رمان های جدید

612 عضو

یه خدایا شکرت گفت. کمکش کردم و بردمش رسوندمش دم خونه اشون. هر چی اصرار کرد برم تو نرفتم. باید بر می گشتم رستوران کاملیا با نیشام تنها بود ...نیشام ... میشام ....خنده ام گرفت. این دخترم تلفظ اسم نیشام براش سخت بود.ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. تو رستوران کسی نبود. و درش قفل بود. از در بغل رفتم تو حیاط خونه و از پله ها رفتم بالا. هوا در حال تاریک شدن بود.خسته بودم در حد مرگ. خوابم میومد. چشمام از زور خواب خمار شده بود. کار هر روز به کنار سرو کله زدن به کاملیا هم یه طرف. با اینکه عاشق این دختر فسقلی بامزه بودم اما خوب مراقبت ازش کار سختی بود.رسیدم دم در اتاقم. یه خمیازه بلند بالا کشیدم. یه صدای جیغ اومد و بعد در اتاق نیشام با یه صدای بدی باز شد و کوبیده شد به دیوار و ...-: یا ابولفضل ....از چیزی که دیدم بی اختیار به پشت چسبیدم به در اتاقم.با چشمهای گشاد از ترس خیره شدم به عجوزه ی مو پریشون جلوم. یا ضامن آهو این آل چی بود یهو از در اومد بیرون؟زبونم بند اومده بود و قدرت حرکت نداشتم. تو اون تاریکی شب و سر و شکلی که من دیده بودم....-: عمو مهداد .. عمو مهداد بالاخره اومدی؟ ببین من فرشته شدم.با صدای کاملیا به خودم اومدم. نیم نگاهی بهش کردم و سریع دوباره برگشتم سمت عجوز ....-: نیشام ..... یهو همه ترسم تبدیل به عصبانیت شد. این عجوزه وحشتناک با صورت ترسناک و موهای افشون نیشام بود. اونی که منو تا مرز سکته برده بود این دختر فسقلی بود که با یه بچه کوچیکتر از خودش دست به یکی کرده بود که منو بکشه. دستهای کوچیک کاملیا حلقه شد دور پاهام. نیشام با شنیدن اسمش سریع موهاشو از تو صورتش زد کنار و ... یا جد سادات. این چرا این ریختی شده؟خم شدم و کاملیا رو بغل کردم و با کمی اخم رو به نیشام گفتم: دختر این چه کاریه. داشتم پس می افتادم. نمیگید هوا تاریکه یکی ببینتتون قلبش می گیره؟شرمنده سرش و انداخت پایین. تونستم خوب نگاش کنم. نمی دونم اون لحظه باید از زور تعجب دهن باز می موندم یا از زور خنده قهقه می زدم. دختره ببین با خودش چی کار کرده. پشت چشمش و همچین سیاه و قهوه ای کرده بود که چشمهاش دیده نمیشد. وای خدا اون زیگیلی که برای خودش گذاشته بود و ببین.تازه معنی گوش تا گوش لب داشتن و می فهمیدم. یه لبی برای خودش ساخته بود که اگه بگم از بغل گوشش شروع میشد دروغ نگفتم. برگشتم سمت کاملیا. اونم آرایش داشت. ولی خیلی خوشگل شده بود. لبخندی زدم و با بدجنسی و کنایه به کاملیا گفتم: چقدر خوشگل شدین عمو جون.برگشتم سمت نیشام و یه لبخند شیطون زدم. نیشام با چشمهای ریز شده سرشو بلند کرد و یکم نگام کرد. یهو با دست محکم کوبید تو صورتش و بلند

1400/07/08 01:27

گفت: وای خدا مرگم بده.و دویید تو خونه. اونقدر بامزه بود که قهقه ام بلند شد.کاملیا دستهاش و حلقه کرد دور گردنم و گفت: عمو جون تشنمه.گونه اشو بوسیدم و بردمش تو خونه . از تو یخچال براش آب ریختم و بعد از اینکه خورد رفتیم تو هال رو مبلها نشستیم. کاملیا: عمو تو هم از اینا می زنی؟با انگشت به لبش و پشت چشمش اشاره کرد.متعجب پرسیدم: رژ لب؟کاملیا با ذوق گفت: آره عمو. میشام جون گفت اونایی که تو اتاقشه شاه شماست. کیا از اینا می زنی عمو؟؟؟شاه منه؟؟؟ بلند زدم زیز خنده. امان از دست این نیشام.در دستشویی باز شد و نیشام اومد بیرون. صورتش خیس اما تمیز بود. موهاشو با دست رو به پایین می داد تا صاف بشه. قیافش 180 درجه با دو دقیقه قبلش فرق کرده بود.چقدر این صورت معصوم و بچگونه برام شیرین بود.مثل برق گرفته ها تو جام نشستم. از چیزی که بهش فکر کرده بودم خودمم شوکه شدم. صورت نیشام برام شیرین بود. من اینو گفتم و واقعا حسم همین بود. یه قیافه بچگونه و بامزه و در عین حال ملوس. آدم دلش می خواد بغلش کنه. سرمو با شدت تكون دادم. مي خواستم از شر اين فكرا خلاص شم نبايد نسبت بهش نظر بدي مي داشتم. البته واقعا هم با نگاه بدي نگاهش نمي كردم اما همين هم....به زور چشم از نیشام برداشتم و رو به کاملیا گفتم: خوب عمو جون داره شب میشه گشنت نیست؟چی دوست داری برای شام درست کنم؟یه ژست بانمک متفکر گرفت و بعد یکم فکر گفت: کتلت ....چشمهام گرد شد. اینو از کجاش در آورده بود. همه بچه ها این جور وقتا میگن پیتزا، ماکارانی ، لازانیا... اما این بچه ببین چی می خواد. خدا رو شکر که قورمه سبزی نمی خواد. ولی خوب فرقی نمیکنه. من اینم بلد نیستم.خم شدم سمتش و گفتم: کاملیا جون عزیزم می دونی که عمو این غذاها رو بلد نیست یه چ....نیشام: من درست می کنم.برگشتم سمتش. نگاهش به کاملیا بود.نیشام: عزیزم می خوای بیای کمکم با هم غذا درست کنیم؟؟کاملیا با ذوق از جاش پرید و رفت سمت نیشام. دستش و گرفت و دوتایی رفتن تو آشپزخونه.با چشم بدرقه اشون کردم وقتی دیگه از دید خارج شدن کنترل و برداشتم و کانالها رو بالا پایین کردم. لامصب هیچ کوفتی نداشت. مهدادنیشام: آقای متین، علی چه طور شد؟؟صداش از تو آشپزخونه میومد. از خدا خواسته تلویزیون و خاموش کردم و کنترل و پرت کردم رو مبل و رفتم سمت آشپزخونه. دستهامو گذاشتم رو اپن و تکیه دادم بهش.پشتش به من بود و در حال پیاز پوست کندن. خوب براندازش کردم. هیکل ظریفی داشت. قد متوسط. هونی که گفتم بهش میاد. خیلی بغلیه...از حرف خودم خنده ام گرفت. نیشامم یه بچه ی بامزه و نازه مثل کاملیا. نمی دونم چرا امشب انقدر به کارهای این دختر دقیق شده

1400/07/08 01:27

بودم. با وسواس پیازا رو شست و گذاشت تو یه بشقاب و رفت پشت میز کنار کاملیا نشست و شروع کرد رنده کردن.من: هیچی با یه پسر بچه تصادف کرده بود. البته پسره می پره جلوش و اونم برای اینکه نزنه بهش کج میشه و می افته زمین و موتورم روش. بردمش درمونگاه. پاهاش یکم زخمی شده بود. زیاد جدی نبود.نیشام: خدا رو شکر. من همه اش نگران نازگل بیچاره بودم. پیازا رو کامل رنده کرد. از جاش بلند شد. تکیه امو از اپن گرفتم و رفتم پشت میز آشپزخونه نشستم. نمی دونم چرا مدام دلم می خواست بهش نگاه کنم. کارهاش. اینکه بلد بود غذا درست کنه. دقتش همه و همه برام جالب بود. جالب و عجیب که چه جوری یه دختر فسقلی غذا درست می کنه.محو تماشاش بودم که اومد سمتم و یکی یه فنجون چایی گذاشت جلوی منو و کاملیا. رفت و دوباره یه ظرف پر بیسکویت گذاشت جلومون.رفت یکم به کارهاش رسید و بعد برگشت و برامون میوه گذاشت.با کاملیا بازی می کردم و می خندوندمش. براش میوه پوست می کردم و می دادم بهش. نیشام تو ماهیتابه روغن ریخت. می خواست کتلتا رو بزاره توشون.نیشام: کاملیا جان میخوای با من کتلت درست کنی؟کاملیا تند تند سر تکون داد. براش یه صندلی گذاشت کنار گاز. یه پرتقال پوست کندم. نصفشو به کاملیا دادم. نصف دیگه رو با چاقو دوتیکه کردم و نمک زدم. نیشام برگشت سمت میز که کاملیا رو بغل کنه ببره رو صندلی کنار گاز بزاره. خم شد سمت کاملیا. پرتقالی که نصف کرده بودم و بردم سمت دهنش و چسبوندم به لبش. چشمهاش گرد شد. متعجب نگام کرد.خیلی ریلکس با ابرو بهش اشاره کردم که دهنشو باز کنه.آروم دهنش و باز کرد و منم نصف پرتقال و گذاشتم تو دهنش. بیشتر تو دهن کوچیکش جا نمیشد. دهنش و بست و با دست اشاره کرد زیاده...پرتقالی که نصف شده بود و از لبش دور کردم. دوباره برگشت سمت کاملیا.پرتقال نصف خورده نیشام و بدون هیچ فکر و معطلی گذاشتم تو دهنم.خم شد کاملیا رو بغل کرد چرخید که ببره بزاره رو صندلی که ثابت موند تو جاش. با چشمهای گرد و گیج به منی که پرتقال و گذاشتم تو دهنم نگاه کرد. تا سرمو بلند کردم چشمهاشو دزدید و رفت سمت گاز.اگه بگم این پرتقال شیرین ترین و خوشمزه ترین پرتقالی بود که تو زندگیم خوردم دروغ نگفتم. حالا یا پرتقالش واقعا خوشمزه بود یا به خاطر.....بی اختیار لبخند زدم. میوه ام و تا ته خوردم. تموم مدتی که دخترا در حال آشپزی بودن با لذت نشستم و نگاشون کردم. اونقدر دیدن این حالتها خندیدناشون موقع درست کردن کتلک ، گرد کردنشون و بعد انداختن همراه ترس کتلتا تو روغن داغ برام جذاب بود که حاضر نبودم یه لحظه هم چشم ازشون بردارم.امشب حس خوبی داشتم. تموم مدت انگار که خانواده

