The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

601 عضو

از طرفى يه كم هم ذهنم درگير نگار بود ، ولى با اين رفتارش نشون داد ارزشى نداره.. يه روز مال من غذا ميپزه و خودشيرينى ميكنه ، يه روزم مال آرتين!

- جونم كيان جونى؟
- كجايى؟
- كجا دوست دارى باشم؟!
- وقتت آزاده؟
- براى شما بعله!
- بيا خونم..
- سى مين ديگه اونجام!

بدون حرف ديگه اى گوشيو قطع كردم..
سر راه يه كم چيپس و مخلفات خريدمو رفتم خونه...
دقيقا سر نيم ساعت زنگ خونه به صدا در اومد.. خودشه!.. دروباز كردمو رفتم جلو در واحد و اونو هم باز كردم..
دستى به موهام كشيدمو منتظر اومدن شهلا شدم..
با باز شدن در آسانسور ، از ديدن شخصى كه ازش بيرون اومد تعجب كردم.. اونم اول تعجب كردو بعد سر به زير سلام كردو به سمت واحدش رفت.. خواستم برگردم برم تو خونه منتظر بشم كه ديدم از پشت سر نگار ، شهلا بيرون اومد...
تيپ سرتا پا سفيد زده بود ، با شال و كيف و كفش قرمز.. با ديدنم لبخند زدو با عشوه و اشتياق به طرفم اومد...
- سلاااام كيان جونم!.. الهى خودم در بست فدات شم!

نميدونم چرا از اينكه نگار مارو با هم ميديد معذب بودم.. زير چشمى به نگار نگاه كردم كه با نگاهى آميخته با تعجب و غم به ما نگاه ميكرد.. سعى كردم نسبت بهش بى اهميت باشم...
- سلام ، خوش اومدى!

اومد جلوترو خودشو تو بغلم پرت كرد.. انگشت شصت و اشاره اشو به هم چسبوند و گفت
- دلم برات انقده شده بود!

در جواب حرفش لبخند كجى زدمو به سمت واحدم بردمش!
موقع بستن در نگاهم به نگار افتاد.. مات و مبهوت سر جاش ايستاده بود..
ابرومو بالا انداختمو به رش پوزخند زدم...بله نگار خانوم! فكر كردى فقط شما دورت شلوغه!
با اين فكر ياد امروزو آرتين افتادم.. لبمو رو هم فشردمو درو بستم..
- خب ، شهلا چى ميخورى ؟!
- هر چى عشقم كه خودت باشى بخوره!

لبخند زدمو به آشپزخونه رفتم...

صبح زودتر بيدار شدم.. آرتين مريض بودو گفته بود امروزو نمياد.. شهلا رو هم بايد برسونم خونه اش تا لباساشو عوض كنه.. برا همين زودتر بلند شدم تا به موقع به شركت برسم!
امروز كارامون زياده! كلافه ام!
صبح موقع بيرون رفتن از خونه با نگار چشم تو چشم شدم... باز منو شهلا رو با هم ديد و مطمئنا تا ته ماجرارو فهميده!
به هر حال شهلا از ديشب تا امروز خونه ى من مونده بود... يه كم ازش خجالت كشيدم.. ولى ديدم چيز مهمى نيست و من قرار نيست به اين خانوم جواب پس بدم!
تا غروب كارهارو انجام دادم.. بعد از شركت رفتم خونه ى آرتين تا بهش سر بزنم..
با رنگ و روى پريده ازم استقبال كرد..
- سلام ، اين چه حال و رزيه برا خودت ساختى؟
- من نساختم.. اون همسايه ى گور به گور شده ات ساخته!



با اخم ريزى نشستم رو مبل..
- همسايه ى من؟!
- بله ، نگار

1400/04/29 21:31

جونتونو عرض ميكنم..
- نگار جون من؟ .. ديروز كه شده بود رفيق گرمابه و گلستان جنابعالى!.. با هم ميتينگ راه انداخته بودين.. حضرت عالى تك خور شده بودى.. حالا شد نگار جون من؟ خوبه والا!
- د آخه همه اش نقشه اش بود... نميدونم چه كوفتى به خوردم داده كه از ديروز تا حالا تنها مسيرى كه رفتم ، اتوبان دستشويى تخت خواب بوده.. خوراكمم شده سرم و او آر اس!
- من قبلا دسپختشو خوردم.. حرف نداره ... شايد به روده هات نساخته!.. تازه كادو هم كه برات آورده بود..
- كادو؟ بشين تا بيام بهت بگم.. ديروز تا حالا فقط دارم ذكر لعن نگار ميگم!.. بشين برم كادومو بيارم ببينى!

رفت و با يه لباس صورتى رنگ مردونه برگشت!
چشمامو ريز كردمو به لباس نگاه كردم..
- خب؟!
- اين لباس برات آشنا نيست؟!
- مدلو ماركش مثل لباس پريروزى خودته!.. يه رنگ ديگه اشو برات گرفته؟!
- كاش اينطور بود!.. بيع.. اين كارتو برام نوشته و گذاشته توش.. بگير بخونش!

كارتو گرفتم
( آقاى مطاعى ، طبق فرمايش خودتون ، لباستونو با نرم كننده شستم...فقط نميدونم چرا لباستون رنگ شامپو نرم كننده ى لطيفه رو به خودش گرفته و مثل اون صورتى شده!.. )

با وخوندنش تركيدم از خنده!
- درد!.. بدبختى مردم خنده دار ؟! .. كيان.. اين دختره يا زيادى منگوله ، يا زيادى جسور! آخه كى لباسو با اون شامپو نرم كننده ميشوره كه اين شسته؟! منكه ميدونم.. فيلمشه.. ميخواد منو دق بده!
- حالا چرا نرم كننده؟!
- خودم موقع رفتنى بش گفتم با نرم كننده بشور!.. ميخواستمو اون حرص بدم.. نگو خودم بدترش به سرم اومد
- حقته داداش من!.. مگه نگفتم سربه سرش نذار!.. حالا خوردى؟!
- چجورم!.. به جون خودم ديگه جرات نميكنم باهاش كل كل كنم.. هرچند كه دلم ميخواد يه حال اساسى ازش بگيرم.. اما ميترسم دفعه ى بعد جناز امو بفرسته براى ننه بابام!
- يعنى غذاتو مسموم كرد؟ خودشم كه از همون غذا اشت..
- ظرفش جدا بود!.. لابد فقط براى منو مسموم كرده!.. آى!.. باز گفت..


دويد به طرف دستشويى!
لبخند رو لبم جاخوش كرده... نميدونم چرا.. ولى از اينكه اون غذا و كادو همه اش نقشه بوده خوشحالم ميكنه!.. هرچند كه براى آرتين نگرانمو ناراحت شدم.. ولى ته دلم از اين كار نگار خوشحال شدو اون ناراحتى كه از ديروز افتاده بود به جونم برطرف شد

يه ساعت پيشش نشستمو رفتم.. امشب برعكس ديشب حالم خوبه!.. ديشب به همه ى مزه پرونى ها و سرخوشى هاى شهلا ، بازم حالم گرفته بود.. اما امشب دلم آرومه... دليلش برام قابل درك نيست.. يعنى به خاطر نگاره؟ بعيد ميدونم...

با حال خوش وارد شركت شدم.... يه ساعتى تو اتاقم نشستم.. اما همه ى حواسم به اتاق نگاربود.. امروزم آرتين نيومده.. بهتره ، هم حالش

1400/04/29 21:31

خوب ميشه ، هم عصبانيتش كم ميشه!
دو روزه درست و حسابى نگارو نديدم... نميدونم چرا انقدر عادت به ديدنش پيدا كردم...وقتى نميبينمش ، انگار يه گم كرده دارم!
در اتاقشو زدم.. بفرماييد آرومى گفت... با وارد شدنم سرشو بالا گرفت.. از ديدنم تعجب كرد.. حتما به خاطر اينكه در زدم.. هميشه آرتين تو تتاقه كه در نميزنم.. امروز نگار تنهاست و ممكن بود تو وضعيتى نباشه ككه من تو اتاق حاضر بشم.. مطمئنم اگه هر كس ديگه اى بجز نگار بود ، انقدر مباداى آداب رفتار ننيكردم.. اما اون فرق داره!
دليل اصلى اين فرقو نميدونم ، ولى ميتونه اين باشه كه اون خودش حريمشو حفظ ميكنه و به مرد جماعت روى خوش نميده!
سلام آرومى كردو سرشو رو برگه هاى جلوى دستش دوخت...كمقابل ميزش ايستادمو دستامو رو ميز قفل كردم.. كمى به جلو خم شدم تا بيشتر رو صورتظ تسلط داشته باشم...
- عليك! چه خبر؟
- هيچى!
- خوبى؟
- ممنون!

جواباى كوتاه.. بدون اينكه نگاهم كنه!... چشه؟
بهتره كمى اين فضاى سنگينو عوض كنم...
- اين رفيق مارو خونه نشين كرديا!
- اطلاع ندارم.. منظورتون چيه؟!
- يعنى نميدونى با اون غذايى كه دادى خورد ، چه بلايى به سرش اومده ؟!
- عرض كردم كه ، اطلاعى ندارم!
- نترسيدى ؟ نگفتى شايد اين شوخى زيادى خركى باشه؟!
- من كار دارم آقاى كاويانى!.. اگه امرى نداريد من به كارم برسم!

نخير! با ده من عسلم نميشه خوردش....بيشتر خم شدمو صورتمو مقابل صورتش گرفتم..
- ميشه بگى خرگوش كوچولوى ما چشه؟!
- ميشه حد خودتونو بدونيد و مزاحم من نشين؟!

با حرص سرمو عقب كشيدم... انگشت شصتمو به گوشه ى لبم كشيدمو فاصله گرفتم...
دو قدم تو اتاق راه رفتم.. فكرى به ذهنم رسيد...انگشت اشاره امو جلوش گرفتمو با نگاهى تيز بهش گفتم
- امروز قراره بيان دوربين تو اتاق نصب كنن... تو هم بار آخرت بود كه از شوخيا با كارمندا ميكنى! من اين بى نظميارو تو محيط كار نميپذيرم... آخر وقت بيا اتاقم كارت دارم!
- چشم!
- جواب آرتينم خودت ميدى ، از من انتظار كمك نداشته باش!
- از شما انتظار هيچى ندارم!

مستقيم نگاهشو تو چشممام دوخته... چى باعث شده اينجورى با نفرت نگاهم كنه ؟!



نگار :


یه هفته ای میشه که آرتین برگشته شرکت... طبق یه قرارداد ننوشته با هم حرف نمیزنیم... هم اون سر سنگینه ف هم من !
مثل اینکه اینبار به خاطر جونش کوتاه اومده و دیگه قصد اذیت و آزارمو نداره !
منم که از خدا خواسته ! کارها رو انجام میدم و گزارش کارمو مینویسمو روی میزش میذارم...اونم با اخم به گزارش کار نگاه میکنه و سرشو تکون میده....
کیان کمتر بهم گیر میده.. کلا کمتر میاد سراغم... تو شرکت و خونه هم اگه همدیگه رو ببینیم تنها حرفمون

1400/04/29 21:31

سلام و خداحافظه !
دلم ازش گرفته.... همه ی ذهنیتمو نسبت به خودش خراب کرد... درسته که قبلا با دختر بودنشو دیده بودم... ولی این مدت... این مدت بدجوری برای خودم خیال پردازی کرده بودمو اون به بدترین شکل رویاهامو خراب کرد... کیان ِ ذهنمو خراب کرد.. کیان قلبمو کشت !
دلگیرم ازش... از همه ی مردها دلگیرم... از همه ی مردهایی که با تغییر نگاهشون این حسو به آدم میدن که ممکنه ازت خوشش اومده باشه... اما این تغییر نگاه فقط برای یه مدت کوتاهه !
برای مدتی که دارن تصمیم میگیرن اسم مارو تو لیست دوست دختراشون ادد کنن یا نه !
از دنیا دلگیرم.. از دنیایی که این حقو به مردها داده تا هر وقت هر طوری که میخوان زندگی کنن ، ولی این حقو به ما نداده که حتی عاشقیمون به انتخاب خودمون باشه.... مثل مردهاکه انتخاب میکنن و اگه دلشون خواست عاشقی میکنن و عشق میدنو عشق میگیرن...
دلگیرم از مردهایی که مارو هوایی میکنن ولی کمی بعد بال پروازمونو از ته میچینن !
دلگیرم از کیان... از کیانی که فکر میکردم دوستم داره....
دلگیرم از قلبم که هنوزم بعد از دیدنش به تپش میوفته و قصد آروم شدن نداره !
دلگیرم از چشمم که بجز نگاه سبزش *** دیگه ای به چشمش نمیاد... ولی تا کی ؟ !
تا کی بلرزمو دم نزنم ؟ !
باید بیخیال فکر کردن به این مرد هزار رنگ بشم....
رنگ نگاهی که میگه دوستم داره .. ولی ....
با جدیت تمام کار میکنم..... بجز کار همدمی ندارم....
از وقتی خانواده امو از دست دادم ، تنها مونس و همراه و همدمم کارم بوده و بس !
در اتاق زده میشه..... آرتین بفرماییدی میگه و زنی وارد اتاق میشه...
زنی که چند شبه چهره اش حک شده تو ذهنمو قصد رفتن نداره انگار...
با آرتین احوال پرسی گرم میکنه و نگاهش به من میوفته !
انگار اونم با دیدن من تعجب میکنه !
مثل منکه نمیدونم اینجا چی میخواد و چکار داره !



با عشوه ى خاص خودش ، انگشت اشاره اشو به لبش رسوند..
- چقدر برام آشنايى... كجا ديدمتون؟!

بجاى من آرتين جوابشو داد
- خانوم مقدم از مترجمين شركتن كه تازه استخدام شدن.. لابد اينجا ديدينشون!

چقدر جنتلمن شده اين بشر امروز ...
انگشت تو هوا تكون دادو با خوشحالى قدمى بهم نزديكتر شد..
- فهميدم!.. تو خونه ى كيان ديدمت!

ناخودآگاه.. نگاهم به سمت آرتين كشيده شد..ابروهاش بالا رفته بود و زووم حرفاى ما شده بود.. حرف اون خانوم نميدونم چيو اصلاح كردم.. تا حرفى تو شركت برام در نيارن..
- تو آسانسور ساختمون آقاى كاويانى!
- آره.. راست ميگى!.. تو آسانسور بود... باهوشيا... بگذريم.. اونجا چكار ميكردى؟!
- خونه ام اونجاست!
- كج..جا؟ خونه ى كيان؟!
- خير ، روبروى خونه ى ايشون.. واحد روبرويى!
- آهان!.. پس

1400/04/29 21:31

پارتيت حسابى كلفت بوده ها.. كيان از اين خوش خدمتيا به كسى نميكنه كه بياد همسايه اشو استخدام كنه!... نيست خوشگلى.. حتما براى همينه!.. كيان جونمم كه خوش اشتها!

دهنم از اين همه رك گويى و بى پرده گويى اين زن باز موند... آرتين ميون بحث اومد..
- البته كه استخدام ايشون به خاطر تبحرشون تو كارشونه.. وگرنه كيان اهل تبعيض نيست...
- من ميشناسمش يا تو كه تازه با هم سرو سرى پيدا كردين؟! به هر حال خانوم مقدم ديگه درسته؟

سرمو به علامت تاكيد تكون دادم كه ادامه داد..
- از آشناييتون بسيار خوشبختم.. منم شهلا فاخر هستم.. حسابدار شركتم!

دستمو تو دست دراز شده اش گذاشتمو با لبخند جوابشو دادم..
- نگار مقدم هستم... عجيبه تا حالا تو شركت نديده بودمتون!
- من بيشتر تو اتاقم هستم...امروزم با اين جناب خوشتيپه كار داشتم اومدم اينجا..

با اين حرفش نگاه منو آرتينو به خودش ميكشونه و بى توجه به من روبه آرتين ميگه
- آخر هفته يه مهمونى توپ دارم.. كيانم دعوته ، ولى چون باهم خيلى جورين.. براى ما. هم خيلى عزيزى ، بسيار خوشحالمون ميكنين تشريف بيارين.. تعارفم ندارم ، هيچ عذر و بهانه اى رو هم نميپذيرم... حتما بايد بياى!
- من معذورم.. آخر هفته ها ميرم اصفهان ديدن خانواده.. نميتونم بيام!
- آرتين...
- باور كن نميتونم.. دل مادرم به همين هفته اى يه بار ديدنام خوشه.. دلم نمياد ناراحتش كنم..شرمنده!
- اوووفف! مادر ذليلى ها!
- ديگه ديگه!
- بيچاره زنت.. باشه ، هر طور خودت راحتى... برو ور دل مامى جونت.. من برم.. باى!

دستشو تو هوا تكون دادو از در رفت بيرون.. عجب زنى! يه تعارف خشك و خاليم به من نكرد!
معلومه منو ميخواد چكار؟! اصل اين پسر خوشگلان!

نگاهم مات آرتين بودكه براى اولين بار از رفتارش خوشم.. از اين ترجيح خانواده بر خوش گذرونى هاى آخر هفته!
چيزى كه كمتر پسرى به خاطر ديدن خانواده ازش ميگذره.. پس ايشون روى خوبم داشته و مانميدونستيم؟!



چند روزه كه رفتار آرتين بهتر شده ، در واقع رفتارش آقا منشانه شده و مهربونيش عجيب به چشم مياد... مهربونى كه زير پوستيه!
مثلا بعضى وقتها ، صبح كه مياد يه پاكت شير قهوه ميذاره رو ميزمو بى حرف و بى منت و بدون اينكه منتظر تشكر از طرف من باشه ، پشت ميزش مشينه و من... زير لب تشكر ميكنمو اون... در جوابم لبخندى دلگرم كننده ميزنه!
اين روزها به دل نشستن رفتارش عجيبه.. و من هر بار كه مچ نگاهشو رو خودم ميگيرم ، سرخ ميشمو نگاهم ميزمو نشونه ميگيره..
ظهرهايى كه كارم زياده برام غذا ميگيره و در جواب تشكرم با لبخندى منظور دار ميگه " نوش جان به پاى دستپخت شما نميرسه"
شرمزده ميشم از رفتار سابقم.. بار اولى كه

1400/04/29 21:31

برام غذا گرفته بود با هزار ترس و دلهره قاشق به دهنم بردم ، و آرتين تمام مدت با لبخند نظاره گر من بود و در آخر گفته بود " بخور ، تو مرام من نيست سم به خورد مهمونم بدم! "
امروز بعد از ناهار حسابى خوابم گرفته بود و براى فرار ازراين خواب شيرين ، به آبادر خونه ى شركت پناه بردم تا با چايى خواب و از خودم دور كنم... بعد از پر كردن ليوانم ، دلم هواى جبران محبت هاى بى منت آرتينو كرد ، محبت هايى كه شايد كم باشه ، ولى براى منه تنها بوى خوشيو به ارمغان مياره!
ليوان ديگه اى هم براى آرتين پر كردمو قصد بيرون رفتن كردم كه مرد آرزوهاى دخترانه ام روبروم ظاهر شد..
نگاه سبزش تا چشمهام بالا اومد و برگشت رو سينى كوچيك تو دستم... پوزخند رو لبش خونه كرد و طعنه چاشنى حرفش شد
- تغيير سمت دادى؟! چه بى خبر!
-.بله؟!
- شغل شريف آبدارچى گرى رو ميگم.. از كى شروع به كار كردى كه من بى خبرم؟!
- از وقتى كه آرتين بى منت برام قدم بر ميداره!

ابرهاش بالا رفت و رنگ سبز نگاهش به وضوح عوض شد..
- آرتين؟! زود صميمى شدين! براش چايى ميبرى... از اين تيپاى مكش مرگ ما ميزنى... ديگه چه سرويسى بهش ميدى؟!

منظورش مانتو كرم رنگم بود كه امروز پوشيده بودم... از حرفش دلگير شدم.. لب از لب باز كردم.. ولى تير بعدى رو نامردانه تر به قلبم زد..
- خدماتت فقط تو شركته يا محيط خونه رو هم دربر ميگيره؟!
تلخ ميگه و تلخ تر ميشنوه..
- اختيار دارين.. همه كه مثل شما نيستن تو خونه به همكاراشون خدمات پس از استخدامى اهدا كنن!.. اين نوع خدمات فقط مختص شماست قربان!

از تلخى زبونم ابرو در هم گره ميكنه و عقب گرد ميكنه!
با چايى كه برام مثل زهر ميمونه به اتاق ميرم... سينى رو ميز آرتين ميذارمو بى حرف رو صندليم جا ميگيرم...
- چرا جفتشو جلو من گذاشتى؟!
- چى؟!
- نيستى... ميگم چرع دوتاشو برا من گذاشتى؟ خودت نميخواستى مگه؟!
- ميخورم حالا!
- دستت درد نكنه! دلم بدجور هوس يه چايى دبش كرده بود..
- نوش جان!
- تو فكرى؟!

با حواس پرتى نگاه تو نگاه خيره اش ميندازمو سرمو تكون ميدم
- رفتنه كه خوب بودى! تو راه رفت ، كشتى ات دچار طوفان شد آيا؟!

به چهره ى كنجكاوش نگاه ميكنم و ازرلحن بامزه اش لبخند رو لبم ميشينه!
خواستم بلند شمو ليوانمو بردارم كه تلفن به صدا در اومدو منو سرجام نشوند..
- بفرماييد؟!

از يكى از شركت هاى ايتاليايى طرف قراردادمون تماس گرفتن.. بعد از صحبت هاى اصلى خواهان صحبت با مسئول اصلى ميشن... با گفتن گوشى دستتون ، گوشيو ميذارمو به آرتين ميگم گوشيو برداره..
سوالى نگاهم ميكنه و گوشى رو ميزشو برميداره..
- بله؟ ...
گوشيو سرجاش ميذاره
- اينكه قطع...
- وا! گفتم گوشيو

1400/04/29 21:31

نگه داره.. قطع كرده؟!
- آره انگار ، ببينم منظورت از اينكه گوشيو نگه داره چيه؟ مگه وصل نكردى؟!
- وصل؟.. نه! گفتم گوشى دستش باشه تا شما بردارينو جواب بدين!
- چى؟ اون فلش رو تلفنو نزدى قبلش؟!
- فلش؟ نه! كو؟

در جواب خنگ بازيم قهقه اش اتاقو پر ميكنه و در جواب قيافه ى علامت سوالم ميگه
- واى چقدر خنديدم.. دختر تو معركه اى!.. گوشيو قطع كردى ميگى برش دار؟ بايد اون فلشو بزنى تا به داخلى من وصل بشه.. نه اينكه قطعش كنى!

تازه ميفهمم چكار كردمو لبخندم كش ميادو تو قهقه ى از ته دلش همراهيش ميكنم..
- اينجا چه خبره؟!

به قيافه ى عبوسش كه تو درگاه در ايستاده نگاه ميكنمو قلبم از غضب چشم هاش به تپش ميوفته و زبونم راهشو گم ميكنه!




آرتين بيخيال قيافه ى غضب كرده ى كيان ، خنده اشو ادامه داد..
- بيا كيان ، بيا ببين خدا چه عجوبه اى تحويل جامعه بشرى داده!

با اخم خيره شد تو نگاه دلخورم..
- ولى خانوم مقدم برعكس تو نطقش كور شده..
- بعضى وقتا اينجوريه و كور ميشه ، ولى بعضى وقتام نطقش شيش تا چشم پيدا ميكنه
اينو گفتو خودش شروع به خنديدن كرد.. كيان با اخم قدمى به سمتم برداشت..
- انگار روابط حسنه ست!
اينبار خودم جوابشو دادم
- خدارو شكر جناب مطاعى شخصيت قابل اعتماد و ثابتى دارن... دمدمى نيستن كه هى تغيير رويه بدن... براى دخترى مثل من ، همكار شدن با ايشون پر از امنيت و آرامش خاطره!

طعنه ى كلاممو گرفتو ابرو بالا انداخت و روبه آرتين رفت..
- شهلا اومد پيشت؟
- آره
- خب؟
- منكه نيستم.. ميدونى كه ، بايد اصفهان باشم!
- يه شبو بيخيال شو!.. از قديم گفتن يه شب هزار شب نميشه!
- اما همون قديميا گفتن براى ديدن پدرو مادرت يه لحظه هم درنگ نكن!
ابروى كيان در هم گره ورد و لبخند رو لب من نشست... بى توجه به كيانى كه با اخم غليظ بهم چشم دوخته بود ، با همون لبخند تحسين وار به آرتين خيره شدم...
اين روزها اين پسر معادلاتمو بهم ميزنه ، ديگه اون مرد منفور قبل نيست...
دوست داشتن خانواده اش ، براى منه بى خانواده و حسرت به دل قابل احترامه! چه خوبه كه كار و تفريح و خانواده اش با هم قاطى نميشه و بهيچ وجه چيزيو فداى چيز ديگه نميكنه...
با سرفه هاى هيستريك كيان نگاه از آرتين گرفتم... سبز نگاهش به تيرگى ميزد... شبيه بچه هايى شده كه به دوستشون حسودى ميكننو مذخوان با بدقلقى ابراز وجود كنن! با نگاه مستيق تو چشماى من.. تير خلاصو زد...
- از من ميشنوى بيا، نياى پشيمون ميشى! هيچ مردى مهمونياى شهلا رو از دست نميده... پر باره... عالى! حداقل از محيط خسته كننده ى اين اتاق يه نفس راحت ميكشى و انرژى ذخيره ميكنى براى هفته ى آينده ات!
- نه كيان جون... من

1400/04/29 21:31

لبخند مامانمو به هر چيزى تو اين دنيا ترجيح ميدم!
اينبار نگاهش غم گرفتو به زمين دوخته شد..
- منم اگه مادرم بود همين كارو ميكردم.... خوش باشى... فعلا!

بدون اينكه منو حساب كنه و نگاهى بهم بندازه از اتاق بيرون رفت.. غم نبود مادرشو از قدم هاى كش اومده روى سراميك هاى اتاق ميشد حس كرد... و عجيبه كه با همه ى ًدلگيرى هاى اين روزام از اين مرد.... دلم از غمش غصه دار شد!
آه از سينه ام بيرون اومد و نگاه سنگين آرتينو به چشمم دوخت



كيان:


با همه ى حرصى كه تو قدمام پيچيده بود به اتاقم رفتم.. كتمو برداشتمو از شركت بيرون زدم
تمام طول مسير ، فرمون تو دستم مچاله شد
هرچى ميخوام به لبخند هاى خالصش به آرتين فكر نكنم نميتونم.... طعنه زدنش داشت ديوونه ام ميكرد... اون از حرفاى تو آبدارخونه اش و اونم از حرفاى اتاقش...
يعنى باور كنم به خاطر حضور اون شب شهلا تو خونه ام ، ازم دلگيره؟!
آخه مگه ميشه؟ بين ما كه چيزى نيست و نبوده! اين حسادتشو چى معنى كنم؟!
اون طعنه ها و كينه ى نگاهشو چى؟!
نكنه دل نبسته ، دل بريد ازم!
نگاهش به آرتين چرا رنگ ديگه اى پيدا كرده؟!
من چرا از نگاه اون دوتا ميسوزم؟!
چرا با هر بار لبخند نگار به آرتين آتيش ميگيرم؟!
چرا قلبم ريتمش عوض شده و دلم بناى بى قرارى برداشته؟!
اون چشماى لعنتى چى داره كه با ديدنش خودمو فراموش ميكنم!
چرا توقع داشتم از شنيدن خبر رفتنم به مهمونى شهلا عكس العمل خاصيو نشون بده و مانع رفتنم بشه؟
محاسباتم اشتباه از آب در اومد و تنها ثمره اش ، لبخند ناب نگار به آرتين بود...
چيو ميخواستى ثابت كنى كيان؟ اينكه آرتينم مثل توئه و نگار ميفهمه اين همكار از غذا هم اتاقى با بقيه ى مردا فرقى نداره و خوش گذرونى مهم ترين بعد زندگيشه!
!
ميخواستى نارفيق باشى براى رفيقت تا اگه احساسى شكل گرفته از پايه خراب بشه!
نميدونم چرا اين دختر انقدر فكرمو مشغول خودش كرده... مگه با بقيه دخترا چه فرقى داره؟!
خودمم نميدونم اين گرما توى چله ى زمستون چيه كه به جونم افتاده!
به خونه رسيدمو يه راست زير دوش آب سرد رفتم...
بايد بهش كم محلى كنم!.. زيادى پرو شده.. زيادى براى كيان مهم شده... منه خر زيادى آرتينو دست كم گرفتم!
فردا حتما بايد دوربينو بدم نصب كنن!
ميترسم از در بسته ى اون اتاقو علت ترسمو خودمم نميدونم..




امشب تو مهمونى خودمو با نوشيدنى خفه كردم و در حالى كه پاهامو رو زمين ميكشم ، عز آساخسور بيرون ميام...
جلوى دوتا در قهوه اى سوخته مجث ميكنمو نگاهم بين دو در به گردش در مياد.... انگشتو اشار امو بالا ميگيرمو بين دو در ده... بيست.. سى.. چهل.. ميخونمو صد انگشتمو متوقف ميكنه رو

1400/04/29 21:31

اون در...
قدمام به سمتش كشيده ميشه و دستم رو زنگ ، جا خوش ميكنه و بدون توقف زنگو فشار ميده...
با همه ى جم حواسى امشبم ، ميدونم ساعت از سه گذشته
در با تاخير باز ميشه و نگاهم به صورت رنگ پريده ى نگار گره ميخوره..
با همه ى مستيم انقدر هوشيار هستم كه پوست رنگ پريد اش برام خواستنى باشه و چشماشو بيشتر به چشمم بياره... و با همه ى هوشيارى و دركم از تابلو عبور ممنوعى كه اين دختر در خونه اش زده اونقدر مستم كه نميتونم نگاه از چشمايى بگيرم كه نميدونم سرخيش از خوابه يا بى خوابى!... ولى هرچى هست خوشگلترش كرده و اين چشماى گرد متعجب قصد جونمو كرده!
شالى به سرش انداخته ...ولى تى شرت تنگ و چسبونش بيشتر از شال رو سرش به چشم مياد...
- اتفاقى افتاده؟ تو اينجا چكار ميكنى؟!

من اينجا چكار ميكنم؟ خودمم نميدونم! تنها چيزى كه ميدونم اينه كه.... فكرم به عقلم غلبه ميكنه و اون دو زار هوشارى ميپره و دستم به جلو كشيده ميشه....
با نيش گازى عبور ميكنم از اون تابلو عبور ممنوع!... دستام اونقدر سفت نگارو در بر ودشون گرفتن كه نتونه حركتى كنه ، و تا بياد بفهمه چى شده به داخل خونه اش ميرمو درو ميبندم...
سرشو تو سينه ام مخفى ميكنمو صداى ريز و ترسيده اش بلند ميشه كه پر از لرزشه..
- ولم كن!

نفس عميقى ميكشمو هواى تنشو به ريه هام ميفرستم... دستم محكمتر به كمرش فشار مياره و اونو به سمت كاناپه ميبرم...
تقريبا رو كاناپه ولو شده و مثل جوجه ميلرزه از ترس!
- اگه... اگه راحتم نذارى جيغ ميكشم...آبروتو ميبرم!..
به نفس نفس افتاده و لباش از هم فاصله گرفته و برجسته تر به نظر مياد...
ميزنم به بى عارى و بى غيرتى... امشب فقط اون مهمه و حل شدنش تو وجودم!
براى گرفتن اولين كام ازش ، صورتمو جلو ميبرم... سختتر از هميشه ميشه و دستاش محكم رو سينه ام ميشينه...
- تو كه انقدر كثيف نبودى!.. تو كه هر كسو بخواهى دارى.. از جون من چى ميخواى؟!
- همه ى وجودتو!
- تو مستى... حاليت نيست دارى چكار ميكنى...
- اونقدر ميفهمم كه از مهمونى به عشق با تو بودن به اينجا كشيده شدم!
- كيان..
- جووونم؟
- كارى نكن كه فردا روت نشده حتى به آينه نگاه كنى!... كارى نكن به همه ى خوبى هاى اين مدتت چشم ببندمو با جيغم ، همه ى ساختمونو پليسو به اينجا بكشونم..
- فكر ميكنى انقدر بى عرضه ام كه نتونم جلوتو بگيرم؟!

اشك از گوشه ى چشمش چكيدو چشماى خيسش بيشتر دلمو زيرو رو كرد...
- دستت به من بخوره خودمو ميكشم!
اشك ريخت و اين تهديدش در حالى كه سرشو بالا گرفته و خيره تو چشمام شده بيان ميشه...
انگشت شصتم اشك صورتشو پاك ميكنه... دلم از غم نگاهش ميگيره...
تو صورتش خيره ميشمو دنبال يه ردى از

1400/04/29 21:31

تهديد تو خاليم... ولى بيان مصممو نگاه پر از غمو خشمش... حركت تند قفسه ى سين اش ك اونم ناشى از خشم و شايد نفرته... بهم ثابت ميكنه كه اين دختر اهل بلوف زدن نيست...
اگه خودشو بكشه... اگه ديگه نبينمش.... مطمئنم كم كمش ميميرم!
نگاهم به زمين كشيده ميشه و دستم سر ميخوره....عقب ميكشمو پلكمو رو اون همه زيبايى و جذابيت ميبندم كه مبادا...
در عرض ثانيه اى از در خونش بيرون ميزنم... من داشتم چكار ميكردم؟!



نگار:

تمام طول شب تا صبح گريه كردم.... كيان از قلبو وجودم قطره اشك شدو از چشمم افتاد...
با هر قطره اشك ، يكى از خاطره هاش فرو ميريخت...
نميگم عاشق شدم.. ولى براى من اسير تو چنگ بى كسى ، اين يه نفر شده بود حامى!
شده بود يه حس شيرين... حمايتش منو ياد بابام مينداختو غيرتش ياد برادرم...
حق داشتم دل ببازم.. نه؟
ديشب از غروب پشت چشمى در جا گرفتمو رفتنشو به چشم ديدمو تيپ جذاب و دختر كشش آتيشم زد...
تا ساعت سه نيمه شب هر پنج دقيقه پشت چشمى در ميرفتمو نيومدنش خون به دلم ميكرد...
سه و نيم بود و چشمم از زور گريه سرخ شده بود... صداى در ضربان قلبمو تند كرد...
بدن بى حسمو به در رسوندو وقتى قيافه ى بهم ريخته اشو ديدم درد شد همه ى وجودم... صداى زنگ قطع نميشدو دلم گواه بد ميداد... ترسيدم اتفاقى براش افتاده باشه... بى فكر درو باز كردم... چشماى سرخ و بوى دهنشو لحن كش دارش لرز به تنم انداخت...
حسمو كشت و نفسمو سر بريد و عشقمو دفن كرد...
بيزارم كرد... از هرچى مرده و از هرچى خواستنه!
تا صبح چنگ به زمين زدم كه چرا من؟!
يعنى اون حس نگاهش ، فقط از هوس بود؟!
چقدر ساده لوحانه بهش اعتماد كرده بودمو دلو جونمو بهش بستم...
منه بى كس و غمديده... تا صبح كيان از دلم بيرون ريخت و حسم كشته شد... تنها دل خوشيم نگاه لحظه ى آخرش بود كه شرم زده عقب گرد كردو از در زد بيرون...
شكستمو صدام در نيومد... چه كنم با اين تنهايى؟!
چرا تا قيام قيامت دختر تنها طعمه ست! طعمه اى براى دريده شدن... براى خورد شدن.. براى له شدن.. براى... نابود شدن!
با اين بساط كارمو چه كنم؟ خونه ام چى؟! باز آلاخون والاخون شم؟!
يا بناى بى خيالى و كم محلى در پيش بگيرم...
باور كنم بى محلى از صدتا چوب بدتره!
برم چشم ببندم رو همه ى بى حياييش! ببينمو نديد بگيرمش...
تمام حس نگاهش يه رسيدن چند لحظه اى بوده!
واى نگار.. چقدر ساده اى!.. نكنه فكر كردى ميتونى شريك عمرش باشى... پسرايى مثل كيان ، دخترايى مثل تورو مسافر دو روزه ميدونن.. حتى مهمونم نميدونن كه حرمتت رو حفظ كنن!
چه ساده لوحانه خيالات خام دخترانه تو سرم پرورش ميدادم.....
افسوس!



دو روزه تو خونه چنبره زدم.. دو روزه غذا از گلوم

1400/04/29 21:31

پايين نرفته... دو روزه مردم... ولى هنوز نفس ميكشم...
معادلاتم اشتباه از آب در اومد... كيان اونى نبود كه فكر ميكردم... پاكى براى امثال اون مسخره ست... شايدم جرمه...
هنوز نميدونم شركت برم يا نه!
اين دو روزه خبرى از كيان نيست.. من.. يه دختر تنهام... اگه از اين خونه برم ، كى تضمين ميده كه بدتر از اين به سرم نمياد؟!
با صداى زنگ گوشيم ، قلبم ضربانش شدت گرفت.. مثل هميشه كه دچار استرس ميشم.. مثل هميشه كه از هيجان و ترس گلوم خشك ميشه...
با چشماى گشاد به صفحه ى گوشيم خيره شدم.. شماره نا آشناست...
با تاخير دستمو پيش ميبرمو جواب ميدم..
- بله؟
- سلام!
- سلام ، بفرماييد؟
- خانوم مقدم خودتونين؟
- بله ، شما؟!
- مطاعى هستم!

با شنيدن اسم دوستش هم باز ضربان گرفتمو نفس كم آوردم.. انگار هر چى كه به اون شركت ربط داره منو به مرز خفگى ميبره!
- حال.. شما ؟ ببخشيد بجا نياوردم..
- خواهش ميكنم ، شماره اتونو از خانوم ملكى گرفتم... راستش ديدم دو روزه تشريف نميارين نگرانتون شدم... از كيانم سراغتونو گرفتم ، اطلاع نداشت.. اين بود كه خودم مزاحم شدم..
- اختيار دارين ، اين چه حرفيه؟ لطف كرديد..
- حالتون خوبه؟!

چقدر اين دو روز دلم ميخواست يكى اين سوالو ازم بپرسه!
اينكه باورم بشه هنوز زنده ام.. هنوز هستم.. و هنوز يكى پيدا ميشه كه نگرانم بشه...
- اتفاقى افتاده؟ چيزى شده؟ كى ميايين؟! نگرانتون شدم...
- نميدونم ، معلوم نيست...
- واى ، نگين اين حرفو ، من بدون شما چكار كنم؟ اين دو روز كم مونده بزنم تو سر خودم... كارا بدون شما پيش نميره.. لنگ مونديم... هركس باهام تماس ميگيره چهارتا در ميون ميفهمم چى ميگنو منم هر چى به ذهنم برسه بلغور ميكنم.... نبودتون خيلى اذيتم ميكنه... اگه مشكلى هست و از من كمكى برمياد تعارف نكنين...
- مرسى از لطفتون.. يه كم ذهنم در گيره.. اجازه بدين چند روز با خودم خلوت كنم.. لطفا...
- مثل اينكه واقعا بدموقع مزاحم شدم.. قصد آزار نداشتم.. نيتم كمك بود.. البته اگه قبولم داشته باشين؟!
- اختيار دارين... اتفاقى نيوفتاده!
- هر وقت حس كردى ازم كمكى برمياد بگو...
- چشم!
- كارى ندارى؟
- ممنون از لطفتون... خداحافظ..
- خداحافظ و به اميد ديدار...

از كى براش مفرد شدمو خودم خبر ندارم؟ از كى شدم اول شخص جمله اش؟!

با خودم كنار اومدم... من نبايد آينده امو تباه كنم... ميخوام سعى كنم ديگه به كيان فكر نكنم.. البته فقط سعى!
با قدم هايى نا مطمئن وارد شركت شدم.. يه هفته گذشته و امروز از خونه بيرون اومدم.. يه هفته ست نديدمش... امروز كمى.. فقط كمى بى تابم ببينمش...
با ورودم به اتاق لبخند روى لبهاش ميشينه... براى اولين بار جلوم بلند ميشه و به

1400/04/29 21:31

احترامم صبر ميكنه..
- ديگه داشتم ازت نااميد ميشدم..
- سلام..
- آخ ببخشيد ، سلام عرض شد ، بانوى فرارى!.. تعطيلات خوش گذشت؟ من هيچى.. اون مثلا رئيس بد اخمو چطورى پيچوندى ؟!

سعى كردم در جوابش لبخند بزنم.. كه تلاشم بيشتر شبيه دهن كجى بود..
كنار ميزم رفتم..
- بفرماييد بشينيد...
نشست پشت ميزو با لبخند بهم خيره شد..
- دلم برات تنگ شده بود...
مات نگاه خيره اش شدم... چرا قلبم ضربان گرفته؟ يعنى همه ى دخترا از شنيدن چنين حرفى اينجورى ميشن؟!
- لطف دارين..
نشستمو بى توجه به نگاهى كه هنوز خيره بود ، سرمو به برگه ها گرم كردم...
ظهر موقع ناهار ، نگاهم تو اتاق چرخيدو زووم دوربين كوچيكى شد كه منو نشونه گرفته بود...
- تعجب نكن.. دستپخت رئيسه!
- يكى ميخواد خودشو چك كنه!
- دقيقا منم همين حرفو بهش زدم...منتها ميشناسيش كه.. زورگوئه! بى خيال ، به كارمون برسيم.. راستى... فردا قراره بريم هتل استقلال.. با يكى از مديران شركت گلد قرار داريم.. يعنى امروز خدا رسوندت!
به حرفش لبخند زدمو اونم خنده ى مردونه اى تحويلم داد..
بلند شدمو براى خوردن ناهار به آشپزخونه ى شركت رفتم.. هرچند كه اين چند روز چيزى از گلوم پايين نرفته ، ولى احساس ضعفم نميذاره تمركز رو كارم داشته باشم....
ناهارمو خوردم.. كسى تو آشپزخونه نبود.. من آخرين نفر بودم انگار... نگاهم به زيمن بودو بيرون رفتم.... ولى...
جلوى در ، سرم با جسم محكمى برخورد كردو... دستى كمرمو در بر گرفت...


سرمو بلند كردم تا بابت بى توجهيم عذر خواهى كنم كه با يه جفت چشم سبز خشن روبرو شدم...
خشمو ترس بدنمو گرفت... دستام مشت شد... با حركتى به بدنم خودمو كنار كشيدم
گره ابروش عميق تر شد و نگاهش سوزنده تر...
- بالاخره تشريف فرماشدين!.. فكر ميكردم نيايى...
- نميخواستم.. به خاطر آرتين اومدم!

نگاه خيره ام براش گرون تموم شد.. فكش رو هم فشرده شد و چشماشو ريز كرد..
- انگار زيادى باهم ندار شدين؟! خوبه... خوبه... معلوم نيست شركت زدم يا...
- بس كن! حداقل اون مثل تو نيست.... حرمت هرجايى و هر كسيو حفظ ميكنه!
- من اون شب...
- نميخوام چيزى بشنوم... ديگه دلم نميخواد حتى سايه ات رو در خونه ام بيوفته!.. اينبارم به خاطر خوبى هاى قبلت ساكت ميمونم.. ولى اگه يه بار ديگه دست و نگاهت هرز بره... اون وقت ديگه كوتاه بيا نيستمو ساكت نميشينم..
از كنارش گذشتم... مچ دستم از پشت كشيده شد.. برگشتمو خيره تو نگاهش شدمو اجازه ى حرف زدن بهش ندادم..
- نوك انگشتت هم نميخوام بهم بخوره.. برو دنبال يكى مثل خودت.... دست از سر منو زندگيم بردار!
دستمو كشيدم از دستش بيرون و با قدم هاى تند به اتاقم رفتم..
آرتين با ديدنم جاخورد... از جا بلند

1400/04/29 21:31

شدو به طرفم اومد..

- اتفاقى برات افتاده؟
- نه!
- پس چرا انقدر عرق كردى؟ حالت خوب نيست؟ ميخواى ببرمت خونه ؟!
- نه... نه.. خوبم!

پشت ميز نشتمو به ميز خيره شدم... گوشه ى لبمو جويدمو از درون شكستم...
كيانو دوست داشتم... محبتش به دلم نشسته بودو داشتم.... داشتم... عاشقش ميشدم... اما با كارى كه كرد.. بهم ثابت كرد من براش هوسى بيش نيستم...
نبايد بيشتر از اين دل خوش به حضورش باشم... اون عادت داره به خوش بودناى لحظه اى و هر دمى از هر باغى گلى چيدن...
ساعت كارى تموم شده... از شركت بيرون رفتم... ماشين آرتين جلو پام ترمز كردو واست سوار بشم.. ميخواستم درخواستشو رد كنم.. هنوز يادم نرفته كه اونم يكيه مثل كيان.. ولى به ديدن ماشين كيان ، پشت سرش تمام خشمم به دستم نفوذ كردو درماشينو باز كردمو نشستم رو صندلى جلو....كنار آرتين...
تو راه به تعارفات معمولش لبخند زدم و سعى كردم صحبتى نكنم تا پسر خاله بشه.. به محض توقف ماشين ، درو باز كردمو پياده شدم...از آرتين تشكر و خداحافظى كردمو وارد ساختمون شدم...
در آسانسور باز شد.. داخل شدمو دكمه ى طبقه خودمو زدم... با بسته شدن در ، بجاى بالا رفتن آسانسور به پاركينگ رفت.. با بيخيالى نگاه به در باز شده ى آسانسور تو طبقه ى پاركينگ انداختم كه در كمال بدشانسى من ، كيانو مقابلش ديدم...
مردد شدم بيرون برم يا نه كه با قدمى محكم داخل شد و كاملا جلوى درو گرفت... منصرف شدمو نگاه به زمين دوختم.. اما سنگينيه نگاهشو عجيب حس ميكردم...
و صداى واضحه پوزخندش كه تو فضاى بسته ى آسانسور طنين انداخت...
سعى كردم به ترسم از تنها بودن باهاش غلبه كنمو به روى خودم نيارم.. اما وقتى دستش دو طرفم قرار گرفت و ستونى شد به ديوار آسانسور ، نگاه ترسيده ام تو نگاه پر از خشمش خيره شد...

با ترس بش خيره شدم.. صورتشو جلوى صورتم آوردو گفت
- يادمه خوشت نميومد با ماشين پسرى بريو بياى!... انگار آرتين برات فرق داره ، نه؟!
- ايشون لطف كردنو منو رسوندن...
- اگه لطفه ، از اين به بعد خودم ميرسونمت!
- چطور روت ميشه با اون كارى كه كردى تو صورتم نگاه كنى و برام حدو حدود مشخص كنى؟! دست از سرم بردار!
- من اون شب مست بودم.. نفهميدم چكار ميكنم.. دست خودم نبود... بى چشمو رو نباش.. ديدى كه با همه ى مستيم كارى بهت نداشتمو گذشت كردم ازت!
- حقت نبودم كه حالا كارتو خيلى مردى بدونى!.. تو كه مست بودى ، ميخواستى تو همون خراب شده اى كه بودى بمونى و برى سراغ شهلا جونت..
- به هواى تو برگشتم..
- چرا؟!

هنوز خيره بوديم تو نگاه هم... هر دو با خشمو ناراحتى باهم حرف زديمو الان منتظرم علت اين پافشارى رو بدونم...
پوزخند زدو جوابمو داشت..
- چون دلم

1400/04/29 21:31

خواست...
- دلت خيلى بى جا كرد!
- بهت اجازه نميدم توهين كنى.. كسى تا حالا جرات نكرده به من توهين كنه.. اينو تو گوشت فرو كن!
- تو هم تو گوشت فرو كن كه من اموال تو نيستم تا هر وقت خواستى بياى خفتم كنى!
- ميگم اون شب حالم خوب نبود.. اون شبو فراموشش كن!
- از مرداى شلو دمدمى مزاجى مثل تو متنفرم!
- كارى نكن از اينكه اون شب تورو مال خودم نكردم پشيمون بشم..
- نكنه بابت اين فداكاريت مدال هم ميخواى؟ اون شب خدا منو حفظ كرد... خدا از دست تو نجاتم داد... منم درس گرفتم ديگه در خونه امو رو هر كسى باز نكنم!
- من ازت گذشتم... من كنار كشيدم... من مردونگى خرجت كردمو دلم به حال اشكات سوخت.. اون تو دم از خدات ميزنى؟!
- آدمى مثل تو بهتر از اين نميتونه باشه... برات متاسفم!
- نگار..

در آساسنسور باز شدو نگاهم به بيرون كشيده شد... حرفش قطع شدو پوزخند رو لبش نشست..
- من اگه نخوام از اين درم نميتونى بيرون برى!
-
لبخند زدمو با باروهاى بالا رفته جوابشو دادم..
- انقدر مطمئن نباش!

با تعجب نگاهم كرد.. تا بياد بفهمه منظورم چيه و لبخندم براى چى ، از زير دستش گذشتمو از آسانسور بيرون رفتم... در واحدمو سريع باز كردمو خودمو تو خونه رسوندم... درو بستمو پشت در سر خوردم..


كيان:

دستم مشت شد.. از اون چهار ديوارى بيرون اومدم... جلو واحدش ايستادم.. قدم ديگه اى جلو رفتم.. دستمو جلو بردم.. ولى پشيمون شدمو عصب كشيدم...
ميخواستم جد و آبادشو بيارم جلو چشمش... منو رد ميكنه؟ عذر خواهى منو ناديده ميگيره!
دستم مشت شدو چرخيدم به سمت واحد خودم..
خودمو رو مبل پرت كردم.. دكمه هاى پيراهنمو باز كردم..
زيادى بهش رو دادم.. دو بار تو روش خنديدم فكر كرده خبريه!
پيراهنمو گوشه ى خونه پرت كردم... سرمو به پشتى مبل چسبوندمو به سقف نگاه كردم..
دخترا همه اشون همينن.. تا پر به پرشون بذارى برات دور برميدارن...
تقصير خودمه!.. نبايد انقدر بهش رو ميدادم... نبايد... روزى هزار بارم بگم كمه... من به اين دختره رو دادم...
به كيان كم محلى ميكنى؟ ...لياقت ندارى!
دو بار نگاش كردم فكر كرده عاشقش شدم.. خبر نداره دخترا بيشتر از سه بار تخت منو نميبينن...
اصلا خودم بد كردم... خاصيت دخترا همينه... تا بهشون رو خوش نشون ميدى... فكراى ماليخوليايى ميكنن....
برا من ادا مياد... فكر كرده اينجا هاليووده و داره رو رد كارپت راه ميره
پشت چشم نازك ميكنه!
فكر كرده با اين عشوه ها خر ميشم... منو بگو ميخواستم براش گل بخرمو ازش عذر خواهى درستو حسابى كنم...دختره ى بى لياقت..
همه ى زنها مثل همن.. تا حس كنن نگاه ما بهشون فرق كرده ، طاقچه بالا ميذارن...
همه اشون ميخوان مارو اغفال كنن.. يكى ساده

1400/04/29 21:31

تره و از اول معلوم ميشه هدفش چيه.. يكى هم مثل اين سياست داره... هيچ كدوم ارزش فكر ندارن..
خرم ديگه.. اگه خر نبودم براش موس موس نميكردم كه حالا برام شاخ بشه.... فقط به درد تخت خواب ميخورن...
اصلا دليل آفرينششون به خاطر آرامش ما مرداست.. هرچند كه بيشتر سوهان روحن تا آرام روح....
بجاى آرام جون ، بلاى جونن...
ديگه نگاش نميكنم.. به جهنم.. با هركى ميخواد بره.. احمق!.. فكر كرده با آرتين بره من غيرتى ميشمو ميرم دو دستى ميچسبمش!
عقلشون از نخود كوچيكتره... ميخوان غيرت مارو هدف بگيرن تا به خواسته اشون برسن...
فكر كرده به دست و پاش ميوفتم... منو بگو كه فكر ميكردم پاك و خوش قلبه!
نميخوام ريختشو ببينم... انگار دختر برا من قحطه!
ميگردم يه دختر خرگوشى خوشگلتر گير ميارم..
بذار بره با آرتين جونش...
اصلا زنها موجودات ناشناخته اى هستن... شناختنشون از شمردن خط هاى رو بدن گوره خر سختتره... هر روز يه رنگن.. هر ثانيه مدل عوض ميكنن..
به خيالش بيشتر دلبرى ميكنه... برام تموم شد...
از امشب نگار براى من تموم شد!

نگار:

قراره با آرتين بريم هتل ملاقات فرستاده ى شركت گلد.. آرتين كتشو برداشت پوشيد و به سمت من چرخيد..
- حاضرى؟ بريم؟!
- بله... فقط.. چطورى ميريم؟... با ماشن شركت؟
- نه!
- پس چى؟!
- انقدرى دارم كه يه آهن قراضه زير پام باشه!

به اون ماشين عروسك ميگه آهن قراضه!...
- ولى فكر كنم با ماشين شركت بريم بهتر باشه.. در واقع اينطورى.. فكر كنم.. صورت خوشى ندار!
- نگران صورت مردم نباش.. من با ماشين خودم ميرم.. تو هم با من حياى.. خوشم نمياد از عين تعارفاى لوس داشته باشى... برا كار ميريم ، نميبرمت هتل كه...
ادامه ى جمله اشو ورد و در عوض با اخم به من خيره شد...
گوشه ى لبمو جويدمو نگاه از نگاهش دزديدم... به سمت در راه افتاد..
- بيا..
از در رفت بيرون ومنم به دنبالش..
جلو ميز خانوم ملكى رفت و با نگاه زير چشمى به من باهاش حرف زد..
- منو خانوم مقدم براى قرارداد با شركت گلد ميريم.. كيان در جريانه ، ولى بازم اگه يادش رفته بود بهش بگو!
- چشم..
برگشت به طرفمو دوباره راه افتاد.. منم كه مثل جوجه اى كه دنبال مامانش ميره ، پشت سرش راه افتادم..
هر دو سوار ماشين شديم و به سمت مقصد راه افتاديم..
بعد از توضيحات كامل به شخص مقابلم نفسى كشيدمو نگاه از اون چشماى خندون مقابلم گرفتم...
مردك اجنبى انگار تا حالا آدم نديده!
زول زده تو صورتم... مردك حال بهم زن...
با اون قد دراز و صورت از ته اصلاح شده ى سفيدش... موهاى بورش زيادى تو چشمه و بينى عقابى اصلا بهش نمياد.. چشمهاش مثل چشم كيان سبزه ، تلى اين كجا و آن كجا!
اين با اون مژه هاى بور اصلا قشنگ نيست.. اما

1400/04/29 21:31

كيان... با اون چشماى كشيده و مژه هاى پر و مشكى... واقعا خواستنيه!
آه.... چقدر سخته وقتى بايد از كسى بگذرى كه ته دلت اصلا راضى نيست... چقدر درد داره ببينيشو نديد بگيريش...
بعد از برسى متن قرارداد با لبخند كريهى كه رو صورتش جا خوش كرده بود ، كمى به سمتم خم شدو دستاشو روى ميز گذاشت تا فاصله امون كمتر بشه.. نيم نگاهى به آرتين كه با اخم غليظى بهش خيره شده بود كرد و با همون لبخند اعصاب خورد كن گفت:
- اجازه بديد بقيه ى صحبت هامون بمونه براى بعد... ديدن زيبارويى با اين چهره ى دوست داشتنى ، نصيب هر كسى نميشه... شب تو اتاقم منتظر ديدار مجددتونم...
از شنيدن حرفاش چند بار پلك زدمو در آخر به آرتين نگاه كردم كه دستهاش بدجورى مشت شده...

1400/04/29 21:31

خواستم جواب دندون شكنى بهش بدم كه آرتين سرشو جلوتر آوردو اين اجازه رو بهم نداد... با اخم هاى درهم خيره شد به اون نگاه سبز رنگ خالى از احساس..
- ميشه بپرسم علت ملاقات شبتون چيه؟
با لبخند زشتى كه رو صورتش بود ، نيم نگاهى به من انداخت و جواب آرتينو داد..
- براى مذاكرات بيشتر...
- خب اين مذاكرات ، بيشتر از اينكه به ايشون مربوط باشه به من ربط داره..
- به نتيجه كه رسيديم ميگم براتون گزارش كار بنويسن تا در جريان باشين..
- ترجيح ميدم حضورى در خدمتتون باشم... اصلا بهتر بجا ايشون ، شب خودم در خدمتتون باشم... خوبه؟!
- اوه ، no, no, noon...
- چرا سوزنت گير كرد؟ با من بهت خوش نميگذره؟
-...
با چشماى گرد شده به آرتين نگاه ميكرد... بدبخت لابد فكر كرده آرتين از اوناشه...
آرتين بلند شدو يقه ى اون مردك مضحك رو گرفتو مجبورش كرد بلند بشه..
- ببين نخودچى بونداده.. ايشون مترجم شركت ما هستن و مورد احترام همه ى ما ... دفعه ى بعد نگاهت رو دختراى ايرانى هرز بره ، گردنتو شكستم...مفهومه؟!
- يس ، يس..
با تكون محكمى رهاش كرد..
- منظورمو بهش رسوندم؟
نگاهش به من بودو منتظر تاييدم... سرمو به علامت تاييد تكون دادم..
برگه قراردادو از رو ميز برداشت و گرفت جلوى صورت اون مرد..
- اينو ميبينى؟
مردك لال شده فقط سر تكون داد... آرتين كمى سرشو متمايل به راست كردو با آرامش قرارداد رو از وسط پاره كرد...
چشم مردك گشاد تر شد و من هين بلندى كشيدم..
- حالا ديگه نميبينى!
- آرتين!
- برو تو ماشين...
- چكار كردى؟
- گفتم برو..
قدمى عقب رفتم... باز برگه رو تكون داد و اين بار از عرض پاره اش كرد...
مرد از شوك بيرون اومدو با صداى بلندى گفت:
- چكار ميكنى؟ ديوونه اى؟
- اين كارو كردم تا بفهمى فقط براى كار اينجايى ، نه كثافت كارى!... ما با شما كار نميكنيم... گيم آف!
برگشت و با ديدن من كه تو بهت كارش بودم چشم غره اى نثارم كردو با قدم هاى بلند به سمتم اومد.. منم كه اوضاع رو اينجورى ديدم به قدمهام سرعت بخشيدم...
اين روى آرتين خنده رو نديده بودم..
سوار ماشين شديم.. دقايقى به سكوت گذشت.. ولى ديگه بيشتر از اين نميتونستم ساكت بمونم..
- اين چه كارى بود كه كردين؟!
- كارى كه درست بودو انجام دادم.. در ضمن ، تو اين معامله اونى كه بيشتر از همه ضرر ميكنه منم ، پس ژست دپرسى به خودت نگير!
- اين قرارداد خيلى براتون مهم بود..
- ناموس مملكتم مهمتره!
- من نميخوام به خاطر من...

با اخم به طرفم چرخيد.. نگاهش باعث شد خفه بشم... ماشينو كنار كشيد و دستشو پشت صندليم گذاشت..
- من اون قدرام بى غيرت نيستم كه بشينم يه خارجى از دختر سرزمينم لذت ببره و دم نزنم... تو هم مثل خواهرام... دين به

1400/04/29 21:31

گردنت نيست... وظيفه ام بود.. هر كس ديگه اى هم بود همين كارو ميكردم.. دختراى ما دو دسته ان.. يا خودشون تنشون ميخاره... كه منم ميگم به جهنم.. هر غلطى ميخوان بكنن.. يا مثل تو نجابت دارن و از اين نگاه هاى افسار گسيخته خوششون نمياد... اون وقته كه منم به عنوان يه مرد... يه مرد ايرونى ، بايد آستين بالا بزنمو دفاع كنم از اين دخترى كه حكم ناموسمو داره... اوكى؟!
- ممنونم!
- كار خاصى نكردم... وظيفه بود... در واقع حقش يه مشت جانانه بود ، ولى اونجا جاش نبود...
دوباره ماشينو به حركت در آورد... از حرفاش دلم يه جورى شد... يه خوشى قشنگ تو خونم جريان يافت... حس كردم مهدى زنده ست.. .. مثل همون وقتا كه برام غيرتى ميشد...آرتين امروز برادرانه برام خرج كرده بود.. و من... خواهرانه مديونشم...
با لبخند نگاهم كرد..
- پايه اى ناهار بريم رستورانى جايى؟
- نه ، شركتو ترجيح ميدم..
- چرا؟ از واكنش كيان ميترسى؟!... نترس يه كم غر ميزنه ، ولى ته دلش چيزى نيست..
- نه ، به ايشون مربوط نيست... خودم راحتترم..
- فكر ميكردم جنگ و دعواهاى قبلو فراموش كردى؟!
- به خاطر اون نيست... حوصله ى غذاى بيرون خوردنو ندارم... شركت بريم.بهتره... البته اگه شما ميخواهين برين ، من...
- اين چه حرفيه؟! به خاطر خودت ميخواستم بريم كه سرحال بياى.. باشه ، ميريم شركت...
در جواب محبتش لبخند زدمو نگاه به بيرون دوختم...



ديشب حالم خيلى بد بود ، نتونستم غذا درست كنم.. از حرفاى كيان دلم خون شده بود... خون...
سخته... سخته يكى كه تازگى ها شده همه كست ، بهت زخم زبون بزنه... سخته فاصله ى نفسش با نفست يه واحد باشه... ولى فاصله ى ذهنش فرسنگ ها باشه...
لرزيدمو شكستم... مثل خيلى وقتها سر بى شام زمين گذاشتمو امروز... تنها رفيقم هميون بيسكوييت ساقه طلائيه!
صبر كردم همه ى كارمندا برنو غذاشونو بخورن... دلم نميخواست فكر كنن از زور ندارى غذام اينه.. از ترحم و نگاه و لفظ بيچاره متنفرم...
اين روزا جيبم پر تره... وهمين طور قلبم.. اما دلم.. دلم پر از درده... و ذهنم... خالى... تهى از هر چيز اين دنيا... تنها كلمه اى كه مغز به زبونم فرمان ميده ، كيانه و تنها تصويرى كه باز به دستور مغز ، جلو چشمم به تصوير كشيده ميشه... تصوير كيانه...
به اصرار آرتين براى همراه شدن باهاش به صرف ناهار ، جواب رد دادم.. و بعد از برگشتنش.. به آشپزخونه رفتم ، و در تنهايى همدمم يك ليوان چاى با ساقه طلايى شد...
بعد از خوردن اون مختصر ناهار به سمت اتاقمون رفتم... ولى نزديك اتاق از صدايى كه شنيدم قدمم خشك شد...
- به خاطر يه الف بچه ، معامله به اون پر سوديو از دست دادى؟ ... لابد خودش به يارو نخ داده كه اون حرفو زده... ميفهمى چكار كردى؟!
-

1400/04/29 21:31

ضررش برا خودم بيشتره ، ولى به اون سود ، يان ضرر شرف داره.. تو چته كيان؟
- اگه با رقيبامون قرارداد ببندن چى؟ فردين شدى برا من؟
- اولا كه ضرر تو بيشتر از ضررى كه من ميكنمو سوال جواب شدنم توسط بابم نيست.. دوما.. سهمت تو اين معامله چقدر بوده؟ بگو بنويسم..
- بذار كنار دست چكتو... مگه من جوش پول ميزنم؟! ناراحتى من بابت چيز ديگه ايه!
- ميشه بگيد ما هم بدونيم؟!
- خوشم نمياد تو كار احساسى برخورد كنى.. امروز اين معامله رو از دست داديم.. فردا يه ضرر بزرگتر.. همه اشم به خاطر حس بچگانه اته
- خوشم باشه.. مگه من بچه ام كه اينطور در موردم فكر ميكنى؟! من هيچ احساسى به اون دختر ندارم ، هر دختر ديگه و ر كدوم از خانوماى شركت بجاى اون بودن هم همين برخوردو ميكردم... ولى اينجا يه چيزى بايد مشخص بشه.. اينجور كه پيداس تو دارى احساسى برخورد ميكنى... مثل پسربچه ها كه بهونه ى توپشونو ميگيرن و چون اونو ندارن ، ميخوان مال دوستشونم پاره كنن چون نميتونن ببينن!
- چى؟! من؟ .. نكنه فكر كردى ب شما دوتا حسودى ميكنم؟
- فكر نكردم ، مطمئنم..
- تو اين دنيا آخرين چيزى كه بخوام بهش فكر كنم اون دختره...
- بعيد ميدونم...
- منم بعيد ميدونم تو به اون احساسى نداشته باشى و كار امروزت نشات گرفته از اون احساس نباشه..

صدايى نشنيدم.. كمى سرمو جلوتر بردمو مماس با در شدم.. ولى همون موقع در باز شد..

سكندرى خوردم ولى خودمو محكم نگه داشتم تا تو يقه ى مرد روبروم شيرجه نرم... وقتى خيالم از صاف ايستادنم راحت شد ، سرمو بلند كردم تا ببينم چى شده و چه خبره!
با خيره شدن تو اون نگاه سبز رنگ ، كه آميخته به تحقير بود ، نفسم بند اومد...
آب دهنمو قورت دادمو دوباره محو نگاهش شدم...
كى گفته نگاه آميخته با تحقير زشته ؟! من الان يكيشو روبروم دارم كه اتفاقا خيليم قشنگه!
نگاهم طولانى شده... اخمش باز شدو لبش كش اومد...البته به صورت غير قرينه!
- گوش وايساده بودى موش كوچولو؟!
با اين حرفش، اخم رو صورتم نشست و جسارت تو دلم...
- يادمه قبلنا خرگوش بودم... حالا تنزيل رتبه گرفتم؟!
- موش و خرگوش فرقى نداره.. فقط موش موذيتره... اما در هر دو حالت تو هنوزم زبون دارزى! كى بشه من از ته بچينمش..
جمله ى آخرشو آرومتر گفت... كمى رو صورتم خم شدو نگاهشو به نگاه متعجبم دوخت...
- چى تو گوش آرتين خوندى؟!
دوبار پلك زدم... مثل خنگا...
- بله؟
- ميگم با كدوم لالايى خوابش كردى.. بگو شايد ما هم مثل اون خوش خواب بوديم... شايدم رگ خوابش دستت اومده.... نه؟!
- مشكلت با من چيه ؟
بايد در برابر اين آدم جسور بود.. هر قدرم حجب و حيا داشته باشمو آبرو دارى كنم فايده نداره... از لحنم جا خورد...كمى سرشو

1400/04/29 21:31

عقب برد.. جسارتم بيشتر شدو زهر خندى رو لبم نشست..
- آهان... چون دست رد به سينه ات زدم از دستم شكارى؟ عادت ندارى نه بشنوى ؟!
تعجب و اخم ، همزمان رو صورتش نشست... انگشت اشاره امو تهديد وار مقابلش گرفتم..
- اينو تو گشت فرو كن... من يكى... به هيچ بنى بشرى.... آره ....نميگم... بله نميدم.. به هيچ قيمتى!
تا بياد حرفمو هضم كنه ، با سرعت از كنارش گذشتمو به اتاق رفتم... مطمئنم از عصبانيت صورتم سرخ شده... آرتين پشت ميزش نشسته بودو اخم رو صورتش بود... تعجب نداره اگه حرفامونو شنيده باشه!.. حتى اگه نيميشو آروم گفته باشيم..
نشستمو پلكمو رو هم فشردم..
- بيخيال.. به حرفا و اداهاش فكر نكن... ببخشيدا.. مباداى ادبه.. ولى بايد گفت.. به قول معروف باد دلشو خالى ميكنه!.. عادت كرده دخترا براش سرو دست بشكنن.. تو نشكستى... شاكيه!... بهش فكر نكن.. موهات سفيد ميشه و پيرى زودرس ميگيرى!..
بهش خيره شدم... با ديدن نگاهم لبخند مهربونى زدو پلكشو به علامت اطمينان روى هم فشرد...
كمى آروم شدم... كمى آرامش پيدا كردم و خيلى مديونش شدم... بابت اين رفتار سنجيده و برادرانه!
بابت دلداريو طرفداريش... بابت... بابت... خوب بودن.. و حتى بودنش


هشت ماه از روزى كه تو شركت مشغول شدم ميگذره...
كيان مثل قبله.. فقط بى توجه تر از قبل نسبت به من رفتار ميكنه.. گاهى اوقات هم اونقدر اخم ميكنه كه بايد دنبال سوراخ موش بگردم تا از تيرراس نگاهش پنهان بشم..
مهمونهاى خاصش هنوز تو خونه اش رفت و آمد ميكنن.. گاهى دو روز يه بار و گاهى ماهى يكبار.. حتى بعضى وقتها دو ، سه ماه خبر از مهمون دختر نيست... ولى همين رفت و آمدها اون قدرى هست كه دل منو خون كنه و آتيش بزنه!
با تمام حرفها و كاراش... هنوز دوستش دارم... شايدم بيشتر از دوست داشتن... نميدونم.. اما اميدوارم هرچى كه هست زودتر تموم بشه و خدا كمكم كنه تا چشم و دل ببرم از اون نگاه سبز...
آرتين روز به روز بهتر ميشه و رفتارش اونقدر باهام خوب و حمايتگرانه هست كه گاهى فراموش ميكنم تنها هستم ... تنها ايرادى كه داره نگاه هاى معنى دارو طولانى اين روزاشه... گاهى خيره شدن هاى بيش از حدش آزارم ميده.. ولى اونقدر تو اين هشت ماه بهم كمك و محبت كرده كه روم نشه بهش بگم "چشماتو درويش كن"
شهريور از راه رسيده و هوا روبه خنكى ميره... از آفتاب خسته كننده ى تابستون داريم راحت ميشيم....
پنجشنبه نيمه ى شعبانه... چقدر من اين روز و شب قبلشو دوست دارم... شبى كه همه ى مردم به عشق امام زمانشون شربت و شيرينى بخش ميكنن و صداى خنده و جشن و شادى از جاى جاى شهر ، به گوش ميرسه...
كارم تموم شد.... ساعت هفته و ديگه بايد برم... روزها دارن كوتاه ميشن و دلم نميخواد به

1400/04/29 21:31

تاريكى شب بخورم...
كيفمو برداشتمو از جام بلند شدم... آرتين سرشو بلند كردو نگاهش رو صورتم ثابت موند...
- دارى ميرى؟
- بله!
- بذار الان كارم تموم ميشه ، ميرسونمت...
- مزاحم شما نميشم..
- تعارف نكن نگار!
- آقاى مطاعى.... بارها ازتون خواهش كردم منو به اسم كوچيك صدا نزنين...
لبشو بهم فشرد و زير لب گفت
- كى بشه ديگه به من نگى آقاى مطاعى ....
شايد آروم گفت... ولى تو فضاى ساكت اتاق صداش كاملا شنيده شد.. شايدم از قصد طورى گفت كه بشنوم...
بى توجه بهش ، كيفمو رو شونه ام جابجا كردمو به سمت در اتاق رفتم..

129


امروز کیان به همه ی بچه های شرکت گفته بیان تو سالن اصلی شرکت.. گویا میخواد حرف مهمی بزنه....
جای تعجب داره ... چون امروز سه شنبه هستو هیچ وقت نشده بود چنین روزی بخواد همکارا تو اتاق کنفرانس و برای جلسه جمه بشن.. چه برسه به اینکه بخواد بیان تو سالن...
آخه جلساتو همیشه یا آخر هفته برگذار میکنه یا آخر هفته....
برای همین امروز هر کسی شنیده تعجب کرده و الانم همه با دهن باز تو سالن منتظر ایستادن...
بعد از یک ربع معطلی ، آقا تشریف فرما شدن....
پیراهن سفید رنگی پوشیده بود با کت و شلوار دودی....
خیلی ماه شده بود.....
نگاه خیره ام به اندامش بود و نیشم در حال باز شدن که دیدم با لبخند معنی داری داره نگاهم میکنه...
سریع خودمو جمع کردمو با اخم ریزی به زمین خیره شدم...
سرفه ای برای شروع صحبتش کردو شروع کرد...
- خب دوستای عزیز... امروز خواستم اینجا جمع بشین چون هم کارتون داشتم.. هم نمیخواستم وقتتونو بگیرم... برای همینم حاشیه نمیرم و میرم سر ِ اصل مطلب.... در این فصل ککارهای شرکت از همیشه بهتر انجام شده و بدون هیچ مشکل و سنگ جلوی پایی کارها به آخر رسیدن... و من اینو مدیون شما همکارای خوب و محترم هستم که واقعا ً از جونتون مایه گذاشتین و کارو به ثمر رسوندیدن... به پاس تشکر از زححمات شما.. میخوام.... برای پنجشنبه شب ، همه ی شما رو به منزلم مهمون کنم.... در ضمن دوستانمتااهل میتونن با همسرانشون تشریف بیارن .. در خدمت همه اتون هستیم و خوشحال میشم دعوتمو قبول کنین.... از همه اتونم انتظار دارم بیایید و جای هیچ تعارف و حرفی هم نیست..
به اینجای حرفش که رسید با لبخند به صورت تک تک افراد حاضر در جمع نگاه کرد و در آخر به من رسید.... مکثش طولانی شد که نگاه از چشمهای سبزش گرفتم..
دستشو مشت کرد جلوی دهنشو سرفه ای کردو با گفتتن با اجازه ای به اتاقش رفت...
نگاهم بالا �يار مقابل در بود... ترسيدم... نكنه بازم كيان يا يكى ديگه باشه كه....
حتى نميتونم بهش فكر كنم... لبمو به دندون گرفتمو نگاه به چشمى در دوختم...
با ديدن آرتين ، نفس حبس شده

1400/04/29 21:31

ام رها شدو دست به سمت دستگيره رفت.... اما باز به خودم نهيب نزدم چه تضمينى هست كه اون با بقيه فرق داره؟!
خودم جواب دادم "اون حلال و حرام سرش ميشه"
درو باز كردم و با لبخند مهربون آرتين روبرو شدم...
- سلام... چرا نيومدى؟ همه ى بچه هستن... خيلى داره خوش ميگذره ، تو هم بيا ديگه!
- دوستان بجاى ما... من علاقه اى به اين مهمونيا ندارم...
- بيا بريم... تنهايى نشستى تو خونه كه چى؟ از چى ميترسى كه نمياى؟ اگه ميترسى جو اونجا مناسب نباشه يا كسى اذيتت كنه ، نگران نباش... همه بچه هاى شركتن.. در ثانى ، من خودم هستمو هواتو دارم... مهمونى تازه داره خوب ميشه... برو حاضر شو بيا...
از اين همه توجه... از اين همه هوادارى برادرانه... از اين همه نگرانى.... دلم. قرص شد... دلم هواى گذشته رو كرد.... همون روزايى كه بابام ميگفت هواتو دارم.... همون روزايى كه مامانم نگران تنهاييم بود و برادرام رگ غيرتشون برام قد علم ميكرد از توجه هر غريبه اى
بخند محجوبى رو لبم نشستو نگاه به زمين دوختم...
اين مرد زيادى شبيه برادرمه... زيادى حس حمايتگرانه ى بابامو زنده ميكنه...
- ممنون... لطف دارين ، ولى نيام راحتترم... شما بفرماييد.. نگران من نباشين ، من عادت دارم!
- ميتونم بپرسم چرا؟
- چرا چى ؟
- چرا عادت دارين به تنهايى؟ خانواده اتون كجان كه...
اجازه ندادم سوالشو ادامه بده...
- بذارينش براى يه وقت ديگه.

131


كيان:

از دست سيريش بازى شهلا كلافه شدم.... حس خودمونى بودن بهش دست داده و هرجا ميارم مثل دنباله بون ، نبالم مياد..
حالا يه چند بار اينجا اومده فكر كرده خبريه!
ميخواد تو هر كارى خودشو دخيل كنه...
كلى بهش سفارش كردم جلو بچه هاى شركت ضايع بازى در نياره تا سه نشه... ولى مگه گوشش بده كاره ؟!
به سمت بار گوشه ى پذيرايى رفتم.... گيلاسمو پركردم...نگاهم دور تا دور خونه چرخيد....همه اومدن... بجز يه نفر... همون كه از همه سرتق تر و كله شق تره!
از تصور كله شق بودنش لبخند رو لبم نشست... تصويرش جلو چشمم پديدار شدو پلكم رو هم رفت... گيلاسو رو لبم گذاشتمو با يادش يه قلب خوردم...
گيلاس از لبم فاصله گرفتو پلكم باز شد... نگاهم رو آرتين ثابت موند... دوست خوم كه اين روزا زيادى رو مخمه... تنها دليلش هم نگاره...
با اينكه تمام لحظه هاشون تو شركتو توسط دوربين كنترل ميكنمو رفتار نامعمولى از هيچ كدومشو نديدم ، ولى هر وقت نگاهم به آرتين ميوفته يه ترس ناشناخته تو دلم ميشينه... ترسى كه تا اين سن هيچ وقت تجربه نكرده بودمش...
با رفتنش به سمت در ، تعجب كردم... يعنى داره ميره؟! بدون خداحافظى!
بى اراده دنبالش راه افتادم... بى توجه به بقه به در واحد رسيدم... نگاهم تعقب گر قدم

1400/04/29 21:31

هاش بود... سمت آسانسور نرفت و....
رفت جلوى واحد نگار....
گوشه ائ ترين جايى كه كنار درگاه وجود داشت و باعث ميشد ديده نشم ايستادم...
دست چپم مشت شدو گيالاسو تو دست راستم فشردم... يه قلب خوردم...
دستش رو زنگ نشست.... در باز نشد.... دوباره زنگ زد.... در باز نشد...قلبم از گرفتگى خارج شدو نفس از سينه ام خارج شد اما....
در باز شد... گره بين ابروهام از هر وقتى كورتر شد.... طورى كه به پيشونيم فشار آورد...
با روى باز ازش استقبال كرد.... يعنى ميخواد دعوتش كنه داخل خونه اش ؟ از قبل باهم قرار داشتن ؟!
گيلاس رو لبم نشست... و باز هم نوشيدم از باعث و بانى اين جدايى!
با هم مشغول گپ زدنن..... لبخند از رو لب آرتين كنار نميره.... نميدونم بهش چى گفت كه لبخند رو لب نگار هم نشست...
نصف گيلاسو سر كشيدم...
با شصتم به گوشه ى لبم كشيدمو نگاه به لب و دهن خرگوشيش دوختم...
چى بهش گفت كه اين لبخند پر از حيا رو صورتش نشست ؟!
نكنه بهش پيشنهاد داد... چه پيشنهادى كيان ؟ ! بيخيال!
پسره ى بى ناموس ، نگاه از دختر مردم نميگيره.... با لبخند به صورتش خيره شده....
باز دهنش باز شدو حرفى زد كه من نشنيدم... بايد به اين آرتين مارموذ دستگاه شنود وصل ميكردم...
نميدونم چى گفت... ولى هر چى بود به مزاج نگار خوش نيومد و باعث شد خيره بشه به آرتين.... جوبشو داد و بدون يك لحظه تامل رفت داخل خونه اشو درو رو صورت آرتين بست...
اى ول... خوب حالشو گرفت....
خوشم مياد هر كى بهش حرف نامربوط ميزنه يا پيشنهاد مزخرفى ميده ميزنه تو برجكش!
صبر كن ببينم!
بهش پيشنهاد داده!
حرف مزخرف بهش زده!
گيلاسو تا ته سر كشيدمو چند قدمى به داخل خونه رفتم... منتظر شدم تا شازده از راه برسه!
واسه من زير آبى ميره!
يه حالى ازت بگيرم رفيق!



132


آرتين خواست از كنارم رد بشه كه جلوشو گرفتم... با تعجب نگاهم كرد.... شصتمو به گوشه ى لبم كشيدم...
- كجا بودى؟!
- رفتم به نگار بگم...
ابروم بالا رفت و بين حرفش اومدم..
- نگار؟!
- چيه ؟ نكنه تو هم مثل خودش ميخواى گير بدى بگى خانوم مقدم!
از اين اعتراف خوشم اومد... اينكه اقرار كرد نگار بهش اين اجازه رو نميده كه پاشو بيشتر از گليمش دراز كنه!
- خب... ميگفتى..
- رفتم بهش گتم همه ى بچه ها اومدن ، فقط اون نيست و جاشم خيلى خاليه!... خاليه نه؟!
- اون چى جواب داد؟!
- ميشناسيش كه.. مرغش يه پا داره... ميگه از اين مهمونيا خوشم نمياد... هرچى اصرار كردم حاضر نشد بياد... دختر كله شقيه!
- در مورد خانومها درست حرف بزن!
لبخند شيطنت آميزى رو لبش نشست...
- فقط در مورد خانومها؟!
- فقط خانومها!... خب ديگه چيا ميگفتين كه انقدر دير كردى؟ كى تا كى دنبالت ميگشتم نبودى... گفتم نكنه بى

1400/04/29 21:31

خبر رفتى!
- هيچى بابا.. بهش ميگم خسته نشدى از اين همه تنهايى و عزلت نشينى؟ ميگه نه!
- واقعا اينطورى بهش گفتى؟ پاچه اتو نگرفت ؟!
- نه بابا.. اينو كه نگفتم... فقط گفتم دلت نپوسيد ؟ جوابم بود نه!... گفتم دلت نميخواد خوش باشى ؟ بازم نه!... آخر سر ديدم كوتاه بيا نيست... گفتم شايد خاطره ى بدى از اينجور مهمونيا داره ك به تنهايى زندگى كردنشم ربط داره... گفتم بذار بپرسم ببينم جريان چيه...
ابروهام گره خورد.... نگار خاطره ى بد از اين مهمونيا داره و براى همين از خانواده اش جدا شده!... شايدم طرد شده! نكنه بلايى سرش اومده كه واكنشش انقدر بده به...
- بهش ميگم چرا با خانواده ات زندگى نميكنى؟! علت تنهاييت چيه ؟! ميدونى چى جوابمو داد؟!
دستم مشت شدو لبم فشرده شد...
- نه!
- هيچى ديگه مثل هميشه خوى پاچه گيريش فعال شد... گفت يه وقت ديگه جوابتونو ميدم... همينو گفتو درو رو صورتم بست!... يعنى هنگ كردم! خراب اين آداب معاشرتشم!
ته دلم از اين برخورد نگار كيف كردم... يه جورايى دلم خنك شد... همه ى دلخورى و عصبانيتم خوابيد... هر چند كه هنوز تو ذهنم دنبال جواب تنهاييش بودم.. ولى ازاينكه با آرتين سرو سرى نداره خيالم راحت شد... آرتينو ميشناسم.. دروغ تو ذاتش نيست... يقين دارم عين حقيقتو گفته!
لبخندى گوشه ى لبم نشست... دستمو رو شونه اش گذاشتم..
- انسان باش... در مورد خانوما درست صحبت كن!
- خودتم گفتى كه!
- من فرق دارم...
- فرق سر يا جاى ديگه... اگه سره كه ندارى ، اگه جاى ديگه ست كه بايد بگم همه دارن!
از لوده گيش هر دو خنديديم....
سرمو تكون دادمو به سمت ديگه اى رفتم... خيالم راحت شده بودو نگرانى برام نمونده بود



نگار:


تا آخرين نفرى كه از خونه ى كيان بره ، من بين اتاقمو چشمى در ، در رفتو آمد بودم... با رفتن آخرين نفر و راحت شدن خيالم از تنها موندن كيان ، نفس حبس شده ام آزاد شد... هنوز نگاهم به واحد روبرو بود... كيان آخرين نفرو هم بدرقه كردو به سمت واحدش چرخيد... ولى حركت نكردو برگشت..
نگاهش به درو بعد چشمى در دوخته شد...
مستقيم به من نگاه كرد.... ترسيدم كه نكنه داره منو از پشت درهاى بسته ميبينه... يه لحظه خودمو عقب كشيدم... ولى با فكر به اينكه در بسته هستو اونم چشم بصيرت نداره ، خيالم راحت شدو دوباره نگاه بهش دختم...
انگار مردد بود... قدمش حركتى كردو متوقف شد...
نميدونم... شايد دوباره ميخواد بياد سر وقتم تا.... واى نه!
حتى از فكر كردن بهش هم تنم ميلرزه... ديگه تحملشو ندارم... چسبيدم به در تا بهتر ببينم... يه جورايى داشتم خودمو از اون سوراخ كوچيك پرت ميكردم بيرون...
قدم ديگه اى به سمت واحدم اومد.... واى خدا جون... من چكار كنم ؟! درو باز

1400/04/29 21:31

نميكنم... اين پسره آدم بشو نيست... اينبار ديگه ازاينجا ميرم... فكر كرده هر غلطى بخواد ميتونه بكنه!
صاحب خونه ست كه باشه.... صاحب جون آدم كه نيست!
بياد درو باز نميكنم... خب شايد يه كار ديگه داشته باشه....
شايد اينبار خلاف دفعات پيش ذهن مريضش حول و هوش كاراى خاك بر سرى نميچرخه....
ولى من اين كيان لجبازو ميشناسم... بدم مياد از اين آدمايى كه ميخوان هرجوريه هر چيو كه ميخوان بدست بيارن...اينم رو دنده ى لج افتاده... انگار تنها كسى كه طالبش شده و بدست نياورده شخص شخيص بنده بوده!
حالا آقا سوزنش رو من گير كرده!
خب نميخوام مگه زوره ؟!
هرچند كه ته دلم هزار بار پرسيدم ميخوامش يا نه ؟! هرچند همه ى وجودم فقط يك جواب داده و و اونم اين بوده كه ميخوامشو دوستش دارم... ولى من اهل اين خواسته شدن هاى كيان منشانه نيستم... من يه دختر مسلمونم... يه دختر مسلمون شرقى! كه از قضا از اون ايرانياى اصله و بجز خواسته شدن براى تمام عمر تن به هيچ خواسته ى ديگه اى نميده... اى كاش كيان اينو درك ميكرد... كاش قلبا دوستم داشت... كاش خوساتنش به خاطر خودم بود ، نه به خاطر تكميل شدن. كلكسيون دوست دختراش....
دستش بالا اومد... دقيقا تا نزديكى چشمى در... قلبم دوباره پر صدا شد... اونقدر صداش شديد شد كه ميترسيدم سكوت شبو بشكنه و دلمو رسوا كنه!
نگاهم بدون حركتى رو دستش موند... دستش مشت شد....
كف هر دو دستم به در چسبيد.... ميخواستم رفتارشو درك كنم.. ميخواستم بفهمم تو دلش چه خبره!
ولى بجز ترديد رنگ ديگه اى تو نگاه سبز رنگش نبود!

4



باز دستش مشت شد... ولى اينبار يه فرق ديگه داشت.. كلافگى تو كل بدنش مشهود بود... كف دستش باز شدو مشتش تو كف دستش نشست... محكمو پر قدرت!
زمزمه ى آروم لعنتيو شنيدم... نگاهش زمينو نشونه گرفتو عقب گرد كرد... برگشتو رفت خونه ى خودش...
تمام سلولهاى بدنم منقبض شده بود... با بسته شدن در.واحدش. انقباض بدنم از بين رفت.... پيشونيم چسبيد به در... اشك نشست رو گونه ام...
چقدر بده كه فقط براى هوس خواسته بشى.... چقدر درد داره كه عشقت براى تو نفس باشه و تو براى عشقت هوس!
با تنى كوفته به تخت خواب رفتم... بگذريم كه تا صبح نخوابيدم.. بگذريم كه تنها دل خوشيم اين بود كه بين اون همه آدم رنگ و وارنگ جاى خاليم به چشمش اومده...
بگذريم كه همين نيمچه دل خوشيم كارخونه ى قند سابى تو دلم ره مينداخت... بگذريم كه بايد عادت كنيم به انتخاب شدن... بايد تن بديم به انتخاب چون اونى كه ميتونه انتخاب كنه ما نيستيم... چون ما دختريم.... دختر مساوى با تابع انتخاب پسر!
**************

روزها سپرى ميشنو گذر زمان همه چيو آروم كرده... كار تو شركت خوبه... همكارا خوبن...

1400/04/29 21:31