نه آرتین جان، باور کن کارم گیر نبود میموندم... با اجازه ات من برم.. کاری داشتی زنگ بزن میام..
- نه قربانت.. کاری نیست ، فقط دوست داشتیم باشی.. مگه نه نگار ؟!
نگاهم به سمتش کشیده شد... عمیق و پر معنی نگاهم کرد... انگار که مچمو گرفته باشه و بدونه تو دلم چه خبره!
پوزخندی زدو نگاهشو دزدید..
- خب حتما کارای مهمتر از ما دارن باید بهشون رسیدگی کنن... بهتره مزاحمشون نشیم...
نگاره دیگه... همیشه باید یه زخمی بزنه.. تنها هدفشم منم... جوابی ندادمو دست آرتینو به معنی خداحافظی فشردم...
با نگارم خداحافظی کردمو از اون فضای خفه کننده بیرون اومدم...
حالم خیلی بده.. به معنای واقعی کم آوردمو خرابم...
دلم میخواد دوش آب سرد بگیرم ، ولی اون وقت تو این فصل که نزدیکای زمستون شده سرما میخورمو کسی هم نیست به دادم برسه...
خوش به حال آرتین.. از این به بعد یکی هست که جویای حالش باشه.. یکی که ترو خشکش کنه..... چقدر دیر به این واجبات زندگی فکر کردم.. چقدر دیر...
لباسمو عوض کردم... خواستم از اتاق برم بیرون که چشمم به شال گردن نگار افتاد... حداقل این مال من موند!
برداشتمشو انداختمش دور گردنم.. لبخند تلخی زدمو از خونه بیرون زدم..
نگار:
چشمهای سرخ کیان از ذهنم دور نمیشه... چشمهاش سرخ سرخ بود... درست مثل همه ی وقتهایی که عصبانی میشه ، حتی بدتر از همیشه... دلیل سرخی چشمهاش چی بوده؟!
یعنی به من ربط داشته ؟!
تمومش کن نگار.. تو دیگه شوهر داری... این افکار خیانته...
باید برای همیشه کیانو فراموش کنمو وقتی میبینمش ندید بگیرمش.. آره... باید در برابرش کورو کر بشم... نه ببینمش نه صداشو بشنوم!
با بوسیده شدن روی دستم از فکر بیون اوندم.. کمی تکون خوردم... سرمو بلند کردم... نگاهم تو نگاه آرتین گره خورد.... دلم براش سوخت... برای شوهری که عروسش مثل عروسهای هزار داماد شده بود...
لبخند رو لبم نشست.... اونم لبخند دندون نمایی زدو سرشو نزدیک ،گوشم آورد..
- دوستت دارم...
دستم تو دستش بود.. فشار آرومی بهش وارد کرد..
دوباره سرشو جلو آورد که خواهر کوچیکش اومد جلو و مانعش شد...
- خب خان داداش جونی ، بهتر نیست شما دوتا کبوتر عاشق برین تو اتاق تا یه کم باهم خلوت کنین؟!
لبخند آرتین وسعت گرفت... اما من تموم وجودم دلهره شد....
به هرحال اولین باریه که یه مرد تا این حد بهم نزدیک میشه.... حق دارم بترسمو نگران باشم..
- آتنا راست میگه نگار جان ، پاشو بریم تو اتاق!
- زشت نیست؟!
- نه ، چه زشتی ؟! همه همین طورن... پاشو بریم.... آتنا تو هم سر مهمونارو گرم کن تا ما بیاییم
- چشم!
دستهای ظریفمو تو دستهای بزرگ آرتین گذاشتمو بلند شدم... همراهش به اتاق خوابم رفتم...
درو بست و
1400/04/29 21:32