1400/07/08 01:27

خودم دورو برم بودن. برای اولین بار تو این 27 سال زندگی دلم می خواست اونا خانواده ام بودن. زن و بچه ام. دلم خواست یه خونه داشته باشم که همینجوری با زنم و دختر کوچولوم زندگی کنم. که همین قدر بهم آرامش بده.و عجیب اینکه با تمام وجود می خواستم زنی داشته باشم که مثل نیشام بچه باشه. کوچیک و فسقلی و .... بغلی ... بعد از خوردن شام که واقعا بهم چسبید از جاشبلند شد که ظرفها رو جمع کنه. از جام بلند شدم و گفتم: شما برید بشینید من ظرفها رو می شورم.ابرویی بالا انداخت و گفت: نه بابا این چه کاریه خودم می شورم.دست برد تا بشقابهایی که رو هم چیده بود و برداره که دستم و برای مانع شدنش بردم جلو.دستم نشست رو دستش. هیچ قصد و عمدی تو کار نبود. خودم از این برخورد شوکه شده بودم. دستش گرم بود. گرمایی که از دستش بهم منتقل شد داغم کرد. سرمو بلند کردم و نگاش کردم. مثل برق گرفته ها با چشمهای گشاد نگام می کرد. نگاهمو تو صورتش چرخوندم. خانم فسقلی ....به خودش اومد و دستش و از زیر دستم کشید بیرون و یه قدم رفت عقب. سرش و انداخت پایین و گفت: چیزه ... شما بشورید. کاملیا جان بیا بریم عزیزم.دست کاملیا رو گرفت و رفتن تو حال. حرکتش واقعا" جالب بود. به حرکتش خندیدم. میز و جمع کردم و ظرفها رو شستم. صدای تلویزیون میومد. دستهامو با حوله خشک کردم و رفتم تو هال. هر دو تو بغل هم رو مبل دراز کشیده بودن و رو به تلویزیون خوابشون برده بود.به مدل خوابیدنشون لبخند زدم. رفتم از تو اتاقم یه پتوی نازک برداشتم. برگشتم کنار مبلشون زانو زدم و پتو رو آروم کشیدم روشون. خیره شدم بهشون. چقدر معصوم و قشنگ خوابیده بودن. نمی دونم چقدر زوم کرده بودم روشون که موبایلم زنگ خورد.اه لعنتیو سریع از جام بلند شدم و گوشیمو از جیبم در آوردم و جواب دادم.مهدادمن: الوکامیار: الو داداش خوبی؟ من پشت در رستورانم کجایین شما؟یه نگاه به ساعت انداختم. 12:30 ....من: حقا که همون کامیار عقب مونده ای که بودی هستی. آخه مرد حسابی کدوم خری تا این وقت شب تو رستوران میمونه؟کامیار: اِه داداش داشتیم؟ بی خیال حالا. این وروجک ما رو وردار بیار من برم. مامانم 4 ساعته کلافه ام کرد بس که زنگ کشم کرده.من: اویـــــــــــی حیوان مگه اومدی دنبال توپت میگی بده ببرم. صبر کن تا بچه رو بیارم.گوشی و قطع کردم. رفتم کاملیا رو آروم بغل کردم جوری که نیشام بیدار نشه. بردم پایین. کامیار تا ماها رو دید سریع در عقب ماشینش و باز کرد. کاملیا رو خوابوندم رو صندلی پشت و آروم درو بستم. کامیار: دمت گرم رفیق یک هیچ طلبت.من: گمشو پسر چوب خطت پره پره از 100 هم رد کرده. برو خوش باش.دستی رو شونم زد و با هم دست دادیم و

1400/07/08 01:27

رفت.دستمو تو جیبم فرو کردم. رفتم بالا. رفتم تو اتاقم. دلم نمیومد نیشام و بیدار کنم بره تو جاش بخوابه. همون پتو کافی بود اونجا هم بد نیست. برای اینکه وسوسه نشم برم بالا سرش بایستم و زل بزنم بهش سریع لباسهامو در آوردم و خوابیدم رو تخت. اما چه خوابی؟تا دو ساعت تو جام غلط می زدم . مدام نیشام جلو چشمم ظاهر می شد. در حال خندیدن .. در حال آشپزی کردن.. در حال کار کردن ... در حال بازی با کاملیا ... و عجوزه ای که دیده بودم. هر وقت یاد قیافه اش می افتادم خنده ام می گرفت. یه حس خاصی تو دلم داشتم. بچه نبودم. از اولم این دختره برام با بقیه فرق داشت. هر چند همه سعیمو کرده بودم که نادیده اش بگیرم. کارهاش و بزارم به حساب بچگیش اما ...خودمم می دونستم که دیگه برام یه شریک خالی نیست. یه دختر مزاحم و بچه که فقط لج می کنه و تو بازی جر می زنه.اونقدر فکر کردم تا نفهمیدم کی خوابم برد ...نیشامیه غلتی زدم و یهو ...گرومپ .....با مخ اومدم زمین. سر دردناکم و با دست مالیدم و بهزور تو جام نشستم. ملافه دورم پیچیده بود. گیج به اطراف نگاه کردم. من کجا بودم؟؟؟ اینجا که هاله. من چرا تو اتاقم نخوابیدم؟یهو اتفاقات دیشب یادم اومد. وای کاملیا ....تند تند چشم چرخوندم اما وقتی ندیدمش حدس زدم که باید کامیار اومده باشه دنبالش و برده باشتش.یه نفس عمیق کشیدم و گیج تو جام نشستم. داشتم خواب می دیدم. داشتم خواب می دیدم که با مهداد تو رستوران داریم برنج می شورم. دوتایی دستامونو بردیم تو دیگ بزرگ برنج و هی هم می زنیم و می شوریم. یهو بین این هم زدنا دست مهداد میاد رو دستمو دستمو می گیره. حتی الانم حس گنگ و گیجی و غافلگیری اون لحظه رو که همراه بود با سر خوشی و خوشحالی و شیرینی و تو وجودم حس می کنم. اما نمی دونم یهو ... خجالت کشیدم. ترسیدم چی شد که دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و عقبکی رفتم که ازش دور شم که پام گیر کرد به یه چیزی و پرت شدم و بعدش با مخ افتادم رو زمین.دوباره یاد مهداد خوابم افتادم. برق چشمهاش.. لبخندش ...احساس کردم گر گرفتم. گرمم شد. اونقدی که حس خفگی بهم دست داد. با دست تند تند خودمو باد زدم. بلوزم و تکون دادم تا خنک بشم. یکم که حالم بهتر شد از جام بلند شدم و ملافه به دست رفتم تو اتاقم. وقتی مهداد ترسیده بود منو به اسم صدا کرد. گفت نیشام. وای خدا نمردم و این مهداد اسمم و صدا کرد. فکر کردم آرزو به دل می مونم. راستی چرا این پسر انقدر حد نگه می داره؟ من اسمم و بیشتر از فامیلیم دوست دارم. کاش میشد بازم به اسم صدام کنه. یاد نگاهش تو آشپزخونه افتادم. وای زیر اون نگاه نافذش دست پاچه شده بودم. کم مونده بود یه گندی بار بیارم و غذامو

1400/07/08 01:27

جزغاله کنم. وقتی پرتقال نصفه منو گذاشت تو دهنش نفسم بند اومده بود. وای این مهداد اصلا یه جوری بود امشب. به خودم که نمی تونستم دروغ بگم منم یه جوری بودم. درسته که نگاه های امشب مهداد یکم معذبم می کرد اما بدم نمیومد. دوست داشتم نگام کنه تا اینکه بهم کم محلی کنه.یه لبخند زدم. تو جام غلطی زدم و سعی کردم 2 ساعت مونده به طلوع و بخوابم.**** مهدادکلافه ام ... نمی دونم باید چی کار کنم یا چه برخوردی با نیشام داشته باشم. احساسی که دیشب داشتم یه حس خاص بود که تا حالا تجربه نکرده بودم. معرکه بود اما ....اما نمی تونم بزارم ادامه داشته باشه .... نمیشه ... نه الان .... ما اینجاییم .. با هم شریکیم .. تو یه خونه زندگی می کنیم. اگه اینجاییم اگه خسرو خان و آقاجون اجازه دادن که بیایم اینجا و این جوری کنار هم باشیم فقط و فقط به خاطر اعتمادی بود که به من داشتن ....نمی تونم و نباید به اعتمادشون خیانت کنم. نمی تونم اجازه بدم بیشتر از این نیشام و ببینم. نه دیدن به اون معنا ..نباید اجازه بدم اتفاق و حس دیشب تکرار بشه. سرم درد می کنه. صبح با حس خیلی خوبی بیدار شدم اما الان ...نیشام: سلام ...اونقدر درگیر فکرام بودم که اصلا" نفهمیدم نیشام کی اومده. بی اختیار خیره شدم بهش. لبخند شاد و سر حالی زده بود. کوه انرژیه این دختر کوچول ....مهداد ....سر خودم داد کشیدم. اخم کردم و نگاهمو ازش گرفتم. با سرد ترین صدای ممکن جواب سلامش و دادم. نیشام ببخشید اما نباید بشه اینی که شده .... نباید بزارم اینجا تو این موقعیت این حسی که دارم پیشروی کنه.نمی خوام آقاجون ازم ناامید بشه...از جام بلندشدم تا برم تو آشپزخونه. نیشام وا رفته نشست پشت میزش. نه لبخندی بود و نه شور و حال اول صبحش...آروم از پشت صندلیش رد شدم. نمی خواستم این جوری ببینمش. بی اختیار چشمهام و رو هم فشردم و دستمو نوازشگر کشیدم پشت صندلیش. ببخشید نیشام .. ببخشید ....***** نیشامنمی فهمم .. هیچی نمی فهمم ... همه چیز برام مبهمه. به مهدادی که در حال جمع کردن میزیِ که خالی شده نگاه می کنم. حس بدی دارم. نمی دونم چی کار کردم یا چی گفتم که مهداد دوباره سرد شده. بی توجه شده و کم محلی میکنه. نمی دونم چی شد یا کجای کارم اشتباه بود. وقتی بهش نگاه می کنم یه درصد هم احتمال نمیدم این مهدادی که جلومه همونیه که دو هفته قبل، اون شبی که کاملیا اینجا بود اون جور نگام می کرد. اون جور خیره شده بود بهم و وقتی دستش رو دستم نشست ....مامان .... داری نگام می کنی؟؟؟ تو می دونی چرا مهداد این جوری شده؟ به خدا من کاری نکردم. نه چیزیو خراب کردم نه حرف بدی زدم ... پس چرا ....دارم دیوونه میشم . یه وقتهایی فکر می کنم همه اون

