613 عضو
بکنم و سر به سرش بذارم. این تنها کاریه که می تونم انجام بدم. فردا صبح باید خودم برم خونه ی ته باغو یه سر و سامونی به اون جا بدم. بالاخره قراره چند روز اون جا زندگی بکنم و باید تر و تمیزش بکنم، وای خدای من، یعنی من نباید توی این مدت پامو از اون جا بذارم بیرون، اَه لعنت به این زندگی! همیشه از اجبار متنفر بودم و این اواخر چه قدر به خاطر همین اجبار لعنتی کارهایی رو که دلم نخواسته رو انجام دادم، کاش زودتر این یکی دو ماه تموم بشه و دوباره برگردم خونه ی پدربزرگ، ولی من که اصلاً دوست ندارم اون جا هم برم، خدا بگم چی کارت کنه عمو جهان
اگه خونه ی خودم رو اجاره نمی دادی و منو نمی بردی خونه ی پدربزرگ اون وقت مجبور نبودم الان چند روز توی
اون بیغوله زندگی بکنم، اصلاً مجبور نبودم بیام خونه ی سعید و بعد از برگشتن از دبی یکراست می رفتم خونه ی خودم و به کسی هم جواب پس نمی دادم. وای خدایا، خودت کمکم کن که این چند روز رو یه جوری بتونم تحمل کنم
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوبیستوهشتم
و خراب کاری نکنم و باعث نشم که سعید بیچاره هم توی دردسر بیفته.
و باز هم این اجبار بود که اون رو
مجبور به انجام کاری می کرد که اصلا دلش نمی خواست. اون قدر درمانده و مستأصل شده بود که دلش می خواست
با صدای بلند گریه بکنه تا یه کم آروم بگیره ولی به سختی خودش رو نگه داشت و بغضش رو توی گلو خفه کرد و
فقط آروم آروم اشک از گوشه ی چشم های درشت و سیاهش روی گونه هاش ریخت و بی صدا گریه کرد.
سعید صبح زود از خواب بیدار شده بود تا خونه ی ته باغ رو برای زندگی چند روزه ی وفا آماده و مرتب بکنه. دو تا
کارگر مرد رو گذاشته بود اون جا تا حسابی خونه رو تر و تمیز بکنن. با این که کلی باید برای خونه ی ته باغ وسایل
و لوازم می خرید ولی چون وفا تو خونه تنها بود نمی تونست دو تا مرد جوان رو اون جا بذاره و خودش بره دنبال
خریدهاش. دو سه ساعتی طول کشید تا خونه ی ته باغ تمیز بشه و همه ی آت و آشغال ها و لوازم به درد نخور از
اون جا خارج بشه. سعید بعد از این که دستمزد کارگرها رو داد اونا رو مرخص کرد و خودش هم پشت سرشون
سوار ماشینش شد و رفت. ساعت نزدیک های یازده بود که همراه وانتی که پشت سرش می اومد دوباره وارد حیاط
شد. خودش مجبور شد برای بردن لوازم به خونه ی ته باغ به مرد راننده کمک بکنه، برای همین کت نوک مدادی
رنگش رو درآورد و توی ماشین گذاشت و بعد آستین بلوز نیلی رنگش رو تا کرد و دست به کار شد. به ترتیب
تخت تک نفره ی چوبی و تلویزیون و میز تلویزیون گرد و کوچک و بعد یخچال و یه سری وسایل ریز و دیگه رو به
اون جا منتقل کردند. وقتی با راننده ی وانت تسویه حساب کرد دوباره برای پر کردن یخچال از خونه خارج شد.
****
وفا نزدیک ساعت 11 بود که بعد از دوش گرفتن و آماده شدن برای رسیدگی به خونه ی ته باغ از ساختمان خارج
شد. می دونست که سعید اون موقع از روز خونه نیست و برای همین بدون سر کردن روسری و با همون بلوز
سرخابی اسپرت و شلوار جین تنگ سیاه در حالی که موهای بلندش رو شل جمع کرده و از بالای سرش گیره زده
بود و آرایش ملایمی هم داشت به طرف خونه ی ته باغ که تا اون لحظه ندیده بود رفت. خونه تقریباً پشت ساختمان
اصلی بود و مسافت زیادی از اون جا فاصله داشت. وفا که فکر می کرد با، یه خونه ی کثیف و درب و داغونی روبرو
خواهد شد وقتی که پاش رو توی اون خونه ی تمیز و مرتب گذاشت از شدت تعجب دهانش باز موند. خونه ی پیش
روی او با این که کوچک و جمع و جور بود ولی بسیار تمیز و از نظر او آرامش بخش بود. آروم مثل این که توی
خواب راه می رفت پاش رو توی خونه گذاشت. هال مربع شکل تقریباً بزرگی با یه
آشپزخونه ی اپن و جمع و جور و
گوشه ی دیگر حمام و سرویس بهداشتی. کل فضای اون جا رو تشکیل داده بود. وقتی تعجبش بیشتر شد که دید
همه ی لوازم داخل اون اتاق نو و لوکس هستند و انگار که تا همین چند لحظه ی قبل یکی داشته اون جا رو تمیز و
مرتب می کرده. کف اتاق با فرش ریز نقش لاکی رنگی مفروش شده بود. آروم به طرف آشپزخونه ی کوچیک رفت
و دید که اون جا هم همه ی اون چیزی رو که برای یه زندگی ساده و راحت لازم هست رو داره، اجاق گاز سه شعله
ی کوچک، یخچال کوچک آلبالویی رنگ، کابینت ها و ظرف شویی تمیز و نو، روی سنگ اپن هم دستگاه چای ساز
سفید رنگ و چند تا لوازم ریز دیگه بود که هنوز نایلونشون باز نشده بود. حالا دیگه مطمئن شده بود همه ی لوازم
اون خونه به تازگی خریده شده و به اون زیبایی چیده شده. به طرف پنجره ی مربع شکل بزرگی که با پرده
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوبیستونهم
عمودی لیمویی رنگ جلوی تابش مستقیم خورشید رو گرفته بود رفت و خواست پرده رو باز بکنه که با شنیدن
صدای سعید از پشت سرش به طرفش برگشت.
سعید از دیدن او بسیار خوشحال شد و خیلی تعجب کرد. در حالی که کیسه های نایلونی توی هر دو دستش رو
روی اُپن می گذاشت به وفا که با تعجب نگاهش می کرد گفت:
- سلام، تو این جا چی کار می کنی؟
وفا که به دلیل مو باز بودنش و هم به دلیل ورود غیرمنتظره ی سعید بسیار هول کرده بود با خجالت گفت:
- سلام. راستش اومده بودم مثلاً یه سر و سامانی به این جا بدم ولی می بینم که این جا خیلی تمیزتر و مرتب تر از
اونیه که بخوام بهش دست بزنم.
سعید اولین باری بود که او رو به این شکل راحت و بدون روسری می دید. در حالی که توی دلش به خالق اون همه
ظرافت و زیبایی خیره کننده ی وفا تحسین می گفت لبخند دلنشینی به صورتش زد و گفت:
- اِ پس اومده بودی این جا رو تر و تمیز بکنی، یعنی واقعاً فکر می کردی من اون قدر بی فکرم که حواسم نباشه که
قراره تو یه چند روزی رو این جا بمونی و به خودم زحمت ندم که یه سر و سامانی به این جا بدم.
وفا باز هم شرمنده ی اون همه انسانیت و مهربانی سعید شد. در حالی که به چهره ی جذاب و دوست داشتنی سعید
که در حصار انبوه ریش مرتب و سیاهش مردانه تر و پر جذبه تر شده بود نگاه می کرد با مهربانی گفت:
- دستت درد نکنه، ولی اگه به من می گفتی لااقل می اومدم یه کمکی بهت می کردم.
- من که کاری نکردم، اینو هم خوب می دونم که خواسته ی خیلی نامعقول و ناجوانمردانه ای ازت دارم که می خوام
این جا بمونی، ولی باور کن هیچ راه دیگه ای به ذهنم نرسید، گفتم حالا که ازت خواستم به قول خودت توی این
سوراخ موش بمونی لااقل یه سری وسایل بخرم که یه مقدار راحت تر باشی و خیلی تو دلت بهم بد و بیراه نگی، البته
اگه هم بگی کار خیلی خوبی کردی چون واقعاً تو این یه مورد مستحق هر گونه مجازات و محاکمه ای هستم.
در حالی که به طرف سعید می رفت تا وسایلی رو که روی سنگ اُپن گذاشته بود رو برای مرتب کردن سر جاشون
بذاره گفت:
- نه، این حرفو نزن، حاالا که فکر می کنم می بینم من این چند روز رو هیچ جا به اندازه ی این خونه ی کوچک و
جمع و جور، راحت نمی شدم و احساس امنیت و آرامش نمی کردم. از تو هم واقعاً ممنونم که به خاطر من این همه به
زحمت افتادی.
سعید در حالی که از خوشحالی و رضایت وفا خوشحال شده بود گفت:
- اصلاً هم به زحمت نیفتادم همین که تو راضی باشی برام کافیه، راستی صبحونه خوردی؟
او که مشغول جاسازی انواع خوراکی ها و نوشیدنی ها و میوه هایی که سعید خریده بود توی یخچال بود با تعجب
گفت:
- یه نگاهی به ساعتت بنداز، الان موقع خوردن صبحونه اس؟ مگه تو خودت صبحونه نخوردی؟
سعید که بعد از دیدن او احساس ضعفش خیلی شدیدتر شده بود گفت:
- نه، راستش وقت نکردم.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوسیم
از توی یخچال پاکت کوچک شیر و جعبه ی شیرینی رو بیرون آورد و بعد بقیه ی وسایل هایی رو که توی دستش
بود رو روی زمین گذاشت و در یخچال رو بست و به طرف سعید که توی هال پشت اُپن ایستاده بود و به کار
کردنش نگاه می کرد رفت. پاکت شیر و جعبه ی شیرینی رو روی سنگ اُپن گذاشت و با مهربانی گفت:
- فعلاً با این ها یه مقدار خودت رو سیر کن تا من زودتر برای ناهار یه چیزی درست کنم.
سعید که از اون همه توجه و حساسیت او نسبت به خودش لذت می برد در حالی که با عشق به او خیره شده بود
گفت:
- خیلی ممنون، ولی نمی خواد برای درست کردن ناهار خودت رو تو زحمت بندازی، قراره مامان اینا ساعت دو
برسن، می رم از بیرون غذا می گیرم.
او دوباره به آشپزخونه برگشت و مشغول تمام کردن کار نیمه تمامش شد و گفت:
- هر جور که خودت صلاح می دونی.
سعید در حین خوردن شیرینی گفت:
- وفا؟
بدون این که به طرفش برگرده جوابشو داد و سعید گفت:
- اونا رو بذار باشه بعداً جمع و جورشون می کنی، پاشو برو از تو اتاقت لباس و وسایل و هر چیزی رو که ممکنه تو
این دو سه روز لازم داشته باشی رو بردار تا مامان اینا نیومدن بیارشون این جا.
مطیعانه بلند شد و گفت:
- باشه.
سعید دوباره به او که داشت از در بیرون می رفت گفت:
- وفا، اومدنی در اتاقت رو قفل کن و کلیدش رو هم بردار.
- چشم.
روح انگیز مادر سعید اون قدر از دیدن پسرش خوشحال شده بود که مدام قربون صدقه اش می رفت و باهاش حرف می زد. روژان ساکت و آروم روی صندلی عقب نشسته بود و از پشت شیشه دودی اتومبیل به تهران و جمعیت و شلوغیش نگاه می کرد. از وقتی که سعید رو دیده بود و متوجه سردی و بی توجهیش به خودش شده بود. احساس
می کرد که غرورش شکسته و دلش می خواست گریه کنه. اون توی رویاها و دل خودش فکر می کرد که سعید
خیلی گرم تحویلش می گیره و بهش محبت می کنه، ولی حاالا که رفتار سرد او رو دیده بود همه ی ذوق و شوقش از
بین رفته بود و با سرمایی که از کولر ماشین به صورتش می خورد احساس می کرد که همه ی تنش یخ زده و
سردش شده بود. سعید که حتی نیم نگاهی هم به روژان نمی کرد و در واقع حضورش رو احساس نمی کرد جلوی
رستوران سر خیابونشون نگه داشت و به مادرش گفت:
- شما چند لحظه تو ماشین منتظر باشین تا من غذا بگیرم و زود برگردم.
و با گفتن این حرف از ماشین پیاده شد. روح انگیز که متوجه رفتار بد پسرش و دلگیری روژان شده بود بعد از رفتن
پسرش به عقب و سمت روژان برگشت و با مهربانی گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوسیویکم
روژان، حالت خوبه عزیزم؟ چرا ساکتی؟ من می گفتم حاالا که این همه دلت برای سعید تنگ شده وقتی ببینیش
یک ریز حرف بزنی و دلشو ببری، ولی مثل این که اشتباه می کردم.
روژان صورت لاغرر و استخوانی سبزه اش رو به طرف زن عموش برگردوند و با چشم های کشیده و سیاهش که غم
و غصه توش موج می زد بهش نگاه کرد و گفت:
- خوبم زن عمو، فقط یه کم سرم درد می کنه که فکر می کنم از گرمای زیاده. شما نگران نباشین.
روح انگیز برگشت و تا اومدن پسرش دیگه هیچ حرفی نزد. وقتی که او نایلون غذا رو پیش روژان روی صندلی عقب
گذاشت دوباره در رو بست و پشت رل نشست. روح انگیز گفت:
- مادرجون، لابد از وقتی که انیس خانم از خونه ات رفته همیشه غذای حاضری می خوری آره؟
با حرف مادرش به یاد روزهای دلچسبی که وفا خودش آشپزی می کرد افتاد؛ آهی کشید و گفت:
- خوب آره دیگه. مامان جون خودم که آشپزی بلد نیستم اگه از بیرون هم غذا نگیرم که می میرم از گشنگی.
روح انگیز با ناراحتی گفت:
- اِ خدا نکنه، زبونت رو گاز بگیر مادر، عیبی نداره، بذار انشاالله عروسی خواهرت رو برگزار بکنیم بعد از اون یه
فکری هم به حال تنهایی تو می کنیم.
بعد با تمام کردن حرفش لبخند معناداری به سعید زد و توی ذهنش به رویای خوش ازدواج روژان و سعید فکر کرد.
او که متوجه منظور مادرش شده بود برای این که اونا رو دچار توهم نکنه و هدف و نیت خودش رو بهشون نشون
بده گفت:
- مادر من، من از زندگیم راضیم و هیچ مشکلی هم ندارم لازم نیست شما هم بشینین فکر کنین و برای من دردسر
درست کنین.
روح انگیز با تعجب گفت:
- چه دردسری پسرم؟! تا آخر عمرت که نمی تونی عذب بمونی، بالاخره که یه روز باید سر و سامان بگیری؛ پس چه
بهتر که حاالا که تنهایی و کسی رو نداری که به خودت و زندگیت برسه و فکر مهیا کردن غذا و پخت و پز و رفت و
روبت باشه این کار خیر رو انجام بدی.
او با سماجت گفت:
- مادرجون، من که اصلا خونه نیستم، یه پام ایرانه و یه پای دیگه ام اون ور آب. حاالا شما می خوای مسئولیت یکی
دیگه رو هم بندازی روی دوش من که بعد از این به غیر از گرفتاری و مشکلات خودم به فکر تنهایی اون هم باشم.
خدا خیرتون بده واسه من دردسر نتراشین بذارین زندگیمو بکنم.
عمداً این حرف رو زد که حساب کار دست روژان بیاد و پیش خودش فکرهای نسنجیده و خیال پردازی نکنه.
بعد از این که مهمون هاش رو به سالن برد و ازشون خواست که غذاشون رو بخورن به بهونه ی برداشتن وسایل از
داخل ماشین، از سالن خارج شد و بعد از این که غذای وفا رو از توی ماشین برداشت با عجله به طرف خونه ی ته باغ
رفت. وفا روی تخت دراز کشیده
بود و به تلویزیون نگاه می کرد. وقتی که سعید بدون این که در بزنه وارد خونه شد
با عجله از روی تخت بلند شد و روی لبه تخت نشست ولی دیگه برای سر کردن روسری عجله ای نکرد.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوسیودوم
او که بی تاب و بی قرار دیدنش بود در حالی که از شدت هیجان نفس نفس می زد به طرفش رفت و کنارش روی تخت
نشست و نایلون غذا رو به طرفش گرفت و گفت:
- شرمنده که دیر شد، حتماً خیلی گرسنه ای آره؟
وفا که توی اون یکی دو ساعت دلش گرفته بود و احساس می کرد به نوعی از محل زندگیش تبعید شده با سردی
نایلون غذا رو از دستش گرفت و روی تخت گذاشت و گفت
-نه مهمونات رسیدن ؟
او دستی به موهای آشفته و نامرتبش کشید و گفت
-اره دارن ناهار می خورن
وفا لبخند پر تمسخری زد و گفت
-پس تو این جا چی کار می کنی ؟ نکنه بهشون گفتی واسه مهمون چند ماهه ات غذا می بری
با لحن ناراحت و در مانده گفت
-وفا تو رو خدا شروع نکن . باور کن اصلا حالم خوب نیست ؟ سرم داره می ترکه
-خیلی عجیبه ادم ها معمولا وقتی عزیزانشون مخصوصا نامزدشون رو می ببین حالشون خوب میشه و شارژ می شن پس تو چرا بر عکس شدی ؟
باز هم نمی تونست حرف دلش رو به وفا بزنه و به عشقش اعتراف بکنه و در واقع نمی خواست غرور خودش رو
بشکنه از روی تخت بلند شد و در حالی که به صورت مهتابی رنگ و زیبایش نگاه می کرد گفت
-تا غذات سرد نشده بخورش .بعدش هم کم متلک بار من بکن . در ضمن هر وقت باهام کار داشتی کافیه یه زنگ
به همراهم بزنی . خوب فعلا کاری نداری ؟
وفا صورتش رو از او برگردوند و همون طوری که دوباره روی تخت دراز می کشید با بی تفاوتی شانه اش را باالا
انداخت و گفت
-نه خداحافظ
اصلا دلش نمی خواست اون رو تنها بذاره به سختی نگاهش رو از وفا گرفت و در رو بست . وقتی که به سالن
برگشت کنار مادرش روی صندلی پشت میز غذاخوری بزرگ نشست و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن غذاش شد
. روح انگیز که از تاخیر طولانی و ناراحتی پسرش تعجب کرده بود با دقت به صورتش نگاه کرد و گفت
-مادر جون . خیلی دیر کردی ؟ حالت خوبه ؟
بدون این که به چشم های مشتاق و پر از التماس روژان که روبرویش نشسته بود نگاه بکنه گفت
-خوبم
بعد از ناهار برای این که زیاد خونه نباشه و مجبور نشه که روژان رو ببینه از مادرش عذرخواهی کرد و گفت که باید
هر چه سریع تر برگرده فروشگاه .عصر روژان وقتی دید که زن عموش مشغول گردگیری وسایل منزل سعید
هستش و سرش خیلی شلوغه . از سالن خارج شد و به حیاط رفت . روی تاب نشست و سرش رو گذشت روی نرده
های مارپیچ صندلی تاب .توی دلش به رفتار خشک و سرد سعید فکر کرد . و اصلا نمی تونست دلیلش رو بفهمه .
اون طوری که عمو رئوف و زن عمو بهش گفته بودند سعید خیلی دوستش داره و دلش میخواست که هر چه سریعتر باهاش ازدواج کنه
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت صدوسیوسوم
ولی رفتار بی تفاوت او چیزی دیگه ای می گفت . روژان به سختی توانسته بود خودش رو به ازدواج با سعید راضی کنه . و در واقع به دلیل اصرار بیش از حد پدر و عموش داشت تن به این ازدواج میداد هیچ گونه علاقه و عشق و احساسی نسبت به سعید توی دلش نبود . ولی نمی تونست به این راحتی هم دست از اون همه ثروت و مال سعید بکشه . روژان دختر رویا پرداز و جاه طلبی بود که عاشق پول و ثروت بود .و دلش می خواست هر چه رو که تو خونه پدرش نداشت و حسرتش رو خورده بود تو خونه سعید و با پول بی حد و اندازه اش به دست بیاره . روژان سال ها پیش وقتی دختر بچه چهارده ساله ای بود دلش رو به پسر هفده ساله ای به نام ماکان داد و توی همه اون سال ها هم دیگر رو دوست داشتن . و می خواستن که به هم برسن . ولی روژان بنابر مصلحت خودش و اصرار خونواده اش زیر همه قول و قرارهاش با ماکان زد و بهش گفت که مجبوره با پسر عموش ازدواج بکنه ماکان وقتی که روژان با زن عموش میخواست بیان تهران به او التماس کرد که از تصمیمش منصرف بشه و به پدر و مادرش بگه که سعید رو دوست نداره .ولی روژان به التماس ماکان توجه نکرد و با سنگدلی و بی رحمی اون رو ترک کرد . حالا که تنها توی حیاط پارک مانند و پر از گل و درخت سعید نشسته بود و به همه چیز خوب فکر می کرد میدید که سعید نمی تونه همسر ایده ال و دلخواه اون باشه . و شخصی مثل ماکان روحیه و خواسته هاش بیشتر باهاش جور در میاد .تا سعیدی که هیچ وقت نتوانسته بود به درستی بشناستش . ماکان روژان رو با تمام وجود دوست داشت و درکش می کرد . همه بلند پروازی هاش رو همه لوس بازی ها و قهر کردن هاش رو همه عیب و
ایرادها ش رو دوست داشت و تحمل می کرد . ولی سعید حتی دوست نداشت درست بهش نگاه بکنه از سادگی و
خام بودن خودش حرصش گرفته بود حالا دیگه فهمیده بود که زن عمو و عمو رئوف اون رو گول زدن و به دروغ
بهش گفتن که سعید دوستش داره .
وفا کنار پنجره ایستاده بود و یواشکی به دختری که روی تاب نشسته بود نگاه می کرد . دختر لاغر اندام و ریز نقشی
که به سختی به فکر فرو رفته بود ابروهای سیاه و پر پشت و بهم پیوسته اش با چشم های نه چندان درشت و کشیده اش لحظه به لحظه تنگ تر میشد . صورت سبزه اش با روسری سیاهی که روی سرش بود کاملا هم خوانی داشت .
وفا یک لحظه توی دلش چهره روژان رو با خودش مقایسه کرد و با خودش گفت
-یعنی سعید اصلا به شکل و قیافه اهمیت نمیده . زیبایی صورت براش چه قدر مهمه و ارزش داره ؟ شاید اصلا به این چیزها فکر نکنه و بیشتر به باطن و روحیه اشخاص فکر بکنه . یعنی این قدر روژان خوش اخلاق و دوست داشتنیه که
اون رو
به من ترجیح میده ؟ مگه من تا حاالا حرفی زدم ؟ پس چرا منو دوست نداره ؟ چرا براش مهم نیستم ؟
بازهم این چراهای عذاب اور و دیوانه کننده به سراغش اومده بود و آخر سر اونو به گریه انداخت . احساس می کرد
داره توی اون چهار دیواری خفه می شه .حاالا که هوا روشن بود و خورشید هنوز قصد غروب کردن نداشت احساس
می کرد داره از تنها بودن توی اون خونه که با ساختمان اصلی هم خیلی فاصله داشت می ترسه . اگه شب از ترس بی
هوش بشه ؟ چه کسی به دادش می رسید ؟ وقتی فکرش رو می کرد که توی تاریکی شب اشباح دور اون خونه
بچرخند و اونو بترسونن قدرت پاهاش رو از دست میداد و زانوهاش از ترس می لرزید به سختی جرعه ای از چایی
رو که داخل لیوان بزرگ برای خودش ریخته بود رو خورد و نفس عمیقی کشید
سعید ساعت نه بود که به خانه رسید . میخواست قبل از رفتن به خونه یه سری به وفا بزنه که با دیدن مادرش و روژان که کنار استخر روی صندلی های گرد فلزی نشسته بودند منصرف شد و به طرفشون رفت
رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوسیوچهارم
روژان با دیدن سعید که به طرفشون می رفت از روی صندلی بلند شد و ایستاد . با رسیدن به او سلام کرد
سعید به مادرش نگاه کرد و به سردی پاسخ سلامش رو داد .
و به مادرش گفت
-واسه شام که چیزی درست نکردین ؟
مادرش با مهربانی گفت
-نه پسرم از وقتی که تو رفتی دارم به خونه می رسم و مثلا یه گردگیری کردم ولی اون قدر هم که فکر میکردم
خونه کثیف و شلوغ نبود . انگار که تازگی ها تمیز شده بود هر جا رو که می خواستم دستمال بکشم برق می زد و
اثری از گرد و خاک نبود
او که از قبل خودش متوجه شده بود که وفا هر روز خونه رو تر و تمیز می کنه در حالی که قلبش از شدت عشق و
دوست داشتن وفا به تاپ تاپ افتاده بود و دلش براش پر می کشید گفت
-خب مادر من . کسی تو خانه نیست که خونه رو کثیف کنه . من هم که صبح
می رم شب بر می گردم بایدم خونه
تمیز باشه
-اره خب . اینم حرفیه . حاالا بگو چی دوست داری برات درست کنم
-تا شما زحمت درست کردن پلو رو بکشی منم یه جوجه کباب حسابی براتون درست می کنم
روژان می خواست همراه زن عموش برای درست کردن غذا به خونه بره که زن عموش مانعش شد و گفت
-عزیزم تو بمون به سعید کمک کن . من خودم برنج رو درست می کنم
سعید که اصلا دلش نمی خواست با روژان تنها بمونه نتوانست با مادرش مخالفت بکنه و به ناچار با روژان به طرف اجاق کباب پزی که به شکل خیلی زیبایی داخل یه محفظه ای گرد و کوچکی که به شکل کلبه بود رفتند . روژان ساکت و اروم کنارش ایستاده بود . و به حرکاتش نگاه می کرد . او که از رفتار بد و توهین آمیزش با روژان شرم می کرد برای این که از دلش در بیاره سیخ ها رو به طرفش گرفت و گفت
-تو جوجه ها رو به سیخ بکش و بده به من
روژان با خوشحالی سیخ ها رو گرفت و روی صندلی پشت میز مربع شکل چوبی نشست و مشغول سیخ کردن گوشت ها شد
وفا که حسابی دلش هوای سعید رو کرده بود از این که دیر کرده نگران شد پشت پنجره رفت به حیاط نگاه کرد .
وقتی که از دور سعید رو همراه روژان در حال درست کردن کباب دید از خشم همه وجودش به لرزه افتاد
نفسش به سختی در آمد .انگار که چشم هاش تار می دید .سعید و روژان تنها کنار هم بودن و سعید داشت باهاش
حرف می زد .روژان هم با عشق و خوشحالی می خندید و به او نگاه می کرد . با ناامیدی پرده رو به حالت اولیه
برگرداند و خودش رو روی تخت انداخت . سرش رو توی بالش پر نرم برد و به تلخی از سر درماندگی گریه کرد .
سعید جلوی اصرار مادرش و روژان برای این که توی حیاط شامشون رو بخورند ایستاد و گفت
-مامان جون خونه به او خنکی زیر سرمای دلچسب کولر رو ول کنیم بشینیم توی حیاط تو این هوای گرم و دم کرده
که چی بشه ؟ من یکی که اگه گرمم بشه نمی تونم چیزی بخورم اگه شما دوست دارین بشینین حیاط
روژان که تازه داشت خودش رو به او نزدیک تر می دید به زن عموش گفت
رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوسیوپنجم
سعید خان . راست میگه زن عمو بیرون هوا خیلی گرمه . ادم اشتهاش کور می شه بهتره بریم خونه
روح انگیز که برای اولین بار شاهد توافق و هم فکر بودن سعید و روژان بود با خوشحالی گفت
-هر طور که شما دوست داشته باشین برای من هم همون خوبه
با هم به داخل سالن رفتند .سعید که هر لقمه مثل سنگی توی گلوش گیر می کرد به سختی چند قاشق غذا خورد و از
پشت میز بلند شد .
مادرش با تعجب گفت
-کجا می ری مادر ؟ نکنه تو خنکی زیاد هم اشتهات کور میشه ؟
-نه مادر جون . باور کن سیر شدم تازه یادم افتاد که باید یه جایی سر بزنم شما راحت غذاتون رو بخورین
.خداحافظ
با عجله از خونه خارج شد سهم کباب وفا رو که از قبل توی دیس لای نون گذاشته بود رو برداشت و به طرف ته باغ
رفت . وقتی که از دور چراغ های خانه رو خاموش دید با قدم های تند تری خودش رو به او جا رسوند . در رو باز
کرد و وارد هال شد . تو همون نور اندکی که اتاق رو روشن کرده بود وفا رو دید که به حالت دمر روی تخت خوابیده
. به خیال این که خوابه اروم بالای سرش رفت و صداش کرد و گفت
-وفا !خوابی ؟
وفا که از بس گریه کرده بود بی حال شده بود با صدای ضعیفی بدون این که تکون بخوره گفت
-نه بیدارم
با تعجب گفت
-خوبی ؟ چرا شام نخورده خوابیدی ؟ پاشو پاشو بیا شامتو بخور
با این حرف به طرف سنگ پهن و بزرگ اپن رفت و روی صندلی بلند و پایه دار اپن نشست و خواست دوباره وفا رو
صدا بزنه که با دیدن غذای ظهر وفا که همون طوری دست نخورده توی ظرف باقی مانده بود
عصبانی شد و گفت
-چرا ناهار تو نخوردی ؟ وفا یعنی تو از صبح تا حالا هیچی نخوردی ؟ حرف بزن ببینم چیزیت شده ؟ جاییت درد می
کنه ؟
بعد بلند شد و چراغ رو روشن کرد که وفا با ناراحتی گفت
-خاموشش کن سعید . نورش اذیتم می کنه
حسابی نگران حال وفا شده بود بدون این که چراغ رو خاموش کنه به طرفش رفت و روی تخت نشست و از شونه
وفا گرفت و اون رو به طرف خودش برگردوند و با نگرانی گفت
-به من نگاه کن ببینم . تو چرا این طوری شدی ؟ چرا چشات سرخه ؟ گریه کردی وفا ؟ اره ؟ گریه کردی ؟ آخه
چرا ؟ حرف بزن . تو رو خدا .دیوانه ام کردی
وفا خودش رو از توی دست های گرم و پر قدرت سعید بیرون کشید و دوباره پشت به اون روی تخت دراز کشید و
با لحن سردی گفت
رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوسیوششم
من حالم خوبه . نمی خواد نگران من باشی . حاالا هم پاشو اون چراغ رو خاموش کن و برگرد پیش مهمونات
می خوام تنها باشم
سعید خودش رو به طرف وفا کشوند و سرش رو به طرفش خم کرد وبا لحن گرم و شیطنت آمیزی گفت
-نه بابا . اگه واقعاً دوست داشتی تنها باشی باید قبل از این که زن من می شدی به این چیزها فکر می کردی نه حاالا
که دیگه کار از کار گذشته و هیچ اختیاری از خودت نداری وفا خانم
وفا که از حرف های سعید گرمایی دلچسب تمام وجودش رو در بر گرفته بود . سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و برای همین با بی تفاوتی گفت
-زیاد به اون قضیه فکر نکن . کمتر از دو ماه دیگه هر دو تامون خلاص می شیم . و می ریم سر خونه و زندگیمون .
حالا هم تا روژان جونت از حسادت و نگرانی خونه رو روی سرت مادرت خراب نکرده پاشو برو پیشش و برای
خوابیدن براش قصه شنگول و منگول رو تعریف کن
متوجه حسادت وفا به روژان شده بود . از این که میدید وفا به بودنش در کنار روژان حساس شده با همان لحن
تبدارش در حالی که به موهای تاب داری که روی شونه هاش ریخته شده بود نگاه میکرد گفت
-حاالا کی به تو گفته که من می خوام شب کنار روژان بخوابم که ازم می خوای براش قصه تعریف کنم تا خوابش ببره؟
وفا که متوجه تند رفتن حساسیت بیش از حد خودش شده بود و میدید که او دستش رو خونده برای این که بیشتر از
این خراب کاری نکند ترجیح داد که ساکت بمونه و هیچ جوابی نده .
ولی او که از بابت فکر هایی که توی مغزش افتاده بود خوشحال بود بدون این که اراده ای از خودش داشته باشد مثل کسی که توی خواب باشه دستش رو روی موهای براق و سیاه وفا کشید و با صدای گرم و لرزانی گفت
-مگه من می ذارم تو شب تا صبح تنها توی این خونه بمونی . بعد از این که مامان اینا خوابیدن میام پیشت
وفا که کم کم داشت از حرف های سعید و رفتارش می ترسید برای این که سعید رو از تصمیمش منصرف بکنه با
لحن خشکی گفت
-لازم نکرده تو به فکر تنهایی من باشی تازه همین که الان پات رو از این جا گذاشتی بیرون پشت سرت در رو قفل
می کنم بی خود هم این همه راه رو دوباره نیا تا این جا چون مجبوری بازم برگردی پیش نامزد عزیزت
می دانست محاله که شب وفا رو تنها بذاره و هیچ کسی هم نمی تونست جلوی اون رو از آمدن به کنار وفا بگیره .در
حالی که از روی تخت بلند میشد و به طرف در می رفت گفت
-فکر نکن که اگه مثلا درو قفل کنی نمی تونم بیام تو . مطمئن باش اگه لازم باشه قفل در رو هم می شکونم و میام
پیشت . پس بی خودی این کار بچه گانه رو انجام نده . فعلا پاشو شامت رو بخور . اگر هم دیر کردم تو بگیر بخواب
وفا با رفتن او به طرف
در برگشت و در حالی که از شدت هیجان نفس نفس می زد به حرف ها و حرکات او فکر
میکرد .بعد از رفتن اون توی اتاق عطر خوشی باقی مانده بود نفس کشید دوباره قلبش مملو و مالامال از عشق و
شیفتگی شد ....
رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوسیوهفتم
سعید توی اتاقش نشسته و منتظر بود که با خوابیدن روژان و مادرش پیش وفا برگرده . دلش شور می زد . که مبادا
از تنهایی و سوت و کور بودن خونه بترسه و وحشت بکنه . دلشوره و نگرانی یک لحظه هم رهاش نمی کرد . با بی
قراری به انتظار نشسته بود . با شنیدن صدای مادرش از پشت در برای داخل شدن به اتاق صداش می کرد خودش
رو جمع و جور کرد و گفت
-بفرمایین داخل مادر جون
مادرش وارد اتاق شد و آمد کنارش روی تخت نشست . وقتی که رنگ پریده و بی تابی سعید رو دید با نگرانی به
پیشانی خیس از عرقش اشاره کرد و گفت
-مادر جون . تو امروز چت شده خیلی بی تابی. نمی تونی یه جا بند بشی .همیشه همین طوری هستی .یا امروز که ما
رو دیدی این طوری شدی ؟
سعید با تمام شدن حرف مادرش از جعبه دستمال کاغذی روی عسلی دستمالی برداشت و عرق پیشانیش رو پاک
کرد و گفت
-من خوبم مادر جون . خوب تعریف کن ببینم بابا خوبه پیمان و ریزان چی کار می کنن . حتما ریزان حسابی سرش
شلوغه . و داره با سوران تدارک عروسیش رو می بینه
مادرش که برای طرح مسئله دیگه ای پیش او آمده بود گفت :
- همه خوبن پسرم، راستشو بخوای بابات ازم خواسته که باهات حرف بزنم.
با تعجب گفت:
- در چه مورد؟
روسری حریر قهوه ای رنگش رو از سرش باز کرد و دستی به موهای رنگ شده اش کشید و گفت:
- در مورد ازدواج تو و روژان دیگه، سعیدجان عمو رفیع خیلی اصرار داده که شما هرچه زودتر عروسی بکنین.
پدرت هم قول داده که بعد از جشن ازدواج ریزان مراسم شما رو برگزار بکنه، ولی من فعلاً به این چیزها کاری
ندارم، ازت می خوام که همین فردا با روژان برین و یه سرویس طلای خوب و سنگین براش بخری که تو عروسی
ریزان گردن و دست هاش خالی نباشه، خوب مادرجون همه اونو به چشم زن تو می بینن ماشاءالله هزار ماشاءالله هم
که پول و ثروتت اندازه نداره. حاالا همه فکر می کنن تو خسیسی که برای نامزدت طلا نمی خری. الهی دورت بگردم
بذار این دختر طفل معصوم هم دلش خوش باشه که نامزد پولدارش براش طلا خریده، اگه این کار رو بکنی فعلا
دهن عمورفیع رو هم می تونیم ببندیم که دیگه هر روز ازمون گله و شکایت نکنه. برای غریبه پول خرج نمی کنی که
مادرجون، هرچی هم بابت طلا پول بدی بازم به خونه ی خودت برمی گرده و باعث سربلندی و افتخار خودت و
رضایت همسرته.
حسابی از حرف های مادرش کلافه شده بود و می خواست همون لحظه و همون جا با مادرش اتمام حجت بکنه و از
طریق اون به عمورفیع و پدرش هم پیغام بده که بی خودی منتظرش نباشن در حالی که از شدت خشم و ناراحتی
صورتش برافروخته و ملتهب شده بود از روی تخت بلند شد و روبروی
مادرش ایستاد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
1403/11/12 14:18رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوسیوهشتم
مادر، تورو خدا این بحث بی خود و بی نتیجه رو همین جا تمومش کنین، این پنبه رو هم از گوشتون درآرین که من
با روژان ازدواج بکنم، چرا نمی خواین حرف منو قبول کنین؟ بابا، من از روژان خوشم نمیاد، درسته اون دختر خوب
و مهربونیه، دخترِ عمو رفیع هم هست، بابا و شما هم قبولش دارین همه ی این ها درست، ولی این ها که دلیل نمی شه تا منم اون رو به عنوان همسرم قبول بکنم، من روژان رو به عنوان دخترعموم خیلی هم دوست دارم و بهش احترام می ذارم ولی فقط توی همین حد نه چیز دیگه.
روح انگیز که از حرف های رک و بی پرده ی سعید خشمگین شده بود با عصبانیت در حالی که انگشت اشاره اش رو
به طرف سعید گرفته بود گفت:
- سعید این حرف هات رو نشنیده می گیرم، تو هم همین حاالا همه ی این چرندیاتی رو که به من گفتی رو از توی
مغزت بریز بیرون، اگه می خوای خون به پا کنی، من کاری ندارم ولی این رو بدون که قبل از هر کسی توی این قضیه من از پا می افتم و سکته می کنم، تو که دوست نداری من بمیرم ها؟ حاالا من به جهنم، می دونی اگه پدرت از
این حرف ها بویی ببره دق می کنه، آبروش می ره، چرا داری با بچه بازی هات زندگی همه مون رو سیاه می کنی،
مگه روژان چشه؟ دختر به اون خانمی و مظلومی، نکنه یکی از این دخترای پرروی بدقیافه ی سر و زبون دار تهرانی
دلت رو برده ها؟ وای خدایا، منو بکش و راحتم کن.
سعید که به حد انفجار رسیده بود گفت:
- مادر من، چرا تهمت می زنی؟ من کی گفتم *** دیگه ای رو دوست دارم، من فقط می گم از روژان خوشم نمیاد
همین، حاالا اگه با این حرف من قراره زندگیمون سیاه بشه و آبروی چندین و چند ساله پدر بره پس بهتر که زودتر
این اتفاق بیفته چون اگه یکی دو ماه بعد از این ازدواج اجباری کارمون به طلاق بکشه خیلی بدتر آبرومون می ره و
اون وقت غیر از همه ی این بدبختی ها مهر بدنامی طلاق هم به زندگی من و روژان اضافه می شه. یعنی واقعاً شما
راضی هستین که من به زور با روژان ازدواج بکنم و توی همون اوایل ازدواج ازش جدا بشم؟ یعنی این قدر قضیه ی
ازدواج من و روژان براتون مهم و حیثیتی هستش که نمی تونین و نمی خواین یه کمی هم به آینده ی من و اون دختر بیچاره فکر بکنین؟
روح انگیز که دیگه نمی دونست باید با چه زبونی با سعید صحبت بکنه و متقاعدش کنه نفس عمیقی کشید و دست
هاش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
- نمی دونم، اصلاً نمی فهمم که چی داری می گی؟ من که حریف پدر و عموت
نمی شم اگه جرأتش رو داری خودت
باهاشون صحبت بکن، اگه تونستی اونا رو راضی بکنی من از خدامه که خوشبختی و رضایت تو رو ببینم ولی به شرطی که این خوشبختی
باعث کدورت و ناراحتی و قهر خونواده ها نشه، می فهمی چی می گم سعید؟ من نمی خوام که پدرت و عمورفیع با هم مشکل پیدا بکنن، اونا خیلی به هم وابسته ان، خودت می دونی که هیچ *** جرأت نداره
پیششون از اون یکی غیبت بکنه و پشت سرش حرف بزنه، عمورفیع پدرت رو مثل پدر خودش می دونه و بهش
احترام می ذاره پدرت هم همین طور همیشه می گه رفیع مثل پسر خودم می مونه، حاالا دیگه خودت می دونی ببین
دلت رضا می ده که رشته ی این محبت و علاقه رو پاره بکنی و باعث شکستن دل پدرت و عمورفیع بشی.
سعید کلافه و عصبی دوباره روی تخت کنار مادرش نشست و گفت:
- مادرجون، چرا این قضیه ی کوچک و خیلی ساده رو این همه بزرگش می کنی؟ مگه من چی می گم، این که دلم
می خواد همسر آینده ام رو دوست داشته باشم و خودم انتخابش بکنم جرمه، یا این که می گم از اخلاق و رفتار
رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوسیونهم
قیافه ی روژان خوشم نمیاد جرم می کنم؟ شما بگین مگه این ها حق مسلم یه جوون نیست که به خاطرش جلوی
همه بایسته؟ مادر، حرف یک روز و دو روز نیست یا لباس و کفش و جوراب نیست که بعد از یه مدت عوضش کنم؛
حرف یه عمر زندگیه، من باید اون قدر همسر آینده ام رو دوست داشته باشم که بتونم سالیان سال کنارش زندگی
بکنم و از زندگی کردن باهاش لذت ببرم، نه این که وقتی اسم خونه و همسر میاد حالم بد بشه و از اومدن به خونه
فرار بکنم. هر ازدواجی یه آینده ای داره زن و شوهر که تا آخر عمر تنها نمی مونن اگه خدا لطف بکنه و بهشون بچه
بده اونا در مقابل اون بچه هم مسئول می شن، باید به اون آرامش و عشق و زندگی هدیه بدن نه این که همیشه
جلوش با هم جنگ و دعوا بکنن و هیچ وقت با هم تفاهم نداشته باشن. مادر، شما که سن و سالی ازتون گذشته باید
خوب حرف های منو بفهمین و درکم کنین. من از هیچ کدوم از خصوصیات اخلاقی و رفتاری روژان خوشم نمیاد و
اصلاً باهاش جور درنمیام، اون یه دختر بچه ی شاد و پر جنب و جوشه که یکی مثل خودش باید باهاش ازدواج بکنه
که درکش بکنه که اگه لوس بازی درآورد و هر روز قهر کرد نازش رو بکشه، که اگه هر روز یه ادا و اصولی درآورد تحملش رو داشته باشه، ولی من هیچ کدوم از اینارو نمی تونم تحمل کنم، مادر، من بیست و هشت سالمه. دلم می خواد همسر آینده ام یه خانم باشه، منو درک بکنه. با وجودش احساس آرامش بکنم. برای با اون بودن خودم رو هلاک بکنم. متقابلاً اونم منو دوست داشته باشه و خواسته هام رو انجام بده. بفهمه که چی می گم و از زندگی چی می خوام. درمانده و مستأصل سرش رو میون دست هاش گرفت مادر، تورو خدا لااقل شما درکم کنین و حرفامو باور کنین، ازم نخواین که به اجبار با روژان ازدواج بکنم. من ذره ای به اون علاقه و احساس ندارم. خواهش می کنم کمکم کنین، اگه شما بخواین می تونین پدر رو متقاعد کنین. نذارین که همیشه تو حسرت همسر ایده آل و زندگی
لبریز از عشق بمونم، مگه آدم چند بار متولد می شه و زندگی می کنه، چرا نباید این یک بار رو به میل و علاقه ی
خودش عمل بکنه؟
روح انگیز با حرف های عمیق و ساده ی پسرش به خودش اومد و تحت تأثیر قرار گرفت. خودش رو به طرف او
کشوند و اون رو بغل کرد و در حالی که سرش رو می بوسید گفت:
- بمیرم برات مادر! چرا این همه خودت رو عذاب می دی؟ معلومه که تو باید همسر آینده ات رو دوست داشته
باشی. اگه تو روژان رو دوست نداری و احساس می کنی که نمی تونی باهاش خوشبخت بشی خوب این حق مسلمه
توئه که جلوی خواسته ی غیرمنطقی و اجبار دیگران بایستی و ازشون بخوای که تو انتخاب همسر
تو رو آزاد بذارن.
من سعی می کنم که با پدرت صحبت کنم، ولی خودت هم باید بیایی و حسابی همین طوری که با من حرف زدی
باهاش صحبت بکنی. پدرت مرد عاقل و با فهم و شعوریه؛ حتماً حرف هات رو درک می کنه.
با حرف های دل گرم کننده ی مادرش حسابی امیدوار شد و خودش رو یک قدم به وفا نزدیکتر می دید. دست های
مادرش رو بوسید و گفت:
- خیلی ازت ممنونم مامان جون، الهی که همیشه سایه ات بالای سرمون باشه.
روح انگیز خندید و گفت:
- ان شاء الله که تو هم زنده باشی و عاقبت به خیر بشی، حاالا دیگه پاشم برم، نذاشتم بخوابی، حتماً صبح هم نمی تونی از خواب بیدار بشی و نمی تونی سر وقت بری فروشگاه.
از خداش بود مادرش هرچه زودتر به اتاقش بره و بخوابه گفت:
- شما ببخشین که با حرفام اذیتتون کردم، برین بخوابین و استراحت کنین، شب بخیر.
رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوچهلم
روح انگیز هم شب بخیری گفت و به اتاق مشترک خودش و روژان رفت. روژان که همه ی حرف های اونا رو شنیده
بود با خارج شدن روح انگیز از اتاق سعید با عجله در نیمه باز اتاق رو بست و روی تخت دراز کشید و پتو رو روی
سرش کشید و وانمود کرد که خوابه. روح انگیز آروم و بی صدا روی تخت دراز کشید و از این که روژان رو توی
خواب دید خوشحال شد چون که مجبور نبود در مورد صحبتش با سعید باهاش حرفی بزنه. روژان که خودش از قبل
متوجه شده بود که سعید دوستش نداره و بود و نبودش براش فرقی نداره وقتی که حرف های او رو شنید دیگه کاملاً
مطمئن شد که نمی خواد باهاش ازدواج بکنه. اون قدر غرورش شکسته بود که تصمیم گرفت به محض برگشتن به
مریوان به پدرش بگه که دوست نداره با سعید ازدواج بکنه و از ماکان بخواد که هرچه زودتر به خواستگاریش بیاد.
سعید نیم ساعتی همون جا روی تخت نشست و وقتی که دید همه جا تاریک و ساکت شده اول لباسش رو عوض کرد
و بلوز تنگ و آستین کوتاه نخی سفیدی همراه با شلوار سیاه بادگیر شش جیبش رو پوشید و آروم از اتاق خارج شد.
پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفت و از سالن هم خارج شد. مسیر ساختمان تا خونه ی ته باغ رو به حالت دو طی
کرد تا هرچه زودتر به وفا برسه.
****
وفا به عمد در رو از پشت قفل کرده بود و در حالی که بلوز و شلوار سفید راحتی پوشیده و موهاش رو باز گذاشته
بود روی تخت دراز کشیده و به تلویزیون نگاه می کرد مطمئن بود که سعید به حرفی که زده عمل می کنه و شب
برای خواب بر می گرده اون جا. واسه این که بیشتر عصبانیش بکنه و نگران تر بشه دست به غذاش هم نزده بود و
با خوردن خوراکی و تنقلات خودش رو سیر کرده بود. برای این که کمی از ترسش رو کمتر بکنه گوشی موبایلش رو
گذاشته بود کنارش تا اگه صدایی یا صحنه ی ترسناکی دید فوراً با سعید تماس بگیره. همون طوری که با ترس به
اشکال و سایه هایی که از نور تلویزیون روی دیوارها می افتاد نگاه می کرد یک دفعه با شنیدن صدای ضرباتی که به
در می خورد از شدت ترس نفسش بند اومد. قدرت پاهاش رو از دست داده بود و مثل برق گرفته ها در حالی که
همه ی بدنش خیس عرق شده بود به در زل زده بود. عاقبت با شنیدن صدای آروم سعید که اسمش رو صدا می زد
نفس عمیقی کشید و از لاک دفاعی وحشتناکی که گرفته بود بیرون اومد.
سعید که اصلا انتظار نداشت او در رو قفل بکنه دوباره در رو زد و گفت:
- وفا، می دونم بیداری. بیا در رو باز کن، زود باش دیگه.
کمی به خودش مسلط شده بود گفت:
- مگه نگفتم نیا، امکان نداره در رو باز کنم برگرد و برو پیش مهمونات بخواب.
سعید که کم کم داشت عصبانی می شد
گفت:
- وفا در رو باز می کنی یا بشکنمش؟
از لحن سعید فهمید که چه قدر عصبانیه از تخت پایین اومد و بدون اینکه چیزی سرش بکنه قفل در رو باز کرد و
خودش دوباره برگشت و روی تخت نشست.
سعید به محض ورودش به هال در رو با خشم پشت سرش بست و به او که دسته ای از موهای مواج و براقش رو از
کنار صورتش پشت گوشش می برد، نگاه کرد و گفت:
- چرا درو باز نمی کردی؟
رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوچهلویکم
او از دیدن سعید با اون بلوز تنگ و آستین کوتاه که همه ی عضلات درهم پیچیده و برجسته ی گردن و سینه و
بازوهاش ازش بیرون زده بود عرق شرم روی صورتش نشسته بود با نگاهی به صورت مردانه و دوست داشتنی که با
خشمش جذاب تر شده بود گفت:
- مگه من بهت نگفتم که اگه بیای درو باز نمی کنم پس چرا اومدی؟ اصلا بگو ببینم چه طوری تونستی از دست
همسر آینده ات فرار بکنی ها؟
سعید در حالی که برای خوردن آب به آشپزخانه می رفت با دیدن غذای او که دست نخورده باقی مونده بود راه رفته
رو برگشت و روبروی او ایستاد و گفت:
- شامتم که نخوردی. وفا، چرا بچه بازی درمیاری؟ داری با کی لج می کنی؟ با من؟ به خاطر اومدن مامان و روژانه
آره؟ باشه عیبی نداره، لابد وقتی فردا صبح راهیشون کردم و برشون گردوندم مریوان اون وقت اعتصاب تو هم تموم
می شه؟ باشه همین کار رو هم می کنم.
از ترس این که سعید به خاطر اون با مادرش و روژان بدرفتاری بکنه با عجله گفت:
- چه ربطی به مهمونات داره؟ اگه من میلم نکشه که غذا بخورم باید به زمین و زمان توضیح بدم.
سعید که هنوز هم ناراحت بود گفت:
- اگه به خاطر اونا نیست پس چیه؟ اگه واقعاً برای غذا خوردن اشتها نداری خوب حتماً یه چیزیت هست. ممکنه
مریض شده باشی، با یه مریض هم چی کار می کنن؟ می برنش دکتر، پاشو، پاشو دختر خوب، می ریم همین
بیمارستان سر خیابون، خودت که دلیل بی میلی و بی اشتهاییت رو نمی دونی شاید اونا بدونن چته؟
از ترس برملا شدن رازش و این که کلی خوراکی و هله و هوله خورده بود بی حوصله گفت:
- سعید، ول کن تورو خدا، گیر دادیا! من حالم خوبه هیچ مشکلی هم ندارم.
سعید برای این که اذیتش بکنه و عوض کج خلقی ها و اعتصابش رو دربیاره با لحن معنی داری در حالی که نگاه پر
حرارت و سوزاننده ی خودش رو به صورت زیبا و قهرآلود او دوخته بود گفت:
- من خیلی خوابم میاد، تلویزیون رو خاموشش کن بیا بخوابیم.
او متوجه منظور سعید شده بود. در حالی که وانمود به بی تفاوتی می کرد روی تخت تک نفره اش دراز کشید و
دستش رو زیر سرش گذاشت و همون طوری که به تلویزیون نگاه می کرد گفت:
- تو با من چی کار داری، من می خوام به تلویزیون نگاه کنم، این همه جا خوب بگیر بخواب دیگه.
سعید با همون لحن داغش در حالی که از نگاه کردن به چهره ی نگران و خشمگین او لذت می برد گفت:
- یعنی واقعاً ازم می خوای که روی زمین سفت و سخت بخوابم.
بدون این که نگاهش بکنه گفت:
- تو این اتاق جای دیگه ای برای خوابیدن نیست، اگه خیلی ناراحتی و بهت بر می خوره که رو زمین بخوابی بهتره
برگردی کنار نامزد عزیزت و رو تخت گرم و نرم پیش
613 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد