رمان های جدید

611 عضو

گرفت..

فقط ای کاش می تونستم همونجا بپرم بهش وبگم:د ِ آخه بزغاله مگه تو اون خراب شده ای که تا الان زندگی می کردی ادم ندیدی؟!..


ولی جلوی ارشام نمی خواستم اینکارو کنم..گرچه می دونستم اگه به ارسلان رو بدم یا بخوام باهاش صمیمی رفتار کنم اونم متقابلا همینکارو می کنه..پس سعی کردم جلوی زبونمو بگیرم ..


ارسلان به بشقاب سوپم نگاه کرد که خیلی اروم داشتم غذامو می خوردم و گفت: پس واسه ی همینه که اینطور بی نظیر فرم ِ اندامت رو نگه داشتی..

حیرت زده سرمو از روی بشقاب بلند کردم..نگام به چشمای خندون و هیزش افتاد..سبزی چشماش پررنگتر از همیشه بود..

- ببخشید متوجه منظورتون نشدم..
نیم نگاهی به صورت اخموی آرشام انداخت و با لبخند رو به من گفت: چرا خودتو اذیت می کنی دختر؟..عادی باش..بهم بگو ارسلان..

اخمامو کشیدم تو هم..جرات نداشتم به آرشام نگاه کنم ولی گه گاه نگام بهش می افتاد که قاشق رو تو دستش فشار می داد و همونطور تو سوپش می چرخوند..آروم ولی..کاملا عصبی..


-معذرت می خوام ارسلان خان ولی من همینجوری راحت ترم..دلیلی نداره که بخوام باهاتون صمیمی برخورد کنم..

با این حرفم آرشام سرشو بلند کرد ونگاشهو به من دوخت..ولی نگاهه جدی من تو چشمای سبز و گستاخ ارسلان دوخته شده بود..


خندید و سرشو تکون داد..
- اگه خودت اینطور می خوای باشه حرفی نیست..ولی اخلاق و رفتاره خاصی داری..که من..
و صدای عصبی آرشام رشته ی کلامشو از وسط پاره کرد..
-- و تو مشکلی با اخلاق و رفتاره دلارام ِ من داری؟؟!!..

همین که این جمله از دهنش در اومد هم من و هم ارسلان تو جامون خشک شدیم..اون که انگار فقط تعجب کرده بود ولی من دلم هری ریخت پایین وقتی گفت (دلارام ِ من)..
از هیجان سرمو زیر انداختم و به ظاهر سرمو با سوپ گرم کردم ولی خدا می دونست که درونم چه خبـــــــره..


ارسلان یه لبخند که بیشتر به پوزخند شبیه بود نشوند رو لباش و به من نگاه کرد..ولی طرف صحبتش آرشام بود..

--دلارام ِ تو؟!..هه جالبه..از آرشامی که من می شناختم بعیده از این حرفا بزنه..
و به آرشام خیره شد و ادامه داد: نه چرا باید مشکل داشته باشم؟..اتفاقا می خواستم بگم همین اخلاقه خاصش باعث شده یه برداشت دیگه ای روش داشته باشم..


نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم..نمی دونستم منظورش چیه..
-چه برداشتی؟!..
آرشام هم منتظر به ارسلان چشم دوخته بود که جواب سوالم رو بده..

ارسلان سرشو تکون داد و در همون حال نگاهش بین من و آرشام در چرخش بود..
-- چه تو آمریکا و چه ایران دخترای زیادی رو دیدم که وقتی با دوست پسراشون هستن برای رسیدن به آزادی و آزاداندیشی ِ خودشون از هیچ کاری دریغ نمی کنن..اینجور دخترا خیلی

1400/05/20 19:09

راحت وبی ملاحظه َن..وقتی که آرشام گفت تو معشوقه ش هستی پیش خودم گفتم تو هم یه دوست دختری مثل همونایی که دیدم..توقع داشتم با اطرافیانت راحت برخورد کنی ولی اینطور نبود..حتی الانم همینطوری..دقیقا برداشتم ازت روی این منظور بود..


حرفاش که تموم شد نگاهمو به میز دوختم..فکرکردم می خواد بگه از اوناشم که آب به خودم نمی بینم وگرنه شناگر ماهریم..

کلا از اون حرفش یه چیز دیگه پیش خودم برداشت کرده بودم ..اما اون منظورش به یه چیز دیگه بود..

اره خب خبر نداره من دوست دختر آرشام نیستم و همه ی اینا نمایشی ِ..که ای کاش نبود..لااقل الان اینو نمی خواستم..می خواستم که حقیقت داشته باشه ولی دوست دخترش نباشم..پیشش باشم ولی نه به عنوان دوست دختر..همچین ادمی نبودم..


صدای جدی و محکم آرشام منو به خودم اورد..
-- مطمئنا کسایی که ذهنیت خرابی تو این زمینه دارن دچار برداشت اشتباه هم میشن..
و حس کردم پشت این جمله ش یه معنی ِ خاصی نهفته که زل زد تو چشمای ارسلان و با اخم ادامه داد: تجربه اینو بهم ثابت کرده..پس الان دقیقا می تونم بفهمم منظورت از این حرفا چیه..

بعد هم یه پوزخند تحویلش داد .. با دیدن دستای ارسلان که کنار بشقابش مشت شده بود فهمیدم ازاین جمله ی آرشام عصبانیه..
-- می خوای شروع کنی؟!..
و آرشام نگاشهو به بشقابش دوخت و با همون پوزخند و لحنی سرد جوابش رو داد: من خیلی وقته که این بازی رو تموم کردم..و می دونی وقتی بازی ای رو به اتمام برسونم دیگه هیچ وقت هوس نمی کنم از نو شروعش کنم..


ارسلان با این حرف آرشام عصبی چشماشو بست و باز کرد..دیگه هیچ کدوم حرفی نزدن و به ظاهر مشغول خوردن شام شدن..
منم که تو خودم بودم و داشتم به افکار درهم و برهمم نظم می دادم گه گاه یه قاشق غذا میذاشتم دهنم ..
اشتهام به کل از بین رفته بود..

************************
نصفه شبی به قدری گشنگی بهم فشار اورده بود که معده م می سوخت..از طرفی تشنه م هم بود..
گلوم خشک شده بود وشدیدا میل به یه لیوان آب داشتم..چون اینجا عادت نداشتم یادم رفته بود اب بیارم تو اتاق..ازاینکه برم تو دستشویی و از روشویی اب بخورمم خوشم نمی اومد..دست خودم نبود..باید یه چیزی بخورم این قار و قور شکمم بخوابه..


کلافه نشستم تو جام..اَه نمی تونم بخوابم..هرکار کردم بی خیال باشم نشد..
از تخت اومدم پایین..لباس خوابم یه بلوز وشلوار سفید بود که روی قسمت شکم و شونه هام طرح قلب داشت..قلبای قرمز و کوچیک .. اینو واسه راحتیش پوشیده بودم وگرنه با این لباس شده بودم عین دختربچه ها..


با چشمای خمار دنبال شالم می گشتم بندازم رو سرم ولی نبود..معلوم نیست کجا انداختمش..
بی خیال برو ابتو بخور کی این موقع از

1400/05/20 19:09

شب بیداره آخه؟!..اصلا شال می خوام چکار؟..

به ساعت روی میز نگاه کردم 2/5 بود..
به چشمام دست کشیدم و اروم و پاورچین از اتاق رفتم بیرون..
********************
آخیــــــش ..عجب حالی داد..
اینکه نصف شب با گلوی خشک پاشی بری دنبال یه لقمه نون و اب بعدم که پیداش کردی با ولع بخوریش وای که عجب لذتی داره..
یه کم از نونی که تو سبد رو میز بود با آب خوردم..از هیچی بهتر بود..امشب که سر میز خوب غذا نخورده بودم اینم میشه کارم..

همه ی اباژورها روشن بودن واسه ی همین یه نور ملایم و دلنشینی فضا رو، روشن کرده بود..
داشتم از پله ها می رفتم بالا.. که حس کردم یکی داره پشت سرم میاد..با ترس سر جام ایستادم و همین که برگشتم ارسلان رو پشتم دیدم..از ترس «هــــــی» کردم و جلوی دهنمو گرفتم..

با لبخند نگام می کرد .. اروم گفت: این موقع از شب مگه نباید خواب باشی؟..
نفسمو دادم بیرون..
-بودم..منتهی تشنه م بود اومدم پایین آب بخورم..شبتون بخیر..
پشتمو کردم بهش و داشتم از پله ها می رفتم بالا که اونم دنبالم اومد..


-- بدون شال جذاب تر میشی..حیف این همه زیبایی نیست که زیر اون لباسای پوشیده و بلند مخفیش کنی؟!..

سر جام ایستادم..از زیباییم تعریف کرد ولی نمی دونم چرا خوشم نیومد..اصلا لحنش یه جوری بود..شاید اگه هر دختر دیگه ای جای من بود وبا تعریفایی که از ارسلان می شنید الان ذوق مرگ می شد ولی من در مقابلش عکس العمل نشون دادم..
جدی برگشتم و نگاش کردم..بالای پله ها بودم و اون یه پله از من پایین تر ایستاده بود..


- چه دلیلی داره که بخوام جلوی شما یا بقیه همه ی داراییم رو به نمایش بذارم؟!..
--دارایی؟!..
-بله دارایی..تموم سرمایه و دارایی و هستی یه دختر که من به این شکل به قول شما مخفیش می کنم..و از این بابت به هیچ عنوان ناراحت نیستم..
لبخند کجی نشوند رو لباش: من محض ِ خاطره خودت گفتم..اینکه چرا می خوای با وجود این همه زیبایی خودت رو معذب کنی و در مقابله بقیه حجاب بگیری؟..

- من حجاب نمی گیرم..اتفاقا به اندازه ی خودم ازادم ولی می دونم باید چطور رفتار کنم که دیگران منو به هر چشمی نگاه نکنن..
راه افتادم که صداشو از پشت سر شنیدم: گستاخ و بی پروا، با لحنی قاطع و محکم..واقعا میگم که معرکه ای عزیزم..


دستامو مشت کردم و برگشتم طرفش..رو به روم ایستاد..طبقه ی بالا نور کم بود و درخشش چشماش منو به وحشت می انداخت..

-- چرا نمی خوای باهام صمیمی باشی خانم کوچولو؟..
- من خانم کوچولو نیستم جناب..دلیلی هم نداره که بخوام باهاتون صمیمی باشم..
-- من دوست صمیمی ِ ارشامم..می تونم دوست تو هم باشم..ولی لحنت با من حتی دوستانه هم نیست..


با حرص جوابشو دادم: می دونین چرا؟!..چون می دونم

1400/05/20 19:09

با هر *** در حدش باید رفتار کنم..در ضمن فکر نمی کنم شما و آرشام با هم دوستای صمیمی باشین..لااقل ظاهر قضیه که اینو نشون نمیده..


اخماش جمع شد..
جلوی اتاق خودم و آرشام ایستادم..دقیقا مابین این دو اتاق..مونده بودم جلوی ارسلان وارد کدومش بشم؟!..خب شاید بدونه که ما جدا از هم می خوابیم..احتمالشم هست ندونه..باز جنبه ی احتمال رو در نظر بگیرم بهتره..

با همین فکر بدون تردید دستم رفت سمت دستگیره ی در اتاق آرشام..ولی قبل از اینکه بازش کنم صدای ارسلان رو اروم شنیدم..تو درگاهه اتاقش ایستاده بود..


--هر کسی رو از روی ظاهر نمی تونی بشناسی خانم خوشگله..تو هم مستثنا نیستی..

و با لبخند بهم چشمک زد و زیر لب شب بخیر گفت..نرفت تو و همونجور منو نگاه می کرد..با خشم نگاهش کردم و بدون اینکه جوابی بهش بدم نگاهمو چرخوندم رو دستگیره ی در..
خدا،خدا می کردم قفل نباشه..که وقتی کشیدم دیدم به ارومی باز شد..لبخند محوی زدم..رفتم تو و بدون اینکه برگردم و به ارسلان نگاه کنم خیلی اروم بدون کوچکترین سر و صدایی درو بستم..پشتمو به در تکیه دادم وسرمو بالا گرفتم.. نفس عمیق کشیدم..

عجب رویی داره این ادم..بی پروا که حرفاشو می زنه هر کارم بخواد می کنه..در کل دست عموشو از پشت بسته..


به خودم که اومدم فهمیدم کجام..قلبم لرزید..سرمو اوردم پایین و به روبه روم نگاه کردم..اتاق آرشام و خودش که روی تخت دراز کشیده بود..دیوارکوب روشن بود.. یه نورخیلی کم و ملایم ..

به طرفش قدم برداشتم..از روی استرس دستمو به موهام کشیدم و تره ای از اونها رو فرستادم پشت گوشم..بقیه رو هم ریختم یه طرف شونه م..


یه رکابی جذب و مردونه ی مشکی تنش بود..یه ملحفه ی سفید هم تا کمر انداخته بود رو خودش..الان که خواب بود راحت تر می تونستم نگاش کنم..گرچه دیگه مثل سابق نبودم..

دستمو گذاشتم رو تخت و اروم نشستم..تخت یه کم صدا کرد ..آرشام تکون خورد ولی چشماش هنوز بسته بود..یه نفس عمیق کشید و برگشت..حالا به پشت خوابیده بود..

با دیدنش اونم از اون فاصله ی نزدیک حس کردم قلبم تو دهنم می زنه..صورتش به طرف من بود..قفسه ی سینه ش با هر نفس به نرمی بالا و پایین می رفت..

دوست داشتم همونجا بشینم و تا خود صبح چشم بدوزم به صورتش که حتی تو خواب هم جذبه ی خودش رو حفظ کرده بود..
با تکونی که خورده بود ملحفه از روش کمی رفته بود کنار..کج شدم و به ارومی کشیدم روش..
هوای کیش نسبت به تهران خیلی گرمتر بود و با این حال پنجره رو باز گذاشته بود..خب الان تو فصلی هستیم که هوا خنکه ولی اینجا اب و هواش کاملا با تهران فرق می کرد..

آهسته بلند شدم و پنجره رو بستم..باز برگشتم طرفش..پتو رو از پایین تختش برداشتم و

1400/05/20 19:09

بود چکارش می کردم؟!..
لحنش شده بود مثل اون وقتایی که باهام سر ناسازگاری می ذاشت..
اب دهنمو قورت دادم..


-مـ..من ..آخه درست نیست که..
و جمله م رو برید و با خشونت ِ خاصی بازمو گرفت و به طرف خودش کشید..پرت شدم کنارش..ارنجم که زخم شده بود کمی درد گرفت ولی برام مهم نبود..

-- حیف که کارم بهت گیره وگرنه حالیت می کردم..پس بگیر بخواب انقدرم اراجیف سر هم نکن..
از این کارش هم شوکه شدم و هم عصبانی..

نیمخیز شدم و تو صورتش توپیدم: حرفای من اراجیف نیست جناب..کارت گیر ِ که گیره..مگه من بهت پیشنهاد دادم؟!..

اخماش تو هم بود ولی دقیق بهم نگاه می کرد..نیمیخز شد..من رو دست راستم و اون رو دست چپ..با اخمای درهم روبه روی هم گارد گرفته بودیم..

-- بگیر بخواب دلارام..اصلا حوصله ی جر و بحث با تو یکی رو ندارم..
- ولی من اینجا نمی تونم بخوابم..

باز پرتم کرد و با حرص گفت: می خوابی چون من میگم..دیگه ام حرف نباشه..

از روی لجبازی و اون خوی سرکشم رو تخت نشستم و با صدایی که سعی داشتم بلند نباشه ولی تحکم رو بشه توش حس کرد گفتم: چرا همیشه باید هر چی که تو میگی باشه؟!..رئیسمی درست..ولی تو همه ی مسائل که اختیارم با شما نیست..من یه دختر مستقلم و می تونم واسه خودم تصمیم بگیرم..کسی ام نمی تونه به کاری زورم کنه..


با عصبانیت رو تخت نشست ..صورتش زیر اون نور کم کاملا مشخص بود که تا چه حد از دستم عصبیه..
بی هوا هر دو تا بازومو گرفت تو دستش و با خشم تو چشمام زل زد..

--ولی امشب به حرف رئیست گوش می کنی..فراموش نکن که کار تو هم این وسط به من گیره..

منظورش به شایان بود..می دونستم داره این حرفا رو می زنه تا به حرفاش گوش کنم..
ازخدام بود پیشش باشم ولی می ترسیدم..ترسم از این بود کنارش بخوابمو این وسط شیطون بیافته به جونمون و..
دیگه خر بیار و باقالی بار کن..اونوقت باید چه خاکی تو سرم بریزم؟!..


لج کردم وبازومو کشیدم بیرون ولی بدتر شد چون نمی دونستم اون یه دنده تر از منه..نمی دونستم نمیشه در مقابل آرشام ایستاد..

هنوزم باهاش در ستیز بودم که خودمو بین بازوهای عضلانی و محکمش حس کردم..با خشونت در حالی که تو اغوشش بودم پرتم کرد رو تخت..وضعمون بدتر شد ..اون سعی داشت منو نگه داره و من دست وپا می زد تا از بغلش بیام بیرون..


این وسط هم خنده م گرفته بود وهم حرصی بودم..
حرصم گرفته بود چون طاقت حرف زور نداشتم..اصلا تو کتم نمی رفت..

ای کاش از همون اول می رفتم تو اتاقه خودم..
حس کرد دارم می خندم..پشتم بهش بود و دستاش دور شکمم حلقه شده بود..تقلا نمی کردم و فقط می خندیدم..
برم گردوند و با تعجب نگام کرد..با دیدنم یه تای ابروشو داد بالا ..
نفس نفس می زد..واسه تقلایی که کرده

1400/05/20 19:09

بدون اینکه سر وصدایی ایجاد کنم انداختم روش..دستم روی پتو بود که دست مردونه ش از زیر پتو بیرون اومد و مچمو گرفت..

قلبم اومد تو دهنم..با ترس و هیجان نگاش کردم..پلکش لرزید و بعد هم چشماشو کامل باز کرد..هیچ حرکتی نمی کرد و فقط نگاهش بود که به تنم اتیش می زد..

لبای خشک شده م رو با زبونم تر کردم..دستمو به نرمی کشید ..نشستم کنارش..تو جاش نیمخیز شد..پتو و ملحفه رو انداخت کنار ولی هنوزم نگام می کرد.. نمی تونستم چشم ازش بردارم..

صداش گرفته بود..حتما واسه اینه که از خواب بیدار شده..
-- تو این اتاق چکار می کنی؟!..
یه کم نگاش کردم و مهر سکوت رو از روی لبام برداشتم..
- راستش ..تشنه م شده بود..رفتم آب بخورم که تو پله ها ارسلان رو دیدم..بعد اون..


میون حرفم اومد و با اخم گفت: باهات چکار داشت؟!..
صداش آهسته ولی آمیخته به خشونت بود..
- هیچی فقط باهام تا دم اتاقش اومد دیدم اگه برم تو اتاق خودم ممکنه شک کنه ..شایدم شک کرده باشه و بدونه که تو اتاقای جدا می خوابیم..ولی باز احتمال دادم ندونه واسه همین اومدم اینجا تا بی خیال بشه..همه ش همین بود..


تموم مدت که حرف می زدم نگاهش رو لحظه ای از روی صورتم بر نداشت..اخماش کمی ازهم باز شد..
ولی مچ دستمو هنوز چسبیده بود..خواستم بیارمش بیرون.. که نذاشت..

-- کجا؟!..
-اتاقم دیگه..
-- مگه نمیگی ارسلان دیده اومدی اینجا؟..
سرمو تکون دادم که حرفشو ادامه داد: پس فعلا باید همینجا بمونی..
- اما آخه..خب زود میرم تو اتاقم از کجا می فهمه؟!..

-- واسه اینکه متوجه نشه باید اروم در اتاقا رو باز و بسته کنی..با این وجود چطورمی تونی سریع عمل کنی؟!..


اره خب اینم حرفیه..تازه ممکن بود این وسط تو این سکوتی که فضای ویلا رو پر کرده بود سر و صدایی هم بشه و بفهمه که برگشتم تو اتاقم..

لااقل اگه پیش خودش فکر کنه ما جدا می خوابیم می تونه باور کنه که یه شب کنار هم خوابیدیم اونم رو حسابه همین رابطه ی کذایی..


سکوتمو که دید فهمید قبول کردم..
ولی تا صبح اینجا چکار کنم؟..اصلا چجوری بخوابم؟..
اینا رو ازش پرسیدم که جوابمو داد: توی همین اتاق ..مگه قراره چیزی بشه؟!..


چشمام گشاد شد..نه بابـــا عجب رویی داره این..جدی، جدی حرف می زد..

- می فهمی چی میگی؟!..اینجا؟!..لابد اونم رو تخت ِ تو؟!..
پوزخند زد .. ازم فاصله گرفت..دستمو ول کرد و به پشت رو تخت خوابید..

-- تخت ِ من مشکلی داره؟..
تو دلم گفتم: نه بابا کی با تخت مشکل داره من با خودم و خودت مشکل دارم..اصل ِ کار تویــــی..


- نه ..منظورم این نبود..
با حرص نگام کرد..
-- نصف شب اومدی تو اتاقم ومنو از خواب بیدار کردی بعدم واسه خوابیدن روی تخت ِ من ادا و اصول در میاری..می دونی اگه هر *** دیگه

1400/05/20 19:09

بود..منم دست کمی ازش نداشتم..مخصوصا اینکه حسابی گرممم شده بود..


چند تار از موهام ریخته بود تو صورتم.. نمی تونستم جلوی خنده م رو بگیرم که حالا به یه لبخند پررنگ رو لبام تبدیل شده بود..

صداش اروم بود و پر از تعجب..
-- به چی می خندی؟!..
با خنده گفتم: نمی دونم فقط بذار برم تو اتاقم..

زل زده بودیم تو چشمای هم..نگاهه متعجبش جاشو به همون جذبه ی همیشگی داد..ولی لحنش همچنان اروم بود..

مرموز گفت: و اگه نذارم؟!..
- مطمئن باش یه جوری میرم..
--می تونستی بی دردسر همینجا بخوابی..
- بی دردسر؟!..مطمئنی؟!..
--چطور؟!..
- هیچی فقط هیچ رقمه به شما مردا نمیشه اعتماد کرد..

پوزخند زد و جوابمو داد..
-- و در مقابل، منم همین نظر رو نسبت به شماها دارم..


خواستم خودمو از تو بغلش بکشم بیرون واسه همین خیز برداشتم تا در برم که اروم دستشو زد تخت سینه م ..و باز افتادم رو تخت..
-- کجا؟!..بمون هنوز باهات کار دارم..

به حالت گریه نالیدم: ای بابا من غلط کردم اصلا..بذار برم عجب گیری دادی تو آخه..
-- چه بخوای چه نخوای امشب تو همین اتاق می مونی..پس تلاش بیهوده نکن، نمی تونی از دست من فرار کنی..


ای کاش باهام بد رفتار می کرد .. مثل اون اوایل..ولی اینجوری باهام حرف نمی زد که این قلب ناارومم وضعش از اینی که هست بدتر بشه..

د اخه لامصب تو چه می دونی تو دل من چه خبره؟..دارم واسه اغوشت بال بال می زنم..دوست ندارم از کنارت جم بخورم ولی نمی تونم اینجوری بمونم..نمی خوام از اینی که الان هستم وابسته تر بشم..
همینجوریش حال خودمو نمی فهمم و هر لحظه وضعم بدتر میشه با این کارا و حرفاش به جونم اتیش می زد..


ترجیح دادم بیشتر از این کشش ندم چون مطمئن بودم نمی تونم از پسش بر بیام..همیشه این آرشام بود که برنده می شد..و به اون چیزی که می خواست می رسید..


- خیلی خب می مونم ..حالا ولم کن..
تو چشمام خیره شد..انگارمی خواست حقیقت رو از تو چشمام ببینه..

از اغوشش اومدم بیرون..خزیدم گوشه ی تخت که دستمو گرفت و کشید طرف خودش..تو دلم نالیدم..نخیر انگار نمی خواد بی خیال بشه..

- چکار می کنی؟!..
-- گفتم کاریت ندارم پس بچه بازی در نیار بگیر بخواب..یعنی چی اینکارا؟!..
- کدوم کار آخه؟!..خبرم گرفتم خوابیدم دیگه باز ولم نمی کنی؟!..
-- بخواب..منتهی همینجا..


سرمو کوبیدم به بالشتش و نالیدم: باشه بابا بی خیال شو دیگه..بیا آآ خوب شد؟..

پتورو انداخت طرفم ولی روم نکشید..نامرد ِ بی احساس..
ولی من که بهش احساس داشتم گفتم: پس خودت چی؟!..
-- ملحفه کافیه..کاری به من نداشته باش بگیر بخواب..

زیر لب بهش غرغر کردم: خون آشام ِ بداخلاق..به کجای دنیا بر می خوره یه نمه از خودت مهربونی نشون بدی؟!..

پشتشو بهم کرده

1400/05/20 19:09

بود که برگشت وگفت: چیزی گفتی؟!..
چشمامو بستم ولبامو رو هم فشار دادم با حرص گفتم: نخیــــــر..شب بخیر..

از لای چشمام دیدم روشو کرد طرفم ..جدی و عصبی گفت: از بس مثل بچه ها لجبازی کردی دیگه چیزی تا صبح نمونده..

بی خیال شونه م رو انداختم بالا و با چشم بسته زمزمه کردم: به من چه..در ضمن من الان خوابم ..گفتی بخواب خوابیدم ول کن جون ِ عزیزت..

دیگه صداشو نشنیدم ولی سنگینی نگاهش رو حس می کردم..
خوابــــم نمی برد..
ولی تکونم نمی خوردم..نمی دونم چند دقیقه گذشته بود ..که چشمام تو همون حالت بسته گرم شد..
و در این بین نفهمیدم کی خوابم برد..
**************************
«آرشام»

منتظر تماس شایان بودم..بعد از صرف صبحانه تو باغ قدم می زدم که بالاخره تماس گرفت..
- الو..
-- رسیدیم الان تو فرودگاهیم..
با تعجب بعد از مکث کوتاهی گفتم: یعنی چی که رسیدین؟!..مگه تنها نیستی؟!..

بلند خندید..
-- چرا تنها؟!..مطمئنم بفهمی کیا رو با خودم آوردم خیلی خوشحال میشی..
- منظورت چیه شایان؟!..حرفتو بزن؟!..
و بی مقدمه گفت: دلربا و خانواده ش اینجان..


با شنیدن اسمش اخمام جمع شد و با خشم تو گوشی بلند گفتم: چی داری میگی شایان؟..مگه نباید امریکا باشن؟..هیچ می فهمی چکار می کنی؟!..

صداش ارومتر به گوشم رسید..
-- صبر کن رسیدیم با هم حرف می زنیم..ممطئنم نظرت عوض میشه..
- قبلا حرفامو دراین رابطه بهت زده بودم..بهتره تمومش کنی..ببین شایان همین الان دارم بهت میگم اونا حق ندارن پاشونو تو ویلای من بذارن..شنیدی که چی گفتم؟..


صدای فریادم رو که شنید سکوت کرد..ولی با اینکه اروم حرف می زد از لحنش می شد تشخیص داد که تا چه حد عصبانی و ناراحته..
-- قصدمم همین بود ببرمشون ویلای خودم..منتهی دلربا بی قراره هرچه زودتر تو رو ببینه..
- غلط کرده..حق نداره پاشو اینجا بذاره..
-- باید باهات رو در رو حرف بزنم..فعلا نمی تونم صحبت کنم..بعدا می بینمت..


و تماس رو قطع کرد..گوشی رو با حرص میان انگشتام فشردم ..
لعنت به همتون ..
لعنت به تو شایان که هر بار با یه نقشه و حیله منو تو عمل انجام شده قرار میدی..معلوم نیست باز می خواد چکار کنه..
با خشونت تو موهام دست کشیدم ..کلافه بودم..
باید تکلیفمو از همین الان با این قضیه روشن کنم..
اینطور که معلومه در حال حاضر قرار نیست حالا حالاها آرامش به زندگیم برگرده..

**************************
«دلارام»

حوصله م سر رفته بود..نه کاری داشتم که انجام بدم و نه کسی بود که باهاش حرف بزنم..
صبح وقتی بیدار شدم دیدم تو اتاق نیست..یه حس خاصی داشتم..پشیمونی و یا حتی.. یه حس متضاد..

پشیمون بودم چون نباید کوتاه می اومدم ..ای کاش یه کاناپه ای چیزی تو اتاقش بود که لااقل رو همون می

1400/05/20 19:09

خوابیدم..
ولی با این حال بین دو حس متضاد گیرکرده بودم و حالا که هوشیار شدم یه حال خاصی بهم دست داده بود..


گیج و منگ رفتم تو اتاقم..خداروشکر کسی هم تو راهرو نبود منو ببینه..مخصوصا ارسلان که معلوم نبود دیشب از کجا و چطوری پشت من سبز شد..

به دست وصورتم اب زدم و رفتم پایین کسی تو سالن نبود..از خدمتکار که پرسیدم گفت آقا داره تو باغ قدم می زنه..از پشت پنجره دیدمش..با اخم تو باغ راه می رفت و به صفحه ی موبایلش نگاه می کرد..


صبحونه م رو خوردم ولی هنوزم بیرون بود..باز خوبه جن بو داده سر وکله ش پیدا نیست..منظورم به ارسلان بود که همیشه عینهو جن جلو ادم ظاهر می شد..

خداییش چی تو وجوده این بشر بود که نه من ازش خوشم می اومد و نه آرشام..خودم که کلا حس خوبی نسبت بهش نداشتم ولی کینه ی آرشام و خشمی که از ارسلان داشت انگار به خیلی سال پیش بر می گرده..اینو از حرفا و رفتارش می شد فهمید..


کلافه از جام بلند شدم..اینجوری نمی تونستم طاقت بیارم باید می رفتم بیرون..
حاضر شدم ..یه مانتوی مشکی و شلوار جین سفید و شال سفید و ساده ای که روی موهام انداخته بودم..یه کفش اسپرت که بتونم راحت باهاش قدم بزنم..آرشام رو اون اطراف ندیدم..به طرف در رفتم ولی نگهبان اونجا ایستاده بود..جلومو گرفت..

-- کجا خانم؟..
با اخم جوابشو دادم..
- یعنی چی کجا؟..مگه نمی بینی دارم میرم بیرون..بفرمایین کنار لطفا..
-- متاسفانه نمیشه..آقا دستور ندادن..
- مگه اون باید دستور بده که برم بیرون یا تو ویلا بمونم؟..برو کنار بت میگم..

با کیفم زدم به بازوش ولی هیکل گنده ش یه تکون ِ کوچولو هم نخورد..
-- چه خبره اونجا؟..
برگشتم..آرشام با نگاهی جدی پشت سرم ایستاده بود..
- می خوام برم بیرون ولی این اقا نمیذاره..
-- بیرون واسه چی؟..
- حوصله م سر رفته..گفتم برم این اطراف قدم بزنم..
-- تو باغ هم می تونی قدم بزنی..لازم نیست بری بیرون..


لحنش اروم نبود..انگار از چیزی عصبانیه..
- اما آخه..
-- اما و آخه نداره..برو تو..

باز افتادم رو دور لجبازی ..
-ولی من باید برم بیرون..مگه اینجا زندونی ام؟!..
با شنیدن صدای ماشین سرمو کج کردم واز روی شونه های پهن و مردونه ش به پشت سرش نگاه کردم..
یکی از همون ماشینای مدل بالا ولی این یکی رنگش سفید بود..حدس زدم ماشین ارسلان باشه..از همون راه سنگلاخی به طرفمون می اومد..انگار قصد داشت از ویلا بره بیرون..

کنارمون زد رو ترمز و پنجره رو پایین داد..
-- اینجا چرا وایسادین؟..می خواین برین بیرون می رسونمتون..
آرشام با خشم جوابشو داد: مگه نمی خوای بری بیرون؟..پس سریعتر..

ارسلان ریلکس خندید و جوابشو داد: می دونم از خداته ولی جواب سوالمو هنوز نگرفتم..دلارام

1400/05/20 19:09

چرا عصبانیه؟..نکنه دعواتون شده؟..

تو دلم گفتم مگه تو فضولی مرتیکه؟!..ولی از روی لجبازی با آرشام نگاهش کردم و گفتم: من و آرشام تا حالا نشده با هم دعوا کنیم..حوصله م سر رفته بود ولی ارشام اجازه نمیده برم بیرون..
آرشام با عصبانیت بهم توپید: برو تو ویلا ..لازم نکرده واسه کسی توضیح بدی..

اروم بودم..در اصل نبودم ولی اینطور نشون می دادم..
- خب چرا؟!..نکنه تا اخر این سفر باید اینجا زندونی باشم؟!..

ارسلان با لبخند رو کرد به من وگفت: اتفاقا منم دارم میرم این اطراف یه گشتی بزنم..خوشحال میشم تو هم باهام بیای..

قبل از اینکه جوابشو بدم آرشام با مشت زد رو سقف ماشین و از پنجره تو صورت ارسلان داد زد: خفه شــــو ارسلان..بــرو ولی دلارام حق نداره با تو هیچ کجا بیاد.. راتو بکش و برو..تا بیشتر از این عصبانیم نکردی..

ارسلان با پوزخند جوابشو داد: شاید به ظاهر تغییر کرده باشی ولی ذاتت همونه که هست..چرا باهاش مثل یه اسیر رفتار می کنی؟..مگه اون ادم نیست؟..حق داره ازاد باشه ..هیچ وقت رفتار بیخودتو با خانما درک نکردم..


و آرشام دندوناشو روی هم سایید و به صورت کاملا وحشتناک سر ارسلان فریاد زد: ارسلان اگه همین الان نزنی به چاک قسم می خورم همون کاری رو باهات بکنم که چندین ساله ارزومه به سرت بیارم..

حرفاش جدی بود..حتی جدیتر از همیشه..و ارسلان اینو فهمید ..صورتش سرخ شده بود و خشم از چشمای هردوشون شعله می کشید..

حاضرم قسم بخورم تا به حال ارشام رو اینطور عصبانی ندیده بودم..
عجب غلطی کردما..حالا نخواد تلافی رفتار ارسلان رو سر من در بیاره؟!..


ارشام به نگهبان اشاره کرد درو بازکنه و ارسلان به سرعت از ویلا بیرون رفت..
موندن رو جایز ندونستم و خواستم یواشکی بزنم به چاک که صدای مملو از خشونتش رو از پشت سر شنیدم..

-- کجـــا؟..صبر کن باهات کار دارم..مگه نمی خواستی قدم بزنی؟..
با ترس پا گذاشتم به فرار بدون اینکه برگردم و پشت سرمو نگاه کنم..ولی صدای پاشو می شنیدم که به شتاب پشت سرم می دوید..

نفس کم اورده بودم که دستم از پشت کشیده شد ..وقتی یه دور، دوره خودم چرخیدم مجبورم کرد سر جام وایسم..

- ولم کن مگه دزد گرفتی؟..
داد زد:حالیت می کنم با کی طرفی دختره ی احمق.. اون حرفا چی بود تحویله ارسلان دادی؟..
- مگه چی گفتم؟..ول کن دستم شکست..
-- به درک..خیلی دوست داشتی باهاش باشی اره؟..

هه.. پس بگو دردش چیه..
- معلومه که نه..ازش خوشم نمیاد..همونطور که از عموی پست فطرتش بیزارم..اصلا به تو چه ربطی داره..ولم کن..

با خشم پوزخند زد و سرم داد زد: هم ازش متنفری و هم خوشت میاد باهاش باشی ..کورخوندی گربه ی وحشی..تا وقتی زیر دسته منی حق نداری نزدیک اون

1400/05/20 19:09

بی شرف بشی..گرفتی که؟..


دستمو پیچوند ..کم مونده بود از درد دستشو گاز بگیرم..چند بار خیز برداشتم طرفش ولی امونم نداد و دستمو بیشتر فشار داد..صدای جیغ و دادم بلند شده بود..

- ولم کن بذار برم..بذار برم به درد بی درمونه خودم بمیرم..ول کن دستمو..
دستمو برد پشتم ..چسبوندم سینه ی دیوار..سینه هام درد گرفت..صداشو بیخ گوشم شنیدم..

-- د آخه تو چه دردی داری گربه ی وحشی؟..اصلا تو چی از درد می دونی؟..درد تو چیه؟..مریضی؟..بی پولی؟..خانواده نداری ؟..هــــــان؟..کدومش لعنتی؟..


اشک تو چشمام حلقه بست..با درد داد زدم: اره درد من ایناس..درد منه خاک بر سر نداریه..نداشتن یه خانواده ی درست و حسابیه..یه مادر که بشه محرم رازم..یه پدر که سایه ش بالا سرم باشه..منم درد دارم..بدبختیای خودمو دارم..........جیغ کشیدم: اگه درد نداشتم که گیرادمایی مثل تو و شایان و منصوری نمی افتادم..


اشک صورتمو خیس کرده بود..با خشونت برم گردوند..اخماش وحشتناک در هم بود و فکش از زور خشم منقبض شده بود..
زل زد تو چشمای خیسم و فریاد کشید: ناراحتی که گیر من افتادی اره؟..داری عذاب می کشی؟..ولی باید تحمل کنی..فهمیدی؟بایـــد..
پوزخند زد..خشم صورتشو پر کرده بود..

-- از دست من خلاص بشی گیر یکی از من بدتر میافتی..یکی مثل شایان که واسه داشتنه تو حاضره هر کار بکنه..اره اینم درده..یه درد نا علاج..تو انتخابتو کردی..بهت حق مخالفت نمیدم که حالا جلوم قد علم کنی و هر چی که دلت خواست بگی..حالیته که چی میگم؟..

با گریه گفتم: اگه بفهممم باید خودمو بزنم به نفهمی..اگه حرفاتو نفهمم باید به دروغ بگم که می دونم چی میگی..
همیشه همین بوده..این شماها هستین که برای دیگران تصمیم می گیرین و با قانونه خودتون پیش میرین..همین قانونه لعنتیتون منو به این روز انداخت..
شایان کثافت باعث شد مادرم دق کنه و پدر بی غیرتم به اون روز بیافته..برادره نامردم وجود خواهرشو انکار کنه و انگار نه انگار یه بدبخت، یه گوشه از این دنیا داره بال بال می زنه..

بین گریه هام به حالت جیغ ادامه دادم: خودمو به اینجا رسوندم اونم با چنگ و دندون..تو فک کردی آسونه یه دختر بین این همه گرگ باشه و دست نخورده باقی بمونه؟..فک کردی به همین راحتیه که نگاههای دیگران رو به روی خودم تو هر گورستونی ببینم ودم نزنم؟..انگار که ندیدم؟..
منم حق دارم عین ادم زندگی کنم..به کجای این دنیا بر می خورد اگه شایان پاش به خونمون باز نمی شد؟..به خدا منم ادمم..حق دارم یه نفس راحت بکشم..از شایان متنفرم..از اون کثافت بیزارم..بیزارم..بیـــزار..


شونه ها م از زور هق هق می لرزید و صدام هر لحظه تحلیل می رفت..دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و رو

1400/05/20 19:09

زمین زانو زدم..صورتمو با دستام پوشوندم و گریه کردم..

هنوز چهره ی معصوم مادرم جلوی چشمام بود..پدرم وقتی که هنوز بی غیرتیش به رخم کشیده نشده بود..برادرم و مهربونیاش..چرا همه ی این نگاههای خوب و مهربون یه شبه دود شدن رفتن هوا؟!..چرا؟..


جلوم ایستاده بود..بینیمو کشیدم بالا و از تو جیب مانتوم یه دستمال در اوردم..داشتم اشکامو پاک می کردم ولی تاثیر نداشت چون اشکایی که از چشمام جاری می شد سریع جاشونو پر می کرد..


صداش گرفته و بم به گوشم خورد..
-- پاشو وایسا..
تکون نخوردم که کمی بلندتر تکرار کرد: گفتم وایسا..

حوصله نداشتم باهاش جر وبحث کنم..اروم ایستادم ولی نگاش نکردم..خواستم برم تو که دستمو گرفت..
-- مگه نمی خواستی بری بیرون؟..
با صدایی که بغض درش کاملا پیدا بود گفتم: دیگه نمی خوام..
-- ولی باید با من بیای..می خوام باهات حرف بزنم..


از پشت پرده ای از اشک نگاهش کردم..صورتش مثل همیشه جدی بود و نگاهش اینو بهم ثابت می کرد...
- چی می خوای بگی؟!..

دستمو ول کرد..
-- یه اب به صورتت بزن سرحال که شدی بیا تو ماشین ..منتظرم..
بعدم پشتشو بهم کرد و رفت پشت باغ..درست قسمتی که پارکینگ قرار داشت..

1400/05/20 19:09

تو ماشین بودیم و اون رانندگی می کرد..هیچ کدوم حرف نمی زدیم..صدای زنگ اس ام اس گوشیش بلند شد..
یه نگاه بهش انداخت و نمی دونم چی توش نوشته بود که با حرص پرتش کرد جلو و اخماشو کشید تو هم..

حس کردم کلافه ست..نگاهش سرگردون بود..
دستشو به طرف ضبط ماشین برد و با حرص دکمه ش رو زد..بعدم کلافه تو موهاش دست کشید و آرنجشو به پنجره ی ماشین تکیه داد..حسابی تو خودش بود..


(آهنگ تقدیر - شهاب بخارایی)

دلم عاشقت نمي شه

براي هميشه امروز ، دور اسمت خط كشيدم
با همه بدي و خوبي ، ديگه از تو دل بريدم

تو برام فقط يه خوابي كه تو چشمام خونه داره
تويي اون قصه كهنه كه برام فايده نداره

دلم عاشقت نمي شه ، اينو خوب بدون هميشه
كه من از آهن و سنگم ولي تو از جنس شيشه


چرا همیشه آهنگای مایوس کننده و غمگین گوش می کرد؟..این اهنگ در عین حال که هیجان داشت ولی غم و ناامیدی درش بیداد می کرد..انگار همیشه یه آرشیو از اینجور آهنگا داشت..


راه ما با هم يكي نيست ، ما زمين و آسمونيم
برو از دلم جدا شو ، نمي شه با هم بمونيم

برو با خاطره ي خوش از من خسته جدا شو
اينه تقدير من و تو ، گريه بسه ، بي صدا شو

دلم عاشقت نمي شه ، اينو خوب بدون هميشه
كه من از آهن و سنگم ولي تو از جنس شيشه


به صورتش نگاه کردم..اخماش تو هم بود..با سرعت رانندگی می کرد..
نگام فقط صورت گرفته و در همونحال عصبی ارشام رو می دید..
می دیدم که تو خودش فرو رفته..می دیدم که حواسش به اطراف نیست ..
سرعتش هر لحظه بیشتر می شد..


براي هميشه امروز ، دور اسمت خط كشيدم
با همه بدي و خوبي ، ديگه از تو دل بريدم

تو برام فقط يه خوابي كه تو چشمام خونه داره
تويي اون قصه ي كهنه كه برام فايده نداره

دلم عاشقت نمي شه ، اينو خوب بدون هميشه
كه من از آهن و سنگم ولي تو از جنس شيشه

نتونستم بی تفاوت باشم و پرسیدم: همیشه به آهنگای غمگین گوش میدی؟..
با اخم جوابمو داد: چرا می پرسی؟..
-آخه هر وقت از ضبط ماشینت یه اهنگ شنیدم یا درمورد جدایی می خونه یا کلا غمگین می خونه..


جوابمو نداد..یه گوشه نگه داشت..سمت چپم تا چشم کار می کرد دریا بود ..پیاده شدیم..یه سراشیبی اونجا بود که ازش پایین رفت..منم پشت سرش راه افتادم..

بی توجه به من قدم برداشت..رو به روی یه صخره ایستاد ولی نگاهش به دریا بود..
پشت سرش ایستادم..یه قدم به جلو برداشتم و کنارش قرار گرفتم..به صورت گرفته و ناراحتش نگاه کردم..اره ناراحت بود..
تو عمق چشماش همون غم همیشگی نشسته بود..غمی که از وقتی فهمیدم حسم نسبت بهش چیه تونستم تو چشمای سیاه و نافذش ببینم..


نفس عمیق کشید ..در همون حال تو موهاش دست کشید و نگاهشو به من دوخت..اطرافمون تا حدودی خلوت

1400/05/20 19:09

بود..ولی گه گاه مردم از کنارمون رد می شدن و با لبخند به دریا نگاه می کردن..

آرشام _ تو میگی تو زندگیت درد کشیدی..میگی نامردی دیدی و دم نزدی..تحمل کردی و چشماتو بستی..

مکث کرد..
-- امروز حرفاتو زدی..منم شنیدم..ولی حالا من می خوام حرف بزنم..و تو باید بشنوی..
منتظر نگاش کردم که چشم ازم گرفت و به دریا خیره شد..

-- همه یه سری اسرار تو زندگیشون دارن..یه راز..یه راز که می تونه بزرگ باشه و یا کوچک و بی ارزش..ولی از دید اون کسی که راز رو پیش خودش داره دارای بالاترین ارزش ِ..تو دختر ازادی هستی..ازاد فکر می کنی و ازاد هم عمل می کنی..بی پروایی..گستاخ و محکم..شاید همین ویژگی در تو جلب توجه می کنه..رفتاری که ذاتا تو وجودت هست..نگاهت و رفتارت به ظاهر نشون نمیده رازی تو دلت داشته باشی..اینکه بخوای یه گوشه از زندگیت رو..مخفی کنی یا حتی جزو اسرارت نگه داری..ولی همه چیز در ظاهره..


سکوت کوتاهی کرد..نمی دونستم چی می خواد بگه ولی حسابی محو گفته هاش شده بودم..
-- بعضی حرفا گفتنی نیست..جاشون تو اعماق قلبته..می خوای نباشه ولی باید بمونه..باید بمونه تا بتونه هدفت رو مشخص کنه..شایدم اهدافتو..

نگام کرد..
-- هدفت چیه دلارام؟!..نابودی شایان؟!..
با دهان باز نگاهش کردم..که ادامه داد: می خوای ازش انتقام بگیری..می خوای همونطور که اون تو و خانواده ت رو به روز سیاه نشوند تو هم همون بلا رو به سرش بیاری..هدفت همینه؟!..

من من کنان همراه با تعجب گفتم: من..مـ..ن نمی فهمم چی داری میگی..
پوزخند زد وسرشو تکون داد..
-- می فهمی..اینبار همه ی حرفامو می فهمی..درکشون توی چشمات پیداست..

سرمو زیر انداختم..
-- تو می خوای حقتو بگیری..رازت همینه درسته؟..
نگاهش کردم و حیرت زده گفتم: رازم؟!..اما من..

--وقتی حرفاتو زدی فهمیدم تا چه حد از شایان نفرت داری..و می دونستم شایان با تو وخانواده ت چه بازی کرده و از نتیجه ش هم باخبرم..فکر می کردم وقتی برای بار آخر شایان بهت پیشنهاد بده قبول می کنی چون برای گرفتن انتقام باید اینکارو می کردی..ولی تو قبول نکردی..حدس زدم قرار نیست به گرفتن حقت فکر کنی..ولی هر لحظه می بینم نفرتت داره نسبت به شایان بیشتر میشه و هراس از این داری که اون حرف تو رو پیش بکشه..اسمش که میاد وحشت می کنی..نگاهت به وضوح تغییر می کنه و..می فهمم که چی تو سرته..چون این نگاه رو قبلا دیدم..با این نگاه کاملا اشنام..


و با لحنی محزون در حالی که چشم به دریا داشت ادامه داد: ازادی هرکار که می خوای بکنی..وقتی برگردیم تهران یه سری تغییرات رو تو زندگیت می بینی..دیگه دلارامی نیستی که زیر دست من کار می کرد..دختر ازادی هستی که هر کار بخواد انجام میده..می خواستی

1400/05/20 19:09

ازاد زندگی کنی و منم جلوتو نمی گیرم..

نگام کرد..
--مسیرتو خودت انتخاب می کنی..ولی..
مکث کرد..
-- یکی هست که مراقبت باشه.. چون اونم یه درد ناعلاج داره..یه درد که..صد برابر بیشتر از تو داره عذابش میده..


نگاه آخرشو به دریا دوخت ..وبعد هم راهشو کشید و رفت طرف ماشین..
و من موندم و یه ذهن درهم و برهم ..پس فهمیده بود..اینکه می خوام انتقام خانواده م رو از شایان بگیرم..
ولی این رو تنها کسی می تونه از تو چشمام بخونه که خودشم حس مشابهه منو داشته باشه..کسی که دنبال انتقام باشه..
وگرنه مطمئن بودم هیچ *** تا به الان نتونسته اینو بفهمه..حتی فرهاد که همیشه کنارم بود..


به فکر فرو رفتم..
(-- یکی هست که مراقبت باشه.. چون اونم یه درد ناعلاج داره..یه درد که..صد برابر بیشتر از تو داره عذابش میده..)

درد ناعلاج..دردی که با انتقام هم درمان نمی شد..پس آرشام هم دنبال انتقامه!!..ولی از کی؟!..برای چی؟!..
خدایا چقدر دوست داشتم بدونم این مرد ِ مغرور و سرسخت رو چی به این روز انداخته؟!..چی باعث شده آرشام به فکر انتقام بیافته؟!..


گفت برگشتیم ازادم!!..می تونم به هدفی که همیشه دنبالش بودم برسم..
ولی چرا خوشحال نیستم؟!..چرا؟!..


رفتم کنار ماشین ..دستاش رو فرمون بود و سرشو تکیه داده بود..نشستم کنارش که به ارومی سرشو بلند کرد..
وبدون اینکه نگام کنه ماشینو روشن کرد..

تو مسیر برگشت هیچ کدوم حرفی نزدیم..بی هدف تو خیابونا می چرخید..
منی که ذهنم درگیر آرشام و حرفاش بود..
و آرشام که..
***********************
«آرشام»

باز همون حس لعنتی..باز همون تشویش ها و ..تکرار و تکرار و تکرار..
پس کی می خواد تموم بشه؟..کی به آرامش میرسم؟.. اصلا یه روزی میرسه که از اینهمه دروغ و تیرگی خلاص بشم؟..

ولی تموم میشه..تمومش به اون دو نفر بستگی داره..نفر نهم و..دهم..نفر دهم که مهره ی اصلی ِ این بازی بود..و نفر نهم..خودش میاد طرفم..منم می دونم چطور ازش استقبال کنم..تصمیمی که داشتم ازش بر می گشتم رو از نو گرفتم..


ماشینو بردم تو.. در کمال تعجب دلربا رو کنار ارسلان دیدم.. پیاده شدم و به طرفشون رفتم..نگهبان هراسان نگاهم کرد..

-- آقا من بی تقصیرم..ارسلان خان گفتن شما در جریان هستید..
زیر لب غریدم: فقط خفه شو و برو سر کارت..
--چـ..چشم آقا..


برگشتم و به دلارام نگاه کردم که متعجب به ماشین تکیه داده بود و نگاهش این طرف بود..

ارسلان _ ببین کی اینجاست..
نگاهم به سمت دلربا کشیده شد..نگاه عسلی و جذابش..با همون درخشش ِ همیشگی..
به طرفم اومد و با لبخند کوچکی که رو لباش بود دستشو به طرفم دراز کرد..
-- سلام آرشام..مشتاق دیدارت بودم..

صداش هم تغییری نکرده بود.با همون غرور همیشگی..غروری که ..
نخواستم که

1400/05/20 19:09

بیاد..ولی حالا که با پای خودش اومده .....باید بمونه..
دستشو تو دستم گرفتم و فشردم..

- فکر می کردم می دونی خوشم نمیاد مهمونم ناخونده باشه..
دستشو رها کردم..لبخندش رو حفظ کرد..به طرف ساختمون حرکت کردم..
-- هنوزم همون آرشامی..
وارد سالن شدم و روی صندلی نشستم..با همون غرور خاص و زیبایی که همیشه در خودش داشت نگاهم کرد و با لبخند نشست..همزمان ارسلان هم وارد شد..

-- خب خب من دیگه میرم به کارام برسم..فکر کنم تنها باشین بهتره..حتما حرفای زیادی برای گفتن دارین..
انگشت اشاره ش رو به پیشانی زد : روز خوش..

به در سالن نگاه کردم..
دلربا دهان باز کرد تا حرفی بزنه که خدمتکار رو صدا زدم..
-- بله آقا..
- دلارام تو باغ ِ..صداش بزن بگو بیاد داخل..
-- چشم آقا..


با رفتن خدمتکار نگاه کوتاهی بهش انداختم که یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:بعد از این همه مدت اومدم دیدنت چه استقبال گرمی..
-- همون توقعاته همیشگی..دلربا از این همه یکنواختی خسته نشدی؟..
-- خسته؟!..آرشام تو......
با یک نفس عمیق به پشتی صندلی تکیه داد..مغرورانه نگاهم کرد..
--از این لحاظ تغییر کردی..
--ولی تو تغییر نکردی..

لبخند زد..
--آره می دونم..واسه ی همینه که........
--سلام..
نگاهه هر دوی ما به سمت دلارام کشیده شد..جلوی در ایستاده بود.. به طرفم امد..نگاه کوتاهی به دلربا انداخت و کنارم نشست..

دلربا موشکوفانه نگاهی به او انداخت و رو به من گفت: ایشون رو معرفی نمی کنی؟!..

نگاهش کردم..
--دلارام..یکی از دوستانه نزدیکمه ..
سرش رو زیر انداخت..پنجه هاش رو در هم فشرد..
و به دلربا نگاه کرد و لبخند زد..
*************************
«دلارام»

وقتی گفت دوستشم نه معشوقش حال بدی بهم دست داد..برام جای سوال داشت که چرا جلوی این دختر منو دوستش خطاب کرد؟!..
یعنی منو به همین چشم می بینه؟!..یه دوست؟!..
پس چرا جلوی ارسلان جور دیگه ای رفتار می کرد؟!..


اون دختر که بعد فهمیدم اسمش دلرباست با لبخندی از روی غرور نگام کرد..واقعا هم اسمش به چهره ی جذابش می اومد..
تو صورتش دقیق شدم..چشمای عسلی، کمی درشت و کشیده..
لبای نسبتا گوشتی و بینی قلمی و کوچیکی که بهش می خورد عمل کرده باشه..پوست برنز و براق..
موهای بلوند رنگ کرده که قسمت جلو رو کاملا از شال بیرون گذاشته بود..آرایشش غلیظ نبود..چهره ش بیشتر از اینکه زیبا باشه جذاب بود..جذاب و لوند..


-- جدا؟!..چه جالب..خوشبختم..
به زور سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم: منم خوشبختم..
ولی تو دلم نالیدم: بدبختی از این بیشتر؟!..


-- یه دوستی ساده یا..؟!..
و آرشام با حرفی که زد رسما داغونم کرد..
-- فقط یه دوستی ساده..


تموم مدت جدی جواب دلربا رو می داد..نامرد خردم کرد..این مدت گرمایی از نگاهش و

1400/05/20 19:09

حرارتی از دستاش دیده بودم که پیش خودم می گفتم حتما حس متقابلی نسبت بهم داره..ولی حالا با این جوابی که به دلربا داد همه ی دنیامو رو سرم آوار کرد..

دوست نداشتم بمونم ولی جونی تو پاهام نبود تا از جام بلند شم..می ترسیدم نگامو روش نگه دارم و از همون نگاهه گله مند دستمو بخونه..
می ترسیدم پاشم و عین ادمای فلج بین راه سقوط کنم و رسوا بشم..

بنابراین از روی درد به روی هردوشون لبخند پاشیدم و زخمی که رو قلبم نشسته بود رو پشت همون لبخند کذایی پنهون کردم..ترجیح دادم سکوت کنم و فقط شنونده باشم..

کنجکاو بودم بدونم این دختر کیه؟!..
کیه که آرشام مثل بقیه بهش نمیگه من معشوقه شم؟!..

درسته اینها در ظاهر همه ش دروغه..ولی حس می کردم این دختر با بقیه فرق می کنه..با کسایی که اطرافمون بودن و مخصوصا..شیدا..


دلربا با غرور پا روی پا انداخت و نگاه عسلی وجذابش رو معطوف چهره ی جدی وخشک آرشام کرد..
-- مدت زیادی نیست که همراه خانواده م از آمریکا برگشتم..پروازمون با ارسلان همزمان شد..اون شب که شایان مهمونی گرفته بود ما هم یه جشن خودمونی به مناسبت ورودمون و دیدن اقوام و اشناها ترتیب دادیم..ارسلان اصرار داشت به مهمونیش بیام ولی متاسفانه نتونستم مهمونای خودمو راضی کنم..
تا اینکه خواستم بیام دیدنت ولی شایان گفت اومدی کیش..این مدت هم کارای شرکت و کارخونه وقتمو گرفته بود..
شایان به بابام پیشنهاد کرد تو این سفرهمراهیش کنیم..منم فقط محضه خاطره اینکه تو رو ببینم از این پیشنهاد استقبال کردم..
این شد که ما هم اومدیم..دیگه صبر نکردم تا فردا،خواستم همین امروز ببینمت..


و با شیفتگی ِ خاصی زل زد تو چشمای آرشام و گفت: از اینکه می بینم هنوزم مثل اونوقتا هستی خوشحالم..
--چی شد که برگشتی؟..
لبخند دلربا کمرنگ شد..
-- دلیل خاصی نداشت..پدر عزم برگشت کرده بود که من و مامی هم استقبال کردیم..دلم واسه اینجا و..مخصوصا تو تنگ شده بود..
آرشام یه لبخند کج نشوند گوشه ی لباش..
--جالبه.. بر می گردی؟..

-- نه..قصد برگشت ندارم..می خوام همینجا به کارم ادامه بدم..خواستیم بریم ویلای خودمون ولی اماده نبود..این مدت که نبودیم معلومه هیچ *** بهش رسیدگی نکرده..
شایان پیشنهاد کرد این مدت که کیش هستیم تو ویلای اون باشیم..من که حرفی ندارم..منتهی اینجا رو بیشتر دوست دارم..
یادمه اونوقتا که می اومدیم کیش اولین نفر تو بودی که پیشنهاد می دادی اینجا بمونیم..واقعا چه روزایی بود..برای من پر از خاطره ست..


و لبخندی از روی ظاهر زد و نفسش رو آه مانند بیرون داد..
معلوم بود خیلی باهم صمیمین..رفتارش سبکسرانه نبود..نگاهش مملو از غرور بود و حرکاتش از روی لوندی..
مثل

1400/05/20 19:09

شیدا جلف و بی مزه رفتار نمی کرد..مهمتر از اون اینکه نگاهش به من با خصومت نبود..به روم لبخند نمی زد یا دوستانه نگام نمی کرد..کاملا معمولی..انگار نه انگار که دوست آرشامم..

لااقل خودش که اینو می گفت..خوبه باز منو دوست خودش خطاب می کنه نمیگه کلفتشم..
چقدر *** بودم که فکر می کردم آرشام نسبت به من بی احساس نیست..می خواستم اونو عاشق خودم کنم..می خواستم شیفته م بشه و کاری کنم قلبش فقط برای من به تپش بیافته..
ولی این نگاه سرد و لحن جدی درست عکس تموم تصوراتم رو به رخم می کشید..


آرشام _ گذشته ها همه شون گذشتن و تموم شدن..و هیچ وقت هم مایل نبودم خاطرات قدیم رو پیش بکشم..
-- ولی من با اون خاطرات تا به الان زندگی کردم ..واقعا میگم که توی این 5 سال به امید اینکه یه روز برگردم و باز ببینمت روزامو به شب می رسوندم..

و به من نگاه کوتاهی انداخت رو به آرشام گفت: می تونم باهات تنها صحبت کنم؟..

آرشام به من نگاه کرد..به منی که پدر خودمو در اوردم تا از حالت صورت و لرزش نامحسوسه دستام پی به حال درونیم نبره..

بگو اره می تونی..بگو دلارام برو تو اتاقت و خبر مرگت دیگه هم بیرون نیا..
تو رو خدا آرشام بهم بگو برو..دارم دق می کنم..

حدس می زدم دلربا چیا می خواد بگه..خرفت که نبودم، تا تهشو خوندم اینا قبلا عاشق هم بودن..لابد الانم هستن..خودمم به همین درد ِ بی درمون گرفتارم می دونم چه مرضی ِ..

آرشام از روی صندلی بلند شد و ایستاد..تو چشمای جذاب دلربا خیره شد و گفت: بریم تو باغ..
هر دوشون که رفتن من موندم و یه مشت رویا و ارزوی تخریب شده..یه خرابه..یه سراب...آره همه ش سراب بود..من عاشقش بودم..هنوزم هستم..ولی آرشام..


یعنی تموم مدت این حس لعنتی بهم دروغ می گفت؟!..اینکه رفتار آرشام گرمتر از سابق شده؟..اینکه در برابر گستاخی های من کمتر عکس العمل نشون میده؟..اینکه وقتی باهام حرف می زنه محوم میشه و اینکه در مقابل ارسلان وقتی نزدیکم می شد حساسیت نشون میده..

یعنی چشممو به روی همه ی اینا ببندم؟..بگم چی؟..بگم تمومش توهم بود؟..یه خوابه شیرین ولی کوتاه؟..

چرا انقدر *** بودم که فکر می کردم دارم آرشام رو شیفته ی خودم می کنم؟..چرا به خودم امید الکی دادم؟..چرا تموم مدت خودمو به خواب زدم که حالا با یه تلنگر از طرف آرشام اینطور بپرم و هراسون بفهمم که همه ش رویا بوده؟..

خاک تو سرت کنن دلارام که این همه وقت عین عروسک تو دستاش بودی..هرکار خواست باهات کرد..عقاید نصفه نیمه ای که برات مونده بود رو همین مرد به باد داد و تو چشماتو بستی..

اونو محرم خودت دونستی چون عاشقش بودی..
چرا عین منگولا تا فهمیدی عاشقشی گذاشتی باهات بازی کنه؟..چرا یه درصد به

1400/05/20 19:09

خودت و غرورت بها ندادی؟..چرا لعنتی؟..چرا؟..


نفهمیدم کی صورتم از اشک خیس شد و نفهمیدم تموم مدت که اونا داشتن تو حیاط حرف می زدن من رو همون صندلی عین مجسمه خشک شده بودم و به در بسته نگاه می کردم که چند دقیقه ی پیش ارشام بدون توجه و یا حتی یه نگاهه کوتاه به من بیرون رفته بود..


این دختر کی بود؟..کی بود که داشت رویاهامو خراب می کرد؟..کیه که با ورده بی موقعش باعث شد قلبم بشکنه و بفهمم که تموم مدت تو توهماته خودم سیر می کردم؟..


ولی با این همه می خوام که عقب بکشم؟..دلارام می خوای سرپوش رو عشقت بذاری و ندید بگیریش؟..چون آرشام تو رو نمی خواد؟..چون عشق قدیمیش برگشته؟..چون دلربا اومده و دلارام باید بره بمیره؟..عشق رو تو نگاهه دلربا دیدم..اشتباه نکردم..

اره..دلارام دلشو زد حالا دلربا رو تو مشتش داره..وگرنه ارشام به همین اسونی در مقابل کسی کوتاه نمیاد..اگه بینشون کدورتی هم بوده باشه مطمئنم دلربا بلده چطور رفعش کنه..

اره..واسه همینم برگشته..برگشته که رشته ی بینشون رو به هم پیوند بزنه..و من هم مثل یه علف هرز کنار بشینم و نگاشون کنم..

یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و اشکامو پاک کردم..خواستم برم تو اتاقم ولی نتونستم و ناخواسته قدم هام رو به طرف بیرون برداشتم..

ولی اونجا نبودن..اصلا به درک..چرا بیخودی خودمو داغون می کنم؟..
سمت چپ دور تا دور باغچه رو سنگ کار کرده بودن که رفتم و روش نشستم..زانوهامو جمع کردم تو شکمم و چونه م رو گذاشتم روش..زل زده بودم به زمین و عمیق تو فکر بودم..
نمی دونم چند دقیقه تو همون حالت بودم و داشتم به بدبختیام فکر می کردم که با شنیدن صدای ارسلان حواسم جمع شد..


-- زانوی غم بغل گرفتی؟..
د بیا..همینو کم داشتم..لولو سرخرمنم از راه رسید..

اخمامو کشیدم تو هم با صدای گرفته گفتم: زانوی غم بغل نگرفتم..اجازه ندارم چند دقیقه واسه خودم تنها باشم؟..

در کمال پررویی اومد کنارم با فاصله ی کم نشست ..کمی خودمو کشیدم عقب ولی نتونستم بیشتر برم چون یه کم دیگه می رفتم می افتادم..
-- تنهایی گاهی اوقات خوبه..منتهی اینکه یه سنگ صبور داشته باشی صدبرابر بهتر از تنهایی جواب میده..

نگاه سبزش رو تو چشمام دوخت..
--میگی نه؟..امتحان کن..من میشم سنگ صبورت..
خواستم بلند شم که مچمو گرفت..با پرخاش دستمو کشیدم عقب که به حالت تسلیم دستاشو برد بالا و با لبخند گفت: باشه بابا تسلیم..دختر چته؟..

خواستم بلند شم که با حرفش در جا خشکم زد..
-- فرارت از چیه دلارام؟..منکه می دونم بین تو وآرشام چیزی نیست..
-چی می دونی؟!..چرا این رابطه رو می بینی و انکار می کنی؟!..
-- چون قبولش برام سخته که آرشام دوباره بخواد عاشق

1400/05/20 19:09

بشه..در ضمن شایان همه چیزو بهم گفت..و می دونم بهم دروغ نگفته..


حیرت زده نگاهش کردم..ولی جدا از جملاته آخرش قسمت اول حرفش بدجور ذهنمو بهم ریخت..
-تو..تو گفتی که..آرشام دوباره..
-- نگاشون کن..

و با دست به رو به رو اشاره کرد..که آرشام و دلربا کنارهم زیردرختا قدم می زدن و دلربا دستشو دور بازوی آرشام حلقه کرده بود..داشت لبخند می زد و آرشام هم از حالت صورتش فهمیدم جدی ِ ولی نه مثل همیشه..اروم بود..

-خب..اونا..
-- اونا عاشقه هم بودن..و البته الانم هستن..5 سال پیش دلربا به خاطر موقعیت شغلی و ادامه ی تحصیل تو امریکا همراه خانواده ش مقیم امریکا شد..آرشام خواست جلوش رو بگیره ولی دلربا تصمیم خودش رو گرفته بود..کاراشونو خودم انجام دادم..چون اونجا زندگی می کردم و گه گاه می اومدم ایران..با امورش هم آشناییت داشتم..

- چطور..چطور با هم آشنا شدن؟!..
--شایان واسطه ی این اشنایی بود..پدر دلربا یکی از دوستان صمیمی شایان محسوب می شد و از این طریق تو یکی از همین مهمونی ها دلربا و آرشام همدیگرو دیدن..دلربا اخلاق خاصی داشت..با غروری که در عین حال با لوندی همراه بود تونست آرشام رو جذب خودش کنه..آرشام هم با بقیه فرق داشت..
مکث کرد..
--اون نه به زنها بها می داد و نه حتی داخل ادم حسابشون می کرد..همیشه با نفرت به اونها زندگی می کرد ولی به وضوح مشخص بود رفتارش با دلربا جدا از بقیه ست..


پس حدسم درست بود..حسی که نسبت به این قضیه داشتم دروغ نبود..می دونستم همینه..اونا عاشقه هَمَن..هنوزم هستن..وگرنه اینطور اویزونه هم نمی شدن..
دلربا چه زود با یه ذره ناز و عشوه کدورتاشون رو از بین برد..شاید چون اسمامون به هم شبیه ِ این مدت آرشام با من نرمتر رفتار می کرد..اره حتما همینه..


سرمو زیر انداختم..یه قطره اشک نزدیک بود از چشمم بیافته که با سر انگشت گرفتمش و صورتمو برگردوندم تا ارسلان نبینه..

-- ویلای شایان از اینجا دور نیست..امروز مجبورش کردم همه چیزو بگه..شک داشتم که امروز به یقین رسیدم..برای همین دلربا رو با خودم اوردم..هم اون اصرار داشت که هر چه زودتر آرشام رو ببینه و هم من می خواستم از این طریق بفهمم که ارشام هنوز همون آرشام ِ و تغییر نکرده..


بغضم گرفته بود و چونه م بدجور می لرزید..چشمام می سوخت..اشک توش پر شده بود و دنبال یه موقعیت بودم تا همه شونو خالی کنم..صورتمو برگردونده بودم تا چشمای خیسمو نبینه..

-- آرشام جذابه..به هر چی که خواسته رسیده..تو سن 30 سالگی یه فرد قدرتمنده..


و حس کردم تموم این جملات رو با حرص و نفرت خاصی به زبون میاره..
دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم..خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم..

پاشدم برم که دستمو

1400/05/20 19:09

گرفت..مجبورم کرد وایسم..تقلا کردم ولی ولم نکرد..سرمو که بلند کردم دیدم آرشام با اخم غلیظی اونطرف کنار دلربا ایستاده و ما رو نگاه می کنه..
لعنت به تو که داری منو می کشی..دارم دق می کنم از دستت نامرد..


-- دلارام چت شده؟!..دستت چرا انقدر سرد ِ؟!..
بی توجه به صورت عصبانی آرشام برگشتم طرف ارسلان..دستمو گرفته بود ول نمی کرد..
بهش توپیدم: فهمیدی بین ما چیزی نیست..ولی شایان چیز دیگه ای هم بهت گفته؟..


میخواستم بدونم در مورد این 1 ماه بهش حرفی زده یا نه..خیر سرم خواستم حرفو عوض کنم..تا بلکن یه جوری از دستش خلاص شم..

یه جور خاصی نگام کرد وبا یه لبخند کج گفت: که قراره به زودی ملکه ی قصرش بشی؟..ولی قصر آرشام که چشمگیرتره..اینطور نیست؟..

با حرص جوابشو دادم: من با آرشام و قصرش کاری ندارم..حالا که همه چیزو می دونی حتما اینو هم می دونی که من فقط وفقط یه خدمتکارم..خدمتکار مخصوصش که تو این سفر همراهش اومدم..اینکه چرا منو جلوی تو معشوقه ش خطاب کرده رو برو از خودش بپرس..به من ربطی نداره..ولی اون عموی پست فطرتت کور خونده که دستش به من برسه..نه تو می تونی خرم کنی نه اون عـوضی ..همتون از یه قماشین..


با عصبانیت بازمو گرفت و کشید طرف خودش..سفیدی چشماش به سرخی می زد..یعنی تا این حد رو عموش حساس ِ..ولی اینطور نبود..

-- بفهم چی داری از دهنت می ریزی بیرون..من کاری به شایان ندارم..ولی تو برام فرق می کنی..آرشام که باهات نیست..پس چرا به من فکر نمی کنی؟..
-ولم کن..من غلط بکنم بخوام از این غلطای زیادی بکنم..حرف حق تا بوده تلخ بوده..طاقتشو نداری به من چه؟..

با حرص دستمو کشیدم بیرون و برگشتم تا دستش روم بلند نشده بزنم به چاک که صورتم محکم خورد تو سینه ی سفت و عضلانی ِ آرشام ..
دماغمو محکم چسبیدم..از درد اشک تو چشمام نشست..بهتر ..بالاخره یه جوری باید می ریختن بیرون..بهونه ش هم اینجوری جور شد..

در همون حال به جفتشون توپیدم: لعنت به همتون..
و خواستم از کنارش رد شم که نذاشت..

-- چی بهش می گفتی ارسلان؟..
ارسلان پوزخند زد ..با نفرت گفت: خصوصی بود رفیق..مگه کسی موقع لاو درکردن ِ تو و دلربا مزاحمتون شد تا ازت بپرسه چی دارین بهم میگین که تو هم یه دفعه سر رسیدی اینو می پرسی؟..

با اینکه از دست ارسلان حرصی بودم ولی یه دمت گرم تو دلم بهش گفتم..
نگاهمو به ارشام دوختم تا ببینم عکس العملش در مقابله این حرف ارسلان چیه..ولی مثل همیشه فقط اخماش تو هم بود ..
نگام کرد و خواست یه چیزی بگه که امونش ندادم و به طرف ساختمون دویدم..

دلربا همونجا زیر درختا رو صندلی نشسته بود و نگاه کنجکاوش رو آرشام و ارسلان می چرخید..


رفتم تو اتاقم..دلم حسابی پر

1400/05/20 19:09

بود..دوست داشتم گریه کنم..در اتاقو قفل کردم و افتادم روتخت..دیگه جلوی خودمو نگرفتم و ازته دل زار زدم..
به حماقته خودم..به اینکه تموم مدت بیخود و بی جهت داشتم نقش بازی می کردم در صورتی که همه چیز به همین راحتی برملا شد..
دلیلش شاید برای ارشام مهم باشه ولی دیگه برای من پشیزی ارزش نداره..
اینکه معشوقه ش باشم یا نه..اینکه کنارش بمونم یا نمونم تمومش کاذب بود...ای کاش یه ضبط تو اتاق داشتم و الان یه آهنگ غمگین می ذاشتم گوش می کردم و ضجه می زدم..

هر وقت از چیزی ناراحت بودم خودمو با آهنگای غمگین خالی می کردم..خود به خود هرچی بغض رو دلم داشتم تخلیه می شد..با تموم اشکایی که از چشمام سرازیر می شد عقده هامم می ریختم بیرون..


ارسلان به همین راحتی همه چیزو فهمید و من بیخود خودمو درگیرش کرده بودم..اینکه ارشام بفهمه ارسلان همه چیزو می دونه برام مهم نیست می خواد چکار کنه..حتما می دونست که به دلربا گفت من فقط دوستشم..اگه نمی دونست هم لابد تصمیمش عوض شده چون دلربا رو دیده..
کسی که سالهاست عاشقشه..معلومه هنوزم عشقشون رو فراموش نکرده که با یه نگاه باز یادش افتاده..


حالا باید چکار کنم؟..اگه دلربا خواست اینجا بمونه چی؟..حتما با پدر و مادرش میان اینجا..به قول خودش مثل قدیما پیش همن..
اونوقت منه کم شانس چه خاکی تو سرم کنم؟..صبح تا شب شاهده نگاههای عاشقونه شون باشم که به هم میندازن؟..
دلربا هر چی ام مغرور باشه جذابه..از همه مهمتر عاشقه..منی که عقایده خودمو داشتم دل و دینمو به باد دادم اون که 5 سال هم آمریکا زندگی کرده لابد..

خدایا دارم دیوونه میشم..دارم هذیون میگم..چکار کنم؟..اگه بمونه چکار کنم؟..جایی رو ندارم که برم..نمی خوام شاهد باشم..شاهد عشقبازیشون و نگاههاشون به هم..نمی خوام عذاب بکشم..

خدایا آه ِ فرهاد چه زود دامنمو گرفت..دسته رد به عشقش زدم و اینجوری به خاک سیاه نشستم..دیگه بدتر از این؟!..دیگه بدتر ازاینکه غرورم..عشقم..قلبم..همه چیزمو باختم؟..شکستم و نابود شدم؟..مگه از این بدترم هست؟..
کم درد داشتم که یه درد دیگه از سر عشق نشست رو بقیه ی دردام؟..این درد زجرم میده..الان که اولشه اینجوریم وای به حال بعدش..


اصلا شاید آرشام اونو نخواد..شاید بگه دیگه دوستت ندارم..
احمق شدی دلارام؟..خب اگه نمی خواستش که نمیذاشت اونجوری بازوشو بگیره..اصلا باهاش حرفم نمی زد..
شاید ازش گله داشته باشه ولی دلربا رفعش می کنه..عین اب خوردن..احساسشو برمی گردونه..من می دونم..من که شانس ندارم..


ای کاش یه جایی رو داشتم می تونستم اینجا نمونم..ولی کجا رو دارم؟..
ای کا ش فرهاد پیشم بود..دوست داشتم باهاش حرف بزنم..ولی چه

1400/05/20 19:09

فایده؟..اون منتظر جواب مثبته..من گفتم جوابم منفیه ولی قبول نمی کنه..
ای کاش حرف از علاقه ش پیش نمی کشید تا الان با خیال راحت بهش زنگ می زدم و ازش می خواستم بیاد پیشم..
می دونم نامردیه..می دونم خودخواهم..ولی چکار کنم؟..کسی رو جز اون ندارم..تموم مدت فک می کردم مثل برادرمه ولی حالا..


یاد حرف آرشام افتادم که گفت برگردیم تهران ازادم..
اره دیگه منو می خواد چکار؟..دلربا جونش پیششه..آی آی دلارام دیدی چطوری انداختت دور؟..

هر کار می کردم از ذهنم بیرونش کنم نمی شد..بدتر می شد که بهتر نمی شد..به جای اینکه عشقشو ندید بگیرم ترغیب می شدم عاشقش بمونم وبرای رسیدن بهش تلاش کنم..

همیشه تا می دیدم یکی عاشقه ولی تا تقی به توقی می خوره میگه فراموشت می کنم و بعدشم طرف میره رد کارش آی حرصم می گرفت که دوست داشتم با دستام طرفو ریز ریزش کنم..د آخه اینم شد عشق؟!..

حالا قسمته خودم شده بود..داشتم جا می زدم..به خاطر اینکه فکر می کردم آرشامم دلربا رو دوست داره..
ولی باید مطمئن می شدم..باید مطمئن بشم آرشام هم اونو می خواد یا نه..بعد می تونستم تصمیم بگیرم..

تا اون موقع سنگین و اروم میشم..دیگه مثل سابق زرت و زرت نمیرم تو دست وپاش که فک کنه خبریه..

به قول مامانم که خدا بیامرزدش خدای ضرب المثل بود ..میگفت (سنگ ِ سنگین رو هیچ وقت جریان ِ اب با خودش نمی بره..ولی سنگ ِ سبک با یه موج کوچیک کنده میشه و با جریان اب حرکت می کنه)..

منم میشم اون سنگ ِ سنگینی که هیچ موجی نتونه حرکتم بده..
الکی جا نمیزنم..وگرنه ممکنه بعدها پشیمون شم..
می مونم..
تا مطمئن بشم و بتونم تصمیمم رو بگیرم..

**************************
«آرشام»

-چی بهش گفتی عوضی؟..
--گفتم که ..خصوصــــیه..
- ارسلان منو بیشتر از این عصبانی نکن، بگو چی داشتی بهش می گفتی؟..
-- هر چی که می دونستم..دیگه چرا فیلم بازی می کنی؟..شایان همه چیزو بهم گفته..

یقه ش رو چسبیدم: زر نزن ارسلان ..بفهمم پاتو کج گذاشتی دودمانتو به باد میدم..می دونی که اینکارو می کنم..

-- کی رو داری می ترسونی آرشام؟..هر چی نباشه منم یکیم لنگه ی خودت..عشق قدیمیت که برگشته دیگه این همه هارت و پورت واسه چیه؟..

- قضیه ی دلربا برای من تموم شده ست..بهتره اینو خوب تو گوشاتون فرو کنین..هم تو وهم اون عموی پست فطرتت ..

پوزخند زد..
--جدا؟!..
به دلربا اشاره کرد..
-- ولی اینطور به نظر نمیاد..هر چی نباشه وقتی خواست از ایران بره عاشقت بود..الانم با همون حس برگشته پیشت..

- به درک..من دیگه اون آرشام نیستم..در ضمن الان معشوقه ی من فقط دلارامه..
-- تو انگار حالیت نیست من چی دارم میگم..بهت میگم شایان همه چیزو بهم گفته ..
- از اول میدونستم اون عموی بی شرفت

1400/05/20 19:09

دهنش چفت وبس نداره..برام مهم نیست که از چیزی خبر داری یا نه..ولی دلارام معشوقه ی منه..چه از وقتی به تو معرفیش کرده باشم، چه از حالا به بعد..پس دورشو خط می کشی و حد خودتو نگه می داری ..حالیته که؟..

-- زیاد مطمئن نباش رفیق..اصل ِ کاری دلارامه که اون میگه معشوقه ت نیست..قضیه ی دلربا رو هم می دونه..وقتی یه عاشق به این لوندی و خوشگلی کنارت داری دیگه دلارام رو واسه چی می خوای؟..ازش خواستم به من فکر کنه..لااقل من در حال حاضر تنهام..مثل تو عاشق دل خسته کنارم ندارم..
و همراه با پوزخند ادامه داد: شاید دلارام همونی باشه که سال هاست دنبالشم..


از فرط عصبانیت بی هوا مشت محکمی تو صورتش زدم ..چرخید ..
و با صدایی که بی شک شبیه به نعره بود گفتم:یه بار دیگه بگو چه گ..... خوردی بی شرف..بگو تا تیکه تیکه شده ت رو بندازم جلوی سگا ..

به خودش اومد خواست بهم حمله کنه که محکم زدم زیر دستش و چسبوندمش به درخت..تقلا می کرد یقه ش رو ازاد کنه..امونش ندادم و مشت دوم رو هم زدم اونطرف صورتش ..

-فکر کردی مثل چند سال پیش بازم ساکت می شینم تا هر غلطی خواستی بکنی اره؟..دور دلارامو خط می کشی..از همین حالا..شیر فهم شد؟..

زد زیر دستم..مشتی که ناغافل تو صورتم زد باعث شد گوشه ی لبم پاره بشه..با هم گلاویز شدیم..

-- دلارام مال تو نیست که بخوای واسه ش خط و نشون بکشی..اون ازاده هر کار بخواد بکنه..
- آزاد هست ولی نه واسه انتخاب کردنه توی کثافت..تا وقتی پیشه منه حق نداری نگاهه چپ بهش بندازی..

پرتش کردم رو زمین..لباسش پاره شده بود و یقه ی من هم از وسط جر خورده بود..طرف راست صورتم از ضربه ی ارسلان داغ شده بود..تو جای جای ِ صورتش کبودی به چشم می خورد و گوشه ی لبش خون آلود بود..
از روی زمین بلند شد..به لبش دست کشید..


-- با اینکه ازت بزرگترم ولی ضرب شصتت هنوزم مثل قدیماست..
انگشت اشاره م رو تهدیدکنان جلوی صورتش گرفتم وفریاد کشیدم: واسه بار اخر دارم بهت میگم ارسلان..حق نداری نزدیکش بشی..اگه یه بار..فقط یه بار دیگه ببینم مزاحمش شدی قسم می خورم زنده ت نذارم..به شایان بگو محضه دهن لقیش واسه ش گذاشتم کنار، وقتش که شد تحویلش میدم..در ضمن همین امروز از ویلای من میری و از جلوی چشمام گورتو گم می کنی..چون بدجور به خونت تشنه م..

و نگاهی از سر نفرت به صورت سرخ شده از خشمش پاشیدم و به طرف ساختمون رفتم..
-- آرشام چی شده؟!..چرا عین سگ و گربه افتادین به جونه هم؟!..
به صورت نگرانش نگاه کردم..درخشش چشماش بیشتر از قبل خودنمایی می کرد..

- چیزی نیست..ارسلان داره میره می تونه برسونتت..
بازومو گرفت..ایستادم..مظلومانه نگاهم کرد..دستمال سفیدی از کیفش بیرون اورد و گذاشت رو

1400/05/20 19:09

لبم..از دستش گرفتم..

-- آرشام من کاری کردم؟..حرفی زدم؟..
-نــه ..می بینی که حوصله ندارم..

لبخند زد..
--امشب شام بریم بیرون؟..پدر و مادرم مشتاقن ببیننت..
- اگر مشتاقن میتونن بیان اینجا..فعلا وقت گردش و این حرفا رو ندارم..

لبخندش کمرنگ شد..
--درکت می کنم..همیشه کارت تو اولویت قرار داشته و هنوزم داره..
- امیدوار بودم تو اینو نگی..
از لحن تندم پی به معنی کلامم برد..

-- گفتم که منو ببخش..
- و گفتم چی؟..
-- گفتی فرصتی واسه جبران نیست..ولی هست..به خدا هست تو بخواه میشه..
- نمیشه..
-- آرشام.. دوستم داری؟..

نگاهه مستقیمم رو به چشماش دوختم..جدی بودم..جدی تر از همیشه..جوابی از جانب من نگرفت و مغموم سرش رو زیر انداخت..

- سکوتت رو پای هیچی نمیذارم..معنیش نمی کنم ولی بذار جبران کنم..
- کسی حاضره جبران کنه که بدونه چیزی این وسط هست..وقتی نیست به چه امیدی می خوای جبران کنی؟..اصلا چی رو می خوای جبران کنی؟..

بغض کرد..
-- بذار بهت ثابت کنم که یه چیزی بینمون هست..می دونم..اشتباه کردم..داشتی بهم احساس پیدا می کردی که رهات کردم..بهم هیچ وقت نگفتی ولی نگاهت رو هنوز فراموش نکردم آرشام..می دونی که اهل التماس نیستم..ولی به خاطر عشقی که بهت دارم می خوام فرصت جبران رو بهم بدی..برای همین..می خواستم ازت یه خواهش بکنم..

-می شنوم..
-- اجازه میدی همراه خانواده م یه مدت اینجا باشیم؟..البته اینجا که..ویلای مجاور..
- که چی بشه؟..
-- قرار نیست چیز ِ خاصی بشه آرشام..چرا به همه چیز بدبینی؟..

سکوت کردم ولی اون ادامه داد: اجازه میدی؟..فقط به عنوان مهمون..

پوزخند زدم..
-- مهمون؟!..مطمئنی؟!..

لبخند زد..
--اره، مطمئنم..من به خودم این فرصتو دادم..از وقتی تصمیم گرفتم برگردم..
- ولی من فرصتی به خودم نمیدم..چون از اول چیزی نبوده که بخوام بیخود ذهنمو درگیرش کنم..
-- بوده آرشام..قبول کن که بوده..

با اخم نگاهش کردم..
- بس کن دلربا..با این حرفا به جایی نمی رسی..حرفی رو که بزنم تا اخر سرش می ایستم ..پس تمومش کن..

محزون نگام کرد..
--باشه..هر چی تو بگی..اصلا هر چی تو بخوای..حالا اجازه میدی؟..
نگاهش کردم که تند گفت: گفتم که فقط به عنوان مهمون..باشه؟..

تردید نداشتم..ولی خواستم اون اینطور حس کنه..
با لوندی انگشتاشو در هم گره زد و زل زد تو چشمام..
سرمو به ارومی تکان دادم که با خوشحالی لبخند زد..

-- وای مرسی..بابا و مامی حتما خیلی خوشحال میشن..
عقب عقب رفت ودستشو برام تکان داد..
--پس فعلا بای..


برگشتم..نایستادم تا با نگاهم بدرقه ش کنم..

سرمو رو به بالا گرفتم..نگاهم به پنجره ی اتاقش افتاد..پشت پنجره ایستاده بود..انگشتش رو به نرمی به شیشه کشید..دستشو مشت کرد و نگاه خاکستری و ارومش

1400/05/20 19:09