611 عضو
صدف
#ایلماه
#قسمت_پنجاهویک
ریز خندیدم و گفتم: دارم غذا درست میکنم دیگه!
اومد پیشم و گفت: آخه جوجه ها رو چه به غذا درست کردن؟ حالا چی هست ماه طلا؟! خدا رحم کنه بهمون!
-کوفته است، دست نزن خراب میشه.
باشه ای گفت و عقب کشید، از همونجا نگاهم کرد...غذا رو که بار گذاشتم رفتم پیشش و گفتم: چقدر اینجا میمونیم؟
-هستیم یه چند روزی! من هنوز منتظرما.
+منتظر چی؟
-اینکه یه جوری از دلم دربیاری...
+کوفته پختم برات که!
چشماشو رو هم فشار داد و گفت: دلم خوشه زن گرفتم!
شاکی گفتم: حواست باشه منم دلخورم! میتونستی تو خونه ناراحت باشی و دلتنگی کنی واسه خواهرت نه اینکه دَم صبح با اون وضع برگردی!
پشت چشم نازک کردم و میخواستم از کنارش رد بشم،بازوم رو گرفت و محکم کشیدم سمت خودش و گفت: الان کی دلخور تره؟!
حق به جانب گفتم: معلومه من! هر *** جای من بود فکر بد میکرد!
خندید و گفت: من که نمیذارم دلخوری تو دلت بمونه.
موهایی که به زحمت جمع کرده بودم رو باز کرد و گفت: وقتی خودمونیم جمع نکن موهاتو،گفتم که خوشم میاد ازشون، موهای باز شده ام رو فرستادم پشت گوشم و گفتم: میریزه تو خونه و غذا، اونوقت با همین موها دارم میزنی!
دست کشید بین موهام و گفت: من غلط کنم!
خندیدم و گفتم:ببینیم و تعریف کنیم!
کشیدم سمت خودش و گفت: اون توضیح ها و چَک و لقدی که خوردم واسه بخشیده شدنم کمه؟
-کِی لگد زدم آخه؟!دروغگو رو ببین!
خندید و گفت: اصلا تو فقط حرص بخور ، قرمز شو جیگر من حال بیاد!
با آرنج ضربه ای بهش زدم و گفتم: برو ببینم خیر سرم شوهر کردم! عین شوهر زَری از شهر واسم هزار جور ماتیک و وسیله بزَک و پیراهن گلگلی میاری که دلم واشه؟! نه! فقط حرصم میدی که جیگرت حال بیاد...
مست و نیمه شب هم که میای منو بسوزونی!
بلند خندید و گفت: شوهر زری که زری رو نمیاره شهر! من آوردمت شهر هر چقدرم پیراهن گلگلی بخوای میخرم برات...
لبام و ورچیدم و ازش رو گرفت،رفتم سروقت کوفته ها،کوفته های آماده شده رو گذاشتم رو سفره و نون آوردم و دیار رو صدا کردم، دیار که اومد ابرویی بالا انداخت و گفت: به به، دست و پنجه ات طلا ماهی خانوم! چه کردی...
لبخندی زدم و گفتم:نوش جان!
لقمه ای گرفت و بعد خوردنش متعجب گفت: نه! خوشم اومد، دستت طلا به این قیافه ریزه میزه ات نمیاد که همچین دست پختی داشته باشی!
خندیدم و گفتم: خوب شده واقعا؟!
سر تکون داد و گفت: آره ماه طلا خانوم! زیادی خوب شده!
لبخندی به روش زدم و با ذوق بیشتری غذامو خوردم، بعد از غذا چایی رو ریختم و کنار دستش نشستم دروغ نگم از دلم درومده بود و نامردی بود اگه ازم دلخور میموند! به خودم تشر زدم: چقدرم نگران دلخوری دیاری!
بازوی سفتش
رو گرفتم و سرم رو تکیه دادم بهش.
دستش رو دورم حلقه کرد و گفت: ناپرهیزی کردی ماهی خانوم! نگفتی دیار لولوئه؟!توام که یه جوجه، میگیره یه لقمه ات میکنه؟!
خندیدم و بهش نزدیک تر شدم، یاد حرف دایه افتادم انگار حیا رو خورده بودم و ابرو رو قی! از کِی انقد ورپریده و چشم سفید شدم؟! از وقتی زن این بی حیا تر از خودم شدم...
بهش نگاه کردم، یاد کلبه و چاقویی که بهش زدم افتادم! پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت: صد دست لباس میخرم بجای دوتا!
دَم گوشم گفت: من بچه میخوام ماهی ...!
چشمام گرد شد و خون دوید تو صورتم! کمی سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد و گفت: قول اینو میدی؟
سرخ شده بودم، گفتم:تا خدا چی بخواد!
گونه ام رو بوسید و گفت: قول دادیا!
آروم سر تکون دادم و با خنده گفتم: اگه بذاری بخوابم آره...
بوسه ای رو موهام نشوند و آروم گفت: بخواب،طلا خانوم!*...
فردا صبح بعد صبحونه دیار عزم رفتن کرد؛
_پیراهنش رو گرفتم سمتش و گفتم: حالا حتما باید بری؟ نمیشه افشار خودش بره؟!
خندید و گفت: افشار بیچاره رو به بردگی گرفتم؛ کار منه چقد زحمت بدم به اون؟!
-مگه شریک نیستین؟! خب اون بره، من تنهایی چطور دووم بیارم؟!
+نمیذارم تنها بمونی طلا! زمین منه! من میخوام بفروشم، افشار میاد که تنها نباشم همین.
نزدیکم شد و گفت: کم طاقتی نکن، زود میام.
سر تکون دادم و آروم گفتم: مراقب خودت باش، گفتی دوره؟!
-اگر دو ساعت دوره که آره!
طبق چیزی که از دایه یادگرفته بودم قرآن و یه کاسه آب با گلبرگ های سرخ آوردم و دنبالش راه افتادم و گفتم: از زیر قرآن رد شو؛ صدقه هم بده!
چشمی گفت و از زیر قرآن رد شد و صدقه هم داد دنبالش تا جلو در حیاط رفتم، بغض داشتم! دلم نمیخواست ازم دور بشه! چشم های بغض آلودم رو که دید گفت: میمونم تا طوبی خانوم بیاد، خیاط مادرمه،زن خوبیه گفتم بیاد پیشت تنها نمونی!
سر تکون دادم،کمی بعد دیار گفت: اوناها داره میاد!نگاهی به سر کوچه انداختم، خانمی با چادر مشکی در حال نزدیک شدن بود، دیار نگاهم کرد و گفت:اجازه رفتن میدی ماهی خانوم؟!بغض کردم
#ایلماه
#قسمت_پنجاه ودو
نُچی گفت و برم گردوند تو حیاط و گفت: رو چشمم همین که تموم شد بی درنگ برمیگردم خوبه؟ گریه نکن دیگه! دل رفتن که ندارم اینجوری که میکنی پامم میلرزه.
رو سینه اش رو بوسیدم و با صدای لرزون از بغضی گفتم:برو،فقط مراقب باش.بازو هام رو گرفت و از خودش فاصله ام داد، اشکام رو پاک کرد و گفت:سفر قندهار که نمیرم اینطور گریه میکنی، همین بغله!تا شب برمیگردم خیلی طول بکشه فردا برمیگردم، طوبی خانوم پیشت میمونه،هر چی خواستی و هر کاری داشتی بهش بگو، خب؟
سر تکون دادم و باشه
ای گفتم، صورتم رو با دستاش قاب گرفت و دوبار پشت سر هم پیشونیم رو بو*سید و با لبخند گفت: از این اخلاقا داشتی و رو نکردی؟ اشکتم که دم مشکته!
بینی بالا کشیدم و ته مانده اشکام رو پاک کردم و گفتم: واسه تنها شدن خودم گریه میکردم فکر نکنی خبریه!
بلند خندید و ضربه آرومی به بینیم زد و گفت: تو که راست میگی!
تا اومدم جوابشو بدم ضربه ای به در فلزی حیاط خورد و پشت بندش صدای افشار بلند شد: یا الله اهل خونه، بفرمایید طوبی خانوم اینا تازه عروس دومادن دیگه قبل رفتن پیششون باید در بزنیم.
دیار چرخید سمتش و گفت: تو ببند! سلام ،طوبی خانوم خوش اومدی ببخشید اسباب زحمت شدیم.
طوبی خانوم که پیرزن قد کوتاه و تپلی بود جلو اومد و ماشاالله گویان به دیار گفت: ماشاالله مادر تصدقت شم، چقدر قد کشیدی تو! ماشاالله چشمم کف پات!
دستش رو سمتش دراز کرد و صورت دیار رو بوسید و دیار هم برای احترام شونه اش رو بوسید و گفت: نیومدم نیومدم با کلی زحمت اومدم!
طوبی: چه زحمتی مادر تو رحمتی؛ منم یه پیرزن تنها چی بهتر از اینکه یه همدم داشته باشم.
اینو که گفت رو کرد بهم، سریع بهش سلام کردم، اونم که خوش زبونی از چهره اش میبارید با به به و چه چه بهم نزدیک شد و صورتم رو بوسید و گفت: عروسته دیار؟! ماشاالله عین قرص ماه میمونه!
دیار خندید و گفت: طوبی خانوم خیلی ناز داره ها! حواست بهش باشه.
طوبی خانوم چشم هاش رو بست و گفت: خیالت راحت مادر، آسوده خاطر برو سفر من چهار چشمی مراقب عروست هستم.
دیار نزدیکم شد و گفت: من رفتم نشینی به گریه کردن؛ با طوبی خانوم حرف بزن چهار تا چیز یاد بگیر نگران منم نباش.
سر تکون دادم، طوبی خانوم بهش گفت: برو مادر خدا پشت و پناهتون.
دیار ازمون خداحافظی کرد و با افشار سوار ماشین شد، پشت سرشون آب ریختم و سوره هایی که از دایه یاد گرفته بودم رو خوندم که سفرشون بی خطر باشه. با طوبی خانوم برگشتیم تو خونه، چادر مشکیش رو از سر درآورد و انداخت رو دستش و گفت: خب مادر به سلامتی چند وقته عروس شدی؟!
-سه ماهی میشه طوبی خانوم.
+انشالله که به پای هم پیر بشین مادر، خدا نوشته برای این پسر عروسش عین دست گل میمونه!
خجالت زده لبخند زدم و گفتم: لطف داری طوبی خانوم.
تعارف زدم بشینه و عین یه زن کدبانو براش چایی و گَز بردم با کشمش و گذاشتم جلو دستش تشکری کرد و گفت: مادر حامله نیستی؟خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم: نه طوبی خانوم.
دستاشو به دعا گرفت و گفت: انشالله به حق بی بی دو عالم دامنت سبز میشه مادر یه کاکل زری واسه این دیار خان ما بیاری بشه نور چشمیش!
زیر لب انشاللهی گفتم که گفت: خب مادر از ایل و طایفه ات بگو ببینم اهل
کجایی، چطور شد دل این پسر ما رو بردی که اینطوری سفارشتو میکرد.
لبخندی زدم و براش ماجرا رو تعریف کردم از بچگیم گفتم از مادرم، ساواش رو نادید گرفتم و جریان عروسیمون رو گفتم.
طوبی خانوم لبخند پهنی زد و گفت: ای مادر، بچه ام مردونگی و جوونمردی ازش میباره، فرنگستون هم نتونست ذات خوب این بچه رو عوض کنه، خدا بهت نظر کرده مادر پسر به این دسته گلی رو گذاشته سر راهت.
از جا بلند شد و گفت: یه اسپند دود کنم براتون چشم نخورید.
رفت تو آشپزخونه و دوری بین وسایل زد اسپند رو پیدا کرد و بعدش اومد دور سرم چرخوند و زیر لب دعا میخوند، کارش که تموم شد گفت: این چند وقتی که این بچه اینجا نبود و کسی سر نمیزد به این خونه هر از چند گاهی میومدم سر میزدم واسه خاطر همین جای وسیله ها رو خوب بلدم.
سر تکون دادم که گفت: میگم دختر جون تو که نو عروسی مادر چرا دستی به سر و روت نکشیدی؟ عین دخترای دم بختی!
دستم رو گذاشتم رو صورتم و گفتم: قبل عروسی برداشتم ولی بعدش دیگه وقت نشد.
لبخندی زد و گفت: پاشو، سر این کوچه بتول بند اندازه، دستشم سبکه، تا این پسر نیست دستی به این سر و روت بکشم که برگشت همچین دلش وا بشه.
با شک نگاهش کردم که چشم و ابرویی اومد و گفت: چیه دختر استخاره میکنی؟! پاشو ببینیم میریم زود برمیگردیم بعدش یه آبگوشت درست درمون بار میذاریم تا پسرا برگردن به امید خدا.
انقد گفت که قانع شدم و باهاش رفتم بتول خانوم تا منو دید افتاد به جونم و هر چی کرک و مو داشتم رو با اون بندش برداشت، چند باری از دردش به گریه افتادم و
#ایلماه
#قسمت_پنجاه وسه
کارش که تموم شد به خودم نگاه کردم، صورتم سرخ شده بود و ابروهایی که مادرزاد نازک بودن مرتب شده بود،
از خودم راضی بودم، وقتی برگشتیم به سفارش طوبی خانوم یکم بزک کردم و مشغول پخت و پز شدیم و زمان از دستم رفت، موقع شام شد و دلم به شور افتاد رو به طوبی خانوم گفتم: دیر نکردن؟
-نه مادر فعلا وقت هست، گفت طول بکشه فردا میان.
شام رو دوتایی خوردیم من که دلم نمیکشید و بیشتر نوک میزدم به غذام، دلم شور میزد هر چقدر که میگذشت بدتر میشدم، بارون که گرفت طوبی خانوم گفت: از پشت پنجره بیا کنار و بگیر بخواب اونا هم فردا میان الان بارون گرفته شاید نتونن بیان!
باشه ای گفتم و سر جام کنار طوبی خانوم دراز کشیدم، تا دم صبح خوابم نبرد، چشمام تازه گرم شده بود که صدای در خونه بلند شد،از جام بلند شدم ،طوبی خوابیده بود،ناچار روسریم و محکم بستم و به سمت در حرکت کردم.
_کیه،کسی جواب نداد،در و باز کردم،دیار خونین و مالین پشت در بود،شوکه دستم رو گذاشتم رو دهنم و گفتم: یا خداچیشده؟
پیراهنش
رو کشیدم و براندازش کردم میترسیدم زخم شده باشه! اما رد زخمی نبود، انگشت اشاره اش رو برد بالا و شششش گفت، با چشمای اشکی بهش نگاه کردم و گفتم: چیشده؟ سالمی؟ افشار کجاست؟ ها چرا حرف نمیزنی؟
-هیس؛ جیغ نزن! هیچیم نیست برو کنار لباس عوض کنم باید برم.
+کجا؟ کجا بری آخه؟ نمیخوای بگی چرا انقد خونی شدی؟
از جلو در کنارم زد و اومد تو خونه هراسون دنبالش راه افتادم از سر و صدای من طوبی خانوم هم از خواب بیدار شد و با دیدن دیار و پیراهن خونیش چنگی به صورتش زد و گفت: یا بی بی دو عالم! چیشده مادر؟
سرش رو فشار داد و تقریبا فریاد کشید: هیچی! بذارین به بدبختیم برسم!
آروم صداش کردم، بی توجه به من گریون و طوبی خانوم پله ها رو بالا رفت و خیلی زود با پیراهن تمیز برگشت پایین و سریع رفت سمت در، روسریم رو از رو زمین برداشتم و دنبالش رفتم و گفتم: کجا میری؟ منم میام! چرا حرف نمیزنی!
یهو وایساد و برگشت سمتم و گفت: کجا راه افتادی دنبال من؟ من میخوام برم قبرستون میای؟ برو تو خونه.
-نا نگی کجا میخوای بری و چرا خونی برگشتی محاله برگردم یا میگی یا میفهمم!
کلافه و حرصی گفت: یکی رو زیر گرفتم نمیدونم مرده یا زنده است! راحت شدی؛ حالا برو تو.
چشمام گرد شد، ماتم برد اشکام ریختن و گفتم: حالا میخوای چیکار کنی؟
-میخوام برم مریض خونه ببینم وضعش چطوره!کس و کارش کیه... اصلا زنده میمونه!
-خب منم میام!
+برو انقد به پر و پای من نپیچ، به اندازه کافی بهم ریختم دیگه بدترش نکن برو پیش طوبی خانوم خبری شد میگم افشار بیاد دنبالت خوبه؟
به ناچار سر تکون دادم و برگشتم تو خونه، اشکام گوله گوله میریختن و نمیدونستم جز التماس کردن به خدا چیکار کنم؟!
سه کنج خونه رو انتخاب کردم و زانو به بغل گریه میکردم، رو به طوبی خانوم گفتم:شنیدی طوبی خانوم؟! اگه اون یارو بمیره چی؟
تو دلم لعنتی به این شهر اومدنم فرستادم و دعا کردم سومین نفری که اون رمال گفت این مرد نباشه، اون لحظه از ته دلم از خدا میخواستم نفر سوم خودم باشم که دور و بری هام کمتر بخاطر من بدبختی بکشن.
اشکام رو هر چقدر پاک میکردم دوباره صورتم خیس میشد، طوبی خانوم از من بدتر عین مرغ سر کنده اینور اونور میرفت و زیر لب دعا میخوند.
تا خود عصر هیچ خبری نبود، انگار تو دلم رخت میشتن.
بالاخره زنگ در رو زدن.طوری از جام بلند شدم و دویدم تو حیاط که دو سه باری سکندری خوردم، در حیاط رو باز کردم با دیدن افشار هول گفتم: چیشد آقا افشار؟ دیار کجاست چرا باهاتون نیست؟اون یارو چیشد زنده است؟
افشار نچی کرد و گفت: اگه شکممو سفره نمیکنی بیام تو بگم!
وا رفته گفتم: الان وقت شوخیه آقا افشار؟ دلم
داره میترکه بخدا.از جلو در کنار رفتم اومد تو خونه و با خنده گفت: یه دو روز دیار اون تو بمونه آدم میشه!دلهره نداره که، هیچیش نمیشه.
-کجا بمونه؟ توروخدا حرف بزن آقا افشار اصلا زنده است اون یارو.رفت تو خونه و کتش رو درآورد و با خونسردی گفت: آره خداروشکر، خدا بهمون رحم کرد، زنده است اما مریض خونه است.نفسم آزاد شد و گفتم: خداروشکر، پس دیار کجاست؟
- انتظار نداری که با من بیاد؟! زده یکی رو لت و پار کرده، خودش که بیهوشه، *** و کارش هم معلوم نیست کیه، از شهربانی اومدن بردنش تا تکلیفش معلوم بشه!اسم شهربانی رو که آورد زیر پام خالی شد کم مونده بود بیوفتم که افشار گرفتم و تکیه ام داد به صندلی تو نشیمن و رو به طوبی خانوم گفت: یه لیوان آب قند بی زحمت.طوبی خانوم سریع رفت و افشار گفت: نگفتم که مرده! زنده است فعلا، اشکال نداره، زندان ازش یه مرد واقعی میسازه، اصلا حبس کشیدن مال مرده!گریه ام گرفته بود رو به افشار گفتم: اگه اون یارو بمیره چی!طوبی خانوم آب قند به دست گفت: زبونتو گاز بگیر انشالله که چیزی نمیشه و سالم و سلامت برمیگرده،
#ایلماه
#قسمت_پنجاه وچهار
نذر کردم این پسر بی دردسر برگرده به محله فقرا شام بدم و سفره ابلفضل پهن کنم!
انشالله ای زیر لب گفتم و یکم از آب قندی که طوبی خانوم آورده بود خوردم،افشار از جاش بلند شد و گفت: اومدم بهتون خبر بدم که از نگرانی دربیاین منم برمیگردم شهربانی ببینم میتونم کاری کنم فعلا آزاد بشه.
از جا پریدم و با گریه و زاری گفتم:منم میام!
-میخوای منو به کشتن بدی؟من ببرمت اونجا که دیار نفسمو میگیره که!
+نه تورو خدا آقا افشار من اینجوری آروم نمیگیرم بیام ببینمش همین،توروخدا آقا افشار!
-ای داد چرا قسم میدی آخه؟!
انقد گفتم و التماس کردم که راضی شد! سریع لباس تیره ای پوشیدم و روسری سر کردم و باهاش رفتم، فضای شهربانی انقد ترسناک بود برام که نزدیک افشار راه میرفتم و از نگاهاشون معذب بودم!
افشار چند ضربه به در اتاقی زد و بعد در رو باز کرد پشت سرش راه افتام،دیار با سر پایین رو صندلی نشسته بود!صدای سلام کردن افشار رو که شنید سر بلند کرد و با دیدن من اخم کرده بلند شد و گفت: اینو واسه چی آوردی اینجا؟؟
افشار مظلوم دست بلند کرد و گفت:بخدا من بی تقصیرم انقد گفت که مجبور شدم بیارمش!
دیار عصبانی بود اینو از حالت نگاه کردنش میفهمیدم،صورتش سرخ شده بود و رنگ گردنش بیرون زده بود.
افشار رفت کنار مرد درجه داری که پشت میز نشسته بود، نگاهم کشیده شد سمتش، سبیل های بلندش رو با نوک انگشت تاب داد و خیره خیره نگاهم میکرد، کنار دیار نشستم، با عصبانیت زیر لب گفت:دعا کن من
آزاد نشم از اینجا!واسه چی اومدی ها؟
دلم گرفت از تهدیدش نا سلامتی بخاطر اون اومده بودم تو این جهنم!
با بغض نگاش کردم که گفت:راه رفته رو برمیگردی بخدا که پاتو از خونه بذاری بیرون قلم پاتو میشکنم!
شاکی گفتم: دیار، معلوم هست چی میگی؟
-هیس! نشنوم هیچی!
رومو ازش گرفتم و چند باری آب دهنم رو قورت دادم، کمی بعد صدای افشار بلند شد: یعنی چی؟ من پرس و جو کردم معلومه میشه مگه اینکه نخوای! خداروخوش نمیاد بمونه اینجا، اونم فردایی پس فردایی حالش خوب میشه راضی کردنش با من!چرا ناسازگاری میکنی؟!
از پشت میزش بلند شد و اومد نزدیک دیار، دیار اشاره داد بلند شم و گفت: برو پیش افشار!
مرده نزدیک دیار شد و گفت: شرطی دارم که قبول کردنش مساوی آزاد شدنته هیچ احدی هم بعد رفتنت نمیفهمه چیشده و تو اصلا کی بودی! حتی اگه اونی که مریض خونه اس بمیره!
شوکه بهم نگاه کردیم، نزدیک دیار شد و چیزی در گوشش گفت که فقط زنت رو شنیدم و بعد نعره بلند دیار: چه گوهی خوردی عوضی بی ناموس؟
از جا بلند شد، با دست های بسته یقه اش رو گرفت و با سرش محکم تو صورت مأمور کوبید، از ترس جیغ بلندی کشیدم...
از بینی مأمور خون میمومد و از سیبیلاش خون میچکید، از ترس دستام میلرزید! دیار با لگد زد زیر یکی از صندلی ها و فریاد کشون گفت: میکشمت عوضی!
مأمور دستی به صورت خونیش کشید و گفت: بد کردی!مأمور شهربانی رو تهدید میکنی؟ پدرتو درمیارم!
دیار رو به افشار داد زد: برو بیرون! (به من اشاره زد) اینم با خودت ببر ، زود!
زود رو طوری داد کشید که ترس قالب تهی کردم و از اتاق گریه کنون بیرون رفتم، افشار کمی دیرتر اومد صدای داد و بیداد دیار رو میشنیدم که مدام به افشار میگفت بره و منم ببره...پشیمون بودم از اومدن به اینجا؛ دنبال افشار راه افتادم و بی حرف سوار ماشین شدم، خداروشکر که سرزنشم نکرد به اندازه کافی حالم بد بود.
فقط صدای فین فین کردنم میومد، افشار فقط گفت: سخت شد؛ مأموره زیادی بد قلقه.
شر شر اشک میریختم اگه بکشنش چی؟ این فکرا داشت دیوونه ام میکرد، وقتی به خونه رسیدیم یه راست رفتم تو اتاق و زانوی غم بغل گرفتم و زار زدم، این اوضاع ناجور تقصیر من شد! نمیدونستم چی گفته ولی هر چی بود به من ربط داشت چیز خوبی هم نبود که دیار اونجور عصبانی شد و زدش.
تا شب تو اتاق نشستم و لب به هیچی نزدم، حالم گرفته بود، دلم پر بود و فقط گریه میکردم، آخر شب طوبی خانوم با یه ظرف غذا اومد تو اتاق و گفت: الان بشینی زانوی غم بغل کنی چیزی درست میشه؟! بیا بخور مادر بسپار به خدا.
با گریه گفتم: بلایی سرش نیارن طوبی خانوم، نمیدونی چطوری زد تو صورت اون مأمور.
-بیا
یه چیزی بخور نترس، احمد خان با آدمای سرشناس زیادی آشناست، طوری نمیشه.
+ما کجا احمد خان کجا، چه میدونه چی به ما میگذره.
-این پسر میگه اگه تا فردا این مأموره رضایت نده میره دنبال احمد خان.
بیشتر از خودم خجالت کشیدم همه رو به دردسر انداختم!
اشکام رو پاک کردم و در مقابل اصرار طوبی خانوم میلی ندارمی گفتم و رو تخت خوابمون دراز کشیدم، جای خالی دیار تو ذوق میزد!
دلم واسه شوخی هاش، حتی اذیت کردناش تنگ شده بود. دیگه دلم نمیخواست بیام شهر! همه اش دردسر بود بجای اینکه بهش نزدیک بشم حالا ازش دور شده بودم معلوم نیست تو شهربانی چه بلایی سرش بیارن.
#ایلماه
#قسمت_پنجاه وپنج
انقد با خودم حرف زدم و اشک ریختم که خوابم برد.
سه روز تو بیخبری گذشت،افشار از صبح اومده بود و نقشه میریخت رو بهمون گفت: اون که باهاش تصادف کردیم حالش خوبه،باید برم دنبالش و راضیش کنم که رضایت بده،بعدش میرم دنبال احمد خان حرف زدن با اون مرتیکه فایده نداره.افشار از خونه بیرون رفت و یک ساعت بعد با یه دختر جوون برگشت! شوکه گفتم: اونی که بهش زدین زنه؟!
سرش رو که تکون داد گفتم:من فکر میکردم به یه مرد زدین!چرا آوردیش اینجا؟!
-حرفی از *** و کارش نزده نمیشه که ولش کنم تو خیابون، آوردمش اینجا مثلا نمک گیرش کنم!مراقبش باشین من باید برم روستا!
خجالت زده گفتم: دستت درد نکنه آقا افشار باعث زحمت شدم.
-از ترس جونم اینکارا رو میکنم دیگه هیچ *** دوست نداره دل و روده اش خوراک سگ و گربه بشه!
آروم خندیدم و با طوبی خانوم بدرقه اش کردیم و برگشتیم تو خونه، نگاهم به اون دختر بود سر و دستش زخم شده بود، سریع براش چایی و شیرینی آوردم و گذاشتم جلو دستش و تعارفش کردم بخوره، حرف نمیزد از چهره اش معلوم بود کمی درد داره، یکم از چایی و شیرینیش خورد و همونجا خوابش برد! دلم به حالش سوخت،حال ندار بود و لاغر اندام، اما چهره شیرینی داشت. به محض اینکه از خواب بیدار شد طوبی خانوم رفت سراغش و در مورد دیار باهاش حرف زد، دختر بیچاره حرفی نداشت و گفت از قبل رفته شهربانی و رضایتش رو داده و دیار رو بخاطر اون مأمور نگه داشتن!
دوست داشتم همونجا بمیرم! عامل بدبختی و دردسر شده بودم و بخاطر من دیار اینطور گرفتار شده بود، خدا میدونه اون دو سه روزی که افشار تو راه بود چی به من گذشت! هر شب و هر روز کارم گریه بود و جز آب و یه ذره نون چیزی از گلوم پایین نمیرفت، صبح علی الطلوع احمد خان رسید؛ خداروشکر کردم انگار جون گرفته بودم، قرار بود با یکی از تیمسار هایی که اشناشه حرف بزنه واسه آزادی دیار! همون موقع هم از خونه بیرون رفت، طوبی خانوم یکم خوراکی
برای اون دختر راضیه نام برد و منو صدا کرد برم پیشش، رو بهم گفت: بیا مادر بساط شام رو راه بندازیم حالا که احمد خان اومده چشمم روشنه تا شب این بچه آزاد میشه!
انشاللهی گفتم و باهاش مشغول شدم، سر ظهر افشار اومد دنبال اون دختر، انگار رد خانواده اش رو گرفته بود، دختر خوبی بود ازش حلالیت گرفتیم و همراه افشار راهی شد.انگار ساعت کند میگذشت خدا میدونه چقدر بی تاب و بی قرار بودم میترسیدم حتی احمد خان هم نتونه کاری بکنه! هوا رو به تاریکی میرفت که زنگ در به صدا درومد از جا پریدم دست پاچه شدم طوبی خانوم گفت: وا برو باز کن اون درو!
+نه، خودتون برین!
سری تکون داد و رفت سمت در و بازش کرد از پشت پنجره نگاه میکردم ببینم دیار هست یا نه، اول احمد خان اومد تو و بعد افشار طول کشید و چشمم به در بود تا دیار بیاد بالاخره بعد از چند دقیقه دیار آشفته با یقه پاره اومد تو حیاط! طوری هول کرده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم یاد اون خط و نشون هاش میوفتادم و میترسیدم!به احمد خان و افشار سلام دادم، دیار که اومد تو سر تا پا چشم شدم ببینم سالمه یا نه! بالای ابروش زخم شده بود و دکمه های پیراهنش از جا کنده شده بود.بهش سلام کردم اما جوابی نداد، دلخور نشدم کمی بهش حق دادم بخاطر همین دنبالش راه افتادم و گفتم: دیار؟! حالت خوبه؟ صورتت چرا زخمی شده؟
-از من میپرسی؟ از خودت بپرس!
-ببخشید! من فقط نگرانت بودم!
+نگران بودی که با یه وجب دامن و جوراب نازک اومدی تو اون خراب شده؟ من پدر اون افشار بی پدر رو درمیارم که تورو با خودش آورد!
-دیار،من...!
+هیس! نشونم، واسه چی اومدی؟ قبرستون که نبودم؛ دختره هم سالم بود، نمیفهمم واسه چی اومدی!
سر پایین انداختم و گفتم: من نگران خودت شدم.
پوزخندی زد و گفت: نگران چی من شدی؟ بچه دو ساله ام؟ گم میشدم یا قرار بود منو بخورن؟ ها؟
گوشه لباسم رو تو دستم فشار دادم، نمیفهمید من چی میگفتم! نمیفهمید نگرانی یعنی چی.سرم رو تکون دادم و گفتم: اشتباه کردم!
-زیادی اشتباه کردی!
میخواستم حرف بزنم که دست بلند کرد و با اخم گفت: هیس، برو میخوام بخوابم! خسته ام.
تو دلم به درکی گفتم و از اتاق بیرون رفتم! نمیفهمه من چی میگم! نباید میرفتم اما بخاطر اون رفتم از نگرانیش رفتم و اونوقت اون اینطور با من حرف میزنه. از پله ها پایین رفتم و رفتم پیش طوبی خانوم، چادرش رو زد زیر بغلش و گفت: چیشد مادر؟شونه بالا انداختم: هیچی! خوابید.
+همین؟ پس چرا انقد قیافه ات پریشون و دلخوره؟
-دلم گرفت همین! بد اخلاق شده، شاکی بود از رفتنم.
+عیب نداره مادر، بچگیش هم همینجوری بود، اخلاقاش نوبره! ولش کن خودش آدم
میشه.
نرم خندیدم و با طوبی خانوم مشغول غذا شدیم،شام که حاضر شد سفره رو پهن کردم احمد خان و افشار نشستن و طوبی خانوم گفت:مادر برو دیار رو صدا کن بچه گشنه و تشنه اومد رفت خوابید.
#ایلماه
#قسمت_پنجاه وشش
دیگه دوست نداشتم برم پیشش اما مجبور بودم! رفتم سراغش،دَمَر رو تخت خوابیده بود انقد عمیق که دلم نمیومد بیدارش کنم! به خودم تشر زدم: دلت نمیاد؟ گل بگیرن دلت رو! دوباری صداش کردم که جواب نداد!
دستشو محکم تکون داد و بلند تر صداش کردم! از تکون دستم از خواب پرید و مچ دستمو محکم گرفت! گیج خواب بود، یه لحظه دلم براش سوخت! چند دقیقه ای گیج نگاهم کرد و کم کم اخماش درهم شد، دستم رو ول کرد و از جاش بلند شد، سریع گفتم: شام حاضره پایین منتظرتن!
پیراهن تمیزی پوشید و جلو تر راه افتاد، پشت سرش رفتم و تو دلم گفت یه کاری کنم دیار خان واسه بودن باهام بی تاب بشی! کاری کنم ناز کردن یادت بره!دیار که نشست سر سفره افشار بلند گفت: بفرما مشتی! طوبی خانوم غذا بده بخوره تازه از بند برگشته این شیر مردمون! چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟! خدا رحم کرده احمد خان اینجاست وگرنه میومد تو صورت منم!
آروم تر گفت: خانوادگی سلاخن!
شام رو تو سکوت دیار و مزه پرونی های افشار خوردیم بعد شام بود که احمد خان به دیار گفت: چقدر از کارت مونده؟!
دیار: مونده فعلا! لازمه برگردم؟
احمد خان: نه بمون کارات رو انجام بده بعد برگرد،ایندفعه بی دردسر! درگیری درست کنی دیگه کاری از من برنمیاد.
دیار چشمی گفت و مشغول خوردن چاییش شد، اون شب خیلی زود خوابید و منم تا صبح نقشه کشیدم! فرداش با طوبی خانوم رفتیم حمام عمومی (گرمابه) حسابی خودمو سابیدم و تر و تمیز برگشتم خونه، موهام رو دادم طوبی خانوم خیس ببافه تا همونجوری که دیار دوست داره بشه!
کمی از عطری که داشتم به خودم زدم، دیار با افشار رفته بود بیرون و خونه نبود! تا موقع برگشتنش فقط به خودم رسیدم و تو دلم براش خط و نشون کشیدم!
غذامون رو دور هم خوردیم و زود تر از همیشه برای خواب رفتم!
از تو کمد لباس توریی که خودش برام خریده بود رو بیرون آوردم، با خجالت بهش نگاه کردم ولی میخواستم امتحانش کنم!
لباس هام رو عوض کردم و اون لباس رو پوشیدم، تا بالای روونم میرسید و جنس توری و نرمی داشت! تن سفیدم رو دست و دل بازانه به نمایش گذاشته بود! رد سرخ کمرنگی از ماتیک رو لبام کشیدم و یکم دیگه از عطری که داشتم زدم، موهای بافته شده ام رو باز کردم، درست مثل اولین روزی شده بود که دست کشید بینش و گفت موهات قشنگه!
موهام رو کمی شونه کشیدم و رفتم تو تخت و لحاف رو زدم رو پاهام خودمو به خواب زدم! ربع ساعتی
طول کشید تا در اتاق باز شد! چشمم رو کمی باز کردم و دیار رو دیدم که وارد اتاق شد و برای چند ثانیه ای بهم زل زد! چشمم رو بستم و بی حرکت موندم، صدای کشیده شدن لباس اومد و بعد تخت بالا و پایین رفت، چشمام رو آروم باز کردم دیار خم شده بود و ملحفه رو بالا کشید !! چشم های بازم رو که دید دستش متوقف شد و همونجا ملحفه رو ول کرد و طاق باز دراز کشید، سیبک گلوش بالا پایین میشد؛ چرخی زدم و بهش پشت کردم، موهام رو بالش پخش شد و عطری که بهشون زده بودم پیچید! صدای نفس عمیقش رو شنیدم و تو دلم گفتم جلو من هیچ اراده ای نداری و فقط هارت و پورت میکنی! طولی نکشید که صدای نفس های بلندش هم بلند شد و گفت: خیر باشه! تو این هوای بارونی با لباس نازک خوابیدی! نچایی!
-سردم نیست.
نزدیک شدنش رو حس کردم، دستش رو گذاشت رو سرشونه ام! عین کوره داغ بود، نفساش به شونه ام میخورد،نفس عمیقی کشید و نزدیک شدنش رو حس کردم، دستش رو گذاشت رو سرشونه ام! عین کوره داغ بود، نفساش به شونه ام میخورد،نفس عمیقی کشید و ملحفه ای که نیمه کاره بالا آورده بود رو کامل کشید رو تنم و گفت: خودتو بپوشون سرما میخوری!
لبخندی زدم و چرخیدم سمتش! نور چراغ باعث شده بود اتاق نیمه روشن باشه، تا منو دید ابروهاش بالا پرید! انگار تازه صورت بند انداخته شده و ابرو های مرتبم رو میدید! لبخندی زد و گفت: مبارکه! نگفته بودی.
-گفتنی نبود، دیدنیه!
سرش رو تکون داد، نگاهش تو صورتم میچرخید، موهای صورتم رو کنار زد و گفت: بیا اینجا!
دستش رو به سمتم دراز کرد، پشت چشم نازک کردم و گفتم: کجا بیام؟ تو که نمیخواستی صدامم بشنوی حالا بغل وا میکنی که چی؟!
-پشیمون شدم اصلا، دلخورم ازت عصبانیم از دستت انقدری که حالا حالا ها آروم نمیشم ولی بیا بغلم.
-بیام که چی؟ تو که عصبانیی از دستم!
+عصبانیم ولی دارم میگم بیا! ناسلامتی شوهرتما! باید حساب ببری ازم ولی خیره سری!
سر بالا انداختم و گفتم: خوابم میاد!
لحاف رو کشیدم رو سرم و بهش پشت کردم! اسمم رو از بین دندونای چفت شده اش صدا کرد: ایلماه! برگرد ببینم!
نچی گفتم!
-دختره سرتق زبون نفهم! منو نگاه کن ماهی؛ حرف گوش کن نذار به زور...
نیم چرخ زدم سمتش و پریدم وسط حرفش و گفتم: زور؟ مگه غیر زور هم بلدی؟! تو همه اش زور میگی!
#ایلماه
#قسمت پنجاه وهفت
تو جاش نیم خیز شد و با یه دست منِ نی قلیون رو کشید تو بغلش و گفت: واسه زبون نفهم ها فقط زور جوابه، ضعیفه قلدر شدی واسه من؟! حاضر جوابی میکنی؟!
محکم فشارم داد اخمی کردم و آخ بلندی گفتم!
-ولم کن،آخ!
چونه ام رو محکم گرفت و گفت: زیادی سِرتق شدی! جوابمو میدی، نافرمانی میکنی؛ من عصبانی ام ازت، تو
رو میگیری؟
-من رو میگیرم؟! من که اومدم پیشت گفتی نبینیم نشنوی صدامو! کجا نافرمانی کردم؟ نه ببین نه بشنو! کلافه گفتم: میخوام بخوابم برو کنار!
سرشو نزدیک کرد و گفت: خواب نداریم وقتی خواب از سرم پروندی!
-فقط اینجوری خواب از سرت میپره نه؟! ولم کنار دیار!سنگینی تنش رو از روم برداشت و با اخم غلیظی چونه بی نوام رو فشار داد و گفت: من خیلی خود دارم ایلماه، شاید بهم بگن بی غیرته که همینطوری میگذره! ولی خب دلم نمیاد بیشتر از این دعوات کنم چون میدونم خیلیم مقصر نیستی ولی نمیتونم عصبانی نباشم!
+چرا عصبانی باشی؟ من بخاطر تو اومدم، اصلا چی میگم من تو که حرف منو نمیفهمی!
-نفهم خودتی بچه جون! اگه نمیفهمیدم که اینجوری نمیگرفتمت تو بغلم!
+نمیخوام بغلم کنی! یادم نمیره برگشتی چطوری باهام حرف زدی و حتی نگاهمم نکردی؛
چونه ام رو آزاد کردم و رو مو برگردوندم، صداش آروم تر شد و گفت: اگه اونی که من شنیدم و هر *** دیگه میشنید خون به پا میکرد، حیف که دستام بسته بود و اونجا هم پر مامور و آژان وگرنه خونشو میریختم!
سوالی نگاهش کردم دوست داشتم بدونم اون مأمور چی گفته که اینطور تلخ شده!
با همون صدای آرومش گفت: میدونی زنت رو واسه یه شب ازت طلب کنن یعنی چی؟!
حرفش باعث شد از خودم خجالت بکشم! حق داشت اما منم قصدی نداشتم!
چند لحظه ای به سکوت سپری شد و خودش گفت: چیه ماهی خانوم؟ زبونت رو موش خورد؟!
دمی گرفت و کنارم دراز کشید و گفت:به وقتش پدر اون مأمور رو درمیارم، افشارم یه گوشمالی درست حسابی میدم که خام دو قطره اشک و التماس نشه، میمونه تو که یجور دیگه حسابتو میرسم که یاد بگیری کجا باید بری کجا نری!
نزدیکش شدم و گفتم: چطوری حسابمو میرسی؟!
خندید و گفت: بلا شدی ها! حسابتو خوب میرسم، وقتی شش هفت تا بچه گذاشتم تو دامنت خودت میفهمی!
خجالت زده خندیدم و خودمو تو بغلش جا دادم، رو سرم رو بوسید و گفت: فکر نکن الان بغلت کردم دیگه عصبانی نیستما! به موقع اش تلافی میکنم.
لبخندی زدم و ریز گردنش رو بوسیدم و پلک های سنگین شده ام رو هم گذاشتم! این حرفاش دیگه هارت و پورت بود....
از خواب که بیدار شدم اتاق خالی بود و دیار هم نبود!
لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون، آبی به صورتم زدم و چشم چرخوندم تو خونه، هیچکس نبود حتی طوبی خانوم!
صبحانه ام رو خوردم و برگشتم تو اتاقمون و رو تخت رو مرتب کردن و لباس تور توریمو گذاشتم تو کمد! تا درشو بستم دستی از پشت دور کمرم حلقه شد؛ از ترس جیغ بلندی کشیدم، صدای خنده دیار بلند شد و گفت: همین؟ جرأتت همین بود ماهی خانوم؟!با خنده سر تکون دادم و گفتم: حالا درسم چی میشه؟ باید از کی
بخونم؟!
-کتاب میگیرم برات، باید زودی شروع کنی که به امتحانا برسی.
سر تکون دادم و باشه ای گفتم، خدا میدونه چقدر شور و شوق داشتم واسه مدرسه و درس خوندن؛ دوست داشتم وقتی درسم تموم شد کسی بشم واسه خودم، چیزی از دیار کم نداشته باشم.
با شوقی که داشتم رفتم تو آشپزخونه و غذایی سر هم کردم و باهم خوردیم، ازش پرسیدم: صبح کجا بودی؟
-دنبال کارام، یکمم به خودم رسیدم به چشم بانو بیام.
سر تکون دادم و گفتم: بعد برگشتی خونه و منُ زهره دَر کردی؟!
+من اگه تورو حرص ندم که روزم شب نمیشه که!*
فردای اون روز باهم رفتیم بیرون برام کتاب گرفت و چند جا رفتیم واسه خرید و لباس؛ انقد خرت و پرت برام خرید که دستامون پر شد، تهشم گفت: تو این چند وقت فرصت نشد چیزی برات بخرم، قولمم نتونستم عملی کنم! اگه با چاقو خط خطیم نمیکنی بگم که عملیش کردم دیگه!
منظورش به اون دو دست لباس بود، عوض اون برام چندین دست لباس خریده بود که واسه تک تکشون ذوق داشتم.
یک هفته ای گذشته بود، همه چی خوب بود، صبحا دیار و افشار بیرون میرفتن دنبال کارشون، ظهر که برمیگشت یکی دو ساعتی از درسا واسم میگفت و هر چند روز هم میبردم بیرون، تو این مدت طوبی خانوم هم هر از گاهی میومد و بهمون سر میزد. اوضاع زندگی به کام بود و دیار هر روز از بچه میگفت، میترسیدم از پس بچه برنیام، هر چند که همسن و سال های من دو سه تا بچه قد و نیم قد داشتن اما من میترسیدم به سرنوشت مادرم دچار بشم و سر زا بمیرم!
هر دفعه که دیار حرف از بچه میزد در ظاهر میخندیدم اما تو دلم آشوب میشد! عصر یه روز بارونی بود دیار از صبح که رفته بود برنگشته بود و وقتی برگشت از سر و روش آب چکه میکرد، دستی بین موهای خیسش کشید و گفت: ماهی جمع کن وسیله های ضروری رو فردا صبح برمیگردیم آبادی!
-چرا چیشده؟!
#ایلماه
#قسمت_پنجاه وهشت
-خبر دادن حال آقام خوب نیست، شاهرخم نیست که کمک حال باشه، باید برگردم و باشم.
-ای وای! چش شده احمد خان؟ اونسری که اومده بود خوب بود حالش!
-نمیدونم! فقط جمع کن که وقت نیست، زیاد بار و بندیل نبندی ها!
چشمی گفتم و رفتم تو اتاقمون، از هر لباسی چند تا برداشتم و بقچه پیج کردم، حسابی به شهر و شهر نشینی عادت کرده بودم و دلم نمیخواست برگردم به عمارت و پیش یکی مثل خدیجه خانوم!فردای اون روز راهی شدیم، دیار تمام راه رو اخم کرده بود، از اون اخم نه من جرأت جیک زدن داشتم نه افشار!
جفتمون ساکت نشسته بودیم، بین راه که واسه استراحت وایساد افشار جرأت خرج داد و گفت: چیه؟ با اون اخمت ارث باباتو طلب داری؟!
دیار:خفه، وقتی عصبانیم ساکت باش!
-تو کی عصبانی نیستی؟ بیچاره اینی که
باهات زندگی میکنه، با ده من عسل هم نمیشه خوردتت مرتیکه! وا کن اون سگرمه رو قالب تهی کردیم!
دیار کلافه پوفی کشید و گفت: چی میگی تو؛ کارام مونده، اینهمه درس نخوندم که تهش برم سرکشی کنم از زمین این و اون و دعوا سر آب رو فیصله بدم!
افشار: خیله خب پسر! بابات هم چیزیش نیست یه چند وقت دیگه رو به راه میشه توأم برمیگردی سر کارت، اصلا همونجا کمک مردم کن، مگه کم مریضی دارن؟ الان من چیم که راه افتادم دنبال تو؟! اون آدما خیلی بیشتر از شهریا به امثال من و تو نیاز دارن حالا وا کن اخماتو! بریم یه کباب و ریحون تازه بخوریم و راه بیوفتیم، به حساب من!
موقع غذا خوردن نگاهم به دیار بود، هنوزم کلافه و ناراحت بود و کاری از دستم برنمیومد!
وقتی رسیدیم، عمارت ساکت تر از همیشه بود، صدای ماشین باعث شد چند نفری بیرون بیان، دیار ازشون در مورد حال احمد خان پرسید که خیلی خوب به نظر نمیومد!
آهو بدو بدو اومد پیشم و با لبخند گفت: خیلی خوش اومدی خانوم، ماشاالله هزار ماشاالله آب رفته زیر پوستت رنگ و رو گرفتی!
لبخندی بهش زدم و گفتم: دلتنگت بودم آهو، چخبر از اهل عمارت؟
-از چی بگم خانوم! بعد رفتن دیار خان و شاهرخ خان احمد خان هم حال و اوضاع خوبی نداره انگار گرد مرده پاشیدن به عمارت باز خوبه شما برگشتین.
باهم رفتیم تو خونه، مهتاج خانوم و خاتون اومدن استقبال، بغلشون کردم و بعد احوال پرسی رفتم تو اتاقمون! بیشتر از همه دلم واسه پنجره اش تنگ شده بود! مثل همون روزی که رفته بودیم مرتب بود و فقط یه چراغ گذاشته بودن که گرم بشه، سر و وضعم رو مرتب کردم و برای سر زدن به احمد خان راهی شدم! احمد خان برای مریض شدن جوون بود، یه لحظه از ترس نفسم بند اومد، نکنه نفر سوم طالع نحس من احمد خان باشه؟!
افشار و دیار بالا سرش بودن و بهش رسیدگی میکردن، صدای بلند خدیجه خانوم باعث شد برگردم سمتش: برو کنار دختر...
خدیجه خانوم با زن عجیبی که رو چونه و پیشونیش با زغال خالکوبی کرده بود اومد تو اتاق، مهتاج خانوم با تعجب گفت: این کیه مادر؟!_آسیه است، دعا نویسه! گفتم دعای شفای احمد خانو بنویسه از جن و انس هم شده کمک بگیره که حالش رو به راه بشه!
مهتاج خانوم چشم گرد کرد و گفت: این کارا چیه؟ خدا قهرش میگیره! لازم نکرده پای جن و پری به خونه ام باز کنی!
مهتاج خانوم و خدیجه در حال بحث بوده و تمام وقت نگاه اون زن به من بود، طوری که حسابی ترسیده بودم! بدون اینکه نگاه ازم بگیره گفت: عمارت بوی مرگ میده،
از حرفش چشمام گرد شد، منتظر بودم با جمله بعدیش همه چی رو بندازه گردن من که خدیجه خانوم گفت: زبونت رو گاز بگیره! چه مرگی؟
آسیه از تو بقچه رنگ و رو
رفته اش وسایلش رو درآورد و همونطور که نگاهش به من بود گفت: تا سه روز دیگه بخاطر قدم یه زن یه نفر تو این خونه میمیره!
چشمای خدیجه خانوم چرخید سمت من! مهتاج خانوم هم چند لحظه ای نگاهم کرد! ترسیده بغض کرده بودم! حتما از نفر سوم طالع نحسم میگفت!قلبم تند تند میزد و لبام از بغض میلرزید!
خدیجه خانوم سریع گفت: کی هست این زن؟!
آسیه چند تا وسیله از آهو خواست براش بیاره و شروع کرد عود دود کردن و زیر لب ورد خوندن و نگاه از من نمیگرفت، از نگاهش وحشت زده بودم؛ نکنه منظورش منم!
مهتاج خانوم اخم کرده بود و دیار کلافه گفت: اگه قرار بود با این چیزا خوب بشه واسه چی منو کشوندین اینجا؟! بسه دود نکن! از کی تا حالا پیش گو شدین؟!
ورد خوندن زنه متوقف شد! دیار وسایل پزشکیش رو گذاشت کنار و گفت: امشب مهمون مایید خانوم! خیلی خوش اومدین.
آسیه نگاهی به دیار انداخت و بی حرف وسایلش رو جمع کرد، خدیجه خانوم شاکی گفت: تو چیکار آسیه داری؟ میدونی چقدر گشتم تا پیداش کردم؟ تو کار خودت رو بکن اون کار خودش! حتمی یه چیزی میدونه که میگه تو چرا داغ کردی وجوش آوردی! نباید بدونم این زن کیه؟!
دیار: الان بهترین کار اینه که همه بریم بیرون تا آقام استراحت کنه!چشمم رو آسیه بود تا ببینم چیکار میکنه،
#ایلماه
#قسمت_پنجاه ونه
بار و بندیلش رو انداخت رو کولش و از جا بلند شد و گفت: منو چه به خونه خان و اعیون نشین ها؟!
رو کرد به احمد خان و گفت: خبر سلامتیت رو بشنوم خان!
راه افتاد و خدیجه خانوم هم دنبالش: کجا میری؟ این پسر جوونه خامه، نمیفهمه چی به چیه، تو چرا به حرف اون گوش میدی؟ یه فرنگ رفته فکر کرده چیزی شده! وایسا آسیه، حرف بزن از اون زن بگو، واسه چی اومده تو این خونه؟ چی میخواد از جون ما؟!آسیه: من حرفمو زدم خدیجه خانوم، باعث و بانیش یه زنِ! والسلام!
خدیجه:راهش چیه؟ چطور از شر این شیطان رجیم در امان بمونیم؟
آسیه: کاری از من ساخته نیست!
خدیجه خانوم بقچه اون زن رو چنگ زد و گفت: بمون هر چی بخوای بهت میدم؛ فقط این شر رو از ما دور کن!
مهتاج خانوم گفت: از کجا میدونی همچین اتفاقی میوفته؟ اگه دروغ بگی چی؟
آسیه گفت: سه روز! تا سه روز دیگه اتفاق میوفته اگه نیوفته دیگه هیچ خطری نیست!
آسیه دوباره نگاهی به من انداخت و از خونه بیرون رفت و خدیجه خانوم بعد از بدرقه اش رو به دیار گفت: تو چی میفهمی بچه؟ هنوز دهنت بو شیر میده دست راستت از چپ رو تشخیص نمیدی اونوقت تو کار من دخالت میکنی؟!
دیار در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: مادرِ من، اگه خوب شدن مریضی با جا...دو جن...بل بود که چه احتیاجی به طبیب و دوا درمون بود؟! دیگه این زنو اینجا
نمیاری! آقامم چیزیش نیست، تا چند روز دیگه بهتر نشه میبرمش شهر!
خدیجه: مریضی چیه؟ داره حرف مردن میزنه، تو خری یا خودت رو زدی به خریت! قدم نحس زنت داره دامنمون رو میگیره داره خاک به سرمون میکنه! جز زن تو کی اومده تو این خونه؟ دیدی چیشد؟ مهتاج لال مونی گرفتی؟!
مهتاج خانوم رنگش پریده بود با نگرانی گفت: چی بگم؟ این حرفا چیه میزنی؟! برین استراحت کنین خسته راهین!
خدیجه خانوم بلوا به پا کرد و با فریاد گفت: کجا بره، خدایا این دختر *** من داره دستی دستی به کشتنمون میده! بنداز بیرون این دختره نحسو!
دیار داد زد: بسه! مادربزرگمی و احترامت واجب ولی قرار نیست به زن من توهین کنی! زن منو بندازین بیرون؟! خونه اشه! کجا باید بره؟! مگه مهمونه که بره؟!
از گریه میلرزیدم، خودمم حرفای آسیه رو باور کرده بودم!
خدیجه خانوم شروع به خودزنی کرد و گفت: با منی ذلیل شده؟ من مهمونم و باید برم؟ این زنه تو بود که از روزی که پا گذاشت تو این عمارت جز بدبختی چیزی نداشت، اون داداشت که آواره شده این از بابات که زمین گیر شده و حالا هم کمر بسته به کشتن اهل خونه!
نگاه همه روم سنگینی میکرد! حتی نگاه مهتاج خانوم هم عوض شده بود!
خدیجه خانوم گفت: ببر این عجوزه رو! خدایا توبه! خودت شر این دختر رو از سرمون کم کن!
پوست وسط انگشت شست و اشاره اش رو دوبار گاز گرفت و زیر لب یه چیزی گفت!
دیار رو به مادر گفت: تو که این حرفا رو باور نمیکنی؟!
مهتاج خانوم هیچی نگفت! خاتون که ساکت مونده بود گفت:یه چند روز ببرش خونه پدرش تا اوضاع احوال معلوم بشه!
دیار عصبی گفت: پس همه اتون دارین یه حرف رو یه جور میزنین ها!؟ حالا دیگه حرف یه زنیکه که معلوم نیست از کجا اومده برای شما برو داره و اینطوری منو بی حرمت میکنین؟!خاتون گفت: دیار پسرم!
-بسه خاتون، شنیدم حرفاتونو.
خدیجه خانوم سریع گفت: ببرش و از اینجا دورش کن حداقل نبینیمش که درد دلمون کم تر بشه، وقتی عروس از غریب میگیری همین میشه،نه میدونی کیه نه اصل و نسبش چیه، اونی که کَس خودته عیب و نقصشو میبینی میشناسیش واسه همین اخ و پیف میکنی!
دستای دیار از خشم مشت شده بود نگاهی بهم انداخت و گفت: واسه چی داری گریه میکنی؟! راه بیوفت بریم!
پاهام میخ زمین شده بود، روم نمیشد سر بلند کنم، انگار خودمم باورم شده بود همه چی به خاطر منه!
دیار اومد سمتم و دستم رو گرفت و گفت: بیا دیگه ماتت برده؟
دستم رو کشید و به ناچار دنبالش راه افتادم، مهتاج خانوم پشت سرش راه افتاد و گفت:دیار مادر کجا میری؟
-کجا برم؟ اونجایی که منو به دو تا خرافه نفروشن، از اونایی که اون بیرونن انتظاری ندارم چون تو جهل موندن ولی
تو دیگه چرا؟ تویی که...
دستش رو کشید دور دهنش و گفت: هیچی! فقط فکر میکردم با اینا فرق داری چون خیلی چیزا رو خودت یادم دادی!
+من که چیزی نگفتم دیار!
-همین نگفتنت عذابم میده! موافق بودی روت نمیشد توروم بگی!
دستم رو کشید و بردم تو اتاق خودمون؛ وسط اتاق ایستاد و دو تا نفس عمیق کشید و گفت: جمع کن بریم،از ترس و گریه دستام میلرزید، تمام عمر بین خانواده ام تک و تنها بودم، اینجا هم رونده میشدم دیگه بدبخت تمام بودم!وسایلمون همونطور آماده گوشه اتاق بود، چمدون رو برداشتم، انقد دستام میلرزید نمیتونستم بلندش کنم، خودش اومد سمتم و از دستم گرفت و گفت: چته تو؟ چرا زار میزنی ها؟!زبون که داری حرف بزن!بینی بالا کشیدم و گفتم: هیچی!
-آره خودتو واسه هیچی کور کن!
#ایلماه
#قسمت_شصت
لازم نیست واسه هیچی گریه کنی نمیذارم اینجا بمونی!
سرم پایین بود و یه بند گریه میکردم تو همون حال گفتم: حتما راست میگن ندیدی زنه همه اش به من نگاه میکرد، یادته گفتم موقع تولدم چی گفتن؟!
-اینهمه دارم جوش میزنم سر حرفاشون توأم داری تکرار میکنی؟ من یادمه چی گفتی تو یادت رفته من چی گفتم؟! گفتم خرافه است همه اینا!
دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سر پایین افتاده ام رو بالا آورد و با مهربونی گفت: بخاطر یه مشت حرف چرت چشماتو انقد زحمت نده!
خم شد و شقیقه ام رو بوسید و گفت: ول کن این حرفا رو، بیا بریم یه گوشه این چند روز هر چقدر دور تر بهتر!
با گریه گفتم: اگه راست باشه چی، اون موقع رو سیاهی میمونه برام!
-اولا هیچی نمیشه، دوما بشه هم خواست خدا بوده تقصیر تو چیه؟!
دستم رو گرفت و گفت: گریه نکن دیگه، من چشماتو لازم دارم بچه جون! آخ گفتم بچه! اصلا تو گریه نکن واسه بچه ام خوب نیست، من هین گریه خندیدم! چشماش برق زد و گفت: آها این شد!نبینم دیگه گریه کنی ها؛ مردم حرف زیاد میزنن!
چمدون رو تو دستش جابجا کرد، حاضر و آماده رفتم بیرون، مهتاج خانوم تا ما رو دید گفت: کجا مادر تو که هنوز نرسیدی خستگی راه از تنت در نرفته کجا میخوای بری؟!
-اینطوری بهتره! آرامشم از همه چی واسم مهم تره، میرم که کسی منو زنمو آزاد نده!ببینم شما و خرافه اتون به کجا میرسین.
مهتاج:دیار مادر حالا یه حرفی زدن تو چرا اینطور میکنی؟
خدیجه خانوم از اون ور گفت: بذار بره این زنشو بذاره خونه باباش خودش برمیگرده که حواسش به آقاش باشه!
دیار:افشار هست، مراقبه! من نمیتونم زنمو تنها بذارم!
اینو گفت و بی توجه بهشون دستمو کشید، چمدون رو انداخت تو ماشین و در رو باز کرد، نشستم تو ماشین و اونم سوار شد و راه افتاد و یکم بعد گفت: خب کجا بریم؟
-کجا داریم بریم، بیخود واسه خاطر من اومدی!
من میرفتم پیش بابام اینا، توام میموندی!
_خب دیگه چی؟ چرا فکر کردی تنهات میذارم؟ اون دو سه روزی که اسیر بودم با اینکه از دستت عصبانی بودم ولی همه اش تو فکرت بودم کجایی و کی پیشته؛ بعد دو سه روز ولت کنم به امان خدا؟عوضش میریم باهم خوش میگذرونیم! اصلا بریم کلبه؟
خندیدم و گفتم: آخه تو این سرما؟!
سری تکون داد و گفت: پس بریم یه جای دیگه.
کمی بعد ماشین رو جلوی بهداری خاموش کرد و گفت: میدونم سرد و کر کثیفه ولی فعلا اینجا خوبه، تا بعداً بریم یه جای بهتر!
باهم پیاده شدیم، دیار علاءالدین رو روشن کرد و کمی بعد بهداری گرم شد، باهم شروع کردیم به جمع و جور کردنش، کل بهداری رو جارو کشیدم انقدری که کمر درد گرفتم،جارو رو یه گوشه گذاشتم و کتری رو گذاشتم رو علاالدین و رو تخت منتظر دیار نشستم! دیار با کمی گوشت برگشت و گفت: ماهی خانوم با یه کباب دبش چطوری؟ ببندمت به گرمی که شاید یه حرکتی کنی!
خودش مشغول آماده کردنشون شد،غذامون رو باهم خوردیم، تو اتاقی که واسه استراحت افشار بود نشسته بودیم، دیار تکیه به دیوار داده بود چشمای بسته اش رو باز کرد و دستش رو گرفت سمتم و گفت بیا ببینم چرا زانوی غم بغل کردی؟ قول میدم فردا ببرم بگردونمت! انقدرم به اونا فکر نکن.
-خیلی خوابم میاد.
گرفتم تو بغلش و گفت: چه خوب!
صورتم رو بوسید همون موقع چند ضربه به در خونه خورد،دیار ازم فاصله گرفت و گفت:این ساعت آخه کیه!
از جا بلند شد و رفت بیرون، منم روسریم رو انداختم رو سرم و گوش تیز کردم بشنوم، دلهره داشتم میترسیدم خبر مرگ احمد خان باشه!
از پس دیوار به در نگاه کردم، دیار در رو باز کرد و افشار پشت در بود، دیار دست به کمر زد و گفت: بو کشیدی تا اینجا؟ چطوری فهمیدی اینجاییم؟
-مگه جای دیگه ای هم داری بری؟دیگه مخ من به اندازه اون مخ نداشته تو هست که ندید بدونم کجا اومدی!
دیار کلافه گفت: خب؟ واسه چی اومدی؟
بقچه ای که دستش بود رو گرفت بالا و گفت: آذوقه آوردم نمیری از گرسنگی!
دیار از دستش گرفت و گفت: آقام چطوره؟
-بهتره اوضاعش نگران نباش من هستم، خدیجه خانومم یکم غر غر میکنه، مامانت هم قهر کرده باهاشون؛ شازده اشُ دلخور کردن!
دیار: فقط میخوام که حواست به بابام باشه، همین.
افشار:خیالت راحت، بسپارش به من، خیله خب من برم دیگه، اینا رو داشته باش از گشنگی تلف نشی! دعا هم به جون من کن که به فکرت بودم!
دیار سری تکون داد که افشار گفت: مامانت خیلی نگرانت بودا!
-من که میدونم اومدی خبرچینی واسه اونا؛ ولی خب بازم دستت درد نکنه!
افشار خندید و گفت:همچین گفتی ولی باز دستت درد نکنه میترسم دستم فلج بشه!
انقد گفت و گفت که دیار بالاخره
فرستادش بره، بخاطر باز موندن در دوباره بهداری سرد شده بود، خودمو بغل کردم و رو به دیار گفتم: حال احمد خان خوبه؟-آره ماهی تو نگران نباش، من مطمئنم که خوب میشه!بیا بخوابیم مگه خوابت نمیومد؟
سر تکون دادم و گفتم: آره بخوابیم!
#صدف
#ایلماه
#قسمت_شصتویک
دیار رفت تو اتاق و مشغول جمع کردن شد، جا رو که آماده کرد گفت: بدو بیا ماهی کوچولو!
رفتم و سر جام دراز کشیدم، چشمام از گریه میسوخت و خواب آلود بودم، دیار هم کنارم دراز کشید و سرم رو گذاشت رو دستش، با لرز گفتم: سردمه، چقد سرد شد یهو!
نوک بینیم رو بوسید و گفت:الان گرم میشی ماه طلا!
تو بغلش گرفتم اما نه تنها گرم نشدم بلکه همون یه ذره گرمایی که بود از بین رفت، انگار خود دیار هم سردش شده بود که بلند شد و رفت سراغ علاالدین و کمی بعد گفت: اینکه خاموشه، نفتش تموم شده!
بلند شد و رفت بیرون، پتو رو گرفتم دور خودم، آب بینیم راه افتاده بود!
یکم بعد دیار برگشت و گفت: هیچی نیست حتی یه تیکه چوب، نفت هم تموم شده، باید سر کنیم تا صبح!
گریه ام گرفته بود با بغض گفتم: من سردمه!
-گریه داره دیگه؟
من حالم خوب نیست، اصلا میخوام از سرما جون بدم!
-عه عه! دیگه چی؟ مگه جون خودته که اینجوری در موردش حرف میزنی؟
-پس مال کیه؟
لبخندی بهم زد و گفت: مال منه!
باهمون حال بدم تو بغلش گرم شدم وخواب رفتم.
-ماهی، بیدارشو! الان این افشار بی ش،ر،ف میرسه باز یه چیزی میگه!
غلتی تو جام زدم و گفتم: خوابم میاد اصلا نمیتونم چشم باز کنم!
-پاشو آفتاب بالا اومده، پاشو یه چیزی بخور دیشب که نوک میزدی به غذات!
انقد گفت که مجبور شدم تو جام بشینم، لباسام رو کامل پوشیدم و موهای موج دارم رو جمع کردم و گفتم: از بابات خبری نشد؟
_بیخبری خوش خبریه، افشار رو گذاشتم پیشش میدونم حواسش هست.
در حالی که گیج میزدم از جا بلند شدم و کمی آب به صورتم زدم،بهداری گرم تر شده بود، رو به دیار پرسیدم: نفت از کجا آوردی؟
-آفتاب نزده رفتم واسه ماهی خانوم آوردم سردش نشه!
لبخندی زدم و سفره رو آماده کردم و مشغول شدیم، دیار با اشتها میخورد اما من بجز یکم نون روغنی چیزی نتونستم بخورم!
دیار با لحن جدی گفت: بخور ببینم! یعنی چی این کارات؟ اون از غذا خوردن دیشبت اینم از الان! واسه چی نمیخوری؟
-نمیتونم خب! دلم نمیکشه!
+نمیکشه یا انقد فکر چرت و پرت میکنی که نکشه!
جوابش رو ندادم، خودمم نمیدونستم چی بگم، هر چی میگفتم که فقط دعوام میکرد!اون سه روز عین سه سال طول کشید برام، انقد هیچی نخورده بودم که بی جون افتاده بودم، دیار مدام دعوام میکرد و غر میزد ولی نمیتونستم بخورم! روز سوم رو به اتمام بود از ترس و دلهره دستام میلرزید و تنم یخ کرده بود از صبح جز آب چیزی نخورده بودم و سرم گیج میرفت و حالت تهوع امونمو بریده بود، انقدری که شروع کردم به بالا آوردن! دیار چنان شاکی شد که شروع کرد داد زدن: آره آره بگیر بک،،ش خودتو گور بابای دیار
و حرفاش! حرف من که قد ارزن واسه تو ارزش نداره، بگیر خودتو واسه حرف چهار تا نادون بکش!
از داد زندش گریه ام گرفت انگار اصلا نمیفهمید نقطه ضعف من همین حرفاس؛ نمیدونست هر دقیقه تا بگذره جونمو میگیره! صورتم رو شستم و برگشتم تو بهداری، بازوم رو گرفت و مجبورم کرد بشینم و غذای ظهر رو گذاشت جلو دستم و گفت: بگیر بخور، ایلماه یه ذره اش هم بمونه من میدونم و تو و خدا...با بغض گفتم: کوفت بخورم! نمیخوام اصلا،چرا دعوام میکنی؟
نرم گفت: واسه این چشمای گود افتاده،لبای خشک ترک خورده! واسه این ضعفت که دو دیقه ییار بالا میاری! الآنم قهر نکن بچه جون! یکم غذا بخور عوضش، تو که دوست داشتی چرا نمیخوری!
-انگار قلوه سنگ قورت دادم، نمیتونم بخورم انگار گلومو بستن!
-الان چیکار کنم گلوت باز بشه؟ماچ کنم خوب میشه؟سر بالا انداختم و گفتم: نمیخوام، فقط این روز بگذره انگار خدا بهم عمر دوباره داده!
-بیا غذاتو بخور هیچی نمیشه، بیا دیگه انقد باهات راه اومدم پیر شدم، امروز بگذره من یه آسیه ای بسازم صد تا از کنارش دربیاد!یه لقمه گرفت سمتم و گفت: بگیر بخور جون هر کی دوست داری، حرصم نده، نخوری بلوا به پا میکنم.
لقمه رو از دستش گرفتم و گفتم: خب توأم!
با مکافات لقمه ام رو خوردم، طوری نگام میکرد که میترسیدم بگم نمیخورم! سر جام نشستم و ریز ریز لقمه میخوردم، تا جایی که دیگه جا نداشتم و مظلوم گفتم: نمیخورم دیگه، بخدا یه لقمه دیگه بخورم بالا میارم!سر تکون داد و گفت: اینو جمع کن بعدش میریم بیرون،میبرمت کلبه!
-تا هر چی میشه میخوای منو ببری کلبه؟
خندید و گفت:من اون کلبه رو دوست دارم! اونو ول کن بیا اینجا ببینم چرا انقد بی حالی؟!
-بذار جمع کنم میام!مشغول که شدم چند ضربه ای به در بهداری خورد، بند دلم پاره شد! انگار جنون گرفته بودم که اینطور با هر صدا ای تنم میلرزید!
دیار از جا بلند شد و گفت: چیه؟ افشاره دیگه نمیشناسیش آدم نیست، تو چرا میترسی؟بهش توجه نکردم و پشت سرش راه افتادم در رو باز کرد،افشار بود! اومد تو بهداری و رو به ما گفت: از اون دنیا برگشتین؟ چتونه بابا؟!
#ایلماه
#قسمت_شصت ودو
خیلی خونسرد نشست رو تخت و از تو جیبش یه نخ سیگار بیرون کشید و آتیش زد، دیار پرسید: واسه چی اومدی؟ اینو میتونستی یجای دیگه ام دود کنی!
پُک محکمی زد و گفت: اه پسره خُنُک(بی مزه) نمیخوای برگردی؟ عمارت امن و امونمه! بابات هم از من و تو بهتره، سر پا شده، هیچ *** هم نمرده! گاو و گوسفند قربونی کنیم تا برگردی؟ برگرد بابات سراغتو میگیره! مامانت هم اون بیرون تو سرما وایساده تو رضایت بدی!
دیار تکونی خورد و سریع رفت سمت در و گفت: مرتیکه
اینو الان میگی؟ مادر منو گذاشتی تو سرما اینجا موعظه میکنی؟
-من چیکار دارم؟ خودش نیومد!گفت تا بچه ام راضی نشه همونجا میمونم!
دیار درو باز کرد و رو به من گفت: بپوش بریم ماهی!
افشار بلند شد و اشاره داد برم، این چند ساعتی که تا تموم شدن این روز مونده بود نمیذاشت نفس راحت بکشم!وسایل رو جمع و جور کردم و افشار از دستم گرفت، از بهداری بیرون رفتیم مهتاج خانوم تا منو دید لبخندی زد و جلو اومد بغلم کرد و حالمو پرسید!
از ماشین که پیاده شدیم،دیار گفت: عمارت شلوغه ماهی، کسی چیزی گفت جوابشو نمیدی!
باشه ای گفتم و رفتم تو، تو عمارت غلغله ای به پا بود، همه آشنا ها تو خونه بودن! خوش و بشی باهاشون کردم و بی تفاوت از کنار پریناز گذشتم و رفتم تو اتاقمون. برای این اوضاع نابسامانم حموم که نمیتونستم برم اما لباسام رو سریع عوض کردم و موهام رو باز کردم و شونه زدم، مشغول بافتنشون شدم که دیار اومد تو اتاق،دستاشو گذاشت تو جیبش و گفت: ماهی من باید یه جایی برم!
-کجا؟ چیزی شده؟حال احمد خان خوبه؟
سر تکون داد و گفت: خوبه، خیالت راحت! ولی باید برم دارو بیارم براش، تا شهر میرم و برمیگردم! آخر شب برگردم!نمیتونم ببرمت، چون تازه اومدیم و حرف حدیثا شروع میشه، بمونی هم دلم پیشته،چیکار کنم؟
لبخندی زدم و گفتم: میبردی هم نمیومدم! برو با خیال راحت کارتو انجام بده، اینهمه آدم اینجاست مثلا چی میخواد بشه؟!
-سپردم افشار و آهو چهار چشمی مراقبت باشن، اگه دیر برگشتم شامتو درست درمون میخوریا! باشه ماهی ؟
سر تکون دادم، کنارم نشست و رو سرم رو بوسید!
سرم رو به سینه اش فشار دادم و گفتم: فقط زود برگرد!
+چشم، مراقب خودت باش، لازم نیست خوشگل کنی، اون بیرون پُر چشم نا اهل!
سر تکون دادم و بدرقه اش کردم، دیار که رفت موهام رو بستم و روسری سرم انداختم و چشمام رو سرمه کشیدم و لبمو کمی رنگ دادم،از اتاق بیرون رفتم و یه گوشه نشستم، نبود دیار بدجور تو چشم بود، احساس غریبی داشتم!
تا موقع شام همونطور ساکت و بی صدا نشسته بودم و گهگاه آهو میومد سراغم و حالمو میپرسید؛ پریناز چنان از بالا بهم نگاه میکرد انگار که یادش رفته بود با چه رسوایی از اینجا رفت!
شام که حاضر شد سر سفره نشستم، چند جور غذا سر سفره بود و حسابی بریز و بپاش کرده بودن واسه مهمونا!
اولین لقمه رو که برداشتم بوی زهم گوشت اذیتم کرد، بینیم رو چین دادم و به سختی قورتش دادم، همون یه لقمه اش هم حالمو بد کرد، یکم دوغ خوردم، ترشیش حالمو بهتر کرد! اما دیگه نتونستم هیچی بخورم؛غذاشونو که خوردن سریع بلند شدم و رفتم تو حیاط عمارت، از حوض آبی به صورتم زدم،آهو اومد پیشم و
گفت: خانوم چرا هیچی نخوردی، آقا برگرده که کارم با کرام الکاتبینه!
لبخندی به روش زدم بدنم یخ کرده بود و دستام کمی میلرزید، شاید قرار بود خودم بمیرم که اینطوری حالم بده! با کمک آهو بلند شدم تا تو اتاق رفتیم، یه لحظه سرم خالی شد، چشمام سیاهی رفت و از حال رفتم.خسته بودم، سر و صدا اذیتم میکرد؛ دوست داشتم همه رو ساکت کنم و یه دل سیر بخوابم اما سر و صدا نمیذاشت؛ بخصوص صدای نازک دختری که با زاری میگفت: دیار خان برگرده منو میکشه حتما!بخدا من حواسم بهش بود، آقای دکتر شما بهش بگو ها!
صدای خنده افشار رو تشخیص دادم: نترس دختر جون، تازه دیار خانتون هم برگرده باید ازش مژدگونی بگیری، ترست از چیه؟!
اینو شنیدم و دوباره غرق خواب شدم.
ایندفعه که چشم باز کردم هوا روشن شده بود،تنم تو حصار گرم و محکمی بود، چشم هام رو چرخوندم و نگاهم قفل چشمای مشکی دیار شد، لبخندی زدم و خودمو تو بغلش جمع کردم و با صدای گرفته ای گفتم:کِی برگشتی؟
چند باری سرم رو بوسید و گفت: تازه برگشتم!
-دیر اومدی!
+بنزین تموم کردم، وسط راه گیر کردم، تو حالت خوبه؟!
یهو یادم اومد روز سوم تموم شده، از جا پریدم طوری که سرم خورد تو چونه دیار! آخی گفت و تا اومد اعتراض کنه گفتم: دیار روز سوم تموم شد! کسی طوریش نشد؟!اخمی کرد و دستم رو کشید و مجبورم کرد دوباره تو بغلش دراز بکشم! گفت: اگه حق داشتی یک ذره به این قضیه فکر کنی دیگه حتی ذره ای هم حق نداری!هیچی هم نشده.
نفس راحتی کشیدم! دیار خم شد و گفت: هیچ اتفاق بدی نیوفتاده ماهی خانوم، فقط خدا بهترین هدیه اش رو به من داده!
#ایلماه
#قسمت_شصتوسه
گیج بهش نگاه کردم که گفت: از دیشب بگو! چِت شده؟!
نگاهم رو چرخوندم و گفتم: بخدا غذا بو میداد! نخوردم حالمو بد کرد، بعدشم از حال رفتم، دنیا سیاه شد انگار! افشارم دهن لقی کرد و همه رو به تو گفت؟!
پیشونیش رو گذاشت رو پیشونیم و گفت: یه کار خوب افشار تو عمرش کرده باشه همینه! حرف خوب از اون سَق سیاه بعید بود!
گیج گفتم: چیشده؟ کارت درست شده؟
-اوهوم! کارم پیش خدا درست شده ماهی خانوم، میخوام سر تا پاتو طلا بگیرم! گفته باشم از این به بعد نمیخورم، بو میده، نمیتونم نداریم!
صداش رو آروم کرد و گفت: من بچه لاغرمردنی نمیخوام!
چشم گرد کردم و گفتم:باز پیش پیش حرف زدی؟!
سرش رو برد پایین و بوسه ای رو شکمم زد و گفت: نه به جون ماهیی که حالا یه ماهی دیگه هم رفته تو دلش!
زبونم بند اومده بود! شوکه بودم، دیار خندید و گفت: خوبه با توئه و انقد تعجب کردی مامان خانم!
-بچه؟
با غرور گفت: بله؛ بچه من! دیار کوچولو!
بچه ام ذوق بابا شدنش رو داره،پس این حال خرابم از این بود! دیار
لبخندی زد و گفت: اعتباری به حرف این پسره هم نیست، میبرمت شهر دکتر!
تو جام نشستم، گیج و ترسیده بودم! هم خوشحال بودم هم ته ته دلم میترسیدم، دیار جلوی صورتم بشکنی زد و گفت: ماهی؟! منو نگاه!
سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم و گفتم: چی؟
-حواست هست؟ اصلا فهمیدی چی گفتم؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: آره خب؛ چیزه..تعجب کردم! زود بود!
ذوق زده گفت: هیچم زود نبود! درستش وقتش بود.
زد رو ببینیم و گفت: چرا قیافه ات رو اینجوری کردی؟ ناراحتی ماهی؟
سر بالا انداختم و گفتم: نه ناراحت که نه، یکم تعجب کردم همین!
به دیوار تکیه دادم و موهام رو زدم پشت گوشم،دیار خودشو جلو کشید و گفت: خب، بگو چت شد، با تعجب کردن منو گول نزن! بچه نیستم که.
بغض کرده بودم، دوباره که صدام زد بغضم ترکید و گفتم: اگه منم مثل مامانم بشم چی؟
بینی بالا کشیدم و گفتم: برام مهم نیست خودم چی میشم، اون بچه...
-هیس! باز فکر بیخود کردی؟! مگه من مردم تو چیزیت بشه؟! من مراقبتم، حواسم هست، میبرمت شهر دکتر بهت میرسم، بعدشم میسپاریم به خدا!خب؟ پس بیخود اشک نریز، حیف نیست تو این روز گریه کنی؟!
کف دستش رو کشید رو صورتم و گفت: واسه فکر باطل گریه نکنیا، میخوام هفت شبانه روز جشن بگیرم کل آبادی رو مهمون کنم! پا قدم بچه ام همزمان شد با خوب شدن آقام! به این خوبی و مبارکی!
یکم نگام کرد و گفت: پاشو که من برم بگم گاو و گوسفند قربونی کنن!
دستش رو گرفتم و گفتم: میخوای به همه بگی؟
-معلومه! بذار بگم واست صبحانه بیارن، چی دوست داری ماهی خانوم؟ الان دلت چی میخواد؟!
با لبخند گفتم: دیار و خواب !
خندید و گفت«اول یه چی بخور بعد دیار میاد بغلت میکنه تا بخوابی قبوله؟
سرتکون دادم باشه ای گفتم؛ کمی بعد آهو سینی به دست اومد تو اتاق و با خنده گفت: مبارکه خانوم، پا قدمش خیر باشه، مشتلق من یادتون نره!
سر تکون دادم و از لگن گوشه اتاق آبی به صورتم زدم و نشستم کنار سینی، میلم به هیچی نمیرفت! کمی از کره و عسل تو سینی برداشتم اما از بوی کره خوشم نیومد و فقط کمی از عسل خوردم! آهو اشاره ای به تخم مرغ زد و گفت: خانوم از این بخور!
-نمیتونم آهو تو بخور، خوشم نمیاد از هیچی!
+وا نمیشه که خانوم، بچه لازم داره! من و با آقا در ننداز!
چند لقمه دیگه خوردم، چند ضربه به در زدن و بله ای گفتم و در باز شد و مهتاج خانوم اومد تو اتاق و لبخندی به روم زد!
از جا بلند شدم و به آهو گفتم: این سینی رو ببر و برو، دستت درد نکنه
مهتاج خانوم گفت: بشین دختر لازم نیست بلند بشی.صورتم رو بوسید و گفت: خداروشکر، دیگه آرزویی ندارم...فقط بخاطر اون سه روز شرمنده تو و دیار شدم.
-چیزی نشده که، ایرادی
نداره.
+دیار لج کرد سه روز تو این حال و احوال تو آواره شدین، چیزی نمیخوای بگم بیارن برات؟
سر تکون دادم و گفتم: دستتون درد نکنه مهتاج خانوم!
با لبخند گفت: الهی پا قدمش همیشه خیر باشه همونطور که احمد خان سر پا شد؛ باید قربونی بدیم...
اومد رو به روم و گردنبد سنگینی گرفت سمتم و گفت: هدیه مادربزرگ پدریمه، میدمش تو چون خاطر تو و دیار برام عزیزه! انشالله که به سلامت بگذرونی این نه ماهو، هر چی لازم داشتی بهم بگو!
چشمام رو باز و بسته کردم و چشمی گفتم، گردنبند رو انداخت گردنم، با لبخند دستی بهش کشیدم و از مهتاج خانوم تشکر کردم!
با خوش رویی بهم لبخند زد و گفت: مبارکت باشه، استراحت کن، اون بیرون شلوغه.
لبخندی زدم و تو دلم گفتم خدا خیر بده مهتاج خانومو راحت شدم!
از اتاق که بیرون رفت سر گذاشتم رو بالش و بشمار سه خوابم برد.با تکون ریزی بیدار شدم، سر چرخوندم و پشت سرم رو نگاه کردم، چشمام بخاطر خواب زیاد تار شده بود دستی به چشمام کشیدم و با صدای دیار چشم باز کردم: ماهی بخوای همه اش بخوابی که کلاهمون میره توهم.
#ایلماه
#قسمت_شصت وچهار
دراز کِش گفتم: خسته ام، همین الانشم خوابم میاد...
مشغول گهواره چوبی جلو دستش بود، تو جام نشستم و گفتم: این چیه؟ از کجا آوردی؟
-از مامانم گرفتم؛ میگه مال بچگیای منه!
ببینش چقدر قشنگه! البته که از این بهترشو میگیرم واسه شازده ام ولی اینم قشنگه!
لبخندی زدم و گفتم: کو تا نه ماه دیگه، چقدر عجولی، انگار منو نمیبینی دیگه!
-مگه میشه مامان ماهی رو نبینم؟ رفتم کلی چیز خریدم جون بگیری شاید حالت بهتر بشه! چیزی نمیخوای؟
-گفتم که خواب و دیار، خوابیدم ولی دیارش مونده!
اومد سمتم و لپم رو بوسید و گفت: قربون مامان ماهی!
اسمشو چی بذاریم؟
خندیدم و گفتم: نمیدونم عجول خان! فعلا همون شازده صداش کن، تا خدا چی بخواد!
با لبخند گفت: پاشو که بابات چشم روشنی فرستاده برات بعدشم باید بریم بهش سر بزنیم، کلی کار داریم! تو خودتو خسته نکن همه اش با من! دایه ات هم تو راهه!
با ذوق گفتم: دایه ام داره میاد؟
از جا بلند شدم و از کمد لباسی بیرون کشیدم و گفتم: این خوبه؟
-واسه من یا دایه؟خندیدم و گفتم:واسه تو که از اینا نمیپوشم!واسه دایه است.
-خوش به حال دایه!
خندیدم و گفتم:نکه نپوشیدم از اینا که اینطور حسرت میخوری.
-وقتی برای منم میپوشی اینجوری ذوق میکنی؟
خندیدم و مشغول پوشیدن لباسم شدن و گفتم: خیلی هم بیشتر ذوق میکنم، از کجا میدونی نمیکنم؟!
لباسم و موهام رو مرتب کردم و گفتم: خوبم؟
چشماشو باز و بسته کرد و گفت: خوبی، بسه دیگه خیلی خوبی!
کمی رنگ به صورتم دادم و با صدایی که از بیرون اومد
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد