رمان های جدید

612 عضو

حیثیت رشته م دفاع کنم…!
با تعجب گفت:
-یعنی چی؟
-یعنی حالا که اشتباهی وارد این رشته شدی…بهتره حداقل بتونی سیمان رو از ماسه تشخیص بدی.
کاملا مشخص بود گیج شده…از دور ساختمان بلند شرکت را نشانش دادم و گفتم:
-اونجا شرکت ماست…اگه قراره منشی بشی جایی منشی باش که به درد آینده ت بخوره و جای پیشرفت داشته باشه…!
با دهان باز..نگاهش را بین من و ساختمان چرخاند…اجازه فکر کردن را از ذهنش گرفتم.
-منم اونجا کارمند معمولی ام…نه پستی دارم و نه سهمی…ماهی یه بار هم گذرم به اینجا نمی افته..چون همش تو بر و بیابونم…اما می دونم چند تا منشی می خوان…! می تونم معرفیت کنم…البته اگه دوست داری…! اگر هم که جای بهتری سراغ داری…اصراری نیست…!
شانه هایش خم شد.
-من خودم می تونم کار پیدا کنم.
استارت زدم.
-باشه..هر طور راحتی…!
به پایم که پدال گاز را می فشرد نگاه کرد…احتمالا انتظار داشت بیشتر اصرار کنم…!تند گفت:
-البته خیلی ممنون از لطفتون…ولی من از دلسوزی و ترحم خوشم نمیاد.
پوزخند زدم…آنقدر غلیظ که به چشمش بیاید.
-می دونی مشکل تو چیه؟
فقط سرش را تکان داد…دور زدم و گفتم:
-اعتماد به نفس پایین…!چون هیچ نکته مثبتی در خودت نمی بینی، همه چی رو به حساب ترحم می ذاری…!
بادش خوابید…سکوت کرد…!
-مشکل دیگه ت می دونی چیه؟
سرش را توی گردنش فرو برده بود..آرام گفت:
-نه…!
در حالیکه سعی می کردم تندتر رانندگی کنم گفتم:
-شایعات رو باور نمی کنی…! اگه باور می کردی…یا حداقل یه تحقیق کوچولو می کردی.. می فهمیدی که من آدمی نیستم که واسه کسی دل بسوزونم..!
از گوشه چشم نگاهش کردم و پنالتی را به تور کوبیدم..!
-در نتیجه حیف اون اسم مهندس که تو بخوای یدک بکشی… با این اعتماد به نفس و آی کیوی پایینت…!

دیاکو:
تمام روز در خانه ماندم…بی خبر از دانیار و گوشی خاموشش!تنها تماس تلفنی نامربوط به او… به مهندس بود و پرسیدن حال کیمیا…همین…! به هرجایی که در کرج می شناختم زنگ زدم…اما نرسیده بود…کجا بود دانیار؟کجا بود این برادر بی عاطفه و بی رحم من؟؟؟کجا بود خدا؟
بعد از سالها…تمام روز را روی تختم دراز کشیدم…نمی دانستم اینهمه خستگی از کجا به جانم ریخته.مثل جامی که لبریز شود..صبرم سرریز شده بود…من باید با دانیار چه می کردم؟؟؟چکار می کردم که کمی زنده بودن را یاد بگیرد و برای زندگی زنده ها ارزش قائل شود؟؟؟چطور برایش معنی دوست داشتن و نگران یک عزیز شدن را حلاجی می کردم؟به چه زبانی؟؟چطور برایش از ترسهایم می گفتم؟؟چطور برایش توضیح می دادم که شاید آن سوراخ لعنتی کمد جلوی چشم من نبوده…شاید من خیلی چیزها را ندیده باشم…اما منهم پا

1400/07/30 12:02

به پایش درد کشیده ام و ترسیده ام…و هنوز می ترسم…می ترسم…چون نمی توانم یکبار دیگر…تکه ای از جانم را در خاک بگذارم…نمیتوانم..نمی توانستم…چرا دانیار نمی فهمید؟
تمام روز بدن غرق خون پدر و مادرم پیش چشمم بود و دست کوچک دایان که به خاطر ناشی گری ما از خاک بیرون مانده بود.تمام روزِ امروز و تمام روزهای اینهمه سال… وحشت دیدن یکی از آن صحنه ها برای دانیار…پیش چشمم بود و دانیار…این برادرِ برادر مرده من نمی فهمید…!
برای بار هزارم شماره اش را گرفتم و صدای زنگ گوشی اش را از پشت در اتاقم شنیدم…دندانهایم را از شدت درد و خشم بر هم ساییدم و روی تخت نشستم. پاهایم را روی کفپوش اتاق گذاشتم و دستهایم را دو طرفم روی روتختی ساتن ستون کردم…در را باز کرد و قامتش پیدا شد.بوی ترکیب تلخی از سیگار و عطرش…که منحصر به حضور دانیار بود…در اتاق پیچید…!
-اینجایی؟چرا نرفتی شرکت؟؟؟
من از عطر او تلخ تر بودم..از صدایش بی حوصله تر…از نگاهش سردتر…!از تمام عمر او..خسته تر…!
-کی می خوای یه ذره احساس مسئولیت کنی؟
صدای بلندم..بی هوا… هوا را شکافت.
-محض رضای خدا دانیار…کی می خوای یه ذره احساس مسئولیت کنی؟
دستش که به سمت پریز برق رفته بود خشک شد…اما فقط برای چند لحظه! نور را در اتاق به جریان انداخت و گفت:
-باز چی شده؟
باز؟؟؟باز؟؟؟باز؟؟؟
سعی کردم عصبانی نباشم…داد نزنم…اما نمی شد…در کنار تمام دردهایم استرس این گوشی خاموش دانیار…مرا از پا درآورده بود.
-تو چرا نمی فهمی که من وقتی ازت بی خبر می مونم نگران می شم؟چرا نمی فهمی در شرایطی که نمی دونم کجایی و گوشیت خاموشه هزارتا فکر می کنم؟نمی فهمی؟؟یا می فهمی و واست مهم نیست؟ها؟
بی خیال سرش را تکان داد…دستانم را مشت کردم که مشت نشود بر صورت دانیار…!
-بفهم دانیار…بفهم که من دیگه اعصاب چند سال پیش رو ندارم..تحمل چند وقت پیش رو ندارم..بفهم که دیگه جون تو تنم نمونده…ببین دیگه کمرم به راستی سابق نیست…ببین دیگه دستام گاهی می لرزه…ببین تارهای سفید موهام روز به روز داره بیشتر میشه…ببین دانیار..بفهم که دیاکو خسته ست…بفهم که تنهاست…
صدایم شکست…سرم پایین افتاد…شانه هایم خم شد…
-بفهم که از این تنهایی خسته شدم…بفهم که از این تنهاتر شدن، می ترسم…بفهم که این ترسِ لعنتیِ از دست دادن تنها عضو باقی مونده از خونوادم…می تونه خودمو بکشه…بفهم و اینقدر منو اذیت نکن…!
باز هم سیگار…باز هم صدای زشت و زمخت فندک…باز نگاه کردن به مسیر دودی که در ریه برادرم…جانم..می نشست…!آخ خدا…
درگیر جنگ تن به تنم…با تنی که نیست…
دارم شکست می خورم از دشمنی که

1400/07/30 12:02

نیست…
سیگار را با لبهایش گرفت و با دست دکمه های پیراهنش را باز کرد…انگار نه انگار.به خدا…انگار نه انگار…!
با سینه ای که محض دریدن سپر شده ست…
دل می دهم به خنجر اهریمنی که نیست…
نفس نداشتم و نفس عیمق هم خرابی وضع معده ام را داد می زد…!طعم خون را در گلویم حس می کردم…خمیده و پر درد برخاستم و کمد را باز کردم..ساک سیاه کوچکی را بیرون کشیدم و دو دست پیراهن و شلوار برای خودم…داخلش گذاشتم…لباس زیر و مسواکم را هم برداشتم و بدون اینکه حتی نگاهش کنم از اتاق بیرون زدم…انتظار نداشتم دنبالم بیاید اما آمد و با لحن خونسردش پرسید:
-داری می ری قهر؟خونه بابات؟
من شکل سومِ تبِ تنهاییِ توام
تصویر کن خطوط مرا..خواندنی که نیست…!
اینبار من به جای او پوزخند زدم.
-آره…دارم می رم خونه بابا…
نمی دانم آتش سیگار بود…یا آن شعله سوزان از وسط چشمانش بیرون آمد!جلو رفتم…هنوز آنقدر در خودم قدرت می دیدم که این بچه چموش را رام کنم…هنوز می توانستم یادش بدهم برادر بزرگتر یعنی چه…!
-دیگه بیشتر از این نمی تونم مواظبت باشم..نگرانت باشم…
دستش را گرفتم و روی معده ورم کرده ام گذاشتم…
-ببین…دیگه نمی تونم…
در نگاهم هرچه بود مثل برق از تنش رد شد……چشمانش مثل لامپی که اتصالی کند پر از نور شد و بعد…سوخت و خاموش شد…!
سیگار هم می سوخت…آنقدر سوخت که خاکسترش روی فرش ریخت…مچ پهنش را بین دستانم گرفتم…هنوز آنقدر دستانم بزرگ بود که کامل مچش را در برگیرد…کمی هلش دادم..اما مثل تنه درختی که ریشه هزار ساله در زمین دوانده باشد استوار بر سرجایش ماند…وقت کتک زدن و تنبیه کردنش گذشته بود..اما هنوز من دیاکو بودم…برادر بزرگترش…و باید از من حساب می برد…و می دانستم که می برد…به وقتش خوب حساب می برد…!
-سعی می کنم به خودم بقبولونم که همون روزا تو هم با بابا و مامان و دایان مردی…بلکه اینجوری زجرکش نشم…
دو دخمه ویران شده ی سیاه در جایشان نشستند و به من خیره شدند.
-تو هم که لازم نیست چیزی به خودت بقبولونی…واسه تو…منم همون موقع با بابا و مامان و دایان مردم…!
و رفتم…
چون…این آخرین راه برای نجات دانیار بود…!

1400/07/30 12:02

دانیار:
لعنتی…اینبار به سیم آخر زده بود…! شوخی نداشت و حتی بدتر…دیاکویی که قهر نمی کرد…از خانه رفته بود…!
سیگار را بین دو لبم گذاشتم و سریع دکمه های پیراهنم را بستم…منتظر آسانسور نشدم و راهِ پله ها را در پیش گرفتم…قطعا با این وضع خراب اعصاب و معده اش نمی توانست…و نمی گذاشتم رانندگی کند.نفس زنان خودم را توی کوچه انداختم…همزمان با ورود من در پارکینگ روی پاشنه چرخید و ویتارای سفید از شیبِ نیمه تند سنگی بالا آمد. وسط راهش…در مسیر ماشین ایستادم.ترمز کرد…دستهایش را روی فرمان گذاشت و چشمهایش را به من دوخت…سیگار تا انتها سوخته را به زمین انداختم و با کف کفشم روی آسفالت ساییدمش.نفس گرفته ام را تازه کردم و در سمت راننده را گشودم و گفتم:
-برو اونور…من رانندگی می کنم.
نگاه عاقل اندر سفیهش را در تمام صورتم چرخاند و بی حرف پیاده شد.با وجود تمام خستگی هایم پشت فرمان نشستم و بی آنکه مسیر را بپرسم پایم را روی گاز گذاشتم.سرش را روی داشبورد گذاشت.پرسیدم:
-درد داری؟
چهره اش را ندیدم اما لحنش پر از غیظ بود.
-دست از سرم بردار دانیار.
لبخند زدم.
-وقتی اونهمه واسه نجات دادن من دست و پا زدی..باید به این روزاشم فکر می کردی…خوشت بیاد یا نیاد…خوب باشم یا بد…تظاهر کنی یا نکنی، من بیخ ریشتم خان داداش…تا وقتی نفس بکشی و نفس بکشم…!
سرش را بلند کرد…پیشانی اش از شدت هجوم خون به تیرگی می زد.انگشتش را به سمتم گرفت و گفت:
-اونقدر از دستت عصبانی ام که همین الان می تونم خفه ت کنم…پس خفه شو و حرف نزن…
چه باید می کردم که کمی از این التهابش کاسته شود؟انگار خونسردی و لبخندهای من بیشتر عصبی اش می کرد.
-نه…انگار واقعا پیر شدی..تازگیا خیلی گیر می دی…اعصاب نداری…بداخلاقی..بهونه گیری…بابا کی می خوای قبول کنی که من بادمجون بمم و بلایی سرم نمیاد؟کی می خوای قبول کنی که من آدم گزارش لحظه به لحظه دادن نیستم؟چرا منو همینجوری که هستم قبول نمی کنی؟از چی می ترسی؟اگه قرار بود بلایی سرم بیاد بیست و چهار سال پیش اومده بود.من محکومم به این زندگی!هنوز اینو نفهمیدی؟
مشت محکمش چنان بی رحمانه بر بازویم نشست که بی اختیار تمام عضلات صورتم در هم شد.داد زد:
-یا خفه شو…یا بزن به چاک…!
کمی بازویم را مالیدم و گفتم:
-باشه بابا…خفه می شم..فقط بگو خونه بابا از کدوم طرفه؟
چشمان پر شراره اش را از من گرفت و گفت:
-کردستان…!
مغزم بلافاصله فرمان ایست را به پاهایم ارسال کرد…خودم هم نفهمیدم چرا…اما با تمام وجود روی ترمز کوبیدم و با تحیر گفتم:
-کجا؟
از ترمز ناگهانی من به جلو پرتاب شد و با خشم گفت:
-دیوانه…این چه طرز

1400/07/30 12:03

ترمز کردنه؟
گردن دردناکم را ماساژ دادم و شمرده گفتم:
-منظورت از کردستان چی بود؟
با طعنه گفت:
-کردستان یکی از استانهای غربی ایرانه.حدود پونصد ششصد کیلومترم از اینجا فاصله داره..می خوام برم اونجا…منظورم اینه…!
شوخی خوبی نبود…اصلا شوخی خوبی نبود.آهسته گفتم:
-تو حالت خوش نیست…بیا برگردیم خونه…یه کم استراحت کن..بعد حرف می زنیم…
کمربندش را باز کرد و گفت:
-برو پایین…!
چشمانم را بستم..ای خدا…
-دیاکو…الان عصبانی هستی…می خوای بری اونجا چیکار؟کردستان جای من و تو نیست.
دستگیره را کشید و گفت:
-کسی از تو دعوت نکرد که بیای…برگرد خونه…!
البته که نمی رفتم…هرچند چیز زیادی یادم نبود…اما محال بود به آن شهر برگردم.
پیاده شدم و قدمهای آهسته و کمر خمیده اش را نگاه کردم…دستانم را یکبار به کمر زدم و یکبار میان موهایم فرو بردم.برای بار آخر نالیدم:
-دیاکو…از خر شیطون بیا پایین…تو حالت خوش نیست…دووم نمیاری…به اونجا نمی رسی…
گذرا نگاهم کرد و در سکوت پشت فرمان نشست…با بی قراری پاهایم را بر زمین می کوبیدم…می دانستم که نمی توانم متوقفش کنم…با سر فرو افتاده به دور شدنش نگریستم…
صدایی در سرم داد می زد که این رفت…برگشت ندارد…!

دیاکو:
طاقت نیاوردم دویدنش را ببینم…همانطور که او طاقت نیاورد رفتن مرا ببیند.ترمز کردم و با لبخند به نزدیک شدنش نگریستم..هنوز برای من همان بچه چهارساله بود که صبحا…وقتی من به هوای کمی پول..کمی غذا از خانه بیرون می زدم…دنبالم می دوید…گریه نمی کرد…حرف نمی زد…تنها لباسم را می گرفت و با چشمان خاموشش التماسم می کرد.می ترسید…از اینکه بروم و برنگردم می ترسید…همیشه می ترسید..و من با همین شناختی که از برادرم داشتم این بازی را راه انداختم…بازی ای که باید سالها پیش شروع می شد…اما به خاطر ناتوانی خودم…به خاطر ترس خودم…از آن چشم پوشیدم…!
نفس زنان خودش را به من رساند و نزدیک ماشین خم شد و دستهایش را روی زانوهایش گذاشت…از دیدن صورت ملتهب و موهای بهم ریخته اش رگهای قلبم تنگ شدند…چون جای دانیار در مرکز ضربان مغزم بود و هر اخم و رنج او قلب مرا از کار می انداخت.پیاده شدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
-تو بشین…من زیاد حالم خوش نیست.
نگاهم کرد…نگاهش درد داشت…غصه داشت…زجر داشت…التماس داشت…اما هیچی نگفت…اینبار سکوت کرد…مثل اکثر دوران زندگی اش…صندلی را خواباندم و سعی کردم دردی را که به خاطر اضطراب درونی ام لحظه به لحظه تشدید می شد، نادیده بگیرم.برای عوض کردن جو پرسیدم:
-از شاداب چه خبر؟
گردنش درد می کرد انگار…چون مرتب یک دستش روی آن

1400/07/30 12:03

بود.
-خوبه.
-خوبه یعنی چی؟دیدیش؟
-آره.
نمی خواست حرف بزند.همین تک کلمات را هم به خاطر جلوگیری از خشم مجدد من به زبان می آورد.
-کجا دیدیش؟واسه کارش فکری کردی؟
دستش را جلو برد و ضبط را روشن کرد.
-آره.
به زحمت لبخندم را فرو خوردم و چشمانم را بستم…بچه تخس و چموش من قهر کرده بود!
**************
نزدیک صبح به خاطر دست اندازهای شدید جاده چشم باز کردم.جاده های کوهستانی کردستان شروع شده بود.ضربان قلبم اوج گرفت.به دانیار نگاه کردم که با صورت درهم به جلو خیره شده بود.با انگشتانم موهایم را مرتب کردم و گفتم:
-بزن کنار…تو خسته شدی، من می رونم.
بی حرف ایستاد و جایش را با من عوض کرد.کم کم مناطق…سنگها…کوهها و حتی درختها آشنا و آشناتر می شدند.تمام اندامهای درونی ام می لرزید….دیدن چهره مسخ شده دانیار حالم را خراب تر می کرد.مرتب به خودم می گفتم:
-نکنه اشتباه کرده باشم..نکنه دووم نیارم…نکنه دووم نیاره….نکنه دووم نیاریم..!
سنندج را پشت سر گذاشتیم…مسیرها زیاد در خاطرم نبودند…چندجا ایستادم و از مردم پرسیدم و شنیدن لهجه و نوع گویششان حالم را بدتر کرد.شیر و کیک خریدم و به زور به دانیار و خودم خوراندم.هشدارهای معده ام هر ثانیه قوی تر می شد و از هر راهی که بلد بودم سرکوبش می کردم…همین یک روز را باید روی پاهایم استوار می ماندم.
بالاخره کوهی که روستای ما را در دامنه پشتی خود پرورش داده بود نمایان شد.فرمان را فشار دادم و زیرچشمی به دانیار نگاه کردم.هنوز و همچنان به جلو خیره بود…با نگاهی سرد و دستانی که با لاقیدی روی سینه قفل شده بودند.به نظر نمی آمد چیزی یادش آمده باشد…اما من یادم بود…دایان را جایی در همین نزدیکی خاک کرده بودیم…!کوه را دور زدیم…روستا نمایان شد…معده ام وظیفه قلبم را هم به عهده گرفته بود و می تپید.پاهایم بی حس شده بودند.نمی توانستم بیشتر از آن رانندگی کنم.نگه داشتم و به بهانه ماشین رو نبودن روستا…پیاده شدیم.نگاه دانیار عمیق تر و دقیق تر شده بود.دوست داشتم دستش را بگیرم…بیشتر به خاطر ضعفی که در جود خودم حس می کردم.اما مقاومت کردم…امروز…دانیار…بیشتر از هر وقت دیگر به برادرش احتیاج داشت.
هرچند اکثر خانه ها باسازی شده بودند اما هنوز رنگ و بوی جنگ به طور کامل رخت برنبسته بود و هنوز جای ترکش ها و گلوله ها روی بعضی از دیوارها دیده می شد.خاطرات بچگی بدون ذره ای تردید و اشتباه مرا به خانه مان رساند.
خانه متروکه و مخروبه مان…!

می دیدم که رنگ دانیار بیشتر و بیشتر سفید می شود و نگاهش بیشتر و بیشتر خیره.از حال خودم هیچ نمی گویم…
با کمی فشار در آهنی زنگ زده را باز کردم و

1400/07/30 12:03

دانیار را دنبال خودم کشیدم.حیاطمان پر بود از علفهای هرز بلند شده…در گوشه و کنار بقایایی از وسایلمان دیده می شد…مثل میز زیر سماور…یا میز چرخ خیاطی مادر…فکم قفل کرده بود…چند بار پلک زدم تا کمی به خودم بیایم…اما مگر می شد؟
دانیار مبهوت دور خودش می چرخید…دیگر نتوانستم ادامه بدهم…گوشه ای روی زانوهایم نشستم و به فضای مرگ آور رو به رویم نگاه کردم.
-اینجا خونمون بود؟
خدا…
چرخید…سرش را گرفت…موهایش را چنگ زد و دوباره تکرار کرد اما اینبار نه با لحن پرسشی…!
-اینجا خونمون بود…آره…خونمون…
شقیقه هایش را فشار داد…
-بابا واسم لباس محلی خریده بود…می گفت مرد شدی…باید از اینا بپوشی…
یادش بود…دانیار یادش بود…کدام بچه ای چهارسالگی اش را به خاطر می آورد؟
-رنگش قهوه ای بود…با شال دور کمر سیاه…با پیرهن سفید…!
دیدم که پنجه اش…قفسه سینه اش را چنگ زد.
-دوچرخه هم داشتیم…یادته دیاکو؟
یادم بود…بهتر از او..اما زبان لعنتی ام بند رفته بود و راه گلویم باز نمی شد.
-نه…من نداشتم..تو داشتی…منو ترک خودت سوار می کردی…اینجا دور می زدیم…
دوباره چرخید و میان حیاط ایستاد…دستش را به سمت پنجره گرفت و گفت:
-من و تو…پشت اون پنجره بودیم…یادته؟
یادم بود…
-بابا رو کشتن…یادته؟
یادم بود…
خم شد…روی زانو نشست…
-همین جا افتاد…یادته؟
یادم بود…
زبانش را روی لبهایش کشید.
-چند تا تیر بهش زدن؟یکی…دو تا…هزارتا؟زیاد بود…خیلی زیاد…یادته؟
یادم بود…!
از جا پرید…با قدمهای بلند از دو پله کوتاهی که حیاط را به ساختمان داخلی وصل می کرد عبور کرد و در چوبی پوسیده را گشود…دستم را به دیوار گرفتم و بلند شدم…نباید تنهایش می گذاشتم….دیدن آن اتاق کوچک…از کشیدن تک به تک ناخنهایم..دردناک تر بود…هنوز می توانستم جنازه عریان مادر را در میان اتاق ببینم…زانوهایم میل شدیدی به تا شدن داشتند…اما لرزش وحشتناک اندام دانیار از سقوط من جلوگیری می کرد…ای خدا…از میان آنهمه وسیله…که همه غارت شده بودند…چرا این کمد لعنتی…باید اینجا…درست همانجایی که بود…به ما دهن کجی می کرد؟
صدای دانیار می لرزید…مثل بقیه ی وجودش…!
-توی کمد بودیم…
سرش را محکم به چپ و راست تکان داد…
-من می دیدم…کمده یه سوراخ داشت…
با قدمهای نااستوار جلو رفت…در دل نالیدم…
-خدا کمکش کن…خدا کمکم کن…
-نگاه کن…این همون سوراخه…
نالیدم…
-خدا به دادمون برس…
نالید…
-با موهای سرش می کشیدنش…
بغضم را عق زدم…مگر بشکند…
-دیدم…
می لرزید…اگر سنکوپ می کرد…چه می کردم؟
-انداختنش این وسط…
کمد را چنگ زد…پیراهنم را چنگ

1400/07/30 12:03

زدم.
-دیدم…
چرخید…به من خیره شد…
-دیدم که لباساش رو پاره کردن…دیدم که جیغ می زد…
خدایا نفس بده…نفس بده…
-دیدم…چند نفر بودن؟شیش تا؟یا هفت تا؟
خیس شدن اندامهای داخلی شکمم را حس می کردم…
کمی جلو آمد…انگار مرده بود…
-تو ندیدی…من دیدم…یکی یکی…دو تا دوتا…دسته جمعی…من دیدم…دیدم چیکارش کردن…!
تلو تلو می خورد…عین مردی که یک خمره شراب صد ساله خورده باشد…
-موهاش رو دور دستاشون می پیچیدن…همون موهایی که گاهی تو شونه می کردی…
شانه راستش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.
-من دیدم دیاکو…دیدم که چاقو در آوردن…
دستش را دراز کرد…به سمتی که مادرم بود…
-جلوی چشم من…دیدم…دیدم دیاکو…
صدایش ضعیف می شد…داشتم می مردم…اما از ترس مرگ او جان گرفتم…به سمتش رفتم…شانه هایش را گرفتم و محکم تکانش دادم و التماس کردم:
-گریه کن دانیار…گریه کن عزیزم…گریه کن داداش…!
چشمهایش را باز کرد…چشمهای خون گرفته و نابود شده اش را…
-جلوی چشم دو تا پسرش…جلوی چشم من و تو….هم بهش تجاوز کردن…هم کشتنش…!
خدایا…چطور تمام آن روز..اینطور کامل و دقیق در ذهنش ثبت شده بود؟بازویش را محکم فشار دادم و التماس کردم:
-گریه کن دانیار…تو رو به روح مامان گریه کن…!
رگهای پیشانی اش بیرون زد…رگهای روی فکش هم همینطور…دستم را محکم پس زد و با تمام قدرتش هلم داد…به دیوار خوردم و درد در همه وجودم پیچید.
-بی غیرت…!
فریادش همچون دندانهای نیش یک مار سمی در مغزم فرو رفت.
-ترسو…!
-…
-بزدل…!
-…
-بی ناموس…!
یقه پیراهنم را میان مشتهایش گرفت…دیوانه شده بود…
-چطور تونستی بی خیال توی اون کمد بشینی و بی ناموس شدن ناموست رو ببینی؟
مشت قوی اش دل و روده خرابم را خراب تر کرد…از شدت درد جمع شدم.
-چطور تونستی بشینی و بریده شدن سرش رو ببینی؟
بی محابا مشت می زد..لگد می زد…و من دفاع نمی کردم…
-چرا نرفتی کمکش کنی؟چرا نذاشتی من برم؟نهایتش ما رو هم می کشتن…بهتر نبود؟؟؟می مردیم بهتر نبود تا یه عمر با این ننگ و عذاب زندگی کنیم؟
زیر ضربات کشنده اش لب باز کردم:
– تو رو هم می کشتن…دایان رو هم می کشتن…من نمی خواستم…نمی تونستم…
از تقلا ایستاد…دوباره یقه ام را گرفت و مجبورم کرد در چشمانش نگاه کنم…چقدر غریبه بود این دانیار…
-خب…چی شد؟تونستی دایان رو زنده نگه داری؟منو چی؟تونستی؟؟به نظر تو من زنده م؟
خونی که تا توی دهانم بالا آمده بود فرو دادم.تکانم داد…شدید…بی رحمانه…
-به من نگاه کن!من زنده م؟آره؟به نظر تو من زنده م؟آدمی که نتونه بخنده…نتونه گریه کنه…نتونه بخوابه…نتونه عاشق شه…نتونه بدون درد نفس بکشه…زنده

1400/07/30 12:03

ست؟
رهایم کرد و از من فاصله گرفت…دستهایش می لرزید:
-فکر می کنی نجاتم دادی؟زندگیمو نمی بینی؟نمی بینی که نمی تونم بخوابم؟؟ندیدی که دکترا حتی نتونستن هیپنوتیزمم کنن؟یعنی حتی خواب مصنوعی هم از من فراریه! ببین منو…از آدما خوشم نمیاد…باهاشون کنار نمیام…کنارشون نمی مونم…باهاشون نمی جوشم…این زندگیه؟این همه تنهایی…زندگیه؟چرا فکر نکردی بچه ای که همچین صحنه هایی رو می بینه دیگه آدم نمیشه؟چرا واسه کسی که توی همین کمد مرد…تو همین کمد کشتنش…اینهمه بیهوده تلاش کردی؟چرا؟
با خدایم مناجات کردم.
-کمکم کن خدا…اگه منم تو این خونه بمیرم…دانیار دیگه قد راست نمی کنه…بهم قدرت بده خدا…قدرت بده…
صدای فریادش عرش خدا را هم لرزاند.
-چرا؟؟؟چرا یه مرده رو مجبور کردی با زنده ها کنار بیاد؟منکه راضی بودم..تسلیم بودم..چرا وقتی دستمو کشیدن که ببرن…که منو هم مثل مامان سر ببرن..خودتو جلو انداختی؟؟؟کتک خوردی که منو نجات بدی؟آخه چرا؟منکه به مرگم راضی بودم…
زانوهایش تا شد…روی زمین نشست…منهم از خدا خواسته نشستم و خودم را به سمتش کشاندم.با خودش حرف می زد:
-همش صدای جیغ می شنوم…خواب اون مردا رو می بینم…تو وجودم سرده…حس می کنم یخ زدم…آخه این چه کاری بود که با من کردی؟چه کاری بود که با جفتمون کردی؟
سر فرو افتاده اش را در آغوش گرفتم و بر موهایش بوسه زدم.
-دلم می خواد بمیرم…از همون موقع تا همین امروز…دلم خواسته که بمیرم…اما نمیشه…نمی میرم…
دستهای مردانه اش..بچگانه و با ناامیدی پیراهن مرا جستجو کرد…محکمتر به خودم فشردمش و گفتم:
-اگه تو بمیری من چیکار کنم؟
تنش مثل بید می لرزید…بغضم ترکید…از اینهمه ناامیدی و روحیه از دست رفته برادرم…
-تو خیلی چیزا دیدی که من ندیدم…منم چیزی رو دیدم که تو ندیدی…من نگاه مامان رو دیدم…نگاهش به خودم و تو رو…نگاهی که تو لحظه آخر داد زد خواهر و برادرت رو نجات بده…مامان می خواست تو زنده بمونی…می خواست ما زنده بمونیم…من می دونستم که نمی تونم اونو نجات بدم…اما همه تلاشم رو واسه حفظ زندگی شما کردم.نه به خاطر خودم…به خاطر مامان…به خاطر بابا…می دونستم ما رو می بینن…می دونستم از من انتظار دارن…توقع دارن…نمی خواستم ناامیدشون کنم…نمی خواستم تو اون دنیا هم در عذاب باشن…
دستم را محکمتر دور شانه هایش حلقه کردم.
-باشه..من بی غیرت…اما به کشتن دادن تو…واسه من غیرت نمی خرید.نتونستم از ناموس مامان حفاظت کنم…اما واسه اینکه به تو دست درازی نکنن تا اونجایی که تونستم جنگیدم…هنوزم می جنگم…تا وقتی نفس داشته باشم واسه نفس کشیدن تو می جنگم..چون

1400/07/30 12:03

می دونم یه روز خوب می شی…یه روز عاشق می شی…یه روز پدر می شی…و اون موقع می فهمی که یه پدر حاضره جون خودش و تموم آدمای روی کره زمین رو فدا کنه تا بچه ش سالم بمونه…من می جنگم…تا روزی که برگردی به زندگی و ببینی که این زندگی هرچقدر هم سخت…بازم قشنگه و ارزش جنگیدن رو داره.
شانه هایش میان آغوشم بالا و پایین می شد…سرش را بلند کردم…گریه می کرد…بعد از بیست و چهار سال گریه می کرد…میان اشک خندیدم…
-تو خوب می شی دانیار…هین الانشم خوبی…واسه من بهترینی…تو شاهرگ حیات منی…دلیل زندگیمی…چطور توقع داری از نفسم بگذرم؟چطور توقع داری از تنها انگیزه زنده بودنم بگذرم؟چطور می تونی از من بخوای که از زندگی زندگیم بگذرم؟چطور؟
سرانگشتان لرزانش را بالا آورد و روی مسیر اشکهایم کشید.خم شدم و قطره های گرم اشکش را بوسیدم و کامل در آغوشش گرفتم…
بعد از بیست و چهار سال…برادرم…برادرانه دستهایش را دور گردنم انداخت و های های گریست…!

شاداب:
تبسم دستانش را به سمت آسمان برد و گفت:
-آخه خدا جون…قربون مصلحتت برم…تو که اینهمه باهوشی…تو که اینهمه حواست جمعه…تو که در و تخته رو خوب جفت و جور می کنی…چطور شد که یهو از دستت در رفت و این شترمرغ گاگول رو گذاشتی تو دامن من؟خودت بگو این درسته؟این انصافه؟این خداییه؟
بعد رویش را به سمت من کرد و گفت:
-الیزابت خانوم…پرنسس خانوم…مادموازل خانوم…تو چرا اینقدر خنگی آخه؟نه که کار ریخته…نه که همه منتظرن شما افتخار بدین منشیشون بشی و میلیونی بهت پول بدن…حق داری الان دو دل باشی!منکه نمی دونم چه بلایی سر اون کردک هیولا اومده.تو که عمرا بتونی ترموستات کسیو روشن کنی…احتمالا خدا زده پس کله ش،دلش خواسته یه حالی بهت بده…حالا تو اینقدر ناز کن…اینقدر عشوه خرکی بیا…تا پشیمون شه و این کارم از دستت بره.
کارتی که شماره دانیار را روی خودش داشت از دست من بیرون کشید و با دکمه های صفحه کلید موبایلش را فشرد و بعد از چک کردن دوباره شماره،گوشی را روی گوشش گذاشت.با ناراحتی گفتم:
-بیخود خودت رو خسته نکن…اون اصلا اهل تلفن جواب دادن نیست..جواب برادرش رو نمیده..جواب من و تو رو می ده؟اونم بعد از چهار روز…
تبسم نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
-طبق محاسبات من…الان باید وقتش آزاد باشه..چون اول صبحی نه وقت تجاوزه…نه آدم کشی…در نتیجه…سلام…!
با از جا پریدن تبسم منهم از جا پریدم…سه بار دیگر سلام کرد و گوشی را توی بغل من انداخت.دوست داشتم خفه اش کنم…الهه گند زدن بود این دختر…اگر دانیار اینها را شنیده باشد…؟؟؟!!!پشت دستم را به مانتویم کشیدم و آرام سلام کردم.صدای سرد

1400/07/30 12:03

دانیار در گوشی پیچید.
-بله؟
نگاه پر خشمی به تبسم کردم و گفتم:
-شادابم.
-می دونم.
وای..چقدر این بشر حرف زدن را برای مخاطبش سخت می کرد.
-ببخشید مزاحمتون شدم.بابت…بابت کار تماس گرفتم.
انتظار داشتم بگوید دیر شده…یا پشیمان شده…
-امروز نمی تونم شاداب…
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-باشه اشکال نداره…معذرت می خوام…خداحافظ…
چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
-شاداب؟
صدایش یکطوری بود…یکطور عجیبی…
-بله؟
-دیاکو حالش خوب نیست.میگن…
باز هم مکث کرد.
-گفتم شاید بخوای ببینیش.
گوشهای ناباورم هنوز منتظر ادامه آن کلمه شوم "میگن" بود.گوشی را دو دستی چسبیدم و به زور گفتم:
-چی شده؟
آهش بلند و پر سوز بود.
-اگه خواستی بیا بیمارستان…
و قطع کرد…!

******************
پله های بیمارستان را ده تا یکی کردم..به هرکس که رسیدم از دیاکو پرسیدم تا بالاخره دانیار را نشانم دادند.مات مانده به شیشه I.C.U! قدمهایم کند شد…مراقبت ویژه؟؟؟چرا؟دیاکو فقط زخم معده داشت…همین…نمی خواستم جلو بروم…نمی خواستم چیزی بشنوم…نمی خواستم بفهمم آنهایی که "میگن" دقیقا چه می گویند..می خواستم برگردم شرکت….ببینم دیاکو آنجاست…حتی بداخلاق…حتی با کیمیا…
-اومدی؟
این دانیار بود؟این ریشهای نامرتب که سفیدی غیرطبیعی چهره اش را می پوشاند از آن دانیار همیشه خوش پوش بود؟این صدای شکسته و مغلوب شده از حنجره سرد و یخ زده دانیار بیرون آمد؟این نگاه پر درد و مایوس…از گودالهای سیاه و بی روح دانیار نشات می گرفت؟
نمی خواستم بپرسم…دلم گواهی شوم می داد…دلم آشوب بود…نمی خواستم بپرسم..نمی خواستم بدانم..
-چی شده؟
دوباره به شیشه زل زد…جلو رفتم…قدم به آن پنجره گرد کوچک نمی رسید…روی پنجه هایم ایستادم…به زور خودم را به پنجره رساندم…اما چیزی جز یک سالن دراز و تاریک معلوم نبود…دلم آشوب بود..آنهمه سکوت و سیاهی آشوب ترش کرد…بی هوا آستینش را کشیدم.
-تو رو خدا حرف بزنین…بگین چی شده…
-میگن شوک هیپوولمیک…
اسمش که وحشتناک بود…
-یعنی چی؟؟؟خوب میشه؟
چرا چشم از این راهروی ترسناک برنمی داشت؟چه می دید که حتی پلک هم نمی زد؟
-محض رضای خدا…دارم سکته می کنم…حرف بزنین…
-خونریزی گسترده داخلی داشته…از نوع نادرش…اونقدر که تا قبل از اینکه به بیمارستان برسیم بیهوش شد…تو اون شهر امکانات نداشتن…حتی یه بیمارستان درست و حسابی هم نداشتن…اعزامش کردن سنندج…گفتن شوک هیپوولمیکه…به خاطر از دست دادن خون…گفتم من خون دارم…هرچی دارم بهش بدین…اما کم بود…ههه انتقال خونشم خون نداشت…از گروه خونیش کم داشت…اعزامش کردن تهران…بستری شد…میگن حالش بده…میگن

1400/07/30 12:03

این شوک واسه اونایی که یه کلیه دارن خطرناک تره…فشار خونش که بالا نمی ره هیچ…خونریزیش هم کامل کنترل نشده…
از حرفهایش هیچ نمی فهمیدم…کدام شهر…کدام سنندج؟کجا بودند این دو نفر؟چه بر سرشان آمده بود که یکی در یک قدمی مرگ بود و دیگری یک مرده متحرک…!
پرستاری از کنارمان عبور کرد…مرا که دید جلو آمد و گفت:
-این آقا رو می شناسی؟
حتی نمی توانستم سرم را تکان بدهم…چشمانم را باز و بسته کردم.
-دو روزه که همینجور اینجا ایستاده…حالش خوش نیست…ممکنه بلایی سرش بیاد…یه جوری راضیش کنین یه کم استراحت کنه…یه چیزی بخوره…
باز پلک زدم…بی حرف…چون می دانستم که این دکترها و پرستارها هرگز حال کسی مثل من و دانیار را درک نمی کنند…!

چشمانم سیاهی می رفتند.غم و غصه های این چند روزه به کنار،تحمل این مصیبت از توانم خارج بود…!به دیوار تکیه دادم…ذهنم پر بود از ظلمت و تاریکی…بدون کوچکترین نور امیدی…!در نظر من مراقبت ویژه پایان خط بود…! اما مادرم می گفت اگر ناامید شوی فرزند شیطانی…چون فقط شیطان است که از لطف خدا ناامید شده.
همانطور که پشت سرم را به دیوار زده بودم رویم را چرخاندم و به دانیار نگاه کردم…تنها شخص ارزشمند در زندگی دیاکو…!اگر دیاکو بیدار می شد و برادرش را اینهمه آشفته می دید قطعا به کما می رفت.سعی کردم قوی باشم…چیزی که هرگز در زندگی نبودم…!
-میشه خواهش کنم با من بیاین؟
لعنتی…پلک هم نمی زد…!
-کجا؟
-یه جایی که بشه یه کم دراز بکشین و یه چیزی بخورین.
سرش را تکان داد.
-گرسنه م نیست…!
باز آستینش را کشیدم…تنها راهی که بلد بودم تا کمی توجهش را جلب کنم.
-خواهش می کنم…اگه آقای حاتمی به هوش بیان و شما رو تو این حال ببینن…خیلی ناراحت میشن.
آه کشید و بالاخره دستش را از در جدا کرد و راست ایستاد.
-گفتن ساعت دو اجازه می دن ببینمش.
به ساعت گرد آویخته شده از سقف بیمارستان نگاه کردم.دوازده بود.
-پس هنوز دو ساعت وقت داریم.
نگاهم کرد و گفت:
-کجا میشه دراز کشید؟
بغضم را قورت دادم و گفتم:
-نمازخونه.
عجیب بود که به حرفم گوش داد و دنبالم آمد.او به نمازخانه رفت و من به بوفه.برایش ساندویچ و نوشابه گرفتم و برگشتم.خوشبختانه به جز دانیار کسی آنجا نبود و من توانستم وارد شوم.دراز کشیده و دستش را روی چشمش گذاشته بود.کنارش نشستم و گفتم:
-اول اینو بخورین..بعد بخوابین.
ساعدش را از روی چشمانش..به پیشانی اش هدایت کرد و به ساندویچ توی دستم خیره شد و گفت:
-ممنونم.
ساندویچ را به دستش دادم و زبانه فلزی نوشابه را کشیدم و نی کوچکی را داخل مایع سیاه رنگ غوطه ور کردم.
خودش را به سه کنج دیوار کشاند و با بی میلی گاز

1400/07/30 12:03

کوچکی به باگت دراز و تازه زد.نوشابه را کنار پایش گذاشتم و گفتم:
-آقای حاتمی خوب میشه..من مطمئنم…اون خیلی قوی تر از این حرفاست.
از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
-آره.
دستانم را در هم قفل کردم و گفتم:
-شما هم باید به اندازه اون قوی باشین.
پوزخندی که زد به من فهماند که هم حالش خوب است و هم هوش و حواسش سرجایش است…!
-آره…!
برای پرسیدن سوالی که راه گلویم را بسته بود دل دل کردم…تجربه نشان داده بود که جوابهای بدی به سوالهای آدمها می دهد اما نتوانستم خودم را کنترل کنم.
-میشه بپرسم چرا اینجوری شد؟
گاز دیگری به ساندویچ زد و گفت:
-آره میشه…!
و سکوت کرد…!عجب آدمی بود …!در اوج ناراحتی هم حرصم را در می آورد.پرسشگر نگاهش کردم.بی تفاوت نوشابه اش را نوشید.دندانم را روی هم ساییدم و گفتم:
-خب چی شد؟
کاغذ دور ساندویچ را کمی باز کرد و گفت:
-رفتیم خونه بچگیامون…از شب قبلش حالش زیاد خوب نبود…منم تا اونجایی که تونستم با مشت کوبیدم تو شکمش…نتیجه ش این شد که می بینی…!
چشمانم از تحیر گرد شدند…دیدم که فکش منقبض شد اما هنوز صدایش خونسرد بود…!
-با مشت زدین تو شکمش…چرا؟
دستش را روی گردنش کشید و گفت:
-خوشی زده بود زیر دلم.
ای کاش اینقدر از لحاظ قدرت بدنی نابرابر نبودیم…آنوقت بی شک خفه اش می کردم…!
-یعنی چی؟
تیز و مستقیم چشم در چشمم دوخت و گفت:
-یعنی اینکه غذامو کوفتم کردی…حداقل بذار یه کم دراز بکشم…!
از تندی اش عقب رفتم…بی توجه به من بدنش را کشید و دوباره دستانش را روی چشمش گذاشت.
برخاستم و کتانی هایم را پوشیدم"من چه ساده بودم که فکر می کردم این بشر محتاج دلداری است و یا به خاطر شرایطش کمی نرمتر شده"..!
-شاداب؟
بند کفشهایم را گره زدم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
-بله؟
-بابت ساندویچ مرسی…!
کاش به جای تشکر کمی این اضطراب وحشتناکم را درک می کرد.
-نوش جون…!
-شاداب؟؟؟
-بله؟
-مرسی که اومدی…!
ماتم برد…سرم را بلند کردم…دستش رو چشمانش بود و حتی نگاهم نمی کرد…!
دیاکو چطور می توانست این مرد را تا این حد دوست بدارد؟؟؟

دانیار:
لباسهای بدرنگ و بدبو را پوشیدم.کفشهایم را با دمپایی های سفید و سورمه ای عوض کردم و وارد اتاق شدم.هر دو دستش از زور جفای سوزنهای قطور و بی رحم کبود بود.پیراهنش را در آورده بودند و انواع و اقسام گیره های فلزی و پلاستیکی روی قفسه سینه اش کار گذاشته بودند.از همه بیشتر شلنگی که از بینی اش رد شده بود دلم را به درد آورد.اینها که با این کار عذابش را بیشتر کرده بودند…! کنارش نشستم و دستم را روی دستهای زحمتکشش گذاشتم.سرش را چرخاند… چشمانش را باز کرد و لبخند زد.دوست داشتم جواب لبخندش را

1400/07/30 12:03

بدهم..اما نشد این لبها حتی به یک سلام ساده هم باز نشدند!صدایش به شدت خش داشت…انگار که تمام مسیر صوتی اش زخمی و دردناک بود…!
-این چه ریخت و قیافه ایه؟
صدای منهم خش داشت…اما نه از زخم گلو…از زخم دلم…
-ریخت و قیافه خودت رو ندیدی..!
خندید…!
-من مریضم مثلاً…!
ساعد قطورش را فشار دادم و گفتم:
-منم برادر مریضم…
مکث کردم و سپس آهسته گفتم:
-مثلاً…!
پنجه ام را میان انگشتان بی جانش گرفت و گفت:
-خوب میشم…نگران نباش…!
دستش را از آرنج خم کردم و چانه ام را روی مشتش گذاشتم.
-اگه اون کلیه ت رو به من نمی دادی…زودتر خوب می شدی…!
باز خندید…چرا هرگز نفهمیده بودم که خنده هایش اینقدر دلنشین و قشنگند؟
-با همین یه کلیه هم خوب می شم…مطمئن باش..!
مطمئن نبودم…دکتر دم از بحران زده بود…!
با هر دو دست دستش را گرفتم و اینبار از بلندی ساعدش برای پیشانی ام ستون ساختم.
-چرا وقتی می زدمت جلومو نگرفتی؟تو که می دونستی به حال خودم نیستم.چرا از خودت دفاع نکردی؟
دست دیگرش بالا آمد و روی سرم نشست.نفسش خس خس می کرد.
-چون باید این عقده بیست و چهار ساله سر باز می کرد…باید خشمت رو یه جوری خالی می کردی تا یه کم سبک شی…!مگه می تونستم این فرصت رو ازت بگیرم؟
آرواره هایم از شدت فشار درد می کردند!کسی شانه ام را تکان داد.سر بلند کردم.پرستار مرد…خسته و بی حوصله نگاهم کرد و گفت:
-وقت ملاقات تمومه…لطفا مریض رو تنها بذارین.
گردنم را به زور تکان دادم و رو به دیاکو کردم.لبانش هرچند خشک…اما هنوز لبخند داشت…چشمانش هرچند نیمه باز…اما هنوز عشق داشت…!دستش را محکم فشار دادم و گفتم:
-من اینجام…پشت در همین اتاق…یه لحظه هم از اینجا دور نمی شم…حتی اگه این مراقبت ویژه تا قیامتم طول بکشه من اینجا می مونم…پس به خاطر منم که شده زودتر از این اتاق لعنتی رو ول کن و بیا بیرون…باشه؟
انگشتانش را روی صورتم کشید و گفت:
-باشه داداش…!
پرستار باز تذکر داد…اما من نمی خواستم بروم…نمی خواستم تنهایش بگذارم…
-من همین جام…اگه صدا بزنی می شنوم…یه نیمکت هست چسبیده به در ورودی…فقط صدا بزن…من می شنوم…اگه نیومدم..به پرستارا بگو…همه می شناسنم…زود میام…
لبخندش غلیظ تر شد:
-باشه داداش…!
پرستار با عصبانیت تذکرش را تکرار کرد.دستش را رها کردم و چند قدم عقب رفتم…چشمش به من بود…دلش با من بود…چند قدم عقب رفته را برگشتم…خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم و با سرعت از اتاق خارج شدم.شاداب جلویم ظاهر شد و گفت:
-حالش چطوره؟
جوابش را ندادم و به سمت اتاق دکتر پا تند کردم.
==============
-ببین پسرجان..بذار رک و پوست کنده بهت بگم…دردهای مزمن اگه حاد بشن

1400/07/30 12:03

خیلی خطرناکن…مشکل برادر تو هم از این دسته ست…از بین بیماران گوارشی کمتر از ده درصدشون اینقدر اوضاعشون وخیم میشه…خونریزی برادرت خیلی وسیعه…دستگاه گوارش طویل ترین ارگان بدنه…اگه قرار باشه از همه قسمتهاش خون بیرون بزنه یعنی فاجعه…من با این سابقه کاری، تا الان فقط سه مورد اینجوری دیدم که یکیش برادر شماست…متاسفانه از قرار این مشکل از بچگی وجود داشته و کنترل نشده..در نتیجه کار به اینجا کشیده.
حس می کردم پیشانی ام خیس شده..دستم را رویش کشیدم…اما خشک خشک بود…!
-وقتی ده ساله بود عراقیا با قنداق تفنگ زدن تو شکمش…چند بار…محکم…از همون موقع شروع شد…!
دکتر با افسوس سر تکان داد و گفت:
-البته این مشکل بیشتر عصبیه اما شروعش می تونه از همون ضربه ها و آسیب های ناشی از اون باشه…به هر حال در اثر اون ضربه ها یه زخم هایی ایجاد شده که به دلیل فشارهای عصبی بعدش ترمیم نشده و به خاطر عدم درمان کار به اینجا رسیده…!
"چقدر کور بودم…در تمام این سالها…چقدر کور بودم"
-خب الان باید چیکار کرد؟راهی هست؟
دکتر دستانش را به سینه زد و تکیه داد.
-واقعیتش…قبلا همچین بیمارانی رو جراحی می کردیم…اما از بس ریسک جراحیش بالا بود که این شیوه درمانی توی ایران و البته دنیا منسوخ شد…فقط یه کشور هست که با اطمینان بالا اینطور مریضایی رو که به دارو جواب نمی دن عمل می کنه…اونم امریکاست…یه بیمارستان توی دالاس می شناسم که این عمل رو انجام می ده…من خودم اونجا درس خوندم و می تونم معرفیتون کنم…البته اگه به عنوان مجروح جنگی معرفی بشه بیشتر بهش رسیدگی می کنن…می تونی ببریش؟
لبه صندلی نشستم و با اطمینان گفتم:
-شما فقط اون نامه رو بنویسین…!

از اتاق دکتر بیرون آمدم.موبایلم را در آوردم تا کد معروف "001" را بگیرم که شاداب را دیدم.دنبال هر دکتر و پرستاری که از I.C.U بیرون می آمدند،می دوید و حال دیاکو را می پرسید.آشفتگی اش دست کمی از من نداشت.در عجب بودم از دیاکو که به خاطر این دختر، روی اینهمه شیفتگی و شیدایی چشم می پوشید و خودش را از نعمت داشتن این گنجینه محروم می کرد.
موبایلم را توی جیبم گذاشتم و نزدیکش شدم.صورتش خیس خیس بود و دستانش می لرزید.آرام گفتم:
-شاداب…بیا بشین…
رنگ لبهایش به سفیدی می زد..قرار از مردمکهایش رفته بود.دلم برایش سوخت.بازویش را گرفتم و تا نیمکت کشاندمش و مجبورش کردم بنشیند.با التماس نگاهم کرد و گفت:
-چیزی شده..درسته؟اتفاقی افتاده که به من نمی گین؟چرا هیچ *** جوابم رو نمی ده؟
برای اینکه کمی آرامش کنم گفتم:
-یادم باشه به محض اینکه دستم خالی شد یه سد واسه این اشکای تو بسازم.
باز مثل

1400/07/30 12:03

بچه ها از آستینم آویزان شد و نگاه پر آبش را به صورتم دوخت:
-تو رو خدا…آقا دانیار..بهم بگین..آقای حاتمی حالش خوبه؟خوب میشه؟
چطور بود که من "آقا دانیار" بودم و دیاکو "آقای حاتمی"؟؟؟
-آره..خوب میشه..الانم خوبه…
-به هوش بود؟باهاش حرف زدین؟می ذارن ببینمش؟
آستینم را از دستش نجات دادم و گفتم:
-به هوش بود…حرف هم زدیم…فردا منتقلش می کنن به بخش..اونوقت می تونی ببینیش.
اشکهایش شدت یافت..اما نفسش کشیدنش آرامتر شد…جالب بود که حرفهایم را بدون حتی یک سوال اضافه یا ذره ای تردید باور می کرد.
-دکتر چی گفت؟
چقدر سوال می پرسید…!دستانم را در هم قلاب کردم و پشت سرم گذاشتم..
-گفت اینجا امکان درمان کاملش نیست…باید بره امریکا…
وحشت به چهره اش بازگشت…با چشمان گشاد شده اش به چشمان من زل زد..اما تا خواست حرف بزند انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم و گفتم:
-جیغ و داد و آبغوره گرفتن ممنوع…اگه یه قطره دیگه اشک بریزی هیچی بهت نمی گم…فهمیدی؟
لبش را گاز گرفت و سکوت کرد.زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم:
-آفرین..حالا گوش کن…من به کمکت احتیاج دارم..چون به جز تو کسی رو نمی شناسم که اینجوری نگران دیاکو باشه و بتونم بهش اعتماد کنم.می خوام شیفت صبح تا ظهر رو تو اینجا بمونی که من بتونم کارای اعزامش رو درست کنم.نمی خوام تنها بمونه.ممکنه چیزی بخواد یا لازم بشه دارو یا وسیله ای واسش بخری.می تونی بمونی؟
بدون لحظه ای مکث گفت:
-آره..می تونم!
خیالم راحت شد.بودن این دختر در کنار دیاکو…فرقی با بودن من نداشت…شاید حتی دلسوزتر و مسئول تر هم بود.
-خوبه..پس الان برو خونه..فردا صبح بیا…
-اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-نه..شما برین…یه دوش بگیرین و برگردین…وقتی شما اینجوری بهم ریخته باشین، روحیه آقای حاتمی هم خراب می شه.
حق با او بود..بعضی وقتها که پوسته مظلومانه و بچگانه اش می شکست منطقی ترین و قابل اعتمادترین آدم روی زمین می شد.
-باشه..می رم..تو چیزی نمی خوای؟
سرش را تکان داد و گفت:
-نه..برین..نگران اینجا هم نباشین.
تمام موجودی جیبم را درآوردم و توی کیفش گذاشتم..خواست اعتراض کند…انگشتم را روی لبم گذاشتم و گفتم:
-هیس…واسه تو نیست…واسه برادرمه..!
چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.دستانم را روی زانوانم گذاشتم و برخاستم.از بیمارستان بیرون زدم و به محض نشستن پشت فرمان کد "001" را شماره گیری کردم.
باید تماس می گرفتم…با کسی که قبلاً یکبار جانمان را نجات داده بود…!

شاداب:
راس ساعت هشت صبح خودم را به بیمارستان رساندم.دانیار را دم اطلاعات مشغول صحبت با پرستار دیدم.به سمتش رفتم و سلام کردم.چشمانش چقدر سرخ بودند…!
-سلام..بیا…منتقلش

1400/07/30 12:03

کردن به بخش…
قلبم از تصور دیدن دیاکو هم ضربان گرفت و هم مچاله شد.شانه به شانه اش راه افتادم.
-حالش بهتره؟
بی حوصله جواب داد:
-آره…اتاق خصوصی گرفتم واسش که توام راحت باشی.
در را باز کرد و قبل از من داخل شد…! مقنعه ام را مرتب کردم و به خودم نهیب زدم:
-وای به حالت شاداب اگه گریه کنی…وای به حالت…!
اما به محض دیدن حال روزش…با آنهمه سرم و دستگاه های عجیب و غریب…با آن صورت تکیده و لاغر شده…بغض خفه ام کرد…!
دانیار صدایش را پایین آورد و گفت:
-فعلاً خوابه…من زودتر برم که زودترم برگردم.کاری داشتی زنگ بزن…بیا این موبایل دیاکو پیشت باشه تا منم راحت بتونم باهات در تماس باشم.اینم کارت بانکمه.رمزشم رو این کاغذ نوشتم.
آرام گفتم:
-باشه…!
نگاهی به دیاکو انداخت و گفت:
-می مونی تا بیام؟
ای کاش دانیار می دانست که او تنها کسی نیست که با نفسهای دیاکو زنده ست…!
-نگران نباشین…من از اینجا تکون نمی خورم.
کمی گردنش را ماساژ داد و گفت:
-ممنون…هرچی شد زنگ بزن…
و رفت.
کیفم را روی میز گذاشتم و به دستگاهی که قلب دیاکو را مانیتور می کرد نگاه کردم…کاش سر در می آوردم..کاش زبان این خطوط کج و معوج را می فهمیدم…کاش به من از حال اسطوره ام می گفتند…اسطوره ای که روح بزرگش اسیر یک جسم بیمار شده بود و همراه با خودش جان مرا هم قطره قطره به یغما می برد.
آه کشیدم و روی صندلی نشستم.آرزو کردم که ای کاش به جای عمران پزشکی خوانده بودم و یا پرستاری…تا حداقل می توانستم کمی در تسکین دردهایش کمک کنم..اما الان چه از دستم میامد؟نشستن و خیره شدن به ساعتی که کند می گذشت…نشستن و زل زدن به دیوارهای اتاقی که از زندان هم دلگیرتر بودند..نشستن و زل زدن به پیشانی شکسته ای که حتی مجوز لمسش را هم نداشتم…!
سرش که چرخید..من از جا پریدم…چشمان بی فروغش تمام اتاق را جستجو کردند تا به من رسیدند…! باز سر خودم داد زدم…"گریه نه شاداب…گریه نه.."
-شاداب؟؟تویی؟اینجا چیکار می کنی؟
تا حالا کسی توانسته بغضش را کنترل کند؟هرگز شده کسی بتواند اختیار اشک هایش را در دست بگیرد؟؟
گیرم اشکم را در پستوی چشمانم مخفی کنم…لرزش چانه ام را کجا ببرم؟
-حالتون چطوره؟
لبخند زد…این مرد..در بدترین شرایط هم لبخند می زد…
-خوبم…خیلی خوب…
دستش را..دست سیاه و زخمی اش را بلند کرد:
-بیا اینجا..بیا نزدیک تر…
گیرم که اشک نریزم…گیرم که آنقدر فکم را فشار دهم که لرزش چانه ام دیده نشود…با این قدمهای تند و بی اختیار چه کنم؟
-فکر می کردم با من قهر کردی…!
گیرم زانوانم را مجبور کنم به توقف…به ایستادن…به میخ شدن روی زمین…با این قلبی که دیوانه وار می کوبد و

1400/07/30 12:03

صدایش به عرش خدا هم می رسد…چه کنم؟
-فکر کردم دلت رو شکستم…فکر کردم دلخوری…!
گیرم قلبم را هم خفه کردم…توی دهانش زدم و نگذاشتم نطق بزند…مشتش کردم و از ضربان انداختمش..با این نفسی که برای این مرد می رود و دیگر بالا نمی آید چه کنم؟
-بیا شاداب…بیا اینجا…!
اشتباه است؟حماقت است؟دیوانگی ست؟هر چه هست باشد…من این مرد را دوست دارم..!مرا نمی خواهد…نخواهد…من او را می خواهم…!مگر دوست داشتن منطق می پذیرد؟؟مگر با دل می توان از زبان عقل گفت؟اگر می شد یکی سنگ بر تیشه نمی زد و یکی سر به بیابان نمی نهاد…!
-همش نگران بودم که دیگه نتونم ببینمت…
خدا را شکر…بالاخره در یک چیز مشترک شدیم…این همان نگرانی شبها و روزهای من است…
-من یه عذرخواهی بهت بدهکارم…نسنجیده حرف زدم..می دونم…!دلت رو شکستم…می دونم…! اما ناخواسته بود.به جون دانیار…همچین قصدی نداشتم..!
جلو رفتم…چسبیده به تختش ایستادم…چشم دوختم به بازویش…نتوانستم در چشمانش نگاه کنم.
-حالا بگو با من قهری؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم…یعنی نه…!
-دلخور نیستی؟
سرم را تکان دادم…یعنی نه…!
-منو بخشیدی؟
دیگر نشد…نتوانستم…اشکم از اختیارم خارج شد…سرم را بالا و پایین کردم…یعنی آره..!
-خب پس چرا نگام نمی کنی؟
انگار کوه دماوند را با آن عظمت و سنگینی روی گردنم گذاشته بودند…منقبض نمی شدند این ماهیچه های لعنتی…!
-شاداب…ببینمت…گریه می کنی؟
به زور سرم را بلند کردم و صورت خسته اش را از نظر گذراندم.دلم می خواست بگویم.."چرا دوستم نداری؟چرا به من فرصت عاشقی کردن نمی دهی؟چرا اینهمه احساس را باور نمی کنی؟"…دلم گفت اما زبانم فرمان مغز را اجرا کرد:
-خیلی خوشحالم که حالتون بهتره…!
آهی کشید و گفت:
-مرسی…بازم اسباب زحمتت شدم…دانیار کجاست؟
هرچه هوا در اتاق بود از طرق بینی ام بالا کشیدم..تا کمی التهابم بخوابد.
-به من چیزی نگفتن…فقط گفتن کار دارن…همین..!
صدایش ضعیف بود..مثل برق نگاهش…!
-شاداب…می دونی که دانیار به جز من کسیو نداره؟
-می دونم.
-اینم می دونی که چه عذابی کشیده…هنوزم میکشه؟
– می دونم…!
آه کشید…نه چندان عمیق…اما جانسوز…!
-منم اینو می دونم که کنار اومدن با دانیار کار هرکسی نیست…اما جز تو کسیو ندارم که برادرمو بهش بسپرم…!
نالیدم…
-نگین..تو رو خدا…
دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
-گوش کن…فقط گاهی بهش سر بزن…همین…!چیز بیشتری انتظار ندارم…!به مادرتم بگو..گاهی…همونجور که به من میگه پسرم…به اونم بگه…!نگاه به ظاهر سردش نکن…تو حسرت این کلمه می سوزه…حسرت یه محبت مادرانه…یه نگاه پدرانه…یه عشق خواهرانه…!اگه من

1400/07/30 12:03

نبودم…
با التماس نگاهش کردم…اجازه نداد حرف بزنم…
-اگه من نبودم…واسه دانیار خواهری کن…نذار غصه تنهاتر شدنش..اون دنیام رو هم جهنم کنه…! اگه بدونم یکی هست که گاهی حالش رو بپرسه…گاهی بهش سر بزنه…کسی مثل تو…که اینقدر پاک و مهربون باشه…خیالم راحت میشه…آروم می گیرم…!باشه شاداب؟
تنها…تنها برای آرام شدن خیالش ضجه زدم:
-باشه…!
دستم را بیشتر فشرد:
-سخته…خواسته م منطقی و معقول نیست…اما بذار به حساب بی کسی مردی که از دار دنیا همین یه برادر رو داره…من دانیار رو با چنگ و دندون تا اینجا رسوندم…از خودم بیشتر می خوامش…و تو تنها کسی هستی که می تونم تموم سرمایه زندگیم رو با خیال راحت به دستش بسپرم…درکم می کنی؟
درک می کردم…نه…اینهمه از خودگذشتگی را درک نمی کردم…!
-شاداب…نگام کن…
نتوانستم…
-نگام کن…می ترسم دیگه وقت نشه اینا رو بهت بگم…
ای خدا…مرا چه فرض کرده ای؟
-آها…آفرین…گریه نکن…فقط خوب گوش بده…یه چیز دیگه هم ازت می خوام..یه قول دیگه…!
خون جگرم را همراه با بغضم فرو دادم.
-قول بده خوشبخت شی…خیلی خوشبخت…حق تو بهتریناست…زندگی با یه مرد سالم…چه از نظر روحی…چه از نظر جسمی…!حق تو یه زندگی شاده…اونقدر شاد که تموم سختیهای عمرت رو از خاطرت پاک کنه…!مردی که پا به پات جوونی کنه…پا به پات زندگی کنه…مردی که لیاقت تو رو داشته باشه…لیاقت اینهمه خلوص…اینهمه نجابت…اینهمه یکرنگی…!قدر خودت رو بدون…مثل تو خیلی کمه..کم شده…نایاب شده…همینجوری بمون و همینجوری خوشبخت شو…باشه؟
دیگر نتوانستم روی پاهایم بایستم…نشستم….!
-بگو شاداب…قول بده…!
چقدر بی رحمانه از من قول بودن با کسی به غیر از خودش را می گرفت…چقدر بی رحمانه…!
پیشانی ام را روی ساعدش گذاشتم و همزمان با بغضی که ترکید زمزمه کردم:
-باشه…!
و تمام سهم من از دیاکو…نوازشی بود که نصیب مقنعه ام شد…!

1400/07/30 12:03

نزدیک غروب بود که آمد.پشت پنجره گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم و چشم دوختم به راهی که دانیار را به من می رساند.هیچ *** را بیشتر از او نمی خواستم.باید می آمد و به سوالهایم جواب می داد.چون او تنها کسی بود که دروغ نمی گفت…حتی برای دلخوشی و آرام کردن کسی…فقط به او اعتماد داشتم…اگر می گفت دیاکو نمی میرد…مطمئن می شدم که نمی میرد و اگر…و او تنها کسی بود که به راحتی ازدلم می توانستم برایش بگویم…حتی اگر مسخره ام می کرد…و او تنها کسی بود که می توانست از اینهمه درد راحتم کند حتی اگر تشر می زد…!نزدیک غروب بود که آمد…از همان راهی که به آن زل زده بودم…خسته و هلاک هم آمد…از چشمانش خون می بارید…به محض ورودش به سمتش رفتم..رفتن که نه دویدم..از دیدن چهره آشفته و حرکات شتابزده ام پلاستیک های خریدش در دستش خشک شد.سریع چشمانش را چرخاند و به دیاکو نگاه کرد.همینکه حرکات منظم قفسه سینه او را دید نفسش را بیرون داد و گفت:-چی شده باز؟آستینش را کشیدم.پوفی کرد و گفت:-شاداب؟با تمام قدرت کشیدمش بلکه کمی تکان بخورد.پلاستیک ها را روی میز گذاشت و همراهم آمد.بی وقفه تا محوطه رفتم.آنجا صدایش درآمد.-ول کن این پیرهن لامصبو…حرف بزن ببینم چی شده.چرخیدم…کاش کمی قدم بلندتر بود تا مجبور نبودم اینقدر سرم را بالا بگیرم.دوباره آستینش را گرفتم.به سختی اش..به سردی اش..به بی خیالی اش..حتی به بی رحمی اش احتیاج داشتم.دست آزادش را توی موهایش فرو برد و گفت:-از وقتی من رفتم داری گریه می کنی…آره؟فقط نگاهش کردم…دنبال آن خونسردی همیشگی…آن چاله های سیاه و خالی می گشتم…می خواستم با دیدن آنها بفهمم که دیاکو خوبست…که خوب می شود.-میشه بی خیال این آستین ما بشی؟رهایش کردم و سر به زیر انداختم.سیگاری آتش زد و گفت:-نمی خوای بگی چی شده؟می خواستم…نمی توانستم…-نمی ذارین بمیره…مگه نه؟پوزخندش را به واسطه نور قرمز سیگارش دیدم.-من دکترم یا خدا؟انتظار این جواب را نداشتم…با وجود دانیار بودنش باز هم انتظار نداشتم…با استیصال تمام رو به آسمان کردم و گفتم:-خدایا…پس من چیکار کنم؟سنگینی نگاهش را حس می کردم…پک محکمی به سیگارش زد و گفت:-وقتی خیلی حالت بده و هیچ کاری هم از دستت برنمیاد چیکار می کنی؟لبه جدول میدان گلکاری شده بیمارستان نشستم و گفتم:-دعا می کنم.کنارم نشست و گفت:-خب اگه اینجوری آروم می شی…الانم همین کارو بکن…!اشک مجالم نمی داد.پرسیدم:-شما چی؟وقتی حالتون خیلی بده چیکار می کنین؟خندید…عجیب و بلند…! سیگار را زیر پایش له کرد و گفت:-من همیشه حالم بده…واسه مشکلی که همیشگیه…راه حلی وجود نداره.راست می

1400/07/30 12:03

گفت…جوابش دهانم را بست…-چطور می تونین اینقدر خونسرد باشین؟چطوری؟به منم یاد بدین…به خدا دارم دق می کنم…!سرش را تکان داد و گفت:-شنیدی می گن "گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود؟" حکایت زندگی منه…اما نه گاهی…همیشه واسه من نمی شود و نمی شود.انگار دیگه عادت کردم…پذیرفتم که زندگی من همینه…وحشت کردم…انقدر که بند بند بدنم به لرزه افتاد.آستینش را گرفتم:-یعنی چی؟چیو پذیرفتین؟یعنی نمی خواین کاری بکنین؟نمی برینش امریکا؟صورتش را چرخاند…با مردمکهایش مسیر اشکهایم را دنبال کرد و گفت:-هیچ وقت بهم نگفتی که چطوری اینهمه عاشق دیاکو شدی…!الان چه وقت این حرفها بود؟نالیدم:-آقا دانیار…دستش را توی جیب شلوارش فرو برد و دستمالی بیرون کشید و به دستم داد:-بیا…اشکات رو پاک کن…!هق هق کنان دستمال را روی صورتم کشیدم.-منو ببین شاداب…با چشمان تارم نگاهش کردم.به جلو خم شد.فاصله مان را به کمتر از واحد سانتیمتر رساند و گفت:-من همه تلاشم رو واسه نجات جونش می کنم…یه معده و روده که بیشتر ندارم…اگه لازم شه دکترا رو مجبور می کنم که همینا رو پیوند بزنن به دیاکو و نجاتش بدن…!اگه لازم شه کولش می گیرم و تا خود امریکا پیاده می برمش…! می دونم در مورد من چی فکر می کنی…درستم فکر می کنی…اما بحث دیاکو از همه آدما جداست…شک نکن هرچقدر دوستش داشته باشی و به خاطر از دست دادنش بترسی بازم به پای من نمی رسی…ولی اینو هم بدون…که من خدا نیستم…مرگ و زندگی آدما..حتی برادرم…دست من نیست…..من فقط می تونم تلاشم رو بکنم و می کنم…اما اینکه نتیجه ش چی میشه از اراده من خارجه…پس امیدت رو به من نبند.چون منم یه آدمم مثل تو…!فکر می کنم…در شرایط حاضر…دعا کردن..بیشتر از گریه کردن و آویزون شدن به من جواب بده…!اشکم بند رفت…از صداقت و صراحت و راستی کلامش…!دانیار همین بود…نه حرف بیهوده..نه قول الکی…نه دلداری بیخود…!اما همین چهار کلمه حرفش آرامم کرد…همینکه گفت تلاشش را می کند…همینکه گفت با گریه کار پیش نمی رود..همینکه گفت دعا کنم…! نمی دانم چرا اما پرسیدم:-شما به دعا کردن اعتقاد دارین؟عقب کشید و گفت:-مهم اینه که تو اعتقاد داری…تو به روش خودت پیش برو..منم به روش خودم…شاید ترکیب این مادیات ومعنویات…بتونه دیاکو رو نجات بده…!و زیر لب زمزمه کرد:-گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است…گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود…!تو دعا کن…شاید ایندفعه قرعه به نام ما افتاد!هربار…هربار که می دیدمش شگفت زده ام می کرد…!هربار…به شکلی…تمام تصورات ذهنی ام را بهم می ریخت…!هربار…غیر قابل پیش بینی تر از قبل می شد..!برخاست و

1400/07/30 12:03

تنهایم گذاشت…از پشت نگاهش کردم…به نگهبان دم در چیزی گفت و بعد به داخل بیمارستان رفت…کمی بعد نگهبان صدایم زد:-خانوم شما آژانس خواستین؟به خودم آمدم و از جا پریدم..سریع به اتاق دیاکو برگشتم و کیفم را برداشتم…قرآنی که همیشه همراهم بود کنار سرش گذاشتم و با نگاه هزار بوسه بر پیشانی اش نشاندم…دانیار نبود…تا وقتی که سوار ماشین شدم با چشم دنبالش گشتم و درست لحظه ای که ماشین حرکت کرد دیدمش…کنار دیواری ایستاده بود و سیگار می کشید…!دانیاربه جبران تمام فریادهایی که نمی توانستم بکشم،سیگار کشیدم و به جبران اشکهایی که فرو نمی ریختند…دود فرو دادم!کابوس با قدرت بیشتر برگشته بود.هیولای وحشت آور مرگ دوباره دور سرم می چرخید.دوست داشتم از کسی بپرسم چرا من؟اینهمه بلا فقط برای یکنفر آدم؟؟؟به کدامین گناه؟؟؟کدام گناهم چنین عقوبت وحشتناکی را مستحق بود؟؟این دنیا بر چه اساسی استوار است؟چگونه می چرخد؟با کدام عدالت اداره می شود که یکی در همان کودکی می سوزد و یکی حتی دوران جنینی اش را هم در خوشبختی محض می گذراند؟؟؟تا الانم در عذاب از دست دادن خانواده ام سوخته بود و از الان به بعدم در عذاب وجدان کشتن دیاکو..!مگر نه اینکه تمام عصبیت هایش به خاطر من بود؟؟؟مگر نه اینکه هربار خونریزی اندامهای داخلی اش از دردِ درد کشیدن من بود؟مگر نه اینکه با مشتهایی که کیسه بوکس را چندین متر جابجا می کرد روده های بیمارش را نشانه گرفته بودم؟آخ..مرگ حق من بود…نه دیاکو…!دیاکویی که قهرمان عصر خودش بود باید می رفت و من که خنثی ترین عضو این دنیا بودم باید می ماندم…ههه…مسخره تر از این وجود داشت؟خدا آن بالا چه می کرد؟؟؟کاش فقط یک روز این دنیا را به دست من می داد…!فقط یک روز…!دنیای این آدمها…لایق اینهمه صبوری و مهربانی نبود…این آدمها لایق این خدای مهلت دهنده نبودند…اگر من خدا بودم،"خدایی می شدم ظالم"..بی رحم…از یک خاطی هم نمی گذشتم…از یک قاتل..از یک متجاوز…از یک زورگو…همه را از پا آویزان می کردم…تا با زجر بمیرند…با درد…با درد..با درد…!اگر خدا می شدم…خواب دیدن را ممنوع می کردم! اجازه می دادم بنده هایم بخوابند…بدون کابوس…بدون وحشت…!اگر خدا بودم…به انسانها فقط حافظه کوتاه مدت می دادم…آنقدر کوتاه که نتوانند هیچ خاطره بدی را به یاد بیاورند و درد بکشند…!اگر خدا بودم…اجازه نمی دادم هیچ بنده ای…روح بنده دیگرم را بکُشد طوریکه تمام حواس و احساساتش از دست برود و یخ بزند..!اگر خدا بودم..ظالم را در همان لحظه ظلم سنگ می کردم…و دست نوازش بر سر مظلوم می کشیدم و اجازه نمی دادم اینهمه

1400/07/30 12:03

احساس تنهایی و بی کسی کند.اگر خدا بودم…شادیها را به نسبت مساوی تقسیم می کردم…برای همه به یک اندازه…غصه ها را هم همینطور…!برای هرچیزی حد و مرز می گذاشتم و دنیا را اینطور ناعادلانه به حال خود رها نمی کردم…!اگر خدا بودم…تمام دارایی های یک بنده ام را یک به یک نمی گرفتم…هربار به شکلی دلش را نمی شکستم…ظالم بودم..اما نه در حق مظلوم.ظلم می کردم…در برابر ظلم! اینگونه بیرحمانه تاوان ظلم ظالم را از مظلوم نمی گرفتم…!آه…حیف…حیف که خدا نشدم و تمام خشمم را با سیاه کردن ریه هایم خالی می کنم…حیف…!سیگار تا ته سوخته را توی سطل زباله انداختم و به سمت اتاق دیاکو رفتم.هنوز چند قدم برنداشته بودم که چهره آشنایی توجهم را جلب کرد…دقت کردم…به قد بلندش…به راه رفتنی که حتی در اوج شتاب هم پر عشوه به نظر می رسید و به زیبایی اش که از همین فاصله هم چشم را خیره می کرد…کیمیا…!قدمهایم را تند کردم و درست مقابل پله های ورودی سد راهش شدم…ترسید و جا خورد…دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت:-وای دانیار تویی؟نزدیک بود سکته کنم…!به سرتاپایش نگاه کردم…هرچند از پنج سال پیش زیباتر به نظر می رسید اما هنوز هم به چشم من هیچ جذابیتی نداشت..!دستش را گرفتم و با خودم به نقطه ای دور از چشم همه بردم و گفتم:-اینجا چیکار می کنی؟-رفتم شرکت..گفتن دیاکو اینجاست..چی شده؟دستانم را توی جیبم فرو بردم و گفتم:-هر چی که شده…به تو چه؟سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند..با لبخندی مصنوعی گفت:-وای دانیار..تو هنوزم پاچه می گیری؟برو کنار دارم از نگرانی می میرم.توی چشمانش خیره شدم و گفتم:-سگ خودتی و …دلم نیامد به پدر و مادرش توهین کنم!-خودت…حرف دهنت رو بفهم و زود بزن به چاک…!از خشونتم ترسید…این را در چشمانش دیدم.اما عقب نکشید.-چرا همچی می کنی؟برو کنار می خوام دیاکو رو ببینم…به تو چه اصلاً؟او عقب نرفت..من جلو رفتم..سینه به سینه اش ایستادم و گفتم:-پنج سال دیر اومدی…برگرد به همون خراب شده ای که بودی…دست از سر برادر من بردار…!دهانش را باز کرد…کف دستم را بالا بردم و در چند میلیمتری لبهایش نگه داشتم.-حرف نزن…بخش عمده ای از مشکلات الان دیاکو..به خاطر غلط پنج سال پیش توئه…! اون موقع با وجودی که می دونستم تو واسه دیاکو زن بشو نیستی سکوت کردم..اما دیگه بسه…اجازه نمی دم بازم با احساساتش بازی کنی…!عدسی روشن چشمانش کدر شد..لبهایش لرزید…-من…دستم را بالاتر بردم…طوریکه ترسید و از ترس کتک خوردن سرش را عقب کشید…!-"تو"…واسه من مهم نیستی…اینکه چی شد و چرا رفتی و چرا برگشتی هم مهم نیست…!دلایلت منطقی بود یا نبود هم مهم

1400/07/30 12:03

نیست…دیاکو رو دوست داری یا نداری هم مهم نیست…واسش نقشه داری یا نداری هم مهم نیست…الان حسی داری یا نداری هم مهم نیست…!پشیمون شدی یا نشدی…تغییر کردی یا نکردی…زن زندگی شدی یا نشدی هم مهم نیست…تو پنج سال پیش…به بدترین شکل ممکن دل برادرم رو…غرور و شخصیت یه مرد کُرد رو شکستی…!راههای بهتری هم واسه پیشرفت کردن وجود داشت…تو بدترینش رو انتخاب کردی…و حالا…!باز جلو رفتم…دیگر فاصله ای بینمان نبود…!-و حالا…منم راههای زیادی واسه دور کردن تو از دیاکو بلدم…اما اگه همین الان نری…یا اگه بری و برگردی…بدترینش رو انتخاب می کنم…!کم آورده بود..ترسیده بود..اما نمی خواست بشکند و فرار کند.-برو کنار روانی…هیچ غلطی نمی تونی بکنی..فکر کردی کی هستی؟پوزخند زدم و گفتم:-کی هستم؟همونی که تو گفتی…روانی…!بترس از یه آدم روانی که هیچی واسه از دست دادن نداره…بترس که یه روز یه جایی خفتت کنه و بلایی که لایقشی سرت بیاره…!می دانستم..می دیدم..که سیاهی چشمان بی فروغم…وحشت زده اش کرده…ضربه آرامی به پیشانی ام زدم و ادامه دادم:-منو میشناسی…می دونی که جنتلمن نیستم…ادب و شخصیت و این چیزا هم حالیم نمیشه…حتما شنیدی روشم در مورد زنهایی که زیادی می رن رو اعصابم چیه…اینم می دونی اونقدر معرفت ندارم که بخوام حتی به نامزد سابق برادرم رحم کنم…اینم می دونی که از پلیس و دادگاه و زندان و اعدامم نمی ترسم…اینم می دونی که پای حرفی که زدم می مونم و الکی تهدید نمی کنم…پس به نفعته دست از سر دیاکو برداری…وگرنه بهت قول می دم سری بعد که منو ببینی..مرگت رو از خدا طلب می کنی…!بالاخره شکست…هم خودش هم بغضش…-دانیار..دیوونه نشو…چطور می تونی اینقدر بد با من رفتار کنی؟من فقط اومدم ببینمش…به خودشم گفتم…پشیمونم…نمی خواستم اینجوری شه…!به خدا..من دوستش دارم…به خاطر پدرم…با بی حوصلگی حرفش را قطع کردم و گفتم:-پای پدرت رو وسط نکش…که تومنی صد هزار با تو فرق می کنه…هرچند اگه لازم شه تو روی اون هم می ایستم…!اون دوست داشتنت رو هم بذار در کوزه…!شرایط دیاکو حاده..یه هیجان یا استرس دیگه می تونه منجر به مرگش بشه…پس تا قبل از اینکه همین یه ذره ادب و احترامم ته بکشه…دمت رو بذار رو کولت و برو…برو و دیگه برنگرد…! اگه راست می گی و دوستش داری دست از سرش بردار…برو..!دستانش از دو طرف بدنش آویزان شد و گفت:-تو چطور می تونی اینقدر بی رحم باشی؟با بی تفاوتی گفتم:-کاری نداره که…تو هم بلدی…یادت رفته؟چشمان براق و خیسش را به صورتم دوخت و بی هیچ حرفی عقبگرد کرد و رفت…!با رفتنش تمام انرژی منهم ته کشید…فشارها هر لحظه

1400/07/30 12:03

بیشتر می شد و دیوارها هر لحظه تنگ تر…!به اتاق دیاکو رفتم…خواب بود…پاهایم را روی زمین کشیدم…چند شب بود که خواب به چشمم راه نداشت؟پشت پنجره ایستادم و به ظلمت بیرون خیره شدم و زمزمه کردم…-به کجای این شب تیره…بیاویزم قبای ژنده خود را؟شاداب:صبح کمی زودتر از ساعت معمول رسیدم.آرام و بیصدا در را باز کردم.هر دو خواب بودند.دیدن آرامش این دو برادر در کنار هم لبخند بر لبم نشاند.بین دو تخت ایستادم و چهره های نه چندان مشابه شان را نظاره کردم.صورت دیاکو حتی در خواب هم آرام بود و صورت دانیار حتی در خواب هم اخمو.دانیار پتو نداشت…با کفش روی تخت دراز کشیده بود و دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود…هوای اول صبح نزدیک مهری سرد بود…ترسیدم سرما بخورد…پتو را که گلوله کرده و پایین تختش گذاشته بود برداشتم و آهسته رویش کشیدم که ناگهان مچ دستم را توی هوا قاپید و به سرعت نیم خیز شد..از فشار دستش در آغوشش پرتاب شدم و سرم محکم به استخوان ترقوه اش برخورد کرد.صدای ضربان قلبش آنقدر کوبنده و خشمگین بود که از ترس بر خودم لرزیدم..گیج بودم..اما سعی کردم تکان بخورم..از تکان من پنجه اش را کمی شل کرد و بیهوا پیشانی اش را روی شانه ام گذاشت…نفسش را با شدت به بیرون دمید و گفت:-اوووف…دختره دیوونه…مگه از جونت سیر شدی؟و بعد تقریباً به عقب هلم داد…!به محض رهایی مچ دردناکم را مالیدم و متحیر خیره اش شدم.دستی به موهای بهم ریخته اش کشید…نیم نگاهی به دیاکو کرد و انگشتش را به نشانه تهدید بالا آورد و گفت:-دیگه هیچ وقت..هیچ وقت..هیچ وقت…موقعی که من خوابم دور و برم نیا…فهمیدی؟تنها جوابی که توانستم بدهم بالا و پایین کردن سرم بود.با غیظ پتو را کنار زد و ازتخت پایین پرید و از اتاق بیرون رفت…هنوز توی شوک بودم…چقدر این آدم عجیب بود…!-شاداب؟؟؟از صدای ضعیف و خسته دیاکو به خودم آمدم و نگاه مبهوتم را از در گرفتم.سعی کردم عادی به نظر بیایم.کمی جلو رفتم و گفتم:-سلام..حالتون چطوره؟چشمانش را ریز کرد و گفت:-چی شده؟چرا ماتت برده؟چرا رنگت پریده؟چرا مچت رو می مالی؟به زور لبخند زدم و گفتم:-چیزی نیست…خوبین شما؟صدای شاکی اش بند دل شیدایم را پاره کرد!-شاداب…!وقتی اینطور قشنگ و محکم صدایم می زد…وقتی الف شاداب را اینطور خوش آهنگ ادا می کرد..کم می آوردم..تسلیم می شدم..!به تخت دانیار تکیه زدم و گفتم:-آقا دانیار خواب بودن..خواستم پتو رو بکشم روشون…یه دفعه از خواب پریدن و عصبانی شدن…!دیاکو خندید…بی جان اما طولانی…خنده اش شاد نبود…از همانهایی بود که می گفتند:از گریه غم انگیز تر است"…کمی خودش را روی تخت جابجا کرد و

1400/07/30 12:03