611 عضو
تونــــــم..با در چکار داری؟!..بـ..
و همزمان در طاق به طاق باز شد و محکم خورد به دیوار..با دیدنش تو درگاهه حموم همون دقیقه با اینکه از درد داشتم میمردم خدا رو شکر کردم کفای شامپو بدنمو پوشوندن..
بیشترتو آب فرو رفتم و با درد سرش داد زدم: برو بیرون..واسه چی اومدی تو؟!..
ولی اون بی توجه به من در حالی که اخم وحشتناکی رو صورتش داشت اومد تو حموم..صورتم خیس از اشک بود و می خواستم گریه نکنم ولی نمی تونستم..
جلوی وان ایستاد و نگاهشو دور تا دور اونجا چرخوند..دستاشو به کمرش زد..
سرم فریاد کشید: تو که چیزیت نیست..پس چرا گریه می کردی؟!..
-به تو ربطی نداره.. برو بیرون..به چی نگاه می کنی؟برو دیگه..
جلوم رو زانو نشست..صورتمو برگردوندم..از یه طرف حالم خوب نبود و از طرفه دیگه به خاطر اوضاعی که توش گیر کرده بودم و موقعیتمون صورتم سرخ شده بود..
شونه م از زور هق هق می لرزید..ای کاش می رفت بیرون..حالم بدتر شده بود..
در کمال تعجب گرمی انگشتاشو زیر چونه م حس کردم..سرمو چرخوند سمت خودش..با شرم و درد تو چشماش زل زدم..اخماش هنوز تو هم بود..
-- هنوز که داری گریه می کنی..چی شده؟!..
- هیچی..فقط تو رو خدا برو بیرون..حالم خوب نیست..
اخماش جمع تر شد..
-- یعنی چی که حالت خوب نیست؟!..و بلند داد زد: د ِ بِنال ببینم چه مرگته؟!..
چشمامو بستم و دستمو از زیر آب گذاشتم رو پهلوم..چقدر مدیونه این کفا بودم وگرنه الان بدن ب ر ه ن ه م رو کامل دید می زد و ..دیگه از زور شرم باید یه قطره می شدم می رفتم زیر زمین..
همونطور با هق هق گفتم: پهلوم..
--پهلوت چی؟!..
- وقتی هولم دادی پهلوم خورد به دستگیره و..
سکوت کردم اونم همینطور..سرمو چرخوندم و با چشمای غرق در اشکم نگاش کردم..نگاهه اون هم تو چشمای من خیره بود..
-- دردت شدیده؟!..
سرمو تکون دادم..
--می تونی پاشی؟!..
-نه..
با فین فین سرمو زیر انداختم که موهام از یه طرف ریخت تو صورتم..درست همون طرفی که آرشام کنارم بود..
چند لحظه به همون حالت بودم..لرزم گرفته بود..به مسکن نیاز داشتم تا دردمو تسکین بده..
حوله ی بزرگ و سفیدی که روی آب قرار گرفت باعث تعجبم شد..مبهوت نگاش کردم..حوله رو از روی همون کفا انداخت روی آب و بدون هیچ مکثی دستاشو برد زیر آب و بدون اینکه تماسی با بدنم ایجاد کنه از روی حوله بدنمو پوشوند..
با این کارش جیغ کشیدم چون به شدت دردم گرفت ولی اون بی توجه به من کارشو می کرد..نگام به صورتش بود و نگاهه اون به حوله ای که توی آب خیس شده بود..مثل همیشه صورتش اخم داشت..ولی اینبار ملایمتر ..
دست چپشو برد زیر پاهام و دست راستشو دور شونه های ب ر ه ن ه م حلقه کرد..زبونم بند اومده بود ..جوری به خودم می لرزیدم که
اونم فهمید در همون حال که حوله ی خیس دورم بود منو از اب بیرون کشید..
یکی از دستام از روی حوله رو پهلوم بود و اون یکی دستم رو شونه ش..نگاهش به من نبود و مستقیم به جلو نگاه می کرد ولی من نمی تونستم چشم ازش بردارم..
همونطور خیس منو از حموم اورد بیرون و گذاشت رو تخت..حوله کمی از زانوم پایین تر و تا قسمت بالای س ی ن ه هامو پوشونده بود..
فقط سر شونه هام باز بود که وقتی پتو رو کشید روم اونا رو هم پوشوند..
**************************
« آرشام »
به خودش می لرزید و رنگش پریده بود..هیچ فکر نمی کردم با اون حرکت ِ من چنین بلایی به سرش بیاد..
اون شب حوصله نداشتم..حتی رو تختی رو برنداشتم و همونطور دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم..
تو حال خودم غرق بودم که صدای محوی از گریه ی یه دختر رو شنیدم ..غافل از اینکه اون دختر دلارام بود..
وقتی از اتاقم اومدم بیرون صدا کمی واضح تر به گوشم رسید..کسی جز من و دلارام طبقه ی بالا اتاق نداشت بنابراین شَکَم به اون رفت و وقتی وارد اتاقش شدم متوجه شدم صدای گریه ش از داخل حموم میاد..
کنارش نشستم..خودش رو زیر پتو مچاله کرد ..صورتشو به بالشت می فشرد..
از تو یکی از قفسه های کمد جعبه ی کمک های اولیه رو بیرون اوردم..یه مسکن به همراه لیوان آبی که روی میز عسلی کنار تخت بود برداشتم..
-- پاشو ..
صورتشو به آرومی از روی بالشت بلند کرد..چهره ش سرخ و غرق در اشک بود..نگاه کوتاهی به دستم انداخت و نیمخیز شد..زیر لب تشکر کرد و قرص رو به همراه ِ آب سر کشید..
صداش گرفته بود..
- میشه بتول خانمو صدا کنین؟..
می دونستم در حضور من معذبه ولی این چیزها برای من مهم نبود..
--نـه !..
-چرا؟!..خواهش می کنم..
-- گفتم که نه..الان ساعت 3 نیمه شبه و همه خوابیدن..کسی هم حق نداره این موقع از شب تو ویلا راه بیافته..
- ولی من درد دارم..باید یکی پهلومو ببینه..خودم می ترسم و..
جمله ش رو ادامه نداد و با وحشت نگام کرد..دستمو بردم جلو که با درد خودشو کمی به عقب کشید..
-نــه نه نـه شمــا نـــه..اصلا مهم نیست ..اشتباه کردم..
بی توجه به التماس های لحن و نگاهش دستمو پیش بردم و از رو پتو بازوشو تو چنگ گرفتم..حرکتی نکرد..ولی تو چشماش ترس رو می دیدم..جدی بودم..اینو فهمید و سکوت کرد ..
ازش نپرسیدم کدوم پهلوت درد می کنه..پتو رو کامل کنار زدم..حوله ی خیس به بدنش چسبیده بود..اگر می خواستم اونو کنار بزنم بدون شک اندامش مشخص می شد..مطمئنا ترسش از همین بود..
دستمو روی پهلوی چپش گذاشتم که حرکتی نکرد..پس حدسم درست بود..پهلوی راستش ضرب دیده بود..
درحالی که تو چشمای وحشت زده ش خیره بودم دستم به طرف حوله رفت و خواستم از هم بازش کنم که جیغ زد وخودشو جمع
کرد..
-نـــه ..تو رو خدا برو بیرون..به من دست نزن..من حالم خوبه..
رنگش بیشتر از قبل پریده بود..کارهای این دختر رو درک نمی کردم..ولی مطمئن بودم همچین کاری می کنه..
به طرف کمدش رفتم ویه شلوار و بلوز برداشتم و پرت کردم رو تخت..
--بپوش..
- باشه..تـ ..تو، روتو کن اونور..
کلافه تو موهام دست کشیدم و سرمو تکون دادم..پشتمو بهش کردم..کارهاش اذیتم می کرد..رفتار و بیان تند و تیز ِ این دختر با هر *** ِ دیگه ای که می شناختم فرق داشت..همین باعث می شد نسبت بهش دقیق باشم..
- پوشیدم..
روی تخت نشستم و بدون فوت وقت دستمو به پهلوش بردم..نذاشت..
- نکن مگه تو دکتری؟!..
صبرم تموم شد .. با خشونت شونه هاشو گرفتم و پرتش کردم رو تخت..حرفی نمی زدم ولی نگاهی که از سر ِ خشم بهش دوختم باعث شد بیشتر از قبل وحشت کنه..
به پشت روی تخت افتاده بود ..صورتمو مماس با صورتش قرار دادم ..
-- می خوابی رو تخت جیکتم در نمیاد شیر فهم شد؟..
تند تند سرشو تکون داد..همونطور که روش نیمخیز بودم بلوزشو کمی بالا زدم.. با دیدن پهلوی راستش اخمام کمی ازهم باز شد و با تعجب تو چشماش نگاه کردم..هیچ فکر نمی کردم به این روز افتاده باشه..
جای دستگیره کامل روی پوست سفیدش مونده بود و از زور کبودی به سیاهی می زد..و دور کبودی رو هاله ای قرمز رنگ پوشونده بود..
وقتی نگاهمو از روی کبودی به صورتش دوختم دیدم چشماشو بسته و لباشو به هم فشار میده..
همونطور که نگام به صورتش بود انگشتمو روی کبودی کشیدم..صورتش جمع شد و لبشو گزید..پوستش سفید بود..انگشتمو بالاتر اوردم و بالای کبودی رو لمس کردم..چشماشو به آرومی باز کرد..
-- درد داری؟..
- نه..فک کنم مسکن ِ تاثیر کرد..
دستم روی شکمش بود و نگاهم به صورتش..
چــــرا؟!..چرا این دختر..آه..
کشیدم کنار..از روی تخت بلند شدم و جلوی در ایستادم..نگاهش نکردم..با مکث کوتاهی دستگیره رو گرفتم و کشیدم..از اتاق زدم بیرون..نمی تونستم بمونم..حالم دگرگون بود و ناخداگاه به یاد گذشته افتادم..
از ویلا رفتم بیرون..سوار ماشینم شدم ..سرایدار با شنیدن صدای ماشین درحالی که چشماش خمار بود از اتاقکش بیرون اومد..دست تکون داد و درو باز کرد..پامو روی گاز فشردم و از ویلا خارج شدم..
ساعت 3 نیمه شب بود و مثل همیشه خواب با چشمای آرشام بیگانه بود..ضبط رو روشن کردم..در همون حال با سرعت تو خیابونا ویراژ می دادم..
(آهنگ بزن تار _ شهاب تیام)
بزن تار که امشب باز دلم ازدنیا گرفته
بزن تارو بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار
برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم
برای تو برای من
برای هر کی مثل ما
داره می خونه غمگینم
بزن تارهمیشه با
من و از من قدیمی
تر
واسه اون که تو کار عاشقی
می مونه غمگینم
پامو بیشتر روی پدال گاز فشردم..
تو خیابونای خلوت فقط می روندم و فکر این نبودم که دارم کجا میرم..
بزن تار که امشب باز دلم ازدنیا گرفته
بزن تارو بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار
به راه عاشقی مردن
به خنجر دل سپر کردن
واسه هر کی که آسون نیست
برای جاودان موندن
واسه عاشق دیگه راهی
به جز دل کندن از جون نیست
بزن تار بخونم همینو می تونم
برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم
برای تو برای من
برای هر کی مثل ما
داره می خونه غمگینم
بزن تارهمیشه با
من و از من قدیمی تر
واسه اون که تو کار عاشقی
می مونه غمگینم
بزن تار که امشب باز دلم ازدنیا گرفته
بزن تارو بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار
فرمون رو تو دستام فشردم..حالا می دونستم دارم کجا میرم..بالاترین نقطه ی شهر..جایی که چیزی جز تاریکی رو در خودش نداشت و از همونجا شهر زیر پاهام بود..
ضبط رو روشن گذاشتم و از ماشین پیاده شدم..هوا این موقع ازشب خنک بود ولی هیچ چیز در من اثر نداشت..
بدنم تو اتیش می سوخت..اتیشی که ناخواسته به جونم افتاد..داغ بودم..سوزشش چشمام از این حرارت بود..
دستامو بردم تو جیبم و از همون بالا به شهر تهران نگاه کردم..
اون پایین ..این شهر..تو خودش روشنایی داشت..حتی این موقع..ولی اینجا..جایی که من ایستاده بودم تاریکی ِ محض بود و نورچراغای ماشین تونست کمی از تاریکی رو پس بزنه ..
رفتم جلوتر..به پایین نگاه کردم..صدای آهنگ تو سرم بود..سرمو بلند کردم و با خشم به آسمون ِ شب زل زدم..به ماه که انگاراونم داشت بهم پوزخند می زد..
به من..به گذشته ی من..به گذشته ی سیاهه من همه می خندن..به آرشام و حماقتش..به زندگی ننگی که داشت..
احمق بودم..احمق بودم و نفهمیدم..حماقت های من تمومی ندارن..
دلم پر بود..نمی دونم چرا سوزش چشمام هر لحظه داره بیشتر میشه..چرا قلبم درد گرفته..یه چیزی تو گلوم سنگینی می کنه..یه چیز عجیب.. یه چیزی که هرکار کردم نتونستم بدم پایین و انگار با هر تلاشه من اون هم سنگین تر می شد..
نخواستم و داد زدم..نخواستم که تو گلوم بمونه و با فریاد رو به آسمون از بین بردمش..
-- خـــــــــــداااااااااااا ااا..داری منو می بینی اره؟..به حماقتام می خندی..به ندونم کاری هام..به گناهکار بودنم..بردیش و راحتم کردی ولی ندونستم وضعم از اینی که هست بدتر میشه..
چرا گرفتارم؟..چرا هنوزم درد دارم؟..چرا وقتی هنوز یه درد از روی دردام بر نداشتی یکی دیگه می ذاری رو دلم؟..فراموشت کردم..هنوزم فراموشت کردم ..
وبلندتر و از ته دل فریاد زدم : خدایی که اون بالایی..خدایی که منو می
بینی..مــــــن..آرشام تهرانـــــی..تو رو فراموش کردم..همون شب بارونی ..همون شب نحس تو رو از یاد بردم..می بینی که اینجام..همه ش به خاطر بلایی ِ که داری به سرم میاری..می خوام بگم تمومش کن..تمومش کن دیگه ادامه نده..10 سال پیش با تو ..با همه چیزم عهد کردم که عوض بشم..شدم..من عوض شدم..
ببین منو..نگاه کن ببین من کیم..من عوض شدم..آرشام تونست تغییر کنه..این همه سال تلاش کردم تا قلبم از جنس سنگ شد..نگاهم به سردی آهن شد..جوری که هیچ چیز نتونه درونم نفوذ کنه..
ولی داری با این نگاهه اهنین و دل سنگی چکار می کنی؟!دیگه چه بازی رو می خوای باهام شروع کنی؟!..این دفعه بازنده کیه؟..
پوزخند زدم..دستامو به اطرافم باز کردم و رو به اسمون فریاد کشیدم: من اینم..من آرشامم..کسی که به راحتی دل می شکنه..غرور این و اونو زیر پاهاش خرد می کنه..من کسیم که معنی اسمم به قدرت جسمم دل ها رو خون می کنه..آره من همینم..تو خواستی که باشم..تو گذاشتی به اینجا کشیده بشم..وگرنه زندگیمو پر از ننگ و گناه نمی کردی..
حداقل نمی ذاشتی اون شبه پر گناه شاهد باشم..نمی ذاشتی عذابه بعد از اون رو به جون بخرم..
ولی من عوض نمیشم..
هیچ چیز درمن تاثیر نداره..
من همینی اَم که هستم..
و..
اونی که فرستادی طرفم کاری ازش ساخته نیست..
**********************
«دلارام»
صبح با احساس درد ، سرمو از روی بالشت بلند کردم..چشمام هنوز خمار بود..به پهلوم دست کشیدم دست که می زدم درد می گرفت ولی همینجوری که کاری بهش نداشتم دردش تا حدی آروم بود..
از رو تخت بلند شدم تا به کارام برسم..نمی خواستم بهونه دستش بدم..
یه دفعه یاد دیشب افتادم..لب تخت نشستم ..حس می کردم تموش یه خواب بوده..ولی حوله ی خیسی که هنوز کنارم بود..لباسام..همه ی اینها صدق ِ اتفاقاته دیشب رو بهم ثابت می کرد..
احساس گرما کردم..یاد چشماش و حرارته دستاش افتادم..وقتی بغلم کرد و..چرا وقتی منو از آب کشید بیرون مخالفت نکردم؟!..از شناختی که رو خودم داشتم باید همینکارو می کردم..
وقتی به پهلوم دست کشید..بیشتر از اینکه به دردم فکر کنم اون لحظه ذهنمو آرشام پرکرده بود..
چرا بهش فکر می کنم؟!..
چرا وقتی میبینمش ضربان قلبم میره بالاااااا ؟!..
چرا وقتی اسممو صدا می زنه میخکوب میشم؟!..
لرز تنم از چیه؟!..حالا اَم همونجوریم..همون حسو دارم..
ناخداگاه لبخند زدم..بهش که فکر می کردم سرحال می شدم..یعنی دیوونه شدم؟؟!!..
یه دوش مختصر گرفتم و اماده شدم.. قبل از صبحونه رفتم تو اتاق تا وسایل حمومشو اماده کنم ولی نبود..یعنی این موقع از صبح کجا رفته؟!..حتی تختش هم دست نخورده بود..دیشب خونه نبوده یا اینکه صبح زود زده بیرون؟!..
اروم اروم از پله ها رفتم
پایین..پهلوم تیر می کشید..خدا کنه زودتر خوب بشه ..اینجوری تو انجام دادن کارام به مشکل بر می خورم..
می دونستم از قصد اینکارو نکرده ولی باید باهاش سر سنگین رفتار می کردم..هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم دیشب چرا اون کارا رو می کرد؟..اون حرفا..
رفتارش هر دقیقه یه جور بود..یه لحظه افتابی بود و لحظه ای بعد رعد و برق می زد..این وسط یه صاعقه هم درست می خورد تو فرق سر ِ منه بدبخت..
ادم مرموز و غیر قابل پیش بینی که میگن نمونه ش همین آرشام ِ ..
منو بگو می خواستم جلوش سر سنگین باشم و خودمو حدالامکان بپوشونم..ولی دست بر قضا این چند وقت اتفاقاتی افتاد که ناخواسته این آدم ِ مغرور و خودخواه منو با اون وضع می دید می دید..
ای کاش می تونستم یه جوری از اینجا فرار کنم..ولی وقتی یاد حرفاش می افتادم غلاف می کردم و می تمرگیدم سرجام..گفت که اگه فرار کنم هم منو و هم اونی که بهم پناه داده رو درجا خلاص می کنه و من کسی رو هم من جز فرهاد نداشتم..پس نمی تونستم همچین ریسکی رو بکنم..
دلم براش تنگ شده بود..اون مدت که شیدا اینجا بود باید می رفتم می دیدمش ولی آرشام همچین اجازه ای رو بهم نداد..ولی در اولین فرصت باید برم پیشش..
داشتم می رفتم تو آشپزخونه که مهری با یه سینی جلوم ایستاد..سینی خالی بود..با دیدنم یه نگاه به سرتاپام انداخت..
یه بلوز استین بلند زرشکی وشلوار مشکی..یه شال مشکی که خطای قرمز داشت هم انداخته بودم رو موهام..
خواستم از کنارش رد شم که راهمو سد کرد..بهش اخم کردم ..
-برو کنار..
عین قُلدرا سرشو انداخت بالا و دست به کمر گفت: فرض کن نرم چی می خواد بشه؟..
- حوصله یکی به دو کردن باهات رو ندارم مهری برو کنار..
-- اوهــــــو خانم خانما یه شب با آقا بیرون بودن هوا ورشون داشته انگار..
- به تو ربطی نداره..اگه تا حد مرگ فضولی بهت فشار اورده برو از خود اقاتون بپرس حتما بِت میگه..
-- نــــه..خوش دارم خودت بِم بگی..
مسخره خندید و چشمک زد: خو بگو بینم چکارا کردین؟..خوب حالشو بردی آره؟..
حرصم گرفت..داد زدم: چرا یاوه میگی؟..حرف دهنتو بفهم..
عصبانی شد..دست به کمر داد زد: صَب کن بینم واسه من شاخ و شونه می کشی؟..فک کردی یه شب باهاش بودی خبریه؟..
پسش زدم کنار..حالم خوب نبود و نمی خواستم باهاش دهن به دهن کنم..
با حرص گفتم: برو اونور مهری..انگار دنبال ِ شری..
با سینی که تو دستش بود بی هوا محکم زد به پهلوم درست همونجایی که کبود شده بود و درد می کرد..
وااااااااای خــــــدا مردم و زنده شدم..جیغ کشیدم..چشمام سیاهی رفت و دستمو گرفتم به درگاهه آشپزخونه..
-- وایسا بینم اشغال ، واس چی فرار می کنی؟..
انگار کسی تو آشپزخونه نبود که این راحت بهم
فحش می داد..
درد و طاقت نیاوردم .. لبمو گزدیم..تو درگاه زانو زدم و پهلومو دو دستی چسبیدم..
تازه دردم تسکین پیدا کرده بود که با این ضربه حالم بدتر شد..جوری که ناخواسته و از زور درد به گریه افتادم..
صدای هق هقمو شنید ولی بازم ادامه داد..
بین هق هق ام صدای سیلی شنیدم..مات و مبهوت در حالی که صورتم خیس از اشک بود سرمو بلند کردم..
آرشام با صورتی خشمگین و ترسناک بالا سرم ایستاده بود و حین اینکه اخماش از همیشه غلیظ تر بود نگاهه مملو از خشونتش رو تو چشمای وحشت زده ی مهری دوخته بود..
دست مهری روی صورتش بود و انگار..آرشام بهش سیلی زده بود..
بی صدا گریه می کردم چون درد داشتم..
ولی از بس تعجب کرده بودم که هق هقم کامل بند اومده بود..
مهری سرشو انداخته بود پایین و گریه می کرد..
آرشام سرش فریاد زد: همین حالا از جلوی چشمام گورتو کم کن..مهری هق هق می کرد که بلندتر فریاد کشید: د ِ یالا بزن به چاک..
دستشو اورد بالا که مهری جیغ کشید و به طرف سالن دوید..آرشام دستشو همون بالا مشت کرد و اروم اروم اوردش پایین..
حس می کردم درد پهلوم بیشتر شده تا جایی که زیر دلمم تیر می کشید..
سرمو انداختم پایین..زیر لب ناله می کردم و اشکام گوله گوله از چشمام جاری بود..
ندیدمش داره چکار می کنه ..
خواستم بلند شم نتونستم و با ضرب نشستم..و همزمان دستای گرم و مردونه ش روی بازوهام قرار گرفت..صداش تو گوشم پیچید..گرفته و جدی..
-- پاشو وایسا..
در حالی که سعی داشت کمکم کنه وایسم با هق هق سرمو انداختم بالا..
- نمی تونم..
--پاشو بهت میگم..باید بتونی..
در همه حال زور می گفت..خب لامصب میگم نمی تونـــم..چرا حالیته نمیشـــــه؟!..
بلندم کرد ولی دستم رو پهلوم بود..دلمم درد می کرد..
با تعجب دیدم داره منو میبره سمت در..
- کجا میری؟!..
-- خودت می فهمی..
- خواهش می کنم بگو..
--بیمارستان..
- نه نمی خوام..استراحت کنم حـ..
-- حرف زیادی نزن راه بیافت..
ای کاش حالم بهتر بود دو تا نیش بهش می زدم تا یادش بمونه به من نباید دستور بده..ولی وضعم بدتر از این حرفا بود..
بلوزی که تنم بود نه چسبون بود نه کوتاه..واسه همین می تونستم باهاش برم..
از زور درد حال ِ مخالفت کردنم نداشتم..
**********************
رو تخت خوابیده بودم و دکتر داشت معاینه م می کرد..
آرشام اونطرف پرده ایستاده بود که خب خیلی تلاش کرد بیاد اینور ولی دکتر نذاشت..
خانم دکتر عینکشو روی بینیش بالاتر داد .. نگاهشو از روی پهلوم اورد بالا و توی چشمام دوخت..
درحالی که اروم اروم شکمم رو معاینه می کرد با لحن صمیمی گفت: شوهرته؟..
با تعجب نگاش کردم..
-کی؟!..
-- همونی رو که به زور پشت پرده نگهش داشتم..
از حرفش خنده م گرفت..دردم کمتر
شده بود و احتمالا واسه مسکنی بود که بهم تزریق کردن..
اخه دکتر تشخیص داده بود که یه کوفتگی ساده ست و خونریزی داخلی ندارم..حالا هم که گفتم زیر دلم تیر می کشه داشت معاینه م می کرد..
با شیطنت لبخند زد و سرشو تکون داد..
--تازه عروسی؟!..
خنده م خود به خود قطع شد..
-هـــان؟..نــــه ما..
-- پس مدت زیادی می گذره..گفتم شاید حامله باشی که خدایی نکرده با این ضربه بلایی سر جنین اومده باشه..
دهنم باز موند..
یه خانم دکتر تقریبا 40 ساله ی خوشرو و صمیمی..
به صورتم که نگاه کرد خندید..
-- نگران نباش دختر داشتم سر به سرت میذاشتم..می دونم هنوز ازدواج نکردی..گفتم شاید نامزدت باشه..
- نه نیست..رئیسمه..
یه تای ابروشو داد بالا و بلوزمو پایین کشید..
-- چه رئیسه خوش تیپی..چهره ی جذابی هم داره..
غرغر کنان تو جام نشستم..
- خدا ببخشه به خاطرخواهاش..
-- که لابد کمم نیستن..
لحنش به قدری بامزه بود که خندیدم..ولی با دردی که زیر دلم پیچید آخی گفتم و دستمو گذاشتم روش..
- درد داری؟!..
-- پهلوم یه کم، ولی زیر دلم اره خیلی..
- مشکلی نیست عزیزم..دوره ت نزدیکه؟..
- اره..
-- پس نگران نباش..ضربه باعث شده زودتر از موعدش باشه..
سرمو تکون دادم..خواستم از رو تخت بیام پایین که آرشام پرده رو پس زد و بی اجازه اومد تو..
خانم دکتر که داشت دستکشاشو مینداخت تو سطل ِ کنار تخت با اخم نگاش کرد که خب در برابر اخمای آرشام واقعا"هم هیچ بود..
--اقای محترم کی به شما اجازه داد بیاین داخل؟!..
آرشام پوزخند زد..
-- اجازه؟!..
بعد رو به من گفت: پاشو باید بریم..
-- شما چه نسبتی با بیمار دارین؟..
با تعجب به خانم دکترنگاه کردم..من که بهش گفته بودم..پس واسه چی از آرشام هم همین سوال رو پرسید؟!..
آرشام یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به خانم دکتر..
به جای اینکه جواب خانم دکترو بده رو کرد به من و با تحکم گفت: حاضر شو..
از رو تخت اومدم پایین..رو به روی خانم دکتر ایستادم که یه برگه به عنوان نسخه داد دستم و زیر لب جوری که فقط خودم بشنوم گفت: عجب رئیسی داری تو دختر..من که هیچکارشم با دیدن اخماش کُپ کردم خدا به داده تو برسه..
اروم خندیدم..دکتر باحالی بود..ازش خداحافظی کردم و همراه آرشام راه افتادم..
درست شونه به شونه ی هم قدم برداشتیم..
قدش خیلی ازمن بلندتر بود..نه بابا من در برابره این جوجو هم نیستم..
قدماشو اروم و در عین حال محکم بر می داشت..
جلوی بیمارستان بودیم که گفت: نسخه ت رو بده من..
دادم دستش..یه نگاهه سرسری بهش انداخت و به ماشینش اشاره کرد که سوار شم..نشستم..راه افتاد و کمی جلوتر رو به روی داروخونه نگه داشت..
بدون هیچ حرفی پیاده شد و رفت تو داروخونه..یه چند دقیقه طول کشید تا
اینکه با پاکته داروها اومد بیرون..نشست تو ماشین و پاکت رو گذاشت رو پام..
زیر لب ازش تشکر کردم..چیزی نگفت..منم توقع نداشتم حرفی بزنه..
سکوتی که بینمون بود اذیتم می کرد..موضوعی هم نداشتم که پیش بکشم..حالا چرا انقدر علاقه مند بودم باهاش حرف بزنم بماند.. چون خودمم درست و حسابی جوابشو نمی دونستم ..
گیر دادم به مهری و مثلا خیر سرم خواستم اینجوری سر حرفو باز کنم..
-بابت اتفاقاته امروز و..مهری..
-- مهم نیست..
مرض تو جونت نیاد بشــــر، خب بذار زرمو بزنم بعد رشته ی کلاممو تیکه پاره کن..
- ولی برای من مهمه..حرفای مهری بدجور ازارم می داد..نیاز به خشونت نبود اگه حالم خوب بود حتما جوابشو می دادم..
-- منم اون کارو واسه خاطره تو نکردم..
پوزخند زد و ادامه داد: زیادی تو کارام سرک می کشید..تازگیا سر و گوشش بدجور می جنبید..
-یعنی چی؟!..
جوابمو نداد..دوست داشتم انقدر ادامه بدم تا بالاخره خسته بشه و بگه منظورش چی بوده ولی می دونستم بی فایده ست..لااقل رو این مرد که روی سنگو کم کرده بود بی تاثیر بود..
- میشه یه خواهش کنم؟!..
نیم نگاهی بهم انداخت وباز به خیابون خیره شد..
-- چی می خوای؟!..
- اومممم..
مونده بودم چجوری بگم..
- خب چیز خاصی که نمی خوام..فقط دلم واسه فرهاد تنگ شده..خـ..
همچین برگشت و نگام کرد که مجبور شدم سکوت کنم..اخماشو بیشتر کشید تو هم..باز زل زد به خیابون..
-- ادامه بده..
جمله ش رو کاملا جدی و با رگه هایی از خشونت به زبون اورد..
معلوم نیست چِش هست..کلا انگار با من مشکل داره..
- هیچی دیگه می خواستم..اجازه بدین آخر هفته برم پیشش..
--نـه..
- چی نــه؟!..
- نمیشه..
-چرا خـب؟!..نکنه تا اخر عمر تو ویلاتون باید عینه اسیرا زندگی کنم؟!..
سکوت کرد..ولی من ادامه دادم: من باید برم ببینمش..حتما تا الان کلی نگرانم شده..
بلند و با تحکم گفت: گفتم نه یعنی نه..پس خفه خون بگیر و حرفه اضافه نزن..
حرصمو در اورده بود..
- نمی خوام خفه شم..من به اجبار خدمتکارتونم نه زندونیتون..
دیدم هیچی نمیگه و فرمونه بیچاره رو تو دستاش فشار میده رومو ازش برگردوندم..با حرص پوست لبمو می جویدم..
نگاش کردم..انگار تو فکر بود..با این وجود دقیق رو رانندگیش تسلط داشت..
- پس لااقل بذارین بهش زنگ بزنم..نگرانمه..
کلافه صورتشو چرخوند طرفم..به رو به روش نگاه کرد و جوابمو داد..
-- حرف حساب تو گوشت نمیره انگار اره؟..نذار جور دیگه حالیت کنم..
هر دقیقه بیشتر می رفت رو اعصابم..عجب ادمیه ها..
- ولی این شمایی که حرفای منو نمی فهمی..میگی نرو دیگه چرا نمیذارین بهش زنگ بزنم؟..
و همچین فریاد کشید : « خفـــه شو » که محکم چسبیدم به صندلی ماشین و تو دلم خالی شد..
چهار ستونه بدنم
که هیچ در و پیکره ماشینه بیچارشم رفت رو ویبره..
*******************
داشت می رفت تو ویلا که منه خر باز سیریش شدم..حالا چه گیری داده بودم خدا می دونه..
گوشه ی پیراهنشو گرفتم و کشیدم..مجبور شد وایسه..
حالا که به زور نمی تونم حرفامو بهش حالی کنم جور دیگه بهش می فهمونم..
نگامو مظلوم کردم و لحنمم که اینجور مواقع اروم می شد..مستقیم زل زده بود تو چشمام و منم که هیچ کجا رو جز چشماش نمی دیدم..
لامصب سیاهی ِشب باید بیاد جلو چشمای این لنگ بندازه..
پیراهنشو از تو دستم کشید..
مظلومانه و صمیمی گفتم: میذاری برم؟!..
پوزخند زد..روشو برگردوند و خواست برگرده که راهشو سد کردم..سینه به سینه ی هم شدیم..
- تو رو خدا بذار برم..خواهش..
-- انقدر برات مهمه؟!..
-کی فرهاد؟!..اره خب پوسیدم تو این خونه..دلم می خواد برم بیرون..
-- واسه بیرون میگی یا..اون دکتره؟!..
- تو از کجا می دونی اون دکتره؟!..
-- مهم نیست..کدوم؟!..
- هر دوش..
با مکث کوتاهی زل زد بهم و گفت: چرا این همه اصرار می کنی؟!..
شمرده شمرده گفتم: چون..حوصله م..سر رفته..همین..
-- پس فقط همین..
- اره..
-- وقتی بری پیشش حالت میزون میشه ؟!..
-- شاید..
تموم مدت اخماش تو هم بود و نگاش به من..منم که تو همون حالته مظلومانه گیر کرده بودم..
در کمال تعجب دیدم که یه لبخند کج نشست رو لباش و ابروهاشو داد بالا..
-- بسیار خب..آخر هفته می تونی بری ببینیش..
و دیگه صبر نکرد جوابشو بدم به سرعت باد از جلوی چشمای مبهوتم رد شد..
الان دقیقا چی شد؟!..
قبول کرد؟!..
یعنی می تونستم آخر هفته برم پیش فرهاد و بعدش هم یه روز عالی وبی دغدغه..گردش..تفریح..
واااای خداجون دمت گرم..
خودمم توش مونده بودم که من این همه خودمو جر دادم گفتم بذار برم ببینمش یا حتی شده بهش یه زنگ بزنم نذاشت حالا چه زود قبول کرد برم ..
دلیلش هرچی که هست مهم نیست همین که ازاد بودم برم بیرون خودش جای ذوق داشت..
رفتم بالا وبه پاکت داروها نگاه کردم..مسکن و آمپول بود و یه پماد..
یه دفعه کمرم تیر کشید و زیر دلم درد گرفت..
انگار حق با خانم دکتر بود..
وقتش شده..
*********************
تا پنجشنبه 4 روز دیگه مونده بود..توی این مدت خیلی کم آرشام رو میدیدم ..اونم مواقعی بود که واسش میز شام رو میچیدم یا وسایل استحمامش رو اماده می کردم..
پهلوم خیلی بهتر شده بود و این مدت از مهری هم خبری نبود..یا اگر هم بود خیلی کم جلوم افتابی می شد..
نمی دونستم چشه ولی تا منو می دید اخم می کرد و یه جورایی انگار ازم فراری بود..
تا اینکه یه شب آرشام زودتر اومد خونه..داشتم میز شام رو واسه ش آماده می کردم که..
بتول خانم با سینی غذا وارد شد..هنوز نیومده بود سر میز..
داشتم کمک بتول خانم غذاها رو می
چیدم، سر و کلش پیدا شد..زیر لب بهش سلام کردم که مثل همیشه در جوابم فقط به ارومی سرشو تکون داد..
دستمو از رو میز کشیدم عقب و ایستادم ..منتظر بتول خانم بودم که برگردیم اشپزخونه ولی با صدای آرشام نگاهم معطوفه اون شد..
--تو می تونی بری..
- منتظر بتول خانمم..
-- بتول خانم اینجا می مونه..باهاش کار دارم تو برگرد..
یه نگاه کوتاه بهش انداختم و برگشتم از سالن اومدم بیرون..
پیش خودم می گفتم چکارش داره؟!..
چی می خواد بهش بگه؟!..
بقیه داشتن غذاشونو می خوردن..منم بی هدف جلوی آشپزخونه رژه می رفتم..نمی دونم چِم شده بود ولی یه حالی داشتم..
نگاهشو زمانی که بهم گفت (می تونی بری) وقتی تصور کردم این حالتی که داشتم تشدید شد..یه جور ِ خاصی نگام کرد ..سنگین تر از همیشه..
بتول خانم که از سالن اومد بیرون بدو رفتم طرفش..بنده خدا سرش پایین بود که یهو جلوش ظاهرش شدم..ترسید و جلوی دهنشو گرفت..
--هــــی مادر ترسوندیم..وای قلبم..
-شرمنده بتول خانم ..نمی خواستم بترسونمتون..
-- دشمنت شرمنده باشه دخترم..چرا نرفتی شامتو بخوری؟!..
-همینجوری..منتظر شدم شمام بیای..راستی چکارتون داشت؟!..
راه افتاد طرف اشپزخونه منم کنارش در حالی که نگام به صورتش بود راه افتادم..
-- والا چی بگم.. گفت آخر هفته میره سفر..ظاهرا با ارسلان خان قرار اسب سواری دارن ..
- شما رو واسه چی نگه داشت؟!..
-- هیچی مادر بهم گفت به بقیه بگم این مدت که نیست مراقبه همه چیز باشیم..گفت هر کی هم می خواد می تونه تو این چند روز یه سر به خونواده ش بزنه..
رفتیم تو آشپزخونه..دیگه حرفی نزد..
پس که اینطـــــور..می خواست بره واسه خودش عشق و حال..اونم با رفیقه شفیقش ارسلان..
با غذام بازی می کردم که کسی جز بتول خانم متوجه بی حوصلگیم نشد..
صورتشو اورد جلو و اروم بهم گفت: چته دخترم؟!..مریض شدی؟!..
-نه خوبم..
-- پس چرا با غذات بازی می کنی؟!..دوست نداری؟!..
رو صندلیم جابه جا شدم..
-نه اتفاقا برعکس من عاشقه فسنجونم..منتهی نمی دونم چرا امشب اشتها ندارم..
-- چرا دختر؟!..قبل از اینکه اقا بیاد می گفتی خیلی گرسنمه ؟!..
- انگار اشتهام کور شده..خودمم نمی دونم چِم شده..
احساس کلافگی بهم دست داد..از پشت میز بلند شدم و رفتم بیرون..همزمان آرشام هم از سالن اومد بیرون..
با دیدنش یاد سفرش افتادم و دمق شدم..
چرا جدیدا اینجوی میشم؟!..انگار حالا که دیدمش حس کلافگیم بیشتر شده..
با دیدنم سرجاش ایستاد..دستش طبق عادت همیشگیش تو جیبش بود ..اخم نداشت ولی حالت صورتش کاملا جدی بود..
حس می کردم چشمای سیاهش از همیشه نافذتر شده..یا شاید فقط جلو چشم ِ من اینجوری بود..
به طرفم اومد..آروم و شمرده....ناخداگاه سرمو زیر
انداختم..از کنارم که رد شد سرمو بلند کردم..قلبم فشرده شد..صداشو از پشت سرم شنیدم..
-- بیا تو اتاقم..
اروم برگشتم و نگاش کردم که چطور پله ها رو آهسته طی می کرد..منم پشت سرش راه افتادم..قلبم تند می زد..استرسی که تو جونم افتاده بود باعث شد دستام به حالت نامحسوس بلرزه..
رفت تو اتاقش ولی درو برام باز گذاشت ..رفتم تو و درو بستم..وسط اتاقش ایستادم و بهش چشم دوختم..
به میزش تکیه داد..دستاشو به لبه های میز گرفت..ژست خاصی که به خودش گرفته بود دوست داشتنی بود..
ولی من..چرا من باید اینو بگم؟؟!!..
مستقیم به من نگاه می کرد..صداش گرم ولی در عین حال جدی بود..
- از اخر هفته برای یه مدت کوتاه میرم سفر..شاید 4 روز..شاید هم بیشتر..مشخص نیست..
با این حرفش اخمام ناخواسته کمی جمع شد..نگاهمو از روش برداشتم و به کف اتاق دوختم..
چرا از رفتن این مرد ناراحت بودم؟!..
حس می کردم دوست ندارم از این ویلا بره..حتی واسه مسافرت..حس می کردم..دوست ندارم..اینجا..تنهام بذاره..من..من..خدایا چه مرگمه؟؟!!..
لبامو با زبون تر کردم و بی طاقت نگاش کردم..ولی چشمام اینو نشون نمی داد..چشمام مثل همیشه بود ولی درونم..قلب واموندم مگه می ذاشت اروم باشم؟!..
- با برادرزاده ی شایان؟!..منظورم ارسلان خان ِ..
-- اره..خودت که بودی دعوتم کرد..
سرمو تکون دادم ولی تو دلم گفتم: اره بودم و شنیدم..ولی اینو هم شنیدم که گفت منو هم با خودت بیاری..
پس چرا می خواست تنها بره؟!..
چرا نمی گفت تو هم اماده شو باهام بیا؟!..
یعنی دوست داشتم با آرشام به این سفر برم؟؟!!..
الان که فکرشو می کنم می بینم بدم که نمیاد هیچ خیلی هم مشتاقم..
ولی من اخر هفته باید به دیدن فرهاد برم..هم دلم براش تنگه و هم می دونم تا به الان کلی نگرانم شده..
اما با این حال آرشام..
پووووووفــــــــــ ..دلارام تمومش کن..مرض افتاده تو جونت؟!..
اره انگار افتاده..
#پارت_سه_گناهکار
1400/05/20 19:06-- باشه بهتون خوش بگذره..ایشاالله به سلامت برین و برگردین..
موندم اینو واسه چی بهش گفتم؟!..لال بمیری تو دختر..
از میز که جدا شد نگاش کردم..به طرفم می اومد..جلوی روم که ایستاد نگامو از صورتش به یقه ی پیراهنش دوختم..یه پیراهن خاکستری فوق العاده تیره..این چرا همیشه عزاداره؟!..یه بار ندیدم رنگ روشن بپوشه..همه ش تیره..
حتی رنگ دیوارای اتاقشم تیره ست..
