری؟؟
همون طور که به سمت آشپز خونه می رفتم : من عادت ندارم آدمی به غیر از کسایی که می شناسم یا باهاشون نسبت دارم تو خونه ام باشن...یکی از مستخدمای شیرین جون روز در میون میاد خونه رو تمیز میکنه..ناهارها که خونه نیستیم...شب هم یه چیزی درست می کنم می خوریم..دیگه یکی خونه باشه که چی؟؟
روی مبل ولو شد : اینم حرفیه....
چای رو گذاشتم جلوش...
نگاه پر از شوخی به من انداخت : الحق که خوردنی هستی..حتی با این حوله و موهای نا منظم..حق داره امین که یه هفته است از خونه در نمی یاد...
کوسن رو مبل رو پر ت کردم طرفش : ببند بی حیا....
خنده ای کرد : خوب امشب کلی مهمون داری عروس خانوم..بگو از کجا شروع کنیم...
_حالابشین یکم نفس بکش..زیاد نیستیم..خانواده امین هستن..سمیرا و بهروز و دریا و مادرت و البته...بردیا و بابک...
با شنیدن اسم بردیا لبخندی زد و جرعه خیلی کوچیکی از چاییش رو نوشید...
_مهسا تو جدی هستی؟؟
_تو چی؟؟
_خودت رو نزن به اون راه...من دارم اشتیاق بردیا رو تو حرکاتش می بینم..حتی چیزی که به هیچ عنوان باور نمی کنم یعنی حسادتی که تو عروسی ازش دیدم...اما مهسا تو چند وقت دیگه داری بر میگردی پاریس...
_کی گفته؟؟
.چشمام گرد شد..منظورش چی بود؟..حسش به بردیا.حس بردیا به اون یا شایدم...حتی حدس کوچکش هم تمام سلولهام رو پر از یه شادی پر و پیمون میکرد...
نگاهی بهم کرد و بلند خندید: قیافشو..چرا مثل خلا نگام می کنی؟؟؟
_اذیت نکن مهسا..منظورت چی بود؟
.. و اون چند ثانیه که من منتظر جوابش بودم..دلم پرپر می زد تا حدسم درست باشه...
_قبل از اومدن به ایران..ایمیلی داشتم از استاد دستجردی..یادته که؟؟
خوب یادم بود پیرمرد خوش پوشی بود....
_آره..
_خوب اون بهم پیشنهاد کار تو دانشگاه رو داد...الانم دارم از اون جا میام...
با لکنت و بدون اطمینان پرسیدم : ق..قبول کردی؟؟
_آره..مامانم می خواد برگرده ایران از در به دری خسته شده..منم دیگه فرانسه کاری ندارم..می خوام برگردم همین جا کار کنم...خانواده ام هست..تو

1400/06/23 22:03

هستی...
..نمی دونم چه طوری از جام بلند شدم و محکم تو بغلم گرفتمش..نمی دونم کی اون طور از سر شوق شروع کردم به اشک ریختن.خیلی کم به یاد داشتم چیزی تا این حد من رو خوشحال کرده باشه..
از بغلش جدا شدم..اون هم اشک می ریخت....
مهسا : ما هر کدوممون به نوعی در به دری کشیدیم..اما حالا وقتشه که بگردیم خونه..وقتشه که دوباره زندگی هامون تو جایی شروع بشه که توش ریشه داشتیم...

با مهسا می خندیدم و تو آشپز خونه غذا درست میکردیم...مهسا تقریبا ادای همه رو در می آورد و من از خنده ریسه می رفتم...
دسر ها رو با خامه تزئین می کردم..کارمون تقریبا تموم شده بود و همه چیز آماده بود..ساعت نزدیک 5 بود...
مهسا خسته خودش رو روی صندلی آشپز خونه انداخت : یادت باشه از من عین خر کار کشیدیا...
_جبران میکنم...
_امیدوارم بعدا یادت نره....
دسرها رو تو یخچال گذاشتم و میوه گذاشتم رو میز : یکم میوه بخور خستگیت در بره...
دستاش رو قلاب شده روی میز گذاشت....
من : مهسا..بردیا چیزی هم بهت گفته؟؟
_نه..احساس می کنم..خودش هم باخودش صادق نیست..یعنی گیج شده...همش داره جلو خودش رو میگیره..
سیب توی دستم رو نگاه کردم..یاد حرف پدر جون افتادم که میگفت سیب رو پرت کنی بالا هزارتا چرخ می خوره تا بیاد پایین حق داشت..اون روزها کی فکرش رو میکرد که من یه روزی تو آشپز خونه خونه مشترکم با امین بشینم با مهسا بین یه عالمه بوی غذاهای مختلف...از احساسات بردیا بگم...؟؟
_نمی دونم چی بگم مهسا..تو دختر قوی هستی می دونم که عاقلی و می دونی که داری چی کار می کنی..می دونی چی برام عجیبه؟؟..این که عیان که بردیا توجهش به تو جلب شده..اما چرا بردیا...کسی که ببخشیدا..شهره عام و خاصه..هیچ تلاشی برای زدن مخ تو نمی کنه....
_نمی دونم..اصلا راهی که دارم می رم درسته یا نه..اولش واقعا یه شوخی بود یه شیطنت..برای جلب توجه یه پسر خوش تیپی که ازش خوشم هم اومده بود..اما الان..دارم همش فکر میکنم که..هیچی اصلا ولش کن...
دستم رو گذاشتم رو دستای قلاب شده اش روی میز : می دونی که مهسا..من همیشه این جام...هر وقت که بخوای...





توی آینه به خودم نگاه کردم به پیراهن خواب ساتن سفید بلند و دو بنده ای که به تنم بود...موهام رو که برای امشب اتو کشیده بودم بغل گوشم یه دونه بافتم و آروم توی تخت دراز کشیدم و کتابم رو گرفتم دستم..سالها بود که عادت داشتم قبل از خواب توی تخت نیم ساعت مطالعه کنم..کتابهایی داشتم که بهش می گفتم مخصوص تخت خواب..اصطلاحی که همیشه سمیرا رو می خندوند...امین با لبخند وارد اتاق شد روی تخت کنارم نشست...
خم شد روی صورتم بین چشم هام و کتاب : خانوم خوشگلم خسته نباشی...
_....
کتاب رو از تو دستم در آورد و

1400/06/23 22:03

گذاشت روی پا تختی : من منتظر محاکمه ام هستم....
دست به سینه با یه ابروی بالا نگاهش کردم...
_آخ آخ نکن همچین شراب تلخ من...
به زور لبخندم رو کنترل کردم : زبون نریز..یادم نمی ره امشب که این همه مهمون داشتیم و اولین مهمونی خونمون هم بود تو کی اومدی خونه...
_عزیزترینم تو که وضعیت شرکت رو می دونی..چندتا پروژه ریخته سرم...کلی کار هست..در گیر بودم..وگرنه منم دوست داشتم از عصری همراهیت کنم...
_تو بعد از همه مهمونا اومدی...
_معذرت می خوام..قول می دم که آخرین بار باشه...حالا می شه این گاردی که گرفتی رو باز کنی ؟؟...
بعد دستش رو آورد جلو دستام رو که روی سینه ام قلاب کرده بودم از هم باز کرد... و دستم رو بین دستاش گرفت و به سمت لبش برد و بوسه ای بهش زد : قربونه این دستا برم که در اوج ظرافت کارهای بزرگی بلدن...
کمی توی تخت جا به جا شدم...بغلم دراز کشید..سرم رو روی سینه اش گذاشتم : مثلا چی؟؟
موهام رو نوازش می کرد کاری که خیلی خوب می دونست تا چه حد آرومم می کنه :مثلا نقشه های بی نظیری می کشه....غذاهای فوق العاده ای می پزه و میزهای بی نظیری می چینه....
سرم رو از روی سینه اش بلند کردم و بهش نگاه کردم : منم از این چشمای عسلی راضیم که با این همه جدیت و گاهی خشونت..انقدر با عشق من رو نگاه می کنن و البته از این دستها که انقدر خوب ازم حمایت می کنن ..
_باده...
لحن صداش پر از عشق بود...
_من از این صدای بم هم ممنونم..به خاطر اینکه در تموم زندگیم هیچ صدایی به این زیبایی من رو صدا نکرده...
کمی من رو بالا کشید و با انگشت اشاره اش روی لبم رو نوازش کرد... و بعد بوسه ای طولانی ازم گرفت : من بیش از همه از این لبها ممنونم به خاطر هر بار چشیدنشون که طعم زندگی و آرامش می دن....

امین : باده عجله نکن...هنوز وقت داریم...
..قرار بود برای سر زدن به پروژه با هم بریم لواسون..بعد از نزدیک 12 روز می خواستم به طور رسمی جدی برگردم سر کار..رفتن و خداحافظی از سمیرا بدجور روحیه ام رو بهم ریخته بود و چند روزی برای عوض شدن حال و هوام با امین رفته بودیم باغ کرج..و دیشب برگشته بودیم...
شالم رو روی سرم انداختم : خوب من حاضرم...
نگاهی به سرتا پام انداخت : خوشگل خانومم چیز گرم تری می پوشیدیی هنوز هوا سوز داره...
از لیوان شیر روی میز کمی نوشیدم : کتم رو هم بر می دارم....
مچ دستم رو گرفت و هدایتم کرد سمت صندلی : درست غذا بخور این ده بار..دختر تو معتاد کار کردنی....

به زور امین که لقمه ها رو خودش درست می کرد و تو دهنم می ذاشت صبحانه خوردم چیزی که خیلی هم بهش عادت نداشتم...
_باده..راستی حالا که مهسا می خواد ایران بمونه و تو دانشگاه درس بده..به نظرت وقت می کنه تو بعضی از پروژه ها

1400/06/23 22:03

با ما همکاری کنه؟؟
_چه طور؟؟
از لحن شیطونم لبخندی زد و نوک دماغم رو کشید : خانوم خوشگله خوب منظورم رو گرفتی....
_نمی دونم باید بهش بگم...راستی هنوز به بردیا نگفتی مهسا برای همیشه بر نگشته پاریس...
_نه..می خوام یکم بدو..می خوام یکم التماس کنه...
_قیافه اش که خیلی ملتمسه..
_باورت بشه..اولین باره تو این نزدیک 25 سال رفاقتی که باهاش دارم این طور قیافه کلافه ای ازش می بینم...
_این جوریاست دیگه ما کلا این جور دخترایی هستیم..قیافه خودت وقتی اومدی استانبول رو یادت نیست که...
_من اون دردی که چند روز ندیدنت ..اون همه اضطرابی که جواب خواستگاریم رو چی می دی رو تا آخر عمرم یادم نمی ره..شما خیالت راحت خانومم....



احساس کردم گوش هام داغ کرد و همش حس می کردم دارم اشتباه می شنوم....
امین خیلی خونسرد داشت توی کشو میزش دنبال چیزی می گشت...و من رو به روی میزش پشت به دیواری که تماما از عکس من پوشیده شده بود..عکس اهدایی هاکان ....دست به سینه داشتم نگاهش می کردم....
_امین...
_جانم..
جانمش سرد بود و محکم...انگار خبری از امین پر از نوازش تمام این چند وقت نبود...خشک بود و جدی....صدام رو کمی پایین آوردم..دوقلوها برای سر زدن بهمون خونمون بودن .. تو تراس ..قرار بود بردیا هم بیاد و مهسا هم دیشب رسیده بود...و قرار بود بعد از شام برای چای به این جمع بپیونده....
سرش رو از توی کشوش بیرون آورد : چرا حرفت رو ادامه نمی دی؟؟
_یعنی چی حق نداری بری..؟؟؟!!!
_کجای این جمله واضح نیست...در ضمن نگفتم حق نداری بری گفتم نرو....
_چه فرقی داره؟؟...اصل اساسی اینه که تو به من میگی خونه ساره نرم....
_چون حق داری بری...یعنی تو خانومی نیستی که حق چیزی رو نداشته باشی...اما این بار یک کلام بهت می گم نرو...
عصبانی تر شدم..به میز نزدیک شدم و دستم رو روی میز گذاشتم و اندکی به جلو خم شدم : عروسیم نیومده..تلفن هام رو جواب نمی ده..شاید خدای نکرده براش اتفاقی افتاده..می رم یه سر پیشش ببینم چشه؟؟
..خیره شد به چشمام...تو نگاهش حتی اندکی هم انعطاف نبود..نیازی نبود کلامی جوابم رو بده...اون جدیت نگاهش پاسخ این همه تلاشم تو یه نیم روز بود....دستام رو از روی میز برداشتم...موهای روی شونه ام رو پرت کردم پشت...اتاق رو ترک کردم...بیشتر از خودم دلگیر بودم...من از امین اجازه نگرفته بودم..بهش گفته بودم یا ماشین رو برام بذاره یا راننده رو در اختیارم بذاره...فردا پنجشنبه بود و من تا12 شرکت بودم..اما امین یه سلسله جلسات پشت سر هم داشت و تا 8 شب خونه نبود...همین فردا یه ماشین می خرم...خاک بر سرت باده..تو که بی دست و پا نیستی...اصلا با اتوبوس هم بری..تو که پرنسس کاخ پری ها نیستی ....به سمت آشپز خونه

1400/06/23 22:03

رفتم و زیر خورشت رو کم کردم...
به دوقلوها نگاه کردم که هردو خم شده بودن رو موبایل تینا و می خندیدن...می دونستم باز در حال شیطنتن و به احتمال خیلی قوی هم هدف بابک بی چاره بود..نا خود آگاه لبخندی روی لبم اومد....
از توی یخچال آبمیوه رو بیرون آوردم تا براشون ببرم که دستاش محکم از پشت دورم حلقه شد...پسش نزدم...اما مثل همیشه هم بر خورد نکردم..صاف سر جام ایستادم..سرش رو از بین موهام رد کرد و لاله گوشم رو بوسید... : باده دلخور نباش...به تو نه گفتن..اون هم سر جایییی رفتن آخرین کاریه که من دوست دارم انجام بدم...اما....
باقی جمله اش رو خورد..صدای در بلند شد....نفسش رو شاکی داد بیرون و رفت تا در رو باز کنه ....من هم لیوان ها رو سه تا کردم...لبخندی رو لبم کاشتم و رفتم تو سالن....


بردیا با فکی باز به مبل رو به روش خیره شده بود...چشمایی که تموم این چند وقت سر در گم بود حالا دلخوری بی نظیر داشت...
مهسا تو شلوارک جین و بلوز خوشگل سفیدش....با موهایی که خیلی شیک مرتب شده بود به رتگ قهوه ای سوخته نشسته بود و به شیطنت های بی پایان دو قلوها لبخند می زد....
بردیا محو تماشای مهسا بود..نگاهش من رو یاد امین می انداخت..اما اعتراف می کنم که نگاه امین رک تر بود..یعنی ذره ای هم از کلافگی و بی تصمیمی نگاه بردیا درش نبود....
مهسا : باده امشب سر حال نیستی؟؟
به خودم اومدم و نگاهی به امین که سرش رو پایین انداخته بود کردم : نه خوبم.....
_جون خودت...تو ناراحتی قراره برات تو شرکت رقیب پیدا بشه...
_آره..اونم رقیبی که تا حالا یه کار اجرایی هم نداشته...
امین : عزیزترین من کار درست تر از اینه که بخواد به کسی حسودی کنه....
تینا : وای مهسا جون ...دفترت رو نزدیک مهندس آذری انتخاب کن به چشم برادری همچین هلوییه...
امین : تینا...این چه طرز حرف زدنه....
_گفتم برادرانه..خوب تو هم هلویی....
من و آتنا بلند خندیدم..اما بردیا قیافه اش رفت تو هم... : مهسا...شما که تشریف آوردید..اتاق باده رو براتون آماده می کنیم...اون جا راحت ترید...
_به به بردیا خان گل...افتخار دادید صداتون رو شنیدیم.....
بردیا : شما وقتی افتخار نمی دید که بگید برنامتون برگشتنه...
همگی جا خوردیم..بردیا علنا اعتراضش رو به زبون آورده بود...
مهسا : شما هم افتخار نداده بودی بپرسی ....جناب آقای دکتر....
بردیا دستش رو مشت کرده بود : شما هم افتخار حرف زدن رو به من ندادید خانوم دکتر...
خانوم دکترش با غلظت بالایی بود..خنده ام گرفته بود از این رجز خونیه دو طرفشون....
امین : خوب مهم نیست...
بردیا : برادر من..من حتی خبر نداشتم شما می خوای مهندس جدید بگیری.....
مهسا : من هنوز جواب قطعی ندادم آقای مهندس سروش...اگر هم ناراحتید می

1400/06/23 22:03

تونم نیام....
بردیا نگاهی به مهسا انداخت که ترسناک بود..نگاهی که مهسا هم باهاش دست و پاش رو جمع کرد..اگر به ترسناکی امین نبود اما بد هم نبود..اون هم برای بردیای بی خیال سر خوش که نگاهش فقط نگاه خنده بود و شوخی....
آتنا : باده راستی برای عید برنامتون چیه؟؟؟
با مانور بی نظیر آتنا بحث عوض شد...
موقع رفتن..دو قلوها با رانندشون رفتن و مهسا هم می خواست تا آژانس براش بگیرم...بردیا سویچش رو تو دستش چرخوند : می رسونمشون باده ...
مهسا : مزاحمتون نمی شم....
بردیا بی حرف فقط با دست به مهسا تعارف کرد که رد بشه...
امین که کنارم ایستاده بود و دستم رو گرفته بود..به زور خنده اش رو نگه داشته بود..با مهسا رو بوسی کردم زیر گوشم گفت : برام دعا کن...فکر کنم می خواد بزنتم....

از پشت محکم بغلم کرد و بوسه ای روی هر دو کتفم زد..روی فرشته های عشق و آرامشم که با حضور امین هر دو به شدت پر رنگ تر شده بودند..حتی اگر گاهی دلخورم میکرد...
_کاش می تونستم بهت بگم چه قدر همه چیزم به نفس هات و حضورت بنده..به شادی و آرامشی که تازه تازه تو نگاهت اومده...نمی تونم ازت توقع داشته باشم درکم کنی..چون مرد نیستی...
..بله من مرد نبودم..اما باده بودم...من بی منطق..بی توضیح حرفی رو نمی پذیرفتم....حرف زور که اصلا...هر چه قدر عاشقم باشه..هر چه قدر عاشقش باشم...نرو...بی هیچ پسوند و پیشوندی....!!!!!!!!!!



دستی آروم به پانچوی توی تنم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم..استرس بدی داشتم..به آزانس اشاره کردم که بره...امین متوجه نمی شد..اصلا نباید هم متوجه می شد...صبح به مهسا گفتم...تنها حرفی که زد این بود که کاش این کار رو نکنم..اما من نا جور..خیلی ناجور حس و کششی برای حضور در این آپارتمان داشتم..ساعت 1 بود...
دستم آروم به سمت زنگ رفت...بعد از یه مدت نسبتا طولانی که من رو ترغیب می کرد به رفتن...صدای ساره پیچید..می دونستم تو تصویر آیفون م رو می بینه اما تعجب کرده بود : باده عزیزم تویی؟؟؟
_بله..باز نمی کنی ساره...
...تعلل کرد..فکر کرد...نفس عمیق کشید؟؟...نمی دونم اما در با صدای تقی باز شد...
در آپارتمانشون که به روم باز شد..زنی که تو چارچوب در دیدم..زنی خسته بود با موهای نا مرتب...و چشمایی که به زور باز نگه داشته بود...شکمش کوچکتر شده بود و دستش رو زیر شکمش گرفته بود و پیراهن سفید دم دستی و سبکی به تنش داشت که رخسار بیرنگش رو بیشتر به رخ می کشید....
بهش نزدیک که شدم...با بغضی آشکار در آغوشم گرفت : خوش اومدی خواهری....
خوش رو به زور به سمت مبل کشوند و من پشت سرش نشستم روی مبل رو به روش....
_ساره..چی شده؟؟..چرا این شکلی شدی؟؟
..بغضش شکست : زایمان کردم...
_چی؟؟؟..به این زودی؟؟؟؟؟؟؟!!!
_...به همین خاطر

1400/06/23 22:03

نتونستم بیام عروسیت...
دلم یه جوری شد.واقعا اعصابم به هم ریخت : دخترت؟؟
_حالش نسبتا خوب...البته الان خوبه بیمارستانه..با نوعی نارسایی تنفسی به دنیا اومد..زایمانمم هم زود بود...
اشکش بیشتر شد..متاثر شدم..من هم بغضم گرفت..خواهر دوست داشتنی من...از جام بلند شدم و در آغوشش گرفتم : خبر ندادی بهم چرا؟؟..تلفنت رو هم جواب ندادی؟؟
چشای خیسش رو پاک کرد : شارژ گوشیم تموم شده و دیگه نزدمش به شارژ حوصله ندارم..برای شیر دادن بهش هی می رم بیمارستان و بر میگردم...نمی تونم اونجا بمونم....
_قربونت برم آخه تو که خوب بودی؟؟؟!!
_پیش اومد دیگه....
دستی به بازوم کشید : عروسیت خوب بود؟؟...خوشحالی باده جان؟؟
..چرا صداش پر از حسرت بود..چرا انقدر چشماش تا این حد نگران بود....؟؟؟
با اشک نگاهش کردم....
_بی معرفتیم باده نه؟؟...هممون...تو هیچ وقت نفرینمون کردی؟؟
_نه ..
..جوابم رک بود..من نفرین نکردم..نه هومن رو..نه سبحان رو نه حاجی رو..نفرین به خود آدم بر میگرده...
دستی به گونه های خیسش کشیدم : چیه مثل خاله پیرزنا دنباله دعا سیاه و این حرفایی؟؟
لبخند تلخی زد و دوباره به ساعت نگاه کرد..احساس کردم معذبه... : کاش بهم میگفتی میای....
_چه طوری خواهر من؟؟..تو تلفن هات رو مگه جواب می دادی؟؟....
..شاید قرار بود کسی بیاد...به هر حال نمی شد که ساره رو تنها بذارن...تازه فهمیدم این معذبی می توست از چی باشه...
بلند شدم..باید می رفتم...اضطراب بدی داشتم..شاید هومن میومد یا مادرم.... : من برم ساره جان....
جمله ام هنوز کامل نشده بود که صدای چرخیدن کلید توی در اومد و چهره وحشت زده ساره که رو به روم بود..پشت به در بودم و از اون چهره وحشت زده می خوندم که پشت سرم یه ترس..یه اضطراب و حتما یه درد بی امان منتظرمه....
صدای سلامش تمام دلهره های زندگیم رو به هم برگردوند ومن بی هوا به سمت پشت سرم چرخیدم...کیسه های توی دستش افتاد و من برای چشم گرفتن از ان تاریکی نگاهی که تمام کودکیم رو به فنا داده بود به سیبی که چرخ خورده بود و حالا کنار پام ایستاده بود نگاه کردم....جز صدای ضربان قلبم که خودش رو به سینه می کوبید دردنا ک پر دلهره هیچ چیزی نمی شنیدم ...هوایی برای نفس کشیدن نبود...فقط یک چیز تو سرم فریاد می زد برو..فرار کن...برای نفس کشیدن....کیفم رو که رو مبل بود چنگ زدم و به سمت در رفتم...قامتش قاب در رو گرفته بود....
_باده....
صدای پر از بغض و پر التماسش همه سلولهای بدنم رو یخ می زد...نفرت تا مغز استخوانم از این صدا از این قامت بلند توی در به قدری زیاد بود که احساس می کردم همین الان می تونم بکشمش...
خواستم از کنار در بیرون برم که اومد تو در رو بست...بازهم زندانی این خودخواه

1400/06/23 22:03

شده بودم....تمام ترسهای زندکیم برگشت...
_ب..بذار برم....
اومد جلو : خودتی نه؟؟...
گریه می کرد...تمام صورتش خیس بود..من اما پر از یه ترس نهفته بودم..پر از پشیمونی که ای کاش الان تو خونه خودم بودم...اون جا اکسیژن داشت....
_بدبختم کردی باده...بد بختم کردی....
من هیچ چیزی نمی شنیدم..قدرت تحلیل نداشتم..فقط می خواستم برم...خواستم از کنارش رد شم و به سمت در برم که بازوم رو گرفت..انگار کسی به صورتم آب دهان انداخته باشه..در این حد از این تماس بیزار شدم....بازوم رو با ضرب از دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم : دست به من نزن کثافت...
_باشه باشه....تو رو خدا نرو بذار ببینمت..بذار حرف بزنم باهات....
ساره : بذار بره سبحان..بسه آزار دادی...بس کن ..بس کن....
این حرف رو زد و بی حال روی مبل افتاد....گریه می کرد...
سبحان : همه زندگیم رو فدات می کنم بذار فقط یه دقیقه نگات کنم...اون روز..همون روز که از خونه ساره بیرون اومدی دیدمت...هر کاری کردم شمارت رو بهم نداد..بعد هم که....
...حالا داشت پازل ها جور می شد..این *** روانی به خواهر حامله اش هم رحم نکرده بود..
_برو کنار...
_برم کنار که دوباره بری؟؟..که بری من دوباره تو سیاهی زندگیم غرق شم...دیگه نه باده دیگه نه...
...این چی داشت می گفت...
کیفم رو پرت کردم رو زمین..چه طور این همه قدرت پیدا کرده بودم..نفرت تو وجودم در چه حد بود که من رو به این درجه رسوند...دستم رو بردم عقب و با ضربه دستی که از خودم سراغ نداشتم کوبیدم توی گوشش...پژواک صدای این سیلی به اندازه تمام سالهای در به دریم بود...
دستش رو روی گونه اش نذاشت...تغییر حالت هم نداد...بازهم نگاهم کرد..با اشک با بغض... : بزن باده..تا می تونی بزن..به اندازه همه سالهایی که عاشقت بودم بزن...ولی ببین...چروکهای روی صورتمم ببین که هر کدومش خراش روزگار بی تو بودنه....موهای سفیدمم ببین...تنهاییم رو هم ببین....رحم کن...تو رو خدا باده..رحم کن بهم..بسمه...به خدا بسمه....دارم با خاطراتت زندگی میکنم..با رویای بودنت تو خونم دارم نفس میکشم....
فریاد زدم : چی میگی؟؟....از چه تنهایی و در به دری حرف می زنی...تو...تو اون رفیق آشغال تر از خودت..با اون پدر نا مردت ..همه زندگیم رو زیر و رو کردید...
با انگشت اشاره محکم می زدم به شقیقه خودم : از چه خاطره ای حرف می زنی...؟؟...بیا ببین این تو چیه..از این تو بیا بیرون سبحان..از توی سرم بیا بیرون..راه نفسم رو باز کن....دستای کثیفت رو از روی بدنم بردار....
یه قدم به سمتم اومد...یه قدم رفتم عقب...دیگه اثری از اون نگاه هرزه پر از اعتماد به نفس نبود..التماس بود...خستگی بود..سیاهی مطلق بود...: باده...
_اسم منو نیار...اسم منو نیار...برو کنار..برو کنار....
_کجا

1400/06/23 22:03

بری..تو جات تو خونه ماست...جات پیش مامانته..پیش منه....
..دیوونه بود این ...البته که بود....
_هر جا که هستی برگرد..برگرد بیا این جا نمی ذارم حاجی کاری بهت داشته باشه...من هستم..برگرد باده..برگرد....
..خبر نداشت؟؟...برگشتم به سمت ساره که با نگرانی و اشک برادرش رو نگاه میکرد..نگاهش به نگاهم که افتاد خوندم که به سبحان ازدواجم رو نگفته....
_کجا برگردم..؟؟
_خونه...نباید می رفتی...من برمیگشتم..مگه می ذاشتم دست اون محسن دست و پا چلفتی به تو برسه....
_همون محسن سگش شرف داشت به تو پسر حاج کاظم..معتمد محل و بازار...تف به ذاتت بیاد سبحان که همه نو جوونی خرج هرزگیت شد....
_توهین کن..اصلا نگام هم نکن..فقط باش..انقدر نوکریت رو می کنم...انقدر التماست می کنم تا ...اصلا می ریم..همون شهری که مهسا گفت رفتی..همونی که من بیشتر از ده بار اومدم و اثری ازت پیدا نکردم...
اومد سمتم...دستم رو بردم تا کیفم رو از روی زمین بردارم...می خواستم برم..فرار کنم..شده بودم همون باده 19 ساله ترسان و لرزان...امین...کاش این جا بودی...
نگاهش خشک شد..به دست چپم که به سمت کیفم رفته بود...خواستم فرار کنم که چنگ زد به دستم...به رینگ ساده ای که سر کار جای حلقه اصلیم ازش استفاده می کردم و به اسم حک شده امین به انگشتم....دستم رو می خواستم از دستش بیرون بکشم که محکم تر گرفت ..عق زدم از بر خورد دستش به دستم....اما اون محو بود..آنچنان محو که ندید
فریاد زد..فریادی که همه بدنم رو لرزوند : دروغه..نه؟؟..دروغه؟؟..بگو که راست نیست....
من هم فریاد زدم به اندازه همه اون وحشتهای توی زیرزمین که از ترس تنبیه سکوت کردم و اشک ریختم : دروغ نیست..راسته..عشقم بهش همون قدر راسته که نفرتم از تو...شوهرم حضورش به پر رنگی نبودن تو توی زندگیمه....
روی دو زانو افتاد روی زمین..رنگش زرد شد : بی چاره ام کردی باده....بی چاره ام کردی....
بدون نگاه کردن به ساره ای که در تمام این مدت نیمه بی هوش روی مبل بود و گریه می کرد...حالا که حواسش نبود و زیر لب با خودش حرف می زد...به سمت در دویدم و از روی میوه ها رد شدم...و پله ها رو با وحشت پایین دویدم...حتی لحظه ای برنگشتم تاببینم تعقیبم می کنه یا نه...تا سر خیابون بی وقفه دویدم..حسم..مثل همون حس اون شب بود..حس تاسوعا..اولین ماشینی که جلوم ایستاد..پرایدی که راننده اش یه پیر مرد بود پریدم بالا... : ولنجک..
این آخرین جونی بود که تو بدنم داشتم...آخرین چیزی که اون بغض نهفته که حالا سر باز کرده بود اجازه داد تا بگم...هنوز هم احساس می کردم هست...خیسی روی لبم رو احساس می کردم و اون حرکتهایی که خیلی وقت بود با نوازش های امین جایگزین شده بود اما حالا برگشته بود....



انگار تو

1400/06/23 22:03

عالم دیگه ای بودم وقتی با هزار ضرب و زور در رو باز کردم...عطر خونه رو که نفس کشیدم بغم ترکید و اشک عین سیل از چشمام روون بود و من وسط تمام هق هق هایی که ناشی از درد عمیق دلم بود خودم رو تقریبا توی خونه پرتاب کردم...ساعت چند بود؟؟..لباس تنم رو کی در آوردم ؟؟..اصلا یادم نمی یومد..فقط خودم رو به اتاقمون رسوندم..چهره خندان امین تو عکس روی دیوار .. عکس عروسیمون حالم رو خراب تر کرد و شدت گریه ام رو بیشتر..حالا بیش از هر چیزی از خودم عصبانی بودم...به خاطر رفتنم..اگر امین می فهمید...فکر کردن بهش هم هق هقم رو بیشتر کرد....
دستم روی قلبم گذاشتم..قلبی که چند ساعتی بود به طرز عجیبی توی سینه ام بی قراری میکرد ....
سرم داشت می ترکید .کش سرم رو باز کردم و موهام پریشون شد دورم...
سبحان...خدای من باورم نمی شد دیدمش..بعد از این همه سال..حرفهایی که بینمون زده شد...همه تنم رو درد میاورد...من رو می برد به اون دوران...
کنار تخت روی زمین نشستم و زانو هام رو بغل کردم...
12 ساله ام حدودا دارم با پیراهنی که مادرم تازه دوخته تو حیاط بازی می کنم که عمه جان خواهر حاج کاظم با تشر مجبورم می کنه برم تو اتاق و لباس عوض کنم و رو سری بپوشم..پیرزن بد خلق و بد دهنه ...کسی که سال بعدش هم از این رفت....
تو اتاق دارم لباس می پوشم که گفت گوشون با حاجی به گوشم می رسه ...حاجی وقتی رفتی این زن رو بگیری بهت گفتم اینا از ما نیستن..دختر داره و زیادی جوونه قبول نکردی...حالا بشین بکش پسرت از راه به در می شه...
حاجی که معلومه عصبیه..می گیرمش زیر چک و لگد ادب می شه...پدر معتادش که برای ادب کردنش نبوده..سبحانم غلط کرده حالا چهار تا موس موس می کنه..من برای پسرم نقشه های بزرگ دارم..

نمی دونم چه قدر تو اون حالت بودم که صدای در اومد...باده...باده کجایی؟؟...خونه نیستی؟؟
صدای قدم هاش رو که محکم و سنگین بود عین حضورش.. می شنیدم...اما نمی تونستم جوابش رو بدم...احساس می کردم لباسم خیسه اما نمی فهمیدم چرا..همه چیز رو می دیدم و حس می کرم اما تحلیلی روش نداشتم یا عکس العملی..فقط صدای سبحان بود و جای کمر بند حاجی..انگار که هنوز کبود بود..بین گذشته و حال در رفت و آمد بودم و در حقیقت به هیچ جا تعلق نداشتم....
صدای قدم هاش نزدیک و نزدیک تر شد ..وارد اتاق که شد... نگران بود این از صداش معلوم بود..مانتوم و کیفم تو دستش بود ....سری تو اتاق چر خوند و من رو دید...نمی دونم چی دید که مانتو و کیف رو رها کرد و به سمتم تقریبا دوید :باده....!!!!!!!!!!!!
روی زمین جلوم زانو زد... . بازو هام رو تو دستش گرفت و تکونم داد...احتمالا فکر می کرد بی هوشم : باده..تو رو خدا یه چیزی بگو..ای خدا....تو کجا

1400/06/23 22:03

بودی...؟؟...چی شده؟؟..کسی این جا بوده..با توام...
فریادش رو هم با جون و دل می خریدم..فقط حضورش رو می خواستم گرم و بی استرس...
_امین....
همین کلمه که با ضرب و زور برای جمع کردن نیرو به شدت هم لرزش داشت بیشتر نگرانش کرد : لعنتی..کجا بودی تو..چته؟؟
_همه جام کثیفه ..اما درد هم می کنه...
لباسم رو زدم بالا.: .کبود شدم؟؟؟.....
با وحشتی که حاصلش شده بود حرکات بی اراده اش پیراهنم رو بالا زد . نگاهم کرد چیزی ندید که فریاد زد : کسی کاری کرده؟؟؟...
هق هقم رفت بالا و هم زمان از جام بلند شدم : سبحان....
_چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!!! تو اون بی ناموس رو کجا دیدی؟؟
_خونه ساره....
و ضجه زدم....هیچی نگفت..سکوت کرد و من واقعا در بی خردی محض بودم..می خواستم نفهمه اما مگه می شد با اون وضعیت من نفهمه..از اتاق رفت بیرون با ضرب و عجله و من بلند شدم...: ترکم کرد...امین ترکم کرد..از من خوشش نمی یاد..چه قدر بکشه از دستم...چه قدر....
هق هقم بلند تر شد...بلند شدم و رفتم سمت حموم...و با همون لباسها نشستم زیر دوش...آب از روی سرم می ریخت بین موهام....صدای دوش اون صداها رو کمرنگ و کم رنگ تر می کرد....
در نیمه باز بود..نمی دونم چه قدر کشید که سراسیمه خودش رو پرت کرد تو حموم و اومد سمتم..با همون لباس رو زانوهاش رو به رو م نشست..آب از روی موهاش لیز می خورد و روی صورت پر از اضطرابش می ریخت : داری چی کار میکنی؟؟
دستم رو بردم جلو و بی جون دستم رو رو صورتش کشیدم : خیلی دوست دارم....
هق هقم حالا بی اشک بود..دیگه اشکی نمونده بود برای ریختن...
_پاشو..پاشو بریم بیرون مریض می شی...
_نمی خوام..می خوام همه چی پاک بشه..می خوام شسته بشه....
احساس کردم چشماش خیس شد..نه از آب که از اشک...
_تمیز شدی پاشو بریم بیرون...
داشتم کم کم همون نیمچه هوشیاریم رو هم از دست می دادم که فریاد باده نگام ن رو شنیدم و دستش که رفت زیر زانوم رو حس کردم و یه سیاهی مطلق و خاموشی.....

با صدایی بلند تقریبا به این دنیا بر گشتم...چشمام می سوخت و باز نمی شد..طول کشید تا بفهمم کجام..یا چه طورم...
صدای چی بود اصلا...؟؟...دستم رو بردم سمت پا تختی و گوشیم رو که داشت خودکشی میکرد رو برداشتم ...صدای ساره پیچید تو گوشی : باده خوبی...؟؟..چرا جواب نمی دی؟؟.
گریه کرد و من جونم رو به زور جمع کردم تا بتونم جوابش رو بدم :حالم زیاد خوش نیست...
_بمیرم برات..ساره بمیره راحت شه...تو مگه تو چه وضعیتی هستی که شوهرت این طور قاطی کرده؟؟
شوهرم؟؟؟..امین؟؟...چی شده بود...؟؟ هوشیار تر شدم اما سرگیجه و حال بدم مانع از این می شد تا بتونم درست حرف بزنم : ساره؟؟!!
ساره با هق هق : رفته دم خونه سبحان..زدتش..
به باقی حرفاش گوش ندام...گوشی

1400/06/23 22:03

رو قطع کردم..ظرفیتم پر بود. به ضرب و زور از جام بلند شدم و دستم رو به دیورار گرفتم و به سمت سالن رفتم : امین...امین...
دلم ریخت..چیزیش نشده باشه...لعنت به من..لعنت به من...سر خوردم و روی زمین نشستم...
با صدای باز شدن در و پیدا شدن قامتش تو چار چوب در از جام بلند شدم...حس امنیت بی نظیری با حس حضورش بهم دست داد....
من رو دید کیسه های توی دستش رو رها کرد و به سمتم اومد : چرا از جات بلند شدی...
_کجا بودی امین؟؟
..نگاهی کردم بهش..در ظاهرش که تغییری نبود..جز سردی و دلخوری آزار دهنده نگاهش...
زیر بغلم رو گرفت و روی صندلی آشپز خونه نشوند و از توی کیسه یه ظرف در آورد و درش رو باز کرد جگر بود..بوش هم حالم رو بد کرد و صورتم رفت تو هم...
بدون هیچ نوازشی بدون هیچ بحثی یه لقمه بزرگ ازش درست کرد و جلوی دهنم گرفت...
سرم رو که عقب کشیدم عصبانی شد : بخور باده به جون خودت که از همه چیز برام با ارزش تری به زور میکنم تو حلقت...از دیروز عصری خون ریزی داری...
...کی خونریزی داشت من؟؟؟..پس چرا نفهمیدم..اصلا کی بود الان زمان از دستم در رفته بود...
دستش رو جلوم تکون داد..لحن و نگاه سردش هم مزید بر علت شد و بغض دوباره برگشت به گلوم...با دست لرزون لقمه رو از دستش گرفتم..رفت سراغ یه کیسه دیگه و قرصهایی رو از توش در آورد...
یه گاز زدم و به زور جویدم...
_امین...
_....
_چرا این طوری شدی؟؟
دستاش رو محکم کوبید رو میز :چه طوری شدم..ها چه طوری شدم؟؟..می بینی خودت رو ؟؟؟..داری نابود می شی..دیشب فکر کردم از دستت دادم..دکتر بیشتر از سه تا آمپول بهت زد...چی کارت کنم...؟؟..به خودت فکر نمیکنی به من فکر کن..به من که اومدم می بینم همه زندگیم..نفسم..داره بال بال می زنه..مگه نگفتم نرو..؟؟؟
_....
از میز فاصله گرفت و دستاش رو برد بین موهاش : با توام....مگه نگفتم نرو..د آخه من می دونستم چه خبره...
با لرز پرسیدم : رفتی سراغش؟؟
_نه پس نرم...مثل بی غیرتا بشینم تماشا کنم...
_خونش رو؟؟
_گوش کن..من همه چیز اون خاندان رو می دونم..از همون وقتی که با هومن رو به رو شدی و به اون روز افتادی زیر نظر دارمشون..فکر کردی..نشستم تا بیان زن منو..همه هستیم رو داغون کنن..؟؟؟؟.اما زن من برای حرف من تره هم خورد نمیکنه....
بغضم رو قورت دادم ..
_بخورش باده یخ کرد باید تمو م بشه اون لقمه...
_اتفاقی...
_غذات رو بخور...
لحنش بدون هیچ انعطافی بود...و من می ترسیدم از نگاه سردش...

_تو رو که اون طوری می بینه..قاطی میکنه..به خصوص وقتی تو توی اون هذیون بهش میگی بدنم درد میکنه..تا مرزه سکته رفته که نکنه...
..هم اون از گفتنش هم من از شنیدنش عذاب می کشیدیم....
_به خونه ساره زنگ می زنه و ساره براش تو ضیح می ده که مسئله چی

1400/06/23 22:03

بوده...بعد به من زنگ زد..اومدم تو بی هوش بودی و دکتر هم بالای سرت...سپردتت به من و رفت..برگشت پیراهنش پاره بودو چشماش رنگ خون..ساعت حدود 11 بود که اومد خونه...هر چی گفتم من می مونم قبول نکرد..
_از خودم بدم میاد...
قاشق دیگه ا ی از غذا رو کرد تو دهنم : بی خود....
رو تخت نیمه نشسته بود و مهسا از ظهر پیشم بود و داشت به زور غذا تو دهنم میکرد....
غذا رو جویده نجویده قورت دادم : اشک هم برام نمونده...
_بهت گفتم نرو ...نگفتم؟؟
_.....
_ببین من نمی گم امین کار خوبی کرده باید برات توضیح می داد..البته به من گفت نگفتم چون نمی خواستم حتی حرف اونا ناراحتش کنه و یا بترسه که خبریه که من این خانواده رو زیر نظر گرفتم....ولی بازم تو آدمی نیستی که چیزی رو الکی بپذیری...
_دیشب همه حرفام از هذیون بود ....مهسا....چرا؟؟
_می دونم چرات برای چیه...فکر میکنی من چرا ندارم...پدر مثل دسته گلم شهید شد....وصیت کرد که من برای سرزمینم رفتم..نباشه که از این مسئله استفاده کنید..یه عمری..با سختی زندگی کردیم..با تنهایی سه تا زن....نمی گم به اندازه تو سختی کشیدم..اما کشیدم...نگاه می کنم به بردیا گاهی لجم هم میگیره...از شدت دل خوشی فقط دنباله دختر موس موس کرده ...
با قاشق غذا رو زیر و رو می کرد
_ذهنم درست کار نمی کنه مهسا....امین..یه جوری شده...همه حواسش پیشمه...بهم محبت هم میکنه اما سرد..خیلی سرده و این من رو می ترسونه...
_باده..چه توقعی ازش داری؟؟..همین طوری راحت بگذره..دلخوره ازت..خیلی ناراحته...کینه اش خالی نشده...
_چی کار کنم؟؟
_بذار یکم بگذره آروم می شه...به زور داره خودش رو کنترل می کنه..رفتم تو آشپز خونه برات غذا بکشم...با بردیا نشسته بودن باید می دیدی با چه حرصی کاغذای روی میز رو مچاله میکرد...
...سرم رو روی بالشت گذاشتم حالم خراب بود و داروها حسابی منگم میکرد..
تقه ای به در خورد و امین اومد تو نگاهی بهم انداخت و بعد رو به مهسا کرد : چیزی احتیاج ندارید؟؟
واقعا می خواستم فریاد بزنم..با صدای بلند گریه کنم از این سردیش..
مهسا : باده .....
من : نه.. خوبم...
امین : داروهات رو سر وقت بخور من و بردیا جایی کار داریم بر میگردیم....
_امین نمی ری که سراغش؟؟
نگاهی بهم انداخت : داروهات یادت نره....
و از در رفت بیرون خواستم بلندشم برم پشت سرش که سرم گیج رفت و مهسا هم دستش رو روشونه ام گذاشت : بگیر بخواب....
_مهسا..اگه دوباره دعواشون بشه..پای حاجی هم به ماجرا باز میشه...
_اون خودش می دونه چی کار کنه..بذار خودش رو خالی کنه..مثل بمب ساعتی متحرکه ...امین خیلی خوب می دونه چه طور از خانوادش دفاع کنه...
_می دونم..به خدا می دونم...
_پس تو فقط به خوب شدنت فکر کن گلم..به سر حال شدنت..تا بتونی

1400/06/23 22:03

سر فرصت منت آقاتون رو هم بکشی...
_این صد بار از کلمه آقاتون حالم بد می شه....

مهسا کمک کرد تا دوش بگیرم و کمی هم آرایش کنم تا از حالت زرد و زار در بیام و یه لباس مرتب تنم کنم...امین و بردیا هنوز برنگشته بودن و من حسابی استرس داشتم اما می ترسیدم به ساره زنگ بزنم....
_استرس داری باده؟؟
_می ترسم حاجی پاش به ماجرا باز بشه..
_خوب بشه..تو مگه شوهرت رو نمی شناسی ..امین تو وضعیت اجتماعیه که از حاجی بترسه؟؟
_خوب نه..اما بسش نیست..از وقتی با من آشنا شده درگیره گذشته منه..نگاه کن..مگه چند وقته که ما ازدواج کردیم که دو روزش رو بهش زهره مار کردم....
_وظیفشه بفهم..مگه نمیگه عاشقته..مگه تو رو همین طوری نپذیرفته ؟؟...پس کار ویژه ای برات انجام نمی ده..تو انقدر حسن داری که این مسائل در کنارش هیچه....
..چه قدر دوستش داشتم ...اگه مهسا نبود : مهسا مرسی که هستی..سمیرا و تو رو خدا به من هدیه داده...
بوسه شیطونی به گونه ام زد : تو هم هدیه ما بودی جسارت تو و سمیرا من رو وادار کرد به رفتن از ایران و با بی پولی درس خوندن رو ..تو به من یاد دادی درس خوندن و گرفتن حق زندگی مهم ترین کار یه زن تو زندگیه...
حالا هم پاشو بریم برای اون دو تا یه شامی چیزی جور کنیم از جنگای گلادیاتوری الان بر میگردن گرسنه ان...
از تصورشون تو زره از خنده نتونستم سر پا بایستم..
مهسا : آفرین..همینه بخند..بعد هم آخر شب حسابی خودت رو برای امین لوس کن و آشتی کنید..نذار سبحان یه روز دیگه ات رو هم خراب کنه..هر روزی که تو زانوی غم بغل بگیری یا با شوهرت اختلاف پیدا کنی انگار که اون این بازی رو برده...
به آشپز خونه رسیدیم : میگم مهسا بیا بی خیال غذا پختن شیم بشینیم بستنی بخوریم...
چشماش برق شیطنت زد از توی فریزر یه بسته باز نشده بستنی توت فرنگی در آوردم با دو تا قاشق....تو دستگاه یه آهنگ از آهنگای عباس قادری گذاشتیم و شروع کردیم به خوردن بستنی و با صدای بلند با آهنگ همراهی کردن...
مهسا با دهن پر قاشق رو مثل میکروفون گرفته بود جلوش و ایستاده بود رو صندلی و من از شدت خنده نمی تونستم بشینم...
آهنگ که تموم شد صدای تشویق از پشت کانتر آشپز خونه اومد..مهسا و من از ترس یه متر پریدیم بالا و من به اون سمت چرخیدم..امین با لبخندی محو و نگاهی پر از عشق داشت نگاهم میکرد و بردیا با چشمایی پر از تحسین و شیطنت...مهسا که لپاش از خجالت گل انداخته بود خواست سریع از رو صندلی بیاد پایین که سکندری خورد و خورد به کابینت و آخش در اومد...تا اومدم از جام بلند شم نمی دونم بردیا چه طور خودش رو به مهسا رسوند : چی شد؟؟..خوبی؟؟..آخه این چه کاریه؟؟
مهسا یهو با صدای بلند زد زیر خنده..خنده ای که

1400/06/23 22:03

باعث تعجب بردیا شد..اما بازوی مهسا هنوز تو دستای بردیا بود ...
_آبروم رفت....
این جمله اش که با مظلومیت بود و در عین حال با خنده من و امین رو به خنده انداخت اما بردیا یه لبخند زد و مهسا رو به سمت خودش چرخوند : مطمئنی خوبی؟؟...چرا مراقب خودت نیستی؟؟
خنده مهسا قطع شد..خیره شده بود به بردیا..من که ته دلم یه حس عجیبی داشتم از دیدن این صحنه نمی تونستم بردیا رو این طور نگران و در عین حال گرفتار تصور کنم...مهسا زودتر به خوش اومد و بازوش رو از تو دست بردیا بیرون آورد و روبه امین که حالا پیش من ایستاده بود :. شما از کی این جایید؟؟
_از همون وقتی که شما رفتی رو صندلی انقدر غرق خودتون بودید که مار و ندیدی ما هم از تماشا کردن شادیتون لذت بردیم...
جرات نداشتم نگاهش کنم..می ترسیدم اون نگاه زیبای چند دقیقه پیشش جایگزین همون نگاه سرد شده باشه..نگاهی که از هر تنبیهی بدتر و درد ناک تره....
اما نفس عمیقی کشیدم بوی تلخش برام آرامش بود و امنیت ..بهم نزدیک تر شد ...
بردیا: ..می گم چه طور شام بریم بیرون مهمون امین...
امین با خنده و شوخی آشکاری :..ااا..چرا من؟؟
_پس لابد من؟؟؟
_حالا یه بارم تو داداش..همیشه شعبون یه بارم رمضون...
_زشت نیست جلو بزرگتر دست تو جیبم کنم...
مهسا : اصلا مهمونه من...
بردیا با اخمی جدی: این حرفتون رو نشنیده می گیرم...
...برم این جذبه رو...
امین از من سئوال هم نپرسیده بود..به سمت اتاقمون رفتم تا لباس بپوشم که در باز شدو امین وارد شد..نگاهش نکردم امروز شمشیر رو از رو بسته بود و آشکار بهم کم محلی میکرد...رو صندلی میز توالت نشسته بودم و داشتم موهام رو جمع می کردم...پشت سرم تو آینه دیدمش..چه قدر دلم برای آغوشش تنگ بود..چه قدر دلم می خواست الان می تونستم روی سینه اش سرم رو بذارم...چه قدر دلم تو همین دو روز برای خانومم گفتنش تنگ بود و چه قدر دوست داشتم بدونم کجا بودن و چه اتفاقی افتاده؟؟؟
نگاه مستاصلم رو تو آینه دید..به سمتم اومد و دستاش رو روی شونه ام گذاشت..سرم رو به سمت چپ خم کردم و به ساعدش تکیه دادم...
_حالت انقدر خوب هست که بتونیم بریم بیرون مگه نه؟؟
..تازه الان داشت می پر سید..
_خوبم...
_برای روحیه ات هم بهتره...داروهات رو خوردی؟؟
دلم گرفت از این فاصله ای که بینمون افتاده بود....
شونه ام رو فشار داد... : با تو ام باده اگه دارو هات رو نخوردی...
_بس کن امین..تو رو خدا بس کن...تو متوجه نمی شی..داروی من..منبع آرامش من تویی...وقتی ازم فاصله میگیری..وقتی نفست بهم نمی خوره دارو می خوام چی کار....؟؟؟
بلند شدم و رو به روش ایستادم : وقتی این عسلی های نگات سردن..وقتی باده گفتنت به تلخی بوی عطرته..اصلا بمیرم

1400/06/23 22:03

بهتره....
عصبانی شد و بازو هام رو تو دستش گرفت : اون جمله آخر رو یه بار دیگه بگو تا ببینی چی کارت می کنم...
ازت دلخورم باده.....
_می دونم من مقصرم اما..اما نمی بینی چه قدر دلتنگتم..نمی بینی هر بار که از کنارم رد می شی و مثل همیشه نیستی من چی می کشم؟؟
_فکر میکنی برای من آسونه..دارم بال بال می زنم برای تنت..برای چشمایی که تازه چند وقت بود شاد بود و دوباره غمگین شد...دارم خل می شم هر بار که یادم میوفته مردک بی همه چیز تو صورتم زل زده میگه باده رو طلاق بده اون سهم من از زندگیه....
این جمله رو که گفت فشار دستش روی بازوهام رو زیاد کرد...معلوم بود چه قدر عصبیه.....: به من...به من...میگه زنت رو طلاق بده..د اگه نگرفته بودنم که کشته بودمش...
..سبحان یه دیوانه به معنای واقعی بود..
_به خاطر حرف اون داری من رو تنبیه می کنی....
چه دل نازکی شده بودم که دوباره بغض کردم... : اصلا..منم ازت دلخورم امین...
این جمله ام همش برای ناز بود..این آخرین حربه هام بود....
دستاش کمی شل شد و نگاهش کمی نرم تر... : نبینم اشک بریزیا...
خودم رو تو آغوشش جا کردم...دستام رو مشت کردم دو طرف سرم روی سینه اش و مثل گربه تو آغوشش خم شدم...
دستاش محکم در آغوشم گرفت و من غرق خوشی شدم...غرق عشق..غرق آرامش....



کمی حالم بهتر شده بود و برگشته بودم به شرکت...بردیا جدی جدی میز مهسا رو تو اتاق من گذاشته بود ...من خیلی خوشحال بودم..من سرم به نقشه های خودم بود و اون هم پروژه مشترک با سها رو داشت بررسی می کرد....
_خوب پس خدا رو شکر جور شد....
_آره جور شد...بنگاهیه برامون تونست این رو جور کنه..خونه قشنگ و دلبازیه...
_مامانت حالش بهتر شد؟؟
_ای همچیم ..هضمش براش خیلی سخته باده..بلاخره این خونه پر از خاطرات پدرمه براش باورش نمی شه که عموم از چنگمون درش بیاره....
..خونه پدری مهسا و سمیرا به نام پدر بزرگش بود ...البته متعلق به پدر بزرگ پدریش بود...بعد از فوت پدر بزرگش عموش پاش رو گذاشت رو خر خره شون..سهم الارثشون رو داد و مجبورشون کرد خونه رو تخلیه کنن...مهسا که این مدت دانشجو بود و با ضرب و زور تونسته بود خرج دانشگاهش رو جور کنه و تازه کار پیدا کرده بود....به سمیرا هم نمی خواستن بگن چون نمی خواستن از بهروز پولی بگیرن...سمیرا وقتی فهمید می خوان جای دیگه ای رو بخرن از پول خودش براشون فرستاد..خبر نداشت که می خوان فعلا جایی رو اجاره کنن تا وام جور بشه و بتونن خونه بخرن...
_مهسا می دونی که من هرچی دارم...
_تا همین الانشم خیلی کمک کردی..مرسی...
_این چه حرفیه این یه دهمه تمام زحمتهایی که شما برای من کشیدید نیست....
لبخندی زد : ما خوشحالیم که تو رو پیشمون داریم...
_سمیرا بفهمه...
_فعلا نفهمه

1400/06/23 22:03

بهتره..که چی...که حرص بخوره...بسشه بچه ام همیشه بزحمتو حرص ما رو دوشش بوده...با شوهرش و دخترش خوشه بذار تو آرامش و خوشی هم بمونه....
بردیا وارد اتاق شد : سلام بر خانوم مهندسین گرام...
هر دو بهش سلام کردیم....
بردیا آروم به سمت کار مهسا رفت و سرکی بهش کشید و رو به من : این شوهرت این دختره ننر رو انداخت به جون من...
...منظورش به سها بود....
خودش الان داره کیف و حال می کنه..
مهسا : حقیقتا لوسه...
بردیا : از اولشم همین بود...الانم که جو خانوم مهندس بودن گرفتتش...
..دلم نمی خواست حتی ببینمش..هر چند اون لحظه ای که اومد شرکت و فهمید کار دست بردیا ست اخماش بد جور رفت تو هم اما نقطه انفجارش زمانی بود که فهمید رابط بین شرکتشون و این شرکت مهساست....
بردیا رو به مهسا کرد : راستی مهسا..جا به جا شدید؟؟
_بله مرسی بنگاهیه دستش درد نکنه خیلی برامون انرژی گذاشت...مرسی که معرفیش کردید...
بردیا نگاهی پر مهر به مهسا انداخت : این چه حرفیه..بازهم مسئله ای بود با من در میون بگذارید...من اومده بودم یه سر بزنم بهتون و برم...راستی باده....
-بله...
_امین رفته بیرون...
_می دونم بهم گفت...
_شما خودت نمی ری خونه من می رسونمت....
...ای بابا..قبلا اگه امین اون قدر گیر بود به رفت و آمد من الان که بهانه داشت خدا به خیر میکرد....
_باشه ولی من می خوام برم خونه شیرین جون...
_باشه..م می رسونمت خونه شون..پس من با اجازه مرخص بشم....

پدر جون : رنگ به رخسار نداری دخترم چیزی شدی؟؟؟
شیرین جون : خسته است حتما بعد از عروسی وقت نکردن یه مسافرت برن...خیلی هم از خوت کار میکشی..
لبخند زدم..خوب خبر نداشت از اتفاقات این چند وقت..
_خوب یکم هم....حالم مساعد نبود...من بدون کار کردن کم میارم شیرین جون...
دستی به موهام کشید : یکم حالت بهتر بود پیشنهاد میکردم بریم خونه مادر بردیا..دوره زنونه داره تو رو هم برای فردا دعوت کرده....
پدر جون : ول کن خانوم مسئولیت این دختر رو قبول نکن..یه عطسه بکنه امین خونمون رو تو شیشه می کنه...
خندیدم به لحن شوخش : پدر جون من بی تقصیرم...
_تقصیر اصلی با تو...عاشق کردی پسرم و از دست رفته شده....
شیرین جون : دستت درد نکنه...مرسی که این شانس رو بهش دادی تا طعم تا این حد وابسته بودن رو بچشه..انقدر که گاهی ناجور قاطی کنه...
...نمی دونم چرا احساس می کردم هر دو چیزی بیش از اونی که نشون می دن می دونن...
صدای زنگ تلفن امین باعث شد از جام بلند شم ..در حالی که ذهنم شدید درگیر شده بود...

روی کاناپه نشسته بود و برگه های جلو روش رو بررسی میکرد ومن رو مبل اون ور سالن داشتم تماشاش می کردم به موهای بلندش که تا زیر گردنش تقریبا رسیده بود و موج دار بود..موهایی که همیشه تو

1400/06/23 22:03

همین اندازه نگهشون می داشت و به تی شرت سفیدی که تنش بود و تناقض تو چشمی با پوست سبزه اش داشت..و من لذت می بردم از نگاه کردن بهش...
کتاب توی دستم رو این دست به اون دست کردم...عجیب بود عین این پسر بچه ها شده بودم..نمی تونستم حواسم رو بدم به کتاب توی دستم و همش دلم میخواست نگاهش کنم که اخم آلود و جدی داشت کار میکرد..می دونستم مسئولیت زیادی رو دوششه.....
محو نگاه کردنش بودم که با چشماش مچم رو گرفت و با لبخند : سیر نشدی از من؟؟
با سرتقی سرم رو به نشانه نه انداختم بالا .....
بلند خندیدو با دست زد رو جای خالی کنارش : بیا این جا بشین نفس من...که وقتی کنارمی نمی تونم کار کنم همه ذهنم پی چیزای دیگه است.....
رو مبل کنارش نشستم و گره کمربند روبدوشامبرم رو محکم تر کردم...سرش رو خم کرد تو گودی کردنم و بوسه ای به گردنم زد : آخ که انرژی گرفتم....
_امشب هم می خوای تا دیر وقت کار کنی؟؟؟
ابرویی بالا انداخت : نه مثل اینکه تو امشب تو ذهنت افکار پلیدی داری!!!
خنده ام گرفته بود : انگار دختر 14 ساله ای؟؟؟
دستش رو محکم دورم حلقه کرد و درحالی که جیغم رو در آورده بود با یه دستش بلندم کرد و گذاشتتم رو پاشو بوسه بارونم کرد.... و به اعتراضات من گوش نکرد.....
در آخر بوسه ای ازم گرفت و موهام رو که پریشون شده بود از صورتم کنار رفت : دیدی دختر 14 ساله نیستم...
ابروم رو انداختم بالا و با بدجنسی گفتم : همه راههایی که برای اثبات داشتی همین بود...
با چشماش که حالا پر از شیطنت و سرتقی شده بود نگاهی بهم کرد و توی حرکت سریع گذاشتتم روی زمین.....


خنده ای کردم ..دستش بین موهام متوقف شد : به چی میخندی مارمولک..ااا..دیدی دختره ور پریده از کارو زندگی ما رو انداخت....خنده هم داره...
سرم رو از روی سینه اش بلند کردم : خوب کردم..چه معنی میده تو خونه به من توجه نکنی....
_قربونه این چشمات بشم..می شه به تو توجه نکرد؟؟...من استاد دید زدن تو به صورت زیر زیرکیم....
به اعتراضم اهمیتی نداد که داشتم میزدمش با یه دستش نگهم داشته بود و می خندید : خوب خوب..چه خبرته..خوب چی کار کنم اون اوایل همش با اون لباسات و اون طرز طناز راه رفتنت و عطر تنت که از خود بی خودم میکرد جلوم رژه می رفتی جرات هم نداشتم مستقیم نگات کنم..زیر زیرکی تماشات میکردم دیگه عادت شده برام....
..من این مرد دوست داشتنی پر از شیطنت های پنهان رو دوست داشتم....
_امین...
_جون دلم....
_نمی خوای پاشیم....
..من منظورم به حالت خوابیدنمون وسط سالن بود... نگاهی به اطرافمون کرد و خندید و محکم تر بغلم کرد : نه بذار یکم آرامش بگیرم ازت....
تو بغلش جا به جا شدم ...
_وول نخور بچه...
_آخه جام سفته...
_تقصیر خودته که تا وقت خواب صبر

1400/06/23 22:03

نکردی....خوب خوب...چه دست بزنی هم پیدا کردی.....

با دو لیوان بزرگ چای از آشپز خونه بیرون اومدم....نگاهش کردم که بدون تی شرتش روی کاناپه نشسته بود...لبخندی پر از عشق زد : من فدای این دستا بشم...
_خدا نکنه....
کنارش نشستم : عزیزم..تو ماشین گفتی که فردا بشینیم با هم حرف بزنیم....؟؟؟
به لیوان توی دستش نگاه کرد : خوب فردا حرف بزنیم دیگه...
_تو که می دونی من صبر ندارم..خوب الان بگو دیگه....
_راستش رو بخوای.....
ترسیدم : چیزی شده...
لیوانش رو روی میز گذاشت...ماله منم ازم گرفت و روی میز گذاشت و دو تا دستام رو بین یه دستش گرفت : نه چیزی نشده اما....قول می دی ناراحت نشی؟؟
دلم پر پر می زد عین یه پروانه : نصفه جونم کردی....
اخماش رفت تو هم : این صد بار باده این جوری میگی حالم بد می شه....من با یه دکتری صحبت کردم...
پریدم وسط حرفش : دکتر؟؟!!!!..کسی چیزیش شده؟؟
_نه خانومم..نه عروسکم یه دقیقه صبر کن...با یکی از بهترین روانشناسای تهران که....
دستام یخ کرد..چرا حالم بد شد؟؟....خوب من...درسته که...
خواستم دستم رو از تو دستش بکشم بیرون که نگهم داشت خم شد تو صورتم که داشتم پایین رو نگاه می کردم : نگام کن ببینم...
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که حالا نگران شده بود ....
_باده...من...
_می دونم...خوب آره من ....
_هیچی نگو..هیچی نگو که می دونم میخوای چیزی بگی که من رو دیوونه کنی...داری اذیت می شی..شبا اکثرا خوابای بد می بینی...استرس داری...اون جوری نگام نکن...می خوای بگی استرست رو از کجا می فهمم..من همه چیز رو از اون چشما می خونم...نگاه نکن سرم به نظر انقدر شلوغ می یاد..همه چیز به درک..مرکز زندگی و توجه من تویی....طرز راه رفتنت ..نفس کشیدنت عوض شه من می فهمم...
_دارم اذیتت می کنم...از وقتی با من آشنا شدی درگیر گذشته منی...
صداش رفت بالا..دستم رو رها کرد : باز داری چرت میگی...تو زنمی...بفهم اینو...تو زیبا ترین مسئولیت زندگیمی..همه کارایی که میکنم خود خواهانه است...می خوام خانواده ام حفظ بشه..به تو کار ندارم می خوام زنم حالش خوب باشه..شاد باشه..چشماش بخنده...
عاشقانه ترین نگاهی که داشتم رو بهش انداختم...بغلم کرد : من کاری ندارم جوابت چیه از این به بعد هر هفته چهارشنبه ها با هم می ریم پیشش...با هم حرف می زنیم....ما برای این که راحت تر در کنار هم باشیم..برای اینکه تو چشمات بخنده..که وقتی چشمای تو می خنده همه زندگی من روشن می شه..به خاطر من..به خاطر زندگیمون می ریم..از این دریچه نگاه کن....
تو بغلش بیشتر فرو رفتم و نفس عمیقی کشیدم تا گرمای وجودش و عطر تنش رو بیشتر احساس کنم : تو همه هستی من هستی امین...من آدم بی منطقی نیستم...ترکیه هم که بودم مرتبا دکتر می رفتم من به

1400/06/23 22:03

مشکلات خودم واقفم..نمی خوام....
پرید وسط حرفم : به خودت قسم بگی نمی خوام تو رو درگیر کنم بد جور کلاهمون می ره تو هم....البته بگم تصویب شده این دکتر رفتن مشترکمون ..من فقط می خواستم در جریان باشی....
همون طور توی بغلش بلندم کرد : بریم که من یه سلام مجدد هم به فرشته های خوشگلت داشته باشم..هم تو این یه ساعت دلم برای ستاره کوچولوت تنگ شده...

1400/06/23 22:03

_خوب مگه کمه برات؟؟
مهسا عینکش رو جا به جا کرد..خوب نه قاعدتا..اما کلاسای دانشگاه از مهر شروع می شه و من نسبتا پاره وقت میام شرکت..این شرکت جدید که بهم پیشنهاد داده تا توی همین یه پروژه باهاشون همکاری کنم هم قراره حداکثر تا اردیبهشت سه روز در هفته برم شرکتشون و بیام....
نگاهی به قیافه پر از سئوالش کردم : ببین ...من موافق این هستم که تو در آمدت بیشتر بشه اصلا می خوای منم هفته ای سه روز بیام این جا بقیه شو با تو بیام اون شرکت؟؟
خنده ای کرد : من که پایتم حسابی اما امین شهیدمون میکنه....
_نگو که از دستش شکارم....
این بار بلند تر خندید : چرا باز چی شده؟؟؟
_برام محافظ گرفته...
_چیییییییییییییی؟؟
_امروز صبح دیگه دادم رو در آورد..مهسا من عادت به این سبک زندگی ندارم..به خدا دیگه دارم از دستش کلافه می شم..صبح دو باره گیر داده بود که خطم رو عوض کنه...من سه ماهه ایرانم این دومین خطیه که دستمه...
_نگرانیش بابت سبحانه؟؟؟
_آره فکر کنم...
_حق نداره؟؟
_داره..اما این جوری نمیشه به خدا...تقریبا هیچ جا تنهایی نمی رم...بهت بگم اصراری هم ندارم..اما خونه مادرش هم که می خوام برم فکر کن دیروز پدر جون اومد دنبالم و بعد هم با امین برگشتم..من که زن بی دست و پایی نیستم..این جوری هم حقیقتا نمی تونم زندگی کنم.....
_یکم بهش فرصت بده..ترسیده..تو اون روز که با حال بد از خونه ساره برگشتی ندیدیش ....خیلی دوست داره..
_منم دوستش دارم به اندازه تمام نداشته هام..سرخوردگی هام...تنهایی هام..به اندازه خود امین ...دوستش دارم....


از صبح یه کله کار کردیم...کمرم راست نمی شد...در باز شد و امین گوشی به دست اومد تو با سر سلامی کرد...از تو جیبش یه بسته قرص در آورد و همون طور که با کسی که پای تلفن بود سر قیمت سیمان چونه می زد یه قرص گذاشت رو پیش دستی رو به روی من که داشتم با تعجب نگاهش میکرد یه لیوان هم آب ریخت و با سر اشاره کرد که بخور...بعد هم از اتاق رفت بیرون..همه این کارها رو در عرض چند دقیقه انجام داد و من و مهسا با فک باز داشتیم نگاهش میکردیم...قرص رو خوردم..
مهسا : این پسر حواسش به همه چیز هست...
آب رو قورت دادم و لبخندی زدم : اصلا یادم نبود باید قرصم رو بخورم..راس ساعت برام آوردتش...
آب که از گلوم با قرص پایین رفت...پیش خودم اعتراف کردم که درمان تمام دردهای من..نه به این قرصهاست نه به جلسات مشاوره..همش در اون چشمای عسلی مشتاق خلاصه می شه و امین که مثل اسمش به معنای واقعی اعتماد بود و اعتبار...

ساعت حدود 5 بود و من مهسا می خواستیم بریم خونه ما و من منتظر بودم تا راننده بیاد که در باز شد...
بردیا بود..عصبانی بود و برگه ای هم دستش بود..برگه رو رو میز

1400/06/23 22:03

مهسا گذاشت..دوتا دستش رو زد به میز و خم شد و بی حرف با عصبانیت زل زد به صورت مهسا...
مهسا نگاهی به کاغذ انداخت و بعد به صورت بردیا : چیزی شده؟؟
_این چیه؟؟
باورم نمی شد این لحن لحنه بردیا باشه..انقدر محکم...طلب کار و مثل یه دوست پسر حساس و حسود...
_من چه می دونم چیه؟؟..در ضمن این چه لحن حرف زدن با منه؟؟
مهسا این رو گفت و از پشت میز بلند شد و دست به سینه ایستاد جلوی بردیا..بردیا نفسش رو بیرون داد انگار که میخواست کمی خودش رو کنترل کنه....
_تو می خوای بری شرکت آوند؟؟
مهسا نگاهی به بردیای عصبانی انداخت : بهم پیشنهاد کار داد..منم شرکت شما رو به عنوان محل کار فعلیم معرفی کردم..الان جریان چی هست؟؟
_چی داری میگی...مگه هر جا بهت پیشنهاد کار دادن باید قبول کنی؟؟...اصلا مگه قرار نیست بری دانشگاه برای تدریس؟؟...
_اون از مهر شروع میشه...
_خوب تمام وقت بیا این جا تو این مدت...
_شما الان به مهندس تمام وقت احتیاج ندارید..در ضمن داشته باشید..من دلم می خواد برم شرکت آوند...
بردیا با کف دست به میز زد : نمی ری....
بیشتر از دو تا شاخ از سر من در اومد...
ولی از مهسا به جای شاخ داد در اومد : بله؟؟..نشنیدم...
_خوب هم شنیدی..یه کلام نمی ری..می خوای تمام وقت کار کنی میای همین جا...
_تو حالت خوبه؟؟
_نه نیست...
_معلومه که نیست چون تو کاری که بهت ربط نداره دخالت می کنی...
رنگ بردیا رو به قرمزی رفت : با ربط و بی ربط تو اصلا شناختی از اون شرکت داری؟؟
_یه شرکت سازه ای مثل همه شرکتا...
_د نیست دیگه...این مرتیکه به دنباله کار خوب تو نیست...دنباله....
_چی می خوای بگی؟؟..می خوای بگی من سوادم انقدر نیست که کسی من رو به خاطر مغزم بخواد دیگه....
بردیا به سمت مهسا رفت و بازو هاش رو تو دستش گرفت و از بین دندوناش گفت : داری مزخرف میگی...
مهسا بازوش رو با ضرب از دست بردیا بیرون کشید و رو به من که خشک شده بودم : باده راه بیفت بریم..
بردیا : کجا؟؟..گوش کن خانوم کوچولو...اون مرتیکه دنباله خانوم مهندسای خوشگله..همه شهر می دونن چی کارست...اون جا نمی ری...همین الانم می رم و فکس می زنم که تو پشیمون شدی...
_کی همچین حقی به تو می ده؟؟
بردیا صاف و رک و محکم ایستاد جلوی مهسا : خودم....
مهسا خنده عصبی کرد : تحت چه عنوانی اون وقت ؟؟؟
بردیا این بار صاف تر ایستاد..دستاش رو کرد توی جیبش و تو صورت عصبانی مهسا خیره شد : من دوست دارم....
تو زندگیم کم پیش اومده بود انقدر متعجب بشم...مهسا هم همین طور...یه لحظه احساس کردم نفسش هم حبس شد...بردیا هنوز شاکی داشت مهسا رو نگاه می کرد..انگار نه انگار که اظهار علاقه کرده...
مهسا کم کم از شوک در اومد و پوزخندی رو لبش آشکار شد..کیفش رو از رو میز

1400/06/23 22:03

برداشت و به بردیا نزدیک شد : تو این هفته به چند نفر گفتی دوستشون داری؟؟؟
رنگ بردیا پرید..خواست جواب بده که مهسا خونسرد به سمت من اومد و بازوم رو گرفت و تقریبا از اتاق پرتم کرد بیرون : بریم باده....
به حیاط که رسیدیم..بازوم رو از تو دستش بیرون کشیدم : تو چته؟؟
مهسا مبهوت نگاهم کرد : تو شنیدی؟؟
_آره..همش رو شنیدم..اون چی بود که گفتی؟؟..ندیدی چه طور لهش کردی؟؟
مهسا جوابم رو نداد..همون موقع راننده رسید و من برای امین که می دونستم جلسه است سریع یه اس ام اس دادم که دارم می رم خونه...
باورم نمی شد..



15 روزی از ماجرای شرکت گذشته بود..بردیا و مهسا تقریبا بازی جن و بسم الله راه انداخته بودن...
امین دستش رو روی شونه ام گذاشت که داشتم موهام رو توی آینه شونه می کردم تو آینه لبخندی بهش زدم..
_خانوم قشنگم تو فکری....
بوسه ای به ساعدش که نزدیک صورتم بود زدم : به مهسا فکر می کردم...
امین بوسه محکمی به موهام زد : بردیا خودش می تونه کار خودش رو راه بندازه...یعنی باید بتونه.اما چیزی که من می دونم اینه که مهسا رو خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کردم دوستش داره..به روی مهسا نیاری اما دیروز تمام مدت داشت از پنجره مهسا رو که تو حیاط داشت کار می کرد نگاه می کرد..به من میگفت حاضرم حتی بزنه تو صورتم اما الان برم بغلش کنم....
برگشتم به سمت امین و ایستادم : امین...اون موقع ها یعنی قبل از زادواجمون تو هم از این حسا داشتی؟؟
لبخندی زد : من هنوز هم دارم...مثلا همین دیشب که پشتت رو بهم کردی و خوابیدی...
دلخوری از صداش مشخص بود.نمی دونم چم شده بود...چند وقت بود عصبی و بی حوصله شده بودم...رفتارام و حسام ثبات نداشت بی خودی پاچه می گرفتم و رنگ و روم هم خوب نبود....طوری که شیرین جون دیشب نگران شده بود و بهم گفته بود کمی کارم رو کم کنم...
دستم رو نرم رو گردنش کشیدم : ببخشید...
دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد و با دست دیگه اش موهام رو دور انگشتش می پیچوند : معذرت خواهی نمی خوام..باده منطقی و دوست داشتنی خودم رو می خوام....
_خسته ام امین....
_قربونت برم عروسکم..بگو عید دوست داری کجا بریم..هر جا بگی می ریم...ماه عسلم نرفتیم...الان من عقده ای شدم برم پشت در اتاق هتلم بزنم اتاق عروس و داماد لطفا مزاحم نشوید....
...به خنده شیطونش با اعتراض پر از شوخی جواب دادم : تو هم که فقط فکرت پی...
دستش رو انداخت زیر زانوم و بلند کرد و به سمت تخت رفت و گذاشتتم روش و خودش هم کنارم دراز کشید : من همه فکر و ذکر و نفسم پی تو...پی خانومم...پی عروسک باهوشی که می تونم تو سرمایه گذاری هام ازش نظر بخوام...می تونم باهاش از فلسفه از کار از هر چی حرف بزنم....
غلتی زد و بوسه ای عمیق

1400/06/23 22:03