607 عضو
که از زیر زمین بود و از هوا کش معلوم بود سرجام ایستادم ...
بازم صدای کفشا اومد ....سریع خودمو کشیدم پشت درخت ...ازم رد شد ... همینکه دور شد برگشتم .. خم شدم و از هوا کش که مدام در حال چرخیدم بود خیره شدم به داخل ...چیز زیادی معلوم نبود ...دستموکه از روز بریدگی فقط از اون مچ بندای دستکش مانند دستم کرده بودم بردم جلو ....با یه حرکت پره های هوا کش و گرفتم ....حرکت تند مانع گرفتم شدو محکم خوردن به دستم ...
سریع دستمو پس کشیدم ...فک کنم دوباره زخمه سر باز کرده بود چون سوزشش شروع شد ...
بی توجه به سوزش دستم دستمو بردم جلو و اینبار سریعتر عمل کردم و پره ها رو گرفتم ...حالا داخل واضح تر شده بود ...نگامو گوش تا گوش زیر زمین چرخوندم ...با دیدن سایه یه جسم کوچیک که گوله شده بود کنار دیوار و میلرزید نگام ایستاد ...
چشماموریز کردم ...
یه دختر ریز میزه بود با موهای طلایی که از زیر شالش زده بود بیرون ...
نمیتونستم کاری بکنم وگرنه لو میرفتیم ... سریع بلند شدم و راه افتادم سمت در اصلی ... درو باز کردم و وارد شدم ..چشمم خورد به سعید که کنارمهسیما ایستاده بود ...حدس میزدم اومده باشه دنبال من ...رفتم جلوتر
-طوری شده ؟؟
با صدام هر دو چرخیدن سمتم ....حس کردم مهسیما یه نفس عمیق بیصدا کشید ....سعید مشکوک نگام کرد
-کجا بودی ؟؟
اشاره ای به بیرون کردم
-تو محوطه بودم ...یکم حالم خراب بود ...چطور مگه ؟؟
-بیاید بریم میخوام با یکی از دوستام آشناتون کنم ...
بی حرف کنارش راه افتادم ...هنوز چند قدم برنداشته بودیم که صدای هل مهسیما با عث شد سعیدم برگرده سمتم
-وای دستت چی شده ؟!...
دستمو آوردم بالا ...خون از دستکشم زده بود بیرون ...سعید با تعجب گفت
-دستت چی شده ؟!
اخمامو کشیدم تو هم
-چیزی نیست قبل سفر بریده بود الان فک کنم زخمش سر باز کرده ...
-میخوای برات باند بیارم ؟..
-دارین ؟؟
نگاهی به اطراف کرد
-فک کنم پیدا بشه ...
نگاهی به مهسیما کردم و بعد نگامو به سعید دوختم
-باشه بیار ...دستشویی کدوم طرفه ؟؟
با دست اشاره کرد به گوشه سالن ...با نگام به مهسیما فهموندم دنبالم باد ...وارد دستشویی شدم و برگشتم سمتش ....
-اگه سعید یا هر *** دیگه ای اومد سریع در بزن باشه
سرشو تند تکون داد ...درو بستم و شیر روشویی رو باز کردم ...گوشی و از جیبم در آوردم و شماره مهیارو گرفتم ...بعد دوتا بوق سریع جواب داد
-الو
-الو مهیار
-چی شده خبریه اون تو ؟؟..
دستکش و از دستم رد آوردم وباندارو از دورش باز کردم ...دستمو گرفتم زیر شیر آب ...چشمام از درد جمع شدو آخ خفیفی گفتم
-الو فرزام خبریه ؟؟؟
-چیزی نیست ...زخمم خونریزی کرده ...ببین فک کنم یکی از دخترا رو توی زیر زمین
همین ویلا نگهداشتن ... چیکار کنم ؟؟!!
کمی سکوت کرد ...
-اگه تونستی آزادش کن ...اگه نتونستی خودتو درگیر نکن ...نزار بشناستت
با تقه ای که به در خورد سریع گوشی و قطع کردم و پرت کردم توی جیبم ... شیرو بستم و دستکش و باندو پرت کردم تو سطل زباله ای که اونجا بود ...درو باز کردم ...
سعید با یه جعبه تو دستش کنار مهسیما ایستاده بود ...
–بیا آوردمش
از دستشویی اومدم بیرون ...نشستم همونجا ....سعیدو مهسیمام نشستن کنارم ...سعید در جعبه رو باز کرد...
همون اول کار چشمم خورد به آمپولای مرفین و بیهوشی و سرنگایی که تو جعبه بود ...چیزی به روی خودم نیاوردم ..مهسیما نشست کنارم و زانو زد ...سریع کمی بتادین برداشت و ریخت رو زخمم ...
آخی گفتم ...تند سرشو آورد بالا ...با نگرانی گفت
-دردت گرفت ؟؟!!
چشمامو سفت رو هم فشار دادم و سرمو به نشونه نه تکون دادم ....
سعید سریع در بسته یه گاز استریل و باز کردو گذاشت روی زخمم و نگه داشت ... مهسیمام با باند دورشو پیچید
سعید با صورتی که جمع شده بود گفت
-عجب خری هستی تو خوب میرفتی یه بخیه ای چیزی میزدی ....
دستمو از دست مهسیما کشیدم بیرون و باندو با دست آزادم محکم بستم
-چیز خاصی نیست ....
مهسیما صداش اومد
-یعنی چی چیزی نیست ...اگه عفونت کنه چی ؟....چطوری تا حالا متوجه نشدم من ...
سرمو گرفتم بالا و لبخندی به این مهربونی و دلنگرونیش زدم ....
-گفتم چیزی نیست نگران نباشین ...بریم دیگه ...
منتظرشون نشدم وبلند شدم .. سعید سری از روی تاسف تکونداد
-بابا عجب پوست کلفتی هستی تو ...
دیگه چیزی نگفت و جلوتر راه افتاد ...مهسیما هنوزم نگران بود ... نگرانیاش به دل مینشست ...انگار واقعا از ته ته دلش بود که اینجوری به دلم نشست ...برای راحتی خیالش چشمکی بهش زدم
-بیابریم بابا چیزی نیست ..
دستشو از روی لباس آستین بلندش گرفتم و دنبال خودم کشیدم ...حرفی نزد...ساکت بود ...
دیدم که داره میره سمت آیناز ...اینبار با دقت نگاش کردم ...اولین باری بود که از نزدیک میدیمش ...
یه دختر قد بلند و خوش استایل ....نمیشد گفت خوشگله ولی چشمای آبی و کشیدش جذابیت خاصی به چهرش بخشیده بود ...
نگاش زوم بود روی من ...انگار اونم داشت منو کنکاش میکرد ...
خیالم از بابت خودم راحت بود...یه جین آبی با تیشرت آبی نفتی و کت اسپرت مشکی پوشیده بودم و موهامم طبق معمول داده بودم بالا ...
رسیدیم کنارش ... با اون لباس خوش دوخت و تن نما تکیه زده بود به مبل و پاهای خوش تراششو انداخته بود روی هم
سعید برگشت طرفم
-خب معرفی میکنم ...ایشون آقا سامان گل از دوستانم و این خانوم خوشگلم مهسیما خانوم دوست دخترشه...اینم ایناز خانوم از دوستای گل من
لبخند
جذابی به روم زدم و دستشو دراز کرد سمتون ...اول مهسیما دستشو فشرد ...
-خیلی خوشبختم از آشنایتون ...سعید خیلی ازتون تعریف کرده بود ...
با صدایی خش دار و جدی گفتم
-سعید لطف داره ...
نگاشو چرخوند سمت مهسیما...چشماشو ریز کرد...نگاهش یه جور خاصی بود انگار که داشت تو صورت مهسیما دنباله رد آشنا میگشت ..
لبخند مصنوعی نشوند رو لباش ....
-خوبی عزیزم ؟!
مهسیما لبخند متینی زد
-ممنونم مرسی
اینبار سعید بحث و دستش گرفت
-بچه ها آینازآمریکا زندگی میکنه ...هرسال فقط یبار میاد ایران امسالم از شانس بیست ما اومد اینجا ...
اخمام رفت توهم ...سالی یبار؟...
با صدایی خشک گفتم
-باعث افتخاره ..
اشاره کرد به مبلای خالی کنارش ...
-چرا نمیشینید ؟؟....
نگاهی به مهسیما انداختم و راه افتادم و نشستم روی مبل....
پشت سرم اومد و نشست ...سعید رو به مهسیما گفت
-دختر تو چرا عین پیرزنا نشستی پاشو برو وسط با دخترا برقص
نذاشتم جوابی بده و جاش خودم گفتم
-نه بهتره امشب و اینجا بمونه ...انگار مهمونا یکم حرکاتشون زیادی موزونه ...
آینازخندیدو نگاهی به جمع کرد...
-آره انگار امشب زیادی مشروب خوردن ..
با تمسخر نگاهش کردم و یه پوزخند بهش زدم
-مشروب؟؟!!
منظورمو فهمید ولی به روی خودش نیاورد ...سعید رفت کنار رویا که انگار اونم مست کرده بود ... نگام به اونا بود ولی سنگینی نگاه آینازرو حس میکردم ...ولی بیشتر از من نگاه عمیق و سنگینش خیره بود به مهسیما ...
سعی کردم نگاهمو منحرف کنم سمت دیگه ...
-دستت چی شده آقا سامان ؟...
نگاهی به دستم انداختم ...هنوزم ذوق ذوق میکرد ...
-چیز خاصی نیست بریده
-معلومه عمیقم بریدی که اونطوری خونریزی میکرد ... سعید گفت بد جوری داشت خون می اومد ...
پامو انداختم روی اون یکی پامو نگاه سرد مو چرخوندم سمت اون
-از جای بریدگی خون میاد دیگه ...حالا کم یا زیاد ...
مهسیما برگشت طرفم
-نیاز به بخیه داره
-خودم بهتر میدونم وضعیت دستمو شماها نگران نباشید ...
اخم کرد ...بلند شدم ... هردو نگام کردن ..بدون اینکه به آیدا نگاهی بندازم رو به مهسیما گفتم
-پاشو بریم بیرون کمی قدم بزنیم... حیاط اینجا ظاهرا بهتر از داخلشه ..
مهسیما بلند شد ...هردو نگاهی به آینازانداختیم ...
سعی کردم لحنم بی تفاوت باشه ...
-دوست ندارین همراه ما بیان؟
لبخند جذابی زد-نه ترجیح میدم اینجا منتظرتون بمونم ...
اصراری نکردم و به مهسیما اشاره کردم که راه بی افته ...
لبخندی به روی آیناز زدو جلوتر راه افتاد ...حواسم بود که کسی بهش نخوره...کمتر کسی حال طبیعی داشت ...
وارد حیاط شدیم ...نگامو دور تا دورش چرخوندم ... کسی تو حیاط نبود .. لباسشو گرفتم و کشیدم سمت دیگه
ساختمون ...دنبالم دوید
-اِ کجا دارین میرین
برگشتم و دستمو به نشانه سکوت گذاشتم روی بینیم ....با تعجب نگام کرد ... باید از همون حیاط پشتی وارد میشدیم تا کسی نفهمه ...رفتیم سمت پله ها ... زودتر ازشون رفتم بالا و مهسیمام دنبالم اومد ...
وارد اتاق شدیم ...سریع از در اومدم که وارد راهروشم ...با افتادن نگام به فرحناز و نیما که مشغول صحبت باهم بودن سریع برگشتم تو اتاق و مهسیمارم هل دادم سمت دیوار....دستمو محکم گذاشتم روی دهنش تا صداش در نیاد ... از کنارمون گذشتن و وارد یکی از اتاقا شدن ...کمی مکث کردم و برگشتم سمت مهسیما ...با چشمایی گشاد شده خیره بود تو صورتم ...سریع نگامو از نگاهش گرفتم ...اینبار آستینشو گرفتم و دنبال خودم کشیدم ... راه پله های منتهی به طبقه بالا تو دید آیناز نبود ...از پله ها دویدیم پایین سر آخرین پله نگامو چرخوندم تا ببینم کسی حواسش به ماهست یا نه که دیدم همه مشغولن ... چشمم به دری که دقیقا زیر پله ها بود خورد ... حدس میزدم خودش باشه ...
نگاهی به مهسیما انداختم ...نگاهش سمت طبقه بالا بود ... منتظر نموندم و کشیدمش سمت در ...باز بود ...چند پله میخورد تا میرفت پایین کاملا تاریک بود دقیقا مثله خونه اون پیر مرد ... درو بستم و برگشتم سمت مهسمیا
-بیا تو جلوتر حرکت کن
سری تکون دادو اومد جلوم ...گوشیمو از توی جیبم در آوردم و فلششو زدم ...
با دستم فشاری آروم به کمرش وارد کردم و اونم با احتیاط از پله ها رفت پایین ... هنوز سه تا پله رو رد نکرده بود که دستشو آورد عقب و گوشه کتمو گرفت ...
ایستادم ...برگشت طرفم ... کمی از نور میخورد تو صورتش و میتونستم چشماشو ببینم
-من ...من از ارتفاع میترسم ..
اخمامو کشیدم توهم
-ولی اینجا که ارــــــ
چشمم افتاد به جلوی سه تا پله بعدی که کلا خراب شده بودو باید از روشون میپیری تا میتونستی بری پایین ...
تعجب کردم آخه این دیگه چه جورش بود ؟... نگاش کردم ... مثله اینکه واقعا ترس از ارتفاع داشت ...دستی به ته ریشم کشیدم ...داشت دیر میشد ... قدمامو برداشتم سمت سه تا پله بعدی تا خواتسم بپرم صدای لرزونش در اومد
-میخوای منو تنها بزاری ...
نگاش کردم ولی بیحرف از رو پله ها پریدم پایین ...برگشتم سمتش
-بپر پایین ..
با چشایی گرد شده گفت
-چی ؟؟؟....
دستامو بردم بالا
-بپر من میگیرمت ...
یه قدم رفت عقبتر
-نه اصلا امکان نداره
کلافه بهش تشر زدم
-مهسیما میگم بپر ....
با لجاجت یه پله رفت بالا ولی حاضر نشد بپره ...عصبی شدم
-به جهنم همینجا بمون ....
برگشم برم که سریع گفت
-نه نه !...وایستا میپرم ...
گوشی و گذاشتم تو جیبم و دستامو باز کردم ...
-بپر ...
باز عقب رفت
-اِ ...پس چرا گوشیو گذاشتی
کنار اگه بپرم که نمیبینی میخورم زمین . ..
چشمامو از زور حرص رو هم فشار دادم
-دِ میگم بیا پایین ...
انگار لحنم یکم تند بود که ترسید ... قدمای لرزونشو کشید سمت آخرین پله ...
-وقتی سه گفتم بپر باشه ...
سرشو بالا پاین تکون داد ...
-ا....2.....
سه نگفته خودشو پرت کرد پایین ...سریع دستامو حلقه کردم دور کمرش.... هردو تلو تلو خوردیم و عقب عقب رفتیم ... قبل اینکه بخوریم زمین کف دستمو گذاشتم مابین خودمو دیوار پشتیم ...
چشماشو بست و نفسشو با صدا داد بیرون ...حرصی نگاش کردم ... این هنوز نمی فهمه وقتی میگم تا سه منظورم خود سه هم هست ...
چشمای درشت قهوه ایشو باز کردونگام کرد ...
-مـرسی
بی حرف دستمو از دور کمرش باز کردم ... گوشی و از توی جیبم در آوردم
فلش و با زدم و جلوتر راه افتادم ... با دیدن در اتاقی که از زیرش نور کمی بیرون زده بود ایستادم ... خودش بود ...رفتم جلو چند بار دستگیره رو بالا پایین کردم باز نشد ...
-اَه ...لعنتی ...
-خب عین این فیلما برو عقب بعدبا تنه بزن باز شه دیگه ...
چپ چپ نگاش کردم ...این دختردر نوع خودش بی نظیر بود ...انتظار داشت من وسط مهمونی یه مشت دزدو قاچاقچی *** من بازی در بیارم ...
نگام افتاد به سنجاق سری که زده بود روی موهاش ...
چشمامو ریز کردم
-سنجاق سرتو برده
گیج نگام کرد –چیکار کنم
کلافه گفتم
-سنجاق سر...سنجاق سرتو بده میگم
تا به خودش بیاد منتظر نشدم و دستم و بردم جلو ...سنجاق سرو از سرش باز کردم ...باز کردن هما نا و موهایی که ریختن رو صورتشم همانا ...سریع موهاشو عقب زد و با تعجب نگاه من کرد ...گوشی و گرفتم طرفش
-اینو نگه دار
دسته ای از موهاشو زد پشت گوششو گوشیو ازم گرفت ....روی زانو خم شدم و سنجاق و باز کردم ...
-یه اجازم بگیرن ملت بد نیستا...کلی پولشو دادم ....
زمزمه کرد ولی شنیدم ...میدونستم از قصد اونو گفت که بشنوم ولی من بیخیال گوشی و تو دستش چرخوندم سمت در
-نورو بنداز اینجا ببینم
یه دستشو گذاشت رو کمرشو با اون یکی نور فلش و انداخت رو قفل ...
کمی با در کلنجار رفتم ... باز نمیشید ...یبار دیگه با دقت بیشتری کارمو انجام دادم ...با شنیدن صدای قفلی که تو در چرخید ناخواسته لبخندی نشست رو لبام ...
مهسیمابا تنه و شیطنت گفت
-واو چه حرفه ای ...
چپکی نگاش کردم و در و باز کردم ...موج هوای سرد خورد تو صورتمون ...سریع نگامو چرخوندم سمت گوشه ای که دختررو دیده بودم ...
خودش بود ...گوله شده بود تو خودش و میلرزید...دویدیم سمتش .....بازوشو گرفتم و برش گردوندم ...دستاش یخ بود ... نگاهی به صورتش کردم ... ته مایه های چهرش برام آشنا بود ...
دقیق تر نگاش کردم ...موهاشو رنگ کرده بودن و صورتشم به خاطر گریمی که
روش بود تشخیصش کمی سخت بود ...
لباش از شدت سرما خشک و پوست پوست شده بود ...و چشای درشت و عسلی رنگش بی رمق دوخته شده بود به ما ...
مهسیما سرپا ایستاده بودو با تعجب داشت به دختره نگاه میکرد ...
دیدم لرزش داره بیشتر میشه ...بد تر اینجا بود که حرف نمیزد ...سریع ولش کردم و کتمو از تنم در اوردم ... کتو تنش کردم ...مهسیما هنوز سرپا بود ...با لحنی تند رو بهش گفتم
-عین عقب افتاده ها زل نزن بهم سریعتر کمکش کن بلندش کنم ...
با این حرفم انگار به خودش اومد ... با اخم غلیظی روشو برگردوند سمتم ...وقتی دید اخمم صد درجه بدتر ماله خودشه بی حرف خم شدو دست دختررو انداخت دور گردنش ...
دختره ضعیف تر از اونی بود که نشه بلندش کرد ولی تعادل نداشت ...نزدیک بود بخوره زمین که رو هوا گرفتمش ...
چاره ای نبود ...سریع روی دستام بلندش کردم ...برگشتم سمت مهسیما که اخمش عمیق ترهم شده بود ...
سریعتر شماره مهیارو بگیر بگو دارم دخترو از در میارم بیرون بچه ها رو بفرسته سریع تا دختررو تحویلشون بدم ...
بازم جوابمو نداد و جاش گوشیو برداشت ...صفحش خاموش شد...گوشی و گرفت سمتم ...
-رمزش...
عصبی نگاش کردم نمی تونست درک کنه این دختره بغلمه ...
از بین دندونام غریدم "4822"
زیر لب باز غر زد
-رمزشم عین خودش میمونه
رفت تو باکس پیاما و یه پیام برای مهیار فرستادو یه تک زنگم بهش زد ...
سریع از اتاق اومدم بزنم بیرون که چشمم افتاد به نیماسریع برگشتم تو اتاق ..دختره بیهوش شده بود...مهسیما بی حرف سرشو انداخته بود پایین ...با آرنجم زدم به بازوش ...با اخمایی در هم سرشو آورد بالا ...
با حرکت لبام بهش اشاره کردم ببینه هنوز اونجاست یا نه ...
بی توجه به حرفم گوشی و روشن کرد ...میخواستم بگیرم بزنمش تا اومدم یه چیزی بارش کنم دیدم نشست رو زمین و گوشی و سریع از در برد بیرون و بعد سه ثانیه برش گردوند تو ...
با تعجب به کار ش نگاه میکردم ...گوشی و گرفت جلوشو نگاهی به فیلم چند ثانیه ایش کرد ...نگاه جدی و پر اخمشو دوخت به صورتم
-خیر رفته ...
از در زد بیرون ...
-اونوقت این کارا یعنی چی؟؟
با صدایی جدی گفت
-اگه خم میشدم ممکنه بود ببینه و دردسر شه ...ولی گوشی و نمیتونست ببینه ...
پوزخند صدا داری زدم ...
-چه باهوش ..
دخترو رو دستام بالا کشیدم ....به تنهایی راحت میتونستم از پله بپرم بالا ولی با این دختر ....
داشتم فک میکردم چیکار کنم که دیدم صدای کشیدن شدن چیزی روی زمین اومد ...سرمو چرخوند ...یه صندلی آهنی پوسیده بود ... گذاشت کنارم
-نگه میدارم برو بالا ...
نگاش کردم ... خواستم تشکر کنم با دیدن اخماش پشیمون شدم ..دسته های صندلی و گرفت ... بااحتیاط رفتم روشو دختره رو گذاشتم رو پله
ها و خودم و کشیدم بالا ...
برگشتم دستمو دراز کردم سمتش تا بیارمش بالا که دیدم رفت رو صندلی ...
-لطفا برو کنار میخوام بیام بالا ...
کفشاش پاشنه بلند بود و بعید میدونستم بتونه بیاد بالا .....دختررو برداشتم و یه پله اومدم بالاتر ....دستاشو تکیه زد به لبه رو خودشو به سختی کشید بالا ...
همه سرو روش خاکی شد ولی توجهی نکرد ...گوشیو گرفت بالاو نورشو انداخت جلوم ... رسیدیم به در ...جلوتر از من درو باز کردو آروم نگاهی به اطراف انداخت ...
خودشو کشید کنار
-من جلوتر برم بالا ببینم اگه کسی نبود شما بیاید ...
راه دیگه ای نبود ... با سر موافقتمو اعلام کردم ... جلوتر از در زد بیرون ...با احتیاط اومدم بیرون ....بزرگترین شانسمون این بود مسیر راه پله ها زیاد تو دید نبود از طرفیم فضا کاملا تاریک بود و چشم چشم و نمیدید ...
مهسیما سریعتر رفت بالا ....نگاهی به اطراف کرد ...سریع برگشت سمتمو اشاره کرد برمم بالا ... با حداکثر سرعتی که از خودم سراغ داشتم پله ها رو یکی دوتا کردم ...
وقت نداشتم که بخوام تلفش کنم ...سریعتر پیچیدم تو همون اتاق ... ازپله های پشتی به سرعت رفتم پایین ..
مهسیمام پشت سرم داشت میدوید ...از پشت درختا و بوته ها خودمو رسوندم سمت در اصلی ...تا درو باز کردم چشمم افتاد به زمانی و مقدم که با لباس شخصی روبه روی در بودن ..همینکه منو دیدن بدون فوت وقت دویدن طرفم ...نگاهی به پشت سرم انداختم و دخترو سریع دادم بغل مقدم ...پژوی مشکی رنگی که مهیار توش بود درست کنارشون ترمز کرد ...سریع دخترو سوار ماشین کردن ...تا خواستم برگردم تو مهسیما گفت
-کتتو بگیر ...
بلافاصله برگشتم و زدم رو کاپوت ...زمانی شیشه رو داد پایین
-کتمو بده زود باش ...
دستپاچه کت و از تنش در اوردو داد بهم ... منتظر نشدم اونا برن ...برگشتم تو و درو بستم ... رفتیم سمت در ساختمون ویلا ...
مهسیما سرش پایین بودو اخماش کماکان در هم ...برگشتم سمتش ازش تشکرکنم که چشم به سرو وضعش افتاد ...
لباس خاکستری رنگش کلا خاکی شده بودو موهاشم پریشون دورش ریخته بودن و باد داشت با خودش اینورو اونور میبردشون ... نگام سر خورد پایینتر ... زانوش زخمی شده بود ... اخمام رفت توهم ...
-پات چی شد؟...
دسته ای از موهاشو داد پشت گوشش و نگاش افتاد به زانوش ..انگار تازه متوجه سوزشش شده بود ...شونه ای بالا انداخت و با لحنی سرد گفت
-فک کنم موقع بالا اومدن از پله زخمی شد ...
خم شدم دقیق تر زخمشو ببینم که پاشو کشید عقب ...نگامو آوردم بالا ... نگاشو از چشمام گرفت ..
-چیزی نیست ...
نگاهی به اطراف انداختم ... چشمم به شیر آبی افتاد که رو زمین بود ... امید وار بودم به خاطر سردی هوا یخ نزده باشه ...خم شدم و بازش کردم ...آب کمی اومد ...لبخندی زدم ...بلند شدم و صاف ایستادم روبه روش ...باد موهاشو آورده بود جلو صورتش ... چشماشو جمع کرده بود ...موهاشو زد پشت گوشش ...بی اینکه نگاش کنم کتمو باز کردم و انداختم رو شونش ...داشت با تعجب نگام میکرد ...رو زانو خم شدم و دست سالمم و بردم زیر آب ... خواستم دستمو ببرم نزدیک پاش که پاشو کشید عقب ... بازم نگاش نکردم خواست یه قدم دیگه بره عقب که دستمو انداختم پشت پاش و مانع حرکتش شدم ...ایستاد دست خیسمو آروم کشیدم روی زخمش .....پاش مقبض شد ....آب سرد بود ولی فک کنم بیشتر چون معذب بود اینجوری عکس العمل نشون داد ...
بی توجه به حالش ...چند بار دیگم دستمو کشیدم روی زخمش ...
وقتی زخمشو خوب تمیز کردم دستامو خیس کردم و کشیدم رو لباسش
با صدایی لرزون دستشو آورد جلو
-مرسی نیازی نیست.. خود...
بی توجه به حرفش لباساشو تکوندم و شیر آب و بستم و صاف ایستادم ...
-حالا بریم تو بیرون سرده ....
جلوتر راه افتادم ...
-صبر کن..
ایستادم ...دستشو آورد جلو
-گوشیتون ...
دستمو بردم جلو و گوشیو ازش گرفتم ....گوشی و گذاشت تو دستم و پشت بندش کتمو گذاشت روی دستم .... بدون اینکه منتظر من بمونه جلوتر راه افتاد ...
از پشت نگاش کردم ... این دختر برام مثله مسئله های پیچیده و ترکیبی ریاضی تودبیرستان بود ...نمیتونستم حلش کنم ... نمیفهمیدم سادس یا پیچیده ... برام حل نشدنی بود ...
نگاهی به کتم انداختم که رو دستم آویزون بود ... انگشت اشارمو انداختم تو یقشو پرتش کردم روی شونم ... راه افتادم سمت ساختمون ...حالا وقتش بود برم سراغ آیناز امیری ...باید حسابی خودمو تو دلش جا میکردم ...
وارد سالن شدم ... همه چی تو دودو تاریکی محو بود ...چشم چرخوندم ...اول دنبال مهسیما بودم بعد آیناز ...
هرچی بیشتر گشتم کمتر به نتیجه رسیدم ... خودمو کشیدم وسط جمعیت ..همشون تو فضا
بودن ...بهشون تنه میزدم و از بینشون رد میدشم ... نگامو گوشه کنار سالن چرخوندم ...
تا اومدم نگامو بچرخونم دیدم نشسته کنار آیناز ...
با تردید قدم برداشتم سمتشون ...خودش بود ... آیناز یه سیگار دستش بود و با لبخند و نگاه عمیقی خیره شده بود به مهسیما که داشت با لبخند چیزی و براش تعریف میکرد ...
رفتم نزدیک تر ...نگاه آیناز چرخید روم ولی نگاه من خیره بود به مهسیما ...
-کجایی تو ...دوست دخترتو تو این گیری ویری کجا ول کردی رفتی ؟؟
لبخند مصنوعی زدم
-همین دورو ورا بودم ...
رفتم جلو نشستم کنارشون ...مهسیما نگاهم نمیکرد ..علت این اخم و تخم یه دفعه ایشو نمیفهمیدم ....سعی کردم فعلا ذهنمو از اون منحرف کنم ...رومو کردم سمت آیناز ...
-سعید گفت آمریکا زندگی میکنی
سیگارشو تو جا سیگاری خاموش کردو با لبخند نگام کرد
-درسته ... من سالهاست امریکا زندگی میکنم
کتمو انداختم روی پامو و تکیه زدم به مبل ...دستمو و گذاشتم روی دسته مبل و شروع کردم به چرخوندن گوشی تو دستم ...نگام خیره به گوشی ازش پرسدیم ..
-کارت چیه اونجا ؟...
-تو کار طراحیم ...مد و لباس و...وگاهیم دیزاین ...
یه تای ابرومو دادم بالا و با لبخندی کج نگاش کردم
-پس کارو بارت حسابی سکه هس
نگاشو چرخوند -اومــــ...آره میشد گفت درآمدم بد نیست ...
اینبار صدای مهسیما در اومد
-خب طبیعیه اونجا بازار کارش برای طراحی و مد خیلی بیشتر از ایرانه ...از طرفیم ایران در آمدی از مدلینگ و طراحی لباس نداره ...جز معدود مزونایی که عمده تبلیغاتشون و راهای تجاریشون با کشورای دیگس
آینازبا نگاه خاصی براندازش کرد
-اطلاعاتت بد نیست راجب این کار...
شونه ای بالا انداخت
–خب یه زمانی به خاطر اینکه طراحیم خوب بود میخواستم طراح لباس شم ...بخاطر همینم کنکور هنر دادم ولی خب موسیقی قبول شدم
آیاز چشماشو گرد کرد
-واو ...پس توام یه هنرمندی ...خیلی دوست دارم کاراتو ببینم
-حتما...توی فرصت مناسبی بهت نشونشون میدم ...
همین موقع گوشیش زنگ خورد صدای موسیقی زیاد بود ولی بی توجه بهش تماس و وصل کرد ...
-why?
(چیه؟)
نگاهش سردو جدی شد ...
-How long dose it last?!
(چقد طول کشید ؟!..)
با دقت داشتم به مکالمش گوش میدادم ... حس میکردم خبر مهمی رو دارن بهش میدن ...
-I can not answers now
(الان نمیتونم جوابی بدم )
-ok…by
(باشه خدافظ)
اخماش کمی رفته بود تو هم ... با لحنی که سعی میکردم عادی باشه گفتم
-اتفاقی افتاده ؟
با شنیدن صدام انگار حواسش جمع من شد
-چی ...نه نه ....یکی از دوستانم بود مشکلی نیست ...
بحث و ادامه ندادم و نگامو چرخوندم بین جمعیت
-مهمونی خوبیه ...
صدای مهسیما در اومد
-خوب ؟... ظاهرا تعریف آدما توی خوب بودن
خیلی باهم فرق داره ...دیدن یه مشت جوون از دنیا بیخبر عقده ای که خودشونو تو مواد و سیگار و مشروب غرق کردن اونقدرام خوب نیست
به جای آیناز من جواب دادم
-کسی مسئول حماقت اونا نیست ... توی این دنیا هر کسی راه خودشو میره...هرکسی عرضه داشته باشه خودشو بالا میکشه و بعضیام مثله اینا دنیاشون محدود میشه به همین مهمونیای چند وقت یباروغرق کردن خودشون تو خوشی...دنیای این آدما کوچیکه ...آدمای بی جربزه ای مثل اینایه پله میشن برای بالا رفتن آدمایی که جنم و راه روش زندگی کردن ویاد گرفتن ...این یه حقیقته آدمای ضعیفی مثله اینا باید خودشنو به تباهی بکشونن تا آدمای با عرضه بیان بالا ...
جلوم جبهه گرفت
-در این صورت فقط افراد کمی از نظر تو آدم محسوب میشن و بقیه فقط یه وسیله واسه پیشرفت اون افرادن نه یه آدم ...
پوزخندی زدم و با بیخیالی گفتم
-بخوای نخوای حقیقت دنیا اینه ...دنیا اونقدرام که میگن بزرگ نیست که جا واسه آدمای بی خاصیتم داشته باشه ...دنیای (با دست اشاره به دخترا و پسرایی کردم که وسط داشتن حال میکردن )این آدما کوچیکتر از اونیکه فکرشو بکنی پس فقط میتونن (انگشت اشاره و شصتمو بهم نزدیک کردم و چشمکی زدم )جای کوچیکی از این دنیارم اشغال کنن
با حرص و تعصب گفت
-اونا بیخبرن از از این حقیقتی که تو میگی ... هنوز نمیدونن چطوری باید حقشونو از این دنیا بگیرن ...
اینبار خندیدم ..بلند و پر تمسخر ... آیناز خیره بود بهم و حرفی نمیزد ...با لحنی پر تمسخر گفتم
-ignorance is kind
There,s no comfort in the truth
(بی خبری خوبه ....دونستن حقیقت آرامش نمیاره )
آیناز با لبخندی یه وری نگام میکرد ...فک میکردم حرفام به مزاجش خوش اومده باشه ....
بحث و عوض کرد
-واو لهجت فوق العادس منی که سالهاس اونجا زندگی میکنمم تا این حد لهجم روون نیست ...
لبخندی کجکی زدم و صورتمو برگردوندم ... همه چی داشت خوب پیش میرفت فعلا ...
سعید اومد کنارمون ... چشماش سرخ بود ... ولی روی حرفاش تمرکز داشت و از غیر طبیعی بودن حرکات راه رفتنش میشد حدس زد فقط مشروب مصرف کرده ...
خودشو پرت کرد کنار من و برگشت سمتم
-تو چرا نمیری وسط یه حالی بکنی ... اونجا الان هیشکی تو حال خودش نیست ...
نگاهی به سرتاپاش کردم ...
-درست مثله تو
خندید ...
-بیخیال سامی ...من همیشه میدونم چقد بخورم ...
حرفی نزدم ...برگشتم سمت مهسیما ... سرش و انداخته بود پایین و با اخمی ریز خیره بود به صفحه گوشیش
دلیل این اخم و خشک شدن یهویشو نمیفهمیدم ....
ابروهامو کشیدم توهم سعی کردم یادم بیارم چی شده ...
همه صحنه های برخوردمون ت زیر زمین از جلوی چشمم رد شد ...
هر چی بیشتر فک میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم ...
نگاهی به ساعتم انداختم ....طرفای ساعت دو شب بود...مونده بودم این آدما این همه انرژی و از کجا آوردن ...
لاله اومد کنارمون ...بالاخره از اول مهمونی ما یبارم اینو دیدم ...نگاهی به لباسش کردم ...
یه پیراهن دکلته قرمز و مشکی بود...نمیشد گفت هیکل خوبی داره ولی لباس برازندش بود ...
رو کرد سمت ماها
-خب پاشید بریم دیگه ...آخراشه این جماعتم تا صبح اینجا پلاسن ...
زیاد دوست نداشتم از اینجا بریم ... ترجیح میدادم تا لحظه های آخر اونجا بمونیم ....
با دیدن بقیه که دارن حاضر میشن نتونستم بیشتر از این اصرار کنم ... بلند شدم و با سر به مهسیما اشاره کردم که آماده شه ...
دستمو دراز کردم سمت آیناز
-خوش حال شدم از آشناییت
دستشو گذاشت توی دستم ...از نگاهش خوشم نمی اومد ...حس بدی رو بهم منتقل میکرد ... اخمم ناخداگاه رفت توهم
-منم خوشحال شدم ...امید وارم اگه بازم اومدم ایران بیشتر ببینمت
سعی کردم لبامو به معنی خندیدن کمی کش بدم ...خودمم نفهمیدم چقد موفق بودم ...
نگاهی بهشون کردم که همگی حی و حاضر بودن ... با تعجب گفتم
-پس سعیدو نیما کوشن ...
فرحناز قبل بقیه با صدایی خشک و جدی گفت
-اونا شب و اینجا میمونن بهتره ما بریم ...
مشکوک شده بودم ...حس میکردم یه چیزی رو دارن پنهون میکنن ... با اومدن مهسیما از ویلا خارج شدیم...باچشمم مدام دنبال سعید و نیما بودم ...توی حیاط نامحسوس نگامو چرخوندم سمت پنجره ای که اتاق زیر زمین بهش راه داشت با دیدن چراغ خاموشش جاخوردم ...پس فهمیده بودن ....
سوار ماشین شدیم ...آینه رو تنظیم کردم و به پشت سر خیره شدم ...زمانی و مهیار نامحسوس داشتن پشت سرمون می اومدن ...
گوشیم زنگ خورد ...نمیتونستم به گوشم نزدیکش کنم ممکن بود شک کنن ...
گوشی و گذاشتم روی اسپیکر
-الو
-چی شد پس ...چرا زودتر از بقیه اومدین بیرون ...
نگاهی به ماشین کناریم کردم که فرحناز و امیر توش بودن و ماشینی که لاله و رویا توشوبودنم جلوتر از ما بود ...
-فک کنم فهمیدن دختره فرار کرده ...سعید و نیمام موندن اونجا ...
-چند تا از بچه ها رو گذاشتم اونجا که مواظبشون باشن...
-همینکه رسیدم ویلا اطلاعات و برات میفرستم ...دختره چی شد کیه ؟؟...
-دختره یکی از هموناست ...پرگل الوند ...
یه تای ابرومو دادم بالا
-پرگل الوند ؟؟...
-آره... هنوز توی شکه نمیتونه صحبت کنه ...انتقالش دادیم بیمارستان ...
-باشه ...
-مهسیما اونجاست ؟...
به جای من خودش جواب داد
-سلام داداش ...
صدای مهیار پرشد از انرژی
-سلام جغجغه چطوری تو ...ماموریت خوش گذشت ؟...
خندید ...نگاش به روبه رو بود ولی حواسش به گوشی
-عالی بود ...بگی نگی هوس پلیس شدن زده به سرم ...
مهیار بلند خندید
-مشکلی
که برات پیش نیومد ...خوبی ؟...
با صدای بشاشی گفت
-شما خوب باشی منم عالیم ... هیچ مشکلی پیش نیومد خیالت تخت خواب ...
-باشه فدات شم ....مواظب خودت باش وقتی همو دیدم مفصل برام تعریف کن چی شده ...
ریز خندید ...از گوشه چشمم نگاش کردم
-بخوای تا خود صبح میشینم برات تعریف میکنما
-غلط کردی ...مگه گوش مفت گیر آوردی گمشو برو بگیر بکپ بچه
هردو زدن زیر خنده
-خب داداش کاری نداری ؟...
-نه جغجغه ...مواظب خودت باش
-هستم
-شب خوب بخوابی
-شما بیشتر
-خدافظ....از فرزامم خدافظی کن
-چشم...بابای
دست بردو و تماس و قطع کرد ...ماشین و بردیم داخل ویلا ...
امیر پشت سرمون درو بست ...از ماشین پیاده شدیم ...
فرحناز به زور روی پاهاش ایستاده بود
-من دیگه میرم بخوابم ...
لالم پشت سرش روانه شد...مهسیما همراه امیر داشتن رویا رو که معلوم بود حسابیم روابراس و جمع و جور میکردن ببرن تو رفتم جلو ...
-منو مهسیما میبریمش تو برو ...
بی هیچ مقاومتی کنار کشیدو راه افتاد سمت ساختمون ....
زیر بازوشو گرفتم ...داشت هزیون میگفت زیر لب ... پوفی کردم ...واقعا مونده بودم خط قرمز خریت این دخترا تا کجاست ...
داشتم از پله ها میبردمش بالا ....مهسیما زور زد تا کمی پاشو بیاره بالا ولی رویا شوت تر از این حرفا بود ..
خم شدم پاشو کمی بیارم بالا که گوشم با شنیدن اسم سعید تیز شد ...
-امشب گفت کار نیما ساختس ... سعیددیگه امشب میکشتش ...
سرمو آوردم بالا ...متوجه حرفاش نمیشدم ...یعنی ی نیما رو امشب میکشن ...
جرقه ای توی ذهنم زده شد ...نیما قبل ما زا زیر زمین اومد بیرون ...نکنه ...
سریعتر وارد ساختمون شدیم و بردمش سمت اتاقشون ... همینکه گذاشتمش روی تخت برگشتم سمت مهسیما ...کنار ایستاده بود تا از در خارج شم ... رفتم جلوشو با صدایی آروم گفتم ..
-حواست باشه امشب چی داره میگه
حرفی نزدو به جاش سرشو تکون داد ...
ازاتاق زدم بیرون و درو بستم ... داشتم میرفتم سمت اتاق خودم که صدای پچ پچ و از اتاقی که فرحنازو لاله توش بودن شنیدم ...
"امکان نداره ...نیما بهش نمی اومد انقد آبزیره کاه باشه ..."
"فک کنم اگه نتونه بیگناهیشو ثابت کنه امشب کارشو بسازن "
با شندین صدای چرخیدن دستیگره اتاق امیر علی سریع خودمو بین دیوار پیشت گلدون کشیدم ...از کنارم رد شد و واردسرویس بهداشتی شد ...معطل نکردم و وارد اتاقم شدم ... باید هرچه سریعتر به مهیار میگفتم چه اتفاقایی امشب افتاده ...
خودمو پرت کردم روی تخت و گوشیمو گرفتم دستم ... از طریق اس ام اس شروع کردم به نوشتن چیزایی که امشب اتفاق افتاده بود ...
فرداش سعی برگشت بی نیما ...هیچکدومشون حرفی نزدن و منم فقط پرسیدم پس نیما کجا مونده که جواب داد
اون خودش برگشت تبریز مام بهتره دیگه راه بی افتیم شب همه میخوان برگردن جاده ها ترافیک میشه ...
همگی عزم برگشتن کردن ....توی اتاق شروع کردم به بستن چمدونم که سعید اومد کنارم ...سرمو گرفتم بالا و نگاهش کردم...
-سامان هنوزم روی حرفت هستی ؟!...
اخمامو کمی کشیدم توی هم
-کدوم حرف ؟
نفس عمیقی کشید
-همون کار پر پول و پله ی بی دردسر ..
خنده یوری کردم ...
-بی دردسر نه و کم دردسر...
بی حوصله گفت
-حالا همون ... هستی ؟
زیپ چمدونمو کشیدم و بلندش کردم ...نگامو دوختم به صورتش
-قبلا که گفتم ...هستم ...
یه کارت از توی جیبش در آورد و داد دستم
-پس رسیدیم تبریزیه زنگ بزن بهم ... باید یه قرار باهم بزاریم ..
نگاهی به کارت کردم و سرمو به معنی باشه تکون دادم ....
ظهر نشده همگی زدیم بیرون ...دیگه دنبالشون راه نیافتادم و مسیر وخودم دنبال میکردم ...
مهسیما برخلاف اومدنمون که حسابی ورجه ورجه میکرد و پر انرژی بود حالا خیلی خشک و جدی نشسته بود و صداش در نمیومد ...باید میفهمیدم چش شده
با صدایی جدی ولی آؤوم گفتم
-چقده بگو همین الان بدم بیخیال من شی ؟...
با اخم برگشت سمتمو سوالی نگام کرد ..نگاهی گذرا بهش کردمو چشممو دوختم به جاده
-طلبتو میگم ...چقده بگو بدم تا اینطوری با اخمات منو نخوری ...
پوزخندی زدو صورتشو برگردوند سمت پنجره
-خیالتون راحت گوشت شما تلخ تر از اونیکه من هوس خوردنش به سرم بزنه ...
اخمام رفت توهم ...عادت داشتم همیشه نیش بزنم نه اینکه نیشم بزنن ...
-میشه بگی دقیقا از دیشب چه اتفاقی افتاده که به خون من تشنه شدی ...یادم نمیاد دمت و لگد کرده باشم ...
خیلی جدی و البته عصبی برگشت سمتم
-جناب سروان بهتره احترام خودتو نگهداری...فک نکن هر بار توهین کنی میشنم و بر و بر نگات میکنم ...یباردیگه حرف اضافی بزنی مطمئن باش جواب بدتری مشنوی ..
گیج این جبهه گیریش بودم ...پوزخندی زدم
-بشین بچه هنوز زوده واست با بزرگتر از خودت در بی افتی ..
با تن صدایی که به زور پایین نگهداشته بود گفت
-اگه بزرگی به هیکل و قد و قوارس که کلی حیون هستن که هیکلشون از من و شما بزرگتره ولی اگه به عقل و شعور و شخصیته فک نکنم اونقدرام بزرگ باشین ...شما فقط یه بچه اید که ادعای بزرگی میکنید ..
-تو فک میکنی در حدی هستی که بخوای راجب عقل و شعور من نظر بدی ؟؟...
اینبار با صدایی کاملا خونسرد گفت
-خیر در اون حد نیستم ...چون شما خیلی کمتر از اونی هستی که بخوام راجبتون نظری داشته باشم ...
عصبی نگاش کردم
-بهتره مواظب حرف زدنت باشی دختر جون
-من هر مدلی که دلم بخواد صحبت میکنم آقای محترم ... الانم شما فک نکنم در حدی باشی که به خودت اجازه بدی به من توهین
کنی من دارم با کمک به شما لطف میکنم و شما مدیون منی پس بهتره یکم بیشتر روی معنی کلمه احترام و قدردانی تحقیق کنید هرچند بعید میدونم همچین کلمه هایی توی فرهنگ لغت ذهنی شما باشه ...
-ببین برام مهم نیست کمکمون میکنی یا نه من کار خودم و میکنم چه تو باشی چه نباشی ... فک کردی مثلا خیلی ادم مثمره ثمری بودی ...من شدم له له یه دختر بچه دردسر ساز دست و پاچلفتی که هیچ کاری و بلد نیست درست انجام بده...
اینبار دیگه کنترلی روی صداش نداشت
-به تو ربطی نــــــــداره ...
نگاش کردم ...یه شیشه اشکی جلوی چشماشو پوشونده بود ..با صدایی پر بغض گفت
-من نه دست و پا چلفتیم ...نه بی عرضم ...نه دردسر ساز ...منتها من اون مدلی نیستم که مردم ازم انتظار دارن من خودمم ... اونجوری زندگی میکنم که خودم فک میکنم درسته ...آدمای خود بزرگ بینی مثله توان که با تحقیر و توهین به دیگران باعث میشن اعتماد بنفسش پایین بیاد و کاراشو خراب کنه وبعدم روش انگ بی دست و پایی بزنن ...متنفرم از تو و امثال تو که یه ذره درک و شعور ندارین و جاش خدای اعتماد بنفسین ...
اولین قطره اشک که چشمش چکید رو گونش باعث شد سریع حرفشو تموم کنه و روشو برگردونه ...
مات حرفاش بودم ... فک نمیکردم انقد دلش پر باشه... نگاهم از شیشه افتاد بهش ....با سماجت سعی میکرد مانع ریختن اشکات بشه ولی گوله پشت سرهم میریختن روی گونش ...
حرفی نزدم ... نمیدونم چرا روی صدام صدا خفه کن نصب کرده بودن ... نتونستم جوابی بدم ... اونم دیگه حرفی نزد ... دست بردمو صدای پخش و بردم بالاتر تا یه چیزی این فضای سنگین مابینمونو بشکنه ....
....کل طول مسیر صدای هیچ کدوممون در نیومد ...نمیفهمیدم چرا حتی منم ساکت شدم ... حوصله کل کل باهاشو نداشتم ...
طرفای ساعت ده شب بود ... باید مهسیما رو میبردم خونه دوستش تا فردا از اونجا بره خونشون ...مادرش هیچ اطلاعای از این اتفاقا نداشت ..
.وشیم لرزید و صفحش روشن خاموش شد ...نگاهی به صفجه انداختم ... اسم آقاجون روش افتاده بود ...پفی کردم ...نمیدوستم چه سریه که وقتی مهسیما پیشمه همیشه آقاجونم زنگ میزنه ..به ناچار دست بردم و گوشی و برداشتم ...
-الو
-کجایی ؟...
چشمامو روهم فشار دادم و هوا رو با دم عمیق به ریه هام فرستادم ...
-تبریزم آقاجون ...
-سریعتر بیا دم در خونت من پشت در موندم ...
با شنیدن این حرف سیخ نشستم ... یه لحظه به اون چیزی که شنیده بودم شک کردم ...
-چی گفتین آقاجون ؟..
با صدایی خشک که رگه های عصبانیتم توش بود گفت
-نشنیدی گفتم در خونتم ...سریعتر خودتو برسون هوا سرده منم پشت درم ...
دستپاچه شده بودم ...حس بدی داشتم که علتشو خودمم نمیدونستم
-بـ...بله آقاجون ...همین
الان خودمو میرسونم ...
نگاهی به خیابونا کردم...فقطدوتا خیابون تا خونم فاصله بود ..پامو گذاشتم روی گاز و سرعتمو بردم بالا تر
...سر پنج دیقه بود رسیدم سر کوچه .... چشمم خورد به ام وی ام آقا جون ... ماشین و درست کنار ماشینش پارک کردم و سریع پیاده شدم ... انگار آقاجونم متوجه من شد که در ماشین و باز کردو پیاده شد ...
سریع رفتم طرفش که یدفعه خشکم زد ....در سمت دیگه آقاجون باز شدو ترنم ازش اومد پایین .. چشمم که بهش افتاد خشکم زد هنوزم همون بود ...
ابروهایی کشیده و خوش حالت با چشمایی فوق العاده لب و دهنی کوچیک و موهای براق ...
هنوزم به راحتی میشد گفت که زییش نفس گیره حتی با وجود ...
چشمم خورد به شکم برجستش که داشت بهم دهن کجی میکرد ...
نگام من روی اون بودو نگاه آقاجون روی دختری که از ماشین من پیاده شد ... انگار تازه متوجه شدم که اونم تو ماشین بوده...پیاده شدو اومد سمت آقاجون ...لبخند مختص به خودشو زد
-سلام ... خیلی خوش اومدین ...
آقاجون بی حرف و با نگاهی کینه توزانه خیره بود بهش ...
خواستم این سکوت و بشکنم
-خیلی ...خیلی خوش اومدین اقاجون ...چرا انقد بی خبر تشریف آوردین ...
بدون اینکه نگاشو از مهسیما بگیره با للحنی تند گفت
-برای مهمونی نیومدم ...اومدم زن و بچت و تحویلت بدم و برم ...
مهسیما از شنیدن این جمله تکون خفیفی خورد که حتی منم متوجهش شدم ..
-آقاجـ...آقاجون منکه حرفامو زدم...
-مهم نیست که تو حرف زدی و چی گفتی ...مهم اینکه الان زنت و آوردم ...
ترنم اومد جلو
-سلام ...
جوابشو ندادم و رومو برگردوندم ...
سمت آقاجون که یه قدم برداشت سمت مهسیما ...
خواستم برم جلوکه دستشو به معنی ایست آورد بالا ...نگاهی به سرتا پای مهسیما انداخت ...
-خودتو معرفی نمیکنی ؟؟
مهسیما لبخندی زد
-من مهسیمام ...مهسیما سارنگ ...خیلی مشتاق دیدارتــ...
سیلی سختی که خورد تو صورتش باعث شد ...حرف تو دهنش بماسه و سرش خم شه یه سمت دیگه ...
خشکم زد ...باورم نمیشد آقاجون همچین کاری کرده باشه ..
مهسیما با بهت یه دستشو گذاشت روی گونشو خیره شد به آقاجون ...
آقاجون صداشو برد بالا
-جدا حیا نمیکنی با یه مرد زندار رابطه داری ... واقعا تف به شرف دخترایی مثله تو ...
مهسیما پرید وسط حرفش
-چی میگـ...
برگشت سمت من
-برای این دختره هرجایی وول زن و بچت ول کردی و اومدی اینجا... چه لقمه ی حرومی بهت خورندم که شدی این ...
پوزخندی که ترنم زد رفت روی عصابم ...نمیتونستم نگامو از گونه سرخ مهسمیا بگیرم ...
تا اومدم دهن باز کنم سریع خیز برداشت سمت ماشین و درشو باز کرد ...کیفشو برداشت و در و بست ...
بدون اینکه حرفی بزنه سریع دوید سمت کوچه ... خواستم برم
دنبالش که صدای آقاجون در اومد ...
-کجا ...قلم پاتو خورد میکنم اگه قدم از قدم برداری و بری دنبال این دختره خیابونی ...
ناخواسته صدام رفت بالا
-آقاجـــون...
هردو با بهت نگام کردن...ترم با تشر گفت
-صداتو برای آقاجون بالا نبرا...
برگشتم سمتش
-تو یکی خفه شو ...
آقاجون اومد جلو ...قبل اینکه دستشو بالا ببره بیاره رو گونم گفتم
-آقاجون چرا داری همه عالم و آدما گناهکار میدونی و این دختر و طی و طاهر ....
دستشو مشت کردو آورد پایین ...با حرص و چشمایی که سرخ بود از عصبانیت غرید
-من اونچیزی و باور میکنم که دارم شیش ماهه با چشمام میبینم ...
-منم اون چیزی وباور دارم که شیش ماهه پیش با چشمای ....
هل پرید مابینمون
-آقاجون خواهش میکنم ...نیومدیم که دعوا کنیم ...اومدیم حرف بزنیم ...
خیره شدم به چشماشوپوزخندی زدم که خوب معنیشو فهمید ... آقاجون سویچشو تو دستش چرخوند رفت سمت ماشینش ... در صندوق عقب و باز کردو چمدون بزرگی و گذاشت پایین و در صندوق و بست...
روکرد سمت من
-از امروز زنت میمونه پیشت ... به ولای علی قسم ...فرزام اگه بشنوم آزارش دادی ...دیگه ازت نمیگذرم ...
چشمامو محکم روی هم فشار دادم ...پشت گردنم شدید تیر میکشید ...کلافه قدم برداشتم سمتش
-آقاجون ...
سوار ماشینش شدو درو بست ... نگاهم هنوز روش بود ... ماشین و روشن کرد ...
-برمیگردم تهران ...اومده بودم زن و بچه و بزارم پیشت که گذاشتم ...آدم باش و پای زندگیت و اون طفل معصومی که توی بی لیاقت قراره پدرش باشی وایستا ...
عصبی گفتم
-چی دارین میگین آقاجون این وقته شب کجا دارین میـــ...
بی توجه به حرفم رو کرد سمت ترنم
-اگه مشکلی داشتی باهام تماس بگیر دخترم ...
مثله همه این شیش ماه خودشو زد به موش مردگی ...
-آقاجون تو رو خدا این وقت شب نرید خطرناکه ...
آقاجون با محبت نگاهش کرد
-برو دخترم ...حاج خانومم خونه تنهاس باید سریع تر برگردم ...مواظب خودتو و کوچولوتم باش ...
لبخندی به صورت آقاجون زد ...آقاجون بی اینکه نگام کنه دنده عقب گرفت و از کوچه زد بیرون ...دستمو بردم لای موهامو محکم کشیدم ... چرا کسی حرف منو نمیفهمید ...
گردنم هر لحظه دردش داشت بیشتر میشد ...چشمام از زور درد جمع شد ...
-بازم درد میکنه ؟؟
چشمامو باز کردم و باکینه نگاش کردم ...چشماش مظلوم بودن ولی حالم از این مظلومیت داشت بهم میخورد ..انگشت اشارمو بردم بالاو به علامت تهدید گرفتم جلوش
-ببین ترنم به خاطر این بچه دارم تا یه حدی باهات راه میام ....یه کاری نکن از حدش بگذره که اون موقع نه تنها باهات راه نمیام بلکه از روتم رد میشم ...
چشماش به آنی پر شد از اشک تمساح ...
-میدونی فرزام آدمایی مثله تو فقط کافیه جای
زخماتو بلد باشن ...اون موقعس که از بهترین نمکا عالی ترین مرحما رو برای دردات میسازن .... باشه بزن ...بسوزون ...ولی بساز ...
دست انداخت و آستینم و گرفت
-تو رو خدا همین یبار و کوتاه بیا به قرآن ...به جون این بچه ...به جون خودت که میخوام نباشی دنیا نباشه دیگه نمیرم سراغش ...از وقتی فهمیدم حاملم دیگه نرفتم سراغ ...من تورو دوست دارم زندگیمو دوست دارم ...
دستشو گذاشت روی شیکم برجستش
-این بچه رو دوست دارم ...
پوزخندی زدم و دستموتند از دستش کشیدم بیرون ...
-گوش کن دختر خانوم ...تو هیچ وقت انتخاب من نبودی ...نتونستیم ثابت کنی انتخاب خوب و ایده آلای بودی ...من عادت ندارم از دستمالی که یبار پرتش کردم تو سطل آشغال دوبار استفاده کنم ...
نالید
-فـ...رزام...
رفتم سمت ماشینمو در صندوق و باز کردم ...چشمم خورد به ساک دستی کوچیک مهسیما ...چشمامواینبار از روی تاسف بستم ...کلا امروز روز مزخرفی بود ...چمدونم و کشیدم بیرون و درشو بستم ...بی توجه بهش راه افتادم سمت در خونه
با کلید درو باز کردم و رفتم تو ..بالاجبار درو براش باز گذاشتم ... چمدونشو گرفت دستشوپشت سرم سلانه سلانه قدم برداشت ....صدای چرخای چمدونش که روی زمین کشیده میشد روی عصابم بود ...
این روزا هرچی که مربوط به ترنم بود حالمو بهم میزد ...
دم در آسانسور وایستادم رسید پشت سرم .... با سوار شدن به آسانسور یه لحظه ازاینکه باهاش تواین فضامم بهم حس خفگی دست داد...
با ایستادن آسانسور تو طبقه هفتم و خارج شدن ازش نفسمو با آسودگی دادم بیرون ...وجدانم بهم اجازه نمیداد وگرنه نمیذاشتم پاشم تو خونم بذاره ...
درو باز کردم و جلوتر ازش وارد خونه شدم ...صدای بسته شدن در پشت سرمو کشیدن چرخای چمدونش روی پارکتا به گوشم خورد ...با سرد ترنی لحن ممکنی که از خودم سراغ داشتم گفتم
-اتاقت همون اتاقیه که کنار آشپزخونس ...تا به دنیا اومدن بچه همونجا میمونی و بعدش برمیگردی ور دل ننه بابات ...
کتمو پرت کردم روی کاناپه و رفتم تو آشپز خونه ...چمدونشو ول کرد و اومد جلوی آشپزخونه ایستاد
-ولی ...ولی من نمیخوام برگردم ...
بطری آبی که برده بودم نزدیک دهنم تو هوا توی دستام خشک شد ...صورتمو چرخوندم سمتشو با اخم نگاش کردم ...
دستاشو مشت کردو همه جرئتشو ریخت توی چشماش
-فرزام من ...من میخوام بمونم و بچمونو ...
نذاشتم ادامه بده ..در یخچال و بستم و بطری و کوبیدم روی میز
-بچمون نه و بچه من ....فک نکنم دادگاه به تو صلاحیت نگهداری از بچه رو بده ...پس اینکه چی میخوای زیادم مهم نیست ...
از کنارش گذشتم تا برم توی اتاقم که باز مچ دستمو چسبید
-من ترک کردم ...به خدا دیگه نمیکشم ...
با تمسخر و پوزخندی که هم
تو چشمام و هم کنج لبم جاخوش کرده بود نگاش کردم
-هه...جدا؟...چه زود ترک کردی اونطوری که من میدونستم عملت سنگین تر از این حرفا بود ...
عاجزانه دستمو فشار داد
-بهم یه فرصت دیگه بده ...بهت ثابت میکنم که درست شدم ...فرزام من آدم شدم ...قول میدم بچسبم به زندگیم ... فقط یهفرصت ...فقط یه فرصت بهم بده ...
خیره شد به چشماش که داشت میلرزید
-چند ساعته مصرف نکردی ؟...مردمک چشمات بد جوری داره بندری میزنه ...جنس که با خودت آوردی؟؟
با استیصال نگام کرد ...خودشم خوب میدونست کار کشته تر از اونیم که نفهمم عملشو فقط کم کرده و ترک نکرده ... دیگه به سالم بودن اون بچم شک داشتم ...
-فرزام من جبران میکنم...آخه ...آخه چرا انقد بد شدی تو
اینبار خندیدم ...جای پوزخند خندیدم اونم با صدا
-بد شدم ؟؟... آره من (به خودم اشاره کردم و عقب عقب رفتم)...من بد شدم ... میدونی چرا ؟...
گیج نگام کرد تن صدامو آوردم پایین و با نفرت و حرص گفتم
-چون کسی اونقد لیاقت نداره که براش خوبی خرج کنم ...
اشکاش ریخت روی گونش
-من ... من گذشته رو جبران میکنم ....من برگشتم که ....
دستموبه نشونه سکوت آوردم بالا و چشمامو بستم
-ببین خانوم ترنم خسروی ...برگشتی که برگشتی ...متاسفم که اینو میگم ولی درست وقتی برگشتی که دیگه کسی منتظر برگشتنت نیست
اینبار داد زد
-لعنتی من هنوز زنتم ...اسم هنوز تو شناسنامته ...بچت هنوز تو شیکممه
خیز برداشتم سمتش که خفه شد ...از بین دندونام غریدم
-خوبه که اینا رو میدونی ...میدونی کل ارزشت توی زندگی من قد همون چهار تا دونه خط سیاهیه که تو صفحه دوم شناسنامم بهم دهن کجی میکنن ...خوبه میدونی اگه این بچه نبود خیلی وقته پیش خط خورده بودی از زندگی من
اینو گفتم و وارد اتاقم شدم ...درو کوبیدم و چمدونو پرت کردم کنار کمد ...بازم عصابم خورد شده بود و گردنم داشت تیر میکشید ...
دستمو محکم کشیدم به پشت گردنم ...
لعنت به این زندگی ...در کمد و باز کردم و چمدونو چپوندم توش ...حوصله چیدن لباسارو نداشتم ...
سریع از اتاق زدم بیرون و راه افتادم سمت در ...نشسته بود روی مبل ...همزمان با خارج شدنم از اتاق بلندشد و صاف ایستاد..
بی توجه بهش رفتم سمت درو ازش خارج شدم ...
نمیخواستم حتی یه ثانیم تو خونه ای باشم که اون زن داشت توش زندگی میکرد ...
رفتم سمت اداره ...الان فقط کار بود که میتونست ذهنمو از ترنم و اتفاقا دورو برم دور نکنه....
یدفعه یاد مهسیما افتادم ...نگاهی به ساعت کردم ...نزدیکای یازده بود ...
عصبی دستمو کشیدم روی صورتم
-وای خدا این وقته شب کجا رفت ....
سریع دست بردم سمت گوشیم ...حواسم به خیابونا بود و همونطوری در حال رانندگی شمارشو گرفتم ...
سریع
گوشی و نزدیک کردم به گوشم....اولین بوق و که خورد بلافاصله ریجکت شد ...
لعنتی ...دوباره شمارشو گرفتم
"مشترک مورد نظر خاموش میباشـ..."
عصبی یه اَه گفتم و گوشی و پرت کردم صندلی کنارم ...گونه سرخ و چشمای متعجبش یه لحظم از سرم بیرون نمیرفت ...
باید هر جوری شده ازسلامتیش مطمئن میشدم ...
خودمو پرت کردم روی صندلی ...زمانی با تعجب نگام کرد ...
-کم پیش میاد شبا اداره باشی ...نرسیده کجا پاشدی اومدی ؟!
بی حوصله پاهامو پرت کردم روی میزو چشمامو بستم ...
وقتی دید نمیخوام جوابی به سوالش بدم بیخیال شدو از اتاق زد بیرون ... عصبی نگاهی به در کردم که حالا بسته بود ...
چشمام چرخید سمت گوشیم که روی میز بود ...
بی تعلل دستمو دراز کردم سمتشو برش داشتم ... یبار دیگه شمارشو گرفتم ...
"مشترک مورد نظر خا..."
قطع کردم و دوباره گرفتم
"مشتــــ..."
گوشی و کوبیدم روی میز
-اه گندت بزنن ...کجایی آخه ؟!!!
یدفعه یه فکری به سرم زد ...سریع پاهامو پرت کردم روی زمین وبا یه خیز گوشی و گرفتم دستم ...
بلافاصله شروع کردم به نوشتن پیام ...
"امشب تا صبح بیدارم ... هر وقت گوشیتو روشن کردی بهم زنگ بزن "
بی معطلی سند و زدم ... منتظر خیره بودم به صحفه گوشی ...انگار انتظار داشتم اون دختر همین الان جوابمو بده ...
دستامو آوردم بالا و کشیدم روی صورتم ...کلافه بودم ...
ترنم عادت داشت زندگی منو دست خوش تغیر وتحول کنه و چقد حالم بد میشد از این تغیراتی که منشا شون اون زنه ..
کتمو پرت کردم روی صندلی و چشمامو بستم ... سرمو چسبوندم به دیوار و خنکی آروم بخشی پیچید تو سرم ... نمیفهمیدم الان کجای دنیا وایستادم ...الان چی شده ...
فقط تو این لحظه میخواستم از این خنکا و آرامش یهوییش لذت ببرم...
************
مهیار
در اتاق باز شدو و همراه سرباز وارد شدن ...چرخید سمت سربازو دستاشو گرفت جلوش ...سرباز کلید و انداخت و دستبند و از دستاش باز کرد ...
فرزام با تعجب نگاش میکرد ولیمثله همیشه چیزی نگفت ...
نگاهی به ما دوتا انداخت و اومد جلو ...صندلیشو عقب کشیدو نشست روش ...
-خوش اومدی جناب سرگرد ...
نگاهی به فرزام نداخت
-دوستتم سرگرده ؟...
توجهی به سوالش نکردم
-اومدم ینجا جواب پیشنهادتو بدم ...
منتظر خیره شد بهم ...با خونسردی گفتم
-نمیتونم دریا رو خودم بزرگ کنم اما پدرو مادرم یه همدم میخوان برای دوران بازنشگی و پیری ...قرار شده اونا ازش مراقبت کنن
یه وری خندید
-عیب نداره ...بازم تحت تربیت خودته ...
-خب ...حالا نوبت توئه از کمکی که حرف میزدی بگو ...
نیم نگاهی به فرزام کردو تکیه زد به صندلیش ...
-جنسای قاچاق چه دختر و چه مواد تو روزای خاصی از هر جایی رد میشن ...
طبق قرارمدارایی
که میزرن بین خودشون دخترا رو میفرستن اونور ...
اونجوری که آدمای من گفتن اینبار قراره سیزده تا دختر براشون جور کنن
هردو جاخوردیم ... این دقیقا چیزی بود که خودمونم میدونستیم ...
انگار فهمید زده به هدف پوزخندی زدو ادامه داد ...
-تنها راه حلی که بتونین به اون دخترا برسین اینکه وارد باندشون بشین ... تا دقیقه نود کسی نمیدونه اون دخترا قراره دقیقا از کجا از مرز خارج شن ...
فرزام خودشو کشید جلو
-اینارو نگو ..چیز مهم تی تو چنتت داری اونو بگو ...
عمیق به فرزام نگاه کردو خندید
-از کجا میدونی چیز بهتری تو چنتمه ؟؟
فرزام-ازاون نگاهت که منتظره تا ما رو تو دست و پا زدن برای فهمیدن چیزای بیشتر ببینه ...
خندید ...خیلی بلند تر از همیشه ...سرشو کرد سمت من
-سرگرد دوستت رمالی ...فالگیری چیزی نیست ...حسابی خبرسا
چیزی نگفتم ...وقتی دید هردو بی حرف منتظر ادامه حرفشیم ساکت شد ...
سرفه ای مصلحتی کردو با چشمایی پر تمسخر نگامون کرد
-یه چیز دیگه که نمیدونین اینکه ...
حالم داشت از این کش دادن و بازی کردناش بهم میخورد
-اینکه ...آیهان امیر ایرانه
نگاهی به فرزام کرم ...ابروهاشو گره کرده بود ... همه لیست پروازا هر روزه چک میشد ....کسی به اسم آیهان امیری وارد کشور نشده بود ...
-از کی ؟...
-از سال گذشته تا به الان ...در واقع اونیکه توی آمریکاست سروش امیریه پسر عموی آیهان ... اونم مثله پدرش سعی میکنه بی سرو صدا باندشو جلو ببره ...
خم شدم جلو
-یعنی میخوای بگی که ...
نذاشت ادامه بدم ..
-سروش در واقع آیهانه ... نمیدونم چرا ولی تا به الان کسی به هویتش شک نکرده .... آیهان یا ایرانه یا ترکیه ... به خاطر شباهت زیادشونه که سروش اسم آیهان داره تو امریکا زندگی میکنه ...
فرزام-یعنی میخوای بگی که آیهان هیچوقت آمریکا نبوده ؟
-چرا بوده ولی منم نمیدونم چرا هیچوقت خروجی ازش تو پروازای آمریکا ثبت نده و
از دو نیم سال پیش سروش شده آیهان ....
پگیج شده بودم ...یکم معادلاتم ریخته بود بهم ... نمیفهمیدم چی به چیه ...
-یه پیشنهاد دارم براتون ...
هر دو نگاش کردیم ...
با جدیتی عجیب گفت
-میتونین از افراد من برای نزدیکی به اونا استفاده کنین
سوالی نگاش کردم ...
-ارسلان همیشه شیفته قاچاق اسلحه بود وتنها چیزی که نتونست با من رقابت کنه هم همین مسئله بود ... آیهان درست شبیه پدرشه و داره مو به مو کارای اونو تکرار میکنه ... بهش بگین میخواین قاچاق کنین و براتون خریدار جور کنه ...اگه شریک بشه به نفعه تون میشه
فرزام با اخم گفت
-تو چرا میخوای کمک کنی ؟... چی بهت میرسه ؟..
تکیه زد به صندلیشو خیره موند به دستای قلاب شدش روی میز
-من شرطام و قبلا گفتم ... چند
تا آدمام کمکتون میکنن ...مطمئن باشین از این پیشنهاد استقبال میکنه ...
حرفی نزد ...ایرج زیادی داشت باهامون راه میومد و این خودش بودار بود
********
-نظرت چیه ؟
شونه ای بالا انداخت
-نمیدونم ...اون خودش یه هدفی تو سرشه ...داره از پلیس استفاده میکنه تا به هدفش برسه ...شاید تو سرش فکر فراره
دنده روعوض کردم
-فک نکنم .... اون قبلا مجوز پانزده روز مرخصیشو گرفته دلیلی نداشت بخواد باز همکاری کنه ....میتونه تو همون دوره مرخصیشم فرار کنه ...
حرفی نزد انگار اونم عین من رفته بود تو فکر ...ایرج نامدار بد جوری شده بود علات سوال ما ...
فرزام و جلوی اداره پیاده کردم و برگشتم سمت خونه .... سه روز میشد که درست و حسابی نخوابیده بودم ... باید امروز کمی استراحت میکردم چون دیگه مخم قفل کرده بود ...
وارد خونه شدم ...مامان خونه نبود و مهسیمام این ساعت کلاس داشت ... راه افتادم سمت اتاقم ...لباسامو برداشتم و رفتم تو حموم... آب گرم حالمو خوب کرد و خستگی کمی از تنم رفت بیرون...چشمامو بستم و تنمو سپردم دست آب... دوش گرفتنم ده دیقم طول نکشید ...
خودموپرت کردم روی تخت ... چشمامو روی هم فشار دادم ... تصویر دوتا چشم آبی اومد تو سرم سریع چشمامو باز کردم و دستی کشیدمب ه موهای خیسم
لعنتی ... توی بد مخمصه ای گیر افتاده بودم ...گنگ بودم... خالی بود سرم ... یه مشت خاطرته بی درو پیکر هجوم میاوردن سمتم ... خیلی وقت بود که سعی کردم فراموش کنم ...
تازه میفهمیدم تلاشم مثله آب تو هانوگ کوبیده ... آیناز امیری بخشی از خاطراتم بود ... کم بود ولی بازم بود ... آدم نمیتونه از خاطراتش فرار کنه ... از چیزایی که دنبالشن ...
اونیکه یه زمانی شده بود مهم ترین فرد زندگیم الان شدهب ود مهم ترین پرونده زندگیم ...
چشمامو سفت روی هم فشار دادم ...
نمیدونستم ....کی ...کجا ...چه اشتباهی کردم که حالا تو همچین آزمایشی قرار گرفتم ... انگار خدام سر شوخی و داره باهام باز میکنه ..
دستمو بردم سمت لب تاپم که روی عسلی بود ... رفتم تو درایوی که آهنگام توش بود .. شانسی زدم روی یه آهنگ و گذاشتمش روی میز ...
صدای ملایم موزیک توی اتاق پخش شد چشمامو بستم
اینکه دلم گرفته و نمیتونم دل بکنم
دلیل دلتنگی من تنها فقط خود منم
تموم حرفامو باید فقط واسه تو بزنم
"چطوری سنگ صبور... باز که کشتیات غرق شده ..."
دستی که رفت لای موهام و بهم ریختشون ...
"آقا پلیسه عرض ادب و ارادت "
درگیر این دنیا شدم دنیای من محدود شد
وقتی فراموش کردمت دارو ندارم دود شد
دوری من از تو فقط عذابه بی اندازه داشت
بی خبر از اینکه نگاهت منو تنها نمیذاشت
هر لحظه که فکر میکنم
این همه از تو دور شدم
دوباره گریم میگیره
دلم میگیره از خودم
همهمه این روزگار
منو به تنهایی سپرد
فکر زمین و آدماش
از دل من یادت و برد
"مهیار اگه دیدی مردم و گور به گور شدم یا یه روز رفتم یوقت فراموشم نکنیا ... یادت باشه من همیشه باید مهم ترین ارگان ای زندگی مزخرفت باشم ...
چه باشم چه نباشم "
صدای خنده های بلند و بی غل و غشش تو گوشم پیچید
دوست دارم دوست داشتنم
مهم تر از جونه برام
ایم بد ترین گناهه که
از تو به جز تو رو بخوام
"ای کاش یه پلیس نبودی ...منم اینی نبودم که الانم ...اونوقت..."
سخاوت دستای تو دنیامو میسازه هنوز
با این همه گناه من آغوش تو باز هنوز
********
فرزام
با دستم روی فرمون ضرب گرفته بودم ...چشمم به در آموزشگاه بود ...
دو روزی از اون ماجرا میگذشت و هر بار بهش زنگ زدم خاموش بود ... به خاطر کارا نتونسته بودم حضوری ببینمش ...
باید هرجوری بود از دلش در می آوردم ...عادت نداشتم به خاطراشتباهی که خودم مرتکب نشدم از کسی عذر بخوام ولی چشمای براق و ناراحتش تو آخرین لحظه بدجوری رو مخم بود ...
همراه لاله از آموشگاه اومد بیرون ...
سریع عینکمو گذاشتم روی موهام و از ماشین پیاده شدم ...
راه افتادم سمتشون ...مثله همیشه اول لاله متوجهم شد ...با اینکه به ظاهرگوشش به حرفای لاله بود اما نگاهش خیره بود به جلوی پاش
-سلام
با شنیدن صدام سریع سرشو آورد بالا .... با بهت نگام کرد ...لاله باخنده دستشو دراز کرد سمتم
-به سلام آقا سامان ... نیستی
دستشو لمس کردم ...
-به این زودی دلت برام تنگ شد ؟!
پشت چشمی نازک کرد
-ایــــش صد سال سیاه
لبخند تصنعی زدم و برگشتم سمت مهسیما که حالا با اخم سرشو انداخته بود
پایین
-سلام عرض شد
با صدایی آروم و ضعیف گفت
-سلام
حس کردم لحنش یه ذره خشنم هست ولی بهش حق میدادم ...
لاله برگشت سمت مهسیما
-خب مهسی انگار قرار مدار امروز کنسله ... نگفته بودی سامی میاد ...
به جاش جواب دادم
-حالا که فهمیدی ...
بلند خندید
-اوکی دادا حله میفهمم .... چشمکی به مهسیما زد
-من برم به قرارم برسم حسابی دیرم شد ...
عقب عقب رفت
-خوش بگذره هپی مپی ...
بی هیچ حس خاصی خیره نگاهش کردم ...واقعا باورش سخت بود از روی ظاهر و رفتار آدما پی به باطنشون ببری ..
سوار ماشین شدی و با بوقی که زد ازمون دور شد ....برگشتم سمت مهسیما
-سلام
اخم کرد
-شما چند بار سلام میدی ....یبار گفتی جوابتم شنیدی ...
حرفی نزدم انگار توپش حسابی پر بود ...
-باید باهات صحبت کنم
باز نگاهم نکرد
-خب بفرمایید
-اینجا؟
طلبکار سرشو آورد بالا و نگام کرد
-پس کجا ؟؟؟
نگاهی به اطرافم کردم
-بریم یه جای آروم که بشه حرف زد
-شرمنده من باید امروز زودتر برم خونه
-سر وقت میرسونمت
-نیازی نیست همینجا کارتونو بگین ...
اینبار کفری شدم
-بچه بازی در نیار بیا برو میگم میرسونمت دیگه
انگار تن صدام کمی بالا رفته بود که چند نفری که اونجا بودن برگشتن و نگام کردن
سرشو انداخت پایین و دندوناشو روهم فشار داد
-اَه آبرومو بردی ...با غیض جلوتر از من راه افتاد ....
از پشت نگاش کردم ...مثله همیشه بود شیک ولی اینبار بر خلاف همیشه ساده نبود ...
یه جین یختی تنگ پوشیده بود با پالتوی خوش دوخت سفید رنگی که فیت تنش بود و تا وسطای رونش میرسید ...نیم بوتای کرمی پوشیده بود که خزارای سفیدش با پالتوش ست شده بود انگار ... یه شال و کلاه سفید و آبی آسمونیم سرش بودو چتریاشو ریخته بود روی صورتش ....
نشستم تو ماشین و کمربندمو بستم ...
همینکه خواستم صاف شم چشمم خورد به رژ لب براق و صورتیش و آرایش ملایمش ... جدا تعجب کردم ... کم پیش اومده بود این مدلی ببینمش...
انگار خبرایی بود شایدم بهش الهام شده بود امروز میام دیدنش ...
از فکرم خنده ای اومد روی لبام که سریع قورتش دادم ...
نگاهی به اطرافم کردم ...جلوی نزدیک ترین کافی شاپ ایستادم .... با تعجب به اطراف نگاه کرد ....با دیدن سر در کافی شاپ اخم کرد
-من گفتم باید زود ...
در ماشین و باز کردم و پیاده شدم ...
کنار پیاده رو منتظر دست به جیب ایستادم ...به اجبار پیاده شدو درو با حرص کوبید... از روی پل کوچیکه بود رد شدو کنارم ایستاد ...منتظر نشدم حرفی بزنه و راه افتادم سمت کافی شاپ درشو که باز کردم کمی اخمام رفت توهم
از جاهای شلوغ بدم میومد و اینام اکثرا اشغال شده بود و پر دختر پسر جوون بود ...
چشمم ودور تا دور سالن چرخوندم
...
یه میز درست کنار پنجره خالی بود ...راه افتادم سمتشونشستم رو صندلی ...پشت بندم اومد و صندلی و کنار کشیدو نشست روش ...
ساکت و با اخم خیره بود به گلای روی میز ....
-چرا گوشیت دوروزه خاموشه؟
حرفی نزدو اخماش ش غلیظ تر شد....منتظر بودم تا جواب سوالمو بده ....
-سوال من جواب نداره؟
لحنش جدی تر از هر وقتی شد -چرا داره ولی من مجبور نیستم به سوالتون جواب بدم
یه تای ابرومو دادم بالا و تکیه زدم به صندلی -جدا؟!!!
اومدن گارسون مانع از ادامه حرفم شد ...یه قهوه سفارش دادم ولی اون هیچی ....گارسون دور شدو باز چرخیدم سمتش -خب داشتی میگفتی
نگاش به گلای روی میز بود
-من چیزی نمیگفتم ....شما میخواستیدچیزی به من بگید -منم گفتم ....چراگوشیت خاموش بود
سرشو آورد بالا و با جسارت خیره شد تو چشمام ....جدیتی که تو نگاهش موج میزدو میتونستم حس کنم ...-جناب سروان گویا شما هضم و درک حرفای من براتون خیلی مشکله ....گفتم دوست ندارم به سوالتون جواب بدم .....
-واگه بگم مجبوری جواب بدی ؟
نگاش رنگ عصبانیت گرفت -شما میخوایید منو مجبور کنید ؟؟
-اگه لازم باشه....
پوزخندی زدو بلند شد -متاسفم از این حرف ولی شما غلط زیادی میکنی بخوای منو به کاری مجبور کنی .....
یه لحظه جا خوردم از لحن بی پروا و گستاخانش ...تا به خودم بیام صندلیشو عقب کشید و راه افتاد سمت در خروجی ...سریع بلند شدم -صبر کن ببینم ....
همه سرا چرخید سمتون ولی من بی توجه به اونا و مهسیمام بی توجه به من در کافی شاپ و باز کردوخارج شد ... کیف پولمو باز کردم و یه ده تومنی گذاشتم رو میزو و وکیف و گذاشتم توی جیبم ....دویدم پشت سرش....همینکه از در زدم بیرون چشمم افتاد بهش که کنار ماشین دست به سینه ایستاده ....
قدمامو آهسته تر برداشتم تا کمی از عصبانیم کم بشه .....عادت نداشتم جواب کسی و که برام زبون درازی کنه رو ندم .....رسیدم کنارش ...لطف کن کیف و ویالون منو بده سریعتر ....
درست ایستادم روبه روش ....فاصله چندانی بینمون نبود ....قدش تا گردنم میرسید ....سرمو آوردم پایین و از بین دندونام غریدم ...
-حیف دختر سرهنگ سارنگی وگرنه....
سرشو آورد بالا و پر تمسخر نگام کرد ....
-وگرنه چی ؟!!!
خیره شدم به چشماش که سرکش تر ازهمیشه شده بودن ....انگار چشماش طوفانی بودن
-اون موقع دندوناتو تو دهنت مییریختم تا بفهمی کی غلط زیادی کرده
پوزخند دیگه ای زد -هه میتونی امتحان کنی و ببینی بعدش چه بلایی سر خودت میاد ...
عجیب داشت حرصم میدادم ....الان توانایی اینو داشتم که یکی بخوابونم تو دهنش ولی دستامو مشت کردم تا هرز نپرن ....
با نگاهی برزخی گفتم -بهتره سریعتر سوار شی ....
با عصبانیت گفت -خودم بهتر میدونم چی برام
بهتره ....وسایلمو بده سریعتر
دیگه نتونستم تحمل کنم در ماشین و باز کردم و بازوشو گرفتم تا پرتش کنم تو ماشین ....همین که هلش دادم سمت ماشین یه لحظه نفسم بند اومد ...
نفهمیدم چی شد ....با بهت داشتم صحنه ای که چندلحظه پیش اتفاق افتادو برای خودم حلاجی میکردم ....
مچ دستمو گرفت و پیچوند تا به خودم بیام یه لگد خوابوند پشت زانوم که افتادم رو زمین ..... نمیدونم چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم ....سریع گردنمو چرخوندم طرفش ....با نگاهی پیروز خیره شده بود بهم ...-تو....
شونه ای بالا انداخت -خوبی دفاع شخصیم اینکه یاد میگیری قلم پای اونایی که پاشونو از گلیمشون دراز تر میکنن خورد کنی ؟...
باورم نمیشد هنوز گیج بودم ....خیلی برام سنگین بود قبول کنم این دختر بچه سوسول اینطوری زمین زدم....دستمو و تکیه زدم به در ماشین و خودمو کشیدم بالا ..یعی کردم صاف وایستم ...لامصب خوب میدونست کجا بزنه ....با وجود درد صاف ایستادم روبه روشو با اخم گفتم -خوب شیرین کاریاتو کردی حالا سوار شو کار دارم ...
سرفه ای کردم و راه افتادم سمت در راننده ....سعی میکردم نلنگم ...به زور خودمو کشیدم رو صندلی ...چشمم خورد به آینه ....صورتم حسابی سرخ شده بودو رگ پیشونیمم داشت میزد ...در عجب بودم چطوری تاحالا این دختر و زنده گذاشتم ......
در ماشین و باز کردو نشست تو ماشین ....حس میکردم با زدن اون ضربه همه حرصش خالی شده و قیافش الان آرومه آرومه ...
دستامو محکم گره کردم رو فرمون ....پاموکه گذاشتم روی گاز رگاش منقبض شدن و تیر کشیدن ....ای لعنت به تو دختر ....اخمام رفت توهم ....ماشین و راه انداختم
سر کوچشون ماشین و کشیدم کنار جدولا و پارک کردم ...
با تعجب نگام کرد ....اخمام هنوز توهم بود ...
-ببین دختر جون امروز فقط میخواستم بگم بابت حرفای پدرم و اتفاقی که افتاد متاسفم ....کاملا غیر عمد بود همین ....کیف و ویالونتم صندلی عقبه ...
پوزخندی زد-نیازی نیست همون موقعم فهمیدم پدرتونم مثله شمان ....درکشون میکنم نیازی نبود وقتمو بگیرین برا این معذرت خواهی
اخمام رفت توهم ....بی توجه به قیافه درهمم درو باز کردو پیاده شد ....در عقب و باز کردو ساک و کیف ویالنشو برداشت....خواست درو ببنده که گفتم -صبر کن ....
ایستاد ...دستمو بردم سمت جیبم ..مردد بودم ولی بیخیال جعبه کادو قرمز رنگی
که روش یه ربان صورتی و شیک بودو از جیبم آوردم یرون و ی اینکه نگاش کنم جعبه رو گرفتم سمتش
-بیا اینم برا تو بود ....
کمی مکث کردو با شک و بهت دستشو آورد جلو -برا....برا من؟
اخم کردم و از آینه نگاش کردم ...
-دیرم شد ....
سریع عقب کشیدو درو بست ....معتل نکردپو و پامو گذاشتم رو گاز ...دختره پرو یه تشکر خشک و
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد