612 عضو
کرد.برگشتمسمتش و گفتم: خسته نباشی داداش که بردی.خوشحال خندید و گفت: سلامت باشی.من: الان خیلی خوشحالی؟کامیار بدجنس گفت: خیـــــــــــــــــلی ...پوزخندی زدم و با شیطنت گفتم: نوش جونت. عسل بشه این پیروزی بره تو دهنت و کامتو شیرین کنه. اما حیف که سودی برات نداره. هنوزم شام پای توئه ...مثل بادکنکی که بهش سوزن زده باشن بادش خوابید. بچه ها که حواسشون به ما بود شروع کردن به خندیدن. خودمم خنده ام گرفته بود. همچین دمغ شده بود که یکی می دید فکر می کرد همین الان بهش خبر فوت دادن.پگاه دوست نیشام بلند رو به کامیار گفت: آقا کامیار حالا قراره کجا بهمون شام بدید؟کامیار یکم خودشو صاف کرد و گفت: خانم بزارید ناهار از گلوتون بره پایین بعد به فکر شام باشید.محمد سریع گفت: شام جای خودش ناهار جای خودش. تازه ناهار که از کیسه تو نبود حرصش و می زنی.کامیار براش شکلکی در آورد و هیچی نگفت.محمد: حالا جدی کجا می خوای ماها رو ببری؟ یه جای خوب باشه ها ...کامیار بی تفاوت و عنق شونه ای بالا انداخت و گفت: من چه می دونم.پگاه گفت: برنده باید جا رو تعیین کنه.این و گفت و چشم دوخت به من. حالا من چی بگم؟ جایی به ذهنم نمی رسید.نیشام به دادم رسید و گفت: من بگم؟خوشحال از کمکش گفتم: بله بفرمایید. هر چی نباشه خودتون شرط و گذاشتین جاشم تعیین کنید.همه نگاه ها چرخید سمت نیشام. حتی کامیارم که تا حالا بد عنق بود حالا با اخم و دقت به نیشام نگاه می کرد.من: خوب کجا بریم؟با دست به زمین اشاره کرد. منظورش چی بود؟کامیار کنجکاو پرسید: یعنی چی؟نیشام یه ابروشو برد بالا و با یه لبخند کج و نگاه سرد به کامیار گفت: یعنی همین جا و تو این خونه و غذای رستوران ما. کدوم رستوران بهتر از ما؟ هم سالمه هم بهداشتی همی می دونیم چی داریم می خوریم و چه جوری درست شده.کامیار با اخم و تخم گفت: جای دیگه ای پیدا نکردین؟نیشام: شما که شرط و باختی در هر حال باید شام بدید حق اظهار نظر ندارید. اگرم اعتراضی باشه حق مهداده که برنده است.مهداد؟ ....کامیار سریع برگشت سمت من. اونقدر سریع گردنشو چرخونده بود که بعدش مجبور شد با دست گردنش و بماله. خوب می شناختمش. فکر نمی کرد رابطه امون جوری باشه که نیشام به اسم صدام کنه. چون دیده بود چقدر در رابطه با نیشام مراعات می کنم و حد و حدود دارم.نیشام رو به من کرد. خیره بهش مونده بودم. نمی تونستم لبخندمو پنهون کنم. خیلی حال کردم که اسمم و جلوی این همه آدم صدا کرد.نیشام: شما مخالفی؟به زور جلوی لبخندمو گرفتم. نمی خواستم با خندیدنم کامیار عصبی تر بشه. این دختر چقدر بلا بود. 4 تا مهمون دعوت کرده. رستورانش و تعطیل کرده یه وعده غذا
1400/07/12 14:53بهشون داده حالا داره عین همون یه وعده و هر چی خرج کرده رو از خود مهمون می گیره. روز تعطیلی هم برای رستوران درآمدزایی می کنه.سرفه کردم که جلوی خنده امو بگیرم. من غلط بکنم مخالف باشم چی بهتر از این؟ راستش اصلا" حوصله هم نداشتم از خونه برم بیرون.ار خدا خواسته رو به کامیار گفتم: با نیشام موافقم.کامیار با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. برای اینکه ازم سوال اضافه نپرسه سرم و چرخوندم. چشمم افتاد به نیشام که با لبخند نگام می کرد. نگاه ذوق زده اش و دیگه بعد این همه مدت می شناختم.همه دست زدن. همه راضی بودن جز کامیار که کارد می زدی خونش در نمیومد. می دونستم از چی کفریه. عادت نداره این جوری جلوی یه دختر کم بیاره. اما امروز اینجا جلوی نیشام بد جوری کم آورده بود.اما در هر حال چیزی نمی تونست بگه. تا شب وقتمون به بازی و حرف زدن و تعریف از خاطرات دانشگاهمون گذشت. همه با هم جور شده بودن و راحت حرف می زدن.تازه از خاطراتشون می فهمیدم نیشام چقدر شیطونه.مهدادساعت حدود 8 بود که رو به کامیار گفتم: میگم کم کم بهتره برای غذا آماده بشیم.سری به موافقت تکون داد. برای اینکه بیشتر اذیتش کنم گفتم: خوب برو یه لیست از بچه ها بگیر بببین هر کی چی می خوره.با حرص گفت: چرا من؟با خنده گفتم: چون تو باختی رفیق....کامیار رو باخت خیلی حساس بود. حسابی کفری بود اما از روی ناچاری قبول کرد.رفتم براش یه خودکار و کاغذ آوردم که سفارش بچه ها رو بگیره.چقدر خوب بود که می دیدم بالاخره یکی غیر خودم هست که سفارش بگیره. الان من می تونستم سفارش بدم و دیگه در نقش گارسون نبودم. خنده ام گرفت.بچه ها یکی یکی غذا های در خواستی و گفتن و رسید به نیشام.کامیار: خوب نیشام تو چی می خوای؟نیشام مشغول حرف زدن با نازی بود. حتی روشو برنگردوند به کامیار نگاه کنه.کامیار دوباره پرسید: نیشام میگم چی می خوری برای شام؟؟؟دوباره نیشام بی توجه حرفش و ادامه داد.کامیار: با تواما .. نیشام ... نیشام ... نیکو ... نیکو خانم؟یهو نیشام که تا چند لحظه پیش کوچکترین توجه و حرکتی از خودش نشون نداده بود و انگار نه انگار که صدای کامیار و می شنوه برگشت و گفت: بله؟با چشمهای گرد و لبی که هر لحظه از زور خنده باز تر میشد به این دو تا خروس جنگی نگاه کردم.کامیار چشمهاش و ریز کرد و گفت: یه ساعته دارم صدات می کنم.نیشام بی تفاوت و سرد گفت: جدی؟ خوب حتما" درست صدام نکردی که نشنیدم.کامیار عصبی گفت: یعنی نشنیدی یک ساعته دارم نیشام نیشام می کنم؟نیشام خیلی رسمی گفت: برای شما خانم نیکو ....دهن کامیار باز موند. لال شده بود نمی دونست چی بگه. ماها که دوستش بودیم می دونستیم الان چه حالی
1400/07/12 14:53داره. رسما" جلوی نیشام خلاء سلاح شده بود. کم آورده بود شدید. هر کاری که می کرد و هر چی که می گفت نیشام یه جوری کنفش می کرد.کامیار یکم زل زل نگاش کرد و بعد سرش و انداخت پایین و درست سر جاش نشست.زیر لب غر زد: حس می کنم دارم مامانم و صدا می کنم.نیشام: جوجه می خورم.کامیار سرشو بلند کرد و با چشمهای ریز شده به نیشام نگاه کرد. مطمئنن داشت می گفت: این دختره چقدر پرروئه.دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. سریع بلند شدم و رفتم بیرون. در و که بستم ترکیدم. خدا شاهده تا حالا کامیار و این جوری ندیده بودم. دست و پا بسته و ناتوان.هیچ دختری باهاش این جوری حرف نمی زد. عادت کرده بود که همیشه اون باشه که دخترا رو حرص میده یا ضایع می کنه و حالا نیشام ....تلافی همه رفتاراش با اون دخترا رو سرش در آورده بود و حقش و کف دستش گذاشته بود.در خال خنده بودم که در باز شد و سپهرداد اومد بیرون.برگشتم سمتش.من: چی شد که اومدی بیرون؟سپهرداد: هیچی دارم میرم رستوران کبابا رو درست کنم.من: نمی خواد تو بری بزار خودمون درست می کنیم.سپهرداد: نه بابا کار خودمه من آشپز این رستورانم و خودم درستشون می کنم.من: ولی آخه امروز روز استراحتته.سپهرداد: مهم نیست پسر. نیکو قبلش بهم گفت می خواد غذای شام و از رستوران بگیره. می خواست ببینه کباب به تعداد داریم یا نه و اینکه مسئله ای نیست امروز هم کباب بپزم؟ به اونم گفتم خودم درست می کنم. میگم این نیکو بد حال این رفیقتو گرفته ها.خندیدم و با دست چند ضربه به بازوش زدم. پس نیشام برای همین سپهرداد و کشیده بود بیرون.من: حقشه پسر.. حقشه... هر کسی نمی تونه با نیشام در بی افته.یاد بلاهایی که سرم آورده بود افتادم و بی اختیار لبخند زدم.دنبال سپهرداد رفتم که بهش کمک کنم.نیشاممهمونی خیلی خوبی بود. خودم که خیلی راضی بودم. بهترین قسمتش این بود که مهدادمدام چشمش می چرخید رو من. هر چا که می رفتم زیر چشمی هم که شده با نگاهش تعقیبم می کرد. صبح که از در بیرون اومدم و اونجوری ماتم شده بود کلی ذوق کردم.از همه بهترش وقتی بود که به اسم صدام کرد. بعد اینکه اون روز زدم خودمو ناکار کردم و اون بازم بهم گفت نیکو خانم دیگه امیدی به صدا کردن اسمم نداشتم و حالا ...خیلی خوشحال بودم. ساعت حدود 11 بود که بچه ها بلند شدن و عزم رفتن کردن. تا دم در حال بدرقه اشون کردم. مهداد تا پایین باهاشون رفت و من برگشتم توی خونه.وای که چقدر خسته شدم. نگاهی به خونه انداختم. چقدر بریز به پاش کردیم. خسته بودم اما نمی تونستم بی خیال خونه ترکیده ام بشم.شالمو از سرم گرفتم و انداختمش رو مبل. موهام و باز کردم و دستمو بردم توشون و تکونشون دادم.
1400/07/12 14:53یه نفس عمیق کشیدم. رفتم از تو آشپزخونه یه سطل آشغال و برداشتم و اومدم تو حال. یکی یکی پیش دستی ها رو برداشتم و خالی کردم تو سطل و بشقابها رو چیدم رو هم.با صدای در به خیال اینکه مهداده برگشتم سمتش. اما مهداد نبود کامیار بود.با دست چسبیده به دستگیره جلوی در خشک شد. با تعجب بهم خیره شده بود. نگاهش یه جورایی بود... غافلگیر بود.شوکه شده بودم. با دیدن نگاهش به خودم اومدم و اخم کردم. بلند شدم و شالم و از رو مبل برداشتم و دوباره سرم کردم.رو کردم بهش و گفتم: بله؟ چیزی شده؟کامیار به خودش اومد و گفت: چیزه ... گوشیمو جا گذاشتم ...سرموچرخوندم سمت جایی که کامیار نشسته بود و با چشم دنبال گوشیش گشتم. افتاده بود روی مبل.رفتم سمتش و برش داشتم.دستی به شالم کشیدم و صافش کرم رفتم سمت کامیار و گوشی و گرفتم سمتش.یکم خیره خیره نگام کرد.سرموبلند کردم. چشم تو چشم شدیم. عجیب داشت نگام می کرد. چیزی سر در نیاوردم. شونه امو انداختم بالا و گفتم: چیز دیگه ای هم هست؟آروم سرش و تکون داد که یعنی نه. دست دراز کرد و گوشیش و گرفت. چشمهاشو چرخوند و رو شالم ثابت شد. یه ابروش رفت بالا یه خداحافطی زیر لبی گفت و چرخید و رفت بیرون.حرکاتش عجیب بود.بی خیال شونه امو انداختم بالا و در و بستم و برگشتم سر تمیز کاری خودم.مهدادبچه ها رو بدرقه کردم. دخترها سوار ماشین شدن و رفتن. اما پسرها منتظر تو ماشین نشستن. کامیار رفته بود دنبال گوشیش. وقتی برگشت گیج می زد.من: چی شد رفیق؟ دیر کردی. گرفتیش؟کامیار متفکر سرسری کفت: آره .. آره .. رو مبل افتاده بود.رفتم جلو و دستم و گذاشتم رو شونه اش.من: کامیار؟ چیزی شده؟بهم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: بین تو و نیشام چیزیه؟تعجب کردم. غافلگیر تند گفتم: نه پسر این چه حرفیه؟چشمهاش و ریز کرد و گفت: واقعا" ... واقعا" چیزی بینتون نیست؟ من دوستتم می تونی بهم بگی.دستهاموبردم توجیب شلوارم. کلافه شده بودم. چه اصراری داشت که بین ما چیزیه؟با اخم گفتم: منظورت چیه؟کامیار یه قدم عقب رفت و متفکر گفت: منظورم چیه؟ خوب بزار ببینم ... شما تنها با هم تو یه خونه زندگی می کنید. همدیگه رو به اسم کوچیک صدا می کنید. فقط تو ... فقط تو بهش میگی نیشام و نه هیچ *** دیگه ....عصبی دستی تو موهام کشیدم و گفتم: سپهردادم بهش میگه نیکو.کامیار: آهان ... میگه نیکو نه نیشام.یه قدم جلو اومد با حالت مچ گیری گفت: فقطم جلوی تو بی حجابه.سریع بهش نگاه کردم. این یکی و از کجا می دونست؟پیروز نگام کرد و یه خنده کج زد.کامیار: وقتی رفتم بالا گوشیمو بردارم شال سرش نبود. فکر کنم حدس زده بود که تو برگشتی. وقتی دید منم شالش و دوباره سرش کرد. پس درست فهمیدم.
1400/07/12 14:53رابطه اتون بیشتر از اونیه که نشون میدین. چقدر؟ تا چه حد و کجا پیش رفتین؟دیگه داشت حرف مفت می زد.سرش و نزدیک صورتم آورد و آروم گفت: ببین به ....عصبی و بی اختیار یقه اشو چسبیدم و با حرص تو چشماش نگاه کردم. لبخند مسخره اش رو اعصابم بود.جدی و عصبی گفتم: حتی حق نداری یه همچین فکرایی در مورد این دختر بکنی. بین ما هیچی نیست... هیچی ... این و بفهم...کامیار دستهاش و بالا برد و گفت: خیله خوب رفیق قبول هر چی تو بگی. چرا جوش میاری؟عصبی یقه اشو ول کردم و گفتم: برو پسر برو .. یکم دیگه بمونی شاید زبونت باعث بشه فکت و پیاده کنم.کامیار بلند یه خنده عصبی کرد و دستی به شونه ام زد و گفت: باشه پسر حرص نخور. هیچی بینتون نیست. من میرم که رو اعصابت نباشم.با هم دست دادیم و کامیار رفت سوار ماشین شد و روشنش کرد و با یه بوق دور زد و رفت.حرفهاش رو اعصابم بود. به این فکر نمی کردم که آش نخورده و دهن سوخته شدم. بلکه تنها چیزی که اعصابم و بهم ریخته بود این بود که کامیار در مورد نیشام بد فکر می کنه و در موردش اشتباه برداشت کرده.این دختر هیچ کناهی نکرده بود. حتی اگه من تو ذهنم در موردش یه فکرایی می کردم و یه احساسایی داشتم بازم اون بی گناه بود.من یم دونستم وقتی کامیار در مرود یکی برداشت اشتباه بکنه چه انگایی بهش می چسبونه و همین فکرها آتیشیم می کرد.دست به جیب وارد هال شدم. نیشام شال به سر نشسته بود و ظرفها رو جمع می کرد. صدای در و که شنید برگشت و گفت: اومدی؟ برو استراحت کن خسته ای.بهش لبخند زدم و گفتم: نه خسته نیستم. کمک می کنم تمومش کنی.نیشام یه لبخند همراه تشکر کرد و برگشت سمت بشقابهای رو هم چیده شده و برشون داشت. بلند شد و به سمت آشپزخونه حرکت کرد تو همون حالت دستش و برد سمت شالش و برش داشت از سرش و پرتش کرد سمت مبل.مات حرکتش بودم. خوشحال بودم از اینکه باهام راحته و اونقدر بهم اعتماد داره. اما از طرفی هم ناراحت بودم. این اعتمادش مسئولیت منو سنگین تر می کرد.دو تا نفس تند و عمیق کشیدم، سرم و انداختم گایین تا بیشتر از این به نیشام نگاه نکنم و هوایی نشم.تند تند با کمک هم مشغول تمیز کردن خونه شدیم.
1400/07/12 14:53قسمت 9
مهداداز مهمونی حدود یه ماهی می گذره. همه چیز خوب پیش میره. از کار رستوران راضیم. برخلاف اوایل که خرجمون بیشتر از دخلمون یا برابر با دخلمون بوده الان داریم سود می بریم. البته همه اش به خاطر مخ اقتصادیه نیشامه.ماه قبل که حسابی از کار کرد رستوران دمغ بودم یهو اومد گفت: چه ماه خوبی بود کلی سود کردیم.فکر کردم داره مسخره می کنه می خواستم یه چیزی بگم بهش. اما وقتی دیدم خیلی جدی و خوشحاله به سالم بودن عقلش شک کردم.برگشتم گفتم: کجای این ماه خوب بود؟ می دونید چقدر خرج کردیم و آخرشم هیچی به هیچی؟خوشحال خندید و گفت: چرا هیچی به هیچی؟ بعد رفت و با یه دفتر و یه کیف برگشت. دفتر و گذاست رو میزو بازش کرد و دونه دونه خرجا و درآمد روزانه رو گفت. اونقدر دقیق بود که یه لحظه شوکه شدم. حتی فروش دونه دونه ی نوشابه ها و سالادا رو هم داشت.بعد نشست با تسلط همه چیز و محاسبه کرد و حقوق بچه ها رو هم حساب کرد.بعد دست برد از تو کیفش و چند دسته پول در آورد. با تعجب به پولا نگاه کردم.من: اینا چیه؟نیشام: پوله.من: اونو که خودم می بینم. از کجا اومده؟ چقدر هست اصلا"؟نیشام: اینا سود این ماهمونه. حدود .... میشه.چشمام گرد شد. به نسبت پول خوبی بود و مبلغ قابل توجهی. این دختر کی تونسته بود این همه پول جمع کنه؟من: اما آخه چه جوری؟خوشحال خندید و مو به مو بهم گفت که چه جوری خرج همه چیز و جدا کرده بود و هر روزم یه مقدار یپول کنار می زاشت و ندید می گرفت.از کار و فکرش خیلی خوشم اومد. تو دلم مدام خودمو سرزنش می کردم. خدا رو شکر می کردم که نیشام هیچ وقت در مورد رشته ام ازم چیزی نپرسیده. آخه خیلی زشته مدیریت بازرگانی خونده باشم و نتونم یه رستوران و به سود دهی برسونم.تو فکر بودم و خیره به بیرون. با دیدن ماشین کامیار بی اختیار اخم کردم.از روز مهمونی کم کم این پسر هفته ای 2 بار تو روزهای مختلف میومد اینجا. اولش توجهی نداشتم و از اومدنش خوشحالم میشدم. اما بعد سه هفته دیدم این اومدنا بی دلیل نیست. هر بار میومد و صاف رو میز رو به روی نیشام می نشست و از اول تا آخر زل می زد به این دختر.هیچ خوشم نمیومد. اولش فکر می کردم میاد تا یه جورایی کارهای روز مهمونی نیشام و تلافی کنه. اما نیشام کماکان به کامیار کم محلی می کرد و در حد همون سفارش گرفتن باهاش هم کلام میشد.اما بعد دیدم نه، نگاه کامیار نگاه خصمانه نیستو یه جورایی بیشتر مشتاقه. همه کارهای نیشام و زیر نظر می گرفت. مو به مو.زیاد حرف نمی زد. وقتی ازش سوال می کردم سر به هوا جواب می داد.هیچ از این وضعیت خوشم نمیومد.اما با این حال نمی تونستم کاری بکنم. هر چی باشه کامیار دوستم
بود.پوفی کردم و رفتم سمت در که باهاش سلام علیک کنم. ماشین و پارک کرد و پیاده شد.با تعجب به درهای ماشین که باز می شدن نگاه کردم. غیر کامیار پدر و مادر و خواهرشم اومده بودن.تعجب کردم اما با لبخند و خوشحال برای استقبال جلو رفتم.نیشامچیـــــــــــــش این پسره بازم اومد. نمی دونم چه کرمی داره که هر هفته این همه راه می کوبه میاد تو جاده غذا بخوره. یعنی تو همون شهر رستوران پیدا نمی کنی؟ اصلا تو مگه ننه بابا نداری؟ توخونه ات غذا بلومبون دیگه.خیلی دلم می خواد یه تیکه توپ بارش کنم که دمش و بذاره رو کولش و بره رد کارش و دیگه این ورا آفتابی نشه اما چه کنم که سیاست کاسبی اجازه نمیده. هر چی نباشه اینم یه مشتریه چون پول میده پس اجازه داره بیاد اینجا. اگه به مهداد باشه عمرا" ازش پول بگیره بار اولم مهداد نذاشت پول بده و می خواستم برم بزنمش بگم دیگه اینجا نیا. هزینه اضافه ای و رو اعصاب. اما به محض اینکه مهداد روشو برگردوند پول و گذاشت رو میز من و رفت. خوشم میاد می فهمه مهمون یه باردو بار نه هفته ای چند بار.این مهدادم که هر بار کامیار و می بینه ذوق مرگ می شه اَه ....چشمم به آدمهایی افتاد که ازماشین پیاده میشدن. اوا ببین پسره با خانواده تشریف آورده. ایول پول بیشتر. سریع صاف نشستم. شالمو درست و لباسمو صاف کردم. خیلی شیک و تر و تمیز پشت میز نشستم و منتظر موندم. هیچ دلم نمی خواست بعدا" همین خانواده محترم این پسره ی وحشی برن بگم بیچاره مهداد با چه دختر داغونی شریک شده.دوست داشتم خیلی به چشمشون بیام که بگن ایول .. خوش به حال مهداد چه شانسی آورده تو شریک داشتن.به فکرای تو سرم خندیدم. در بازشد و اول یه خانم جا افتاده بعد یه دختر جوون و پشت سرش یه مرد و بعدم کامیار و مهداد وارد شدن. نزدیک که رسیدن لبخند زدم و از جام بلندشدم.من: سلام حال شما. خوش اومدین .مشتاق دیدار. رستورانمون و روشن کردین. صفا دادین بهش.همچین خوش آمد گویی بلند بالا کردم که فک مهداد و کامیار افتاد. مامان کامیار نظرش بهم جلب شد. با لبخند از کامیار پرسید: مادراین خانم و معرفی می کنید؟کامیار به زور به خودش اومد وگفت: بله بله ایشون نیشام خانم هستن ....سریع براق شدم سمتش با یه لبخندخبیث ادامه داد: شریک کاری مهداد. بی شعور می دونست جلوی ننه اش اینا نمی تونم چیزی بگم از فرصت استفاده کرده بود و به اسم صدام می کرد. الاغ بهت می کم باید نیکو خانم صدام کنی هی واسه خودش تغییر میده.مجبور شدم لبخند بزنم و به مادر واون دختره که از رو شباهتش با کامیار می شد فهمید خواهرشه دست بدم.مهداد بهترین میز و براشون انتخاب کرد و خودشم رفت سفارش غذاشونو
1400/07/12 14:53گرفت و برگشت. برای اونایی که تو سالن غذا می خوردن مهداد خودش سفارش می گرفت و در اخر می یومدن حساب می کردن. بدم نبود چون مهداد خوشتیپ بود. دخترا که می یومدن برای به حرف گرفتنش بیشتر سفارش می دادن.نشستم پشت میز و آروم بدون اینکه کسی بفهمه من به جای کار بازی می کنم ریز ریز شروع کردم به ورق بازی کردن. مهداد با کمک نازی براشون غذا رو سرو کرد و کلی اشانتیونم برای حضورشون بهشون داد و کلی هم خوش و بش کرد باهاشون.اصلا از نگاه خواهر کامیار به مهداد خوشم نمی یومد. خیلی نگاش می کرد. کلا" زوم بود روش.مهداد یه با اجازه گفت و برگشت که بره تو آشپزخونه. خیلی دلم می خواست بدونم این دختره بی صاحابه یا نه. منظورم بدون نامزد و اینا بود.تا مهداد اومد از پشتم رد شه سریع چرخیدم سمتش و گفتم: ببخشید.مهداد برگشت و با تعجب گفت: بله؟من: چیزه .. این خانم که همراهشونه مادر کاملیاست؟مهداد با تعجب گفت: کتی؟ نه این خواهر کوچیکتر کامیاره واصلا ازدواج نکرده که بچه داشته باشه.به زور یه آهانی گفتم. مهداد رفت تو آشپزخونه و من برگشتم و با چشمهای ریز شده به دختره نگاه کردم. دختر خوبی بود. خوشگل بود. اَه چرا باید خوب باشه. کاش دماغ گنده زشت بود با چشمهای چپ و صورت پر جوش تا با خیال راحت نگاش می کردم و میگفتم آخی دختر بیچاره.اما الان با این قیافه اش ....بنا به دلایلی که هیچ نمی خواستم به زبون بیارم دوست داشتم قبل از اینکه مهداد بیاد برم گیسای دختره رو بگیرم پرتش کنم بیرون. یا با ناخن چشماش و در بیارم که به مهداد من نگاه نکنه.مهداد من.... من کیلویی چند دخترهوا برت داش...نیشامنشسته بودم و زیر لبی برای خودم غرغر می کردم. اصلا نفهمیدم کی غذای کامیار اینا تموم شد و کی این پسره اومد و جلوی میز من ایستاد.کامیار: ببخشید اگه خود درگیریتون تموم شد میشه صورت حساب ما رو بدید؟مثل برق گرفته ها صاف نشستم و سرمو بلند کردم. پسره *** همچین نیشخندی بهم می زد که می خواستم با مشت بکوبم تو صورتش.خیلی خشک و جدی گفتم: مهمون ما باشید. ابروشو با حالت مسخره ای بالا انداخت و گفت: جدی؟ نه ممنون.آروم تر گفت: بی خود خیرات نکن ورشکسته می شی.سرد نگاش کردم و با بی تفاوت ترین صدا گفتم: 15000 . با چشمهای گرد گفت: دختر ریاضیت انقدر ضعیفه؟ چه جوری ممکنه 4 نفر آدم با این همه غذایی که خوردن بعد بشه 15000 تومن.همون جور سرد گفتم: 4 نفر نه یک نفر. خانواده مهمون آقای متین هستن و شما چون هر روز تشریف می آرید دیگه جزو میهمانا حساب نمیشید.کنف شده پوزخندی زد و گفت: لازم نیست. کلش و حساب می کنم.من: نمی.....-: خانم نیکو؟با شنیدن صدای آشنایی که فامیلیم و با بهت صدا می
1400/07/12 14:53کرد برگشتم سمت در. بی اختیار گفتم: بل ....خسرو ......با دیدن خسرو اونقدر شوکه و خوشحال شدم که سریع میز و دور زدم که برم پیشش اما بین راه ثابت موندم.بابا منو ندیده بود. از در که وارد شده بود رخ به رخ مامان کامیار که می خواست بره بیرون شده بود و الان ....خسرو: خانم نیکو شما اینجا چی کار می کنید؟ کی بهتون گفته بود که نیشام اینجاست؟ مگه من بهتون نگفتم که حق ندارید ببینیدش؟من و خانواده ام به اندازه کافی از دست خانواده شما عذاب کشیدیم. دیگه نمی خوام دخترمم درگیر بشه. به هزار زحمت فرستادمش اینجا که از شما دور باشه.مات و مبهوت به بابا که عصبی بود خیره شده بودم. نمی فهمیدم اینجا چه خبره یا چرا بابا به مادر کامیار میگه خانم نیکو. من این وسط چی کاره ام؟ مادر کامیار و خانواده اش با بابا خسرو چی کار کردن که اون انقدر عصبانیه؟مادر کامیار: خسرو خان من .....خسرو: بهش که چیزی نگفتید؟ من که گفتم نمی خوام هیچ چیزی در مورد برادرتون بدونم. اون سالها پیش دخترم و ترک کرد و دیگه حق برگشت و نداره. حالا که دختر دست گل من پرپر شده نمی زارم همون بلا رو سر نوه ام بیاره. خسرو عصبانی از کنار مادر کامیار گذشت. وقتی از کنارش رد شد مادر کامیار خیره به خسرو چرخید و ....داشت گریه می کرد. چرا داشت گریه می کرد؟ مادر کامیار: نیشام... اون ... من نمی دونستم.... یعنی نیشام دختر برادرم ...چی؟ دختر برادرم؟ من؟ مادر کامیار؟ اینجا چه خبره....قلبم تو دهنم بود....مهداداز آشپزخونه بیرون اومدم تا یه سری به کامیار و خانواده اش بزنم. صدای حرف زدن عصبی همراه با فریاد میومد. سریع خودمو رسوندم پشت میز. خسرو خان اینجا... اما چرا داره با مادر کامیار دعوا می کنه.میز و دور زدم و با قدم های آروم پیش رفتم. حرفهاشون عجیب بود. مگه رابطه این دوتا چه جوری یا چی بود که خسرو خان نمی خواست نیشام درگیر بشه؟کنار نیشام که مات وسط رستوران ایستاده بود و با تعجب به این دونفر نگاه می کرد ایستادم. هیچ *** نه حرفی می زد نه حرکتی می کرد. مادر کامیار اشک می ریخت.مادر کامیار: نیشام... اون ... من نمی دونستم.... یعنی نیشام دختر برادرم ...داد خسرو خان حرفش و قطع کرد. خسسرو: حق نداری اینجا باشی .. حق نداری... برادرت دخترم و ول کرد و اون و با یه بچه تنها گذاشت و رفت به جهنم. حالا بعد این همه سال اونم نه خودش بلکه شما رو فرستاده تا سراغی از بچه اش بگیرید؟ بچه ای که تو 4 ماهگی ولش کرد و رفت.اگه این دختر براش مهم بود اون جوری با همه قساوت ولش نمی کرد و بره. این همه سال کجا بود؟ این همه مدت؟ این ....مادر کامیار: مرده بود .... سکوتی که با این حرف ایجاد شد آزار دهنده بود. حتی دو تا مشتری
1400/07/12 14:53دائمیمون که پست میزهای همیشگیشون نشسته بودن مات مونده بودن و هیچ حرف و حرکتی نمی کردن. شوکی که این یک کلمه به همه وارد کرد بیش از حد بود.سکوت خفه کننده رو فقط صدای هق هق مادر کامیار قطع می کرد. مادر کامیار: خسرو خان من نمی دونستم دختر برادرم اینجا کار می کنه؟نگاه پر حسرتی به نیشام انداخت و گفت: نمی دونستم دختری که بهش معرفی شدم از پوست و گوشت خودمونه. اون روزی که اومدم سراغتون می خواستم همه چیز و بگم. می خواستم بعد این همه سال قسمم و قولی که به برادر مرحومم دادم و بشکنم. برادرم اگه رفت اگه اون جوری از ناهید جدا شد فقط به خاطر علاقه ای بود که بهش داشت. خسرو خان برادرم مریض بود مریضی که درمانی نداشت. اون ناهید و خیلی دوست داشت. می دونست اگه ناهید بفهمه میشکنه. نابود میشه. براش سخت بود اما رفت. تنهاش گذاشت طلاقش داد و راحتش کرد. رهاش کرد تا آزاد باشه. متنفر از حسام اما آزاد. اون جور که اونا از هم جدا شدن حسام مطمئن بود که ناهید خیلی زود فراموشش می کنه و یه زندگی جدیدی و برای خودش می سازه. حسامم همین و می خواست. که ناهید عذاب نکشه. خسرو خان برادرم مرده. اون مرده و تو حسرت دیدن و بغل کردن دخترش موند. اون مرده بدون ....صدای زمزمه نیشام باعث شد برگردم سمتش.زیر لب گفت: مرده ؟ بابا ... مرد ....یهو حس کردم چشمهاش بسته شد و بدنش لخت شد و ....من: نیشام ......بین زمین و هوا نیشامی که از حال رفته بود و گرفتم. با فریاد من همه برگشتن سمتم. آروم رو زمین نشستم. همه دورمون جمع شدن. خسرو خان با هول گفت: نیشام .. نیشام دخترم .. چی شده؟؟برای آروم کردنش گفتم: چیزی نیست خسرو خان بی هوش شده. فشار عصبی که بهش وارد شده خیلی زیاد بود.سر بلند کردم و با داد به کامیار گفتم: کامی یه لیوان آب بده.کامیار که هنوز مات مونده بود سریع یه تکونی خورد و از روی میز خودشون یه لیوان آب برداشت و اومد کنارم. از دستش گرفتم و لیوان و آروم به لبهای نیشام نزدیک کردم. به زور یکم آب تو دهنش ریختم.رو دستم آب ریختم و پاشیدم به صورتش. پلکهاش تکونی خورد. نفس راحتی کشیدم.سرمو بلند کردم. مادر کامیار هنوز داشت گریه می کرد و کتی شونه های مادرش و می مالید تا آروم بشه. بابای کامیار و خسرو خان کنار ما نشسته بودن. رو به خسرو خان گفتم: خسرو خان من می برمش تو اتاقش. حالش خوب نیست. خسرو: باشه باشه ببرش پسرم ببرش....سری تکون دادم و با یه حرکت از زمین کندمش و رو دستهام بلند کردمش.عصبی بودم. دلم می خواست به دیوار مشت بکوبم. این چیزایی که الان من فهمیده بودم برای منی که هیچ ربطی به ماجرا نداشتم شوکه کننده و سنگین بود.چه برسه به نیشامی که در مورد اونو
1400/07/12 14:53خانواده اش بحث میشد.در اتاقش و باز کردم و آروم خوابوندمش رو تخت. شالش از سرش افتاده بود و چند تار از موهاش رو صورتش ریخته بود. آروم با سر انگشتام موهاش و از رو صورتش کنار زدم.این موجود کوچولو چقدر تو زندگیش درد داشت. خسرو خان چی گفت؟ پدری که بچه اش و تو 4 ماهگی ول کرد و رفت.یاد حرف کامیار تو مهمونی افتادم.کامیار: حس می کنم دارم مامانم و صدا می کنم.نیکو خانم مادر کامیار.پدری که تو تنهایی مرد به این امید که خانواده اش بتونن بدون اون زندگی تازه ای و بسازن.آروم گونه نیشام و نوازش کردم. به نظرم الان شکننده تر از همیشه بود. کاش می تونستم حمایتش کنم. کاش ....عصبی دستی به چشمهام کشیدم و با یه حرکت از رو تخت بلند شدم و از اتاق زدم بیرون. نیشامآروم چشمهام و باز کردم و به سقف سفید اتاقم نگاه می کنم. اتفاقات تو رستوران و همه حرفها مثل فیلم جلوی چشمم رژه میره.هنوزم احساس خفگی م یکنم. حس دلپیچه وقتی مادر کامیار گفت دختر برادرم. حالت تهوه و ایستادن تپش قلبم وقتی گفت مرده...مرده .... اون مرد... اسم تو شناسنامه ام .... پدری که هیچ وقت نداشتم ... مرده ....بغض گلوم و گرفت. نمی خواستم گریه کنم. نمی خواستم ...صدای در اتاق بلند شد. بینیم و بالا کشیدم. نمی خواستم بشکنم. من با نبودن اون مرد مدتها قبل کنار اومدم ...تکون خوردم و رو لبه تخت نشستم. حالا که همه در مرود گذشته و پدر و مادرم فهمیدن نمی خوام من و داغون ببینن. نمی خوام فکر کنن انقدر ضعیفم.به زور بغضم و قورت دادم.من: بله... بیا تو...در باز شد و مهداد اومد تو. ازش خجالت می کشیدم. رو شدن یهویی این همه اطلاعات در مورد خودم و زندگیم باعث میشد نتونم مستقیم بهش نگاه کنم.سرم و انداختم پایین و جواب سلامش و دادم. یه قدم جلو اومد و آروم پرسید: بهتری؟سرمو به نشونه آره تکون دادم. یه قدم دیگه جلو اومد.دست دست می کرد حرف بزنه.مهداد: چیزه .... مادر .. مادر کامیار می خواد اگه بشه باهات صحبت کنه.سرمو بلند کردم. می خواد با من حرف بزنه؟ در مورد چی؟بی تفاوت به مهداد نگاه کردم.من: چیز دیگه ای هم مونده که نگفته باشه؟کلافه دستی به گردنش کشید و گفت: خوب اگه حالت خوب نیست میرم میگم نمی تونی ببینیش.یه قدم برداشت که بره.من: میبینمش.سریع برگشت سمتم.مهداد: مطمئنی؟ می خوای ببینیش؟همون جور که از رو تخت بلند میشدم گفتم: آخرش که چی؟ امرز نبینمش یه روز دیگه میاد. بهتره همین امروز همه چیز و بگه.سری تکون داد و دیگه حرفی نزد. کنارم قدم برمی داشت و مواظبم بود که یه وقت نیفتم. حس می کردم در عرض یه ثانیه همه انرژیم تحلیل رفته.مهداد در هال و باز کرد.مهداد: اینجاست. برو تو. منتظرته.پشت در
1400/07/12 14:53ایستادم. تا اینجا اومده بودم اما از این جا به بعدش... یه ترسی تو وجودم بود. دلم نیم خواست تنهایی برم تو اون اتاق. ملتمس به مهداد نگاه کردم و گفتم: میشه تو هم باهام بیای؟؟؟از حرفم شوکه شد. چند لحظه تو چشمهام خیره شد و بعد آروم سری تکون داد و با دست اشاره کرد که اول وارد شم.نامطمئن قدم برداشتم.مادر کامیار تنها رو مبل یه نفره نشسته بود. تا ماها رودید سریع از جاش بلند شد.با شوق و هیجان گفت: عزیزم حالت خوبه ؟؟؟عزیزم؟؟ این کیه که یه دفعه اومده و ادعا می کنه من عزیزشم. بی حس بهش نگاه کردم. با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و محکم بغلم کرد.معنی کارهاشو درک نمی کردم. شایدم درک می کردم ولی حسی نسبت بهشون نداشتم. ازم جدا شد اما ولم نکرد. دستش و انداخت دور کمرم و با هم با قدم های کوچیک به سمت مبل دو نفره رفتیم و نشستیم روش.سریع سر بلند کردم و به مهداد که ایستاده بود نگاه کردم. چرا نمیشینه؟چشمهاش و چند بار آروم رو هم گذاشت. یه لبخند دلگرم کننده زد و رو به مادر کامیار گفت: خاله با اجازه اتون من برم چایی بیارم براتون.اخم کردم. چای کی می خوره؟ این پسره هم وقت گیر آورده؟ راستی مادر کامیار و چی صدا کرد؟ خاله؟ یعنی انقدر به هم نزدیکن؟مادر کامیار: برو پسرم ممنون میشم.با چشمهای حسرت زده مهدادی که به سمت آشپزخونه می رفت و بدرقه کردم.مادر کامیار با دو دست دستهامو گرفت. بهش خیر ه شدم. با لبخند کل صورتم و عرض یابی کرد.مادر کامیار: باید از همون اول از شباهتت با حسام می فهمیدم. یا حتی از اسمت اما ....می دونی چقدر دلم می خواست ببینمت؟اخم ریزی کردم.من: پس چرا این همه سال دنبالم نیومدین؟ من همیشه بودم. اما کسی سراغم نیومد.آه پر حسرتی کشید و گفت: می خواستم. از خدام بود. اما ... اما به حسام قول داده بودم. قسمم داده بود که حتی اسمتونم فراموش کنم. نمی خواست هیچ وقت بیام سراغتون. نمی خواست مادرت هیچ وقت دلیل اصلی رفتنش و بدونه. همه سعیشو کرده بود که موقع طلاق یه کاری بکنه که ناهید ازش متنفر بشه. که راحت تر فراموشش کنه.عشق پدر و مادرت اونقدر زیاد بود که وقتی حسام به مادرت میگه تموم شده ناهید خیلی شوکه میشه. ناهید به خاطر حسام تو روی خسرو خان ایستاده بود.شوکه نگاش کردم. از نگاهم همه چیز و فهمید.لبخند تلخی زد و گفت: تو نمی دونستی نه؟با سر جواب منفی دادم.نیشاممادر کامیار: مادر و پدرت همکلاسی بودن. تو دانشگاه عاشق میشن. یه عشقی که همه حسرتش و می خورن. اما وقتی میریم خواستگاری مادرت پدرش مخالفت میکنه.بی اختیار گفتم: چرا ؟باز لبخند تلخش و تکرار کرد و گفت: چون خسرو خان معتقد بود دخترش باید با کسی که اون انتخاب می
1400/07/12 14:53کنه ازدواج کنه. نه کسی که عاشقشه.باورم نمیشد. امکان نداشت بابا خسروی مهربون من این جوری باشه. با شک نگاش کردم. لبخندی زد و گفت: باور نمی کنی نه؟ ولی پدر بزرگت اون موقع خیلی مستبد بود. عاشق خانواده اش بود اما حرف حرف خودش بود. مخصوصا" که مادرت تتها فرزندشون بود و روش خیلی حساس بودن. وقتی مادرت باهاش مخالفت کرد و پاش و تو یه کفش کرد که می خواد با حسام ازدواج کنه پدر بزرگتم گفت: اگه رفتی حق نداری برگردی. نه تا وقتی اون مرد تو زندگیته.به قالی نگاه کرد و آه بلند بالایی کشید. -: شاید به خاطر همینم بود که زندگیشون نفرین شد. شاید چون دعای بزرگتر و نگرفته بودن و بدون رضایت اون ازدواج کردن.حسام مطمئن بود بعد طلاقشون ناهید برمی گرده پیش پدرش. آرزوش این بود که اون دوباره ازدواج کنه و زندگی خوبی و تشکیل بده. دستم و ول کرد و دست برد تو کیفش. کیف پول قرمز رنگش و در آورد. از توی زیپش یه عکس در آورد و یه نگاه پر محبتِ اشکی به عکس انداخت و گرفتش طرف من.دستهام می لرزید. دست لرزونم و بلند کردم و عکس و گرفتم. یه عکس رنگ و رو رفته قدیمی. عکس مامان با یه نوزاد تازه به دنیا اومده تو بغلش. من ....بغض بدی به گلوم چنگ زد. لبمو گاز گرفتم که گریه نکنم. که اشک نریزم. چونه ام می لرزید. پلک نمی زدم تا اشکهای جمع شده تو چشمهام پایین نچکن.-: پدرت تا لحظه مرگشم این عکس دستش بود و مدام به شما دوتا نگاه می کرد. میگفت خوشبختیهای زندگیش و می زاره و میره. دعا می کرد که خوب زندگی کنید. دهنم و باز کردم و کلی هوا وارد ریه هام کردم. لبهام و به هم فشردم تا ساکت شم. خفه شم و زوره نکشم.بغضم و قورت دادم. اما پایین نرفت. مثل یه سیب بزرگ تو گلوم موند و راه تنفسم و گرفت.مادر کامیار: می دونی چرا اسمت و گذاشتن نیشام؟ ن اول اسم مادرت ناهید. م آخر اسم پدرت حسام. و الف حرف مشترک هر دوشون. تو تلفیقی ازاونایی. هم صورتت و هم اسمت....دیگه نتونستم... بغض گلوم داشت خفه ام می کرد. اکسیژن کم بود. دهنم ومثل ماهی باز و بسته می کردم تا یکم هوا وارد ریه هام بشه.دوباره داشت حمله های آسمیم شروع میشد. هم زمان با نفس کشیدن تندم بغضم بی صدا ترکید و قطره های اشک پشت سر هم از چشمهام پایین چکید.مادر کامیار با دیدن حالتم هول شد. دستش و رو بازوم گذاشت و با اضطراب صدام کرد.-: نیشام.. نیشام دخترم خوبی؟ چی شده؟ چرا این جوری نفس می کشی؟؟؟دستم و رو گلوم گذاشتم. هوا نبود... اکسیژن نبود.-: نیشام .. نیشام... خدایا چی کار کنم؟ مهداد مهداد ...مادر کامیار با دیدنم اونقدر هول شده بود که نمی دونست چی کار کنه. دیدم تار شده بود. وقتی اون جوری مهداد و صدا کرد اونم سریع از آشپزخونه
1400/07/12 14:53اومد بیرون. با دیدنم دویید سمتم.نگران شونه هام و گرفت و گفت: نیشام.. نفس بکش .. نفس بکش... از جاش بلند شد و سریع رفت بیرون به دقیقه نکشید که با اسپری تو دستش برگشت. چند بار تکونش داد و تو دهنم اسپری زد.تمام مدت مادر کامیار با تعجب و بهت بهمون نگاه می کرد. با بهت گفت: تو .. تو ...حالم بهتر شده بود. حالا یکم بهتر می تونستم نفس بکشم. مهداد با دست کمی به عقب هلم داد و سرم و گذاشت رو پشتی مبل. تو همون حالت سرم و کج کردم و خیره به این عمه ی تازه پیدا شده نگاه کردم.جمله اش و کامل کردم.من: من آسم دارم ....دیگه کامل کردن این جمله بقیه برام عادی شده بود.به چشمهای غمگینش و قطره اشکی که از چشمهاش پایین چکید نگاه کردم. هنوز بغض داشتم اما نمی خواستم جلوی اون و مهداد زجه بزنم. دست دراز کردم و اسپری و از مهداد گرفتم. تنها کسی که می تونستم بهش اعتماد کنم مهداد بود.آروم گفتم: دیگه نمی خوام حرف بزنم...چشمهاش و بست و باشه ای گفت. رو کرد به مادر کامیار و گفت: خاله .. اگه میشه برای امروز تمومش کنید. نیشام حالش خوب نیست.مادر کامیار اشکهاش و پاک کرد و سری تکون داد. خم شد سمتم و قبل از رفتن گونه امو بوسید و بعد چرخید که بره.مهداد: من بدرقه اش می کنم بعد بر می گردم.سر تکون دادم. مهدادم دنبال مادر کامیار رفت بیرون. با بسته شدن در بغضم شکست. هر چی اشک پشت سد نگه داشته بودم همه از چشمهام بیرون ریخت. به هق هق افتادم. نفسم گرفت. با اسپری نفسم و بالا می آوردم.در باز شد و مهداد اومد تو . با چشمهایی که از زور اشکای تلخ قرمز شده بود بهش نگاه کردم. تو چشمهاش غم و هم دردی و نگرانی و می دیدم.با هق هق گفتم: نمی خوام کسی منو تو این وضعیت ببینه. می خوام تنها باشم. خواهش می کنم برو بیرون.یکم نگام کرد و بعد سرش و انداخت پایین و آروم گفت: باشه.پشتش و کرد بهم که بره. یه نفس عمیق کشیدم اما اکسیژن نبود. اسپری و چند بار تکون دادم و چند بار اسپری کردم تو دهنم . هیچی ازش بیرون نمیومد. تموم شده بود. من: اه لعنتی ... اینم وقت تموم شدن بود؟با حرص اسپری و پرت کردم رو مبل. در هال بسته شد.نیشاماز جام بلند شدم و رفتم دم پنجره. یکم هوا که بهم خورد حالم بهتر شد. یکم تو تنهایی برای خودم زار زدم. نمی دونم چقدر گذشت اما هوا داشت تاریک میشد. از جام بلند شدم و کشون کشون رفتم تو اتاقم. از توی کشو پاکت عکسهای مامان و که همه جا با خودم می بردم و بیرون آوردم و آروم گذاشتم رو تخت. می خواستم با مامانم حرف بزنم و درد و دل کنم.رفتم همه شمعهای توی اتاقمو برداشتمو یه دایره وسط اتاق درست کردم. چون عاشق شمع بودم برای تزیین اتاقم زیاد از شمع استفاده می کردم.عادتمم بود
1400/07/12 14:53وقتی می خواستم با مامان حرف بزنم اول شمع روشن می کردم. انگار سوسوی نور شمعها جواب درد و دلهای منه.پاکت عکس ها رو آوردم و نشستم وسط دایره بین شمعها. همه شون و روشن کردم.همه عکسها رو بیرون آوردم.یکی یک یبا دقت بهشون خیره شدم.عکس اول نیشام 5 ساله بود تو بغل ممامان که با هم رو تاب نشسته بودن.اشک تو چشمهام جمع شد.عکس بعدی، اولین روز مدرسه ام که با یه شاخه گل مریم تو دستم با یه مغنعه کج سفید کنار مامان خندون ایستاده بودم.عکس بعدی نیشام 9 ساله با چادر سفیدی که به زور کشش رو سرش مونده بود با یه لبخند گشاد و سرمت از خوشی کج ایستاده بود. دستهای مامان و تو دستش گرفته بود و به دورین نگاه می کرد.نمی تونستم جلوی اشکهام و بگیرم. دیگه دست خودم نبود. نمی دونم بیشتر برای کی گریه می کردم.برای نیشامی که همه عمرش به جای پدر فقط یک فامیلی داشت که دنبال خودش یدک می کشید.به دختری از پدر براش مفهومی نداشت.یا بریا مامان. زنی که برای عشقش از همه چیز گذشت .. زنی که همه عمرش و با این زجر که خواسته نشده که ترد شده گذروند.یا برای پدری که به خاطر عشق به زنش حاضر شده لحظه های آخر عمرش و تنهایی بگذرونه به این امید که زنش، عشقش و دخترش بدون اون زندگی بهتری داشته باشن.خیره به عکسی که از صورت مامان بود موندم.مامان .... دیدی اشتباه می کردی؟ دیدی بابا عشقش تمومی نداشت؟ دیدی عشقش ته نکشید؟ دیدی بابا عشقش از تو بیشتر بود؟ دیدی خیلی دوستت داشت؟ دیدی برای من و تو خودش و ....هق هقم بلند شد.مامان ... بابام تنها مرد ... حسامی که عاشقش بودی تو حسرت دیدن تو مرد. مامان ... بابا حسام رفت که تو خوشبخت بشی. بابام تو غربت و تنهایی مرد تا تو نفهمی تا تو زجر نکشی تا تو ذره ذره آب شدن عزیزت و نبینی.خودشو بد کرد که تو متنفر شی که بتونی بری سراغ *** دیگه که بتونی با یکی دیگه باشی. شاید یه زندگی بهتر...چقدر سخته به عشقت بگی برو بی من خوشبخت باش... چقدر سخته ...زجه زدم ....مامان ... بابام تنها مرد... الانم تنهاست ...مامان بهت میگم بابام خوب بود ...بابام عاشق بود ...بابام عاشق مرد ...مامان الان که اونجایی بابام و دیدی؟می تونی بری دنبالش؟می تونی پیداش کنی؟مامان نزار بابام تو اون دنیا هم تنها باشه...نزار جفتتون تنها باشین و تو حسرت هم بمونید ...ممامان برو بابام و پیدا کن... بهش بگو همیشه عاشقش موندی ... همیشه به یادش بودی ... بگو من شاهدم...بابا من و می بینی؟ صدام و می شنوی؟ من نیشامم .. دختری که همه عمرش ازت متنفر بود ... دختری که حتی دلش نمی خواست یه فامیلی ازت داشته باشه ...بابا من و ببخش... ببخش که ندونسته قضاوت کردم ... بابا مامانم خوب بود ... مامانم دوست
1400/07/12 14:53داشت ... شبها به یادت گریه می کرد.... اما به زبون نمیاورد....هیچ وقت غیر همون باری که مجبورش کردم بدت و نگفت ... بابا ببخشید .. بابا من و ببخش .. نیشامت و ببخش .... من .. من نمی دونستم .. *** بودم ... هیچ وقت نخواستم برم دنبالت ... فکر می کردم دوستم نداری .. فکر می کردم ماهارو مثل یه آشغال پرت کردی دور .. فکر می کردم خوشبختی ...بابا .... مامان ....با هم تو اون دنیا خوشبخت باشید ....اشکهام صورتم و خیس کرده بود. هق هقم تبدیل به خر خر خفه شده بود .. خر خری که با هر نفس صدا دار دنبال هوا می گشت ..حالم خراب شده بود .. نمی تونستم نفس بکشم ... چشمهام تار شد .. گلوم سوخت ... اسپریم تموم شده بود ... دستمو رو زمین تکیه دادم که بلند شم. دستم لیز خورد. عکس ها از تو بغلم ریختن پایین ... 3 تا از شمع ها افتاد زمین... خودم و رو زمین کشیدم... پام به یکی دوتا شمع دیگه خورد... پرت شدن ...به زور رسیدم به کنار در .... بوی سوختنی میومد.. سرم و کج کردم و به پشت سرم نگاه کردم... شمع ها افتاده بودن و عکسها آتیش گرفته بودن ...نه ... نه .. عکسهای مامان ... مامانم ....هوا نبود... نفس نبود ... دود بود و شعله های آتیش .. دستم و دراز کردم که در و باز کنم .. که هوای تازه وارد اتاق شه.. که خودم و بکشم بیرون ...چشمهای تارم، تار تر شد. تو یه لحظه اکسیژن ته کشید .... همه جا محو شد و ....افتادم .....مهداداز در بیرون رفتم. یکم پشت در ایستادم. صدای گریه و هق هق نیشام میومد. عصبی دستی به صورتم کشیدم. این چه دردی بود.حس می کردم درد و غم نیشام رو دل منم سنگینی می کنه. دیدنش تو این حالت دیوونه ام می کرد. بدتر این بود که نمی تونستم کاری بکنم. نیم تونستم برم کنارش و دلداریش بدم. آخه می رفتم چی می گفتم؟باید حواسم و پرت می کردم. کلافه دستم و تو موهام کشیدم و دادمشون عقب.نفس کلافه ام و با فوت بیرون دادم.از پله ها پایین اومدم و یه راست رفتم سمت ماشین.نیشام و که حالش بد شده بود و بردمش بالا خسرو خان هم قلبش اذیتش کرد و راننده اش بردش دکتر. این همه اطلاعات تو یه لحظه برای اون هم شوکِ کننده بود.کامیارم بعد از اینکه مادرش با نیشام حرف زد رفتن و منم دیدم با این اوضاع نمیشه کار کرد و رستوران و تعطیل کردم.به ماشین رسیدم و با ریموت قفلش و باز کردم و سوار شدم. پام و گذاشتم رو گاز و زدم به جاده.***به اسپری که تو نایلون رو صندلی بغل بود نگاه کردم. تنها چیزی بود که تونسته بود حواسم و پرت کنه. اسپری قبلی نیشام تموم شده و الان که انقدر استرس داره و ناراحته ومطمئنن گریه می کنه به این اسپری نیاز داره.نزدیک خونه بودم که دیدم یه عده آدم رو به خونه ما ایستادن. تعجب کردم. رستوران که به خاطر حال نیشام و
1400/07/12 14:53اوضاع امروز بسته است پس اینا چرا ایستادن؟پیچیدم تو خاکی و جلوی رستوران پارک کردم.تا از ماشین پیاده شدم محمود شاگرد ننوایی مشتری هر روزه امون پرید جلوم و با هول گفت: آقا مهداد خونه اتون یه خبرائیه؟با تعجب گفتم: چی؟با دست به بالا اشاره کرد. سرمو بلند کردم ببینم چیه ...یا ابولفضل ....از خونه امون دود سیاه غلیظی بلند شده بود....-: نیشام ....با یه دست محمود و کنار زدم و دوییدم سمت در خونه. بی توجه به آدمهایی که جمع شده بودن و حرفهاشون تند کلید انداختم....-: آقا مهداد خونه اتون آتیش گرفته به گمونم ...=: کسی هم تو خونه هست؟خدایا خودت کمکم کن. .. خودت کمکش کن... نیشام نباشه .. نیشام نباشه....در و با هل باز کردم و پریدم تو خونه. دنبال من چند نفر دوییدن.تند از پله ها بالا رفتم. دل تو دلم نبود. بالای پله ها ...-: یا خدا ....دود از تو اتاق نیشام بیرون میومد. با دو قدم بلند خودم و به در رسوندم و با یه هل ....با باز شدن در دود غلیظ سیاه کور کننده بیرون اومد و جلوی دید و نفسمون و گرفت. دستمو از آرنج رو صورتم گرفتم. شعله های آتیش اتاق و پر کرده بود... چشم گردوندم..نیشام کجایی دختر ...-: نیشام ...بدن ظریف و کوچولوی نیشام نزدیک در بین شعله ها گیر افتاده بود. خیز برداشتم سمتش و خودمو بهش رسوندم. خم شدم رو زمین.خدای من بی هوش شده بود. دستامو بردم زیر بدنش. هم زمان صدای انفجاری اومد و یهو آینه ی میز توالت ترکید.... بدنم و تا حد ممکن روی نیشام قرار دادم و با دست جلوشو گر فتم.با یه حرکت از جا بلند شدم و دوییدم سمت در.به سرفه افتاده بودم. دود غلیظ که تو ریه هام می رفت داشت خفه ام می کرد.از پله ها اومدم پایین و وقتی پام رو زمین خاکی قرار گرفت نیشام و اروم گذاشتم رو زمین.با دست چند ضربه به صورتش زدم.بیدار شو بیدار شو ..-: نیشام .. نیشام ...چشماتو باز کن.. نیشام ....خدای من .. خدای من بهوش نمیاد ...نگاهم به نیشام بود هواسم به اون بود صداهای اطراف ومثل هم همه ی مبهمی میشنیدم.سریع از جام بلند شدم از بین حلقه ی آدم های اطرافم رد شدم و خودمو رسوندم به ماشین. سریع در ماشین و باز کردم و چنگ زدم به نایلون برش داشتم.همون جور که می دوییدم تو خونه اسپری و از توش در آوردم.نیشام... تحمل کن .. طاقت بیار.دوییدم کنارش و نشستم رو زانوهام.اونقدر هول بودم که دستهام می لرزید. تند چند بار اسپری و تکون دادم. دستمو زیر سرش گذاشتم و بلندش کردم. اسپری و تو دهنش گذاشتم و اسپری زدم. با داد گفتم: یکی کمک بیاره.-: زنگ زدیم آتش نشانی.داد کشیدم: آتش نشانی می خوام چی کار یکی زنگ بزنه اورژانس... زود باشید ...-: اونم تو راهه داره میاد.دوباره اسپری و تو دهن نیشام
1400/07/12 14:53گذاشتم...-: نیشام طاقت بیار کمک داره میرسه. خانم فسقلی قوی باش....عصبی بودم. هیچی نمی فهمیدم. هیچکی و نمی دیدم. هیچ *** برام مهم نبود. الان و تو این لحظه خودمم مهم نبودم.فقط و فقط نیشام ....عصبی با حرص گفتم: دِ لعنتی نفس بکش ... نفس بکش ...صدام شکست، به التماس افتادم.-: نیشام.. نیشامم ... عزیزم نفس بکش. خواهش می کنم.. این جوری نرو .. تنهام نزار... خواهش می کنم ... نیشامم .....دوباره اسپری زدم ...رو به آسمون کردم و با فریاد گفتم: خدایا ..... امانته ... نزار بره ..... بهم برش گردون .... خــــــــــــدا ...سرمو پایین آوردم. دوباره اسپری .. دیگه نمی دونستم چی کار کنم. این اورژانس لعنتی هم که نیومد.سر نیشام و تو بغلم گرفتم و دستمو انداختم دور کمرشو کشیدمش تو بغلم. کارام دست خودم نبود. حالمو نمی فهمیدم. بی اختیار آروم آروم بدنمو تاب می دادم و زیر لب زمزمه می کردم.-: نیشامم ... خانم کوچولوی من ... بیدار شو .. بزار بازم اون چشمهای قشنگت و ببینم .... ببخشید رفتم .. ببخشید تنهات گذاشتم ... نیشام، جون مهداد بیدار شو. .. نفس بکش ...صدام از بغض دو رگه شده بود. صدای رعد اسمون بلند شد. نم نم بارون شروع شد .. با هر قطره بارون که رو صورتم می چکید بغضمو بیشتر می کرد. چشمهام تر شد.دیگه بغض و اشکم دست خودم نبود. نیشام من نباید این جوری بره .. نباید .....سرشو تو بغلم محکم گرفتم و با فریاد صداش کردم.-: نیشام .....صدای آژیر آمبولانس اومد و بعد اون مردم راه باز کردن. هیچ *** و هیچی برام مهم نبود تو حال خودم بودم که حس کردم یکی دستم و می کشه و سعی داره نیشامم و از بغلم جدا کنه.مثل دیوونه ها دست طرف و هل دادم عقب و نیشام و محکم تر تو بغلم فشردم. نمی خواستم بزارم یه لحظه هم ازم جدا بشه.-: آقا اجازه بدید ما به مریض رسیدگی کنیم. آقا ...گوشم به حرف کسی بدهکار نبود فقط می خواستم نیشامم و پیش خودم نگه دارم. داشتم زجه می زدم که نیشام بیدار شه.. که چشمهاش و باز کنه .. که نفس بکشه ....چند دست اومد و بازوهام و گرفتن و یه نفر هم به زور نیشام و ازم جدا کرد. بلندم کردن.با همه قدرتم سعی می کردم از چنگ آدم هایی که گرفته بودنم آزاد شم و خودم و به نیشام برسونم.تو همون حالت مثل دیوونه ها با اضطراب پرسیدم: آقا مرده ... مرده ... نیشامم مرده ....نیشام و رو زمین خوابوندن وسریع معاینه اش کردن.مرد: نفس می کشه اما ضعیف ...ماسک اکسیژن رو صورتش گذاشتن.-: باید سریع برسونیمش درمونگاه....برانکارد آوردن و سریع نیشام و خوابوندن روش.مردی که نیشام و معاینه کرده بود برگشت سمتم و گفت: آقا شما باید به عنوان همراه با ما بیاید.سریع دستهام و کشیدم و آدمهایی که گرفته بودنم ولم کردن.دنبال نیشام
1400/07/12 14:53سوار آمبولانس شدم. کنارش نشستم و دستشو تو دستم گرفتم.زل زدم به چشمهای بسته اش. دیدنش تو این حال داغونم می کرد.زیر لب زمزمه کردم.من: نیشامم قوی باش.. خواهش می کنم... طاقت بیار...یه دستمو بلند کردم و رو صورت قشنگش کشیدم.من: حتی فرصت نکردم که بهت بگم دوستت دارم ... حتی نتونستم بهت بگم چقدر شیطنتت برام شیرینه .. نتونستم بهت بگم وقتی مثل دختر بچه های تخس رفتار می کنی دلم می خواد سفت بغلت کنم ... حتی بهت نگفتم چند وقته باعث شدیی اطمینانم و نسبت به خودم و تحملم و کنترلم از دست بدم ...نیشام نزار حرفهام تو گلوم بمونه .. نزار برای همیشه گفتنشون آرزوم شه ... نزار دیدنت برام رویا شه .... طاقت بیار نیشامم تحمل کن ....مهدادآروم آروم دستش و صورتش و نوازش می کردم. ماشین افتاد تو دست انداز و یکم بعد نگه داشت.درش باز شد و نیشامم و بردن. منم گیج و منگ دنبالشون. نمی دونستم باید چی کار کنم ....رفتن تو یه اتاقی و نیشام و خوابوندن رو تخت.چشم ازش بر نمی داشتم. خواستم برم تو اتاق که یکی جلوم و گرفت و گفت: نه آقا شما بیرون بمونید.با چشمهای بی روح به زنی که جلوم ایستاده بود نگاه کردم.چشمهای زن از صورتم پایین اومد و رو بازوم ثابت موند. اخم کرد.-: خانم مفرح .. خانم مفرح .. لطفا" بیاید اینجا به این آقا برسید زخمی شدن.نمی فهمیدم منظورش چیه فقط وقتی بازوم کشیده شد بی اختیار دنبال زنی که آروم به سمتی هلم می داد کشیده شدم.بردم تو یه اتاق سفید و رو تخت نشوندم. یه لحظه صورت نیشام از جلوی چشمهام دور نمیشد.. چشمهایی که بسته بود ... لبهایی که دیگه نمی خندید ...سوزشی تو بازوم حس کردم. آروم رومو برگردوندم و به بازوی که می سوخت خیره شدم.بازوم زخمی بود. سوخته بود. لباسم به تنم چسبیده بود.هیچ دردی و حس نمی کردم. با بی تفاوتی محض خیره شدم به دستم و به کارهای پرستار نگاه کردم. لباسم و از پوست بازوم جدا کرد قسمت زخم شده رو برید آروم ضد عفونی کرد ....نیشام بین شعله های آتیش بود... نفس نمی کشید... رو زمین افتاده بود ... کاری نتونستم بکنم ... نتونستم ....-: آقا تموم شد.بدون حرف و نگاهی مثل مرده های متحرکت از جام بلند شدم. بی اختیار پاهام حرکت کرد و بردمپشت در بسته اتاق نیشام ...-: مهداد ....دستی رو شونه ام نشست. برگشتم. کامیار بود ... دوستم ... شاید دیگه باید بگم پسر عمه نیشام ...خیره و مات به صورتش بودم.کامیار: چی شده مهداد؟ نگران نیشام بودم برگشتم ببینم همه چیز مرتبه یا نه دیدم آتش نشانی و کلی آدم جلوی خونه اتونه. گفتن آتیش گرفته و نیشامم تو خونه بوده. بردنش درمانگاه سریع خودم و رسوندم.بی رمق گفتم: نفس نمی کشید ... هر چی اسپری زدم .. فایده نداشت ... نفس
1400/07/12 14:53نکشید ... چشمهاشم باز نکرد ... هر چی صداش کردم .. جواب نداد ... خوابیده بود ... بیدار نشد ...کامیار نگران از حالت منگی من یکم تو چشمهام نگاه کرد. دوتا دستش و گذاشت رو شونه ام و کنارم ایستاد و هلم داد سمت صندلی تو سالن و باهام هم قدم شد تا برسم بهش. دوتایی نشستیم رو صندلی. یکم کتفامو فشار داد.آروم گفت: چیزی نیست مهداد.. خیلی شوکه شدی ... نیشام حالش خوب میشه ... چشمهاش و باز می کنه .. نگران نباش ...من و نشوند و خودش بلند شد. تا تو جاش ایستاد و خواست قدم از قدم برداره تو همون حالت منگی دستش و گرفتم.ایستاد و به من نگاه کرد. مثل آدمی که توی بیابون گم شده باشه و به تنها نوری که از دور دست میبینه دل خوش کرده نگاش کردم و گفتم: کامیار نرو .... اگه نیشام طوریش بشه من جواب خسرو خان و چی بدم؟؟؟ اون امانته ... من نتونستم درست از امانتش مراقبت کنم ... نرو ...کامیار یه لبخند غمگین زد و دستش و رو شونه ام گذاشت و گفت: خودتو اذیت نکن داداش... نیشام حالش خوب میشه .. تو همین جا بشین من الان بر می گردم. باشه ...فقط نگاش کردم. بی حرف دستم و آروم ول کردم. کامیار یه نگاه ناراحت بهم انداخت و رفت سمت یکی از پرستارا.زمان برام نمی گذشت... تو دلم خدا خدا می کردم که نیشام طوریش نشه. در اتاق نیشام باز شد سریع از جام بلند شدم و به سمت در و دکتر رفتم.من: حالش چه طوره آقای دکتر؟دکتر سری تکون داد. تا اون لب باز کنه و حرف از دهنش بیرون بیاد نفسم تو سینه ام حبس موند. داشتم پس می افتادم. نکنه نیشام مرده و این دکتره نمی تونه بهمون بگه.تا کلمه از دهن دکتر بیرون بیاد سریع گفتم: مرده ....؟؟؟؟دکتر لبخندی زد و گفت: نه آقا مرده چیه. حالش بهتره . دود و آتیش باعث شده بود از حال بره. اگه یکم بیشتر تو اون وضعیت مونده بود مطمئنن دوم نمیاد. اون آتیش براش مثل سم بوده. خدا رو شکر به موقع از آتیش بیرون اومده و به موقع بهش اکسیژن رسیده. الان حالش بهتره. امشب و اینجا می مونن فردا صبح می تونید ببریدش.نفسم و با فشار بیرون دادم. دکتر لبخندی زد و رفت. همون جا کنار در اتاق نیشام به دیوار تکیه دادم و پاهام دیگه تحمل نگهداشتنم و نداشت. خم شدن و کشیده شدم به دیوار و نشستم رو پام. با دستهام سرم و گرفتم. کامیار کنارم نشست و دستش و رو شونه ام گذاشت.کامیار: خدا رو شکر به خیر گذشت. تو هم دیگه آروم باش. الان حالت بهتره؟یکم تو حال و هوای خودم موندم. خیالم از بابت نیشام راحت شده بود. خدایا شکرت... صد هزار مرتبه شکرت که نیشامم و بهم برگردوندی که نبردیش و نزاشتی تو حسرتش بمونم. نزاشتی حسرت به دل بمونم و شرمنده پدربزرگش بشم. خدایا نوکرتم....آروم سرم و بلند کردم و تو جواب
1400/07/12 14:53کامیار گفتم: آره پسر من خوبم.کامیار لبخند خوشحالی زد و یه ضربه محکم به بازوم کوبوند.کامیار: هی پسر ترسوندی منو اگه می دونستی دو دقیقه قبل چه حال و روزی داشتی. خدا رو شکر به خودت مسلط شدی. خوب حالا دیگه پاشو برو تو ماشین من استراحت کن من می مونم اینجا پیش نیشام.یه اخم ریزی کردم و محکم گفتم: من استراحت نمی خوام. تو هم اینجا نمون برو خونه اتون. مامانت نگران میشه. نمی خوام شبونه کسی خبر دار بشه. رفتی خونه بگو نیشام حالش خوبه. چیزی از آتیش سوزی نگو. فردا صبح نیشام و می برم خونه خودشون.کامیار: نه بابا این چه حرفیه من پیشت می مونم.دیگه دوست نداشتم کامیار اینجا باشه. ترجیه می دادم وقتی می خوام برم زل بزنم به نیشام تا مطمئن بشم که سالمه و زنده است کامیار کنارم نباشه و اون حالتم و نبینه. امشب به اندازه کافی براش سوژه بودم.با کلی بحث کامیار و فرستادم که بره. وقتی رفت از پرستار اجازه گرفتم و رفتم تو اتاق نیشام. در و پشت سرم بستم و تکیه دادم به در. از همون فاصله به هیکل ظریف کوچولویی که رو تخت سفید خوابیده بود و یه ماسک سبز رنگ اکسیژن جلوی دهنش و بینیش بود نگاه کردم.آروم از در کنده شدم و با قدم های کوتاه جلو رفتم. می خواستم ذره ذره ی تصویری که جلوم بود و تو ذهنم هک کنم. می خواستم با تمام وجود حس کنم که این دختر زنده است و سالمه.یه صندلی از کنار دیوار برداشتم و گذاشتم کنار تخت و روش نشستم. چشم ازش بر نمی داشتم. دستم و جلو بردم و دستش و بین دستهام گرفتم. دستای کوچولوش تو دستهام گم بود.آروم رو دستهاش و یه بوسه طولانی زدم. سرمو بلند کردم و گفتم: مرسی که موندی. مرسی که هستی. مرسی که نرفتی.به خودم، به نیشام خندیدم. همه وجودم چشم شد و خیره شدم به چشمهایی که بسته بود و حالا مطمئن بودم که قراه دوباره باز بشه....نیشامآروم چشمهام و باز کردم. خیره شدم به سقف سفید بالای سرم. نمی دونستم کجام. سرمو چرخوندم همه جا سفید بود.چیزی یادم نمیومد. حس سنگینی رو دستم داشتم. سرمو پایین آوردم ببینم چرا دستم سنگینه ...اوه ... این مهداده که کنارم نشسته و دستهام و تو دستش گرفته و گونه اش و گذاشته رو دستم؟دستم از زیر گونه ی مهداد داغ شد و تموم تنمو داغ کردم. نمی دونستم باید چی کار کنم.با دقت بیشتری به اطرافم نگاه کردم. باید تو بیمارستانی جایی می بودم. بوی الکل و بیمارستان میومد. و این ماسک اکسیژنی که رو صورتم بود همه چیز و ثابت می کرد.تمرکز کردم تا یادم بیاد چه جوری به اینجا رسیدم. آخرین چیزی که یادم میاد شعله های آتیشیه که عکسهای مامان و می سوزوند.عکسهای عزیزم....بعد اون دیگه چیزی یادم نبود. فقط یه رویای محو
1400/07/12 14:53داشتم. یه رویای محو اما زیبا. رویایی از خودم، از مهداد، هنوز صدای مهداد رویاهام تو گوشم می پیچه ...یه جمله تو رویاهام بود که از همه صداها بلند تر بود...(( حتی فرصت نکردم که بهت بگم دوستت دارم ))بی اختیار لبخند زدم. حتی اگه همه اینها رو تو رویا دیده باشم بازم برام شیرین بود. بازم حس قشنگی بهم می داد.مهداد تکونی خورد. سریع چشمهام و بستم که نفهمه بیدارم. صورتش از رو دستم برداشته شد اما هیچ صدایی نیومد.هر چی منتظر بودم هیچ حرکتی حس نکردم.خوب شاید دوباره خوابش برده باشه.آروم چشم چپم و باز کردم. تا چشمم و باز کردم یه چشمی، چشم تو چشم مهداد شدم. اونقدر غافلگیر شدم که هنگ کرده بودم. سریع چشمم و بستم و رو هم فشار دادم.صدای شیطون مهداد و شنیدم که می گفت: ام ... نمی دونم این دختره کی می خواد بهوش بیاد نکنه رفته تو کما و دکترا نفهمیدن؟ اگه تو کما باشه باید به خسرو خان خبر بدم. این جوری که نمیشه.تا اسم خسرو خان و شنیدم مثل جن زده ها تو جام نشستم. خسرو اگه می فهمید بیمارستانم سکته می کرد.مهداد دست به سینه جلوم ایستاده بود و با یه لبخند شیطون نگام می کرد. بد سوتی داده بودم. اون ماسک اکسیژنم که بد چیزی بود ریختم و بهم ریخته بود.چشمهای باز بازم و سریع خمار کردم و بدن صاف شده ام و یکم خم کردم. دستمو آروم و بی حال بلند کردم و ماسکم و پایین آوردم و همه سعیم و کردم که گیج به نظر بیام.تو همون حالت که می خواستم خواب آلود و گیج باشه با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم: من کجام؟ اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟چشمهای مهداد گشاد شد و به زور جلوی خندش و گرفت.یه قدم جلو اومد خم شد و صورتش و آورد جلوی صورتم.هنگ کردم و شوکه با چشمهای در اومده به صورتش که نزدیک صورتم بود نگاه کردم. از زور اضطراب و استرس این نزدیکی یهویی تند تند پلک می زدم.مهداد سرش و خم کرد و گفت: نه انگاری خطر کاملا" رفع شده. اونقدر حالت خوب هست که بتونی قشنگ فیلم بازی کنی.اَه مچمو گرفته بود. بی خیال نقش و اینا شدم و صاف نگاش کردم.بلند خندید و یکم صورتش و جلو تر آورد اونقدر نزدیک که گرمای نفسهاش به صورتم می خورد و تنم و مور مور می کرد. هول شده بودم.آروم نگاهش و رو صورتم چرخوند و گفت: هیچ وقت، هیچ وقت وقتی کسی و انقدر نگران می کنی سعی نکن بعدش فیلم بازی کنی. چون ممکنه نفهمه فیلمه....چشمهاش و بالا آورد و زل زد تو نگاهم. خیره به چشمهاش بودم. نگاهش پر آرامش بود. بی اختیار آروم شدم. روح مضطربم قرار گرفت.تو نگاهش غرق بودم که در یهو باز شد.-: مهداد به هوش اوم .....مهداد زیر لبی چیزی گفت و خودش و کشید کنار.با حرص و اخم به کامیار که اینجا رو با طویله
1400/07/12 14:53اشتباه گرفته بود نگاه کردم. جلوی در اتاق ساک به دست ایستاده بود و با ابروهای بالا رفته و مشکوک به من و مهداد نگاه می کرد.چشمهاش بین من و مهداد می چرخید.اومد تو اتاق و در و ول کرد تا بسته بشه. با کنایه گفت: بد موقع که مزاحم نشدم؟مهداد دستاهاشو تو جیبش فرو برده بود و رو به من ایستاده بود. هنوز نگاهم می کرد. بی توجه به کامیار بی تفاوت گفت: تو همیشه مزاحمی...قشنگ حرص خوردن کامیار و می دیدم. خوشحال از حرف مهداد یه پوزخند به کامیار زدم.مهداد: من میرم کارهای ترخیصت و ردیف کنم دیگه بریم.سری تکون دادم. مهداد رفت و در و پشت سرش بست. کامیار چند قدم جلو اومد و نزدیک تخت رسید. اومد پاشو خم کنه که یه وری رو تخت بشینه.تو هوا بود که یهو دستم و آوردم جلو و شروع کردم بال بال زدن وبا صدایی که همه سعیمو کردم که بلند باشه اما بلند تر از صدای بال مگس نبود گفتم: کجا؟تو همون حالت یه وری تو هوا خشک شد.فکر کنم بیشتر از صدام از حرکاتم متعجب شده بود.کامیار: بشینم.اخم کردم. خروسکی گفتم: بی خود کی اجازه داده؟ اینجا صندلی هست می تونی اونجا بشینی.یه چشم غره بهم رفت و بی حرف رفت و رو صندلی نشست. زیادی به خودم فشار آورده بودم به سرفه افتادم. دوباره ماسک و رو صورتم گذاشتم و چند تا نفس عمیق کشیدم. حالم که جا اومد رو به کامیار گفتم: تو اینجا چی کار می کنی؟کامیار جدی گفت: دیشب اومدم ببینم بعد اون جریان حالت چه طوره که فهمیدم اتاقت و آتیش زدی و بردنت بیمارستان. منم اومدم اینجا.با اخم گفتم: من آتیش نزدم خودش آتیش گرفت. ( یه نفس عمیق ) دلیلی نداشت تو بیای.ابروهاش و داد بالا و گفت: چرا اتفاقا"... هم اینکه مهداد دوستمه و دست تنها بود و هم اینکه ....یکم خودش و رو صندلی جلو کشید و صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت: نیشام ... حالا دیگه چه بخوای و چه نخوای تو دختر دایی منی و نمی تونی عوضش کنی.ابرومو انداختم بالا و دوتا نفس عمیق تو ماسک کشیدم که بتونم یه کله حرف بزنم. ماسک و پایین آوردم و گفتم: شاید با یه نسبت خونی بشم دختر دایی شما اما این دلیل نمی شه رابطه امون عوض بشه.چشمهام و گردوندم و گفتم: حالا چون یه نسبتایی با هم داریم لازم نیست بهم بگی خانم نیکو اما این دلیل نمیشه بهم بگی نیشام. هنوزم برای تو همون خانم هستم. خانم نیشام. یا نیشام خانم.گوشه لبش چین خورد به بالا. حرفم به مزاجش خوش نیومد. خودم که خیلی حال کردم. یه پشت چشم برام نازک کرد و خودشو کشید عقب رو صندلی و تکیه داد به پشتش. منم با لبخند ماسک و گذاشتم رو صورتم تا حسابی نفس بکشم. از هر چی بگذریم حرص دادن این پسره هنوزم شیرین ترین کار ممکن بود. خدایی خیلی حال می داد.همچین
1400/07/12 14:53نوک بدبخت و چیده بودم که دست به سینه نشست و دیگه تا اومدن مهداد هیچی نگفت. از کامیار بدم نمیومد. هر چند خیلی خودشو قبول داشت. اما نمی تونستم بگم هیزه یا چشم چرونه یا هوس بازه و ... فقط زیادی زود می خواد با همه صمیمی بشه و احساس خوشمزگی می کنه.در کل پسر بدی نیست.میگن آدمها رو از رو دوستاشون باید بشناسید. من مهداد و شناختم پس مطمئنن نمی تونه با بد کسی دوست باشه.هر چند چیزی که باعث میشد کماکان ضایعش کنم این بود که وقتی حالش و می گرفتم به شدت بامزه میشد مثل بادکنک که بهش سوزن بزنی.نیشاممهداد اومد و گفت می تونیم بریم. کامیار ساکی که کنار صندلیش گذاشته بود و به طرفم گرفت.با تعجب به ساک نگاه کردم. من: این چیه؟کامیار: برای تو و مهداد لباس آوردم. نمی تونید که با این لباسها برید بیرون.یه نگاه به لباسهای سیاه و کثیف خودم انداختم. سرمو بلند کردم و به مهداد نگاه کردم. لباسهای اون هم کل و کثیف بود... دستش.... نگران و هول گفتم: دستت چی شده؟مهداد نگاهی به دستش کرد و گفت: هیچی یکم سوخته. چیز مهمی نیست.خواستم برم سمتش و دستش و بگیرم و ببینم چی شده اما نمی تونستم انرژی نداشتم.کامیار سریع جلو اومد و از تو ساک یه بلوز و شلوار مردونه برداشت و انداخت بغل مهداد. جلو روفت و دستش و گرفت و کشوندش سمت در و تو هموت حالت گفت: ما میریم بیرون. تو هم لباسهاتو عوض کن.بدو اینکه بتونم چیزی بگم مهداد و کامیار رفتن بیرون. چند لحظه بعد یه پرستار سفید پوش اومد و کمکم کرد لباسمو بپوشم. به زور سر پا ایستاده بودم. لباس پوشیده و حاضر رو تخت نشسته بودم و منتظر پسرها بودم. وقتی برگشتن مهداد تر و تمز و مثل همیشه شیک بود. دست و صورتشم شسته بود. ته ریش ریزی هم رو صورتش بود که بامزه ترش کرده بود. کامیار: خوب دیگه می تونیم بریم.خواستم از تخت بلند بشم که هم زمان هر دو به سمتم اومدن. با تعجب نگاهشون کردم. مهداد نگاهی به کامیار انداخت و یه قدم عقب رفت. از کارش متعجب شدم. چرا اون اجازه داد کام ....نه یعنی اون ... عصبی شدم اما خنده ام گرفته بود. یعنی واقعا مهداد فکر می کرد فقط گفتن اینکه یه نفر با آدم نسبت فامیلی داره بریا نزدیکتر بودن اون آدم و مقدم تر بودنش کافیه؟؟؟فامیلیم که فامیلیم من با این پسره اصلا" راحت نیستم. ترجیه می دادم مهداد کمکم کنه تا کامیار.کامیار دستش و پیش آورد که زیر بغلم و بگیره. سعی کردم مودب باشم. همه اش تقصیر مهداده.آروم گفتم: کمک نمی خوام می تونم بیام.سرم و بلند کردم و به مهدادی که سرش و پایین انداخته بود چشم غره رفتم. به زور از جام بلند شدم و قدم از قدم برداشتم.هر دو تو سکوت به من که داشتم جون می کندم نگاه
1400/07/12 14:53می کردن. همه بدنم کوفته بود. انرژیم خیلی کم بود و راه رفتن برام سخت.کامیار: من میرم ماشین و بیارم جلوی در که معطل نشید.این و گفت و سریع ازمون دور شد. دو قدم مونده بود تا به دیوار برسم و بتونم بهش تکیه کنم. رسما" پاهام و رو زمین می کشیدم. به زور یه قدم برداشتم. اومدم برای قدم بعدی که بدنم سست شد و نزدیک بود بی افتم. مهداد سریع بازوم و چسبید و نگهم داشت. دستم و گرفتم به دیوار و با کمک اون ایستادم. با اخم و حرص بازوم و از تو دست مهداد بیرون کشیدم و گفتم: ولم کن خودم می تونم برم. نیاز به کمک کسی ندارم. از حرکتم جا خورد. مات با بهت ایستاد و بهم نگاه کرد. آروم دستش و جلو آورد که دوباره دستم و بگیره. خیلی عصبی بودم دوباره با یه حرکت دستش و پس زدم که باعث شد به خاطر تقلا تعادلم و از دست بدم و با سر بیام زمین. مهداد سریه با دو دست کمرمو گرفت. رخ به رخ بودیم و تقریبا" تو بغلش بودم. نیم خواستم تو این حالت باشم. نیاز به کمک هیچ *** نداشتم نه مهداد نه کامیار. خودم چلاق نبودم. منو گذاشته بودن وسط و این به اون حواله ام می داد و اون یکی به این. من نه فامیل می خوام نه شریک نه هیچ چیز دیگه.یه حرکتی کردم که ازش جدا شم. دستش و محکم تر گرفت به کمرم. آروم زمزمه کرد: ببخشید ...با تعجب سرم و بلند کردم و به چشمهاش خیره شدم. نمی دونستم فهمیده یا ....هر چی که بود و برای هر منظوری که معذرت خواست آرومم کرد. دست از تقلا برداشتم و اجازه دادم که کمکم کنه. اروم دستش و حرکت داد و کنارم ایستاد و با دو دست زیر بغلم و گرفت و کمکم کرد. با هم از درمونگاه بیرون اومدیم و سوار ماشین کامیار شدیم.مراه افتادیم. منتظر بودم برگردیم خونه که مهداد رو به کامیار گفت: بریم تهران.با تعجب گفتم: تهران چرا؟ بریم خونه.مهداد: نمیشه... اتاقت سوخته و وسایلت هم. باید یه چند وقت تهران بمونی تا اتاقت و دوباره روبه راه کنم. نمی خواستم برم خونه. سریع گفتم: نمی خوام با این حال خسرو رو ببینم. نمی خوام بفهمه دیشب چی شده. قلبش مشکل داره . ضعیفه می ترسم هول کنه. در ضمن ....بقیه رو تو دلم ادامه دادم. چون یه جورایی قضیه اومدن مادر کامیار و ازم پنهون کرده بود ازش ناراحت بودم.مهداد برگشت سمتم و بهم خیره شد. آروم گفت: نیشام ... باید بری خونه اتون. الان تو این شرایط بهتره که شما دوتا پیش هم باشید. دیروز خسرو خان هم حالش بهتر از تو نبود. به زور با راننده فرستادمش بره خونه که استراحت کنه.بهتره الان پیشش باشی تا اونم آروم تر بشه. نگران نباش من خودم یه جوری بهش می گم چی شده که هول نکنه. لازم نیست بگیم بیمارستان بودی. میگیم شمع توی اتاقت و فراموش کردی خاموش کنی و همون
1400/07/12 14:53612 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد