رمان های جدید

612 عضو

قسمت 6
مهدادبه زور اون موتور قراضه رو روشن کردم. لامصب بد رو اعصابم رژه میرفت هی از این طرف و اون طرف می افتاد. وای نمیستاد بی صاحاب.در کل از موتورخوشم نمیومد. وقتی 10 سالم بود یه بار از پشت موتور باغبون پدربزرگم افتادم و این سراغازی شد که دیگه سمت موتور نرم. الانم به خاطر این دختره نیشام مجبور شدم سوارش بشم نمی خواستم جلوش کم بیارم. همینم مونده بود این دختره بفهمه من از موتور بدم میاد.چه هوای مزخرفی هم هست. اینجا همیشه آفتاب بود حالا همین یه امروز که من باید خر سواری کنم بارون میاد مثل چی ...همه چی دست به دست هم دادن تا امروز رو برام به گند بکشونن ..اون از نیشام و اون موتور قراضه، اینم از هوا ... سرمو بلند کردم و به آسمون نگاهی انداختم و با خودم گفتم : خدایا کرمت رو شکر.به زور لخ لخ کنان و تلق تلق کنان خودمو رسوندم به مرتع. جاده اش انقدر افتضاح بود و گل شده بود که موتور مدام توش گیر می کرد. آخرم مجبور شدم پیاده شم و هلش بدم. پام تا مچ گلی شده بود و با هر قدم گلا می پاشید به شلوارم. افتضاح شده بودم.دندونامو از عصبانیت رو هم فشار دادمو گفتم : نابودت می کنم نیشام . می دونم از قصد این سفارش و گرفتی. می خواستی اینو به کفهای صبح در کنی.به یه جایی رسیدم که سرازیری بود و نمیشد با موتور رفت. موتور و همون جا ول کردم و غذاها رو برداشتم و رفتم پایین. بارون هنوز میومد و همه جا رو به گند کشیده بود. با احتیاط و آروم راه می رفتم. اما زمین خیلی لیز بود و به خاطر سرازیری بدتر هم شده بود. یک دفعه پام رو یه قسمت خیلی لیز رفت و سر خوردم. اومدم با تکون دادن دستهام تعادلمو حفظ کنم اما بدتر از عقب افتادم پایین و نشستم تو گلا.به کل هیکلم به فنا رفته بود. زیر لب مدام نیشام رو لعنت میکردم . به زور از جام بلند شدم و با احتیاط بیشتری راه رفتم.بعد حدود 10 دقیقه پیاده روی بین گلا و زیر بارون رسیدم به اون اتاقک بلوکی که نیشام می گفت. رفتم جلوی در آهنیش ایستادم و در زدم.بوی بد گوسفند باعث شد به بینیم چین بندازم. یه مردی حدود 30-35 ساله در و باز کرد. یه جور بدی به سر تا پام نگاه کرد و اخم کرد. با صدای خشنی گفت: چیه؟؟؟من: غذا سفارش داده بودین براتون آوردم.مرد اخمش بیشتر شد.مرد: ما یک ساعت پیش سفارش دادیم الان چه وقت غذا اوردنه؟من: آقا می بینید که هوا خرابه مسیرتونم بده. مرد عصبی گفت: مسیر ما بده؟ چه طور وقتی علی میاره غذا رو زود می رسه مسیرمونم خوبه. اصلا می دونید چیه ما این غذا رو نمی خوایم. پشیمون شدیم. معترض اومدم دهنمو باز کنم که بی توجه به من روشو برگردوند سمت داخل اتاقک و نمی دونم به کی گفت: یارو گند و کثافت

1400/07/08 01:26

ازش بالا میره انتظار داره از دستش غذا هم بگیرم.فقط خشکم زد. یه نگاهی به هیکلم انداختم. درسته که گلی شده بودم اما هنوز بوی عطری که صبح زده بودم میومد. یعنی وضعیت من از اینجا که بوی گوسفند میده بدتره؟؟؟مردک آشغال... من با این همه بدبختی این غذاها رو به اینجا رسوندم حالا میگه نمی خواد. با حرص یه لگد زدم به دیوار که پام شدید درد گرفت.مهداد خیلی خری باید به در لگد می زدی نه دیوار.اونقدر عصبی بودم که در و دیوار و از یاد بردم. با همه حرصم راهی که با بدبختی اومده بودم و برگشتم. یه لگدم به چرخ موتور زدم که بعد عین سگ پشیمون شدم چون همون لگده کار موتور و ساخت و دیگه روشن نشد. هر جوری بود موتور و تو گلا پیش بردم و 4 تا مغازه قبل رستوران دادمش دست تعمیرکاری که مشتریمون بود و گفتم هر جور شده تا فردا درستش کنه.غذا به دست راهی رستوران شدم. نایلون غذاها گلی شده بود و توش قرمز. فکر کنم در قیمه ها باز شده بود و همه ریخته بودن بیرون. به درک...به رستوران رسیدم. از پشت شیشه ها نیکو رو دیدم که با نیش باز بهم نگاه می کرد. دختره ... شیطونه میگه برم بزنم هیکلشو مثل خودم گلی کنم و یه دل سیر بهش بخندم.دختره لوس...دختره ی....استغفرالله .از زور حرص و عصبانیت ادب و تربیت و بوسیده بودم گذاشته بودم کنار. خواستم از در جلو برم تو دیدم هم 2 تا مشتری نشسته تو رستوران هم با هر قدمم یه ردی از گل جا می زارم. برگشتم عقب و از در پشتی وارد شدم. یه سره رفتم تو آشپزخونه. نازی و سپهرداد مشغول صحبت بودن که تا چشمشون به من افتاد متعجب اومدن سمتم. با حرص جلو رفتم و غذاها رو کوبیدم رو اپن و ولو شدم رو صندلی. خدا رو شکر صندلیش از این اداره ایها بود که بعدا" راحت تمیز میشد. انقدر تو این چند وقت مجبور شده بودم میز و صندلی دستمال بکشم و زمین جارو کنم که به هر کثیفی حساس شده بودم.نازی یه لیوان آب برام آورد از دستش گرفتم و تشکر کردم.سپهرداد بهش اشاره ای کرد. نازی بی حرف رفت بیرون. سپهرداد: چه بلایی سرت اومده پسر؟؟؟ با خودت چی کار کردی؟با حرص تیز نگاش کردم و گفتم: من چی کار کردم؟ من چه بلایی سر خودم آوردم؟ اینا دست گله اون نیکو خانم گله. ببین چی کارم کرده ... دختره ... خواستم 4 تا فحش آبدارحواله اش کنم تا لااقل خالی شم اما جلوی سپهرداد نمی خواستم بلند بگم. هر چی باشه نیشام رئیسه و اون زیر دست. این جوری حرمتها شکسته میشد. 4 تا فحش حسابی تو دلم بهش دادم و دوباره گفتم: قسم می خورم این دختره موزی می دونست اونجا چه شولابیه و از قصد منو فرستاد. سپهرداد متعجب گفت: چی میگی؟ کی تو رو کجا فرستاد؟با حرص کل ماجرا رو براش تعریف کردم. غش غش میخندید.

1400/07/08 01:26

با هر قهقه اش حرصم بیشتر در میومد. خندیدنش که تموم شد از جاش بلند شد و گفت: برم برات غذا بکشم لااقل شکمت سیر باشه. تو هم انقدر حرص نخور. من و نیکو همیشه ساعت 4 غذا می خوردیم. وقتی سرمون خلوت میشد و مشتریها همه می رفتن و در مغازه رو می بستیم.سپهرداد یه سینی غذا کشید. مشکوک به غذاها نگاه کردم. یه بشقاب غذا بود با مخلفات. من: اینا برا کیه؟سپهرداد بی تفاوت گفت: برای نیکو.چشمهام و ریز کردم. حتی اسمشم عصبیم می کرد. با حرص از جام بلند شدم. رفتم بالا سر سینی غذا. ببین دختره چه خوش اشتهام هست. برای خودش قیمه سفارش داده. از زور حرص چشمام دو دو می زد و لبهام رو هم فشرده می شد.سریع رفتم سمت کابینتها. از توشون ظرف فلفل و نمک و در آوردم.رفتم سراغ برنج. هر چی می تونستم توش نمک ریختم. از اون ورم کلی فلفل خالی کردم تو خورشتش. بی اختیار مثل یه پسر بچه لجباز شده بودم. کارهام دست خودم نبود. تو زندگیم تاحالا با کسی این جوری لج نکرده بودم اما این دختره ....بد کوفتی بود ...لحظه آخر قاشقش و برداشتم و با همه حرصم زبونم و آوردم بیرون و یه لیس درست و حسابی هم به قاشقه زدم و دوباره گذاشتمش سر جاش.این دختر عقلمو از بین برده بود.سپهرداد همون لحظه برگشت سمتم. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: داری چی کار می کنی؟بی تفاوت و خونسرد برگشتم سمتش. اونقدر از کارم راضی بودم که آروم آروم شده بودم با تصور قیافه ی نیکو بعد از خوردن غذا لبخند خبیثی زدم. من: کاری که می خواستم و کردم. می تونی غذای نیکو رو ببری براش.اینو گفتم و رفتم سمت در آشپزخونه.سپهرداد: کجا میری مگه غذا نمی خوری؟بدون اینکه برگردم سمتش گفتم: نه میرم دوش بگیرم این جوری چیزی از گلوم پایین نمیره.دستمو گذاشتم رو دستگیره در و بازش کردم. برگشتم سمت سپهرداد داشت سینی به دست میومد سمت در.ایستادم و در و براش باز نگهداشتم. سینی به دست از کنارم گذشت. لحظه آخر دلم برای نیشام سوخت. سپهرداد و صداش کردم. برگشت سمتم.آروم گفتم: یه چلو کوبیده برای نیکو درست کن.سپهرداد با تعجب به ظرف غذا اشاره کرد و گفت: ولی نیکو قیمه خواسته.من: اینو بهش بده ولی چلو کوبیده هم براش حاضر کن. فکر نکنم بتونه این غذا رو بخوره.در و ول کردم و از کنار سپهرداد رد شدم و به دهن باز از تعجبش اعتنایی نکردم. نیشاموای که چقدر قیافه مهداد با اون هیکل گِلی خنده دار بود. یعنی داشتم می پوکیدم از خنده. بدبخت اونقدر نابود بود که نتونست از در جلوی رستوران بیاد تو رفت که از در پشتی بیاد. حیف که مشتری داشتیم وگرنه می رفتم ببینم در چه حاله یکم بخندم.به دو دقیقه نکشید که نازی اومد بیرون. سریع برگشتم سمتش و گفتم:

1400/07/08 01:26

نازی تو آشپزخونه چی شد؟ مهداد چشه؟نازی ناراحت گفت: وای نیشام خانم ...تو همون حال گفتم: خانم و ول کن نیشام. راحت باش.نازی: وای نیشام اگه بدونی آقای متین گِلی و ملی اومدن تو آشپزخونه. انقدرم عصبانی بود که کارد می زدی خونش در نمیومد میگم نکنه تصادف کرده باشه؟خنده ام گرفته بود. وسط خنده یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفتم: نازی حرفی می زنیا. تصادف کرده باشه خونی میشه نه گِلی.سری تکون داد و متفکر گفت: راست میگیا.اونقدر خوشحال بودم که از زور خوشحالی گشنم شده بود. منتظر نشستم تا سپهرداد غذامو بیاره.چون مشتری بود ترجیه دادم پشت میز خودم غذا بخورم. یکم با نازی حرف زدیم تا سپهرداد سینی به دست اومد سمتمون.بوی غذا که بهم رسید دلم ضعف رفت. خوشحال با نیش باز مثل نخورده ها خیره شدم به سینی تا رسید به میز. سپهرداد غذا رو رومیز گذاشت و برگشت سمت آشپزخونه.منم یه تشکر اجمالی کردم و افتادم رو غذا. کل خورشت و ریختم رو برنجم و تا جایی که جا داشت قاشقم و پر کردم و فرو کردم تو دهنم و بدون وقفه شروع کردم به جوییدن.یهو چشمهام زد بیرون. همچین سرفه کردم که کل غذای توی دهنم پاشید رو مونیتور. نازی نگران گفت: چی شد؟رسما" آتیش گرفته بودم و حلقمم می سوخت. قدرت جواب دادن نداشتم. فقط دستمو گرفتم به گلومو سرفه کردم.اونقدر سرفه هام بد بود که نازی با وحشت اومد سمتم و چند ضربه زد به پشتم. با دست اشاره کردم آب می خوام. اما آب نبود جای آب بهم نوشابه داد. به زور درش و باز کردم و یه نفس سر کشیدم. عطشم یکم خوابید اما حلقم هنوز می سوخت. نفسمم گرفته بود. لعنتی اینجا و الان وقت نفس تنگی بود؟به زور دست بردم و از تو کشوی میز اسپری آسمم و در آوردم و جلوی چشمهای متعجب نازی دوتا اسپری زدم تا نفسم جا اومد. نازی خانم تر از این بود که در مرود مریضیم ازم بپرسه. تعجب کرده بو.د ولی سوالی ازم نکرد.اسپری و دوباره تو کشو گذاشتم.این دیگه چه کوفتی بود؟با وحشت و چشمهای در اومده به غذا نگاه کردم و گفتم: یعنی ما امروز این غذا رو دست مشتریها دادیم؟نازی با تعجب اومد کنارمو گفت: چی؟به غذا اشاره کردم و گفتم: این غذا وحشتناکه. افتضاح.. حتی نمیشه سمتش رفت.نازی با تعجب به غذا نگاه کرد. بعد به من. نازی: غذا چشه؟ من امروز اینو خوردم خیلی خوشمزه بود.با چشمهای گرد گفتم: تو به این میگی خوشمزه؟نازی با تعجب دوباره به غذا نگاه کرد. خم شد و با چنگال یه مقدار از غذامو گذاشت تو دهنش.دستمو جلو بردم که مانعش بشم اما دیر شده بود.به 1 ثانیه نکشید که نازی هم غذا رو تف کرد بیرون و دست برد و ماست و برداشت و با یه حرکت درش و باز کردم و سر کشید.حتی مهلت

1400/07/08 01:26

نداد با قاشقی چنگالی چیزی بخورتش.ماسته که تموم شد با دست دهنش و پاک کرد و گفت: این چرا این جوری بود؟من یه ساعت پیش خوردم این مدلی نبود.با اخم گفتم: پس چرا این الان این جو....تازه فهمیدم چی شده. حرفم نصفه موند. با حرص چشمهام و تابوندم. مهداد خدا خفه ات کنه. این زهر ماری چی بود به خورد من دادی؟پسره انگار هنوز براش درس عبرت نشده. باید بلای بیشتری سرت بیارم تا بفهمی از این شوخی خرکیا با من نکنی؟تو ذهنم برای مهداد نقشه می کشیدم که سپهرداد با یه ظرف چلو کوبیده اومد سمتم. با تعجب به غذا نگاه کردم و گفتم: این چیه؟سپهرداد: مهداد گفت برات چلو کوبیده درست کنم.پس کار کار خودش بوده. عذاب وجدانم می گیرن آقا.با حرص کل چلو کوبیده رو خوردم و به مهداد فحش دادم.*** از دیروز تا حالا هنوز تو فکر تلافیم اما هیچی به ذهنم نمی رسه. حتی تو خوابم به یادش بودم. نشسته بودم رو صندلی بغل اپن و متفکر چایی می خوردم که با صدای تکون شدید یه چیزی از ترس پس افتادم. سریع برگشتم پشتم و نگاه کردم.اه کوفتت بگیره. بازم این لباسشویی. هیچ وقت به سر و صداهایی که از خودش در میاره عادت نمی کنم.برا خودم به لباسشویی چشم غره می رفتم که یادم افتاد من لباس ننداختم توش. وا پس کی لباس گذاشته؟لباسشویی بعد یه لرزش خاموش شد.رفتم جلو. یکم صبر کردم و بعد درش و باز کردم یه نگاه به لباسها انداختم. اه اینا که مال مهداده....نیشم تا بناگوش باز شد.پسره از خواب و خوراک افتاده صبح کله سحر بیدار شده لباسهاشو بشوره.خوشحال از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم. از بین لباسهام یه تیشرت قرمز جیغ در آوردم و سریع دوییدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه. تیشرت و پرت کردم قاطی لباسها و در و بستم و از اول لباسشویی و روشن کردم.ای جونم نیشام خانم. دست پنجولت طلا. تا این مهداد باشه که منو اونجوری به آتیش نکشه. اه حالم بهم خورد. تا یاد غذای کوفتی دیروز می افتم حس می کنم نفسم داغ میشه.یه خنده خبیث کردم و شیک رفتم لباس پوشیدم و حاضر شدم و رفتم پایین.اصلا" به روی خودم نیاوردم که چی کار کردم یا مهداد دیروز چی کار کرده. فقط هر از چند گاهی که زیر زیرکی نگاش می کردم بی اختیار از اون خنده خبیثام میومد رو لبم.امروز کلی مشتری داشتیم و من کلی لذت بردم از پول جمع کردن و شمردن. ساعت حدود 4 بود که سپهرداد اومد و گفت غذاها تموم شده. خیلی خوشحال شدم. مهداد گفت حالا که غذا تموم شده و نمی رسیم دیگه تا شب خورشت درست کنیم امشب رستوران و تعطیل کنیم.وای که چقدر حال کردم. خیلی این چند وقته خسته شده بودم. حوصله امم عجیب سر رفته بود.نازی اومد و گفت: با اجازه من کارم تموم شده دیگه برم. می

1400/07/08 01:26

خوام امروز برم خونه نازگل.منم خوشحال از جام پریدم و گفتم: ایول .. منم می تونم بیام؟ دلم برای نازگل تنگ شده. نازی با لبخند گفت: حتما" بیا با هم بریم. یه نگاه به سر تا پام کردم لباسم درست و حسابی بود. حوصله نداشتم تا بالا برم دیگه. با همونا می رفتم. مهداد میزها رو تمیز می کرد. رفتم جلوش و گفتم: آقای متین من با نازی میرم خونه نازگل.مهداد یه سری تکون داد. نمی دونم اصلا" چرا بهش گفتم دارم میرم بیرون. فقط بر حسب عادت که همیشه به خسرو میگم دارم میرم بیرون حس کردم الان باید به یکی بگم.از اونجایی که کسی و پیدا نکردم به مهداد گفتم. خوشحال با نازی راه افتادیم سمت خونه نازگل. مهداداز پله ها رفتم بالا. خیلی خسته شده بودم. باید یکم استراحت یم کردم. از صبح یه سره داشتم می دوییدم. جونم در اومد.خواستم برم تو اتاقم یکم دراز بکشم که یادم افتاد لباسهامو گذاشتم تو لباس شویی.با حرص پوفی کردم. اه ...باید می رفتم درشون می آوردم. تا حالا باید شستشوش تموم میشد و اگه لباسها بیشتر می موندن تو لباسشویی کپک می زدن و بو می گرفتن.خسته راهمو کج کردم و وارد خونه شدم. رفتم تو آشپزخونه سراغ لباسشویی. خاموش بود. درش و باز کردم. یه تشت از زیر سینک برداشتم تا لباسهامو بریزم توش. اومدم سراغ لباسها. با یه حرکت کل لباسها رو کشیدم بیرون و انداختمشون تو تشت. خواستم بلندشون کنم که چشمم خورد به یه لباس صورتی. چشمهام در اومد. این دیگه چیه؟ تا جایی که یادمه من لباس صورتی نداشتم. با تعجب خم شدم سمت لباسه و از بین بقیه لباسها کشیدمش بیرون. بازش کردم و بالا آوردمش ببینم این دیگه چیه؟یه تیشرت آستین کوتاه یقه دار بودو جنسش عالی بود اما ....مات موندم به لباس. خیلی برام آشنا بود اما رنگش. تا جایی که می دونستم من صبح یه تیشرت سفید انداختم تو لباسشویی این چرا صورتی شده؟سریع خم شدم و بقیه لباسها رو نگاه کردم. همه اشون رنگاشون عجیب غریب شده بودن. لباس آبیم، سبز آبی شده بود. لباسهای زیرم هر کدوم یه جور. نخهاشون یه رنگ خودشون یه رنگ.این دیگه چه وضعش بود؟ انگار همه رو رنگ کرده بودن.ولی من لباسی که رنگ پس بده ننداختم تو ....چشمم خورد به یه لباس قرمز. اینم نداشتم. درش اوردم یه تیشرت کوچولو موچولو بود. به زور شاید می تونستم جفت بازوهامو بزارم توش. این لباس ....با حرص دندونامو بهم فشار دادم و گفتم: نیشــــــــــــــــــــــ ـــام ....دختره دیوونه ببین با لباسهای نازنینم چی کار کرد. خل و چل خسارت مالی چرا می زنی؟ بیام پولشو از تو حلقومت بکشم بیرون.این چند روزه انقدر از دست کارهای این دختره حرص خورده بودم که تو زندگیم تا حالا این قدر

1400/07/08 01:26

عصبی نشده بودم. دیگه هیچ رقمه کارام دست خودم نبود. تو لحظه از زور عصبانیت دوست داشتم کله اشو بکنم. بعد که آروم میشدم پیش خودم به کارهای اونو و تلافی های خودم می خندیدم. نیشام دیوونه است باعث شده منم بالا خونه امو اجازه بدم.با مشتهای گره کرده رفتم سمت اتاقش. در زدم. کسی نبود. یادم اومد با نازی رفته بودن پیش نازگل. دستمو به دستگیره گرفتم. آروم کشیدمش رو به پاییین. در باز شد. جای تعجب داره فکر کنم اون دفعه دیده بودم که در و قفل می کنه وقتی میره بیرون. اما چه بهتر. خوش به حال من...آروم وارد اتاقش شدم. یه نگاه کلی به اتاقش انداختم. یه چیزی اومد تو ذهنم. رفتم سمت کشوهای میز توالتش. اولین کشو رو باز کردم. اوف ... چقدر سرخاب سفیداب. این دختر کی وقت میکنه این رنگ نقاشیها رو به خودش بماله.بی فکر و با حرص دست بردم سمت لوازم آرایشش. چقدرم زیاد بود. اول از همه رفتم سراغ رژهاش. در اولیش و باز کردم. پیچوندمش تا ته بالا اومد. یه لبخند کج و مسخره به رژه زدم. با همه حرصم درش و محکم کوبیدم روش. رژه له شد. گذاشتمش سر جاش. همه رژها رو این جوری نابود کردم. تا تو باشی که دیگه کل لباسامو به فنا ندی.دست بردم یه جعبه مثل آبرنگ و در اوردم . توش پر بود از رنگهای مختلف. با همه حرصم یکی یکی انگشتهامو تو رنگهاش فرو کردم و پیچوندم. سوراخ شدن بس که فشارشون دادم.اونم گذاشتم سر جاش. از این سفید کننده ها هم داشت اونم گرفتم و با حرص ناخن کشیدم روش که پودر شن.با هرخرابکاری عصبانیتم فروکش میکرد.کارم که تموم شد با یه لبخند سراسر رضایت همه رو گذاشتم سرجاشون و در کشو رو بستم و از تو اتاق اومدم بیرون. تا تو باشی که تو لباسهای من تیشرت قرمز نندازی.دختره خل یادش نبود لباسه رو برداره.با تجسم حالت نیشام موقع دیدن لوازم آرایشش، قهقه بلندی زدم و با رضایت و خوشحالی رفتم سراغ لباسهام.نیشاموای که چقدر بهمون خوش گذشت. کلی با نازی و نازگل گفتیم و خندیدیم.نازی با اینکه خیلی آروم و کم حرفه اما بین حرفهامون یهو یه تیکه می ندازه که آدم روده بر میشه.دم غروب از نازی و نازگل خدا حافظی کردم و برگشتم خونه.از مهداد خبری نبود. رفتم تو آشپزخونه که برای خودم چایی درست کنم. مشغول بودم که در حمام باز شد و مهداد حوله به سر اومد بیرون.یه شلوار پاش بود و بالا تنه لخت. حوله ی بزرگشم انداخته بود رو گردنش و با یه سرش موهاش و خشک می کرد.چشمهام گرد شد. یکم هول کردم. نمی دونستم درسته اینجا بایستم یا نه. اما خوب خیلی ضایع بود که الان بدوام برم تو اتاقم.بهترین کار یان بود که اصلا به روی خودم نیارم و به کارم ادامه بدم. رومو برگردوندم و رفتم سراغ

1400/07/08 01:26

کتری.صدای سلامش و از پشت سرم شنیدم. یا ابولفضل این چرا اومد سلام کرد؟ الان برگردم این پسره لخت باشه که من می میرم از خجالت.یکم دستپاچه شدم. سعی کردم خونسرد باشم. چشمهام و انداختم پایین و خیلی آروم برگشت.اههههه این کی خودشو پوشوند؟ یه نگاهی به تیشرت حلقه ای که تنش بود کردم.خاک بر سرت نیشام این پسره اصلا" لخت نبود لباسش کرمه فکر کردی چیزی تنش نیست. نه که آستینم نداشت سریع ذهنم رفت سمت حمام و لختی. بس که من بی شعور و منحرفم.جوابش و دادم. یکم دقیق نگاش کردم. تو نگاهش هیچ نشونی از اینکه فهمیده باشه من چه بلایی سر لباسهاش آوردم نداشت. یه لحظه چشمهام گرد شد. لباس ...وای بمیرم یادم رفت تیشرت قرمزه امو در بیارم. زیر چشمی یه نگاهی به لباسشویی کردم. لباسی توش نبود پس حتما" برداشته اتشون. خوب پس یعنی فهمیده کار من بوده.اما چرا انقدر خونسرده؟مشکوک نگاش کردم داشت از پشت سرم سرک می کشید. برگشتم مشکوک پشتم و نگاه کردم ببینم چیزی نباشه بخواد از پشت غافلگیرم کنه.مهداد: داری چایی د رست می کنی؟ میشه به منم بدی؟با چشمهای گرد شده نگاش کردم. این همه بلا سرش آوردم بازم از من می خواد براش چیزی ببرم؟ چه طور مطمئنه که بلایی سر چاییش نمیارم؟مهداد بی توجه به خود درگیریهای من رفتم و نشست رو مبل. شونه امو بالا انداختم و 2 تا چایی ریختم و بردم تو هال.سینی به دست رفتم جلوش. خم شدم که چایی و تعارف کنم که با حرکت من مهدادم یکم خودش و عقب کشید.ابروهام پرید بالا. نیشم خود به خود داشت شل می شد. به زور جلوی خودم و گرفتم که پق نزنم زیر خنده.بیچاره مهداد. فکر کرد ممکنه که چایی و بریزم رو سرش.آروم و با احتیاط چایی و برداشت. سینی و گذاشتم رو میز و چاییم و گرفتم برم تو اتاقم بخورمش که صدام کرد.برگشتم سمتش ببینم چی میگه.مداد: نیکو خانم فردا جمعه است. نوبت منه که برم مرخصی اما چون علی گفته فردا نمی تونه بیاد تصمیم گرفتم که این هفته بمونم و تو کارها کمک کنم.سری تکون دادم. حرفش که تمو شد در و باز کردم و رفتم بیرون. بی اختیار لبخند نشست رو لبم.آروم زیر لب گفتم: از کی تا حالا من و مهداد برنامه روزانه به هم می دیم؟شاید به خاطر حرکت بعد از ظهرم بوده که بهش گفتم میرم خونه نازی همینم باعث شده بود که حس کنه باید از برنامه اش بهم بگه. یه حس خوبی پیدا کردم. بی خودی لبخند زدم و رفتم تو اتاقم.نیشام*****دوباره این صدای زنگ لعنتی. اه یه روز جمعه هم دست از سرم بر نمی داره. شیطونه میگه امروز که مهداد مرخصیو بی خیال شده من یکم از مرخصیش بگیرم. یه 5 دقیقه بیشتر بخوابم. خدایی خیلی می چسبه همه 5-6 ساعت خواب یه طرف این 5 دقیقه اضافه هم یه

1400/07/08 01:26

طرف.با صدای خروس همسایه که گل خونه رو گرفته بود حرصی از جام بلند شدم. یعنی کل بنده ها و خدا هم که راضی باشمن من 2 دقیقه اضافه تر بخوابم این خروس همسایه چشم نداره ببینه من بخوابم.مجبوری از جام بلند شدم و رفتم دستشویی. مهداد نبود. یه وقتهایی فکر می کنم این پسره مثل مرغ روی درخت می خوابه که تا آفتاب طلوع می کنه می پره بیرون از خونه.با خیال راحت چایی درست کردم و خوردم. هر چقدر غروبهای جمعه دلگیره صبح های جمعه جون میده به ادم همین که می دونی یه روزه تعطیله کافیه تا حس کنی می تونی هر کار عقب افتاده ای که داشتی و انجام بدی یا اصلا" کار نه می تونی یه روز آروم و بگذرونی.بعد از یه صبحونه مفصل از جام بلند شدم. بسته هر چقدر لفتش دادم. دیگه باید پاشم برم سر کار و زندگیم. رفتم جلوی آینه نشستم و موهامو آروم و نرم و با حوصله شونه کردم.حس خوبی داشتم امروز در کشوم و باز کردم. دلم یم خواست امروز خودمو خوشگل کنم. موندن توی این جاده و این رستوران بین راهی باعث شده بود که بعضی وقتها حتی حس به خودم رسیدنم نداشته باشم. اما امروز پر انرژی بودم.یکم تو آینه به خودم نگاه کردم. دلم آرایش روشن می خواد. دست بردم سمت سایه ام. جعبه سایه 46 تاییمو در آوردم. داشتم تو ذهنم ترسیم می کردم که چه رنگی و استفاده کنم.در سایه رو که باز کردم دهنم یه متر باز موند. این دیگه چیه؟ سایه نگو بگو کره ماه. بس که چاله چوله داشت. سایه ها کامل پودر شده بود و فلز نقره ای ته سایه پیدا بود. هر کدوم از رنگا شکل چاله های فضایی شده بودن. وسطاشون سوراخ شده بودن. انگار یکی انگشتش و تا حد ممکن توشون فرو برده بود اونم از قصد...نکنه ... نکنه کار مهداد باشه. نـــــــــــــــه این پسره ازاین اخلاقا نداره بی اجازه بیاد تو اتاق من.شاید از دستم افتاده اما نمیشه که...سعی کردم فکرای ناجورو از دهنم دور کنم. دست بردم یکم پودر به صورتم بزنم اما ... پودره رسما" پودر شده بود. یه تیگکه جامد درست و حسابی نداشت. چشمهامو بستم. در پودر و گذاشتم یه نفس عمیق کشیدم. با همه وجود سعی کردم خونسرد باشم. دست بردم رژم و برداشتم.نــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــه ......................از رژ نازنینم که به جونم بسته بود چیزی نمونه بود. به ظور کامل له شده بود. همه ی رژ تو درش مچاله شده بود. با حرص سرش و گذاشتم و رژ بعدی و برداشتم اونم بدتر از قبلی ... رژ بعدی .. بعدی ....بمیری مهـــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــداد ..................................پسره بی شعور. وسایل آرایش نازنینمو ببین به چه روزی انداخته. نابودت می کنم پسره خرچنگ.اونقدر عصبی بودم که با حرص جیغ بلندی

1400/07/08 01:26

کشیدم و وسایلمو با حرص پرت کردم رو زمین.دوست داشتم داد بزنم. دوست داشتم برم بزنم لهش کنم. دوست داشتم با لگد بزنم تو کمرش که خمشه بی افته رو زمین و بشینم رو کمرش و اونقدر موهاش و بکشم که دونه دونه کنده بشه.اما نتونستم. نتونستم حتی با فریاد برم بزنم تو گوشش. دیدن این همه وسیله نابود شده که انقدر دوستشون داشتم باعث شد که بغض کنم. چشمهام پر آب شد.قطره قطره اشک آروم رو گونه ام چکید و ریخت پایین. نشستم رو زمین و دونه دونه وسایل پخش و پلا شده و نابود شده امو جمع کردم. آروم آروم یکی کی برشون داشتم و گذاشتم تو بغلم. مثل مادری که بچه اشو از دست داده براشن اشک می ریختم. رژای خوشگلم.آروم چیدمشون تو کشو. یکی از رژها رو برداشتم درش و گرفتم و انگشتمو چپوندم توش. انگشتم رنگی شد. آروم کشیدم رو لبم. با پشت دست اشکامو پاک کردم.از چشمهام آتیش می باریدو مطمئن بودم تا این مهداد و ناکار نکنم آروم نمی شم.با عظم راسخ لباسمو پوشیدم. همه آرایشم همون رژی بود که با انگشت رو لبم مالیده بودم. از پله ها رفتم پایین و رفتم تو رستوران. مهداد بیرون رستوران با یکی از مشتریها که تعمیرگاه داشت حرف می زد.چشمهای ریز شده از کینه امو بهش دوختم. دندونامو به هم فشار دادم و با مشتهای گره کرده و قدمهای محکم رفتم تو آشپزخونه. نازی و سپهرداد مشغول کار بودن.با وردم هر دو سلام کردن. آروم جوابشون و دادم. یه راست رفتم سمت وسایل آشپزی و ظرف روغن جامد و برداشتم. یه قاشق و کاسه آوردم و چند قاشق ریختم توش.سپهرداد و نازی با تعجب نگام می کردن.نازی اومد سمتم و گفت: نیشام خوبی؟ چیزی شده؟ با این روغنا می خوای چی کار کنی؟زیر لب عصبی گفتم: گور مهداد و بکنم.نازی یه تکونی خورد. فکر کرد اشتباه شنیده. یه قدم عقب رفت. بی حرف اضافه از جام بلند شدم و رفتم بیرون. مهدا هنوز در حال حرف زدن بود.می دونستم علی امروز نمیاد. ناز یو سپهرداد هم تو آشپزخونه بودن. تا ظهر هم کلی مونده بود. پس با این حساب اولین کسی که از در این رستوران وارد میشد مهداد بود.خم شدم جلوی در ورودی و کل روغن توی ظرف و ریختم رو زمین. آروم با دوتا دستمال روغنها رو پخش کردم. یکم برق می زد اما زیاد معلوم نبود.با این روغنا کار مهداد ساختست. فقط کافیه روی اینها قدم بزاره.یه لبخند کج زدم. راضی از کارم برگشتم و پشت میزم نشستم. با چشمهای تیز شده مثل عقاب زل زدم به مهداد. بعد از 5 دقیقه حرف زدنش تموم شد. با مرد دست داد و خداحافظی کرد. مرد رفت و مداد خواست برگرده بیاد تو رستوران که یه ماشین بزرگ مشکی از جاده پیچید و جلوی در رستوران ایستاد.مهداد یه نگاه گذری به ماشین انداخت. یهو مثل برق

1400/07/08 01:26

گرفته ها برگشت سمت ماشین. خم شد و در پشت و باز کرد.چشمهامو ریز کردم ببینم کی از ماشین بیرون میاد اما همون لحظه گوشیم زنگ زد. با حرص گوشی و جواب دادم.-: الو ...صدای هیجان زده مینو تو گوشی پیچید.مینو: الو نیشام ... نیشام .. گفت .. گفت .. بالاخره گفت ...گیج گفتم: چی؟ کی گفت؟سعی می کردم حواسم به بیرون و مداد و اون ماشین مشکی باشه.مینو: بالاخره حرفشو زد بالاخره گفت دوستم داره.مهداد دستش و به سمت آدم توی ماشین دراز کرد. اول یه عصا اومد بیرون و بعد یه دست با آستین های مشکی.گیجتر و بی حواس تر پرسیدم: کی گفت دوستت داره؟مینو با هیجان گفت: نوید.. نویسد گفت دوستم داره.چشمهام گرد شد. برای یه لحظه بی خیال مهداد و ماشین و ادم توش شدم. از جام بلند شدم و سریع گفتم: چی؟ کی؟مینو: دیشب دیشب اومدن خونه امون. تو حیاط جمع شده بودیم که یه گوشه گیرم آورد و بعد کلی مقدمه چینی بالاخره گفت که دوستم داره و مدتهاست که منتطر یه فرصتیه که بهم بگه. نیشام دوستم داره .. دوستم داره..خوشحال و هیجان زده با لبخند گفتم: تبریک می گم عزیزم. خیلی خوشحال شدم. واقعا" عال....با صدای در و معاقب اون صدای فریاد بلند، حرفم نصفه کاره موند. سریع برگشتم سمت در وای نــــــــــــــــــــــــ ه ......مهدادمتعجب به ماشین سیاهی که پیچید تو خاکی نگاه کردم. آقا جون ....اون اینجا چی کار می کنه؟منتظر، راه رفته رو برگشتم. منتظر موندم تا ماشین بایسته. رفتم جلو در عقب و باز کردم. خم شدم.من: سلام آقاجون. خیر باشه. چه خبر؟ اینجا چی کار می کنید؟احمد راننده سریع پیاده شد و سلام کرد. جوابش و دادم. آقا جون با تامل جواب سلامم و داد. چرخید سمت در و دستش و دراز کرد.سریع دستش و گرفتم و کمکش کردم که پیاده شه.تو همون حالت گفت: مگه قراره خبری باشه که من بیام محل کار نوه ام؟شونه ای بالا انداختم و گفتم: نه خوب ... ولی امروز .. بیخبر ...آقاجون برگشت سمت رستوران یه سری از رو رضایت تکون داد و گفت: نه .. خوبه ... قشنگ شده. نمای خیلی خوبی داره. فضا سازیشم خوبه. سر و سامونی گرفته رستوران. عصا زنون به سمت رستوران قدم برداشت.آقاجون: امروز جمعه است. تو که نیومدی گفتم چه بهتر، من میرم هم محل کارش و می بینم هم خودتو ....با دست اشاره کردم. آسته آسته رفتیم سمت رستوران و آقاجون تو همون حالت با دقت همه جای رستوران نگاه می کرد. احمدم پشت سرمون میومد.در و باز کردم و کنار ایستادم و با لبخند گفتم: بفرمایید آقاجون. اول بزرگتر.با لبخند و رضایت قدم جلو گذاشت، یه دستی رو بازوم کشید و وارد رستوران شد. خودمم رفتم تو و در و ول کردم که خودش بسته شه. سرمو بلند کردم و یهو حس کردم آقاجون داره می پره

1400/07/08 01:26

بالا.غافلگیر به آقاجونی که لیز خورد و پاهاش از زیر بدنش در رفت و در حال سقوط بود نگاه کردم. مغز غافلگیرم تو یه لحظه فرمان داد و سریع یه قدم برداشتم و تو زمین و آسمون زیر بغل آقاجون و از پشت گرفتم. تازه اومدم نفس راحت بکشم که حس کردم زیر پاهام لیز شده و سر خوردم و با باسن نشستم رو زمین و آقاجونم افتاد روم. نفسم بالا نمیومد. اما بازم خدا رو شکر می کردم که آقاجون طوریش نشده.اخمد که پشتمون بود سریع و هول اومد سمتمون و دست دراز کرد و آقاجون و بلند کردم. احمد: آقا حالتون خوبه؟ طوریتون نشد.آقاجون همون جور که به عصاش تکیه می داد گفت: نه من خوبم. مهداد بابا چیزیت شده؟با سر اشاره کردم که نه خوبم. دستمو حائل زمین کردم که از جام بلند شم اما دستم لیز خورد و دوباره افتادم زمین. اخم کردم. دستمو بلند کردم. دستم چرب شده بود. بردم بالا و بوش کردم. این ... این بوی روغن بود؟؟؟یه جرغه تو ذهنم زد. سریع سر بلند کردم و با همون اخم غلیط چشم دوختم به نیشام. گوشی تو دستش خشک شده بود. چشمهاش گرد و وحشت زده بود. آروم گفت: بعدا" بهت زنگ یم زنم. گوشی و آروم آورد پایین. شرمنده بود. سرش و خم کرد پایین.شکم به یقین تبدیل شده بود. کار کار خودش بود. یه آن مات موندم. این دختر انگار مشکل داشت. کدوم آدم عاقلی روغن می ریزه رو زمین که یکی از عمد کله پا شه؟؟درسته یکم لج و لج بازی و بیشتر شیطنت بچگونه داشتیم اما دیگه خسارت جانی زدن و شوخی با جون طرف تو کار نبود. اگه آقا جون یا نه خود من سرمون به زمین می خورد و مغزمون می ترکید چی میشد.اونقدر عصبانی بودم که کم مونده بود منفجر شم.آقاجون: مهداد جان خوبی؟؟؟ حواست کجاست بابا؟با حرف آقاجون به خودم اومدم. دستمو مشت کردم که هر چی خشم و غضبه تو خودم نگه دارم که یه وقت جلوی یه بزرگتر اونم آقاجونی که برای دفعه اوول اومده اینجا منفجر نشم و رستوران و تو سر این دختر بچه کودن خراب نکنم.دست احمد و که به سمتم دراز شده بود گرفتم و در حین بلند شدن گفتم: خوبم آقاجون چیزیم نیست.ایستادم. یه نفس عمیق کشیدم. باید اینجا رو تمیز می کردیم که *** دیگه ای این بلا سرش نیاد. با داد بلندی که نمود همه عصبانیتم بود گفتم: نازی خانم ... نازی خانم ...اونقدر بلند داد کشیده بودم که آقاجونم یه تکونی خورد. به 2 ثانیه نکشید که رد آشپزخونه باز شد و نازی هول اومد بیرون.نازی: بله آقای چیزی شده؟اخم کرده نگاش کردم و عصبی و خشک گفتم: میشه اینجا رو تمیز کنید. روغن ریخته.همراه حرفم نگاه تیزی به نیکو که پشت میزش موش شده بود انداختم. سرش و بیشتر تو یقه اش فرو برد.نازی یه چشمی گفت و سریع رفت سمت آشپزخونه.آقاجون تازه چشمش به

1400/07/08 01:26

نیکو افتاد. یه لبخند پدرانه زد و گفت: تو نوه خسرو نیسیتی؟ اسمت چی بود؟ نیشام درسته؟نیشام با حرف آقا جون سر بلند کرد یه لبخند مطلوم مثل دختر بچه های معصوم زد و با یه صدای خیلی لطیف گفت: بله عمو منصور.چشمهام از حدقه در اومد. این دختره چقدر رو داشت. عمو منصور دیگه چه صیغه ایه؟ببین ترو خدا خودشو زده به موش مردگی فکر کرده این بارم مثل دفعه های قبله. نه دیگه این دفعه فرق می کنه.واقعا" به این نتیجه رسیده بودم که اینی که جلوم ایستاده یه دختر بچه 17-18 ساله لوس و بی تربیته. که امیدی به درست شدنش نیست.بی توجه به نیکو به آقاجون تعارف کردم. رفتیم پشت یه میز نشستیم. آقاجون نگاهش به نیشام بود. آقاجون: خوب یدخترم؟ چه می کنی؟ کار رستوران سخته؟ این پسر ما که اذیتت نمیکنه؟معترض گفتم: آقا جون ....همچین حرف می زد انگار یه پسر بچه شیزون و سپرده دست یه مربی مهد و ازش داره شرح کار شیطنتش و می گیره. من بدبخت باید بنالم از دست این عجوبه فسقلی که دستی دستی نزدیک بود امروز کمرم و بشکونه.صدای نیشام و از فاصله نزدیکی شنیدم. نیشام: کارا بد نیست می گذره. آقای متین هم دردسری ندارن.سریه با اخم برگشتم سمت نیکو. دختره پررو نه جان من بیا بگو اذیتت می کنم. خوشت میاد بیا جغلی کن.اصلا کی این انقدر به ما نزدیک شد؟سعی کردم دیگه بهش توجهی نکنم. نازی اومد و زمین و پاک کرد. تو تمام مدتی که آقا جون بود نیشام کنارمون نشست و زبون ریخت و برای آقاجون شیرین زیونی کرد. یه وقتهایی حس می کردم به جای نیشام یه دختر بچه 4-5 ساله با موهای خرگوشی نشسته و داره خودشو برای بابابزرگش لوس میکنه که تهش یه شکلات جایزه بگیره.تو مام مدت به نیشام بی توجه بودم. حتی نگاهشم نمی کردم. این دختر این جوری با اخلاق خوش آدم بشو نیست. همه چیز و از حدش می گذرونه. برای کارهاش هیچ مرزی نداره. نیم تونم رو یه همچین آدمی حساب کنم اونم به عنوان شریکم. همین کارها رو کرده که کار قبلیش ورشکست شده.دیگه از روی خوش نشون دادن و احترام زیاد از حد خبری نیست. این دختر باید بفهمه هر عملی عکس العملی داره و یه سری از کارها هستن که انجام دادنشون درست نیست.تصمیمم و گرفتم. باید با این دختر جدی برخورد میشد. نه تنها تو کار بلکه تو روابطم باید میفهمید که چه جوری باید رفتار کنه.آقا جون یه ساعت پیشمون موند و بعدم با رضایت کاملی که از کارمون پیدا کرده بود خداحافظی کرد و رفت. نیشامعین چی از کارم پشیمونم. مهداد دیگه حتی نگاهمم نمی کنه. چی بشه ازش یه سوالی بپرسم و خیلی خشک و رسمی و سر به زیر جوابمو بده. انگار نه انگار که وجود دارم. هیچ بی احترامی و داد و بی دادی نکرده. غیر اون 2

1400/07/08 01:26

تا چشم غره ای که همون لحظه بهم رفت تو این چند روز دیگه هیچی بهم نگفته. اصلا" به روی خودش نیاورده.روز اول فکر می کردم چقدر خوبه که چیزی بهم نگفته. اما الان فکر می کنم شاید ترجیه می دادم یه چی بهم بگه و عصبانیتش و خالی کنه اما بازم باهام حرف بزنه. اما نمیشه. یه جورایی حس میکنم داره تنبیهم می کنه اما من تحملش و ندارم. الان که به کارم فکر می کنم می بینم چقدر کارم بد بوده.اون لحظه اونقدر عصبانی بودم که فقط به فکر تلافی بودم و به این فکر نمی کردم که ممکنه چه بلایی سر طرف بیارم.تحمل این بی محلیهای مهداد و ندارم. کلافه و عصبیم می کنه. درسته که قبلا" هم باهام حرفی نمی زد. اما همون چند کلمه هم توش پر بود از احترام. اما الان نه دیگه حرفی نمی زنه به زورم که حرف می زنه به دل آدم نمی چسبه.نمی دونم یعنی چی ولی الان با هر کلمه حرفش حس سرما بهم دست میده. کلامش یخه. خشکه. داشتم غمگین به بیرون نگاه می کردم صدای خنده نازی و از تو آشپزخونه شنیدم. یه لبخند محو اومد رو لبم. این نازی و سپهردادم خوب با هم دل و قلوه رد و بدل می کنن. سپهرداد همش سر به سر نازی می زاره و نازی انگار تنها با سپهرداد قفل لبهاش باز میشه و از ته دل می خنده. چند بار دیدم وقتی سپهرداد نازی و صدا می کرد و یا خطاب حرفهاش با اون بوده نازی چه جوری سرخ شده. این خنده های بلندشم برای وقتایی که با همه زوری که زده تا خودشو خانم و آروم نشون بده اما بازم نتونسته در برابر حرفهای بامزه سپهرداد مقاومت کنه و صدای خنده اش بلند میشه.سپهردادم خیلی برای نازی خوشمزگی می کنه. هر وقت نازی یه چیز سنگین می خواد بلند کنه سپهرداد کاراش و ول می کنه و میره کمکش. چند بار از قصد کنار ایستادم تا عکس العمل سپهرداد و ببینم. یه بار سر همین کمک کردنش نزدیک بود برنجمون خراب شه که شانس آورد سپهرداد که خراب نشد.هی هی بزار این دوتا جوونم خوش باشن با هم. ما که بخیل نیستیم.تو فکر و خیال غرق بودم که گوشیم زنگ خورد.پگاه بود.-: جانم پگاه؟پگاه: سلام دختره بی معرفت کجایی تو نه زنگی نه ونگی هیچی. من: درگیر کارهای رستوران بودم.پگاه: تو نپوسیدی بس که اون تو موندی؟ پاشو بیا بریم یکم عشق و حال کنیم. ببینم این جمعه مرخصی داری؟این هفته نوبت من بود که برم مرخصی. با این که دل و دماغش و نداشتم اما از اینجا موندن و رفتار سرد مهداد و دیدن بهتر بود.-: آره نوبت منه.پگاه: ایول پس بیا بریم بیرون خرید کنیم. چند روز دیگه پاییزه. بریم لباس بخریم. بی حوصله گفتم: حالا ببینم چی میشه.پگاه یه جیغی کشید و گفت: خفه .. ببینم چی میشه دیگه چه صیغه ایه پا میشی میای. اصلا خودم میام دنبالت. کاری نداری.

1400/07/08 01:26

فعلا".مجبوری قبول کردم.ازش خداحافظی و قطع کردم. اینم که ول کن نبود. چشمم خورد به ماشین پخش نوشابه که جلوی رستوران پارک کرد. برامون نوشابه آورده بودن. اوفــــــــــــــــــــــ ــــــــــــ حالا برای اینم باید پول بدم. بگو من بشینم اینجا کار کنم و مدام پول بریزم تو جیب این شرکتها. اه ....به زور لبخند زدم. آقای محمودی مسئول سفارشات با لبخند اومد سمتم و بعد یه سلام و احوالپرسی برگه رسید و داد دستم.یه نگاه به برگه انداختم و از تو دخل پول در آوردم و گرفتم سمتش. دستم پیش نمی رفت که بدم بهش. وقتی یه سمت پولا رو گرفت برای یه لحظه دلم نمی خواست دستمو از رو پولا بردارم اما به هر زوری که بود پولا رو ول کردم و دادم دستش. ازم گرفت و شمرد.یه لبخند و یه تشکر و یه تکون سر و بعدم رفت.نازی و سپهرداد و صدا کردم که نوشابه ها رو ببرن تو آشپزخونه.هر دوشون اومد. نازی سرش پایین بود. اومد یه جعبه رو برداره که سپهرداد سریع خم شد رو جعبه و برش داشت. ابروم پرید بالا. این پسره یه چیزیش میشه ها.یه لبخند محو اومد کنج لبم. رو به نازی گفتم: نازی جان تو نوشابه ها رو بیار بچین تو یخچال. نازی که از کمک سپهرداد سرخ شده بود چشمی گفت و اومد تا نوشابه ها رو بچینه.چشمم به بیرون بود اما نه حواسم به بیرون بود نه نازی و نه سپهرداد. فکرم مشغول بود. مشغول دخل و خرجمون. اینکه بعد این همه مدت چیزی ته جیبمون نمی موند.تا یه ذره پول جمع می کردم باید پول خریدها رو می دادم. روی ماست و نوشابه و اینا شاید 100 تومن سود می کردیم. یه فکری به سرم زد. دفتر فروش و باز کردم. نشستم کل فروش دیروز و نگاه کردم. تعداد نوشابه هایی که فروخته بودیم. 40 تا نوشابه بود. برای هر کدوم 100 تومن سود کرده باشیم. سودمون میشه 4000 تومن. یه لبخندی زدم. خودشه باید همین کارو بکنم.از امروز هر چی نوشابه و ماست و دوغ فروختیم سوداشو پولای فروششونو از هم جدا می کنم. بعد این سودا رو جمع می کنم. اینا سود ماهمون از فروش این چیزا میشد. هر روزم یه 30 تومن از فروشمونو می زارم کنار و بهش دست نمی زنم . این پول جدای پولای دیگه است. این جوری لااقل آخر ماه غیر سودای دیگه یه چیزی برای خودمونم می مونه.خوشحال از فکری کرده بودم با روحیه بهتر دل به کار دادم.نیشامرو صندلی خسرو نشسته بودم و به بیرون نگاه می کردم.نمی دونم چمه. همین جوری بی خودی دلم گرفته. از چیزی خنده ام نمیاد. یه چیزی ته قلبم هست که پشت هر لبخندم بهم دهن کجی می کنه. یه چیزی که نمی زاره اون جور که باید حس خوبی داشته باشم. مثل حس عذاب وجدان از یه گناه.مهداد هنوزم باهام حرف نمی زنه. سرسنگینیش خیلی اذیتم می کنه. بسه دیگه

1400/07/08 01:26

خودمم فهمیدم چقدر کارم بد بود. خودمم فهمیدم که فکر نکردم و عمل کردم. از دست خودمم عصبانیم. بابا خسرو همیشه سر این بی فکریهام دعوام می کرد. همیشه میگفت تو اول کارو انجام می دی بعد به عواقبش فکر می کنی.نمی دونست که من بعدشم به عواقبش فکر نمی کنم. نه تا وقتی که اتفاق بدی نیفته و مجبور نشم.خسرو امروز چپ رفت راست رفت گفت: نیشام تو اون دختر همیشگی نیستی. یه چیزیت شده. یه مشکلی داری.اما من هیچی برای گفتن نداشتم. وقتی خودمم نمی دونم چمه و چرا این جوریم چی به خسرو بگم؟دلم برای مامان تنگ شده. برای روزایی که می نشستم و براش درد و دل می کردم. از دلم که حسش خوب نیست. از غمی که دارم اما نمی دونم برای کدوم یکی از کارهای اشتباهیه که کردم.از نداشتن پدر. از اینکه چقدر خوبه که آدم یه پدری داشته باشه که پشتش باشه..میگن دخترا بابایی میشن. ولی من بابایی نداشتم که بشم.بابای من خسرو بود. همیشه فقط خسرو بود.بابا خسرو، مامان مهتاب، مادر بزرگ مهلقا.بابابزرگم همیشه بابام بود. بابایی که چیزی غیر یه فامیلی ازش نمی دونستم. بابایی که هیچ وقت نفهمیدم کیه و کجاست و چی شد که شد بابای من . اما هیچ وقت نبود.همیشه سعی می کردم چیزی در مورد بابام نپرسم. می دیدم مامان تا اسم پدر و بابا میاد چقدر ناراحت میشه .یه بار که بعد کلی کنکاش و بحث با بچه ها دلخور از نداشتن پدر اومدم پیش مامان فقط یک چیز ازش پرسیدم.-: مامان ... من بابا دارم؟؟؟اون لحظه شوکه شدن مامان و به وضوح دیدم. تو اون دوره از زندگیم فکر می کردم شاید من یه دختری بودم که نباید به دنیا میومد. یه دختری که به اجبار پا به این دنیا گذاشت و هیچ وقت پدرش خبر از وجود داشتنش نداشت.فکر می کردم ممکنه حاصل اشتباه و گناه مادرم باشم.شاید بابا خسرو اونقدر مامان و دوست داشت که از اشتباه دخترش گذشت و بازم حمایتش کرد.وقتی مامان به خودش مسلط شد اخم غلیظی کرد و گفت: دیگه هیچ وقت ... هیچ وقت این حرف و تکرار نکن. تو هم مثل هر دختر دیگه ای پدر داری.با لجبازی ازش پرسیدم : اگه بابا دارم پس کو؟ چرا هیچ وقت نه دیدمش نه نشونه ای از حضورش بوده. اگه نیست .. اگه ندارم... راحت بگید .. درک می کنم .. من دیگه بچه نیستم.برق نگاه پر از خشم مامان تو برق کشیده ای که زیر گوشم خوابید با هم قاطی شد. آنچنان محکم و بران بود که یه لحظه موندم. منگ شدم. باورم نمیشد مامان بزنتم. هیچ وقت از گل بالاتر بهم نمی گفت. اونقدر با هم خوب بودیم و راحت. اونقدر همو دوست داشتیم که هیچ وقت نشده بود برای یاد دادن چیزی بهم یا برای تنبیهم حتی پشت دستم بزنه و حالا ...دستمو رو صورتم گذاشتم. اخم کردم. بغض داشتم اما با لجاجت

1400/07/08 01:26

گفتم: دروغ میگم؟؟؟ اگه بابا دارم بهم نشون بده. نه خودش، یه نشونه از اونو نشونم بده. میگی هست ، یه مردی هست که بابای من بوده اما این مرد شوهر تو هم بوده؟مامان عصبی تر از قبل به سمتم اومد. ترسیدم، چشمهامو بستم و دستهامو بالا آوردمو جلوی صورتم حائل کردم که ضربه اش به صورتم نخوره.تو اون لحظه فکر می کردم حتما" حدسم درست بوده و این مردی که پدر منه شوهر مامان نبوده. برای همینه که فقط یه اسم تو شناسنامه ی منه.منتظر کتک مامان بودم اما نزد. به جای کتک دستش حلقه شد دور مچم. دستمو محکم گرفت و منو دنبال خودش کشید.یه لحظه فکر کردم می خواد ببرتم تو اتاق و سیر بزنتم. اما نزد. نه کتکم زد نه دیگه اخم کرد.بردم تو اتاق و نشوندم رو تخت. از توی کتابهای کتابخونه اش یه کتاب قطور و در آورد.اومد و انداخت تو بغلم. با تعجب به کتاب نگاه کردم. اومدم حرفی بزنم که خم شد سمت کشوی پا تختی و شناسنامه اشو در آورد.صفحه دومش و باز کرد و گرفت جلوم. با اخم و عصبی گفت: ببین .. شناسنامه امو ببین... اسم توشه .. اسم یه مرد .. یه شوهر .. یه بابا ... کسی که یه روزی همه اینها بود اما نخواست که باشه. نخواست که بمونه. رفت... بی دلیل بدون توضیح. گفت عشقش تموم شده. دیگه نمی تونه بمونه. دلش عشق جدید می خواست. دلش یه خونه جدید یه زن جدید می خواست.صداش شکست.-: گفت منو نمی خواد... بچه اشو نمی خواد ... می خواست بره. زنجیری برای نگه داشتنش نداشتم. چیزی برای موندنش نبود. نه من براش مهم بودم نه تو. عشق من حد نداشت. اما عشق اون تاریخ مصرف داشت. من تاریخ مصرف داشتم.تاریخ انقضام سر اومده بود. تموم شده بودم. دیگه نمی خواست بمونه. رفت. خیلی سریع . یه روز دستمو گرفت و بردم محضر و توافقی طلاق گرفتیم.نفهمیدم کی اشکم در اومد. کی صورتم خیس شد. صورت خیس از گریه مامان جلوم بود. کی بغضش شکست.مامان: وقتی منو نمی خواست ... وقتی بهم مثل یه وسیله توی خونه نگاه می کرد. چه جوری می تونستم نگهش دارم؟ اونقدر شوکه بودم که نمی دونستم چی کار کنم. عشق من تاریخ مصرف نداشت. تمومی نداشت. شکستم. خورد شدم. اما نزاشتم بفهمه. نزاشتم نابود شدنمو ببینه.ولش کردم که بره. وزنه نشدم بچسبم به پاش. رفت و هیچ وقتم پشت سرش و نگاه نکرد. هیچ وقت حتی سراغی نه از من بلکه از تو هم نگرفت.گریه کردم. گریه کرد. بلند شدم و بغلش کردم. باز هم گریه ....همون شد و همون. دیگه هیچ وقت نه حرفی از بابا شد نه حرفی از گذشته مامان. بابام شد بابا خسر و مامان ...تو تنهایی و غمش موند و آخرم دق کرد.می خندید. شاد بود. مهربون بود اما دلش پر درد بود. روحیه اش داغون بود اونقدری که هیچ وقت نتونست به هیچ مرد دیگه ای فکر کنه.دلم

1400/07/08 01:26

مامان می خواست. دلم یه بابای مهربون می خواست. کسی که نزاره بره. که منو نخواد. مامانم و نخواد. دلم خونه می خواست. عشق می خواست. مهربونی می خواست.صدای زنگ موبایلم شوکه ام کرد. از فکر و خیال در اومدم. ساره بود. گفت تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالم که بریم خرید. حاضر باشم. نیشامبا سستی از جام بلند شدم. واقعا حس خرید نداشتم. رفتم تو اتاقم یه آرایش کم کردم. در حالت عادی هر وقت با بچه ها می رفتیم بیرون همچین به خودم می رسیدم و اونقدر آرایش می کردم که در حال خفگی بودم. اما از وقتی که مهداد زده بود لوازم آرایشم و نابود کرده بود مجبور بودم انگشتی کار کنم. انگشتی رژ بزنم. انگشتی سایه بزنم.با یاد لحظه ای که وسایلم و درب و داغون دیدم خنده ام گرفت. این مهدادم بعضی وقتها اگه می خواست لج کنه بد تلافی می کرد. لباسم و پوشیدم و آماده شدم. با میس کال ساره از اتاق رفتم بیرون. خسرو با دیدنم گفت: کجا می ری دخترم؟لبخندی زدم و گفتم: دارم با بچه ها میرم بیرون از اون ورم میرم خونه. بابا جون با من کاری ندارین؟خسرو لبخند مهربونی بهم زد و گفت: برو به امان خدا. امیدوارم حال و هوات عوض بشه.با لبخند جوابش و دادم. خم شدم و با همه محبت و عشقم بوسه ای روی گونه این بابابزرگ پدر زدم. کسی که همه زندگیم و مدیونش بودم.دستی به سرم کشید و راهیم کرد.از در خونه بیرون اومدم و سوار ماشین پگاه شدم. بچه ها برگشتن سمتم و سلام و علیک و ....پگاه سوتی کشید و گفت: اوه اوه دخترمون چه خانم شد. پس کو اون همه رنگ و لعاب که همیشه به خودت می مالیدی؟؟اخم کردم و عنق گفتم: سر به سرم نزار زیاد سر حال نیستم.بچه ها هم فهمیدن رو مود نیستم. بی خیال من شدن. ماشین و روشن کردن و راه افتادیم. تو کل مسیر این ساره بی شعور آهنگهای غمگین از داریوش و ابی گذاشت که حالمو بدتر کرد.با این حال گفتم نزنم تو حالشون بعد مدتها با هم اومدیم بیرون خوب نیست سگ بازی در بیارم.با هم رفتیم مرکز خرید بوستان. از اینجا خوشم میومد. پر آدم و مغازه بود. پر چیزایی که یه آدم عشق خرید و به هیجان می آورد. مخصوصا که زیاد از پله مله خبری نبود. می تونستی راه صاف خودتو بری و به طبقه بالا هم برسی.بچه ها دم هر مانتو فروشی و لباس فروشی می ایستادن. یکم نگاه می کردن و بعد با ذوق می رفتن داخل و پرو می کردن. منم مثل یتیم قوریا می رفتم می نشستم رو صندلی و به هیجان اینا نگاه می کردم.بعد کلی گشتن هنوزم خسته نشده بودن.بی حوصله به مغازه ها نگاه می کردم. پشت ویترین یه مغازه لباس مردونه فروشی چشمم خورد به یه تیشرت آبی یقه دار آستین کوتاه. بی اختیار پشت ویترین خشکم زد. خیلی ساده بود. اما نمی دونم چرا

1400/07/08 01:26

انقدر جذبم کرده بود. نمی تونستم حتی چشم ازش بردارم. من این لباس و می خواستم... خیلی. چشمم لباس و گرفته بود. تو ذهنم دنبال یکی می گشتم که بتونه این لباس و بپوشه. اگه دوست پسر داشتم یه لحظه هم صبر نمی کردم و درجا می خریدمش.یه لحظه مهداد اومد تو ذهنم. یاد لباسهایی که تو لباسشویی بود و من زدم نابودشون کردم افتادم. لبمو گاز گرفتم. تو یه تصمیم آنی رفتم تو مغازه.وقتی اومدم بیرون لبخند می زدم. خوشحال بودم. یه نگاه به بسته توی دستم انداختم. شاید این برای عذرخواهی بد نباشه. درسته که اونم هر بار تلافی می کرد اما کارهای من وحشتناک تر بود. من شروع کردم.نمی دونم این لباس چی داشت که باعث شده بود بخندم. که روحیه بگیرم و پا به پای بچه ها با شوق تو مغازه ها سرک بکشم.زودتر از همیشه از بچه ها خداحافظی کردم. باید بر می گشتم خونه... بر می گشتم رستورانم.یکم بعد 11 رسیدم. رستوران باز بود. بچه ها داشتن تمیز کاری می کردن. بدون اینکه برم تو رستوران از در بغل رفتم تو خونه. از پله ها رفتم بالا. جلوی در اتاق مهداد ایستادم. لبامو تو هم کشیدم. تازه به شک افتادم که شاید درست نباشه.اما کار از کار گذشته بود. بسته تو دستم بود و دیگه نمی تونستم برگردم تهران و پسش بدم. چشمهامو بستم و با یه حرکت در و باز کردم. رفتم تو. استرس داشتم. بدون نگاه کردن به اطراف صاف رفتم کنار تخت و بسته رو گذاشتم رو تخت. دقیقا اولین چیزی که جلب توجه می کرد همین بسته ای بود که وسط تخت جا خوش کرده بود.یه لبخند زدم و خوشحال و راضی از تو اتاق اومدم بیرون. از رو پله ها صدای پا شنیدم.وای خاک به سرم نکنه پسره برگشته.سریع دوییدم سمت اتاقم و به زور در و باز کردم. در که باز شد خودمو پرت کردم تو و تند در و بستم.مهدادبا تعجب به در اتاق نیشام که با عجله بسته شد نگاه کردم.این دختره کی برگشت خونه که ماها ندیدم و نفهمیدیم؟بی توجه رفتم تو اتاقم. اونقدر خسته بودم که می خواستم یه کله بخوابم تا صبح.به محض بسته شدن در اتاق پشت سرم دستم رفت سمت تیشرم و درش آوردم. وای خواب چقدر خوبه. کمربندم و باز کردم. در حال باز کردن دکمه های شلوارم بودم که چشمم افتاد رو تخت.این دیگه چیه؟از دیدن چیزی که قبلا اونجا نبود اخم کردم. رفتم سمت تخت و بدون اینکه بشینم بسته رو برداشتم.اینو کی اینجا گذاشته؟دست بردم توش. یه تیشرت بودم. با رنگ آبی. خوشرنگ بود، جنسشم خوب بود. اما یادم نمیومد که این لباس مال من ....صدای دوییدن و بسته شدن با عجله در اتاق نیشام تو ذهنم اومد. ابروم با تعجب پرید بالا.یعنی این و نیشام .....تیشرت و بالا آوردم و دقیق نگاش کردم. نه خوب بود. تنم کردم و رفتم جلوی

1400/07/08 01:26

آینه.دمش گرم خوب چیزیم هست. دقیقا" سایز خودم. اگه یکم تنگ و گشادتر بود بد وامیستاد اما الان انگار خودم موقع خرید پروش کردم.بی اختیار یه لبخند اومد رو لبم.فکر کنم این چند وقته بهش فهموند که هر کاری عواقبی داره و همیشه این عواقب به خراب شدن وسایل ختم نمیشه.حس خوبی داشتم. این تیشرت و دوست داشتم. هر چند نیشام بیشتر از اینا رو خراب کرده بود. یاد تیشرت سفیدم افتادم که الان صورتیه. انگار رنگش کرده بودن.بی اختیار بلند خندیدم. امان از دست این دختر ....ببین چه کارهایی می کنه.تیشرت و در آوردم و تاش کردم و گذاشتمش تو بسته اش.ولو شدم رو تخت و به سقف خیره شدم. نفهمیدم کی بود که خوابم برد اما با حس خوب و لبخند گوشه لبم خوابیدم.*****روز از نو و روزی از نو. دوباره شنبه است و یه هفته پر کار داریم. صبح زود بیدار شدم و دوش گرفتم. صورتم و زدم و حسابی به خودم رسیدم. اگه شنبه بخوام داغون برم سر کارم تا آخر هفته حس بدی دارم.رفتم سر کشوم که لباس بردارم. ناخودآگاه چشمم رفت سمت بسته و تیشرت نیشام. یکم نگاش کردم.رفتم سمتش و برش داشتم. تو یه تصمیم آنی تنم کردم و رفتم بیرون.دوست داشتم بدونم عکس العملش چیه. پوشیدن این تیشرت یه جورایی نشونه آتش بس بود. شاید به قدر کافی به کارهاش فکر کرده. دیگه کافیه هر چی کم توجهی کردم.به جای اینکه از در پشتی وارد بشم از در اصلی وارد شدم. خوشم میومد رستوران و از این زاویه نگاه کنم.کمتر از هر روز تو آشپزخونه موندم. نمی خواستم لباس جدید و اهداییم بوی قورمه سبزی بگیره.در ضمن من نباشم انگار سپهرداد راحت تره. می فهمیدم چرا کم کم داره از نازی خوشش میاد. یه دختر ساده و بی غل و غش که تو یه همچین محیطی زندگی کرده و بزرگ شده. اما در عین حال وقتی حرف می زنه ادب از سر و روش می باره. مطمئنم اگه بشینی باهاش بحث کنی میفهمی خیلی پره و بارشه.همه اینها می تونه یه پسر دنبا دیده که خیلی آدم دیده رو به خودش جذب کنه.به شرطی که اون پسرم اهل دغل و ریا نباشه و فکر می کنم سپهرداد برعکس تیپ و قیافه غلط اندازش پسر خوب و مهربونی باشه.درسته اوایل هیچ ازش خوشم نمیومد اما کم کم فهمیدم که پسر خوبیه و می تونه دوست خوبی باشه.جلوی در مغازه ایستاد بودم و از شیشه های بلندش به بیرون نگاه می کردم.نیشام: سلام ...به نیشام خانم ....لبخندم و جمع کردم. خوب نیست همین اول بهش بخندم. جدی اما با صورت نرم تر از همیشه برگشتم سمتش. با دیدن من چشمهاش برق زد.دهنمو جمع کردم که نخندم.یه لبخند کوچیک زدم و سری تکون دادم و گفتم: سلام حال شما خوب هستید؟

1400/07/08 01:26

قسمت 7
نیشامباورم نمیشد. تیشرت منو تنش کرده. وای یعنی ازش خوشش اومده؟-: سلام حال شما. خوب هستید؟چشمهام گشاد شد. این الان حال من و پرسید؟ بعد کله پا کردن خودش و بابا بزرگش به جای جواب سلام فقط کله تکون می داد. الان نه تنها با دهنش جوابمو داد که داره حال و احوالم می کنه.خوشحال یه لبخندی زدم. پس دعوا و بی محلی تموم شد.....من: ممنون شما خوبید؟لبخند کوچیکی که گوشه لبش بود باز تر شد. مهداد: ممنونم..... این و گفت و سرش و انداخت پایین و یه با اجازه گفت و از رستوران رفت بیرون.پسره خسیس گدای کنس زورش میاد حرف بزنه. برای حرف زدن که پول نمی دی جیره بندیش می کنی.اما خوب همین 2 تا کلمه هم کلیه. من یکی که ذوق مرگم الان. همچین انرژی گرفته بودم که حد نداشت. همون یه لبخند و حال و احوالش باعث شد کل روزم و بسازه. با روحیه و انرژی مضاعف چسبیدم به کار. اونقدر حسم خوب بود که کلی برای مشتریها زبون ریختم و کلی غذا فروختم. **** داشتم جواب مشتری و می دادم که صدای در بلند شد. سرمو بلند کردم که با لبخند جواب مشتری و بدم که با دیدن کامیار اخمام رفت تو هم. با چندش بینیمو جمع کردم.چیش ... این پسره نکبت اینجا اومده چی کار؟با تعجب به دختر بچه ی حدودا" 5 ساله پشت سرش نگاه کردم. دختره موهاش و خرگوشی بسته بود و کنجکاو به اطراف نگاه می کرد. این بچه دیگه کیه؟ به این پسره نمی خوره بچه داشته باشه.اومد جلوی میزو خشک گفت: مهداد هست؟یه چشم غره بهش رفتم. پسره بی تربیت سلامم بلد نیست.بدون اینکه جوابشو بدم مهداد و صدا کردم.من: آقای متین .. آقای متین یکی کارتون داره.بی توجه به کامیار به مشتری که تازه اومده بود لبخند زدم.زیر چشمی دختره رو می پاییدم. دستش و گرفته بود به بلوز کامیار و هی میکشید.مهداد: بله نیکو خان.. چشمش به کامیار افتاد و گل و از گلش شکفت:به سلام کامیار چه طوری رفیق؟ چه عجب یادی از ما کردی؟مهداد و کامیار دست دادن. مهداد چشمش به دختر بچه افتاد و با لبخند و خوشحال گفت: اه کاملیا خانمم که اینجاست. چه طوری عمو؟از پشتم دور زد و رفت جلو، کنار کامیار و دختر بچه. زانو زد و هم قد دختر شد. دختره با دیدن مهداد لبخند گشادی زد و دستاشو از هم باز کرد و پرید بغلش و همدیگه رو سفت بغل کردن. ابروم از تعجب پرید بالا.دختر: سلام عمو مهداد. دلم برات تنگ شده بود.عمو؟ عمو مهداد؟؟؟ چه با هم صمیمین.کامیار با نیش باز گفت: کاملیا جان برای همینم امروز آوردمت پیش عمو مهداد بمونی که دلتنگیت رفع شه.چشمهام گرد شد. چی؟کاملیا سریع از مهداد جدا شد و رو به کامیار گفت: راست میگی دایی کامیار؟ پیش عمو بمونم؟؟؟کامیار با همون لبخند گشادش گفت: آره اگه

1400/07/08 01:27

دختر خوبی باشی و عمو رو اذیت نکنی می زارم بمونی.کاملیا سریع چسبید به دست مهداد که در حال ایستادن بود و لبخندش و جمع کرد و سعی کرد قیافه بچگونه و فسقلیش و جدی کنه و گفت: دایی کامیار دختر خوبی میشم. عمو مهداد بمونم؟مهداد دستی رو شونه اش گذاشت و گفت: بمون عزیزم.سرش و بلند کرد و رو به کامیار گفت: قضیه چیه؟کامیار با اخم پشت گردنش و خاروند و گفت: بابا این خواهر ما و شوهرش با دوستاشون رفتن مسافرت این بچه زلزله رو هم انداختن گردن ما. مامانم امروز دور همی زنونه داشت این بچه رو نمی تونست ببره. البته فکر کنم فیلمش بود.چون دیشب کاملیا انقدر نق زد که مامان تا صبح مجبور شد پاش بیدار بمونه. امروزم برای اینکه از دست این وروجک خلاص بشه جیم زده و انداختتش گردن من. بی اختیار پق زدم زیر خنده. دوتایی برگشتن سمت من. سریع سرفه کردم و رومو برگردوندم سمت مشتری که پول غذاش و حساب کنم. روم سمت مشتری بود اما حواسم به این دوتا بود.کامیار یکم خم شد سمت مهداد و آروم تر گفت: مهداد داداش بیا برام برادری کن و یه امروز و مواظب کاملیا باش. من با مهرنوش قرار دارم نمی تونم مواظب این بچه باشم. مهداد با بدجنسی لبخند زد و گفت: خوب کاملیا رو هم ببر.کامیار حرصی گفت: دمت گرم داداش ....مهداد بلند خندید و گفت: برو پسر.. برو خوش باش نگران کاملیا هم نباش.کامیار سریع پرید و یه ماچ از لپ مهداد کرد و قبل از اینکه مهداد بتونه حرفی بزنه سریع خداحافظی کرد و در رفت.مهداد با حرص صورتش و پاک کرد و با اخم گفت: پسره گنده تف مالیم کرد رفت. اه ....نیشامسرش و خم کرد و رو به کاملیا گفت: عزیزم گشنت نیست؟ ما یه عمو سپهرداد داریم خیلی غذاهاش خوشمزه است.این و گفت و خم شد و کاملیا رو گرفت تو بغلش و کشید بالا و یه ماچ گنده از لپش کرد. دختره هم سفت دستاشو حلقه کرد دور گردن مهداد.نمی دونم چرا حرصی بودم. ببین چه ماچیم می کنتش. چه به خیک همه عمو عمو هم می بنده. بی خود نیست از این کامیار بدم میاد. ببین خواهر زاده اشو انداخته گِل ما و رفته. چیـــــــش ...مهداد و کاملیا رفتن تو آشپز خونه و من موندم و مشتریها. هر از چند گاهی هم صدای بلند و خنده های شاد کاملیا میومد. پشت بندشم مهداد و سپهرداد و نازی می خندیدن.یه لحظه بد جور دلم خواست جای اون بچه بودم. ببین همه چقدر تحویلش می گرفتن.حدودای ساعت 4 غذامون تموم شد. مهدادم خوشحال گفت شب رستوران تعطیل. خیلی این جوری که غذا ته میکشید و کار شب تعطیل می شد حال می داد.منم از خدا خواسته. نازی خداحافظی کرد که بره. یهو سپهرداد گفت: نازی خانم صبر کن منم دارم میام. تا یه جایی با هم بریم.نازی سرخ شد. سرم و انداختم

1400/07/08 01:27

پایین و ریز خندیدم. یاد دفعه اولی افتادم که سپهرداد جلوی علی نازی و بدون پسوند و پیشوند صدا کرد. یهو علی مثل داش قیصر پرید یقه سپهرداد و گرفت و گفت: بچه ژیگول مگه خودت ناموس نداری که خواهر خانم من و این جوری صدا میکنی. سپهرداد بدبخت که نمی فهمید منظور علی چیه گیج گفت: من که چیز بدی نگفتم. فقط گفتم نازی ...یهو علی مشتش و بلند کرد که بکوبه تو صورت سپهرداد که مهداد سر رسید. اگه مهداد نگرفته بودتش زده بود دماغ مماغ سپهرداد و نابود کرده بود.مهداد کلی با علی حرف زد که بابا این پسره مدلش اینه. نه که خیلی وقته ایران نبوده با همه راحته.علی هم با اخم و تخم گفت: بی خود کرده آقا. بچه های محل حرف در میارن. خوبیت نداره.وقتی مهداد دید علی این جوری جوش آورده رو به سپهرداد گفت: سپهرداد شما از این به بعد خواهر خانم ایشون و نازی خانم صدا می کنید.سپهردادم که هنوز گیج بود سری تکون داد و بعد یه چشم غره غرای علی قاعله ختم به خیر شد.علی زودتر رفته بود و سپهرداد و نازی هم رفتن.می خواستم برم بالا تو اتاقم یکم بخوابم که دیدم مهداد رو به کاملیا گفت: عمو جون یکم اینجا بشین تا من یکم رستوران و تمیز کنم بعد با هم بریم خونه باشه؟کاملیا هم خیلی شیرین گفت: باشه عمو.سرش و چرخوند و نگاش افتاد به من. یکم کله اش و تکون داد که باعث شد خرگوشیهاش تکون بامزه ای بخوره. بی اختیار بهش خندیدم و اونم که لبخندمو دید یه لبخند گشاد بامزه بهم زد. اومد کنارم و به کامپوتر نگاه کرد.کاملیا: خانم میشه منم بازی کنم؟یه نگاه به مونیتور کردم. داشتم ورق بازی می کردم.من: مگه تو بلدی؟کاملیا با نیش باز گفت: آره خانم. دایی کامیار یادم داده.امان از دست این پسره خنگ. این چیزا چی بود تو این سن یاد بچه می داد.بهش خندیدم و گفتم: بله که میشه بیا بشین اینجا عزیزم.از جام بلند شدم و کاملیا رو که ذوق زده شده بود نشوندم رو صندلیم.کاملیا: مرسی خانم.صورتمو چرخوندم سمتش و گفتم: اسم من نیشامِ می تونی منو به اسم صدا کنی.کاملیا خیلی بامزه گفت: باشه میشام جون.چشمام گرد شد. میشام چیه دیگه.دوباره آروم گفتم: میشام نه نــــــــــیشام.کاملیا به تقلید از من گفت: مـــــــــــــیشام.خنده ام گرفت. سرمو بلند کردم دیدم مهداد داره با لبخند نگامون میکنه. چشمهامون تو هم قفل شد. سریع سرش و برگردوند و خودشو مشغول نشون داد.رو به کاملیا گفتم: هر چی دوست داری صدام کن.یکم به بازیش نگاه کردم. من که بالا نرفتم بزار لااقل به مهداد کمک کنم کاراش زودتر تموم بشه. رفتم تی و برداشتم و مشغول تی کشیدن شدم.موبایل مهداد زنگ زد. گوشیشو برداشت. یه الو گفت و ساکت شد. یهو اخم کرد و

1400/07/08 01:27

سریع گفت: چی؟ کجا؟ حالش خوبه؟ الان میام.هول شدم رفتم جلوش و نگران گفتم: چی شده؟خودشم نگران بود. گیج میزد. سرش و بلند کرد و ناراحت گفت: علی تصادف کرده.با جیغ گفتم: چی؟مهداد یکم آروم تر گفت: هیس... آروم. میشه یه خواهشی بکنم؟ میشه مراقب کاملیا باشی تا من برم ببینم چی شده؟سریع سرمو تکون دادم. مهداد چرخید و برگشت سمت کاملیا و همون جور که هول و نگران بود بی حواس گفت: کاملیا عموجان من یه کاری دارم باید برم. می تونی یکم پیش نیشام جون بمونی تا من بیام؟وسط اون همه نگرانی با شنیدن نیشام جون از دهن مهداد یه حس خوبی بهم دست داد و نیشم شل شد.چه قشنگ گفت نیشام جون.کاملیا هم سری تکون داد و باشه ای گفت و مشغول بازیش شد.مهدادم سریع برگشت و یه ممنون به من گفت و رفت.دلم شور می زد. خدا خدا می کردم طوریش نشده باشه. وای نازگل و بگو با اون حالش و حاملگیش. چیزی نگن بهش دختره هول کنه یه بلایی سر خودش و بچه اش بیاد.با همه فکر و خیالم رستوران و جمع و جور کردم. کارم که تموم شد دیگه حس موندن اینجا رو نداشتم. رفتم سمت کاملیا و گفتم: عزیزم بازی دیگه بسته بریم بالا یکم استراحت کنیم.کاملیا: باشه میشام جون. ولی می خوای منو ببری پشت بوم؟ مامانم میگه خطر ناکه.با تعجب گفتم: پشت بوم چرا؟کاملیا: خوب خودت گفتی بریم بالا.بلند خندیدم و گفتم: نه گلم منظورم از بالا خونه امون بود. خونه من این بالاست. بالای رستوران.با انگشت به سقف اشاره کردم. کاملیا که کنجکاوری از سر و روش می بارید سریع از رو صندلی پایین پرید و گفت: باشه بریم بالا.خنده ای کردم و کامپیوتر و خاموش کردم. دست کاملیا رو گرفتم و با هم رفتیم بالا. یه راست بردمش تو اتاق خودم.نیشاماین بچه از الان پیداست که در آینده دختر فضولی میشه همچین به هر گوشه اتاق سرک کشید و همه جا رو وارسی کرد که خنده ام گرفت. پگاه هم همین جوریه. حتی یه وقتایی میاد تو کیفتم نگاه می کنه و همه محتویاتش و در میاره. کاملیا کنار کشوهام ایستاد و انگشت اشاره اشو گرفت به دهنش و با یه حالت بامزه که دلم غش رفت براش گفت: میشام جون این تو چیه؟بلند خندیدم. از جام بلند شدم و در کشوی اول و باز کردم. رو پنجه پاش بلند شد و توشو نگاه کرد.من: بفرما شاهکارهای عمو مهدادته.ملیکا با تعجب به وسایل آرایش داغونم نگاه کرد و گفت: عمو از اینا استفاده می کنه؟؟؟پق زدم زیر خنده. فکر کن مهداد بیاد سرخاب سفیداب کنه. معرکه میشه.با لبخند نشستم کنارش و با ذوق گفتم. کاملیا می خوای بازی کنیم؟چشمهاش برق زد و گفت: آره چی بازی؟؟؟خندیدم و گفتم جادوگر بازی.بچه بیچاره گیج بهم نگاه کرد.بردم نشوندمش وسط اتاق. وسایل آرایش داغونمم

1400/07/08 01:27

آوردم کنارمون ردیف کردم.با مهارت صورتامون و نقاشی کردم. سایهی سیاه و قهوه ای پشت چشمم کشیدم. رژای تیره و قهوه ای. یه خاله گنده قهوه ای کنار دماغم و یکی هم کنار چونه ام گذاشتم. کاملیا رو اما مثل فرشته ها آرایش کردم. انقدر ناز شده بود که حد نداشت. موهای خرگوشیشم باز کردم و ریختم دورش. از بین شالهام یه شال حریر آبی آسمونی در آوردم و انداختم دورش. شکل شنل و بال فرشته ها.موهای خودم باز کردم و پریشون و نامرتبش کردم و ریختم تو صورتم. کاملیا کلی به سر و قیافه ام خندید. منم خندیدم. من: خو ببین کاملیا جون الان تو فرشته ای و من جادوگر بدجنس که می خوام طلسمت کنم خوب؟کاملیا سری تکون داد.من: خوب حالا باید فرار کنی که طلسمهای من بهت نرسه که قورباغه ات کنه. حالا پاشو فرار کن.کاملیا جیغی از سر خوشی کشید و پاشد در رفت. منم دنبالش.دور تا دور اتاق و دویید و من آروم آروم دنبالش بودم. صدام و ترسناک کردم و گفتم: صبر کن می خوام طلسمت کنم. باید موش بشی.کاملیا دوباره جیغ کشید و رفت سمت در و در و باز کرد و پرید بیرون.منم دنبالش. همون جور ترسناک می خندیدم. موهامم تو صورتم بود. خودم به زور با اون موهای پریشون جلومو می دیدم. هوا هم در حال تاریک شدن بود و نور هم کم.تا رفتیم رو تراس ....مهدادسریع خودمو به محل تصادف رسوندم. یه عده حلقه زده بودن. مضطرب و نگران از بینشون راه باز کردم و رفتم جلو. دونفر کنار علی که رو زمین نشسته بود ایستاده بودن و حالش و می پرسیدن. موتور یه گوشه ای افتاده بود. لباسهاش خاکی وکثیف و پای راستش از زانو زخمی شده بود و شلوارش پاره و خونی بود. رنگش پریده بود و انگار خیلی ترسیده بود.سریع رفتم سمتش. تا منو دید تند گفت: سلام آقا مهداد، ببخشید ترو خدا اصلا نفهمیدم چه طور شد. شرمنده بابت موتو ....نزاشتم حرفش و ادامه بده. نشستم کنار پاش و گفتم: بی خیال علی موتور مهم نیست خودت چه طوری؟ ببینم چی شدی؟تا دست به پاش زدم دادش بلند شد. باید می بردمش بیمارستان.من: باید بریم بیمارستان.علی: نه آقا بریم درمانگاه محل اونجا هم خوبه.سری تکون دادم و با کمک یکی از محلیها زیر بغلش و گرفتم و بلندش کردم. به موتور نگاه کردم. از بین جمعیت حسن شاگرد تعمیرگاهیه رو دیدم و صداش کردم.من: حسن می تونی این موتور و ببری بدی اوستات بگی تعمیرش کنه؟حسن یه باشه ای گفت و رفت سراغ موتور.علی و سوار ماشینم کردم و رفتیم درمونگاه. خدا رو شکر چیزی نبود. جدا" نگران شده بودم. خدا بخیر گذروند. یه آسیب دیدگی جزئی بود که اونم پانسمان شد و رفت.من: خدا خیلی بهت رحم کرد علی. خوب شد نازگل نفهمید وگرنه با اون حالش .. خدا به خیر گذروند.علی

1400/07/08 01:27