رمان های جدید

607 عضو

سرهنگ اخم ساختگی کرد
-این حرفا چیه میزنی پسر جون ...شما تهرونیا رو نمیدونم ولی ما تبریزیا یه شعرمعروفی داریم اونم اینکه
"شهر تبریز است و قربان جان قربان میکند ....سرمه چشم از غبار کفش مهمان میکند "
اینو که خوند هردو خندیدن ...گیج نگاشون کردم مهیار با همون خنده گفت
-اینکه فارسی نفهمیدی معنیشو
لبخد کمرنگی زدم
-چرا فهمیدم ...ممنون از مهمون نوازیتون ...
سرهنگ در ورودی و باز کردو با دست اشاره کرد به داخل
-بیا برو تو پسر جان
متواضع کناری ایستادم و گفتم
-شما بفرمایید سرهنگ
با دست هلم داد سمت داخل
-بیا برو تو تعارف نکن
تقه ای به در زدو یه یا الله بلند گفت صدای زنی بلند شد
-بفرمایید ...بفرمایید تو ..
چشمم خورد به زنی چادری هم سن و سال مادر جون ...چهره مهربونی داشت و میشد گفت ته مایه های چهره مهیارو داره لبخندی به روم زد
-سلام پسرم خیلی خوش اومدی
متقابلا لبخندی با احترام به روش زدم و سبد گل و گرفتم سمتش
-سلام خیلی شرمندم مزاحمتون شدم
با صورتی بشاش سبدو از دست گرفت
-وای چرا زحمت کشیدی پسرم ...اینا چقد قشنگن بیاید بیاید تو بیرون سرده
مهیار یه جفت دمپایی راحتی از جاکفشی کنارش برداشت و گذاشت جلوم ...بیا کفشاتو در بیار راحت باش
داشتم کفشای ورنی مشکیمو در می آوردم که با صدای مهسیما سرمو چرخوندم سمتش
-سلام جناب سروان
نگاش کردم ...یه جین سفید با یه پیراهن چهار خونه سفیدو صورتی که تا دو وجب ابلای زانوش بود پوشیده بودو یه شال سفیدم سرش کرده بود...سری به معنی سلام براش تکون دادم و دمپایی هارو پام کردم ...
با راهنمایی سرگرد رفتیم سمت مبلایی که تو سالن چیده شده بود ...
خونه خوشگلی داشتن ...از دکوراسیون خونه معلوم بود که سرهنگ زن خوش سلیقه ای داره ...
مبلهای سلطنتی طلایی و قهوه ای با کف پارکت قهوه ای رنگ وکاغذ دیواری های همرنگش ست شده بودوپرده های طلایی و سفید رنگ حسابی به خونه جلوه داده بود ...
از جسمه ها و عتیقه هایی که گوشه به گوشه خونه بود معلوم بود سرهنگ و خانومش علاقه زیادی به عتیقه و اشیاء قیمتی دارن ...
خونشون فضاش آشنا و صمیمی بود یه جورایی شبیه خونه خودمون بود ...
آدم معاشرتی نبودم ولی همیشه اعتقاد داشتم خونه حرمت داره و برای همینم احترام خاصی برای میزبان و مهونام قائل بودم ...
با صدای مهیاربه خودم اومدم ...خم شده بود جلومو سینی چایی و گرفته بود روبه روم
بی حرف دست بردم و چایی و برداشتم و تشکری زیر لب کردم ...پشت بندش مهسیما شیرینی رو گرفت جلوم ...یه شیرینی برداشتم و گذاشتم تو پیش دستی
صدای سرهنگ نگامو متوجه خودش کرد
-خب چه خبرا سروان ...تبریز بهتره یا تهران

1400/05/13 20:18

؟
با لحنی که سعی میکردم زیادم خشک و جدی نباشه گفتم
-هرکدومش مزیتای خودشو داره ...تبریز آرومتر از تهرانه و این آرامششو دوست دارم
مهیار یه شیرینی برداشت و نشست روی مبل کنار سرهنگ
-آره تبریز آرومتره ولی خب تهران جای پیشرفتش بیشتره
-همه جا برای کسی که جنمشو داشته باشه جای پیشرفت هست ..
سرهنگ لبخندی زدو سری تکون داد خانومش اومد و نشست روی مبل کناریم ....
نگاهی به پیش دستیم کردو سریع خم شد طرفم
-ای وای پس چرا چایی و شیرینیتو نخوردی مادر بخورش دیگه از بیرون اومدی هوا سرد بوده ...از ظرف شکلاتایی که روی میز بود یه مشت شکلات برداشت و ریخت گوشه پیش دستیم
-بخور مادر بخور جون بگیری ...
با تعجب به کاراش نگاه میکردم مهیار خندیدو گفت
-تعجب نکن تیپ مامان اینجوریه ...کلا با پلیس جماعت زیادی خوبه ...
قیافه مادرش توهم رفت و ردی از غم چهرشو پوشوند
-نباشم چیکار کنم پس ...منی که هم شوهرم پلیسه هم پسرم میفهمم صبح که پاتونو از خونه میزارین بیرون تا برگردین چند بار تن و بدن مادرو زنتون میلرزه ...باید جون داشته باشین تا با این خیر ندیده هاکنار بیاین
لبخندی پر محبت به روش زدم ...مادرانه هاش مثله مادرانه ها و دل نگرونیای مادرجون بود ...چقد این حرف و ازش شنیده بودم و هر بار که میشنیدم بیشتر از پیش عاشقش این دلواپسیای مادرونش میشدم
سرهنگ رو به زنش گفت
-خانوم تو باز یه پلیس دیدی سفره دل پر خونت و باز کردی براش ...بابا عمر آدما دست خداست ... هر وقت قرار باشه اتفاقی بی افته می افته چه پلیس باشی و چه دکتر و چه مهندس ...
زن سرهنگ با غیض گفت
-تو حرف نزن هنوز مادر نشدی که بفهمی من چی میگم
-ایشالا مادر که شدن میفهمن چی میگین
صدای پر شیطنت مهسیما با عث شد لبخندی که به زور جمعش کردم و رو لبام بیاره دیدم مهیارم خودشو به زور کنترل کرد تا نزنه زیر خنده ولی چیزی که نصیب خودش شد نگاه پر حرص و سراسر خط و نشون مادرشو وسرهنگی بود که بهش تشر زد
-مهسیمــــا
همونجوریکه ظرف میوه رو گذاشت روی میز شونه ای بالا انداخت و عقب عقب رفت
-خب به من چه مامان گفت
زن سرهنگ بلند شدو چادرشو جمع کرد
-تو بیا آشپزخونه ...مامان چیزای دیگم بهت گفته ...
مهیار با خنده برای مهسیما چشم وابرو اومد
-بدو برو که خونت حلاله
خندیدو بلندشد پشت سر مادرش رفت تو آشپزخونه ...سرهنگ که نگاش دنبال اون بودسری از روی تاسف تکون داد
-این دختر هرچی سنش میره بالا ترعقلشم میاد پایین تر ...
نگاشو از اون گرفت و چرخوند سمت من ...نفس عمیقی کشیدو گفت
-خب چه خبرا ...پرونده چه طور پیش میره مهیار امروز یه چیزایی میگفت
خودمو کمی بالا تر کشیدم و صاف نشستم

1400/05/13 20:18

...ناخواسته تن صدام بازم جدی شده بود ...
-جزئیات پرونده رو که کلا میدونین ...امروزم که لاله گفت یه مهمونی آخر هفته تو شمال دارن
سرهنگ دستی به ریشای یکدشت جو گندمیش کشیدو گفت
-این مهمونی خیلی بوداره ...چرا میخوان این مهمونی خارج از تبریز باشه و چرا انقد دور
مهیار خم شدو لیوان چاییشو برداشت
-حس میکنم میخوان رد گم کنن و بگن که این مهمونیا صرفا برای خوش گذرونی و دور همیاشونه و ربطی به این ماجرا ها ندارن
پریدم تو حرفش
-منم اولش همین فکرو کردم ولی وقتی گفتی آیناز امیری اومده ایران یکم مشکوک شدم ...اومدنش و برگزاری این مهمونی یکم مشکوکه
سرهنگ سری به نشونه تائید تکون داد
-فک میکنم تو اون مهمونی خبرایی باشه ...
مهیار –ولی نمی تونیم افراد زیادی رو بفرستیم داخل چون تقریبا هیچی راجبش نمیدونیم
سرهنگ نگاه عمیقی به مهیار کردو بی حرف سرشو فقط تکون داد ...صدای همسر سرگرد ازآشپز خونه بلند شد
-مهیار جان ...مامان یه توکه پا میای اینجا
مهیار عذر خواهی کردو بلند شد ...سرهنگ با نگاهش مهیار و تا آشپز خونه بدرقه کرد ...
همینکه مهیار وارد آشپزخونه شد سرهنگ برگشت سمت منو نگاه جدیشو دوخت بهم ...
فهمیدم میخواد چیزی بگه وکنار مهیار نمیتونسته بگه ....منتظر نگاش کردم ..بالاخره دهن باز کرد
-ببین فرزام جان راست میرم سر اصل مطلب ...راسیتش وقتی قضیه مهسیما و این اتفاقا پیش اومدو قرار شد اونو به عنوان طعمه استفاده کنین اولش کاملامخالف بودم ولی بعد خوندم پروندت کمی دلم قرص شد که تو کنارشی ...
کامل پرونده و سوابقتو خوندم میدونم کم کسی نیستی ...یعنی پسری که تو بیست و هشت سالگی بتونه سرگرد بشه لیاقت خودشو قبلا ثابت کرده ...
اگه میذارم مهسیما خطر کنه و پا بزاره تو این راه فقط به پشتوانه اعتمادیه که به تو دارم ...
برام مهمه که از زبون خودت بشنوم که میتونم روت حساب کنم ...میتونم مطمئن باشم مواظب دخترم هستی ؟؟
سرمو انداختم پایین و با لبه لیوانم ور رفتم ...هیچوقت نمیتونستم و نمیخواستم که به کسی امید واهی بدم برای همین بی توجه به عواقب حرفم گفتم
-ببینید سرهنگ من نمیتونم به شما قول صد در صد بدم که نمیزارم هیچ اتفاقی برای دخترتون بی افته ...من عادت ندارم قولی به کسی بدم ولی خب میتونم بهتون این اطمینان و بدم که همه تلاشمو برای اینکه اتفاقی برای دخترتون نیافته انجام میدم ...
حرفمو تموم کردم و خیره شدم به چشماش که تردید توش موج میزد
با صدای مهیار نگاشو از چشمام گرفت
-بابا بیاید شام ...
دستشو گذاشت رو دسته مبل و بلند شد ..نگام کرد
-بقیه صحبتا بمونه برای بعد ..فعلا بیا بریم شام بخوریم که با شکم خالی

1400/05/13 20:18

نمیشه فکر کرد
بلند شدم و همراهش راه افتادیم سمت میز غذاخوری که گوشه سالنشون بود ...میز با نهایت سلیقه چیده شده بود ...پلوی زغفرونی که روش با زرشک و پسته تزئین شده بود بد جوری بوش توی خونه پیچیده بودو بوی قرمه سبزیم اشتهای آدم و تحریک میکرد ... سرهنگ نشت و اشاره کرد به من که بشینم ...صندلی عقب کشیدم و نشستم روش...
زن سرهنگ اومدو نگاهی به میز تکمیلش کرد
-مهسیما اون پارچ آب یخم بیار ...بیا بشین دیگه چیزی نموند
صداش از آشپرخونه اومد
-چشم مامان شما مشغول شید منم اومدم ..
زن سر گرد صندلی کناری منو که مابین منو مهیار بودو بیرون کشید و نشست روش ..نگاهی به بشقاب خالیم کرد
-وای مادر تو چرا انقد تعارفی هستی ...بکش غذاتو
لبخندی به روش زدم
-چشم میکشم..تعارف نمیکنم که ...
بی توجه به حرفم بشقابمو برداشت و خودش لبالب پر از برنج کردو گذاشت جلوم ...خورشت قرمه رو برداشت و برام ریخت ...هرچی گوشت و لیمو داشت سوا میکردو میریخت توی بشقابم ...
دیدم هیچ کاری نکنم کل میزو جمع میکنه میریزه تو بشقابم سریع بشقاب و کشیدم طرف خودم
-نه ..دیگه بسه مرسی خیلی زیاد برام کشیدین ...
مهسیما پارچ آب و گذاشت وسط میز و صندلی روبه روی منو کشید عقب و نشست ...نگاهی به بشقاب من کردو بعد نگاهی به صورتم کرد
-شما سوپ دوست ندارین ؟؟
مادرش با دیدن ظرف سوپ هل کرد
-ای وای ...اصلا اونو یادم رفت ...
تا اومد خم شه سوپ و برداره بریزه برام سریع دستو به معنی ایست گرفتم جلوش...نگام کرد
-ممنون من زیاد سوپ نمیخورم ...
دروغ گفته بودم ولی خب چاره ای نداشتم وگرنه نصف سوپم میریخت و مجبورم میکرد که اونم بخورم .. همین برنامه برای مهیارم تکرار شد ...مهسیما داشت اول سالاد میخورد ...
اولین قاشق و که گذاشتم دهنم چشمامو بستم ...فک کنم شیش ماهی میشد که غذای خونگی نخورده بودم

1400/05/13 20:18

...دستپختش حرف نداشت ...
اولین قاشق و که قورت دادم حس کردم دارم از گشنگی تلف میشم با لذت شروع کردم به خوردن ...

تا وقتی غذامو تموم کنم همسر سرهنگ به نحو احسن والبته با افراط و تفریط ازم پذیرای کرد
حس میکردم اونقدر سنگین شدم که توانایی راه رفتن ندارم .... بعد تموم شدن غذا برگشتم طرف همسر سرهنگ و با قدر دانی گفتم
-خیلی ممنون واقعا ...غذاتون فوق العاده خوشمزه بود خندید –نوش جونتونت پسرم ...پاشین پاشین برین بشین اونور من بگم مهسیما براتون یه چایی بیاره ...
منو سرهنگ بلند شدیم مهیار به مادرش کمک کردتا میزو جمع کنن
با دیدن جو خانوادشون بدم نمی اومداگه منم یه خواهر یا برادر داشتم ...
سرهنگ نشست کنارم و پیش دستی و از جلوم برداشت و از هر کردوم میوه هایکی یدونه گذاشت توشو داد دستم ..
-ببین سروان فرزام شمسایی ...
نگاش کردم ....دستشو گذاشت روی شونم و فشار آرومی به سر شونه ی پهنم وارد کرد
امروز مهمون خونمی و دوست ندارم حرفی از کار بزنیم ...یه کلام ختم کلام ...میزارم مهسیما بیاد به شرطی که جون تو و جون مهسیمای من ...قبوله؟؟
سرمو انداختم و بعد یه مکث نسبتا طولانی بی اینکه نگاش کنم گفتم ...
-همه تلاشمو میکنم که نزارم بلایی سر دخترتون بیاد
مهیار و مادرش اومدن و نشستن کنارمون و سرهنگم دیگه بحثشو دنبال نکرد ....
مادرش با صدای بلندی گفت
-مهسیما پس چی شد این چاییه
-مامان چایی بعد غذا خوب نیست دارم بستنی میارم براتون ...

همه بی حرف منتظر اومدنش شدن ...سرمو انداخته بودم پایین و با انگشتم لبه بشقابم و لمس میکردم ...این سکوت داشت معذبم میکرد
-میگم پسرم تو پدرو مادرت تهرانن؟؟
سرمو آوردم بالا و به چهرش نگاه کردم ..لبخندی زدم و گفتم
- بله مادرو پدرم تهران هستن ...
-خواهر و برادر چی خواهر وبرادر داری ؟؟
-نه متاسفانه من تک فرزندم
با تاسف چهرشو توهم کشید
-الهی بمیرم الان مادرت چی میکشه از دوریت...
حرفی نزدم و با لبخند سرمو انداختم پایین ....اومدو کاسه های بلوری کوچیکی که توش پر بود از بستنی و گرفت جلومون ...
سرمو آوردم بالا که یکی بردارم سریع با دست اشاره کرد به سینی
-جناب سروان از این شکلاتیه بردارین خیلی خوش مزس
همزمان با این حرفش سرهنگ و خانومش و مهیار بهش تشر زدن
-مهسیمــــــــا
ابروهاشو گره کردو با قیافه ای در هم گفت
-مگه چی گفتم ...میگم شکلاتیا خوشمزه تره
مسیر دستمو عوض کردم و ظرف بستنی شکلاتیو برداشتم با اخمی که حالا رو پیشونیش خط انداخته بود سینی و گرفت طرف مهیار...
حس میکردم خوشش نیومده از اینکه جلوی من بهش تشر زدن ....حق میدادم بهش چیز خاصی نگفته بود ولی اینطور که فهمیدم

1400/05/13 20:18

خانواده ی سرهنگ بیشتر طرفدار مرد سالاری بودن و زیاد به دخترا بها نمیدادن ...و دوست داشتن دخترشونو بیشتر خانوم و متین بار بیارن تا یه دختر پرشیطون و بازیگوش ...چیزی که کاملا برخلاف طبیعت ذاتی مهسیما بود
با همون اخم نشست روی مبل کنار مادرشو ظرف بستنیشو گرفت دستشو باهاش ور رفت ...نگامو ازش گرفتم و گوشمو سپردم به حرفای سرهنگ و بقیه ...
نگاهی به ساعت انداختم ... یازده و چهل دیقه بود ... نگاهی به جمع کردم و رو به سرهنگ گفتم
-خب دیگه اگه اجازه بدین من مرخص شم از خدمتتون...خیلی زحمت دادم ...
سرهنگ نگاهی به ساعت انداخت
-اِ کجا ...تازه که سر شبه ...
بلند شدم و رو کردم سمت مهسیما
-میشه لطف کنی کت منو بیاری ؟؟
بی حرف راه افتاد که بره کتمو بیاره ...همسر سرهنگ با لطفی مادرانه گفت
-کجا آخه پسرم توام که تنهایی بیا همین طبقه بالا پیش مهیار بمون امشب و ....
لبخندی به روش زدم
-خیلی ممنون خانوم سارنگ ...به اندازه کافی زحمت دادم بهتون ...
-چه زحمتی آخه این غذا رو من میپختم بالاخره یکم بیشتر پختم ...
-بفرمایید جناب سروان ...
چرخیدم سمت مهسیما و کتمو ازش گرفتم ... بعد خدافظی از جمعشون از خونه زدم بیرون ...همشون تا ایون دنبالم اومدن ...برگشتم سمتشون ...
-بفرمایید تو خودم میرم ...
مهیار روبه پدرش گفت
-شما برید تو من تا دم در بدرقش میکنم ...
هر دو راه افتادیم سمت در ...نشستم تو ماشین و درماشین و بستم ...اومد نزدیک در ...شیشه رو دادم پایین ...سرشو خم کرد و بهم نگاه کرد
-فردا ساعت نه تو اداره باش باید باهم بریم جایی
ابروهامو گره کردم
-کجا؟ ..
-بیا میفهمی..
عقب کشیدو منم براش چراغی زدم و از کوچشون خارج شدم ... امروز دو شنبه بود فردا باید راه می افتادیم سمت شمال که تا جمعه بر گردیم ...
خسته بودم ...تا درو بستم پیراهنمو در آوردم و خودمو پرت کردم رو تخت ... خوابم نمی اومد ولی چشمامو سفت روی هم فشار دادم ...ترجیح میدادم بخوابم تا اینکه به چیزی فک کنم ...
جلوی هتل پارس نگهداشت ...با تعجب نگاش کردم ...نگاش خیره به در ورودی بود ...سوالی نگاش کردم
-دقیقا برای چی اومدیم اینجا ؟؟
-امروز راس ساعت نه یه نفر میاد دیدن آیناز امیری...بچه ها تحقیق کردن دیدن یه مرد تقریبا میانسال میاد اینجا دیدن آیناز امیری و طبق تحقیاتشونو گفته آیناز امروزم قراره بیاد...
صدای بیسیم بلند شد
از فجر 3به فجر 1
مهیار بیسیمو برداشت و بدون اینکه نگاشو از در ورودی بگیره گفت
-فجر سه به گوشم
-قربان همین الان دختره با همون مرده اومدن بیرون ...
اخمای هردومون رفت توهم ...از در اومدن بیرون حس کردم مهیار با دیدن دختره دستاشو مشت کرد
-دیدمشون تمام

1400/05/13 20:18

-تمام
بیسیمو گذاشت سر جاشو ماشینو روشن کرد ...
نگاه دقیقی بهشون انداختم ...مرده حدودا چهل و پنج ساله اینا بودو قد کوتاه و هیکل درشتی داشت ....دختره خیلی شیک بود یه ساپورت تنگ با بوتهای بلند و یه پالتوی سفید و شال و کلاه قرمز رنگ ...
سوار یه پرادو مشکی رنگ شدن ....ماشین و روشن کردو آروم پشت سرشون راه افتاد ...مسیرارو خوب نمیشناختم ولی انداخته بودن توی کوچه پس کوچه ها ....نگامو به اطراف چرخوندم ...با دیدن تابلویی که روش کلیسای مریم مقدس نوشته بود حدس زدم باید تو محله مسیحی نشینا باشیم ...
بعد چند تا کوچه که رد کردن جلوی یه در سفید که معلوم بود در یه خونه ویلایی نگه داشتن ...با فاصله ماشین و پارک کرد...مرده دروبرای آیناز باز کردو اونم وارد خونه شد ....
نگاهی به من کردو هر دو از ماشین اومدیم پایین ....سر صبح بودو توی محله رفت و آمد بود...
نگاهی به اطرافش انداخت ...
-یه جوری باید بریم تو
اطراف و نگاه کردم ...چشمم خورد به یه ساختمون نیمه کاره که بالا برده بودنش و تقریبا چهار پنج خونه فاصله داشت با خونه ای که اونا رفته بودن توش ....یکم عقب تر رفتم و ارتفاء ساختمونای کناریشو نگاه کردم ...
-مهیار ...
چرخید طرفم –چی شده ؟؟
با سر اشاره ای به ساختمون کردم ... نگاهی به ساختمون نیمه کاره انداخت ...فهمید منظورمو ...سری به نشانه تائید تکون داد...
-تو اینجا وایستا اگه اومدن بیرون تعقیبشون کن من میرم بالا یه سرو گوشی آب بدم ...
-نه من زیاد مسیرای اینجا رو نمیشناسم اگه قرار باشه تعقیبشون کنیم من نمیتونم ...من میرم بالا تو بمون ...
سری تکون داد و عقب عقب رفت ....سریع چرخیدم و وارد ساختمون شدم ...
کارگرا یه گوشه مشغول بودن ....از پله های نیمه کاره بالا رفتم ...سه طبقشو بیشتر نساخته بودن ...رسیدم بالا ..نگاهی به خونه بعدی کردم ...دقیقا مماس با ساختمون بود ولی ارتفاعش کمی بیشتر بود ...نگاهی به دورو برم کردم ...اولین چیزی که به چشمم خورد یه فرغون پر سیمان بود ...سریع رفتم پشتشو فرغون و آوردم نزدیک دیوار ...با یه جهش پریدم رو کیسه های سیمان و از اونجام پریدم بالا تا بتونم لبه دیوارو بگیرم ...
خودمو کشیدم بالا ...صدای یکی از کارگرا بلند شده بود
یه چیزی به ترکی گفت که حالیم نشد ...پامو که گذاشتم روی سقف یدفعه پام سر خورد و نزدیک بود با سر پرت شم پایین ....نفسم تو سینه حبس شد و سریع دستمو انداختم به کانال کولری که روشو پوشونده بودن ...نگاهی به زیر پام انداختم ..برفای کنار دیوار یخ بسته بودن و نمیشد روشون ایستاد...نگاهی به پایین کردم وچشمامو ازش گرفتم ...نمیشد وقت تلف کرد سریع دویدم سمت ساختمون بعدی ...بد بختی اینجا بود که

1400/05/13 20:18

اونجام ارتفاعش خیلی کمتر از این یکی بود ...
دستی به ته ریش صورتم کشیدم و اطرافمو دید زدم تا بلکه بتونم یه چیز درست و حسابی پیدا کنم که بشه باها رفت پایین ....
هر چی بیشتر گشتم کمتر به نتیجه رسیدم ...
ناچار دستمو گذاشتم روی لبه دیوار و برگشتم...پامو به زور روی یکی از آجرای دیوار محکم کردم ...هر لحظه ممکن بود با سر بخورم زمین و مخم پخش زمین شه ...
نفس عمیقی کشیدم و یه پای دیگمم گذاشتم ....چشمامو بستم تا نگاه به ارتفاع نیافته ...
نفسمو با صدا دادم بیرون و یه کم دیگه اومدم پایین ... تا اومدم پای چپمو بردارم یه دفعه سر خوردو یکی از دستامم آزاد شد ...
نزدیک بود برم پایین که سریع دستمو به نرده کنار پنجره انداختم ... داشتم نفس نفس میزدم .... فک نمیکردم ارتفاع تا این حد نفرت انگیز باشه
-باهزار بد بختی یه کم دیگه پایین اومدم ....الان دقیقا مابین دیوار خونه بغلیو آویزون خونه کناریش بودم ...پامو روی دیوار کناری محکم کردم و آروم دستمو از روی نرده ها برداشتم ....خیلی سعی کردم که تعادلم بهم نخوره که اگه میخورد کلا یه جهان از شرم راحت میشد ....با یه جهش جفت دستامو ول کردم و محکم دیوار روبه روشو گرفتم و خودمو کشیدم بالا ...یه پامو گذاشتم رو لبه دیوارو پریدم روی سقف...
دویدم سمت خونه بعدی شانس آوردم بقیه خونه ها به نسبت راحتتر بودن و تونستم راحت رد بشم ...
از بالای سقف کناری نگاهی به داخل خونه کردم ...یه خونه معمولی که دور تا دورشو درختای بزرگ چیده بودن ... با نگاهی گذرا خیز برداشتم و سریع پریدم رو دیوار نسبتا عریض خونه ...نشستنم رو دیوار همانا و آخ خفیفیم که ازم در اومدهمانا...
دستمو آوردم بالا و نگاهی به کف دستم کردم ...بردیگی نسبتا عمیقی بود ...چشمم چرخید رو شیشه خورده هایی که سراسر لبه دیوار ریخته بودن ...
خونریزی دستم زیاد بود ...شالگردن دراز و نازکی که گردنم بودو در آوردم و پیچیدم دورش ...به ثانیه نکشید که رنگ سفیدو مشکی شالگردن همرنگ خون غلیظ و قرمزم شد ...توجهی به دستم نکردم و آروم از دیوارپریدم پایین ...
-حیاط جمع و جوری بود ....آروم از پشته درختا راه افتادم سمت ساختمون ... سوزش دستم داشت اذیتم میکرد ولی اونقدرام مهم نبود ...اخمامو کشیدم تو هم ...
یه راهرو که انگار منتهی بود به زیر زمین اونجا بودو نگاهی به درو برم کردم ...یه پنجره معلوم بود ...سریع پامو گذاشتم روی سکویی که اونجا بودو خودمو آروم کشیدم بالا ...خودشون بودن ....
آیناز نشسته بود روی یه صندلی و دوتامردم که نمیشناختمشون داشت یه چیزایی رو نشونش میدادن... آیناز یه چیزی به مرده گفت و اونم سری تکون داد و هر سه بلند شدن ... سریع سرمو دزدیم و

1400/05/13 20:18

پریدم پایین ....توپیچ همون راهروی منتهی به زیر زمین پنهون شدم ...
صدای در و شنیدم ... و پشت بندش صدای در حیاط و که پشت سرشون بسته شد ...اینبار هر سه باهم خارج شده بودن ...
برگشتم و نگاهی به حیاط کردم ...انگار که کسی نبود ... برگشتم سمت راهرو و از پله هارفتم پایین ...
زیادی تاریک بود نمیتونستم جلوی راهمو ببینم ... ایستادم و دستمو بردم توی جیبم و گوشی و کشیدم بیرون ...
فلش دوربین و روشن و کردم وگرفتم جلوم ...یکم دید برام راحتتر شد .. آروم آروم از پله ها رفتم پایین ... رسیدم به یه فضای باز ...دوربین وتودستم چرخوندم ...یه جای خالی با کمی خرت و پرت .... یدفعه چشمم افتاد به گوشه دیوار ... رفتم نزدیک تر .. خم شدم و چند تا تیکه پارچه رو که روی زمین افتاده بودن و برداشتم ... با اخمایی درهم نگاشون کردم ..سه تا مانتو با دوتا شال دخترونه بود ... پس خودشه ....نباید برشون میداشتم وگرنه ممکن بود بویی از این ماجرا ها ببرن...یکم دیگه مابین خرت و پرتا گشتم ....چیز خاص دیگه ای پیدا نکردم ... از زیرزمین زدم بیرون ... و محتاطانه از پشت درختا خودم و رسوندم به در اصلی ..آروم درو باز کردم و اومدم بیرون....
همونجوریکه حدس زده بودم مهیار اونجا نبود ... نگاهی به اطراف انداختم ... چشمم خورد به یه *** مارکت که دقیقا روبه روی خونه بود ... راه افتادم سمتش ... یه بطری آب و یه بسته دستمال کاغذی و از اون دستمال سفره ها ازش گرفتم ...اومدم بیرون و نشستم کنار دیوار...شال گردن و باز کردم ... خون فواره زد بیرون ...اخمام بیشتر رفت توهم ... خیلی عمیق تر از اونی بود که فکر میکردم ...سریع بطری و باز کردم و خم شدم کنار جوب و آب و ریختم رو دستم ... لبمو گاز گرفتم و چشمام و بستم سوزشش خیلی زیاد بود ...ده بیستا از دستمالارو بیرون کشیدم و فشار دادم رو زخمم و دستمال سفره رو دورش محکم کردم ...
گوشیم تو جیبم لرزید ... نشستم کنار دیوارو دست سالمم و بردم توی جیبم ... مهیار بود
-الو ...
-الو کجایی؟؟
-از خونه زدم بیرون ...
-میتونی بیای اداره ؟...
چشمامو روهم فشار دادم و دستمو مشت کردم
-آره میام ...تو چیکار کردی ...
منم دارم برمیگرم سمت اداره آیناز امیری و که برگردوند به همون هتل و خودشم دادم بچه ها تعقیب کنن ...
-یه نفرم بفرست اینجا حواسشون به این خونه باشه فک کنم اینجام خبراییه ...
-چطور چیزی پیدا کردی ...
از درد و سوزش دستم نمیتونستم زیاد حرف بزنم
-میام اداره میگم ...
-باشه پس میبینمت ...
گوشی و قطع کردم و انداختم توی جیبم بلند شدم و بطری وجعبه ر پرت کردم تو سطل بزرگ آشغال که کنار خیابون بود ...
دستمو برای تاکسی که میومد بردم بالا ...نگهداشت ...سوار شدم و گفتم بره سمت

1400/05/13 20:18

اداره ...
باندو محکم کشیدم و چسب و زدم روش .. وسایل و پرت کردم توی جعبه کمک های اولیه و درشو بستم ... ازپشت میزم بلند شدم و راه افتادم سمت اتاق مهیار ...تقه ای به در زدم ...با صدای بفرماییدش درو باز کردم و وارد اتاق شدم
تا منو دید بلند شدو اومد کنارم ...
-خب چی فهمـــ
با دیدن دستم حرفشو خوردو اخماشو کشید توهم
-دستت چی شده ؟؟دستمو آوردم بالا و انگشتامو جمع کردم و نگاهی بهش انداختم
-چیزی نیست رو دیوار شیشه ریخته بود منم نفهمیدم دستم و بریدن
-زخمش که عمیق نیست ؟!
-نه چیز خاصی نیست ...
نگام کرد
-خب چی فهمیدی ...
با صدایی خشک و جدی گفتم
-یکی از بچه ها رو بفرست اونجا مستقر شه ... اونجوری که فهمیدم چند تا از دختراقبلا اونجا بودن ...چند تا مانتو و شال دخترونه تو زیر زمین افتاده بود ...
اخماش رفت توهم ..
-من اونجا پرس و جو کردم ...اون خونه ماله یه پیرمرد مسیحیه که ده سالی میشه اونجاست ...یه پیر مرد بازنشسته و از کار افتاده ..
-در هر صورت باید حواسمون بهشون باشه
سری به نشونه تائید تکون داد ...
-خوبه توام برو آماده شو ... چند تا از بچه ها تا شمال دنبالتون میان و از دور پشتیبانیتون میکنن ولی بهتره یه ردیابی چیزی محض محکم کاری با خودتون ببرید
بی حرف سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم ...
تا درو بستم گوشیم توی جیبم لرزید ... گوشیو از جیبم کشیدم بیرون و نگاش کردم .. شماره ناشناس بود ..
تماس و وصل کردم
-الو ..
صدای دخترونه بشاشی تو گوشم پیچید
-به به سلام علیکم آقـــا
اخمامو کشیدم توهم
-شما ؟؟
با لحنی پر شیطنت گفت
-شما دوست داری من کی باشم ...
توجهی به ادامه حرفاش نکردم و گوشی و قطع کردم .. .حوصله این مسخره بازیارو نداشتم ...
یبار دیگه گوشی تو دستم لرزید با صدایی جدی و خشن گفتم
-ببین دختر جون اگه یبار دیگه زنگ بزنـــ
بلند خندید
-اوه اوه سامی بابا کوتاه بیا خواستم کمی سر به سرت بزارم ...لا لم ...
باشنیدن اسمش جا خوردم ..
-لاله ؟!
-نشناختی ؟!..
وارد اتاق شدم و درو بستم
-چرا شناختم ... اولش مسخره بازی در آوردی نشناختمت
خندید
-بابا شوخی کردم ...شمارتو از مهسی گرفتم

نشستم پشت میز
-کاری داشتی ؟..
-اهوم ..سامی ببین فردا ساعت هشت شب همگی راه میافتیم قرارمونم همگی کنار اتوبان اصلی منتظر بقیه میشیم ...میخوایم باهم راه بی افتیم ...
اخم کردم ...پس تا دیقه نود قرار نبود آدرس و بدن ....
-باشه مشکلی نیست ...
-فقط توبا مهسی میای دیگه ؟؟
-آره
-اوکی پس فردا منتظریم
-باشه فقط چرا شب راه می افتیم ؟؟
-که تا فردا برسیم دیگه ...تازشم شب جاده خلوت تره
-اوکی باشه...مرسی ..
-قوربونت کاری نداری ؟!
-نه
-باشه بای
گوشی و

1400/05/13 20:18

قطع کردم ...باید سریعتر آماده میشدیم ...
***
بیرون ماشین منتظرشون بودم تا بیان ...نگاهی به ساعت انداختم ...همینکه سرمو آوردم بالا ماشین مهیار پیچید تو کوچه ...تکیه مو از درماشین کندم...ماشین و نگهداشت ...در هر دو طرف باز شدو پیاده شدن ...
چشمم خورد به مهسیما ...
یه جین تیره با مانتوی مشکی و شال مشکی داشت ....یه سویشرت سفید و یه جفت کفش آل استار سفید پاش بودو یه کوله پشتی کوچیکم انداخته بود رو شونش .....
طبق معمول موهای قهوه ای و روشنش از شال زده بود بیرون و آرایش ملایمیم داشت ...
مهیار اومد جلوو باهام دست داد ...
-خب اینم مهسیما ... سریع تر راه بی افتین ...دوتا ماشینم پشت سرتون میان ...خیالتون راحت باشه ... منم تا فردا خودمو میرسونم
سری تکون دادم و به مهسیما اشاره کردم
-خب دیگه سوار شو ... بریم دیر شد ...
با مهیار خدافظی کردیم...کیف دستی کوچیک مهسیما رو گذاشتم صندوق عقب و سوار شدیم ...دستی برامون تکون داد ...راه افتادم سمت قرار بچه ها ...
مهسیما خم شدو کیفشو پرت کرد رو صندلی عقب ... و صاف نشست ...برگشتم سمتشو نگاهی گذرا بهش کردم ...
-کمربندتو ببند
بی حرف قبول کردو کمر بندشو بست...نگاشو چرخوند بیرون وجاده رو نگاه کرد ...
به لطف جاده های آروم سر ده دیقه رسیدیم به بچه ها که منتظر بودن ...دیگه کسی نایستاد ...انگار ما آخرین نفر بودیم همگی راهی جاده شدیم ...
هنوز نیم ساعت نشده بودکه راه افتاده بودیم مهسیما کلافه شده بود اینو از ول خوردنا و چپ و راست شدناش میفهمیدم ...با صدایی جدی گفتم
-چی میخوای ؟!
برگشت طرفم –چی؟
نگاش کردم
-چی میخوای که نمیتونی آروم بگیری بشینی ...
موهاشو داد زیر شالشو با قیافه ای در هم گفت
-شما حوصلت سر نمیره ؟؟...خب یه نوحه ای ..آهنگی ..رادیویی چیزی ...
فهمیدم دردش چیه .... –فک نکنم از آهنگای من خوشت بیاد ...
صادقانه حرف زده بودم آهنگای من بیشترآهنگای روسی بودن که با سلیقه هر کسی سازگار نبود ... تا این حرفو زدم سریع خم شد سمت صندلی عقب ... کمربند مانع حرکتش شد ... نشست و سریع باز کرد کمربندشو دوباره خم شد سمت صندلی ...با تعجب داشتم به حرکاتش نگاه میکردم ...کولشو برداشت وزیپشو کشید ...کمی زیرو روش کرد تا بالاخره چیزیو که میخواست پیدا کرد
باهیجان یه فلش مموری دستش گرفت و آورد بالا ...نگاهی به فلشه کردم و دستمو بردم جلو از دستش گرفتم...
با هیجان کولشو پرت کرد صندلی عقب ...رفتارش واقعا شبیه دخترای هجده نوزده ساله بود ... هجاناتشو نمیتونست کنترل کنه تا صدای آهنگ تو ماشین پیچید عین بچه ها سرشو خم کرد یه طرف و گفت
-صداشو کمی بلند کنم ؟؟؟
سری تکون دادم و دستموگذاشتم روی فرمون ... دستشو

1400/05/13 20:18

برد جلو و شروع به عقب جلو کردن آهنگا و ولوم صدا کرد .. صدای آهنگ تو ماشین پیچید ..
بزار اسمم روی اسم تو بمونه
نزار این جدایی دستمو بخونه
نزار این روزای خوبمون تموم شه
نمیخوام که زندگیم بی تو حروم شه
دل من هیچ *** و غیر تو نمیخواد
با دل هیشکی به جز تو راه نمیاد
آخه تو عشقمی جز تو کیو دارم
که شبا سر روی شونه هاش بزارم
بی تو تمومه دنیام
بی تو حروم رویام
این دل بی تو میمیره
دنیام بی تو هیچه
عطرت تا مییچه
این دل بی تو میمیره
بی تو تمومه دنیام
بی تو حروم رویام
این دل بی تو میمیره
دنیام بی تو هیچه
عطرت تا مییچه
این دل بی تو میمیره
چشمم بهش افتاد که داشت با آهنگ زمزمه میکرد ...از صدای آروم خواننده خوشم اومده بود
فکرمیکردم که برات زیادیم خسته شدی
عزیزم نفهمیدم شاید تو وابسته شدی
کاش بدونی که نگاتو به یه دنیا نمیدم
عشق من بودی و من بودنتو نفهمیدم
بی تو تمومه دنیام
بی تو حروم رویام
این دل بی تو میمیره
دنیام بی تو هیچه
عطرت تا مییچه
این دل بی تو میمیره
"امین رستمی –بی تو"
دیگه تا نزدیکای ساعت ده دوساعت و بکوب روندیم .... متوجه چراغ زدنای ماشین سعید شدم ....ماشیناشونو کشیدن کنار یه سفره خونه و پیاده شدن ...منم نگه داشتم ... قبل پیاده شدن از آینه به پشت نگاه کردم ...متوجه ماشینایی که از اول پشت سرمون بودن شده بودم ... پیاده شدم ... مهسیما سویشرتشو دورش محکم تر کرد ...منم گرم کنم و برداشتم و همراهش راه افتادم سمت بچه ها ...رویام اومده بود ..تعجب کردم چطوری یه پدرو مادر میتونست انقد بیخیال باشه و بچشو ول کنه به امون خدا ... راه افتادیم سمت سفره خونه ...
همگی دور یه تخت بزرگ نشستیم...نیما بلند شدو رفت برای همه چلو کباب سفارش داد...مهسیما دقیقا چفت من و لاله هم کنار اون نشسته بود ...
سعید برگشت سمت من
-خب سامی چه خبرا ..اونبار یادم رفت شمارتو بگیرم گفتم لاله دعوتت کنه
لبخند کمرنگی زدم
-آره مرسی واقعا ...حوصلم سر میره از بیکاری
کمی خودشو بالا کشیدو لم داد به پشتی که گذاشته بودن روی تخت ..
-راستی سامان تو کارو بارت چیه ...از ماشین و سرو وضعت که معلومه حسابی جیبت پره
با لحن بی تفاوتی و زیرکی گفتم
-همش از صدقه سری جیب بابامه ..منم خیر سرم اومدم تبریز یکی از شعبه های شرکتشو بچرخونم ولی خب من حوصله کار کردن واسه باباهه رو ندارم ...دنبال یه کار درست و حسابیم که از زیر بیلیتش بیام بیرون
یه تای ابروشو داد بالا
-خریا تو که بابا به این خرپولی داری جای تیغ زدنش میخوای تازه پشت پا بزنی به بخت خودت و ماله اون
نگاهی به مهسیما و دخترا انداختم که مشغول بودن و نگامو چرخوندم سمت سعید

1400/05/13 20:18

...
-راستشو بخوای خستم میکنه ... این کارو بکن اون کارو نکن اینو بپوش اونو نپوش ...با این بگرد با اون نگرد ... دستم که بره تو جیب خودم دیگه از دست خورده فرمایشاشم راحت میشم
-کار بابات چیه ؟
-تو کار صادرات واردات
سری تکون دادو باخنده کجکی نگام کرد
-دست تو هر کاری بزنی باید جون بکنی تا چندر غاز بزارن کف دستت ...بابات هر چقدم گیر بده پول مفت میریزه تو جیبت
نگامو دوختم به نیما که داشت با یه سینی پر لیوان و پارچ دوغ میومد سمتون
-تو فکرش هستم یه کار کم دردسر و پر پول واسه خودم دست و پا کنم
-آها ..
نیما پارچو گذاشت روی تخت و خودشم کفشاشو در آورد و نشت رو تخت ...بعد چند دیقه غذاهامونو آوردن ...همگی مشغول شدیم ...
بعد شام بلافاصله راهی شدیم ...با دقت پشت سرشون حرکت میکردم ...مهسیما تا ساعت دوازده و نیم بیدار بود ولی بالاخره خوابش برد ... گرم کنمو که انداخته بودم رو صندلی عقب و آروم خم شدم و برداشتم ... ماشین و کشیدم کنار و رو تنش مرتب کردم... به خاطر قولی که به سرهنگ داده بودم شدیدا احساس مسئولیت میکردم .... نباید میزاشتم اتفاقی واسه دختر کوچولوش بی افته ...
حرکت کردم و پخش و در حد امکان صداشو آوردم پایینتر و به راهم ادامه دادم ...
چشمم به صفحه گوشیم افتاد که در حال ارزش خاموش وروشن میشد ... به اسم آقا جونی که رو صفحه نمایش داده میشد خیره موندم ....نمیتونستم ماشین و نگه دارم ممکن بود گمشون کنم ....
دست بردم و هندسفری و انداختم توی گوشم
-الو ...سلام آقاجون
-سلام ...
نگاهی به ساعت انداختم 12:50 دیقه بود با تعجب گفتم
-اتفاقی افتاده این ساعت زنگ زدین ؟؟
-از سر شب دو سه بار زنگ زدم به گوشیت بر نداشتی !...
نگاهی به صفحه گوشی انداختم ...فک کنم نشنیده بودم ...
-شرمنده ...رو ویبره بود خودمم تو ماشین نبودم ...
-زنگ زدم خونت اونجام نبودی
-ماموریتم ..
-کی برمیگردی ؟
-معلوم نیست شاید جمعه
-فکراتو کردی ؟؟
چشمامو سفت روهم فشار دادم
-آقا جون یادمه گفتین یه هفته بهم وقت میدیدن ...هرچند اونم نیازی نیست من قبلا فکرامو کردم
با تمسخر گفت
-ونتیجش ؟!
-بعد به دنیا اومدن بچه همه چیو تمومش میکنیم ...
- اون وقت این تصمیم هر دو نفرتون بوده
نفس عمیقی کشیدم
-بله
-ولی ترنم یه چیز دیگه میگه اون میگه من زندگیمو دوست دارم ... میخواد بچشو کنار پدرش بزرگ کنه ...میگه تنهایی ازپس بزرگ کردن بچه بر نمیاد
پوزخندی زدم
-مگه قراره اون بچه رو بزرگ کنه ؟؟؟
انگار از حرفم گیج شد برای همین ساکت شد ...با لحنی جدی گفتم
-آقاجون من تصمیم و گرفتم و با نهایت احترام میگم چه شما یا هر کسه دیگه ای که بیاد نمیتونه این تصمیم و عوض کنه ...از اولم

1400/05/13 20:18

ازدواج ما به اصرار شما بود و بی توجه به سلیقه و خواست من ...ولی به حرمت اسمی که رفت تو شناسنامم و خطبه ای که جاری شد به عنوان زنم قبولش کردم و با بدو خوبش ساختم ...ولی دیگه شرمندم ظرفیت من از این پر تر نیمشه
عصبی شد و داد زد
-دِ آخه پسر تو چه مرگته ...بگو بدونم چرا میخوای دختر به این خوبی و طلاق بدی ...خوشی زده زیر دلت ...چرا انقد سخت مگیری ؟؟
پوزخندی زدم ...خوشی ... برگشتم سمت مهسیما خواب بود هنوز....صدای گوشی و کمی آوردم پایین تر
-من ؟...آقاجون من آدم سخت گیری نیستم مشکل من اینکه آدم سخت گیر میاد تو این دورو زمونه
-آخه بگو چه مرگته ...چی از این دختر طفل معصوم دیدی که اینجوری داری تیشه به ریشه خودشو خانوادش میزنی
بحث و تموم کردم نمیخواستم کشش بدم ...
-متاسفم آقاجون من دیگه باید برم ... به مادر جونم سلام برسونید
منتظر جوابی نشدم و قطع کردم ...حرف زدن و تلاش واسه قانع کردن آقاجون و بقیه بی فایده بود ...ازدواج با ترنم از اولم اشتباه بود ولی کسی نمیخواست این اشتباه و بپذیره ...من تاوان اشتباه دیگران و دارم پس میدم ...وقتی که از چشم پدرم که جونش به جونم وصل بود افتادم فهمیدم چقد سخته دیگران خطا کنن و تو تاوان پس بدی ...
اوایل برام خیلی مهم بود که نظر آقا جون و تغیر بدم ولی از یه جایی به بعد دیگه هیچی برات مهم نیست...
به خودت که میای میبینی نسبت به اطرافیانت از عزیز ترینشون تا نفرت انگیز ترینشون فقط یه حس داری ....حس بی تفاوتی ...
نه از اینکه کسی دوست داشته باشه و جونش برات در بره خوش حال میشی و از اینکه کسی حالش ازت بهم بخوره و ازت متنفر باشه ناراحت میشی ...
الان چند ماه بود که دقیقا این شده بود سر مشق زندگیم ...بی تفاوتی ....
مهم نبود اگه دیگه برای آقاجون فرزام همیشگی نبودم و برای مادر جون پسر کاکل به سر عزیز کردش ...مهم نبود اگه پدرو مادر ترنم دیگه تفم و صورتم نمینداختن ....مهم نبود نگاه پر نفرت پدرش وقتی خواست سیلی بزنه تو گوشم و دستشو رو هوا گرفتم ....
الان و این لحظه مهم ترین چیز گذر همین لحظه ها بود ...
الان مهم نبود چی میشه ...مهم این بود که اونیکه من میخوام بشه هرچند خیلی وقت بود که هیچی اونجوری که میخواستم نبود ....
****
در ویلا رو باز کرد و ماشینا یکی یکی رفتن تو....همینکه ماشین و نگه داشتم لاله دوید طرف ماشین...نگاهی به مهسیما انداخت
-په ...این چرا خوابیده
اشاره ای به ساعت کردم
-انتظار نداشتی که تا این وقت صبح بیدار بمونه ...
با تاسف سری براش تکون داد ...
-مارو باش با کیا اومدیم سیزده بدر ...
نگاهی به نمای ویلا کردم ...کوچیکتراز اونی وبد که فکرشو میکردم ...بی اینکه نگامو از اونجا بگیرم

1400/05/13 20:18

گفتم
-مهمونی اینجاست ؟؟....یکم کوچیک نیست
نگاهی گذرا به ویلا انداخت
-نه بابا اینجا نیست که ویلای یکی از بچه هاس اونجا بزرگه ...
سری تکون دادم و دست به جیب همونجا وایستادم ...دستی خورد به شونم ....
برگشتم سعید بود ...
-بریم تو دیگه ...همم خسته ایم داره آفتابم در میاد ...
بی حرف برگشتم سمت ماشین و سرم و خم کردم تو ....چند بارصداش کردم ولی انگار خیال بیدار شدن نداشت ...
لاله منو کنار زد
-برو کنار این راسته کار خودمه ...
کمی کنار کشیدم خم شدو چند تا تیکه از موهاشو که از کنار شال ریخته بود رو صورتشو برداشت و باهاش کنار دماغش کشیدم ... تکونی خوردو دستشو محکم کشید روصورتش
لاله خیلی ناگهانی با صدای بلند گفت
-مهسیــــــی
با اخم نگاش کردم ...مهسیما هل شدو از خواب پرید ... لاله به این کار بی نمکش خندید و مهسیمام که موقعیتشو درد کرد یه بیشعور گفت و زد زیر خنده
رفتم سمت صندوق عقب ...چه دل خسته ای داشت این دختر اگه کسی منو اینجوری بیدار میکرد یه جای سالم تو تنش نمیذاشتم بمونه ....

از ماشین پیاده شدو اومد عقب کنارم ایستاد ...
-کولمو بدین خودم میبرمش ...
با اخم نگاش کردمو نگامو چرخوندم به اطراف ...تن صدامو آوردم پایین تر ...
-رسمی حرف نزن ...در ضمن از دهنت نپره سروان مروان بگیا من سامانم...
خندید ...
-بابا حواسم هست ...تازه سروان و سامانم هم وزنن
کیف دستی کوچیکشو دادم دستش...گرفت و کنار ایستاد ...چمدون کوچیکمو برداشتم و در صندوق عقب و بستم ...
همراه هم راه افتادیم سمت ساختمون ویلا ... سر جمع چهار تا اتاق داشت ...
نیما با خنده رو به همه گفت
-آقا مردونه زنونش کنین راحت باشیم
سعید خندید ...منو سامی میریم یه اتاق تو و امیرم برین تو اون یکی خانومام خودشون تصمیم بگیرن ...
مهسیما سریع پرید جلو
-منو و رویام یه جا
لاله سقلمه ای بهش زد
-بی شعور نو که اومد به بازار لاله شد دل آزار...
خندید ...از اون خنده های مهسیمایی...
-گمشو بابا بیشعور من خدا خدا میکنم از دستت خلاص شم بعد بیام باهات هم اتاقیم بشم ...
لاله پشت چشمی براش نازک کرد
-گمشو بابا لیاقت نداری ...
همگی راه افتادیم سمت اتاقامون ...تخت تک نفره بود ...سعید پشت سرم وارد اتاق شدو درو بست ... نگاهی به تخته اتاق و تک خنده ای کرد
-مثله اینکه قراره امشب و مهربون تر بخوابیم ...من و تو تو آغوش هم ...
با یه حرکت تیشرتمو از تنم در آوردم و پرت کردم روی صندلی که تو اتاق بود ...سعید نگاهی به هیکلم کردم و یه تای ابروشو داد بالا
-واو ...پسر چی کردی ...چند سال وقت گذاشتی تا شدن این ؟...
لبام یه وری کج شد ...
-شیش سالی میشه ...
با حیرت گفت
-شیش سال ؟؟....عجب بیکاری بودیا

1400/05/13 20:18

...
در کمد دیواری که تو اتاق بودو باز کردم ...درست حدس زده بودم ...یه ملافه با بالش برداشتم و پرت کردم رو زمین ...
مثله من پیراهنشو در آوردم و خودشو پرت کرد رو تخت
-یه شب من رو تخت باشم یه شب تو اوکی؟؟
چراغ اتاق و خاموش کردم و اومدم سمت ملافه و بالش و مرتبشون کردم ..
با لحن بی تفاوتی گفتم
-مهم نیست من عادت دارم به این مدل خوابیدن ...
زیادی داشت پر چونگی میکرد ...
-سامان یه سوال ...
دستامو گذاشتم زیر سرمو خیره شدم به سقف ...حرفی نزدم ...برگشت سمتمو چشمای بازمو که دید دنباله حرفشو گرفت ...
-چندتا دوست دختر داری ؟
لبام دوباره یه وری کج شد
-چرا برات جالبه
عین من طاق باز دراز کشید ...جالب نیست منتها کنجکاو شدم بدونم
شونه ای بالا انداختم و یه دروغ دیگه سر هم کردم
-چه بدونم...زیاد
تک خنده ای کرد ...
-مهسیما رو دوست نداری آره ؟!
کمی تمسخر چاشنی حرفم کردم ...
-نگو که فک میکنی دوست دارم !...
اینبار خندید ...
-باشه بابا بگیر بخواب یه سره توراه بودیم خسته ایم ...
-میخوام بخوابم تو نمیذاری ..
اینبار حرفی نزدو ملافه رو کشید روی خودش ...
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم ...هر چند میدونستم تلاشم بی فایدس ولی بازم دست از این کار نکشیدم ...به پهلو چرخیدم و یه دستمو گذاشتم زیر سرم و اون یکی دستم وگذاشتم رو شکمم ...دوباره چشمامو بستم ...
*****
زیاد نتونستم بخوابم ...شاید یه ساعت فقط ...از همه زودتر بیدار شده بودم ... بهتر بود تا کسی بیدار نشده یه سرو گوشی تو ویلا آب بدم ...
وارد حیاطش شدم ...کلا ویلای زیاد بزرگی نبود ...حیاطشم عین داخلش زیادی ساده بود ...بعد کمی گشتن ناامید شدم ... داشتم وارد ساختمون میشدم که در اصلی باز شدو چشمم افتاد به مهسیما ...
همون جین دیشب تنش بود منتها شنل مدل بافت قرمز با یه شال طوسیم انداخته بود رو موهاش ... روبه روش ایستادم
به روم خندید ...
-سلام جناب سامان ...
اخمامو کشیدم توهم ...چشماشم خندید اینبار ..
-صبح بخیر سامان خان ...
پفی کردم و بی توجه به حرفش گفتم...
-چرابه این زودی بیدار شدی ؟
شنلشو بهم نزدیک تر کردو بیشتر توش جمع شد ...
-منکه دیشب تا برسیم اینجا به کوب خوابیدم ... همین چند ساعت خوابم زیادیم بود ...
نگاهی به ساعتم انداختم ...صبح شده بود ...تن صدای آرومش تو گوشیم پیچید ...
-جناب سروان ..!
سرمو گرفتم بالا و نگاهش کردم ...سعی کرد چهرشو مظلوم کنه ولی بیشتر شیطون شد تا مظلوم
-من همیشه دوست داشتم صبحای زود برم کنار دریا اما کلا چند سالیه شمال نیومدیم به خاطر بابا و مهیار ...یبارم که با داییم اینا اومدیم نشد ...
یه تای ابروم بالا پرید ..این بچه که فک نکرده من مسئول رسوندنش به آرزوهاشم؟ ...

1400/05/13 20:18

بازم چاشنی مظلومیت قاطی صداش کرد
-اجازه میدین برم ؟؟...
نگاهی به صورتش کردم ...بدم نمی اومد کمی تو این سفر بهش خوش بگذره ...
با صدایی خشک وسرد ...عین سردی و سوز اول صبحی هوا گفتم ....
-همینجا وایستا یه چیزی بپوشم برگردم ...
متوجه حرفم شد ...با هیجان دستاشو کوبید بهم ...
-وای مرسی
خندم گرفت ولی نخندیدم ...اینروزا چرا انقد در برابر خندیدن مقاومت میکنم ؟....
درو آروم باز کردم و وارد اتاق شدم ...سعید هنوز خواب بود ...رفتم سمت چمدونم و یه پلیور چهار خونه مشکی و قرمز پوشیدم ...از روشم یه کاپشن مشکی پوشیدم ...از اتاق زدم بیرون ...
دم در ویلا منتظر ایستاده بود ...حس میکردم لباسش مناسب نیست ولی خب دیگه زیادی مسخره میشد اگه میخواستم نگران لباسشم باشم ..دیگه بیست و یک سالش داشت میشد هر چقدرم که رفتارش بچه گونه باشه الان وقت بزرگ شدنش بود ...
رسیدم کنارش ...بدون اینکه نگاش کنم درو باز کردم و کنار ایستادم ...رد شد ...
پشت سرش از در خارج شدم و درو بستم .. هوا سوز داشت ...بهمن ماه بود و حسابی سرد بود ...
دستامو کردم تو جیبم ...متوجه لرز خفیف بدنش شدم ...حرفی نزدم ...
دقیقا مسیر دریا رو نمیدونستم چون ویلا یه جای تقریبا سراسر ویلایی بود ...
از یه پیر مرد که سوار دوچرخه و نون تازه روی چرخش بود پرسیدم دریا کدوم طرفه ...پنج دیقه راه بود ... قدمامو منظم کردم و همپاش راه افتادم ...
-جناب سروان
اخمامو بد جور گره کردم تو هم و نگاش کردم ...
چشماشو گرد کرد
-الان که دیگه تنهاییم
با لحنی توبیخی گفتم
-هرچی انقد میگی عادت میکنی ...
با بیخیالی شونه بالا انداخت
-بیخیال بابا من دیر به چیزی عادت میکنم شما خیالت از بابت من راحت
-حرفتو بزن
یا تعجب چرخید طرفم
ها؟!!
بی اینکه نگامو از مسیر بگیرم گفتم
-میگم حرفتو بزن ...میخواستی یه چیزی بگی
-آهــــــا ...
دستاشو رو سینه قلاب کردو با هیجان پرسید
-میگم جناب سروان شمام عین مهیار ما دانشکده افسری درس خوندین
دستام هنوز تو جیب شلوار جینم بودو نگام به مسیر
-نه ...
منتظر ادامه حرفم بود ولی من حرفی نزدم ...انگار حرصی شد
-جناب سروان ...تو شهر شما برای حرف زدن مالیات میگرن که تلگرافی و کوتاه جواب میدین ؟!
لبام یه وری کج شد ....از گوشه چشم نگاش کردم ... با غیظ داشت نگام میکرد
-مگه تو چیز دیگه ای پرسیدی که من بخوام جوابی بدم ...جواب سوالت همین یه کلمه بود
-یعنی نمیتونستین بگین چی خوندین ...کجا خوندین ...
اینبار کامل چرخیدم طرفش رسیده بودیم کنار دریا
-همه اینا چندتا سوال جدا گانس
اینبار اون چرخید طرفم
–خب حالا میشه بگین جواباشو
یکم لحنم شیطون شد ...
-میدونستی خیلی فضولی...

1400/05/13 20:18

طلبکار نگام کرد
-نه نمیدونستم ...دمت گرم که گفتی ...
اینو گفت و چرخید سمت دریا ...اخماشو کشیده بود تو هم ... خندمو خوردم و منم برگشتم سمت دریا ....
-من روانشناسی خوندم تو تهران (برگشت سمتم )...لابد الان کنجکاو شدی ومیخوای بدونی که پس چطوری پلیس شدم ؟....(منتظر جوابش نشدم و ادامه دادم)هجده سالم بود که به واسطه عموی کوچیکم به عنوان

1400/05/13 20:18

پلیس مخفی استخدام شدم ....تا همین چهار سال پیشم پلیس مخفی بودم ... ولی بالاخره از دانشگاه تو سال آخرم انصراف دادم و رسما وارد پلیس شدم ...
سرمو چرخوندم سمتش
-خب ...برطرف شد ؟؟؟
لباش به خنده باز شد
-بله مرسی ...میگم جناب سروان کار شمام خیلی سخته ها چطوری میتونین این قاتلا و زور...

کاپشنمو پرت کردم تو بغلش ... هل شدو دست پاچه کاپشن و گرفت ...تا سوالی نگام کرد زل زدم تو چشماشو رک گفتم
-خیلی حرف میزنیا ...
دهنش از تعجب باز موند ..نگاش هنوز به من بود ولی من عقب گرد کردم و تو امتداد دریا حرکت کردم و ازش کمی دور شدم ...خیالم راحت بود دیدم که یکی از ماشینا دنبالمون بود ...نشستم رو ماسه ها ...تو تیرس نگام بود ...
کاپشن و گرفت و تا کرد و گذاشت رو زمین ...با تعجب داشتم به کارش نگاه میکردم .... تا دیدم شنلشو کمی کشید بالا و میخواد بشینه رو کاپشن سریع بلند شدم و داد زدم
-هــــــــــوی دختر داری چیکار میکنی ...
وسط ایستادن و نشستن خشکش زد سرشو چرخوند طرفم
-خب دارم میشینم ...
پفی کردم ...این دیگه کی بود بابا ....با صدایی تقریبا عصبی گفتم
-اونو ندادم که جلوس کنی روش ...دادم بپوشی پس فردا قندیل نبندی
انگار تازه دوزاریش افتاده بود ... بی توجه به لحن عصبی من بلند خندید و کاپشن رو از رو زمین برداشت و تکوندش
-مــــرسی
اینو گفت و کاپشن و پوشید ...پفی کردم و نگامو ازش گرفتم ...خودم و انداختم رو ماسه ها ...خدایی شک داشتم به اینکه این واقعا خواهر مهیاره یا نه ... آی کیو در حد منفی بود ...
گوشیمو گرفتم دستم و شماره مهیارو گرفتم ...
به دومین بوق نرسیده جواب داد
-الو سلام ...
-سلام ...کجایی؟؟
-من تو راهم دارم با زمانی میام ...
-اوکی ...
-همه چی مرتبه ...
-آره نگران نباش
-هنوز نفهمیدین محل مهمونی کجاست ...
نگاه مهسیما کردم که توی کاپشت جمع شده بودو نشسته بود رو زمین ..
-نه نم پس نمیدن ...
-باشه پس من فک کنم تا یکی دوساعت دیگه اونجایم آدرسشو از بچه ها میگرم
-باشه پس ...
-مهسیما خوبه ؟؟
نگاهی بهش کردم...داشت از کنارش سنگ برمیداشت وپرتاب میکرد طرف موجا
-آره اونم خوبه ...
-باشه پس میبینمت
هردو همزمان قطع کردیم ...بلند شدم رفتم سمتش ....عجیب در تلاش بود ...
-داری چیکار میکنی ؟!...
با هیجان برگشت سمتم ...لپاش سرخ سرخ شده بودم ...
میخوام ببینم میتونم یکی از این موجا رو بشکنم
ابرومو کشیدم توهم
-بشکنی ؟؟
سرشو بالا پایین کرد
-اهوم ...لامصبا این همه سنگ پرت کردم سمتشون آخ نگفتن ...
یه سنگ نسبتا بزرگ برداشت و پرت کرد .. سنگه بلافاصله بعد برخورد با موج آروم برگشت سمت ساحل ....
خم شدم و بین سنگای درو برم یه سنگ کوچیک برداشتم ...
-اون

1400/05/13 20:19

که نمیشه بیا اینو ...
نگاهم به دستش کشیده شد که یه سنگ خیلی بزرگ دستش بود ...
با تاسف نگاش کردم
-ببینم دخترجون حالا بزاریم پای اینکه زورت نمیرسه نمیتونی بزنی ...تو فیزیکم نخوندی ؟؟
گیج نگام کرد ... پفی کردم و سنگ کوچیکی که دستم بودو چند بار انداختم هوا و گرفتمش ...
-هر چقد سطح کمتر باشه فشار بیشتره ....
همینکه حرفم تموم شد باهمه توانم سنگ و پرت کردم طرف موج نسبتا بزرگی که داشت میومد ...سنگ دل موج و شکافت و ازش رد شد ...
با دهن باز خیرهش شده بود به موجی که از هم پاشید...
دستاموکوبیدم به هم و برگشتم سمتش ...هنوز با تعجب داشت صحنه ای که دیده بودو تجزیه تحلیل میکرد ...
نگام کرد ....
-جد...جدا زدیا ...
یه وری خندیدم
-غیراین انتظار داشتی؟ ..
عین بچه های تخس دستشو تو هوا تکون داد
-نخیرشم ربطی به زورو بازوتون نداشت موجه بزرگ بود پس چون سطحش بزرگتر بوده فشارشم کمتر بوده ...
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم ...واقعا مایه تاسف بود ... چشمش به صورت و نگاه سراسر تاسفم افتاد
-چیه خب ...خودمم میدونم استعدادام داره تو این مملکت حروم میشه ....سقف اینجا برای من خیلی کوتاهه
اینبار دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم و یه لبخند نشست روی لبم ...سریع دستمو به ته ریشم کشیدم تا بلکه بتونم پنهونش کنم ولی دیر شده بود ...
با هیجان بالا پایین پرید ...
-ایول ...بالاخره خندیدینــــا
سعی کردم جدی باشه
-خیلی خب باشه بریم دیگه دیر شد ...
جلوتر راه افتادم ...دوید خودشو رسوند بهم ..خنده از رو لبش کنار نمیرفت ...
-دیدن بالاخره یختون و آب کردم ...چیه بابا همیشه خدا شبیه شمرــــ
چپ چپ نگاش کردم ...سریع حرفشو خورد ...
-یعنی اینکه میگم ...میگم اخم بده دیگه همیشه بخند ... سرمو ازش برگردوندم ...
-میگم جناب سروان شما هرچقد دلت خواست پیش من بخند ...خیالت راحت من به کسی نمیگم خندیدی
اینبارم خندم گرفت ولی قورتش دادم ..
جلوی نونوایی ایستادم ...
-همینجا وایستا من برای صبحونه نون تازه بگیرم ...
خم شد طرفم تا صورتمو نگا کنه
-خب منم بیام دیگه ...
نگاهی به صف کم آقایون و صف طولانی خانوما انداختم که جلوی نونوایی بود ...
-باشه بریم ...
حواسم به اطرافم بود...همیشه از نون خریدن بدم میومد ... بی حوصله و دست به سینه با پام رو زمین ضرب گرفته بودم ...زودتر از اونیکه فک میکردم نوبتم شد ...
نونارو که پیچید برام و داد دستم برگشتم و از صف خارج شدم ...چشم چرخوندم تا پیداش کنم ... پیش دوتا زن ایستاده بودو داشت باهاشون حرف میزد ...البته اونجوریکه فهمیدم خودش متکلم وحده بودو اونو فقط شنوده ...از پشت بهش نزدیک شدم صداش واضح تر شد ...
"آره والا منم همینو میگم اصلا

1400/05/13 20:19

همچین بچه ای رو باید بگیری دمپایی ابریا هستن از اونا ....خیسش کنی بعد بکشی به تن و جونش تا سیاه و کبود شه ...بعدم یه قاشق از اون فلفلای هندی بریزی تو دهنش و سفت بگیری در دهنشو که باز نکنه ...دیگه آدم میشـــــ"
-توصیه های ایمنیت تموم شد ؟؟
با شنیدن صدام سریع از جا پرید و برگشت پشت سرشو نگاه کرد ...
چپ چپ نگاش کردم
-اگه تموم شد تشریف بیارید بریم ..
دستاشو کرد تو جیب کاپشن و سرشو به معنی باشه تکون داد ...
جلوتر راه افتادم سمت ویلا ...از زنا خدافظی کردو دوید پشت سرم تا خودشو بهم برسونه ...
رسید کنارم ..کمی نفس نفس میزد ...از گوشه چشم نگاش کردم ...
-چندتا شیکم زایدی و چندتا بچه بزرگ کردی که داشتی برای اونا راهکارای تربیتی توصیه میکردی؟؟
شونه ای بالا انداخت
-نیازی به بچه بزرگ کردن نیست .. یبار با دمپایی ابری خیس بی افتن به جونش دیگه دید زدن دختر همسایه از سرش می افته ..
گیج نگاش کردم ....نمیفهمیدم چی میگه
-دید زدن ؟؟
خندید ...
-آخه میدونین زنه میگفت هر روز پسرش که سوم دبیرستانه میومد براشون نون میخرید ولی از دیروز پدرش گرفته تو انباری زندونیش کرده چون میرفته بالای شیرونی میشسته دختر همسایه روبه رویشونو دید میزده
تازه فهمیدم چی به چیه ...خندم گرفت ...فکر اینکه داره بچه خودشو با دمپایی ابری میزنه تصویر جالبی میشد ...
رسیدیم دم در ویلا ...دستشو گذاشت روی زنگ ... صدای فرحناز از اونور آیفون بلند شد ...
-کجا رفتین شما سر صبحی ؟؟
خشک و جدی گفتم
-باز کن درو ...
در باز شد ... اول مهسیما و بعد من وارد شدیم ....با دیدن نون تازه تو دستم همشون هوی بلندی کشیدن ... بعد خوردن صبحونه نیما رو به همه گفت
-بچه هاموافقین برای مهمونی فردا همگی بریم خرید
لاله در حالیکه داشت چایشو سر میکشید گفت
-اوم ...آره آره ....من لباس با خودم نیاوردما ...
فرحناز نگاهی به جمع انداخت
-میریم هرکی خواست میخره هرکیم که آورده فبه المراد
با موافقت همه همگی راه افتادیم سمت مرکز خریدی که همون نزدیکا بود ...فک نمیکنم چیز به درد بخوری میشد توش پیدا کرد ...برای همین لباسامو با خودم آورده بودم ...
با وارد شدن به فروشگاها فهمیدم بازم حس شیشم پلیسیم زده تو خال ...لباسای مزخرفی داشت ... اکثرا باز و لختی بودن یام اینکه مدشون خیلی خز بود ...
دخترا یکی یکی فروشگاها رو زیر رو رو میکردن ...برگشتم سمت مهسیما ...
-تو لباس آوردی ؟
سرشو تکون داد
-آره بابا نمیشد که بیام یهویی از اینجا بخرم ...
بیخیالش شدم و همراه بقیه راه افتادیم سمت مغازه و فروشگاهایی که اونجا بودن ...
سعید دست به جیب کنارم قدم برمیداشت ...میخواست یه چیزی بهم بگه ولی نمیفهمیدم

1400/05/13 20:19

چرا داره دست دست میکنه ..
-سامان ...
نگامو از ویترینا نگرفتم
-بله ...
-میگم اگه یه کار پر در آمد و پر پول و پله ای بهت پیشنهاد شه که خیلیم کم دردسره قبول میکنی ؟؟
پوزخند صدا داری زدم و نگامو چرخوندم سمتش
-کار پر پول و پله و کم دردسر ؟؟....کجاست ؟؟...تو مریخ
خندید ...-نه بابا تو همین زمین بیخ گوش خودمون ...
نگاهی به اطراف کردم و دستی به شونش زدم ...
-ببین سعید من گاگول نیستم ...نزدیک سی سالمه ...حالیمه کار پر پول بی دردسرم نمیشه ...
اینو گفتم و ازش ردشدم ...اومد دنبالم ...باید نشون میدم آدم ساده ای نیستم وگرنه بیخیال میشد
-حالا فک کن یکم دردسرم داشته باشه ...اگه پول یهویی و گنده میخوای باید دردسراشم به جون بخری ...
سعی کردم لحنم بی تفاوت باشه ...
-برای من مهم نیست ...پول که باشه دردسراتم خود به خود حل میشه ...
حرفشو ادامه نداد ...از گوشه چشم نگاش کردم
-حالا چی هست این کاره
خندید-چیزی نیست بیخیال ...فقط خواستم نظرتو بدونم ...
پا پیش نشدم ...نباید حساسش میکردم ... دستمو گذاشتم رو شونش
-در هر صورت اگه سراغ داشتی دست منم بند کن .. من اهل ریسکم
نگا کردو حرفی نزد ...از کنارش رد شدم و وارد یه مغازه عطر و ادکلن فروشی شدم ...
دیدم مهسیمام همراه رویا و لاله داخل مغازن ...
هرسه داشتن ادکلنای مختلف و تست میکردن ...رفتم جلو یکی از ادکلنارو برداشتم ... یه تای ابرومو دادم بالا ...فک نمیکردم اینجا ادکلن اصلم پیدا بشه ... لاله رو کرد سمت من
-سامی بیا ببین کدوم یکی از اینا پسر پسند تره من دیگه سلولای بویایم از کار افتاده همشون یه بورو میدن ...
رفتم جلو بی توجه به اون ادکلنای مزخرفی که چیده بودن روی میز اشاره کردم به ادکلنایی که پشت ویترینش چیده بود ...
-لطفا از اون ادکلنای جاکومولا وگرس لومیرو ورساچ اروس بیارید ...
هرسه با تعجب نگام کردن ...فروشنده که پسر جوونی بود لبخند یه وری زد میتونستم از لبخندش بفهمم منظورشو ... میخواست بگه که خوب به زنا و ادکلناشون واردم ولی حرفی نزد ...
ادکلنارو چید رو میز...مهسیما دست دراز کردو ورساچ و برداشت ...خیره شده بود به شیشه خاصش .... نگامو دوختم به شیشه ادکلن
-یه نماد یونانی به معنی الهه عشق و زیبایی و اینجور چیزا ... ادکلن خوبیه برا خانوما ...
باتعجب نگام کرد ...
-تاحالا ازش استفاده کردی ؟؟
چپکی نگاش کردم به جای من رویا یکی زد پس کلش
-آخه باهوش میگه زنونس چرا باید استفاده کنه ...لابدیا دوست دخترش میزده یا برا دوست دخترش قبلا خریده ...
شیطون نگام کرد ...بی توجه به نگاهش چشمو چرخوندم سمت دیگه روی اون یکی ادکلنا ...
-همشون بوشون شیرینه ... و جذاب اگه نظر یه مرد براتون مهمه

1400/05/13 20:19

بهتره یکی از اینا رو انتخاب کنید
مهسیما اینارم پرید وسط حرفم
-خب درست ولی هر عطر و ادکلنی روی تن افراد مختلف بوهای مختلفیم داره
سری تکون دادم و نگاش کردم ...
-تو که مارک ادکلنت خیلیم عالیه ...اگه اشتباه نکنم لانکوم استفاده میکنی ...
چشمای هر سه تاشون گرد شد ...فروشنده برگشت طرفم
-معلومه خیلی واردیا ...
حرفی نزدم و خیره شدم به شیشه های ادکنا ...یه زمانی دوست داشتم یه عطر فروشی داشته باشم ...عاشق عطرا و بوهای مختلف بودم ... سر همین علاقم یه کلکسیون از عطرو ادکلنای جدیدو قدیم داشتم ...حالام بعد گذشت چند سال هنوزم همون اخلاق و دارم و تر کش نکردم ...
شاید تنها چیزی که از گذشته هنوزم برام خوشاینده جمع کردن همین کلکسیون باشه ....
خودم بیشتر مواقع از کاپتاب بلک یام جورجیو استفاده میکردم ولی تقریبا همه ادکنا و عطرا رو یبار امتحان کرده بودم ...
مهسیما اومد کنارم و با هیجان گفت
-برای مهیار چی بخرم ؟...
نگاهی به چهرش کردم ..انگار این دختر اخم کردن بلد نبود همیشه خدا نیشش باز بود ..
نگاهی به ویترین انداختم ... چشمم خورد به کاپویق سورپسیفک ...حدس میزدم باب سلیقه مهیار باشه ... با دست به ادکلنه اشاره کردم و پسره برای تست اونو گذاشت جلوی مهسیما ...همین که بو کرد چشماش برق زد ..
-ایول فک کنم خیلی خوشش بیاد ...همینو میخرم براش ...
نمیدونم چرا ولی هوس کردم یه یادگاری به این دختر کوچولو بدم ...همینکه رفت تا بده ادکلنو براش کادو کنن رو به پسره گفتم از همون مارک زنونشو برام بیاره ... نمیخواستم بقیه چیزی بفهمن ...
با تموم شدن خرید لاله و فرحناز و نیما همگی برگشتیم سمت ویلا ... رفتم دستشویی ...باید برای فرداشب شنود و جاسازی میکردم ...از دستشویی که اومدم بیرون راهی اتاق مشترکم با سعید شدم ...داشت لباس عوض میکرد ... پیراهنشو که پوشید منتظر زل زد بهم ...
-برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
خندید –نترس بابا هیز نیستم ..
وقتی دید جدی و بی روح خیره شدم بهش بی خیال مزه پرونی شدو از اتاق رفت بیرون ...کلیدی که روی در بودو تو قفل چرخوندم ...نگام و دور تا دور اتاق چرخوندم ...چشمم خورد به گوشیش ...بهترین جا بود ...سریع نشستم روی تخت و گوشی و از روی عسلی برداشتم ....پشتشو باز کردم و باطریشو در آوردم ...گذاشتمش روی میز و ساعت مچیم و باز کردم ... پشتشو باز کردم و شنود و با احتیاط ازش در آوردم ...
گوشی و از روی عسلی برداشتم و شنودو درست پشت باطری جاسازی و فعالش کردم ...سریع باطری و انداختم سر جاشو درشو بستم ...گوشی و روشن کردم و دقیقا به همون حالت اول گذاشتم روی میز ....
ساعتمو بستم به مچم و رفتم سروقت چمدونم ...یه تیشرت خاکستری که

1400/05/13 20:19

روش نوشته های درهم لاتین بودو یه کلاهم داشت پوشیدم ...در اتاق و باز کردم و از اتاق زدم بیرون ...
همگی پایین نشسته بودن ... تا فردا وقت زیادی نداشتیم باید سر از کار این جماعت در می آوردیم ...نشستم روی مبل و پامو انداختم روی پام ...مهسیما مشغول صحبت با رویا بودو فرحنازم با اخم ریزی خیره بود به صفحه گوشیش ..بقیم در حال صحبت بودن ..ربط هیچکدومو به غیر از سعیدو لاله به این ماجرا ها رو نمیفهمیدم ...
**********
سعی میکردم مسیرو کاملا به خاطر بسپارم ویلادقیقا مابین رویان و چلک بود ... یه ویلای بزرگ و دوبلکس
معلوم بود مهمونی بزرگیه ...میشد ازشلوغی مهمونا اینو فهمید ...همراه امیر علی و فرحناز و مهسیما وارد شدیم ...با دقت به اطراف نگاه کردم ...
خیلی با مهمونی هایی که توی تبریز بود فرق داشت ...به راحتی میشد فهمید بیشتر مهمونا حال طبیعی ندارن ...مهسیمام انگار این و حس کرده بود کاملا چسبیده به من حرکت میکرد ....
نگاهی به فرحناز و امیر علی انداختم ..انگار براشون عادی بود ...پس دفعه اولی نبود که از این مهمونیا برگزار میشد....
رفتیم گوشه ای که راحت بتونم همه مهمونارو ببینم ...
مهسیما با صدایی که سعی داشت لرزششو متوجه نشم گفت
-اینا ..اینا مشروب خوردن ؟؟
نگاهی به جمع انداختم ...اونقد تجربه داشتم که با یه نگاه بتونم حدس بزنم این حال و احوال اثرات مشروب نیست ... چشمم خورد به نیما که قبل از ما اومده بودن ...کنار یه پسر ایستاده بود ... نامحسوس نگاش کردم ...خیلی راحت دوتا قرص گذاشت کف دست پسره که دستشوجلوش باز بود ...
شک نداشتم قرصا روان گردان بودن ... برگشتم سمت مهسیما ...جدی نگاش کردم ...میدونستم هیچ کدوم از افراد اینجا نیستن که مراقبش باشن ....نگام کرد
-ببین همینجا میشینی از جاتم تکون نمیخوری ... بشین الان برمیگردم ...
تا اومدم ازش دور بشم دستش قفل شد دور دستم ... اول نگاهی به دستش انداختم و بعد نگامو تا چشماش کشیدم بالا
-اگه ...اگه پرسیدن کجا رفتی چی بگم ؟؟
آروم دستمو از دستش کشیدم بیرون
-بگو نمیدونم و ....انگشت اشارمو به نشونه تاکید جلوش گرفتم ...به هیچ عنوان تکون نمیخوری ازجات ...فضولیم نمیکنی فهمیدی؟؟
سری به نشونه تائید تکون دادو دستاشو کشید ....نگاهی به اطراف کردم و از بین دخترا و پسرا رد شدم.....راه افتادم سمت طبقه بالا ....
یه چشمم به سمت طبق بالا بودو چشم دیگم به طبقه پایین .... تو اولین پیچ چشمم خورد به سالن طبقه بالا ... با دیدن کسی که اونجا بود چشام گرد شد ...
آیناز امیری ... متوجه مردی شدم که داشت از پله ها میومد پایین ....تا بخوام نصف پله ها رو برگردم طول میکشید ...سریع از روی نرده ها پرید و خودمو پرت

1400/05/13 20:19

کردم پایین ... دقیقا افتادم کنار دوتا دختر ...معلوم بود حالشون بهتر از اون یکیا نیست ...
یکیشون اومد جلو تابخوام خودمو بکشم عقب خودشو انداخت روم ...تلو تلو خوردم و برای اینکه تعادلمو حفظ کنم دستمو گرفتم به نرده های کنار پله ...
با چندش به دختره نگاه کردم ...زیر چشماش گود افتاده بودو رگای قرمز چشمش زده بودن بیرون ...مردکمش داشت غیر طبیعی میلرزید معلوم بود یه چیزی مصرف کرده ...
با نفرت هلش دادم عقب ولی فقط کمی جابه جا شد ...دستشو آورد بالا تا بکشه روی صورتم
-تو چقد جذاب و سکــ...
نذاشتم حرفشو تموم کنه سیلی که خوابوندم تو صورتش پرتش کرد یه گوشه .... فک کنم هرچی زده بود پرید ...منتظرش نشدم و برگشتم سمت پله ها ...دیگه کسی نبود ...سریع و تند پشت سرهم پله هارو رفتم بالا ... سعیدو آیناز هردو کنار هم ایستاده بودن و همون مرد نسبتا مسنی که توی تبریز وارد خونش شده بودمم کنار اونا ...سریع خودمو کشیدم پشت دیوار ...
صداشون واضح شده بود ...
پیرمرده-من قول سیزده تا دخترو دادم اینا فقط هشت تان
سعید-من کارم دخترای تبریزه ...بقیش به عهده من نیست ...
صدای آیناز بالاخره بلندش شد ...
-فقط دوماه مونده ...کامران بی عرضس یکی دیگه رو جاش بزار ...دخترارم تبریز نگه ندارین بفرستینشون کردستان
پیرمده و سعید با تعجب گفتن
-کردستان ؟؟!!
-بهتره از مرز مستقیم ردشون نکنیم ...همشونو قاچاقی از مرز کردستان ردشون کنین عراق و اونجا و اونجا بفرستینشون ترکیه و عربستان ....
سعید
-هزینش زیاد نیست ...
-به سودش می ارزه ...هم نمیتونن گیرمون بندازن هم اینکه با دخترا جنسارم از کشور خارج میکنین...
پیرمرده-برای من جنسای شما مهم نیست من دخترا رو میخوام ...
منتظر ادامه حرفاشون نشدم ... حرفای سعید شنود میشد ...پیچیدم توراهرو اصلی چشمم خورد به دری که باز بود .... نگاهی به پشت سرم کردم و آروم و سریع دویدم سمت در .. وارد اتاق شدم ...تاسرمو چرخوندم چشمم خورد به راه پله هایی که منهی بود به حیاط پشتی ....
اتاق نبود انگار در پشتی بود ...حس کردم صدای برخورد کفشای زنی رو با پارکتای کف زمین دارم میشنوم ... سریع پشت در قایم شدم ...
-یه نفرو جای کامران سراغ دارم ...فک کنم راحت بتونه سیزده نفرمونو جور کنه
-مطمئنه ؟!
-نمیدونم باید خودتون تائیدش کنید
-امشب اینجاست ؟!!
-بله پایینه اسمش سامانه....بیارم ببینیدش ...
با شنیدن اسمم چشمام گرد شد باید سریع تر برمیگشتم ...
-نه صبر کن میرم پایین و به عنوان مهمون میام تو اونجا بیار باهام آشناش کن ...
-چشم...فقط...
دیگه منتظر نموندم ...سریع از همون پله ها رفتم پایین ...با عجله اومدم برم سمت در اصلی که با دیدن چراغ روشنی

1400/05/13 20:19