رمان های جدید

611 عضو

ببینمت...به در آوردنش فکر می کنی...
قیافه مظلومی به خودش گرفت :چه کنم..انقدر حسرت به دل گذاشتی منو که فقط به همون تیکه اش فکر می کنم....
_لابد تقصیره منه...
_نه راست می گی..منم که ناز میکنم...عین ماهی هم هی لیز می خورم....
_تو اصراری نداشتی...
با چشمای درشت شده نگاهم کرد : اصرار می کردم راه داشت یعنی؟؟
..عجب حرفی زدم...خودم خجالت کشیدم...سعی کردم جای دیگه ای رو نگاه کنم....
بلند خندید و اومد رو به روم رو تخت نشست : قیافه شو..چه خجالتی هم کشیده....
_دارم برات کم می زارم ..امین....
دوتا دستش رو گذاشت دو طرف صورتم : من بهت گفتم...حسرت داشتنت رو دارم..اما هر وقت که تو هم بخوای...حالا بیا بخوابیم...
دراز کشید و من هم دراز کشیدم روی بازوش.موهاش رو نوازش می کردم ....
_خونمون خیلی خوشگله...
_خانومش خوشگل تره...فردا با مامانم میرید مزون دیگه؟؟
همون طور که دستم تو موهاش بود : باشه...
_ببین رو دربایستی نکن...اگه خوشت نیومد..می گیم برات بفرستن...
؟_فرصت نمی شه..امروز پدر جون بحث دو هفته دیگه رو داشت...
_تو به اونش کاریت نباشه..حالا فردا برو..خانوم من هر چی بپوشه عین فرشته هاست....
بلند شدم و بوسه عمیقی به لبش زدم....
با لذت همراهیم کرد : نه نه خوشم اومد..خانومم داری یه چیزایی رو می کنی اساسی..اما کافی نبودا...
خنده ها و اعتراضای من بین بوسه هاش گم شد...

1400/06/23 16:06

به قیافه خندانش که نگاه کردم که از پشت شیشه داشت عین خلا برام دست تکون میداد...دست امین دور کمرم بود و منم بالا پایین می پریدم تا برای مهسای دوست داشتنی خودم ابراز احساسات کنم...
بیرون که اومد تنگ در آغوشش گرفتم...با امین سلام علیک کردن...یه هفته مونده به عروسی تو شرایطی که من واقعا می خواستم از شدت کار زیاد گریه کنم به دادم رسید...سمیرا و بوسه نمی تونستن بیان اوج کاراشون بود..برای عروسی اما قول داده بودن این جا باشن..حتی هاکان رو هم دنیز گفت شده با کتک میاره...
دوست خوب خوشگل و خوش پوشم...حالا تو ماشین نشسته بود...
مهسا : دلم برای ایران خیلی تنگ شده...
_ماردت کجاست ؟؟
_پاریس بود..اما رفت استانبول پیش سمیرا برای عروسی میاد...
مهسا بر عکس من که این مسیر رو دوست نداشتم...پنجره رو کشیده بود پایین و هوای خنک سحر گاهی رو نفس می کشید...

مهسا : ببخش امین مجبور شدی این موقع بیای دنبالم...من که گفتم لزومی نداره...
_این چه حرفیه..شما خواهر خانوممی مگه می شه کم بذارم برات...
_لطفته....این مسیر..مسیر سرنوشت من و باده است...هر بار که ازش رد شدیم یه گام بیشتر پیشرفت کردیم...
من : این روزا..بیشتر یاد اون شبها می کنم...
_به خاطر نزدیک شدنت به عروسیته....وای..باورم نمی شه..اون رفیق ترسون و لرزون 19 ساله من..که تو همین مسیر بعد از رفتنش اشک ریختم..حالا داره عروس می شه...
_تو نبودی..خیلی چیزا به زیبایی الان نبود. من هیچ وقت شانس آشنایی با امین رو پیدا نمی کردم...
امین لبخندی بهم زد....
مهسا : هممون تغییر کردیم..ریسک کردیم...هر کدوم به یه نحو..و همش به خاطر اینکه بتونیم پیشرفت کنیم...
_من که مثل تو سمیرا خانوم دکتر نشدم...
_خوب بشو...غصه نداره که...برات پذیرش می گیرم....
برگشتم به پشت سر : عالیه..میام پیشت...فقط یه سال و نیمه دیگه..مگه نه امین؟؟
با لحن خیلی جدی که جای هر نوع شوخی رو می گرفت : شوخیشم قشنگ نیست باده...
مهسا زیر لب گفت : مرسی جذبه....
...من خیلی هم به دکترا فکر نکرده بودم..دلیل هم نداشت...چون تا فوق لیسانس برام بس بود و مهم داشتن شغل خوب بود..اصرار مهسا برای دکترا برای داشتن شغل استادی بود و سمیرا هم برای اینکه از شوهر پزشکش کم نیاره...
من نمی خواستم استاد دانشگاه باشم و درضمن دکتر بودن امین هم برام رقابت ایجاد نمی کرد....

دیشب با اصرار و فغان هم نتونستیم مهسا رو بیاریم خونه امین..رفت به خونه خودشون...و من تو شرکت منتظر ورودش بودم...می خواست هم بهم تو نقشه ها کمک کنه..هم باهم بریم آرایشگاه ببینیم...
امین و بردیا جلسه داشتن....که مهسا با عطر مست کننده اش وارد شد...
_به به...خانوم دکتر..
_عجب دم و دستگاهی داره آقاتون...
_نگو

1400/06/23 22:03

آقاتون چندشم می شه...
_خداییش انقدر پسر متواضعیه آدم باورش نمی شه این دب دبه و کبکبش....
با هم مشغول نقشه ها بودیم که صدای خنده امین و بردیا از پشت پارتیشن اومد...
بردیا : جون داداش..خانومت بفهمه...
امین : ببند بردیا...
به مهسا نگاه کردم ..اون هم تعجب زده بود..چی رو نباید من می فهمیدم؟؟؟
همون موقع فکر کنم سایه مون رو دیدن که از در اتاق وارد شدن...
و من هنوز ذهنم درگیر این بود که من چی رو نباید می فهمیدم....

به پیشنهاد امین برای ناهار به رستورانی رفتیم که بار اول من رو هم برده بودند...یاد خاطرات لبخندی به لبم آورد..
امین رو به مهسا که کنار من روبه روی بردیا نشسته بود..بردیا یی که به طرز عجیبی ساکت بود و از هر موقع دیگه ای خوش تیپ تر : من بار اول این باده خانوم شما رو آوردم این جا..بلکه بتونم یکم روش نفوذ داشته باشم..واویلا عین یه تیکه سنگ...
مهسا : خوب این تقصیر کار نیست..زیر دست خواهر راهبه من بزرگ شده...
امین و مهسا مشغول بحث شده بودند اما همه ذهنه من متوجه بردیا بود که تو سکوت و سر به زیری که اصلا بهش نمی یومد نه تو بحث دخالت می کرد نه تو چیز دیگه ای....فقط به رو میزی نگاه میکرد و انگار که تو عالم دیگه ای بود....


به وسایل شیک و تمیز خونه نگاه کردم..اون دوره هاهم اتاقش همیشه تمیز بود..همیشه به مامان تو درست کردن ترشی و مربا کمک می کرد...خانه داری دوست داشت....سرم رو چرخوندم..رو دیوار بعضی جاها تغییر رنگ بود..خیلی خوب معلوم بود که قاب عکسی بوده که برداشته..وگرنه اون میخای بی هویت تنها مفهومی نداشتن...عکس کی می تونست باشه؟؟..سبحان؟؟..حاج کاظم..یا شا ید هم مادرم...مادری که خیلی هم مادری بلد نبود....
با اون پیرهن حاملگی زدر رنگش رو به روم نشست...تو فنجون کریستال براق و تراش خورده چای خوش رنگی ریخته بود با بوی میخک...
_مرسی که اومدی باده...
..دیشب که بهش زنگ زدم که براش کارت عروسی رو بفرستم اصرار کرده بود که خودم برم پیشش و من از شرکت امشب یه راست اومده بودم پیشش..هومن رو فرستاده بود بیرون مطمئنم..چون من که زنگ زدم یه ماشین از پارکینگ خارج شد...
_مرسی از تو که دعوتم کردی...
قطره اشک روی گونه اش رو پاک کرد : اوون روز تو بیمارستان..مطمئن بودم که عروسش می شی..مردی که اون طور نگاهت کنه نمی ذاره از دستش بری....
_من اون روز به تنها چیزی که فکر نمی کردم ازدواج با امین بود...اما خوب یادم بود که چه طور با دیدن ساره هورمون های مادریم به کار افتاده بود..
_دلگیری؟؟
_نباشم؟؟...راستی پسرت کجاست ؟
_به پدرش خیلی وابسته است..با هومن رفته بیرون...
چشمم افتاد به رو میزی سنگ دوزی شده نفیسی روی میز..قلبم به تپش افتاد..ساره رد

1400/06/23 22:03

نگاهم رو تعقیب کرد :برای تو رو هنوز نگه داشته..
با صدای بلند تری گریه کرد : منتظره بذاره تو جهیزیت...
بغضم رو قورت دادم : جهزیه تو رو اون خرید نه؟؟
_آره...
_اما من جهیزیه ام رو خودم خریدم..اینه تفاوت من و تو ساره...
_تفاوت های دیگه ای هم هست...تو شوهرت رو خودت انتخاب کردی...
قلبم تیر کشید..بدم میومد از خودم...
_من عذاب وجدانش رو دارم..
_بی خود..من خوشبختم..این رو گفتم تا بدونی آدم ها گاهی نا خواسته زندگی هم رو عوض می کنن...
_نا خواسته ؟؟..شوخی می کنی ساره...؟؟...پدرت از من متنفر بود...برادرت....
_از وقتی گفتی عقد کردی شب و روز ندارم...برای دادشم..برای اون که هنوز داره با تو خاطراتت و وسایلت زندگی می کنه...براش که
_براش که تمام کودکی من رو به گند کشید.براش که اگه یکم دیگه زورش به هم می چربید بهم تجاوز هم میکرد...نگرانی
بلند گریه کرد: عاشقی کردن بلد نبود..بابام هم بلد نبود...
_مادرم رو دوست نداشت...
_داشت..به خدا داره..تو همیشه با کینه نگاهش کردی..ندیدی مادرت رو چه قدر دوست داشت..
..بهش حق می دادم که نتونه بی طرف نگاه کنه..پدرش بود..برادرش..و یک طرف شوهرش..پدر بچه هاش...من کی بودم؟؟..هیچ کس...
چایم رو که حالا کمی سرد شده بود قورت دادم و کارت رو به سمتش گرفتم :همه چیز گذشته تموم شده ساره..من الان همسر امینم صحبت کردن از یه مرد دیگه کار درستی نیست....
_می دونم..به خدا می دونم...من با سر میام...
_هومن رو هم بیار...
_نه..نمی خوام اذیت بشی...از وقتی فهمیده ازدواج کردی اون هم سر در گمه..هم خوشحاله که زن آدمی مثل دکتر پاکدل شدی..هم دلش شدید برای سبحان می سوزه..
...حالم داشت بد می شد..تو گلوم یه بغض بود به بزرگی 9 سال بی کسی..تو قلبم امین بود و بس...هر حرفی از گذشته و از اون عشق بیمار گونه به نظرم خیانت بود به مردی که از صبح استرس اومدن من به این خونه رو داشت...
_من براش آرزوی خوشبختی دارم...
..داشتم واقعا..؟؟برای اون چشمهای سیاه و اون دستهای هرزه ای که حتی یادشون به من اجازه لذت بردن از نوازش های شوهرم رو نمی داد..برای اون آدم آرزوی خوشبختی داشتم؟؟؟!!
_ببخشش باده..ببخشش شاید سبک تر بشه..
_من خیلی وقته گذشتم..اون شب که گذاشتم..گذشتم....
بغلم کرد...و من فقط دلم می خواست فرار کنم...

اصرارش برای شام موندن رو قبول نکردم..که چی؟؟..شوهرش و پسرش بمونن بیرون که من اومدم...؟؟..من تو خونه ای بمونم که همه جاش نا خواسته بوی گذشته رو می ده..بوی مادری که برای ساره اندک مادری کرد که برای دخترش نکرد....
منتظر راننده شدم..که بهش زنگ زدم تا بیاد...امین امشب جلسه مهمی داشت با یه قراره شام و مهسا هم رفته بود خونه دختر عمه اش....

شیرین جون اصرار کرد که شام

1400/06/23 22:03

بخورم...من اما اصلا اشتها نداشتم..گذاشت به حساب این که عروسی نزدیکه..اما پدر جون از بالای عینکش طوری نگاه کرد که به نظرم فهمیده بود که حالم چندان خوب نیست...
رو تخت دراز کشیدم و عطر امین رو عمیق نفس کشیدم...
رفتن به خونه ساره اشتباه بود یا نبود رو نمی دونم حاصلش اما من بودم خسته و داغون...که چشمام رو که می بستم..به جای اون چشمای پر از مهر و گاهی پر لذت عسلی که داغم میکرد..چشمای سیاه وحشی و هوس آلودی رو می دیدم که داغون ترم می کرد....
نفس عمیقی کشیدم و موبایلم رو برداشتم...این بار به جای هر کسی تو این 9 سال ..اس ام اس دادم : کاش این جا بودی...کاش الان این جا بودی و بغلم می کردی...دلم برای خودت و بوسه هات تنگ شده...
اس ام اس سند نشد..می دونستم به خاطر جلسه گوشیش خاموشه..چشمام رو بستم تا کمی استراحت کنم...
الان خیلی خوب می دونستم که همه *** من امین....


تو خودم جمع شده بودم واقعا حالم بد شده بود...
ببخش؟؟.....ساره که می دونست درد من رو...من کینه نداشتم..انتقام هم نداشتم..من فقط می خواستم این صداها از سرم بره..اوون نگاهها از جلوی چشمم ..اون ضربه ها از روی کمرم...
بغضم داشت بزرگتر می شد..نازک نارنجی شده بودم...یه روزهایی تو حیاط اون دانشگاه کنار بچه هایی که هیچ کدوم هم وطن نبودن..خاطرات اگر هم که میومدن با خودشون اشک نمی آوردن..دلتنگی بود و نفس تنگی.این جا تو خاکی که توش به دنیا اومدم..تو تخت خواب مردی که عاشقشم اما یه دل نازکی شفاف می آورد..پر از عطر امین...

بین خواب و بیداری غلت می زدم...به یاد عید های 10 سالگیم...به یاد اولین روز رفتن به مدرسه که صدای باز شدن در اومد...سریع سرم رو چرخوندم به سمت در...امین رو دیدم که به سمتم اومد...
نا خود آگاه از تخت پریدم پایین..به حرکات تند و سریعم نگاه کرد با تعجب..به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم....
چند لحظه دستاش تو هوا موند اما بعدش یه دستش دور کمرم حلقه شد و دست بعدیش بین موهام رفت....
بغضم کم کم داشت سر باز می کرد و من با تلاش بی وقفه سعی داشتم اشک نریزم...
با صدای آرومی کنار گوشم گفت : چی شده خانومم..تو که من رو سکته دادی ...
سرم رو از روی سینه اش برداشتم..چشمم به ساعت پشت سرش رو دیوار افتاد ساعت 9 بود...
_مگه قرار شام نداشتی؟؟
موهام رو از رو صورتم کنار زد : تو باشی خانوم خوشگلت بهت اس ام اس بده دلم بغل می خواد..با چند تا سیبیل پا می شی شام بری بیرون؟؟...مگه عقلم کمه؟؟!!!
لبخند شلی زدم به شوخی که کرد..شاید برای اینکه جو نگاه من رو عوض کنه....
_اس ام است که رسید 10 بار زنگ زدم بر نداشتی...
_آخ فراموش کردم از رو سایلنت بر دارم...
با اخم نگاهم کرد : از دست تو باده...واقعا ترسیده

1400/06/23 22:03

بودم...بعدش زنگ زدم خونه..مامان گفت خونه ای..منم بردیا رو فرستادم شام..خودم اومدم پیش خانومم .....
...متفکر خیره شده بود به چشمام...می دونستم کاری براش نداره هر چیزی که تو ذهنم هست رو بخونه...
یک لحظه نگاهش نگران شد و اخماش بیشتر رفت تو هم و گونه های من هم خیس شد..خیس خیس....
_چی شده؟؟....
از آغوشش بیرون اومدم ...لبه تخت نشستم...هنوز منتظر جوابش بود...
_امین من حالم خیلی بده...
این بار حقیقتا ترس رو می شد تو چشماش خوند..رو به روم رو زمین زانو زد : نفس من آخه نمی گی که چی شده...
کسی کاری کرده..برم سراغ هومن؟؟...یا اون مرتیکه آشغال سبحان؟؟!!
_داد نزن امین..سراغ هیچ کس..می تونی بیای سراغ مخ من؟؟...بهش بگی ولم کنه....
هق هقم بلند تر شد...کلافه شد..بلند شد و دستی به صورتش کشید....
_گریه نکن ..تو رو خدا گریه نکن..دیوونه می شم این طور اشک می ریزی....
به سمت در رفت...با یه خشم بدی...
از جام پریدم و آستینش رو گرفتم : کجا؟؟؟می خوای تنهام بذاری؟؟!!
_دارم میرم سراغش..می ندازمش جلو پات..
_امین...من فقط می خوام تو کنارم باشی....
سرم رو کج کردم : باشه..؟؟؟
صدام پر از یه خواهش ناب بود..که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم...اومد به سمتم از روی زمین بلندم کرد و گذاشتتم روی تخت...
کنارم دراز کشید..محکم بغلم کرد سرم رو به سینه اش چسبوند کاملا تو حصار تنش قفل بودم و لذت امنیت بودنش رو می بردم...سکوت زیبایی بود و فقط صدای نفس های من که به خاطر گریه کمی تند تر بود و صدای قلب امین و گرمای وجودش....
_رفتم پیش ساره..می دونستی جهیزیه اون رو مادر درست کرده؟؟
_.....
..می دونستم سکوت کرده تا من حرف بزنم...
_برای اون یه نیمچه مادری کرده...برای من چه کرده؟؟...ساره می گه ببخش..بابام رو ببخش که نمی ذاشت درس بخونی که نمی ذاشت نفس بکشی..چون دختر مرد دیگه ای بودی...چون دوست داشتی لاک بزنی..چون دوست داشتی مهندس باشی..ببخش که کتکت می زد....
...اسم کتک که اومد..دستاش رو دورم محکم تر کرد و شنیدم که گفت : فاتحه اش رو می خونم..بی همه چیز....
_چیزی گفتی ؟؟
_نه عزیز ترینم.....
_می گه دلم برای داداشم می سوزه....
گریه ام بلند تر شد : می گه بگذر ...سبک تر بشه..از بار گناهانش....من نمی خوام سبک بشه..من می خوام....من می خوام....از بودن با تو لذت ببرم..از بودن با شوهرم....
یکم ازم فاصله گرفت...به صورتش نگاه کردم..به چشماش که حالا پر از التهاب بود..پر از نگرانی بود..پر از خشم بود..ولی بیشتر ار همه پر از عشق بود...
از جاش بلند شد ....
_تنهام می زاری؟؟!!!
...ترس داشتم..ترسی عمیق از تنهایی..امروز انگار تازه داشتم نگرانی های امین رو درک میکردم...امشب تازه داشتم حس می کردم نبودنش برام یعنی چی؟
دستی به موهاش کشید

1400/06/23 22:03

و....
به من که متعجب از این حرکاتش داشتم نگاهش میکردم نزدیک شد و نزدیک تر زانوهاش رو روی تخت گذاشت و روم خم شد...و من لبهاش رو روی لبهام حس کردم...
بوسه ای داغ و آروم..خیلی آروم...و من سبک می شدم با هر حرکت لبش روی گونه ام.وگردنم...و دستش که خیلی آروم و پر از یه نوازش بی نظیر..پر از یه داغی پر التهاب روی بدنم حرکت می کرد..منی که انگار نه روی تخت..روی ابرا بودم و هیچ بغضی نبود..هیچ صدایی و هیچ حسی رو تن مثل کوره من...جز اون سر انگشتایی که خیلی سبک روی بدنم سر می خوردن و اون بوسه های آرومی که قطره قطره به سرزمین خشک احساس من جون می دادن....

با دست آزادش پتو رو روم کشید...روی من که سرم روی قلبش بود و نیم تنه ام کامل روی نیم تنه اش بود...و انگشتاش خیلی آروم رو کمرم سر می خورد و من با انگشتم روی سینه اش طرح های فرضی می کشیدم...طرح هایی که همش عاشقانه بود مطمئنم....
سرش رو خم کرد و بین موهام نفس عمیقی کشید.. : می دونی چه قدر عاشقتم باده؟
_....
جوابی نداشتم که بدم...امشب با حس زیبایی که بهم هدیه کرده بود...نفهمیدن حسش...خیلی بعید بود....
خودم رو روی سینه اش جمع کردم....
پتو رو تا تقریبا تا سرم بالا کشید : بخواب نفس من...من اینجام تو راحت راحت بخواب....


از صبح با مهندس آذری مشغول بودیم خیلی سفت و سخت..تا بتونیم یه نقشه رو که مربوط به پروژه یه مدرسه بود رو برسونیم...
قرار بود برای ناهار مدیر عامل شرکت جدیدی که امین و بردیا باهش قرار داد بسته بودن به شرکت بیاد..البته من به اون ناهار دعوت نشده بودم...یعنی کسی به من نگفته بود تو هم بیا...احساس می کردم احتمالا اینم از اون مردایی که مثل نیازی امین روشون تیک داره...
با مهسا قرار گذاشته بودیم تا بیاد شرکت..بعد از ظهر به یکی دو تا از کارها برسیم...
مهندس آذری:پروژه جدید خیلی پر سود می شه..ولی فکر کنم باید باززهم مهندس استخدام کنه شرکت چون خیلی سرمون شلوغ می شه...
..راجع به پروژه و سودش امین با من صحبت کرده بود و در مورد خیلی چیزها باهم به نظر مشترک رسیده بودیم...
با رفتن مهندس آذری به اتاقش فرصت کردم تا کمی کش بیام..گردنم خشک شده بود...

مهسا نتونست خنده اش رو نگهداره..با صدای بلند خندید...همین باعث شد تا قاشقش از دستش بیافته...
من تمام سعیم رو می کردم تا خنده ام رو کنترل کنم : هیسسسسس..مهسا این جا شرکته ها...
یه قلوپ گنده از آب جلوش رو قورت داد تا بتونه خنده اش رو هم قورت بده : وای قیافه پسره یادم که میوفته با اون سامسونتش که تا آخرشم نا یلون روش رو نکند....
یاد خاطرات دانشگاه می کردیم...با مهسا داشتیم ناهار می خوردیم..از صبح از این اتاق خارج نشده بودم...امین دو بار اومد تو

1400/06/23 22:03

فاصله جلساتش بهم سر زد و بار سوم هم با بردیا برای سلام علیک کردن با مهسا اومدن..بردیایی که این بار مشکوک تر هم بود چون مثل دفعه پیش سکوت کرده بود اما این بار نگاهش رو هم می دزدید...
مهسا : راستی باده این دوست امین عجیب خوش تیپه ها..
با به یاد آوردن دفعه اولی که دیدمش :تنها کسی که انقدر که دنیز راجع بهش حرف زده بود قبل از اومدن به این جا غذاهای مورد علاقه اش رو هم می دونستم...
_چرا؟؟؟
_عجیب مثل دنیزه البته قبل از آشنایی با موگه....
_من از وقتی دنیز رو شناختم..یعنی از نزدیک که موگه هم تو زندگیش بود..
_خیلی دون ژوانه...
_بردیا؟؟.نگاه هم نمی کنه....
..نمی خواستم ماجراهای بردیا رو تعریف کنم..نه به من ربط داشت نه به مهسا...
_به هر حال..با شیطنت اضافه کردم : البته شاید تو جذبش نکردی...
مهسا با اون چشمای خوشگل و صورت گردش و اون موهای فر جذابش...و البته اون لبخند و خوش سرو زبونیش..امکان نداشت کسی رو جذب نکنه...به خصوص که تحصیلات و شیک پوشی جدیدش رو هم می تونستم به خصوصیاتش اضافه کنم...
جوابم رو نداد اما از اون نگاه ها کرد که من رو به خنده می انداخت...

به ساعت نگاه کردم..حدود ساعت 3 بود...خوب باید کم کم مهمون امین و بردیا می رفت....مهسا سر لپ تاپ من بود و داشت بعضی قسمتای پروژه رو به قول خودش باز بینی می کرد...
رفتم توی راهرو که در اتاق امین باز شد و هر دو با مهمانشون که مرد حدودا 50 ساله و تپلی بود از اتاق خارج شدن...باهاش دست دادن..بردیا با اوون آقا از سمت دیگه راهرو خارج شدن..امین به سمت من اومد...فکر کنم می خواست بره به دفترم که من رو دید : ا...خانوم خانوما این جا چی کار می کنی؟؟!
_اومدم ببینم کجایی..
خنده ای کرد و دستش رو دور کمرم انداخت : چکم می کنی خانوم خوشگله؟؟
_خوب..بله پسر به این خوش تیپی از دستم بره چی؟؟
بلند خندید : از دست که رفتم ....دلم گرو یه خانوم خوشگل سیاه چشم...
_عزیزم..من و مهسا چند تا کار داریم ..من امروز یکم زودتر می رم....
_شما مرخصی گرفتی خانوم مهندس؟؟
_من خانوم رئیسم...
امین نگاهی به دورش انداخت و از خلوت بودن راهرو که مطمئن شد...بوسه کوچیکی به گوشه لبم زد : اون رئیسی که میگی...دربست مخلص خانومشم هست....

_چند لحظه صبر کنی راننده میاد الان بهش زنگ زدم...
مهسا نگاهی به امین که کنار بردیا رو مبل نشسته بود انداخت : جدی گرفتی امین..نیازی به این قرتی بازیا نیست...
اصلا باده تو چرا هنوز ماشین نخریدی...
امین : ماشین رو می خریم یکم این کارای عروسی سبک بشه....
مهسا : بابا..ما عمری با اتوبوس این ور و اون ور رفتیم...مگه نه باده...؟؟؟
من هم برای اینکه سر به سر امین بذارم : آره والا..اصلا پاشو راه بیفتیم بریم...
همون

1400/06/23 22:03

موقع منشی گفت که راننده اومده...من و مهسا هم بلند شدیم تا بریم...
امین : باده اون گوشیت رو بردار وقتی زنگ می زنم...
_باشه....
مهسا که همیشه شیطنتش زبان زد بود : امین به خدا این تحفه ای هم نیستا....
صدای اعتراض من قاطی شد با خنده امین ....
مهسا : بردیا خان خداحافظ...
خداحافظی رو انقدر بلند و شمرده گفت که من و امین و بردیا با تعجب برگشتیم به سمتش...
بردیا با تعجب : خدا حافظتون...
مهسا : ااااا..شما می شنوید...از بس ساکتید تو این چند باری که دیدمتون فکر کردم نا شنوا هستید..ببخشید داد زدم....
بردیا خشک شده بود و من به زور خنده ام رو نگه داشته بودم...این کار مهسا در جواب حرف من بود که بردیا به تو توجه نمی کنه..وای به حال بردیا..مهسا تا تورش نمی کرد بی خیالش نمی شد....


مهسا عینکش رو زده بود و حسابی سرش تو لپ تاپ من بود...منم فنجان به دست داشتم نگاهش می کردم..خسته شده بودم....
مهسا : یه تغییرات کوچیک توش دادم..حالا یه نگاه بهش بنداز...
چشمام خسته شده بود یکم روی هم فشار دادمشون... : فکر کنم دارم پیر می شم مهسا چشمام خسته است...
_پیر نشدی سرتق..از یه طرف کارای عروسی یه طرف شرکت آخه خل جونم کی رو دیدی کم تر از یه هفته مونده به عروسیش تو شرکت باشه..تو الان باید بری برای ماساژ پوست....
به طرز لوس گفتن ماساژ پوستش هر دو تا خندیدیم...
همون موقع در باز شد و امین و بردیا وارد شدن...
امین : به به خانوم مهندسای عزیز..خسته نباشید...
لبخندی به صورتش زدم.انگار همه خستگیم پرید...کنارم ایستاد و دستش رو مثل همیشه دور کمرم حلقه کرد...بردیا هم رو مبل کنار مهسا رو به روی ما نشست....
بردیا : شما باز دارید نقشه های باده رو چک می کنید؟؟..فکر کنم باید یه حقوقی هم برای شما در نظر بگیریم...
مهسا : آره والا...چه کنم دیگه خراب رفیقم...دارم نقشه های این بی سواد رو درست می کنم...
من : اا..من بی سوادم؟؟
مهسا : آره دیگه من دکترا دارم خانوم خوشگله تو فوق لیسانسی...
_برو بذار باد بیاد..کارای عملیت رو نشون بده جوجه..چه نقشه ایت به مرحله اجرا رسیده....
_من آکادمسینم...
بردیا و امین به کل کل ما می خندیدن....
_معمار کسیه که لااقل بتونه یه جا رو نشون بده که ساخته شده باشه...
_به هر حال من دکترا دارم..یعنی تو این اتاق همه دکترا دارن الا تو...
به شوخی اخم کردم بهش و با بدجنسی تو بغل امین فرو رفتم : به جاش من چیزی دارم که تو نداری...از همه این حرفا هم مهم تره...
امین که معلوم بود حسابی ذوق کرده روی موهام رو محکم بوسید...نمی دونم چرا احساس کردم چشمای بردیا پر از حسرت شد...
مهسا : اهه..خانومو باش..یه دونه خوشگل ترشو پیدا می کنم به من مگن مهسا...
من و امین بلند خندیدیم : مثل همون

1400/06/23 22:03

که دیشب پیدا کرده بودی...
مهسا پاک کن رو از رو میز برداشت و پرت کرد طرفم : بی مزه...
ماجرار و برای امین تعریف کرده بودم..به همین خاطر امین هم بلتد خندید ...
بردیا اما با یه نیم چه اخم و کنجکاوی پرسید : جریان چیه..
من : بذار بگم..دیشب که رفته بودیم خرید...
این بار مهسا از جاش بلند شد و من پشت امین قایم شدم ...
مهسا : می کشمت باده..
_چیه مگه..بده پسر 18 ساله ازت خوشش اومده بود....این یعنی خوب موندی...
بعد بدون توجه به قیافه مثلا شاکی مهسا رو به بردیا : وای نمی دونید چه قدر قیافه پسره با مزه شد وقتی فهمید مهسا سن مادرشو داره...آخه پسره هنوز پشت لبشم سبز نشده بود....
..این بار مهسا هم خندید...بردیا اما فقط یه لبخند زد...همه کار این پسر عجیب شده بود تو این 12 روز..یعنی به هم زدن با نگین انقدر سخت بود...؟؟؟!!
مهسا نشست رو مبل : با تمام این تفاصیل خانوم خانوما من دکترا دارم از فرانسه..این آقا از لندن...اونی که عین کووالا ازش آویزونی از آمریکا...تو یه فوق لیسانسی جوجه..پس احترام بذار....
_انگار مامور مخصوص حاکم بزرگی..می خوای تعظیم هم بکنم....
_نمی دونم هر جور که راحتی....
امین کمرم رو که می خواستم مثلا برم سمت مهسا محکم تر گرفت : از دست شما دو تا...خوب مهسا جان..ما امشب شام با شرکتی که تازه باهاش قرار داد بستیم بیرونیم..اون ها می خوان مهندسی که برای این پروژه در نظر گرفتن رو به ما معرفی کنن ..شما هم تشریف می یارید؟؟
..نمی دونم چرا احساس کردم امین بعد از گفتن این پیشنهاد نگاه گذرایی به بردیا کرد....
مهسا : من بدم نمی یاد ..اما من که می دونم می خواید من رو ببرید تا پز دکتر بودنم رو بدید...
این بار دیگه بردیا هم با صدای بلند خندید....

رو به مهسا که تو اون کت دامن خوش دوخت مشکیش مثل ماه شده بود کردم و دستام رو از هم باز کردم : خوب شدم...؟؟؟
اومد سمتم..: ماه شدی باده...
به کت شلوار مشکی ام نگاهی انداختم و شال کرم رنگم رو روی سرم مرتب کردم...و کیفم رو برداشتم....
هوا خوب شده بود و نیازی به پالتو یا شنل نبود...چون با ماشین هم تا دم رستوران می رفتیم...همین کت و شلوار مناسب بود...
مهسا یه بار دیگه ریمل زد و با هم از اتاق خارج شدیم...
مهسا : دو قلو ها نیستن ؟
_نه رفتن باغ لواسون با داییشون....
همون موقع امین و بردیا هم از اتاق امین خارج شدن...باید اعتراف می کردم که هر دو تا شون امشب خیلی خوش تیپ شده بودن...
امین کنارم ایستاد و با لذتی ناب نگاهم کرد...دستم رو بالا بردم و کرواتش رو کمی مرتب کردم ...و با لذت نگاهش کردم...
مهسا : اهم اهم...ما این جاییما..بی جنبه ها....

وارد پارکینگ که شدیم...بردیا به سمت ماشین خودش رفت ....
من به سمت امین : مگه بردیا نمی

1400/06/23 22:03

یاد..؟؟
_چرا اما بردیا ست دیگه می گه این طوری بهتره....
امین : بردیا ..پس مهسا با تو بیاد..منم که با باده میام...
..به مهسا ی تخس که رضایت از سر و روش می بارید نگاه کردم..خواستم بزنم تو ذوقش اما بی خیال شدم..بردیا در جلو رو برای مهسا باز کرد و بعد خودش سوار شد..به حق چیزای ندیده...
امین که داشت می خندید و از پارک هم در میومد : مردها با هر زنی در حد شانی که خود اووون زن برای خودش قائله رفتار می کنن....
..و من فهمیدم جمله آخرم رو بلند گفتم.....

پشت میزی که برامون رزرو شده بود نشستیم..من و مهسا کنار هم و بردیا و امین هم رو به رومون..خنده ام گرفته بود از قیافه این دوتا..طوری به ما خیره شده بودن انگار دارن تابلو تماشا می کنن..
چند دقیقه خیلی کوتاه بعد مرد میانسالی همراه با خانومی 31-32 ساله که خانوم خوش قیافه ای هم بود وارد شد و به سمت ما اومدن...
فهمیدم که دختر خانوم مهندسی که این مراسم برای معرفیشه...خانوم مهندس سها اسفند یاری و مرد کنارش هم مدیر عامل شرکت و البته عموش بود..آقای اسفندیاری....
با هم دست دادیم و نشستیم...سها پیش امین نشست و عموش هم پیش بردیا...توازن به نظر من برقرار نبود یه طرف میز دو نفر یه طرف چهار نفر...

غذا ها رو میز گذاشته شد و من داشتم با تکه گوشت تو بشقابم بازی می کردم و دلخور بودم....به سها که داشت با عشوه خاصی با امین صحبت می کرد نگاه کردم...حرکاتش جلف نبود...سبک و دم دستی هم نبود...اتفاقا شدیدا حرفه ای و زیر پوستی بود...همین هم بیشتر لجم رو در میاورد...
امین مثل همیشه خوش ژست و مودب به حرفهای بی پایان سها گوش می داد...اما من بازم عصبانی بودم...از دست خودم که چرا انقدر حسود شده بودم...تا مغز استخوانم تیر می کشید....


]_خوب خانوم مهندس عروسی چه زمانی به سلامتی...؟؟
...سرم رو از روی بشقاب بلند کردم و نگاهی به اسفندیاری کردم : یه هفته دیگه...
اسفندیاری: خوشبخت باشید..
این بار روی کلامش به سمت امین بود که لبخند شادی به روی لبهاش بود... : ممنون آقای اسفندیاری شما که متاسفانه افتخار نمی دید....
_بله یه سفر باید برم..اما دلمون پیشتونه..
نگاهی به سها انداختم که باز هم زل زده بود به نیم رخ امین اصلا از این وضعیت خوشم نمیومد....احساس می کردم امین باید باهاش خشن تر برخورد کنه..یعنی قرار بود از این به بعد این خانوم به شرکت رفت و آمد کنه این که واویلا بود...
سها : راستی امین پیرو اوون بحثی که چند روز پیش داشتیم....
بقیه بحثشون رو نمی شنیدم..وسط صحبتشون امین از دیس وسط یه تیکه بزرگ گوشت گذاشت تو بشقاب من ..اما همچنان داشت به صحبت های سها گوش می کرد..این حرکتش نشونه این بود که همه حواسش بازهم پیشه منه اما

1400/06/23 22:03

کارد می زدی خونم در نمیومد..پس امین از قبل این خانوم رو می شناخت و این مراسم معارفه نبود...دستم رو دور چنگالم محکم تر کردم..این کار مانع از این می شد که کوچکترین چیزی تو صورتم نمایان بشه..متنفر بودم که کسی بفهمه یا حس کنه که دارم از شدت حسادت خفه می شم...دست مهسا رو روی رون پام احساس کردم..فکر می کنم اون هم دلش می خواست این دختر رو خفه کنه...

اسفندیاری: خانوم مهندس بعد از این پروژه همچنان می خوای تو همین شرکت کار کنی؟؟
..نگاهی به امین انداختم که داشت نگاهم می کرد..بد جور دلم می خواست ضایعش کنم از این که این دختره سیریش رو انقدر بهش رو می داد و این که چرا این دختر انقدر باهاش صمیمی بود...اما حیف که کار بی پرستیژی بود انتقام گرفتن تو جمع : بله جناب اسفنیاری من از کار کردن در کنار امین و بردیای عزیز لذت می برم...
اسفندیار لبخندی از سر مهر زد : البته والا امین نباید هم بذاره بری شرکت دیگه ای وصف موفقیت هات رو زیاد شنیدم....
به سها که عصبانیت از چشماش می بارید نگاهی کردم و لبخندی از سر پیروزی زدم...
بردیا : امکان نداره همچین نیرویی رو از دست بدیم..ایشون جوایز زیادی در زمینه طراحی دارن پروژه های خیلی موفقی تو کشورهای همسایه داشتن...به همین خاطر ما دو دستی ایشون رو چسبیدیم...
..امین رو نگاهش هم نمی کردم..
امین : شما باشی جناب اسفندیاری می زاری خانومت با این همه استعداد جای دیگه ای کار کنه؟؟
اسفندیاری خنده ای کرد : نه والا..به خصوص که جای دخترم..خانومت زن زیبایی هم هست..باید مدام پیشش باشی..
امین : اون که 100 البته....
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که تو چشماش یه نگرانی بود و یک عالمه سئوال...اما بازهم بشقابم رو نگاه کردم...
سها : می گن روش خوبی نیست که زوج ها با هم کار کنن...از خانومت خسته می شی امین همش ببینیش....
دییگه واقعا داشتم عصبانی می شدم که مهسا از بغل دستم جوابش رو داد : خانوم مهندس...یه ملتی 7 سال باده رو هر روز همه جا می دیدن ..تو تبلیغات رو استیج..هیچ وقت ازش خسته نمی شدن..زنی مثل باده با زیبایی و هوشش همیشه تازه می مونه....
لبخند بد جنسانه ای روی لبم اومد..مهسا و بردیا مستقیما سها رو هدف گرفته بودن..
سها : شما مگه؟؟
_من تو ترکیه یه تاپ مدل بودم....
فسش علنا خوابید..من اگه جاش بودم همون اول که بردیا حرف از موفقیت های مهندسی من زد فسم می خوابید..اما این زن ظاهر بین تر از این حرفا بود...
تعریف کردن اسفندیاری از من و چشمای نگران و گاهی پر از تحسین امین سها رو عصبانی تر می کرد...این رو از همه وجناتش می شد فهمید...
سها : خانوادتون هم این جان یا ترکیه زندگی می کنن؟؟
...حرفش شاید از سر بدجنسی نبود..یا

1400/06/23 22:03

شاید هم بود..یه هر حال که اون از مسائل خانوادگی من خبر نداشت..نمی دونستم چی بگم..این نقطه ضعف اصلی من بود..چیزی که مردم عجیب هم عادت داشتن روش انگشت بذارن...
خواستم جواب بدم که امین با لحن جدی : خانواده خانومم همین جا هستن..البته پدرشون فوت کردن..اما مادرشون در تهران هستن....
لحن جدی امین و جوابش راه سئوالات بیشتر سها در این زمینه رو بست..دلم می خواست کله اش رو بکنم....

شام با هزار بد بختی تموم شد..یکی از بدترین شبهایی بود که تو زندگیم گذرونده بودم..همه تنم پر از خوره حسادت بود..
عشوه ای سها موقع خداحافظی دیوونه ترم هم کرد....

سوار ماشن بودیم و من سکوت کرده بودم..قهر نبودم اما خودم رو خوب می شناختم حرف می زدم ممکن بود چیزای خوبی نگم..
امین دستش رو جلو آورد و چونم رو تو دستش گرفت : خانوم من مثل این که امشب بهش خیلی خوش نگذشته...
_.....
_اخمات چرا تو همه نفس من؟؟؟
_تو سها رو از قبل می شناختی؟؟
لحنش تغییر کرد و جدی شد : بله می شناختم..عمو و پدرش از قدیمی های این کارن..
_پس چرا گفتی مراسم معارفه است؟؟
_خوب..چون شما به هم معرفی شدید دیگه...
_باشه...
_چی باشه..؟؟
_هیچی..
_از سر شب چت شده تو؟؟..چرا اخمات این طوری تو همه...
_این خانوم قراره از این به بعد همیشه با تو در تماس باشه؟؟
یهو ماشین رو کنار کشید و ایستاد...داشتم با گوشه شالم بازی می کردم که دستش رو آورد جلو و سرم رو به سمت خودش چرخوند تو چشماش یه برق عجیبی بود : حسود کوچولو...تو همه زندگی من هستی....من اصلا سها یا هیچ زنه دیگه ای رو نمی بینم...
..حرفش و صداقت نگاهش باید بهم آرامش می داد..اما عجیب بود که کلامم نیش دار شده بود : والا تو رستوران که خوب نگاهش می کردی...
دستش شل شد : منظورت چیه؟؟
_هیچی منظوری نداشتم...
صداش یکم رفت بالا : نگام کن ببینم....
جرات نداشتم تو چشمایی نگاه کنم که می دونستم الان داره ازش آتیش می بارید نگاه کنم ...
_خوب گوش کن ببین چی می گم باده من به رسم ادب و میهمان نوازی برخورد کردم....
براق شدم تو صورتش : خوبه..پس اگه منم بدونم یکی بهم چشم داره و به رسم مهمان نوازی در مقابل همه عشوه هایی که برای جلب توجه من میاد لبخند بزنم هیچ اشکالی نداره دیگه....
دستش رو مشت کرد و با صدای وحشتناکی گفت : حواست هست داری چی می گی دیگه؟؟
..بگم نترسیدم دروغ گفتم امانباید هم کوتاه میومدم....
_یاد بگیر امین که من و تو با هم فرقی نداریم...اگه چیزایی که حرص تو رو در میاره رو من رعایت می کنم تو هم موظفی رعایت کنی...
_گوش کن خانوم کوچولو...یه بارم بهت گفتم دوباره تکرار می کنم..هر چیزی که بخواد به زندگی خانوادگی من ضربه بزنه..حتی اگه اون چیز خود تو باشی باده من جلوش

1400/06/23 22:03

می ایستم...من این همه تلاش نکردم این همه استرس نکشیدم که حالا که تو خانومم شدی..بشینم سر یه آدمی که ارزشش رو نداره با تو بحث کنم...اگه یه درصد به من و عشقی که بهت دارم اعتماد داشتی باده و اگه به خودت یا دآوری می کردی که تو چه قدر زن همه چیز تمومی هستی متوجه می شدی که صد تا مثل سها هم که بیان..نمی تونن ذره ای توجه من رو جلب کنن...

1400/06/23 22:03

حرفاش پر از حس خوب بود..اما من توجیه نشده بودم...درسته که نمی تونستم بهش بگم تو به من توجه نکردی یا اینکه بگم..اصلا ولش کن...
دست به سینه نشستم و خیره شدم به جلو..امین هم دوباره حرکت کرد...هر دو ساکت بودیم...اوون چرا طلب کار بود و رو نمی دونم...اما من کاملا حق داشتم...

کتابم رو گرفتم دستم تا با استفاده از نور آباژور بتونم کمی مطالعه کنم...خسته بودم اما ذهنم هم پر بود...خوابم نمیومد...نشستم رو کاناپه گوشه اتاق..که امین رفته بود مسواک بزنه با تعجب نگاهم کرد : چرا اونجایی؟؟
_می خوام یکم کتاب بخونم..اگه نور اذیتت می کنه می تونم برم تو سالن...
_البته که نور اذیتم نمی کنه..اما مطمئنی فقط دلت می خواد کتاب بخونی؟؟ یا نمی خوای کنار من باشی؟؟
بهش نگاه کردم که نگران به نظر میومد : نه می خوام یکم با خودم باشم...
نشست روی کاناپه پهلوی من که چهار زانو رو کاناپه بودم...دستش رو گذاشت رو رون پام که به خاطر شلوارکی که پام بود کاملا بیرون بود ..دستاش سرد بود و باعث شد که پام رو جمع کنم..نمی دونم چه برداشتی کرد که با نگرانی آشکاری : حرفام توجیهت نکرده نه؟؟
_ چه اهمیتی داره امین..تو خودت خودت رو توجیه کردی .....
خواستم بلند شم که نگذاشت : بشین بذار حرف بزنیم عزیزم...هر مسئله ای که هست حلش می کنیم و بعد آشتی میریم تو اون تخت....
_من قهر نیستم....
_اما دلخوری...
_نباشم...؟؟
_نمی دونم چی کار کردم که تو فکر کردی من به سها توجهی دارم...
_باید به من میگفتی قبلا می شناختیش...نباید بردیا و مهسا از من دفاع می کردن در مقابل متلک های سها..باید طوری باهاش بر خورد میکردی که جرات اوون عشوه و ناز ها رو نداشته باشه....
عصبانی بودم از دستش..خیلی زیاد...: در ضمن بردیا اون روز تو شرکت گفت اگه خانومت بفهمه..منظورش این بود دیگه نه؟؟....نکنه دوست دخترت بوده....
داغ کرد : داری تند می ری باده...هر ننه قمری که از کنارم رد شده دوست دختر من نبوده...
می دونستم نباید این حرف رو می زدم...اما احساس می کردم هیچ جور نمی تونم خودم رو خالی کنم...
خواستم بلند شم که این بار با لحن ترسناکی گفت : گفتم بشین...حرفات رو زدی پس باید بشنوی....
چشمم رو دوختم به قالی کف اتاق..به قالی طوسی رنگی که حالا پاهای برهنه ام با اون لاکای قرمز..عین یه لکه روش افتاده بود....
_قرار نیست سر هر مسئله ای ترمه یا چه می دونم *** دیگه ای رو به یاد من بیاری...اون چیزی هم که شنیدی هیچ ربطی به سها نداره...به هیچ *** دیگه ای هم نداره....نمی خوای با سها کار کنیم..باشه اصلا من دورو برش نمی رم..همه چیز رو می سپرم به بردیا یا مهندس آذری ...تو راست می گی اگه تو رعایت من رو میکنی..منم باید رعایت حساسیت های تو رو

1400/06/23 22:03

بکنم اما واقعا ازت دلخورم باده که سر هیچ و پوچ پرونده های قدیمی رو رو می کنی...راجع به دفاع نکردن هم میشستم تبلیغ زن خودم رو میکردم تو جمع؟؟
_....
_با توام باده..من متاسفم...متاسفم که شب خوبی نداشتی..و متاسفم که هنوز که هنوزه...اصلا ولش کن....
_چی رو ول کنم...من دوست دارم امین...خیلی زیاد..از حسادت خوشم نمی یاد از دست خودم عصبانیم...
بغضم گرفته بود..عجیب دلنازک و لوس شده بودم....
با چشمایی که می دونستم الان کمی خیسن بهش نگاه کردم...به اون نگاهی که منتظر بقیه جملم بود....اما من جمله ام رو تموم نکردم...که امین خیلی بی هوا محکم بغلم کرد...سرم روی سینه اش بود...
_باده هر بار که بغض می کنی..یا ناراحت نگاهم می کنی...دلم می خواد زمین و زمان رو بهم بریزم...من به خودم قول دادم...وقتی داشتیم عقد می کردیم که هیچ وقت چشمای تو غمگین نشه...این که نذارم هیچ چیز خانوم قشنگم رو دلخور کنه..اما گویا این بار نا خواسته خودم سبب شدم....
سرم رو بیشتر تو سینه اش فرو بردم... : لوس شدم امین نه؟؟
سرش رو تو موهام فرو کرد و عمیق نفس کشید...بعد صورتم رو بین دوتا دستش گرفت و نگاهم کرد : قبل از ازدواجمون...قبل از این که بیام دنبالت به مامان گفتم...اگه باده به من بله بگه..انقدر لوسش می کنم تا هیچ *** به غیر از خودم نتونه تحملش کنه..این طوری همیشه مال خودمه....
...شوخی می کرد مطمئنا..این دیگه چه تزی بود...
_می بینم که کم کم هم دارم موفق می شم....
اخمام رو به شوخی کردم تو هم : واقعا که....
_آخ آخ اخمای خوردنیش رو ببین....
و سرش رو آورد جلو تا ببوستم..سرم رو کشیدم عقب و با شیطنت نگاهش کردم.....
یه ابروش رو داد بالا و بدون اینکه بفهمم چه طور عین یه بچه زدتم زیر بغلش و انداختتم رو تخت و خم شد روم : خوب خانوم لوس خودم..دیگه راه فرار نداری...
با لبخند نگاهش کردم : نمی خواستم هم فرار کنم ....
_پس می خواستی....
حرفش نصفه موند چون این بار من بودم که دستم رو دور گردنش انداختم و با عشق و لذتی فراوون بوسیدمش...
لبم رو رها کرد و با چشمای پر از نیازش نگاهم کرد : بخشیده شدم دیگه؟؟
با دستم که دور گردنش بود سرش رو دوباره آوردم پایین...
من این مرد رو بیشتر از هر چیزی توی دنیا دوست داشتم...

به مهسا نگاه کردم که قیافه متفکری به خودش گرفته بود..از بستنی جلوش یه قاشق تو دهنش گذاشت..برای خرید کفش برای مهسا اومده بودیم بیرون و حالا تو کافی شاپ نشسته بودیم تا کمی استراحت کنیم...
مهسا برام از بردیا می گفت از اون مدتی که تو ماشین با هم بودن... : پسر خیلی خاصیه..با ادب و جذاب اما خیلی بر خورداش با من عجیبه..از همه وجناتش و البته بر خورد اطرافیان باهاش معلومه که پسر بی تجربه ای

1400/06/23 22:03

نیست..اما منظورش چیه باده از نوع بر خوردش با من..؟؟؟
_چه طور؟؟
_خیلی دست به عصا و حتی خیلی مسخره است اگه بگم به نظرم خجالتی بر خورد می کنه..
_خجالتی؟؟؟!!!!!!!!!!!!...بردیا؟؟؟ !!!!!!!!
یکم از نسکافه ام رو قورت دادم..شاید کم خوابی دیشب باعث شده که اشتباه بشنونم....
_تو مطمئنی مهسا؟؟
_نمی دونم...یعنی به نظرت منظور خاصی داره؟؟
_ازش خوشت اومده نه؟؟
خیلی رک و بی رو دربایستی گفت : آره....
جا خوردم؟؟..نخوردم؟؟...نمی دونم اما..بردیا آدم قابل اعتمادی نبود...اصلا...داشتم دنباله جمله مناسبی می گشتم تا بتونم احساسم رو از این آره مهسا عنوان کنم...
_ببین مهسا..بردیا ..خوب چه طور بگم...خوش قیافه است..تحصیل کرده و پولداره...برای امین دوست خیلی خوبیه...در تمام این مدتی که می شناسمش..بر خورداش خیلی با من مناسب بوده و خیلی جاها هم هوام رو داشته..اما خوب...
_دختر بازه و غیر قابل اعتماد....
_من این رو نگفتم...
_می دونم از این که بخوای زندگی کسی رو برای *** دیگه ای تعریف کنی خوشت نمی یاد..نیازی به گفتن تو هم نیست..
با قاشقش کمی بستنیش رو هم زد : من ..تو..سمیرا..ما ها دنیا دیده تر از این هستیم که کسی بخواد نکته ای رو بهمون یاد آوری کنه.....
_البته که این طوریه اما....
_نمی دونم...شاید هم توهم زدم...شاید چون یکم تحت تاثیرش قرار گرفتم..فکر می کنم منظوری داره...
...جوابی بهش ندام...نا خود آگاه بهروز رو با بردیا مقایسه کردم.....از شنیدن احساس مهسا خوشحال شده بودم؟؟..نگاهی به صورت متفکرش انداختم...نمی دونم...بیشتر نگران شده بودم...

مهسا رو دم خونش پیاده کردم و به سمت خونه حرکت کردم..امروز شرکت نرفته بودم از صبح مشغوله خونه خودم بودم..خونه خودم و امین...چه قدر انعکاس این جمله توی ذهنم رو دوست داشتم...
با دین اسمش روی صفحه گوشیم لبخندی روی لبم اومد..
_جانم عزیزه دلم...
چند لحظه کوتاه سکوت کرد : من قربونه اون جان گفتنت...کجایی عزیزترین؟؟
_دارم می رم سمت خونه....
_خوب خوبه..خرید مهسا تموم شد؟؟
...یاد مهسا که افتادم دوباره همه ذهنم گرفتار اون تردیدها شد ... : آره خرید...
_چیزی شده؟؟
_نه..چیزی نیست..دیگه داریم می ریم تو خونه...
_باشه خانومم...من تا یه ساعت دیگه می بینمت..

رو مبل سالن نشسته بودیم..دوقلوها امشب هوس کرده بودن تا برامون پیانو بزنن..آاهنگ بی نظیری بود . واقعا هم هم آتنا و هم تینا هر دو خیلی خیلی کارشون خوب بود...امین دستش رو دور شونه ام حلقه کرده بود ..رو به رو پدر جون و شیرین بودن که با لبخند زیبایی گاهی به ما نگاه می کردن...
چه قدر شاکر بودم به خاطر این لبخندها..به خاطر این حضور گرم و دوست داشتنی...به خاطر شبی مثل امشب که من برای اولین بار تو زندگیم

1400/06/23 22:03

چیزی به مفهوم خانواده رو داشتم..
آهنگ که تموم شد برای دوقلوها دست زدیم ...
آتنا : امین...چه قدر می دی تو عروسیتون مستفیضتون کنیم...
_جانم؟؟..جوجه ..تو باید یه چیزی دستی بدی تا بذارم عروسیم رو خراب کنی....
شیرین جون : قربونت برم مادر.که میگی عروسیم از خوشحالی می خوام بال دربیارم...
تینا : د..بیا...بازم یاد شازده اش افتاد...ای بابا...
من : من قربون هر جفتتون..اصلا هرچی می خواید به خودم بگید....
آتنا اومد جلو و گونه ام رو محکم بوسید : به این می گن عروس خوب...
پدر جون : باده دختر سوم منه...عروس نیست....
بلند شدم و رفتم و گونه پدر جون رو بوسیدم و رو دسته مبلی که روش بود نشستم..هر بار که به من دخترم میگفت همه یخهای وجودم آب می شد...
پدر جون : راستی ...من فردا باغ آقای خسروی تو دماوند دعوتم...شیرین که نمی تونه من رو همراهی کنه...کار داره...
دو قلو ها با هم : ما رو هم معاف کن...
تینا : آره والا حوصله اون جمع کسالت آور رو نداریم....
پدر جون : باده دخترم تو همراه من میای دیگه؟؟
مگه می شد به این مرد دوست داشتنی نه گفت : البته ..اما باید اجازه بدید از سر کارم مرخصی بگیرم...
با این حرفم شیرین جون و پدر جون خندیدن...
پدر جون رو به امین که رو مبل رو به رو نشسته بود و خیلی هم راضی به نظر نمی یومد : مرخصی دخترم رو که می دی آقای رئیس؟؟
دستم رو تو دستاش گرفت و من سرم رو به سرش تکیه داد...
امین نگاهی به ما انداخت : آخه...
_جانم نشنیدم پسرم؟؟
_باده که کارمند نیست بابا..اما....
پدر جون : پس دخترم فردا ساعت 11 راه میوفتیم..ناهار اون جاییم..اگه خوشمون اومد شب هم می مونیم...
امین : شب دیگه برای چی؟؟...
_دلم می خواد با عروسم یه شب برم سفر حرفیه....؟؟
امین از جاش بلند شد : بابا..خواهشا شب نمونید...باده نمی یای نقشه هار وبدی بهم؟؟
...پدر جون و شیرین جون بلند خندیدن و من هر دو شون رو بوسیدم و با امین به سمت اتاق کارش رفتیم...
وارد اتاق که شدیم.... : امین تو از چیزی دلخوری...؟؟
_ نه چه طور؟؟
_آخه اخمات تو همه..
رفتم و روی پاش نشستم...دستش رو دور کمرم انداخت و من هم با دکمه یقه اش بازی می کردم....
ساکت بود...سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم ...
_باده...
_جون دلم....
_هیچی ولش کن...
_امین از جمله نصفه خوشم نمی یاد....
_فردا مراقب خودت هستی دیگه...
_مگه بچه ات رو می فرستی اردو..خوبه پدرت هم باهامه...
_می دونم اما....
نگاهی بهش اندختم پر از سئوال...نفسش رو پر صدا داد بیرون : اصلا نمی دونم چرا با زن خودش نمی ره..چی کار به زن من داره آخه؟؟..هی هم ماچش می کنه...
با فک باز نگاهش میکردم...اصلا باورم نمی شد...
_اون طوری نگام نکن...آره می خوای بگی دیونه ام...که به پدرم هم حسودی می کنم...دست

1400/06/23 22:03

خودم نیست...من به هر چیزی به غیر از من که توجهت رو جلب می کنه حسودم....

این بار پنجم بود که از وقتی اومده بودیم دماوند امین زنگ می زد..خنده ام هم گرفته بود...
_جانم عزیزم...
_سلام خانومم...
..لحنش عین پسر بچه های بهانه گیر شده بود....
_سلام....رفتی خونه؟؟
_باده..جدی جدی امشب برنمیگیردی؟؟
...ساعت رو نگاه کردم ..8 بود...
_درست نمی دونم..پدر جون که دارن با آقای خسروی تخته بازی میکنن...
_ای بابا..خوب می خوای بیام دنبالت؟؟
_نه..زشته عزیزه دلم..من همراه پدرتم...هر وقت ایشون بر گردن من هم بر میگردم....
..همون موقع یکی از دوستان پدر جون که مردی حدود 78 ساله بود و از همه جمع هم بزرگتر بود چیزی گفت که هم من هم بقیه خندیدیم....
_چه خبره اونجا؟
تلفن به دست رفتم تو تراس..
_می خوای چه خبر باشه عزیزم...یک عالمه خانوم و آقای بالای 60 سال این جاست...بگو بخند ساده..
_اسم خودم رو شنیدم باده...
_هیچی بابا..دکتر اکبری گفت به امین بگو..اگه قبل از تو من با باده آشنا شده بودم..عمرا نمی ذاشتم زنت بشه..خودم میگرفتمش...
_بی خود کرده...
_ااا..امین حواست هست چه قدر از ما بزرگتره؟؟
_باشه..چه معنی میده راجع به زن من از این حرفا بزنه...
_داری شوخی میکنی مطمئنا عزیزم..جدی نیستی...
_هستم...الانم زنگ می زنم به پدرم...شما امشب تو تخت خودت..تو بغل شوهرت می خوابی...همین که گفتم....

گوشی تو دستم خشک شد..این پسره وضع مخش تاب دار شده بود..عجیب قاطی کرده بود...

به ساعت نگاه کردم...حدود ساعت 10 بود و ما تو راه برگشت بودیم...چشمام رو بستم..با پدر جون پشت نشسته بودیم و راننده هم با آهنگی که گذاشته بود مشغول بود...
پدر جون : امروز با ما پیر پاتالها گشتی خسته شدی....
_این چه حرفیه پدر جون...خیلی هم خوش گذشت..
_لطف داری..می دونم ترجیهت هم سن و سالاتن...
_من عمریه با همسن و سالهام زندگی میکنم...
_امان از دست امین..اصلا فکرش رو هم نمی کردم انقدر حسود باشه...من اصلا آدم حسودی نبودم..خانومم رو هم خیلی دوست دارم...امین کاری به کار خواهرهاش هم نداشت..نمی دونم انگار همه حساش قلنبه شده رو تو....
_من اعتراضی ندارم..البته بعضی موارد خوب دادم هم در میاد..مثل اینکه دلم برای رانندگی تنگ شده...
_اون رو که مجبوریم دخترم...خوب موفقیت این دردسر ها رو هم داره...
..نگاه پر مهری به من انداخت : می خوام راستش رو بگی...تو از بودن با امین راضی هستی....؟؟؟
...نگاهش خیلی با نفوذ بود درست مثل امین..انگار که می تونست مثل اون ذهن من رو بخونه...
_من امین رو خیلی دوستش دارم و از هر لحظه بودن در کنارش لذت می برم...
لبخندی زد و دستم رو گرفت : پسر من با تو خوشبخت می شه..از همون روز اول که اون برق رو تو چشماش دیدم..همون

1400/06/23 22:03

نگاه پر از تحسینی که به تو داشت...به این نتیجه رسیدم..و خوشحالم که نگاهش بهت الان پر از لذت و عشق...
لبخندی زدم : من تمام سعیم رو می کنم که خوشحال باشه...

چشمام رو بسته بودم...عجیب خسته شده بودم...به عروسی هر چه قدر بیشتر نزدیک می شدیم نگرانی های من هم بیشتر می شد..جواب مردم رو چی باید می دادیم..پدر مادر من کجا بودن..خوب فرضا که فوت کرده بودن..یعنی من عمه عمویی..خاله دایی چیزی نداشتم..تک و تنها با 8 تا از دوستام..همین؟؟؟...واقعا همین؟؟!!...چه قدر سعی کرده بودم از این عروسی در برم..خوب نامزدی اقوام نزدیک فقط بودن...اما الان یک عالمه آدم بود...
تو عالم خودم بودم که یهو با ترمز شدید راننده و انحراف ماشین و فریاد یا خدای پدر جون چشمام رو باز کردم..تنها چیزی که دیدم یه نور بود و بعد یه ترمز و یه صدای وحشتناک..صدایی که باعث برخورد ماشین به جسمی شد و ایستاد...
شوک بدی بهم وارد شد..سرم کمی درد می کرد..پیشونیم رو صندلی جلو بود و من انگار که نمی تونستم هیچ کدوم از اعضای بدنم رو تکون بدم...صدای مردم که اطراف ماشین رو گرفته بودن به گوشم می رسید اما انگار که تو عالم دیگه ای بودم...در سمت من باز شد و یه دست اومد تو و شونه هام : باده دخترم...باده جان....
پدر جون بود.؟؟؟...کمکم کرد تا به پشت تکیه بدم..نگاهش کردم به چشمای نگرانش و به دستای لرزونش.. : خوبی؟؟..چیزیت که نشده دخترم؟؟...نگام کن ببینم...
الان کم کم داشتم بدنم رو حس می کردم...چیزی خاصی به من نشده بود...صدای هم همه مردم اما تو مغزم بود و یه شوک بد که باعث می شد همه بدنم بلرزه...
یه دستی یه چیزی مثل پتو رو دورم پیچید و به کمک یه نفری که صورتش رو تشخیص نمی دادم از ماشین پیاده شدم...
تمام انرژیم رو جمع کردم : امیدی(راننده)...
پدر جون انگار که حرفم رو نشنید..فقط من رو محکم بغلم کرد...
صدای آمبوالانس اومد و بعد آژیر پلیس...
دکتر معاینه ام کرد : چیزی نیست آقای محترم...یکم هول کردن...خدا رو شکر سرعتتون زیاد نبوده..رانندتون هم فقط سرش شکسته...شما چرا انقدر هول کردید..؟؟
_این دختر عروسمه..امانت پسرمه..اگه یه چیزیش می شد چی...؟؟؟
دستم رو به زور جلو بردم تا دستای گرم و پر نوازشش رو بگیرم تو دستم..متوجه حرکتم شد و برگشت به سمتم ...
_چیزی می خوای دخترم...؟؟
_پدر جون نگران نباشید من خوبم فقط خیلی شوکه ام...
همون موقع تلفن پدر جون زنگ زد...امین بود...تا خواستم بگم بهش نگه..پدر جون تلفن رو برداشت و ازم دور شد....
سرم داشت می ترکید....عجب خطری از بیخ گوشمون گذشته بود...اون طور که دکتر اورژانس گفته بود..تا تهران راهی نمونده بود و ماشین از رو به رو بد اومده بود و راننده برای اینکه با اون

1400/06/23 22:03

برخورد نکنه از راه خارج شده بود و ما خورده بودیم به تیر چراغ برق...همه بدنم میلرزید...چشمام رو بستم..شاید کمی از لرزش بدنم کم بشه...
نمیدونم چه قدر گذشت که با صدای امین پریدم..صدای فریادش و بعد باز شدن در آمبولانس...اومد بالا...داغون بود..چشماش قرمز بود و با لباس خونه بود ..چه قدر اون لحظه بهش احتیاج داشتم...چشماش خیس بود..اومد جلو و بغلم کرد...و غرق بوسه ام کرد..صورتم..موهام..و من با هر بوسه اش انگار دوباره جون میگرفتم..با هر نفسش که بهم می خورد...انقدر محکم بغلم کرده بود که داشتم له می شدم...استرسش از هر حرکت بی نهایت هولش معلوم بود..از دستاش که به سردی یخ بود...
کمی ازم فاصله گرفت و با لحنی پر از اضطراب: خوبی؟؟...چیزیت که نشده..الان می ریم تهران با بیمارستان هماهنگ کردم دکتر منتظرته...خدای من اگه چیزیت می شد ..وای....
_امین...
احساس کردم داره به زور خودش رو نگه می داره گریه نکنه : وقتی بابام گفت تصادف کردید..دنیام رو سرم خراب شد...چه می کردم اگه چیزیت می شد....می کشمش اون راننده *** رو ...بعد از ماشین پرید پایین و من فریادش رو شنیدم : کدوم بی همه چیزی بوده اونی که زده بهتون؟؟؟
پدر جون : امین جان آروم باش پسرم...
_چی چیرو آروم باش..اونی که با اون رنگ و رو خوابیده تو اون آمبولانس همه زندگیه منه...اگه یه چیزیش می شد چی؟؟
فریادش رو می شنیدم...خواستم بلند شم که سرم بد جور گیج رفت...
_این بود امانت داریتون بابا..من به شما سپرده بودمش....



روی تخت که دراز کشیدم..یه نفس راهت کشیدم...رفته بودیم بیمارستانی که بابک توش کار می کرد..استادش رو گفته بود که بیاد یه معاینه کلی شدم..دادم رو دیگه امین داشت در می اورد که به توصیه آقای دکتر برگشتیم خونه...
یه دوش گرفتم ..آب داغ تا استرس و خستگی از جونم بیرون بره...
دو قلوها گونه ام رو بوسیدن و شب به خیر گفتن...شیرین جون با یه لیوان بزرگ شیر داغ اومد تو اتاق..
از روی تخت نیم خیز شدم..با دست اشاره کرد که بلند نشم..لبه تخت نشست و لیوان رو به سمتم دراز کرد : کلی نذر و نیاز کردم وقتی امین اون طور وحشت زده از اتاقش پرید بیرون و گفت تصلدف کردید..باید ادا شون کنم...
_خدا رو شکر برای هیچ *** اتفاق مهمی نیوفتاد...پدر جون هم خوبن؟؟
_اون که از اولم خوب بود..تو یکم شوکه بودی...و همین مارو می ترسوند که نکنه چیزیته و فعلا مشخص نیست...
یه جرعه از شیرم رو نوشیدم : همتون خیلی اذیت شدید شیرین جون...شما هم بخوابید..
..دستی به سرم کشید و موهام رو نوازش کرد : شبت به خیر دخترم....
..لیوان رو روی پا تختی گذاشتم..نمی دونم امین کجا بود...کاملا دراز کشیدم یاد اون روزی افتادم که با اون موتور سوار تصادف کرده

1400/06/23 22:03

بودم..اون شب چه قدر احساس بی پناهی و تنهایی کرده بودم..اما امشب..با وجود پدر جون و شیرین جون ..دوقلوها حس زیبای داشتن خانواده رو تجربه کردم..وقتی انقدر نگرانی و استرس رو تو نگاهشون دیدم...
و با امین..تمام بدنم پر از داغی بی وصفی می شد وقتی به چشمای نگرانش فکر می کردم و یا تمام رفتارهای پر از استرسش رو به خاطر می آوردم...
لای در باز شد و امین یواش اومد داخل..احتمالا فکر می کرد من خوابم...چشمام رو باز نکردم..آروم روی تخت دراز کشید سایه اش روی صورتم افتاد...آروم حرکت دستش رو روی صورتم احساس کردم زیر لب گفت : شبت به خیر نفس من...بوسه ای آروم هم زیر چونم زد و خودش هم دراز کشید...بی حرف ..سرم رو روی سینه اش گذاشتم : شبت یه خیر عزیزه دلم...
با حرکت دستش بین مو هام خوابم برد....


به خودم توی آینه نگاه کردم...به لباس سفیدی که توی تنم بود...باورم نمی شد..بار اولی نبود که خودم رو توی لباس عروس می دیدم ..اما این بار واقعی تر از هر واقعیتی بود...
تو آینه قدی اتاق مهمان که محل آرایش بود..دختری بود با چشمای درشت مشکی و یه شینیون خیلی ظریف..یه تاج کامل از جنس مروارید...تور خیلی بلندی که به اندازه دنباله لباس بود و روی زمین کشیده می شد ...لباس عروس همونی بود که سفارش داده بودم...دامنش بلند بود و خیلی تنگ ..دکلته..دنبالش که از پشت عین یه دامن دوم به این دامن متصل بود..پف دار بود دنباله سه متری داشت...آخر های شب این دامن دوم رو جدا می کردم تا برای مهمانی راحت تر باشم...سرویس مروارید و برلیانی که سر عقد پدر جون و شیرین جون بهم هدیه کرده بودند رو انداخته بودم...از شدت هیجان لبم می لرزید..از امشب من و امین رسما زندگی مشترک و دو نفرمون آغاز می شد...لای در باز شد...سمیرا تو پیراهن بی نهایت زیبای آبیش..بوسه تو اون پیراهن بنفشش با موهایی که برای اولین بار رنگ قهوه ای داشت و مسا تو پیراهن آستین حلقه ای قرمز رنگش که تناسب زیبایی با پوست بلوریش داشت با اون دام بی نهایت کوتاهش..به ترتیب با چشمایی خیس..پر از تحسین وارد اتاق شدن و اتاق پر شد از صدای تبریک و تحسین و من همشون رو بغل کردم....اون ها همه *** من بودن...این سه نفر سرنوشت من رو ساخته بودن...سمیرا اشکاش رو پاک کرد و مهسا فقط قربون صدقه می رفت و من با تمام شادیم....یه غم نهفته و عمیق داشتم...
سمیرا : بهش فکر نکن..می دونم که گفتنش برای ما آسونه..ولی..باده تو خودتی و خودت..این راه رو انتخاب کردی..راهی که درست هم بود..بی شبهه...لذت ببر از زیباترین شب زندگیت..از شبی که مثل یه قو شدی...
مهسا : از شبی که امین رو بی چاره اش می کنی..خیلی خوردنی شدی...
سمیرا با آرنج به پهلوی مهسا زد...
بوسه :

1400/06/23 22:03

امشب ازت عکسای بی نظیری میگیرم...تاپ مدل عزیز..البته همش طبیعی بدون ژست..مطمئنم عالی میشه...می خوام عکسای عروسیت با همه فرق کنه..
ومن با ورود مستخدم که بهم گفت که امین منتظرمه دسته گلم رو که از رزهای سفید بود رو تو دستم گرفتم و آروم از اتاق خارج شدم...

1400/06/23 22:03

نگاهش که کردم گوشه سالن با اون فراک بی نظیر مشکیش که حتی از شب نامزدیمون هم بی نظیر تر و جذاب تر شده بود..ایستاده بود و بلند می خندید..مطمئنا به حرف یا شوخی روزگار ...از هر حرکتش شادی می بارید..اعتراف کردم که هیچ وقت نگاهش رو وقتی داشتم از پله های خونشون پایین میومدم فراموش نمی کنم..نگاهی پر از عشق و لذت که هم داغم کرد و هم دلم رو بیشتر از هر زمان دیگه ای لرزوند...وقتی دستم رو توی دستش گرفت و بعد بوسه کوتاهی به لبم زد یا وقتی آروم کنار گوشم بهم گفت خودش رو خوش بخت ترین مرد دنیا دونسته وقتی من رو دیده که به سبکی و نرمی یه پر از پله ها پایین اومدم....
انگار این حضور پر رنگ تمام نبود ها رو از بین می برد..حتی اگه گوشه کنار سالن می شنیدم که حرف از اینه که چرا جز دوستانم کسی رو تو این مراسم ندارم...
دریا تو بغل مادر بزرگش نشسته بود و نشسته می رقصید و می خندید....داشتم نگاهش می کردم که مهسا کنارم ایستاد : عروس خانوم شما چرا نمی رقصید؟؟
به گونه هاش که حالا رنگ پیراهن اناری رنگش شده بود نگاه کردم : تو جای من فعالیت می کنی دیگه....
خندید ..و به سمیرا اشاره کرد که با بهروز داشتن می رقصیدن ..
مهسا : دلمون خوشه دامادمون دکتره...این از کی انقدر رقاص شد....؟؟
_بهروز عروسیشونم خوب می رقصید....
_منظورم ایرانیه..این بچه که باباش ایرانی نیست و اکنون هم اولین بارشه که ایرانه..این کی یاد گرفت این طوری بابا کرم برقصه؟؟
..می دونستم می خواد حواسم رو پرت کنه...همه تلاشش همین بود..این کاری بود که سمیرا تو نامزدی می کرد و الان هم مهسا....
همون موقع دستی آروم دور کمرم حلقه شد : عزیزترینم....
برگشتم به پشت و امین رو دیدم...
مهسا : شما دو تا چرا وسط نیستید؟؟
_خیلی ساده است..نه من رقص بلدم نه امین....
نمی دونم یهو بردیا از کجا ظاهر شد پشت مهسا : کی گفته بلد نیست ؟
..بلد بود؟؟؟!!...من برگشتم به پشت سرم...قیافه ام رو که ددی خندید و بوسه ای رو گونه ام گذاشت...
امین : شر ننداز بردیا..امشب شب خوبی نیست برای قهر و ناز کردن خانوما داداش....
مهسای نامرد بلند خندید...
من : مهسا ..بذار عروسیت بشه من تو رو جز ندم خوبه....
مهسا : زیاد هم فکر کنم دور نیست این عروسی من...
با چشمای گرد نگاهش کردم...بردیا اما صورتش جمع شد و قیافه اش بی نهایت جدی : چه طور؟؟
مهسا که شیطنت از نگاهش می بارید : اون خانوم با کلاسه هست...
همگی سرمون چرخید سمت زن دایی امین مادر سام...
_اون خانوم ازم خواست با مادرم آشناش کنم...
مطمئن بودم این مهسای بدجنس بعد از گفتن این حرف زیر چشمی بردیا رو که دیگه حتی سعی هم نمی کرد خونسرد باشه نگاه کرد....
من : خوب پس مبارکه...
بردیا هیچی

1400/06/23 22:03

نگفت...نگاهی به مهسا انداخت و رفت...
امین : خانومم..با اجازت من الان بر می گردم....
بعد از رفتنش زدم به بازوی مهسا : مهسا جریان چیه؟؟
_دروغ نبود...اما سر فرصت برات تعریف می کنم....
بعد لبخند پیروزی زد و همون طور که در جا قر می داد رفت بین بهروز و سمیرا شروع کرد به رقصیدن...
دیوونه بود این دختر....

همه چیز عالی بود..باغ خانوادگی خانواده امین تو لواسون به زیبا ترین صورت ممکن تزئین شده بود...همه چیز به رنگ سفید و یاسی بود . همه جا پر از شمع بود و گلهای به رنگ یاسی...و جمعیت زیادی شامل دوست ها..آشنا ها و فامیل...
روزگار و دنیز به سمتم اومدن...دیروز همگی رسیده بودن و با وجود اصرارهای امین ترجیه داده بودن تا هتل بمونن..هتلی که باعث تعجبشون هم شده بود که چرا اجازه ندارن با دوست دختر هاشون یه جا باشن...یه اتاق موگه و بوسه..یه اتاق دنیز و روزگار...سمیرا و بهروز و دریا هم خونه مادری سمیرا....
دنیز : دختر تو هر رزو زیباتر از دیروزی ها...
_نه به خوشگلی دوست دختر تو...
...هر دو نگاهی به موگه انداختیم که با بوسه مشغول خندیدن بودن...
_هاکان نیومد نه ؟؟
دنیز : نمی دونم چرا نمی یومد..باور کن می خواستم با کتک بیارمش اما طبق معمول سر بزنگاه در رفت...
_دیگه دوستم نداره دنیز....
همون موقع عطر تلخش رو احساس کردم و خوش حال شدم که داشتم به ترکی با دنیز صحبت می کردم...
امین : دنیز عزیز با اجازت من خانوم خوشگلم رو ببرم...
دنیز لبخندی زد و سری به نشانه تائید تکون داد...امین دستم رو محکم بین دستاش گرفت و با هم از بین جمعیت رفتیم قسمتی از باغ که تاریک تر و خلوت بود...رو به روم ایستاد..به اندازه یه نفس ازش فاصله داشتم....
دوباره نگاهش شده بود مثل تو خونه شون...از داغی نگاهش داشتم ذوب می شدم...دستی پشت گردنش کشید : لعنتی..نمی تونم بهت نزدیک هم بشم...شدی عین الهه زیبایی و من طاقتم داره طاق می شه....از سر شب یه دقیقه هم نتونستم باهات تنها باشم....
یه قدم رفتم جلوتر و دستم رو گذاشتم روی بازوش و سرم رو کمی خم کردم و چشم دوختم به چشماش : دوست دارم ....
نفسش رو یه لحظه حبس کرد و بعد دستم گرفت و آورد بالا و کف دستم رو گذاشت روی لبش اما به جای بوسیدن نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست ..بعد از چند لحظه که برای من ساعتها طول کشید پر از التهاب چشماش رو باز کرد : داری بی طاقت ترم می کنی...و من حتی نمی تونم بغلت کنم....
...احساس می کردم همه چیز متوقفه و فقط من هستم و امین..هیچ صدایی به غیر از صدای نفسهای نا منظمش رو نمی شنیدم و هیچ چیز جز اون نگاه پر از عشق نمی دیدم...
با سرفه مصلحتی کسی تمام اون رویای زیبای من به هم ریخت..سرمون رو چرخوندیم به سمت قیافه بخندان

1400/06/23 22:03