رمان های جدید

613 عضو

اون بخوابی.
سعید به طرف او رفت و وانمود کرد که می خواد روی تخت کنار او بخوابه و در همین حین گفت:
- ولی اون به قول خودت فعلا نامزدمه، مگه مغز خر خوردم که همسر شرعی و قانونی خودم رو ول کنم و برم پیش
کسی که هنوز هیچ نسبت شرعی با هم نداریم بخوابم.

1403/11/12 14:19

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوچهلودوم

با ترس و خجالت شاهد اون لحظه ی حساس و نفس گیر بود زبونش از ترس بند اومد و با مِن مِن در حالی که
خودش رو از سعید دور می کرد و به گوشه ی دیگر تخت پناه می برد گفت:
- سعید، به خدا اگه بخوای این جا بخوابی همین االان برای همیشه از خونه ات می رم بیرون.
سعید که متوجه ترس شدید او شده بود دست و پاش رو گم کرد و سعی کرد با لحن آروم و لبخندش او رو آروم
بکنه، گفت:
- بابا شوخی کردم، چرا بی خودی ترسیدی؟
و بعد چهار دست و پا از روی تخت به طرف کمد دیواری کنار تخت رفت و در حین برداشتن متکا و پتو، با لحن
مسخره ای گفت:
- بگیر بخواب شیردل نترس، راستی وفا، تو با این دل بزرگ و روحیه ی نترست چه طوری می خواستی امشب تا
صبح رو تنها بمونی.
او هم که کم کم روحیه ی از دست رفته اش رو داشت پیدا می کرد گفت:
- من اون قدر که از تو می ترسم از تنها موندن توی یه جنگل وحشتناک هم نمی ترسم.
سعید که مشغول انداختن پتو روی زمین کنار تخت با کمی فاصله بود گفت:
- اِ جداً... یعنی من این قدر وحشتناکم! پس چرا هیچ *** تا حاالا در این مورد بهم چیزی نگفته؟ خیلی عجیبه!
او با دراز کشیدن سعید روی زمین خودش دوباره روی تخت دراز کشید و با نگرانی از سعید که به سقف زل زده بود
پرسید:
- اگه مادرت نصفه شب بفهمه که تو اتاقت نیستی چی کار می خوای بکنی؟ نکنه می خوای بگی نصفه شبم رفته بودی به فروشگاه سر بزنی.
سعید که آروم آروم داشت از نگاه کردن به او می ترسید بدون این که صورتش رو به طرف او برگردونه گفت:
- مادر من عادت نداره که نصفه شب ها خونه رو بگرده، حاالا اگه زد و یک دفعه یه همچین اتفاقی هم افتاد اون وقت
یه فکری می کنم و یه جوابی بهش می دم. نمی خواد تو فکر خودت رو مشغول بکنی، بگیر بخواب خواهر پسر
شجاع.
دیگه هیچ حرفی نزدن و هردوتاشون توی اون فضای دلچسبی که هر کدوم از بوییدن عطر نفس های اون یکی و
شنیدن ضربان ناآرام و بی تاب قلبش لبریز از عشق می شد به آینده ی نامعلوم و فرداهایی که در انتظارشون بود
فکر کردند.
هر دو به سختی مقابل تمنای دل و جسم و روحشون ایستاده بودن و با عذاب شدید و قدرت زیادی فقط به خاطر
حفظ غرورشون پا روی خواهش نفس و میل و احساسشون گذاشته بودن و در اوج عشق و نیاز وانمود می کردن که
نسبت به هم بی تفاوت و بی میل و بی علاقه هستند و چه قدر سخته عاشقی بخواد تمنای دلش رو نادیده بگیره و
سعی در پنهان کردن عشق و علاقه و احساسش بکنه.
سعید بعد از این که نماز صبحش رو خوند پتو و بالش رو برداشت و داخل کمد دیواری گذاشت .پاورچین پاورچین
بالای سر او رفت و لحظاتی بی صدا مات و خیره به او که به

1403/11/13 08:18

زیبایی روی تخت به خواب آرامی فرو رفته بود . نگاه
کرد . دوباره ریتم ضربان قلبش نامنظم شد و درد عشق و عطش و خواستن به جانش افتاد . چه قدر این دختر ناز و
مهربون و ملوس رو دوست داشت . با این که فقط دو ماه از اشناییشون می گذشت ولی انگار که سالها بود او را می شناخت

1403/11/13 08:18

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدوچهلوسوم

انگار که عشق به او سالیان سال بود که توی قلبش ریشه انداخته بود . صورت زیبا و فرم دار او با ابروهای
حالت دار و کمانی رو به باالا و چشم های خوش حالتش که مژه های بلند و سیاهش سایه بانش شده بود اون قدر پر
عشوه و ناز بود که با گذشتن هر لحظه احساس می کرد که ناخودآگاه داره به او نزدیک تر میشه از ترس این که
دوباره کنترلش رو از دست بده و جلوی اون همه ملاحت کم بیاره با عجله ملحفه سفید گلدار رو روی او کشید و از
خونه خارج شد . از وقتی که انیس خانم از اون خونه رفته بود خودش همه خرید ها رو انجام میداد . برای صبحونه
نون تازه و کلی وسایل خرید و به خونه برگشت . قبل از این که مادرش و روژان از خواب بیدار بشن صبحانه مفصلی
برای او داخل سینی بزرگ چید و برای بردنش به خونه ته باغ از سالن خارج شد
او هنوز خواب بود . سعید بی صدا و اروم سینی رو روی سنگ اپن گذاشت و دوباره از خونه خارج شد
**
روژان به خاطر حرف های دیشبی که از سعید در مورد خودش شنیده بود خیلی سر سنگین و سرد با زن عمو و او
رفتار کرد . چند لقمه ای بیشتر نخورده بود از پشت میز بلند شد و بعد از عذرخواهی از او و مادرش دوباره به اتاق خودش رفت
روح انگیز از رفتار روژان تعجب کرده بود به سعید گفت
-مثل این که روژان از چیزی ناراحت بود تو که چیزی بهش نگفتی سعید جان ؟
-من اصلا با روژان حرف می زنم که چیزی هم بهش بگم و ناراحتش کنم ؟
-راست می گی ها ؟ نمی دونم . شاید حالش خوش نیست . بذار یه کم تنها باشه و استراحت بکنه راستی سعید جان .
امروز عصری منو روژان رو ببر فروشگاه . برای عروسی ریزان لباس و کفش و یه سری وسایل دیگه لازم داریم
-باشه چشم
-سعید جان . تو هم باید دو سه روز قبل از عروسی خودت رو برسونی ها . نمونی همون روز عروسی مثل مهمون ها
پاشی بیایی . یه خواهر که بیشتر نداری . ریزان خیلی ناراحت میشه . اگه برادر بزرگش مثل یه مهمون بیاد و برگرده
سعید که نمیدونست باید توی این مدت وفا رو چی کار بکنه با درماندگی گفت
-مامان جون . خودت می دونی که من چقدر کار دارم . اگه همون روز عروسی رو هم بتونم بیام باید خیلی خوشحال
باشین
-باشه مادر . همون روز عروسی اون جا باش . کلی هم دعات می کنم . راستی سعید جان . دوستت آقا هوتن رو هم
با خونواده اش برای عروسی ریزان دعوت کن .ریزان می گفت که خودش تلفنی با ترانه خواهر هوتن صحبت می
کنه و ازشون دعوت می کنه
سعید با حرف مادرش به سرعت فکری از ذهنش گذشت و در حالی که از اون فکر خیلی خوشحال شده بود گفت
-اره حتما دعوتشون می کنیم
عصر حوالی ساعت پنج بود که وفا از حموم خارج شد . تن پوش قرمزش رو

1403/11/13 08:18

پوشید و موهای خیس و فر خورده اش
رو داخل کلاه گذاشت . از داخل یخچال رانی پرتقال رو برداشت . و باز کرد . هنوز چند جرعه بیشتر نخورده بود که

1403/11/13 08:18

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدوچهلوچهارم

با ورود غیر منتظره سعید با عجله خودش رو پشت دیوار آشپزخانه قایم کرد و به سعید که اطراف رو برای دیدنش نگاه میکرد گفت
-سعید من تازه از حموم در اومدم چرا بازم در نزده اومدی تو ؟
سعید که دوباره شیطنتش گل کرده بود بدون این که توجهی به حرف او بکنه روی لبه تخت نشست و با انگشتان
دستش موهای خوش حالت و سیاهش رو عقب می زد گفت
-خوب که چی .از حموم در اومدی عافیت باشه .حاالا می گی من چی کار کنم ؟
از بی تفاوتی سعید عصبانی شد و گفت:
-شما نمی خواد کاری بکنین، فقط چند لحظه تشریف ببرین بیرون تا من .لباس هام رو بپوشم.
سعید از خشم او لذت می برد در حالی که کاملا می تونست توی تصوراتش قیافه بامزه و خشمگین وفا رو تجسم
بکنه گفت:
-وفا من چی کار به لباس تو دارم؟ ول کن این امل بازی ها رو، حاالا کجا قایم شدی؟ بیا بیرون باهات کار دارم.
با خشم گفت:
- گفتم برو بیرون می خوام لباس بپوشم.
برای این که او بیشتر از اون عصبانی نشه از روی تخت بلند شد
- باشه، ولی زود برمی گردم ها، سریع لباس ها تو بپوش باهات کار دارم
بعد از رفتن سعید به سرعت پشت در رفت و بعد از قفل کردن در شلوار جین ابی کم رنگ و تاپ تنگ بنفش رو
پوشید و می خواست یه کم از آب موهاش رو بگیره و خشکش بکنه که با ضربه هایی که سعید پشت سر هم به در
می زد منصرف شد و قفل در رو باز کرد. سعید که از دیدن او با اون لباس تنگ و بازی که تنش بود نفسش بند
اومده بود و داشت پس می افتاد دستش رو به دیوار گرفت تا مانع از سقوطش بشه همون طوری که به دیوار تکیه می
داد به وفا که موهای خیس و فر دار و حلقه حلقه شده اش رو با سشوار خشک می کرد گفت:
-وفا... مامان و روژان می خوان بیان فروشگاه برای عروسی ریزان خرید بکنن، خواستم بهت بگم که اگه وسایلی
چیزی الازم داری که از تو اتاقت برداری تو این فاصله این کار رو انجام بدی.
او که از شنیدن حرف های سعید حرصش گرفته بود و از این که می دید.سعید می خواد برای روژان مایه بذاره و
واسه عروسی خواهرش نامزدش رو اماده و مهیا بکنه با لحن گزنده و سردی گفت:
-من چیزی لازم ندارم که در نبود مادر و همسر محترمت از تو اتاق بردارم
سعید که وضع روحیش خیلی بدتر از او بود در حالی که نای راه رفتن و دل کندن از او رو نداشت. به سختی به طرف
در رفت و ایستاد و با نگاهی دقیق به سر تا پای او گفت:
-تو از فروشگاه چیزی نمی خوای برات بیارم. هر چی دوست داری بگو به انتخاب خودم برات میارمش.
پشتش رو به سعید کرد و در حالی که سعی می کرد صداش نلرزه و اشکش نریزه گفت
-نمی خواد به زحمت بیفتی، من اگه چیزی هم الازم داشته باشم خودم می رم

1403/11/13 08:18

بیرون و می خرم
سعید که متوجه ناراحتی او شده بود در حالی که از گفتن حرفش ترس داشت و نمی خواست بیشتر اون رو ناراحت
بکنه با صدای آرومی گفت:
-اگه مامان خیلی اصرار بکنه ممکنه شام رو بیرون بخوریم. برات برگشتنی از بیرون غذا می گیرم، فعلا خداحافظ

1403/11/13 08:18

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدوچهلوپنجم

با این حرف برای این که بیشتر از اون وفا متوجه اوضاع بد روحی و شکستن غرورش نشه از خونه خارج شد و او با
رفتن سعید کنترلش رو از دست داد و در حالی که اشک پهنای صورتش رو گرفته بود از شدت خشم و ناراحتی
سشوار نارنجی رنگ ژاپنی اش رو با شدت به سمت دیوار پرت کرد و خودش رو روی تخت انداخت.
خیلی دلش شکسته بود. سعید چه طوری می تونست اون رو تنها بذاره و خودش با مادر و نامزدش بره دنبال تفریح
و خوش گذرونی ؟ چه قدر بهش برخورد وقتی که گفت منتظر بمونه تا اون براش از بیرون برگشتنی غذا بگیره. با
خودش گفت:
چه طوریه که من این همه تحقیر و توهین و بی توجهی سعید رو تحمل
می کنم و دم نمی زنم ..
خیال کردی آقا سعید، فکر می کنی من می مونم خونه و ساعت ها و لحظه رو می شمارم تا تو شاد و خندون با مادر و
نامزدت برگردی خونه
نه خیر همین الان خودم رو از توی این جهنم می کشم بیرون.اصلا یه کاری می کنم از عصبانیت بترکی، یک راست
میام تو همون فروشگاهت که قراره برای نامزدت ولخرجی بکنی، آخ چه کیفی می کنم وقتی ببینم تو پیش مادرت و
روژان منو ببینی و نتونی هیچ حرفی بزنی و از خشم و عصبانیت منفجر بشی؟ آره آقا سعید .اگه تو بلدی حال منو
بگیری و خردم بکنی و به روتم نیاری منم بلدم چی کار بکنم .
با عجله کیف وسایل آرایشش رو روی تخت گذاشت و مشغول آرایش صورتش شد اون قدر خودش رو خوشگل
کرد که وقتی آخر کار توی آینه به خودش نگاه کرد از رضایت لبخندی زد و مشغول پوشیدن لباس هاش شد. برای
این که بیشتر سعید رو اذیت بکنه با همون شلوار جین آبی کمرنگی که تنش بود مانتوی کوتاه تنگ قرمزش رو که
سعید خیلی ازش بدش می اومد رو پوشید، روسری کوتاه سیاه حریرش رو هم سرش کرد و کیف دستی اش رو
روی دوشش انداخت و از خونه خارج شد. اول یه کمی توی اطراف خونه سعید و خیابون های شمال شهر قدم زد.
یه کمی که حالش بهتر شد و خشمش فروکش کرد ماشین در بستی گرفت و آدرس فروشگاه سعید رو به راننده داد
وقتی که جلوی فروشگاه از ماشین پیاده شد با دیدن بنز سیاه رنگ آخرین مدل سعید دلشوره اش شدت پیدا کرد و
از شدت هیجان و اضطراب دست و پاش به لرزه افتاد آروم آروم راه رفت و وارد فروشگاه شد. کمی توی طبقه ی
اول که مخصوص لوازم خانه بود قدم زد. وقتی سعید رو اون جا ندید به طبقه ی دوم رفت ولی اون جا هم خبری از
روژان و سعید نبود با ورود به طبقه ی سوم یاد خاطرات خوش و دلچسبی که از اون طبقه داشت افتاد. اصلا فکرش
رو نمی کرد که سعید و روژان و روح انگیز رو اون جا ببینه. پیش خودش فکر می کرد که سعید راضی نشه که روژان
که نامزدش هم بود تو

1403/11/13 08:18

طبقه ی سوم که سعید هم خیلی به اون واحد حساس بود قدم بزنه و خرید بکنه ....
بیشتر توقع داشت که تو واحد چهارم با اونا روبرو بشه. بی هدف توی واحد سوم قدم می زد و اصلا به اطرافیانش که
با حیرت و تحسین بهش زل زده بودن توجهی نداشت . می خواست به طرف پله های برقی برای رفتن به طبقه ی
چهارم بره که یک دفعه با سعید و روژان و روح انگیز که از سمتی دیگر به طرف پله ها می آمدند روبرو شد. سعید
که کمی جلوتر از روژان و مادرش راه می رفت با دیدن او انگار که تو خوابه و صحنه این رو که می بینه واقعیت
نداره، چند بار چشم هاش رو باز و بسته کرد ولی وقتی دوباره تصویر او رو جلوی چشمش دید اون قدر غافلگیر و
متعجب شد که بی اختیار چند قدم به طرفش برداشت، وفا که متوجه رنگ پریده و بی تابی سعید شده بود برای این

1403/11/13 08:18

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوچهلوششم

که جلوی هر گونه عکس العمل سعید رو پیش روژان و روح انگیز بگیره به سرعت از کنارش رد شد و به سمت دیگر رفت.
از طرفی روژان که متوجه نگاه های خیره و دنباله دار سعید به او شده بود به پشت سرش و او که با آن هیکل و قیافه
زیبا داشت از اونا دور می شد نگاه کرد. سعید نمی دونست چی کار باید بکنه، دنبال اون بره و ازش بپرسه که چرا
بدون اجازه اون از خونه خارج شده یا اهمیتی نده و کنار مادرش و روژان بقیه ی خرید های اون ها رو انجام بده؟
ولی مگه می تونست نسبت به اون مخصوصا با آن سر وضعش بی توجه باشه اون دختر، وفا بود که برای یک لحظه جلوی چشمش ظاهر شده بود، مگه می تونست او رو به حال خودش رها بکنه؟ مخصوصا با اون ظاهر دیوانه کننده ای که وفا داشت ، کم مونده بود از خشم و حسادت منفجر بشه، زیر لب با خودش حرف می زد:
-اگه یکی جلوی وفا رو بگیره چی؟ اگه کسی بخواد اذیتش بکنه؟ اگه به زور چند نفری سوار ماشینش بکنن و بعد
زدنش چی؟ مگه می شه به همین راحتی کسی بتونه از وفا بگذره ؟
ولی جواب مادرم رو چی بدم، بهش بگم کجا می رم؟ اون ها این جا غریبن جایی رو نمی شناسن . وای خدای من!.
حاالا باید چی کار کنم؟ وفا! اگه دستم بهت برسه میخوای لج منو در بیاری ها؟ داری تلافی می کنی؟ با اون آرایش با
اون مانتوی مزخرف و تنگ عمدا میای جلوی چشم من که مثلا حرف ها و نظراتم برات ارزشی نداره ها ؟ بالاخره که گیرم می افتی. اون وقت می دونم چی کارت بکنم
با صدای مادرش که صداش می کرد به خودش اومد و با خشم از سر استیصال دستی به ریش سیاهش کشید .و پشت
سر مادرش و روژان که از پله های برقی به طبقه ی چهارم می رفتند رفت. خیلی بی تاب تر و نگران تر از اونی بود
که بتونه با بی خیالی کنار مادرش و روژان فروشگاه رو بگرده. وقتی که قدم به طبقه ی چهارم گذاشتند رو به مادرش
کرد و با عجله گفت :
- مادر، من پایین یه کار کوچیکی دارم، شما خودتون هر چیزی که لازم دارین بردارین بعدا می بینمتون.
به سرعت از جلوی چشم متعجب و پر از سؤال روژان و مادرش دور شد.
وفا به اون هدفی که می خواست رسیده بود و به قول خودش بدجوری حال سعید رو گرفته بود پس دیگه دلیلی
نداشت بیشتر از اون تو فروشگاه بمونه. به محض خروج از فروشگاه ماشین شخصی در بستی گرفت و سوار شد و
اصلا متوجه فریادهای سعید که از پشت سرش اسمش رو صدا می زد نشد. از طرفی سعید اون قدر از کارهای او
غافلگیر و عصبی شده بود که نمی دونست باید چی کار بکنه. دلش می خواست با ماشینش دنبالش می رفت و جلوشو می گرفت، اون قدر عصبانی بود که دوست داشت همون لحظه یه سیلی محکم تو گوشش بزنه و کمی خودش

1403/11/13 08:18

رو
خالی کنه. اون چه طوری تونسته بود بازیش بده؟ چرا با کارش شخصیتش رو خرد کرده بود؟ مگه نمی دونست که
با تنها بیرون رفتنش اونم با اون سر و شکل حساسه و خیلی ناراحت و عصبانی می شه! ولی او رفته بود و مادرش هم
تو واحد چهارم منتظرش بود.مستأصل و کلافه موهای نامرتبش رو به عقب زد و دوباره وارد فروشگاه شد.
وفا آدرس خونه النا رو به راننده داده بود، وقتی که پسر جوان ماشین رو جلوی در منزل النا متوقف کرد، از توی
کیف دستی چرمش چند تا اسکناس درشت بیرون کشید و به سمت راننده گرفت. پسر جوان که از همون لحظه ی
اول نشستن او تو ماشینش دل و عقلش رو باخته بود با لحن معنی داری در حالی که لبخند می زد گفت

1403/11/13 08:18

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوچهلوهفتم

پول باشه خدمتتون خانم، من که مسافر کش نیستم.
به اندازه کافی از نگاه های پی در پی پسر جوان از توی آینه عصبانی و کلافه شده بود با خشم و تمسخر گفت:
_ خیلی ببخشید، پس چرا منو سوار کردین؟
- شما فکر کنین که خواستم در خدمتتون باشم و انجام وظیفه کنم.
به تندی جواب داد:
-شما خیلی بی جا کردین که این کارو کردین. شکر خدا دختر علاف و بی کارو اهل این مسائل کم نیست تو خیابونا،
از این به بعد چشم هاتون رو باز کنین که یکی مثل خودتون رو سوار ماشیتنون کنین.
و بعد با خشم اسکناس ها رو توی صورت پسر جوان پرت کرد و از ماشین خارج شد و در رو محکم بست. راننده
هم که متوجه انتخاب اشتباهش شده بود با عجله از اون جا رفت.
او به محض ورود ش به داخل خونه متوجه غیبت فلور شده بود از النا که با خوشحالی دستش رو گرفته بود و نگاهش می کرد پرسید:
- فلور جون خونه نیست؟
- نه، برو دعا کن که خدا خیلی دوست داشته که مامان خونه نیست، اون قدر به خاطر سرکار گذاشتنش از دستت
شاکیه که باور کن اگه ببیندت حتما
کله ات رو می کنه.
همان طور که روی مبل راحتی سیاه با دسته ی طلایی رنگ می نشست گفت:
- باور کن از اون روزی که از خونه ی شما رفتم پامو از خونه بیرون نذاشتم، یعنی چه جوری بگم، زندونی شدم.
سعید نمی زاره از خونه برم بیرون. خیلی کنترلم می کنه، واقعاً خسته شدم.
النا با خشم گفت:
-خاک توی سرت *** بی شعور! چه طوری اجازه می دی این پسره باهات یه همچین رفتاری بکنه؟ چه نشسته
داره تعریف هم می کنه!
از حرص خوردن النا خنده اش گرفته بود، گفت:
-چته، تو چرا داری خود تو عصبی می کنی؟ من باید عصبانی باشم و افسردگی بگیرم، تو که شکر خدا همیشه ول
بودی و هستی و هیچ کسی هم کاری به کارت نداره.
النا پاش رو روی پای دیگه اش انداخت و گفت:
-پس چی، خیال کردی، منم مثل تو خرم که دستی دستی خودم رو زندونی و
در به در بکنم؟ وفا، به خدا، اصلا توقع
نداشتم این همه بی بخار و تو سری خور باشی لابد حالا می خوای بگی عشق آدم رو مجبور به هر کاری می کنه؟
دختره ی نفهم کم عقل، این اراجیف رو برای دیوونه هایی مثل تو درست کردن که سر کارتون بذارن والا عشق کجا
بود؟ قیافه ی فیلسوفانه ای به خودش گرفت همراه با لحن مسخره عشق مانند تپه ایست که هر خری از آن باالا می رود.
وفا که از بس به رفتار و حرکات و حرف های النا خندیده بود اشک از چشم هاش دراومده بود با لحن ناراحتی گفت

1403/11/13 08:19

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدوچهلوهشتم

خیلی بد دهن و بی ادب شدی النا، فکر کن ببین تو این نیم ساعتی که منو دیدی چه قدر فحش و بد و بیراه بارم
کردی؟ قبلاها این طوری نبودی . خیلی قابل تحمل تر از حاالا بودی، ولی نمی دونم چه بلایی سرت اومده که این همه
افسار گسیخته و بی تربیت شدی.
-برو بابا، دلت خوشه ها! تربیت و ادب و نزاکت کیلویی چنده؟ یه پسر غریبه ی پررو نمی زاره جم بخوری و توی
خونه اش زندانیت کرده اون وقت تو داری دم از ادب و احترام و شعور می زنی.
اون قدر توی دلش حرف برای گفتن به النا داشت که ترجیح داد به جای جواب دادن به حرف های نا مربوط و بی سرو ته النا کمی خودش رو خالی بکنه. اون قدر سرگرم حرف زدن بودند که اصلا متوجه باز شدن در توسط ایلیا نشدن. وقتی که ایلیا با تعجب روبروشون ایستاد و سلام کرد هردوتاشون به خودشون اومدن و او با خجالت بلند شد و ایستاد و به سلام ایلیا جواب داد. النا که خیلی از حضور غافلگیرانه ی ایلیا جا خورده بود با خشم گفت:
- به، به ایلیا خان! خیلی بی سر و صدا اومدی، مگه داشتی می اومدی دزدی که هیچ صدایی ازت درنیومد؟
ایلیا که با دیدن وفا خیلی هیجان زده شده بود رو به النا کرد و در حالی که صورت سفید و تمیز و اصلاح شده اش پر از عرق شرم شده بود گفت:
- من خیلی سعی کردم شما رو متوجه ورودم کنم ولی این قدر تو هم دیگه غرق شده بودین که متوجه نشدین. بعد
رو به وفا کرد و دستی به موهای حالت دار و بورش کشید شما خوبین وفا خانم؟ نامزد محترم آقای خالد خوب هستن؟
بدون این که از گفتن حرفش مقصودی داشته باشه جواب داد:
- من خوبم، خیلی ممنون؛ از احوال خالد هم چی بگم... یعنی چه طوری بگم...
و ساکت شد. ایلیا با تعجب گفت:
- چه طور ممکنه که یه خانم از احوال نامزدش بی خبر باشه، اونم خانم های این دوره و زمونه که شدیداً همسراشون
رو کنترل می کنن و بهشون حساسَن.
او که بی گدار به آب زده بود و دستش رو شده بود برای این که بیشتر از اون مجبور به دروغ گفتن نشه گفت:
- بله، شما درست می گین آقا ایلیا ولی قضیه ی ما فرق می کنه، راستش چند وقتی می شه که نامزدی من و خالد به
هم خورده.
النا که از اون روزی که او قسمش داده بود که به هیچ *** حرفی نزنه کلامی در مورد او به کسی چیزی نگفته بود
وقتی دید که خودش خیلی راحت و آسون ماجرای به هم خوردن نامزدیش رو به ایلیا گفت با خشم گفت:
- حالت خوبه وفا؟ سَرِ جدت یادت نره که امروز توی این لحظه و ساعت خودت همه چی رو به ایلیا گفتی ها؟ فردا
به من گیر ندی که دهن لقی کردم.
- نه، مطمئن باش یادم نمی ره که تو یه دوست مهربون و رازدار هستی که از خواهر برام عزیزتری ولی الناجون

1403/11/13 08:19


بالاخره که چی، آخرش که باید همه بفهمن که همه چی بین من و خالد تموم شده.
ایلیا که با حرف های او امید تازه ای توی دلش جوانه زده بود در حالی که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و دست
و پاش رو گم کرده بود به وفا گفت:

1403/11/13 08:19

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوچهلونهم

چرا نمی شینین وفا خانم؟ بفرمایین، با اجازه من می رم تو اتاق و شما رو تنها می ذارم، البته خیلی زود برمی گردم.
و با این حرف از اون جا رفت. النا با رفتن ایلیا گفت:
- وفا، چرا همه چی رو به ایلیا گفتی؟ بیچاره تازه داشت فراموشت می کرد و واقعیت رو قبول می کرد، باز هم با این
حرف هایی که بهش زدی اونو دیوونه کردی. ندیدی طفلک چه قدر خوشحال شد وقتی شنید که نامزدیت رو با خالد
به هم زدی؟ اگه بخواد دوباره ازت تقاضای ازدواج بکنه اون وقت چی کار می کنی؟ لابد این دفعه پای سعید رو وسط می کشی و بهش می گی که عاشق یه پسری شدی که خودش نامزد داره، آره؟
او که به النا به خاطر ناراحت شدنش حق می داد. گفت:
- راستش نمی دونم چه طوری شد که این چیزها رو به ایلیا گفتم، باور کن خودمم خیلی پشیمونم، ولی چی کار کنم
حرفیه که زدم و نمی تونم پسش بگیرم.
****
ساعت یازده شب بود ولی او هنوز به خونه برنگشته بود. سعید مثل اسپند روی آتیش باالا و پایین می پرید و جلز و
ولز می کرد،عصری اون قدر از کار او عصبانی شده بود که بعد از تموم شدن خرید مادرش و روژان یک راست
برگشته بودن خونه و از اون موقع تا حاالا منتظر برگشتن وفا بود. او هم که از حرف های سعید فهمیده بود که قراره
شام رو بیرون بخورن با وجود اصرارهای زیاد خونواده ی النا ترجیح داده بود که شام رو پیش اونا بمونه. ایلیا و النا
برای رسوندنش به خونه ی سعید اون رو همراهی کردن. او و النا روی صندلی عقب و ایلیا هم پشت رل نشسته بود و
با راهنمایی های او به طرف خونه ی سعید می رفتند. سعید از شدت نگرانی جلوی در ایستاده بود و چشم دوخته بود
به انتهای خیابون تا اومدن او رو ببینه، وقتی که پژوی 121 سفید رنگ جلوی در متوقف شد با تعجب به سرنشینان
اون ماشین نگاه کرد. وقتی که وفا رو داخل ماشین دید از شدت خشم و حیرت همه ی بدنش به لرزه دراومد. وفا که
وضعیتش خیلی بدتر از سعید بود به سختی و با ترس همراه النا از ماشین پیاده شد.
خون جلوی چشم های سعید رو گرفته بود و غیر از تصویر وفا هیچ *** و هیچ چیز رو نمی دید. وفا از شدت ترس و
نگرانی دست النا رو که توی دستش بود محکم فشار می داد. النا که متوجه حال بد سعید و او شده بود برای این که
جو رو عوض بکنه رو به سعید کرد و گفت:
- سلام ، من النا هستم دوست وفاجان.
سعید که نمی تونست یک کلمه هم حرف بزنه فقط سرش رو تکون داد. ایلیا هم همون طور که کنار ماشین ایستاده
بود با تعجب به سعید نگاه می کرد. او همراه النا قدمی به طرف سعید برداشت و با دست به ایلیا اشاره کرد و به
سعید گفت:
- ایشون آقا ایلیا برادر الناجان هستند.
سعید

1403/11/13 08:19

که هیچ کنترلی روی اعمال و رفتارش نداشت دست ایلیا رو که به طرفش دراز شده بود رو بی جواب گذاشت و فقط با خشم سرش رو تکون داد و گفت:
- بله، آقا ایلیا، خیلی از زیارتتون خوشحالم.
النا که بیشتر از اون موندن رو جایز
نمی دید به ایلیا که با تعجب به او و سعید نگاه می کرد اشاره کرد و گفت:
- خوب وفاجون، اگه کاری نداری ما دیگه رفع زحمت کنیم، مامان نگران می شه، خودت که اخلاقش رو می شناسی؟

1403/11/13 08:19

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوپنجاهم

به سختی آب دهانش رو قورت داد و رو به ایلیا گفت:
- بله، خیلی ممنون باعث زحمت شدم.
ایلیا که قبلًا توی ماشین در مورد خواستگاری مجددش از وفا با اون صحبت هایی کرده بود بدون این که بفهمه با حرف هاش چه به روز سعید میاره در حالی که با چشم های درشت و پر اشتیاقش با عشق و شیفتگی به او نگاه می کرد گفت:
- خواهش می کنم، باعث افتخار بود. وفا خانم پس ما منتظر تماستون هستیم.
با این جواب ایلیا انگار توی آتش جهنم دست و پا می زد در حالی که همه ی بدنش خیس عرق شده بود گفت:
- بله چشم، حاالا تا بعد، خداحافظ.
النا و ایلیا بعد از خداحافظی با سعید سوار ماشین شدند و رفتند. سعید با خشم و نفرت نگاهی تحقیرآمیز به او و سر و وضعش کرد و گفت:
- برو تو.
بدون حرفی وارد حیاط شد. سعید پشت سرش وارد شد و در رو بست.
او می خواست به طرف خونه ی ته باغ بره که سعید از پشت دستش رو گرفت و اون رو به طرف دیوار و پشت
درخت بید مجنون که با شاخه های آویزان و پرش جلوی دید از خونه رو گرفته بود برد و با خشم به دیوار
چسبوندش به طوری که از ترس نزدیک بود بیهوش بشه. با ناراحتی گفت:
- چته سعید! چرا باز این طوری شدی؟
سعید یک دستش رو بالای سر او به دیوار تکیه داد و دست دیگرش رو هم به کمرش زد و در حالی که از شدت
خشم رنگ چهره اش کبود شده و رگ گردنش بیرون زده بود گفت:
- کدوم گوری بودی تا حاالا اونَم با این مرتیکه ی چشم چرون هرزه؟ پس چرا لال شدی؟
از نگاه کردن به چشم های پر از نفرت سعید وحشت می کرد. سرش رو پایین انداخت و گفت:
- درست حرف بزن، من هیچ گوری نرفته بودم مگه کور بودی، ندیدی اومده بودم فروشگاه؟
سعید با خشم گفت:
- چرا اتفاقاً خوبم دیدم، مگه می شه دختری مثل تو رو با اون مانتوی قرمز که از دور جیغ می زنه و اون آرایش
مسخره ات رو ندید، برای چی اومدی اون جا؟
- مثلًا برای چی باید می اومدم، خوب اومده بودم خرید دیگه.
سعید اون قدر به او نزدیک بود که نفس های تند و پر از خشمش به صورت او می خورد، گفت:
- مگه من از تو نپرسیدم که اگه چیزی لازم داری بهم بگی تا خودم برات بیارم.
دوباره حرف های آزاردهنده ی سعید به ذهنش اومده بود گفت:
- چرا گفتی، ولی نمی شه که هرچی رو که لازم دارم به تو بگم، بعضی چیزها هستن که نمی تونم ازت بخوام که برام
بخری یا از فروشگاهت بیاری.
سعید لبخند پر از تمسخر و عصبی ای زد و گفت:

1403/11/13 08:19

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوپنجاهویکم

حتماً هم فقط به من نمی تونی بگی، آره؟ لابد به ایلیا گفتی که اون برات بخره. ببین چه قدر با هم راحت شدین که
تو این چند ساعت قرار مدار خواستگاری و ازدواجتون رو هم گذاشتین، آره، درست فهمیدم، آخه دیدم پسره ی
کثافت چه طوری بهت می گفت که منتظر تماست هستش تا با سر بیاد خواستگاریت.
او که دل و جرأتش رو به دست آورده بود گفت:
- بر فرض این طوریه که می گی مگه جرم می کنیم؟ تو این زمونه که همه به فکر خودشونن من چرا نباشم؟ تو برای
جلب رضایت نامزدت اونو برمی داری می بری فروشگاهت و هر چی که دلش می خواد براش می خری، اون وقت از
من توقع داری که نگران آینده ام نباشم؟ خوب منم یه دختر دم بختم، بالاخره باید یکی رو به عنوان همسر آینده ام
انتخاب بکنم یا نه؟ خوب چه کسی بهتر از ایلیا.
سعید دیگه حرف های او رو نمی شنید. همه ی وجودش پر از خشم شده بود. دستش رو بلند کرد و خواست سیلی
محکمی توی گوش اون بزنه که به سختی دستش رو توی هوا نگه داشت و مشت کرد. در حالی که صداش از خشم
می لرزید گفت:
- آره، اتفاقاً خیلی هم خوبه، ولی فعلا اون قدر سر خود و ول نشدی که با بودن من به فکر *** دیگه ای باشی. تو
الان زن منی و حق نداری حتی اسم اون مرتیکه ی آشغال رو به زبونت بیاری. من اجازه نمی دم که هر غلطی رو که
دلت خواست انجام بدی فهمیدی؟
او که تازه موقعیت مناسبی برای بازگو کردن حرف های دلش پیدا کرده بود با عصبانیت گفت:
- اِ تو هم این چیزها رو می فهمی؟ پس چه طوریه که این محدودیت ها و بایدها و نبایدها رو فقط من باید رعایت
بکنم، اگه به این حرف هایی که می زنی از ته قلب اعتقاد داری چرا خودت با وجود من که فعلا به قول خودت زن
شرعی و قانونی تو هستم با دختر عموت می گی و می خندی و دل می دین و قلوه می گیرین؟ براش خرید می کنی،
گردش و تفریح می بریش، شام مهمونش می کنی، پس من چی؟ حالا ازَم توقع داری که مثل تو سری خورها و منگل
ها بشینم تو اون آلونک و هرچی هم گفتی بگم چشم، نه خیر، آقا سعید! اگه برای من تکلیف تعیین می کنی و می
گی که چی کار بکنم و چی کار نکنم خودت هم باید به تعهداتت عمل کنی. اگر هم نمی تونی به مدت دو ماه از
روژان دست بکشی پس کاری هم به کار من نداشته باش و بذار هر کاری رو که صلاح می دونم انجام بدم.
سعید که به خاطر او همیشه خودش رو کنترل کرده بود و جلوی همه ی خواهش ها و خواستن های روح و جسمش
رو گرفته بود حاالا که می دید او به اون راحتی حرف از صلاح و مصلحت و آزادی و انتخاب می زنه دیگه نمی تونست
جلوی خودش رو نگه داره، با این که زن صیغه ایش بود ولی تا حاالا بهش دست هم نزده بود فقط و

1403/11/13 08:20

فقط به این خاطر
که او رو نرنجونه و ناراحتش نکنه. حاالا که داشت برای یکی دو ماه بعد که زمان صیغه اش تموم می شد برنامه ریزی
می کرد و دنبال همسر ایده آلش بود و وجود اون رو نادیده گرفته بود می دید که چه قدر اشتباه کرده و چرا همون
روزهای اول تصاحبش نکرده. ولی دیگه نمی تونست احمقانه رفتار بکنه و فکر او و تصوراتش رو بکنه. باید به اون
ثابت می کرد که شوهرشه و اون حق نداره با وجودش به مرد دیگه ای فکر بکنه. دست های سرد و لرزان او رو با
دست های قدرتمند و آتشین خودش گرفت و اون رو به پشت سرش کشید و با قدم های تند و سریع به طرف خونه
ته باغ رفت. او رو به داخل هُل داد و خودش هم پشت سرش وارد شد و در رو از تو قفل کرد و کلیدش رو هم
برداشت.

1403/11/13 08:20

رمان #تمنای‌_دل ❤️
#قسمت_صدوپنجاهودوم

او با ترس وسط اتاق ایستاده بود و مثل بید می لرزید و سعید بدون این که چراغ رو روشن بکنه توی تاریکی به
طرفش رفت. روبروش با فاصله ی خیلی کمی ایستاد. برق ترس و وحشت رو می تونست توی اون تاریکی از توی
چشم های درشت و زیبای اون بخونه. در حالی که از شدت هیجان کاری که می خواست انجام بده نفس نفس می زد
و عرق شرم روی پیشانی بلند و براقش نشسته بود با دست های لرزانش روسری حریر او رو از سرش باز کرد و به
گوشه ای پرت کرد. او مثل مسخ شده ها ایستاده بود و نمی تونست کوچکترین حرکتی بکنه. سعید گفت:
- وفا، تو زن منی درسته؟ زن من، همسر شرعی و قانونی سعید کامروز، من مالک جسم و روح تو هستم درسته؟
ولی او قادر به حرف زدن نبود. سعید صداش رو بلندتر کرد و گفت:
- مگه با تو نیستم، مگه تو زن من نیستی؟ پس حالا که تو این طور جدی از الان به فکر یکی دو ماه بعد هستی و می
خوای دنبال همسر ایده آلت بگردی بهتر نیست که فعلا به فکر همسر فعلیت باشی و اون رو راضی کنی؟ ها، چی میگی؟
او انگار همه ی اون حرف ها و حرکات رو توی خواب می دید و در حالی که با چشم های بی قرار و پر از خواهش و
تمناش به چشم های پر از افسوس و حیرت زده ی وفا نگاه می کرد با لحن آرومی گفت:
- تو حق داری وفا، حق داری که از من گله داشته باشی. من لایق تو نبودم، لیاقت تو یه مرد کثیف و بی شرف بود که
با بودن صیغه محرمیت ازت سوءاستفاده می کرد و بعد از تموم شدن مدت صیغه ولت می کرد به حال خودت. من
خیلی پاک و تمیز بودم وفا، باور کن
نمی خواستم و جرأت نمی کردم که حتی بهت دست بزنم با این که تو حق مسلم
من بودی و می تونستم هر طوری که دلم می خواد از وجودت لذت ببرم و هر جوری که می خواستم می تونستم
تصاحبت بکنم. ولی من اون قدر برات احترام و ارزش قائل بودم که نمی خواستم ازَم برنجی ولی حالا که می بینم تو چه قدر به فکر آینده ات هستی و کلا وجود منو نادیده گرفتی. می فهمم که کار خیلی اشتباهی کردم که تو رو به حال
خودت رها کردم، ولی عیبی نداره فعلا یک ماه و نیم دیگه وقت دارم، می تونم عوض اون یک و نیم ماهی رو که از
دست دادم بعد از این جبران بکنم. کاری می کنم که حتی وقت نداشته باشی به آینده ات و مرد دیگه ای فکر بکنی،
تو باید به خواسته های شوهرت احترام بذاری مگه نه، مگه من شوهرت نیستم؟
سعید حرف می زد. نه، نمی تونست باور بکنه این سعیده که داره باهاش این طوری حرف می زنه و می خواد به زور
تصاحبش بکنه، اون سعید رو خیلی قوی تر و با شخصیت تر از این حرف ها و حرکات می دونست. چه طوری تا حالا
نشناخته بودش؟ سعید کاملا کنترل اعمال و رفتار و گفتارش

1403/11/13 16:59

رو از دست داده بود. او از ترس نفسش بند اومده بود،
باید کاری می کرد، باید سعید رو به حالت عادی برمی گردوند، ولی چه طوری؟ مقابل سعید اون قدر کوچک و کم
قدرت و ضعیف بود که حتی از نگاه کردن بهش هم می ترسید. ولی حاالا وقت ترس و این جور چیزها نبود، باید یه
کاری می کرد.
سعید دوست داشت او رو تا سرحد مرگ بترسونه. می خواست بهش بفهمونه که اگه بخواد می تونه به زور و اجبار
هم که شده تصاحبش بکنه، ولی این جوان مردی و ایمانش هست که جلوی هر کارش رو می گیره.
اون دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره، دستش رو بلند کرد و کشیده ی محکمی به صورت سعید زد. اون قدر
محکم زد که دست خودش هم درد کرد و سوزش شدیدی رو داخل کف دستش احساس کرد. سعید که انگار منتظر
عکس العملی از طرف او بود با سیلی محکمی که از او خورد انگار که از خواب بیدار شده باشه سرش رو که مثل یک
کوه سنگین شده بود رو به اطراف تکون داد و بعد با پشت دست عرق پیشانیش رو پاک کرد. اون بیشتر از چشم

1403/11/13 16:59

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوپنجاهوسوم

هاش به وفا اطمینان و اعتماد داشت. براش مثل روز روشن بود که اون اجازه نمی ده حتی بهش دست بزنه، و چه قدر
از اون حرکتش خوشحال شده بود. او دختری نبود که اجازه بده حتی همسر صیغه ایش تصاحبش بکنه و سعید
عاشق همین رفتار پاک و محجوبانه و پر از صداقتش بود. در حالی که از سوزش و احساس درد توی صورتش بسیار
راضی و خوشحال بود دستی به گونه اش که زیر انبوه ریش مرتب و سیاهش پنهان شده بود کشید و با نگاهی پر از
سپاس و تحسین به او روش رو برگردوند و بعد از این که قفل درو باز کرد از اتاق خارج شد. او با رفتن سعید دیگه
نتونست سرپا بایسته و همون جا روی زمین افتاد و با صدای بلند و پر سوزی گریه سر داد.

با رفتن مهمون های سعید باز هم وفا روال عادی زندگیش رو به دست آورده بود و دیگه مجبور نبود صبح تا شب تو
خونه ی ته باغ خودش رو حبس بکنه. دو ماه از زمان صیغه ی مابین آن دو می گذشت و فقط یک ماه به اتمام مدت
صیغه باقی مونده بود.
هم چنان به سردی با سعید رفتار می کرد و می خواست آروم آروم خودش رو به روز جدایی و رفتن از کنار سعید
عادت بده. سعید هم به همون دیدارهای کوتاه و بدون عشق راضی بود و فعلاً جرأت بازگو کردن راز دلش رو در
خودش احساس نمی کرد.
چند روز بعد عروسی خواهر سعید بود و سعید نمی دونست که باید چه طوری با او در این مورد صحبت می کرد.
پیش خودش نقشه هایی کشیده بود و یه تصمیماتی هم گرفته بود ولی مطمئن نبود که او موافقت بکنه.
****
اوایل شهریور ماه بود و مقداری از گرمای شدید هوا کاسته شده بود. عصر دلگیر جمعه بود و وفا توی اتاقش نشسته
بود و از پنجره ی باز اتاقش به حیاط رنگارنگ و خوش منظره نگاه می کرد. توی افکار نابسامان و درهم برهمش
غرق بود که با شنیدن
ضربه های ارومی که به در اتاقش می خورد از اون حالت خارج شد.
سعید از پشت در گفت:
- وفا! می شه چند لحظه بیای بیرون، باهات کار دارم.
او با عجله به طرف آینه ی میز آرایشی رفت و به خودش و لباسش نگاه کرد. دامن تنگ و بلند قهوه ای سیر که با
گل های درشت سفید و زرد به زیبایی طراحی شده بود به همراه بلوز سیاه چسبی که با یقه ی هفت باز و آستین های
کوتاه که جلوش با بر چسب ها و پولک های طلایی کار شده بود به تن داشت با عجله موهای بلند و موج دارش رو با
گیره از بالای سرش شل بست و بعد در رو باز کرد. سعید که به انتظار بیرون اومدن او به دیوار تکیه داده و ایستاده
بود با باز شدن در حریصانه و با عجله سرش رو به طرفش که میان در ایستاده بود برگردوند و بی قرار و بی تاب
بهش خیره شد .
او به طرف سعید برگشت و وقتی که سعید رو بدون کوچکترین

1403/11/13 16:59

حرکتی مات و مبهوت خودش دید با لحن سرد و پر
تمسخری گفت:
- خیلی جالبه! کار واجبت این بود که بهم زل بزنی؟

1403/11/13 16:59

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدوپنجاهوچهارم

سعید که تازه با حرف های او به خودش اومده بود شرمگین از رفتارش از دیوار فاصله گرفت و روبرویش ایستاد و
گفت:
- یعنی همین جا باید حرفم و بزنم؟
- نمی دونم !هر طور که دوست داری.
سعید که متوجه ناراحتی و سردی او شده بود و می دید که او هنوز نبخشیدتش با لحن التماس آمیزی گفت:
- میای بریم تو حیاط حرف بزنیم؟ این طوری من اصلا نمی تونم راحت باشم.خواهش می کنم.
از لحن سعید دلشوره گرفته بود و پیش خودش فکر می کرد که شاید می خواد در مورد عشق علاقه اش صحبت
بکنه گفت:
-باشه، تو برو منم الان میام.
سعید بی طاقت گفت:
- نه دیگه، همین الان با هم بریم. اصلا خوشم نمیاد برم تو حیاط و منتظرت بمونم.
وقتی اصرار سعید رو دید در اتاقش رو بست و به سعید که نگاهش می کرد گفت
- باشه، بریم.
می ترسید باز هم او از دستش عصبانی بشه با صدای آرومی گفت:
- این طوری که نمی شه، یه چیزی سرت کن بعد بریم.
و او با خشم از اون همه امر و نهی و دستور وارد اتاقش شد و شال سفیدش سرش کرد و دوباره برگشت. سعید این
بار راضی و خوشحال پشت سرش از پله ها پایین رفت. کنار استخر زیر درخت های پر از شاخ و برگ و بزرگ روی
صندلی های گرد و فانتزی فلزی روبروی هم نشستند. او بی صبرانه منتظر حرف زدن سعید بود و چشم دوخته بود
به دهانش تا اون چه رو که دوست داشت و مدت ها انتظار شنیدنش رو می کشید از زبانش بشنوه.
سعید یک پاش رو روی پای دیگه اش انداخت و در حالی که با عشق و شیفتگی به او که با اون لباس تنگ و رنگ
تیره هیکلش بسیار جذاب تر و دوست داشتنی تر شده بود نگاه می کرد گفت:
-چهار روز دیگه عروسیه ریزانه.
بی تفاوت جواب داد:
- خب مبارکه، ان شاء الله خوشبخت بشه.
-بله، ان شاء الله که همه جوون های دم بخت و تازه عروس و دامادها خوشبخت بشن. وفا، من همین یه خواهر و دارم
و می دونم که اگه توی عروسیش نباشم دلش می شکنه و هیچ وقت منو نمی بخشه.
اصلا متوجه منظور سعید نمی شد با تعجب گفت:
- چرا نباشی؟ مگه می شه برادری توی مراسم عروسی خواهرش شرکت نکنه ؟
سعید که داشت به مقصودش نزدیکتر می شد گفت:
-می دونم، ولی نمی تونم که تو رو تنها ولت کنم و خودم برم پی خوشگذرانی و بزن و بکوب.
حالا کم کم داشت دلیل اصرار سعید برای حرف زدن باهاش رو می دونست. از این که باز هم قضاوت عجولانه کرده
و حرف سعید رو جور دیگه ای تعبیر و برداشت کرده بود از خشم دو دستش رو به هم قفل کرد و فشار داد

1403/11/13 16:59

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدوپنجاهوپنجم

و به سعید که با بلوز قهوه ای آستین کوتاه و شلوار پارچه ای راسته ی سیاه روبرویش روی صندلی نشسته بود نگاه کرد و گفت:
- سعید، تو چرا همیشه همه چی رو با هم قاطی می کنی؟ مگه من بچه ام که تو نگران تنها موندنم هستی؟ بی خودی منو بهانه ی کوتاهی ها و بی فکری های خودت نکن با خیال راحت برو عروسی خواهرت و اصلا به چیز دیگه ای هم فکر نکن.
او یک لحظه مکث کرد و دوباره این بار با طعنه گفت:
- مگه این که تو نگران خونه و زندگیت باشی و از این که منو این جا با این همه وسایل آنتیک و قیمتی تنها بذاری نگران بشی . البته حقم داری تو این دوره زمونه هیچ کی به هیچ کی اعتماد نداره، چه برسه به تو که بخوای به من اعتماد کنی.
سعید که از حرف های نامربوط و بی سر و ته او خشمگین شده بود به ریش سیاهش دستی کشید و گفت:
-حرف بی خود نزن وفا ! خودتم می دونی که حرف هایی که می زنی خیلی بی جا و مسخره است ، من اگه نمیخوام و نمی تونم تو رو تنها بذارم فقط و فقط به خاطر خودته .به این خاطره که نمی خوام وقتی که بر میگردم با خونه ی خالی و جسم بی حال و آش و لاش تو روبرو بشم که یه از خدا بی خبر و کثافتی اومده و هر بلایی که دلش خواسته سرت آورده و ولت کرده رفته
- سعید، من موندم که تو با یه همچین فکر و عقایدی چه طوری می خوای از صبح تا شب همسرت رو بذاری تو خونه و بری سر کارت، یا داری به من گیر بی خودی می دی و میخوای اذیتم بکنی یا واقعاً نظرت همینه و اون وقت دیگه هیچ کاریش نمی شه کرد.
سعید بدون مقدمه گفت:
- وفا! می شه تو هم با من بیایی؟ ازت خواهش می کنم، به خاطر ریزان .اگه تو همراهم نیایی باور کن منم نمی رم.
عصبی گفت:
- تو رو خدا، ولم کن، من به اندازه ی کافی از دست رفتارهای عجیب تو به ستوه اومدم دیگه دوست ندارم جلوی یه عده ی دیگه هم ضایعم بکنی و بهم گیر بدی. اصلا فکر این که من باهات بیام رو از سرت بیرون کن، من حاضرم همین الان از خونه ات برم ولی پا مو با تو بیرون از این خونه نزارم.
سعید آشفته و عصبی گفت:
- وفا، چند وقته خیلی گیر دادی که هر چه زودتر از این خونه بری و از شرم راحت بشی قضیه چیه، به کی قول دادی که زودتر بهش برسی که این طوری بی تابی ؟
وفا که باز هم شاهد شروع بحث و مشاجره ی بین خودش و سعید بود از صندلی بلند شد و گفت:
- دیدی سعید خان، حتی حرف زدن با تو سخت و طاقت فرسا ست و همیشه کارمون به جنگ و دعوا می کشه حالا تو با این اخلاق و رفتارت ازم توقع داری که تو مراسم عروسی خواهرت شرکت بکنم .
بعد خنده ی عصبی و تلخی سر داد و خواست از پیشش بره که سعید از روی صندلی بلند شد و گفت:
- تو با من میایی، دیگه هم

1403/11/13 17:00