رمان های جدید

611 عضو

از اتاق رفتم بیرون، دایه و عطیه و چند نفر دیگه اومده بودن با لبخند رفتم تو بغل دایه و صورتش رو بوسیدم و گفتم: خیلی خوش اومدی دایه!
خاتون و مهتاج خانوم هم اومدن و به دایه خوش آمد گفتن!
با لبخند کنارش نشستم یکمی هم ازش خجالت می‌کشیدم! دایه با لبخند گفت: مبارک باشه دختر! اگه خدا بخواد از اون کم عقلی درومدی داری بزرگ میشی!
با چشم گرد گفتم: دایه!من کی کم عقل بودم؟!
-همیشه! خداروشکر زندگیت پا گرفته جا پات سفت شده! همیشه نگران بودم با این زبونت سرتو به باد بدی، انگار فهمیدی باهاش میشه یه کارای دیگه ای هم کرد!
دایه نمیدونست با همین زبون چند بار کار دست خودم دادم!لبخندی به روش زدم و گفتم: معلومه که یاد گرفتم!دیگه سرمم به باد ندادم!
دایه لبخندی زد و گفت: یه سری خوراکی برات آوردم، گفتم شاید دلت بخواد بخوری یکم جون بگیری، چرا لاغر موندی؟! غذا بخور یکم، باید بتونی زایمان کنی یا نه؟!
-دوست ندارم دایه، مزه و بوش حالمو بهم میزنه ولی ترشی دوست دارم!
-دو سه ماه اول اینطوره بعدش خوب میشی ولی گشنگی نکش یه ذره هم شده بخور!
تا عصر که موند فقط توصیه می‌کرد و منم چشم میگفتم!موقع رفتنش ازم خواست سر بزنم به خونه آقام منتظره! گفتم خیلی زود میایم سر می‌زنیم!
دایه موقع رفتن صورت من و دیار رو بوسید و همراه بقیه رفت...
خاله خانوم(مادر پریناز) بعد رفتن دایه رو کرد بهم و گفت: خوب نیومده جا پاتو سفت کردی!با بچه میخوای خودتو عزیز کنی؟
تا اومدم جوابشو بدم دیار از پشت سرم گفت: عزیز دل بود! تاج سرم شد! بشینین خاله جان،شامو دور هم باشیم، گفتم واسه سلامتی زن و بچه ام گوسفند قربونی کنن.
دروغ بود بگم که ذوق نکردم از حرف و دلگرمیش!خاله خانوم پشت چشمی نازک کرد و نشست سر جاش!
با اشاره دیار سرمست برگشتم تو اتاقمون، دیار سریع گفت: یا توی اتاق بمون یا اگه بیرون اومدی پیش مامان یا خاتون بمون، من باید برم یه سری کار دارم، شب مهمون داریم!
سر تکون دادم، اومد جلو و پیشونیم رو بو سید و گفت: مراقب خودت و اون ماهی کوچولو باش!
خندیدم و کمی هولش دادم و گفتم: برو دیگه انقد به من نچسب!
-دلم میخواد میچسبم! اعتراضم نداریم!
خودم یه قدم عقب رفتم و گفتم: باشه، برو دنبال کارت دیگه!
نگاه چپی بهم انداخت و گفت: باز پای فضولی راه نیوفتی دنبال پریناز!
-نمیوفتم!
سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت، منم رفتم سر وقت خوراکی هایی که دایه آورده بود، تا چشمم به برگ زرد آلو افتاد یکیش رو گذاشتم دهنم، مزه اش به ترشی میزد (انشالله که دلتون نخواد)
چند تای دیگه تو دهنم گذاشتم و تکیه دادم، بعد از چند روز گرسنگی و بی میلی به غذا، این یکی رو دوست داشتم.
تا

1403/05/16 15:32

عصر که دیار برگشت، همینطوری دونه دونه خوردم تا جایی که نصف شد
وقتی دیار برگشت، قیافه اش خسته بود،منو که دید لبخندی زد و گفت: خوبی ماهی؟
یکی از برگ زرد آلو ها رو گرفتم سمتش و گفتم: خوبم! از اینا بخور!از دستم گرفتش و گفت: دست و دلباز شدی!
+بودم از قبل!کجا رفتی؟-کارای بابامو من باید انجام بدم، امشبم مهمون داریم، سرم شلوغه!
-کی قراره بیاد که اینهمه تشریفات راه انداختین؟+از رفقای شهری و دولتیش، انگار مریضیش به گوشش رسیده اونم راه افتاده اومده اینجا!
آهانی گفتم،لباساش رو عوض کرد و موهاش رو شونه کشید


#ایلماه
#قسمت_شصت وپنج


و با شلوغی بیرون اتاق گفت: اومدن!
-من بیام؟
+اگه خوبی بیا؛ حرفی نیست.
کمی بعد از دیار بیرون رفت، رخ به رخ پریناز شدم پوزخندی بهم زد و گفت: خیلی خوشحالی نه؟ فکر می‌کنی بردی؟!
دلم نمی‌خواست دهن به دهنش بشم!!میخواستم از کنارش رد بشم که گفت: تو فکر کردی این مرد فرنگ رفته ای که شب به شب دخترای طلایی و چشم رنگی خارجی تخ‍تشو پر میکردن به تو دل میبنده؟! از اجبار احمد خان و ترس آ برو با تو ازدواج کرد! زیاد دل خوش نکن!
-فعلا که شوهر منه و تو بی نصیب!
اینو گفتم و از کنارش رد شدم، همون موقع مهمون ها وارد خونه شدن، چشمم به پسری خورد که تو تبریز خیلی وقتها میدیدمش!
خودم رو عقب کشیدم و سعی کردم تو دیدش نباشم! میترسیدم منو ببینه و یادش بیوفته عروس بی آبرو شده رفیقشم...قلبم تند تند میزد و دهنم خشک شده بود از ترس! حالت تهوع سراغم اومده بود و نمی‌دونستم چیکار کنم!تا درگیر خوش آمد گویی بودن برگشتم تو اتاق! همونجا کنار در نشستم پاهام نمیتونست تا وسط اتاق بکشدم!
کم مونده بود گریه ام بگیره؛ میدونستم یه روزی ساواش رو میشه واسش، اما از تصورش هم میترسیدم!عمرا اگه می‌گذشت ازم!میترسیدم ولم کنه! میترسیدم دیگه حتی بچه ای هم براش مهم نباشه!
تو فکر و خیال بودم که در باز شد و خورد به کمرم! آخ ریزی گفتم و از جلو در بلند شدم، دیار متعجب گفت: جلو در نشستی؟ چیزیت که نشد؟!
سر بالا انداختم و گفتم:نه!
در رو بست و گفت: چرا اینجا نشستی حالت خوبه؟ نیومدی بیرون؟
یه دروغ سرهم کردم و گفتم: یهو ضعف کردم؛ حالم بد شد اومدم تو اتاق!
هم راست بود هم دروغ! نبض دستم رو گرفت و گفت: یخ کردی، حتما بخاطر اون چیزاییه که خوردی دیگه ترشی نخور تا بگم یه چیزی بیارن بخوری، نمی‌خواد بیای استراحت کن!
تا اومد بره گفتم: کجا؟
آروم خندید و گفت: مهمون اومده ها! الان نمیگن پسر خان کو؟!ها؟ ور دل زنشه؟
لبخندی زدم و گفتم: برو، من حالم رو به راه نیست!
-با این رو به راه نبودنت انتظار دارم بچه غول تحویل بدی نه بچه قورباغه!

1403/05/16 15:32

گفته باشم!
لبخندی بهش زدم، در رو باز کرد و گفت: دیگه اینجا نشینی، برو دراز بکش تا آهو رو بفرستم سراغت!
از اتاق که بیرون رفت نشستم رو زمین و اشک ریختم! اگه میفهمید دیگه این حمایتاش از بین می‌رفت نه؟ اگه میفهمید قبلا دلداده یکی دیگه بودم غوغا میکرد...
کف دستم رو کشیدم رو صورتم و تو خودم جمع شدم!
تا آخر شب تو اتاق موندم، شنیدم که یه نفر حال عروسِ احمد خان رو گرفت که مهتاج خانوم گفت عروسم بخاطر وضعش یکم اوضاعش ناخوشه!
غذایی که آهو برام آورده بود دست نخورده موند!
تا آخر شب گریه میکردم و خودمو دلداری میدادم که دیار حداقل بخاطر بچه کاریم نداره! از نگرانی خوابم نمی‌برد! عمارت کم کم ساکت شد و کمی بعد در باز شد و دیار با چراغ نفتی اومد تو اتاق! آروم صدام کرد: ماهی!
چرخیدم سمتش، چراغ رو گذاشت کنارم و گفت: نخوابیدی؟ باز که هیچی نخوردی! پاشو که بگم واست غذا بیارن.
تو جام نشستم و گفتم: میل ندارم که نخوردم!
اومد جلو تر و گفت: مگه میشه باید به زور بخوری!
بوی تنش حال بدم رو بدتر کرد، بی اختیار عُق زدم و از جا بلند شدم و رفتم تو حیاط! چیزی تو معده ام نبود که بالا بیارم فقط چند باری عق زدم!
از آب خنک حوض به صورتم زدم، دیار پشتم رو می مالید!
برگشتم سمتش و گفتم: برو، خوبم!
-چت شد یهو؟!
با کمی خجالت گفتم: بوی عرق میدی!!چشم گرد کرد و گفت: کو؟
پیراهنش رو بو‌ کرد و گفت: تو این سرما کی عرق می‌کنه آخه؟!
-من حس میکنم!
+پس از این به بعد نزدیک شدن به تو هم قدغنه؟ای بابا، نخواستیم اصلا!
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:بوی توتون میاد!
-حرصی نگاهم کرد و گفت: چرا بو می‌کشی؟ عه!
سر چرخوندم و دنبال رد اون بو بودم، درست روی ایوان عمارت، همون پسر داشت پیپ میکشید و موشکافانه نگاهم میکرد!
قلبم ریخت؛ از جا بلند شدم و گفتم: بریم تو سردم شد!
از جا بلند شد و منم پشت سرش راه افتادم جرأت نداشتم اون سمتی نگاه کنم!
تا رفتیم تو خونه هر چی آیه و قرآن دایه یادم داده بود خوندم؛ بلکه شرش از سرم بیوفته، موقع خواب دیار جاشو کنارم پهن کرد سریع گفتم: لباساتو عوض کن انقدرم نزدیک من نباش!
-اینا رو داری جدی میگی ماهی؟ یعنی چی دختر! عجبا! شانس منو ببین! خانوم ویار منو گرفته، ای دیار بخت برگشته!شانسه من دارم!
جاش رو با غر غر برد کنار و پشتش و به من کرد و دراز کشید! یطور رفتار می‌کنه انگار تقصیر منه؛ با بغض گفتم: واسه چی قهر میکنی مگه دست منه؟ مگه من خواستم اینجوری بشه؟چرخید سمتم و کلافه گفت: الان چرا بغض کردی؟ نزدیکت بشم که حالت بد میشه! دور بشمم که گریه میکنی، چیکار کنم الان!
+دور باش اما قهر نکن، رو به من بخواب!
چشمی گفت و اینسری رو

1403/05/16 15:32

به من خوابید و آروم گفت: هعی دیار! عمرا فکر میکردی انقد زن ذلیل بشی!



#ایلماه
#قسمت_شصت وشش


حداقل یکم غذا بخور دو پره گوشت بگیری!جون داشته باشی!
وسط غر زدناش خوابم برد، وقتی بیدار شدم آهو با یه سینی بزرگ کنارم بود، تا منو دید گفت: خانوم جان تصدقت شم! بیا و بخور تو که نمیخوای آقا منو از مو آویزون کنه؟!
صورتم رو شستم و بخاطر آهویی که انقد مظلوم حرف میزد چند لقمه ای خوردم، چند تایی هم به آهو دادم بخوره!آروم گفتم: مهمونا کجان آهو؟
-چند تاییشون با دیار خان رفتن بیرون، میخوای بری بیرون خانوم؟
سر تکون دادم نمیشد که نیام! لباس مناسبی پوشیدم و بیرون رفتم، خونه خلوت بود خدیجه خانوم و دخترش و پریناز یه گوشه نشسته بودن و پچ پچ میکردن، من که اومدم حرفشون قطع شد، خدیجه خانوم تا منو دید گفت: خوب پسر خانو چیز خور کردی و با جادو جنبل آبستن شدی که موندگار بشی، ولی دل خوش نکن! این چیزا موندگار نیست؛ توأم نیستی! دیار لایق تر از این حرفاست، فکر کردی حرفایی که پشت سرته رو نشنیدم؟ترسیده نگاهش کردم که گفت: فکر کردی نفهمیدم خسرو خان دختر نحس و بد قدمش رو انداخته به این خانواده؟ فکر کردی از طالعت خبر ندارم؟
اینو که گفت نفس راحتی کشیدم! حداقل دیار خبر داشت ازش، میخواستم از کنارش بگذرم که دستم رو محکم گرفت و گفت: یا خودت از زندگیش میری یا من این کارو میکنم اما نه آسون! کاری میکنم سر بالا نگیری! این پسر مال تو نبوده مال تو نمیمونه! بیخود زور نزن!
-خدیجه خانوم منو نترسون دیار خودش اینا رو میدونه! دیار اگه مال من نباشه مال هیچ *** نمیشه، بیخود زور نزن!
حرفمو بهش زدم و دستمو بیرون کشیدم و چرخی تو خونه زدم، مهتاج خانوم تو نشیمن کنار مهمونا بود، بهشون سلام کردم و چند دقیقه ای کنارشون بودم، خداروشکر مادر و پدر اون پسر منو نمیشناختن، چون تا عروسی منو ندیدن و عروسی هم اونطور بلوا به پا شد و وقت نشد منو ببینن! وقتی یادم می اومد وسط حیاط چه کتکی از آقام و ساواش خوردم لرز به تنم می افتاد، تا الآنم دلم با آقام صاف نشده چه برسه به ساواش!
نفسی کشیدم و مشغول حرف زدن با مهمونا شدم، چون اهل تبریز بودن خوب باهم ایاق شدیم، انقد سرگرم بودم که زمان از دستم رفت، وقتی به خودم اومدم و که دیار و بقیه برگشته بودن، دیگه راهی برای فرار نداشتم!
مهمونا که وارد شدن از جا بلند شدیم، بی اراده نگاهم به اون پسر کشیده شد! نگاه گذرایی بهم انداخت، نه تعجب کرد نه نشون داد میشناسه! بدتر ترس به دلم افتاد از خونسردیش!
سریع چشم ازش گرفتم و بعد به بهانه کمک کردن به دیار از جمعشون بیرون رفتم!
دیار تو حیاط بود و دست به کمر دستور

1403/05/16 15:32

میداد! با فاصله ازش ایستادم و گفتم: خسته نباشی!
نگاهی بهم انداخت و آروم گفت: درمونده نباشی، برو تو واسه چی اومدی بیرون نمیبینی شلوغه!
+اومدم ببینم چیزی نمیخوای؟
-نه دیگه، یه ماهی رو می‌خواستیم که فعلا ویارِ دیار گرفته! الآنم برو تو!
چشمی گفتم و برگشتم تو خونه!با خدیجه خانوم رخ به رخ شدم، با نگاهش برام خط و نشون میکشید، سرمو پایین انداختم و رفتم تو اتاق! نشستم کنار گهواره چوبی! دستی بهش کشیدم و آروم تکونش دادم،شروع کرد به تکون خوردن، با لبخند بهش نگاه کردم که چند ضربه به در خورد و با بله گفتن من آهو از لای در سرکی کشید و اومد تو اتاق تا گهواره رو دید، چنگی به صورتش زد و گفت: وای خانوم، این کار شگون نداره، خاک به سرم گهواره خالی رو که تکون نمیدن!
دستم رو عقب کشیدم و گفتم: نمی‌دونستم!واسه چی اومدی کاری پیش اومده؟
-نه خانوم، دیار خان گفت بیارم پیشت هم‌صحبت داشته باشی.
کنارم نشست و گفت: خدا خیرش بده، خسته شدم از بس واسه مهمونا قلیون چاق کردم! خندیدم، ادامه داد: فردا هم مهمونا میرن!
انگار دنیا رو بهم دادن! از ته دلم خداروشکر کردم، فقط ازش خواستم این شب هم بخیر از سرم بگذره، اون شب شامو تو جمع خوردم بعد مدتها تونستم یکم غذا بخورم،با خودم عهد کردم اگه این شبم بخیر از سرم بگذره خودم جریان ساواش رو براش تعریف کنم، مرگ یبار و شیون هم یکبار! دیگه تاب اینهمه دلهره و نگرانی رو نداشتم!
آخر شب که دیار به اتاق اومد، از تو کمد چند دست لباس برداشت و گفت: گفتم واسم آب گرم کنن، زود برمیگردم!
سرم رو تکون دادم و تا برگشتنش یکم از برگ زرد آلو ها خوردم و دست کشیدم رو شکم صافم؛ به این فکر میکردم کی بزرگ میشه و حضورش رو حس میکنم!لبخندی رو لبم نشست، اما ته دلم یه ترسی بود که نکنه مثل مادرم بشم و حسرت دیدن بچه ام به دلم بمونه!
بغض کردم، دلم واسه مامانم سوخت! بی اراده گریه ام گرفت، اگه بود انقد تنهایی و سختی نمیکشیدم، هر ماه و هر سال آواره این شهر و اون روستا نمی‌شدم که تهش با دو تا محبت دیار اینطور پس بیوفتم و تنم بلرزه از اینکه بعد فهمیدن ماجرای ساواش چیکار می‌کنه ؟!
اشکامو با انگشت پاک کردم، همون موقع هم دیار اومد تو اتاق! سر جام دراز کشیدم و پتو رو تا ببینیم بالا کشیدم،



#ایلماه
#قسمت_شصت وهفت


چراغ نفتی دستش رو گذاشت رو طاقچه کوچیک اتاق و گفت: ماهی خانوم! خوابیدی؟!
آب بینیم از گریه ام راه افتاده بود، آروم بینی بالا کشیدم و گفتم: نه بیدارم
نشست کنارم و گفت: دیگه حرف از ویار دیار بزنی کلاهمون می‌ره توهم! همین الان از حموم اومدم!
-خوابم میاد!
+اومدی و نسازی!
پتو رو پایین کشید و نگاهش

1403/05/16 15:32

رو تو صورتم چرخوند و گفت: گریه کردی؟
بینی بالا کشیدم، راه دروغ نداشتم که!
-یه ذره، یاد مامانم افتادم، البته بی مادریم!
رو سرم رو بوسید و گفت: حرفی تو دلته به من بزن، هر وقت مهمونا رفتن میبرمت سر خاکش.
سرم رو به سینه اش فشار دادم!رو سرم رو نوازش کرد و آروم گفت: گیانمی؛ گیان!(جانمی، جان!)
بغض کردم،اگه این محبتش رو از دست میدادم چی؟*
وقتی از خواب بیدار شدم، آفتاب تا وسط اتاق اومده بود و خبری از مهمونا نبود، خدارو از ته دلم شکر گفتم، تا غروب که دیار برگشت حرفام رو آماده کردم، شام رو که خوردیم من زود تر اومدم تو اتاق،دیار که اومد گفتم بشینه کنارم، نزدیکم نشست و گفت: چیشده ماهی خانوم؟
سرفه ای کردم و گفتم: من تا همین چند وقت پیش از دوازده ماه سال کم کم نه ماهشو تبریز بودم،گاهی تابستونا اینجا میمومدم، تابستون قبل بود که تبریز موندم و اونجا وقتی
با جیغ بلندی که از حیاط بلند شد دیار از جا بلند شد و بسم الله گویان دوید بیرون از جا بلند شدم و پشت سرش رفتم، صدای جیغ هر لحظه میومد.
همه عمارت ریخته بودن تو حیاط! منم رفتم پیششون! حیاط پر دود بود، انبار و اصطبل آتیش گرفته بودن!
شوکه بودم! نمیتونست که خود به خود آتیش گرفته باشه، حتما کار کسی بوده!
قبل شدید تر شدن آتیش اسبا رو بیرون آوردن، رو پنجه پام بلند شدم تا بیشتر ببینم، چند قدمی که جلو رفتم مهتاج خانوم بازوم رو کشید و گفت: کجا دختر! برگرد تو خونه، توی این دود خفه میشی!
نمیتونستم برگردم تو خونه وقتی نمیدونستم دیار وسط اون آتیش چیکار میکنه؟ دلم عین سیر و سرکه می‌جوشید!
مهتاج خانوم دستم رو کشید و گفت: برو تو دختر!
-دیار کو؟ چرا نیستش؟
+تو برو تو، نگران اون پسر نباش؛ اون پشت مشتا رفته نمیتونی ببینی!
انقد گفت و اصرار کرد که مجبور شدم برگردم تو خونه، اما از پشت پنجره چشمم به حیاط بود، اشکام به راه بود نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم. اگه تو آتیش بلایی سرش بیاد چی؟
ذهنم درگیر بود و نگرانی احاطه ام کرده بود، چشمم که به یکی از اسبا افتاد یادم اومد که آقام بهم یه اسب هدیه داده بود!از جا پریدم و دویدم بیرون، اسب بیچاره من کو؟ برگشتم تو حیاط و رو به یکی از مردایی که به اون سمت می‌رفت گفتم: اسب من کو؟ اسب سفید بود!
-نمیدونم خانوم، حیوونایی که زنده موندن رو بیرون آوردن!
اینو که گفت بهم ریختم، اشکام تند تند می‌ریخت، تا میخواست بره آستین لباسش رو گرفتم و گفتم: اگه خبری ازش گرفتی بهم بگو!
مرده سری تکون داد و رفت.مهتاج خانوم دوباره با دیدنم اصراراشو شروع کرد اما دیگه نمیتونستم برگردم تو! یه گوشه نشسته بودم و با یه پارچه جلو دهنم رو گرفته

1403/05/16 15:32

بودم که دود کمتر راه نفسمو بگیره.
یک ساعتی اونجا بودم که بالاخره آتیش کم شد و دیار با اسبم از بین خرابه هایی که بار اومده بود بیرون اومد.
از جا بلند شدم و دویدم سمتش!نزدیکش که شدم با کمی خشم گفت: چه وضعشه؟ واسه چی اینجایی؟ واسه چی میدویی؟
دلم نازک شده بودم، تا اینو گفت دوباره به گریه افتادم و گفتم: من...من واسه تو اومدم بعد تو...
-هیس گریه نکن، من خوبم!
نگاهی به سر تا پاش کردم، سر شونه پیراهنش پاره و حونی بود، تیکه پاره شده اش رو تو دستم گرفتم و گفتم: چیشده؟ چرا خونیه؟!
-هیچی، به در و دیوار کشیده چیزی نیست.
نشست کنار اسبم، تازه یاد اسب بی زبونم افتادم، کنارش نشستم و دستی به بندش کشیدم، دیار گفت: یکی از پاهاش یکم سوخته، زیادی هم تو دود بوده اما خوب میشه!
نگاهی بهم کرد و گفت: ماهی خانوم قرار شد یه اسب سواری باهم بریم ولی خب افتاد واسه بعد به دنیا اومدن بچه!لبخندی بهش زدم و گفتم: چه بلایی سر اصطبل و انبار اومده؟
نفسی کشید و گفت: آتیشش زدن، کی زده نمی‌دونم اما میفهمم !حیوونا رو بیرون کشیدیم ولی نصف انبار سوخت!گندم، نخود، علوفه...
پوفی کشید و گفت: سوختن!
+حالا چی میشه؟
-اول پیدا میکنم اون بی پ‍دری که پاشو تو حریم خانواده ام گذاشته! بعدش تصمیم میگیرم چیکارش کنم، تو برو تو من یه نگاهی به پای این میندازم و بعد میام!
-دستت چی؟
+بعدا زخمشو تمیز میکنم، برو تو بیرون نمون!
سر تکون دادم، خیالم راحت شده بود، فقط گفتم حواست به خودت باشه.
سر تکون داد و من برگشتم تو خونه و فقط گاهی از پشت پنجره بهش نگاه میکردم،انقد سرپا موندم که کمرم درد گرفت و برگشتم تو جام،خواب از چشمام فرار کرده بود،منتظر برگشت دیار بودم.
دم دمای صبح بود که در باز شد و دیار اومد تو اتاق، تو جام که نشستم


#ایلماه
#قسمت_شصتوهشت


گفت: نخوابیدی هنوز؟ صبح شد!
سر بالا انداختم و گفتم: نه حالت خوبه؟ وای دستتو ببین؛ حونش تا کجا اومده!نگاهی به دستش انداخت و گفت: اصلا یادم رفته بود؛ زخمش.
از جا بلند شدم و گفتم: بشین تا برم پارچه و آب بیارم زخمتو ببندم.
قبل اینکه اعتراض کنه رفتم بیرون و با پارچه تمیز و یه لگن کوچک آب برگشتم دیار رو جای من نشسته بود، سرش رو به دیوار تکیه داده و چشماش بسته بود.
کنارش نشستم و آروم گفتم: خوابیدی؟
تو همون حالت گفت: نه،بیدارم.
یکی از پارچه ها رو خیس کردم و آروم کشیدم رو زخمش، هم خراش برداشته بود هم سوخته بود.
از زخمش چ‍ندشم میشد اما دلم نمیومد اینطوری ببینمش!
زخمش رو با دقت تمیز کردم و با پارچه بستم، گرهش زدم و سرمو بالا گرفتم،نگاهم به نگاهش گره خورد!سر تکون دادم و با لبخند گفتم: چیه؟! نگاه

1403/05/16 15:32

می‌کنی!
-حیف که ویار دیار داری!
خندیدم و خودمو جلو کشیدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم: بخواب دیار خان که خیلی کار داری! ....
تکون های ماشین حالمو بد کرده بود، عمارت از دور که پیدا شد نفس راحتی کشیدم، با دیار رفته بودیم شهر که من آزمایش بدم و برم پیش دکتر. تو دلیم، کمی بزرگ شده بود و تازگیا ضربه میزد..سه چهار ماهی از اون شبی که اصطبل و انبار آتیش گرفت می‌گذشت! هوا گرم تر شده بود و نزدیک بهار بود، توی اون مدت هر چقدر دیار دنبال رد و نشونی از کسی که آتیش زده بود گشت پیدا نشد که نشد، کسایی که اون شب نگهبانی میدادن جز سایه سیاه رنگی از دو مرد قد بلند ندیده بودن.
حال احمد خان رو به راه شده بود و اداره کارا رو دوباره دست گرفته بود اما یه سری کارا رو هنوز دیار انجام میداد، تو این چند ماه عمارت امن و امان بود و تنها خبری که از شاهرخ(برادر بزرگتر دیار) داشتیم این بود که چیزی به فارغ شدن زنش نمونده بود.
ماشین رو تو حیاط خاموش کرد و گفت: بیا پایین ماهی خانوم، حسابی خسته شدی!
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم، تو این چند ماه یه ذره فقط یه ذره گوشت گرفته بودم، غذا میخوردم اما انگار نه انگار!
دیار می‌گفت همه اشو بچه ام میبره، قراره بچه غول بیاری!
اما من زیاد چشمم آب نمی‌خورد که بچه غول بیارم! تهش یه جوجه!
راه افتادم سمت خونه، کفش های زیاد جلو در خبر از مهمون میداد! به دیار نگاه کردم و گفتم: قرار بود کسی بیاد؟
سر بالا انداخت و گفت: هر کی هست ناخوانده است.
جلو تر از من رفت تو خونه،تا پا گذاشتم تو خونه خدیجه خانوم سریع از اتاقمون اومد بیرون! از تعجب هر دو ابروم بالا رفت چی میخواست اونجا؟!
پوفی کشیدم این کفتار پیر هم نمی‌خواست دست از سر من برداره!
وارد نشیمن شدیم و دیار شروع کرد به احوال پرسی ازشون، منم با اینکه شناخت درست درمون ازشون نداشتم اما شروع کردم به خوش آمد گفتن، مهمونا زن و مرد و پسر جوونی بودن، دیار با پسر دست داد و اونم با خنده گفت: مشتاق دیدار پسر عمه، واسه عروسیت نتونستم بیام، خبر بچه دار شدنت رو شنیدم، مبارک باشه.
دیار سر تکون داد و گفت: ممنونم انشالله یه روز خبر دوماد شدن خودت رو بشنوم.
پسر سری تکون داد و دیار عذرخواهی کوتاهی کرد و واسه لباس عوض کردن باهم اومدیم تو اتاق! نگاهی دور تا دور اتاق چرخوندم، همه چی سرجاش بود، نمی‌دونستم خدیجه خانوم چی میخواسته تو اتاق، دیار لباس عوض کرد گفت: اگه حالت خوش نیست نمی‌خواد بیای، استراحت کن چند ساعتی تو راه بودی!
سر تکون دادم و گفتم: یکم گرسنه امه.
-میدم یکم خورد و خوراک بیارن برات.
دیار رفت و کمی بعد مادر آهو با یه سینی اومد تو

1403/05/16 15:33

اتاق، پیشم موند تا غذامو بخورم، سیر که شدم عقب کشیدم و سینی رو دادم ببره، یک ساعتی تو اتاق موندم و خودمو مرتب کردم و بیرون رفتم، خدیجه خانوم لبخندی بهم زد و گفت: بیا بشین عروس!
کم مونده بود از تعجب شاخ دربیام، خدا به خیر بگذرونه این مهربونی خدیجه خانوم بیخود نبود!نزدیکش نشستم و لبخند زورکی زدم!تمام اون روز خدیجه خانوم مهربون باهام رفتار میکرد و نمیذاشت از جام تکون بخورم!
شام رو دور هم خوردیم،اینطور به نظر میومد که موندگار باشن، موقع خواب احمد خان از دیار خواست بره پیشش و منم برگشتم تو اتاقمون،اون شب قبل اینکه دیار بیاد خوابم برد، از بس که خسته راه بودم زودی خوابم برد!
صبح که بیدار شدم دیار داشت حاضر می‌شد، تو جام نشستم و گفتم: کجا میری دیار؟
لبخندی بهم زد و گفت:این چند روز آخر سال رو کار دارم، جشن و مهمونی در پیش داریم..کلی کار ریخته سرم، شاید یه روزم نباشم!
بغ کرده گفتم: یعنی چی؟ نمیخوای بیای خونه؟پس من چیکار کنم تنها!
-اینهمه آدم هستن اینجا؛بعدشم من خیلی زود برمیگردم، نگران نباش. الان که نمیخوام برم اینطور بغ کرده نگام میکنی!
سر تکون دادم و گفتم:هر چی، من خوشم نمیاد تنها باشم، میترسم بدون تو!
لبخندی به روم زد و گفت: حالا شایدم نرفتم، جلو جلو غصه نخور، تو به فکر اون شازده باش،




#ایلماه
#قسمت_شصت ونه


صبحانه اتم کامل بخور.
سر تکون دادم و دیار هم از اتاق رفت بیرون،منم از جام بلند شدم، اتاق رو جمع کردم و موهام رو شونه کشیدم و رفتم بیرون، صبحانه ام رو با شیر خوردم!بعد از صبحانه زندایی دیار کنارم نشست و از همه چی پرسید از پدر و مادرم تا زندگیم با دیار! یکم کنجکاو بود و زیادی حرف میزد اما بهش نمیومد آدم بدی باشه! دم غروب چند باری زیر دلم تیر کشید اما اعتنا نکردم! تنم یخ کرده بود و رو صورتم دونه های عرق نشسته بود، نفسم رو بیرون دادم و رفتم تو اتاقمون، اون شب دیار دیر وقت برگشت تو خواب و بیدار بودم که خم شدن و بوسه ای که رو سرم گذاشت رو حس کردم...دقیقا سه روزی میشد که دیار صبح می‌رفت آخر شب برمیگشت، تو این سه روز گهگاهی زیر دلم درد می‌گرفت اما دیگه برام عادی شده بود، ربطش دادم به بزرگ شدن بچه!اما اون روز صبح با دیدن لکه خون قلبم ریخت! آب دهنم رو قورت دادم و به گریه افتادم، طوری ترسیده بودم که دستام میلرزید، نمی‌دونستم دردمو به کی بگم!اصلا روم نمیشد حرفی بزنم...اما نمیتونستم بشینم و از دست رفتن بچه امو ببینم! سرگردون رفتن تو نشیمن، مهتاج خانوم رو ندیدم، حتما رفته مطبخ! نمیتونستم اشکامو نگه دارم، رفتم سمت در؛ پسر دایی دیار از رو به رو اومد و با دیدن حال آشوب من

1403/05/16 15:33

دیگه!
مهتاج خانوم دست منو گرفت و گفت: چه حرفا میزنی، دختره داره از دست میره، ایلماه کجات درد میکنه؟
با خجالت و آروم گفتم: دلم، تیر می‌کشه...آخ!اداهای این دختره رو باور نکن، نمیدونه چطوری جمعش کنه خودشو زده به مریضی!
با حرص گفتم: از خدا بترس خدیجه خانوم، همه اینایی که تو حیاطن دیدن که از درد کم مونده بود بیوفتم!
حرصی گفت: یعنی میخوای بگی من دروغ میگم چشم سفید؟ آی خدا دختر نح‍.س خسرو خان به من میگه در‍...وغگو!
یه لحظه دردم کمتر شد، کمر راست کردم و گفتم: ت‍همت میزنی بهم، اگه از خدا میترسیدی اینطوری نمیگفتی، دیدی که از درد دارم جون میکنم و هوار کشیدی که آبروی منو ببری!
+چشمت روشن مهتاج با این عروس آوردنت بیا و ببین چی میگه؟!
حیاط عمارت کمی شلوغ شده بود، یکی از خدمه داد زد: دیار خان برگشت!


#ایلماه
#قسمت_هفتاد


اینو که شنیدم شیر شدم و گفتم:من یا شما که انقد از من ن‍فرت داری که حتی از نوه خودت هم واسه از بی‍ن بردن من مایه میذاری!
دوباره درد سراغم اومد، آخی گفتم و دستمو گذاشتم زیر دلم، خدیجه خانوم هواری کشید و گفت: ببند دهنتو دختره چشم سفید خ‍طا کردی به چشم دیدم، عمرا بذارم قسر در بری!
مهتاج خانوم مداخله کرد و شروع کرد حرف زدن باهاش اما زیر بار نمیرفت، برای دفاع از خودم گفتم: اونسری دخترت نقشه کشید برام و خدا رو سیاهش کرد حالام خودت؛ رو سیاهیت رو از خدا میخوام!
اینو که گفتم ج‍ری شد، جلو اومد و سی‍لی مح‍کمی بهم زد و یقه ام رو گرفت و گفت: خ..ف..ه شو پا..پتی حر..وم زاده!
یقه ام رو به ضرب ول کرد و هولم داد؛ ضعف داشتم و بی جون بودم، تعادلم بهم خورد، پام پیچ خورد و از رو سکو افتادم از رو پله غ‍لت خوردم و افتادم پایین، یه جفت کفش براق کنار سرم بود!
کمرم، زیر دلم تیر میکشید... لباسم خیسِ خیس شد! صدا های اطرافم گنگ بود...آخرین چیزی که شنیدم فریاد ایلماه گفتن دیار بود...
ناله ای از درد کردم و قطره ای اشک از گوشه چشمم افتاد و رفت لای موهام، لبام خشک خشک بود، دلم درد میکرد، فکر به اینکه بچه ام رو از دست دادم باعث میشد تو همون حال نیمه هوشیارم اشک بریزم...
اشکام داغ بودن، صورتم می‌سوخت از ردشون.
دور و برم پر سر و صدا بود، نمی‌دونستم کجام، توان باز کردن چشمام رو نداشتم، نمی‌دونستم چقدر گذشت که چند باری خوابم برد و بیدار شدم و بالاخره تونستم چشممو باز کنم، پلکی زدم، تا دیدم واضح بشه...
سقف سفید و تخت روکش دار و اتاقی که توش بودم نشون میداد که تو مریض خونه ام،انگار عصر بود که اتاق به تاریکی می‌رفت. آروم صدا کردم: دیار...
سر چرخوندم، انگار کسی پیشم نبود، حالم بد شد، انگار تو تنهایی و

1403/05/16 15:33

گفت: چیشده دختر حالت خوبه؟
سرمو پایین انداختم و گفتم: خوبم، ببخشید...مهتاج خانوم کجاست...
پاهام سست شده بود و از ترس زانوهام می‌لرزید...
-اصلا با این حالت میتونی راه بری؟
از جلو در رفت رو سکو و دستش رو دراز کرد سمت مطبخ و گفت: انگار اونجاست!سر تکون دادم و تشکر زیر لبی کردم، تنم خیس عرق بود قدم دوم رو برداشتم چنان دلم تیر کشید که از دردش خم شدم، پسر دایی دیار بازوم رو گرفت و گفت: حالت خوبه؟
خوب؟ داشتم جون میدادم! هر کار میکردم کمر راست کنم و فاصله بگیرم ازش نمیشد، درد امونم نمی‌داد!نفسم به شماره افتاد بود عرق از تیره کمرم شره میکرد، تو دلم خدا رو صدا میزدم و ازش میخواستم یه طوری دیاری که قول داده زود تر برگرده رو برسونه!
پسر(احمد رضا)بلند رو به یکی از خدمه گفت: مهتاج خانوم رو صدا کن بیاد.
نفسم رو حبس کردم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم اما دستمو محکم تر گرفت و گفت: آروم دختر حالت خوب نیست الان میوفتی بلایی سرت میاد! الان یکی رو صدا میزنم بیاد کمکت کنه.
اومد تکونم بده که دردم بیشتر شد، آخی گفتم و دستش رو چنگ زدم، تو همون حال و خم شده موندم، نگاه سنگین خدمه رو حس میکردم اما کسی جلو نمیومد، تو دلم خدا رو صدا میکردم که به دادم برسه...
غرق دعا کردنام بودم که صدای بلند خدیجه خانوم مو به تنم سیخ کرد: چیکار می‌کنی دختره بی حیای چش سفید، خودت رو تو بغل یه مرد ول کردی که چی؟خدایا خودت رحم کن، دختر نحس خسرو خان کارو به جایی کشونده که تو روز روشن واسه یه مرد غریبه عشوه میریزه!
حرفاش درد شد رو دردم! پسر دایی دیار شاکی گفت: معلوم هست چی داری میگی؟ دختره بیچاره داره درد میکشه،اونوقت تو چی میگی!
خدیجه خانوم یقه لباسم رو کشید و رو به احمد رضا گفت: چیه؟ نکنه توأم دلت واسه زن پسر عمه ات سریده که ازش دفاع میکنی؟
احمد رضا: مگه من حیوونم؟! زن بیچاره از درد سر پا نیست توهم معلوم نیست چی تو فکرت می‌چرخه که اینطور معرکه گرفتی!
-ها پس من دارم دروغ میگم؟ این دختره تو بغل تو نبود؟ به بهونه درد!
لال شده بودم و فقط از درد به خودم میپیچیدم، خیس شدن لباس هامو حس میکردم، میدونستم دیگه کارم تمومه!
خدیجه خانوم یقه ام رو تکون داد و گفت: حرف بزن، خودتو به موش مردگی نزن! دیار کم بود حالا اومدی سر وقت یکی دیگه اشون؟!
طوری از دیار می‌گفت که انگار انتخاب خودم بوده! از قبل نقشه ریختم و با حیله به دامش انداختم!
به سختی گفتم: تورو خدا یکی به دادم برسه! آخ خدا!
خدیجه خانوم پرخاش کرد: خدا؟ خدا بزنه به کمرت!
مهتاج خانوم دوان دوان اومد و گفت: چیشده، ایلماه؟ چت شده دختر!
-چش بشه، دیار کم اومده براش رفته سراغ یکی

1403/05/16 15:33

غربت گیر افتاده بودم...دوباره از درد و ضعف خوابم برد.ایندفعه که چشم باز کردم اتاق روشنِ روشن بود، دردم بیشتر شده بود اما هوشیار تر بودم، همه چی مو به مو یادم بود، درد کشیدنم، لکه های حون، ترسیدنم از خونه بیرون رفتنم، کمک کردن احمد رضا( پسر دایی دیار)
غوغای خدیجه خانوم و پرت شدنم از رو پله ها...یه جفت کفش براق دیار که قبل بسته شدن چشمام دیدمشون و فریادش...
بغض کرده دستمو گذاشتم رو شکمم، همون یه ذره برجستگی هم دیگه نبود! عوضش درد بود و درد...
اشکام راه افتادن، اگه دیار حرفای خدیجه رو باور کنه چی؟
-ماهی؟
سرم رو چرخوندم سمت صداش،چشم های مهربونش، سرخ و ناراحت بود!
بغض کرده گفتم:دیار!
دستم رو گرفت، پشت دستمو نوازش کرد و فقط نگام کرد، انگار میترسید از سوال بعدیم!
با بغض گریه گفتم: بچه امون؟!مُرد؟
آب دهنش رو قورت داد و کنارم نشست و گفت: بعداً در موردش حرف می‌زنیم، مهم اینه خودت سالمی، خدا تورو برگردوند بهم!
هق هق کنون گفتم: مرد نه؟ افتادم از پله ها، قبلشم درد داشتم! اومدم بیرون یکی به دادم برسه ولی...
بلند بلند گریه میکردم،دیار سرش رو نزدیکم کرد و پیشونیم رو بوسید و دم گوشم گفت: هیسسس! هیس، آروم بگیر ماهی خانوم، من که نمردم، هستم، بازم بچه دار میشیم!
با گریه گفتم: اگه دیگه نشد چی؟
+مهم نیست، تورو به زور از خدا پس گرفتم...دیگه مهم نیست بچه برام! همین که هستی کافیه، داشتی از دست می‌رفتی.
با دلشکستگی گفتم: کاش کاش میمردم! اونطوری راحت تر بودم.
-نه ماهی خانوم، ما حالا حالا ها کار داریم باهم! نمیشه که انقد راحت و آسون شونه خالی کنی، اون بچه رفت ولی دیار هست، همین قدر الکی میخوای دیارو ول کنی؟
با انگشت شست و اشاره چشماش رو فشار داد و لبخندی زد و گفت:من حریف بابات نمیشم ماهی! خودت راضیش کن.
-واسه چی؟
+میخواد تورو برگردونه!
چشمام گرد شد، حتما از همه چی خبر دار شده! اما نمی‌گفت اگه مردم بفهمن چی میگن؟ من همینطوری هم مثل گاو پیشونی سفیدم و دائم نقل و نبات دهن مردم، اینطور هم که بدتر میوفتم سر زبون!لابد آقام از حرصش گفته اما خب منم با این وضع ممکن بود دیگه هیچ وقت بچم نشه اونوقت...
با ناراحتی گفتم: فکر کنم اینطور بهتر باشه! من برمی‌گردم که حداقل حسرت بچه به دلت نمونه!
اخمی کرد و گفت: بسه! من این ایلماهو نمیخوام من همون دختری که با لباسای پاره جلوم قد علم کرد و گفت: هر کی هستی واسه خودتی رو می‌خوام همونی که تو کلبه بخاطر برداشتن روبندش بهم چاقو زد رو می‌خوام نه این زن ضعیف که جا زده!
از کنارم بلند شد و گفت:میدونم سخته، میدونم ناراحتی! من هر کاری میکنم دوباره سر پا بشی به شرطی که خودت

1403/05/16 15:33

بخوای...چونه ام از بغض لرزید، درکی از حرفاش نداشتم، من بچه امو از دست داده بودم، ممکن بود دیگه نتونم بچه دار بشم...الان این حرفا رو میزنه فردا روز که اجاقش کور شد دیگه گوشه چشمی هم بهم نمیندازه.
دیار که از اتاق بیرون رفت راحت تر گریه کردم، ایندفعه نحسیم بچه امو ازم گرفت،

1403/05/16 15:33

#ایلماه
#قسمت_هفتادویک


نفر سوم طالع نحس من شد بچه ام...
من باعث مرگ،برادرم،مادرم و بچه ام شدم! وقتی یاد این هفته های آخر، بزرگتر شدنش و تکون خوردنش میوفتم دلم خون میشه! قابله می‌گفت بچه پسره و از این بابت خوشحال بودم، لااقل انقدری که من سختی کشیدم اون نمیکشه! اما شادیم دووم نداشت!
روز و شبی که مریض خونه بودم دایه پیشم بود، همه اش از خدا و توکل می‌گفت اما من این حرفا حالیم نبود، انگار جونمم با شازده ام رفت بود!
فرداش که طبیب واسه معاینه ام اومد، دل به دریا زدم و گفتم: من بازم بچه دار میشم؟
-با خداست دختر جون، اگرم بشی طول میکشه!رحمت آسیب دیده!
غم و غصه دنیا تو دلم نشست!دیگه هیچ رغبتی واسه زندگی کردن نداشتم!
وقتی از مریض خونه درومدم، آقام با عطیه اومده بود دنبالم،در ماشین رو باز کرد و گفت: سوار شو دختر.
دیار دوان دوان با دواهام نزدیک شد، به آقام سلام کرد و گفت: اتومبیل من خالیه، خودم میارمش که اذیت نشه.
آقام بدون اینکه نگاهش کنه بازوی منو گرفت و گفت: اذیت؟ مگه میشه بیشتر از این اذیت بشه؟!سوار شو دختر؛ عطیه کمکش کن!
آروم گفتم: آقا ولی...
توپید بهم: ولی بی ولی! گفتم سوار شو!
نگاهی به دیار انداختم، دواهامو داد دست دایه و گفت: اینطور که نمیشه، پیش خودم باشه بهتر بالاخره یه چیزایی حالیمه،مراقبشم!
آقام پوزخندی زد و اخم کرده گفت: تو اگه عرضه داشتی ازش مراقبت کنی به این حال نمیوفتاد! ایندفعه نیمه جون تحویل گرفتم فردا روز جنازه تحویلم میدی!
-آقا اینطوری...
+مگه نگفتم سوار شو!
سرم رو انداختم پایین و به کمک عطیه سوار شدم،از شیشه پشت اتومبیل به دیار نگاه کردم، مشغول حرف زدن با آقام بود، آخرش هم موفق نشد!
آقام و دایه سوار شدن، راه افتادیم و نگاه من به دیار و پشت سرم بود، تا اینکه انقد دور شدیم که دیگه چیزی دیده نمیشد.
آهی کشیدم که آقام گفت: من به اندازه کافی تو این عمری که از خدا گرفتم عزیز از دست دادم، از زن و بچه گرفته تا پدر و مادر و برادر! نمیشه دست رو دست بذارم یه بچه دیگه امم از دست بدم!
ساکت شدم! به قول خودش من یادگار شیرینش بودم! اما یادگار شیرین دیگه نمیتونه یه بچه هم داشته باشه که باهاش دلخوش باشه، فردا روز که سرشو زمین گذاشت و مرد بدونه یکی هست که لااقل بهش بگن یادگار ایلماهه!وقتی رسیدیم عمارت آقام واسه سلامتیم گاو و گوسفندی قربونی کرد و بین مردم آبادی تقسیم کرد.
اتاقی که از قبل واسه مهمون بود رو برام آماده کرده بودن، اتاق قبلیمم هنوز دست خواهر ساواش بود!
حس خاصی بهش نداشتم، انقد غم و غصه تو دلم تلنبار شده بود که خواهر ساواش اصلا برام مهم نبود.رو جام دراز کشیده

1403/05/16 15:34

بودم که اسرین با یه لبخند کج اومد تو اتاق و گفت: به نور چشمی خسرو خان، میبینم که بازم برگشتی به خونه آقات! شنیدم که دیگه اجاقت کور شده و بچه ات نمیشه ! دیگه از اون دک و پز و غرورت چیزی نمونده! میبینی فاصله عرش و فرش چقدر کمه؟ تا دیروز مست غرور بودی که خان فرنگ رفته شوهرت شده و حالا ناامید برگشتی خونه بابات!
صداش رو آروم کرد و گفت: تو انقد که نحسی هر جا بری موندگار نمیشی! خونه اول و آخرت همین جاست.
بغض گلوم رو فشار میداد اما من آدمی نبودم که جلوی اسرین کم بیارم: حرص نخور دختر بزرگ خسرو خان! چشم رو هم بذاری شوهرم میاد دنبالم! فعلا که اینجا خونه اول و آخر تو شده!
ابرو بالا انداخت و با غرور گفت: مثل اینکه خبرا بهت نرسیده دختر جون! پسر بزرگ یه مرد دولتی خاطر خواهم شده!
پوزخند زدم و گفتم: از همین الان دلم براش میسوزه خدا بهش صبر ایوب بده!
-فعلا دلت برای خودت بسوزه که بی ثمر و حاصل شدی!
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت، اسرین آفریده شده بود که درد به جون من بریزه، قبلا کم نمیاوردم،غصه نمیخوردم، می‌خندیدم و رد میشدم اما حالا نه! حرفش خاری شد تو قلبم که سوزش به چشمم هم رسید!
شب و روزم به گریه گذشت، دایه کنارم می‌نشست و ساعت ها از زنایی می‌گفت که هیچ وقت بچه دار نمیشدن و بعد خدا بهشون بچه داده می‌گفت که من امید بگیرم، روز اول تاثیر نداشت اما کم کم انقد گفت تا یکم آروم گرفتم، تمام عمر خودم خودمو تیمار کردم اینبارم روش!
اون روز بالاخره از جام بلند شدم، از دایه شنیده بودم که وقتی دیار اومده آقام راهش نداده!به کمک عطیه آبی به تنم زدم و مثل روزایی که تو این خونه بودم دایه موهام رو گیس کرد..چشمام رو سرمه کشیدم، ماتیکی رو لبام کشیدم و یکم از سرخیش به گونه ام زدم! یه لحظه دستم تو هوا موند! به خودم گفتم: خب که چی؟ واسه کی اینطوری کردی؟
دوباره حال و هوام بهم ریخت اومدم دست بکشم رو همه اش و پاکش کنم که عطیه اومد تو اتاق و نفس نفس زنان گفت: خانوم جان، دیار خان اومده!
لبخندی زد و گفت:انگار خسرو خان رو راضی کرده!چشمت روشن!
لبخند کم جونی زدم، دیار با زبونش سنگم نرم میکرد آقام که جای خود داشت!


#ایلماه
#قسمت_هفتادودو


دوباره به آیینه نگاه کردم، خوب شد که پاکش نکردم!!صداش رو می‌شنیدم اما از اتاق بیرون نرفتم! بذار خودش بیاد منو ببینه! دلم میخواست حالا که تو این وضعیتم نازمو بکشه، تو روزای عادی که همه نازکش دارن!
رفتم سمت بقچه لباسام و الکی مشغول مرتب کردنشون شدم، بالش و پتوم رو از این ور اتاق می‌بردم اون ور، اما خبری از دیار نشد.
روی زمین نشستم و زانو بغل کردم و زیر لب گفتم: اگه نیومده منو

1403/05/16 15:34

ببینه اصلا چرا اومده؟! نکنه اومده همه چیو تموم کنه؟
غم و غصه دوباره تو دلم نشست، بعد اینکه از مریض خونه اومده بودم بیرون، زیادی دل نازک شده بودم، دم به ساعت اشک و گریه ام به راه بود..
الآنم بغض کرده منتظر بودم ببینم چی میشه! سرم پایین بود و نقش و نگار فرش رو از نظر میگذروندم و تلاش میکردم به اشکام اجازه جاری شدن ندم.
همون موقع در اتاق باز شد، سرم رو با شوق بالا گرفتم اما با دیدن دایه بدتر حالم گرفته شد؛ دست به کمر زد و گفت: نمیخوای بیای این پسر واسه خاطر دیدن من که نیومده، زود باش دختر!
سر بالا انداختم و گفتم: نمیام دایه،اگه اومده منو ببینه واسه چی اونجا نشسته خب بیاد!
+ الله اکبر دختر! یه ذره حرف تو اون کله تو نمیره که، زشته یعنی چی که اون بیاد! پاشو دختر.
سر بالا انداختم و سرتق گفتم: نمیام دایه، ناخوشم، نمیتونم راه برم!
با تک سرفه ای سر بالا گرفتم و با دیدن دیار و نگاه پر از شیطنتش نطقم خاموش شد، دایه برگشت و به دیار نگاه کرد؛ سر تکون داد و گفت: من مزاحم نمیشم، چیزی خواستین صدا کنین!
دیار سر تکون داد و گفت: دستتون درد نکنه.
دایه چشم و ابرویی واسه من اومده و از اتاق بیرون رفت، خنده ام گرفته بود اما از دیار رو گرفتم و همون‌طور زانو به بغل به دیوار کنارم زل زدم.
نفسی کشید و گفت: شنیدم که ناخوشی! نمیتونی راه بری...؟ هوم؟
نزدیکم شد و گفت: شایدم ناز‌ کش میخوای؟ هوم؟ کدومش؟
جوابشو ندادم؛ تا همین چند دقیقه پیش خودمو مقصر میدونستم، میگفتم ایراد از منه ولی منِ بیگناه پای حسادت و کینه مادربزرگ دیار سوختم! جگر گوشه ام رو از دست دادم! حق دارم ناز کنم، حتی ازش دلخور باشم و غر بزنم! چون توی همون چهار ماه هم خیلی اذیت شدم، از چیزی نخوردنام تا انواع و اقسام ویارهام!
دیار کنارم نشست و گفت: ماهی خانوم؟! دلخوری؟ یه نگاه به اینور بنداز!
بی توجهی کردم که دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو چرخوند، نگاه کوتاهی بهش انداختم، غم چشماش هنوز سر جاش بود اما بهم لبخند میزد!
با انگشت شست ،صورتم رو نوازش کرد و گفت: قهر و دلخوریت از چیه؟! البته میدونم...ولی خب شرمنده ام! نمیتونم زمانو برگردونم. اشتباه از من بود.متعجب بهش نگاه کردم، انتظار نداشتم قبول کنه!
اولین قطره اشک که اومد بعدی ها هم راهشون رو پیدا کردن. میخواست بغلم کنه اما اجازه ندادم! انگار داغ دلم تازه شده بود...
اگه دیار تو اون چند روز انقد تنهام نمیذاشت اینطور نمیشد!
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: حتما حتما تا الان خدیجه خانوم آبرو و حیثیت منو برده، اون روز از درد داشتم جون میدادم که اومد شروع کرد به تهمت زدن به من! بعدم پرت کرد؛ حرفاشو

1403/05/16 15:34

باور کردی؟
_اگه یه درصد باور میکردم و بهت شک داشتم اینجا نبودم! اصلا مریض خونه هم نمیومدم! هم به تو هم به احمد رضا اعتماد دارم، عین برادرم میمونه! می‌دونم اگه نزدیک شده از سر کمک بوده نه چیز دیگه ای! تو که نورچشمی! آدم به چشمش که شک نمیکنه!
از حرفش لبخند کم جونی رو لبام نشست، اما با یادآوری آدمای عمارت گفتم: پس اونایی که تو عمارتن چی؟ اونا چی میگن؟!- یک به یک اونایی که دیدن این که گفتی رو تعریف کردن! پس تو نگران عمارت نباش، اصلا قرار نیست برگردی اونجا!
متعجب گفتم: یعنی چی؟
تکیه داد به دیوار و گفت: برنمی‌گردم! چرا باید برگردم جایی که آدماش زندگیمو بهم ریختن؟ کسی که به جون یه بچه رحم نکنه کارای بدتری هم میکنه.
اشکام خشک شدن، خیالم حداقل از بابت دیار راحت شد.
دوست داشتم بدونم چی به خدیجه گفته و چیکار کرده؟!خودش رو جلو کشید و رو سرم رو بوسید و گفت: بقیه اش بمونه واسه یه وقت دیگه، اینجا معذبم، بابات هم اون بیرون تشنه خون من نشسته، الان میترسم برم بیرون!
خندیدم و تو آغوشش جا گرفتم، حرفاش ذهنمو بهم ریخته بود کاش دیگه دنیا همینجا متوقف میشد، میترسیدم از وقتی که قضیه ساواش رو بفهمه، وقتی میگه اگه یه درصد شک داشتم مریض خونه هم نمیومدم...!وقتی از ساواش بشنوه چیکار میکنه؟ نمیخوام حمایتش رو از دست بدم!
پیراهنش رو تو مشت گرفتم و سرم رو بهش فشار میدادم، آروم پشتم رو نوازش کرد و گفت: ماهی، میخوای سند مرگ منو امضا کنی؟ یکم دیگه بمونم بابات میاد سروقتم...اینطوری میکنی نمیتونم برم بیرون که.
ازش جدا شدم و لبخندی بهش


#ایلماه
#قسمت_هفتاد‌وسه


-چشم تو مگه جرأت داره *** دیگه ای رو ببینه؟
آروم خندیدم، نیم خیز شد، پیشونیم رو بوسید و گفت: توام بیا،میتونی؟
سر تکون دادم، دیار جلو تر رفت و یکم بعدش من دنبالش رفتم.
اون شب آقام دیار رو نگه داشت و گوسفندی رو داد سر ببرن.
بعد از شام و موقع خواب دایه جای دیار رو کنار من پهن کرد و از اتاق بیرون رفت یکم بعد دیار هم اومد تو اتاق و در رو بست...رو جام دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو خودم، دیار پیراهن سفید رنگش رو درآورد گذاشت گوشه اتاق و کنارم دراز کشید،دستاش رو باز کرد و گفت: بیا اینجا!
نزدیکش شدم و سرم رو گذاشتم رو بازوش و بی حرف نگاهش کردم، دستش رو گذاشت رو صورتم و گفت:چرا اینطوری نگاه می‌کنی؟
شونه ای تکون دادم و گفتم: همینطوری! دلم تنگ شده بود.
غمگین بهم نگاه کرد و گفت: ازم دلخوری نه؟ میدونم کوتاهی کردم، خودمو درگیر کار کردم، ازت غافل شدم!
موهای مشکی و پر پشتش رو نوازش کردم و گفتم: دلخور نیستم، تقصیر کسی نیست! توأم می‌بودی باز یه چیزی میشد؛ قسمت

1403/05/16 15:34

نبود این بچه به دنیا بیاد!
-اگه می‌دونم حواسم رو میدادم به خورد و خوراکت،به حال بدت! نگفته بودی دل‌درد داری!
نفسی کشیدم و گفتم: خب، زیاد نبود؛ دو سه روز اونطوری شدم گفتم لابد عادیه، چون دردش زیاد نبود، ولی روز آخری...
با بغض گفتم: خیلی درد داشتم...بجز اون خونریزی هم داشتم یکم! اونجا ترسیدم رفتم بیرون.
+وقتی من نبودم کی غذا میاورد برات؟
-مادر آهو میآورد همیشه، کنارم می‌نشست تا بخورم بعدم وسیله هارو می‌برد!
سری تکون داد و گفت: که اون غذا میاورد! تا من نبودم دردات شروع شد...
-چرا مگه چیزی شده؟ چیزی تو غذا بوده؟
سر تکون داد و گفت: ول کن اونو، الان بهتری؟ دردت کم شده؟
-امروز یخورده بهترم؛ تو اومدی هم دیگه درد یادم رفت.
+پس اونکه نمی‌خواست بیاد بیرون کی بود ها؟! ناز میکردی؟! یا دلت نمیخواست منو ببینی؟
خودم تو آغوشش جا دادم و گفتم: نخیرم! دلم ناز کش میخواست.
مغموم ادامه دادم: ترسیدم دیگه...ترسیدم تو منو نخوای!آخه معلوم نیست دیگه بتونم بچه...
دستش رو گذاشت رو دهنم و گفت: مگه من بخاطر بچه خواستمت؟!
دستش رو برداشتم و گفتم:پس واسه چی خواستی؟
خندید: واسه گستاخ بودنت! از همونجا که با ماشین گِل پاشیدم به لباسات چشممو گرفتی! تو کلبه که دیگه کارو تموم کردی! واسه خاطر همینه که اون کلبه رو دوست دارم!
- اگه زن داداشت میشدم چی؟ چیکار میکردی؟
+نمیخوام بهش فکر کنم! حالا که شانس و اقبال با من یار بوده و ماهی خانوم قسمت من شده.
دستم رو زدم زیر سرم و بهش نگاه کردم و گفتم: هر کسی جای من بود مینشستی سر سفره که عقدش کنی؟ ها؟ دَم از دوست داشتن نزن دیار خان!
خندید و با صورت خندونی که رو به روم بود گفت:فکر کردی من آدمیم که زیر بار حرف زور برم؟! من میدونستم زیر اون تور ضخیم این چشمای یشمی و موهای موج داره!
-از کجا؟ من که صورتم پیدا نبود!
دستم رو بین پنجه اش اسیر کرد و گفت:  ماه گرفتگی کف دستت رو دیدم!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:هر کسی یه همچین ماه گرفتگیی کف دستش نداره؛ حدس زدم تو باشی!
-پس چرا شبش اذیتم کردی دیار خان! ببین چقدر چشم چرخوندی که ماه گرفتگی کف دست منو دیدی!
خندید و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و گفت: به چشمم خورد دیگه، من چشم نمیچرخونم!شبش هم به تلافی اون چاقویی که زدی اذیتت کردم، هر چند زیاده روی کردم که هوا برت نداره!
با دست آزادم زدمش و گفتم: بدجنس رو ببین! اون شب از ترس جون دادم!
صورتم رو بوسید و گفت: تو که کم نمیاوردی دختر ! الان آروم شدی اون موقع خیلی یاغی بودی...
لبخندی بهش زدم، خم شد و پیشونیم رو بوسید و ازم که جدا شد گفت: من اندازه چشمام بهت اعتماد دارم ماهی! برام عزیزی تا

1403/05/16 15:34

زمانی که همه چی دوطرفه باشه، بچه هم نمیخوام ازت، خودت باشی برام کافیه ولی، ولی امان از روزی که بدونم اونی که فکر کردم نیستی، از چشمم میوفتی!از چشم که بیوفتی از دلمم میری.دلم لرزید، تنم یخ کرد! حرفش رو صاف و پوست کنده بهم گفت! اما من زبونم قفل شده بود که هر چی زور میزدم بگم نمیشد؛ چه الان بفهمه چه یه وقت دیگه ازم روگردان میشه، حداقل الان محبتشو داشته باشم !
دستم رو گذاشتم رو صورتش و گفتم: اگه راستشو بخوای میگم که اولا ازت خوشم نمیومد! بخصوص بعد اون شب که انقد اذیتم کردی،اما خب کم کم خودی نشون دادی و تو دلم لونه کردی.
اون شب رو با شیط‍..نت گذروند، هر وقت صدام درمیومد و اعتراض میکردم می‌گفت: هیس! میخوای بابات منو به رگ‍بار ببنده؟!صبح که بیدار شدم، دیار داشت پیراهنش رو میپوشید، چشمای بازم رو که دید گفت: جمع کن بریم ماهی! وسیله هات کجان؟


#ایلماه
#قسمت_هفتادوچهار


تو جام نشستم و موهام رو بافتم و گفتم: کجا بریم؟!
+برای آخرین بار عمارت، بار و بندیل جمع میکنیم که بریم؛ اگرم برگردیم یه روزی فقط واسه سر زدنه نه موندن!
ته دلم خوشحال بودم از اینکه قرار نیست برگردم تو اون خونه!وسایلم رو جمع کردم و از آقام خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم...
دلم نمی‌خواست دوباره خدیجه خانوم رو ببینم،داغ دلمو تازه میکرد دیدنش، کاراش بچه ای که امید و آرزوم بود رو ازم گرفت.جلوی عمارت که ایستاد رو بهم گفت: بریم که جمع کنیم وسایلو، ضروری ها رو بردار بقیه رو هم خودم میارم کم کم! می‌خوام یه زندگی جدید بهت بدم، دور از این آدما.
لبخند لرزونی زدم و از ماشین پیاده شدم،حیاط عمارت سوت و کور تر از همیشه بود، رو به دیار گفتم: پس خانواده داییت؟!
-برگشتن! با اون کاری که ننه بزرگ من کرد میشد بمونن؟شرمنده احمد رضا و داییم شدم! نمی‌دونم این زن چرا اینطور میکنه.
پوفی کشید و راه افتاد سمت خونه، چشمم که به پله ها افتاد بغض بیخ گلوم رو گرفت، بیچاره من، بیچاره بچه ای که نیومده رفتنی شد...
دیار که دید سر جام قفل شدم، اومد سمتم و دستم رو گرفت و گفت:چرا موندی اینجا؟ به چی نگاه میکنی؟بیا تو.
تکونی به پاهای خشک شده ام دادم و رفتم تو از پله ها گذشتم و وارد خونه شدم، خونه ای که ساکت تر و بی نور تر از همیشه بود.
دیار یاالله بلندی گفت و کمی بعد خاتون اومد و گفت: خیلی خوش اومدی مادر، ایلماه حالت خوبه دختر؟
سر تکون دادم و گفتم: خوبم خاتون.
خاتون: غصه نخوری مادر؛ انشالله به وقتش خدا دوباره دامنت رو سبز میکنه.
بغض کرده سر تکون دادم، دیار پرسید: مادرم کو؟
-سر درد داشت، خوابیده؛ آقات هم رفته یه سر بیرون برمیگرده.
دیار سر تکون

1403/05/16 15:34

داد و رو بهم گفت: برو جمع کن ماهی! وقت تنگه.
رفتم تو اتاقمون، قرار نبود اینطور بشه! قرار نبود تلخی و سختی بکشم تو این خونه، قرار نبود بچه ام از دست بره...
معطل نکردم، دل موندن نداشتم دیگه...
وسایلم رو جمع کردم، بقچه پیچ کردم و یه گوشه گذاشتم! رفتم سراغ لباس های دیار و اونایی که بیشتر میپوشید و رو کنار گذاشتم موقع جابجا کردنشون کمربندش از دستم افتاد پشت پتو بالش ها.
لباس ها رو مرتب گذاشتم و برای برداشتنش برگشتم، همه اشون رو انداختم رو زمین و کمربند رو برداشتم، همین که پاشدم چشمم به تشکمون افتاد، انگار یه چیز برجسته توش بود.
تشک رو پهن کردم و ملحفه روش رو باز کردم و دستم رو بردم اون سمت و پارچه رو کشیدم بیرون، گره اش رو باز کردم و از ترس چیزی که دیدم پرتش کردم و بلند ج‍یغ کشیدم.
در اتاق محکم باز شد و دیار هراسون اومد سمتم و گفت: ایلماه چت شد؟
نگاهی به بهم ریختگی اتاق کرد و گفت: چیزی نیشت زده؟ ها؟ حرف بزن؟
بلند رو به خاتون گفت: یه لیوان آب قند بیار.
خاتون که رفت دیار نگاهی به دور اتاق افتاد و با دیدن اون پارچه و محتویاتش رفت سمتش؛ پارچه رو کنار زد و دم حیوون رو بالا گرفت و با اخم بهش نگاه کرد! نمی‌دونم دُم چه جونوری بود و اون استخوان پهلوش چی بود  اما هر چی که بود ترسوندم!دیار پارچه رو پهن کرد و اون کوفتی ها رو انداخت توش و دوباره گره زد،خاتون با یه لیوان آب اومد نزدیکم و به خوردم داد، شیرینش یکم حالم رو بهتر کرد، صورتم خیس اشک شده بود، دیار پارچه رو به خاتون داد: بده اینو یه جا چال کنن!
خاتون پارچه رو از دستش گرفت و بهش نگاهی کرد و گفت: یا بی بی دو عالم! این دیگه چه کوفتیه!
-خدیجه خوش خوشانشه که قبل اینکه اینو ببینم از این خونه رفته(بلندتر گفت) به گوشش برسونین دیگه پاشو تو این خونه نذاره، دعا و طلسم گرفته واسه زن من؟! چی میخواد دیگه از زندگیم؟!
داد و بیداد دیار که بلند شد مهتاج خانوم با صورت رنگ پریده ای اومد تو اتاق و گفت: دیار؟ چیشده؟-از من می‌پرسی مادر من؟ زنمو به تو سپردم! نیمه جون تحویل گرفتم، خونه زندگی دست توئه ببین چی از بین وسایلمون پیدا شده!
پارچه رو از دست خاتون گرفت و نشون مهتاج خانوم داد،مهتاج خانوم بیچاره کم مونده بود از حال بره، یه گوشه نشست و با ناراحتی گفت: من از شرمندگی نمیتونم تو روی این دختر نگاه کنم!
دیار کلافه روی طاقچه نشست و دستی بین موهاش کشید و گفت: از درسم، از آرزوهام و خواسته هام زدم، قید پیشرفت و مطب زدن رو زدم! اومدم اینجا کمک حال شما باشم عوض اینکه پشتم باشین ولم کردین به امون خدا، یه زن و بچه ام رو بهتون سپردم، بچه رو مرده و زنمم دم

1403/05/16 15:34

مرگ تحویل گرفتم ازتون!
هیچ *** هیچ حرفی نزد؛ دیار هم از جاش بلند شد و رو به من گفت: راه بیوفت، به شب نخوریم.
از جام بلند شدم، دیار رو به خاتون با تأکید گفت: اونو یه طوری گم و گورش کنین، فضای خونه طوری سنگینه که نمیتونم نفس بکشم! حیف این خونه نبود که درگیر جادو
جنبل شد؟سری به افسوس تکون داد و وسایل رو برد گذاشت تو ماشین،تو این فاصله هم من ازشون خداحافظی کردم،


#ایلماه
#قسمت_هفتادوپنج


مهتاج خانوم با ناراحتی گفت: بهش حق میدم ناراحت باشه، دلخور باشه و بخواد بره اما نذار طولانی بشه...راضیش کن برگرده! دیار برام عزیزه، انقدری که عذر مادرمو خواستم!باهاش حرف بزن، آرومش کن، راضیش کن.
سر تکون دادم و با خاتون هم خداحافظی کردم، موقع رفتنمون هم احمد خان هم اومد، خداروشکر کردم که از همه به موقع خداحافظی کردیم! افشار هم هم مسیرمون بود، وقتی دیار ازش پرسید واسه چی برگشتی گفت: هرجا بری من عین کش تنبون دنبالتم؛ از من خلاصی نداری!وقتی نیستی دلم میگیره مرتیکه، دله دیگه رفته برات! گنده دماغی ولی خب، منه خاک بر سر گلوم پیشت گیر کرده!
از حرفای افشار خنده ام گرفت،وقتی رسیدیم تهران نفسم باز شد، دلم برای این خونه و طوبی خانوم تنگ شده بود شور و شوق رفته ام برگشت! یه اصرار دیار دوباره درس خوندن رو شروع کردم و دیگه حالت های بارداری هم نبود که اذیتم کنه‌
روز عید بود،پیراهن حریر گل گلی که بلندیش تا ساق پام می‌رسید تنم کردم و آرایش کم رنگی روی صورتم نشوندم و از پله ها رفتم پایین، دو سه هفته ای میشد جاگیر شده بودیم، همه چی خوب و آروم میگذشت، دیار روزا می‌رفت دنبال کاراش و عصر به بعد برمیگشت خونه!
اینجا رو به اون عمارت و آدماش ترجیح میدادم!نگاهی به سفره امون انداختم، اولین بار بود که تنها سر سفره مینشستم، همیشه برادرام و خواهرا و عموهام میومدن، گاها هم تبریز بودم و اونجا هم حسابی با خاله و دایی هام شلوغ بود!
با لبخند کنار دیار نشستم و گفتم: چیزی نمونده انگار.
صدای رادیو رو بیشتر کرد و سرتکون داد، چشمام رو بستم و شروع کردم به دعا کردن، از خدا عاقبت به خیری خواستم و دل خوش و سلامتی عزیزانم!
صدای توپ و شل‍یک که بلند شد، دیار آغوشش رو برام باز کرد، دستام رو دور کمرش حلقه کردم و گفتم: عیدت مبارک دیار خان!
-عید توأم مبارک ماه طلا.
لبخندی به روش زدم و با ناراحتی گفتم: امسال حسابی دور شدی از خانواده ات!
خندید و گفت: انگار یادت رفته من خیلی سال اونور آب بودم و سال تا ماه اینجا نمیومدم؛ من عادت دارم به این دور بودن!
با لبخند و کمی مکث: خوشا دوری که ختم به تو باشه!
+اینجوری قشنگ حرف میزنی نمیگی

1403/05/16 15:34

ماهی میمیره برات؟
رو سرمو بوسید و گفت: لازمت دارم فعلا! اول بگو ببینم عیدیم چیه؟
خندیدم: عیدی رو تو باید بهم بدی!
از جاش بلند شد و گفت: نشد دیگه، قرار نشد دبه کنی، عیدی بده عیدی بگیر!
-عیدی میخوای چیکار؟ تو دیگه بزرگ شدی!
از تو کیف چرمیش جعبه ای بیرون کشید و اومد سمتم و گفت: امیدوارم به دلت بشینه ماهی خانوم!
در جعبه اش رو باز کردم و با ذوق به گردنبد مروارید تو جعبه نگاه کردم و گفتم: برای منه؟
+کس دیگه ای هست؟ خوشت میاد ازش؟
-خیلی خوشگله!
با عشق بهش نگاه کردم و جعبه رو کنار گذاشتم و صورتش رو بوسیدموگفتم: خیلی قشنگه دیار! ممنون ازت!
با لبخند گفت: بیا ببندمش برات!
گردنبد رو از تو جعبه درآوردم و دادم دستش، چرخیدم و گردنبد رو برام بست.
از جا بلند شدم و گفتم: مگه کادو نمیخواستی؟
رفتم سمت پله ها، دنبالم اومد در اتاق رو باز کردم و گفتم: انشالله که اندازه است!
جلیقه ای که طوبی خانوم براش بافته بود رو تخت بود و ساعتی که براش خریده بودم هم کنارش!
برق چشماش نشون از رضایتش داشت، با ذوق گفت: از کجا می‌دونستی ساعت دوست دارم؟سر تکون دادم و گفتم: میدونستم دیگه!
ار صبح زود بیدارشده بودم ،همونجا روی تخت خوابیدیم،
وقتی از خواب بیدار شدم هوا به تاریکی می‌رفت؛ از جام بلند شدم و رفتم پایین، دیار با ورقه های دستش مشغول بود، آروم گفتم: شب شده، چرا بیدارم نکردی! الان باید گشنه بمونیم.
-گشنه نمیمونی ماه طلا! دعوت شدی مهمونی، نتونستم نه بگم! پدر افشار ازم خواست بریم اونجا.
خودمو عادی نشون دادم و گفتم: بریم من حرفی ندارم.
آماده شدم که برم حموم، یکی از لباس های خوبم رو تن کردم و کلاهم رو سرم گذاشتم و کمی عطر به خودم زدم و همراه دیار راه افتادیم، برخلاف اون دفعه محبوبه خونه نبود!
منم راحت تر بودم، انقدر مادر و پدر افشار خونگرم و مهربون بودن که نفهمیدم زمان چطور گذشت.
اون عید رو دور از خانواده هامون گذروندیم، هر چند روز دیار منو میبرد بیرون، تفریح خرید! حالم خوب ِ خوب بود و از غم و غصه از دست دادن بچه امم خبری نبود!بعد عید به پیشنهاد دیار رفتم کلاس خیاطی!دیار می‌بردم و خودم برمیگشتم، تو کلاس با یه دختر جوون هم سن و سال خودم آشنا شدم، اسمش افسانه بود؛ قد بلند و کشیده ای داشت و چشماش هم به مثال آهو بود!خونه اشون هم نزدیک خونه بود و کم کم تو مسیر برگشتنم با اون همراه شدم.چند روزی بود موقع برگشت پسر جوونی سر خیابون میومد و میرفت و برگشتمون رو زیر نظر داشت.اول فکر کردم واسه خاطر افسانه است اما وقتی بعد برگشت از مدرسه هم سر خیابون دیدمش فهمیدم یه خیالاتی داره و اشتباه فهمیده!

1403/05/16 15:34



#ایلماه
#قسمت_هفتادوشش



از کنارش رد شدم و سریع رفتم تو کوچه امون به سمت خونه رفتم که از پشت سر بلند گفت: خانوم!چرخیدم سمتش و پرسشی نگاه کردم، وقتی دیدم نگاه خیره اش تو صورتم می‌چرخه، رو گرفتم و پا تند کردم سمت خونه، سریع رفتم تو کوچه و رسیدم در خونه و کلید انداختم و در رو باز کردم، لحظه آخر چرخیدم و نگاهی به کوچه انداختم، همون پسره سر کوچه بود و از دور نگاه میکرد!
در رو محکم کوبیدم و نفسی کشیدم، همین مونده دیار بیاد و اینو ببینه، خون به پا می‌کنه!رفتم تو خونه، همه جا ساکت بود و خبری هم از دیار نبود.
سارافون بلند تنم رو درآوردم و لباسی تن کردم و موهام رو شونه کشیدم و بعد یه استراحت کوتاه رفتم سراغ غذا پختن‌.
دیار دم عصر با یه جعبه شیرینی برگشت، ابرو بالا انداختم و گفتم: خیر باشه دیار خان؟
نزدیکم شد و دستش رو دورم حلقه کرد و گفت: خیلیم خیره!زمین رو فروختم و عوضش یه زمین یه جای خوب تهرون خریدم که بهترین جا واسه دواخونه است؛به همین زودیا راش میندازم ماهی خانوم!
با خنده گفتم: خداروشکر مبارک باشه، باید مشتلق بدی بهم!
-مگه خبرشو دادی که مشتلق میخوای؟
+می‌خوام دیگه، باید بدی!
با خنده سر تکون داد و گفت: پس حاضر شو ببرم نشونت بدم مشتلقت هم بدم!
خوشحال حاضر شدم و باهاش رفتم، زمین رو بهم نشون داد و اونی که تو ذهنش بود رو واسم گفت و موقع برگشت هم شام مهمونم کرد!
روی تخت چوبی حیاط نشسته بودیم، چلو کباب و نون داغ و ریحون تازه و دوغ محلی هم کنار دستمون بود،افشار که از قبل خبر داشت قراره به مناسبت این زمین جدید دیار شام بده هم بهمون اضافه شد و گفت: این شام خوردن داره، چه حالی داری که جیبت رو خالی کردم خان خانان؟
-جیب من با این چیزا خالی نمیشه، بخور غذاتو!
-زیر دستت پره، حرف از بالا بالا ها میزنی، ما بدبخت بیچاره ها باید به همین قانع باشیم!
لقمه ام رو قورت دادم و گفتم: میگم آقا افشار، شما نمیخوای سر و سامون بگیری؟
افشار: زن بگیرم؟
سر تکون دادم که گفت: نه هنوز خر نشدم، نمیخوام خودمو بدبخت کنم؛ زن بلاست! بلای جونه، آفت خونه!
-کی میگه زن بلاست؟ زن نعمته، رحمته! یه دختر برات پیدا کردم پنجه آفتاب!
افشار: یه شام بهم دادینا، نخواستیم اصلا!
دیار: ساکت باش، زنم برات زن پیدا کرده عوض تشکرته! بگو کیه که افشارم بیاریم جزو بلا گرفته ها!
با شوق گفتم: تو کلاس خیاطی با یه دختری آشنا شدم، از جمال و کمال که کم نداره، خونه اشونم نزدیک ماست هر وقت خواستی بیا ببینش! اسمش افسانه است یه دو سالی از من بزرگتره!
لبخند افشار جمع شد و نگاهی بین اون و دیار رد و بدل شد و سرش رو انداخت پایین و گفت: فراموشش

1403/05/16 15:34

کن! من آدم زن گرفتن نیستم، منِ عی‍اش رو چه به زن گرفتن! جای من همون ک‍اباره است!-وا مگه میشه آدم بی سر و همسر بمونه؟!ازدواج سنت پیغمبره!
دیار با چشم و ابرو بهم اشاره ای کرد و منم ساکت شدم،افشار دوباره برگشت به حالت قبلش و گفت: راضی به بدبخت تر شدنم نباش دیگه!عوض یه شام ببینین دارین چیکار میکنین؟!
دیار:آخه کی به تو زن میده؟بیخود دل خودتو صابون نزن!
اونا مشغول شوخی و خنده شدن و من تمام مدت ذهنم درگیر عوض شدن حال افشار بعد شنیدن اسم افسانه بود!
وقتی برگشتیم خونه به دیار مجال ندادم و سریع پرسیدم:قضیه افشار چی بود؟ یهو غصه اش گرفت؟همچین بهم نگاه کردین، فکر نکن نفهمیدم!
+افسانه چرا باید بیاد هم کلاس تو بشه آخه، کار خدا رو ببین!
-عه،میبینیم که توأم میشناسیش!
+بله، چون یه زمانی همین افشار که میگه زن بلاست و من و چه به زن گرفتن جونش در می‌رفت واسه همین افسانه خانوم!
کنجکاو گفتم:از کجا میدونین این همونه؟
-مگه چند تا افسانه هست که همسایه ما باشه،دو سالم از تو بزرگتر باشه؟ درضمن موقع برگشتن از کلاس خیاطی دیدمش باهات!
-حالا چیشد که بهم نرسیدن؟اینطور که میگی واله و شیدا بوده!بعد از رفتن افشار از ایران، این دختر ازدواج کرد!الآنم چند وقتیه جدا شده.متاثر از چیزی که شنیدم نشستم و گفتم:دیگه افشار نمیخوادش؟دختر خوبیه ها! فکر نمی‌کردم اینطور شده باشه!
-به این قیافه و شوخی هاش نگاه نکن، پاش برسه از عالم و آدم لج باز تر و خل تر میشه! لج کرده، میگه نمی‌خواسته که پام نمونده، حرف تو کتش نمیره که زور بوده اجبار بوده، کدوم دختر اختیار دار شوهر کردنشه؟! حالا هم که برگشته میگه من بیوه یکی دیگه رو نمیخوام! حرف مفت میزنه ها، پاش برسه میمیره براش!ولی خب، سر لج افتاده.
سری به افسوس تکون دادم و تو ذهنم نقشه کشیدم و بالا پایین کردم واسه اینکه این دو تا رو سامون بدم!فردای اون روز از مدرسه که برگشتم طوبی خانوم واسه گرفتن اندازه ام اومد خونه، مشغول بودیم که زنگ در به صدا درومد، طوبی خانوم چادرش رو برداشت و گفت:من برم ببینم کیه این وقت روز!


#ایلماه
#قسمت_هفتادوهفت


رفت جلوی در، از پنجره به در حیاط زل زدم، یه خانوم جلوی در بود، نمی‌شناختم کیه.
از حرکات دست طوبی خانوم معلوم بود که تعارف میزنه!اما خانومه قبول نکرد ده دقیقه ای حرف زدن که طوبی خانوم خداحافظی کرد و برگشت تو خونه!
سریع گفتم: کی بود طوبی خانوم؟ چی میخواست!
چادرش رو از سرش درآورد و با خنده گفت: چشم دیار روشن واسه زنش خواستگار اومده!هینی کشیدم و گفتم: یعنی چی طوبی خانوم؟
+این خانومه که اومده بود جلوی در فکر کرده من مادرتم، پسرش تو

1403/05/16 15:34

رو تو راه مدرسه دیده همچین یه دل نه صد دل عاشق شده و مادرش رو جلو فرستاده واسه امر خیر و خواستگاری!
خجالت زده سرم رو پایین گرفتم و گفتم: وا مردم چی فکر کردن با خودشون!
یکم مکث کردم و با نگرانی گفتم: به گوش دیار نرسه یه وقت!
+اتفاقا باید بدونه که بیشتر تو خونه و زندگیش بمونه و حواسش به زنش باشه.
-طوبی خانوم شما دیار رو نمیشناسین؟ بشنوه خون به پا می‌کنه!
+هیچ کاری نمیکنه، بلکه به خودش بیاد از وقتی اومده تهرون تو خونه بند نیست!
-به قول خودتون کار جوهر مرده!
+هست مادر، باید کار کنه تلاش کنه ولی دیگه از حد گذرونده، خروس خون می‌ره، آخر شب برمیگرده همین میشه نتیجه اش واسه زنش خواستگار صف می‌کشه، یکمم حواسشو بده به زندگیش!
مظلوم گفتم: بخدا اگه بفهمه دیگه نمیذاره پامو از خونه بیرون بذارم، مدرسه و خیاطی پر!
+غلط میکنه، مگه گناه توئه!
-اگه نذاشت راضی کردنش با شما!
سری تکون داد و گفت: خیله خب دختر، بیا اینجا اندازه هاتو بگیرم.
جلو رفتم و مشغول شد و گفت: دیگه کم کم خودت یادمیگردی دستت راه میوفته، هر جا کمک خواستی بگو!
سر تکون دادم، اندازه هام رو که نوشت گفت: انشالله که این تابستون دامنت سبز بشه و لباس بچه اتو بدوزم!
لبخند تلخی زدم و انشالله زیر لبی گفتم. باهم واسه شام کوفته تبریزی درست کردیم و منتظر برگشتن دیار بودیم، ساعت ده بود که بالاخره آقا از راه رسید! طوبی خانوم با چشم و ابرو اشاره زد و گفت: برو استقبال شوهرت بذار دلش گرم باشه مادر! بدونه چشم انتظارشی!
چشمی گفتم و رفتم تو حیاط، دیار کنار حوض نشسته بود و دست و روشو میشست، نشستم کنارش و گشاده رو گفتم: سلام خسته نباشی!
-به! ماه طلا؛ درمونده نباشی، کسی اینجاست؟
+آره طوبی خانوم اومده پیشم، سر تکون داد و از جا بلند شد، دست های خیسش رو تو هوا تابی داد و آب اضافه اش تو هوا پخش شد و گفت: یه بو هایی میاد که دلچسب منه!
خندیدم و گفتم: بله، کوفته تبریزی داریم، جهت دفع خستگی دیار خان!
باهم رفتیم تو خونه، طوبی خانوم با همون روحیه مهربونش با دیار خوش و بشی کرد و منم رفتم آشپزخونه و سفره و حاضر کردم، این اوضاع و احوال رو ترجیح میدادم به اون عمارت بزرگ و خدم و حشماش! اینجا لااقل آرامش داشت زندگیم، خانوم زندگیم بودم بدون اینکه چشم این و اون روم باشه!
سفره که آماده شد صداشون کردم بیان شام بخورن...مشغول خوردن که بودیم طوبی خانوم سر صحبت رو باز کرد و گفت:اوضاع کار و بارت چطوره؟
چشم و ابرویی اومدم که لااقل بعد از شام بگه اما خودش رو زد به اون راه!
دیار: الهی شکر خوبه، داره کارا میوفته رو غلتک!
با دلهره خیره طوبی خانوم بودم و به زور از غذام

1403/05/16 15:34