خودم..از اریا..از اینکه امروز راس ساعت 11 به عقد اریا در می اومدم..
ای کاش مامان هم در کنارم بود..شاهد عقد تنها دخترش بود..ولی..
از این همه ..فقط اه حسرتی بود که از سینه م بلند می شد..
روز قبلش با اریا رفته بودیم خرید..هر چی می دید رو بدون فوت وقت می خرید..
هر چی هم بهش می گفتم اخه من این همه لباس رو می خوام چکارکنم؟.. می گفت:لازمت میشه..
قرار شد فردای روز عقدمون به طرف شمال حرکت کنیم..استرس داشتم..یک نوع ترس تو دلم نشسته بود که اذیتم می کرد..
نمی دونستم عاقبت این کار چی میشه..اخرش من و اریا برنده ایم یا بازنده..فقط خدا می دونست..
قاب عکس مامان رو گذاشتم رو میز کنار تختم..از جام بلند شدم..جلوی اینه ایستادم..
یه مانتوی سفید..شال شیری رنگ..کفش پاشنه بلند سفید..کیف شیری ست با شالم..ارایش ملایمی روی صورتم نشونده بودم..
همه چیز اماده بود برای ورود اریا..
داشتم تو اینه خودم رو برانداز می کردم که زنگ در زده شد..بعد از اون هم 2 تا تقه به در خورد..
خودش بود..اریا..
به طرف در رفتم..کیفم رو انداختم رو شونه م..در رو باز کردم..مات و مبهوت نگاهش کردم..
وای خدا چه خوش تیپ شده..
کت و شلوار مشکی براق..پیراهن سفید..موهاش رو به حالت زیبایی داده بود بالا..ولی چند تار افتاده بود روی پیشونیش..
صدای شوخ و مهربونش رو شنیدم..
--خانمی اگر پسندیدی بذار بیام تو..
به خودم اومدم..لبخند زدم..از جلوی در رفتم کنار..اومد تو..در رو بستم..بوی ادکلنش مدهوش کننده بود..
جلو اومد..بازوهامو گرفت..نگاهمون تو هم قفل شد..
لبخند به لب با صدای ارومی گفت :حاضری عزیزم؟..
برای اولین بار بود عزیزم صدام می کرد..همیشه می گفت خانمی..یا بهارم..لبخندم پررنگ تر شد..
-اره..
پیشونیم رو بوسید..
--این لباس خیلی بهت میاد..زیباتر شدی..
اروم خندیدم و گفتم :تو که فوق العاده شدی..
به یقه ش دست کشید .. پشت چشم نازک کرد و گفت :بله خانم..می دونم..
به شوخی زدم به بازوش..هر دو خندیدیم..
منو در اغوش گرفت..چشمامو بستم..بوی عطرش رو به ریه هام کشیدم..
-اریا..
--جانم..
-باورم نمیشه امروز من و تو رسما زن و شوهر میشیم..
روی سرمو بوسید..
--باورت بشه عزیزم..امروز دیگه برای همیشه مال خودم میشی..هر دوی ما متعلق به همدیگه هستیم..
-می ترسم..
--ازچی؟!..
-از اینده..از فردا و فرداهایی که قراره بیاد..واهمه دارم..
صداش ارومتر شد..
-از اینده نترس بهار..چه بخوایم چه نخوایم فردا از راه میرسه..اینده با کوله ای پر از مشکلاتش میاد..
منو از خودش جدا کرد..دستامو گرفت تو دستش..زل زد تو چشمام..
-ولی من و تو با هم..پشت به پشت هم جلوی این همه مشکلات می ایستیم..بهار..
-بله..
چند لحظه سکوت
1400/05/08 17:03