611 عضو
بگو..این چند روزه سر جمع چقدر با من حرف زدی؟اصلاً محلم نمی دادی..حواست به من نبود…انگار نه انگار که من دارم سخت ترین تصمیم عمرم رو می گیرم…پر استرس ترین روزای عمرم رو می گذرونم…احساس می کردم…
پشیمان شدم…از گفتن حرفهایم پشیمان شدم…دعوا می کردیم و دوباره همه چیز خراب می شد…دوباره حرف نمی زد…دوباره سکوت می کرد…
-احساس می کردی که چی؟
همین را هم می گفتم و دیگر حرف نمی زدم.
-احساس می کردم دوستم نداری..انگار به زور داشتی تحملم می کردی..انگار مجبورت کرده بودن که با من ازدواج کنی…
خندید…بلند..از همان خنده های نادر…
-چه جالب..اونوقت کی منو مجبور کرده بود که با یک عدد خوشحال فسقلی ازدواج کنم؟
جواب ندادم…به دستهای گره خورده مان خیره شدم.
پاهایش را از روی میز جمع کرد و کمی به من نزدیک شد و گفت:
-حالا که دیگه تموم شده…فراموشش کن.
همین؟نمی خواست توضیح دهد؟نمی خواست آنهمه حس منفی را کمی تسکین دهد یا جبران کند؟نتوانستم بروز ندهم…نتوانستم سکوت کنم..چون بیش از حد توانم زجر کشیده بودم.
-همین؟می دونی من چقدر غصه خوردم؟چقدر اذیت شدم؟تو گفته بودی هیچی بینمون عوض نمیشه…اما واسه منم مثل دانیاری شده بودی که مردم می شناسن…کم حرف..بداخلاق..عبوس…مگه من همون شاداب نبودم؟پس تو چرا عوض شدی؟
تکیه داد و دستهای مرا هم محکم کشید…به آغوشش پرت شدم..برای جلوگیری از فرارم دستهایش را دورم پیچید و گفت:
-اتفاقاً اونی که عوض شده تویی…عین جن از بسم الله…ازم فرار می کردی!نمی دونم چی تو کله ت می گذشت که تا می دیدیم هزار تا رنگ عوض می کردی…البته می دونما…اما نمی فهمم چرا…! یه طوری از تنها بودن با من می ترسیدی که انگار…
خوشحال بودم که صورتم را نمی دید…گر گرفته بودم…اما به موقعیتم اعتراضی نداشتم…و مطمئن بودم به محض دیدن صورتم رضایت را از چشمانم می خواند.
-می دونم زمان می خوای تا تغییر شکل رابطمون رو بپذیری…منم اون زمان رو بهت دادم…اونقدرم مرد هستم که سر حرفم بمونم…اما سکوت این مدت من به خاطر این چیزا نبود…من وقتی تحت فشارم..حرف نمی زنم…تو هم اینو می دونی…اما اونقدر مسئله این چندتا امضا رو واسه خودت بزرگ کردی که یادت رفت با کی داری ازدواج می کنی…من عوض نشدم..اگه عوض شده بودم تو این مدت واست بلبلی می خوندم…تو عوض شدی که تحت هر شرایطی حرف می زدی و این مدت رو سکوت کردی!
با احتیاط یک دستش را برداشت و روی گردنش گذاشت…جابه جا شدم…اما فاصله نگرفتم…چرا باید به خاطر یک خجالت غیرمنطقی فرصت بودن در چنین آرامشی را از خودم سلب می کردم؟
سرم را بالا گرفتم…می خواستم حرف بزنم…اما چهره
اش درهم بود…آهی کشیدم و ادامه ندادم…آمده بود اینجا که آرامش داشته باشد…و من نمی خواستم با هیاهو آرامشش را بگیرم.
از آغوشش بیرون آمدم..مقاومت نکرد..اما اخمهایش غلیظ شد و به سردی گفت:
-باشه بابا…برو اون سر اتاق بشین که نفسمونم بهم نخوره.
و چشمانش را بست.
جواب ندادم…برخاستم و به آشپزخانه رفتم و با حوله گرم برگشتم.کنارش نشستم..چشمانش را باز نکرد…حوله را روی گردنش گذاشتم و گفتم:
-نگهش دار نیفته.
دستش را بالا آورد…اما چشمانش را باز نکرد…خجالت را کنار گذاشتم و نه به خاطر دل او…بلکه به خاطر خودم..سرم را از زیر بازویش رد کردم و به آغوشش خزیدم.
زمزمه کرد.
-مجبور نیستی.
زمزمه کردم:
-می دونم.
دستش را روی بازویم گذاشت و دیگر چیزی نگفت…منهم ساکت ماندم و به صدای نفسهایش گوش دادم…اما این سکوت کجا و آن سکوت کجا…!
دانیار:
بالاخره تمام شده بود…بالاخره این کابوس هم به انتها رسیده بود و بالاخره بعد از دو سال بلاتکلیفی و فشار و استرس و فکر و خیال، منبع آرامشم را قانونی و شرعی در آغوش داشتم.
روزهای بدی را گذرانده بودم…علاوه بر پیگیری کارهای مربوط به عقد،کارهای خودم و شرکت دیاکو هم قوز بالای قوز شده بود…شبها روی هم دو ساعت هم نمی خوابیدم…فکر آینده..فکر ازدواجی که چند جایش می لنگید…فکر دیاکو…فکر شاداب…همه و همه دست به دست هم دادند و مرا از پا در آوردند.نمی دانم اگر دایی نبود کارم به کجا می رسید…شاید دیوانه می شدم…شاید همه چیز را رها می کردم و می رفتم…شاید الان شاداب را اینطور آرام و رام در کنارم نداشتم…!
هربار که با دیاکو حرف می زدم…هربار که او بی منظور و از سر عادت حال شاداب را می پرسید تمام عروقم به مرز انفجار می رسیدند…و وقتی که گفت تا چند روز دیگر به ایران می آید…تقریباً مردم..!
شبها دایی کنارم می نشست و آرامم می کرد…می گفت اگر شاداب را می خواهم باید منطقی و درست با این قضیه کنار بیایم..چون نمی توانم دیاکو را از زندگی ام حذف کنم…
عکس دیاکو را جلوی چشمم گرفت…گفت ببین…این مرد فقط برادرت نیست…همه زندگی توست…کسی که همه زندگی اش را برای تو گذاشت…نمی توانی اینقدر بی رحمانه از زندگی ات خطش بزنی…نمی توانی به خاطر یک احساس اشتباه او را از خودت برانی…نمی توانی به خاطر تعصباتت او را از جشن عروسی تنها بازمانده خانواده اش محروم کنی…
نزدیک صبح خوابم می برد…کابوسهایم شکل دیگری گرفته بودند…در هم و پر از تنش…وقتی از خواب می پریدم تمام تنم خیس عرق بود..از تختم..از وقت خواب بیزار شده بودم…و بی خوابی دمار از روزگارم در آورده بود.
دایی می گفت..می گذرد…می گفت صبر
کن…می گفت صبور باش…و من به خاطر شاداب…به خاطر تنها دختری که دلم را لرزانده بود…به خاطر بهترین دوستم…خون جگرم را قورت می دادم و صدایم در نمی آمد.
شاداب و پژمردگی اش دیوانه ترم می کرد…هربار که می دیدمش با خودم فکر می کردم اگر به جای من دیاکو کنارش نشسته بود باز اینهمه افسرده و مضطرب و دودل بود؟و باز دندان توی جگرم فرو می بردم که مبادا این افکار بر زبانم جاری شود و اتفاقی که نباید،بیفتد.
به پاکی اش ایمان داشتم…دختری که پس از ازدواج دیاکو،حتی حاضر نشده بود عکسش را پیش خودش نگاه دارد…محال بود در آغوش شوهرش به مرد دیگری فکر کند…!
و بعد باز با خودم فکر می کردم محال است؟من برادر دیاکوام..با کلی شباهت ظاهری..با کلی شباهت در تن صدا…یا حتی شباهت هایی در رفتار.کنترل یک ذهن..یک مغز تا چه حد در اختیار خود آدم است؟تا چه حد می تواند جلوی پرواز افکارش را بگیرد؟تا چه حد می تواند با این شباهت ها به خطا نرود؟
آن موقع بود که پاکت های متوالی سیگار را خالی می کردم و مشتم را به دیوار می کوبیدم.
از دایی پرسیدم چه بلایی به سرم آمده؟چرا طی این دو سال اینقدر در عذاب نبودم؟چرا اینهمه وقت این افکار توی سرم نمی چرخید؟چرا الان؟چرا حالا که جواب مثبت را از شاداب گرفته ام؟چرا حالا که می دانم دوستم دارد؟و دایی تنها در سکوت نگاهم می کرد.
یک شب تلفن خانه را به دست دایی دادم و گفتم به پدر شاداب زنگ بزند و بگوید منصرف شدیم..گفتم می دانم غرور شاداب له می شود اما بهتر از این است که در آتش شک و تردید من بسوزد…دایی سری تکان داد و شماره را گرفت..آن چند ثانیه را جان کندم و به محض شنیدن اولین صدای بوق…پریز تلفن را کشیدم و به دایی گفتم:"از من بدبخت تر هم سراغ داری؟"و همانجا گوشه دیوار چمباتمه زدم.
یک شب دیگر از دایی پرسیدم کدام قسمت مغز بی اعتمادی و شک را هدایت می کند؟کدام قسمت خاطرات بچگی را؟می روم جراحی اش می کنم و دورش می اندازم…شاید آرام شوم…شاید باقیمانده زندگی ام اینقدر سیاه نگذرد…شاید این کابوسها تمام شود…شاید تمام شود…
اما امشب…بعد از مدتها…نه…بعد از سالها…آرامم!
شاداب آرام نفس می کشید و تا آنجایی که می توانست تکان نمی خورد…انگار فهمیده بود چقدر به این سکون و سکوت احتیاج دارم و مثل همیشه به احتیاجم احترام گذاشته بود.
می توانستم چشمهایم را ببندم و تا ابد بخوابم…به اندازه بیست و هفت سال نخوابیدن…بخوابم…!اما خوابیدن لذت این آرامش بیداری..آین آرامش واقعی را از من می گرفت.در همان مدت کوتاهی که شاداب به عنوان همسر در خانه ام حضور داشت…به عنوان همسر کنارم غذا خورد…به عنوان
همسر برایم چایی آورد…و با تمام خجالتی بودنهایش و تنها به فاصله چند ساعت پس از محرم شدنش به من،همسر بودنش را هرچند کمرنگ پذیرفت و اجازه داد فاصله مان را کم کنم،طی همان چند ساعت کوتاه اما شیرین…مطمئن شدم که اشتباه نکرده ام…که هرگز اجازه نمی دهم کسی او را از چنگم در بیاورد…که حق با دایی بود…و من نباید باز هم، کسی را که دوست دارم از دست بدهم…به هیچ قیمتی!
-دانیار؟
صدای ظریفش مرا به سالن پذیرایی خانه ام برگرداند.
-هوم؟
پاهایش را روی مبل جمع کرد.
-هوم چیه؟بگو جانم.
به توقع اندک اما زنانه اش لبخند زدم و کشدار گفتم:
-جانـــــــــــــــم؟
چانه اش را روی سینه ام گذاشت و گفت:
-مسخره می کنی؟
با پشت انگشت اشاره گونه اش را نوازش کردم و گفتم:
-نه.
سرش را به جایگاه قبلی اش برگرداند و گفت:
-تو حلقه پوشیدن رو دوست نداری؟
فهمیدم حرفش چیست.
-چطور مگه؟
-آخه دیدم به محض اینکه اومدیم خونه درش آوردی.
کش مویش را باز کردم…چقدر این موهای مواج و مشکی را دوست داشتم.
-خب تو خونه که کسی به من نظر بد نداره…فقط تویی که اگه نظری هم داشته باشی در خدمتیم.
مشت نه چندان آرامی به شکمم زد و گفت:
-کلی می گم…واسه محل کار و مهمونی و اینا…
لبخندم وسعت گرفت…حس مالکیت و حسادتش به ذائقه ام خوش آمد…آنهم منی که با محدودیت رابطه خوبی نداشتم…سرم را توی موهایش فرو بردم و گفتم:
-من اینجور چیزا رو دوست ندارم…می بینی که ساعتم نمی بندم…اما از اونجایی که اگه یه روز انگشت تو رو بدون حلقه ببینم قطعاً قطعش می کنم…در نتیجه خودمم مجبورم باهاش کنار بیام.
ریز و بیصدا خندید…یک دفعه مغزم جرقه زد…دستم را توی جیب گرمکنم فرو بردم و گردنبند سفیدی را بیرون کشیدم و گفتم:
-سرت رو بلند کن.
برخاست…موهایش صورت زیبا و معصومش را قاب گرفتند…دسته ای را پشت گوشش زدم و گفتم:
-بیا اینو واست ببندم.
با کنجکاوی به دست مشت شده ام نگاه کرد و گفت:
-چیو؟
دو طرف زنجیر را گرفتم و گفتم:
-این رو.
ذوق زده گفت:
-وای چه خوشگله..بذار ببینم…این حروف انگلیسی…نوشته دانیار؟
داه بودم حروف اسمم را کنار هم بگذارند و "دانیار" بسازند.زنجیر از یک طرف به حرف D و از طرف دیگر به حرف R ختم می شد.
-آره…بیا جلو دیگه.
موهایش را یک طرف ریخت و مشتاقانه سرش را خم کرد.زنجیر را بستم و با شیطنت گفتم:
-خوشحال نباش…این کادو نیست…زنجیر اسارته…
انگشتش را روی حروف انگلیسی کشید و گفت:
-هرچی که هست دوستش دارم.حس خوبی بهم می ده.
دلم چیزی بیشتر از یک در آغوش گرفتن ساده می خواست.
-پس اگه دوستش داری باید تشکر کنی.
دستانش را بهم کوبید و گفت:
-از شما ممنونم سرورم.
اخم کردم و
گفتم:
-همینقدر خشک و خالی؟
با دقت، توی چشمانم منظورم را گرفت…صورتش سرخ شد…اما بوسه سریع و کوتاهی روی گونه ام گذاشت و بعد از جا پرید و به سمت اتاق رفت و گفت:
-بریم دیگه مامانم نگران میشه.
داشتم می خندیدم…داشتم فکر می کردم توی اتاق بروم و آنطور که دلم می خواهد ببوسمش…داشتم به حس خوب داشتنش می اندیشیدم…که برای بار هزارم گوشی توی جیبم لرزید…ویبره ای آرام و ضعیف…پیام رسیده را باز کردم:
-دانیار؟چرا جواب نمی دی؟کارت دارم.
حالم گرفته شد..بد هم گرفته شد.گوشی را روی مبل پرت کردم . غریدم:
-لعنتی…!
#پارت_7_اسطوره
1400/08/19 15:59صدای احوالپرسی نه چندان صمیمی شاداب گوشهایم را تیز کرد…بلند شدم و به سمت اتاق رفتم…به جز ممنون و لطف دارین چیز دیگری از دهان شاداب خارج نمی شد…مغزم داغ کرد…در را باز کردم.پالتویش را توی مشت گرفته و روی تخت نشسته بود…نمی خواستم بدبین باشم..اما پریدگی رنگش آنقدر واضح بود که جای انکار نمی گذاشت.به محض دیدن من برخاست و لبخندی تصنعی زد و به مخاطبش گفت:
-الان اینجاست…گوشی رو می دم بهش.از من خداحافظ.
و موبایل را عین یک تکه زغال گداخته ای که دستش را می سوزاند در آغوش من انداخت.
فک قفل شده ام را به زور گشودم.
-بله؟
-به به سلام شاه داماد…چه عجب ما صدای شما رو شنیدیم.
نگاهم درگیر شاداب بود که سعی داشت موهایش را ببندد.دستش لرزش داشت..نداشت؟
-سلام.خوبی؟
دیاکو شنگول بود یا سعی می کرد شنگول به نظر برسد.
-بهتر از اینم مگه میشه؟تبریک می گم داداش.ایشالا خوشبخت شین.
-ممنون.
-از دیشب که میشه صبح شما، مرتب در تلاش بودم که باهات تماس بگیرم…اما مثل اینکه کلاً موبایلت رو بی خیال شدی…دلم می خواست حتماً امروز با هر دوتون حرف بزنم…در نتیجه زنگ زدم به گوشی زن داداش…!
فشار خونم هر لحظه بالاتر می رفت..یعنی بستن یک کش مو اینقدر سخت بود؟
-آره…حواسم به گوشیم نبود.
-خب تعریف کن..اوضاع احوال؟خیلی دوست داشتم تو مراسم باشم…اما عجله کردی…
حرفش را قطع کردم.
-مراسمی نبود…واسه عروسی هستی دیگه.
-وای..یعنی میشه من اون روز رو ببینم؟به خدا هنوز باورم نشده دانیار.انگار رو ابرام…از وقتی شنیدم همش دور خودم می چرخم…از خوشحالی…به خدا دیگه هیچ آرزویی ندارم.
این برادرم بود.برادرم،این بود…همیشه او همین بود…و منهم همیشه همین بودم..او دل پاک و دیوانه وار مشتاق آرامش من…و من…دل سیاه و فراری از او…فقط به خاطر آرامش خودم…گردنم را چنگ زدم.
-ممنون.کی میای؟
دیدم که دست شاداب روی دکمه پالتویش خشک شد…درد عروق منبسط شده گردنم خیلی بیشتر از عضلاتش بود.
-فقط بلیط مونده..اونم اوکی شه میام..احتمالاً سه چهار روز دیگه.
چطور باید می گفتم نیا..چطور می توانستم بگویم نیا؟چطور میتوانستم بگویم من خطرناکم؟چطور می توانستم بگویم از من هر کاری بر می آید؟حتی…
-خوبه…منتظرتیم.
چند لحظه مکث کرد.
-دلم می خواد تا صبح باهات حرف بزنم…ولی می دونم الان وقت خوبی نیست…به شاداب سلام برسون…مراقب خودتون باشین.
قطع کردم…نمی دانم شاداب در نگاهم چه دید که چند قدم عقب رفت و گفت:
-اومدم تو اتاق دیدم گوشیم داره زنگ می خوره…فکر کردم مامانمه…ولی ناشناس بود…فقط تبریک گفت…همین…می گفت هرچی به گوشی تو زنگ می زنه جواب نمی دی…می
خواست تبریک بگه.
لیست تماسهایش را نگاه کردم…آخرین شماره کد تابلوی 001 را نشان می داد.ناشناس بود؟
از خشونت صدایم…خودم هم ترسیدم.
-شماره تو رو از کجا آورده؟
-من نمی دونم…فکر کنم سری قبل که اومده بود ایران خودت بهش داده بودی.
راست می گفت.
-تو این مدت با هم در تماس بودین؟
چشمانش گرد شد.
-نه به خدا…چه تماسی؟
داشتم تند می رفتم…روی تخت نشستم و سعی کردم به خودم مسلط شوم…کنارم نشست و دستم را گرفت.
-من کی چیزی رو ازت مخفی کردم؟همش چند روزه که می دونم می خوای باهام ازدواج کنی…قبلش فکر می کردم فقط دوستیم…نگران حساسیتات نبودم…راحت همه چی رو واست می گفتم.غیر از اینه؟
نبود..غیر از این نبود.
-از این به بعد هم همینه..هر اتفاقی بیفته بهت می گم…حتی اگه بدونم به خاطر اون اتفاق منو می کشی…!
حرفهایش قبول…اما رنگ پریده اش..دستهای لرزانش…خشک شدنش…اینها را با چه توجیه می کرد؟
-اگه با لباس عوض کردن من مشکل داری، برو بیرون تا بیام.
دستش از روی دستم سر خورد..مغموم و گرفته بیرون رفت…آبی به سر و صورتم زدم و لباس پوشیدم…توی آسانسور ساکت بود اما تا ماشین را از پارکینگ خارج کردم کج نشست و گفت:
-می خوای یه خط دیگه بخریم که به جز تو و مامانم و تبسم هیچ *** شماره ش رو نداشته باشه؟
گیرم شماره را هم عوض می کردم…مغزش را چطور پاک می کردم؟
-نه..نیازی نیست.
-باشه…هرچی تو بگی!وای چقدر دیر شد…فردا چطوری برم شرکت؟تازه باید زودتر بیدار شم که شیرینی هم بخرم.
می خواست فضا را عوض کند…ذهن مرا منحرف کند.
-دیگه لازم نیست بری شرکت.
خبر خوبی نبود…ناراحت شد.
-نرم؟چرا؟
-چون خوشم نمیاد کار کنی.
به صندلی تکیه داد..سرش را پایین انداخت و گفت:
-ولی قرارمون..
تند میان کلامش پریدم:
-من قراری نذاشتم…خوشم نمیاد زنم از صبح تا شب با صد تا مرد غریبه سر و کله بزنه…تا الان به خاطر نیاز مالی کار کردی…از این به بعد نیازی نداری.می شینی سر درس و تزت…
آرام گفت:
-فقط به خاطر نیاز مالی نبود.
بلند گفتم:
-به خاطر هرچی که بوده تموم شد…وقت آزادت رو تو خونه پر کن…هر تغییری می خوای بدی بده…هرچی می خوای بخری بخر…راه و رسم شوهر داری رو یاد بگیر…قرار نیست این عقد تا ابد طول بکشه…نهایتش تا یه ماه دیگه باید بیای سر زندگیت.
نمی خواستم خانه نشینش کنم…نمی خواستم از کار و فعالیت محرومش کنم…نیتم این نبود…فقط دوست نداشتم بیش از این هم کار کند و هم درس بخواند…این فشار مضاعف را نمی خواستم..دوست داشتم برای آزمون دکترا آماده اش کنم..برای رسیدن به آرزویش…تدریس…! اما تلخ بودم..تلخ شده بودم…و این دست خودم نبود.
-فردا عصر هم میام دنبالت..اول
می ریم حلقه ت رو درست می کنیم…بعدش می ریم خونه…به مامانت بگو ممکنه دیر برگردی یا اصلاً برنگردی…نگران نشه.
اعتراض اینبارش محکم تر بود.
-نمیشه دانیار…خوششون نمیاد…ما هنوز عقدیم…درست نیست…مردم چی می گن؟
خونرسانی به مغزم کاملاً مختل شد…روی ترمز زدم و ایستادم.انگشت اشاره ام را به طرفش گرفتم و گفتم:
-تو زن رسمی و عقدی منی…اینهمه مصیبت رو تحمل نکردم که بازم دیگران واسم تعیین تکلیف کنن…همین چند وقتی هم که بهت فرصت دادم لطف کردم…این لطف هم به خاطر خودته نه حرفای مزخرف مردم…از این به بعدم دلم بخواد برت می گردونم خونه…دلم نخواد برت نمی گردونم…اینو واسه پدر و مادرت هم توضیح بده…یا اگه نمی تونی خودم توضیح می دم….اما دیگه هیچ وقت سر این قضیه با من بحث نکن…اگه هربار که پیش منی هی بخوای بگی وای دیر شد…وای مامانم وای بابام وای حرف مردم…کلاهمون بدجوری تو هم می ره شاداب!
حرکات قفسه سینه اش تند شده بود…از ترس…یا ناراحتی.نگاه هراسانش حتی یک لحظه هم انگشت تهدیدگرم را ترک نکرده بود…از کز کردن و چسبیدنش به در دلم سوخت…دستم را پایین انداختم و بی هیچ حرف دیگری به سمت خانه شان راندم.
"عجب روز عقدی برایش ساخته بودم…!"
مقابل خانه شان ترمز کردم.می خواستم کمی از دلش در بیاورم..اما فرصت نداد.به محض توقف ماشین زیرلب تشکر کرد و پایین پرید.دایی و تبسم و افشین دم در بودند و داشتند با خانواده شاداب خداحافظی می کردند.منهم پیاده شدم.شاداب را ابتدا پدر و مادرش و تبسم در آغوش گرفتند و سپس دایی.دیدم که بازوی دایی را چنگ زد و بیشتر در آغوش او ماند.دیدم که از ترس من به دایی ام پناه برد…دیدم که وقتی از دایی فاصله گرفت چشمانش را پایین انداخت و لبش را گاز گرفت..دیدم که نگاه دایی طوفانی و تیز شد.
تمام طول راه را سکوت کرد…زیرچشمی نگاهش می کردم…شقیقه اش نبض داشت…ندیده بودم اینطور صورتش ملتهب شود…مرتب سرفه می زد…اما دریغ از یک کلمه حرف…به خانه هم که رسیدیم مستقیم به اتاقش رفت…پنجره را باز کردم و سیگارم را درآوردم…داشتم خفه می شدم…سیگار دوم را با اولی روشن کردم..سومی را با دومی…چهارمی را…
-بسه دیگه…چه خبرته؟کل خونه رو دود ورداشته!
بسته سیگار را توی دستانش گلوله کرد و به دیوار کوبید.
-این روشته واسه حل مشکلات؟سیاه کردن ریه هات؟
مات و متحیر به چشمان غضبناکش نگاه کردم.
-هنرت همینه؟یه گوشه بشینی و سیگار دود کنی؟
گلویم را صاف کردم.
-دایی…چی شده؟
نشست و پوزخند زد.
-چی شده؟ههه…تازه می پرسه چی شده؟
چشمانش را ریز کرد.
-فکر کردی چون تو نمی فهمی منم نمی فهمم؟یعنی ندیدی
زنت…ناموست..شریک زندگیت…چطوری داشت می لرزید؟ندیدی از ترس تو،چطوری از من آویزون شد؟ندیدی چطوری اشک چشماشو کنترل می کرد؟ندیدی؟
دهان باز کردم…با فریادش خاموش شدم.
-نمی تونستی حداقل همین یه شب رو خون به جیگرش نکنی؟نمی تونستی جلوی اون زبون واموندت رو بگیری و بهترین روز عمرش رو زهرش نکنی؟قرارمون این بود؟
هنگ کرده بودم.
-جواب اون دیاکوی بدبخت رو نمی دی…با شاداب اینطوری تا می کنی…تو چته؟
آب دهانم را قورت دادم.
-دایی..
-زهرمار و دایی…امشب مرگمو از خدا خواستم…وقتی اون طفل معصوم اونجوری به من پناه آورد مردم.باید می زدم تو گوشت و جلوی این ازدواج رو می گرفتم…تو لیاقت این دختر رو نداری.
نفس کشیدن از یادم رفته بود.
-من…
نعره اش ستونهای خانه را لرزاند.برخاست و به سمتم هجوم آورد.سریع بلند شدم.
-تو چی؟ها؟خیلی مردی؟قدت بلنده؟صدات کلفته؟هیکلت ورزشکاریه؟بوکسوری؟فکر کردی اینکه یه ضعیف تر از خودت رو بترسونی و تهدید کنی یعنی خیلی گنده ای؟باد میندازی تو گلوت که چی؟یه زن رو می ترسونی؟این هیکل رو واسه حمایت از خونوادت ساختی یا ترسوندنشون؟
آستین پیراهنش را بالا زد.
-باشه…اگه به زور بازوئه… باشه…ضعیف کشی که هنر نیست..اگه مردی با من در بیفت…یالا..می خوام ببینم چند مرده حلاجی؟صداتو بنداز رو سرت و هوار بکش…می خوام ببینم صدای تو بلندتره یا من…
از درد مشت ناگهانی و بی هوایش به سینه ام…خم شدم.
-ها چی شد؟دردت اومد؟یالا از خودت دفاع کن..می خوام بهت ثابت کنم هیچی نیستی…می خوام ثابت کنم حتی یه پیرمرد فکستنی و مردنی هم می تونه زمینت بزنه…اونوقت شاید تعریف مردونگی واست عوض شه…اونوقت شاید به خودت بیای و واسه یه زن شاخ و شونه نکشی…!
واقعاً این مشت متعلق به یک پیرمرد بود؟این ضربه کاری و نفسگیر را یک پیرمرد به من زد؟
-فکر کردی خیلی با غیرتی؟نه جانم..بی غیرت تر از مردی که اشک زنش رو در میاره پیدا نمی کنی…!بی غیرت تر از مردی که به هوای قدرت بدنیش یه زن رو می ترسونه و بهش زور می گه…پیدا نمی کنی…!
صدایش باز هم بالاتر رفت.
-آخه بی غیرت…اگه به شکه..اگه به بی اعتمادیه…اگه به غیرته…اونی که الان باید مدعی باشه..شادابه…نه تو که هر غلطی که تونستی کردی و با هر کی از راه رسیده خوابیدی و از یه پشه ماده هم نگذشتی…لیاقت تو یکی عین خودته نه اون زبون بسته که تموم گناهش دوست داشتن یه مرده و تا حالا یه قدمم کج نرفته…اونی که باید رگ گردنش قلمبه بشه شادابه که از تموم کثافت کاریای تو خبر داره و با این وجود بازم قبولت کرده…
وقتی نفسم بالا آمد و درد فروکش کرد..نشستم…اما تمام تنم از احتمال
هجومش هوشیار و آماده بود..فاصله که گرفت خیالم راحت شد.
-وجدانم خوب چیزیه…فکر کردم یه ذره از مردونگی بابات تو وجودت هست که واسطه این ازدواج شدم…وگرنه صد سال همچین غلطی نمی کردم و جهنم رو واسه اون دنیای خودم نمی خریدم…جواب هر قطره اشکی که اون دختر به خاطر توی بی غیرت می ریزه رو من باید بدم..من..می فهمی؟می فهمی چه مسئولیتی رو دوش من گذاشتی؟می فهمی منو تو چه ورطه ای انداختی؟یا شعورت به اینم نمی رسه؟
دوباره گر گرفت..با قدمهای بلند به سمتم آمد و گفت:
-بلند شو…
برخاستم.
-تو چشمای من نگاه کن.
نگاه کردم…در چشمان برزخی و ترسناکش.
-خوب ببین…خوب نگاه کن…من دیاکو نیستم…شاداب هم نیستم…پاش بیفته یه عوضی ام مثل خودت…یه عوضی که هرکاری از دستش برمیاد…درست مثل خودت!به یگانگی اون خدایی که شاهد این شب و این لحظه ست…اگه ببینم داری پاتو از گلیمت دراز تر می کنی…اگه ببینم داری این دختر رو عذاب می دی…اگه ببینم به خاطر گناه نکرده خونش رو توی شیشه می ریزی…قطره قطره خونت رو می مکم…!طلاقش رو ازت می گیرم و اجازه نمی دم دستت بهش برسه…یا اخلاقت رو درست کن…یا مرد باش و به جای شاداب با من طرف شو…!اونوقت خودم حالیت می کنم که با کی طرفی!
شاداب:
نیمه های شب بود که با نور چشمک زنی که به سقف می تابید به پهلو چرخیدم و موبایلم را چک کردم…شماره ای که به اسم دایی ذخیره اش کرده بودم در حال تماس بود.این وقت شب؟؟نکند بلایی سر دانیار آمده؟
به سرعت پالتویم را پوشیدم و به حیاط رفتم.
-الو؟
-سلام.خوبی بابا؟خواب نبودی؟
از سرما به خودم لرزیدم.
-نه دایی جون.بیدار بودم.چیزی شده؟
صدایش هیچ ردی از نگرانی و دلهره نداشت.
-نه…چیزی نشده.حال دانیارم خوبه.فقط زنگ زدم یه کم باهات حرف بزنم.
به دیواری تکیه دادم.
-بفرمایید.
-می دونم امشب دانیار اذیتت کرده و می تونم حدس بزنم که به خاطر دیاکو بوده..قصد من دخالت تو زندگی و روابط شما نیست…قصدم طرفداری از دانیار هم نیست.چون الان به همون اندازه که دایی اونم دایی تو هم هستم…و جالبه که بدونی…اتفاقاً من طرف توام…پس اگه چیزی می گم به خاطر خودته…به خاطر زندگیت…به خاطر تو و دانیار با هم دیگه.باشه؟
همیشه حرفهایش نگرانم می کرد..همیشه…
-باشه.
-خوبه…واقعیتش من به دانیار حق می دم…تو شرایط بدی قرار داره…این شرایط بد رو تو هم با یه مثال ساده می تونی درک کنی..فکر کن دانیار عاشق شادی بوده…شادی بهش جواب رد می ده…بعدش میاد از تو خواستگاری می کنه…تو با وجود اینکه می دونی این مرد قبلاً دیوانه وار خواهرت رو می خواسته..اما چون بهش علاقه مند شدی باهاش ازدواج می کنی…حالا فکر
کن..هر روز مردی که دوستش داری…عشق سابقش رو می بینه..باهاش در تماسه…هر سلام و احوال پرسی ساده شون…هر نگاهی که بینشون رد و بدل میشه…هر حرفی که با هم دیگه می زنن…چه حسی به تو میده؟
نیازی به فکر کردن نبود…بی شک دیوانه می شدم.صادقانه جواب دادم.
-نمی تونم بهش فکر کنم…خیلی سخته.
-شک میشه خوره…می افته به جونت.یه خواب راحت رو ازت می گیره…خوشیاتو زهر می کنه…محبت شوهرت به چشمت نمیاد..هر اخمش واست هزار تا معنی پیدا می کنه…هر اس ام اسی که واسش میاد.هر تماس تلفنی…اصلاً خود موبایلش ملکه عذابت میشه…آروم آروم به جایی می رسی که ترجیح می دی پا از خونه پدریت ببری و هرچقدر که می تونی شوهرت رو از ملاقات با خواهرت دور نگه داری…خواهرت…خواهر خونیت دشمنت میشه..تو ذهنت ازش یه شیطان می سازی…و…این قصه ادامه پیدا می کنه تا جایی که…
نه از سرما بلکه از تجسم حرفهای دایی…یخ کردم…!
-حالا به همه اینا، تعصبات مردونه…غیرت یه مرد کرد…و یه ذهن شکاک و بی اعتماد رو هم اضافه کن.با وجود اینا چقدر به دانیار حق می دی؟
روی لبه باغچه نشستم و پالتویم را محکم دورم پیچیدم.
-خیلی…
-من به عنوان یه مرد خیلی بیشتر از خیلی بهش حق می دم و چون مردم خوب می فهمم چی می کشه..از یه طرف برادری که پاره تنشه و از طرف دیگه دختری که دوستش داره و همسرشه…وحشتناکه شاداب…وحشتناک.شاید اگه من جای اون بودم دووم نمی آوردم و قید یکی از این دو نفر رو می زدم.
یعنی ممکن بود دانیار هم دوام نیاورد؟آنوقت در نبرد با دیاکو من بازنده بودم..دانیار هرگز دیاکو را به خاطر من رها نمی کرد.
ترس بند بند تنم را فراگرفت..چرا این شب لعنتی تمام نمی شد؟
-حالا من چیکار کنم؟
تن هشدارگونه صدایش کمرنگ شد و مهر پدرانه ای جایش را گرفت.
-من می دونم که دانیار خیلی دوستت داره..اصلاً تموم حساسیتاش به خاطر همین دوست داشتنه…وگرنه کل مردم دنیا رو به پشیزی هم حساب نمی کنه..دانیار تا کسی رو دوست نداشته باشد نسبت بهش عکس العملی نشون نمی ده…پس هیچ وقت به عشقی که بهت داره شک نکن…و به خاطر شوهرت…به خاطر علاقه ای که قطعاً توام به اون داری…درشتیش رو با قهر و دور شدن جواب نده..الان هر برخورد قهرآمیز تو می تونه یه مهر تایید باشه به افکار مزاحم و زیان بارش…من می دونم تو چقدر مهربون و بی کینه ای..واسه همینم دلم می خواست این ازدواج سر بگیره…چون فقط دختر عاقل و آرومی مثل تو می تونه به قلب دانیار اعتماد و اطمینان بده…می دونم سخته..می دونم دلت از حرفاش و حرکاتش می شکنه…اما با محبتت…با نشون دادن عشقت…بهش ثابت کن که به جز اون هیچ مرد دیگه ای تو دلت نیست…یه
کاری کن باور کنه..نه با قهر و لجبازی و دعوا…بلکه با دوستی و نزدیکی هرچه بیشتر.دانیار خیلی بهت احتیاج داره..به همون شادابی که می شناخته و عاشقش شده…اون شاداب مهربون رو ازش نگیر.از داد و بیدادش نترس..فرار نکن…دانیار هرچی باشه..هر خصلت بدی که داشته باشه اما نامرد نیست..دله نیست…من ضمانت می کنم.
***************
با اولین ضربه آرامی که به در زدم دایی در را باز کرد…دیدن من..آنجا..پشت در خانه دیاکو برایش عجیب بود…اما به روی خودش نیاورد و با خوشرویی گفت:
-خوش اومدی دخترم.
داخل شدم و ظرف حلیم را روی کانتر گذاشتم و گفتم:
-وای چقدر سرده…دیدم تو این هوا حلیم می چسبه..دلم نیومد تنهایی بخورم.
نگاهی به دور و برم کردم.
-دانیار خوابه؟
لبخند محوی زد و گفت:
-نمی دونم..تو اتاقشه.خودت برو صداش کن.
خجالت می کشیدم مقابل چشم دایی وارد اتاق دانیار شوم..اما باید با همه اینها کنار می امدم…به سمت اتاق رفتم…
-راستی..من می خوام برم پیاده روی…سهمم رو بذارین وقتی برگشتم می خورم.
قیافه و سر و وضعش شبیه ورزشکاران نبود.اما گفتم.
-چشم.حتماً.
راهم را پیش گرفتم…اینبار آرام تر صدایم زد.برگشتم.بین گفتن و نگفتن مردد بود..اما بالاخره با خودش کنار آمد و گفت:
-اگه…اگه خواب بود..از دور صداش کن…نزدیکش نشو.می دونی که…
قلبم مچاله شد و تا گلویم بالا آمد…دلم از اینهمه فشاری که دانیارم به تنهایی تحمل می کرد تکه تکه شد.به زور بغض را عقب راندم و لبخند زدم.
-بله می دونم.
آهسته گوشه در را باز کردم…بوی خنکی و آب شامه ام را نوازش کرد…چشم گرداندم و پیدایش کردم…روی تخت نشسته بود و با حوله خیسی موهایش را می گرفت…آرام گفتم:
-اجازه هست؟
بدون اینکه سرش را بلند کند جواب داد:
-بیا تو.
از حضورم تعجب نکرد…حتماً صدایم را شنیده بود.
داخل شدم و تمام تلاشم را برای ندزدیدن چشمم از نیم تنه برهنه اش به کار بستم و جلو رفتم.
-آقامون خوبه؟یا هنوز بداخلاقه؟
جواب نداد…رو به رویش ایستادم…حوله را از دستش گرفتم و روی موهایش کشیدم…اعتراضی نکرد.
-قهری؟
سرش را عقب کشید و گفت:
-بسه…نمی خواد.
کنارش نشستم و به بهم ریختگی موهایش لبخند زدم…درست مثل پسربچه های تخس و اخمو…خم شد و گرمکنش را برداشت…نگاهم به تختی سینه اش افتاد…تا خواست لباسش را بپوشد بازویش را گرفتم و گفتم:
-این چیه؟
زیرلب گفت:
-هیچی.
انگشتم را روی کبودی نه چندان کوچک کشیدم و گفتم:
-هیچی؟اینجا که نه به پایه میز می خوره نه لبه کانتینر و در و دیوار.
بی حوصله زیپ گرمکن را بالا کشید و گفت:
-جای گاز دوست دخترم نیست…نترس.
از حرص حرفش…دندانهایم روی هم فشار دادم و گفتم:
-اونو که می
دونم…جای دندون نیست…ولی جای نیشگون می تونه باشه…
نگاه تندش مرا به خود آورد…قرار نبود دعوا کنیم.
دست بردم و کمی زیپ را پایین کشیدم.
-درد می کنه؟تو باشگاه اینجوری شدی؟می خوای یخ بیارم بذاری روش؟خونمردگیش خیلی زیاده…
از کنارم بلند شد و به جای جواب دادن به سوالهایم گفت:
-برو بیرون تا من لباس عوض کنم…عجله دارم.
قبلترها هم اینهمه کنار آمدن با دانیار سخت بود؟
-چی چیو عجله دارم؟کلی راه رفتم و حلیم خریدم که با تو صبحونه بخورم.اولین صبحونه مشترکمونه ها…کجا می خوای بری که از من مهمتره؟
از توی آینه…در حالیکه برس را روی موهایش می کشید نگاهم کرد و گفت:
-حلیم فروشی…ساعت شیش صبح…جای یه دختره؟
بزاقم را کمی تو دهان چرخاندم تا از آن خشکی وحشتناک نجات پیدا کنم…دستان مرددم را از پشت دور کمرش حلقه کردم و گفتم:
-بداخلاق نباش دیگه…با آژانس رفتم و اومدم…می خواستم با تو باشم.
برس را روی میز گذاشت و چرخید…سرم را بلند نکردم..بی شک صورتم سرخ بود….اما دستم را هم از دورش برنداشتم.
-جریان چیه؟ناپرهیزی می کنی؟نمی ترسی بخورمت؟
گوشم را روی قلبش گذاشتم…آرامترین و بی هیاهوترین صدای قلبی بود که تا کنون شنیده بودم.
-میشه فقط چند ساعت بداخلاق نباشی؟میشه فقط چند ساعت شبیه تازه عروس دومادا باشیم؟
بازوانم را گرفت و مرا از خودش دور کرد…مستقیم به چشمانش نگاه کردم…خط میان دو ابرویش عمیق تر شده بود…نه اخم ناشی از عصبانیت…اخم ناشی از دقت!
-فکر می کردم قهر باشی.
شانه هایم را بالا انداختم.
-من کی قهر کردم که این بار دومم باشه؟بعدشم قهرم بکنم نازکش ندارم..باز خودم باید بیام آشتی…!
بالاخره خندید…نه خنده به معنایی که همه می شناسند…خنده از نوع دانیاری…قسطی و یواشکی…!اما همان اندک هم به من جرات بخشید.
-میشه نری؟همین یه امروز؟میشه بریم خونه خودمون؟
چشمش برق زد.
-چرا؟مگه خونه دیاکو چشه؟
مخصوصاً روی اسم دیاکو تاکید کرد.ای خدا…صبر…!
-خب دایی اینجاست…راحت نیستم.
از نگاه مچ گیرش در عذاب بودم..اما حتی یک ثانیه هم چشمم را جابجا نکردم.بالاخره کوتاه آمد..نفسش را رها کرد و گفت:
-دایی به این زودیا بر نمی گرده…نگران نباش.
منهم آرام و نامحسوس نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-یعنی قبول کردی که نری؟
در را باز کرد و بیرون رفت و از سالن با صدای بلند گفت:
-نمی خوای از این حلیمت به ما بدی؟
دستانم را محکم بهم کوفتم و گفتم:
_آخ جون…مرسی.
سریع پالتویم را درآوردم.دستی به موهایم کشیدم و به آشپزخانه رفتم.کف دستش را به قابلمه حلیم چسباند و گفت:
-خیلی سرد نیست…نمی خواد گرمش کنی…
جای کاسه ها را می دانستم…اینجا خانه
دیاکو بود و من زاویه به زاویه اش را از بر بودم.
-دانیار کاسه کجاست؟
بی خیال جواب داد.
-چه می دونم؟تو یکی از همون کابینتاست دیگه.
-یعنی من اینهمه کابینت رو بگردم؟بیا دوتا کاسه بده دیگه.
غرغرزنان از روی صندلی بلند شد و گفت:
-خب یه کلمه بگو "بیا کاسه بده"…چرا می پرسی "کجاست؟"
دستانم را به کمر زدم و چپ چپ نگاهش کردم.کاسه ها را کنار قابلمه گذاشت…لپم را کشید و گفت:
-نگاه جاهل اندر سفیه نکن…کارت رو بکن.
برایش حلیم کشیدم..با دارچین تزیین کردم و جلوی دستش گذاشتم.شکر و روغن داغ را هم همینطور.
-هووووم…بخور ببین چه کردم.
قاشق اول را با لذت توی دهانم گذاشتم و ادامه دادم:
-من عاشق حلیمم.
کمی شکر توی ظرفش ریخت و گفت:
-چشمات قرمزه.دیشب تا صبح گریه کردی؟
با دهان پر گفتم:
-نه…ولی نخوابیدم…حتی یک دقیقه.
-چرا؟
صادقانه جواب دادم.
-اولش که دلخور بودم…چون اصلاً انتظار نداشتم روز اول عقدم اینقدر عاشقانه و رمانتیک باشه…ولی بعدش به حرفات فکر کردم.دیدم حق با توئه…فعلاً درسم واجب تر از کاره…اگه به یاد گرفتن باشه که من هرچی بلدم از خودت یاد گرفتم…بعد از اینم هرچی لازم باشه بازم از خودت یاد می گیرم…
سرش را کمی تکان داد و گفت:
-خوبه…بقیه ش چی؟بقیه حرفام.
لقمه را قورت دادم و گفتم:
-اونا رو هم موافقم…واسه همین می گم امروز نرو…بشینیم با همدیگه یه لیست بگیریم…از کارایی که باید بکنیم و چیزایی که باید بخریم…فکر می کنم وام ما هم همین روزا آماده بشه…دلیلی نداره کشش بدیم.
ابروهایش را بالا برد و دست به سینه نشست و گفت:
-نه…خوشم اومد…آفرین.
با جدیت گفتم:
-منم دوست ندارم دوران عقدمون طولانی شه.
با جدیت گفت:
-چرا؟
شمرده جواب دادم.
-چون دوست دارم شبایی مثل دیشب رو همیشه داشته باشم…هرشب…
گوشه چشمش چین خورد و لبش به خنده باز شد.
-یعنی اینقدر با دعوا حال می کنی؟
چینی رو بینی ام انداختم و گفتم:
-نخیر…قبلش رو می گم.
چشمانش گرد شد..اما به سرعت به حالت اولش بازگشت…با شیطنت براندازم کرد و گفت:
-دقیقاً کجای قبلش؟
لعنت به این خون که به جز صورتم محلی برای گردش و تفریح نداشت.
-اذیت نکن دیگه…من دارم جدی حرف می زنم.
بلند شدم و برای فرار از آن مهلکه کاسه ها را برداشتم و توی سینک گذاشتم…شیر آب را باز کردم…اما قبل از اینکه دستم خیس شود بین زمین و آسمان معلق شدم.جیغ زدم.
-آی …چیکار می کنی؟بذارم زمین.
بینی اش را توی موهایم فرو برد و گفت:
-منم نخوابیدم…بریم بخوابیم.
یخ کردم…بخوابیم؟کمی دست و پا زدم…زبانم که بند رفته بود…با پا در اتاق را بست و مرا روی تخت گذاشت…جرات مخالفت کردن و برخاستن نداشتم…ولی…با
استرس به گرمکنی که کنده و روی زمین انداخته شد نگاه کردم و دستانم را محکم روی پاهایم فشار دادم…دراز که کشید هیچ حسی در هیج جای تنم باقی نماند…در نتیجه به محض کشیده شدن دستم توی آغوشش پخش شدم.صدایش را کنار گوشم شنیدم.
-گفتم بخوابیم یعنی بخوابیم…اگه چیز دیگه ای می خواستم همونو می گفتم…منتظر اجازه تو هم نیستم.
آنقدر نفس حبس شده ام را به شکل تابلویی بیرون دادم که با حرص گفت:
-شانس ما رو ببین تو رو خدا.
خندیدم و جای سرم را روی سینه اش محکم کردم.
چشمهایم گرم خواب شده بود..اما می دانستم دانیار با وجود من نمی خوابد…به زور سرم را بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم.پلکهایش بسته بودند..اما خواب نه..!صدایش زدم.
-دانیار؟
-هوم؟
-می خوای من برم یه جا دیگه بخوابم؟
-نه.
تمام قلبم مملو از محبت هسر متفاوتم شد…نپرسید چرا بروی؟یا حتی چشمش را هم باز نکرد.فقط گفت نه…!
-آخه می ترسم خوابت نبره.
-اگه تو حرف نزنی می بره.
-آخه دلم می خواد حرف بزنم.
-….
-حرف بزنم؟
بالاخره چشمانش را گشود.چشمان خسته و پر خوابش را.تیغه بینی اش را مالید و گفت:
-بگو.
گفتنش ترس داشت…در شرایط معمولی هم نمی توانستم دانیار را پیش بینی کنم..وای به حال…
-عصبانی نمی شی؟
بی حوصله گفت:
-نمی دونم…اگه فکر می کنی ممکنه عصبانی شم بذار یه وقتی که سرحال باشم…الان خیلی خسته م.
ترس را توی دلم له کردم…باید می گفتم…
-آره ممکنه عصبانی شی…حتی ممکنه همینجا خفه م کنی…ولی باید بگم.
دستش را زیر سرش گذاشت و گردنش را کمی بالا آورد و گفت:
-خب…می شنوم…!
چهار زانو نشستم…ترجیح می دادم مستقیم توی چشمش نگاه کنم…به هر قیمتی…
-من می دونم که تو احساس خوبی نداری…درک می کنم چقدر واست سخته که زنت قبل از تو عاشق برادرت بوده…
برخلاف انتظارم…هیچ تغییری در صورتش به وجود نیامد…حتی اخم هم نکرد…توی دلم..از خدا کمک خواستم.
-تو از همه چی من خبر داری..از احساسی که داشتم…از..از عشقی که تموم نمی شد…از یه طرفه بودن علاقه م…از عذابی که واسه رفتنش..واسه خواسته نشدنم…واسه زن گرفتنش…واسه عروسیش کشیدم…واقعیتش اینه…من دیگه هیچ وقت نمی تونم کسی رو مثل دیاکو دوست داشته باشم.
بالش را پشت کمرش گذاشت و دست به سینه نشست…اما هنوز صورتش خونسرد بود…خدایا…
-اما همین الان…اگه زمان به عقب برگرده…و من شاداب امروز باشم نه اون دوران…و اگه دوباره شما دو تا برادر رو ببینم…با همون خصوصیات اخلاقی…اونی که انتخابش می کنم تویی…درسته…دیاکو یه آدم خاص بوده و هست واسه من…یه اسطوره و بتی که همیشه تو ذهنم بزرگ می مونه…مردی که خیلی بهش مدیونم…نه واسه اینکه بهم کار
داد…نه واسه اینکه زیر بال و پرم رو گرفت…فقط..واسه اینکه به من فرصت آشنا شدن با تو رو داد…
کمی خودم را به سمتش کشیدم و دستم را روی ساعدش گذاشتم.
-من با تموم قلبم با تو ازدواج کردم…چون تو تنها مردی هستی که کنارش آرومم…تنها مردی که بهم حس امنیت می ده…تنها مردی که بهم اعتماد به نفس می ده…تنها مردی که باهاش خاطره دارم…من با دیاکو خوش نبودم…با دیاکو هیچ خاطره ای ندارم…هیچ جایی توی این شهر نیست که منو یاد اون بندازه…من با دیاکو فقط اشک ریختم…اما تو…کل تهران پر از خاطره های توئه…پر از بودنهای توئه…الان نزدیک به سه ساله که همه زندگی من تویی…تو خوشیم…تو غمم…تو مشکل و سختیم…بدون منت…بدون غیبت…بدون سرکوفت…!با دیاکو همش استرس داشتم که خوب به نظر بیام…یه چیزی غیر از اونی که هستم…واسه همین راحت نبودم..آروم نبودم…اما با تو خودمم…شاداب..نه یه نقطه بیشتر نه یه نقطه کمتر…نگران نیستم که به چشمت خوشگل نیام…نگران نیستم که واست کافی نباشم…چون تو منو بزرگ کردی…چون می دونم همینی که هستم رو دوست داری…واسم احترام خریدی…گفتی حقت نیست منشی باشی و تلفن جواب بدی و تایپ کنی…خودت دست تنها موندی اما منو فرستادی جایی که بزرگم کنن…بهم کار یاد بدن..کاری که مربوط به رشتمه…کاری که به درد آینده م بخوره…خونواده م رو هم بزرگ کردی…حالا دیگه تو محله سرمون رو بالا می گیریم..دیگه کسی با تحقیر و ترحم نگامون نمی کنه…دیگه هیچ مردی واسه من و خواهرم دندون تیز نمی کنه…بازم همسایه ها…مادرم رو واسه روضه و ختم قرآن دعوت می کنن…بازم قصاب و بقال به احترام پدرم از جاشون بلند می شن…بازم من و شادی از ته دل می خندیم…
طعم شور دهانم…نشان از اشکی داشت که باز هم بی اجازه من فرو می ریخت…
-خوشبختی من…احساسای خوب من…آرامش و امنیت من…ناشی از وجود توئه…از وقتی تو اومدی توی زندگیم به همه چی رنگ دادی…به همه چی معنی دادی…به همه چی هدف دادی…حالا من واسه هر روزم برنامه دارم…حالا می دونم قراره چیکار کنم و چیکاره بشم…حالا می دونم جایگاهم تو زندگی چیه…حالا دیگه استعدادامو میشناسم…حالا دیگه به اون بالا بالاها نگاه می کنم نه زیر پای مردم…مدتهاست که…
چرا اینقدر ساکت و صامت بود؟
-مدتهاست که شب و روزم تویی…دیاکو فقط وهم و خیال بود…اما تو واقعی هستی…تو عشق و انسانیت رو واسم معنا کردی…تو بهم نشون دادی حمایت یعنی چی..مردونگی یعنی چی…!یادم دادی واقع بین باشم و تو رویا زندگی نکنم…نمی دونی بابت اینا چقدر بهت مدیونم.
دستش را روی گردنش کشید و باز هم سکوت کرد…دستانش را از هم باز کردم
و خودم را توی آغوشش جا دادم…
-تا قبل از این جریانا..تا قبل از اینکه دایی بگه می خواد تو رو با خودش ببره…فکر می کردم همش یه دوستی ساده ست…حتی وقتی از نزدیک شدنای مهتا به تو،آتیش می گرفتم و دیوونه می شدم…بازم می گفتم به خاطر وابستگی سختیه که به تو دارم و نمی خوام از دستت بدم…اما وقتی فهمیدم قراره واسه همیشه بری…دوزاریم افتاد…دو تا دوست خیلی صمیمی هم می تونن دوری از همدیگر رو تحمل کنن…اما یه عاشق و دوری معشوق؟… نه…!تو گفتی یه راهی هست که نری…و من بدون فکر قبولش کردم…چون واسه داشتنت حاضر بودم تا خود جهنمم برم…این دیگه دوستی نیست…دوستی منطق داره…ولی من در برابر تو هیچ منطقی نمی شناسم…فقط می خوام باشی…به هر اسمی..به هر عنوانی..به هر شکلی…این اسمش دوستی نیست دانیار…اسمش عشقه…من مدتهاست بدون اینکه خودم بدونم عاشقت شدم…نه اونجوری که عاشق دیاکو شدم…دیاکو راست می گفت…من عاشق آدمی شده بودم که خودم ساخته بودم…خودم خالقش بودم…یه اسطوره ی افسانه ای که هیچ نکته منفی و سیاهی نداشت…نه یه آدم…واسه همین رفتنش رو تحمل کردم و پذیرفتم…اما اگه الان عاشقم…عاشق یه آدمم با تموم خصوصیات اخلاقی خوب و بدش…من ذره ذره تو رو شناختم…همونجوری که هستی…و عاشق شدم…واسه همین بود که رفتن تو رو تحمل نکردم و به خاطر موندنت به هر راهی راضی شدم…
مچش را گرفتم و کف دستش را روی قلبم گذاشتم.
-توی این دل…خیلیا جا دارن…پدرم..مادرم..شادی…تبس م…دایی…و دیاکو…همه توی احساس علاقه من مشترکن…به یه اندازه…
دستش را بالا بردم و پشت سرم گذاشتم.
-یه جایی خوندم مرکز عشق توی مغزه…یه جایی پشت مغز…فکر می کنم الان درست زیر دست تو باشه…حسش می کنی؟تو درست توی مرکز عشقی…عشقی که متفاوت از همه آدماست…عشقی که مشترک نیست و منحصر به خودته…این مرکز مدتهاست که فقط تو رو می شناسه…فقط تو رو…مدتهاست که شبا فقط خواب تو رو می بینم…چون مرکز عشقم حتی توی خواب هم دست از دوست داشتنت بر نمی داره.
بازویم را گرفت و وادارم کرد که بنشینم…با پشت دست اشکهایم را پاک کردم…هنوز نمی دانستم عکس العمل دانیار چیست…اما گفتنی ها را گفته بودم و…
-تموم شد؟
نه هنوز…تمام نشده بود…یک مرحله سخت دیگر مانده بود…به کبودی سینه اش خیره شدم…
-من تو رو با چشم باز انتخاب کردم…تا آخرش هم پای انتخابم می مونم…می دونم تو با مردای دیگه…با آدمای دیگه فرق داری…فکر نکن ممکنه این تفاوت اذیتم کنه..نمی کنه..چون من عاشق همین تفاوت شدم…من می خوام فقط همسرت باشم…نه اسمی و شناسنامه ای…واقعی واقعی…می خوام کنارم آروم
باشی…نمی خوام ذهنت درگیر چیزی باشه که نیست…که وجود نداره…من تو رو با هیچ *** مقایسه نمی کنم…چون با هیچ *** قابل مقایسه نیستی..فقط یه دانیار تو دنیا هست که مال منه..و همین بسمه…هر جا تو بخوای می رم…هرجا نخوای نمی رم…هرچی تو دوست داشته باشی می پوشم…با هرکی تو دوست داشته باشی رفت و آمد می کنم…تا هروقت که باورم کنی کنارت نمی خوابم…تا هروقت که بتونی بودنم رو کنارت تحمل کنی صبر می کنم…رو زمین می خوابم…یا اتاق بغلی…در عوضش فقط دو تا چیز می خوام…
چقدر توی همین چند ساعتی که از عقدمان می گذشت به آغوشش معتاد شده بودم…دستم را دور گردنش انداختم و تنم را به سینه اش چسباندم.
-منو از خودت دور نکن…باهام حرف بزن…وقتی ازم دور میشی…می ترسم…همه وحشتهای دنیا تو قلبم لونه می کنه…دور و برم پر شبح میشه..پر هیولا..پر آدمای بد…
کمرم را در بر گرفت…محکم…
-و دومیش اینکه هیچ وقت…هیچ وقت منو به خیانت متهم نکن…تو خود منی..چطور می تونم به خودم خیانت کنم؟ولی واسه اینکه خیالت راحت شه می گم…به جون بابام..به جون مامانم…به جون شادی…و به جون خودت که دین و دنیامی…اگه یه روز…اسم مردی به جز تو…فقط از ذهنم عبور کنه…خودمو می کشم و نمی ذارم ننگ داشتنم رو تحمل کنی…قسم می خورم.
لبخند زد..واضح و کامل…پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و گفت:
-کل انتظاری که از شوهرت داری همینه؟
بوسه ای به شانه اش زدم و گفتم:
-اگه اعتماد و بودنت رو داشته باشم…دیگه هیچی کم ندارم.
با پشت دست گونه ام را نوازش کرد…چشمانش از آن سختی و بی انعطافی خارج شده بود…حالا می توانستم مهربانی و محبت را توی قهوه ای دوست داشتنی اش ببینم…
-ولی من انتظارات بیشتری دارم.خیلی چیزا کم دارم.
به شیطنتش لبخند زدم…دیگر خجالت نمی کشیدم…انگار با گفتن این حرفها…تمام سدهای بینمان شکسته شده بود…
حلقه دستانم را تنگ کردم و گفتم:
-هر چی تو بخوای…هر وقت تو بخوای…
بوسه کوتاه و سریعی بر لبم زد و گفت:
-حیف که کوچولویی هنوز…
و بعد دراز کشید و ادامه داد:
-اگه حرف دیگه ای نیست…بیا بخوابیم…سرم داره از درد می ترکه.
در جواب این همه حرف…حتی یک کلمه هم نگفته بود…!
پتو را روی هر دویمان کشیدم و سرم را به بازویش چسباندم و درد دل گفتم:
-دانیاره دیگه…!
دانیار:
چشمانم از بی خوابی می سوخت و سرم از درد در حال انفجار بود.اما با تمام وجود با فرشته خواب می جنگیدم…چون می ترسیدم…می ترسیدم بخوابم و با کوچکترین حرکت شاداب از خواب بپرم و به او آسیب برسانم.
شاداب خیلی سریع خوابید…شاید به پنج دقیقه هم نکشید که نفسهایش عمیق و با فاصله شد…دستش دور بازویم
بود و سرش چسبیده به شانه ام…گردنم را چرخاندم و به صورت معصومش که توی خواب مظلوم تر هم شده بود نگاه کردم…اهسته دستم را از زیر دستش بیرون آوردم..به پهلو دراز کشیدم و آرنج و ساعدم را ستون صورتم کردم…آرام موهاییش را از روی پیشانی و گونه اش کنار زدم…امروز چقدر قشنگ و منطقی به عشقش اعتراف کرده بود…باورپذیرتر از این نمی شد و منهم باور کرده بودم…می دانستم شاداب خائن نیست…اما…
کمی پتو را پایین کشیدم و انگشتم را با پوست دستش تماس دادم …تا امروز همیشه از برقراری رابطه با شاداب فراری بودم…از یک طرف می خواستمش و از طرف دیگر نه…تصور اینکه در آغوش من به دیاکو فکر کند رنجم می داد…اما امروز..حتی امروز..بعد از تمام حرفهایش..حتی وقتی رضایتش را اعلام کرد…باز بیشتر از یک بوسه از دستم برنیامد…انگار دوست نداشتم آلوده اش کنم…دلم می خواست همین طور پاک و دست نخورده باقی بماند…مثل غذایی که ساعتها برای آماده کردن و تزیینش زحمت می کشی و بعد برای خوردنش حیفت می آید…حیفم می آمد شاداب را از دنیای قشنگ و بی شهوت دخترانه اش بیرون بکشم.شاداب برایم حکم مریم مقدس را داشت…تمام وجودم می طلبیدش..اما وجدانم نهیب می زد نه…حرمت گذاشتن به حریمهایش برایم عادت شده بود…یاد گرفته بودم که به شاداب متفاوت نگاه کنم…حتی حالا که همسرم بود…
صدای در را شنیدم…پتو را تا گردن شاداب بالا کشیدم و آرام از کنارش برخاستم…به جای گرمکن تیشرت تیره ای پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم…دو پاف اسپری تو حلقش خالی کرد و در جواب سلام زیرلبم گفت:
-سلام بابا…خوبی؟
در چهره اش نه اثری از اخم بود و نه عصبانیت و نه دلخوری…انگار نه انگار که دیشب با فریادهایش روی دیوارهای خانه ترک انداخته بود.
-خوبم.کجا بودی؟
چشمکی زد و گفت:
-تو فکر کن پیاده روی…!
گردن کشید و پشت سرم را پایید.
-خانومت اینجاست هنوز؟
پیشانی دردناکم را مالیدم.
-آره..خوابه…
لبخند مهربانی زد.
-پس تو چرا بیداری؟
نشستم…این درد را دایی می فهمید.
-جرات نکردم بخوابم.
جورابهایش را درآورد و توی هم تا زد.
-خب…تا کی؟نمیشه که نخوابی…نمیشه هم زنت رو از اتاق بندازی بیرون.
انگشتانم را توی موهایم فرو بردم و پوست سرم را کشیدم.
-شاداب می دونه دایی…باهاش کنار میاد.
یک لنگه ابرویش را بالا انداخت.
-چرا همیشه اون باید با همه چی کنار بیاد؟چرا تو با این مشکل کنار نمیای؟
گاهی شک می کردم که دایی،دانیار باشد…اگر بود می دانست که این درد را هیپنوتیزم هم نتوانست درمان کند.
-می گی چیکار کنم دایی؟تو این شهر دکتری نمونده که دیاکو با ضرب و زور و کشون کشون منو نبرده باشه…نشد که
نشد…می گی چیکار کنم؟فکر می کنی واسه من راحته؟هیچ *** به اندازه خودم زجر نمی کشه…خصوصاً الان که طرف حسابم شادابه.
گردنم تیر کشید.آنقدر شدید که بی ارداه "آخ"گفتم…دایی خم شد و دستش را روی زانویم گذاشت.صدایش را پایین آورد.
-خوف نکن پسر…خوف نکن…درست میشه..درستش می کنم.من اینجام.
توی چشمانش نگاه کردم…توی گودالهای سیاهش…انگار در اعماقش آتشی افروخته بودند…نوری سو سو می زد…
-چطوری؟با قرص خوابای قوی که فیل رو هم از پا در میاره؟یا با مشاوره گرفتن از صدتا دکتر دیوونه تر از خودم؟جواب نمی ده دایی..جواب نمی ده.
زانویم را فشار داد.
-همیشه یه راهی هست…تو کنار دیاکو می خوابی…بدون هیچ مشکلی…باید یه راهی باشه که اینو به بقیه هم تعمیم بدیم.
برای اطمینان به در بسته اتاق نگاه کردم.
-دیاکو فرق داره دایی…
برای چند ثانیه اخم کرد.
-از امشب هر وقت که زنت پیشت نبود،من کنارت می خوابم.
چشمانم گرد شد.
-نه.
خندید.
-نه نداریم.
به پشتی مبل تکیه دادم و نفسم را فوت کردم.
-دایی..من تو خواب بزرگی و کوچیکی حالیم نیست..می زنم یه بلایی سرت میارم.
خنده اش اوج گرفت.
-می بینیم.
کلافه شدم…تصمیمش جدی بود.
-دایی..شوخی بردار نیست…فکرشم نکن.
خنده اش را فرو خورد..اما هنوز صورتش متبسم بود.
-شوخی بردار نیست…منم همینو می گم…باید به آدما عادت کنی…چون دیگه تنها نیستی…شاید امروز شاداب اینو بپذیره..اما فردا بچه ت رو چیکار می کنی؟
لرزش خفیفی در تنم حس کردم…مثل حس دست زدن به پریزی که اتصالی دارد.
-بچه کجا بوده دایی؟من تو همینشم موندم.
برخاست…جورابش را هم توی مشتش گرفت… به تمام دست و پا زدنهایم پوزخند زد و رفت.
شاداب:
به محض اینکه صدای بسته شدن در را شنیدم به قلبم اجازه دادم سکته کند.لبه پتو را به دندان گزیدم و نالیدم.
-خدایا…خودت رحم کن.
تن خسته و بی رمقم را از تخت بیرون کشیدم و خودم را به آشپزخانه رساندم.به زور چند قلپ آبجوش خوردم تا صدایم بازشود…حس می کردم گوشت تنم را ریش ریش می کنند…صدای ترسناکی توی سرم جیغ می کشید.
-تموم شد..تموم شد…
چند بار گلویم را صاف کردم…دستانم را مقابل چشمانم گرفتم..می لرزیدند…موبایل چند بار از دستم رها شد تا بالاخره توانستم شماره دایی را بگیرم…تا گفت:
-جان بابا؟
بغضم منفجر شد.
-دایی…
چند لحظه حتی صدای نفسش را هم نشنیدم.
-شاداب؟گریه می کنی بابا؟
گریه؟داشتم می مردم.
-چی شده دخترم؟
باز هم مکث کرد..انگار حتی بر زبان آوردنش هم سخت بود برایش.
-دانیار؟آره بابا؟اذیتت کرده؟
اذیتم نکرده بود…با تمام رنجی که می کشید و دم نمی زد…اما محتاط تر از یک برگ گل با من رفتار کرده بود.
-شما خبر داشتین آقا دیاکو امروز میاد؟
نفسش خس خس می کرد.
-اول جواب منو بده.دانیار حرفی زده؟کاری کرده؟
کف سالن نشستم…روی سنگها…
-نه…هیچی…ولی حالش خوب نبود…حالش افتضاح بود…می دونستم یه اتفاقی افتاده..می دونستم یه چیزی شده…اما نگفت…هیچی نگفت تا همین ده دقیقه پیش…که رفت فرودگاه.
منتظر ماندم که حرف بزند..که یک چیزی بگوید..که درستش کند…اما سکوت بود و سکون.
-دایی…تو روخدا…یه کاری بکنین…دانیار تازه داشت باور می کرد..تازه آروم شده بود..تازه خوش اخلاق شده بود…تازه یه ذره گرم و مهربون شده بود…تازه زندگیمون داشت رنگ آدمیزادی به خودش می گرفت…تازه داشتیم رنگ آرامش رو می دیدیم…تو رو خدا یه کاری بکنین…نذارین دوباره همه چی خراب شه…تو رو خدا…
ضعف داشتم…سرم را به دیوار چسباندم.
-دایی…یه کاری بکنین…توروخدا…
-چیکار کنم دخترم؟آروم باش و بگو از دست من چه کاری ساخته ست.
بی فکر جواب دادم.
-زنگ بزنین و بهش بگین نیاد…حالاحالاها نیاد…دانیار بدون اون آروم تره..خوشبخت تره…اون که باشه دانیار از من فاصله می گیره..سرد می شه..بی محبت میشه…نگاهش همه شک و ناباوری میشه…تو رو خدا دایی.
نفس بیمارش را فوت کرد…گوشم زنگ زد.
-شاداب…بابا جون…چند تا نفس عمیق بکش و یه کم فکر کن…می دونی داری در مورد کی حرف میزنی؟دیاکو…!دلیل زنده بودن و نفس کشیدن دانیار…پشت و پناه و تکیه گاه دانیار…تنها عضو باقیمانده از خانواده دانیار…برادر..پدر..مادر و خواهر دانیار…!من به این آدم بگم نیا؟بگم از دانیار دور بمون؟بگم نیا چون یکی به زنش اعتماد نداره و اون یکی به خودش؟
منظورش به من بود؟مرا گفت؟من به خودم
اعتماد نداشتم؟
-دایی؟؟؟؟
-گوش کن دخترم…دیاکو قسمتی از زندگی دانیاره…در واقع مهمترین قسمت زندگیشه…اینو تو بهتر از من می دونی…و البته قسمتی از زندگی توئه…در واقع یه زمانی مهمترین قسمت زندگیت بود…اینو من…بهتراز تو می دونم.
دلم درد می کرد…پاهایم را توی شکمم جمع کردم.
-از دانیار پرسیدم می تونی با عشق همسرت نسبت به برادرت کنار بیای؟ادعا داشت که می تونه…از تو پرسیدم اگه دیاکو مجرد وآزاد برگرده بازم می خوای که همسرش باشی؟ادعا کردی که نه…!هر دوی شما مثل مربی فوتبالین که قبل از ورود به زمین کلی واسه حریف کری می خونن و ژستای روزنامه ای میگیرن…حالا سوت بازی رو زدن…شروع شد..بسم الله…نشون بدین چند مرده حلاجین.
از خودم و ادعایم دفاع کردم.
-من یه تار موی دانیار رو با تموم دنیا عوض نمی کنم…هنوزم می گم…
اجازه نداد ادامه دهم.
-حرف بسه شاداب…الان وقت عمله…الان که عشق اساطیریت جلوی چشمته و همسرت کنارت…دیگه حرف زدن فایده نداره…تو باید بتونی با دیاکو…که همه *** و کار شوهرته…رو به رو بشی…اونم بدون حساس کردن شاخک های دانیار…بدون دامن زدن به شک و شبه های توی ذهنش…
موهایم یکی یکی به تنم راست شدند…چشمهای خشمگین دانیار یک لحظه هم رهایم نمی کردند.
-من…دایی..من بلد نیستم فیلم بازی کنم…
خندید…خنده اش ترس داشت…ترس برای من وامانده…
-اگه بخوای فیلم بازی کنی که فاتحه ت خونده ست دخترم…دانیار خیلی باهوش تر از اون چیزیه که تو فکر می کنی.
اسید معده ام می جوشید و قل می زد وبالا می آمد.
-پس من چیکار کنم؟چیکار کنم که دانیار باور کنه؟چیکار کنم که دوباره زندگیمون بهم نریزه؟چیکار کنم که باور کنه حتی اگه احساسی به دیاکو هست احترامه…یه دوست داشتن بیش از حد..اما از سر احترام؟چیکارکنم که باور کنه من رگ حیات اون عشق رو همون شب عروسیش زدم و گذاشتم اینقدر خونریزی کنه تا بمیره؟چیکار کنم که باور کنه که اگه به دیاکو نگاه نمی کنم از سر دلخوری ودلشکستگی نیست… بزرگی و عظمت روح اون مرده که نمی ذاره مستقیم تو چشماش خیره بشم؟من مطمئنم دانیار هر حرکت منو اونجوری که خودش دلش می خواد تعبیر می کنه…من مطمئنم روزگارم سیاه میشه…مطمئنم دانیار دووم نمیاره و بین من و دیاکو…برادرش رو انتخاب می کنه…زندگیم از هم می پاشه دایی…دانیار منو باور نمی کنه…چون تو لحظه به لحظه روزهای عاشقی من بوده و همه رو به چشم خودش دیده…باور نمی کنه دایی…باور نمی کنه…شما که حال دیشبش رو ندیدین…من دیدم…من می دونم که چقدر بهم ریخته بود…من می دونم…
-شاداب…
حتی نشستن هم برایم سخت شده بود…درازکشیدم…جنین
وار و مچاله.
-آروم باش بابا…چرا اینقدر خودت رو باختی؟
اشکهای گرمم روی سنگ سرد میریخت.
-من دانیار رو دوست دارم دایی…می ترسم از دستش بدم…من بدون دانیار می میرم.
صدایش دست شد و روی موهایم نشست و نوازش کرد.
-می دونم بابا..می دونم…اما هرچقدر که تو ترس از دست دادن داشته باشی بازم به پای دانیار نمی رسی…دانیار با این ترس زندگی کرده و بزرگ شده..این ترس همون کابوسهای شبانه شه…پس مطمئن باش…حالا که تو رو به دست آورده..حالا که بعد از اینهمه سال به یه نفر اعتماد کرده و اینقدردوستش داره..به این راحتی از دستش نمی ده…فرق دانیار با خیلی از مردای دیگه همینه…واسه کسی که دوست داشته باشه می جنگه..تا پای جونش…چون دیگه ظرفیت از دست دادنش تکمیله…چون بعد از مردن و زنده شدن دیاکو…قدر داشته هاش رو می دونه…قدرتو رو هم می دونه…پس به جای فکر و خیال…یه کم به اعصابت مسلط باش…دست پاچگی فقط کار رو خراب می کنه…
صورت داغم را به سنگ چسباندم…تا کمی از التهابم کم شود.
-چیکار کنم دایی؟شما بگین چیکارکنم.
-هیچی..فقط خودت باش…اگه قراره بازی کنی..نقش خودت رو بازی کن…اونی که هستی..اونی که تو دلته…شمشیر صداقت شاید به ظاهر کندتر باشه اما همیشه برنده ست.
طاق باز دراز کشیدم…اشک همچنان روان بود.تایپ کردم.
-آقا اجازه؟ما شما رادوست…
چند ثانیه بعد موبایل در دستم لرزید…تصویر دانیار پیش چشمم رقصید.
-دانیاری…
-تو که بیداری کوچولو.
لبم را محکم گاز گرفتم…ارتعاش صدایم باید کنترل می شد..باید..
-آره..خوابم نبرد.
-چرا؟حالت خوبه؟
گلویم را محکم فشار دادم…چه کسی میتوانست اینقدر خواستنی محبت کند؟برای همه زنها محبت همسرشان اینقدر قشنگ بود…یا خاص بودن دانیار…حتی یک احوالپرسی ساده را اینقدر خاص و دلچسب می کرد؟
-نه خوب نیستم.
صدای راهنمایش را شنیدم…ایستاده بود.
-درد داری؟
درد داشتم…خیلی زیاد…از درد کشیدن او..درد داشتم.
-شاداب؟الان برمی گردم…باشه؟یه مسکن بخور…من تا نیم ساعت دیگه خونم.
به زور لب زدم.
-نه دانیاری…حالم خوبه…فقط…
-فقط چی؟
چشمم را بستم و اجازه دادم قلبم به جای من حرف بزند…هرچه که درونش داشت…هر حسی که داشت…
-دلم تنگته…خیلی…
نه خندید..نه ملاطفت نشان داد..همچنان جدی پرسید:
-همین؟مطمئن باشم؟
گوشی را از صورتم جدا کردم و تصویرش را بوسیدم.
-نه..یه چیز دیگه هم هست.
-چی؟بگو.
-اگه بگم دعوام نمی کنی؟
-در چه مورده؟
نگفت نه..دعوا نمی کنم…یعنی تا ندانم قول نمی دهم.
-در مورد دیاکو.
سخت شدن صورتش را دیدم…بدون اینکه ببینم، دیدم.
-بگم؟
-بگو.
صدایش هم سخت شده بود…این یکی را با گوشهای خودم شنیدم.
-میشه
بیشتر از من دوستش نداشته باشی؟
-چی می گی شاداب؟یعنی چی؟
بگذار بفهمد که گریه می کنم..بگذار بداند که من طاقت رقیب ندارم..بگذار بداند چقدر از نبودنش می ترسم.
-یعنی دوستش نداشته باش…حداقل نه بیشتر از من…!
بالاخره خندید…اشکم را پاک کردم و به صدای دلنشین خنده اش گوش دادم.
-به نظرم دکتر لازمی…حالت خوش نیست.
تند جواب دادم.
-نه..نیست…قول بده به محض اینکه رسوندیش خونه بیای پیش من…قول بده.
آرام جواب داد.
-همین کارم می کنم…تا تو یه دوش بگیری و یه چیزی بخوری من برمی گردم.
بهانه می گرفتم..مثل بچه ای به دنبال مادرش.
-یعنی چند ساعت دیگه؟
بی حوصله پوف کرد…باز صدای راهنمایش را شنیدم..نگران بود دیر به پرواز برادرش برسد.
-نمی دونم..اما به محض اینکه بتونم میام…الانم دیر شده…کاری نداری؟
عصبی شدم…از اینکه تمام حواسش پی دیاکو بود..!بی منطق شدم…تغییرات هورمونی صبرم را هم تحلیل برده بود…تغییرات هورمونی و حس مالکیت…شاداب را هم عوض کرده بود.
-فکر نمی کنی حداقل امروز رو باید پیش من می موندی؟منو تنها ول کردی تا بری استقبال برادرت؟می ترسی مرد به اون گندگی گم بشه تو تهران؟من اینقدر ضعف دارم که نمی تونم سرپا بایستم..اونوقت تو…
صدایش هم متعجب بود و هم درمانده…
-شاداب؟تو چته؟
خودم هم نمی دانستم.
-نگو که به دیاکو حسودیت میشه!
درست زد وسط خال…همین بود…!
-شاداب؟آره؟
لب برچیدم.
-من بیشتر از دیاکو بهت احتیاج دارم.
باز هم خندید..بلند و بی انقطاع…از آن خنده های هالی وار…هر هزار سال یکبار!مشتم را روی پایم کوبیدم.
-خنده داره؟
میان خنده جواب داد:
-خوش به حال دیاکو که همه بهش حسودی میکنن.
این یعنی او هم حسادت می کرد..به برادرش…این یعنی هنوز هم حسادت می کرد…به برادرش…
حرف دلم را از ته دلم گفتم.
-می خوام تمام و کمال مال من باشی…اسمش رو هرچی دوست داری بذار.
نرم شد و ملایم…مثل تمام لحظات شب گذشته.
-یه لیوان شیرعسل بخور…دوش آب گرم بگیر…لباس خوشگل بپوش..موهاتم باز بذار…من زن هپلی دوست ندارما.
آن تلخی و عذاب را حس نمی کردم…راحت تر حرف می زد..راحت تر می خندید…راحت بود.یعنی می شد؟می شد دانیار سرد نشود؟بد نشود؟می شد زهر نشود و در جانم نریزد؟ می شد این حسادت ها و دست و پا زدنهایی را که دروغ هم نبود ببیند و بفهمد به خاطر او حتی می توانم از دیاکو هم متنفر باشم؟می شد؟
-باشه…منتظرتم.
-از حموم که بیرون اومدی اس ام اس بده.زیادم سرپا نایست.خب؟
بوسه ای برایش فرستادم و گفتم:
-خب..!
دیاکو:
به محض عبور از گیت بازرسی و میان آنهمه جمعیت استقبال گر، دانیار را دیدم…و از همان فاصله، شیشه ضخیم و سرد چشمانش را
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد