The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

601 عضو

تو ديگه چرا؟!
- نگو تاحالا با هي9 دخترى نبودى كه باور نميكنم!
- بودم! به انداز ى موهاى سر خودمو خودت! ولى باشون دوست بودمو بر حسب علاقه اى كه بهم داشتن پيشم اومدن ، نه فقر جيبشون!
- به اين نبوده كه تا حلا ازت پول و لباس و طلا و غيره به جيب نزده باشن!
- خب ، براشون خريدم!
- پس پولت هم مهم بوده! منو تو از يه قماشيم كيان! از يه نسليم! نسلى كه از ازدواج گريزونه و اونو زنجير ميبينه به دور اعضاى بدنش! ... ولى اين وسط ، يه سرى غرايزى هم هست كه نميشه سركوبشون كرد! ما الان سى سالو رد كرديم ، مگه مردها تا چند سال ميتونن خيشتن دار باشن ؟ حتى زنها! نميشه از اين نياز طبيعى گذشت! ما هر دو يه كار ميكنيم ، منتها من شرعى و حلال! تو غير شرعيو حرام!
- من حرفهاتو قبول ندارم! آدم معتقد نبايد دمدمى مزاج باشه! بايد يكى مثل خودشو گير بياره و زندگيشو شروع كنه! يا مثل من ، يكى از قشر خودشو داشته باشه براى خوش گذرونى! حد وسط نداره!
- وقتى اونى كه ميخوامو پيدا كنم ، همه ى وجودم تو خود اون خلاصه ميشه!
- اگه از گذشته ات ناراضى باشه؟!
- بهش نميگم! مطمئنم ، تو هم از گذشته ات به عشق آينده ات نميگى!

جوابى نداشتم كه بدم! هر چند كه قانع نشدم!
خيلى از پسرها اين كارو ميكنن ، ولى من اين خوب بودنو قبول ندارم!
اونهام يكى هستن مثل من! فقط رو كارشون سرپوش شرع رو ميذارن!
هرچند كه اين كار پسرهاى بى زن ، هزار برابر بهتر از اين كار مرد زن داره !

تا ساعت يازده! هر فرصتى كه دور از چشم آرتين بدست مياوردم ، ميرفتمو از چشمى در ، بيرونو نگاه ميكردم...با هر بار نديدن و نبودنش! مشت دست راستم ، رو كف دست چپم فرود ميومد و كلمه ى "لعنتى ".رو زمزمه ميكردم!
اما ساعت يازده اومد!
بيحال و جون!
با پاهايى كه قدرت قدم برداشتن نداشت...
با گام هايى كه متعادل نبود و كمى كج نيز بود!
مدام در ذهنم ميچرخيد..
چه غلطى كردى كه دارى ميلنگى؟!

جلوى واحدش ، دقيقا روبروى چشمى در واحدم ، ايستاد!
كليد رو از كيفش در آورد ...
خواست داخل قفل بكنتش ، كه از دستش افتاد!
روى زانو خم شد... كليدو برداشت! دست راستش به مچ پاى راستش گره خورد....
فكم بيشتر از هر وقتى منقبض شد!
بيرون زدن رگ هاى شقيقه امو حس كردم.... درو با شتاب باز كردم!
ترسيدو از جا پريد!
با ترس به عقب برگشت و با ديدنم ، اول شبيه علامت سوال و بعد ، شبيه همون گربه ى وحشى سابق شد!
- قصد مردم آزارى داريد؟! اين چه طرز بيرون اومدنه ؟ الان خيلى خوشحالى كه منو ترسوندى؟!

جملاتش ، شل و منقطع بيان نميشد! حتى مكثى هم همراهش نبود! مثل هميشه ، محكم و مقتدر!
ولى اين باعث نشد از فكرهاى اعصاب خورد كنم بگذرم!

1400/04/29 21:29

جلو رفتم ، دقيقا مقابل صورتش!
جا خورد!
سعى كرد ، خودشو نبازه و سرشو بلند كرد!
چشمهاى قهوه اى سرخش ، آينه ى چشمهاى سبزم شد!
سعى كردم خيلى بلند حرف نزنم! اما نا موفق بودم!
- تا الان كدوم گورى بودى؟!

بيشتر از قبل جا خورد! اينو از پرش ناگهانى پلكهاش فهميدم!
از موضع هميشگيش كوتاه نيومد! غير از اين تم انتظارى نداشتم ازش!
- به تو چه ؟!
- وقتى سوال ميپرسم ، عين آدم جواب بده!
- علتش لطفا؟! داروغه اى ؟ مفتشى ؟! .....آهان! نكنه فضول محله اى!

هر روز ميلم به اينكه اون فك كوچولوشو تو دستم بگيرم و فشار بدم ، بيشتر ميشه!
و الان عجيب دلم ميخواد ،انقدر فشارش بدم ، تا زبون درازش از حلقش بزنه بيرون!


با ابروهاى گره كرده به سرتا پاش اشاره كردم...
- فكر ميكردم از قماش من نباشى! فرق داشتى برام با دخترايى كه هر روز ميان خونه ام! باورم نميشد روزى لب به الكل بزنى ، چه برسه به اينكه انقدر بخورى كه حالا دارى لنگ ميزنى!


چشم هاى وحشيش گرد شد و از خشم خالى!
ناباور جوابمو داد..
- ميفهميد چى ميگيد؟ خودت خوردى ، همه رو مست ميبينى!
- اگه من خورده بودم ، مثل تو تعادلمو از دست ميدادمو نميتونستم صاف وايستم! هرچند كه من مثل تو بى ظرفيت نيستم!
- مگه هر گردى گردوئه ؟ اين كوته بين بودنتو ميرسونه كه هر بار با ديدن يه چيزى شبيه رفتار خودت خط بطلان رو همه ميكشى! مثل هميشه... تو همه رو به كيش خودت ميبينى! نمونه ى بارز يه كافر....
- ببند دهنتو! اگه مومن بودن ، مثل شماهاست كه ظاهرتون بى عيب باشه براى گول زدن مردم... من نميخوام! ميبخشمش به خودتون! يه دختر... از غروب سانتال مانتال كرده ، راه افتاده رفته بيرون! يازده شب ، با حالت غير طبيعى برگشته خونه! تازه زمين صاف رو هم نميتونه عرض كنه! این چى ميتونه باشه غير از مستيو حال خرابت ؟!
- نطقتون تموم شد ؟!

نگاهم كردو منم در سكوت خيره شدم بهش... اين كلام به آدم مست نميخورد ، اما....
- دليلى نميبينم برات توضيح بدم ، اما از اونجايى كه نميخوام مردم در موردم بد فكر كنن و ميدونم از فضولى دارى پر پر ميزنى ، بهت ميگم!

پاى چپشو كمى بلند كردو به اون اشاره كرد..
- اين كفشو ميبينى ؟ پاشنه اشو ببين! ... من خيلى كم پيش مياد كفشى به اين پاشنه بلندى بپوشم ، هميشه اسپورت يا طبى پا ميكنم! امروز تولد دوستم بود... به قول خودت ، از غروب تا الان كه ديگه آخر شبه ، با اين كفش ها رو پا بودم ، پاهام درد گرفتنو دارن ميشكنن... ديگه قدرت ايستادن ندارم! براى همينه كه ميلنگم!

حق به جانب نگاهم كرد!
خواستم باور كنمو بهش حق بدم... اما با خيره شدن به چشم هاش و ديدن نگاه سرخش.... گوشه ى لبم بالا رفت و با

1400/04/29 21:29

حرص گفتم
- پاتو زير سيبيلى رد كنم... سرخى چشمتو چى ميگى؟ براى اين چه بهونه اى دارى؟
- به لوازم آرايش ، عادت كه ندارم هيچ ، حساسيت هم دارم... البته اگه تا دير وقت چشممو نشورم! چشمم ميسوزه و قرمز ميشه! در ضمن....

سرشو كمى بالا ترگرفتو با تحقير گفت
- اونقدر مهم نيستى كه بخوام برات بهونه جور كنمو انتظار زير سيبيلى ازت داشته باشم! دور تا دور خودتو گند گرفته ، اون وقت ميخواى مواظب من باشيو براى من اداى بزرگترو در بيارى؟ داداشم رفتو آمد منو چك نميكرد ، تو ميخواى چك كنى؟! اصلا تو كى باشى كه بخواى منو چك كنى پسره ى......
- كيان!

با شنيدن صداى آرتين ، حرفش نيمه موندو دست مشت شده ى من كه ميخواست رو صورتش فرود بياد ، متوقف شد!


آرتین با تعجب نگاهمون کردو جلو تر اومد...
- چیزی شده کیان ؟ دعواتون شده ؟ صداتون پیچیده بود تو خونه.... نگران شدم !

خواستم جوابی بدم که نگار ، زیر لب ، ولی جوری که هم من بشنوم هم آرتین ... گفت
- یکی کم بود دوتا شدن ! مثل اینکه فضولی تو شما پسرها مسریه !

آرتین با لبخند نگاهش کردو گفت
- این چه طرز صحبت کردنه ؟ خوب نیست یه خانوم کوچولو مثل شما اینجوری با بزرگترش حرف بزنه ها !


در کل من نقش ناظر و پیدا کردمو فقط مکالمه ی این دونفرو نگاه میکردم... به نگار نگاه کردم ببینم چی جوابشو میده !
در واحدشو باز کردو با تحقیر به آرتین نگاه کردو گفت
- انقدر بدم میاد که شما پسرها فکر میکنن ، اگه به ما بگین کوچولو خوشمون میادو شما هم احساس خوشمزگی بهتون دست میده !
- خوب نیست دختر انقدر گوشت تلخ باشه ها....
- گوشت شیرین باشم که یه لقمه ام کنین ؟ !
- نترس ما به بچه ها کاری نداریم... اصلا تو چه دختری هستی که پدرو مادرت اجازه میدن تا این موقع شب بیرون باشی ؟ !
- خودت تا این موقع ، اینجا چکار میکنی ؟
- من اومدم خونه ی دوستم !
- پس برو همون خونه ی دوستت و دماغتو تو زندگی بقیه فرو نکن !
- خیلی دارم مراعاتت رو میکنم ها.... چقدر تو پررویی ! موندم چطور پدرو مادرت نمیان بیرون ، از خونه !

سرکی کشید تا به داخل خونه ی نگار ، نگاه کنه.... نگار بین در ایستاده بود و با این کار آرتین ، دستهاشو به معنی توقف جلوش گرفتو گفت
- کجا ؟ ! کسی خونه نیست ؟
- گیرم که نباشه ، به شما چه ؟.... صد رحمت به رفیقت.... تو خیلی فوضول تری !

آرتین با خشم گفت
- با منی ؟
- جز خودت فضول دیگه ای میبینی ؟ !
- میگیرم میزنم دندونهات خورد بشه تو دهنتها ! مراعات سن و دختر بودنتو دارم میکنم !
- منم مراعات موی سفیدتو میکنم ، وگرنه بلایی به سرت بیارم که دیگه هوس فضولی به سرت نزنه !
- با مـــــــــنــــــــی ؟
- مشخص نیست ؟
- کیان میزنمشا !
-

1400/04/29 21:29

به اون چکار داری ؟ جرات داری یه قدم بردار ببینین چکار میکنم ؟
- اون ننه بابات کدوم گورین که نمیان جمع کنن دخترشونو ؟ !
- تو گور بابای تو ! گم میشی یا جیغ بکشم و همه ی ساختمونو خبر کنم ؟
- از بی پدرو مادری مثل تو هرکاری بر میاد !


این بار نگار جواب نداد... بلکه با چشم هایی که مزین به اشک شده بود..... نگاه عمیقی تو صورت آرتین انداخت...
آرتین پوزخندی زدو فکر کرد نگار کم آورده ! خواست دهنشو باز کنه که.....
دست ظریف نگار بلند شسدو رو صورت آرتن فرود اومد !
باز تو سکوت محض سالن... صدای کشیده ی نگار پیچید !


واقعا این دختر ناز شصت داره !
جسارتش هم که بی نظیره !
یعنی واقعا نمیترسه ؟ !
چقدر راحت به جماعت مردا سیلی میزنه !

آرتین با خشم دستهاشو مشت کردو به سمت نگار جهش برداشت...
- چه غلطی کردی ؟ !
- ادبت کردم ، کاری که باید مادرت میکرد !
- نشونت میدم !


با اینکه نگار در برابر من انعطاف پدیر تر و یا ترسو تر بود... ولی الان ، بدون ترس... با خشم زل زده بود به آرتینی که داشت براش شاخ و شونه میکشید !
دست آرتین به سمت شونه ی نحیفش رفت...
میخواست چکار کنه ؟ !
تا خواست قدمی برداره ، مقابلش قرار گرفتمو بازوهاشو چسبیدم !
- بریم آرتین !
- تو دخالت نکن کیان ! من حال اینو میگیرم !
- زشته ! بیا بریم !
- برو کنار ببینم ......
- آرتین !

با دادی که زدم ، از حرکت ایستادو فشاری که به دستم میاوردو کم کرد...
ناباور نگاهم کرد...
نمیتونستم بذارم ، آسیبی به نگار برسونه !
حتی اگه حقش باشه !
زیادی لجباز و سرتق بود !
اصلا تقصیر منه که تو کارش دخالت میکنم.... وقتی شویدم برام خورد نمیکنه .... دیگه این دخالت ها یعنی چی ؟ !
- خوشم نمیاد همسایه ها برام حرف در بیارن ! بریم !
- ولی.....
- بریم !


به نگار نگاه کردم....
با پوزخندی گوشه ی لبش به آرتین خیره شده بود....
با احساس سنگینی نگاهم ، نگاهی بی تفاوت بهم انداخت....
چرخید به داخل خونه بره که ایستاد...
انگار چیزی یادش اومد...
برگشت نگاهم کرد....
- توقع تشکر نداشته باش ! این آتیشی بود که خودت روشنش کردی !


با غرور نگاهشو گرفتو داخل خونه اش شد....
در با صدای بلندی بسته شد.....
باز صدای آرتین بالا رفت !
- خودم حالتو میگیرم ! آدمت میکنم ! حالا ببین !
- بریم ، زشته !
- اگه من حالاینو نگرفتم ؟ میزنم از وسط نصفش میکنم.... اصلا میزنم ناقصش میکنم !


با شنیدن این حرف ، خون تو صورتم جوشید..... گره ی بین ابروهام کورتر شدو دستم گره خورد به شونه هاش !
- بار آخرته که این حرفو میزنی ! فهمیدی آرتین ؟ ! خوشم نمیاد به خاطر یه سیلی که نا حق هم نبوده ، نامردی کنی ! بحث امشبو من شروع کردم..... تو نباید دخالت میکردی ! منم

1400/04/29 21:29

نباید میومدم بیرون ! اخلاقشو میدونم و باز اومدم ! ولی اجازه نمیدم کسی اذیتش کنه !
- تو که گفتی سرو سری باهاش نداری !
- اون اینجا غریبه ! کسیو نداره ! امانته !
- پس دختر فراریه !
- بسه دیگه بریم !

به سمت خونه هولش دادمو درو پشت سرمون بستم....
یه ساعتی با اخم نشستو بعدش بلند شد رفت !
قبل از رفتنش ازش قول گرفتم که کاری به کار نگار نداشته باشه !
تو مرامش نامردی نبود ! ولی با برخوردی که خودم با نگار داشتم ، چشمم ترسیده بود که نکنه آرتین هم .....
قول داد امشبو فراموش کنه و دیگه کاری به این دختر نداشته باشه !
پوفی کردمو با فشردن دستش باهاش خداحافظی کردم !


تمام طول شب ، با لبخند به سقف اتاق نگاه كردم...
لبخندى كه از حركت نگار رو لبم نشسته بود!
از جسارتش خوشم مياد! واقعا با دخترهاى ديگه فرق داره!
منطقه ى ورود ممنوعش ، اونقدر تحت حفاظته كه آدم جرات نميكنه ازش عبور كنه!
چطور نترسيد از عكس العمل ما؟
مطمئنم دلش به من گرم بود... هر بار كه جواب آرتينو ميداد ، زير چشمى به من نگاه ميكرد!
واى خدا! اين چه حاليه كه من دارم؟! بدجور ازش خوشم اومده!
همه چيزش برام عزيز و خواستنيه! نگار خاصه! خيلى خاص!
از طرفى نميتونم بهش نزديك بشم! تا بخوام برم طرفش ، پاچه امو ميگيره!
وقتى حاضر جوابيش دربرابر آرتينو ديدم ، همه ى خشم و ناراحتيم از بين رفت!
تازه خوشحالم شدم... خيلى جلوى خودمو گرفتم كه نيشم باز نشه!
بيچاره آرتين! اصلا توقع نداشت... به قول نگار داشت خوشمزگى ميكرد مثلا!
خدا عاقبت ما رو با اين همسايه به خير كنه!


صبح ، زودتر و سر حال تر از هميشه از خواب بيدار شدم...
يه دوش گرفتمو صورتم هم اصلاح كردم... موهامو با اتو مو حسابى حالت دادمو چتريهامو تو پيشونيم ريختم...
از بين لباس هام يه لباس پاييزه ى يشمى برداشتم ، پوشيدم ، با يه شلوار جين مشكى! يه كت يشمى هم دستم گرفتم كه اگه تا شب ، سردم شد ، بپوشم!
يه دوش حسابى هم با ادكلن گرفتمو با رضايت ، دل از آينه كندم...
درو باز كردمو وارد سالن شدم.... اما با ديدن ، دختر ظريفى كه مانتو مقنعه ى سورمه اى پوشيده بود و پشت به من ، جلوى آسانسور ايستاده بود... لبخند عميقى رو لبم نشست...
كنارش ايستادم از نيم رخ نگاهش كردم... متوجه حضورم شد و سرشو بلند كرد ، با ديدن نگاه خندونم ، اخم ردو زير لب چيزئ گفت كه نشنيدم ، ولى مطمئنم فحشى چيزى بود!
سعى كردم به بد خلقيش بى اهميت باشم و از در دوستى وارد بشم.... آشنايى ما بيشتر با جنگ و دعوا بوده ، شايد با كمى مهربونى من ، لطافت اونم هويدا بشه! - سلام مادمازل ...
- سلام!
- خوب شدين ؟!
- بله؟

همون موقع آساسنور رسيد ، با دست بهش

1400/04/29 21:29

تعارف كردم وارد بشه! اما ترديد تو چشمهاش بيداد ميكرد!
- نترس ، به دو دقيقه نميخورمت! برو تو!

پوزخندى زد و در حالى كه داخل آسانسور ميشد ، آروم ولى جورى كه من بشنوم گفت
- خدا همه ى مريض ها رو شفا بده! بالاخص مريض منظور!


لبخندم عميق تر شدو بلند گفتم

- آمين!

با تعجب بيشترى نگاهم كرد و با پوزخند گفت
- نه ، انگار كار از دعا گذشته! بايد دخيل بست برات!
- خوشحال ميشم برام دخيل ببندى! البته براى گرفتن حاجتم!

اخم كرد و نگاهشو به زمين دوخت...
سرفه اى كردم تا توجهشو جلب كنم...
- نگفتى خوب شدى؟! منظورم پاهاته!
- به كورى چشم عدو ، بله!

با انگشتم به سرش اشاره كردم ، خيلى دلم ميخواست انگشتمو فرو كنم تو پيشونيش... ولى جرات عبور از اين عبور ممنوع سفت و سخت رو نداشتم...
با يه بند انگشت فاصله بين دستمو سرش ، در حالى كه يه ابرومو بالا انداختمو بهش اشاره زدم ، گفتم
- پيچ و مهره هات درست شدن؟! ديشب قاطى بودى!
- از آدم فضول خوشم نمياد... در ضمن! از اينكه شما پسرها مختاريد هر غلطى بكنيد و اونو براى ما منع ميدونيد هم خوشم نمياد!
- قبول! ولى در كل ، رفتارت درست نبود! اين جسارت نيست ، دختر جون! حماقته! اگه ما دوتا دست به يكى ميكرديمو....
- خيالم از بابت شما راحت بود! يه بار تا سر حد مرگ ترسيدم ازتون ، ولى وقتى بهم قول دادين مواظبم باشين و خواستين اعتماد كنم... چون اعتماد كردم ، تو اين خونه موندگار شدم... بابت دوستتونم بايد بگم ، حقش بود! من به كسى اجازه نميدم راجع به خانواده ام بد صحبت كنه!
- اگه انقدر دوستشون دارى ، برو پيششون زندگى كن ، چرا تركشون كردى!

با لحن غمگينى گفت
- اگه دست من بود ، راضى بودم همين الان برم پيششون! اونها منو ترك كردن! نه من اونها رو !

خواستم حرف ديگه اى بزنم كه در باز شدو با يه خداحافظى سريع ، تو طبقه ى همكف پياده شد!
با توقف تو پاركينگ ، با سرعت جت سوار ماشينم شدمو راه افتادم...
اواسط كوچه ديدمش! سرعتمو كم كردمو ماشينو كنار كشيدم ، سعى كردمو سرعتمو با سرعت قدم هاش يكى كنم!
شيشه ى ماشينو پايين كشيدمو صداش زدم..
- نگار!

جواب نداد! حتى روشو هم برنگردوند ببينه كيه!
- آهاى! با تو ام!

دختره ى سرتق!
- نگار!... دختر خرگوشى!

آهان! حالا وايستاد!
دستهاشو مشت كردو بعد از مكث كمى دوباره راه افتاد!
باشه ، حالا كه تو ميخواى بازى كنى منم ادامه ميدم..
- نگارى!..... رو بارى يا رو گارى؟!

اى جانم! وايستاد.... برگشت نگاهم كرد... با اخمی غليظ و خواستنى!
- بيا سوار شو ميرسونمت!
- ممنون! مسيرمون يكى نيست ، بفرماييد!
- مگه ميدونى مسير من كدوم طرفه؟ بيا بالا!
- ببين....بفرما برو!
- بيا

1400/04/29 21:29

خرگوش خانوم ، قول ميدم ببر خوبى باشمو نخورمت!
- چرا فكر ميكنى با نمكى؟! اه! برو ديگه!
- ميخوام كار خير كنم ، بيا بالا!

با دوقدم نزديك ماشين شدو كمى سرشو داخل پنجره كرد..
- ميخواى ثواب كنى؟!
- آره!
- باشه ، پس لطف كن برو سر خيابون ، شروع كن هر چى پير زن تو خيابون هستشو سوار كن و برسون! ثوابشم خيلى زياده!

با اين حرفش ، ابروهام بالا رفت... پير زن!
- نه ديگه خانوم خرگوشى ، ماشين من فقط به شما سوارى ميده!
- صاحبش كه به همه سوارى ميده!..... ببين خودت نميذارى! ....دست از سرم بردار !




نگار :


با اخم نگاه ازش گرفتم .... هر چند که اونم دیگه لبخند رو لبش نبود و اخم جایگزینش شده بود.....
اولین قدمو که برداشتم ، با صدای گاز مهیبی از کنارم گذشت...
نفس راحتی کشیدم..... ایستادمو به ماشینش نگاه كردم ، داشت ازم دور میشد و به سر خیابون رسیده بود....
لبخندی زدم و قدم بعدی رو برداشتم که........
این چرا داره اینجوری میکنه ؟ !
چرا داره عقب عقب میاد ؟ !
دنده عقب اومدو کنار پام ترمز کرد...
با همون اخم از ماشین پیاده شد
- میخوام باهات خوب باشم ، نمیذاری ! میخوام مثل دو تا دوست و محترمانه با هم رفتار کنیم ، نمیذاری ! ...... د ِ آخه من با تو چکار کنم ؟ !

با دادی که زد ، کمی ترسیدمو چشم هامو بستم....
بعد آروم لای پلکمو باز کردم.....
دستشو رو سقف ماشینش گذاشته بود و با طلبکاری داشت نگاهم میکرد.....
باید قوی باشم !
من نباید جلوی امثال کیان کوتاه بیام...کوتاه اومدنم ، مساوی با مغلوب شدنه !
با صدایی به بلندی صدای خودش با سری برافراشته جوابشو دادم....
- دست از سر من بردار ! ..... میفهمی ؟ ! اگه میخوای برام محترم باشی ، کاری به کارم نداشته باش ! ...... نه خودت ! نه دوست هات !

کمی تعجب کرد.... ولی در کمال تعجب من لبخند رو صورتش نشست.....
- چرا انقدر لجبازی میکنی؟ ! منکه قصد بدی ندارم ! میخوام از در ِ دوستی وارد بشم !... بده ؟ !
- من دوست نمیخوام ! با تنهایی خو گرفتمو عادت ندارم با کسی صمیمی بشم یا درد و دل کنم ! شما هم بهتره دست از این خیرخواهی یک دفعه ای تون بردارید !
- نقل این حرفها نیست..... موضوع چیز دیگه ست....


سوالی نگاهش کردم.....
نگاه دقیقی تو صورتم انداخت و گفت
- تو کلا به من بی اعتمادی ! هر کاری هم برات کنم ، به چشمت نمیاد !
- اگه اعتماد نداشتم ، با بلایی که سرم آوردی و بعدشم بی اجازه وارد حریم خونه ام شدی اینجا نمیموندم ! ...... من بهت اعتماد دارم .... ولی خیلی محتاطم ! ..... بعد از اینکه تنها شدم و بی *** .... یاد گرفتم دیگه به هیچ *** دل خوش نکنم !
- بشین میرسونمت !
- باز که داری حرف خودتو میزنی ؟ میگم میخوام خودم برم ! اینجوری راحت ترم !.....

1400/04/29 21:29

خداحافظ !
- عادت ندارم کسی رو حرفم حرف بزنه و نه بیاره !
- منم عادت ندارم زیر بار ِ حرف زور برم !


تا بخواد حرف دیگه ای بزنه ، سرعت قدم هامو بیشتر کردمو بدون اینکه فرصت مخالفت بهش بدم ، خودمو به سر خیابون رسوندم...
به پشت سرم نگاه کردم.....
نشسته بود پشت فرمونو داشت نگاهم میکرد.... با دیدن نگاهم سمت خودش ، برام چراغ زد.... با اینکه روز بود ، ولی میشد نور چراغشو دید و تشخیص داد که داره علامت میده برای کوتاه اومدنم !

نگاه ازش گرفتمو برای خلاصی از دستش ، جلوی اولین ماشینی که اومدو گرفتم...
- دربست !

تو تمام طول مسير ، تا خود ميدون تجريش به كيان فحش دادم...
به خاطر گير سه پيچش ، مجبور شدم مسيرى كه هر روز با اتوبوس ميام رو دربست بگيرم!
من نميدونم چرا گير داده به من!
يه جورى رفتار ميكنه انگار..... انگار..... واى خدا! نكنه... يعنى ممكنه ؟!
مگه فيلمه ؟! ولى اين رفتارو اين كوتا اومدن هاش!
شايد از من خوشش اومده!
توهم تا كجا آخه! كيان؟! با اون همه دختر خوشگل و خوش پوش! آخه من چى هستم كه اون از من خوشش بياد ؟ ولى....
اگه جدى جدى از من خوشش اومده باشه....
اون وقت من چكار كنم؟ شايدم نقشه اى برام داره! اين بيشتر با عقل جور درمياد....شايد ديده تنها و. بى كسم ، بخواد سواستفاده كنه!
بايد بيشتر مواظب باشم و به رفتارش دقت كنم! دست از پا خطا كنه ، شاهرگشو ميزنم!
طورى حرف ميزنم انگار گانگسترم! ولى اونكه نميدونه ، بايد جلوش قوى باشم تا به قول خودش يه لقمه ام نكنه!

انقدر فكر كردمو شاخ و شونه كشيدم تا رسيدم به خونه ى سوگند.... دو ساعت باهاش كلاس داشتم ، بيشتر اسپيكينگ كار كرديم... اصلا از بس اسپيكينگ كار كردم ، خودم هم تو اين شاخه خبره شدم... بيشتر شاگردهام ميخوان زبان و گفتارشون راه بيوفته ، وگرنه كمتر كسى دنبال اصول كلى و قواعدشه!

تا شب شش تا كلاس دارم ، فكر كنم ساعت هشت شب تموم بشن!

آخيش! اينم از آخريش... زودتر برم كه يه شام حسابى هم بپزم!

با كمترين اتلاف وقت ، از شاگردمو مادرش خداحافظى كردمو به سمت خونه راه افتادم...
وارد ساختمون شدمو به مش سليمون سلام كردم... با روى باز جوابمو داد!
امروز با فاكتور گرفتن اتفاقات صبح ، در كل روز خوبى بود....حالم خوبه و ميخوام براى خودم پيتزا بپزم! وسايل مورد نيازش هم از *** سر خيابون خريدم!
كليدو تو قفل چرخوندمو درو باز كردم...
لباس هامو عوض كردمو مشغول حاضر كردن غذا شدم...
ساعت ده شده و غذاى منم حاضره!
اووومممم! چه بويى هم ميده! عاليه!
دستهامو شستمو آماده ى خوردن شدم كه.... اين خروس بى محل كيه؟
زنگ واحدو زد ، پس يا يكى از همسايه هاست ، يا مش سليمونه!
با

1400/04/29 21:29

اين فكر ، يه مانتو روسرى پوشيدمو بدون اينكه از چشمى در نگاه كنم درو باز كردم.....


درو باز كردمو با چشم هايى سبز و خندون روبرو شدم....
هم تعجب كردم ، هم ترسيدم... ترس از اينكه نخواد كار صبحمو تلافى كنه!
لبخند زدو نگاهشو به صورتم دوخت...
- سلام!
- س... سلام!
- تنهايى؟!
- آره!
- پس برو كنار كه منم امشب تنهام!

خواست بياد تو خونه كه هر دو دستمو به در گرفتمو سد عبورش شدم ، با تعجب و در حالى كه صدام بلندتر از حد معمول بود گفتم..
- بله؟!

انگار ترس و تعجبو تو نگاهم ديد... هر دو دستشو بالا آورد ، پاكتهاى تو دستشو نشون داد..
- اينهارو ببين! امشب شب يلداست! حدس ميزدم تو هم مثل من تنها باشى! برا همين خريد كردم اومدم با هم باشيم...

اصلا ياد شب يلدا نبودم... بلندترين شب سال! شبى كه برام هزار تا خاطره داشت... خاطرات خانواده ام... خاطره اى شيرين از هندونه ى شب يلدا! از فال حافظ گرفتن بابا! از شعرو شاعرى مهدى!
- كجايى نگار ؟ با تو هستم!
- چى گفتين ؟ متوجه نشدم!
- من هميشه تنهام! گاهى رفقا ميان كه امشب حوصله اشونو نداشتم... يه رفيق فابريك خوب و بى شيله پيله هم پيدا كردم كه از صدقه سر شما ، از ديشب تا حالا باهام سر سنگينه كه از تو دفاع كردم! امشبم بعد از كار رفت اصفهان پيش خانواده اش! منم كه هيچ سالى پيش بابا نميرم...
گفتم بيام امشبو با هم صبح كنيم!

ابروهام بالا رفت و صورتم رنگ خون شد...
- تو در مورد من چى فكر كردى كه به خودت اجازه دادى بياى شبتو با من بگذرونى؟ به خيالت تنهام دم به تله ميدم؟! بايد تا حالا ميفهميدى كه جنس من با تو و رفقات فرق داره! من اجازه نميدم بهم توهين كنى! پارتنر ميخواى؟ برو سراغ اهلش! اصلا برو شبتو با عمه ات صبح كن ، به من.....

صدام بالا رفته بود و اختيارش دست خودم نبود!
به اينجاى حرفم كه رسيدم ، پاكتهارو زمين گذاشت و با دستش دهنمو گرفتو منو به داخل خونه هول داد...
چشمهام گشاد شدو نگاهم رو لبش قفل!




دست راستش روى دهنم و دست چپش روى شونه ام بود!
تكونى به خودم دادم تا كنار بره ، ولى بى فايده بود و مماس بدنم ايستاد.... نگاهش تو چشمم خيره شد و صداشو كنار گوشم شنيدم...
- هيشش! چقدر جيغ جيغ ميكنى نگار؟! چرا همه چيزو بد برداشت ميكنى؟ من فقط ميخوام امشب مهمونت باشم ، بى منظور! ميخوام مثل دوتا دوست ، با هم ميوه و آجيل بخوريمو فال بگيريم... صبح ميخواستم بهت بگم ، امشب يا تو بيا خونه ى من ، يا من ميام كه مهلت ندادى! الان اومدم يه كم پيش هم باشيم... به عنوان دوتا همسايه!.... اصلا تو فكر كن من زنم ، منم فكر ميكنم تو مردى! اينجورى خوبه؟ خيالت راحت ميشه ؟!

ترسيده بودم... افكار امروزم راجع

1400/04/29 21:29

بهش هم مزيد بر علت شده بود! خواستم حركتى كنم تا از خودم دورش كنم كه....با حركتم دستش سفتر شد و نگاهش خيره تر!
ولى اين نگاه ، با نگاه چند دقيقه پيش فرق ميكنه... انگار رنگ و بوى ديگه اى گرفته...
به خاطر اينكه هم قد من بشه ، سرشو خم كرده و نفس هاش پوستمو زير تازيانه گرفتن!
سرشو كمى جلوتر آورد.... بيشتر ترسيدم..... نگاهش تو نگاه ترسيده ام قفل شد.... پلكش روى هم رفت.... چشم هاش بسته شد.... چشمهام گشاد تر از قبل شد.... ترسم بيشتر شد.... اشك دور صلبيه ى چشمم حلقه زد!
نفس عميقى كشيد.... انگار ميخواست همه ى هوا رو ببلعه!
من با اين بى هوايى تو چنگ دستهاى قدرتمندش چكار كنم؟!
سرشو عقب كشيد و زاويه ى گردنشو معكوس كرد.... چشمهاشو باز كرد و نگاهش تو خونه چرخيد.... دوباره نفس عميقى كشيد و با لحن دوستانه اى گفت
- اومممم! چه بوى خوبى... پيتزا درست كردى؟!

چشم هاى شادشو به چشم هاى غم دارم دوخت....
طولى نكشيد كه نگاهش غمگين شد...
- به شرطى دستمو برميدارم كه جيغ نكشى! خب؟!

پلكمو بستمو باز كردم...
دوباره خيره شد تو چشم هامو گفت
- نامردى نكنيا! اگه نامردى كنى و سرو صدا راه بندازى ، منم نامرد ميشمو ميزنم زير قول و قرارمون!.... قبول؟!

با سر تاييد كردم...
لبخند زدو دستشو برداشت....
نفس عميقى كشيدم.... هم هوا ميخواستم ، هم ميخواستم بغضمو قورت بدم!
با دستم پسش زدم تا عقب بره!
هم ترسيده بودم ، هم نميخواستم ضعف نشون بدم...
- اين كارها يعنى چى؟! پس كار تو با دزدها چه فرقى داره؟! مثل دزدها با زور وارد خونه ى مردم شديو تهديد هم ميكنى؟! اين بود دوستيت ؟! دوستى خاله خرسه ست ؟!
- من ميخوام باهات راه بيام! خودت نميذارى! ببين... رفتم هندونه خريدم ، آجيل خريدم ، ميوه همه رقمه خريدم! بذار بمونم ديگه! شامت هم با هم بخوريم! به مولا قسم ، قصد آزارتو ندارم!

هم ميترسم روى خوش نشونش بدم! .... هم ميترسم همه اش نقشه باشه.... هم دلم ميسوزه!
دلم ميسوزه براى خواهش معصومانه ى چشم هاش!
مثل پسر بچه ها با ذوق و خواهش نگاهم ميكنه!
دلم ميگه بذار بمونه.... ولى عقلم.......


مثل هميشه..... پيروز ميدون دل بود!
- ميتونى بمونى! ولى......

انگشت اشاره امو تهديدوار تو هوا تكون دادم...
- اگه بخواى عهد شكنى كنى!...... اون وقته كه خون يكيمون ريخته ميشه! شوخى هم ندارم!
- قبول! اصلا ميخواى اون انگشت كوچيكتو بيار جلو تا با هم قول مردونه بديمو پيمان ببنديم....
- احتياج به اون كارا نيست! حرف شما قبوله!
- ببخشيد؟! دقيقا كدوم كارا؟!

به چشم هاى شيطونش نگاه كردم.... با لذت داشت به من نگاه ميكرد.... خوشش اومده از اينكه سر به سر من بذاره!
اخم كردمو با دستم درو نشون دادم...
- برو

1400/04/29 21:29

بيرون!

ابروهاش بالا پريد و بعد در حالى كه لبخند خجلى ميزد ، پشت سرشو خاروند و خودشو روى راحتى پرت كرد...
- بيخيال نگار! شوخى كردم... حالا برو اون بسته ها و هندونه اى كه خريدمو بيار بخوريم!
- اولا نگار نه و خانوم مقدم! دوما....
- ثانيا!
_ چى؟!
- ثانيا! دوما صحيح نميباشد!
- وقت گير آوردى؟! دوما! نوكر بابات سيا ه بود ، خودت برو بردار
- مثلا تو سفيدى؟!
- كيان!
- جانم؟!

به چشم هاى چراغونى شدش نگاه كردم.... با لبخند داشت نگاهم ميكرد...
براى اينكه جو عوض بشه و بيشتر از اين باهاش كل كل نكرده باشم ، به سمت در رفتمو بسته ها رو برداشتم...
همه اشونو با يه دستم برداشتمو پلاستيك دسته دار حاوى هندونه رو هم خواستم با دست ديگه ام بلند كنم.... ولى خيلى موفق نبودم و فقط كمى از زمين فاصله گرفت...
خواستم دوباره تلاش كنم كه دستى كنار انگشت هام نشست... سريع به كيان نگاه كردمو دستمو عقب كشيدم...
لبخندى زد و با لحن خوشى گفت...
- شما زنها فقط ادعا دارين! وگرنه ، نه زور بازو دارين ، نه كارى بلدين!

از دستش حرصم گرفت ، پاكتها رو روى ميز آشپزخونه كوبيدمو با حرص مشهودى گفتم
- تا وقتى حمال خوبى به اسم مرد هست ، ما براى چى به خودمون زحمت بديم؟!

سريع چرخيد به طرفمو تيز نگاهم كرد!
تيزى نگاهشو خوب تو قلبم حس كردم....

نگاهمو دزديمو خودمو مشغول نشون دادم... صداى نفس كشيدنش شنيده شد و بعد صداى قدم هاش روى پاركت هاى خونه طنين انداخت...
زير چشمى نگاهم بهش بود... روى كاناپه نشست و سرشو بين دست هاش گرفت....
دلم سوخت... انگار زياده روى كردم.... ولى من آدمى نبودم كه عذر خواهى كنم...
هندونه رو قاچ كردم و تو ظرف گذاشتم... آجيل ها رو تو آجيل خورى ريختم و از پاكت ديگه ، سيب و پرتقال و نارنگى رو بيرون آوردم تا بشورم.... يه بسته ى كوچيك هم توت فرنگى بود.... اومم! خوبه! با نگاه به توت فرنگى ها آب دهنم جمع شد... يه درشتشو برداشتمو شستم و كلشو گذاشتم تو دهنم....
به به! عاليه!
همون لحظه نگاهم به حال كشيده شد.... كيان داشت با لبخند نگاهم ميكرد.... دلم ريخت..... شايد هم لرزيد...
نگاهمو دزديم.... در يخچالو باز كردم... خدارو شكر ، سه تا دونه انار داشتيم.... بيرون آوردمو دون كردم... ريختمشون تو كاسه!
از همون جا بدون اينكه به كيان نگاه كنم پرسيدم...
- اول شام يا مخلفات ؟!
- شام! اگه هله هوله بخوريم سير ميشيم ، اون وقت دستپخت نگار خانومو از دست ميديم....

بدون اينكه خودم بخوام.... لبخند نشست رو لبم!
خوبه كه يكى باشه تا باهات شام بخوره و در آخر از دستپختت تعريف كنه!
خوبه يكى نگران از دست دادن دستپختت باشه!
خيلى خوبه!
- ميز آشپزخونه رو بچينم يا بيارم

1400/04/29 21:29

بيرون ؟!
- بيار اينجا! فكر كنم اينجا بيشتر بچسبه!
- يعنى روى زمين بشينيم؟
- آره! همين گوشه يه سفره ى كوچيك بنداز! عجيب هوس سفره هاى غذاى ايرونيو كردم...
- ولى....
- بيام كمك؟!
- نه ، لازم نيست....

پيتزا رو برش زدم و به هشت برش مساوى تقسيم كردم... سه برش ، براى خودم گذاشتم و پنج برش براى اون!
هرچى باشه هم مرده و بيشتر از من ميخوره ، هم مهمونه و بايد پذيرايى حسابى بشه!

سفره ى دو نفره ى كوچيكمو بردم كنار ميز سرويس راحتى پهن كردم.... اينجا بهتر بود... هم فضا براى نشستن بيشتره و هم اين قسمت فرشه و راحت ميشه نشست...
بشقاب هاى حاوى پيتزا و سس گوجه فرنگيو با يه پارچ آب و دوتا ليوان و دوتا چنگال رو گذاشتم تو سفره و خواستم بياد بشينه!
با نگاه به سفره چشم هاش برق زد... از خوشيش منم شاد شدم...
تعارف كردم بشينه و اونم با دست به من تعارف كرد...
نشست و منم روبروش نشستم...
بشقابشو مقابلش گرفتم... نگاهش بين بشقاب من و خودش چرخيد..
- چرا براى من انقدر زياد گذاشتى؟
- زياد چيه ؟ كم هم هست... اگه ميدونستم دوتا ميپختم...
- مهمون سرزده و پررو همينه ديگه! بيا يه برششو بردار!
- باور كن من بسمه! شما هم نبودى من همين قدر ميخوردم...
- خوراكت كمه كه انقدر ظريفى! بيا بردار! من اهل تعارف نيستم...
- منم نيستم!
- باشه!

سس رو برداشت و رو يكى از برش ها ريخت... بعد اونو برداشتو جلوى دهنم گرفت..
- بخورش!
- اين كارها چيه؟ من از بشقاب خودم ميخورم!
- حالا اين يه بارو از دست من بخور! اصلا فقط يه گاز بزن! باشه؟!

مردد موندم كه چكار كنم! اصلا درست نيست....
اون يه پسر غريبه ست.... اونم نه هر پسرى! اون كيانه! كيان! نكنه ميخواد اينجورى ..........



بدون توجه به دست دراز شده اش ، برشى از ظرف خودم برداشتمو شروع به خوردن كردم.... زير لب لج بازى گفت و مشغول شد...
تمام مدت ، نگاه سنگينشو رو خودم حس ميكردم....
جو سنگينى شده! يه ليوان آب ريختم كه صداش بلند شد
- لطفا يكى هم براى من بريز!

بى حرف ليوان ديگه اى ريختمو به دستش دادم...
يه نفس آبو سر كشيد.... به بشقابش نگاه كردم ، خالى بود...
- دستت درد نكنه ، عالى بود! ولى اى كاش يه غذاى خونگى اصيل بود... منظورم قرمه سبزى يا قيمه ست...
- نميدونستم قراره مهمون بياد وگرنه....
- عيب نداره! جمعه ها فكر كنم سرت خلوت تره... جمعه شام ميام اينجا... دلم قورمه سبزى ميخواد!

اين ديگه كيه؟! چقدر راحته! زود پسر خاله ميشه!
اخم كردمو در حالى كه بشقابشو برميداشتم گفتم
- دم در بده! بفرماييد داخل!
- تيكه ى بامزه اى بود! ولى من تعارف ندارم... خيلى هم حرف بزنى ، اون دوستمم ميارم... اتفاقا اون از منم راحتتره .....
- نه! همين

1400/04/29 21:29

خودت براى هفت پشتم بسى! اتفاقا جمع صبحةبيكارم! از ناهار تشريف بيارين!

لبخند عميقى زد و كمكم مشغول جمع كردن سفره شد....
ظرفهارو تو سينك گذاشتم و ازش خواستم بره بيرون بشينه!
قبول نميكرد و ميخواست تو شستن ظرفها كمكم كنه! در آخر بهش قول دادم كه الان نميشورم و ميخوام آجيل و ميوه رو بيارم....
همه چيزو بردم بيرون و رو ميز چيدم...
با نگاه بهشون با لبخندى كه به نظرم محجوب بود و كمتر ازش ديده بودم ، گفت
- خيلى زحمتت دادم ، راستش امشب اصلا حس و حال تنها بودنو نداشتم... دلم ميخواست با يكى امشبو پر كنم...

تيز نگاهش كردم كه دستشو جلوم گرفت..
- گارد نگير نگار! منظورم شب يلدامونه! از وقتى مامانم رفت ، ديگه نه شب يلدا داشتم ، نه نوروز و نه چيز ديگه! به ظاهر بابا بهترينشو تدارك ميديد ، ولى در باطن.... مزخرف بود! اما امشب.... حس ميكنم مثل همون سالها برام لذت بخشه!
- دركت ميكنم... مامانها قطب اصلى خانواده ان! منم از وقتى تنها شدم ، ديگه شب يلدا نداشتم... حتى با وجود تدارك چيدن بچه هاى خابگاه!
- چرا تنهايى؟!
- جريانش مفصله! شايد يه روزى برات گفتم... ولى حالا نه!
- بسيار خب! آخ! ديدى؟ يادم رفت انار بگيرم!
- عيب نداره! تو خونه هست ، الان ميارم... ميخواستم همراه با هندونه و بقيه ميوه تا بيارم... بعد از اينكه آجيل خورديم...
- نه ، همه اشو با هم بيار ، من دوست دارم قاطى پاتى بخورم..

لبخندى زدمو به آشپزخونه رفتم... يكى يكى ظروف ميوه رو ميبردمو رو ميز ميذاشتم... اما كيان با خيال راحت لم داده بود و تخمه ميشكست... كنترل تلوزيون هم دستش بود و مدام كانالها رو از يك تا شيش ميرفت و برميگشت...
آخرين ظرفو كه حاوى توت فرنگى بود رو گذاشتم رو ميز و نشستم...
نگاهى بهم كردو مشتشو تو ظرف آجيل فرو كرد... بعد مشتشو به سمتم گرفتو گفت
- بگير بخور!
- مرسى ، ميخورم خودم!
- آجيلو بايد مشت مشت خورد ، بگير تيتيش بازى هم در نيار!
- آخه زياده!
- ميگيرى يا بريزمشون تو حلقت؟!

به صورت جديش نگاه كردم ، شوخى نداشت انگار!
پيش دستى رو جلو بردمو همه رو خالى كرد توش!
- بخور جون بگيرى! اين همه ساعت سر كارى ، بايد خودتو تقويت كنى!
- عادت به پرخورى ندارم...
- خوبه ، ولى يه ذره بيشتر بخورى ، گردى صورتت بيشتر ميشه و خرگوشى تر ميشى!... در واقع خوشگل تر!



كيان:


با اين حرفم ، صورتش از شرم سرخ شد و نگاهش رو گل قالى نشست....
چرا فكر ميكردم اين دختر نرم بشو نيست!
اينكه الان از موم هم نرم تره! البته تا وقتى كه احترام حريمشو نگه دارم!
خيره شدم به صورتش... دستهاشو تو هم قفل كرده و گوشه ى لبشو ميجوه!
خيلى خواستنى شده! دلم ميخواد با دستهام صورتشو

1400/04/29 21:29

قاب بگيرمو حسابى بچلونمش.... ولى جراتشو ندارم! نگار هر كسى نيست!
پامو كج بذارم ، قلمش ميكنه!
بميرم ، داره آب ميشه! اين خجالت هم بلد بود و من نميدونستم!
- نگار خانوم!
- بله؟
- چرا نگاهتو دزديدى؟!
- همين طورى!
- آجيل هارو دادم بخورى ها!
- ميخورم ...

يه كاسه هم انار براش ريختمو دستش دادم... گنگ نگاهم كرد... نگاهش مثل وقتهاى ديگه بى حس و حال نبود!
بر عكس! پر بود از احساس!
لبخند زدمو به كاسه اشاره كردم... لبخند زدو كاسه رو گرفت...
برا خودمم ريختمو مشغول شدم..
- زبان تدريس ميكنى ؟
- بله!
- رشته دانشگاهيت چى بوده؟
- مترجمى زبان!
- كجا؟
- دانشگاه تهران!
- باريك ا... ، عاليه! بچه درس خون بودى پس!
- من عاشق زبانم!
- خوش به حال زبان!


با اين حرفم انارى كه ميخورد ، پريد به گلوش!
شروع كرد به سرفه!
نميدونستم چكار كنم! ... بهش نزديك شدمو محكم زدم پشتش... اول محكم زدم... يه كم سرفه اش كمتر شد.. اشك رز چشمش راه افتاده بود... يعنى انقدر دختر حساسى بود كه با همين يه حرف...
من به خيلى از دخترهاى دورم اين حرفو زدم.... هر وقت ببينم به چيزى بيشتر از من توجه دارن!
ولى هميشه اونها ميخندن و حرفو عوض ميكنن و شروع به عشوه ميكنن! طورى كه يادم بره ، بجز من ، مهم ديگه اى هم دارن!
ضرباتم آروم تر ميشه... چيزى مثل نوازش!
سعى داره خودشو عقب بكشه... اما اين اجازه رو بهش نميدم... يه جورايى بين دو دستم ، ولى با فاصله ، محصور شده!
حركتش بيشتر اونو بهم ميچسبونه! براى همين جرات تكون نوردن نداره!
سرفه هاش كمتر شدو با دستش سعى كرد منو پس بزنه...



دستمو برداشتمو فاصله گرفتم.... نه به خاطر نگار ، بلكه به خاطر خودم....
ضربان قلبم رو به افزايش بود و من خوب معنى اين ضربانو ميفهميدم.... نگاهم افسار گريخته بود و من داشتم كنترل احساساتمو از دست ميدادم....
شايد اگه يك ثانيه دير تر عقب ميكشيدم...... دومين سيلى رو ازش ميخوردم....
بلند شدمو به هواى برداشتن يه ليوان آب براش ، فاصله امو بيشتر كردم.... نگار برام خواستنى شده و با شناختى كه ازش دارم ، ميدونم به خواسته ام تن نميده!
بايد اعتماد و قلبشو به دست بيارم تا با پاى خودش بياد سمتم....
هنوز از احساسم مطمئن نيستم... فقط ميدونم نگارو ميخوام! حالا اين خواستن ، مثل خواستن بقيه ى دخترها ميمونه يا فرق داره رو نميدونم....
فقط ميدونم يه كم بيشتر از بقيه ميخوامش!
شايم حريص شدم به داشتنش!
ليوان آبو به دستش دادم... سر به زير دستشو جلو آوردم ليوانو گرفت....
ليوان روى لب هاش نشست.... لب هاش...... نگاه گرفتم از چهره ى خجالت زده اش....
چشممو بستم... بستم تا بيش از اين نبينم زيبايى آهنربا وار اين

1400/04/29 21:29

دخترو...
هوا كم آوردم... گرممه!
ميرم آشپزخونه و يه ليوان آبم برا خودم ميريزم.... يه نفس ميخورم....
نگار مشغول بازى با انگشت هاشه!
پيداست كه معذبه... منم معذبم... براى اولين بار ، جلوى يه دختر كم آوردمو معذب شدم... كم آوردمو بدون اينكه خودش نخ يا چراغ سبز بهم بده ميخوام اونو تصاحب كنم....
دستم تو موهام ميشينه!
اينجا موندن و صبور بودن كار من نيست!
- نگار ، من ديگه برم!
- شما كه چيزى نخوردين!
- چرا اتفاقا زياد هم خوردم... دستت درد نكنه! به زحمت افتادى...
- خواهش ميكنم...

از جا بلند شدو ظرف آجيل و ميوه رو برداشت...
- صبر كنين اينهارو بدم ببرين

به دستش نگاه كردمو اخمهام تو تم رفت....
- ديگه چى؟ مگه من اينارو گرفتم كه باقيشو پس ببرم؟!
- خيلى زياده ، منم اهل خوردنش ميستم... ببرين راحتترم!
_ باشه همينجا! همه اشم بايد بخورى

اجازه ى حرف ديگه اى بهش ندادمو از خونه اش بيرون زدم....
لباسهامو عوض كردم... اما داغى تنم از بين نرفت...
بيخيال رو تخت دراز كشيدم.... تصوير نگار اومد جلوى چشمم!
"اه كيان ، تو كه انقدر بى جنبه نبودى"
از جام بلند شدم... يه سيگار دود كردم...آروم نشدم... دومى .....آروم نشدم...
يه گيلاس نوشيدم.... بدتر شد!
لباسمو در آوردمو رفتم زير دوش آب سرد....
بهتر شدم... كمى قلب لامصبم آروم گرفت...
از حمام بيرون رومدمو خودمو خشك كردم... ساعت دوازدهه... هنوز كلافه ام... از چشمى در به واحدش نگاه ميكنم... خبرى نيست...
چه توقعاتى! مثلا ميخورستى بياد دم در وايسته؟!
بهتره يه زنگ به ترانه بزنم بياد... امشب حس تنها بودنو ندارم.... انگشتم روى گوشى رفت... صورت نگار جلوم قد كشيد...
نه! من الان هيچ كسو نميخوام... فقط نگارو ميخوام... فقط نگار!
خوبه برم بهش پيشنهاد دوستى بدم...
بيارمش پيش خودم.... شايد اونم از من خوشش اومده باشه و قبول كنه!
امشب نگاهش گستاخ و بى پروا نبود... برعكس! مهربون و گلگون بود!

آخرش هم نتونستم به نگار بگم بياد.... دختر دورم زياد بوده! ولى اين خواستن يه كمى با بقيه فرق ميكنه...
من نگار يه جور ديگه ميخوام! نميدونم! شايد چون به خواسته ام تن نميده حريص شدم! شايد بعد از يه بار باهاش بودن مثل بقيه يه نواخت بشه برام...
خودمم نميدونم چى ميخوام!

صبح ساعت شت بيدار شدم... چه زود!
ديشب كه تا دير وقت از دست فكر كردن به نگار خواب به چشمم نيومد! صبحم كه.زود بيدار شدم... بهتره برم شركت و يه خودى نشون بدم!

اين بار كارمنداى شركت كمتر تعجب كردن! انگار دارن به زود اومدنم عادت ميكنن...
در اتاق آرتينو باز كردم.... اووففف نيومده كه!
به اتاق خودم رفتمو گوشيمو در آوردمو شماره ى آرتينو گرفتم...
بعد از چندتا بوق

1400/04/29 21:29

جواب داد..
- هوووممم؟
- مرض! اين چه طرز حرف زدنه؟! كجايى؟!
- تو رختخواب...
- شركتو ول كردى خوابيدى؟!
- امروز نميرسم بيام... اصفهانم!
- قهرى؟!
- قهر مال چى؟!
- سر قضيه ى مستاجرم...
- برو بابا بچه شدى؟! تقصير خودمم بود! زيادى تند رفتم... عصر راه ميوفتم ميام تهران ، فردا صبحم شركت در خدمتتم!
- باشه. شب بيا پيش من...
- برو خدا خيرت بده! نميخوام چشمم به اون عجوزه بيوفته...
- آرتين!
- خب حالا توهم. كار ندارى؟!
- نه!
_ خدا حافظ!

گوشيو قطع كردمو به ديوارهاى اتاق نگاه كردم... بدجورى به آرتين هادت كردم.. انگار جاش خيلى خاليه!
تا عصر سرمو گرم كارا كردم...ساعت شيش برگشتم خونه!
نگاهى به در واحد نگار كردم... خبرى نبود... امروز نديدمش و عجيب دلم تنگش شده!



چهار روزه آرتين اومده! نه اون حرفى از نگار زده و نه من خوشم مياد حرفى بزنم... همين كه خودش هم قبول داره تقصير كاره خوبه...
صبح ها زودتر شركت ميرم و شب ها تا دير وقت با آرتين بيرونيم.. كلا پسر خوش گذرون و خوش مشربيه!
باهاش گذر زمانو حس نميكنم... حتى مدتيه كه سراغ دوست دخترهاى رنگارنگمم نگرفتم...
هر چند كه هر روز يكى شون زنگ ميزنه و منتظرن لب تر كنم...
آرتين تو كار خيلى جديه! وقتى كار داشته باشيم تفريح و گردش تعطيله! اما به محض اينكه كار تموم ميشه ثانيه اى بيكار نميشينه و پى گشت و گذار ميره!
منم كه از خدامه همراهيش... از تنهايئ خلاص ميشم...
در روز چند بار به اتاقش سر ميزنم... كمى به لودگى. ميگذرونيم كه برامون زنگ تفريحه!
الانم كارم تموم شد ، برم يه سر بهش بزنم... امروز از صبح تا الان كه ساعت يكه نديدمش.. ديگه وقت ناهاره.. برم پيشش تا بريم غذامونم بخوريم...
در نزده وارد اتاقش شدم... سرش رو پرونده بود ، ولى صداش بلند شد...
- كى من به تو حالى كنم در بزنى ، خدا عالمه! من نميدونم اين درو گذاشتى برا چى؟!
- براى عموم گاشتم ، نه خودم كه رئيسم!
- منم عموم نيستم كه سرتو مثل يه حيوان زبون بسته بندازى پايين بيايى ها!
- باز چى شده كه سگ شدى؟!
- اعصاب ندارم ، طرفم نيا كيان!
- خودم حالتو جا ميارم.. چى شده ؟!


نگاهشو از رو برگه ها برداشت و با لبخند نگاهم كرد...
- اى جونم! بالاخره فهميدى چشم تاى سبزت كار دستم داده ؟!
- گمشو بمير بابا!
- جون كيان اسير اين نقش و رنگ شدم!
- جون خودت! كارم به جايى رسيده تو برام دندون تيز كنى؟!
- چكار كنم خب؟! حوصله ام سر رفته از دست كارها هم كه اعصاب ندارم! كسى هم نيست آرومم كنه.. بايدم به تو پناه بيارم!
- پسر خوبى باشى فردا شب ميرمت مهمونى!
- فردا پنجشنبه ست؟!
- آره!
- بايد برم اصفهان!
- حالا يه هفته بيخيالش شو!
- نرم مامانم حالمو. جا

1400/04/29 21:29

مياره! ميخواى سياه و كبود بشم ؟!
- مادر ذليل بيچاره!.. همون برو تنگ دل ننه ات اينا!
- پس چى كه ميرم! جمعه ام ميرم صفا سيتى... به به!
- درد! خوبه حالت خوش نبود!
واى يادم ننداز كه كلافه ام!
- چرا ؟!
- زبانم! تو صحبت با مشتريا كم ميارم... تو اصفهان مترجم مخصوص داشتيم ، مثل اينجا نبود كه مترجم براى تنظيم قرار دادها باشه... برا تلفن زدنم هم مترجم داشتم... زبانم در حد مكالمه خوبه! اما نه به صورت حرفه ايو مثل تو رند! گاهى كم ميارم... مثل امروز صبح كه داشتم با مشترى لندنمون حرف ميزدم... يه جاهاييشو نفهميدمو مجبور شدم الكى بگم يس! چكار كنيم حالا؟!
- منظورت چيه ؟! مترجم ميخواى؟!
- يه مترجم مخصوص ميخوام... يكى كه تو اتاقم باشه و تلفن ها رو جواب بده و برام شرح بده لپ مطلب چيه و قراردادا رو تنظيم كنه... نميشه كه مدام بيام از تو سوال بپرسم تا ايرادمو بگيرى! گاهيم انقدر تند حرف ميزنن نميفهمم چى گفتن! خلاصه مثل خر تو گل گير كردم...

1400/04/29 21:29

كمى به فكر فرو رفتم...
- با اين حساب بايد يه مترجم استخدام كنيم ، درسته؟!
- آره! فقط هر چى زودتر بهتر.... دلم نميخواد دوباره از لندن تلفن بشه و من مثل مونگولها پر پر بزنم تا بفهمم چى به چيه!
- تا شنبه حتما يكيو ميارم!.... فعلا كارى ندارى بريم ناهار ؟!
- نه بريم...

نميدونم چرا از وقتى كه آرتين اسم مترجم آورده قيافه ى نگار اومده جلو نظرم... اونم مترجمى خونده و مدام شاگرد خصوصى داشته! بايد زبانش خوب باشه... خوبه جمعه كه ميرم خونه اش چند تا تيكه و ضرب المثل امريكايى و انگليسى بكار ببرم ببينم چند مرده حلاجه!
آره اينطورى خوبه!
فكر كنم اين كار ، براى نگار مناسب تر و راحتتر باشه!
هرچند كه شايد اون يا آرتين نخوان با هم كار كنن و با هم كنار بيان!
آرتينو بگو! قيافه اش وقتى نگارو بيارم ديدنى ميشه!
مار از پونه بدش مياد در لونه اش سبز ميشه
ولى اين وسط يه حس بدم دارم... نكنه آرتينم مثل من از نگار خوشش بياد!
يا بخواد تلافى كارشو سرش در بياره!
نه فكر كنم! اون روز گفت از نگار و دخترهايى مثل اون متنفره و ازرطرفى هم به من قول داد كارى به كارش نداشته باشه! وگرنه خونه ى نگارو بلده و تو اين مدت ميتونست بره تلافى كنه يا يه بلايى سرش در بياره! مثل منكه خواستم.... خوبه كه آرتين مثل من نيست!
اگه ميخواست مثل من انتقام بگيره خودم ميكشتمش!
از فكرم جا خوردم... من! به خاطر نگار يكيو بكشم ؟! اونم كى آرتينو كه تو اين مدت كم انقدر بهش علاقه مند شدمو باهاش احساس راحتى يا حتى برادرى ميكنم؟!
بايد يه فكرى به حال خودم بكنم! فكر كنم اين مدت دورم خلوت بوده و با دخترى نبودم اينقدر نگار برام مهم شده! وگرنه اونم يكيه مثل بقيه دخترها!
فقط با اين تفاوت كه بهم محل نداده و سر از اتاق خوابم در نياورده!
چون خودشو پوشونده و نديدمش حريص ديدن و داشتنش شدم! آره همينه!
ولى منكه تو اتاق خواب اون رفتم!... بدنشو ديدم.... اتفاقا خيلى هم خاص و بكر بود!
شايدم دليل اين طمع من ، بكر بودن تن و احساسش باشه!
اين درسته! تنها دليلش همينه!... يه دختر متفاوت .... چون به كسى پا نداده دلم ميخواد به دستش بيارم!
مثل خيلى چيزهاى ديگه كه دوست دارم اولين نفر ، دست من بيوفته!
بايد جمعه بهش بگم بياد اينجا كار كنه! اينجورى بهتره! بيشتر پيش هميم و بيشتر ميتونم باهاش وقت بگذرونم...
از آرتينم خيالم راحته!
خودش گفت ازش خوشش نمياد! هرچند كه روز اول گفت خوشگله! اما اونكه مثل من *** نيست بياد راه بيوفته دنبال دخترى كه بهش سيلى زده!



نگار:


امروز جمعه ست!
از صبح زود بيدار شدمو خونه رو مرتب كردم ، از ساعت هفت هم قورمه سبزى رو بار گذاشتم... الان

1400/04/29 21:29

ساعت يازدهه .. نميدونم چرا انقدر شور وشوق دارم!
دلهره دارم و نسبت به همه چيز وسواس پيدا كردم..
دلم ميخواد همه چى عالى باشه!
بهتره خودمم زودتر آماده بشم ، شايد كيان زود بياد!
يه بليز آستين بلند سبز پوشيدم ، با يه شلوار جين سفيد و شال سفيد!
يه كم كرم زدم با كمى ريمل! شالمم مدل دار بستم تا از يكنواختى در بيام !
به خودم تو آينه نگاه كردم... خوب شدم.. فقط... فقط يه چيزى كمه!
دستم به سمت برق لبم رفت ، ولى وسط راه منصرف شدم...نميخوام كارى كنم كه فكر كنه خيلى برام مهمه!
ولى نميتونم...دلم ميخواد. جلوش بهتر از هميشه باشم! متفاوت باشم! مگه من چى از اون دخترها كمتر دارم؟!
اما منكه مثل اونها نيستم! اونها هزار تا گناهرميكنن! عوضش من پاكم!
ولى كيان! كيان از اون تيپ دخترها خوشش مياد!
دوباره دستم به مت برق لب ميره و اين بار بدون اينكه منصرف بشم ، برش ميدارمو به لبم ميكشمش!
خوب شدم!
لبخند ميزنمو ياد جمله ى كيان ميفتم "دختر خرگوشى"
لبخندم عميق تر ميشه! از اين اسم خوشم مياد... حتى از توجه كيان به خودمم خوشم مياد!
خوبه كه بعد از مدتها يكى هست كه به من توجه داره و حواسش به من هست!
نگاهمو به سقف دوختمو از خدا خواستم مهرمو به دل كيان بندازه!
شايد زود دل بستم ، ولى براى دخترى مثل من طبيعيه كه جلب محبت كيان بشم!
با صداى زنگ در از افكار دخترانه و ساده لوحانه ام بيرون اومدم!
دستى به شالم كشيدمو از جلوى آينه بلند شدم....
جلوى در نفس عميقى كشيدم تا از تپش قلبم كم بشه!
آب گلومو قورت دادمو درو باز كردم...كيان با لبخند بهم نگاه كرد ، باديدن لباسى كه پوشيده بود ، ماتمربرد!
يه لباس سبز آستين بلند پوشيده بود با شلوار جين سفيد!
انگشت شصتشو به سمت خودش گرفت گرفتو با لحن با مزه اى گفت
- ست كرديم!

با نگاه به چين گوشه ى چشمش كه در اثر خنديدن بيشتر شده بود ، تك خندهراى كردمو گفتم
- آره انگار!

بسته اى جلوم گرفتو در حالى كه به چشمام خيره بود گفت
- قابل شما رو نداره!

بسته رو گرفتم... يه بسته ى بزرگ ، شكلات مرسى!
ميگن كسى اگه يكيو دوست داره بهش مرسى كادو ميده! ازان فكر ته دلم قنج رفت..
- ممنون ، چرا زحمت كشيديد؟!
- قابل شمارو نداره! .. چه خوشگل شدى!

يه لحظه نگاهم رو صورت خندونش ثابت موند!
با اينكه ته دلم ذوق كردم ، اما سريع نگاهمو دزديدمو گوشه ى لبمو گزيدم!
از جلوى در كنار رفتم و تعارف كردم وارد خونه بشه!




داخل شد ، ولى من هنوز ايستاده بودم و يه دستم به در بود..
با لبخند نگاهم كردو گفت
- چرا نميايى بشينى؟! تا شب ميخواى دم در وايستيو لبخند تحويل من بدى؟!

خجالت كشيدمو سر به زير ، درو

1400/04/29 21:29

بستم...
به سمت آشپزخونه رفتم.. صداشو شنيدم..
- اوممم! عجب بويى! به به! چه كردى دختر ؟!
- به بوش نميشه اعتماد كرد ، بايد ديد مزه اش چطوره!
- مطمئنم مزه اش از بوش هم بهتره!.. خيلى وقته كه از اين مدل غذاها نخوردم!.. فكر نكنم چيزى به تو برسه!
- نوش جان ...هر وقت هوس كردين بگين براتون ميپزم!

سر گرم ميوه بيرون آوردن از يخچال بودم ، وقتى ديدم جواب نداد ، سرمو از يخچال بيرون كشيدمو برگشتم ببينمش... جلوى درگاه آشپزخونه ايستاده بود و به درگاه تكيه داده بود!
در حالى كه لبخند قشنگى رو لبش بود و داشت نگاهم ميكرد!
- بفرماييد بشينيد ، الان ميام خدمتتون!
- خدمت از ماست!.. چه لفظ قلم حرف ميزنى امروز!

باز داشت زيادى خودمونى ميشيد.. اخم كردمو خودمو مشغول چيدن ميوه تو جا ميوه اى كردم...
- بيا بريم بشين نگار! ميوه رو بعد از غذا ميخوريم!
- شما بفرماييد الان ميام!
- ميشه انقدر نگى شما؟!

جدى نگاهش كردمو با لحن جديترى جوابشو دادم..
- نه!

به سمت گاز رفتم تا چايى بريزم.. اونم با قيافه ى پكرى به پذيرايى رفت..
درسته كه ازش خوشم اومده! ولى نبايد رفتارى كنم كه اسم منم بره تو ليست سياه دوست دختراش!
پسره خوبيه! البته اگه شيطنتشو فاكتور بگيريم.. هر وقت ازراين شيطنت هاى صبح ، ظهر ، شبش دست كشيد و از من خوشش اومد ، اون وقت منم شايد يه گوشه چشمى بهش بندازم!
چه خودمم تحويل ميگيرم!
فنجون ها رو تو سينى گذاشتمو از آشپزخونه بيرون رفتم..سينى رو مقابلش گرفتم.. اونم بجاى اينكه فنجونو برداره ، سينى رو از دستم گرفت و رو ميز گذاشت
- تعارف ندارم كه باهات بيا بشين

به فاصله ى دو تا صندلى ازش نشستم..
سرم پايين بود ولى سنگينى نگاهشو حس ميكردم... كمى كه گذشت ، خسته شدمو سرمو بالا گرفتم... نگاهم با جنگل خندون چشم هاش تلاقى كرد..
با خنده ى منظور دارى كه رو لبش بود گفت
- نگار ، تو خونه چه مظلوم ميشى! ديگه از اون دختر بزن بهادر خبرى نيست
- تا كسى كارى بهم نداشته باشه كه...

اومد وسط حرفمو نذاشت ادامه بدم..
- پنجول نميكشى! اينم حرفيه! مثل يه ماده ببر!


باز لبخندش عميق تر شد و نگاهش خيره تر..
- يه مادت ببر خرگوشى!... راستى... آرايش چشم خيلى بهت مياد ، رنگ چشم هاتو شفاف ترو زيبا تر ميكنه!

باز از خجالت سرخ شدمو لبمو گاز گرفتم.. اين چقدر راحت و بى خجالت حرف ميزنه! .. فكر كنم تا ناهار منو از خجالت دق بده!




کیان :


باز صورتش گل انداخت !
ای جونم ! من میمیرم برای اون لپ های گلی شما !
ولی مگه جرات دارم بهش بگم ؟ ... تیکه پاره ام میکنه !
باز داره لباشو میجوه...... دست هاشم تو هم گره کرده و نگاهشو به زمین دوخته !
الهی ! ناز بشی دختر که

1400/04/29 21:29

انقدر با نمکی !
دلم میخواد وقتی اینجوری خجالت میکشه بگیرمش تو بغلم و حسابی فشارش بدم.... لهش کنم... از بس دوست داشتنیه !
حیف ! حیف که پا نمیده ! وگرنه من الان اینجا نشسته بودم تا حسرت بخورم !
هرچی قیافه اش نازه ، اخلاقش زمخته !... نمیشه طرفش رفت !
حلا چجوری جریان شرکت رو بهش بگم ؟ !
باز سگ نشه پاچه امو بگیره !
بهتره یه کم مقدمه چینی کنم و از زر زبونش بکشم که مزه دهنش چیه ؟ !... اگه مستقیم بگم بیا شرکت ما ، اونمم میگه به چه دلیلی و هزار ایراد دیگه و آخرم میگه نمیام !
منم که اصلا دلم نمیخواد بگه نه !
دوست دارم بیاد تا بیشتر ببینمش !
هنوز نگاهش به زمینه ! سرفه ای کردم تا نگاهم کنه... ولی انگار تو هپروته ، چون سرشو بلند نکرد !
شایدم به قول دوستان به خاطر حجب و حیاش سرشو بلند نمیکنه !
نمیدونم !
- نگار !

سرشو بلند کردو یک لحظه تو چشمم نگاه کردو دوباره نگاهشو دزدید ....
برام عجیبه ، ولی برای اولین بار ازاینکه یه دختر نگاه ازم گرفت ، خوشم اومد !
به چشم های درشتش خیره شدم ، عجب مژه های فری داره !
دوباره نگاهش تو نگاهم گره خورد....
نگاهش رنگ سوال داشت ..... سوال !... آهان !... وای ، پاک قاطی کردم !
- راستش میخواستم باهات حرف بزنم
- بفرمایید !
- تو شاگرد خصووصی داری ، درسته ؟ !
- بله !
- چرا بجای اینکه بری خونه ی مردم درس بدی ، نرفتی سر یه کار دولتی یا اداره ای جایی ؟ !
- اگه منظورتون آموزشگاه های زبانه ! باید بگم که رفتم ، ولی اونها برای دو یا سه جلسه در هفته ، با خیلی زیاد باشه ، دو بار در روز برام کلاس میذاشتن ، و به خاطر حجم کار کمتر حقوقش خیلی کمتر بود... حتی یه خونه تو مرکز شهر هم نمیتونستم بگیرم ! از طرفی اگه کل روز و هفته هم برام کلاس میذاشتن ، باز درآمدش به اندازه ی الانم نمیشد.... برای همین تصمصم گرفتم همون شاگرد خصوصیمو داشته باشم !
- منظورم فقط به آموزشگاهخ زبان و کلاس زبان نیست !... منظورم ادارات و جاهای دولتیم هست !
- وزارت خانه رفتم ، ولی استخدام نمیکردن ! ... به هر حال برای کار دولتی باید هزار جور پارتی و اشنا و سابقه ی کار داشت !
- حالا نه فقط وزارت خونه ، ادارات بازرگانی ، که احتیاج به مترجم دارن !
- نمیدونم ! ... ولی فکر نمیکنم راحت استخدام کنن ! هر کسی ، تو هر شرکت و اداره ای اول فامیل خودشو استخدام میکنه !
- چقدر بد بینی تو !... مگه چند بار رفتی دنبال این کار ؟
- نرفتم ! چون وقتشو نداشتم ! ... از وقتی دانشجو بودم ، به دوستام و هم خوابگاهیام درس میدادم و مقالاتشونو ترجمه میکردم... بعد هم اونها منو به دوستان و فامیل شون معرفی کردن !.... کارم زیاده ، ولی در آمدش خوبه !
- اما این درآمد همیشگی و دائمی

1400/04/29 21:29

نیست !... درسته ؟
- آره خب ! گاهی شاگر بیشتر میشه و گاهی کمتر ! هیچ وقت ثابت نیست !
- اما اگه تو یه شرکت استخدام بشی ، همیشه ثابته ، بیمه میکننت ..... پس فردا حقوق بازنشستگی داری .... البته نه همهی شرکت ها این امتیازاتو داشته باشن ها ! کلی میگم !... ولی همون حقوق ثابت و بیمه و ساعت کاری کمتر و تعطیلات رسمی تعطیل باشی و مرخصی و هزار مزایای دیگه داره !



عالیه !... تو فکر رفت.... فکر کنم موفق شدم مخ اشو بزنم !
غیر از این نمیتونه باشه ! هر چی باشه من کیانم.... استاد مخ زدن !

دستشو به لبش گرفتو کمی ابروهاش گره خورد..
این مدلی فکر میکنه ؟ !
فکر کردنش هم با مزه اس !
- فکر خوبیه ! اگه بشه یه سر میرم به چندتا شرکت میزنم ، ببینم چی پیش میاد !
- عالیه !.. اتفاقا من یه پیشنهاد خوب برات دارم !
- واقعا ؟ !
- واقعا !
- خب ؟
- بیا شرکت من !
- چــــــــی ؟ ! ..... ببین کیان.....

سرشو تکون دادمو چشم هاشو رو هم فشار دادو دوباره گفت
- ببینید آقای کاویانی ، اگه فکر کردین اینجوری میتونین منو خام کنین و چه میدونم ، به فکر برنامه هاییی باشین .... سخت در اشتباهین !... من خودم کار میکنم... صبح تا شب ! ... ولی زیر بلیط یه پسر نمیرم ! ... اونم پسری که شما باشی !
- باز پاچه گرفتی ؟
- بله ؟ !
- هی... هیچی ! .. میگم باز دندون هات تیز شدن افتادی به جون شلوار من ؟ !
- میفهمی چی میگی ؟ ! من.... افتادم ... به جون ِ شلوار ِ تو !..... خیلی وقیحی !


از جاش بلند شد... منم سریع بلند شدم !
دو دقیقه نمیتونیم مثل آدم با هم حرف بزنیم !
- نگار ...

انگشت اشاره اشو تهدید وار جلوم گرفت
- خانوم مقدم !
- باشه ! ... خانوم مقدم ! خوبه ؟ ! گوش کن ... منظوری نداشتم.. من کلا حرف زدنم این مدلیه !.... آخه چه خیال خامی ؟ ! .. من اگه منظوری داشتم که لازم نبود ببرمت شرکتمون !... همین الان ،خیلی راحت اومدم تو خونه ات !... میتونستم...
- دهنتو ببند !.... دلم برات سوخت... گفتم تو هم مثل من تنهایی ، چه عیبی داره یه ناهخارم با هم میخوریم !... مگه اون شب با هم شام خوردیم چی شد ؟ ! ... ولی تو ... ولی تو ... نمیذاری ! ... همه اش میخوای زیر آبی بری !
- به جون خودت این دفعه قصد زیر آبی رفتن ندارم !...... اصلا من غلط بکنم هوس آب تنی کنم ! خوب شد ؟ !
- فکر کردی میای اینجا... بعد هم نگار خر میشه و .... بــــــعـــــــله !
- تو فکرت منحرفه به من چه ؟ !
- فکر من منحرف نیست... طرفمو میشناسم !

خونم به جوش اومد... زیادی دارم کوتاه میام...
- دِ آخه *** ! اگه طرفتو میشناسی ، خیلی غلط کردی که منو دو بار تو خونه ات راه دادی !

با دهن باز نگاهم کرد ... توقع این حرفو از من نداشت....
- اگه مطمئنی من خیالی دارم ، پس برای چی منو راه دادی تو خونه ات و

1400/04/29 21:29

خودتو برام مهیا کردی ؟ تو که اهل آرایش و عشوه ریختن نبودی ! پس حتما تنت میخاره که با من ِ دختر باز ، زیر یه سقف و پشت در های بسته تنها موندی !


اشک از چشمش راه افتاد..... تحمل این یکیو ندارم !
لعنت به تو کیان که یه کار و نمیتونی مثل آدم انجام بدی !
اخم کردمو از کنارش گذشتم....نزدیک در ایستادم... اینو باید بگم !
شاید آخرین حلقه ی ارتباطی منو نگار باشه !... ولی باید تلاشمو بکنم !
- بیایی شرکت برای خودت خوبه !.... مجبور نیستی تا بوق سگ ، تو خیابونها ول بچرخی ... لازم نیست با ترس و لرز ، ساعت ده شب برگردی خونه ! ساعت پنج و شیش کار ما تو شرکت تموم میشه .... جمعه ها هم میتونی کلاس خصوصی داشته باشی.... حقوقش هم انقدری هست که نخوای سگ دو بزنی !

با حرص اومد وسط حرفم !
- درست حرف بزن !... هر جمله ای که میگی ، سه تا کلمه اش به سگ ختم میشه !.. مثل اینکه علاقه ی زیادی به سگ داری ؟!

خیره شدم تو چشم هاش...
- آره ! حواستو جمع کن که نپرم همه ی لباس ها و بعد هم تنت رو پاره پاره کنم !


با ترس قدمی به عقب برداشت....
از این حرکتش خنده ام گرفت... هم میترسه ، هم دور بر میداره !
نتونستم جلویخودمو بگیرم و در حالی که لبخند محوی رو لبم اومده بود گفتم
- هر چی میخوام مراعاتت رو بکنم ، خوددت نمیذاری !.... من برای دعوا نیومده بودم... تو شرکت تو قرار نیست با من کار کنی ، من زبانم کفایت میکنه... هر چی نباشه خارج از کشور درس خوندمو زندگی کردم... به خاطر همکارها یه مترجم میخوام..... حقوقش هم دو میلیونو نیم در نظر گرفتم ، ولی اگه تو باشی ... سه میلیون در ماه حقوقت خواهد بود !.... خواستی بیایی هشت صبح بیا به این آدرس !

کارت شرکتو از جیب شلوارم بیرون آوردمو روی جا کفشی کنار در گذاشتم...
درو باز کردم که صداش بلند شد..
- منم قصد دعوا نداشتم !

برگشتمو به چشم های غمگینش نگاه کردم....
- بی خیال ! حکایت منو تو ، حکایت خر بزه و عسله !.... نمی تونیم با هم بسازیم....

برگشتم برم که باز با صداش متوقفم کرد..
- پس ناهارت چی ؟.. مگه قورمه سبزی نمیخواستی ؟
- خودت بخور ، ...... به اندازه ی کافی صرف شد ... نوش جان !

از در بیرون رفتمو دیگه بر نگشتم نگاهش کنم....
اینم از امروزمون که انقدر منتظرش بودم !
اصلا نمیتونم این دخترو درک کنم....
به خونه ی خودم رفتمو با همون لباس ها رو کانا په دراز کشیدم...

از دست خودمم عصبانيم!
نبايد باهاش اونطورى حرف ميزدم... اون دختر مغروريه!.. با حرفهايى كه من زدم ، غرورش خورد شد!
يه جورايى تحقير شد!... كاش بهش نگفته بودم... كاش از آرايش كردنش ايراد نگرفته بودم...اونكه اهل آرايش نيست... فقط براى احترام بهمنى كه مهمونش بودم يه كم به خودش

1400/04/29 21:29

رسيده بود.. با اخلاقش آشنام.. اهل آرايش تو كوچه و خيابون نيست.. ولى براى مهمونى.. يه كوچولو به خودش ميرسه!
مثل اون روز كه رفته بود مهمونى دوستش.. فقط اون روز كمى بيشتر به خودش رسيده بود...
با صداى زنگ واحدم از فكر بيرون اومدم.. از جام بلند شدمو از چشمى در نگاه كردم...كسى نبود!
صداى بسته شدن در واحد نگار اومد... شايد نگار اومده!
سريع درو باز كردم...خبرى از كسى نيست... ولى مطمئنم صداى در خونه ى نگار بود...
با اينكه عايق هاى صوتى اين ساختمون خيلى خوبه و صدا به صدا نميرسه ، ولى باز هم دوتا واحد روبروى هم ، با اين فاصله ى كم ، اگر رفت و آمد يا سرو صدايى اياد بشه شنيده ميشه!
فقط صدا به طبقات ديگه نميرسه... وگرنه از اين واحد به واحد روبرو صدارميرسه!
حتما خودش بوده... شايدم كسى اومده خوخه اش!
يعنى مهمون براش اومده! كى؟!
اه ، به جهنم هر كس كه اومده باشه! به من چه آخه ؟!

خواستم درو ببندم كه نگاهم به جلوى پاهام افتاد..
يه سينى غذا بود...يه ظرف خورشت قورمه سبزى با يه بشقاب بزرگ پلو كه با زعفرون روش تزئين شده بود... يه سبد هم سبزى و يه پارچ دوغ كنارش بود!
كار نگاره!
پس خرگوش خانوم قايم موشك بازى ميكنه!.... اومده زنگ زده و فرار كرده!
اوووممم! ... چه غذايى!
با ديدنش اشتهام دوبرابر شد...
سينى رو برداشتم و به در واحدش نگاه كردم... يه حسى بهم ميگفت ، نگار از چشمى در داره نگاهم ميكنه!
نگاهمو به چشمى درش دوختم و لبخند عميقى زدم... دلم ميخواد اگه داره نگاهم ميكنه بفهمه كه از اين كارش خوشحال شدم..
داخل خونه شدمو درو بستم... برنج زياد برام كشيده بود ، اما همه اشو به سرعت خوردم... خيلى خوشمزه بود!
دست پختش حرف نداره!... يه ليوان از دوغ نعناييش ريختم... وقتى خوردم ديدم حرف نداره! يه ليوان ديگه. ام خوردم
چقدر جارهاش قشنگ و بجائه!
الهى بگردم ، دلش نيومده بدون من غذا بخوره!
حالا يعنى خودش خورده ؟!
نكنه نخورده باشه!



باز يه هفته گذشت... باز شنبه رسيد و شروع هفته ى جديد.. چه زود عمر ميگذره!
اين روزها وقت شناس تر از قبل شدم... صبح زودتر بيدار ميشم تا به شركت برسم... از وقتى با آرتين دوست شدم ، انگيزم براى كار كردن بيشتر شده! اما دليل زود رفتن رمروزم يه چيز ديگه ست!
امروز ممكنه نگار بياد... با اينكه ديروز زديم به تيپو تار هم ، ولى ته دلم حس ميكنم كه مياد!
در واقع به خاطر غذاى خوشمزه اى كه برام آورد فكر ميكنم كينه به دل نگرفته و بياد... هر چند ميترسم دلش سوخته باشه و غذا رو داده باشه... شايد از رفتار و حرف هاى ديروزم هرگز پا تو اين شركت نذاره!
رسيدم شركت...يه كم بى حوصله بودم و جواب سلام همه رو با سر

1400/04/29 21:29

دادم...رفتم اتاقمو مشغول كار شدم.. يه ربعى گذشت كه در اتاقم به صدا در اومد...با صداى بفرماييدم در باز شد و منشى تو قالب در ظاهر شد...
- بخشيد جناب كاويانى ، آقاى مطاعى ميخوان شما رو ببينن!

از جام بلند شدم و با اخم بهش گفتم
- بايد صد بار بهت بگم كه ايشون احتياج به اجازه ندارن ؟!
- بله ، ببخشيد!

كنار رفت و آرتين با چهره اى خوشحال وارد اتاق شد
- باز پاچه ى اين بنده خدا رو گرفتى؟!
- زبون نميفهمه خب!
- تو كه ميفهمى به اينم درس بده!

و خودش هم خنديد..
- چيه ؟! كبكت خروس ميخونه! .. انگار اصفهان خيلى بهت ساخته!
- اووف! نبودى! جات خالى... بعد از مدتها عزلت نشينى ، ديروز يه دلى از عزا در آوردم!
- خاك بر سرت!.. اينم خوشحالى داره؟!
- آخه ما مثل شما بيست و چهار ساعته يكيو نداريم خدمات بهمون برسونن... مثل شما هتل رنگارنگ و سينه چاك و اينا نداريم كه! بايد موس موس كنيم تا يه خرى پدا بشه ، بله بده و.... بعله!
- خيلى الاغى! يه شب خوابيدن كه اين همه دنگ و فنگ نداره! همين تهرانشم ميتونى وقتى هستى يكيو ببرى!
- اينجا كسيو نميشناسم ، اونجا هستن... يه چندوقت صيغه ميشيم و بعد يكى ديگه!
- خودم برات ميارم اگه بخواى! دختر تو دست و بالم زياده!
- بله ، ميدونم ، ولى من ميخوام روابطم حلال باشه... اونها هر شب با يكين! درست نيست!
- بيخيال شيخ آرتين!
- خب ، چه خبر؟! مترجم چى شد؟!
- به يكى گفتم ، قراره بياد!... البته فكر كنم بياد... جواب قطعى نداد
- چطور؟!
- دخترن ديگه! همش ميخوان ناز كنن و ادا بيان!
- ا؟ دختره ؟! چه خوب! .. ببينم خوشگل هم هست ؟!
- چيه ؟ تو كه تهرانى نميخواستى؟!
- حالا عيب نداره كه ديدش بزنيم هان؟! شايد هم از دسته ى من بود ، نه تو!


بدم نمياد يه كم سربه سرش بذارم... اونجور كه نگار با آرتين برخورد كرد ، به خون نگار تشنه ست! امكان داره از ديدنش خوشحال بشه!

با لبخند گفتم
- بايد ببينيش! بيسته!.. واى! اخلاقش... باورت نميشه... مطمئنم تو عمرت دختر با اين خصوصيات نديدى!
- چطور مطوره مگه؟!
- جذاب ، لوند ، مودب! خوش برخورد! فقط بذار بياد... خودت بايد ببينى عجب تيكه ايه!... ببينيش باورت نميشه! ... اصلا اين دختر باب آدم هريى مثل منو تو آفريده شده!.. مطمئنم از ديدنش جا ميخورى!
- باريكلا! مشتاق شدم ببينمش!... خوبه ، يه درست و حسابى پيدا كردى! ناراحت بودم يه برج زهرماربياد تو اواقم و اوقاتمو تلخ كنه ... شانس كه نداريم.. يا يه سيبيل در رفته ميخوره به پستمون يا يه ترشيده ى شصت ساله!


خنديدمو با دست زدم رو شونه اش
- خب حالا ، نميخواد حرص بخورى! قول ميدم برات سورپرايز باشه..
- جدى؟! حالا كى مياد؟!
- اگه بياد تا يه ساعت ديگه بايد پيداش

1400/04/29 21:29