رمان های جدید

611 عضو

ندارم..حسی که بشه روش اسم عشق یا حتی دوست داشتن گذاشت..دوست داشتنم با دوست داشتنای دیگه فرق داشت..من اونو مثل برادرم می دونستم..شاید اگه همون اول از احساسش بهم می گفت من الان اینا رو بهش نمی گفتم..شاید بهش احساس پیدا می کردم..ولی ندونسته باعث شدم موضوع به اینجا کشیده بشه..


گریه می کردم..دست خودم نبود..
سرم داد زد..بدنم لرزید..

-- دیگه اشک ریختنت واسه چیه دلارام؟..چرا می ریزی تو خودت؟..هر چی تو دلته رو بریز بیرون..بهم بگو دلارام..بگو دختر عذابم نده..داری داغونم می کنی..


بازومو گرفت تو دستاش و خیلی غیرمنتظره بغلم کرد..صدای هق هقمو خفه کردم..عین مجسمه سر جام خشک شده بودم و فرهاد سعی داشت ارومم کنه..ولی نمی تونستم اروم باشم..

دستامو گذاشتم تخت سینه ش و خودمو از تو اغوشش بیرون کشیدم..
صدام بغض داشت..

-اینکارو نکن فرهاد..درست نیست..
--ولی من..
-می دونم..اما..
-- دلارام جوابمو نمیدی؟..
- نمی تونم..
--نمی تونی چی؟!..
اب دهنمو قورت دادم..بغض لعنتی تو گلوم گیر کرده بود و پایین نمی رفت..

- نمی تونم از اون دیدی که تو می خوای دوستت داشته باشم..حسی که بهت دارم و خواهم داشت..فقط خواهر و برادری ِ فرهاد..

-- دلارام چرا حتی نمی خوای در موردش فکر کنی؟..چرا حاضر نیستی برای یه مدت کوتاه هم که شده پیشم بمونی؟!..قول میدم حست نسبت بهم تغییر کنه..من مطمئنم..


برای این سوالش جوابی نداشتم..خودمم نمی دونستم چرا نمی خوام بهش فرصت بدم..چرا حتی حاضر نیستم در موردش فکر کنم؟!..
چرا حس می کردم در ِ قلبم بسته شده ولی توش خالی نیست..یکی اونجا هست که نمیذاره فرد دومی واردش بشه!!..


نگاه غرق در اشکم به در سالن بود..خدا،خدا می کردم یکی بیاد تو و من بتونم از زیر نگاه گرفته و پریشون ِ فرهاد فرار کنم..برم تو اتاقم و تا جایی که می تونستم گریه کنم..به بخت و اقبالم لعنت بفرستم که اینجور گرفتارم کرده بود..


- فرهاد الان حالم خوب نیست..خواهش می کنم درکم کن..
مکث کرد و با ناراحتی سرشو تکون داد..
-- باشه دلارام..من از اینجا میرم..ولی اینو بدون هیچ وقت نمی تونم فراموشت کنم..از اینجا میرم ولی این رفتنم رو این حساب نیست که ازت دست می کِشم..بهم یه فرصت بده..فکراتو بکن..بعد تصمیم بگیر..

- ولی من که..
--نگو دلارام..بذار حالا که دارم میرم امیدوار باشم که لااقل به من و پیشنهادم فکر می کنی..اگه دیدی ذره ای علاقه تو قلبت نسبت بهم پیدا میشه خبرم کن..اون روز بی برو برگرد مال خودم میشی.........مراقب خودت باش..خداحافظ..


پشتشو بهم کرد وبه طرف سالن رفت..دیدم سرشو زیر انداخت وبه صورتش دست کشید..
هیچ کدوم حال درستی نداشتیم..اون که رفت بیرون منم با گریه از پله ها

1400/05/20 19:08

بالا رفتم..می خواستم برم تو اتاقم که آرشام در اتاقشو باز کرد..صدای هق هقم تو راهرو می پیچید..

با دیدنش مکث کردم و ایستادم..حالت صورتش معمولی بود ولی با دیدن اشکا و حالت پریشونه من اخماش جمع شد..
از در گاه اتاقش فاصله گرفت و جلوم ایستاد..

-- چرا گریه می کنی؟!..این چه وضعی ِ ؟!..
با هق هق سرمو انداختم پایین..با انگشتام ور می رفتم..خواستم از کنارش رد شم نذاشت..بازمو گرفت برم گردوند سر جام..

-- ازت سوال کردم..گریه ت واسه چیه؟!..
-چیز مهمی نیست..
-- مهم نیست و گریه می کنی؟!..

از توجهش که میشه گفت غیرمستقیم بود یه جوری شدم..شایدم می خواست ازهر اتفاقی که تو ویلاش میافته باخبر بشه..ولی احساس من به اولی بیشتر بود..

- بذارین برم تو اتاقم..حالم خوب نیست..
-- پس اماده شو..
- کجا؟!..
-- بیمارستان..
از حالت جدی که به خودش گرفته بود میون اون همه اشک لبخند محوی نشست رو لبام..حس کردم دلم واسه توجه های پی در پیش ضعف میره..

- نه خوبم..از نظر روحی گفتم..
از تو جیب سارافنم یه دستمال بیرون اوردم و اشکامو باهاش پاک کردم..ولی مطمئن بودم هم چشمام سرخ شده هم بینیم..صدام بدجوری گرفته بود..


دیدم چیزی نمیگه و فقط داره نگام می کنه رفتم طرف اتاقم..اینبار جلومو نگرفت..

رو تختم نشستم..حس می کردم سرم داره منفجر میشه..این همه فکر و خیال یکجا هجوم اورده بودن طرفم..
با خودم و احساسم درگیر بودم..
فرهاد..حرفایی که بهم زد ..هنوزم باورم نمیشه فرهاد اونا رو گفته باشه..اخه چرا باید اینجوری بشه؟..

نمی تونستم همینجوری بی خیال ازش بگذرم..حالا که خودشو برادرم نمی دونست می خواستم که لااقل دوستم باشه..نمی خواستم از دستش بدم..سالهاست نزدیکمه و بهش مدیونم..

ولی رو این حساب نمی تونستم اینده مو بسازم..برای تشکیل یه زندگی علاقه لازمه..حالا علاقه هم نشد یه دوست داشتن کوچیک می تونه واسه شروع خوب باشه و تو زندگی مشترک پررنگ بشه..
ولی چی بگم که از اول اونو برادر خودم می دونستم نه چیز دیگه..


ناخداگاه فکرم کشیده شد سمت آرشام..نمی دونم دلیلش چی می تونه باشه ولی به اون که فکر می کردم نمی تونستم اروم باشم..

پیش خودم گفتم می تونم اونو هم در اینده مثل برادرم بدونم؟!..
نه اصلا امکان نداره..انقدر که صمیمی نیستیم..
اگه بودیم چی؟!..
بازم نه..حس کردم نمیشه..

اسمش..نگاهش..شخصیت مرموز و جا افتاده ش..ابهتش و جدیت کلامش..همه و همه منو از خود بی خود می کرد..جوری که نمی تونستم یه دقیقه از فکرش بیام بیرون..


حرفای فرهاد تو گوشم زنگ زد..چشمام اروم اروم گشاد شد..
(وقتی که فهمیدم از فکرم بیرون نمیری ..وقتی که هر جا رو نگاه می کردم تو رو می دیدم..زمانی پی به علاقه م بردم که

1400/05/20 19:08

دیدم با هربار نگاه کردن بهت به ارامش می رسم..اینا از عشقه )..
تو سرم پشت سر هم تکرار می شد..
از .. عشقه؟!..یعنی چی؟!..

نسبت به فرهاد اینجوری نبودم..با دیدنش حس اینکه یکی رو دارم تنها نباشم و اینکه یه پشتوانه کنارم هست.. ولی علاقه اصلا..ولی..

ولی این مرد..آرشام..از فکرم بیرون نمیره..
و هر وقت می بینمش یه ارامشی میشینه تو دلم..مدتیه نسبت بهش ارومم..در مقابلش کمتر جبهه می گیرم..شیطنتام کم شده..

یاد پری افتادم..که یه بار با هم رفته بودیم بیرون داشت از دوستش برام می گفت که دختر سرزنده ای بوده و حالا که عاشق شده به قدری ارومه که صدای اطرافیانش دراومده ..

پری اون روز گفت که یه جا خونده دخترا وقتی عاشق میشن تو خودشون میرن..ساکتن ولی در عین حال یه پریشونی تو چشماشونه..کم حرف میشن و بیشتر فکر می کنن..


رفتم جلوی اینه ایستادم..دقیق به خودم نگاه کردم..تغییر کردم؟!..
به صورتم و چشمام دست کشیدم..چطوری باید بفهمم که تغییر کردم یا نه؟!..از کجا بدونم که چی می خوام و این حس ِ عجیب و غریب اسمش چیه؟!..


تپش قلب دارم..خب لابد مریض شدم..
نگام پریشونه؟!..اره الان که انگار هست..

وقتی می بینمش دست و پام قندیل می بنده (یخ می زنه)..بوسه ی اون شبش..تو مهمونی و..اون همه نزدیکی..رقصمون..نگاهش در حین رقص..هر بار که منو چرخوند نگاهش که تو چشمام قفل می شد تنمو می لرزوند..

دستای گرمش ملتهبم می کرد ..گاهی بدنم سرد می شد وگاهی گرم..
خدایا چم شده؟!..مریضم؟!..مرضم چیه؟!..جسمی یا روحی؟!..شایدم هر دو..نکنه واقعا عاشق شــــدم؟!..یعنی ممکنه خل شده باشم؟!..حالا چرا ارشام؟!..کسی که هیچی ازش نمی دونم..نمی دونم کیه. .چیه..چکاره ست.. هر چی که دیدم ظاهر بوده از باطنش هیچی نمی دونم..
اصلا می خوام این حس رو واسه همیشه داشته باشم؟!..می خوام همینجور بمونه؟!..حتی اگه به نتیجه نرسه؟!..


همینطور که تو اینه به خودم نگاه می کردم یه دفعه یاد مکالمه ی اون روز خودم و پری افتادم..ناخداگاه خندیدم..

(- ولی من اگه عاشق بشم سکوت مُکوت نمی کنم..وا مگه خرم؟!..
-- پس چی؟!..میری جلوش قد علم می کنی و میگی آق خوشگله خر مغزمو گاز گرفته عاشقت شدم یا خودت میای منو می گیری یا من میام پاچه تو می گیرم.. اره؟!..
- نچ از این خبرا نیست..اگه عاشقم بود که هیچ چه بهتر همه چی رله میشه..ولی اگه ندونم که منو می خواد یا نه.. اونوقت چی؟!..
-- چی؟!..
- نخود چی!!..
-- نه حالا واقعا بی شوخی چی؟!..
-هیچی دیگه بلایی به سرش میارم که با زبونه خودش بیاد تو چشمام زل بزنه بگه دلارام عاشقتــــم..
-- برو مسخره مگه میشه؟!..چطوری؟!..
- تو کاریت نباشه..شدنش که مطمئن باش میشه..فقط وقتی می فهمی که واقعا عاشق شده باشم..
--

1400/05/20 19:08

بنده خدا..از همین الان واسش دلم می سوزه..
- نگران نباش دلی رو دست کم گرفتیا..)


صدای خنده ش تو سرم پیچید..دلم هواشو کرد..مدتی ِ ازش خبر ندارم..این غیبتاش همیشگی بود و برام تازگی نداشت..ولی خب اگرم می خواست منو ببینه نمی دونست کجام..الان که فرصتشو نداشتم ولی بعد از سفر باید برم ببینمش..یا حداقل بهش زنگ بزنم..یکی دو باری که تماس گرفته بودم خاموش بود..که البته اینم کار همیشه ش بود..ازدست نامزد سیریشش خاموش می کرد..


اون روز به حرفامون خندیدم..ولی الان ..
الان واقعا مطمئنم که حسم از چیه؟!..اره..مطمئنم..می تونم مطمئن تر از اینم بشم..

اون روز به پری گفتم می دونم عاشق شدم چکار کنم..هزار راه رو می شناختم که بتونم اونو هم شیفته ی خودم کنم..هم غرورم سر جاش می موند و هم اونو محک می زدم..محک که نه..عاشقش می کنم..


یه ذوقی نشست تو دلم..تو اینه نگاه کردم و زیر لب گفتم: نه انگار واقعـــا خـــل شدم..

یاد فرهاد که افتادم لبخندم محو شد..از این بابت مطمئن بودم که حسی بهش ندارم..باید از اول بهم می گفت..اون موقع که می فهمید بهتر بود تا اینکه این همه مدت ازش بگذره..

باید بتونه منو فراموش کنه..حتما سخته ولی باید بتونه..عشقی که یک طرفه باشه نمی تونه یه زندگی ایده ال رو تشکیل بده..
فرهاد از همه نظر عالی بود..چهره ..موقعیت شغلی و مالی..حتی موقعیت اجتماعی..از همه نظر ایده ال بود..
ولی قلبی که کسی رو نخواد دیگه بالا بری پایین بیای بازم اون ادم رو نمی خواد..
نباید بیخودی امیدوارش کنم..با اینکه جواب قطعیم رو بهش دادم ولی بازم..بازم اون قبول نکرد..
برگشتم حتما باهاش حرف می زنم و قانعش می کنم..

*******************************
-- تا حالا سوار هواپیما شدی؟!..
نشده بودم..دروغم نگفتم..
- نه..

از ماشین بیرونو نگاه کرد..تو تاکسی بودیم..داشتیم می رفتیم سمت فرودگاه..
--پس حتما استرس داری ..
- نه..مگه میخواد چیزی بشه؟!..
مکث کرد وگفت: خودت می فهمی..


- باشگاه اسب سواری که می خواین برین تو کیش ِ..
--شنیدی که..
-اره خب داشتین با ارسلان خان حرف می زدین شنیدم..
-- تو فرودگاه منتظره..بلیطا رو از قبل تهیه کردم تموم مدت کنار منی ..و..
نگام کرد وجدی ادامه داد: کاری نمی کنی که به چیزی شک کنه..

-باشه.. فقط چیزه..شایان هم میاد؟!..
--نه..
لبخند زدم..
- یعنی کلا نمیاد دیگه؟!..
--میاد..منتهی الان نه..

زیر لب با حرص گفتم:ایشاالله که هیچ وقت نیاد..اصلا بره به درک عوضی..
--چیزی گفتی؟!..

نفسمو دادم بیرون..
-پووووفـــــــ.. نه با خودم بودم..
*****************************
سوار هواپیما شدیم..وقتی داشت اوج می گرفت انگار داشتن تو دلم رخت چنگ می زدن..
کی میــــگه من الان ارومم؟!..دارم میمـــیرم..

آرشام

1400/05/20 19:08

بغل دستم نشسته بود و چشماشم که بسته ست..صورتش نشون می داد ارومه..ولی من کنار دستش داشتم جون می دادم..

چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم.. تکون که خورد نزدیک بود جیغ بزنم جلو دهنمو گرفتم..وای خدا این چی بود دیگه؟!..

چشمامو تا اخرین حد باز کردم..رنگم پریده بود..
--چی زیر گوشم می خونی ؟!..

سرشو کج کرده بود و به من نگاه می کرد..
- هـ..هیچی ..دارم صلوات می فرستم..
یه تای ابروشو داد بالا..انگار دنبال دلیلش می گشت..
- خب چیزه دیگه..اینکه به سلامت برسیم..
--انگار حالت خوب نیست ..
یه کم جا به جا شدم..
- نه خوبم..عالی ِ عالی..
-- از رنگ صورتت کاملا مشخصه..


خواستم جوابشو بدم که یه دکمه رو فشرد ..بعد از چند لحظه یکی از مهماندارا با عشوه ی خاصی بطرفمون اومد و کنارمون ایستاد..صداش نازک و میشه گفت جذاب بود..

-- بفرمایین مشکلی پیش اومده؟..
آرشام مثل همیشه با همون لحن جدی و گیرایی که داشت رو به مهماندار گفت: یه لیوان شربت قند و یه اب پرتقال به همراه یه شکلات..در ضمن لیمو ترش دارین؟..
-- بله ..
--پس همینا رو بیارین..
-- بله چشم..الان براتون میارم..


مهماندار نیم نگاهی به صورت رنگ پریده م انداخت و رفت..
حالت تهوع داشتم ..فقط حالتش بود ..

هیچی نمی گفت و فقط نگام می کرد..
همون مهماندار با یه سینی به طرفمون اومد و سفارش آرشام رو بهش داد..
با لحن خوشی گفت: اگر به چیز دیگه ای نیاز داشتین در خدمتم..


آرشام سرشو تکون داد..من که حال نداشتم جُم بخورم..می ترسیدم با یه حرکت حالم بد شه..

میز کوچیکی که کنارم بودو باز کرد و سینی یک بار مصرف رو گذاشت جلوم..یه لیوان کاغذی که توش حتما اب پرتقاله..اخه در داشت ویه نی هم توش بود..یه بسته شکلات و یه لیوان یکبار مصرف شربت قند..

برش داشتم..دستام می لرزید.. هم لیوانه.. هم اب وقندی که توش بود توی دستم بندری می رقصیدن..

آرشام زیرشو گرفت..
--ولش کن..
- وا خب می خوام بخورم..مگه واسه من نیست؟!..

با این حرفم نگاش چرخید تو چشمام..یه لبخند کج نشست رو لباش و اروم گفت: ول کن بهت میگم..

ولش کردم..خاک تو سرم کنن که یه اب قندم بهم نیومده..دارم می میرم این لیوانو از دستم کشید..

در کمال تعجب لیوانو گرفت تو دستش و اورد سمت لبام..با همون حالم زل زدم بهش..
-- باز کن..

خواستم از دستش بگیرم نذاشت..مجبوری لبامو از هم باز کردم..کمی از محتویات لیوانو خوردم..شیرینی اب واقعا حس خوبی بهم داد..لیوانو گذاشت تو سینی..
-- چون عادت نداشتی این حالت بهت دست داد..حواس پرتی اینجور مواقع جواب میده..
- ممنون.. ولی حواس ِ به همین راحتی پرت نمیشه..مگه این حالم میذاره؟..


نگام کرد..به پشتی صندلیش تکیه داد..
-- دیروز اون دکتره چی بهت گفت؟!..
با

1400/05/20 19:08

تعجب نگاش کردم..یعنی داره حواسمو پرت می کنه؟!..
- هیچی..گفتم که چیز مهمی نبود..
-- ولی مطمئنا بینتون اتفاقی افتاده که اونطور گریه می کردی..غیر از اینه؟!..
- نه خب..ولی اتفاقه بدی نیافتاد..اصلا بهتره بی خیالش بشیم ..
پوزخند زد وسرشو تکون داد..نی رو گذاشتم دهنم و کمی از اب پرتقال خوردم..

حالت تهوم کم کم داشت برطرف می شد..انگار داشتم به محیط عادت می کردم..گاهی اَم زبونمو میزدم به لیمو ترش و ترشی دلنشینش رو تو دهنم مزه مزه می کردم..


گه گاه تک سرفه می کرد..انگار گلوش خشک شده بود..چون سعی داشت با این تک سرفه ها و قورت دادن اب دهنش خشکی گلوش رو برطرف کنه..

-- بگم مهماندار اب بیاره؟!..

تک سرفه کرد و سرشو به نشونه ی نه تکون داد..نگاهشو به دستم دوخت..لیوان اب پرتقال تو دستم بود که تو یه عمل غیرمنتظره از دستم کشید و نی رو به سمت لباش برد..
میون بهت و تعجب من از همون نی که من دهن زده بودم اب پرتقال رو تا ته خورد.. بعد هم لیوان خالی رو گذاشت تو سینی..

نگاه کوتاهی بهم انداخت و سرشو به صندلی تکیه داد..چشماشو بست ..ولی من چشم ازش بر نداشتم..باورم نمی شد چنین ادمی که بتول خانم بارها بهم گفته بود بی نهایت وسواسی ِ اینکارو بکنه..

سرمو خم کردم تا اونطرف و ببینم..ارسلان درست کنارمون بود..وقتی نگاش کردم دیدم نگاهه اونم به ما دو نفره..

با دیدنم لبخند زد وسرشو تکون داد..ولی من به همون لبخند کمرنگ بسنده کردم و هنوز داشتم نگاش می کردم که آرشام چشماشو باز کرد و به ما دو نفر نگاه کرد ..

دستشو اورد سمت من و گذاشت تخت سینه م..تقریبا پرتم کرد طرف صندلی ..تکیه دادم بهش..با اخم نگام می کرد..

- وا چیه؟!..چرا همچین می کنی؟!..
خودمم فهمیده بودم وقتایی که از دستش حرصی میشم خودمونی حرف می زدم و وقتی که اروم بودم رسمی..

-- بشین سر جات .. مثل اینکه یادت رفته تو هواپیمایی..
- خب مشکلش چیه ؟!..
-- خم شدن اونم اینطور ناشیانه درست نیست..اگه یک دفعه هواپیما تکون بخوره می دونی چی میشه؟!..

دست به سینه نشستم و بهش زل زدم..
-اره خب گردنم می شکنه..


چیزی نگفت ولی دیگه چشماشو نبست..انگار می ترسید باز اون کارو تکرار کنم..از این فکر خندیدم..چرا همه ی رفتارای این مرد واسه من دلنشینه؟!..حتی اخم کردن ها و زور گفتناش..کلا یه وضع و اوضاعی ِ..

بالاخره رسیدیم..تو فرودگاه ِ کیش بودیم..تاحالا اینجا نیومده بودم..همه چیزش برام تماشایی بود..
من و آرشام کنارهم قدم برمی داشتیم که ارسلان هم طرف دیگه ی من ایستاد..

خیلی ریلکس جلوی آرشام سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت: مطمئنم از اینجا خوشت میاد..من که عاشق ِ کیشم..

تو دلم گفتم: بپا مات نشی ..که آرشام دستشو گذاشت پشت کمرم

1400/05/20 19:08

و یه کم منو کشید سمت خودش..
ارسلان با این حرکت آرشام اروم صاف ایستاد و لبخندش به پوزخند تبدیل شد..هه..خوشم اومد چه زود مات شد..


جوابشو ندادم ..مگه جرات داشتم جلوی آرشام زبون باز کنم؟!..
فهمیده بودم جلوی ارسلان بدجور حساس ِ..و با علم به اینکه اگه می خواستم کاری کنم مطمئنا بعدشم بدجور سیماش قاطی می کرد..

چمدونا رو 2 نفر برامون تا بیرون اوردن..
جلوی در فرودگاه بودیم..پیش خودم گفتم لابد باید سوار یه کدوم از این تاکسی ها بشیم .. ولی اینطور نشد ..

آرشام رفت اونطرف خیابون جلوی یه ماشین مدل بالای مشکی ایستاد، منم دقیقا کنارش بودم..
راننده که لباس مخصوص تنش بود با تعظیم درو براش باز کرد..آرشام به من اشاره کرد که برم تو ..با لبخند نشستم..

خودشم کنارم نشست..ارسلان سر چمدونا بود که آرشام صداش زد..
-- بشین تو ماشین چمدونا رو یه ماشین دیگه میاره..
سرشو تکون داد و نشست جلو..

به پشت سرم نگاه کردم..یه مرد کت و شلواری که هیکلی هم بود کنار یه ماشین مشابهه همین ماشین ایستاده بود و با کمک همون راننده داشتن چمدونا رو انتقال می دادن تو ماشین پشت سری..

ارسلان کامل برگشت سمت ما..نگاه طولانی و سنگینی همراه با لبخند به من انداخت و رو به آرشام گفت:داریم میریم ویلای من درسته؟..


آرشام هم جدی جوابش رو داد..
-- تو مختاری ولی من و دلارام میریم ویلای خودم..
یه تای ابروشو داد بالا و با پوزخند گفت: چه کاریه آرشام ..من دوست دارم همگی پیش هم باشیم..خیلی وقته به ویلام سر نزدم..گفتم اینجوری که بریم یه لطف دیگه داره..

-- گفتم که ..نمیشه..من قبلا همه چیز رو هماهنگ کردم..
با همون پوزخند جواب آرشام رو داد..
-- اره دارم می بینم..کاملا مشخصه..ماشین ، دم و دستگاه و امکانات..متعجبم چطور به فکرخودم نرسید..


تو مسیر بودیم و این دو همچنان داشتن با هم بحث می کردن..
خودم مایل بودم پیش آرشام باشم..یعنی تو ویلای اون..از نگاههای گاه و بی گاهی که ارسلان بهم می انداخت و اونم کاملا بی پروا جلوی آرشام هیچ خوشم نمی اومد..

حتی لحن و بیانش با اینکه در کمال ارامش بود یه جور سیاست خاصی رو تو خودش داشت..حالا یا من اینجوری فکر می کردم یا این کلا از اون بچه زرنگای روزگار بود که به راحتی هر چیزی رو بروز نمیدن..


آرشام _ مهم نیست ویلای من هم چیزی کم نداره..می تونی اونجا راحت باشی..
نیش ارسلان بازتر شد..
--جدا؟.. یعنی این حرفتو بذارم پای پیشنهادی که می خوای بهم بدی دیگه درسته؟..
--پیشنهاد؟!..
--اینکه بیام ویلای تو و گاهی به ویلای خودم سر بزنم..


آرشام مکث کرد..ولی جوابشو با جدیت تمام داد..
-- به هرحال تو اینجا مهمون ِ ما حساب میشی..اگه هنوز یادت نرفته باشه من

1400/05/20 19:08

هیچ وقت نمیذارم به مهمونم بد بگذره..هر چند..

تو چشمای ارسلان خیره شد.. با لحن خاصی که نفرت رو به راحتی می شد درش دید گفت: اون مهمون یه رفیق قدیمی باشه که رفاقت الانش یه رنگ و بوی دیگه ای داره و از گذشته فاصله گرفته..


لبخندش اروم اروم با هر جمله ی آرشام محو شد..لحن اون هم مملو از نفرت شد..چشماش برق خاصی داشت که با سبزی نگاهش هیچ جور در نمی اومد..وحشتناک بود..

-- بهتره هرچی که به قدیم مربوط میشه رو به همون قدیم بسپریم رفیق ِ امروز..باز کردن زخمای کهنه دردی ازت دوا نمی کنه ،بدتر..یه درد هم به دردایی که رو جیگرته اضافه میشه..

بعد هم پوزخند زد و پشتشو به ما کرد..
به آرشام نگاه کردم..از همون فاصله ی نزدیک که کنارم نشسته بود دیدم چقدر عصبانیه..لباشو رو هم فشار می داد ..دست چپش که روی پاش بود مشت شد..به قدری محکم فشارش می داد که حس کردم کل وجودش داره می لرزه..

دلم گرفت..از حرفاشون چیزی سر در نیاوردم ولی با این وجود نگاهه من فقط آرشام رو می دید که عصبی و ناراحت، نامحسوس می لرزید و بیرون رو نگاه می کرد..

از دست ارسلان عصبانی بودم..نمی دونستم چی بینشون بوده و الان چرا این همه از هم کینه به دل دارن..ولی دوست نداشتم کسی باعث ناراحتی آرشام بشه..این حس قلبیم بود..حسی که وقتی ارسلان داشت اون حرفا رو بهش می زد به راحتی تو وجودم احساسش کردم..


ناخداگاه کاری که از من بعید بود رو توی اون لحظه انجام دادم..دستمو پیش بردم و روی دست داغ و مشت شده ی آرشام گذاشتم..
اخماش بدجوری تو هم بود..صورتش گرفته و ناراحت بود..قلبم فشرده شد..

با این کارم صورتشو به ارومی برگردوند و نگاهمون تو هم گره خورد..غم نگاهشو دیدم..تا به حال این همه نسبت بهش توجه نکرده بودم..با اینکه اخم داشت..با اینکه صورتش رو هاله ای از عصبانیت پوشونده بود..ولی تو عمق چشماش یه غم نشسته بود..یه غم کهنه..


به روش لبخند زدم..لبخنده من در مقابل ابروهای گره خورده ی آرشام..
حس کردم اخماش کمی از هم باز شد..ولی اون غم..هنوز اونجا بود..


صورتمو بردم جلو..زیر گوشش زمزمه کردم: «جواب ابلهان خاموشی ست»..اینو یه بنده خدایی هی بهم می گفت ولی منه زبون دراز هیچ وقت گوش نمی کردم..حالا می فهمم بعضی اوقات بدجور به کار میاد..این یه نصیحت دوستانه بود..اون دوستم بهم گفت ولی کو گوش ِ شنوا؟!..


منظورم به پری بود که همیشه اینو بهم می گفت..
وقتی با لبخند و یه هیجان خاصی داشتم زیر گوشش نجوا می کردم حس کردم مشتش اروم اروم باز شد و دستشو از زیر دستم بیرون کشید ..حرفام که تموم شد سرمو کشیدم عقب .. دستمو تو دستش گرفته بود..همونی که قبلا مشت شده بود الان دست ظریف منو تو خودش

1400/05/20 19:08

داشت..
پنجه هاشو لابه لای پنجه هام قفل کرد وروی پاش گذاشت ..ارنجشو به پنجره ی ماشین تکیه داد و انگشت اشاره ی اون یکی دستشو گذاشت رو لبش ..بیرونو نگاه کرد..اخم نداشت..همون لبخند کج رو لباش بود..

با لبخند کمرنگی به دستامون نگاه کردم..که چطور پنجه های مردونه ش رو حصار دست من کرده بود و می فشرد..
نزدیکش بودم و از این بابت خوشحالم..حس کردم همه ی حرکاتش رو دوست دارم..الان که پی به احساسم برده بودم می فهمیدم که نسبت بهش دقیق تر شدم..جوری که این همه مدت اون غم رو ندیدم ولی الان..


ماشین جلوی یه ویلا ایستاد ..سرایدار درو باز کرد..دیوارای کوتاه که یه در بزرگ ِ سفید بینشون قرار داشت..
درختای نخل گوشه و کنار خیابون و حتی وسط بلوار به چشم می خورد ..راننده ماشینو برد تو..
اطراف ویلا رو درختای بومی و نخل های بلند و..گل های بوته ای زیبا کرده بودن..

پیاده که شدیم نمی تونستم چشم از اون همه زیبایی بگیرم..یه ویلای شیک با نمایی کاملاسفید..نمونه ش رو تو هیچ کجا ندیده بودم..و یه سنگ فرش عریض که منتهی می شد به در ورودی ویلا..و از پشت سرمون هم به در خروجی..
دو طرفمون گل ها و درختای بلند وسرسبز قرار داشتن که به نظرم با وجود اونها ویلا جذاب تر به چشم می اومد..

وقتی پیاده شدم دیگه دستم تو دست آرشام نبود..ولی از کنارم تکون نمی خورد..

چند تا خدمتکار مرد از ویلا اومدن بیرون و حین سلام کردن و احترام گذاشتن به آرشام چمدونارو با خودشون بردن تو..
ارسلان لبخند می زد و اطرافشو نگاه می کرد..
واقعا عجب رویی داشت با اون حرفایی که تو ماشین بینشون رد و بدل شد و اون همه تندخویی با این حال اینجا مونده بود و ریلکس به روی همه چیز لبخند می زد..

لابد عادت داره که خیلی زود رنگ عوض کنه..مثل عموجونش..هر چی نباشه ارسلان برادرزادشه..هم خونن..
از عموش که متنفر بودم این یکی رو هم نسبت بهش حس خوبی نداشتم..
حس می کردم از اون ادمای زرنگ و هفت خطه که بدون برنامه تو هر کاری جلو نمیره..از اونایی با خونسردی پیش میرن و به هر اونچه که بخوان می رسن..

شونه به شونه ی آرشام قدم بر می داشتم و ارسلان پشت سرمون بود..
رو به آرشام آهسته گفتم: ویلای شما اینجاست؟!..
-- تو..
با چشمای گرد شده نگاش کردم..
-- چی من؟!..

خونسرد و اروم جوابمو داد..
-- نگو شما..بگو تو..مگه قرارمون این نبود؟!..

لبخند زدم..
-- آهان چرا..باشه فهمیدم..حالا اینجا ویلای خودته؟!..
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..بابا دمش گرم عجب جایی ِ..

1400/05/20 19:08

داخل ویلا صد برابر از بیرونش خوشگل تر بود..
سمت راست یه سالن بزرگ که 2 ست مبل و2 ست هم صندلی مدل ِ سلطنتی ..
ترکیبی از رنگ های نقره ای و طلایی ..و البته شکلاتی تیره..
پرده ها رو کشیده بودن و رنگشون سفید و قهوه ای تیره بود..گوشه های سالن گل های طبیعی قرار داشت که حدس می زدم بومی باشن و متعلق به همین منطقه..واقعا زیبا بودن..

مجسمه های بزرگ و شیکی که اطراف سالن چیده شده بودن واقعا به زیبایی این ویلا افزوده بود..
اصلا باورم نمی شد یه همچین ویلای باشکوهی متعلق به ارشام باشه..معرکه ست..

و سمت چپ که ردیف پله ها قرار داشت و مطمئنا بالا هم باید به بزرگی وخوشگلی ِ پایین باشه..
کنار راه پله ها یه راهروی عریض قرار داشت که یه سرش به آشپزخونه و یه سرش که انتهای همین راهرو بود به سرویس بهداشتی ختم می شد..

البته آرشام قبلا بهم گفته بود که هر اتاق شامل سرویس بهداشتی میشه ..و به نظرم این خیلی خوبه..اینجوری دیگه نیاز نداشتم بیخود و بی جهت از اتاق بیرون بیام..


خدمتکارا به ردیف کنار پله ها ایستاده بودن که با دیدن آرشام سراشونو زیر انداختن و سلام کردن..هیچ کدوم رفتاراشون صمیمی نبود..انگار قوانین این ویلا با ویلایی که تو تهران داشت فرق می کرد..


آرشام سرشو تکون داد و از کنارشون رد شد..به طرف پله ها رفت..

به پشت سرم نگاه کردم ارسلان در حالی که نگاهش اطراف ویلا رو می کاوید یه پوزخند محو رو لباش داشت ..

بالای پله ها که رسیدیم چشمم به یه سالن نسبتا بزرگ افتاد که یه ست مبل ویه ست صندلی با طرح های مختلف در رنگ های تیره با فاصله از هم چیده شده بودن..
این سالن به بزرگی سالن پایین نبود ولی در نوع خودش هم بزرگ بود و هم شیک..
دو طرفمون راهرو قرار داشت که آرشام رفت سمت راست منم که بلاتکلیف بودم دنبالش رفتم تا ببینم کدوم اتاق رو واسه من در نظر گرفته..4 تا اتاق اونجا بود..


موبایلش زنگ خورد..نگاهی به صفحه ش انداخت و جواب داد..کمی ازمون فاصله گرفت..

زیر نگاه سنگین ارسلان اخمام رفته بود تو هم..واقعا نمی فهمم چرا هی به من نگاه می کنه؟!..اخه نگاه کردنشم با بقیه فرق داشت ..رو بهش بدی درسته قورتت میده..

آرشام هنوز داشت با تلفن حرف می زد..ارسلان انگار می دونست تو کدوم اتاق باید بره..یا شایدم از بس احساس راحتی می کرد سرخود تصمیم می گرفت که چمدونش رو از خدمتکار گرفت و رفت تو یکی از همون اتاقا..

منم که دیدم ارشام انگار قصد نداره تلفنشو تموم کنه پیش خودم گفتم بی خیال یکی رو بر می دارم..اتاق با اتاق مگه فرق داره؟! والا..

چمدونمو از خدمتکار گرفتم که ممانعت کرد گفت خودش می بره تو اتاق ولی من نذاشتم و دسته ش رو گرفتم..

در یکی

1400/05/20 19:09

از اتاقا رو باز کردم..اتاقی که انتخاب کردم درست رو به روی اتاق ارسلان بود..رفتم تو وچمدونمو گذاشتم کنار تخت..دستمو به کمرم زدم و یه نگاهه سرسری به اطراف انداختم..

نسبتا بزرگ بود ..یه تخت دو نفره که رنگ ِ رو تختی و پرده ها ست سفید و سرمه ای و کمی هم مشکی ..یه میز آرایش کوچیک ولی شیک که جنسش از فلز و رنگش مشکی بود رو به روی تخت قرار داشت..میزهای عسلی کنار تخت که اونا هم از جنس همون میز آرایش بودن..
یه اینه ی قدی کنار میز و کمد دیواری هایی با درهای سرمه ای وسفید درست سمت چپ قرار داشتن..ترکیب جالبی بود..همه چیز این ویلا عالیه..ایرادی نمی شد ازش گرفت..مثل صاحبش..


از این فکر لبخند زدم.. دستامو با خستگی ازهم باز کردم و به بدنم کش وقوس دادم..برگشتم ..

با دیدن آرشام که به درگاه اتاق تکیه داده بود و منو نگاه می کرد اروم دستامو اوردم پایین و به روش لبخند زدم..به طرفش رفتم..

- اینجا فوق العاده ست..سلیقه ی صاحبش حرف نداره..
رو به روش ایستادم..با همون لبخند کج نگام می کرد..
--باید بگی سلیقه ی طراح دکوراسیون ِ این ویلا فوق العاده ست..صاحبش تو این زمینه کاری انجام نداده..

با خنده زل زدم تو چشمای سیاه و نافذش..
- ولی من مطمئنم رنگ و دکور این اتاق و بقیه ی جاهای ویلا سلیقه ی خودته..
یه تای ابروشو داد بالا و با همون لبخند کج روی لباش، گفت: جدا؟!..میشه بدونم از کجا اینقدر مطمئنی؟!..
- از اونجایی که دکور اتاق و فضای ویلا همه از رنگ ها تیره و خنثی تشکیل شده ..سالن پایین خیلی شبیه سالن ِ اون یکی ویلایی ِ که توی تهران ِ..یادمه بتول خانم بهم گفته بود که واسه اونجا خودت رنگاشو انتخاب کردی..پس اینجا هم حتما همینطوره..از رنگای تیره خوشت میاد..کاملا مشخصه..


تموم مدت که من حرف می زدم گاهی نگاهش به روی لبام و گاهی چشمام خیره می موند..
با صدای ارسلان به خودمون اومدیم..

-- چه جالب..قراره جدا از هم باشین؟..
نگاهش کردم..پشت سر آرشام ایستاده بود و با پوزخند زل زده بود به ما..


آرشام خونسرد برگشت و نگاهش کرد..
ارسلان خونسردی آرشام رو که دید به اتاق کناری اشاره کرد..
-- دیدم که خدمتکار چمدونتو برد تو اون یکی اتاق..اینجا رو هم که دلارام برداشته..به نظرم یه کم دور از ذهنه که شما دوتا بخواین تو اتاقای جدا بمونین..شایدم..
تو چشمای ارشام زل زد وهمراه با پوزخند و رگه هایی از تمسخر گفت: لابد عشق و عاشقیتون یه بلوف بوده که محض رو کم کنی انداختینش واسط حالا هم توش موندین که چطوری راست و ریستش کنین ..اره به نظرم این به واقعیت نزدیک تره..

و با لحن بدی ادامه داد:از تو که یه همچین چیزی بعید نیست ..به هر حال خیلی خوب می شناسمت..


آرشام طاقت

1400/05/20 19:09

نیاورد و یقه ی ارسلان رو تو مشتش گرفت و چسبودنش سینه ی دیوار..صدای فریادشون راهرو رو برداشت ..وحشت زده نگاشون کردم که چطور با نفرت تو چشمای هم خیره بودن..


آرشام سرش داد زد: بهتره همین اول راهی باهات اتمام حجت کنم که تا وقتی اینجایی و توی خونه ی من ول می چرخی تحت فرمان ِ خودمی..پا کج بذاری روزگارتو سیاه می کنم ارسلان..من هنوزم همون آرشام قدیمم..اگه تغییر کرده باشم این اخلاقم هنوز سرجاشه که به هر بی سرو پایی حق دخالت تو زندگی خصوصیم رو نمیدم..پاتو از زندگی من بکش کنار و حرفامو اویزه ی گوشت کن..


ارسلان با خشم دستای آرشام رو از روی یقه ش برداشت..اونم داد می زد..
--پس یادت باشه منم هنوز همون ارسلان ِ سابقم..می بینی که سرحال و قبراق تر از همیشه..ازاد و بدون تعهد، خودم هستم و خودم..هرکارم که بخوام می کنم ..ولی خیلی وقته پامو از زندگی تو کشیدم بیرون..چون فهمیدم تو از ما نیستی..

-- اره نیستم..افتخارم همینه که نیستم..اینکه یه شارلاتان نیستم..اینکه مثل تو واسه گند بالا اوردن نمی زنم به چاک..اره من مثل تو نیستم..این مدت مهمون ِ منی خیلی خب قبول..به خاطر شایان هیچی بهت نگفتم و گذاشتم اینجا بمونی..اگه خودمم اینجا کار نداشتم هیچ وقت به بهانه ی تو راهمو اینورا نمی کشیدم ..ولی حالا که اینجا موندی مجبورم تحملت کنم..پس حد خودتو بدون و سعی کن منو عصبی نکنی..چون مطمئنم می دونی بعدش چی میشه..


برگشت وبه من نگاه کرد..ارسلان سینه ی دیوار وایساده بود و صورتش پر از خشم بود..

آرشام از زور عصبانیت سرخ شده بود و نفس نفس می زد..به اتاقم اشاره کرد و با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه تا بالا نره گفت: چمدونتو بردار ببر تو اتاق ِ من..

اوضاع جوری نبود که بخوام باهاش مخالفت کنم..پیش خودم گفتم بعدا یه کاریش می کنم..
چمدونمو بردم تو اتاق کناری که اتاق آرشام بود..تقریبا با اون یکی اتاق فرقی نداشت منتهی دکور و رنگش متفاوت بود..ترکیبی از رنگ های مشکی و زرشکی و سفید ..به نظرم حتی جالب تر از اون یکی اتاق اومد..


چمدونمو گذاشتم کنار چمدون آرشام و همونجا مردد ایستادم..
اومد تو و درو بست..انگار هنوز عصبانی بود..از حرفایی که آرشام به ارسلان می زد حدس زدم ارسلان تو گذشته درحقش نامردی کرده..حالا اینکه چکار کرده رو نمی دونم خدا کنه زودتر بفهمم چون بدجور انتن فضولیم فعال شده..


نشستم رو تخت و نگاش کردم..کت اسپرت مشکیشو از تن در اورد و انداخت رو تخت..ولی رو تخت بند نشد.. لبه ش افتاده بود که سر خورد افتاد پایین تخت..
کج شدم و کتشو برداشتم..بوی عطرشو حس کردم..صافش کردم و گذاشتم کنارم..سرمو که بلند کردم دیدم رو به روم ایستاده و داره

1400/05/20 19:09

نگام می کنه..
نگاهش سنگین ولی..میشه گفت برای من دلنشین بود ..و داشتم داغ می کردم که من من کنان سر حرفو باز کردم تا از اون حالت در بیام..


--مـ..میگم که..حالا باید چکار کنیم؟!..
گنگ نگام کرد..اخماشو کشید تو هم و اومد کنارم نشست..
-- چی رو چکار کنیم؟!..
فاصله ش باهام کم بود..
من که خودم تو هوا سیر و سیاحت می کنم اینم میاد می شینه ور ِ دله منه بیچاره و رسوا دل..
نه خب خداروشکر هنوز رسوا نشدم..نمیذارمم بشم..اول اون، دوم من..از این حرفم که تو دلم به خودم زده بودم خنده م گرفت و اثرش یه لبخند بود که نشست رو لبام..

نگاهشو دیدم که با تعجب به لبام و لبخندی که روش جا خوش کرده بود دوخته بود..
جدیدا عین خُل مَشَنگا چرا هی دم به دقیقه لبخند ژکوند تحویلش میدم؟!..خودتو جمع کن دختر..


-همین دیگه..من..اینجا..نمیشه که اخه..
- چرا نمیشه؟!..
حالا این من بودم که با تعجب نگاش می کردم ..نگاهش یه جورایی بود ..پیش خودم چه جوری تعبیرش کنم؟!..شیطنت؟!..اخه از این مرد بعیده..داره اذیتم می کنه یعنی؟!..اخه لحنش که جدیه..


- چراش که دیگه مشخصه..من میگم حالا که این ارسلان خان رو به روی اتاق ما اُتراق کرده و نمیشه کاریش کرد شبا وقت خواب من یواشکی میرم تو اتاق خودم همین بغل ..دیگه خل و چل نیست که بخواد نصف شبی بیاد تو اتاقت سرک بکشه..
یه جوری با اخم نگام کرد و گفت: اونوقت تو اتاق ِتو چی؟!..........که به تته پته افتادم..مگه چی گفتم؟!..
- اتاق من چی؟!..هیچی دیگه مگه قراره تو اتاق منم بیاد؟!..
-- غلط می..

حرفشو خورد و لا به لای موهاش دست کشید..پشت گردنشو ماساژ داد.. باز برگشت نگام کرد..انگار سعی داشت خودشو کنترل کنه ولی خب از لحنش فهمیدم که اصلا اروم نیست..

- خیلی خب همین کارو می کنیم..منتهی در اتاقتو قفل می کنی و تا مطمئن نشدی قفلش کردی یا نه نمی گیری بخوابی..شیر فهم شد؟..

با خنده سرمو تکون دادم و به ارومی با یه لحن خاص که مختص به خودم بود صدامو کشیدم..
-- چشــــم، حتمـــا اقای رئیس..
یه کم تو چشمام نگاه کرد ..نه اخم داشت ونه لحنش مثل چند دقیقه پیش با تحکم بود..


-- مگه بهت نگفتم دیگه به من نگو اقای رئیس؟..
سر به سرش میذاشتم واسه همین با همون لحن گفتم: پس چـی بگم؟!..خب بالا بریم پایین بیایم شما رئیسی منم خدمتکار شخصیتون..غیر از اینه؟!..

سکوت کرد..انگار می خواست با همون نگاهه مستقیم و نفوذ گرش بهم یه چیزی بگه..ولی چی؟!..برام کاملا مبهم بود..

لبخند از روی لبام محو شد..فاصله مونم که کم بود..نگاهه خیره ی آرشام و تن ملتهب ِ من ..همه ی این نشونه ها می گفتن دلارام بزن به چاک که اوضاع خطری ِ..
ولی انگار با چسب منو به تخت چسبونده بودن..ناخداگاه این نگاه سوزان منو

1400/05/20 19:09

یاد اون خوابم انداخت..خوابی که درش آرشام و من..
وای اصلا الان چه وقت یادآوریش بود؟!..همینجوریش حالم یه جوری شده..
شال رو موهام بند نبود..خدا خدا می کردم از سرم نیافته..حتی حس نداشتم درستش کنم..با حرکتی که آرشام کرد و کمی به طرفم مایل شد عین گلوله ی اتیش از جام پریدم و نفس زنون کف اتاق وایسادم..وای تابلو شدم فک کنم..ولی نه نگاهه اونم تب دار شده..

درحالی که صدام می لرزید با انگشتام بازی می کردم..سرمو انداختم پایین که نگاهمو نبینه..شال کامل از سرم افتاده بود رو شونه هام و موهای مواج و بلندم کاملا در معرض دیدش بود..

-مـ..من..من مـیـ..میگم برم تو اتاق ..باید استراحت کنم..الان من..مـ..من..

نمی فهمیدم چی میگم و نمی دونستم باید چکار کنم..فقط بدجور هول شده بودم..
بدون اینکه نگاش کنم چرخیدم سمت در و قدم اول رو برداشتم ولی قدم اول به دومی دستمو از پشت سر گرفت..تو جام خشک شدم یا بهتره بگم از زور هیجان یه جورایی مردم و زنده شدم..

قلب ِ بیچاره م که دیگه جوری خودشو به دیواره سینه م می کوبید که احتمال می دادم هران سینه م رو بشکافه و بیافته بیرون..

صداش رو زیر گوشم شنیدم..جدی بود..ولی..
ارامش صداش رو تو همین چند جمله حس کردم..


- شب به اندازه ی کافی وقت داری و می تونی استراحت کنی..برو حاضر شو..
-واسه ..چی؟!..آخه من..
-- فقط بگو چشم..
سکوت کردم و اون ادامه داد:حاضر که شدی تو سالن ِ پایین منتظرم باش..

سرمو تکون دادم..لال شده بودم..دستم تو دستش بود ..کمی فشرد..نه جوری که دردم بگیره..تو همه ی کارهاش خشونت دخیل بود ولی اینبار از یه نوع ِ دیگه..جوری که اذیتم نمی کرد..


دستمو ول کرد ..نا اروم و بی طاقت به طرف در اتاق دویدم و حتی نتونستم درو پشت سرم ببندم به سرعت وارد اتاق خودم شدم و درو بستم و بهش تکیه دادم..
نفسم بالا نمی اومد..خدایا چه به روزم اومده؟!..این چه حسی ِ که هم بهم ارامش میده و هم نا ارومم می کنه؟..

قلبم به قدری بی طاقت شده که یاد ندارم هیچ وقت این بلا به سرش اومده باشه..انگار دیوونه شدم..یه دیوونه ی عاشق..

خندیدم..ولی همین که یاد لباسام افتادم لبخندم محو شد..خاک تو سرم چمدونم که تو اتاقش موند پس حالا چجوری لباس عوض کنم؟!..

خواستم یکی بزنم تو سر خودم که یه تقه ی کوچیک و اروم به در اتاقم خورد..شالمو رو سرم مرتب کردم..درو اروم باز کردم..کسی نبود..نگاهمو به پایین دوختم..چمدونمو گذاشته بود پشت در اتاق..لبخند زدم..اوردمش تو و درو بستم..

باید اماده می شدم..بر خلاف اینکه می دیدمش حال و روزم به کل تغییر می کرد ولی در کنار همین احساس و هیجان دوست داشتم مرتب پیشش باشم..
نگاهش کنم و..
نگاهه جدی و در عین حال ارومش رو که

1400/05/20 19:09

فقط من اینو حس می کردم به جون بخرم..
اره..
خریدارش بودم..
خریدار ِنگاهه سرسخت و پر از غرور ِ آرشام..

************************
خواستم سوار ماشین شم که دیدم اجازه نداد راننده پشت فرمون بشینه و خودش جاشو پر کرد..
برام جالب بود که با وجود راننده آرشام شخصا بخواد رانندگی کنه..یعنی اینم یکی دیگه ازعادتای خاصش بود؟!..چون به قدری قاطعانه گفت( خودم میشینم تو می تونی بری ) که حدسم غیر از این نمی تونست باشه..
تو مسیر بودیم..و اینکه کجا داشتیم می رفتیم رو نمی دونستم.. و بالاخره لب باز کردم و ازش پرسیدم..
- داریم کجا می ریم؟!..
نگاه کوتاهی به صورتم انداخت و باز به جاده خیره شد..
با یه نوع حرص ِ خاصی گفت: همونجایی که به خاطرش، همراه ارسلان اومدیم کیش..

لبخند زدم..
- اهان ، باشگاه سوارکاری..راستی یه چیزی، ارسلان اگه متوجه بشه ما جدا از هم اتاق داریم ..این..

نذاشت ادامه بدم..
--مهم نیست..اون مدتها تو امریکا زندگی کرده و فرهنگ اونجا تا حد زیادی روش تاثیر گذاشته..به این بهانه میشه باهاش کنار اومد..در ضمن اون حق دخالت تو زندگی خصوصی من رو نداره..و برای من هم فقط ظاهر ِ قضیه مهمه..

سرمو تکون دادم..اره خب اینم حرفیه..چه می دونم والا صلاح مملکته خیش خسروان دانند..

-مگه خانما رو هم تو باشگاه سوارکاری راه میدن؟!..آخه فکر نکنم اینجایی که داریم میریم مخصوص بانوان باشه..

--منظور؟!..
-منظورم اینه زن و مرد می تونن با هم واردش بشن؟!..
سکوت کوتاهی کرد و جوابمو داد..
-- اون بخشی که مختص به ما میشه از قبل هماهنگ شده..فکر نمی کنم مشکلی باشه..در هر صورت سرمایه گذار اون باشگاه به عنوان یکی از دوستان نزدیک من محسوب میشه..در ضمن تا به حال چیزی در این خصوص نشنیدم..

نگام کرد وبا لحن خاصی ادامه داد: ولی خب، تا حالا یه خانم رو با خودم نیاوردم تو باشگاه که حالا از این چیزا با خبر باشم..به نظرم واسه تجربه بد نیست..


پوزخند زد وباز به جاده نگاه کرد..
منظورشو یه جورایی هم درک کردم و هم نکردم..میگه تا حالا با هیچ زنی نیومده اونجا..خب اینکه حرف بدی نیست ولی چرا من حس کردم یه دلیلی برای گفتن این حرفش داشته؟!..
***********************
با دیدن اون همه اسب ذوق زده شده بودم..
تو اصطبل بودیم و شونه به شونه ی آرشام وسط اون راهروی عریض قدم می زدم و به اسبایی نگاه می کردم که جدا از هم تو مکان های مشخصی از اصطبل قرار داشتن و سراشون رو از در کوچیکی که جلوشون بسته شده بود اورده بودن بیرون ومن از کارای بامزه ای که می کردن خنده م گرفته بود..

تا حالا یه اسب رو از نزدیک لمس نکرده بودم..نمیگم ندیدم..اتفاقا دیدم اونم تو یه پارک تفریحی که یه کالسکه بهش وصل کرده بودن..ولی

1400/05/20 19:09

اینجا باشگاه اسب سواری بود و کلی با اونجا فرق داشت..


مسئول اسبا هم پشت سرمون با فاصله حرکت می کرد..وقتی رسیدیم رئیس باشگاه آرشام رو شناخت و با روی خوش گذاشت بیایم داخل ..ظاهرا از قبل می دونست ما قراره بیایم..

خیلی خلوت بود..تک و توک سوارکارا تو یه میدون دایره ای شکل که دورش حصار چوبی کشیده شده بود مشغول سوارکاری بودن..و حالا من بین این همه اسب ایستاده بودم و نمی دونستم آرشام می خواد چکار کنه..


به مسئول اسبا نگاه کردم..یه مرد تقریبا 45 ساله..از روی کارتی که به لباس مخصوصش وصل بود فهمیدم فامیلیش فرجی ِ..

آرشام _ اماده شون کن..
آقای فرجی _ همون اسبای همیشگی رو قربان؟!..

آرشام سرشو تکون داد..منم بی طرف داشتم نگاشون می کردم.......که صدام زد..
-- حتما باید لباس سوارکاری بپوشی..
با تعجب نگاش کردم..
- کی؟!..من؟!..مگه قراره منم سوار شم؟!..
-- قرارم نیست همینجا وایسی و با لبخند به اسب ها عین تابلوهایی که تو نمایشگاه به دیوار زدن زل بزنی ..


داره منو مسخره می کنه؟!..
حرصم گرفته بود ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم..منتهی طبق معمول زبون درازم این اجازه رو بهم نداد..
اخمامو کشیدم تو هم..


-ولی من تا حالا سوار اسب نشدم..در حال حاضر قصدشم ندارم ..
-- و لابد..به خاطر ترس..
- ترس ِ چی؟!..
-- مطمئنم مثل بیشتر خانما از اسب فراری هستی..


تموم مدت جدی حرفاشو به زبون می اورد..
اِِِِِ.....اینجوریاست؟!..مثلا می خواست روی منو کم کنه..

- ترس نه، فقط بی تجربه م..این دو کاملا با هم فرق می کنن..
-- جدا؟!..ولی من اگر جای تو بودم برای اولین بار تجربه ش می کردم..

با تردید نگاش کردم..نیم نگاهی به اسبا انداختم..پُر بی راهم نمیگه ها..
ولی اگه نتونستم و از پسش بر نیومدم چی؟..
نکنه اسب ِ وحشی بازی در بیاره پرتم کنه زمین؟..

ولی الان اگه هر چی بهش بگم یه چیزی تو اسیتنش داره جوابمو بده..
محض تجربه بد نبود امتحان کنم..
اصلا هر چه بادا باد..

***********************
لباس مخصوص پوشیدم..ولی حاضر نشدم کلاه رو سرم بذارم..خود آرشامم کلاه نداشت..لابد زیادی وارده..

به اطرافم نگاه کردم..جایی که پرنده هم پر نمی زد چه برسه به ادم..یه فضای کاملا خاکی که گوشه و کنار چندتا درخت به چشم می خورد..با اینکه تو این فصل هوا باید خنک باشه اینجا خیلی گرم بود..
افسار اسبش رو تو دست داشت..اسب منو هم آقای فرجی اورد..

- چطوریاست که اینجا جز ما هیچ *** نیست؟!..
با اخم جواب داد: عادت ندارم یک جمله رو چند بار تکرار کنم.. قبلا گفتم که هماهنگ کردم..
- حالا من نمی اومدم چی می شد؟!..
-- چون ارسلان داره میاد اینجا..پس باید می اومدی..


یه تای ابرومو انداختم بالا..پس بگو واسه خاطره چی منو دنبال خودش

1400/05/20 19:09

راه انداخته..خیاله خام که واس خاطره خودمه..هه..چی فک می کردم چی از اب در اومد..


آرشام افسار اون یکی اسب رو هم از اقای فرجی گرفت و گفت که می تونه بره..اونم بی چون و چرا ما رو گذاشت اونجا و رفت..
پشت اصطبل اسبا بودیم..به هیچ کجا دید نداشت..


اسب انتخابی ِ آرشام تماما رنگش مشکی بود..
عجب ادمیه ها..همه ش سیاه؟!..خسته نمیشه از این همه رنگ تیره که دور و اطرافش رو پر کرده؟!..

به اسبی که واسه من انتخاب کرده بود نگاه کردم..اوخی چه نازه..بدنش مشکی بود ولی رنگ یال ها و دمش سفید بود..پاهاشم کمی نزدیک به سُم به همین رنگ بود..
باز خوبه همه ش سیاه نیست..کلا انگار به این رنگ آلرژی پیدا کردم..


افسارشو داد دستم..نگام با تردید روی اسب می چرخید..
--اینجور مواقع باید نوازشش کنی.. در این صورت میشه به راحتی باهاش ارتباط برقرار کرد..

با تردید نگاش کردم وسرمو تکون دادم..دستمو پیش بردم .. بدن نرم و لطیفشو نوازش کردم.. اروم به گردن و یالش دست کشیدم..ناخداگاه لبخند زدم..


- چه بامزه ست..هیچ کاری نمی کنه..انگار خوشش اومده..
و صداش با جدیت همیشگی تو گوشم پیچید..

-- ارتباط برقرار کردن با اسب تو بعضی مواقع خیلی سخته..باید نسبت بهت اعتماد پیدا کنه..به نوعی اگر بتونی اعتمادش رو جلب کنی سواری باهاش برات اسون میشه..
- چکار کنم تا بتونه بهم اعتماد کنه؟!..
--باید کاری کنی که حس کنه داری ازش حفاظت می کنی..در اون صورت از هر فرصتی واسه ی فرار استفاده نمی کنه..


با تعجب نگاش کردم..
- یعنی ممکنه سوارش که شدم رم کنه؟!..
سرشو تکون داد..
-- امکانش هست..به هر حال اسب هم یه حیوونه که به طور طبیعی تو گله زندگی می کنه..و هر زمان که احساس خطر بکنه واکنش نشون میده..برای همین جلب اعتمادش کار سختیه..


به اسب نگاه کردم..این کجاش وحشی ِ..
نوازشش کردم..اتفاقا رام تر از این فک نکنم اسبی وجود داشته باشه..

-نژادش چیه؟!..
-- هر دو از نژاد عرب ..یه نژاد ِ عالی در نوعه خودش..

بی طاقت نگاش کردم و با شوق گفتم: می خوام سوار شم..الان می تونم؟!..
یه کم نگام کرد..اشتیاق ِ سوارکاری رو تو چشمام دید..افسار اسبش رو به میله ی آهنی که کنارش بود بست..به طرفم اومد و افسارو از تو دستم گرفت..


کنار اسب ایستادم..حالا چجوری سوارش بشم؟..
اول پامو بذارم رو رکاب یا خودمو بکشم بالا بعد پامو بذارم روش؟..
مونده بودم چکار کنم که کنارم ایستاد و دستمو گرفت..


--پاتو بذار رو رکاب و دستتم بذار رو زین..به ارومی خودتو بکش بالا..
یه دستم که تو دستش بود و اون یکی دستمو گذاشتم رو زین اسب و همون کاری که گفته بود رو انجام دادم..خیلی اسون بود..
وقتی نشستم با لبخند نگاش کردم..دستمو به آرومی رها کرد و

1400/05/20 19:09

افسار اسب رو بهم داد..

-- ممکنه چندتا نکته رو ندونی یا اگر هم بگم فراموش کنی..ولی بهتر ازاینه که ندونسته بخوای سوارکاری رو یاد بگیری..


منتظر چشم بهش دوختم ..رفت طرف اسبش وسوار شد..افسارو گرفت تو دستش و با پاش کمی به پهلوی اسب ضربه زد و افسار وبه طرف من کشید..اسب به ارومی اومد طرفم..کنارم ایستاد..


-- همین حرکتی که من انجام دادم رو به نرمی روی اسبت پیاده کن..یادت باشه ضربه ت نباید محکم باشه..
-باشه،باشه..هولم نکن..


استرس داشتم..حس می کردم هر ان از روی اسب میافتم و این سقوط دخلمو میاره..
اسبا مطیعانه موازی با هم حرکت می کردن..

آرشام _ از روی بعضی حرکات که از خودش نشون میده می تونی متوجه منظور اسب بشی..
- واقعا؟!..چطوری؟!..
-- برای مثال حرکت گوش های اسب تو این زمینه بی تاثیر نیست..مثلا وقتی گوشاش رو به سمت جلو چرخوند و سرشو بالا گرفت معنیش اینه که یه صدایی ناراحتش کرده و دنبال منبع صدا می گرده..و زمانی که گوشای اسب به سمت پایین مایل میشه باید بدونی که در اون زمان مطیع تو شده و می تونی ازش سواری بگیری..که البته تو بیشتر موارد بعد از نوازش حس امنیتی که بهش میدی این کارو انجام میده..که این درمورد اسبای رام صدق می کنه ، نه وحشی..


نکته هایی که گفت به نظرم جالب اومد..معلوماتش تو این زمینه معرکه ست..مثل یه مربی جدی و با تجربه داشت بهم اموزش می داد..

همون موقع اسبی که سوارش بودم سرشو چرخوند و گردنشو تاب داد..آرشام که دید هول شدم سریع گفت: نترس مشکلی نیست..
- ولی اخه چرا همچین می کنه؟!..
-- داره سر به سرت میذاره..وقتی سرشو می چرخونه و زبونشو از دهانش بیرون میاره یعنی اینکه داره بازیگوشی می کنه..

با تعجب نگاش کردم..
- وا..یعنی چی خب؟..زبونشو میاره بیرون که سر به سرم بذاره؟..مگه از این چیزا هم حالیشه؟!..

-- بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی اسب می تونه حرکات و رفتارها رو درک کنه..

خندیدم و نگاش کردم..
- باورم نمیشه انقدر خوب همه چیزو در مورد اسبا بدونی..می تونی یه مربی نمونه باشی..

همون لبخند کج و خاص همیشگیش نشست رو لباش..
سرشو تکون داد و گفت: فعلا دارم همینکارو می کنم..


یه تای ابرومو دادم بالا و با لبخند به یال اسب دست کشیدم..
سنگینی نگاهش رو حس کردم..توی اون موقعیت نمی خواستم باز احساساتمو قلقلک بده..

نگاش کردم و گفتم: میشه بازم برام از حرکات و عکس العملاش بگی؟..برام جالبه..راستی اسمشون چیه؟..منظورم اسم ِ اسباست..


بعد از یه مکث کوتاه جوابمو داد: اسبی که تو داری ازش سواری می گیری اسمش طلوع ِ و اسب من..رعد..
- اوه چه باحال..حتما خیلی تند میره که اسمشو گذاشتی رعد..ولی حالا چرا طلوع؟!..


به اطرافش نگاه

1400/05/20 19:09

کرد..چیزی هم دیده نمی شد جز همون زمین خاکی و چندتا درختی که اطرافمون بود..
منتهی کمی جلوتر تعداد درختا بیشتر می شد..

جوابمونداد..ولی اخه چرا؟!..
منم دنبالشو نگرفتم..حالا طلوع یا هر چیزه دیگه..اسمش که خیلی خوشگله..


واسه اینکه بیشتر از اون شاهد سکوتش نباشم با لحن بامزه ای گفتم: نمی خوای بقیه شو بگی؟..تازه به جاهای جالبش رسیده بودیم استاد..

نگام کرد..سرشو تکون داد ..ولی بازم مکث کرد..انگار حواسش اونجا نبود..
لباش ازهم باز شد و صداش رو شنیدم..گرم ولی..تا حدی به سرما می زد..گرمای زیادی نداشت..حسم اینو می گفت..

--وقتی که اسب گوشاش رو به عقب چرخوند و پاهای جلوش رو به زمین کوبید باید کاملا احتیاط کنی..چون در اونصورت اسب احساس خطر کرده، یه جور عصبانیت..وبه همون حالت که گوشاشو به عقب داده اگر اونا رو خوابوند یعنی بیش از حد عصبانیه که در اون حالت باید مهارت کافی رو داشته باشی تا بتونی کنترلش کنی..در ضمن اینو هم یادت باشه که اگر پاهای عقبش رو به زمین کوبید و خودش رو بالا کشید بدون داره به چیزی که ناراحتش کرده اعتراض می کنه..پس بهتره تو اینجور مواقع حواستو خوب جمع کنی..


با دقت به حرفاش گوش می دادم..ولی با این حال از اونجایی که به یه حالت باشم کسل میشم حوصله م سر رفته بود..
کمی محکمتر پامو به پهلوهای اسب فشار دادم و افسارشو تکون دادم که حرکتش تندتر شد..این حرکتش تحریکم کرد و باعث شد محکمتر بهش ضربه بزنم..و با این کارم آهسته شیهه کشید و ....وای خدا سرعتش بیشتر شد..

دیگه هر کار می کردم نمی تونستم نگهش دارم..زانوهامو سفت گرفته بودم رو پهلوهاش ونمی دونستم باید چکار کنم..
سرعتش هر لحظه بیشتر می شد..اگه طلوعش اینه غروبش دیگه چیـــه؟!..
وای خدا عجب غلطی کردم.. خاک عالم تو سرم کنن که بازم بدون فکر یه کاریو انجام دادم..

صدای آرشام رو از پشت سر می شنیدم..ولی از بس هول شده بودم نمی دونستم دقیق باید چکار کنم..
نزدیکم شد..اسبش به سرعت می دوید..ولی با این حال طلوع هم سرعتش خیلی بالا بود..


--افسارو به طرف خودت بکش وبه ارومی به شکمش ضربه بزن..حرکتشو به نرمی متوقف کن..
بلند گفتم: نمی تونم..خیلی تند میره..
عصبانی شد..داد زد: پشت فرمون ماشین که نیستی..همون کاری رو بکن که بهت میگم..افسارشو محکم بکش..زانوت رو بیش از حد توی پهلوهاش فشار نده..حرکتشو کند کن..د ِ زود باش چرا خشکت زده؟..


ترسیده بودم..لابه لای درختا بودیم..همینو کم داشتم..اونجا که فضاش بازتر بود نتونستم هیچ غلطی بکنم اینجا که هیچ رقمه نمی شد کنترلش کرد..

افسارو با تمام توانی که داشتم کشیدم..صدای اسب بیچاره در اومد..همزمان به زیر شکمش ضربه زدم..حالا

1400/05/20 19:09

اهسته یا محکم نمی دونم چون توی اون لحظه فقط سعی داشتم متوقفش کنم..اونم به هر نحوی..اسب شیهه کنان خودشو رو دو پای عقب بلند کرد..
اولش اروم بود که همچین جیغ کشیدم ظاهرا بیشتر ت ح ر ی ک شد و منه خاک بر سرم نابَلَد .. فک کنم زدم کلا پهلو مهلوشو ناقص کردم ..اخه خره تو رو چه به اسب سواری..میمردی باز یه دنده بازی در نمی اوردی و سوارش نمی شدی؟!..


با ترس و لرز چسبیده بودم به افسار و از زور وحشت چشمامو بستم..اسب همچنان شیهه می کشید و خودشو به زمین می کوبید..
بالاخره هم موفق شد و منو از اون بالا پرت کرد پایین..چون پامو زیاد تو رکاب جلو نبرده بودم گیر نکرد و پرت شدم وگرنه حتما عین این فیلما که از اسب میافتن زمین منو دنبال خودش می کشید..

دست و زانوم بدجوری درد گرفت..مخصوصا آرنج دستم..پهلومم که تازه خوب شده بود ولی با اون ضربه درد بدی توش پیچید..


صدای اه وناله م در اومده بود..جوشش اشک رو تو چشمام حس کردم..آرشام به سرعت از اسبش پیاده شد و به طرفم دوید..تو صداش نگرانی موج می زد..ولی اون لحظه به قدری حواسم پرت بود که به این چیزا توجه نداشتم..
دستشو گذاشت رو بازوم..
-- حالت خوبه؟..... و عصبی ادامه داد: مگه بهت نگفتم مراقب باش؟..اون همه برات توضیح دادم، چرا انقدر بی دقتی؟..

با حس از سر ِ درد آرنجمو فشار دادم ..صدام می لرزید..
-مگه نمی بینی حالم خوب نیست ..نشستی بالا سرم موعظه می خونی؟..
-- وقتی سر به هوا باشی و گوش نکنی همین میشه..توقع داری بهت افرین بگم؟..
زیر بازومو گرفت و خیلی آروم بلندم کرد..
رو یه تخته سنگ نشستم و اونم جلوم زانو زد..حس می کردم گوشه ی پیشونیم کمی می سوزه..ولی کم بود..لابد خراش پیدا کرده..
-اسب ِکجا رفت؟!..
به دست و پام نگاه می کرد..
--خودش بر می گرده طرف باشگاه..

سرمو زیر انداختم و با بغض گفتم: اخه من که گفتم بلد نیستم..
-- خودت خواستی تجربه ش کنی..

بهش توپیدم: همه ش تقصیر تو شد..اگه تحریکم نمی کردی که سوار بشم الان به این روز نمی افتادم..
جوابمو نداد..نگاهشو از چشمای خیسم گرفت و به آرنجم دوخت..همون قسمت پاره شده بود و سر زانومم همینطور..سرتا پام غرق ِ خاک بود..اَه..لعنت به من..


دستمو گرفت و خواست به آرنجم نگاه کنه نذاشتم ولی اون لجبازتر از من بود..دستمو کشید که دردم صد برابر شد..
- آآ..آی چکار می کنی؟..شاید شکسته باشه..درد می کنه نکن..
-- ساکت شو تا وضعتو از این بدتر نکردم..


به قدری جدی و با لحنی که درش خشم رو می شد حس کرد جمله ش رو به زبون اورد که ترجیحا سکوت کردم..ولی بازم تقلا کردم چون درد داشتم..


آرنجم به شدت قرمز شده بود و یه زخم کوچیک رو پوستم افتاده بود..همین زخم ِ به ظاهر کوچیک همچین می سوخت

1400/05/20 19:09

دوست داشتم زمینو گاز بزنم..

به زانوم نگاه کرد که اونم خراش پیدا کرده بود..شلوارم کمی پاره شده بود که از همونجا تونست زخم رو ببینه..

یه دستمال سفید از تو جیبش در اورد و بدون اینکه نگام کنه یا من اعتراضی بکنم به دستم درست روی زخم بست..
اخمام از درد جمع شده بود ولی نگاهمو از روی صورت اخمو و عصبیش بر نداشتم..دستمو گذاشتم رو دستمال ..


- چجوری برگردم باشگاه؟!..
سرشو بالا اورد و نگام کرد..نگاهش که تو چشمام قفل شد باز همون حالت بهم دست داد..نزدیکش که بودم اینکه بخوام رو احساساتم سرپوش بذارم یا به نوعی نادیده ش بگیرم برام سخت بود..دیگه خیلی هنر می کردم نمیذاشتم حتی شده از نگام این حس رو بخونه..یاد ندارم همچین ادمی بوده باشم که اینکارا ازم سر بزنه..ولی در مقابله این مرد خلع سلاح می شدم..به راحتی اب ِ خوردن..


-- با اسب..
تعجب رو تو چشمام دید.. هنوزم نم اشک توش نشسته بود..چشمامو روی هم فشار ندادم که قطره ای ازش جاری نشه..

- ولی من دیگه هیچ وقت سواراسب نمیشم..اصلا دیگه غلط بکنم طرف اسب جماعت برم..کنترل کردن یه 18 چرخ از این حیوون راحت تره..


بلند شد ایستاد..گردنمو کج کردم ..نگاش تو چشمام بود..اروم خم شد و زیر بازومو گرفت..بدون هیچ حرفی بلندم کرد..با آه و ناله راست ایستادم ولی بدجور شَل می زدم..


به طرف اسب خودش رفت..منظورشو فهمیدم..خواستم اعتراض کنم که تو یه عمل انجام شده قرارم داد، عین یه بچه بغلم کرد و مجبورم کرد بشینم رو اسب..

دهنمو باز کردم بگم (نکن نمی خوام با اسب برگردم) که دیدم افسارو گرفت تو دستشو خودشم پشتم نشست..به زور جا شدیم ولی این ادم از بس قُد و یه دنده ست که هیچ جوری ول کن نیست..


نصف موهام از شال ریخته بود بیرون..نمی تونستم تکون بخورم..تلاشی هم واسه ش نکردم..


- اینجوری که سخته ..
بی حوصله جوابمو داد..انگار هنوزم عصبی بود..
-- نمیشه منتظر ماشین شد..کم کم داره شب میشه..


راست می گفت..خورشید دیگه داشت غروب می کرد..اسب اروم حرکت کرد..
از پشت تو بغل آرشام بودم..هرکار کردم ذهنم منحرف بشه یه طرف دیگه دیدم نمیشه..دستاش از کنار پهلوم اومده بود جلو و افسارو گرفته بود..

صورتمو که به نیمرخ بر می گردونم می دیدم صورتش با فاصله ی کمی از من قرار داره..نمی دونم چرا ولی از عمد اونطور نگهش می داشتم..و برای اینکه تابلو نشم خیلی کوتاه صورتمو می اوردم جلو و نگاهمو به اطراف می چرخوندم..اما فقط خدا می دونست که چشمم هیچ کجا رو نمی دید و فقط این چشم ِ دلم بود آرشام رو هدف خودش قرار داده بود..انگار فقط اونو می دیدم..

گرمی نفسهاش پوست صورتمو نوازش می داد..باد ملایمی که از روبه رو می وزید موهای بیرون افتاده

1400/05/20 19:09

از شالم رو با دست نوازشگر خودش آزادانه تو هوا تکون می داد..دقیقا حس می کردم موهام هر بار که تو صورتش می خوره نفس عمیق می کشه..فاصلمون کم بود، بایدم حسش می کردم..

درد زانوم زیاد نبود و حتی زخم آرنجمو توی اون موقعیت فراموش کرده بودم..تو دلم به خودم گفتم وقتی مرحم دردام پیشمه دیگه چطور باید دردی رو حس کنم؟!..

هر لحظه می دیدم که دارم بیش از پیش نسبت بهش احساس پیدا می کنم..احساس به مردی که ازش هیچی نمی دونستم..مردی که برام گنگه و هنوز ناشناخته باقی مونده..ولی با تموم اینها این حس ِ دوست داشتن رو هم تو قلبم داشتم..حسی شفاف..آرشام خاص بود..یه مردی که همه چیزش برام جالب بود..مخصوصا غرورش که نمونه ش رو هیچ کجا ندیده بودم..

بازوهای مردونه و عضلانیش محکمتر به دورم احاطه شد..به دستش نگاه کردم..افسار رو محکم گرفته بود..


از قصد سرمو بیشتر کج کردم تا بتونم صورتشو کامل ببینم..لبه های زین رو در همون حال تو دستام گرفته بودم، با وجوده اینکه آرشام ازپشت هوامو داشت..صورتامون مقابل همدیگه بود..من به حالت نیمرخ و اون کاملا واضح تو چشمام زل زده بود..
قلبم تو سینه خودشو به در و دیوار می کوبید..صداش وجودمو پر کرده بود..صورتم گر گرفته بود و نگاهم رو تا حد ممکن معمولی نگه داشتم..ولی ..هر دو مسخ هم دیگه شده بودم..

گرمی نفسش علاوه بر صورتم به نرمی لبامو لمس می کرد ..با یک حرکت کوچیک کار تموم بود..ولی اینو نمی خواستم..در حدی که دلم اروم بگیره خواستم تو صورتش نگاه کنم اما حالا می دیدم وضع بدتر شده و ضربان قلبم رو بیتاب تر از قبل تو همه ی وجودم حس می کردم..نگاهش مخمور بود..شایدم به خاطر وزش باد بود و من فکر می کردم معنی ِ این نگاه از یه چیزه دیگه ست..

قبل از اینکه اتفاقی بیافته و اون نگاهه مستقیم و سوزان اتیشم بزنه صورتمو برگردوندم..اب دهنمو قورت دادم و چشمامو بستم..به شدت میل به این داشتم که پشت سر هم نفس عمیق بکشم ولی نمی تونستم..در اونصورت تابلو بود یه چیزیم هست..تا همینجاشم زیادی پیش رفتم..ولی خدا شاهد بود که کنترلی روی احساساتم نداشتم..انگار مغزم اینجور مواقع به کل از کار می افتاد و بدنم از قلب فرمان می گرفت..از قلبی که با هر بار دیدن آرشام اینطور بی قراری می کرد..


وقتی رسیدیم دیگه هوا داشت تاریک می شد..غیر از ما کسی اونجا نبود..وقتی با کمکش از اسب اومدم پایین شالمو مرتب کردم..
خودم خنده م گرفته بود که همه برام نامحرم بودن ولی آرشام یا به قول خودم این خون آشام ِ مغرور با بقیه برام فرق داشت که جلوش حجاب رو یه جورایی اونم تا حدی بی خیال می شدم..
که خب صد البته از وقتی پی به احساسم برده بودم اینطور

1400/05/20 19:09

شدم..
************************
تو مسیر برگشت بودیم..بدون اینکه نگاش کنم گفتم: درسته سوارکاری امروز به نفع من تموم نشد ولی درهر صورت برام یه جورایی خاطره به حساب میاد..
نگاش کردم..ولی نگاهه اون مستقیما به جاده بود..انگار حواسش به من نیست و منم به سکوت گاه و بی گاهش عادت کرده بودم..
به لباسای خاکی و پاره پورم نگاه کردم..یه دفعه یاد چیزی افتادم و خواستم الان پیش نکشم ولی مگه این زبون میذاره؟!..


- یه چیزی بپرسم؟!..
کوتاه نگام کرد.. و سرشو تکون داد..
-- چرا تو کمد ِ منی که فقط یه خدمتکارم اون همه لباسای جور واجور هست؟..نمیگم همشون سایزه منن ولی خب بازم همه چیز توش پیدا میشه..کامل و بی نقص..


بعد ازسکوت کوتاهی لب باز کرد و خشک جوابمو داد..
-- اگه منظورت به ویلای من تو تهران ِ که تنها قصدم از اون کار این بود بهانه ای برای بیرون رفتن از ویلا دستت ندم..مطمئن بودم یه همچین چیزی رو وسط می کشی که بتونی از اونجا بیرون بیای..ولی خب..
نگام کرد..پوزخند زد و گفت: دیدی که نشد..

- ولی من نیازی بهشون نداشتم..
یه جور خاصی نگام کرد و گفت: جدا؟..........که به حرف خودم شک کردم !!..
به جاده خیره شد و ادامه داد: و لابد بهشون نیاز نداشتی که اون شب اون لباس رو از بین اون همه لباس خواب انتخاب کردی ..شاید هم به چنین لباسایی عادت داری..


نگام نکرد ولی من با این حرفش بدجور اتیش گرفتم..
- پس حالا که بحث به اینجا کشیده شد بذار حقیقته ماجرا رو برات بگم تا بفهمی که قضیه از چه قراره..

و یه خلاصه ی کوچیک از اتفاقاته اون شبو براش گفتم..حرفام که تموم شد دیدم ابروهاشو داده بالا و داره سرشو تکون میده..

از پنجره بیرونو نگاه کرد..
- شاید داری حقیقتو میگی..ولی مهم نیست..

هه..اره تو گفتی منم باور کردم..
اگه براش مهم نبود عمرا حرفشو پیش می کشید..


خواستم بحثو عوض کنم..چه اشتیاقی داشتم به حرف بگیرمش بماند..
- پس چرا ارسلان خان نیومد باشگاه؟!..
برگشت و نگاهشو تو چشمام دوخت..اخم کمرنگی نشست رو پیشونیش..
-- چرا می پرسی؟..
- همینجوری..محض کنجکاوی..
-- پس محض ارضای کنجکاویت باید بگم نمی دونم..ولی به زودی معلوم میشه..

تو لحنش یه جورایی حرصو نشون می داد..خب من که حرفی نزدم..یعنی انقدر رو این موضوع حساسه؟!..
چند دقیقه که گذشت گفت: شایان فردا به مقصد کیش پرواز داره..

دلم هُری ریخت پایین..با چشمای گشاد شده نگاش کردم..
-آ..آخه..چرا انقد زود؟!..
متوجه وحشتم شد..نگام کرد و ارومتر از قبل گفت: وقتی داشتی اتاق انتخاب می کردی به گوشیم زنگ زد..گفت که داره میاد..فقط همین..
- ولی من..
نذاشت ادامه بدم: اون تو ویلای خودش می مونه..کاری با ما نداره..
ناخداگاه یه نفس راحت کشیدم..با لبخند

1400/05/20 19:09

گفتم: پس یعنی نمی بینمش؟!..
--می بینیش..منتهی زیاد تکرار نمیشه..
سرمو تکون دادم و با شَک پرسیدم: میگم نکنه منصرف بشه منو زودتر از 1 ماه ازت بگیره؟..از این ادم هر کاری بر میاد..عین آب خوردن می زنه زیر حرفش..

اخماشو بیشتر کشید تو هم و با تحکم گفت: در مقابله بقیه اگر اینطورباشه جلوی من نمی تونه اینکارو بکنه..شایان روی قول من در همه حال حساب می کنه..

کمی فکر کردم و گفتم: چطور میذاره تو ویلای تو باشم؟..یعنی منظورم اینه به ارسلانم انگار چیزی نگفته..
-- تا وقتی من نخوام نه چیزی میگه و نه کاری ازش سر می زنه..


از جوابای کوتاهی که می داد چیزی سر در نیاوردم..فقط امیدوار بودم همه چیز به خیر و خوشی بگذره..
اصلا شاید با اومدن شایان ارسلانم شرش از ویلای آرشام کم شه..اینجوری راحت ترم هستم و دیگه کسی نبود که جلوش بخوام معذب باشم..یا فیلم بازی کنم..

*************************
وقتی رسیدیم ویلا به دستور آرشام و به کمک یکی از خدمتکارا زخمام رو ضد عفونی و پانسمان کردم..چیز زیاد مهمی نبود ..

گوشه ی پیشونیم یه خراش کوچیک افتاده بود منتهی با این حال حاضر نشدم روش چسب زخم بزنم ..مگه چی شده بود؟!..از این لوس بازیا خوشم نمی اومد که واسه یه خراش ِ سطحی بخوام سر و صورتمو پر از چسب زخم بکنم..

موقع شام طبق عادتم می خواستم به خدمتکارا کمک کنم ولی نه هیچ کدوم جوابمو می دادن نه حتی اجازه می دادن بهشون کمک کنم..
فقط یکیشون که انگار یه کم نرمتر از بقیه بود لب باز کرد و بهم گفت: اقا دستور ندادن شما تو ویلا کاری انجام بدید..و اگه خلاف اینو ببینن عصبانی میشن..
بعدشم محترمانه گفت از آشپزخونه برم بیرون..

منم شونمو انداختم بالا و رفتم تو سالن نشستم تا آرشام بیاد ببینم تکلیفم چیه؟!..مطمئن بودم به واسطه ی ارسلان باید بینشون باشم و کنارش غذا بخورم..

یه شلوار جین سفید پوشیده بودم با یه بلوز خاکستری که قسمت جلوش طرحای درهم وبرهم داشت..مدلش اسپرت بود..یه شال سفید هم انداخته بودم رو سرم..

با وجود ارسلان دوست نداشتم لباسای باز بپوشم..اون موقع که به آرشام احساس نداشتم با الان کاملا فرق می کرد..
نمی دونم چرا ولی الان هیچ *** رو محرمتر از اون به خودم نمی دیدم..یه اعتماد خاصی بهش داشتم..یعنی از روی احساس حس محرمیت بهم دست داده؟!..محرمیتی که می تونست قوانین ِ خاص خودش رو داشته باشه..با وجود یکسری حریم ها می شد این محرمیت ِ از روی دل رو ثابت کرد..


یاد حرفاش افتادم..وقتی بهم گفت واسه چی اون لباسا رو واسه م خریده..لبخند زدم..واقعا چه کارا که نمی کرد..به خاطر اینکه بهونه نداشته باشم و از ویلا نرم بیرون کمدمو پر از لباس کرده بود.
.ولی آخه چرا؟!..خب

1400/05/20 19:09

فوقش منو با یکی از محافظاش می فرستاد خرید..اصلا به همچین لباسایی نیاز نداشتم..


اما کی می تونست در مقابل آرشام مخالفت کنه؟!..هرچی من یه چیزی بگم اونم از اونطرف تمومش رو رد می کنه..

بالاخره سر و کله ش پیدا شد..شیک و جذاب..مثل همیشه..با دیدنش لبخند زدم و از جا بلند شدم..جلوم ایستاد و یه نگاهه دقیق به سرتا پام انداخت..
استین بلوزم روی پانسمان رو پوشونده بود ..خداروشکر اخم نداشت..ولی همچنان صورتش جدی بود..با همون جذبه ی همیشگی..


-- چرا اینجایی؟!..
- منتظرت بودم..باید کنار شما..منظورم اینه باید با تو شام بخورم؟!..
یه کم نگام کرد وسرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..راه افتاد سمت میز منم پشت سرش..
بالای میز رو صندلی نشست..

مونده بودم کجا بشینم..
اون همه صندلی خب برو رو یکیش بتمرگ دیگه خیر ِ سرت ..
تو دلم داشتم غرغر می کردم که یکی از صندلی ها رو کشیدم عقب..تقریبا 2 تا صندلی با آرشام فاصله داشتم..
خواستم بشینم که صداش باعث شد همونجوری بین زمین و هوا بمونم..


-- بیا اینجا..
نگاش کردم..با تعجب دیدم به صندلی کناری خودش اشاره می کنه..تعجبمو که دید اخماشو به ارومی کشید تو هم و جدی گفت: قرارمون یادت رفت؟..


از خنگ بازی های خودم خسته شده بودم..واقعا تعجبم بی مورد بود.. خب معلومه اینا همه ش یه بازی ِ..دلتو به چی خوش کردی آخه دلارامه بدبخت..


یه لبخند نصفه نیمه تحویلش دادم که مثلا بگم حواسم نبوده ..و رفتم رو همون صندلی که بهش اشاره کرده بود نشستم..درست نزدیک به خودش..
خدمتکارا میز رو از قبل چیده بودن..عجب میزی هم بود..ادم اگه گشنه شم نباشه این غذاهای رنگ و وارنگو که می بینه ناخداگاه حس می کنه 10 ساله داشته از گرسنگی تلف می شده..لااقل من که الان همین حس رو دارم..


صدای ارسلان رو از پشت سرم شنیدم..کمی برگشتم تا نگاهش کنم..از در سالن اومد تو و انگار نه انگار امروز با آرشام بحثش شده همون لبخندشو رو لباش داشت..

-- سلام به همگی..عجبا.. بدون من؟!..مثلا مهمون اوردین تو خونتون یه بفرمایی،تعارفی چیزی..

بعدشم درست اومد روبه روی من صندلیشو کشید عقب و نشست..به آرشام یه نیم نگاه انداخت که اونم حسابی اخماشو کشیده بود تو هم و بدفرم به ارسلان خیره شده بود..اما ظاهرا ارسلان عین خیالش نبود..


اروم جواب سلامشو دادم و سرمو با غذام گرم کردم..خدمتکار برام سوپ ریخت..
ای کاش ارسلان پیشمون نبود ..اینجور که این میخه منه مگه می تونستم یه لقمه غذا کوفت کنم؟..

به آرشام نگاه کردم که قاشق رو بی هدف گرفته بود تو دستش و زیر چشمی ارسلان رو نگاه می کرد که چطور بی پروا زل زده بود تو صورته من و با وجود اخمی که رو صورتم داشتم نگاهشو ازم نمی

1400/05/20 19:09