1400/07/08 01:27

اتفاقات و تو خواب دیدم. همون خوابی که حسش خیلی واقعی بود... خیلی ....حتی درک نمی کنم چرا تغییر حالتهای مهداد انقدر برام مهمه. چرا با هر حرکتش نگاهم می چرخه روش. چرا وقتی نزدیکمه نمی تونم تمرکز کنم. نمی تونم خودم باشم و ....یکی از بیرون مهداد و صدا کرد و اونم رفت بیرون. دستم و گذاشتم زیر چونه ام و بی حوصله به مونیتور و بازی مسخره ورق تو کامپوتر نگاه کردم. بی حوصله و بدون تمرکز برگه ها رو رو هم می چیدم. همه اشم گند می زدم. فکرم مشغول بود. دلم گرفته بود. صدای در باعث شد سرمو بلند کنم. یه پسر جوون وارد شد. موهاش تیغ تیغی رو به بالا بود. یه ته ریشپ مسخره داشت که رو گونه هاشو 3 تا خط مسخره تر انداخته بود. بغل موهاش کوتاه تر بود و سمت چپ سرشم یه خط صاف تیغ کرده و بی مو بود. ابروی سمت راستشم یه خط تیغ داشت. این پسره چرا خودشو این ریختی کرده بود؟ همه جونش و با تیغ خط و خوط انداخته بود. درسته که زخم نبودن اما خیلی زشت بودن. فکرشو بکن یهو وسط کلی مو پوست سرت پیدا باشه. تیپشم خز بود. یه تیشرت چسبون کوتاه پوشیده بود که بدن لاغرش و کامل نشون میداد. شلوارشم که قربونش برم داشت می افتاد از باسنش. تا وارد شد بوی تند سیگار هم دنبالش اومد تو مغازه. با اخم به راه رفتن شل و ولش نگاه کردم. پسره *** داشت سیگار می کشید و توجهی هم به اخم من نداشت. اومد کنار میز و یه پک به سیگارش زد و قبل از اینکه دودش و بیرون بده گفت: غذا حاضره؟یه فوت سمتم کرد که همه دود سیگارش خورد تو صورتم. نفسم بند اومد. به زور گفتم: بله ... حاضره ...دوباره یه پک دیگه زد و گفت: چیا دارین؟دوباره فوت کرد. واقعا هوا کم آورده بودم. با هر پکی که به سیگار می زد و دودی که بیرون می داد زندگیم تار میشد. دهنم مثل ماهی باز و بسته کردم با همه زوری که داشتم با صدای گرفته گفتم: آقا اینجا سیگار کشیدن ممنوعه. لطف کنید خاموشش کنید.یه شکل بدی نگام کرد و گفت: این سوسول بازیا چیه. الان تموم میشه. غذامم بگیرم میرم. خواستم جوابش و بدم اما نتونستم. به سرفه افتاده بودم. گلوم می سوخت و هوا نبود. سرفه هام زیاد شده بود.صدای در و بعد داد مهداد: آقا اینجا سیگار کشیدن غدغنه. بفرمایید بیرون. سیگارتون که تموم شد تشریف بیارید داخل.صدای پسر و شنیدم: اوه... چقدر گیر میدین از بابا مامان آدمم سه پیچ ترین. خوب حالا تموم شد دیگه ....از زور سرفه کبود شده بودم. سرم پایین بود و سعی می کردم یکم هوای تمیز پیدا کنم.مهداد: آقا بیرون...چند لحظه بعد صدای مهداد و از کنارم شنیدم. مهداد: نیشام .. نیشام حالت خوبه؟؟؟ ببینم کجا گذاشتی اسپریتو؟با سرفه به زور با دست به کشوی میز اشاره کردم. صدای باز

1400/07/08 01:27

شدن و جابه جایی وسایل توی کشو و بعد دستی که رو شونه ام نشست و منِ خم شده روی میز و به عقب کشوند و تکیه امو داد به پشت صندلی. مهداد رو به روم ایستاد و خم شد روم و نگران 3بار اسپری و تکون داد و سریع گذاشت تو دهنم و فشارش داد.با اولین اسپری چشمام باز تر شد. از این دود سیگار و این حالتهام متنفر بودم. از کنار مهداد چشمم افتاد به پسره که ترسیده بود. پسره: خانم حالتون خوبه؟؟؟مهداد با اخم و عصبانی برگشت سمت پسره و گفت: آقای محترم وقتی بهتون میگن یه کاری تو یه جا غذغته حتما" علت داره.دوباره برگشت سمتم و گفت: حالت خوبه؟ می خوای بازم؟سری تکون دادم و مهداد یه بار دیگه تو دهنم اسپری زد. نفسم که بهتر شد آروم آرنجم و گرفت و گفت: تو برو بالا یکم هوا بخوری نفست جا بیاد من به مشتریها می رسم.قدرشناس نگاش کردم. یه لبخند کوچیک بهم زد و چشمهاشو آروم بست.یه لحظه مات لبخندش شدم. دلم می خواست همون جا بایستم و بهش نگاه کنم. بعد 2 هفته دیدن لبخندش و توجهش برام خیلی شیرین بود. با ابرو بهم اشاره کرد که برو دیگه... به خودم اومدم و سریع از در پشتی رستوران رفتم بیرون. رفتم تو اتاقم. هوای تازه بهم جون دوباره داد. رفتم جلوی آینه و به گونه های صورتی شده ام نگاه کردم. چقدر تابلو شده بودم که با یه ذره رفتار نرمال و توجه مهداد این جوری هول و دست پاچه می شدم.می دونستم یه حسی دارم. یه چیزی بیشتر از حس همکار و شریک یه چیزی که حاصل احترام و رفتار خوب مهداد بود و حالا ... حالا شده یه چیزی فراتر از احترام همکاری و شراکتی ... یه چیزی که ....با صدای تقه ای به در اتاق به خودم اومدم و رفتم پشت در و بازش کردم. نازی بود.نازی: نیشام جون خوبی؟ آقا مهداد گفتن حالت خوب نیست بیام ببینم بهتر شدی یا نه؟از توجه مهداد ذوق زده شدم. لبخند گشادی زدم و گفتم: آره عزیزم خوب خوبم. اومدم بیرون و در اتاق و بستم و با نازی دوتایی رفتیم پایین. مهداد پشت میزم نشسته بود. با دیدن من از جاش بلند شد و نگران پرسید: حالت خوبه؟سعی کردم ذوقم و پنهون کنم. به لبخندی اکتفا کردم و گفتم: آره ممنون.وای که چقدر حس توجه مهداد شیرین بود و من چقدر دوست داشتم بهم توجه کنه. مهدادمشغول کار بودم که موبایلم زنگ خورد. گوشی و برداشتم. کامیار بود. تو همون حالت که گوشیو می زاشتم کنار گوشم با دستمال روی میز و تمیز می کردم.کامیار: الو سلام داداش خوبی؟من: سلام مرسی تو چه طوری؟ چه خبر؟ چه عجب یادی از ما کردی؟کامیار خندید و گفت: زنگ زدم خودمونو دعوت کنم خونتون؟توجه هم جلب شد. دستمال و رو میز ول کردم و از در رستوران رفتم بیرون.من: دعوت کنی؟ کجا؟ خودمون؟ مگه تو چند نفری؟کامیار

1400/07/08 01:27

بدجنس گفت: خونه مبارکی دیگه. یه 3-4 نفری هستیم خوب. من و بچه ها...من: خونه مبارکیه مرگه؟ بعد 4 ماه چیو می خوای ببینی؟کامیار: تو دیگه به فکر اوناش نباش جمعه با بچه ها خراب میشیم خونه ات.من: اه کامیار چی میگی تو. مگه فقط خونه منه؟ خونه نیشامم هست اول باید با اون هماهنگ کنم. اگه بگه نه نمی تونین بیاین.کامیار یکم فکر کرد و بعد گفت: میگم چیز کن. بهش بگو اونم مهمون دعوت کنه که نتونه گیر بده.همین کارو بکن. من برم به بچه ها خبر بدم جمعه افتادیم....من: اِاِاِ ... نرو ... الو .. الو .. کامیار ...لعنتی قطع کرده بود. 2-3 تا فحش ناموسی بهش دادم که دلم خنک شه. پسره الاغ همه کارهاش هولی بود.هوا یکم سرد شده بود. سریع رفتم تو رستوران. حالا به نیشام چی بگم؟؟؟نیشام با نازی در حال حرف زدن بودن و می خندیدن. رفتم جلوش و گفتم: چیزه .... نیکو خانم میشه با هم صحبت کنیم؟؟؟با شنیدن اسم نیکو اخم کرد. خودمم خنده ام گرفته بود. یکی در میون نیکو و نیشام می کردم.نازی یه چیزی به نیشام گفت و رفت تو آشپزخونه. نیکو از پشت صندلیش بلند شد که بیاد بریم پشت میز بشینیم حرف بزنیم. منتظر بودم که دور بزنه. دور زد و اومد که بیاد سمتم یهو یه صدای برخورد بدی اومد و جیغ نیشام رفت هوا. دولا شد و رو زمین نشست.هول و نگران رفتم جلوش زانو زدم.-: نیکو؟؟ نیکو چی شده؟ حالت خوبه؟با جفت دستاش نوک کفشش و گرفته بود و ناله می کرد.نیکو: آی ... وای مردم ... وای پام له شد ....خودمو کشیدم سمتش تا بهتر ببینم. دستمو بردم جلو تا ببینم چی شده.-: بزار ببینم چی شده؟ نیکو دستت و بردار دختر ...یه ناله ای کرد و کشیده همراه ناله گفت: نیشـــام .....بین نگرانی برای پاش یهو شوکه و متعجب سرم و بلند کردم و خیره شدم بهش. چی گفت؟ نیشام ؟؟؟سرش و انداخته بود و پایین و زیر لبی ناله می کرد و زیر چشمی نگاه.تازه فهمیدم چی شد. به زور جلوی خنده ام و گرفتم. دستم و که پیش برده بودم پاشو بگیرم کشیدم کنار. سرمو انداختم پایین و با بدجنسی و شیطنت گفتم: نیکو خانم اگه پاتون خیلی درد می کنه بریم درمانگاه ...نگاهم و بالا آوردم و به شیطنت نگاش کردم. همه خنده ام خلاصه شده بود به کج شدن گوشه لبم. نیکو یکم چپ چپ نگام کرد. دیگه ناله و شیون نمی کرد. یه پشت چشم برام نازک کرد و دلخور گفت: نخیر آقای متین حالم خوبه.این و گفت و بدون اینکه به روی خودش بیاره که پاش تا همین دو دقیقه قبل درد می کرد با یه حرکت از جاش بلند شد.دهنمو کج و کوله کردم که نزنم زیر خنده. ترو خدا ببین این دختره چقدر فیلمِ. خوب عزیز من می خوای اسمت و صدا کنم چرا خودت و به در و دیوار می زنی؟؟؟دستمو گذاشتم رو زانوم و با یه حرکت از جام پا شدم. نیکو

1400/07/08 01:27

پشت یکی از میزها دلخور دست به سینه نشسته بود. رفتم و رو صندلی رو به روش پشت میز نشستم. نیکو نگاهش و به بیرون دوخت و بی تفاوت گفت: خوب ...سعی کردم جدی باشم. صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ببینید این جمعه نوبت مرخصی منه. منتها من نمی خوام برم. چیزه ... اگه دوست دارید شما جای من برید.نظرش جلب شد. برگشت سمتم یه ابروش رفت بالا و مشکوک بهم نگاه کرد. فکر کنم خیلی تابلو داشتم می پیچوندمش.خم شد جلو و دستشو از آرنج گذاشت رو میز و زد زیر چونه اش. یه لبخند خبیث مچ گیر زد و گفت: نخیر .. ممنون... من از زیر وظایفم در نمیرم.ناامید پوفی کردم. این دختره زرنگ تر از اونیه که بتونم بپیچونمش. راهی غیر گفتن واقعیت نبود.جدی تو چشمهاش نگاه کردم و راست و حسینی گفتم: راستش کامیار زنگ زده و سر خود، خودش و چند تا از بچه ها رو دعوت کرده خونه ما برای خونه مبارکی.لبخند پیروزش پر رنگ تر شد.نیکو: خوب ...نه این دختره تا تلافی نکنه کوتاه بیا نیست. برای جلب کردن نظرش سریع گفتم: اگه بخواید شما هم می تونید دوستاتون و دعوت کنید.دوباره ابروش رفت بالا. با صدایی که توش خنده بود گفت: ممنون از لطفتون آقاـــــــــی متین...فکر کنم نیکوِئه خیلی تو دلش مونده بود.از جاش بلند شد و بدون حرف راشو گرفت که بره.تند پرسیدم: خوب ؟؟ بهشون بگم بیان یا نه؟بدون اینکه برگرده پیروزمندانه گفت: بهش فکر می کنم.دختره سرتق ... فعلنه دور دوره اونه....نیشاماونقدر صبر کردم که مهداد بره تو آشپزخونه. تا صدای بسته شدن در و شنیدم سریع گوشیمو برداشتم و از دم شروع کردم به بچه ها زنگ زدن.اونقده ذوق داشتم که نگو. پگاه و ساره با ذوق قبول کردن و اما مینو داشت خودشو لوس می کرد.با حرص گفتم: مینو دردت چیه؟ فردا که جمعه است کاری ندای پس چته؟یکم من من کرد و گفت: راستش .. قراره فردا با نوید بریم بیرون و ...با حرص نفسمو بیرون دادم. چشمهامو گردوندم و گفتم: باشه بابا سگ خورد اونم بیار به جهنم. فقط 10 دیگه اینجا باشید منتظرتونم.با ذوق باشه باشه ای گفت و بعد کلی تشکر گوشی و قطع کرد. خیلی ذوق داشتم. انقده از مهمونی گرفتن خوشم میومد که نگو. حس خاله بازی بهم دست می داد. تو این بازیه تو کامپیوترمم هی برای اینا مهمون دعوت می کردم و پارتی می گرفتم. یه لحظه از ذهنم گذشت که ای بابا فردا ناهار و چی کار کنیم؟ چی درست کنیم؟ یه فکر خبیث اومد تو ذهنم. می رم الان به سپهرداد می گم هر چی خورشت مونده بزاره برای ناهار فردا. فردا فقط برنج و سالاد و دسر درست می کنم. برای خودم ابرو بالا انداختم و از جام بلند شدم. خوبه حالا که مهمونی گرفتیم نازی و سپهردادم دعوت کنم. گناه دارن. سپهرداد که اینجا

1400/07/08 01:27

تنهاست نازی هم که ....خوب پیش سپهرداد باشه بهتره. برای خودم ریز خندیدم و اومدم دست پیش ببرم در و باز کنم که از اون ور یکی در و کشید و باز شد. رخ به رخ مهداد شدم. هنوز ازش دلخور بودم. چیـــــــــــــش ... من پای نازنینم و به خاطر اون کوبوندم به میز و نابودش کردم تا بلکه بتونم نامحسوس بهش بفهمونم اسمم و صدا کنه. اما این پسره ....خر ......مهداد اول از در اومد بیرون و کنارم ایستاد. خواستم بی تفاورت از کنارش رد بشم. تا یه قدم برداشتم صدام کرد.-: نیشام ....چشمهام گرد شد و نفسم بند اومد. مثل برق گرفته ها شدم. از زور تعجب و ترس و هول شدگی سکسکه ام گرفت. با تعجب برگشتم تا ببینم واقعا اسمم و صدا کرد یا من توهم زدم؟مهداد ایستاده بود و دستهاشو خیلی خونسرد و شیک کرده بود تو جیبش و با یه لبخند و یه نگاه شیطون بهم زل زده بود.نگاهش خیلی گیرا بود اما نمی خواستم بیشتر از این خودمو ضایع کنم. باید بر می گشتمو انگار چیزی نشنیدم می رفتم تو آشپزخونه.مهداد: نیشام .... هه ... دوباره سکسکه لعنتی. مهدادم فهمید. لبخندش گشاد تر شد. چشمهاش یه حالت قشنگ گرفتن و لبخند گشادش تبدیل شد به یه لبخند ملیح که بی اختیار قلبم و وایسوند.مهداد: جوابت چیه؟ به دوستام بگم بیان؟اونقدر این جمله رو قشنگ گفت که ماتم برد. هیچی نمی دیدم. نه رستوران نه یخچال پر وسیله نه در ورود و خروج ....حس می کردم تو یه باغ پر گلم که یه نسیم ملایم و خنک می وزه و موهامون و تاب می ده. منم و مهداد... منم و اون ... و مهداد جلوم ایستاده و با همین نگاه قشنگش بهم زل زده و ازم می خواد که بزارم دوستاش و دعوت کنه.نسیمی که می وزید خنک بود. صدای گرومپ گرومپ قلبم و شنیدم. احتمالا از زور استرس تپشش زیاد شده بود.مهداد: نیشــــام ....سرم کج شد. بی اختیار گفتم: جانم .....یه لحظه شوکه نگام کرد اما سریع به خودش اومد. لبخند قشنگش عمیق تر شد.زل زد تو چشمهام و با یه لحن خاص گفت: بگم بیان ؟تو همون حالت ماتی گفتم: بیان.یهو صاف ایستاد. نگاه قشنگش پر شیطنت شد. لبخند ملیحش بزرگ و شیطون.... از صورتش پیروزی می بارید. ابرویی بالا انداخت و یه چشمک کوچیک زد و گفت: میگم بیان. یهو باغ پر گل و نسیم خنک محو شد.... من موندم و مهدادی که با یه شیوه ناجوانمردانه تونسته بود رضایت و ازم بگیره. از دست خودم کفری شدم. چرخید و دست به جیب و سرخوش رفت ...دلم می خواست موهامو بکشم. دستامو مشت کردم و با حرص تو هوا تکون دادم.اِیــــــــــی بی شعور ببین چه نامردی ازم سواستفاده کرد.... اَیـــــــــــی ..... مهداد بی شعور ...داشتم برای خودم جفتک می نداختم و که در آشپزخونه باز شد و سپهرداد اومد بیرون.خاک به سرم. فقط مونده

1400/07/08 01:27

بود جلوی اینم آبرو ریزی کنم. یه لبخند نصفه در حد نشون دادن دندون بهش زدم و تند گفتم: فردا مهمونی داریم خونه ما ... 10 اینجا باشید. میرم به نازی هم بگم.این و گفتم و سریع از کنارش رد شدم و رفتم تو آشپزخونه .... حتی نزاشتم بگه میاد یا نه. اصلا" مگه دست خودشه؟ اومدن به مهمونی من زوریه.

1400/07/08 01:27

#پارت_6_ته_دیگ

1400/07/12 14:52

قسمت 8
مهداداز صبح بلند شدیم و داریم خونه رو تمیز می کنیم. این نیشام هم وسواسی بود و رو نمی کرد. من نمی دونم تو خونه اش چه جوریه. بس که مجبورم کرده جای جای خونه رو خم بشم و دستمال بکشم که کمر درد گرفتم. این دختر هم عجب سر کارگریه ها .... یه لحظه مهلت استراحت نمیده. یه وقتهایی فکر میکنم از قصد داره مثل یه برده ازم کار می کشه. چون دیروز اون جوری ازش اجازه گرفتم.هه ... یادشم که می افتم دلم می خواد بلند بلند بخندم. خیلی باحال بود. کلا" رفته بود تو یه فاز دیگه. هر چند یکم عذاب وجدان گرفتم اما بی خیالی طی کن. ساعت 8:30 موبایلم زنگ خورد. دستمال به دست تو جام ایستادم و با تعجب به گوشیم نگاه کردم. کامیار بود. یعنی راه و گم کرده؟کامیار: الو. مهداد... خونه ای؟ بیا در و باز کن ما پشت دریم. بلند داد کشیدم: چی ؟؟؟ ...کامیار: اویــــــــــــی چته پسر پرده گوشم پاره شد. با حرص دستمال و پرت کردم رو میز وسط حال و از خونه اومدم بیرون. همون جور که از پله ها می رفتم پایین شروع کردم.من: پسره خنگ مگه می خوای بری کله پزی که صبح به این زودی لشتو آوردی؟ نکنه فکر کردی زودتر بیای صبحونه هم نصیبت میشه.می دونی با چه کلکی رضایت نیشام و گرفتم که خراب شید رو سرم؟ حالا می خوای با این زود اومدنت دختره سکته کنه و دیگه ....کامیار: خوب رفیق من، حالا مگه چی شده جوش میاری. اصلا" ما میریم تو اتاق تو و بیرون نمیایم تا 10 نشده.مونده بودم این پسرا که برای کلاسهای 8 صبح همیشه خدا 10 میرسیدن چه جوری صبح زود تونستن از خواب بیدار بشن که الان برسن اینجا؟دیگه جلوی در بودم. در و باز کردم. کامیار گوشی به دست جلوی در ایستاده بود. تا منو دید گل از گلش شکفت. همچین لبخندی زد که مطمئنم هیچ وقت از این لبخندای گنده تحویل دوست دختراش نمی داد چون حتما" فرار می کردن. بیشتر ترسناک بود لبخندش تا تاثیر گذار.چشمهام و ریز کردم و غضبی نگاش کردم.یهو پرید بغلم کرد.کامیار: الهی من فدای داداش مهداد بشم . ماها رو خونه اش دعوت کرده. زحمت کشیده. غذا حاضر کرده. با حرص هلش دادم عقب. من: کامیار این خود شیرینیهات ازعصبانیتم کم نمیکنه. صداش و نازک کرد و با عشوه گفت: وای وای ببین چه جوریاست. چقده ماه شدی عزیزم. آدم دلش می خواد بخورتت...دستش و آورد جلو که لپم و بکشه که محکم کوبیدم رو دستش. هر وقت می خواست خودش و مظلوم نشون بده رگ خوشمزگیش می زد بالا. من: دست خر کوتاه. آروم میاین تو فقط کافیه یه صدا ازتون بشنوم اونوقت ..مشتم و تهدید آمیز به طرفش گرفتم.سریع گفت: چشم چشم هر چی تو بگی ...من: باید تا 10 تو اتاق من بمونید و جیک نزنید. نمی خوام نیشام بفهمه شماها چه ....محمد: چشم هر

1400/07/12 14:53

چی تو بگی داداش ...تازه چشمم به محمد و بچه های دیگه رسیده بود. دوستای دانشگاه که هنوز که هنوزه با هم رفیقای فابیم.محمد و کاوه و بهروز هم بودن. به اونا لبخند زدم. هر چی باشه بعد مدتها می دیدمشون. مطمئنم این بیچاره ها هیچ گناهی ندارن همه چی زیر سر این کامیار الدنگه.باهاشون دست دادم و خوش و بش کردیم. کامیار با حرص گفت: تهدیدا و اخم و تخمت مال منه. نیش و لبخندت مال بقیه؟یه قری به گردنش داد و مثلا" قهر کرده. این پسره خوراک مسخره بازی و ادای دخترا رو در آوردن بود.به حرکتش خندیدم. بازم بهشون سفارش کردم که بی سرو صدا برن تو اتاق من.خودم جلو تر رفتم و بقیه هم دنبالم آروم اومدن. سریع در اتاقم و باز کردم و فرستادم تو اتاق. چشمم خورد به کفشاشون که جلوی در اتاقم ردیف شده بودن. با حرص در اتاق و باز کردم و به کامیار اشاره کردم و آروم گفتم: گمشو بیا کفشارو ببر داخل. عقل کلین همه تون. کامیار پاورچین پاورچین اومد و یکی یکی کفشارو برداشت و داد دست محمد و اونم چید تو اتاق. یعنی پت و مت باید میومدن جلوی اینا لنگ می نداختن. آروم در و بستم و اومدم یه نفس راحت بکشم که در اتاق نیشام باز شد و اومد بیرون. هول صاف تو جام ایستادم و یهو سلام کردم.نیشام یکم برو بر نگام کرد و آروم با خودش گفت: در روز چند بار سلام میکنه؟بلند تر گفت: علیک سلام.یه لبخند گنده زدم. خودمم می دونستم وقتی سر بزنگاه مچمو می گیرن خیلی ناجور رفتار می کنم و خودمو لو می دم. نیشام یکم مشکوک نگام کرد اما وقتی چیزی دستگیرش نشد شونه یا بالا انداخت و رفت تو هال. یه نفس راحت کشیدم. اومدم برم تو هال که سر و صدای پسرا بلند شد. سریع در اتاق و باز کردم و بهشون توپیدم.من: خفه... مگه نگفتم صداتونو نشنوم؟ حتی نفسم به زور باید بکشید.هر سه تاییشون سری تکون دادن. با همون اخم که جذبه امو بیشتر می کرد در و بستم. خدا به داد برسه. این دختره نفهمه.تقریبا" هر 10 دقیقه می رفتم تو اتاق و یه داد تا حد امکان بلند و حرصی سر این پسرا می کشیدم که بابا ببندید گاله اتونو دختره می فهمه.بعد عمری بالاخره ساعت 10 شد. نیشام از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: من میرم حاضر شم. دیگه بچه ها باید پیداشون بشه.با لبخند سری تکون دادم. نیشام رفت تو اتاقش. وقتی مطمئن شدم که تو اتاقشه سریع در اتاقم و باز کردم. پسرا هر کدوم یه ور ولو بودن. یکی رو صندلی نشسته بود یکی رو زمین لم داده بود یکی رو تخت پهن شده بود.من: پاشید پاشید جمع کنید. باید برید بیرون.کامیار با اخم بلند شد و گفت: دهه بیرون برای چی؟ ما که صدامون در نیومد این دختره هم نوبرشو آروده ها. فهمید ما اینجاییم؟من: نه نفهمید. الان نزدیک 10

1400/07/12 14:53

برید بیرون زنگ بزنید مثل آدم بیاین داخل. زود زود ...همون جور که از جاشون بلند میشدن غر هم می زدن. به زور و با هل دادن فرستادمشون پایین. در و باز کردم که پرتشون کنم بیرون که زنگ بزنن بیان تو که دیدم دوستای نیشام با یه پسره دارن میان سمت در خونه. زکی بخشکی شانس.سریع برگشتم سمت دوستام و دست کامیار و تو دستم گرفتم و تند گفتم: چه طوری پسر خیلی خوش اومدی. کامیار یکم گیج نگام کرد. اما سریع گرفت مطلب و. اونم شروع کرد به خوش و بش کردن. دخترا بهمون رسیدن و یکی یکی سلام کردن. با لبخند و روی خوش جوابشون و دادم. یکی از دخترا پسره همراهشو نشونمون داد و گفت: نوید هستن نامزدم.با نویدم دست دادم.من: خیلی خوش اومدید. خوشحالمون کردین. با دست بهشون اشاره کردم که وارد بشن. کامیار اومد زودتر بره سمت پله ها که از پشت یقه اشو گرفتم و با لبخند رو به دخترا گفتم: اول خانمها ....دخترا ریز خندیدن و کامیار یه فحش زیر لبی بهم داد . بعد همه رفتیم بالا.همون موقع در اتاق نیشام باز شد.تو جام خشکم زد. نیشام .... مهداداز زور تعجب دهنم باز مونده بود. نیشام ....چقدر خانم شده بود. هیچ وقت فکر نمی کردم که این دختر فسقلی بتونه انقدر خانم و زیبا بشه.یه نگاه کلی بهش کردم.یه تونیک آبی نفتی نسبتا بلند پوشیده بود. همراه یه جوراب شلواری و یه آرایش ملیح که خیلی بهش میومد.اما اون چیزی که باعث شده بود خشکم بزنه هیچ کدوم از اینا نبود. بلکه ....شال سورمه ای بود که باز رو سرش انداخته بود و یه دسته از موهای بلندش خیلی قشنگ کج ریخته بود تو صورتش.نیشام: سلام خیلی خوش اومدید.دخترها جلو رفتن و روبوسی کردن.برای اولین دفعه تو زندگیم دلم می خواست الان تو ایران نبودم. تو ایران نبودم و خودمم یکی از مهمونا بودم که می تونستم راحت با میزبان روبوسی کنم.به خودم تشر زدم. به زور چشم از نیشام برداشتم. برگشتم سمت پسرها ...دختر ندیده های بدبخت با نیش باز به نیشام نگاه می کردن. اخم کردم. چه معنی داشت اینا این جوری به نیشام نگاه کنن؟؟؟ با پام پای کامیار و محمد و که کنارم بودن لگد کردم. سریع برگشتن سمتم.با دندونای فشرده با اخم و جدی گفتم: تا وقتی تو این خونه اید چشم چرونی موقوف. به میزبانتونم رحم نمی کنید؟ آدمهای فاسد ...نیشام حال و احوالش با دوستاش تموم شد و با لبخند اومد سمتمون.بی تفاوت به کامیار نگاه کرد و خشک سلام کرد. برگشت سمت بقیه. لبخند زد و خوش آمد گفت.کاملا" این تناقض رفتارش با کامیار و بقیه پیدا بود. کامیار عصبی اخم کرده بود. هیچ وقت هیچ دختری اونو نادیده نمی گرفت و حالا نیشام اونم جلوی دوستاش بی محلش کرده بود.به زور جلوی خنده امو گرفتم. یه

1400/07/12 14:53

نیش خند به کامیار زدم و گفتم: تال تو باشی که شوخی های جلف با ملت نکنی.کامیار: برو بابا دختره عددی نیست.این و گفت و با حرص دنبال نیشام و دختر های دیگه وارد خونه شد.برام جالب بود. درسته که نیشام هیچ وقت لباسهای باز و آنچنانی نپوشیده بود اما جلوی من روسری هم سرش نمی کرد. اما حالا ....اونقدر کارش برام عجیب و جالب بود که نمی تونستم چشم ازش بردارم. مخصوصا که برای اولین بار اونو تو لباس مهمونی میدیدم.واقعا جذاب شده بود. خود درگیری داشتم. کلافه بودم. نباید این حس و داشته بشم اما وقتی جلوم رژه میره و با لبخند از همه پذیرایی می کنه وقتی میوه میاره و .... دلم یم خواد همین الان می تونستم و بلند می شدم و هیکل ظریفو وچولوش و تو بغلم می گرفتم. خانم کوچولو و این همه خانمی؟همه با هم خوش و بش می کردن. نیشام مدام در رفت و آمد بود و میز پذیرایی و می چید. اصلا نفهمیدم کی تونست شربت درست کنه و میوه ها رو بچینه و تنقلات و جا کنه.پذیراییش که تکمیل شد نشست کنار دوستش. فکر کنم اسمش ساره بود. با هم در حال حرف زدن بودن و لبخند از لبهاشون نمی افتاد.تنها آدم های ساکت جمع فکر کنم من و کامیار بودیم. من زیر چشمی نیشام و می پاییدم و تو جواب حرفهای محمد فقط کله تکون می دادم. بدون اینکه چیزی از حرفهاش بفهمم.کامیار عصبی و با اخم برای همه قیافه گرفته بود. حواسم بهش بود. خیلی تو لک بود. دست برد تو جیبش و بسته سیگارش و در آورد. خواست یه نخ بکشه بیرون که سریع گفتم: سیگار تو خونه ممنوعه. می خوای بکشی برو بیرون.یه پوزخندی زد و گفت: هههه از کی تا حالا پاستوریزه شدی پسر بابا؟اخم کردم و جدی گفتم: کامیار بیرون ....وقتی نگاه جدیمو دید پچوزخندش و جمع کرد و با حرص از جاش بلند شد. برای اینکه دلخور نمونه از جام بلند شدم که همراهیش کنم. لازم نمی دیدم که دلیل ممنوعیت سیگار تو خونه رو بهش بگم اما اجازه هم نمی دم اینجا سیگار بکشه.از جام بلند شدم.چشمم افتاد به نیشام. یه لبخند کوچیک زدو یه سری برای تشکر تکون داد. آروم چشمهام و بستم که یعنی خواهش می کنم .دنبال کامیار از در هال رفتم بیرون.کامیار کنار نرده ها ایستاده بود و یه سیگارم گوشه لبش بودذ و با حرص بهش پک می زد.کنارش ایستادم. نگاهی بهم انداخت و بسته سیگار و بهم تعارف کرد. دستش و رد کردم.کامیار: مهدا عجیب شدی. تاحالا ندیدم این جوری باشی. تنها وقتی این شکلی می بینمت که کنار پدربزرگتی. الان حس می کنم پدربزرگت کنارته که انقدر مراعات می کنی. چی گفتی؟؟؟ سیگار تو خونه ممنوع؟؟؟ می ترسی لباس خانمها بو بگیره ...اینا رو با حرص می گفت و هی سرش و تکون می داد. با حرص پوفی کرد و دست به کمر با

1400/07/12 14:53

همه عصبانیتش پک محکمی به سیگارش زد.دستمو گذاشتم رو شونه اشو گفتم: حالا تو چرا انقدر جوش می زنی؟ برادر من اینجا خونه من تنها که نیست. باید مراعات شریکمو بکنم یا نه؟یه چشم غره بهم رفت اما هیچی نگفت.صبر کردم تا سیگارش تموم شد و رفتیم تو.نیشامداشتم با پگاه حرف می زدم که زنگ زدن. از جام بلند شدم. باید سپهرداد یا نازی باشه.اومدم در و باز کنم برم پایین که قبل از اینکه دستم به در برسه در باز شد. سینه به سینه مهداد شدم.مهداد: چیزی شده؟من: نه زنگ زدن می خوام برم در و باز کنم.مهداد: شما بمونید من میرم در و باز می کنم.با لبخند ازش تشکر کردم.دیگه برنگشتم برم بشینم منتظر موندم تا مهمونای جدید بیان بالا. کامیار با نگاه خیره از کنارم رد شد. بی توجه بهش منتظر موندم.نازی از پله ها بالا اومد با لبخند رفتم سمتش. هر چی باشه بار اولی بود که میومد خونه ما ....ابروم پرید بالا. لبخندم گشاد تر شد. نه دارین پیشرفت می کنید. با سپهرداد با هم اومدن. با هر دو سلام علیک و تعارف کردم برن تو. نازی و سپهرداد و به بقیه معرفی کردیم و نشستیم.برای اینکه نازی با دخترا احساس غریبی نکنه نشوندمش بین خودمون و سر شوخی و با بچه ها باز کردم.نویدم برعکس اینکه مینو می گفت خجالتی و اینا اصلا هم این جور نبود یا لااقل با پسرا این جور نبود چون خوب با پسرا کنار اومده بود.بلند شدم یه سر به غذام زدم. همه چیز اوکی بود. خوب خوب. با اینکه دفعه اولی بود که برای این همه آدم برنج می پختم اما خیلی خوب شده بود.برگشتم تو هال که دیدم پسرا زیادی سر و صدا می کنن. جالب اینجا بود که دخترا هم خودشونو کشیده بودن سمت اونا و به بحثشون کوش می دادن.رفتم کنارشون و آروم از پگاه پرسیدم: پگاه چی شده؟ چرا این قدر سر و صدا می کنن اینا؟پگاه که هیجان زده به بحث پسرا نگاه می کرد و چشم ازشون برنمی داشت با همون هیجان گفت: مهداد و این پسر هیزه دارن برای هم کُری میخونن. ما نشستیم ببینیم کدومشون می برن؟موضوع جالب شد.من: کُری چی می خونن؟ سر چی؟یکی از پسرا که فکر کنم اسمش محمد بود و نزدیک ما نشسته بود برگشت سمتم و با لبخند گفت: هیچی بابا این دوتا کارشونه. تا همو می بینن مثل خوروس جنگی می افتن به جون هم. مشکل مال یه شرط بندیه.من: شرط بندی؟محمد: اره این دوتا سال آخر دانشگاه با هم یه شرطی می زارن بعد قرار میشه براش مچ بندازن. از اون به بعد این مچ اندازی شده کار همیشگیشون. با دلیل و بی دلیل کُری می خونن و مچ میندازن.با هیجان پرسیدم: خوب معمولا کی برنده میشه؟محمد شونه ای بالا انداخت و گفت: هر باز یکی. یعنی هیچ قانون مشخصی نداره. یه بار کامیار یه بار مهداد. برای همینه

1400/07/12 14:53

که هیوقت هیچ کدومشون نمی تونن ادعای برتری بکنن. الانم گیر دادن به مچ انداختن و مطمئنم تا کارشونو انجام ندن ول نمی کنن.به مهداد و کامیار نگاه کردم.مهداد: برو بابا پهلون پنبه فکر کردی دوتا دمبل زدی خیلی کار کردی؟ با یه فوت می خوابی زمین.کامیار: نه داداش اشتباه گرفتی. رفتی فیلمای خودتو دیدی توهم زدی که منم. من 2 تا دمبل زدم؟ اگه از روز اولی که می رفتم باشگاه سالیانه 2 تا دمبل به اون اولیه اضافه می کردم الان باید وزنه 40 کیلویی می زدم.با هیجان پرسیدم وسط کُری خوندن مهداد و کامیار و گفتم: من یه چیزی بگم؟یهو همه ساکت شدن. کامیار با اخم و مهداد متعجب نگام کرد.مهداد: بفرمایید.خوشحال نیشم و باز کردم و گفتم: فکر نمی کنید جای این همه تیکه بار همدیگه کردن بهتر باشه همین الان با هم مچ بندازین. بالاخره یکی برنده میشه. این قائله هم ختم میشه.مهداد با تعجب گفت: همین الان ؟؟؟سرمو به نشونه آره تکون دادم. کامیار با پوزخند رو به مهداد گفت: اره داداش بیا مچ بندازیم. سر هر چی تو می خوای.مهداد یکم مردد بود.مهداد: آخه وسط مهمونی زشت نیست؟ حوصله اتون سر نره؟همه با هم گفتن: نه خوبه .. موافقیم و ...وقتی مهداد اصرار بچه ها رو دید شونه ای بالا انداخت و گفت: باشه. اما سر چی؟تا کامیار اومد دهن باز کنه سریع گفتم: سر شام...وقتی دیدم همه دارن یه جوری نگام می کنند با یه لبخند عظیم دندون نما گفتم: خوب چیه؟ هر کی باخت همه مونو شام مهمون میکنه.یکم نگام کردن و یهو همه با هم گفتن هورا .....البته به غیر از مهداد و کامیار که با تعجب به بچه ها نگاه می کردن.کامیار زیر لبی گفت: زشته پسرا ادای گشنه ها رو در نیارید.همه خندیدن.فضا رو برای مچ انداختن آماده کردیم. دوتا مبل گذاشتیم رو به روی هم دیگه و یه میزم وسطش. مهداد و کامیار هر کدوم رو یکی از مبلها نشستن و ماها هم دورشون. یا رو زمین یا رو مبل و هر جا که تسلط بیشتری برای دیدن داشتیم جا گیر شدیم.نوید به عنوان بی طرف شد داور.نیشام3– 2 – 1 گفت و بازی شروع شد. با هیجان خیره شده بودم به دستهای گره خوده ی توهمشون. به نظر زور بازوشون یکی میومد. یکم خم میشد سمت دست مهداد و به ثانیه نمی کشید که بر می گشت سمت کامیار.دستهامو تو هم قفل کرده بودم و به بازی نگاه می کردم. هیچ دلم نمی خواست کامیار ببره. هم اینکه از این پسر خوشم نمیومد. خیلی از خودش راضی بود و این بردم باعث می شد دیگه از بالای بالا به همه نگاه کنه. هم اینکه دوست نداشتم باختن و یه جورایی شکست مهداد و ببینم اونم جلوی این همه آدم و شکست در برابر این پسره وحشی هیز.بعد 10 دقیقه هنوز نتیجه مساوی بود و هیچ کدوم برتری نداشتن. حتی

1400/07/12 14:53

میزان کج و خم شدن دستهاشونم به یک اندازه بود. نه زیاد شده بود نه کم.خونم داشت به جوش میومد. چون برعکس مهداد که خیلی ریلکس نشسته بود کامیار مدام پوزخند می زد و صداهای حرص درآر از دهنش در میاورد و بر ای اینکه نشون بده این مسابقه جنبه تفریح داره براش و هیچ فشاری روش نیست مدام به این ور و اون ور نگاه می کرد و برای بچه ها ادا و شکلک در میاورد.با حرص نگاش کردم. آروم از جام بلند شدم.خیلی آروم بدون اینکه جلب توجه کنم رفتم درست پشت سر مبل مهداد ایستادم. دقیقا" رو به روی کامیار. فقط کافی بود سرش و بلند کنه تا چشمش به من بی افته.با دست چپ موهای بلندم و که از شال یه وری بیرون اومده بود و درست کردم و یکم بیشتر بیرون ریختمش. جوری که خیلی تو چشم باشه. لبهامو رو هم مالیدم که رژاشون به هم بخوره و جفت لبام رنگ بگیرن.دست راستمو از جلو پیچیدم دور شکمم و دست چپمم از آرنج تکیه دادم بهش. شروع کردم با نوک انگشتام با موهای بیرون اومده ام ور رفتن و از اون ور زل زدم به کامیار.زیاد طول نکشید که سرش و بلند کنه و چشمش به من بی افته. یه لحظه خشکش زد. فکر نمی کرد منی که صبح تا دیدمش بهش چشم غره رفتم الان وایسم جلوش و با چشمهام خیره خیره عرضیابیش کنم.وقتی نگاهش و دیدم یه لبخند ملیح زدم. چشمهاش گرد شد.لبخندم عمیق تر شد شونه هام بالا اومد و ریز خندیدم. چشم ازش گرفتم و پایین و نگاه کردم و بازم لبخند زدم. آروم سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشمهاش.سرمو کج کردم. یه نگاه با ناز بهش انداختم و آروم با یه حرکت و با انگشت موهای روی صورتم و دادم عقب.برای یه لحظه حس کردم از زور تعجب نفسش بند اومد.چند بار پلک زد تا مطمئن بشه که داره درست می بینه. چشمش که خیره شد نگاه زومم و ازش گرفتم و به راست نگاه کردم. هنوز از تو زاویه چشمم می دیدمش که داره نگام می کنه. صورتمو بر نگردوندم همون جور با گوشه چشمهام یه نگاه کج و ریز و با عشوه همراه لبخند ملیح زدم بهش.کم کم دهنش داشت از زور تعجب باز می شد.تو یه لحظه بچه ها پریدن هوا و هورا کشیدن و پسرا با دست به پشت مهداد زدم.-: ایول پسر دمت گرم کارت حرف نداشت.خوشحال به مهداد نگاه کردم. داشت می خندید. برده بود.سرمو بلند کردم و به کامیار که هنوز مات و گیج بهم نگاه می کرد چشم دوختم. نگاه پر عشوه امو انداختم تو چشمهاش. یه لبخند قشنگ بهش زدم.چشمهای پر نازم تو یه لحظه سرد و بی تفاوت شد و لبخند قشنگم تبدیل به پوزخند. دهنمو جمع کردم تا با چشمهای گشاد شده اش خنده ای که می رفت به قهقه تبدیل بشه رو نبینه.بدون هیچ حرفی دور زدم و از جمع دور شدم. رفتم تو آشپزخونه.رسیدم به اونچه که می خواستم. پوز این کامیارم

1400/07/12 14:53

به خاک مالوندم. تازه تو آشپزخونه تونستم خنده امو ول بدم.-: خیلی از کارت راضی؟نیشامتو جام سیخ ایستادم و دهنم و جمع کردم. وای خاک به سرم این پسره وحشی چرا اومده اینجا؟یه سرفه ای کردم و آروم برگشتم سمتش. با بی تفاوت ترین نگاهم بهش خیره شدم و گفتم: بله؟با چشمهای ریز شده بهم نگاه کرد. آروم یه قدم به سمتم برداشت و با صدایی که سعی می کرد ترسناک باشه گفت: برای من نقشه می کشی؟ منو می بازونی؟ فکر کردی تو یه الف بچه از پس من بر میای؟یه قدم دیگه به جلو برداشت. فاصله ی بینمون خیلی کم شد. کافی بود یه قدم دیگه برداره تا صاف بیاد تو حلقم.یه نگاه وحشتناک بهم کرد. با چشمهاش داشت برام نقشه می کشید. یه لبخند خبیث همراه یه پوزخند.یهو با تمام وجود پق زدم زیر خنده.....از زور خنده خم شدم و دلمو گرفتم. کامیارم تو جاش از تعجب ماتش برده بود.نمی دونم چرا با همه سعی که کامیار کرده بود که ترسناک به نظر بیاد اما ... برای من همه چیز داشت جز وحشت. برای همینم نمی تونستم جلوی خنده امو بگیرم.خیلی بامزه اون حرفها رو گفته بود. احتمالا زیاد فیلم ترسناک نگاه می کنه.-: تو آشپزخونه چیزی می خوای کامیار؟هر دو برگشتیم سمت صدا. مهداد بود. خنده ام و به زور جمع کردم و صاف ایستادم. اشک گوشه چشمم و که از زور خنده در اومده بود پاک کردم.کامیار هول شده گفت: نه ... چیزه ... آب می خواستم.آروم با دهن جمع شده گفتم: الان میارم براتون.رفتم و از یخچال یه لیوان آب براش ریختم و دادم دستش. یه نفس سر کشید و سریع رفت بیرون. تا لحظه ای که بره بیرون مهداد خیره نگاش می کرد.کامیار که رفت بیرون رو به مهداد گفتم: ساعت 1 . نظرت چیه ناهار بخوریم؟؟؟مهداد سری تکون داد و گفت: اوکی خوب چی کار کنم؟لبخند زدم و به وسایلی که رو میز آماده کرده بودم اشاره کردم که ببره. خودمم رفتم سراغ غذا که بکشم.خورشتها رو ریختم تو ظرف و برنجا ر و هم تو دیس کشیدم. وای چه برنجی شده بود. ته دیگشم که دیگه نگو. برشته و طلایی و خوشرنگ. روحم رفت تو ته دیگا. چشمهام برق زد. یه نگاه به پشتم انداختم کسی تو آشپزخونه نبود. سریع یه بشقاب برداشتم و بیشتر از نصف ته دیگ و گذاشتم توش و سریع و تند روش ند تا کفگیر برنج ریختم. بشقاب و گذاشتم بغل گاز. این طرف مال خودم بود. یه ذره ته دیگ مونده رو چند تیکه کردم و برای تزئین گذاشتم کنار دیس برنج.مهداد اومد دیس و برداشت. منم رفتم سراغ پارچ آب. اول یه پارچ پر یخ کردم و توش آب ریختم بعد ظرف بلور یخ و برداشتم و توش یخ ریختم و مهداد پارچ و برد منم یه نگاه انداختم به آشپزخونه همه چیز و مهداد برده بود منم با ظرف یخ رفتم و نشستم. بچه ها غذا کشیده بودن. یه نگاه

1400/07/12 14:53

به مهداد که اون سمت سفره نشسته بود کردم. چشمش به دیس برنج خالی از ته دیگ بود. این کامیار بی تربیت مثل وحشیا بیشتر ته دیگ و گرفته بود.اه من بشقابمو یادم رفت بیارم. رفتم تو آشپزخونه خوشحال از این که برای خودم ته دیگ کنار گذاشتم بشقابم و برداشتم که برم بیرون. یه قدم بیشتر برنداشته بودم که از همون فاصله مهداد و دیدم. هنوز بشقابش خالی بود. یکم خیره نگاش کردم. سریع برگشتم و ته دیگا رو2تا بشقاب کردم و روش برنج کشیدم.اومدم بیرون. هیچ *** حواسش به من نبود همه مشغول غذا خوردن و حرف زدن بودن. آروم رفتم کنار مهداد و خم شدم و بشقاب برنج توی دستمو گذاشتم رو بشقابش.با تعجب سرش و چرخوند سمتم. سرمو به سمت چپ چرخوندم و تو چشماش نگاه کردم. یه لبخند شیطون زدم که باعث شد گیج تر بشه. بدون حرف از جام بلند شدم و رفتم جای خودم نشستم.مهدادبا تعجب به بشقاب برنج جلوم نگاه کردم. نمی فهمیدم چرا نیشام باید یه بشقاب جدا برام برنج بکشه. راستش یکمم وحشت داشتم. نگاه و لبخند شیطونش باعث می شد که به خوش خدمتیش شک کنم.خدا وکیلی کم از دست این لبخندای شیطونش بلا نکشیده بودم. می ترسیدم نمکی، فلفلی، موشی، سوسکی تو غذام ریخته باشه. آروم روی برنج و با قاشق هم زدم چیزی نبود.نگاهی به بقیه کردم هیچ *** غیر نیشام حواسش بهم نبود. این نگاهش باعث شد بیشتر تو خوردنش تردید کنم.با شک یه قاشق برنج برداشتم. همه جور احتمالی می دادم. نکنه توش مرگ موش ریخته باشه تا خوردم درجا بمیرم.نه دیگه در این حدم بچه نبود. با شک و تردید قاشقی که حالا جلوی دهنم بود و نگاه کردم. به زور آب دهنم و قورت دادم.خدایا خودمو سپردم به خودت.چشمهام و بستم و با یه حرکت قاشق و بردم تو دهنم و خالیش کردم. اول آروم با زبونم برنجا رو مزه مزه کردم. خدا رو شکر کردم کسی چشمش به من نیست وگرنه از فرم دهنم حتما شک می کرد.ایول برنجش نه شور بود نه تند بود نه مزه ناجوری داشت. آروم جوییدمش.نکنه من الان قورتش بدم خون بالا بیارم. برنجه سمی باشه.با توکل به خدا به زور برنج و قورت دادم. یکم منتظر بودم تا دل و روده ام بهم بپیچه اما خدا رو شکر خبری نبود. خوشحال از اینکه برنج سالمه یکم قورمه روش ریختم و شروع کردم به خوردن.مشغول خوردن بودم و به حرفهای بچه ها هم گوش می دادم. چشمم به محمد بود که داشت مثل همیشه فک می زد. قاشقم و بردم تو بشقابم که حس کردم به یه چیز سفت برخورد کرده.سریع سرمو پایین آوردم ببینم چیه تو بشقابم. فقط این فکر تو سرم بود که آخر این دختره کار خودش و کرده و یه کرمی ریخته.آروم و با احتیاط وسط برنجا رو باز کردم. چشمهام گرد شد. این که ....ته دیگ ؟؟؟؟ اما همه ته دیگا

1400/07/12 14:53

که تم ....با تعجب به نیشام نگاه کردم. هنوز نگاهش رو من بود یه ابروش و انداخت بالا و یه لبخند قشنگ زد.صدای کوبیده شدن قلبم و به وضوح شنیدم. این نگاه ... این لبخند .. ابرو انداختن ... اون از شال صبحش ... من و محرم تر از همه می دید ... این از بشقاب جدا و ته دیگی که ...این دختر می خواد چی کار کنه؟ با این کاراش می خواد با دل من چی کار کنه ...خدایا خودت می دونی که نمی تونم ... نزار این جوری بشه. منم یه مردم ... درسته که احترام سرم میشه. درسته که می دونم امانت چیه اما ....نزار حسی که نباید و داشته باشم. بزار این 9 ماه همین جوری بمونم. نزار نیشام از اونیکه هست برام مهم تر بشه.نمی خوام پا روی اعتماد بقیه بزارم. از طرفی این میل شدیدی که به نیشام دارم و این کشش .. این محبت ...دستهامو مشت کردم. چشمهام و آروم بستم و یه نفس عمیق کشیدم.داشتم دیوونه میشدم. اونقدر کارش برام شیرین و قشنگ بود که دلم می خواست می تونستم و اجازه اشو داشتم و بی توجه به همه ی این آدم های دورو بر می رفتم همین الان بغلش می کردم و محکم می بوسیدمش ...خدای من نه .....نباید بهش فکر می کردم. نباشد.داغ شدم .. گر گرفتم ... قاشق و انداختم تو بشقاب و از جام بلند شدم. محمد حرفش و قطع کرد. همه با تعجب به من نگاه کردن.خیلی تابلو بود که حالم خراب شده. نگاه همه پرسشگر و نگاه نیشام نگران و سوالی بود.دنبال یه دلیل و بهانه می گشتم. تند گفتم: چیزه .. می رم نمک بیارم.نیشام سریع نیم خیز شد و گفت: الان میارم .با دست اشاره کردم و گفتم: نه خودم میارم بشین.به زور لبخندی زدم و تند رفتم سمت آشپزخونه. دستهامو گذاشتم روی کابینت و بهش تکیه دادم.چشمهامو بستم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم و حالم بهتر بشه. هنوز داغ بودم. با حرص از تو کابینت یه لیوان بر داشتم و از شیر پرش کردم. لیوان بزرگ آب و یه نفس سر کشیدم.حالم بهتر شده بود. سریع چند تا کابینت و باز کردم و توشو گشتم. یه نمکدون پیدا کردم و برگشتم سر جام.نگاهم تو نگاه نیشام قفل شد. آروم چشمهام و رو هم گذاشتم. یه اشاره به بشقابم کردم و سرمو برای تشکر تکون دادم.چشمهاش برق زد. نگاه نگرانش خوشحال شد و یه لبخند بزرگ رو لبهاش نشست.سریع چشم ازش برداشتم. تا تموم شدن ناهار دیگه سرمو بلند نکردم.بعد ناهار تا خواستم بلند شم نازی گفت: آقا مهداد شما بشینید من به نیشام کمک می کنم.خواستم تعارف کنم که دخترای دیگه هم بلند شدن و گفتن ما می بریم شما بشینید.وقتی دیدم همه بلند شدن از روی ناچاری نشستم.دخترا رفتن تو آشپزخونه و ماها هم نشستیم دور هم مشغول حرف زدن شدیم.کامیار: مهداد تخته داری؟با سر آره گفتم و بلند شدم رفتم تخته رو آوردم. مهره

1400/07/12 14:53

هار و چیدیم و مشغول بازی شدیم.نیشامبا دخترا تو آشپزخونه بودیم و با هم با شوخی و خنده ظرفها رو می شستیم.من و نازی ظرفها رو خشک می کردیم. ساره ظرفها رو روی پارچه رو میز می چید و مینو و پگاه هم می شستن.ساره: وای نیشام وقتی کامیار باخت انقدر حال کردم که نگو.خوشحال ابرو انداختم بالا.پگاه: خدایی زور مهداد زیاده ها.نازی که کنارم ایستاده بود گفت: شایدم کمک داشته؟سریع سرمو بلند کردم و به نازی نگاه کردم. داشت با شیطنت بهم می خندید.ساره نگاه مشکوکی بهمون کرد و گفت: یعنی چی؟نازی یه چشمک زد و به من اشاره کرد و گفت: چرا از نیشام نمی پرسی که چه جوری هوش و حواس پسره رو پرت کرد تا مهداد ببره؟یهو همه دست از کار کشیدن و برگشتن سمت من. با تعجب و کنجکا و سوالی نگام کردن.فکر نمی کردم اون موقع کسی حواسش به من بوده باشه. وای اگه غیر نازی *** دیگه ای دیده باشه چی؟با حالت اشکی گفتم: وای نازی *** دیگه ای هم منو اون شکلی دید؟؟؟نازی بلند خندید و گفت: نه بابا همه حواسشون به بازی بود من فقط دیدم کامیار مات شده به یه جایی ردش و گرفتم دیدم تو داری چی کار می کنی.دخترا اومدن دورم و مینو با دست کفیش با آرنج کوبوند به پهلوم و تند تند هی میگفت: بگو چی شده.. بگو چی شده...همه کارهایی که کردم و تا اومدن کامیار تو آشپزخونه رو تعریف کردم. همه رو گفتم غیر ته دیگ دادن به مهدادو.اون قسمت یه رازه بین من و مهداد.تا 3 دقیقه بعد تموم شدن حرفهام دخترا هنوز داشتن می خندیدن. خنده اشون که تمو شد مینو گفت: حالا برای شام کجا بریم که خرج این پسره زیاد بشه؟شیطون ابرو بالا انداختم و گفتم: دارم براش ....یه خنده خبیث کردم. پگاه که ذاتا" آدم فضولیه با دستهای کفی اومد چسبید بهم و گفت: بگو .. بگو .. نیشام نیشام .. بگو دیگه .....با آرنج هولش دادم کنار و گفتم: اِه برو کنار عمرا" بگم هیجانش میره.دستهاشو بالا آورد و به حالت تهدید گفت: نمیگی؟؟ نمیگی؟؟؟ کفیت کنم؟سریع رفتم پشت نازی و گفتم: بکشیمم نمیگم.پگاه یه قدم برداشت که هجوم بیاره سمتم و کف مالیم کنه اما تو همون قدم اول سکندی خورد و نزدیک بود کله پا بشه که به زور خودشو نگه داشت اما شالش از سرش کج شد و دنباله های شالش و که از پشت سر آورده بود جلو کشیده شدن به دستش و کفی شدن.پق زدم زیر خنده.من: ببین چوب خدا صدا نداره. اومدی بمالی مالونده شدی رفتی.مینو: نیشام درست حرف بزن.خودمو مظلوم کردم و گفتم: کفا رو گفتم.مینو چشم غره ای بهم رفت. کلا" مینو معلم اخلاق بود.پگاه با حرص گفتم: اه بمیر ینیشام بیا این شال و بردار بشورش نابود شد. من نمی دونم فلسفه ی این شال سر کردن چیه؟با اخم سرش و بلند کرد و گفت: ببینم

1400/07/12 14:53

تو از کی تاحالا مومن شدی و رو می گیری؟ تو که شال و مو برات مهم نیست.شونه ای بالا انداختم و گفتم: الانم زیاد مهم نیست.پگاه یه ابروشو بالا برد و گفت: پس چی شده امروز شال گذاشتی که ما مجبور شیم به تبعیت از تو شالامون و بر نداریم؟من: شما می تونستید راحت باشید و شالتونو بردارید. من با شال راحت ترم.پگاه مشکوک گفت: راستش و بگو نیشام قضیه چیه؟ساره هم از کنارم گفت: راست میگه یه قضیه ای هست. تا جایی که یادمه و از خودت شنیدم جلوی مهداد روسری موسری سرت نمی کنی.کلافه پوفی کردم و گفتم: سرم نمی کنم که نمی کنم. درسته زیاد تو قید بند اینا نیستم ولی دلیل نمیشه جلو هر ننه قمری موهامو بندازم بیرون. اگه جلوی مهداد روسری سرم نمی کنم برای اینه که 9 ماه قراره تو یه خونه زندگی کنیم و من یم خوام تو خونه ام راحت باشم. مهدادم از اون جور آدمها نیست که بخواد با دیدن موی یه دختر هیز بازی و بی جنبه بازی در بیاره و از خود بی خود بشه.مینو: یعنی دوستاش از اون جور آدمائین؟چشمهامو براش مل مل دادم و گفتم: یه حرفی می زنیا. من چه بدونم. من فقط جلوی فامیلام روسری سرم نمی کنم و الانم مهداد.پگاه بدجنس خندید و گفت: جلوی بابای ما هم سرت نمی کنی.با حرص گفتم: چون جای پدرم هستن. اَه ... بسه دیگه کلافه ام کردین برین سر کارتون.دیگه کسی چیزی نگفت و هر کسی رفت سراغ کار خودش.کارمون که تموم شد رفتیم تو هال پیش پسرا. هر کی مشغول کار خودش بود.دخترا رفتن نشستن و من مستقیم رفتم سمت سپهرداد.مهدادمشغول بازی بودیم که دخترا از تو آشپزخونه بیرون اومدن. سرمو بلند کردم تا خسته نباشید بگم که با دیدن نیشام که به سمت سپهرداد می رفت کل حواسم رفت سمت اونا.نیشام خم شد و یه چیزی به سپهرداد گفت و بعد اونم سر تکون داد و با هم رفتن بیرون از خونه.دیگه به کل حواسم پرت شد. نمی فهمیدم دارم چی بازی می کنم. همه هوش و حواسم پی این بود که ببینم این دوتا کجا رفتن و چی کار دارن یم کنن.یعنی نیشام با سپهرداد چی کار داشت که نمی تونست همین جا بهش بگه و باید می رفت بیرون.بعد چند دقیقه هر دو لبخند به لب برگشتن. سپهرداد برگشت سر جای خودش و نیشامم رفت بین ساره و نازی نشست.هنوز حواسم پیشش بود. مشغول صحبت با دوستاش بود. این محمدم مخ پگاه و به کار گرفته بود.اصلا" نفهمیدم که کامیار چه جوری ازم برد. حتی مطمئن نیستم که درست بازی کرده یا نه واسه خودش هی مهره ها رو جابه جا کرده.ولی برام مهم نبود. الان تنها چیزی که می خواستم این بود که بفهمم نیشام و سپهرداد چیا به هم گفتن.کامیار برای خودش داشت خوشحالی می کرد و هی میگفت: من تو تخته حریف ندارم و اینا ...دیگه داشت کلافه ام می

1400/07/12 14:53