613 عضو
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت نودوهفتم
بدون توجه به نگرانی او گفت:
- به سعید چه ربطی داره؟ در ضمن موبایل وسیله ی کاملاً شخصیه، سعید از کجا می خواد بفهمه که من از تو عکس
گرفتم.
دید نمی تونه حریفش بشه گفت:
- باشه، پس صبر کن لااقل یه جایی که منظره ی خوبی داره وایسم.
ترانه با دست به طرف میز آرایش نارنجی رنگ اشاره کرد و گفت:
- برو اون جا وایسا، زود باش دیگه الانه که سر برسن.
او کنار میز آرایش ایستاد و در حالی که نیم رخ زیبای صورتش توی آینه با قاب نارنجی رنگ افتاده بود ترانه ازش
عکس گرفت. تو همون لحظه هردوشون با شنیدن صدای زنگ در هراسان به هم دیگه نگاه کردند و بعد یک دفعه
هردوتاشون به خاطر ترس بی دلیلشون خندیدن. ترانه زودتر از او از اتاق خارج شد و گفت:
- من می رم بیرون، تو هم زودتر بیا.
- باشه، تو برو من هم الان میام.
با خارج شدن ترانه از اتاق یه بار دیگه به خود نگاه کرد و بعد کیف دستی کوچک سیاهش رو برداشت و از اتاق
خارج شد.
ترانه با ورود سعید به سالن بعد از سلام و احوالپرسی هول هولکی، بیرون رفت و به هوتن ملحق شد. سعید از پله ها
بالا رفت تا برای عوض کردن لباسش به اتاقش بره با دیدن او که به طرفش می اومد یک لحظه نفسش بالا نیومد و
در حالی که دست و پاش رو گم کرده بود سعی در کنترل رفتارش کرد و به سلام آروم او جواب داد و گفت:
- سلام. انشاءالله قراره بریم عروسی؟
او که متوجه متلکش شده بود جواب داد:
- نه خیر، آقا هوتن برای شام دعوتمون کرده، شما هم سریع تر آماده بشین زشته زیاد بیرون منتظر بمونن.
در حالی که هوتن هنوز او رو ندیده بود حسادتش گل کرد و گفت:
- حالا نمی شد این همه به خودت نمی مالیدی.
- آخه تو که از آرایش کردن چیزی سرت نمی شه چرا نظر می دی؟ واقعاً فکر می کنی من زیاد به خودم رسیدم؟
- کاری به کمیت و کیفیتش ندارم، من با اصل موضوع مشکل دارم. حالا آرایش به کنار، این چیه تنت کردی؟ کتت
هم خیلی تنگه هم دو وجب بالای زانوته، شلوارشم که دیگه نیازی به گفتن نداره، تنگ، چسب، اونم که روسریته،
دقیقاً یه وجبه، اون رو اصلا سرت نمی کردی خیلی بهتر بود.
با خشم از کنارش گذشت و گفت:
- تو خودت نمی دونی که مشکلت چیه؟ من اصلاً از رفتار و حرف هات چیزی نمی فهمم. بهتره بیشتر از این با
اعصاب هردوتامون بازی نکنی.
سعید که فعلاً تو اون موقعیت بحث کردن رو صلاح نمی دید جوابی نداد و برای عوض کردن لباسش به اتاق رفت.
جلوی در هوتن و وفا و ترانه ایستاده بودند و داشتند با هم حرف می زدن سعید که انتظار داشت او تا برگشتنش
منتظرش بمونه و با هم از خونه خارج بشه وقتی دید که نزدیک هوتن ایستاده و داره باهاش حرف می
زنه و می خنده حسابی بهش برخورد و در حالی که عضلات صورتش از خشم منقبض شده بود در بزرگ و آهنی رو محکم و با
1403/11/11 08:33رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت نودوهشتم
صدای بلندی بست و به طرف ماشین خودش رفت. وفا، با دیدن سعید که با اون کت و شلوار کرم و بلوز براق سیاه
بسیار خوش هیکل و خوش تیپ شده بود قلبش لرزید و با عشق بهش خیره شد. ترانه دستش رو گرفت و در حالی
که می خواست اون رو به طرف ماشین هوتن ببره به سعید گفت:
- آقا سعید وفا با ما میاد.
سعید با خشم نگاه کرد و گفت:
- برای چی؟
- برای چی نداره، من تازه وفاجون رو پیدا کردم دلم می خواد بیشتر پیشم باشه.
سعید در حالی که سعی می کرد خونسرد باشه در ماشین رو باز کرد و گفت:
- شما که دو سه ساعته با همین، یه نیم ساعت تحمل کنین بعد باز هم با هم خواهید بود.
و با این حرف برای این که جلوی اعتراض های بعدی رو بگیره سوار ماشین شد و از داخل در جلو رو برای نشستن
وفا باز کرد و بعد خودش ماشین رو روشن کرد و به او خیره شد.
ترانه با خشم دندون هاش رو به هم فشار داد و گفت:
- وفا، اگه به حرفش گوش کنی خیلی برات متأسف می شم.
اون نمی خواست حتی برای لحظه ای هم سعید رو پکر و ناراحت ببینه با مهربانی گفت:
- ترانه جان، خودت می دونی که بحث بی فایده است.
و بعد در حالی که به طرف ماشین سعید می رفت برای ترانه که با حرص بهش نگاه می کرد دست تکان داد و گفت:
- می بینمت عزیزم.
هوتن که از اخلاق سعید خبر داشت و به او حق می داد که به حرفش گوش بده. دست ترانه رو گرفت و با خودش به
طرف ماشین برد و گفت:
- بیا ترانه جان، تو باید به وفا حق بدی، اون باید به یکی دو ساعت بعدی که قراره با سعید تنها بمونه هم فکر بکنه،
اگه زیاد سر به سرش بذاره و به حرف هاش اهمیتی نده با اون اخلاق گندی که من از سعید سراغ دارم حتماً کارش
ساخته است و یقیناً زیر مشت و لگد سعید جون می ده و کسی هم نیست که به دادش برسه.
ترانه با ترس به هوتن نگاه کرد و گفت:
- هوتن واقعاً سعید این قدر وحشتناکه! تو دیگه چه جور عاشقی هستی که می ذاری وفا با یه همچین دیوی زندگی
بکنه.
هوتن که از ترس ترانه خنده اش گرفته بود سوار ماشین شد و گفت:
- دیگه سعید تا اون حدی که تو می گی هم بد سیرت و پلید نیست، بالاخره وفا خودش توی این مدت فهمیده که
باید چه طوری باهاش مدارا بکنه.
سعید که با نشستن وفا در کنارش باز هم همه ی ناراحتی هاش رو فراموش کرده بود و با تمام وجود عطر روح نوازش
رو می بلعید. صدای موزیک ملایمی رو که از ضبط پخش می شد رو کمی زیادتر کرد و با مهربانی به او که به
روبروش خیره شده بود نگاه کرد. چه قدر این فرشته ی زیبا و ملوس رو دوست داشت. کاش می تونست او رو محکم
در آغوشش بگیره و توی گوشش از عشق بی حد و اندازه اش نسبت بهش اعتراف بکنه، ولی حیف که نمی تونست
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت نودونهم
باید جلوی خودش و ابراز احساساتش رو می گرفت. او رو متعلق به خودش نمی دونست. برای این که سکوت
بینشون رو بشکنه پرسید:
- کجایی؟
او که به دلیل صدای موزیک متوجه سؤالش نشده بود صورتش رو به طرف سعید چرخوند و گفت:
- چیزی گفتی؟
- می گم به چی داری اون طوری عمیق فکر می کنی؟
دوباره سرش رو برگردوند و گفت:
- هیچی، داشتم به موسیقی گوش می کردم.
سعید که خیلی دلش می خواست بدونه که ترانه چیزی بهش گفته یا نه گفت:
- حتماً امروز با بودن ترانه بهت خوش گذشته آره؟
اون که در همون مدت کوتاهی که با ترانه آشنا شده بود خیلی ازش خوشش اومده بود. لبخندی زد و گفت:
- آره، ترانه خیلی دختر مهربون و دوست داشتنیه.
سعید با لحن معنی داری گفت:
- خوب خدارو شکر که بالاخره تو غیر از دوستت النا و برادرش از یکی دیگه هم خوشت اومد.
متوجه متلک سعید شده بود. برای این که اذیتش بکنه و در واقع تلافی بکنه با لحن دلخوری گفت:
- خیلی بدی سعید! باور کن من غیر از اینایی که تو گفتی یه نفر دیگه رو هم خیلی خیلی دوست دارم.
سعید که با حرف او نفسش به شمارش افتاده بود و فکر می کرد اون می خواد بهش بگه که اون رو دوست داره در
حالی که عرق شرم روی پیشانی براق و بلندش نشسته بود با لحن داغی گفت:
- واقعاً؟ اون وقت می شه بپرسم که اون آدم خوشبخت کیه؟
کاملا متوجه تغییر حالت سعید شده بود، لبخندی زد و گفت:
- انیس خانم، باور کن سعید از دیروز که ندیدمش دلم واسه اش یه ذره شده.
سعید که تیرش به سنگ خورده بود و در واقع بهش خیلی برخورده بود با خشم و کشدار گفت:
- اِ... پس اون یه نفر انیس خانومه، باور کن من فکر می کردم که می خوای بگی عاشق هرمز شدی و دلت برای
دیدنش پرپر می زنه، باز جای شکرش باقیه که مادرش رو گفتی و خودش رو نگفتی.
حسابی از اذیت کردن سعید کیف می کرد، گفت:
-خیلی بد سلیقه ای سعید ! این همه آدم خوش تیپ و باکلاس دور و برمونه اون وقت تو فقط گیر دادی به هرمز.
سعید که متوجه منظور او شده بود با خونسردی گفت:
- آخه وفا جان، من از کجا بدونم که تو دلت چی می گذره، خوب خودت صاف و پوست کنده بگو که دردت چیه
این همه هم وقتمون رو نگیر.
فکر می کرد با اون حرفی که زده بود حس حسادت سعید رو تحریک می کنه و اذیت می شه وقتی دید که سعید
خیلی آروم و خونسرد اون طوری جوابش رو داد خیلی بهش برخورد و ترجیح داد دیگه حرف نزنه و سعید متعجب
از ساکت شدن بی دلیل او دوباره برای این که صدایش رو بشنوه و وادار به حرف زدنش بکنه گفت:
- فردا عصر باید برم کیش.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدم
با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت:
- به سلامت، امیدوارم خوش بگذره.
-هم برای تحویل گرفتن یه سری بار
میرم، هم قراره با یه شرکت قرارداد ببندم. سفرم یه روزه است، فردا عصر
می رم و پس فردا شب بر می گردم.
دوباره با همون لحن سرد قبلی گفت:
- امیدوارم موفق باشی، هم در قراردادی که می بندی هم تو گرفتن بارت.
-تو چی کار می کنی؟ منظورم اینه که اون یه روز رو چی کار می کنی و کجا می مونی؟
-خب معلومه، خونه می مونم دیگه.
- لابد تنها هم می خوای توی اون خونه ی درندشت و بی در و پیکر بمونی؟ حتما هم نمی ترسی اره ؟
-مطمئن نیستم که نمی ترسم، ولی خب چاره ای جز این ندارم .
سعید سرش رو تکون داد و گفت:
-نه نمیشه تو خونه تنها بمونی .اصلا صلاح نیست
کمی فکر کرد و با خوشحالی گفت
-خب می گم ترانه میاد پیشم تا تنها نباشم . چه طوره ؟
سعید که اصلا دل خوشی از هوتن و کلا خونواده اش نداشت گفت
-اون بدتر . اون وقت موندن دو تا دختر تنها تو یه همچین خونه ای اصلادرست نیست
وفا کلافه گفت
-من هر چی بگم تو یه بهانه ای جور می کنی نظر ندم سنگین ترم
با رسیدن به مقصد و پارک ماشین ها حرفشون بدون نتیجه موند و از ماشین پیاده شدند . قبل از این که ترانه به وفا
برسه سعید با لحن جدی به وفا گفت
-دوست ندارم با هوتن بگی و بخندی حواست رو جمع کن تا عصبانی نشم
با لحن مسخره ای گفت
-چشم !امر دیگه ای ندارین ؟
سعید هم با پر رویی گفت
-فعلا نه !
هوتن از قبل میز چهار نفره ای رو رزرو کرده بود . ترانه محکم دست او را چسبیده بود و کنارش راه می رفت . او که متوجه نگاه های خیره حاضرین به خودش شده بود . بی تفاوت و خونسرد قدم بر می داشت . در این بین ترانه که از
اون همه توجه و نگاه های خیره دیگران به او ذوق زده شده بود زیر گوشش گفت
-نمیری وفا . همه دارن با چشاشون قورتت می دن .بیچاره سعید از عصبانیت رنگش عین بادنجون کبوده شده
.تو رو خدا یه نگاه بهش بکن . طفلک اگه می تونست همین الان دستت رو می گرفت و از این جا می بردت بیرون !
با دیدن سعید و خشمش نگران شد و آروم به ترانه گفت
-تو رو خدا یواش تر حرف بزن . سعید خودش به اندازه کافی بهونه تو استینش داره اگه حرف های تو رو هم بشنوه
دیگه دیوونه می شه
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدویکم
سعید صندلی کنار خودش رو برای نشستن او عقب کشید و بعد خودش پیشش نشست . او با بودن سعید در کنارش اون قدر راضی بود که دلش می خواست ساعت ها بدون هیچ حرکتی همون طوری کنارش بشینه و فقط گرمای
وجودش رو احساس بکنه . سعید اجازه هیچ گونه حرف و تعارفی رو به هوتن نمیداد . خودش برای وفا از همه چی می
کشید و به دستش می داد . دلش
نمی خواست هوتن به او نزدیک بشه .وفا هم سر مست از اون همه دقت و توجه به
گرمی بهش لبخند می زد و با اون
لبخندهای آروم و عاشقانه اش سعید رو دیوونه تر می کرد و نگرانیش رو از بین
می برد .
ترانه روبروی او نشسته بود و زیر زیرکی با هم حرف می زدن و می خندیدن .
وفا وقتی موقعیت رو مناسب دید
پیش خودش فکر کرد که سعید غیر از رفتن ترانه به خونشون و موندنش پیش وفا هیچ پیشنهادی رو قبول نمی کنه صداش رو کمی بلندتر کرد و برای این که سعید هم بشنوه به ترانه گفت
-ترانه جان . یه خبر داغ و خوب برات دارم
سعید بدن توجه به حرف او به غذا خوردنش ادامه داد . هوتن بیچاره هم که از حساسیت های بی دلیل سعید خبر
داشت . با این که دلش می خواست تا ابد به او زل بزنه و تکون هم نخوره زیر چشمی به او نگاه کرد و منتظر ادامه
حرفاش شد .
ترانه گفت
-چه خبری وفا جان ؟ بگو ببینم قراره چه بلایی سرمون بیاد !
وفا خندید گفت
-من گفتم خبر خوب بلا چیه ؟ آقا سعید قراره یه مسافرت یه روزه بره پس بنابراین برای این که من تنها نمونم تو
فردا میای پیش من . خبر خوبی نبود ؟
ترانه با خوشحالی دست هاش رو به هم زد و گفت
-وای خدای من چه قدر عالی !خیلی خبر خوبی بود وفا جان . حسابی خوشحالم کردی .
سعید که از مطرح کردن اون موضوع و هم چنین پیشنهاد رفتن ترانه به خونشون خیلی ناراحت شده بود در حالی که
سعی می کرد خشمش رو کنترل بکنه گفت:
- ولی وفا جان، من فعلا تصمیم نگرفتم که برم یا نه؟ در ضمن اگر هم برم شما نمی تونین تنها بمونین خطرناکه.
ترانه برای این که اون فرصت رو از دست نده گفت:
- باشه، پس وفا میاد خونه ی ما، چه طوره آقا سعید، مشکلی که ندارین ؟
سعید که حتی فکر بودن اون توی خونه ی هوتن هم دیوونه اش می کرد سرش رو تکون داد و لبخندی زد و گفت:
- مشکل؟ نمی دونم! حالا تا فردا ببینم چی پیش میاد.
هوتن که دلش نمی خواست با شرکت تو بحثشون دوباره موجب رنجش سعید بشه برای همین نظری نداد و ساکت
موند.
موقع خداحافظی ترانه به سعید گفت:
-آقا سعید، پس ما فردا منتظر وفا جان هستیم ها. تو رو خدا زودتر بیارینش، مامان خیلی خوشحال می شه.
سعید بی حوصله گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدودوم
چشم، اگه قرار بر این شد که وفا بیاد خونه ی شما حتما زود میارمش...
بعد با هوتن دست داد....
خیلی از پذیراییتون ممنون هوتن جان، حسابی تو زحمت افتادی
هوتن با گرمی دستش رو فشار داد و گفت:
- خواهش می کنم. خیلی خوشحالم کردین که دعوتم رو قبول کردین.
در بین راه هیچ کدومشون حرفی نزدن و توی سکوت به اون روز و اتفاقاتش فکر کردن، سعید هم که حسابی دلش
پر بود خودش رو نگه داشت تا تو خونه با او بحثش رو شروع بکنه.
بعد از تعویض لباس هاش، تی شرت آستین کوتاه یقه هفت صورتی رو همراه شلوار کتان نازک سفید رنگی پوشید و
بعد از این که شال سفیدش رو سرش کرد برای رفتن به طبقه ی پایین از اتاقش خارج شد.
سعید تو آشپزخانه مشغول دم کردن چای بود که با دیدنش با سرعت کارهاش رو انجام داد و به سالن برگشت. او از
ترس این که سعید دوباره کنارش بشینه روی راحتی تک نفره نشسته بود و با کانال های تلویزیون ور می رفت.
سعید هم لباس هاش رو عوض کرده بود و تی شرت و ،شلوار جین آبی رنگی پوشیده بود. آروم رفت و
روبروی او ایستاد و بدون هیچ حرفی کنترل رو از دستش گرفت و روی مبل کناری انداخت و پرسید:
-منظورت از این که سفر رفتن منو به ترانه گفتی چی بود؟ حتما حدس می زدی که ترانه یا هوتن ازت بخوان که
بری پیش اونا. آره؟ پیش خودت هم فکر کردی که منو در مقابل عمل انجام شده قرار می دی و مجبور می شم که
حفظ ظاهر کنم و با رفتنت به خونه ی اونا موافقت بکنم درسته؟
از رفتار و سؤال های غیر منتظره ی سعید بهت زده شد. کمی مکث کرد و بعد از این که به خودش مسلط شد سرش
رو بلند کرد و در حالی که به چهره ی جذاب سعید نگاه می کرد گفت:
- تو گفتی که نه خودم می تونم خونه تنها بمونم، نه می تونم با ترانه بمونم، پس پیشنهاد ترانه برای رفتن من به
خونشون خیلی غیر عادی نبود، بود؟
سعید دست هاش رو لای موهای سیاهش کرد و اونا رو به عقب زد و در حالی که روی مبل روبروی او می نشست گفت:
- فکر این که بذارم بری خونه ی هوتن و یک روز کامل بسپارمت دست اون از سرت بیرون کن .
با خونسردی گفت:
-فکر می کنی من از مخالفتت ناراحت می شم؟ اصلا این طور نیست. باور کن من خودم ترجیح می دم که این یک
روز رو پیش دوست صمیمی خودم باشم تا خونه ی دوست تو که هنوز حتی درست و حسابی نمی شناسمشون.
سعید عصبی پوز خندی زد و در حالی که پاش رو روی پای دیگرش می انداخت گفت
-نه بابا .، می ترسم اون طوری خیلی بهت خوش بگذره و سردیت بکنه.
بعد در حالی که حرف های وفا رو تکرار می کرد با لحن مسخره ای گفت:
-ترجیح می دم برم خونه ی دوست خودم، چه فکرهایی می کنی تو وفا، واقعاً فکر می کنی که من
اجازه می دم که بری خونه ی دوستت؟ نه خیر، از این خبرا نیست. همچین هم بی تفاوت می گه که انگار من از دلش خبر ندارم که
داره تاب تاب می کنه برای دیدن آقا ایلیای محترم و به قول خودش مناسب تر از بقیه.
او که از اون همه غیرت و حساسیتی که سعید بهش نشون می داد لذت می برد و کیف می کرد خواست آخرین
ضربه اش رو هم بزنه که با خونسردی گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوسوم
باشه، پس رفتن به خونه ی النا هم منتفیه، می مونه فقط انیس خانم که فکر نمی کنم دیگه با این یکی مشکلی داشته
باشی.
سعید عصبی سرش رو تکون داد و با لبخند پر از خشمی گفت:
-وفا! آخه من با تو چی کار کنم؟ حیف که واسه یه مدتی باید محدودیت های منو تحمل بکنی و گرنه لیاقت تو همون
هرمز لا ابالی و غول پشنه، اگر اسمم روت نبود و مسئولیت به گردنم نبود همین الان می بردمت خونه ی انیس خانم
که همون شبانه آقا هرمز محترم و چشم پاک ببردت تو مغازه اش و به قول خودش با دست پختش حسابی ازت
پذیرایی بکنه.
با حرف های سعید به شدت عصبانی شد و در حالی که چهره ی زیبا و افسون گرش با ته آرایشی که از عصر باقی
مونده بود دلربا تر و جذاب تر به نظر می آمد به سعید چشم دوخت و گفت:
-آقا سعید، من اون جاهایی رو که به ذهنم می رسید بهت گفتم، حالا توهین هات رو هم نشنیده می گیرم و فکر می
کنم که اصلا حرفی نزدی. دیگه هم دوست ندارم در این مورد باهات بحث بکنم.
با تموم کردن حرفش با خشم از روی مبل بلند شد و با هیکل فتنه انگیز و تراشیده اش از مقابل نگاه سوزاننده و
ستایشگر سعید گذشت و به آشپزخانه رفت .برای خودش توی لیوان چای ریخت و همون جا روی صندلی پشت میز
غذا خوری نشست.
سعید که دوباره با دیدن او همه ی اراده و قدرتش رو از دست داده بود و تمام بدنش از درد عشق و اجبار به سکوت
تیر می کشید به سختی از روی مبل بلند شد و به آشپزخانه رفت. روبروی او نشست. بدون توجه جرعه ای از چای
داغش رو خورد و دوباره لیوان رو روی میز گذاشت.
سعید دستش رو دراز کرد و در حین برداشتن لیوان چای او بهش گفت:
-پاشو برای خودت یه چای دیگه بریز.
او متعجب از کار سعید گفت:
- من یه کم از اون چای رو خوردم، بذار برات یکی دیگه شو بریزم.
سعید در حالی که لب های بی تابش رو روی جای رژ لب وفا که روی لیوان باقی مونده بود می ذاشت با لحن تب داری گفت:
- اتفاقا دوست دارم همین چایی رو که تو یه کمیش رو خوردی رو بخورم.
او که متوجه لحن داغ و سوزاننده ی سعید شده بود بدون هیچ حرفی از روی صندلی بلند شد و برای ریختن چای
برای خودش رفت. دوباره روی صندلی نشست و به سعید که آروم و بی صدا چایش رو می خورد نگاه کرد.
سعید که تقربیا حالت عادیش رو به دست آورده بود بدون مقدمه گفت:
-فردا تو هم همراه من میایی، این طوری خیالم راحت تره، پرواز واسه ی عصر ساعت هفته، اگه فردا نتوانستم برای
ناهار بیام خودت آماده می شی تا عصر بیام دنبالت تا بریم فرودگاه.
خوشحال از این که باز هم می تونست کنار سعید باشه و در واقع نمی تونست و طاقت نداشت که دوریش رو تحمل
بکنه با تظاهر
به بی تفاوتی گفت:
-باشه هر طور که تو صلاح می دونی منم همون کار رو می کنم.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوچهارم
وفا و سعید هر دو خسته و بی حال وارد اتاق هتلی شدند که سعید از قبل رزرو کرده بود. وفا در حالی که سعید در رو
برای ورودش باز کرده بود و خودش کنار ایستاده بود وارد اتاق شد. اتاق بزرگ و لوکسی که همه ی وسایل هاش به
رنگ سرمه ای بود و هم چنین تخت دو نفره ی بزرگی که با رو تختی براق سرمه ای رنگی که با گل های ریز زرد
رنگ طراحی شده، بسیار اتاق رو زیبا و رمانتیک کرده بود. او در حالی که گره روسری ساتن سیاه رنگش رو باز می
کرد روی لبه تخت نشست و به اطرافش نگاه کرد. سعید که حسابی گرسنه اش شده بود گفت:
-من خیلی گشنمه پاشو زود تر آماده شو بریم رستوران هتل شام بخوریم.
وفا که خودش هم گرسنه بود از روی تخت بلند شد و در حالی که دکمه های مانتوی سبز رنگش رو می بست گفت:
- من حاضرم می تونیم بریم.
شام رو در رستوران بسیار مجلل و تمیز هتل خوردن و دوباره به اتاق برگشتند. سعید به محض رسیدن به اتاق برای
گرفتن وضو به دستشویی رفت .او بدون تعویض لباس روی کاناپه ی چرم سرمه ای رنگ لم داد و به سعید که بدون
خشک کردن صورت و دست هاش با عجله سجاده و مخمل سرمه ای رنگ رو باز می کرد نگاه کرد. همه ی اضطراب
و عجله ی سعید وقتی که دست هاش رو برای گفتن نیت کنار گوشش برد یک دفعه از بین رفت و با چنان آرامش
وصف ناپذیری مشغول نماز شد که تاثیر اون آرامش به او هم منتقل شد و با دقت به حرکات آرومش و فضای روحانی داخل اتاق خیره شد.
سعید بعد از تموم کردن نمازش روبروی میز آرایش سرمه ای رنگ ایستاد و در حالی که موهاش رو برس می کشید
از تو آینه به وفا که بهش نگاه می کرد نگاه کرد و گفت:
_من برای ساعت یازده قرار دارم. باید زود تر برم تا سر موقع اون جا باشم.
بعد برس رو روی میز گذاشت و به
طرف او رفت. روبرویش ایستاد ممکنه کارم یه مقدار طول بکشه اگه دیر کردم تو منتظر نباش و بخواب.
به آرامی سرش رو که به مبل تکیه داده بود تکان داد و گفت:
- باشه.
سعید به طرفش خم شد و دستش رو از بالای سر او به مبل تکیه داد و در حالی که چشم های زیبا و مخمورش برق
می زد با مهربانی از او پرسید:
- از این که تنها می مونی نمی ترسی که؟
در حالی که سعی می کرد به چشم های طلسم کننده ی سعید نگاه نکنه گفت:
- نه، کارت زیاد طول می کشه؟
سعید در حالی که از او فاصله می گرفت گفت:
-شاید. من کلید اتاق رو با خودم می برم، تو با خیال راحت بگیر بخواب. شب به بخیر.
-شب بخیر. و توی دلش گفت: به خدا
می سپارمت.
بعد از رفتن سعید مانتوی کوتاه سبز رنگش رو درآورد روسری ساتن سیاهش رو هم از سرش باز کرد. کش سرش
رو درآورد و موهای بلند و تاب دارش رو روی شانه های
عریانش رها کرد. فقط تاب تنگ و فسفری رنگش با شلوار
جین سفید چسب تنش موند. کیش تو اون فصل از سال خیلی گرم بود و با وجود کولر های مجهز تو اتاق های هتل
ولی باز هم فضای داخل اتاق نسبتا گرم بود. پرده ی ساتن ضخیم سرمه ای رنگ رو کنار زد و پنجره ی بزرگ رو باز
کرد. اتاقشون تو طبقه ی هشتم هتل بود و برای همین قسمت هایی از جزیره ی زیبا و دیدنی کیش رو می تونست
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوپنجم
از اون جا ببینه، قبلا چندین بار همراه پدر و مادرش به اون جا سفر کرده بود و برای همین با یادآوری خاطرات خوش
گذشته حسابی دلش گرفته بود و می خواست که گریه کنه . آروم و بی صدا اشک ریخت و توی دلش با روح پدر و
مادرش حرف زد و درد و دل کرد. احساس می کرد که روح پدر و مادرش از عشقی که توی قلب پاک و دست
نخورده اش داشت رشد می کرد و قد می کشید آگاه شده و می دونست که اونا از دردی که توی دلش افتاده بود
خبر دارند. چه قدر به وجود شون نیاز داشت. چه قدر نبودشون رو به تلخی و سختی احساس می کرد. اگر مادرش
بود حتما راز دلش رو بهش می گفت و ازش کمک می گرفت که با این عشق یک طرفه چی کار باید می کرد ولی
حالادردش رو به کی باید می گفت؟
قبلا سعید رو محرم رازش کرد و همه و زندگیش رو بهش گفت ولی حالا عشقی رو که نسبت بهش تو تمام وجودش احساس می کرد رو به کی باید می گفت؟ چه کسی می تونست مثل او مورد
اعتمادش باشه و از شکست های زندگیش سوءاستفاده نکنه؟ اون یه مرد با وجدان و با غیرت بود که کمتر کسی رو
می شد با اون خصوصیات اخلاقی پیدا کرد. روز آشنا شدن با سعید رو بهترین و خوش شانس ترین روز زندگیش
می دونست و حالا که نیاز به هم صحبت و سنگ صبور داشت پی به وجود پاک و با گذشت او می برد. وقتی که به
روز پایان این رابطه و تموم شدن مدت زمان صیغه فکر می کرد بغض گلوش رو فشار می داد و همه ی وجودش رو
درد و ناراحتی در بر می گرفت. چه طوری می تونست ازش دست بکشه ؟ اصلا چرا باید از او جدا می شد؟ چرا نمی تونست برای همیشه سعید رو مال خودش بکنه ؟ او اولین مردی بود که پا تو حریم پاک و بکر قلبش گذاشته بود. ولی چرا اون که نامزد داشت باید تو قلبش جا خوش می کرد؟ چه طوری می تونست عشق سعید رو از قلبش بیرون کنه؟
مگه می شد ؟ این عشق به راحتی توی قلبش جوانه نزده بود که بشه به راحتی از قلبش بیرونش کرد. همیشه فکر
می کرد که از مرد ها متنفره و نمی تونه هیچ وقت به هیچ مردی دل ببنده ولی حالا می دید که چه طوری اسیر یه مرد
مهربان و با ایمان شده که همه ی وجودش رو به تسخیر کشیده. ولی نباید این عشق و دوست داشتن رو بروز می
داد. او فقط حکم یه ناجی رو داشت و ناجیش هم باقی می موند نه چیز دیگه. اشک هاش رو پاک کرد و روی تخت
دراز کشید. از پنجره ی باز اتاقش به آسمان صاف و پر ستاره خیره شد. یک لحظه به ستاره های بزرگ و کوچکی
که کنار هم با خوشحالی چشمک می زدن حسودیش شد. کاش یه روزی می شد که کنار او می ایستاد و با خوشحالی
به همه لبخند می زد و او رو به عنوان تنها عشق و تنها فرمانروای قلبش به همه معرفی می کرد ولی این ها همه رویا
بود و امکان نداشت که با وجود روژان دختر عموی او واقعیت پیدا کنه.
****
ساعت یک و نیم بود که سعید آروم با کلید قفل در رو باز کرد. با دیدن تاریکی اتاق که فقط با نور ضعیف و کم
سوی چراغ خواب قرمز رنگ بالای تخت اندکی روشن شده بود فهمید که وفا خوابیده، برای همین بی سر و صدا
وارد اتاق شد. کت سفید رنگش رو از تنش درآورد، دکمه های بلوز سفیدش رو باز کرد و اون رو هم درآورد. با
زیرپوش رکابی تنگ سفیدی که تنش بود به طرف تخت رفت. وفا رو دید که پشت به اون با تاپ دکلته ی باز و
شلوار تنگ جین بدون این که روشو بکشه به خواب رفته. آروم با فاصله از او روی تخت دراز کشید. بی اراده دوباره
به او نگاه کرد.
از طرفی دیگر وفا همه ی وجودش برای سعید پر می کشید و تمام سلول های بدنش اون رو می طلبید. چه قدر
دوست داشت برای همیشه و تا ابد به اون شونه های پهن و ستبر تکیه بکنه و با احساس گرمای آغوش سعید همه ی
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوششم
غم ها و غصه هاش رو فراموش بکنه. ولی افسوس که سعید به اون تعلق نداشت. به سختی نگاهش رو از تک سوار
جذاب و پر غرور قلبش گرفت و دوباره پشت به او کرد و چشم هاش رو بست.
یک ماه از زمان صیغه ی وفا و سعید می گذشت. روزهای گرم و بلند مردادماه شروع شده بود. وفا به غیر از زمان
های کوتاهی که سعید خونه بود همیشه تنها بود. بعد از اون صحنه ای که نیمه شب تو هتل اتفاق افتاده بود
هردوتاشون به نوعی از هم خجالت می کشیدن و سعی می کردن که کمتر با هم روبرو بشن. وفا آروم آروم داشت
آشپزی کردن رو یاد می گرفت. سعید با این که همیشه بی تاب دیدن او و بودن در کنارش بود ولی سعی می کرد
بیشتر وقتش رو تو فروشگاه بگذرونه تا جلوی ارتکاب هر خطایی رو بگیره. ترانه تقریباً هر روز با او تلفنی صحبت
می کرد ولی طبق خواسته ی سعید از هوتن که نمی خواست اونا زیاد دورو بر او باشن به خونه ی سعید نمی رفت.
ترانه چند بار از او خواسته بود که یه سری به خونه ی اونا بزنه و با مادرش آشنا بشه ولی هر بار که او این موضوع رو با سعید درمیون گذاشته بود با مخالفت شدید اون روبرو شده بود و برای همین اصرار کردن رو بی فایده می دید.
هوتن به ترانه گفته بود که با رفتنش به خونه ی سعید ممکنه اون رو عصبانی بکنه و در واقع فکر بکنه که هوتن ترانه
رو بهانه کرده که خودش وفا رو ببینه. با این که صبر خودش هم داشت به سر می اومد و تحملش رو از دست می داد
ولی به سختی جلوی خودش رو می گرفت تا با ازدواج سعید با روژان بتونه برای همیشه از شر سعید خلاص بشه و
وفا رو تصاحب بکنه. ترانه وقتی بی قراری های برادرش رو دیده بود عکسی که اون شب از وفا گرفته بود رو به
هوتن نشون داده بود تا یه کم آروم بگیره. هوتن هم بدون اجازه ی ترانه فردای همون روز عکس وفا رو از گوشی
ترانه به موبایل خودش زده بود و بعد هم از روی اون یه عکس رنگی بزرگ برای خودش چاپ کرده بود. اون عکس
همیشه کنارش بود و هر وقت که دلش برای دیدن وفا پر می کشید به عکس زیبا و پر از نازش نگاه می کرد.
****
وفا دیگه طاقتش رو از دست داده بود و اون روز تصمیم گرفت با رفتن سعید به محل کارش بدون اطلاع دادن به اون
برای دیدن النا به خونَشون بره. عصر ساعت پنج بود که مانتو و شلوار کتان سفید رنگش رو پوشید و شال
سفیدش رو هم سرش کرد و بعد از برداشتن کلید خونه با عجله از خونه خارج شد. تقریباً دو ماه می شد که از النا بی خبر بود و خیلی دلش تنگ شده بود. سر خیابون ماشین دربستی گرفت و آدرس خونه ی النا رو به راننده داد. دو تا
خیابون بالاتر از خونه ی النا، خونه ی پدربزرگش بود و وقتی که راننده داشت
از اون جا رد می شد با ترس خودش
رو پایین کشید و از دور به خونَشون نگاه کرد. وقتی که دکمه ی آیفون رو فشار داد از شدت اضطراب و خوشحالی
قلبش تند تند می زد. دقایقی بعد صدای فریاد النا از پشت آیفون رو شنید که با خوشحالی از دیدن تصویر او گفت:
- وای وفا! خودتی؟! باور نمی کنم! زود باش بیا تو ببینم.
و بعد در رو باز کرد. موقعیت خونه ی اونا جنوبی بود و با ورود به راهروی بزرگ و عریض النا رو دید که با ذوق و
خوشحالی از خونه بیرون اومد و از پله های گرانیتی پایین دوید. محکم او رو بغل کرد و بعد به دقت صورتش رو
نگاه کرد و گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوهفتم
وفا، به خدا باورم نمی شه که تو بیداری دارم می بینمت. خیلی بی معرفتی! اینه رسم دوستی؟ بی خبر رفتی، چند
ماهه یه تلفن خشک و خالی هم بهم نزدی، حالا بی خبر هم برگشتی. باشه، عیبی نداره ما هم خدایی داریم.
او باز هم مثل همیشه از دیدن جنب و جوش زیاد و شادی النا سرمست و شاد شد، خندید و گفت:
- النا، واقعاً تو هنوز یاد نگرفتی که باید اول سلام و علیک بکنی بعد وارد مسائل حاشیه ای بشی و سؤال هات رو روی
سر طرف مقابلت آوار بکنی.
النا که صورت گرد و سفیدش از شدت خوشحالی قرمز شده بود گفت:
- برو بابا، بازم نرسیده شروع کردی فیلسوف!
دوباره خودش رو توی بغل النا انداخت و در حالی که به سختی جلوی گریه اش رو گرفته بود گفت:
- نمی دونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود! برای خل بازی هات، برای پر حرفی هات، برای الکی شاد بودن هات
که همه رو با خنده های مسخره ات خوشحال می کردی، خیلی خوشحالم که می بینمت.
النا هم که چشم هاش پر از اشک شده بود گفت:
- مثلاً داری ازم تعریف می کنی دیگه آره؟ این هایی که گفتی که همَش مسخره بود.
مادر النا که با شنیدن فریادهای النا هراسان به کنار پله ها اومده بود با دیدن او باخوشحالی گفت:
- وفا جان، عزیزم! خیلی خوش اومدی، النا، چرا دختر گل منو دم در نگه داشتی؟ زود باشین بیایین بالا ببینم.
وفا از دیدن مادر النا که زن بسیار محترم و مهربانی بود بسیار خوشحال شد. لبخندی زد و گفت:
- سلام فلور جون، خوبی؟ وای که چه قدر از دیدنتون خوشحال شدم!
بعد با عجله از پله ها بالا رفت و خودش رو به دست های باز فلور که برای در آغوش گرفتنش گشوده بود سپرد و
محکم هم دیگر رو، بغل کردند. فلور مادر النا زن زیبا و تقریباً جوونی بود که بسیار به قیافه و لباس و پوست و هیکل
خودش اهمیت می داد. همیشه اون قدر منظم و تمیز و آراسته بود که او به النا به خاطر داشتن چنین مادری غبطه می
خورد. با ورودش به داخل سالن گرد و بزرگ که بسیار شیک و مجلل با بهترین وسایل ها و به زیباترین نحو چیده
شده بود النا دست او رو گرفت و او رو به طرف انتهای سالن و اتاق خودش برد. فلور که این صحنه رو دید با
نارضایتی گفت:
- النا، تو رو خدا بازم شروع نکن ها، بذار منم وفا رو ببینم، یعنی چی که بازم نرسیده دستش رو گرفتی و داری با
خودت می بریش، خب منم دلم برای وفا یه ذره شده، دوست دارم سیر ببینمش و باهاش حرف بزنم.
النا بدون توجه به حرف مادرش به راهش ادامه داد و گفت:
- مامان جون، فقط یکی دو ساعت باهاش تنها حرف می زنم بعد پسش
میدم به شما خب؟ قبول؟
فلور که از سماجت دختر خودش خبر داشت لبخندی زد و گفت:
- مثلاً بگم نه،
گوش می کنی؟ تو که اول و آخر کار خودت رو می کنی. نمی خواد واسه من زبون دربیاری برین، ولی
فقط یکی دو ساعت ها. اگه بیشتر بشه به زور وفا رو از تو اتاقت می کشم بیرون.
النا با خوشحالی گفت:
- الهی که من فدای مامان خوشگلم بشم، چشم.
و او رو که با خوشحالی به اونا لبخند می زد توی اتاقش انداخت و خودش هم پشت سرش رفت و در رو از داخل قفل
کرد. وفا روی صندلی پشت میز کامپیوتر نشست و با نگاه دقیقی به هیکل تقریباً تپل النا گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوهشتم
واقعاً چاق شدی یا من این طوری احساس می کنم.
النا روی لبه ی تخت نشست و گفت:
- نه خیر، من اصلاً چاق نشدم. تو رفتی دبی پی خوشگذرانی با آقای خالد من چرا باید چاق بشم.
او که از شنیدن نام خالد دوباره یاد کابوس هاش افتاده بود از ناراحتی چهره اش در هم رفت و با اندوه به تصویر
خودش توی صفحه ی تخت کامپیوتر نگاه کرد. النا که ساکت شدن او رو دلیل بر خجالتش گذاشته بود پرسید:
- خب تعریف کن ببینم وفا خانم، خوش گذشت؟ خالد همونی بود که میخواستی؟ اخلاقش، خونواده اش. دِه
حرف بزن دیگه چرا لال شدی.
با ناراحتی در حالی که چشم های درشت و زیباش پر از اشک شده بود به النا نگاه کرد. النا با تعجب از روی تخت
بلند شد و به کنار او رفت و در حالی که دستش رو دور بازوی او حلقه می کرد گفت:
- عزیزم، چرا گریه می کنی؟ این اشک ها از خوشحالی یا...
وفا که تازه سنگ صبوری برای خالی کردن عقده ها و بار سنگین روی دوشش پیدا کرده بود النا رو بغل کرد و به
تلخی گریه کرد. النا حسابی غافلگیر شده بود. در حالی که سعی می کرد او رو آروم بکنه گفت:
- گریه نکن وفا، باهام حرف بزن، بگو ببینم دلیل این همه اندوه و گریه ات چیه؟ چرا به جای این که خوشحال باشی
و برام از دبی و روزهای خوشی که در کنار خالد و خونوادش داشتی حرف بزنی، این طوری به تلخی داری اشک می
ریزی ها؟ دیوونه ام کردی وفا حرف بزن دیگه!
از آغوش النا جدا شد و در حالی که دستش رو می گرفت به طرف تخت برد و حین نشستن گفت:
- باشه، حرف می زنم ولی اولش باید بهم قول بدی که این چیزهایی رو که ازم می شنوی رو به هیچ عنوان به کسی
نگی حتی به فلور جون، باشه؟ قول بده النا، قسم بخور، به جون ایلیا قسم بخور که به کسی چیزی نمی گی.
النا که ترس برش داشته بود با رنگی پریده و دست های لرزان دست او رو فشار داد و گفت:
- باشه، به جون ایلیا به کسی حرفی نمی زنم، زود باش بگو ببینم چه بلایی سرت اومده؟
تموم اتفاقاتی رو که توی این مدت افتاده بود رو برای النا تعریف کرد، بدون حذف کلمه ای یا اضافه کردن مطلبی،
همه رو که براش تا به اون لحظه اتفاق افتاده بود برای النا بازگو کرد. النا با بهت و ناباوری به او خیره شده بود.
حرف هاش تموم شده بود و النا هم چنان مثل کسی که دچار برق گرفتگی شده باشه خشکش زده بود و حتی پلک
هم نمی زد. او سرش رو روی شونه ی النا گذاشت و گفت:
- نمی تونی باور کنی آره. ببین من چه عذابی کشیدم که این وقایع برای خودم اتفاق افتاده، النا، به خدا اون قدر
سرخورده و ناامید شده بودم که دلم می خواست خودم رو از شر زندگی خلاص بکنم ولی سعید نذاشت. اون اول
خودش منو از دست
خالد نجات داد بعدش هم که عشقش که توی قلبم روز به روز شدت می گرفت نذاشت که کار
خودم رو تموم بکنم.
النا که کم کم داشت حالت عادی می گرفت گفت:
- وفا، تو چه طوری تونستی برای دومین بار ریسک بکنی و خودت رو به دست یه مرد ناشناس دیگه بسپاری؟
سرش رو بلند کرد و به النا نگاه کرد و گفت:
- توقع داشتی چی کار بکنم، برگردم پیش پدربزرگ و خیلی عادی و راحت بهش بگم که خالد گولم زده بود و فقط
قصد سوءاستفاده و فروشم رو داشت. آره؟ اون وقت فکر می کنی که پدربزرگ چی کار می کرد؟ قربون صدقه ام میرفت؟
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدونهم
می گفت عیبی نداره دخترم قسمتت این طوری بود، نه النا جان، خودت هم خوب می دونی که عمو و پدربزرگ نقشه شون از اول این بود که من با کوروش ازدواج بکنم اگه پدربزرگ متوجه شکست من در انتخابی که خودم کرده بودم می شد به زور منو مجبور می کرد که با کوروش ازدواج بکنم و در واقع بهم می گفت که خودم دیگه شایستگی انتخاب ندارم و باید سرنوشتم رو به دست اون و عمو جهان بسپارم.
النا سرش رو تکون داد و گفت:
- خب آره، اینم یه حرفیه، ولی وفا... آخه برای چی قبول کردی صیغه اش بشی؟ می دونی حاالا هر کاری که دلش
بخواد می تونه باهات بکنه. و تو هم حق مخالفت نداری؟ اگه ازت تقاضاهایی داشته باشه و خامت بکنه چی؟
- تقصیری نداری، سعید رو ندیدی و باهاش زندگی نکردی که بفهمی چه انسان باشعور و با غیرتیه، اون قدر مؤمن و
سر به زیره که تا حالا بهم دست هم نزده چه برسه به چیزهای دیگه.
النا با درماندگی سرش رو تکون داد و گفت:
- نمی دونم! به قول تو نه دیدمش و نه می شناسمش، ولی تو رو خدا مواظب خودت باش، این دو ماه باقی مونده رو
خیلی حواست رو جمع کن که بعداً پشیمون نشی.
- من به تو می گم عاشقش شدم، نمی تونم ازش دست بردارم نمی تونم بدون اون زندگی بکنم، اون وقت تو می گی
این دو ماه باقی مونده رو مواظب خودم باشم. النا، تو رو خدا کمکم کن سعیدِ من نامزد داره، اون کسی رو که با تمام
وجودم دوستش دارم قراره به زودی با دختر عموش ازدواج بکنه، چی کار کنم؟ چه طوری می تونم فراموشش کنم؟
النا دستش رو گرفت و شمرده شمرده گفت:
- ببین وفا، خودت هم می گی که اون نامزد داره و قراره به زودی ازدواج بکنه پس بهتره عاقل باشی و بیشتر از این
خودت رو گول نزنی، نذار از این بیشتر کار بیخ پیدا بکنه. این عشقِ یک طرفه و بی ثمر رو توی دلت بکش و آتش
عشقی رو که عاقبت خودت رو می سوزونه زودتر خاموشش کن و به خاکستر تبدیلش کن.
به حرف ها و نظر النا پوزخندی زد و گفت:
- خیلی راحت حرف می زنی، ولی باشه تو درست می گی من باید فراموشش کنم. سعی من اینه که فراموشش بکنم،
البته اگه بتونم. از روی تخت بلند شد دیگه باید برم، دیرم شده باید تا سعید برنگشته زودتر برگردم خونه.
- خب بهش خبر بده که این جایی و بگو که امشب پیش من می مونی.
- نه، نه اصلاً نمی شه. سعید خوشش نمیاد زیاد این ور و اون ور برم. الانم بهش نگفتم که میام این جا چون مطمئن
بودم که مخالفت می کنه و نمی ذاره بیام دیدنت.
النا با تأسف گفت:
- برات متأسفم وفا! یعنی واقعاً لیاقت تو همین مردیه که داری این طوری ازش حساب می بری؟ نمی دونم تو خبر
نداری که چه جواهری هستی یا می دونی و خودت رو
به نفهمیدن می زنی. وفا، تو اون قدر ناز و خوشگلی که بهترین
و پولدارترین و باشخصیت ترین پسرها حسرت داشتنت رو می خورن. تو رو خدا خودت رو دست کم نگیر و به این
عشق کورکورانه و نفهمانه دل نبند، تو لیاقت و ارزشت خیلی بیشتر از این هاست.
صورت النا رو بوسید و گفت:
- باشه چشم، سعی می کنم رفتارم رو عوض بکنم. خیلی ازت ممنونم که پای همه ی حرف هام نشستی. ولی قولت
یادت نره ها نمی خوام کسی چیزی بفهمه.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدودهم
النا هم صورت غمگین و زیبای وفا رو بوسید و گفت:
- باشه، منم سر قولم هستم فقط، منو
بی خبر نذاری ها، اگر نتونستی بیایی دیدنم لااقل بهم تلفن بزن خب؟
- باشه، خب زودتر بریم از فلور جون هم خداحافظی بکنم.
از پشت سر فلور رو که روی مبل نشسته بود و داشت مجله می خوند رو بغل کرد و گفت:
- فلور جون، من دیگه باید برم، شما کاری باهام ندارین؟
فلور به ظاهر با خشم به اون و النا نگاه کرد و گفت:
- کجا می خوای بری؟ سه ساعته چپیدین توی اون اتاق و در رو هم قفل کردین، حاالا تازه اومدی بیرون می گی باید
بری؟ مگه من می ذارم. بیا بشین ببینم.
با دست برای النا خط و نشون کشید حساب توی ووروجک رو هم بعداً می
رسم، حاالا زدی زیر قولت عیبی نداره چرا در رو قفل کردی؟ من نتونستم حتی برای وفا جون یه لیوان شربت بیارم.
واقعاً که النا... باید خجالت بکشی از این طرز مهمون نوازیت.
بعد دست او رو از بالای سرش گرفت و گفت:
- بیا عزیزم، بیا بشین ببینم چی کارا می کنی خوشگل من؟
با درماندگی به النا نگاه کرد و رو به فلور گفت:
- فلور جون، به خدا اصلا نمی تونم یه لحظه هم بمونم خیلی دیرم شده باید زودتر برگردم.
النا برای کمک به وفا و خلاص شدنش از دست فلور گفت:
- مامانی، وفا کار داره باید زودتر برگرده ولی قول داده که دوباره بهمون سر بزنه بذارین فعلاً بره به کارش برسه.
عجله داره طفلک.
فلور با ناراحتی گفت:
- یعنی چه؟ من دوست دارم برام از سفرت تعریف کنی، از دبی از خالد و خونواده اش، آخه چرا این همه عجله
داری؟
- فلور جون، بعداً میام همه ی اون ها رو برات تعریف می کنم ولی فعلا اجازه بده برم، باشه؟
فلور که دیگه نمی تونست بیشتر از اون اصرار بکنه با بی میلی گفت:
- باشه، حاالا که این همه اصرار می کنی دیگه حرفی ندارم ولی منتظر می مونم که سر فرصت بیایی این جا و همه چی
رو برام تعریف کنی. یادت نره اگر دیر کنی و چشم انتظارم بذاری ازت دلخور می شم و اون وقته که...
وفا با خوشحالی از خلاص شدنش صورت آرایش کرده ی فلور رو بوسید و گفت:
- چشم، اگه نیومدم و مفصل باهاتون صحبت نکردم هر بلایی که دوست داشتین سرم بیارین پس فعلا خداحافظ به آقای آذین و ایلیا هم خیلی سلام برسونین.
فلور که از همه جا بی خبر بود گفت:
_ باشه عزیزم، تو هم به مامان بزرگ و آقای شایسته سلام برسون. برو به سلامت.
النا تا دم در برای بدرقه ی او رفت. هم دیگر رو بوسیدن و وقتی که او می خواست از اون جا بره ایلیا با ماشینش
جلوی در ایستاد. او که اصلا آمادگی روبرو شدن با ایلیا رو نداشت با سر با ایلیا که بهت زده توی ماشین نشسته
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدویازدهم
بود و نگاهش می کرد سلام و علیکی کرد و با عجله از اون جا دور شد. ایلیا با رفتن او از بهت خارج شد و در حالی که
از ماشین پیاده می شد با لحن متعجب و مثلا خونسردی از النا که کنار در ایستاده بود و نگاهش می کرد پرسید:
- درست دیدم اون وفا بود که از این جا می رفت؟
- بله، کاملا درست دیدی، حالا چرا این همه تعجب کردی ؟
ایلیا در حالی که از کنار النا می گذشت و وارد خونه می شد گفت:
-آخه نه که رفته بود ماه عسل، چون بدون نامزدش دیدمش تعجب کردم.
النا هم چون به او قول داده بود حرفی نزد و پشت سر ایلیا وارد خونه شد.
وفا با نگاه به ساعتش با نگرانی قدم هاش رو تندتر کرد و برای گرفتن ماشین در بستی کنار خیابان ایستاد. ساعت
هشت و نیم شب بود و تقریبا هوا داشت تاریک می شد.
هوتن برای دیدن سعید به فروشگاه رفته بود.در واقع چون خیلی وقت بود که از وفا خبر نداشت و ترانه هم که
نمی تونست از وفا تلفنی چیز زیادی بپرسه بیشتر برای سرکشی و حرف کشیدن از اوضاع و خود سعید به فروشگاه رفته بود. . چون سعید اون روز ماشینش رو برای تزئین ماشین عروس به دوستش فرهاد داده بود و می خواست برای برگشتن به خونه به آژانس زنگ بزنه با دیدن هوتن منصرف شد . سعید بعد از سلام و احوالپرسی با هوتن کتش رو برداشت و با هم از فروشگاه خارج شدند . هوتن که جریان قرض دادن ماشین سعید رو میدونست و در
واقع هر دو تاشون اون شب برای شام عروسی فرهاد دعوت شده بودند .
از سعید که کنارش توی ماشین نشسته بود پرسید
-شام که حتما میای خونه ی فرهاد؟
سعید که اصلا دلش نمی خواست وفا رو تنها بذاره و ترجیح می داد تو خونه و کنار وفا باشه. با لحن بی تفاوتی گفت:
-نه اصلا حوصله اش رو ندارم.
هوتن با تعجب گفت:
- یعنی چه؟ اگه نیایی فرهاد دلخور می شه ها. الان می رسونمت خونه یه دوش بگیری سرحال بیایی و بعدش هم یه
ساعتی رو با هم قرار میذاریم و خودم میام دنبالت
-نه اصلا نمی تونم بیام وفا تنهاست، طفلک از صبح تا شب تنها می مونه اگه شبم من برم پی خوشگذرانی خودم و
بازم تنهاش بذارم خب بهش بر می خوره. حاالا برم خونه ببینم اوضاع چه جوریه؟ اگه بتونم بیام بعد از شام یه سر
برای عرض تبریک میام و زودم برمیگردم.
- چه کاریه! آخه بعد از شام به چه دردی می خوره که بیای؟ به حرف من گوش کن ،برو خونه آماده شو یک ساعت
بعد میام دنبالت باشه.
- هوتن، چرا گیر دادی؟ می گم باید موقعیت جور باشه تا بتونم بیام. اگه جور شد خودم با ماشین خودم میام نیازی
نیست تو به زحمت بیفتی.
هوتن با تعجب گفت:
- کدوم ماشین؟ مگه تو ماشینت رو به فرهاد ندادی؟
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدودوازدهم
زیاد به مغزت فشار نیار الانه که هنگ کنه ها؟ آخه حواس جمع مگه من سه چهار ماه پیش جلوی چشم تو ماشین
نخریدم؟
هوتن که تاره یادش افتاده بود گفت:
- آه پسر کلا فراموش کرده بودم، پس لازم شد که حتما تو بیای دنبال من. تا تو بیای منم این لگنو می برم خونه،
خودم رو حسابی خوش تیپ می کنم و منتظر می مونم که جناب عالی با اون بنز سیاه آخرین مدلتون بیاین دنبالم.
راستی سعید، چرا این همه مدت منو از نشستن و پز دادن تو یه همچین ماشینی محروم کرده بودی؟ خیلی خسیس و
خبیثی به خدا
سعید با نگاه دقیقی به چهره ی به ظاهر متاسف هوتن گفت:
-باز تو سوزنت گیر کرده، همین طوری داری واسه ی خودت حرف می زنی ها؟ مگه این یکی ماشینم چه ایرادی
داره که تو این طوری برام تاسف می خوری؟ غیر از اینه که پیش تو برای خریدن همون ماشین که تو الان برای
استفاده کردنم ازش بهم می گی هشتاد میلیون ناقابل پول دادم، حاالا چی شده که اون تویوتا روپا و اخرین مدل اخ
شده و دیگه ازش خوشت نمیاد؟
هوتن قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت:
- آخه بی انصاف، مگه تو فرق بین هشتاد میلیون و صد و هشتاد میلیون رو نمی دونی؟ خوب بهم حق بده که بخوام
امشب جلوی چشم دخترهای خوش گل و با کلاس که توی عروس فرهاد حضور دارن با سوار شدن به یه همچین
ماشینی پز بدم و عقل از سرشون ببرم.
سعید پوز خندی زد و گفت:
- واقعاً برات متاسفم که با همچین رفتار و فکرهای احمقانه ای خودت رو دلخوش کردی! ولی بی خودی به دلت
صابون نزن چون من به احتمال نود و نه درصد تو خونه می مونم و به مهمونی نمیام. حاالا هم جلوی یه رستوران نگه
دار می خوام برای شام غذا بگیرم و ببرم خونه.
هوتن در حالی که حرص می خورد گفت:
- آه آه، حالمو به هم زدی سعید، تازگی ها چه قدر ناز می کنی، اصلا نیا به درک.
هوتن مقابل یه رستوران پارک کرد و به سعید که می خواست از ماشین پیاده بشه گفت:
-تو بشین من می رم، خانم والده دستور فرمودن که چون حوصله ی پخت و پز نداشتن بنده از بیرون غذا بخرم.
سعید دوباره توی ماشین نشست و در رو بست و به هوتن که می خواست پیاده بشه گفت:
- پس اول ببین غذا چه طوریه بعد بخر، وفا خیلی حساسه و هر غذایی رو نمی خوره.
هوتن شکلکی درآورد و گفت:
-نه بابا، اگه این همه حساسه چرا خودش غذا درست نمی کنه، که تو هم مجبور نباشی همیشه از بیرون غذا بگیری؟
- اینا ش دیگه به تو مربوط نمی شه، همون کاری رو که گفتم انجام بده
هوتن با خشم از ماشین دور شد و سعید هم زیر زیرکی خندید. هوتن آهنگ تند و پر سرو صدایی رو توی ضبط
گذاشته بود که اصلا با روحیه ی آروم سعید سازگار نبود.
613 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد