613 عضو
داشبرد ماشین رو باز کرد تا کاست رو عوض کنه، همین
طوری کاست ها رو این ور و اون ور می کرد که یک دفعه با دیدن عکس وفا توی داشبرد، نفسش بند اومد.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوسیزدهم
با دستهای لرزانش عکس رو برداشت و ناباورانه به تصویر خندان و آرایش کرده ی وفا خیره شد ..چه طور ممکن بود؟
عکس وفا توی ماشین هوتن چی کار می کرد؟ بهت زده سرش رو تکون داد
و زیر لب گفت: نه، امکان نداره! یعنی وفا خودش عکسش رو به هوتن داده؟ وای خدای من، چی کار کنم؟ وفا، وفا
به خدا می کشمت، پس تو این همه مدت پنهانی با هوتن رابطه داشتی؟ هوتن تورو هم می کشم. هر دوتاتون رو آتیش
می زنم، اشک توی چشم هاش حلقه زد
وفا، تو چه طوری تونستی این کارو با من بکنی؟ چرا، با احساس و زندگی من بازی کردی؟ یعنی تا حاالا چند بار با
هوتن ملاقات کرده؟ نه، خدایا خودت کمکم کن، کمکم کن که آروم بگیرم و بتونم تصمیم درستی بگیرم.!
داشت همون طوری با خودش حرف می زد و از وفا گله می کرد و به هوتن ناسزا می گفت، که با دیدن هوتن که از
رستوران خارج می شد با عجله داشبرد رو بست و عکس وفا رو توی جیب داخل کتش که توی دستش بود گذاشت.
هوتن از همه جا بی خبر توی ماشین نشست و در حالی که یکی از نایلون های غذا رو به دست سعید می داد نایلون
دیگر رو هم پشت سرش روی صندلی گذاشت و به راه افتاد.
هوتن که متوجه حال دگرگون و بی قراری سعید شده بود در حالی که فکر می کرد سعید داره به وفا فکر می کنه با
لحن تمسخری گفت:
-هی تباه شده! کجایی؟ غرق نشی یه موقع، من شناگر ماهری نیستم ها، نمیتونم نجاتت بدم.
سعید که دلش می خواست همون لحظه گردن هوتن رو بشکنه و انتقامش رو ازش بگیره با خشم دندون هاش رو
روی هم فشار داد و حرفی نزد.
هوتن هم چنان که رانندگی می کرد یک دفعه با دیدن وفا که کنار خیابون ایستاده بود به شدت پاش رو روی ترمز
کوبید و با دست به سمتی که او ایستاده بود به سعید اشاره کرد و گفت
-سعید، اون وفا ست کنار خیابون وایساده ؟
سعید که چشم هاش مثل دو کاسه ی خون شده بود و به همین دلیل نمی تونست واضح تر ببینه گفت:
- دنده عقب بگیر ببینم، فکر می کنم خودشه! ولی این جا چی کار می کنه؟
باز هم سؤال های جورواجور توی ذهنش به پرواز دراومده بود و از تردید معلق میان زمین و آسمون مونده بود.
وفا که برای گرفتن ماشین دربست کنار خیابون ایستاده بود در حالی که فکر می کرد ماشینی که داره دنده عقب
میاد باز هم یکی از همون مزاحم های سمجی هستش که هر لحظه جلوی پاش نگه می داشت و برای سوار کردنش
اصرار و التماس می کرد سرش رو برگردوند و به سمت مخالف نگاه کرد.
سعید از ماشین پیاده شد و در حالی که نمی تونست به علت اون وقایع ناگواری که توی چند لحظه پی در پی براش
اتفاق افتاده بود تعادلش رو حفظ بکنه، انگار که روی آسمان راه می رفت سبک و
بی وزن به طرف او رفت و کنارش
ایستاد و گفت:
- وفا، تو این جا چی کار می کنی؟
او که از شنیدن صدای آشنای سعید هم متعجب و هم وحشت زده شده بود به طرفش برگشت و با من و من گفت:
- سلام، داشتم می رفتم خونه.
سعید که دیگه حتی به سختی داشت نفس می کشید با صدای خش داری که از شدت خشم می لرزید گفت
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوچهاردهم
تا حاالا کجا بودی که الان می خوای برگردی خونه؟
دیگه پنهان کاری رو صلاح نمی دید با ترس گفت:
-اومده بودم النا رو ببینم.
سعید بدون این که حرفی بزنه، در حالی که دانه های درشت عرق پی در پی میان موهای سیاه و نامرتبش روی
پیشانی و شقیقه هاش می ریخت با دست به ماشین هوتن اشاره کرد و خودش هم پشت سر او رفت و سوار ماشین شد.
هوتن که از ترس سعید از ماشین پیاده نشده بود با دیدن او بدون این که حتی به طرفش نگاه بکنه گفت:
- سلام وفا خانم، حالتون چه طوره؟
وفا که بعض گلوش رو گرفته بود به سختی فقط تونست بگه:
- سلام، خیلی ممنون خوبم.
و دیگه هیچ کدومشون حرفی نزدن. هوتن اون ها رو از ماشین پیاده کرد و خودش هم رفت. سعید که در حال
انفجار بود با خشم در رو باز کرد و خودش کنار ایستاد تا وفا وارد بشه. و اون با ترس از کنارش گذشت و به طرف
خونه رفت. می دونست که سعید خیلی از دستش عصبانیه و به همین خاطر می خواست به اتاقش بره که سعید در
حالی که فریاد می زد گفت:
- کجا سرت رو انداختی پایین داری
میری؟ وایسا ببینم، کلی باهات حرف دارم،زود برگرد بیا این جا. .
به اجبار از نیمه ی پله ها برگشت و با ترس روی مبل نشست و سرش رو انداخت پایین. سعید با خشم کتش رو روی مبل کنار او پرت کرد و گفت:
- کی به تو اجازه داده بود بری خونه ی دوستت ها؟ جواب بده، مگه من به تو نگفته بودم که دوست ندارم بری خونه
ی این دوستت؟ چرا جواب نمی دی! پس قبول داری که کار اشتباهی کردی؟ ها؟ به من نگاه کن وفا، دارم باهات
حرف می زنم؟
شرمنده از کارش سرش رو بلند کرد و آروم در حالی که سعی می کرد اشکش نریزه گفت:
-سعید خبر داری الان چند وقته که من از خونه بیرون نرفته بودم؟ آخه منم ادمم.پوسیدم توی این خونه. از بس تنها
موندم و با در و دیوار حرف زدم دیوونه شدم.چند بار بهت گفتم که دلم می خواد النا رو ببینم، ولی تو هر بار مخالفت
کردی و گفتی که نباید از این خونه خارج بشم. تو باید به منم حق بدی. خودت از صبح می ری شب بر می گردی
گاهی وقت ها اگه دلت برام بسوزه و لطف بکنی ناهار میایی زود هم بر می گردی. نه می زاری ترانه بیاد دیدنم و
نه می زاری خودم از خونه برم بیرون، این طوری که نمی شه. من قرار بود که توی خونه ی تو زندگی بکنم نه این که
زندانی تو بشم. امروز اون قدر دلم گرفته بود که دیگه داشتم می ترکیدم، وقتی تو رفتی منم رفتم خونه ی النا. کجای
این کار بده که تو این طوری عصبانی شدی و فریاد می زنی؟
سعید که اصلا حرف های او رو نمی شنید با خشم گفت:
-من حال و حوصله ی صغری و کبری چیدن تو رو ندارم من می گم چرا بدون اجازه ی من رفتی اون
جا، مگه نمی
دونی که من به اون دوستت و کلا خونواده اش حساسم، پس چرا رفتی؟ نکنه خواستی به اون ها بگی که قضیه ی
نامزدیت با خالد منتفیه و خودشون رو برای خواستگاری مجدد ازت آماده بکنن ها؟پس حتما این رو هم بهشون گفتی
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوپانزدهم
که دو ماه باید دندون روی جیگر بذارن تا زمان صیغه تموم بشه، آره گفتی یا نه؟ بگو ببینم حاالا این همه به
خودت زحمت دادی و رفتی عاشق سینه چاکت رو هم دیدی یا فعلا میسر نشده.
او که اوضاع نامتعادل و خشم سعید رو می دید و حالش رو درک می کرد، با تاسف گفت:
-معذرت می خوام، دیگه نمی رم. سعید، باور کن من فقط یکی دو ساعت با النا تنهایی توی اتاقش حرف زدم و درد و
دل کردم و بعد که سبک شدم زود خداحافظی کردم و می خواستم برگردم خونه که شما رو دیدم.
سعید که هنوز دلیل اصلی خشمش رو نگفته بود در حالی که روی مبل کنار او می نشست کتش رو برداشت و قبل از
نشون دادن عکس به او پوز خندی زد و گفت
- حیف که دیگه نمی تونم هیچ کدوم از حرف هات رو باور بکنم، دیگه برام فرقی نمی کنه چه تو هر روزت رو کنار
ایلیا سپری بکنی چه هوتن یا هرمز یا هر مرتیکه ی دیگه ای که دلش بخواد تو رو به دست بیاره. دیگه برام فرقی
نمی کنه، اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاده و دیگه همه چی تموم شده.
عکس او رو از جیب کتش بیرون کشید و به طرف او پرت کرد و بعد سرش رو میون دست هاش گرفت و به مبل
تکیه داد. او با تعجب به عکس خودش که توی بغلش افتاده بود نگاه کرد، با تعجب و حیرت عکس رو برداشت با
دیدن لباسی که توی عکس تنش بود یاد اون روزی افتاد که ترانه به زور ازش عکس گرفته بود. چه طور چنین
چیزی ممکن بود ؟ یعنی ترانه عمدا این کار رو کرده بود که اون رو پیش ،سعید خراب بکنه؟ نه، امکان نداشت،
ترانه خیلی پاک تر و ساده تر از این حرف ها بود. پس این عکس دست سعید چی کار می کرد؟ خدایا، چرا یه دفعه
همه چی به هم ریخت؟ در حالی که از شدت درماندگی و حیرت همه ی بدنش می لرزید با صدای لرزانی از سعید که
بی صدا روی مبل نشسته بود و سرش رو به دست هاش تکیه داده بود و چشم هاش رو بسته بود پرسید:
- سعید این عکس رو از کجا آوردی؟
سعید که منتظر فرصتی بود تا دوباره بتونه خشمش رو خالی بکنه لبخند عصبی ای زد و با صدای بلندی در حالی که با
چشم های سرخ شده از خشمش به او نگاه می کرد گفت:
- چه سؤال احمقانه ای! من باید از تو بپرسم که این عکس چه طوری به دست هوتن رسیده، حاالا تو داری ازم می
پرسی که عکس تو رو از کجا آوردم؟ وفا... خود هوتن این عکس رو ازت گرفته آره؟ می دونی از کجا فهمیدم چون
تو اون عکس خوشحالی و داری از اون لبخند های سحر کننده و دیوونه کننده ات بهش می زنی. پس اون شبی که ما
مهمون هوتن بودیم ترانه تنها نیومده بود این جا هوتن هم همراهش اومده بود آره؟ د! لعنتی حرف بزن. چرا لال
شدی؟ بگو که همه ی این حرف هایی که می زنم درسته، بگو که توی
این همه مدت همتون داشتین برای من نقش
بازی می کردین. وفا، یعنی تو واقعاً این همه بد ذات و کثیف بودی؟ پس چه طوری من نتوانستم تو رو بشناسم؟ چرا
فکر می کردم دختر پاک و معصومی هستی ؟و تا حالا حتی دست یه پسر هم بهت نخورده؟ چرا این همه نفهم بودم و
خودم رو گول می زدم؟ بگو وفا، دوست دارم بشنوم. دوست دارم بدونم. حق دارم بدونم که زن شرعی و قانونی من
تا کجا با یه پسر غریبه و نا محرم پیش رفته که اون به خودش اجازه داده یه همچین عکسی ازش بگیره.
سعید دیگه نتوانست ادامه بده و در حالی که صورتش از شدت خشم و ناراحتی کبود شده بود دوباره سرش رو میون
دست هاش گرفت و ساکت شد. او که از صحنه پردازی ها و پیش داوری های سعید مات و مبهوت شده بود و
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوشانزدهم
کم کم خودش هم داشت باورش می شد که اون عکس رو هوتن ازش گرفته. یک دفعه بغضش ترکید و در حالی که
اشک از چشم های درشت و مظلومش روان شده بود به سعید نگاه کرد و با صدای لرزانی گفت:
-سعید، به من نگاه کن.
اما انگار سعید صداشو نمی شنید چون هیچ حرکتی نکرد. دوباره با التماس گفت:
- سعید! تو رو خدا، یه لحظه به من نگاه کن.
سعید آروم سرش رو به طرف وفا چرخوند و در حالی که با چشم های قرمز و پر از اشکش به او خیره شده بود
بدون هیچ حرفی منتظر عکس العمل و ادامه ی حرف او شد. او که با عمق وجودش پی به ناراحتی و غم سعید برده
بود در حالی که از غم سعید داشت دیوونه می شد گفت:
- سعید، من تا حالا که سه سال از مرگ عزیزانم می گذره هیچ وقت به روح اونا قسم نخورده بودم چون نمی خواستم باور کنم که واقعاً رفتن و تنها موندم. ولی حالا فقط و فقط به این خاطر که تو حرفم رو باور بکنی قسم می خورم.
به روح پدر و مادرم قسم می خورم که این عکس رو ترانه با موبایلش همون شبی که قرار بود بریم بیرون به
زور ازم گرفت و گفت که اجازه نمی ده کسی بهش نگاه بکنه، حالا نمی دونم که این عکس چه طوری به دست تو
رسیده. ولی می خوام باور کنی که من تا حالا غیر از زمان هایی که تو کنارم بودی هوتن رو ندیدم و حتی یک کلمه
هم باهاش حرف نزدم .
حالا اگه می تونی حرفم رو باور کن، اگر هم که نمی تونی و دوست نداری که حرفم رو قبول بکنی من هیچ چاره ای
ندارم و ترجیح می دم که همین حاالا از خونه ات برم بیرون، چون اصلًا دوست ندارم تو خونه ای زندگی بکنم که بهم
به چشم یه دختر ناپاک و هرزه نگاه کنن که هر روز با یه پسر دوست می شه. در ضمن تو می تونی صحت گفته های
منو از طریق ترانه پی گیری کنی، اون حتماً بهت می گه که کی و چه طوری ازم عکس گرفته.
وفا که دیگه گریه اش به هق هق تبدیل شده بود در حالی که شونه هاش از شدت اندوه می لرزید از روی مبل بلند
شد و خواست از کنار سعید رد بشه تا به اتاقش بره که سعید دستش رو گرفت و نذاشت بره
چون نمی خواست سعید بیشتر از اون شاهد گریه و شکستن غرورش باشه گفت:
- سعید، دستم رو ول کن، می خوام برم، همین االان وسایلم رو جمع می کنم و از این جا می رم، من همه ی زندگیم
رو برات تعریف نکردم که تو این طوری در موردم قضاوت بکنی، البته تو تقصیری نداری، من مقصرم که فکر می کردم تو با همه ی مردهای روی زمین فرق داری و منو درک می کنی، ولی حاالا می بینم که تو خیلی هم بدتر و پلیدتر از اونایی. ولم کن سعید، اصلا چرا من باید هر روز به خاطر هر کار کوچیکی بهت توضیح بدم؟ خسته شدم.
سعید بذار برم. تو رو خدا، ولم کن. دیگه نمی کشم،
تحملم تموم شده.
سعید که خودش هم نمی تونست باور بکنه که او بهش خیانت بکنه، وقتی که اعتراف های شیرین و دلچسب او رو
شنید همه ی اون ذهنیات بدی که نسبت بهش توی مغزش افتاده بود به یک باره از بین رفت و دوباره عشق او
دیوونه اش کرد. وفا رو دوست نداشت، بلکه می پرستیدش و این عشق بی حد و اندازه بود که چشم و گوشش رو
بسته بود و خوبی ها و پاکی هاشو
نمی دید. با صورت خیس از اشکش دست ظریف و سفید او رو نزدیک لبش
برد. با لب های لرزان و نفس های نامنظمش بوسه ای بر دستش زد و گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوهفدهم
وفا، منو ببخش، خودم هم نمی دونم که چرا باهات این طوری رفتار می کنم. تو رو خدا حلالم کن، خیلی اذیتت
کردم ولی باور کن همَش به خاطر خودته. نمی تونم ببینم حتی کسی باهات صحبت بکنه، دوست ندارم هیچ *** با
چشم دیگه ای نگات کنه. تو حیفی وفا، تو اون قدر خوب و نازی که هیچ کسی لیاقت داشتنت رو نداره. نمی دونم
شاید چون یک بار نجاتت دادم توقعم باالا رفته و خودم رو در مقابلت مسئول می دونم، ولی هرچی که هست دیگه
نمی ذارم تو دام *** دیگه ای بیفتی. تو باید اون قدر خوشبخت بشی که وقتی به چشم هات نگاه می کنم
خوشبختی رو از توش بخونم. من تو رو دست کسی می سپارم که بدونم با تمام وجود دوستت داره و غیر از تو به
کسی فکر نمی کنه، اون شخص باید بهم قول شرف بده که اذیتت نکنه و نذاره که چشم های مستت حتی برای لحظه
ای بارونی بشه. لبخند تلخی زد
من برادر سخت گیری هستم وفا، به همین آسونی ها خواهرم رو به دست هر کسی نمی سپرم.
وفا اون قدر گریه کرده بود که دیگه داشت از حال می رفت. صحبت های اولیه ی سعید اون قدر به دلش نشسته بود که دلش می خواست سر سعید رو تو آغوشش بگیره و بهش بگه که چه قدر دوستش داره ولی وقتی که سعید گفت
اون رو دست هر کسی نمی سپاره و اون رو به هر کسی نمی ده و گفت که، برادر سختگیریه یه چیزی توی دلش
شکست و برای این که سعید صدای شکستن قلبش و تکه تکه شدن دلش رو نشنوه به سختی دستش رو از میان
دست های لرزان و خیس از عرق سعید بیرون کشید و خواست با شتاب و عجله از جلوی چشم هاش دور بشه که
آروم نجوا کرد:
- وفا، این موضوع همین جا و بین من و تو باقی می مونه، دلم نمی خواد از این ماجرا چیزی به ترانه بگی، باشه؟
و بالاخره قطره اشک سمجی که توی چشم او به سختی خودش رو به این طرف و اون طرف می کوبید از گوشه ی
چشمش روی گونه اش غلتید و دوان دوان از اون جا رفت و از پله ها برای رفتن به اتاقش بالا رفت. به اتاقش که
رسید در رو بست و همون جا پشت در روی زمین نشست و به در تکیه داد. چه قدر غرورش شکسته و قلبش سوخته
بود. با خودش زمزمه می کرد و گریه می کرد: سعید، سعید چه طور تونستی با من یه همچین کاری بکنی؟
چه طوری دلت اومد منو به بازی بگیری، کم کم داشتم باور می کردم که بهم
علاقه مند شدی و برات مهمم. یعنی
اشتباه می کردم؟ پس چرا وقتی بهم نگاه می کنه رنگش می پره و صداش می لرزه؟ چرا این طوری بهم حساسیت
نشون می ده و دلش نمی خواد که غیر از خودش چشم مرد دیگه ای بهم بیفته؟ پس چرا این قدر بهم محبت می
کنه؟ ولی نه، اون همیشه خدا باهام دعوا می کنه و مدام دنبال بهانه است تا بحث رو شروع بکنه، اگه منو
دوست
داشت هیچ وقت تنهام نمی ذاشت و همیشه کنارم می موند ولی اون صبح
میره و شب برمی گرده، همه ی اون
حساسیت ها رو هم فقط به خاطر اون صیغه ی مزخرف از خودش نشون می ده وگرنه من برای اون اصلاً ارزشی
ندارم، اون عاشق دختر عموشه، اون نامزد داره و قراره به زودی با روژان ازدواج بکنه، مطمئنم که برای رسیدن به
روژان داره ثانیه شماری می کنه، پس چه دلیلی داره که به من علاقه مند بشه؟ اون با هر کلمه ای که از دهنش خارج
می شه می خواد به من بفهمونه که هیچ حسی بهم نداره، به من گفت که مثل یه برادر همیشه نگران آینده ی منه، آره اون به من گفت که منو مثل خواهر خودش دوست داره نه چیزه دیگه، اَه لعنت به من، لعنت به من که این
همه رویا پرداز و خیالاتیم، چون خودم عاشقش شدم و با تموم وجودم دوستش دارم می خوام مابین حرف هاش یا
توی رفتار و حرکاتش دنبال چیزی بگردم که به خودم ربطش بدم و باور کنم که اونم دوستم داره ولی نه، من
مطمئنم که ذره ای به من محبت نداره، حتی شاید به این خاطر که آسایشش رو سلب کردم و همیشه به خاطر
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوهجدهم
وجود من معذب و ناراحته از من متنفر باشه و از خدا بخواد که هرچه زودتر از شرم خلاص بشه. ولی آخه پس چرا
اون شب توی هتل اون طوری با حرارت سوزاننده ی لب هاش بازوی منو بوسید؟ معنی این کار چی می تونه باشه
غیر از عشق؟ وای سعید! لعنت به تو که همیشه منو مردد و معلق میون زمین و آسمون نگه داشتی و راحتم نمی ذاری. نمی دونم محبت های عاشقانه و بی ریات رو قبول بکنم یا توهین ها و پرخاش های پر از خشمت رو باور کنم!
خدایا، خودت کمکم کن، خدایا، من جز تو کسی رو ندارم، فقط تویی که می تونم همه ی حرف های دلم رو بهت بگم
و ازت کمک بخوام، خدایا خودت راه درست رو نشونم بده. من نمی خوام که به زور خودم رو به سعید تحمیل بکنم،
اگه اون واقعاً ذره ای به من احساس نداره و بود و نبود من براش فرقی نمی کنه خودت کمکم کن که ازش دل بکنم
و تا بیشتر از این تحقیر نشدم از خونه اش برم. خدایا امیدم فقط تویی منو تنها نذار. اگه تو هم صدامو نشنوی و
دستم رو نگیری نمی دونم دیگه باید چی کار بکنم، اصلاً خدایا، اگه قراره که به سعید نرسم و برای همیشه تو
حسرت داشتنش و در کنارش بودن بمونم، پس ازت خواهش می کنم که جونم رو بگیر و خلاصم کن. من دیگه
تحمل ندارم دیگه نمی تونم داغ حسرت از دست دادن سعید رو تحمل بکنم. خدایا نخواه که بیشتر از این عذاب
بکشم بُکش و راحتم کن.
****
سعید بعد از رفتن وفا اون قدر از دست خودش عصبی و ناراحت بود که دلش می خواست هر چیزی رو که جلوی
دستشه پرت بکنه و به دیوار بکوبه، اون ناخواسته حرف هایی زده بود که تکلیفش رو مشخص می کرد، تکلیفی که
حتی از فکر کردن بهش وحشت می کرد. با خودش گفت: چرا لعنتی؟ آخه چرا اون حرف ها رو بهش زدی؟ چه
طوری تونستم به این راحتی اونو از دست بدم. مگه وفا فقط مال من نبود! پس چرا بهش گفتم که باید همسر آینده
اش رو من انتخاب بکنم؟ چه طوری تونستم با این حسی که بهش دارم بگم که مثل خواهرم دوسِش دارم؟ وفا همه
ی زندگی منه، من بدون اون حتی نمی تونم یک روز هم زندگی بکنم. پس چرا گذاشتم به این راحتی از دستم بره؟
اگه دیگه نخواد تو خونه ام بمونه چی؟ اگه بگه که دیگه نمی تونه وجود پر از کینه و حسادت منو تحمل بکنه چی؟
اگه بگه که خودش به اندازه ی کافی دور و برش فامیل و دوست و آشنای دلسوز داره که بخوان براش تو انتخاب
همسر کمک بکنن و نیازی به من نداره چی؟ اون وقت چی دارم که بهش بگم؟ من بی عرضه که نمی تونم حتی
حرف دلم رو بهش بگم چه طوری می خوام حرف هایی رو که بهش زدم رو پس بگیرم و ازش بخوام که برای
همیشه کنارم بمونه، نه وفا اگه بدونه که عاشقش شدم یک لحظه هم این
جا نمی مونه. اون نباید از احساس من به
خودش باخبر بشه. ببین چه قدر اذیتش کردم و آزارش دادم که می گفت منو هم مثل خالد می دونه و براش با
مردهای دیگه فرقی ندارم. آخه چرا این طوری شد؟ یواش یواش داشتم خودم رو آماده می کردم که تا قبل از تموم
شدن مدت صیغه و رفتنش از این جا بهش بگم که چه قدر دوستش دارم و نمی تونم بدون اون زندگی بکنم. می
خواستم به خاطر اون جلوی همه ی خونواده بایستم و بهشون بگم که با روژان عروسی نمی کنم چون عاشق یه
دختری شدم که همتا نداره هم تو شکل و قیافه، هم تو اخلاق و نجابت، ولی حالا باید چی کار کنم با این حرف های
مزخرفی که بهش زدم. گفتم که منو مثل برادرش بدونه، چه طوری می تونم حرفمو بهش بزنم؟ خدایا، خودت از
قلب من خبر داری، می دونی که چه قدر وفا رو دوست دارم، خودت بهتر از هر کسی از قلب ها و راز دل ها خبر
داری پس تو رو قسم به همه ی دل های ناآرام و عاشق، منو به وفا برسون نذار که تا ابد تو حسرتش بمونم،
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدونوزدهم
نخواه که همیشه چشمم دنبالش بمونه، اونو به من برسون. خودت خوب می دونی که تا حاالا حتی یه نگاه گناه آلود هم به هیچ دختری نکردم، پس تو رو قسم به قلب پاک خودم که خودت بهتر از من از پاک بودنش خبر داری منو به عشقم برسون و از این جهنم خلاصم کن.
وفا جلوی پنجره ایستاده بود و همون طوری که داشت آروم آروم اشک می ریخت به حیاط پر از گل نگاه می کرد. با
شنیدن صدای ضربه های آرومی که به در اتاقش می خورد اشک هاش رو پاک کرد و در حالی که سعی می کرد
صداش نلرزه گفت:
- بله؟
سعید با لحن پرمحبتی گفت:
- بیداری؟
- بله بیدارم، کاری داشتی؟
سعید که متوجه سردی کلام وفا شده بود گفت:
- نمی خوای بیای با هم شام بخوریم؟
با بی تفاوتی گفت:
- نه، شما بخورین من میل ندارم.
سعید التماس آمیز گفت:
- وفا، هنوز ازم دلخوری؟ من که ازت عذرخواهی کردم.
سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ بکنه. آروم گفت:
- من از شما ناراحت نیستم، فقط اشتها ندارم. سرم درد می کنه می خوام تنها باشم.
سعید که خودش رو مسبب ناراحتی اون می دونست با نگرانی گفت:
- لااقل بیا بریم پایین یه قرص مسکن بخور تا سردردت کمتر بشه.
- نه، لازم نیست استراحت کنم بهتر می شه. خواهش می کنم شما هم برین پایین شامتون رو بخورین.
سعید برای این که او رو تو معذورات قرار بده و در واقع دلش به رحم بیاد با ناراحتی گفت:
- باشه عیبی نداره، اگه دوست نداری با من شام بخوری دیگه اصرار نمی کنم، ولی من به خاطر این که تو تنها نباشی
به عروسی دوستم فرهاد نرفتم و از بیرون شام گرفتم که کنار تو بمونم اما حاالا می بینم که تو ترجیح می دی تنها
توی اتاقت بمونی ولی با من شام نخوری. اگه می دونستم که بودنم باعث ناراحتی و عذابت می شه همراه هوتن به
عروسی می رفتم و نصفه شب هم برمی گشتم که چشمت بهم نیفته.
او خیلی از حرف های سعید رنجیده بود و به اون راحتی ها نمی تونست فراموشش بکنه؛ با خونسردی گفت:
- خیلی ممنون که به فکر تنهایی من بودین، ولی فکر نمی کنم برای رفتن به عروسی دوستتون خیلی دیر شده باشه
می تونین همین حاالا برین، اصلا هم نگران من نباشین. من به تنها موندن عادت کردم و باهاش کنار اومدم، پس
خواهش می کنم به خاطر من از برنامه هاتون عقب نمونین.
سعید که از دل شکسته ی او خبر نداشت به خیال این که او دوست نداره ببینتش دیگه اصراری نکرد و بدون هیچ
حرفی از پله ها پایین رفت و روی مبل راحتی دراز کشید. هر دوتاشون بدون این که شام بخورن خوابیدن و اون شب
دیگه با هم روبرو نشدن.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوبیستم
سه چهار روزی از اون حادثه می گذشت. وفا خیلی سرسنگین و سرد با او برخورد می کرد و سعی می کرد زیاد
باهاش روبرو نشه. او هم دلشکسته و غمگین از رفتار سرد و بی تفاوت وفا به سختی روزها رو سپری می کرد و نمی
دونست که برای بهتر شدن این رابطه چی کار باید بکنه. اون روز از صبح که رفته بود فروشگاه تا ساعت پنج عصر
که وفا توی حیاط روی تاب بزرگ آهنی نشسته بود و به آینده ی نامعلومش فکر می کرد به خونه برنگشته بود. وفا
دلتنگ و بی تاب از ندیدن او به استخر بیضی شکل بزرگ پر از آب خیره شده بود. هوا اون قدر گرم بود که ترجیح
داده بود با همون شلوارک کوتاه سفید رنگ جین و تاپ نیم تنه ی سفیدی که تنش بود از خونه خارج بشه. همون
طوری که به آب تمیز و زلال درون استخر نگاه می کرد یک دفعه هوس کرد که کمی توی اون آب خنک و تمیز شنا
بکنه. با این تصمیم موهای تاب دار و سیاهش رو با کش از بالای سرش دم اسبی بست و بعد ماهرانه به داخل استخر شیرجه زد. خنکی آب تا مغز استخوانش نفوذ کرد و سرمست از اون خنکی با ذوق و مهارت مشغول شنا شد. خیلی وقت بود که شنای درست و حسابی نکرده بود و برای همین هم خیلی زود خسته شد. در حالی که از اون همه تقلا و جنب و جوش به نفس نفس افتاده بود بدنش رو شل کرد و بی وزن روی آب دراز کشید و چشم هاش رو بست تا
تابش، شدید آفتاب اذیتش نکنه. از طرفی سعید خسته و بی حوصله ماشین رو جلوی در پارک کرد و بعد از این که
کت سیاهش رو از روی صندلی برداشت در ماشین رو با ریموت قفل کرد و با کلید در خونه رو باز کرد وارد حیاط
شد. به محض ورود با حسرت به پنجره ی اتاق او که بسته بود نگاه کرد. برای این که ضربان نامنظم و بی تاب قلبش
رو آروم تر بکنه نفس عمیقی کشید. آروم آروم عرض حیاط رو طی کرد. می خواست از کنار استخر رد بشه که با
شنیدن صدای آب که زیر پای او آروم تلپ تلپ صدا می داد با تعجب صورتش رو به طرف استخر برگردوند و آروم
آروم نزدیک استخر پر از آب رفت.
وفا که غرق در لذت خنکای آب بود. اصلاً صدای باز شدن در رو نشنید و متوجه اومدن سعید به حیاط نشد. با شنیدن
صدای پای آرومی که همراه با قدم برداشتن صدای آروم به هم خوردن دسته کلید هم می اومد با ترس صورتش رو
به طرف صدا برگردوند. با دیدن سعید که داشت به طرفش می اومد به سرعت از اون حالتش که روی آب خوابیده
بود خارج شد و همه ی بدنش رو به غیر از سر زیر آب پنهان کرد.
سعید از دیدنش توی آب استخر با اون سر و وضع شوکه شده بود. با نگاه دقیق و متعجبی گفت:
- سلام! تو، توی استخر چی کار می کنی؟
می خواست دوباره همون رویه ی بی تفاوتی و سردی اون چند روز رو در
پیش بگیره و ادامه بده با بی تفاوتی گفت:
- سلام، توی یه استخر به غیر از شنا کردن مگه کار دیگه ای هم می شه کرد؟
سعید در حالی که از حاضر جوابی او حرصش گرفته بود و بیشتر به خاطر این که با این وضعیت توی استخر شنا می
کرد عصبانی شده بود گفت:
- نه خیر، غیر از شنا توی استخر کار دیگه ای نمی شه کرد ولی فکر نمی کنی که کار خیلی اشتباهی کردی که با این
وضعیت اونم توی حیاطی که از ساختمان های بلند روبرو، و اطرافش زیر ذره بینه ممکنه دیده بشی؟
وقتی دید سعید باز هم سوژه ی جدیدی برای بحث کردن پیدا کرده بدون این که توجهی به اطرافش داشته باشه
آروم به طرف پله های مارپیچ کنار استخر رفت و در حالی که از استخر بیرون می اومد گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوبیستویکم
تو واقعاً فکر می کنی همه بیکارن که روز و شب بشینن کنار پنجره و پشت بام هاشون و زل بزنن تو استخر حیاط
مردم که اگه یکی رفت تو استخر شنا بکنه نیگاش کنن؟
سعید انگار که دیگه هیچ صدایی رو نمی شنید و در حالی که از شدت بی قراری و عصبانیت رنگ چهره اش به
سفیدی می زد با صدای بلندی که به وضوح می لرزید و بی تابیش رو نشون می داد به وفا که حاالا به تراس رسیده
بود گفت:
- مگه من با تو حرف نمی زنم؟ کجا داری می ری وایسا ببینم؟
ولی اون بدون توجه به وضعیت بد روحی سعید و بدون این که به طرفش برگرده با خونسردی گفت:
- توی خونه هم می تونی حرف بزنی.
و با این حرف وارد خونه شد. سعید که حسابی عصبانی شده بود دنبالش وارد خونه شد و او رو روی پله ی پنجمی که
به طبقه ی دوم وصل می شد دید. به محض ورودش کتش رو روی مبل پرت کرد و در حالی که به علت خفگی دکمه
های بالای بلوز نازک سفیدش رو باز می کرد پشت سر او از پله ها بالا رفت. سعید روی پله ی چهارم بود و او روی
پله ی ششم. از پشت دست او رو گرفت و خواست مانع از رفتنش بشه که او یک دفعه تعادلش رو از دست داد و
پاش لیز خورد و می خواست از پله ها به پایین سقوط کنه سعید که روی پله ی چهارم ایستاده بود با دست های
قوی خود جلوی افتادنش رو گرفت و در حالی که از ترس داشت می لرزید او رو به سختی نگه داشت. تقریباً او رو
در آغوش خود داشت و یک دستش زیر سر و یک دست دیگه اش زیر کمرش بود. وفا که حسابی هول کرده بود و
فکر می کرد که داره به پایین پله ها سقوط می کنه، وقتی که خودش رو توی دست های قدرتمند سعید دید از این
که اون اتفاق وحشتناک نیفتاده بود نفس راحتی کشید و با چشم های درشت و
وحشت زده اش به سعید که اصلا حالت عادی نداشت نگاه کرد. سعید اون قدر از وقایعی که پشت سر هر اتفاق
افتاده بود غافلگیر شده بود که نمی دونست باید چی کار بکنه. برای دعوا کردن با او پشت سرش به خونه اومده بود و می خواست که وفا رو به خاطر اون کاری که کرده بود سرزنش بکنه ولی حاالا که توی آغوشش افتاده بود و داشت با وحشت به چشم هاش نگاه می کرد. همه ی حرف ها و سرزنش هاش رو فراموش کرده بود و هیچ کلمه ای رو نمی
تونست به زبون بیاره.
قطرات آبی که از روی لباس های خیس وفا می چکید آروم آروم داشت لباسش رو هم خیس می کرد و هم زمان دانه
های درشت عرق روی پیشانی بلندش می نشست. وفا همین که خواست از میان دست ها و بازوان سعید خارج بشه
سعید محکم تر از قبل نگهش داشت و مانعش شد. هم از شدت هیجان و اضطراب و هم به دلیل خیس بودن تن و
لباس ها و موهاش که زیر کولر خنک با دور تند سرماش رو بیشتر احساس می
کرد، در حالی که همه ی بدنش به
لرزه افتاده بود و کل تنش سرد سرد شده بود با خجالت و حیرت به چشم های سیاه و مشتاق سعید که از شدت
هیجان برق می زد نگاه کرد.
وقتی که وفا به سختی خودش رو از آغوش سعید بیرون کشید سعید تازه به خودش اومد و متوجه کاری که انجام
داده بود شد. با شرم زیادی در حالی که نمی تونست حتی به صورت ملتهب و سرخ شده از خجالت وفا نگاه بکنه
سرش رو پایین انداخت و با صدایی که از شدت هیجان درونی اش دو رگه و خش دار شده بود گفت
-وفا... وفا من... معذرت می خوام، دست خودم نبود منو ببخش.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوبیستودوم
با این حرف به سرعت از پله ها پایین رفت و از سالن خارج شد و به حیاط رفت.سعید رفته بود و او هم چنان روی
پله ها ایستاد و ماتش برده بود . انگار که کل سیستم بدنش از کار افتاده بود و توانایی انجام هیچ حرکت و واکنشی
رو نداشت. احساس می کرد که از توی قلبش شعله های آتیش داره بیرون می زنه و همه ی وجودش پر از گدازه
و گلوله های آتش شده بود. با انگشت های لرزانش تاپ خیسش رو که کاملا به تنش چسبیده بود رو از بدنش دور
کرد و خواست با این کارش مقداری از حرارت درونش رو کمتر بکنه، انگار که همه ی اون صحنه های پرهیجان و
دلچسب رو توی خواب و رویا دیده بود و اصلا نمی تونست باور بکنه که سعید مرتکب یه همچین کاری شده. باز هم
تردید و دودلی به سراغش اومده بود و داشت آروم آروم وفا رو توی خودش غرق می کرد. غیر از عشق و شیفتگی و
شوریدگی چیز دیگه ای رو توی اون لحظات ناب و عاشقونه نمی تونست از چشم های بی قرار سعید بخونه و برای
همین باز هم از خوشحالی روحش به پرواز دراومده بود و خودش رو توی آسمون و بالای ابرها احساس می کرد. این اولین ابراز عشق و دوست داشتن سعید نسبت بهش بود و برای همین هیجان دلپذیری تمام وجودش رو در بر
گرفته بود. این بار سعید نه توی خواب و نه با حرف های غیر مستقیم او رو مست و سرخوش کرده بود که این دفعه
همه چی خیلی واضح و روشن بود و دیگه سعید نمی تونست عشق بی حد و اندازه اش به او رو کتمان کنه.
وفا در حالی که صورت زیبا و ملتهبش با خنده ی دلنشینی جذاب تر شده بود دستی به موهای خیسش کشید و با
عجله از پله ها بالا رفت و به محض ورودش به اتاق وارد حمام شد. وقتی که تن پوش مخمل قرمز رنگش رو پوشید
جلوی میز آرایش ایستاد و بعد از این که آرایش ملیح و ملایمی کرد بلوز و دامن نازک طرحدار قرمز رنگش رو
پوشید و بعد موهاش رو با سشوار خشک کرد. خرمن موهای تاب دار و مجعدش رو هم روی شانه های خوش
ترکیبش رها کرد و شال نازک قرمز رنگی رو روی سرش انداخت که از پشت و جلو موهای سیاهش خودنمایی می کرد. خیلی دلش می خواست زودتر سعید رو ببینه. به خاطر اون چند روزی که خودش رو از دیدنش و حتی شنیدن صداش محروم کرده بود اون قدر بی تاب و بی قرار شده بود که می خواست هر چه زود تر باز هم اون رو ببینه.
با عجله از اتاقش خارج شد و از پله ها پایین رفت.
سعید از وقتی که از وفا جدا شده و به حیاط رفته بود خودش رو هزاران بار به خاطر اشتباهی که مرتکب شده بود
سرزنش کرده و مدام به خودش ناسزا می گفت. با خود می گفت: چه طوری تونستم یه همچین کاری بکنم؟ حاالا باید
بعد از این با چه رویی به چشم های پر از شرم
وفا نگاه بکنم، اگه منو نبخشه چی؟ اگه به خاطر کار احمقانه ام بخواد
ترکم بکنه چی؟ وای خدایا، عجب غلطی کردم! چرا نتونستم خودم رو کنترل بکنم؟ ولی آخه مگه می شه؟ شاید اگه
هر *** دیگه ای غیر از وفا توی اون لحظه کنارم بود می تونستم جلوی خودم نفس و احساسم رو بگیرم و مرتکب
اون خطا نشم ولی جلوی اون من هیچ گونه اراده و قدرتی ندارم که بتونم خودم رو مهار بکنم. تازه مگه اون محرم
من نیست، پس من چرا باید این طوری خودم رو سرزنش بکنم: اما اگه ازم برنجه چی؟
سعید همون طوری که روی چمن زیر سایه ی بزرگ درخت بید مجنون نشسته بود داشت با خودش زیر لب حرف
می زد و خودش رو محاکمه می کرد و وفا بعد از این که دو لیوان آب پرتقال خنک رو همراه چند تا کیک بزرگ و
تازه توی سینی نقره ای رنگ گذاشت از آشپزخانه خارج شد و بعد از طی کردن سالن گرد و بزرگ در خروجی رو
باز کرد و روی تراس ایستاد. نگاهی به اطراف انداخت و سعید رو دید که زیر درخت بید مجنون نشسته و به درخت
تکیه داده بود.چند تا نفس عمیق کشید تا هیجان و اضطرابش کم بشه، بعد آروم آروم به طرفش رفت .سعید که اصلا
انتظار دیدنش رو نداشت و فکر می کرد که اون دیگه حتی حاضر نمیشه بهش نگاه هم بکنه با دیدنش که سینی
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوبیستوسوم
حاوی آب پرتقال توی دستش بود از تعجب و خوشحالی زبونش بند اومد
وفا که متوجه شرم و خجالت سعید شده
بود برای این که اون رو از اون حالت در بیاره در حالی که به سینی توی دستش اشاره می کرد با لبخند گفت:
-آب پرتقال خنک می خوری؟
سعید محجوبانه به صورت زیبایش که در حصار موهای سیاهش می درخشید نگاه کرد و با شرم گفت:
-مگه عقلم رو از دست دادم که نخورم.!
سینی رو به دست سعید داد و بعد دامن پرچین قرمز رنگش رو جمع کردو بافاصله از سعید روی چمن سرسبز و
خنک نشست. سعید که می دید وفا اون رو به خاطر کاری که انجام داده سرزنش نکرده و با مهربانی و گذشت
بخشیده نفسی عمیق کشید و سعی کرد دیگه افکار آزاردهنده رو توی ذهنش راه نده.
وفا بدون هیچ حرفی آروم آروم مشغول خوردن شربت خنکش شده بود و داشت به اطرافش و گل های خوشبو و
رنگارنگی که همه در یک ردیف منظم و مرتب کاشته شده و بزرگ و زیبا شده بودن نگاه می کرد.
سعید بعد از خوردن آب پرتقالش لیوان رو داخل سینی گذاشت و بعد به او که با اون لباس قرمز رنگ بسیار زیبا تر
و دلربا تر شده بود نگاه کرد و در حالی که با دست موهای نامرتبش رو به عقب می زد سعی کرد لرزش صداش رو
از بین ببره و با تکیه به تنه ی بید مجنون با شرم به او گفت:
-وفا!
او نگاهش رو از گل های اطرافش گرفت و با چشم های زیبا و دیوونه کننده اش به سعید چشم درخت و گفت:
- بله؟
سعید که دوباره ریتم ضربان قلبش نامنظم شده بود با من و من گفت:
- خواهش می کنم به خاطر اون کار احمقانه ام منو ببخش. باور کن اصلا دست خودم نبود. نمی دونم چه طوری شد که...
او در حالی که از یادآوری دوباره ی اون صحنه لپ های برجسته و خوش ترکیبش ارغوانی رنگ شده بود با شرم ناز
و زیبایی حرف سعید رو قطع کرد و گفت:
- نمی خواد چیزی بگی بهتره فراموشش کنی، این طوری برای هردوتامون بهتره .باشه .
سعید که بازهم شرمنده ی اون همه گذشت و مهربانی وفا شده بود گفت:
- باشه، وفا! دوست داری بریم بیرون یه کم بگردیم؟
از خدایش بود و از بس تو خونه مونده بود پوسیده بود. با خوشحالی گفت:
- اگه تو حوصله اش رو داشته باشی منم حرفی ندارم.
با مهربانی نگاهش کرد و گفت:
- پس پاشو برو زود تر حاضر شو.
سینی رو از جلوی پای سعید برداشت و بعد از روی زمین بلند شد و گفت:
- بهتره تا من آماده می شم تو هم یه دوش بگیری.
سعید هم بلند شد و با نگاه دقیقی به او گفت:
- آره، پیشنهاد خوبیه.
و بعد با هم به طرف ساختمان به راه افتادند...
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوبیستوچهارم
سعید به افتخار همراهی او ماشین جدیدش رو از پارکینگ خارج کرد و با اون برای گشتن از خونه خارج شدند.
سعید درب شیشه ای قسمت سقف ماشین رو باز کرد و بعد از این که موزیک شادی رو داخل سی دی انداخت
صداش رو کمی بلند کرد و به وفا که کنارش نشسته بود نگاه کرد و بدون مقدمه گفت:
- وفا، می شه از دور خونه ی پدر بزرگت رو بهم نشون بدی؟
با تعجب گفت:
-البته! خیلی با خونه ی تو فاصله نداره فقط چند تا خیابون پایین تره.
سر خیابون به سعید اشاره کرد و گفت:
-نگه دار سعید، همین خیابونه، در بزرگ آهنی رو می بینی سمت چپ، یه ماشین شاسی بلند سفید رنگ هم جلوش
پارک کرده دیدی؟
سعید که با نشانی هایی که داده بود اون جا رو دید گفت:
- آره، آره. خوب اون جاست؟
دوباره به صندلی تکیه داد و به روبرو نگاه کرد و گفت:
- آره، اون ماشین هم واسه کوروشه، خواهش می کنم زودتر از اینجا برو می ترسم یکی منو ببینه.
سعید پاش رو روی پدال گاز فشار داد و ماشین بنز آخرین مدلش به پرواز درآورد شام رو هم بیرون خوردن و بعد
به خونه برگشتن. سعید تازه ماشین رو توی پارکینگ پارک کرده بود که تلفن همراهش زنگ زد.
وفا از ماشین خارج شد و آروم آروم به طرف حیاط از پارکینگ بیرون رفت.
سعید هم گوشی رو از داخل جیب شلوارش بیرون کشید و با دیدن شماره ی خونه ی پدرش با عجله جواب داد و
گفت:
- الو.
صدای خواهرش ریزان توی گوشی پیچید که گفت:
-الو سلام دادا شی! خوبی؟
سعید با مهربانی گفت:
-سلام ریزان جان، چه عجب شما هم یاد برادرت می افتی.
ریزان خنده ی ریزی کرد و گفت:
- داداش سعید، به خدا دلم واسه ات یه ذره شده، ولی آخه مگه اینا می ذارن بیام دیدنت، تا نامزد نکرده بودم
همیشه پدر و پیمان دست و پام رو می بستن و نمی ذاشتن جم بخورم حاالا هم که یکی خیلی حساس تر از اونا بهم
گیر داده و نمی تونم حتی بدون اجازه اش آب بخورم. خوب خوبی داداش؟ چرا یه سر به ما نمی زنی؟
سعید قدم هاش رو تندتر کرد و خودش رو به وفا رسوند و در حالی که کنارش راه می رفت گفت:
-ریزان جان، خودت می دونی که چه قدر سرم شلوغه و کار دارم. باشه، ان شاء الله تو عروسیت میام و همه تون رو می
بینم. خب خواهر کوچولو کی می خواهیم شیرینی عروسیت رو بخوریم؟ این قدر دست دست نکنین آخر
سر سوران پشیمون میشه ها از من گفتن
-نه بابا، خیلی هم باید از خداش باشه که من زنش بشم، راستی داداش،مامان و روژان فردا می خوان بیان
تهران، مامان گفت، قبلش باهات تماس بگیرم ببینم .تهران هستی دیگه، سفری جایی نمی خوای بری که؟
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوبیستوپنجم
سعید که از شنیدن اون خبر حسابی دستپاچه شده بود گفت:
-تهران برای چی میان؟ مگه این جا چه خبره؟ بهشون بگو من خودم وقت کنم میام مریوان این جا گرما بیداد می
کنه اصلا زمان مناسبی برای اومدن به تهران نیست که.
- اونا که برای گشت و گذار نمیان، دو هفته ی میان که از اون جا برای عروسی خرید بکنن، داداش، روژان خیلی
دوست داره بیاد دیدنت.
سعید که کلافه شده بود گفت:
- دو هفته ی بعد عروسی توئه اون وقت اونا از حاالا می خوان خرید بکنن که چی بشه؟ به مامان بگو زیاد عجله نکنه
وقت واسه ی خرید کردن زیاده.
ریزان با تعجب گفت:
- وا یعنی چی داداش؟ پیمان برای فردا براشون بلیت اتوبوس گرفته فکر می کنم تا بعدازظهر برسن مامان گفت که
بهت خبر بدم بری دنبالشون. خب دیگه کاری نداری؟
سعید که دیگه نمی دونست چه طوری باید جلوی اومد نشون رو بگیره با درماندگی گفت
- نه، کاری ندارم. به بابا سلام برسون خداحافظ.
وفا که از حرف های او چیزی دستگیرش نشده بود روی راحتی نشست و به او که به فکر فرو رفته بود نگاه کرد. سعید
با خشم گوشی رو خاموش کرد و روی مبل پرتش کرد و روبروی وفا روی راحتی نشست و به وفا که با تعجب
نگاهش می کرد گفت:
- خواهرم بود ریزان، می گفت که فردا مامان و روژان دارن میان تهران.
وفا که از شنیدن نام روژان نفرت عجیبی سرتا پاش رو گرفته بود در حالی که سعی می کرد خودش رو بی تفاوت
نشون بده با خونسردی گفت:
- خب این که خیلی خوبه، چرا ناراحت شدی؟
سعید با خشم بهش نگاه کرد و با تمسخر گفت:
- نه، اصلا ناراحت نیستم خیلی هم خوشحالم.
با همون لحن بی تفاوت گفت:
- خب پس تکلیف من توی این مدتی که نامزد و مادرت این جا هستن چیه؟
سعید که حسابی گیج شده بود و انگار که اصلا متوجه حرف های او نشده بود گفت:
- منظورت چیه. تکلیف تو مگه معلوم نیست؟
او که به اندازه ی کافی از خبر اومدن روژان و مادر سعید به هم ریخته بود با تمسخر و بی حوصله گفت:
-نکنه می خوای منو به نامزدت و مادرت معرفی بکنی و بهشون بگی که این خانم رو برای مدت سه ماه صیغه کردم
و قراره تا پایان این مدت توی خونه ام بمونه. یا نه سعید، من می گم بهتره بهشون بگی من جای انیس خانم اومدم
که نظافت و کارهای منزل رو انجام بدم و به پخت و پز و این جور چیزها برسم، به نظرت چه طوره؟ فکر می کنم
حتما حرفت رو باور می کنن.
سعید که از لحن گزنده و پر تمسخر او دلگیر شده بود با ناراحتی گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوبیستوششم
من به اندازه ی کافی خودم از این موضوع ناراحت و غافلگیر شدم؟ دیگه نمی خواد تو مسخره ام بکنی و سر به
سرم بذاری.
وفا با خشم گفت:
-این قضیه شوخی بردار نیست و تو نمی تونی مثل انیس خانم اونا رو با دروغ گفتن از سرت باز بکنی. در ضمن منم
اصلا حال و حوصله ی فیلم بازی کردن ندارم .بهتره این چند روز رو برم خونه ی النا اینا و تو رو هم تو دردسر و
مصیبت نندازم.
سعید کلافه و عصبی گفت:
- حرف بی خود نزن وفا، خودت خوب می دونی که محاله بذارم بری اون جا، پس بیخود خون منو کثیف نکن و
دوباره بحث رو هم شروع نکن.
به چهره ی خشمگین و درمانده سعید نگاه کرد و با التماس گفت:
- پس بذار برم پیش ترانه.
سعید چنان با خشم نگاهش کرد که او از طرح پیشنهادش پشیمون شد و سرش رو انداخت پایین
سعید با تهدید گفت:
- اگه بخوای با اومدن مادرم پات رو از این خونه بذاری بیرون همین حاالا به مادرم زنگ می زنم و بهشون می گم که
من فردا تهران نیستم و قراره برای یه کاری چند روزی برم سفر و اونا رو از اومدن منصرف می کنم.
توی اون مدت سعید رو خوب شناخته بود و می دونست که کاری رو که می گه انجام می ده لحنش رو ملایم تر کرد
و گفت:
- پس می گی چی کار کنم؟ اگه تو پیشنهاد بهتری داری خب بگو، فقط خواهش می کنم ازم نخواه که با نامزد و
مادرت روبرو بشم و مثلا نقش خواهر دوستت و یا یه غریبه ی دیگه رو بازی بکنم که اصلا محاله این کار احمقانه رو
انجام بدم.
سعید که از شدت خشم و درماندگی احساس خفگی می کرد با دست یقه ی گرد بلوز سیاه رنگش رو بازتر کرد و
نفس عمیقی کشید و گفت:
- فکر نمی کنم تا حالا خونه ی ته باغ رو دیده باشی، درسته؟ ؟
با تعجب گفت:
- خونه ی ته باغ؟ نه، مگه یه همچین جایی هم توی این خونه هست.
- آره، راستش من قبلا که یه پیرمرد، سرایدار و باغبون این جا بود اون خونه ی کوچک ته باغ رو براش درست
کردم که بتونه راحت اون جا زندگی بکنه ولی بیچاره چند ماه بیشتر از اون خونه استفاده نکرد و سر یه مریضی
خطرناک خیلی زود مرد، از اون به بعد اون خونه همون طوری ته باغ بدون استفاده مونده فکر می کنم بشه چند روز
رو اون جا بمونی، البته قبل از رفتن تو به اون جا، من به سر و وضعش میرسم یکی رو میارم که تر و تمیزش بکنه. می
دونم که برات سخته حرفم رو قبول بکنی و اون جا بمونی ولی هیچ راه دیگه ای نداریم، فقط این طوری خیالم راحته
و می تونم مدام بهت سر بزنم.
وفا که حسابی حرصش دراومده بود با متلک گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوبیستوهفتم
حالا اگه نامزد محترم جنابعالی دلش بخواد که بیشتر کنار پسر عموش و همسر آینده اش بمونه تکلیف من چی می
شه؟ لابد باید اون قدر توی اون سوراخ موش بمونم که روژان خانم بالاخره ازت دل بکنه و حکم آزادی منم صادر
بشه آره؟
سعید از این که برای چندمین بار کلمه ی نامزد رو از دهان او می شنید خشمگین شد و گفت:
-وفا، تو رو خدا ول کن، تو خسته نشدی این همه گفتی نامزدت نامزدت، در ضمن من به تو قول می دم که نزارم اون
ها بیشتر از دو سه روز این جا بمونن و خیلی زود برشون می گردونم مریوان.
می دونست حریف سعید نمی شه و محاله که سعید بذاره اون از خونه بره بیرون در حالی که از روی راحتی بلند می
شد با خونسردی گفت:
-باز هم مثل همیشه بحث کردن با تو بی فایده است و باالاخره هر کاری که خودت دلت بخواد انجام می دی، دیگه
برای من فرقی نمی کنه هر جا که بگی می مونم ! شب به خیر.
سعید که از رضایت او برای موندن تو خونه ی ته باغ یه مقدار خاطرش جمع شده بود گفت:
- شب بخیر.
وفا اون قدر از اومدن یک دفعه ای روژان ناراحت شده بود که نمی تونست بخوابه. همون طوری که روی تخت دراز
کشیده و به سقف خیره شده بود آروم آروم با خودش حرف می زد: آخه چرا من این همه از روژان متنفرم؟ من که
هنوز اونو ندیدم، پس چه طوریه که این همه ازش بیزارم. چرا وقتی سعید اسم روژان رو به زبونش میاره حالم بد می
شه؟ مگه غیر از اینه که سعید قراره چند روز میزبان مادر و نامزدش باشه؟ چه قدر *** و خوش خیالم من! روژان
داره برای دیدن همسر آینده اش این همه راه رو میاد پس چرا من از اومدنش ناراحتم؟ اصلاً چه ربطی به من داره؟
اصلاً مگه من چه کاره ام که برای این موضوع دارم نظر می دم؟ سعید که این همه برای اومدن عزیزانش بی تابه و
دست و پاش رو گم کرده چرا من نباید این واقعیت رو قبول بکنم؟ باز هم مثل همیشه به من لطف کرده و نمی ذاره
که توی این چند روزی که مادر و نامزدش این جا هستن مزاحم این و اون بشم و ازم خواسته که توی اون خونه ی ته
باغی که تا حاالا ندیدمش بمونم، کجای این کار سعید غیرطبیعیه که من خوش خیال باز هم هوایی شدم؟ نه، سعید
فقط و فقط نسبت به من احساس مسئولیت می کنه و اون طوری که خودش هم می گفت خودش رو در قبال زندگی من مسئول می دونه فقط همین. ولی خوش به حال روژان، سعید بین همه ی اون مردهایی که تا حاالا دیدم و باهاشون روبرو شدم واقعاً یه استثناست، اون قدر خوب و مهربون و خوش اخلاق و جذابه که همه رو به طرف خودش جذب می کنه. اون خیلی به من محبت می کنه و بهم احترام می ذاره، پس منم نباید توی این چند روز باهاش بدرفتاری
613 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد