رمان های جدید

611 عضو

می گردی تهران...همین فرداااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااا.....
_امین....!!!!!!!!!!!!!
_بله.....
بغضم بزرگ تر شد..هیچ جور نمی خواست کوتاه بیاد..قصد کرده بود جانم رو نگه....
_ببخشید....
_هه!!!!!!
_خوب چرا این طوری میکنی؟؟!!
_یه ببخشید و همه چیز تموم شد؟؟؟!!!...آره؟؟؟!!!! تو می دونی..اصلا فهمیدی تو زندگی من چه جایگاهی داری؟؟؟..به خداوندی خدا اگه فهمیده باشی....من این جا داشتم سکته می کردم..داشتم راه میوفتادم بیام..خانوم پی گردش بودن...حالا هم یه ببخشید..خوبه به خدا..خیلی خوبه....همون که گفتم...فردا بر می گردی....
_امین..چه حرفیه..من هنوز کلی کار دارم....
_نمی دونم چه می کنی...دیگه نمی تونم همچین استرسی رو تحمل کنم..5 روزه همه حواسم پی تو..نکنه اون مرتیکه مزاحمش بشه..نکنه باز حمله عصبی بهش دست بده..نکنه بهم زنگ بزنن بگن اتفاقی براش افتاده...خواب بهم حروم شده....
دوباره فریاد زد : اصلا تقصیره منه..که زنم رو می زارم می یام....
بغضم ترکید....اشکم جاری شد...فریاد هاش...سردیش....لحن پر از نگرانیش..پشیمونیم...و از همه پر رنگ تر...دلتنگی عمیقم برای نگاه مهربونش...دست به دست هم داده بود تا از وجودم باده ای بیرون بیاد نیازمند نوازش...پر از ناز..که قبلا نمی دونستم اصلا همچین باده ای وجود داره...

1400/06/23 16:06

_امین..این لحن صحبت کردن با منه؟؟؟!!!!
...هم می دونستم چرا نگرانه..هم دلخور بودم از لحن سردش و عصبانیتی که بهش دچار شده بود....
چند لحظه ای سکوت کرد ...حالا فقط یه نگرانی عمیق تو صداش بود...
_گریه که نمی کنی باده؟؟؟!!!!!!!!
اشکم رو پاک کردم و با همون بغض ادامه دادم : نه.....
نفسش رو داد بیرون کلافه شده بود : خانومم..گریه نکن...اصلا من دارم میام..
حالا فضای موسیقی رابطه ما از سازهای کوبه ای انگار به یه نوای سبک و ظریف ویالونی تبدیل شده بود....
_کجا ....؟؟؟!!!! نمی خواد بیای.....
احساس کردم یه جورایی نگرانیش بیشتر شد : چرا نیام؟؟؟...گریه نکن ..لعنت به من......صدای برخورد جسمی به میز اومد....
_گریه نمی کنم.....
_باده...قطع کنم؟؟؟...برم فرودگاه پای پرواز حتما بلیط گیرم میاد...قول می دم فردا صبح اون جا باشم......
...نمی خواستم این کار رو بکنه....اصلا به نظر فکر خوبی نبود...
_گفتم که نمی خوام بیای.....
..جا خورد از لحنم..از لحنی که نا خواسته انگار که خیلی تحکمی بود....
_حالا دیگه جتما میام.....
و قطع کرد....و من صدای بوق شنیدم....چرا این طوری شد؟؟
چند بار دوباره تماس گرفتم تا بگم که نیاد..تا بگم..پای تلفن هم حلش می کنیم...اما جوابم رو نداد..نگران شروع کردم به راه رفتم دور خودم و فکر کردن....
نمی دونم چه قدر دور خودم چرخیدم ....
دلم می خواست برم پایین...برم پیش سمیرا...پیش بهروز...مهسا....
دستم اما روی دستگیره در خشک شد..وقتی اسمش و حلقه اش رو روی نزدیک ترین انگشت به قلبم دیدم.....
...اون شوهر منه...و ما با هم یه بحث کوچیک داشتیم....بحث و نگرانی که باعث شد..اون مجبور بشه خودش رو به این جا برسونه..پس شلوغ کردن ما جرا کار صحیحی نبود.....

صدای زنگ در از خواب بیدارم کرد...دستم به گردنم بود و از جام بلند شدم....با همون لباسهاش دیشب روی کاناپه ولو شده بودم..شاید تونسته بودم دو ساعت بخوابم....
در رو باز کردم...قامت بلند و دوست داشتنیش رو پشت در دیدم....بی حرف..ساک دستی کوچیک توی دستش رو ول کرد و محکم در آغوشم کشید..محکم تر از هر زمان دیگه ای.....نفس هاش به موهام می خورد..نفسی که داغ بود..اما نگران بود..پر از حس بود..اما انگار که ساعتها بود که حبس شده بود.....
و من انگار که 5 روز نبود..انگار که 5 ماه یا شاید بیشتر بود که ازش دور بودم...دلم می خواست خودم رو بیشتر تو آغوشش فرو کنم.....
از آغوشش جدا شدم..چشماش دیگه عسلی نبود..قهوه ای زمان ناراحتی هاش هم نبود...سرخ بود....مو هاش هم به هم ریخته بود..خیلی خسته بود....خیلی...
سرم رو به دو طرف برد....به بدنم نگاه کرد...
_چی کار می کنی امین؟؟؟
نفسی از سر یه آسودگی موقت کشید....
_یه فنجون قهوه بهم می دی....؟؟؟
از چار چوب در کنار رفتم و بی

1400/06/23 16:06

حرف..به سمت آشپز خونه رفتم تا قهوه جوش رو به برق بزنم....نگاهش کردم که رو کاناپه نشسته بود و سرش رو بین دو تا دستش گرفته بود....و من هنوز جواب سئوالم رو نگرفته بودم....
قهوه رو جلوش گذاشتم...تشکری کرد و جرعه ازش رو همون طور داغ سر کشید....
نگاهم کرد که ساکت و به هم ریخته و ژولیده رو به روش بودم...
_ترسیدم باده..خیلی ترسیدم..نگرانت بودم..زمین و زمان رو به هم دوختم....
_نیازی نبود که تا اینجا بیای...
نگاهی بهم انداخت که شدیدا دست و پام رو جمع کردم...این از وقتی ازدواج کرده بودیم..عصبانیت هاش ترسناک تر هم شده بود...
_باده..چرا انقدر سخته من رو درک کنی....
_....
_تو مهم ترین چیزی هستی که من دارم...همه زندگی منی...و خودت هم می دونی..و حتی خیلی بهتر از من می دونی که چه اتفاقاتی ممکنه برات بیوفته....
_داری پشیمونم می کنی که بعضی چیزا رو بهت می گم...
بلند شدم برم سمت آشپز خونه که بازوم رو گرفت.... با همون چشمایی که ازش آتیش می بارید : وایسا ببینم..مگه قراره نگی؟؟؟..هر چی میشه باید به من بگی...باید....
ته دلم قنج می رفت برای این همه نگرانی و توجهش ..اما......
_امین ...برای چندمین بار دارم بهت می گم....لحنت رو عوض کن..حالا هم بازوم رو ول کن تا برم برات یه چیزی بیارم بخوری...
بازوم رو محکم تر گرفت : من هیچی نمی خورم.....باید یه چیزایی رو مشخص کنیم...این طوری نمی شه...
_آره این طوری نمی شه که تو در نظر نگیری که من 9 سال تنها زندگی کردم و می دونم چی غلط چی درست..من دختر تو خونه بابا نبودم...بی دست و پا هم نیستم....
_چی داری می گی؟؟؟!!..حواست هست؟؟؟!!...من کی گفتم بی دست و پایی.....تو خودت از دست اون مردک مزاحم مگه مجبور نشدی از دواج کنی...مگه هنوز هم برات پیام نمی فرسته....؟؟؟
_....
بازوم رو تکونی داد : چرا ساکتی؟؟... خوب گوش کن باده...تو موظفی مواظب خودت باشی...من عاشق اینم که مراقبت باشم....
_این طوری؟؟؟!!..با این لحن....؟؟...ببین وضعیتمون رو..هنوز یه هفته از عقدمون نگذشته.....
..نمی دونم لحنم چه قدر ناراحت کننده بود که بازوم تو دستش شل شد : دارم اذیتت می کنم؟؟؟..چرا ؟؟....
ازم کمی دور شد و پشت به من ایستاد..دستاش توی موهاش بود...
یه قدم به سمتش رفتم : چرا..چی؟؟!!!!
چرخید به سمتم : چرا ...چرا تو من رو تو زندگیت نمی پذیری؟؟
_من نمی پذیرم....؟؟؟؟
دستم رو آوردم بالا به انگشت حلقه ام اشاره کردم: من نمی پذیرم.؟؟؟.پس این چیه لعنتی؟؟؟....پس اون عقد نامه چیه؟؟...پس باهات شب رو صبح کردن تو یه تخت چیه؟؟؟...من همه تلاشم رو دارم می کنم...همه تلاشم رو...دارم سعی می کنم تا دیوارهای اطرافم رو لااقل برای تو نا مرئی کنم....
رو به روم ایستاد.... : مسئله این جاست که من انگار بلد نیستم

1400/06/23 16:06

به تو اثبات کنم که چه قدر دوستت دارم....
....چه قدر به شنیدن این جمله احتیاج داشتم...بی تنش ترین جمله چند ساعت اخیر بود....
_منم خیلی دوست دارم....
این جمله رو که گفتم...خودم رو تو آغوشش پنهان کردم....دستش رو دورم حلقه کرد : گفتی نیا..ترسیدم...ترسیدم که این دلخوری ها..سردت کنه از من....نفس من...من بی خود به تو نفسم نمی گم....
_واقعا دلم نمی خواست بیای...
_چرا؟؟؟
_خوب این همه راه رو...
_گوش کن خانومم..من هر کاری که می کنم...هر کاری..از روی عشقه...دلم طاقت اون صدای بغض دارت رو نداشت...باید رو در رو باهات حرف می زدم...باید بغلت می کردم تا مطمئن بشم که حالت خوبه....
....بودن در کنار این مرد..من رو سبک می کرد..مثل حباب شکننده می کرد..من که معروف بودم به داشتن نگاه سرد..من که همه در آمدم از ژستهای سردم بود...در کنار امین لطیف می شدم...لوس می شدم....
_سکوتت رو هم دوست دارم خانوم قشنگم....
سرم رو روی سینه اش گذاشتم : بهم بر می خوره امین وقتی اون طوری باهام حرف می زنی...قول بده دیگه اون طوری داد نزنی...
صورتم رو بین دو تا دستاش گرفت و من به سرخی که کم کم دوباره داشت عسلی می شد نگاه کردم...
_من نمی تونم قول بدم...همه سعیم رو می کنم..اما تضمین نمی کنم..هر چیزی که بخواد زندگی خانوادگی من رو تهدید کنه..حتی اگر خود تو و بی احتیاطی هات باشه..من همین قدر و شایدم بیشتر قاطی کنم.....
_خیلی زورگویی....
سرش رو خم کرد و بوسه عمیق و پر اشتیاقی از لبهام گرفت.... : اما قبول کن..خانوم قشنگم..که خیلی خوب هم بلدم منتت رو بکشم.....
_راستی امین هنوز تو ضیح ندادی چرا جلوی در داشتی بررسیم می کردی؟؟؟
چشماش نگران شد : گفتی نیا..ترسیدم که نکنه چیزیت شده..می خوای پنهان کنی...تو مسیر همش داشتم خود خوری می کردم که نکنه در باز بشه ببینم بهت آسیبی رسیده داری ازم پنهانش می کنی.....
..دوستش داشتم به اندازه همه دنیا.....این مرد چه قدر عزیز بود....شاید من هم بلد نبودم بهش بگم که چه قدر عزیزه..
_امین...
_بگو نفس امین...
_این جوری نمی تونیم زندگی کنیما..این طور که تو همیشه نگرانی و استرس داری....
_عادت می کنی می من...عادت می کنی....
به چهره اش توی خواب نگاه کردم..یادمه سمیرا همیشه می گفت چهره بهروز موقع خواب مظلومه..به امین که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کردم..این مرد توی خواب هم به هیچ عنوان مظلوم نبود....
کنار پنجره ایستادم...به قطره های بارون آروم بیرون نگاه کردم....امین همین امشب بر می گشت..فردا صبح جلسه خیلی مهمی داشت که نمی شد به بردیا سپرد....
به اومدن امین فکر کردم..به گیرهاش...به نگرانی های بی حدش که کم کم داشت دادم رو در میاورد....به قول موگه زندگی با هر مردی یه سری قوانینی

1400/06/23 16:06

داشت...می دونستم موگه هم که دختر بی نهایت مستقلی هستش..که به خاطر اینکه از 18 سالگی مثل من کار می کرد و تو اجتماع بود...اما اون هم در مقابل قوانین سفت و سخت دنیز کوتاه میومد...قوانینی که گاهی صدای من و سمیرای فمنیست رو هم در میاورد....
من هم باید به قوانین امین عمل می کردم آیا؟؟؟..عادت نداشتم.....

غذا تقریبا حاضر بود و فقط نیاز داشت تا زیرش رو نیم ساعت قبل از روی میز گذاشتن روشن کنم...روی کاناپه دراز کشیدم تا استراحت کنم که خوابم برد...
صداهای دوری از آشپز خونه میومد....صداهایی که من رو از اون خواب عمیق بیدار کرد..چشمام رو باز کردم و کش و قوسی به خودم دادم...چشمم افتاد به پتوی روم که مطمئن بودم کار امینه....لبخندی به لبم اومد..نگاهش کردم که تو آشپز خونه مثلا می خواست گاز رو آروم روشن کنه....
_گرسنه ای امین جان؟؟
تقریبا پرید هوا...و بر گشت..
_ترسوندیم خانوم خانوما...
زدم زیر خنده... : به به..پس مرد شگفت انگیز ما هم می ترسه؟؟؟
نگاه با مزه ای بهم انداخت : می بینم که خوشت اومده....
_پس چی که خوشم اومده..انتقام همه دادهایی که سرم می زنیه....
از آشپز خونه اومد سمت هال و اومد به سمتم ..خواستم فرار کنم که موفق نشدم..از پشت محکم بغلم کرد و دستام تو دستاش حبس بود....
_امین ولم کن...
_که ولت کنم...خوشت میاد بترسم...حالا ببین من چی کارت می کنم....
شروع کردم به وول خوردن....می خندید ..
_مقاومت بی فایده است عسل من...نمی تونی از دستم فرار کنی...
..خوب این حقیقت داشت ...زورم بهش نمی رسید...
همون طوری که تو بغلش بودم....گذاشتتم روی زمین...خودش دستاش رو گذاشت دو طرف بدنم و زل زد بهم....
تو حصارش حبس شده بودم....خیره شدم به چشمای ملتهبش....خم شد..دست از داد زدن و خندیدن برداشتم...صورتش رو به صورتم نزدیک کرد..نفسش حالم رو دگرگون می کرد....دستش بهم نمی خورد..انگار که تجربه شب عقدمون رو از یاد نبرده بود...شروع کرد بوسه های ریزی به صورتم و گردنم زدن...یه جورایی خوش خوشانم شده بود و کم کم عضلاتم داشت شل می شد...مقاومتم در مقابل امین خیلی کم بود...چیزی هم انگار نه مانع اوون بود نه من...
من که قاعدتا باید فرار می کردم...نمی دونم چه سری داشت اون بوسه های مثل قطره های بارونش که اون جور از خود بی خودم می کرد که دستم نا خود آگاه روی سینه اش رفت و چشمام رو بستم....انگار که منتظر بودم که جلوتر بره...
بوسه هاش متوقف شد و من همچنان منتظر بودم انگار...
چشمام رو باز کردم..چشمم افتاد به دوتا چشم که الان دیگه اون طور ملتهب و خمار نبودن..شدیدا شیطون بودن....
داغ کرده بودم..احساس می کردم از بدنم آتیش می باره....منظوره نگاهش رو نمی فهمیدم....تو آسمون بودم که با لبخند

1400/06/23 16:06

گفت : قیافه شو...بلند شد و نشست کنارم....موهاش رو زد پشت گوشش : خوب خانوم خوشگله..اینم تنبیهت تا دیگه به من نخندی...
..چند ثانیه ای هنگ کارش بودم که یهو منظورش رو گرفتم.... عجب پست فطرتی بود..منه ساده *** رو بگو که چه طور خودم رو لو داده بودم..هم عصبانی بودم..هم به چشمای پر از پیروزیش که نگاه می کردم خنده ام می گرفت...
پا شدم ایستادم و موهام رو پشت گوشم زدم...
لبخند پت و پهن تری زد و نگاهم کرد : کجا خانوم ؟؟...بودیم در خدمتتون....
لبخندی پهن تر زدم بهش : خدمت از ماست جناب آقای دکتر پاکدل......
_ولی خودمونیم باده..رفته بودی تو فضا... و بعد بلند خندید...
..اشتباه بر داشت نکرده بود..خیلی خوب می دونست چی کار کنه...جلب...و به اعتماد به همین کار درستیش بود که این تنبیه رو در نظر گرفته بود....
خودم رو از تک و تا ننداختم و همون طور که به سمت آشپز خونه می رفتم و با حداکثر عشوه ای که داشتم..از همون های که عمر یادم داده بود..اما هیچ وقت ازش استفاده نکرده بودم راه می رفتم.....از همون هایی که می دونستم چه قدر می تونه جذاب باشه.....: یه روزهایی هم می شه که شما میرید رو فضا..اون وقته که می بینیم ..خدمت از ما هست یا نه.....
علنا فیسش خوابید این رو از سکوتش فهمیدم....به کانتر آشپز خونه رسیدم و برگشتم و به فک بازش نگاه کردم...کلافه بود...از نفسی که بیرون داد فهمیدم....تو دلم خندیدم...آخه بچه..با من در میوفتی....؟؟؟....مثل اینکه یادت رفته من کیم....و شغلم چیه؟؟؟
گذاشتم به حال خودش باشه و خندان شروع به آماده کردن غذا کردم....سر میز ساکت بود و با غذاش بازی می کرد...
_ساکتی امین جان؟؟..نکنه می خوای اعتراف کنی که باختی؟؟؟
نگاه ملتهبش رو بهم دوخت : من خیلی وقته بهت باختم.....با ارزش ترین چیزی که داشتم دلم رو بهت باختم....
_پشیمونی؟؟؟؟
قاشقش رو تو بشقابش رها کرد : چی داری می گی تو؟؟؟؟!!!!!!
_آخه لحنت یه جوری بود...
_آره لحنم یه جوریه..به خاطر اینکه..به خاطر اینکه....اه لعنت به من....
نگران نگاهش کردم : چی شده امین؟؟!!!
چشمش رو به بششقاب دوخت : تو هیچ وقت..این طوری...
پریدم وسط حرفش و بلند شدم....عجیب بود که این بار ازش ناراحت نشدم : من این نوع راه رفتن رو یاد گرفتم چون بخشی از درس مادلینگ بود..اما نحوه کار من و البته نوع لباسهایی که تبلیغ می کردم این نوع راه رفتن رو طلب نمی کرد...یه زمانایی برای سمیرا تو خونه این جوری راه می رفتم محض خنده..اما خوب..تو تنها مردی هستی که دیدی این نوع راه رفتنم رو....
دستم رو گرفت و روی پاش نشوندتم ... : مسخم کردی....
خندیدم : خوب این جوریاست..با من در نیوفت....
سرش رو آورد جلو تا ببوستم که سرم رو کشیدم عقب : گفته بودم قربان که خدمت

1400/06/23 16:06

از ما نیست....
چشماش رو دوخت به چشمام : باده خانوم حواست باشه..اینا همش عواقب داره....



نشسته بودم رو بالشت های کنار پنجره..مهسا بهم زنگ زده بود که من بعد از چند وقت اینجام چرا نمی یای یه سر بزنی..سمیرا رفته سر کار...اومدن امین رو که بهش گفتم...سه ثانیه طول نکشید که با دریا وسط سالن ایستاده بودن...امین رفته بود تا دوش بگیره..خیلی خسته بود و باید شب ساعت 8 به وقت اینجا هم حرکت می کرد تا برگرده تهران....
دریا مشغول نقاشیش بود....و من هم سرم رو گرفته بودم سمت مهسا و تند و تند براش تعریف می کردم اتفاقات رو..
امین وارد سالن که شد..با موهای نم دارش که روی پیشونیش ریخته بود...با دیدن مهسا کمی جا خورد..به هم معرفی شدن و گپ و گفت های عادی..که تلفن امین زنک زد و با عذر خواهی رفت سراغ تلفنش...
مهسا از خوشحالی می پرید بالا پایین که وای چه قدر این مرد خواستنیه....

تو خونه دنیز نشسته بودیم از رفتن مجدد امین به تهران 7 روز می گذشت ..مهسا هم برگشته بود پاریس....اما قول داده برای عروسی تهران باشه...دلتنگی های من بی حد بود..دلم می خواست امین هم این جا بود...
به هاکان نگاه کردم که رو به روم نشسته.بود .نگاه خیره ام رو دید به سمتم اومد تا صحبت کنیم...شب قبل برگشته بود...
_این بار مثل اینکه خیلی موندم..لاغر تر شدی باده...
_بیشتر خسته ام...
_و دلتنگ؟؟!!
_دلتنگی های من همیشگی هستن...
لبخند بی جونی زد : می خوای بگی جنس این دلتنگی..مثل دلتنگی های سابقته؟؟؟
_جنس این دلتنگی بلوری تره...
_خوشحالم که به همون اندازه که دوست داره دوستش داری...هر چند دنیز معتقده اون بیشتر دوستت داره...
_شاید دوست داشتن رو بلد نیستم...
_تو؟؟؟...تو دوست داشتنت از همه ما عمیق تره...
_منظورم چیز دیگه است....
با چشمای پر از مهر قهوه ایش نگاهم کرد : یادت می ده....
_سعیش رو می کنه....
_امین رو خیلی وقته میشناسم...برعکس بردیا..خیلی خوب می دونه چی می خواد و چیزی رو که بخواد به دست می یاره...
سرم رو پایین انداختم... : هاکان..می ترسم سخت به دستم نیاورده باشه....
دستش رو روی شونه ام گذاشت : تو سختی..داشتنت سخته....
_می ترسم...
_از چی؟؟؟
_از روزی که من رو نخواد....
خندید : بهتر..بر می گردی همین جا پیش خودمون..اصلا بر می گردی با خودم زندگی می کنی....
..حرفش برای عوض کردن جوی بود که من درش گرفتار بودم..دلتنگی های این چند وقتم..اضافه می شد به کابوس هایی که چند شب بود نمی ذاشت بخوابم...شروع مجدد تراپی ها برای اینکه بتونم رابطه زناشویی داشته باشم بی ترس...همه و همه جمع شده بود و باده ای ساخته بود ترسو و بهانه گیر....که می ترسید خوشبختی بودن مردش خیلی دوومی نداشته باشه....
_بیش از هر چیز از چی

1400/06/23 16:06

می ترسی باده؟..نبودنش که یعنی تنهایی یا نداشتنش که یعنی بی عشقی....
..هاکان مثل همیشه از جایی پرسیده بود که من نخونده بودم...از جایی که همیشه سخت ترین جا بود....
_گاهی شبها...با خودم فکر می کنم من قبلا چه طور بدون امین زندگی می کردم...حتی اگه اذیتم هم بکنه....
_اذیت؟؟؟
_همیشه نگرانه....
_مثل هر مرد دیگه ای....
_خوب آخه...
_بذار کار خودش رو بکنه...بذار مدیریت زندگی به دستش باشه باده....خودت رو باز نشسته کن گلم..لذت ببر از حضور مردی که همه چیزش..همه ذهنش..همه نقشه های آینده اش بر اساس تو...بر اساس آرامش تو....برو تو نخ هر چیزی که دوست داشتی انجام بدی و سختی های روزگار نذاشت بری سراغش...همون ها که وقتی خونه من بودی هم اصرار کردم انجام بدی و ندادی....خوب می دونم خودت رو چون موقتی می دیدی هنوز پی کار بودی و در آمد....
_من تو خونه آرامش داشتم و خوش بخت بودم...
_نبودی...فکر می کردی نمی فهمیدم...آزاد نبودی...
_با امین آزادم؟؟؟
لبخندی زد :گیر می ده؟؟
_آره....
_خوب می کنه..شاید یکم این دامن هات رو بلند تر کنی..یه کمی هم دست از خودسری بر داری...
خنده اش و طرفداریش از گیرهای امین دادم رو در آورد ..یه دونه محکم زدم به بازوش...
خندید : دستتم سنگین نیست آخه...
صحبت با هاکان مثل همیشه به معنی آرامش بود....تلفنم زنگ زد..امین بود...به ساعت تهران ساعت 2 بود...با ببخشیدی که همراه شد با لبخند محزون هاکان رفتم تو تراس...
_سلام امین جان....
_سلام خانومم..خوبی؟؟...هنوز مهمونی هستی؟؟
_بله..بچه ها خیلی جات رو خالی می کنن...چرا نخوابیدی؟؟
_منتظرم بری خونه خیالم راحت بشه بخوابم....
دلم سوخت...چه قدر صداش خسته بود.... : عزیزم..برو بخواب..فردا یکشنبه است..ما شاید زیاد بمونی این جا..تو برو استراحت کن...
_قول می دی با سمیرا و بهروز بری خونه دیگه؟؟
_قول می دم..تو برو بخواب....
_باده؟؟؟!!!
_جانم....
_خیلی مراقب خودت باش....زود هم کارات رو راست و ریس کن بر گرد..خیلی دلتنگتم...باب این بی انصافیه..من یه هفته است زنم رو ندیدیم....
به لحنش که عین یه پسر بچه بهانه گیر شده بود لبخندی زدم : بر بخواب گلم..شبت به خیر....
_بد جنسی باده...
_دوست دارم....
نفسش رو بیرون داد : بذار بیای تهران...دیگه حق نداری یه شب جایی به غیر از بغل من به خوابی...همه کوپن هاتو خرج کردی....
_شاید یه بار تو نخواستی من پیشت باشم...
_مگه عقلم کمه؟؟؟!!!
خندیدم : شبت به خیر عزیزم...
...از خستگی نمی تونست حرف بزنه و من اصرار داشتم که بره بخوابه..نگران بودم با این حجم کاری مریض بشه....

کاسه آب نبات رو که بهم تعارف کرد...چشمام از فرط گریه به اندازه نخود شده بود..لبخند مهماندار جذاب هواپیما کمی دلم رو گرم کرد...دستش رو رد

1400/06/23 16:06

کردم تو گلوم چیزی به غیر از بغض نبود....
همه بچه ها با من به فرودگاه اومده بودن...به غیر از هاکان که بازهم از ترس خبر نگارها تو خونه من خداحافظی کرد...
اشکم رو پاک کردم...احساس بدی داشتم....خیلی بد...اما حسم متفاوت بود از همه پروازهام تو این خط هواپیمایی..نه مثل بار اول بی پناه بودم و پر از استرس..نه مثل بار دوم متفاوت و سخت و بی احساس..نه مثل بار سوم دل خور و گیج..این بار بین زمین و آسمان بودم...بین دوستانی گریان که 9 سال بود همه کسم بودند..همه چیزم...و مرد مشتاق و عاشقی که دلم براش پر پر می زد....
مردی که از لحظه حرکتم تو فرودگاه امام نشسته بود مبادا که دیر برسه..و حتی لحظه ای رو بعد از نزدیک 15 روز از دست بده...ادکلن تلخ و چشمای عسلی که به خاطرش هر چیزی که تو این 9 سال اندوخته بودم رو کنار گذاشتم..مدلینگ..کار تو شرکت دنیز...خونه ام رو مبله به دو دانشجوی ایرانی دادم...دانشجویان پزشکی که می دونستم مثل من و سمیرا هستن...درس خون و با هدف های والا...اما بی پول...قول دادن مراقب همه چیز باشن....
سمیرا با اشک دیشب تا صبح کنارم نشست..نشست تا بگه راه طولانی نیست..اما من خیلی خوب می دونستم که هیچ چیز مثل سابق نیست....
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم....48 ساعت بود یک گرم خواب به چشمام نیومده بود.....
بغل دستم خانوم مسن مشتاقی بود....با لهجه زیبایی از سر شوق گفت بعد از 35 سال زندگی در آمریکا داره بر می گرده وطن.....
و برای من هنوز هم وطن مفهومی نداشت....بوسه به شوخی بهم می گفت تو بدونه مرز هستی...بله من بدون مرز بودم...مرزها رو من شکستم....به حلقه ام نگاه کردم...به مرز قلبم....
چند روز بود هیچ چیز نخورده بودم...شب قبل برای آخرین بار تو خونه هاکان جمع شدیم..و من به دریای سیاه رو به روم خیره شدم..خیره شدم..خیره شدم..تا منظره رو با خودم ببرم..از اون همه رفاقت فقط یه قطعه عکس کنار اون تاب سفید بود که داشتم با خودم به تهران می بردم که صاحب حلقه توی دستم بی صبرانه منتظر بود....

عجیب بود که تا نوروز کم تر از یک ماه مونده بود و تهران سوز داشت....یقه پالتوم رو کمی جمع کردم و وارد سالن انتظار شدم...چمدون هام این بار نسبتا زیاد بود...نگاهی به شیشه انداختم..امشب فرودگاه عجیب شلوغ بود..از شانس خوبم چمدانهای من جلو بود....به پشت شیشه انتظار که رسیدم..از بین تمام آدم ها..امین رو دیدم با نگاه مشتاقش...به طرفش رفتم..قلبم انگار پرواز می کرد...با چند گام بلند خودش رو به من رسوند..بغلم کرد..بی حرف..محکم...و من غرق شدم تو اطمینان حضورش...اطمینان داشتم که بهش تو سفارت بله داده بودم....ازم جدا شد و روی سرم رو بوسید...
سرم رو بلند کردم...کمی جا خورد : خانومم

1400/06/23 16:06

این چه چشمایی برای خودت درست کردی...
بغضم گرفت و اشک تو چشمام جمع شد...نگرانی عمیقی تو نگاهش اومد..سرم رو روی سینه اش فشار داد : جای همشون رو برات پر میکنم...قول میدم...
_می دونم.....راستی سلام...
خندید : سلام عزیزم....
با یه دست دسته چرخ رو به دستش گرفت : چه کردی خانومم...
_خوب این بار خیلی از چیزام رو آوردم....

تو ماشینش که جا گرفتم...شالم رو که تقریبا داشت از سرم می افتاد دوباره سرم کردم....
به قیافه خودم تو آینه نگاه کردم..افتضاح بودم...دمغ شدم که خودم رو دیدم....
ماشین رو روشن کرد...: چی شده باده...از چی انقدر ناراضی شدی؟؟
_از قیافه ام....
_خانوم من همیشه خوشگله...

_ساکتی باده جان..
..خیره بودم به سیاهی ساعت 4 صبح یه روز زمستونی...
_این اولین باره که تو این فرودگاه کسی اومده استقبالم...
دستم رو که روی پام بود رو بین دستای داغ و قدرتمندش گرفت : خیلی چیزها دیگه اتفاق نمی یوفتن بهت قول می دم...دیگه هیچ وقت این مسیر رو تنها نری...
نگرانیش رو می خوندم..انگار می ترسید پشیمون باشم...نبودم..مگه می شد این مرد رو داشت و پشیمون شد...
برای خنده گفت : یعنی دیگه حق ندارم تنها جایی برم....
خندید : نه..گفتم که همه کوپن هات خرج شد..دیگه خانومم بی من هیچ جا نمی ره....انگشتام رو نزدیک لبش برد و عمیق بوسید....

دیدم که به سمت خونه مادرش می رفتیم... : امین جان الان 5 صبحه..مگه نمی ریم همون آپارتمان نزدیک شرکت...
_نه عسلکم...خونه مامانم هستیم..تا یه خونه باب میل شما واقع بشه..سورو ساط عروسی رو راه بندازیم....
..همه چیز چه سریع جلو می رفت...دستم توی دستش منقیض شد....
ترسم رو فهمید : دوست نداری بریم خونه مامانم..معذبی؟؟
_نه..من با دوقلو ها و خانوادت بهم خیلی هم خوش می گذره..نمی دونم یه جورایی احساس می کنم زحمت....
_این جمله رو ادامه نده..جلوی مادرم هم هرگز نگو...تو عروسشونی..خانوم منی..جات اون جاست..تو عمارت خانوادگی ما....دو قلو ها چند روزه مشغول تدارکاتن...ذوق دارن می خوای بیای اون جا...
_هر روز صحبت کردم باهاشون نگفته بودن...
_قرار بود من بگم...که الان گفتم دیگه...
سرم گیج رفت..کمی چشمام رو بستم و سرم رو به در تکیه دادم....
دستم رو فشرد..: خسته ای عزیزم؟؟
_اوهوم...
_چیزی خوردی؟؟
_یادم نمی یاد آخرین بار کی؟؟؟
_چییییییییییییییی؟؟؟!!!!!!
_داد نزن...سرم گیج می ره....
_از دست تو باده از دست تو...بغلت هم که کردم لاغر شده بودی...چه کار داری می کنی تو....ای بابا...
چشمام رو بستم...حس حضورش بود..یا شاید...نمی دونم....هر چه که بود..آرامشی بود عمیق...آرامشی پر از خواب....

هوا نیمه تاریک نیمه روشن بود یه گرگ و میش زیبا..حرکت مداوم ماشین عین ننو بود..عین همون ننوی چوبی آبی رنگ

1400/06/23 16:06

گوشه خونه مادر بزرگ همون که همه ما...مادرم..داییم...خالم و در آخر من در اون بزرگ شده بودیم...
نفس کشیدن و فضای تهران به معنی هجوم خاطرات بود و حدس زدن های پی در پی..اینکه خاله سر به هوای من که خیلی وقت بود زن پسر همسایه شده بود و بچه دار نمی شد...بچه اش شده بود مطمئنا...داییم از بند رعباس برگشته بود آیا؟؟
سرم تیر کشید...چشمام رو باز نکردم...
ماشین متوقف شد...چشمام رو باز کردم....این جا کجا بود؟؟
_بیدار شدی ؟
_این جا کجاست؟؟؟
_اومدیم تو یه چیزی بخوری بعد بریم خونه...
...سرم چرخید به سمت تابلو نئون مغازه سمت امین..کله پاچه فروشی؟؟؟!!!!
لبخندی به نگاه متعجبم زد : بریم یه چیزی بخوریم بعد می ریم خونه....
_خوب بریم خونه...
_الان بریم خونه تو هیچی نمی خوری..جلو مامان اینا هم زورم بهت نمی رسه....دو لقمه پنیر می خوری با قهوه با شیر بدون شکر..اون قرتی بازیا این رنگ و رخسار رو درست نمی کنه...
تو آینه راننده نگاهی به خودم انداختم...رنگم پریده بود....
_پیاده شو....

پنج دقیقه بعد دو تا کاسه پر از حلیم چرب و دارچین جلوم بود....بوی دارچین که به بینیم خورد..اشتهای کور شده ام بعد از سه روز تحریک شد...داشتم به کاسه ام نگاه میکردم که یه قاشق پر اومد جلوی چشمم....
لبخندی به امین زدم....قاشق رو گذاشت تو دهنم...شیرینی غذا و داغیش که وارد دهنم شد...احساس مطبوعی بهم منتقل شد..
هنوز دهنم پر بود که قاشق بعدی جلوی روم بود..خجالت کشیدم..میزهای اطراف همه پر بود...صبح جمعه بود و پر بود از کوهنوردهایی که می خواستن برن کوه...یا کسایی که این تفریح براشون جذاب تر از خواب صبح جمعه سرد زمستونی بود...
قورت دادم : خودم می خورم...
_پس زود باش یخ کرد تازه اینم هست...
اشاره اش به ظرف جلوش بود....ابروم پرید هوا...
خندید : چرا تعجب می کنی...من نه حلیم دوست دارم نه کله پاچه...برای همراهی کردنت سفارش دادم....
_خوب الان که تو گرسنه می مونی...
_نه گلم..می ریم خونه من یه چیزی می خورم..لاغر شدی...اون صبحانه های تی تیش مامانی به درد تو نمی خوره...

یه ربع بعد نفسم بالا نمی یومد...نصف کاسه جلوش رو هم به زور به خوردم داده بود....تو ماشین که نشستیم ....: امین دارم خفه می شم...زورگویی به خدا...
_هستم...هم زورگو..هم حسود....هم عاشق...اما فقط در مقابل تو...
لبخندی زدم..دستم رو گذاشتم روی دستش روی فرمون...

رو تخت که دراز کشیدم....امین پرده های مخمل اتاق رو که کیپ کرد..فضا کاملا تاریک شد...
_خوب خوشگلم..بگیر تخت به خواب...همه خوابن..البته تا 10..اما رعایت تو رو میکنن..نذاشتم بیان فرودگاه می خواستم فقط خودم باشم..تا دو ساعت پیش هم بیدار بودن و منتظرت..گفتم بخوابن که تو هم خوب استراحت کنی...
تو

1400/06/23 16:06

تخت امین غلط زدم....تو سوئیت خوشگلش که همه چیزش سبز و خاکستری بود....شیک..مدرن و بسیار خوش سلیقه...بالشتش عجیب بوش رو میداد..نفس عمیقی کشیدم..خیلی خوابم می یومد...
خم شد و گونه ام رو بوسید...
_تو نمی خوابی؟؟؟
_نه من می رم اتاق دیگه ای می خوابم...این جا باشم...نمی ذارم بخوابی...
خم شد و زیر چونم رو بوسید : بخواب عزیزم...خیلی دوست دارم....
پتو رو تا گردنم بالا کشید....
من هم که آرامش همه وجودم رو گرفته بود..بین خواب و بیداری گفتم..منم همین طور...

حرکت یه دستی بین موهام داشت کلافه ام می کرد...دوست داشتم هنوز بخوابم..تو جام جا به جا شدم...:نکن امین بذار بخوابم....
خنده ریزی کرد... : پاشو دیگه باده....
امین نبود..اون که انقدر صداش نازک نبود....چشمام رو باز کردم..دو تا صورت خندان دیدم..دوقلو ها بودن....چشمای شیطونشون..خواب رو از سرم پروند...
_هورا بیدار شدی....
این رو گفتن و خودشون رو انداختن رو تخت : از دست شما دو تا وروجک...
آتنا : به امین نگی بیدارت کردیما..به صلیب می کشتمون...
با لحن بد جنس گفتم : می گم..می رم شکایت...این چه وضعیتیه..چرا خواهر شوهر بازی در می یارید..
تینا : اگه خواهر شوهر بازی در می آوردیم که عروسمون ساعت 1/30 هنوز خواب نبود...
از جام پریدم : 1/30....وای آبروم رفت....
خواستم از تخت بیام پایین که تینا مانع شد : بخواب..بابا...خوب خیلی دیر خوابیدی....ما دلمون طاقت نیاورد...اومدیم پیشت....
دراز کشیدم...اون ها هم هر کدوم یه طرفم...دلم براشون خیلی تنگ شده بود....
_وای باده..انقده برات نقشه داریم...
با خنده گفتم : خدا به دادم برسه....راستی از بعضی ها چه خبر...
آتنا سریع لبخندی زد : خوبه...
به سمت تینا چرخید..کمی اخم داشت : بابک چه طوره؟؟
_من چه می دونم....
_توپت چرا پره؟؟
_از نامزدی شما تا حالا داره بد اخلاقی می کنه..می گم شاید هیچ حسی نداره باده..من توهم زدم....
..مطمئن بودم...از احساس بابک...یعنی باید کور می بودی تا نفهمی یا نبینی...
آتنا : من که می گم...حتما تینا ناخواسته کاری کرده که بابک عصبانیه..بابک بردیا نیست..که هیچی براش مهم نباشه...بابک عین امین...
_آخ..آخ..پس کارت در اومده..
تینا : می بینم که خان دادشم رو شاکی ازش...
خندیدم : نه بابا..محض خنده می گم...
بودن در کنار دوقلوها انرژی مثبت بود..بعد از نیم ساعت حرف زدن های دخترونه..بالاخره اجازه دادن یه دوش بگیرم و حاضر شم...البته باز هم تاکید کردن که حواسم باشه امین نفهمه اونا بیدارم کردن....

دوش گرفتم و لباس پوشیدم و آرایش مختصری کردم...رنگ و روم کمی برگشته بود سر جاش...از اتاق اومدم بیرون که هم زمان امین هم از انتهای راهرو به سمت اتاقش اومد و پشت سرش هم دو قلو ها...لبخندی به روش

1400/06/23 16:06

زدم...
_تونستی بخوابی خوشگلم....
روی پام بلند شدم و گونه اش رو بوسیدم...
دو قلو ها سوت کشیدن...امین برگشت و چپ چپ نگاشون کرد....
آتنا..امین رو کنار زد و اومد و گونه ام رو بوسه پر صدایی کرد : ای وای باده جان خوش اومدی مادر...کی بیدار شدی؟
تینا دستم رو گرفت : وای..انقده صبر کردیم تا بیدار شی...زیر پامون علف سبز شد...
از خنده داشتم می ترکیدم..انقدر کارشون تابلو بود که هر کسی می فهمید دارن نقش بازی می کنن...
امین از پشت گوش جفتشون رو گرفت..
آتنا : آخ آخ امین..گوشه ها...
_اا..کاش مخ هم داشتی....مگه نگفتم بیدارش نکنید...
تینا : ای بابا..ما الان پیش پات باده رو دیدیم...
_امین جان..ولشون کن....گوششون درد گرفت...
تینا : راست می گه خانومت...ول کن دیگه...
از شدت خنده دستم رو به دلم گرفتم..تو این هیر و ویر بود که شیرین جون و پدر جوت هم اومدن و قائله ختم شد....
بگذریم از این که تا شب امین به این دوتا چپ چپ نگاه میکرد و او نها هم مثلا قهر بودن و سرشون رو با مزه بر می گردوندن وقتی امین رو می دیدن...وضعیتی که تا خود شب..کمدی و سوژه همه شده بود..حتی مستخدم ها هم نمی تونستن به این قهر پر از شوخی نخندن....


ساعت حدود12 شب بود و شیرین جون و پدر جون شب به خیر گفتن تا برن بخوابن....فردا صبح کلاس داشتن....
دو قلو ها داشتن تلویزیون نگاه می کردن و امین هم پای تلفن داشت چیزی رو هماهنگ می کرد....
به تلویزیون خیره شدم..این سریال برام جذاب نبود..چون از اولش تعقیب نکرده بودم...تو جام جا به جا شدم ....
آتنا : خوابت می یاد باده جون؟؟؟
_یکم...
_فکر کنم بیشتر از یکم..چشمات قرمزه....
تینا : خوب برو بخواب....
..دوست داشتم اما نمی دونستم باید کجا بخوابم..تو اتاق امین؟؟..یکم جلو خانوادش خجالت می کشیدم..حتی جلو دو قلو ها....وسایلم تو کدوم اتاق بود رو هم نمی دونستم که کجا جا به جا شده...ای بابا کاش تو آپارتمان نزدیک شرکت بودیم....
به امین نگاه کردم که سخت سرگرم تلفن بود...
گونه آتنا و تینا رو بوسیدم اون ها هم رفتن تا بخوابن...از دستش کمی عصبانی هم بودم...اما خوب فکر کردم بهترین کار رفتن تو اتاق امین..اگه برم پیش دو قلوها یه وقت فکرر می کنن اختلافی هست و صحیح نیست...روش به سمت باغ بود و من رفتم به سمت پله ها...و وارد سویت امین شدم...چمدونهام گوشه سوئیت بود البته خالی..وسایلم گوشه کمد امین جا به جا شده بود..مطمئنا به دستور شیرین جون...صدای در اومد..با بفرمایید من آتنا اومد تو : اینجایی عروس؟؟
لبخندی زدم : آره عسلم....
_بیا پیش ما بخواب محلشم نکن...
_نه بابا می فهممش..کار زیاده تو شرکت...
_به هر حال ما هستیم..آمادگی دق دادن شازده رو هم داریم....
آتنا یه بار دیگه گونه ام رو بوسید

1400/06/23 16:06

و رفت..و من موندم و اتاق امین..مسواک زدم و صورتم رو پاک کردم و کرم و لوسیون شبم رو زدم..تاپ و شلوارک ساتن آبیم رو پوشیدم..: کرم داری ها باده..بعد نگی چی شد..اصلا حقشه..الان دو ساعت پای تلفنه..اصلا می گه زنم کو...
خزیدم زیر پتو تختش بدجور بوش رو میداد..یکی از بالش ها بوش شدید تر بود..پس اون بالشتش بود..اون رو زیر سرم گذاشتم و چشمام رو بستم تا کمی از خشکی و خستگی چشمام کم بشه....
صدای باز شدن آروم در اومد و بعد حرکت آهسته ایمن تو اتاق..اومد بالای سرم این رو از سایه اش می فهمیدم..چند ثانیه ای همون طور ایستاد و بعد رفت سمت کمد و بعد سرویس توی اتاق...این بشر رسما از سنگ بود...تو تخت جا به جا نشدم و چشمام رو محکم تر بستم...یه چیزی حدود یه ربع بعد طرف دیگه تخت تکون خورد...هیجان داشتم ..این اولین بار نبود که پیش هم یم خوابیدیم..اما امشب من برعکس شبهای توی استانبول..ترس نداشتم..بیشتر یه حس نا شناخته و گرم داشتم....چراغ آباژور رو روشن کرد...می ترسید حتما کولی بازی در بیارم مثل اون شب...پرونده ام براش رو بود...
سرش رو آروم توی صورتم خم کرد و بوسه ای روی چشمام زد : به این سرعت خوابت نبرده عسل من...
جوابش رو ندادم...یه جورایی از داغی نفسش رو گونه م حس لطیفی بهم دست می داد....
دستش آروم روی موهام حرکت کرد : چشمات و باز کن خانومم شاکی هستی ازم؟؟
_.....
حرکت دستش رو موهام موقف شد...سرش رو آروم برد سمت گردنم و شروع کرد به بوسیدن گردنم ..مور مورم می شد و دروغ بود اگه بگم غرق لذت نبودم....بوسه هاش عمیق تر که شد...چشمام یه هو باز شد و خودم رو عقب کشیدم...سرش رو از بین موهام کشید بیرون و نگاه شیطونش رو دوخت بهم : دیدی خواب نبودی؟؟
نمی دونم چرا دلم یم خواست خودم رو براش لوس کنم...موهام رو که تو صورتم اومده بود دادم پشت گوشم : قراره این جا بخوابی؟؟
جا خورد و کمی هم صورتش رفت تو هم : البته....کجا بخوابم؟؟
_همون جایی که ظهر خوابیدی...
_اتاق مهمان...؟؟؟؟..مگه من مهمونم...
الکی پاشدم نشستم : باشه من می رم..من که مهمان هستم....
دلم می خواست سر به سرش بذارم..یه جورایی بهم می چسبید این ناز کردن ها..اما انگار اون هنوز متوجه نشده بود که دارم ناز می کنم....سر جاش خشک شده بود : کجا داری می ری؟؟
_وقتی دو ساعت برات مهم نیست کجام..پس الانم نباید برات مهم باشه کجا می رم...داشتم سمت در می رفتم..ای بابا این چار هیچ کاری نمی کرد...بر می گشتم پشت سرم هم خیلی ضایع بود ای بابا...دستم به سمت دردستگیره رفت که صداش رو از پشت سرم شنیدم دقیقا پشت گوشم :تو چت شد یهو؟؟
خواستم جوابش رو بدم که احساس کردم تو هوام..دستش رو انداخته بود پشت زانو و گردنم و بلندم کرده

1400/06/23 16:06

بود...به زور فریادی که داشت از گلوم خارج می شد رو کنترل کردم...گذاشتتم روی تخت و موهام رو زد کنار...دستش رو دو طرف بدنم گذاشت و خم شد روم..چشماش عصبانی بود..خیره شدم به نگاهش..غرق شدم...تو عسلی چشمای عصبانیش ..هیچی نمی گفت..هیچی نمی گفتم....به اندازه یه نفس باهاش فاصله داشتم...یه نفس کوتاه...
_حالا بگو..می خوای بری اتاق مهمان.....
_....
مگه جرات داشتم بگم؟؟
_چرا ساکتی؟؟؟
خیره شد به عمق چشمام ..نمی دونم چی دید که چشماش کمی مهربون شد...
_اصلا دوست دارم برم اتاق مهمان حرفیه ....
لحنم حقیقتا لوس بود..خودم رو لو داده بودم فکر کنم که لبخند شیطونی بهم زد : داشتی برام ناز می کردی؟؟
نگاهم رو از چشماش گرفتم ..دستش رو آورد سمت چونم..برش کردوند سمت خودش و لبهاش رو گذاشت روی لبهام..بار اول نبود که من رو می بوسید..اما عجیب امشب حس خوبی بهم منتقل میکرد این بوسه عمیق و داغ و پر التهابش...لبهام رو رها کرد : ناز می کنی ؟؟؟
عجیب شیطون شده بودم : خوب می کنم...شوهرمی دلم می خواد برات ناز کنم....
جمله ام هنوز کامل نشده بود که لبهاش رو دوباره احساس کردم...حرکت لبهاش روی گردنم و لبهام داغم می کرد...حرکتی که هم پر از عشق بود..هم پر از التهاب..هم آرام و با ملاحظه و من غرق بودم..روی ابرا سبک...سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد ..موهام رو زد پشت گوشم و زیر گوشم رو بوسید و آروم بلند شد و کنارم نشست..من اما همه عضلاتم شل بود..خیلی خوب می دونستم که اون لحظه هر چیزی که بخواد بهش نه نمی گم..اما احساس می کردم شدید داره خودش رو کنترل می کنه....
دوباره دراز کشید و من رو هم کشید بغلش... من اما دوست داشتم برگردم به حالت چند دقیقه پیش...نگاهش کردم چرا خودش رو کنترل می کرد...لبخندی اطمینان بخش بهم زد و محکم تر بغلم کرد : الان آمادگیش رو نداری باده...
این آدم ذهن من رو هم می خوند...سر جام چرخیدم و پشت بهش دراز کشیدم و خودم رو تو آغوشش قایم کردم ..سرش پایین آورد و لاله گوشم رو بوسید : می دونی چه قدر دوست دارم مگه نه؟؟؟
دستش رو آروم روی شکمم گذاشت...ستاره روی نافم رو تکون داد...نه نفس هاش عوض شد نه حالت حرکت دستش...خیلی آروم ستاره کوچیک رو نافم رو تکون می داد : باده این بار داشتی ناز می کردی...اما بهت بگم که از این به بعد فکر تنها خوابیدن هم به سرت نزنه....
_خوب....صبح...
_صبح به خاطر این بود که می دونستم پیشم باشی نمی ذارم بخوابی و حالت هم خیلی مساعد نبود...آخرین باری هم بود که از این جانفشانی ها کردم...
....من این مرد رو در حد پرستش دوست داشتم...احساس می کردم هر گامی که بر می داره هر کاری که می کنه روش فکر کرده...انقدر حضورش رو بهم القا کرده بود که حرکت دستش روی شکمم

1400/06/23 16:06

اذیتم که نمی کرد هیچ..غرق یه لذت آرام و سبک هم می شدم....
حرکت دستش و بازی کردنش با ستاره نافم..من رو برد تو یه خلسه ناب...

تا گردن توی نقشه ها بودم از صبح...کارها عقب افتاده بود..امین صبح کلی غر غر کرده بود که نیام شرکت خسته ام استراحت کنم اما من دوست داشتم بر گردم سر کار...از بدو ورود هم تبریکات صمیمانه دریافت کرده بودم..بیشترینش از طرف منشی دوست داشتنی مون بود...امین قصد داشت فردا تو شرکت یه ناهار مفصل به عنوان شیرینی عقدمون بده و تدارکاتش هم به عهده منشی گذاشته بود....
به ساعتم نگاه کردم ساعت نزدیک دو بود و من یه کله کار کرده بودم از امین هم اصلا خبری نبود...
در باز شد..سرم رو بلند کردم..امین بود با قیافه در هم و خیلی عصبانی...
_خسته نباشی عزیزه دلم....
اومد سمتم و جایی بین هوا و گونه ام رو بوسید..حواسش یه جای دیگه بود..این چش بود؟؟!!!
_باده اوون مرتیکه هنوز بهت زنگ می زنه...
....منظورش رو نگرفتم...استرس گرفتم که منظورش چیه؟؟
_کدوم مرتیکه؟؟؟
..انگار مرتیکه اسمش بود..از لحنم لبخنده شلی زد : همون که می خواست بری شرکتش...
...به کل فراموشش کرده بودم...
_نه ...البته خط تهرانم خیلی وقته خاموشه..امروز صبح روشن کردم....
_می دیش به من....
همه حرکاتش به نظرم مشکوک میو مد ..گوشیم رو گرفتم سمتش: چیزی شده؟؟
_نه گلم..می شه من یه خط دیگه برات بخرم؟؟
_آره.اما...
صدای زنگ تلفنش مانع شد تا جوابم رو بده..الو گفت و از اتاق رفت بیرون و من رو با یه عالمه سئوال و استرس تنها گذاشت..چرا باید خطم عوض می شد....عجبا درست هم که جواب آدم رو نمی ده...پوفی گفتم و دست به سینه روی کاناپه نشستم....ربطی به هومن نداشته باشه..یا به اون لعنتی...اه...دوست نداشتم امین همش با گذشته من درگیر باشه....
تو افکار خودم غرق بودم که بردیا با قیافه به هم ریخته وارد شد..هر چه قدر امین عصبانی بود این شدیدا با خودش درگیر به نظر میومد...چه خبر بوود این جا...؟؟؟؟
_سلام باده...
_سلام بردیا..خوبید شما؟؟؟
رو مبل رو به روم نشست : نه خوب نیستم...
واقعا نگران شدم : چیزی شده؟؟!!
_من بهتون یه عذر خواهی بدهکارم....
..واقعا هنگ کرده بودم و نمی فهمیدم چه خبره : چرا هیچ کدومتون نمی گید چی شده ای بابا....
دستش رو روی زانوش گذاشت : اون مردک که به شما زنگ می زد ..اون از طرف ..از طرف نگین بوده...
_چی؟؟؟
_من عذر می خوام..واقعا عذر می خوام...هم از طرف اون هم از طرف خودم ....
_آخه چرا؟؟..شوخی بوده کارش؟؟؟
_نه متاسفانه....
_یعنی جدی همچین کاری رو کرده؟؟؟
با سر حرفم رو تایید کرد ....
واقعا سر در نمی آوردم : چرا آخه؟؟؟..یعنی یه لحظه هم پیش خودش فکر نکرده اگه من واقعا برم چه ضرری به شما و شرکت می

1400/06/23 16:06

زنه...؟؟؟
_انقدر ها هم باهوش نیست.....
کمی به پشتی کاناپه تکیه دادم... : ولی آخه چرا؟؟..من که به ایشون کاری نداشتم....
_خوب....
کلافگی از همه حرکاتش مشخص بود : بهتون حسودی می کرد..به این که قبولتون دارم..به این که مادرم..همش...اصلا ولش کنید....من ازتون معذرت می خوام..امین از وقتی فهمیده یه کلمه هم باهام حرف نمی زنه....
_حق ندارم یعنی...
با شنیدن صدای بمش که عصبانی هم بود هر دو از جا پریدیم..تو چار چوب در بود...بردیا جوابش رو نداد..امین اومد تو کنار من نشست : حق ندارم قاطی کنم که دوست دخترت شماره زن منو داده دسته یکی از کثیف ترین آدمایی که تو کار ساخت و سازن...؟؟
بردیا واقعا خجالت زده بود..من احساس کردم باید کاری کنم.هیچ چیزی نباید میونه این دو تا دوست چندین ساله رو به هم می زد : خوب اون موقع که ما ازدواج نکرده بودیم....
_مهندس شرکتمون که بودی..مهمانمون که بودی...عشق من که بودی....
..دلم ضعف می رفت برای بوسیدنش..
_خوب اون که نمی دونست..
_دوست پسرش که می دونست....
بردیا : داداش..من شرمندتم..هر چی بگی حق داری ولی منم تازه فهمیدم..تا فهمیدم هم بهت گفتم...حالا هم می دونم که چی کارش کنم...
لحن بردیا..یکم امین رو نرم تر کرد : داداش من مخلصتم...اما بسه بردیا به خدا بسه....هر چی آدم به درد نخوره دور خودت جمع میکنی...این اولیش نیست...چندمین باره که این جا این شکلی نشستی..زشته برای تحصیلات تو برای خانوادت برای شان اجتماعیت..به خدا زشته که مدام به خاطر دوست دخترات که همشون مفت گرونن سرت پایین باشه....
بردیا ساکت بود و جواب نمی داد....شاید نباید این ها جلو من مطرح می شد.خواستم بلند شم که امین دستم رو گرفت و بهم اشاره کرد که بشینم...
بردیا : حالش رو می دونم چه طوری بگیرم....
_لازم نیست..بی خیالش شو.....بذارش کنار....یا انقدر دوستش داری که همه ذهنت رو بذاری روش که جمع و جورش کنی تا نشینه نقشه بکشه..یا بذارش کنار.....
بردیا از جاش بلند شد...امین هم همین طور...
بردیا : اعصاب ندارم بمونم شرکت داداش شرمنده من برم خونه..
امین دستی به پشتش زد : برو..ولی جون امین برو خونه....تنها....
بردیا خنده تلخی کرد با سر خداحافظی کرد و رفت...
امین دو باره کنارم نشست..تو فکر بود...من هم شدید تو فکر بودم....عجب کاری کرده بود نگین..هم خنده دار بود هم گریه دار....اون که من رو نمی شناخت...اگه من قبول می کردم...بردیا بد ضربه مالی می خورد....
_یعنی انقدر عاشقه...
امین متعجب برگشت به سمتم...بلند فکر کرده بودم..
_کی عزیزم؟؟
_نگین....
_نمی دونم...بیشتر لوس و لج بازه..و شدیدا هم کم هوش....راستی گفتم خط جدید برات بخرن....
_می خریدم خوب...
نگاهی بهم انداخت که تر جیه دادم ساکت باشم...دلم

1400/06/23 16:06

می خواست فضا رو عوض کنم...از بس که قیافه امین در هم بود...
_امین...
_جون دلم....
حواسش به جای دیگه ای بود...
انگشتم رو آروم کشیدم به گردنش...جا خورد با چشمای گرد بر گشت نگاه کرد...
همون طور که آروم انگشتم رو روی گردنش حرکت می داد : راست گفتی که اون موقع هم عشقم بودی...؟؟؟
انگشتم رو که روی گردنش بود با دستش گرفت : آره...عاشقت بودم...هستم....خواهم بود...
با شیطنت اون یکی دستم رو گذاشتم روی سینه اش و با لحن آرومی گفتم : جدی؟؟
دستم رو گرفت : باده..این جا شرکته..البته من حرفی ندارم...بعدش نگی وای امین آبروم رفتا...منو از راه به در نگن..که همین جوریشم به زور دارم خودم رو کنترل می کنم....
...خوشحال بودم که تونستم از اون حال و هوا درش بیارم..حالا دیگه چشماش عصبانی نبود...
خواستم دستم رو بیرون بکشم
_د..نه دیگه...بیا جلو ببینم ..میای بچه مردمو هوایی می کنی بعدشم هیچی به هیچی..لا اقل مالیاتش رو بده...
خندیدم و با شیطنت سر م رو بردم عقب تر : ا..من که کاری نکردم...
دستم رو کشید که باعث شد باهاش یه نفس فاصله داشته باشم : که کاری نکردی....
به چشای ملتهبش نگاه کردم...خودم هم کم کم داشت سرم به جلو کشیده می شد....
که صدای در اومد..مهندس آذری بود که می خواست بیاد تو....
امین چشماش رو بست و دوباره باز کرد...به قیافه شاکیش که نگاه کردم خنده ام گرفت...
_الان می رسم خدمتتون مهندس...
امین : که می رسی خدمتش....
لبخنده بدجنسی زدم...
_بخند خانومم...بخند....من و تو که تنها می شیم....
همون طور که داشتم با ناز و عشوه از کنارش رد می شدم... : خوب بشیم....
برنگشتم تا قیافه اش رو ببینم اما می تونستم حدس بزنم که چه قدر تعجب کرده....





به قیافه جدیش که زل رده بود به جلو نگاه کردم...دستم رو آروم روی دستش روی فرمون گذاشتم..بر گشت به سمتم و لبخندی زد....
_به چی فکر می کنی عزیزم؟؟؟
_به خودم..به تو...به این که الان عیالوار شدم...
...به کلمه عیالوار خندیدم... : الان عیال منم دیگه؟؟!!!
_آره دیگه...الانم داریم می ریم خونه ببینیم....
_خونه؟؟
_آره دیگه...پس بعد از عروسی کجا زندگی کنیم؟؟..فقط خوب دقت کنا ..این خونه مهریته..حواست باشه سرت رو کلاه نذارم....
_من خودم این کاره ام...مگه می تونید سرم کلاه بذارید...
دستش رو آورد تو صورتم و دماغم رو کشید : ای سرتق...
دستم رو رو بینیم کشیدم : دردم اومد...
_قربونت برم ...که نازک نارنجی هم هستی..وای به حال من...
_از خداتم باشه...
_هست خانومم...هست....

وارد خیابون شریعتی شدیم...دلم شروع کرد به لرزیدن...کجا داشتیم می رفتیم؟؟؟....
این خیابون به من استرس بدی می داد..دوستش نداشتم..شب آخر با چه اضطرابی ازش رد شده بودم..9 سال پیش سوار ماشین محسن خجالتی...با چادر

1400/06/23 16:06

....از این خیابون بیرون اومدم و بعد از 9 سال با امین شوهرم....داشتم این خیابون رو دوباره بالا می یومدم....نا خود آگاه تو خودم جمع شدم...
به امین نگاه کردم که جدی و بی خیال داشت رانندگی می کرد..باید هم بی خیال می بود...خیابونها برای اون تعریفی به غیر محل رفت و آمد نداشتند..برای من اما تعاریفشون متفاوت بود..بی پناهی کودکی...کتک ها و زجرهای نوجوانی..فرار جوانی....
دوست نداشتم هیچ عکس العملی نشون بدم...اما دست خودم نبود...نفسم گرفت وقتی امین کنار همون مسجد با گنبد سبز که شب آخر رفتنم جلوش چایی می دادن پارک کرد..همون مسجدی که شبهای قدر با مادرم و ساره میومدیم...برای دعا....
دستام رو مشت کردم تا بغضم بره تو...چشمام اما سوخت وقتی چشمم افتاد به مغازه ای که قبلا میوه فروشی بود همون که با مادرم و گاهی با ساره ازش خرید می کردیم..همون که چاقاله میاورد فروردین ماه...حالا شده بود بنگاه معاملات ملکی....
حالم دگرگون بود....هیچ حسی نداشتم در عین بودن یه نفرت عمیق....دلم نمی خواست سرم رو هم بچرخونم از ترس دیدن اوون کوچه لعنتی....اصلا ما اینجا چه می کردیم....
برگشتم به سمت امین که تکیه زده به در ماشین داشت نگاهم می کرد...یه قطره عرق سرد از روی کمرم رد شد که باعث شد بلرزم...به چشمای منتظر و مطمئنش نگاه کردم ...
_این جا یه خونه خوشگل یکی از دوستام ساخته..بریم ببینیمش...
شوخی می کرد...این جا؟؟...تو کابوسهای گذشته ام...خونه زندگیم رو بسازم رو زمینی که هنوز روش راه می رم دردم میاد..تو محله ای که احساس می کنم صدای کمر بند می ده...مهریه ام رو خاکی باشه که یه زیر زمین وحشتناک داره؟؟..می مردم این کار رو نمی کردم...همه جونم رو جمع کردم : نمی خوام ...بریم....
_یعنی چی تو که هنوز خونه رو ندیدی!!
_خونه نمی خوام....هیچی نمی خوام...فقط برو امین از این جا خوشم نمی یاد....
روم رو کرده بودم اون طرف....به سمت همون مغازه...خودم رو می دیدم تو پیراهن زرد چین دارم که گوشه چادر مادرم رو گرفتم....چرا این جا بوی مادرم رو نمی داد؟؟؟....
_نگام کن ببینم....بیا ببین دوست نداشتی می ریم....چرا فرو رفتی تو صندلی؟؟....
عصبی شدم...از لحن محکم و بی خیالش...از نگاهش که پر از سئوال بود...انگار نمی دید داغونیم رو استرسم رو....نمی خواستم ببینمشون..نمی خواستم ببیننم.....
داد زدم : من هیچی نمی خوام..من رو ببر خونه....
نفسش رو بیرون داد و چشماش رو بست...دوباره باز کرد و طرف دیگه رو نگاه کرد: پیاده شو عزیترینم...اونا دیگه این جا زندگی نمی کنن...خیالت راحت....
خشک شدم....یه برقی ازم رد شد...از کجا می دونست؟؟...اگه این جا نبودن پس کجا بودن...؟؟...
چرخید به سمتم...و بازو هام رو تو دستش گرفت :

1400/06/23 16:06

استانبول که بودم با بهروز رفتیم بیرون گفتیم می خوایم قدم بزنیم..رفتم پیش دکترت...
..اون روز رو یادم بود..یکی دو روز بعد از نامزدی.....
_باید مواجه شی گلم..باید برگردی به همه اون جاهایی که ازش وحشت داری....
_تو...تو..
_من از کجا می دونم که این جا نیستن؟؟؟..من خیلی چیزا ازشون می دونم..حتی این که دیروز کجا بودن....
_هو...من....
حتما هومن گفته دیگه..کی می تونست باشه..برای خود شیرینی اون عادت داشت به جا سوسی...
_ربطی به اون نداره..من برای این که آمار کسی رو در بیارم راههای زیادی بلدم.....
_تو به اونا چی کار داری؟؟
عصبانی شد : یعنی چی ؟؟؟....پس کی کار داشته باشه....من همه حواسم پی تو..همه ذهنم پیش تو..باید حواسم باشه که کسی نخواد بهت آسیبی بزنه..غلط کردن..البته ....اما کار از محکم کاری عیب نمی کنه....
_دکترم...
_به اون جاهاش کاری نداشته باش..بین من و دکترته....نگام کن خانومم....
سرم رو برم بالا : به من اعتماد کن..بذار پیشت باشم...پیاده می شیم می ریم می بینیم...با دلیل منطقی می گی دوست نداری این خونه رو...
_دلیل از این منطقی تر..نمی خوام ...از این محله خوشم نمی یاد...تو که می دونی..تو که آمار گرفتی..دیگه چرا..دوست داری آزارم بدی...؟؟؟
دستاش شل شد..خیلی بهش بر خورد....خیلی زیاد.....بازوم رو ول کرد...
حرف بی خودی زده بودم..خودم خوب می دونستم..اما عصبانی بودم...تنش داشتم..از این جا بدم میومد...
با زوم رو ول کرد و هیچی نگفت....ماشین رو روشن کرد و از پارک در اومد...آروم می روند بی هیچ عصبیتی..اما چشماش شدیدا غمگین بود...
بیشتر تو صندلی فرو رفتم..چشمام رو بستم...تا اشکام سرازیر نشه..می دونستم که ناراحتش کردم...اما خوب من هم شدیدا ناراحت بودم....هر چه قدر بدونه..هر چه قدر تحقیق کرده باشه..اون ضربه ها رو که نخورده...اون تحقیر ها رو که نشنیده...
_امین.....
_.......
_چرا جوابم رو نمی دی؟؟؟
_....
دستم رو حلقه کردم دور بازوش : ببخشید ...عزیزم...من؟؟
_من کیه تو ام باده؟؟
سرم رو انداختم پایین : همه کسم.....
_جدی؟؟؟؟!!!!
_باورم نداری؟؟؟
_تو من رو باور نداری...تو فکر میکنی دوست دارم زجرت بدم...زنم رو..عشقم رو...دلم می خواد آزار بدم....
..این رو گفت و با مشت کوبید به فرمون....
_من ..من عصبانی بودم....تو نمی دونی...
_می دونی از ابتدای آشناییمون چند بار این جمله رو بهم گفتی؟؟؟..من خیلی چیزا رو هم می دونم که تو نمی دونی...نکنه فکر کردی نشستم سر جام و دارم نگاه می کنم....دارم همه تلاشم رو میکنم که تو بتونی عادی زندگی کنی...که یادت بره همه اون حرفا...قصدم این نبود که این خونه رو بخرم..قصدم این بود که همه محله های تهران برات مثل هم باشه....
_نمی شه...
_می شه اگه خودت بخوای...می شه اگه

1400/06/23 16:06

بذاری..من کارم رو بکنم..بذاری کمکت کنم...درد داره برام که تو کمک دنیز و هاکان و بهروز رو قبول می کنی..قبول کردی...اما من رو قبول نمی کنی...من رو اصلا حساب نمی کنی.....
..این جوری نبود..داشت اشتباه میکرد....
ماشین رو هدایت کرد تو یه فرعی سوت و کور ...دستی رو کشید و پیاده شد.....
گند زده بودم..حق داشت...داشت همه سعیش رو می کرد..ولی من انگار....
پیاده شدم و رو به روش ایستادم :باورت بشه ..به خدا این طور نیست..من جز تو کسی رو ندارم..جز تو عشقی نداشتم و ندارم....
_......
...نشده بود این طور باشه باهام..عصبانی می شد..داد می زد..اما بی جواب نمی ذاشت من رو...بد چیزی بود بی محلی هاش..
نزدیک ترین فاصله ممکن بهش ایستادم....هوا گرگ و میش بود....دستم رو گذاشتم رو دست مشت شده اش....
_من بابت حرفم عذر می خوام...
_بحث عذر خواهی نیست...
لحنم رو کمی لوس کردم....و دستم رو گذاشتم رو سینه اش : پس بحث چیه؟؟؟
لبخندی زد..هر چند سعی کرد که پنهانش کنه..اما چشماش یکم نرم تر شد.. : برو تو ماشین سرده....
_تو اول بگو من رو بخشیدی....
لحن پر از عشوه ام چشماش رو گرد کرد ..دستش رو انداخت دور کمرم و بیشتر به خودش نزدیکم کرد : نه جالب شدی ../از دیسب تا حالا چیزای جدید رو می کنی...
انگشتم رو کشیدم به گونه اش: این بده؟؟
_نه...
_اخماتو باز کن دیگه...من که عذر خواستم....
_خیلی ازت دلخورم...
_دوست دارم.....
لبخندی زد : من با تو چی کار کنم..که هیچیت عادی نیست..این الان جواب من بود....
_من نخواستم جواب بدم..اون چیزی که تو دل و ذهنمه رو گفتم...
بوسه ای عمیق به پیشونیم زد : من به همین امید دارم..به این دو تا جمله که گفتی...



به خونه که رسیدیم همه سعیم این بود که از قیافه ام معلوم نباشه چه قدر تنش داشتم...شیرین جون تو سالن داشت کتاب می خوند ....سلام کردم...
_سلام دخترم...رفتید دنباله خونه؟؟
..نمی دونستم چی جوابش رو بدم...برگشتم به امین که پشت سرم بود نگاه کردم...
امین : فردا جدی تر دنبالش می ریم...
..من عاشق مرد با سیاست خودم بودم....از این که دروغ نگفته بود هم غرق لذت شدم....لبخندی بهم زد و رفت و گونه مادرش رو که بالذت داشت تماشاش می کرد رو بوسید....از وقتی به اون محله لعنتی رفته بودیم..بوی مادرم پیچیده بود تو بینیم....
من : با اجازتون برم لباسم رو عوض کنم....
_برو دخترم...شام که نخوردید؟؟
امین : خودت گفتی بیرون شام نخوریم..امشب همه دور هم باشیم...
_خوب کردی پسرم...پس بگم میز رو آماده کنن تا شما لباس عوض می کنید...
امین مشغوله تلفنش شد دوباره و من از پله ها رفتم بالا..داشتم از جلو در اتاق دو قلوها رد می شدم که یه صدایی شنیدم..
_پیس پیس...
اطرافم رو نگاه کردم..دو تا کله دیدم که از لای در بیرون

1400/06/23 16:06

بود...
خندیدم : چرا این جوری می کنید؟؟
آتنا : خوب خوردنی هستی..این خان داداش من به چه جسارتی تو رو می بره بیرون من موندم...
دستم رو گذاشتم روبینیم : هیس بابا می شنوه..می خواید بیشتر گیر بده...؟؟
تینا یه پس گردنی محکم به آتنا زد : خوب راست می گه دیگه..کم امین رو این بی چاره زوم کرده؟؟؟!!
آتنا که پشت سرش رو می مالید به من که داشتم از خنده می مردم نگاه کرد : حالا بیا....
رفتم تو اتاق با مزشون که دیوارهاش نقش نت موسیقی بود پر از ساز و کاغذ...
تینا : فردا...بریم خرید؟؟
_باید برم شرکت بعد هم بریم دنباله خونه...
_9 که خونه ای؟؟
_آره..ولی...
_ولی نداره..خرید نمی ریم..شام می ریم بیرون..سینا هم میاد...شاید اون بابک خنگم بیاد...تو رو خدا باده نه نگو..بیا شاید تو بفهمی درد این پسره چیه...
به قیافه بامزه اش نگاه کرد..گونه اش رو محکم بوسیدم : باشه می ریم...

داشتم یه رژ ساده می زدم که امین از حموم بیرون اومد....از تو آینه لبخندی بهم زد..و روی سرم رو بوسید...
همون طور که داشتم گوشوارم رو گوشم می کردم : امین..
داشت سرش رو خشک می کرد : جانم...
_من فردا شب با دوقلوها شام می رم بیرون...
دستش بی حرکت شد..نگاهم کرد : خودتون سه تا؟؟؟..چه ساعتی؟؟
..نمی دونستم چی جواب بدم...متنفر بودم بهش دروغ بگم..من مشکلی نداشتم..اما فکر نکنم دو قلوها می خواستن به امین بگن...
_درست نمی دونم...ولی ساعت 9-9/30
_باشه..به راننده می گم ببرتتون...
_راننده چرا تو سوییچ ماشین رو بده..اصلا با ماشین دو قلوها می رم...
_اونا اگه خودشون می خوان برن..می تونن..اما اگه تو همراهشونی تو با ماشین من و با راننده می ری...
داشت دادم رو در ما آورد : منظورت از این حرفا چیه؟؟؟
همون طور که داشت بند ساعتش رو می بست : منظوری ندارم....اون ساعت بدون راننده نمی شه...
_داری بهم توهین می کنی....
صاف خیره شد به چشمای عصبانیم : قبلا هم برات توضیح دادم...من نگرانتم..اگه زودتر بود یه چیزی اما اون ساعت با اون دو تا سرتق امکانش نیست....خوش ندارم با خنده های اون دوتا کسی بیوفته دنبالتون....
داشتم از عصبانیت می ترکیدم..به اندازه کافی امروز حالم بد بود..امین هم هی داشت می رفت رو اعصابم...ذره ای هم تو این زمینه انعطاف نشون نمی داد..چشماش سخت بود و بی تغییر....به قیافه برزخیم لبخندی زد و اومد تا دستم رو بگیره..خودم رو عقب کشیدم و ایستادم..به دامن خیلی کوتاهم نگاه کرد....
_این جوری عکس العمل نشون نده باده...
_چی کار کنم.....
تن صدام رو آوردم پایین...لای در باز بود : خجالت آوره ...جلوی خواهرهات زشته..که به زنت اعتماد نداری....
خواست جوابم رو بده که صدای شیرین جون از راهرو اومد... : امین مادر..آقای نیازی اومدن..
...مردک

1400/06/23 16:06

هیز...همین رو کم داشتم....
امین : راجع بهش شب حرف می زنیم....
به سمت در رفت : شلوار پات کن...
...دلم می خواست گلدون رو بکوبم تو کلش...عصبانی بودم در حد مرگ....نشستم لب تخت..به زور خود م رو کنترل کردم که داد نزنم...حیف..حیف که خونه مادرش بودیم و زشت بود...اصلا لج می کنم..تاپ هم می پوشم علاوه بر این دامن..مشت کوبیدم رو تخت...زورگوی حسود..بی منطق...
به خودم تو آینه نگاه کردم...بفرما باده خانوم..بعد از عمری حکومت کردن..حالا آقا برای لباست هم تصمیم می گیره...یاد چشمای هیز نیازی که افتادم..خودم بدم اومد..یه دامن شلواری خیلی گشاد پوشیدم..و آرایشم رو تکمیل کردم...اگه زشت نبود جلوی پدر جون.آنچنان انتقامی ازش می گرفتم که نفهمه از کجا خورده....

قیافه نیازی به خندم می انداخت...وقتی هر بار که به سمت من می چرخید امین یه جوری حواسش رو پرت می کرد....امین با پدرش پایین مشغول صحبت بود و من همه سعیم رو کرده بودم تا جلو جمع رفتارم نرمال باشه....دستم به دستگیره نرسیده بود که صدای شیرین جون از پشت سرم اومدم : گلم ..حوصله داری حرف بزنیم...
_البته...
دنبالش راه افتادم به سمت کتابخونه بی نظیرش...رو مبل رو به روی هم نشستیم ...
_می دونی که برامون چه قدر عزیزی..مگه نه؟؟
_من هم شمار و خیلی دوست دارم...
_تو هم عشق پسرمی...هم دخترم..اما مهم تر از همه او نها مستقلا..شخصیتت..خود باده بودنت بسیار عزیزه...امروز نا خواسته شنیدم حرفاتون رو با امین...
سرم رو پایین انداختم : من ..ببخشید...
_چرا ببخشید..من بهت افتخار می کنم به این که تو جمع بهش کم محلی نکردی..به این که عصبانیتت رو کنترل کردی و به این که با وجود اینکه دوست نداشتی لباست رو عوض کردی....
_من خودم هم وقتی فهمیدم آقای نیازی هستن می خواستم لباسم رو عوض کنم...
_می دونم..تو دختر خیلی عاقلی هستی..امین هم آدم دگمی نیست...رو یه سری آدمها تیک داره....
"_کمی ازش دلخورم...
_حق داری..اصلا امشب پدرش رو هم در آر..خودش مطمئنا خیلی چیزا رو بهتر برات توضیح می ده...من می خوام بهت بگم..من همون قدر که مادر امینم..مادر تو هم هستم...مطمئن باش..انقدر هم عاقل هستم تا درد دلات رو به امین نگم..و اینکه همیشه طرف حق باشم...تو عزیزه مایی.........
این زن..با این نگاه بی نظیرش و مهربونی خالصش...بغضی رو به گلوم آورد...بلند شدم...محکم در آغوشش گرفتم...بوش..بوی مادر بود....

رو تخت دراز کشیده بودم پشت به امین..آهسته اومد روی تخت و از پشت بغلم کرد..از جام تکون نخوردم...با دستاش موهام رو از روی گوشم کنار برد و لاله گوشم رو بین لبهاش گرفت...نفسش که به گردنم می خورد حالم دگرگون می شد...
_نفس من قهری؟؟
_نباشم....
_نه نباش..یکم درکم کن...
_گاهی حواست

1400/06/23 16:06

نیست من کیم امین...
_به خدا هست....به هر چی معتقدی هست...می دونم که تو کی هستی اما یکم فقط یکم به من هم حق بده...
_حق بدم که خواهرهات فکر کنن شوهرم نمی زاره من تنها جایی برم...
از جاش نیم خیز شد و خم شد به سمتم : نگاه کن ببینم..این حرف مزخرف رو سر شب هم زدی...یعنی چی؟؟
_تو به من بگو یعنی چی؟؟
_باده...ما دشمن زیاد داریم..موفقیت هامون دشمنهایی هم برامون میاره..ما کاری به کسی نداریم..اما اونا دارن..دو قلوها هم بی محافظ جایی نمی رن...تو که وضعیتت ویژه ترم هست...هم خودت خیلی تو چشمی...هم خانوم منی..تنها نقطه ضعفمی..درد من اینه که نکنه یه خار تو پات بره..من منظوری ندارم...مگه از پشت کوه اومدم....
تو صداش یه حس غریبی بود...احساس کردم همه بار مسئولیتی که رو دوششه..تمام طول روز که تو شرکت مشغول بود..حواسش به همه چیز بود از سود شرکت تا دربون شرکت..بعد هم خونه...و بیشتر از همه من.....انقدر این آدم ها خاکی و معمولی زندگی می کردن که تجمل بی حد خونشون هم به چشم نمی یومد..گاهی یادم می رفت...موقعیتشون رو...
_باده؟؟!!
_جان دلم...
چرخوندتم سمت خودش : قربونه اون جان گفتنت بشم...دیگه ناراحت نیستی ازم....؟؟
_باید فکر کنم....
شیطون خندید..خواست ببوستم که سرم رو عقب کشیدم : گفتم که باید روش فکر کنم..هنوز جریان شلواره یادم نرفته..
_ای وای...اونو موافقم..لحنم بد بود...ببخشید اما از این مردک خوشم نمی یاد...
_اگه بهم فرصت می دادی..عقلم می رسید که چه طوری لباش بپوشم.....
دستم رو بوسید : می دونم...
_در ضمن من هر چی دلم بخواد می پوشم...
_عزیزم..من که حرفی نزدم...من گاهی غر می زنم..اما کی بهت گفتم چی بپوشی....من رو بعضی آدما تیک دارم..یکیش نیازیه....
_گوش کن..امین..7 سال سر صحنه بودم و ازم تعریف شده..نیازی به نشون دادن خودم ندارم...اگه بهم فرصت بدی..خودم بهت اثبات می کنم که نیازی به تذکر تو زمینه لباس پوشیدن ندارم...
_باشه ...قبول..اما به شرطی که اون رژ قرمزه رو نزنی...
دادم در اومد با بالشت محکم کوبیدم تو کله اش....

با آتنا به قیافه آویزون تینا می خندیدیم...
تینا : می بینی پسر پر رو رو....باده انگار بیست سالشه...
_به خدا عجیب نیست..فکر می کنی..داداشت بهتره...
_نه..حسود تره....
_اما اصلا فکر نمیکردم که همچین چیزی انقدر بهمش ریخته باشه...
تینا بلند شد از روی تخت که سه نفری روش نشسته بودیم..ساعت حدود 12 بود..نیم ساعتی بود که از بیرون برگشته بودیم..شیرین جون خواب بود و امین هم با پدرش تو کتابخونه مشغول کار بودن...
تینا : تو نامزدی شما..با بوسه نشستیم به بحث که جماعت هنرمند درسته با خودشون بپرن یا اینکه نمیتونن با غیر باشن...من بی منظور بودم..گفتم هنرمندا بهتر هم رو درک می

1400/06/23 16:06

کنن...البته یکم خوب حرفام ....
_انتظار داشتی ناراحت نشه..؟؟
چرخید به سمتم..: چی کاریه منه باده؟؟..دوست پسرمه..نامزمه؟؟...چیمه؟؟...ای ن آدم حتی جسارت نداره اعتراف کنه..ببین سینا رو به آتنا پیشنهاد داده یه مدت با هم باشن تا بتونه خودش رو برای ازدواج آماده کنه...
بلند شدم و دستم رو رو شونه اش گذاشتم : تو باید زمینه رو آماده کنی تا جسارت کنه اعتراف کنه عسلم..و اینکه بابک با سینا اوضاعش یکی نیست...بابک سنش بیشتره..دوست داداشته...ولی قیافه اش امروز خیلی با مزه بود..هی می گفت..من که نمی تونم هنرمند جماعت رو درک کنم...
آتنا : آره دلم براش سوخت..یکم از جنم بردیا رو داشت تا حالا 100 بار دوست دخترش شده بودی..
من: تو رو خدا نگو..بردیا خیلی دختر بازه....
همون موقع تقه ای به در خورد و امین اومد تو....
_خوب خوب..می بینم که جمع زنونه است...
نگاهی بهش کردم که لبخند پر مهری می زد...
تینا : بیا تو امین..خانومت امشب گروگان ماست..
_فکر کردی..می دونی خانومم چند تا مجافظ داره..مگه الکیه...
لبخندی زدم بهش و رفتم پیشش ایستادم..دستش رو دور کمرم حلقه کرد...
آتنا : بسه..دوتا عضب این جاست..نمی گید دلشون می خواد...
امین : اوی اوی شما دوتا حواستون باشه... دلم می خواد حالیم نیستا...
تینا : بی منطقی داداشم..بی منطق...

رو تخت دراز کشیدم...سرش پشت میز توی پرونده ها بود..فردا پنجشنبه بود و قرار بود برای پروژه شمال بره شمال و صبح جمعه هم بر گرده....نقشه های پروژه رو نشونم داده بود..حتی چند جا ازم نظر هم خواسته بود..خیلی خوشحال بودم که براش یه همراهم ...یه کسی که می تونه راجع به شغلش هم باهاش مشورت کنه...
_عزیزم...
_جانم خانومم...
_می شه بی خیال عروسی گرفتن بشیم...؟؟
سرش رو از روی پرونده ها بلند کرد و با بعجب نگاهم کرد : چرا؟؟
_خوب چه کاریه..ما که نامزدی گرفتیم...خونه هم که پسندیدیم و می چینیمش..بعد می ریم سر خونه زندگیمون...
_چیزی شده؟؟
_باید شده باشه؟؟
_هر دختری آرزوه داره لباس عروس بپوشه...
...خوب راست می گفت..به شرطی که اون دختر مادری داشته باشه که تو لباس عروس قربون صدقه اش بره یا پدری که از رفتن دخترش ناراحت باشه..نه من که برای دعوت عروسی کسی رو نداشتم...البته به غیر از دوستانم که برای اون ها هم وسط این همه کار زحمت مضاعف بود...
_من دو تا کاتالوگ 25 صفحه ای لباس عروس پوشیدم...آرزوش رو ندارم...
_من دارم...
_آرزوی لباس عروس رو؟؟
_خیر خانومم..این که خودم لباس عروس رو از تنت در بیارم....
کوسن رو تخت رو به سمت صورت خندون و شیطونش پرت کردم که تو هوا گرفت و با ژست خوشگل و خاصی برام بوس فرستاد : وحشی شدی باده...
_خیلی بی حیایی..نمی گی دوست دارم تو لباس عروس

1400/06/23 16:06