بوی ادکلنش.. ت ح ر ی ک کننده نبود ولی تلخ بود..بوش معرکه ست و همینطور..خاص..
-- برات مهمه؟!..
با این حرفش که کاملا جدی بود نگام رنگ تعجب به خودش گرفت..زل زدم تو چشماش..اونم همینطور..
-چی برام مهمه؟!..
رک جوابمو داد: اینکه من به سلامت برگردم ویلا..
به من من افتادم..
-خـ..خب چیزه..من..من..
-- تو چی؟!..
نفس عمیق کشیدم..خبرم چرا هول شدم من؟!..
- خب هر *** دیگه ای هم بود ..حتما همینو می گفت..
--نه..
-چی نه؟!..
-- هیچ *** تا حالا اینو بهم نگفته بود..
چشمام از تعجب گرد شد..
-واقعا؟!..آخه مگه میشه؟!..
سرشو تکون داد..اروم حرف می زد..ولی اخماش تو هم بود..
-- دقیقا..تو اولین نفری..
- فکرنمی کردم اینو صادقانه بهم بگین..
--چطور؟!..
- خب ..از اونجایی که این مدت تونستم تا حدودی شما و اخلاقتون رو بشناسم..یه جورایی انگار خیلی تودارین..
-- اره هستم..ولی این حرف ِ من جزو تودار بودنم محسوب نمی شد..خواستم که دلیلش رو بدونم..
- دلیلی نداشت..همینجوری گفتم..
پوزخند زد..
--همینجوری؟!..خیلی جالبه..
نیم نگاهی به صورتم انداخت وپشتشو بهم کرد..
به تابلویی که روی دیوار بود خیره شد..تابلویی از منظره ی یه جنگل ِ تاریک..وهم برانگیز بود..ولی در عین حال که می تونست ترسناک باشه ستودنی هم بود..عاشق نقاشی بودم..
- هنوزم تصمیم داری به دیدن اون دکتره بری؟..
-- منظورتون فرهاد ِ ؟!..اره باید ببینمش..
--چرا باید؟!..
- خب مدتیه ازش بی خبرم..اونم همینطور..نمیتونم اینو نادیده بگیرم..
برگشت..چشماشو خمار کرده بود..
-- چرا برات مهمه که از نگرانی در بیاد؟!..
- چون فرهاد تنها کسی ِ که برام مونده..مثل برادرم دوستش دارم..حتی از برادر خودم بیشتر کمکم کرده..
ابروهاشو بالا برد و لباشو به روی هم فشرد..چند لحظه مکث کرد و با نگاهش سرتا پام رو از نظر گذروند..و در اخر تو چشمام ثابت موند..
-- انگار موضوع جالبتر از اون چیزیه که فکرشو می کردم..
- کدوم موضوع؟!..منظورتون چیه؟!..
-- مهم نیست..فقط تو مطمئنی اون مرد حسش نسبت به تو متقابله؟!منظورم حس خواهر و برادری ِ..
با این حرفش بیش از پیش تعجب کردم..
چی داره میگه؟!..
خب معلومه که همینطوره..
-چرا باید اینا رو به شما بگم؟!..
چیزی نگفت..رفت و پشت میزش نشست..
توی این اتاق از تختخواب و اینه ی قدی خبری نبود..این
اتاق درست مجاور اتاق خوابش بود..اتاقی که بی شباهت به اتاق کار نبود..
--ارسلان من رو به همراهه تو دعوت کرده..و می دونی که من جلوش وانمود کردم که تو معشوقه ی منی..
- اره خب ولی شایان حتما تا الان بهش گفته هیچی بین ما نیست..
-- نه نگفته..
-نگفته؟!..مگه ممکنه؟!..
--اره ممکنه..چون من ازش خواستم که چیزی بهش نگه..
-خب چرا؟!..اون شیدا یا هر دختر دیگه ای نیست که بخواین به این بهانه دکش کنین..
-- تو چیزی نمی دونی..پس هیچی نگو..
- حالا از من چی می خواین؟!..
بی مقدمه گفت: اینکه با من توی این سفر همراه باشی..در ظاهر به عنوان معشوقه نه..یک همراه.. که البته ارسلان جور دیگه ای فکر می کنه..
با شنیدن این حرف از دهان آرشام چند تا حس با هم هجوم اوردن طرفم..
تعجب..
ناراحتی..
عصبانیت..
وحتی خوشحالی..
که همه رو تو چندتا جمله سرش خالی کردم..
- اولا من قبول کردم فقط جلوی شیدا باهاتون همکاری کنم چون خودمم چشم دیدنشو نداشتم اونم واسه خاطره حرفایی که بهم زده بود و اینکه تموم مدت منو تحقیر می کرد..
دوما با کاری که اون شب کردین بهم ثابت شد هرکار بخواین می کنین و به هیچ وجه هم به طرف مقابلتون بها نمی دیدن که شاید اون از کارای شما خوشش نیاد یا تفکراتش یه چیزی خلافه ذهنیت و افکاره شما باشه..
خودش فهمید منظورم به ب و س ه ش اونم اونطور غیرمنتظره و.. گرم بوده که.. لبخند کجی که روی لباش داشت پررنگتر شد..
با حرص ادامه دادم: سوما قبلا هم گفتم که من عروسکه خیمه شب بازی شما نیستم که به هر ساز شما برقصم و هرکار خواستین باهام بکنین..همون اولم گفتم من چطور دختریم و اخلاقم با دخترایی که دوره تون کردن کاملا فرق می کنه..
نفسمو که تموم مدت حبس کرده بودم تا بتونم پشت سر هم جملاتم رو ردیف کنم و تحویلش بدم رو دادم بیرون..
هیچی نمی گفت..فقط با همون لبخند کج که بی شباهت به پوزخند نبود منو نگاه می کرد..
رفتم سمت در و در همون حال گفتم: شبتون بخیر..
ولی با شنیدن صداش و حرفی که زد دستم رو دستگیره خشک شد..
-- شاید با قبول این درخواست از جانبه من بتونیم بر سر رفتن یا موندن تو اون هم توی این ویلا یه تصمیماتی بگیریم..
برگشتم طرفش..تعجب رو تو چشمام دید که سرشو تکون داد..
- منظورتون چیه؟!..
-- فکر می کنم منظورم کاملا روشن بود..تو درخواست منو قبول می کنی و از طرفی من در مورد رفتن یا موندن تو یه تصمیم جدی می گیرم..
- مگه همین الانش تصمیمتون رو نگرفتین که من باید برای همیشه اینجا بمونم؟!..
-- خب همیشه یه استثنا وجود داره..
-یعنی من..می تونم به رفتن از اینجا فکر کنم؟! یا حتی امید داشته باشم؟!..
-- شاید..
-دیگه شایدش واسه چیه؟!..
--همه چیز بستگی به تصمیمی داره که تو می
گیری..یا تا آخر این 1 ماه با من می مونی اخرش هم بدون شایان و یا تا آخر عمرت اینجا موندگار میشی و مسئله ی شایان به من مربوط میشه..
- ولی..منظورتون از اینکه می گین تا آخرش با شما بمونم..چیه؟!..
-- شایان 1 ماه به من فرصت داده..تو هم طی این 1 ماه به عنوان معشوقه ی من جلوی ارسلان نقش بازی می کنی..
پوزخند زدم گفتم: اوهـــو..حالا گرفتم چی شد..بعدش هم سر 1 ماه منو تحویل میدی به شایان و اونوقت شما رو بخیر و ما رو به سلامت اره؟..نچ.. از این خبرا نیست ..
-- چرا هر دقیقه لحن بیانت تغییر می کنه ؟!..اینو بدون یه بار دیگه حرفم رو قطع کنی شده باشه تو اتاق به زنجیر می کِشمت ولی نمیذارم حتی باغ این ویلا رو ببینی چه برسه بیرون از اینجا..
سکوت کردم..می خواستم حرفاشو بزنه..
چه زودم قاطی می کنه..همه ش یا اخم داره یا جدی داره حرف می زنه..
-- توی این 1 ماه نقش معشوقه ی من رو داری و بعد از اون بهت قول میدم کاری کنم دست شایان بهت نرسه که هیچ، حتی چشمش هم بهت نیافته..
- مثلا می خواین چکار کنین؟!..
-- تو به اونش کار نداشته باش..ولی اینو بدون قول آرشام قول ِ..
- اره ..لابد مثل همون قولی که به شایان دادین..
-- شایان قضیه ش جداست که به تو هم مربوط نمیشه..
- چرا ازم همچین درخواستی رو می کنین؟!..چرا فقط جلوی ارسلان؟!..
-- اگه به تو ربط داشت اینو بدون حتما بهت می گفتم..موضوعه من و ارسلان 2 موضوعه کاملا جدا از همه ..
- خب چرا من؟!..
-- چون تو رو به عنوان معشوقه م جلوش معرفی کردم..نمی تونم *** ِ دیگه رو جای تو بذارم..
- یعنی می تونم مطمئن باشم که سر 1 ماه ازادم و دست شایان هم بهم نمی رسه؟!..
-- مطمئن باش..........حالا چی؟..تصمیمت چیه؟..
سکوت کردم..تصمیم سختی نبود..حس می کردم می تونم بهش اعتماد کنم..هم نگاهش و هم نوعه بیانش این اعتماد رو تو قلبم ایجاد می کرد..
به دلم که رجوع کردم می گفت بگو قبوله..عقلمم همینو می گفت..
مگه خلم بگم نه؟!..قضیه ی شایان واسه من شده یه کابوس..اینکه از دستش خلاص شم ارزومه..
ولی خلاص هم بشم دست از سرش بر نمی دارم..اون خانواده ی منو ازم گرفت..
مادرم..
پدرم وبرادرم..
و حالا منی که موندم باید تقاص خون اونا رو از این نامرد پس بگیرم..
و خیلی خوب می دونستم باید چکار کنم..
- باشه من حرفی ندارم..این 1 ماه رو هم صبر می کنم..
سرشو به ارومی تکون داد..دستاشو گذاشت رو میز و کمی به جلو خم شد..
-- مطمئن باش تصمیم درستی گرفتی..
- ولی به شرطی که توی این مدت ..شما کاری نکنی از تصمیمم پشیمون بشم..
فهمید چی میگم..
گره ی ابروهاش محکمتر شد..یا بهتره بگم اخماش حسابــــی رفت تو هم..
--کسی حق نداره به من دستور بده که چکار کنم و چکار نکنم..می تونی بری ..
منم خودمو
نباختم..
با اینکه از این ادم و اخماش یه جورایی حساب می بردم و گاهی جوری باهام رفتار می کرد که حد خودمو بفهمم ..
- منم حرفامو زدم..شب بخیر..
معطلش نکردم و از اتاق اومدم بیرون..ولی تا رفتم تو اتاق خودم دلم می خواست جیغ بکشم که چــــــی؟!..
اگه حالا پیش خودم رو حسابه معشوقه شدنم نباشه و اون یه تیکه رو فاکتور بگیرم .. می تونستم تو این سفر باهاش باشم..وای عالی میشه..
نشستم رو تخت..تو فکر بودم..
نه به اون موقع که فهمیدم می خواد بره پکر شدم وحتی اشتهامم کور شده بود..نه به الان که از بس شارژ شده بودم دوست داشتم جیغ بزنم و بگم خداجون نوکرتـــــــم..
ولی فرهاد چی؟!..
باید یه جوری آرشام رو راضی می کردم که فردا برم دیدنش..پس فردا که باهاش برم دیگه معلوم نیست کی بتونم ببینمش..وقتی هم برگردیم که دیگه دیر شده..
حالا کاملا اشتهام باز شده بود..رفتم تو اشپزخونه که یکی دو تا از خدمتکارا و بتول خانم اونجا بودن..
نشستم پشت میز و با لبخند رو به بتول خانم گفتم: چیزی از غذای امشب مونده بتول خانم؟..انگار گشنمه..
با تعجب خندید..
-- اره دخترم غذا هست..الان برات میارم..چی شده حس می کنم خیلی خوشحالی؟!..
- نه همینجوری..چیزی نشده..
بشقاب غذا رو گذاشت جلوم..
-ممنونم..دست و پنجه تون طلا..
-- نوش جانت مادر..
با اشتها غذام رو می خوردم..
فکرم به این سفر نبود..پیش آرشام بود که می خواستم باهاش همسفر بشم..
انقدر شوق داشتم که به این فکر نمی کردم چرا ازاین بابت این همه خوشحالم؟!..
***************************
«آرشام»
وارد شرکت شدم که همزمان شیدا رو،رو به روی خودم دیدم..نگاهمون درهم گره خورد ..نگاهی اجمالی به سر تا پاش انداختم و همراه با پوزخندی که بر لب داشتم از کنارش رد شدم..
جلوی میز منشی ایستادم..با دیدن من تو جاش ایستاد ..شیدا هم کنارم بود..
--سلام قربان..صبحتون بخیر..
سرمو تکان دادم ..
- بیا اتاقم باهات کار دارم..
-- چشم قربان..
راه افتادم ..صدای قدم های شیدا رو از پشت سر شنیدم..کیفمو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم..
شیدا بدون اینکه اجازه بدم رو به روی من رو صندلی نشست..
منشی در حالی که چند تا پوشه در دست داشت جلوی میز ایستاد..
با اخم و صدایی پر تحکم رو به شیدا کردم و تقریبا با صدای بلند گفتم: خانم صدر من کی اجازه ی ورود به اتاقم رو به شما دادم؟!..
در کمال گستاخی نگاهش رو درون چشمانم دوخت..با لحنی که حرص درونش رو کاملا برملا می کرد در جوابم با غرور گفت: باهاتون کار داشتم اقای مهندس..کاملا فوری ِ..
- کارتون هر چی که می خواد باشه هر چند فوری و الزامی، تا قبل از اینکه من بهتون اجازه ی ورود ندادم سر خود چنین اجازه ای رو ندارین..پس بفرمایین
بیرون ..
با عصبانیت از جا بلند شد و رو به روم ایستاد..یک دستشو روی میز گذاشت ..
-- من یکی از شرکای شما هستم و فکر نمی کنم برای ملاقات ِ شما اون هم در هر ساعت از زمان کاری باید وقت قبلی بگیرم..
- پس باید بدونین اینجا رئیس من هستم و من میگم که کی چه کاری رو در چه زمانی انجام بده..بفرمایین بیرون و بیشتر از این با من بحث نکنید خانم..
-- ولی کار من همینجاست..دقیقا با شما..
طاقتم تموم شد..خیلی غیرمنتظره از روی صندلی بلند شدم و مشتم رو روی میز کوبیدم..ترسید ویک گام به عقب برداشت..
فریاد کشیدم: برو بیرون و تا خبرت نکردم نمیای تو اتاق..
تو نگاهش ترس رو دیدم..حتی منشی هم که که تقصیری نداشت با این عمل ِ من وحشتزده پوشه ها رو بغل گرفته بود و من رو نگاه می کرد..
شیدا لبانش را به روی هم فشرد .. با قدم هایی بلند از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید..
سرمو خم کردم و چند بار نفس عمیق کشیدم ..به گردنم دست کشیدم و روی صندلی نشستم..
رو به منشی گفتم: این پوشه ها چیه؟!..
هنوز هم ترس رو تو چشماش می دیدم..
--قـ..قربان اینا رو باید امضا کنین..مربوط به شرکتای طرف قرارداد هستن..
--کدوم شرکت ها؟!..
-- ققنوس و شمیم..
- بسیار خب ..قبل از اینکه یه نگاه بهشون نندازم امضا نمی کنم..بذار رو میز..
--چشم قربان..فقط گفتن چون قرارداد بسته شده برای عملی کردن این پروژه عجله دارن..گفتن که باهاشون تماس بگیرین..
-در خصوص سیستم های جدید چیزی نگفتن؟!..
-- خیر قربان..
پرونده ها رو گذاشتم تو کشوی میزم ..
- من برای یه مدت نسبتا کوتاه نیستم..اگه کسی با من کار داشت بگین مهندس رفته مسافرت ..و حد الامکان اگه با من کار ضروری دارن بگین به همراهم زنگ بزنن..هر خبری که تو شرکت شد مو به مو به من گزارش می کنی..هر حرکتی که دیدی و هر حرفی که شنیدی..شیرفهم شد؟..
--حتما قربان..خیالتون راحت باشه..
- کوچکترین کوتاهی ازت ببینم بدون فوت وقت اخراجی..و اگه ببینم در نبوده من بر علیهم و به سود دیگران کاری رو انجام دادی..قبل از اینکه اخراج بشی مجازات سختی رو متحمل خواهی شد..منظورمو کامل متوجه شدی؟!..
ترسید..من من کنان سرش رو تکان داد ..
-- بـ..بله قربان..گـ..گفتم که خیالتون راحت باشه حواسم هست..
-بسیار خب می تونی بری..به خانم صدر بگو بیاد اتاقم..
-- چشم قربان..با اجازه..
و از اتاق بیرون رفت..
هر دو آرنجمو روی میز گذاشتم..دستامو مشت کردم و پیشونیم رو بهشون تکیه دادم..
نمی تونستم قبل از رفتنم از خیر شیدا بگذرم..باید تکلیفش رو یکسره می کردم..
منتظرش شدم..به صندلیم تکیه دادم و انگشتانم رو درهم گره کردم..صدای کفش های پاشنه بلندش رو حتی از پشت در به راحتی می شنیدم که هر لحظه
نزدیک تر می شد..
دستگیره کشیده شد و شیدا ابتدا در درگاه اتاق ایستاد و نگاهی مملو از خشونت به من انداخت..وارد شد و درو بست..
ارام وشمرده به طرفم امد و روی صندلی نشست..
نگاهم رو ازش نگرفتم ..اون هم همینطور..
به حالتی مسخره چشمانش رو باریک کرد و گفت: چه عجب اجازه فرمودین مهندس تهرانی..ما کم سعادت شدیم یا شما ما رو پایین تر از خودتون می بینین؟!..قبلا خیلی بهتر از اینها با من رفتار می کردی..
لحنم کاملا جدی و کوبنده بود..
-- من به هر *** و ناکسی چنین سعادتی نمیدم خانم صدر..تا جایی که یادم میاد رفتارم با شما کاملا دوستانه بود..مگه اینکه شما جز این فکرکرده باشید..
-- نبوده آرشام..چرا با من اینکارو کردی؟!..چرا باعث شدی جلوی اون همه ادم غرورم خرد بشه؟!..
- به همون دلیل که تو و پدر ِ به ظاهر محترمت برای اموال من کیسه دوختین و منتظر یه فرصته مناسب که به راحتی تموم دارایی ِمن رو تصاحب کنید..اون هم با نقشه ای کاملا فریبکارانه توسط حلیه گری چون تو که می خواستی از راه عشق من رو به سمت خودت بکشی که خب..
پوزخند زدم..
- دیدی که تیرت به سنگ خورد..الان اینی که رو به روته من هستم و پیروز ِ این بازی..و این تویی که بازنده بیرون از گود داری من رو تماشا می کنی..
دندونامو از روی خشم به روی هم ساییدم و از میان لبان فشرده شده م غریدم: نفرتی که از تو و کسایی که هم قماشه تو هستن دارم فراتر از اون چیزیه که حتی بتونی بهش فکر کنی..ارزوی من خرد شدن افرادی مثل شماهاست..وقتی که می بینم شکست خوردین..به اونچه که می خواستین نرسیدین..بهم حس لذت میده..لذتی وافر..لذتی ناتمام..
آرشام به ارومی یه نسیم وارد زندگی شماها میشه ولی وقتی که پاشو خارج از زندگیتون میذاره چیزی جز ویرانی اون هم بر روحتون برجا نمیذاره..روحتون رو به نابودی می کِشم..با جسمت کار نداشتم..چون روحت رو تو چنگ داشتم ..
فکر کنم اینو بدونی که هر ادمی از طریق روح بیشترین اسیب رو می بینه..اسیبی که حتی با یه خنجر ِ تیز هم نمیشه این حس ِ درد رو ایجاد کرد..
بهت زده نگاهم می کرد..اشک درون چشمانش حلقه بست..
و تیر خلاص رو زدم..
- خنجر توی دستام مرئی نبود ولی می بینی که تا چه حد موفق بودم..تو خرد شدی..شکستی..تو اوج بودی و به حسابه خودت داشتی من و تمومه داراییم رو ازان ِ خودت می کردی..ولی حالا چی شد؟..به ته خط رسیدی ودیدی این تویی که باختی..و برنده کسی نیست جز..آرشام..
کسی که می باید بازنده ی این بازی باشه ولی آرشام کسی نیست که رو دست بخوره..
نگاهم رو خمار کردم و کمی به جلو خم شدم..
جملات همچنان مرموز ولی در عین حال دردناک از میان لبانم خارج می شد..
- با حس انتقامی که تو من شعله می
کشید پا به زندگیت گذاشتم شیدا صدر..می خواستم وابسته تر از اینی که هستی بشی ولی دیدم نه..حالا این تویی که برای من نقشه کشیدی..نباید میذاشتم بیش از این پیشروی کنی..من هر ریسکی رو نمی پذیرم..همین که کمی نرمش از جانبه من دیدی خودت رو باختی..
چون توقع نداشتی آرشام به همین راحتی تو تله ی تو بیافته..بنابراین ادامه دادن این بازی بیش از این جایز نبود..تا همینجاش هم پیش خودت زیادی حساب کرده بودی که من به راحتی تمومش رو لگد مال کردم..
صورتش غرق در اشک بود و من همچنان ادامه می دادم..
لحنم مملو از نفرتی بود که قلبمو به اتش می کشید..
- اوه راستی اینو هم بگم که من از جانب تو هیچ سرمایه ای رو وارد شرکت نکردم..تعجب کردی نه ؟..اره خب به صورت صوری این کارا انجام شد..ولی در واقعیت..همچین چیزی وجود نداشت..
اون سرمایه همین امروز بعد از اینکه تو وارد شرکت شدی توسط یکی از زیردستای ِ من به منزلت فرستاده شد..
می تونستم به حسابت واریز کنم ولی اینکارو نکردم تا بتونی تموم سرمایه ت رو اینکه مُهر ِ برگشت خورده بود رو با چشم ببینی..چه به صورت قانونی و چه هر طور که خودت بخوای تو از حالا به بعد تو این شرکت هیچ سِمتی نداری..از قبل هم نداشتی..تمومش نقشه ی من بود..در ضمن به دنبال رد پایی از من تو گذشته ی خودت نباش..من اثری از خودم به جای نمیذارم..
تموم مدت به صورت آزمایشی اینجا فعالیت می کردی که خب از حالا به بعد اخراجی..اسنادی که دستت بودن و صدق این شراکت رو ثابت می کرد تمومش تا الان نابود شدن..
فکر می کنم دیروز درست جلوی ویلای پدرت یه موتورسوار که کلاه ایمنی روی سرش داشت کیف دستیت رو زده باشه..کیفی که حامل ِ تموم مدارک مربوط به این شراکت می شده..یادته که خودم ازت خواسته بودم اونا رو به شرکت بیاری..و همزمان شخصی از طرف من اون رو ازت گرفت..
به جلو خم شدم و نگاهم رو سوزان و ملتهب درون چشمان خیس و پر از خشمش دوختم..
- تموم شد شیدا صدر..همه چیز تموم شد..به همین راحتی خرد شدنت رو دیدم..اوه راستی سلام منو به پدرت برسون و از طرف من بگو لذت واقعی یعنی این..یعنی حسی که الان آرشام داره..
به در اتاق اشاره کردم..
-حالا می تونی بری..اون هم برای همیشه..دیدار دوباره ای نخواهیم داشت..و اگه بخوای مزاحم من بشی تاوان ِ سنگینی رو متحمل میشی..
به محض تموم شدن جمله م با خشم دستانش رو مشت کرد و از روی صندلی بلند شد..جلوم ایستاد و دستاشو روی میز گذاشت..کمی به طرفم خم شد و جملاتش رو عصبی به زبون اورد..
-- یادت نره که هر باختی می تونه بهت انگیزه ی بُرد رو بده..چون براش تلاش می کنی..ولی اونی که همیشه برنده ست خودش رو تو اوج می بینه..هیچ تلاشی
نمی کنه چون فکر می کنه همیشه دنیا همینطور باقی می مونه..
و خشمگین فریاد کشید: ولی اینی که جلوت وایساده و به ظاهر شکست خورده ست یه روز..یه جایی.. تو یه زمان مناسب دنیات رو به اتیش می کشه..منتظر اون روز باش مهندس آرشام تهرانی..
با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم..به طرف در می رفت که میز رو دور زدم وبا چند گام بلند پشت سرش ایستادم و بازوش رو تو چنگ گرفتم..اونو به طرف خودم برگردوندم..تقلا کرد ولی رهاش نکردم..
فریاد زدم: تو فکر کردی کی هستی؟..تو هیچی نیستی..هیچی..از تو قوی تر و شجاع تراشَم نتونستن با من برابری کنن..با چند تا تهدید و یه لحن پر خشونت نمی تونی چیزی رو بهم ثابت کنی..من دست کسی نقطه ضعف ندارم..برای همین به اینجا رسیدم..
-- ولی هیچ *** بدون نقطه ضعف نیست..اینو فراموش نکن..
هولش دادم سمت در که به خاطر کفش های پاشنه بلندش دستاشو به لبه ی میز ِ کنار در گرفت تا از سقوطش جلوگیری کنه..
- برو بیرون..دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت..درضمن فراموش نکن جمله به جمله ی حرفام رو به گوش پدرت برسونی..حالا هم برو بیــــرون از اینجا گورتو گم کن..
قبل از اینکه از اتاق بیرون بره نگاهی شیطانی همراه با خشم تو چشمام انداخت ..در که بسته شد چشماموبستم..به صورتم چند بار دست کشیدم و در اخر انگشتای شصتم رو به پیشونیم فشردم..
پشت میز نشستم و دکمه رو زدم..
-- بله قربان..
هنوز عصبی بودم..بلند گفتم: بگو یه فنجون قهوه برام بیارن..همین حـــالا..
--چـ..چشم قـ..قربان..همین الان میگم براتون بیارن..
سرمو تو دست گرفتم..دستامو مشت کردم و به روی میز کوبیدم..خشمی تو وجودم بود که داشت اتیشم می زد..
این دختر نفرت انگیز بود..هیچ کدوم جرات نداشتن منو تهدید کنن ولی این..این دختر گستاخ تر از این حرفا بود..
قسم خوردم اگه پا کج بذاره و بخواد کاری کنه که تمومش برعلیه من باشه اون روز، روز مرگ شیدا خواهد بود..
طاقت نداشتم..امروز روز اخر کاریم بود و تا بعد از مسافرت و یه استراحت کوتاه از این همه استرس خبری نبود..
باز می شدم همون ارشامی که باید باشم..
بعد از خوردن قهوه م صبرم تموم شد و تصمیم گرفتم برگردم خونه..حس می کردم اونجا می تونم آرامش رو پیدا کنم..
حسی درون قلبم می جوشید..حسی که می گفت بزن از اینجا بیرون ارشام..برو جایی که بتونی خودت باشی..جایی که حس کنن تو هستی..و در حال حاضر هیچ کجا برای من بهتر از ویلای خودم نبود..
جایی که تنهایی هام رو توش سپری می کردم و برام رنگ و بوی یکنواختی داشت الان مأمن ارامشم شده بود..
حس می کردم شیشه ی کدر ِ تنهایی هام ترک برداشته..
حسی عجیب و در عین حال..
شاید قابل تحمل..
***************************
جلوی ویلا ترمز
کردم..سرایدار درو باز کرد..
نگاهم به مردی افتاد که مضطرب به داخل ویلا نگاه می کرد..کنار یه پرشیای نقره ای ایستاده بود و عینک افتابیش رو تو دستاش تکان می داد..
خودش بود..همون دکتره..
ماشینو نبردم تو..پیاده شدم وبا اخم به طرفش رفتم..با دیدن من اون هم به طرفم قدم برداشت..
- اینجا چی می خوای؟!..
-- اومدم دلارامو ببینم..حالش خوبه؟!..
- خوبه..حالا می تونی بری..
-- حتما باید ببینمش..
- گفتم از اینجا برو..دنبال شَر که نمی گردی؟..
-- شر واسه چی؟!..دارم میگم می خوام..
زدم تخت سینه ش و به ماشینش اشاره کردم..
- سوارشو و برو رد کارت..منو بیشتر از این عصبانی نکن ..
تمام مدت اروم و جدی حرف می زد..
-- من کاری به شما ندارم..فقط اومدم اینجا تا دلارامو ببینم..
مشکوکانه نگاهش کردم..
- ببینم نکنه خودش بهت زنگ زده؟!..
پوزخند زد..
-- مگه شما همچین اجازه ای بهش میدی؟!..خودم اومدم اون روحشم خبر نداره..
- پس برو..نمی تونی دلارامو ببینی..
-- ولی من حق دارم ببینمش..
- چه حقی؟!..
-- من تنها کسی هستم که دلارام داره..
به حالت عصبی رو به روش ایستادم و نگاهم رو تو صورتش دوختم..
- دلارام از حالا به بعد یکی رو داره که تنهایی هاش رو پر کنه..حالا که خیالت از این بابت راحت شد یالا بزن به چاک..
بهت زده نگام کرد..
-- یعنی چی ؟!..
- یعنی همین که شنیدی..
-- ولی من حتما باید ببینمش..نمی تونم بدون اینکه باهاش حرف بزنم از اینجا برم..مطمئن باش از اینجا هم که برم بالاخره یه فرصت پیدا می کنم تا بتونم ببینمش و باهاش حرف بزنم..
مکث کردم..نگاه کوتاهی به چهره ی مضطربش انداختم..
- اگه دیدیش ..بعدش باید برای همیشه ازش دور باشی..فهمیدی؟..
-- نمی تونم..
- همین که گفتم..هر چی که بهش نزدیک باشی به ضرر جفتتون تموم میشه..
-- چرا انقدر اصرار داری کسی دلارام رو نبینه؟!..
- فعلا با تو مشکل دارم نه هرکس ِ دیگه..
-- چرا ؟!..
- از من سوال نپرس..جواب منو بده..اگه می خوای ببینیش باید دیگه دور و برش افتابی نشی..
سکوت کرد..معلوم بود داره فکر می کنه..به ماشینش تکیه داد..نگاهشو به ویلا دوخت و بعد از چند لحظه به من نگاه کرد..
سرشو تکان داد و گفت: باشه..بذار ببینمش..
- یادت باشه روی حرفت بمونی..وگرنه با من طرفی که منم به همین آسونی ولت نمی کنم..
-- خیلی خب..
- ماشینتو بذار همینجا..خودت میای تو و فقط واسه 10 دقیقه می مونی بعد هم میری..و اگه بخوای حرفمو ندید بگیری به بچه ها می سپرم بیرونت کنن که خب مطمئنا رفتارشون به مؤدبی ِ من نیست..
قفل ماشینشو زد و پشت سرم راه افتاد..نشستم تو ماشینم و گفتم که سوار شه..وارد ویلا که شدیم سرایدار درو بست..
*************************
توقع داشتم وقتی میرم تو خودش به استقبالم
بیاد..مثل همیشه..ولی به جای اون یکی از خدمتکارا جلو اومد..
-- سلام آقا..
- دلارام کجاست؟!..
-- بالاست اقا..
- بگو بیاد تو سالن..
-- چشم اقا ..
از پله ها بالا رفت ..
رو بهش کردم و گفتم: برو تو سالن منتظر باش..
وقتی که رفت بتول خانم رو صدا زدم..مثل همیشه مطیع بیرون امد و جلوم ایستاد..
-- بله اقا کارم داشتین؟!..
- برو تو سالن و تا وقتی اون پسره و دلارام بیرون نیومدن حق نداری از اونجا خارج بشی..
-- کدوم پسره اقا؟!..
- خودت بری می فهمی..به بهانه ی تمیز کردن وسایله سالن سرتو گرم کن ولی دقیق به حرکاتشون نگاه می کنی..در ضمن..
گوشی ضبط صدا رو که همیشه همراه خودم داشتم دادم بهش و گفتم: این دکمه رو فشار میدی و بعد هم گوشی رو میذاری کنار همون مجسمه ی طلایی..
-- باشه اقا همه رو انجام میدم..تو رو خدا شرمنده م اینا رو میگم ولی چرا خود شما نمیرین پیششون؟!..
می دونستم منظورش چیه..من هیچ *** رو بدون اجازه ی خودم یا حتی بدون حضوره خودم جایی تنها نمی ذاشتم.. واین عمل برای اولین بار ازم سر می زد..
ولی من ادمی نبودم که به راحتی آتو دست کسی بدم..با حضور خودم خیلی از حدسیات رو اثبات می کردم..ولی در اینصورت خط بطلان بر تمام حرفها و حرکاتم کشیده می شد..
- تو فقط کاری که ازت خواستمو انجام بده..می تونی بری..
-- چشم اقا..
رفت تو سالن ..
مثل همیشه دستمو بردم تو جیبم و از پله ها بالا رفتم..همزمان که به بالای پله ها رسیدم خدمتکار از کنارم رد شد و دلارام رو دیدم که .. شال رو سرش نداشت و متوجه من هم نشده بود..
شال سفیدی که تو دستاش بود رو تکان دادم..موهای بلندش رواز روی شونه هاش برد پشت سرش و شال رو به نرمی روی سرش انداخت..
همونجا ایستادم و نگاهش کردم..
یه سارافن سبز کمرنگ و یه بلوز سفید..شلوار جین ابی تیره و.. شال سفید.. و اولین چیزی که به ذهنم رسید و تو دلم زمزمه کردم حالت دلنشینی بود که به خودش گرفته بود..
انتهای راهرو بود که وقتی به اواسطش رسید نگاهش به من افتاد..به طرفش رفتم..با دیدنم لبخند زد..
--سلام..چه زود برگشتین..
سرمو به عادت همیشه تکان دادم..
-- خدمتکار گفت برم تو سالن..کارم دارین؟!..
- برو..مهمون داری..
تعجب رو تو چشماش دیدم ولی صبر نکردم که حرفی بزنه و از کنارش رد شدم..
*****************************
«دلارام»
منظورشو نفهمیدم..یعنی چی که مهمون دارم؟!..مگه کسیَم می تونست به دیدن من بیاد؟!..
ولی وقتی رفتم تو سالن و فرهاد رو کنار پنجره دیدم همزمان هم ذوق کردم و هم از تعجب کم مونده بود پس بیافتم..
نگامو حس کرد..سرشو چرخوند و با دیدن صورت مبهوته من لبخند زد..از پنجره جدا شد و به طرفم اومد..
-واااای سلام..فرهاد تو اینجا چکار می کنی؟!..
با لبخند رو
بزن فرهاد..یعنی چی که نمی خوای منو از دست بدی؟!..
-- چون من عاشقتم دلارام..بفهم که دوستت دارم..
دستام که تو دستاش بود درجا یخ بست..تو دلم خالی شد و نگام بازتر از حد معمول..
خدایا چی می شنوم؟!..فرهاد؟!..فرهاد میگه عاشقمه؟!..
ولی من که تموم مدت اونو..اونو به چشم برادری می دیدم پس..
خشکم زده بود..بازومو گرفت و تکونم داد..
-- چت شد دلی؟!..دلی؟!..چرا اینجوری می کنی؟!..
هول شده بود..سرمو اروم تکون دادم و لرزون گفتم: یه بار دیگه ..بگو..یعنی درست شنیدم؟!..تو..
لبخند کمرنگی زد و نفس عمیق کشید..
-- تو که منو کشتی دختر..اره.. می خوامت..علاقه م واسه همین یکی دو روزه نیست..از خیلی وقته پیش می خواستمت..وقتی که فهمیدم از فکرم بیرون نمیری ..وقتی که هر جا رو نگاه می کردم تو رو می دیدم..زمانی پی به علاقه م بردم که دیدم با هربار نگاه کردن بهت به ارامش می رسم..اینا از عشقه و منم نمی خوام از دستت بدم..
بهت زده از جام بلند شدم..اونم ایستاد..نمی دونستم دارم چکار می کنم..گیج شده بودم..راه افتادم سمت در سالن که بازومو گرفت..تنم لرزید..
-- کجا میری دلارام؟!..صبر کن هنوز حرفام تموم نشده..
اروم و با صدایی مرتعش گفتم: نکن فرهاد..نذار اعتمادمو نسبت بهت از دست بدم..بگو همه ش یه شوخی بود..
با خشونت برم گردوند..حالتش عصبی بود..
تو صورتم بلند داد زد: هیچ کدوم از حرفام شوخی نبود..تمومش حقیقته محض ِ دلارام..چرا نمی خوای باور کنی که دوستت دارم؟!..
اشکام خود به خود رو صورتم جاری شد..
- چون..چـ .. چون من..چون این عشق..
-- این عشق چی دلارام؟!..من حرفای دلمو بهت زدم تو هم بگو..بگو و راحتم کن..
به هق هق افتادم..سرمو زیر انداختم و با گریه گفتم: عشقت یه طرفه ست..من..من تموم مدت..تو رو مثل ِ..مثل ِ داداشم دوست داشتم..به خدا من..
دستاش روی بازوم شل شد..سرمو اهسته بلند کردم..دستاش افتاد..
چشماش دو دو می زد..نگاش یه لحظه ثابت نبود..تو چشمام و اجزای صورتم می چرخید..لباشو با زبون تر کرد..
-- یعنی می خوای بگی..
سکوت کرد..سرمو تکون دادم..
- مگه همیشه بهت نمی گفتم که می دونم حست برادرانه ست؟!..چرا اون موقع چیزی نگفتی؟!..
داد زد: چون فکر می کردم داری اشتباه برداشت می کنی..وقتیم می خواستم برات توضیح بدم حرف تو حرف می اومد یا یه بحثی کشیده می شد وسط و نمی شد حرف دلمو بزنم..دلارام..
صدام زد..نگاش کردم..
-- باهام بمون..قول میدم کاری کنم بهم علاقمند شی..تنهات نمیذارم..
هق هقم بلندتر شد..
نگام به بتول خانم افتاد که دستمال گردگیری تو دستاش بود و با ناراحتی منو نگاه می کرد..
باز به فرهاد نگاه کردم..اشک صورتمو خیس کرده بود..
هر چی تو قلبم می گشتم می دیدم هیچ حس خاصی نسبت بهش
به روم ایستاد..با اشتیاق به صورتم نگاه می کرد..
-- سلام دلی خانمی..احوال شریف..می خواستی واسه چی اینجا باشم؟..محض دل تنگی که بدجور بهم فشار اورده بود..
خندیدم..
- خیلی خوشحالم که اینجایی..ولی آرشام..اون چطور اجازه داد که بیای تو؟!..
لبخندش کمرنگ شد..
-- آرشام؟!..یعنی انقدر باهاش صمیمی هستی که اسمشو صدا می زنی؟!..
هول شدم..
- نه خب..چیزه..اصلا بیا بشین تعریف کن این مدت چه خبر بوده؟!..
از زیر نگاه سنگینش رد شدم و رو صندلی نشستم..قسمتی از سالن رو مبل چیده بودن و اون قسمتی که رو به ورودی بود صندلی های سلطنتی قرار داشت..
نگامو چرخوندم..بتول خانم اونطرف وسایل رو گردگیری می کرد..با دیدنم لبخند زد که منم با لبخند جوابشو دادم..
فرهاد رو صندلی، کنارم نشست..نگاهشو از روم بر نمی داشت..حس می کردم این نگاه با نگاه های دیگه فرق می کنه..یه جور گرمای خاصی داشت..
به شوخی زدم به بازوش و گفتم: هی حاجی چشا درویش..
خندید..
-- چشمای من وقتی تو رو می بینن تازه بازتر از همیشه میشن..اصلا یه نوری می گیره دیدنی..
- کو پس ؟!..چرا من اون نور ِ دیدنی رو نمی بینم؟!..
اروم زمزمه کرد: چون دقت نمی کنی عزیزم..
وقتی گفت عزیزم خیلی تعجب کردم..فرهاد هیچ وقت از این حرفا نمی زد..اصلا حرکاتش امروز یه جورایی بود..
به بتول خانم اشاره کرد و اروم گفت: می خوام باهات تنها حرف بزنم..
- تو با قانون اینجا اشنا نیستی فرهاد..هر *** باید به وظایف خودش عمل کنه وگرنه آرشام..یا همون مهندس تهرانی عصبانی میشه..
-- ولی من می خوام باهات تنها باشم..
- خب باشه اون بنده خدا که کاری با ما نداره..فاصله ش که از ما دوره..پس مشکلی نیست..
از روی ناچاری سرشو تکون داد و نفسشو فوت کرد..
-- خیلی خب..تعریف کن..
- چی بگم؟..حالم که عالیه..موقعیتمم بد نیست، راضیم..مهندس هم باهام کاری نداره..در کل صد پله از خونه ی اون پیری بهتره..
پوزخند محوی نشست رو لباش..
-- چرا اینجا رو دوست داری؟!..
- نگفتم دوست دارم..گفتم راضیم..مگه تواَم همینو نمی خواستی؟!..
-- نه..هیچ وقت اینو نخواستم..همیشه دوست داشتم بیای پیش خودم..تو خونه ی این و اون کار نکنی..ولی گفتی میخوای مستقل باشی و مردم برات حرف در نیارن..هنوزم سر حرفم هستم..مطمئنم اگه خودت بخوای خیلی راحت می تونی بی خیاله این خونه و ادماش بشی و بیای پیش ِ من..
- ولی من اینجوری راحت ترم فرهاد..درکت می کنم..می دونم نگرانمی..ولی خیالت از بابت ِ من راحت باشه..جام خوبه..
-- نمیگم جات بده دختر ِ خوب..
به طرفم خم شد و دستمو گرفت..چشمام گرد شد..ادامه داد: من به فکر ِ هر دومونم..ولی تو برام مهمتری..نمی خوام از دستت بدم می فهمی؟..
گیج و منگ نگاش کردم..
- واضح تر حرفتو
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد