611 عضو
#ایلماه
#قسمت_سیوهشت
دخترا همسن و سال من بودن و چهره زیبایی داشتن.
دور هم نشستیم و بریز و بپاشی بپا بود، احمد خان سنگ تموم گذاشته بود و من با خودخواهیم میخواستم همه چیو خراب کنم، قلبم محکم میزد و دستام یخ زده بود، مهمونی برگزار شد و شام مفصلی خوردیم، احمد خان بعد از شام پیشنهادش رو داد، کرم خان ( مهمان) هم بی میل به نظر نمیومد اما زمان خواست تا جواب بده.
بی اختیار نگاهم کشیده شد سمت شاهرخ، سرش پایین بود و دستاش مشت شده!
از ترس پوست کنار ناخنم رو میکندم، نمیدونستم باید چیکار کنم، ترس به دلم افتاده بود! حتی میترسیدم به دیار بگم! مونده بودم کار درست چیه، مهمونا که رفتن استراحت کنن خسته از تشریفات رفتم سمت اتاقمون و دیار هم پشت سرم اومد، خدا کنه حرفای عصرش یادش رفته باشه که اصلا حال و حوصله ندارم.
شانس چندان باهام یار نبود گفت:بوی موهاتو دوست دارم!
نفسشو کنار گردنم فوت کرد، مور مور شدم و ازش فاصله گرفتم و گفتم: بخوابیم؟ من خیلی خسته ام!
دستاشو تو جیبش فرو کرد و خیره منی که جاها رو پهن میکردم گفت: ما یه قول و قراری داشتیم ها!
موهام رو باز کردم و گفتم: میدونم ولی خیلی خوابم میاد.
سری تکون داد و گفت: چیزی شده؟ از عصر یجوری پریشونی،نگاه میگیری، ناخن میجویی!
ریز حرکاتم رو زیر نظر داشت، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چیزی نیست، خوبم.
بی حرف دراز کشید و پتو رو کشید رو سرش،از گوشه چشم نگاهش کردم، این سکوتش خوب نبود؛شونه بالا انداختم و خوابیدم اونم چه خوابی تا صبح هزار بار بیدار شدم، ترس تو دلم لونه کرده بود و نفسمو گرفته بود.
فرداش وقتی کریم خان موافقتش رو اعلام کرد لرز به تنم افتاد، بی اراده نگاهم کشیده شد سمت شاهرخ، چنان جهنمی تو چشماش بود که تو آتیشش سوختم!
تا شب فراری بودم از شاهرخ و نگاهش،هوا تاریک شده بود که واسه برداشتن وسیله ای رفتم تو اتاق، وقتی برگشتم شاهرخ جلوی در بود؛ اخم کرد و گفت: این وصلت سر بگیره کاری میکنم که نتونی سر بالا بگیری!
گفت و آتیش انداخت به جونم! یبار طعم بی آبرویی و انگشت نمایی رو چشیده بودم. شاید وقتش بود که نقشه ام رو عملی کنم!بعد شام بود و هر کی دنبال کاری بود، حیاط عمارت تقریبا خلوت بود، رفتم سمت انباری دیگه راهی نداشتم جز رو کردن این دختر!
رفتم تو انباری و حرفام رو تند تند ردیف کردم براش و آخر سر گفتم: من میرم بعدش تو بیا!
پامو از انباری بیرون گذاشتم، نگاهی انداختم و راضی از نبود کسی نفس راحتی کشیدم اما با دیدن سایه ای که نزدیکم شد، دلم ریخت! دست پاچه شدم و جایی نداشتم که خودم رو پنهان کنم،حیرون به اطرافم نگاه کردم و جایی برای پنهون
شدن نداشتم، سایه از تاریکی درومد و قامت دیار نمایان شد، نفس تو سینه ام حبس شد. سریع گفت: اینجا چیکار میکنی؟
ترسیده گفتم: اومدم به این دختر بیچاره سر بزنم، دلم سوخت براش؛ یکم خوراکی آوردم بخوره!
سری تکون داد و اخم کرده گفت: نمیترسی نصف شب اومدی بیرون؟ این ساعت اومدی که به این غذا بدی؟
در انباری رو بستم اما قفل نه!گفتم: خب دلم سوخت براش! بیچاره مثلا حامله است!
صدای بیرون داده نفسش رو شنیدم: بیا بریم انقد دور این دختره نپلک! یکم فضول نباش، میتونی؟
ریز خندیدم و نفس راحتی کشیدم و گفتم: ماهی باشی و فضول نباشی؟
-باید اسمتو میذاشتن فضولچه!
رفتم سمتش و دستش رو گرفتم و گفتم: نخیرم، انقدم فضول نیستم، هی دلم میخواد بدونم چی میشه، کنجکاوم!
دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و رو سرم رو بوسید و گفت: انقد اینور اونور نرو! یادت رفته چند وقت پیش تو چه حالی پیدات کردم؟ فقط بخاطر فضولی کردنت؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم: سعیمو میکنم!
تو دلم گفتم: این آخرین باره!
همینطور که به سمت خونه رفتیم: قول و قرارمون یادت نره فضولچه! چوب خطات داره پر میشه ها!
سر تکون دادم و گفتم: چشم قولِ قوله!
-الان رفتیم حداقل یه بوس بده اونم خسته ای و خوابت میاد؟
خندیدم و گفتم: فکر کردم باهام قهر شدی!
-قهرم دیگه! بوسو بده بیاد یکم تخفیف میدم تو مجازاتت!
+ بذار بریم تو! اونم چشم!
- پس بدو وقت تلف نکن! زود بریم تو.
رفتیم تو خونه همه مشغول حرف زدن بودن و قلیون میکشیدن، کسی حواسش به ما نبود، رفتیم تو اتاق و شروع به بوسیدم کردو..
مشتی به بازوش زدم و گفتم: بد جنس! منم خوابم میاد، فکر کردی فقط خودت میتونی؟
خندید و دستشو گرفت سمتم، صدای فریادی که از بیرون اومد باعث شد لبخند رو لبمون خشک بشه! صدای احمد خان بود!
تمام التهابم خوابید!گرمای بدنم از بین رفت و یخ زدم! لابد دختره اومده بود.
دیار دستی تو موهاش کشید و پیراهنش رو مرتب کرد و رفت بیرون، پاهام به زمین میخ شده بود، دستام به لرزه افتادن و قلبم تاپ تاپ میکرد!آب دهنم رو قورت دادم و از اتاق خودمو بیرون کشیدم، دختره وسط عمارت بود و دستش رو دلش! با نفس تنگی بهش نگاه کردم هر چی که بایدو گفت،
#ایلماه
#قسمت_سیونه
از عاشق بودنش، از نامزد داشتنش تا فرار کردن و حامله شدنش!
کریم خان انگشت به دهان مونده بود! چنان ولوله ای تو عمارت بپا شد که کریم خان شبونه اهل و عیالش رو جمع کرد و رفت!
کار اشتباهی کرده بودم، همه چی خراب شد، این کینه و کدورت دیگه حالا حالا ها درست بشو نیست.
دعوا بالا گرفته بود و من فقط می لرزیدم! احمد خان فریاد کشون رو به شاهرخ گفت: فردا این دخترو عقد میکنی و یه هفته
وقت داری که بار و بندیلت رو جمع کنی و برای همیشه از اینجا بری، من دیگه پسری به اسم شاهرخ ندارم! مردی برام، سر افکنده ام کردی.
شاهرخ سرش پایین بود اما دیگه غم نداشت! انگار به خواسته اش رسیده بود، مهتاج خانوم به گریه افتاد و شروع کرد التماس کردن: شاهرخ بچه امونه اگرم خبط و خطایی کرده بگذر ازش.
احمد خان بی توجه به مهتاج خانوم رو به دیار گفت: بگو سید فردا بیاد اینا رو عقد کنه!
دیاری سری تکون داد، احمد خان برگشت به اتاقش.
دیار چرخید سمتم، قیافه اش درهم بود دیگه از اون نشاط چند ساعت پیش خبری نبود! شب از نیمه گذشته بود و همه چی خیلی سریع گذشت! از اومدن اون دختر تا کریم خانی که داد میزد بازیچه دست احمد خان و دو تا بچه شده و حرمتش شکسته تا رفتنش و طرد شدن شاهرخ عین یه فیلم از جلو چشمم گذشت!وقتی به خودم اومدم بازوم تو دست دیار فشرده میشد، منو تا اتاقمون برد، درو بهم کوبید و نفس عمیقی کشید و با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت: بگو که ربطی به تو نداره!
سری تکون دادم و در حالی که بازوی دردناکم رو می مالیدم گفتم: چی به من ربط داشته باشه؟!من چیکاره ام اصلا؟
دو قدم بلند به سمتم برداشت چونه ام اسیر دستش شد، انقد عصبانی بود که پره های بینیش باز و بشه میشد، چونه ام از فشار دستش درد گرفته بود: دروغ نگو به من، خودم شنیدم تو انباری یه چیزایی بهش میگفتی؛ که غذا بردی واسش؟ واسه چی عیش خانواده منو بهم ریختی؟
دهنم عین ماهی باز و بسته میشد و نمیتونستم حرف بزنم! شوکه و ترسیده بودم که داد کشید: دِ جواب منو بده!واسه چی؟ ها!
به گریه افتادم و گفتم: من... من کاری نکردم بخدا!
دستش رو محکم رو دهنم فشار داد و گفت: هیس! هیس! دروغ نگو که دندونات رو میریزم تو شکمت! واسه چی همچین غلطی کردی؟ چی بهت رسید از سنگ رو یخ شدن خانواده من؟!
با چشمام ملتمس نگاهش کردم، چشمام پر اشک بود و با پلک زدنی میریخت، دستش رو از رو دهنم برداشت و گفت: بی طفره رفتن همه چیو تعریف میکنی؟ خب؟!!!
سرم رو تکون دادم، لبای خشک شده ام رو تَر کردم و گفتم: من قصد بدی نداشتم بخدا! یعنی اصلا قصدم این حرف تو نبوده.
کلافه گفت: میگم طفره نرو!
با هق هق گفتم: شاهرخ، ته..تهدیدم کرد!
-شاهرخ غلط کرد با تو!واسه چی تهدید کنه تورو؟ اصلا تو چرا تو گوش کردی ها؟ شاهرخ چی گفته؟
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: گفت من شدم باعث بهم خوردن زندگیش، گفت اگه این مراسم سر بگیره به همه میگه من چشمم دنبال...
مکث کردم، روم نمیشد بقیه اش رو بگم، با گریه رو زمین نشستم، از بالا بهم نگاه کرد و گفت: دنبال چی ها؟!
ترسیده گفتم: تهدید کرد اگه یه کاری نکنم آقات راضی بشه به همه میگه
چشمم دنبال برادر شوهرم بوده!
- شاهرخ گوه خورد با هفت جدش!
صداش از خشم میلرزید، عصبانی بود اما مخاطبش من نبود؛ خودمو جمع کردم و گفتم: بخدا، از ترسش این کارو کردم.
دور خودش چرخید و گفت: بدون اینکه چیزی به من بگی در انباری و باز گذاشتی و اون دختره رو شیر کردی که بیاد معرکه بگیره ها؟
سر تکون دادم و با گریه گفتم: پس میذاشتم آبروم بشه بازیچه دستش، کافی بود ببینه تنهام میومد با حرفاش گوشت تنمو آب میکرد و میرفت! چیکار میکردم؟ طعم حرف مردم رو شنیدم که اینطور میترسم!
چشماش رو ریز کرد و گفت: اینم عاقبت ازدواج کردن با یه الف بچه! من اینجا شلغمم که تنها تنها تصمیم گرفتی و اجرا کردی؟
- ترسیدم باورم نکنی!
پوفی کشید و کنارم نشست و گفت: من عین مرداییم که دورتن؟ عین اونا فکر میکنم؟ عین اونا رفتار میکنم؟
ساکت موندم که صداش رو بلند کرد و گفت: عین اونام!
از بلندی صداش ترسیدم و سریع گفتم: نه،نه!
- من اگه عین مردای دورت بودم که همون روز که فرهاد دزدیدت دیگه رات نمیدادم تو خونه زندگیم! ولی پشیمونم؛اشتباه کردم...
با ترس نگاهش کردم که ادامه داد: اشتباه کردم چون تو منو مثل اونا میبینی!یعنی حیف من!
وا رفته گفتم: دیار...من...
-هیس! دیگه هر چی بگی فایده نداره! انگار منو محرمت نمیدونی.
با گریه گفتم: ببخشید؛ از ترس مغزم از کار افتاده بود.
-ترس تو و بی عرضگی تو چوب حراج زد به آبروی خانواده ام، اون *** که عشق کور و کرش کرده و عقلش زایل شده! توأم کمکش کردی که بیشتر گند بزنه.از جا بلند شد : که دلت سوخت ها؟چقدر دروغ چقدر پنهون کاری؟ اگه بهم میگفتی کار به اینجا نمیکشید، پس بگو چرا اینقدر اصرار میکردی که آقامو راضی کنم!
#ایلماه
#قسمت_چهل
رفت سمت در و قبل بیرون رفتنش برگشت سمتم و گفت: منظورت چی بود که طعم حرف مردمو شنیدی؟!
انگار یه دیگ آب جوش ریختن رو سرم، خدا میدونه که تو چند ثانیه مردم و زنده شدم و یادم اومد گند بزرگتر رو کجا زدم، رو سیاه میشدم اگه میفهمید!آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: همون شب که عروسی داشت بهم میخورد رو گفتم!حرف و حدیثا زیاد شده بود!
سرش رو تکون داد: دیگه اعتباری به حرفات نیست؛ من میرم بیرون، از تو اتاق جُم نمیخوری!
سرم رو تکون دادم، دیار از اتاق بیرون رفت و درو کوبید! به غلط کردن افتاده بودم، انگار فکر بعدش رو نکرده بودم.انقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمیشد، خاک بر سر بی فکرم کنن، غلط کنم دیگه چیزی رو خودسر انجام بدم!
اشکام رو پاک کردم و از جا بلند شدم و رفتم پشت پنجره، سرکی کشیدم اما کسی نبود، نگاهی به هوای گرگ و میش انداختم انقد گذشته بود که دم صبح بود و دیار هنوز
برنگشته بود!
رو زمین نشستم و به پشتی تکیه دادم و چشمای دردناکم رو بستم، انگار مشت مشت نمک ریخته بودن تو چشمام انقد که میسوخت. نمیدونم چقدر گذشت که به عالم بی خبری رفتم!
صبح با صدای کوبیده شدن در کمد از خواب پریدم، گردنم کج شده بود و درد میکرد، نقطه دردناکش رو کمی مالیدم و به دیاری نگاه کردم که مشغول بهم ریختن لباسا بود، از جا بلند شدم تمام تنم خشک شده بود، رو بهش گفتم: چیزی میخوای؟
پیراهنش رو بیرون کشید و سرد گفت: نه!
سرم رو انداختم پایین و گفتم: میشه ببخشی؟ میدونم اشتباه کردم، بذار پای بچه بودنم!
دکمه های پیراهنش رو بست و زیر چشمی سینه ستبرش رو دید زدم!
جلیقه مشکی رنگش رو پوشید و موهاش رو شونه کرد و گفت:چند بار ببخشم؟ دخترای همسن تو دوجین بچه دارن! پس همچین هم بچه نیستی عقلت نارَسه!
شیشه عطرش رو برداشت و کمی به خودش زد، بوشو دوست داشتم. نگاهی به قامتش انداختم و دلم رفت واسش! از دیشب که باهام بد خلق شده بود دنیام یه ذره شده بود! انگار خوب و بد حالم بسته به خلق و خوی اون بود!ظاهرم در برابر اون زیادی بهم ریخته بود، موهام رو پشت گوش زدم و گفتم:جایی میری؟
از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت: عوض این سوالا برو بیرون لنگ ظهره، خوشم نمیاد مادربزرگم و خاتون همه اش ایراد بگیرن!
از جلوم رد شد و عطر تنش رو با دل و جون بو کشیدم، از دیشب که تو اون حال و روز ولم کرده بود دلم براش تنگ شده بود، دوست داشتم بغلش کنم و ببوسمش اما
در رو باز کرد و گفت: شاید چند روز برم شهر،دلتنگش بودم، دوست داشتم بغلش کنم و ببوسمش اما...
در رو باز کرد و گفت: شاید چند روزی برم شهر...
شوکه شدم، زیادی بود این تنبیه! آروم گفتم: یعنی چی؟ چرا میخوای بری؟
-اینهمه سال درس نخوندم که تهش سرکشی کنم از زمین این و اون!
بغضم رو قورت دادم:زود برمیگردی؟
+هر وقت کارم تموم بشه برمیگردم!
از اتاق بیرون رفت و در رو بست، یه کوه غصه تو دلم بود، نفسم رو بیرون دادم و دستی به پیراهنم کشیدم و کمی خودم رو مرتب کردم و بیرون رفتم، فضای خونه سنگین بود، بی صدا ناشتامو خوردم و برگشتم پیش مهتاج خانوم که مشغول گریه بود و آهو شونه هاشو می مالید، از خودم خجالت میکشیدم، حس میکردم شدم باعث و بانی حال ناخوش همه!
خاتون لیوان آب قند رو گرفت جلو دهنش و گفت: آروم بگیر دختر جون، تو احمد رو نمیشناسی؟
-میشناسم که اشکم بند نمیاد، میدونم که مرغش یه پا داره.
خاتون: احمد عین آسمون بهاره زود بهم میاد و زودم آروم میگیره؛ چند صباح دیگه این بچه به دنیا بیاد خودش نرم میشه، نشنیدی میگن نوه از بچه عزیز تره؟ دلت قرص باشه که درست میشه، توکل کن، این بچه هم میره
دنبال زندگیش، بچه داری و زندگی مردش میکنه!
مهتاج خانوم آهی کشید و گفت: تقصیر منه، من حرف دلش رو میدونستم و ساکت موندم.
خدیجه خانوم گفت: الان این حرفا چیو درست میکنه دختر؟ آروم بگیر احمد خان هم دو روز بگذره یادش میره و فراموش میکنه، هر چند من دل خوشی از شاهرخ ندارم با این کارش اون دختره رعیت بی اصل و نسبو چه به خانواده ما!
پشت چشمی نازک کرد و ادامه: تو عروس شانس نیاوردی دختر! هیچ کدوم آش دهن سوزی نیستن!
اخمامو توهم کشیدم اما حرفی نزدم! خاتون در حمایت ازم گفت: دختر عین قرص ماه، ایراد رو عروسمون نذار!
خدیجه خانوم از جا بلند شد و گفت: خدا کنه سیرتش خوب باشه!
اینو گفت و از نشیمن بیرون رفت،منم با عذرخواهی رفتم تو اتاقمون، هر چند دقیقه از پنجره نگاه میکردم و منتظر برگشتن دیار بودم! اگه بره چی؟ چیکار کنم اینجا؟! تنها!
تا عصر غرق فکر و خیال بودم تا بالاخره دیار برگشت، کجا بود که انقد به خودش رسیده بود؟از پشت پنجره نگاهش میکردم، از حوض آبی به صورتش زد و بلند که شد چشمش به من افتاد! از ترسش سریع کنار رفتم و پرده رو انداختم!
چند دقیقه ای گذشت تا در اتاق رو باز کرد،
#ایلماه
#قسمت_چهل ویک
سگرمه هاش توهم بود و با همون صورت اخمالو گفت: باید بگم اون پنجره وا مونده رو گِل بگیرن تا تو ولش کنی؟
- خب چیکار کردم مگه؟ اومدم ببینم اومدی یا نه!
+که ببینی به خرابکاریات میتونی برسی یا نه
موهایی که دوست داشت رو زدم پشت گوشم و گفتم: نه چشم انتظارت بودم!
بی توجه بهم لباساش رو عوض کرد، دلم گرفت از این کارش نیمخواد کوتاه بیاد؟جلیقه اش رو درآورد و آستین های پیراهنش رو بالا زد، خیره حرکاتش بودم اما اون خونسرد و بیخیال بود.
نزدیکش شدم و گفتم: گرسنه نیستی؟
از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت: از کی تا حالا نگران گرسنگی من شدی؟!
-بی انصافی نکن دیار!
پوزخند زد: من نه خیری میرسونم نه انصاف دارم!
از دعوای قبل هنوز یادش بود! با غصه گفتم: دلخوری ازم؟!
-دیگه دلخوری نیست! این همون مردیه که تو میخوای؛ منم میخوام بشم همون آدم!
دستمو بند پیراهنش کردم و گفتم: من همون دیارو میخوام، اینجوری خوب نیست! تلخ شدی.
-انگار تلخ بیشتر بهت مزه میده.
نذاشت حرف بزنم و سریع گفت: بریم بیرون وقت شامه!
اینو گفت و جلو تر راه افتاد، نفهمیدم چطور شام خوردم، خیلی زود برگشتم تو اتاق دل و دماغ نداشتم و دیار انگار نمیخواست کوتاه بیاد، جاها رو پهن کردم و لباس خواب سفید رنگم رو پوشیدم، موهام رو باز کردم و دراز کشیدم، چشمام گرم خواب شده بود که در اتاق باز شد و عطر دیار قبل از خودش پیچید! چشمام رو محکم رو هم فشار دادم تا نفهمه بیدارم؛ قلبم تند تند میزد و تنم گُر گرفته بود، صدای کشیده شدن لباس رو زمین رو شنیدم،از پشت پلکم میتونستم بفهمم اتاق کمی روشن شد، طولی نکشید که گرمای تنش رو کنارم حس کردم،کمی رو تشک جابجا شد و گفت: لازم نیست انقد چشماتو فشار بدی پلکت میپره!
خنده ام گرفت، آخه من بچه سال میخواستم دیار دنیا دیده رو گول بزنم؟
چشمام رو باز کردم و گفتم: صدای در بیدارم کرد!
-بذار پای بی انصافی من!
+کینه ای بودی و نمیدونستم؟
-تو اصلا چی میدونی از من؟ البته تقصیر تو هم نیست؛ به خودت اومدی دیدی داماد عوض شده و...
خودمو نزدیکش کردم، سر رو شونه اش گذاشتم و گفتم: دیار بیا و ببخش، میدونم اشتباه کردم ولی از ترس بود، نمیخواستم بهم بدبین بشی، نمیخواستم از چشمت بیوفتم که بد تر افتادم! با خودم گفتم حرف داداشت رو قبول داری تا من!
دست کشید بین موهام و گفت: هر دفعه که میخوام ببخشم و چشمای ملتمست رو میبینم، آقام یادم میوفته که چه حالی شد وسط عمارت!
نفس های گرمش به صورتم میخورد و طاقت ازم گرفته بود، لعنت به شاهرخ که شد عامل دعوای ما! با انگشت شست صورتم رو نوازش کرد، صورتم رو به قصد بوسیدنش جلو بردم،قصدمو
فهمید، نوازش دستش رو صورتم ادامه داشت، لب هام نزدیکش شده بود که عقب کشید و بهم پشت کرد و گفت: تا وقتی مطمئن نشم که دیگه چیز پنهونی نداری ازم و چیزی هم پنهون نمیکنی همینه!چون تو دوست داری اینطور باشه، چون تو دوست داری من اینطور باشم!
غمگین شدم، انگار یه چیزی توم شکست!پَس زده شدم، من! ایلماهی که از زیبایی کم نداشت، از اصالت کم نداشت...ایلماهی که برخلاف دخترای همسن و سالش حتی سواد هم داشت اما دیار منو پَس زد!
مگه چیکار کردم؟! اگه شاهرخ کاری میکرد برای دیار هم بد میشد! حق نداشت اینطور تنبیهم کنه؛ اینطور غرورم رو خورد کنه، ناز پرورده بودم و بجز سر قضیه ساواش کسی بهم نگفته بود پشت چشمت ابرو.
این کار دیار برام سنگین اومد، یه بار نشست رو دلم راه نفسمو بست، تو جام نشستم و خوب فکر کردم چیا پنهون کردم ازش؟
نگاهی به دیار انداختم که همچنان پشت به من بود، میترسیدم بگم و اوضاعم از اینی که هست بدتر بشه، اگه قضیه ساواش رو میگفتم حتما دارم میزد! خاطرات بچگیم یکی یکی از جلوی چشمم رد شد...
من محکومم به تنهایی، هیچ وقت دوستی نداشتم و حالا هم اینطور تنها شدم! اشک تو چشمام جوشید، بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: پدرم تو یکی از سفراش عاشق یه دختر ترک شد! تو چهل سالگی عشق جوونی سراغش اومد؛ زن و بچه داشت اما دلباخته اون دختر ترک شد! خان بود و چند تا زن داشتن عیب و عار نیست که! با مادرم ازدواج کرد، مادرم خانزاده نبود اما خانواده خوبی داشت؛ وصلتشون سر گرفت و اومدن همینجا، کی از هوو خوشش میاد که نازگل بیاد؟! زیاد با مامانم خوب تا نمیکرد، همون موقع ها اسرین و انیس به دنیا اومدن و نازگل مشغول بچه داری شد و کمتر به پر و پای مادرم میپیچید؛ اما خب چون آقام زیادی مامانمو دوست داشت، نازگل هیچ وقت از آزار و اذیتش دست بر نداشت.
آهی کشیدم و گفتم: عمر طولانی نداشت مامانم، من هیچ وقت ندیدمش اما شنیدم که زیادی بر و رو داشته!
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: یه سالی میگذره که مامانم حامله میشه، دایه میگه آقام کارایی واسش میکرده که واسه دنیا اومدن پسراش هم نکرده! اما خب چه سود؟!
#ایلماه
#قسمت_چهلودو
مامانم سر زا مرد و من برای همیشه تنها موندم!
اشکایی که کنترل کرده بودم ریختن، برام مهم نبود که دیار برگشته و بهم نگاه میکنه،
بینیمو بالا کشیدم و گفتم: شب مرگ مادرم، رمال روستا چیزی در موردم گفت که تمام عمر همه ازم دوری میکردن!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نمیدونم شاید بعد شنیدنش توأم مثل اونا بخوای ترکم کنی، اما میخوام یکم سبک بشم!
تو جاش نیم خیز شد و خیره شد بهم!
لب تر کردم و گفتم: رمال روستا گفت، من بد
قدمم! نحسم! از همه بدتر...
با کمی مکث گفتم: رما،ل گفت...تو طالعم سه تا مرگ نوشته شده!اولیش مادرم بود!
روز بعد دنیا اومدنم پسر کوچیک نازگل از اسب افتاد و مرد!
با بغض گفتم: نازگل همیشه ازم متنفر بود و هست؛ خودش و دختراش همه کار میکردن که روزو برام تلخ کنن...تمام اهل عمارت هم ازم دور بودن که طالعم گریبان گیرشون نشه.
لبخند تلخی زدم و گفتم: کسی جز آقام و دایه و عطیه منو دوست نداره!
سرعت اشکام بیشتر شد و به هق هق افتادم! همه چیو تموم شده میدیدم، دیار حق داشت بدونه،شایدم از ترس طالع نحسم ولم کنه!
از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت: آروم ماهی! گریه ات از چیه؟
با همون حال گفتم: از چی؟ مگه چیزی برای خوشحال بودنم هست؟ همه عمر تنها بودم از این به بعدم روش!
کنارم نشست و بازو هام رو به قصد بغل کردن گرفت! کف دستام رو کوبیدم تخت سینه اش و گفتم: من نیازی به ترحم تو ندارم!
خودمو عقب کشیدم و اشکام رو پاک کردم و گفتم: حرفمو زدم، هر تصمیمی بگیری مختاری!
او جام نیم خیز شدم که از پشت کشیدم تو بغلش، تقلا کردم و آروم گفتم: ولم کن! ولم کن!
خندید؛ بعد از دو روز قهر خندید،وضعم خنده داشت؟!
دستش دور شکمم حلقه شده بود و همون یه دست واسه مهار کردن منِ ریز نقش کافی بود! با دست آزادش موهام رو جمع کرد و گوشم رو آروم گاز گرفت و گفت: دو ساعت حرف زدم که تهش بگی هر تصمیمی بگیری مختاری؟!
با آرنجم ضربه آرومی بهش زدم و گفتم: ول کن منو، حق داری اگه نخوای! منم برمیگردم تبریز درسمو ادامه میدم!
+اوهو! فکر همه جاشم کردی دیگه؟ دیارم کشک؟!یه ذره جذبه نشونت میدادم اینطور نمیگفتی ضعیفه!
کمی مکث کرد و گفت:البته ضعیفه ما چاقو کشه!
ردی از لبخند رو لبم نشست و تقلا کردم خودمو آزاد کنم و گفتم: میخوام بخوابم!
-میخوابیم!البته قبلش باید از دلت در بیارم؛ هر وقت دلت صاف شد باهام میخوابیم!
-دل من غلط بکنه با تو صاف بشه!
آروم خندید و گفت: آخه دل یه ذره ای تو مگه میتونه صاف نشه؟! وسط تعریف کردنات نگفتی چرا اسمت رو گذاشتن ایلماه؟
به ماه گرفتگی ماه مانند کف دستم نگاه کردم و گفتم: بخاطر این ماهگرفتگی!
دستم رو بالا گرفت و رو ماه گرفتگیم رو بوسید و گفت: دوسش دارم! یه ماهگرفتگی چطور میتونه انقد قشنگ باشه؟!
دروغه بگم از حرفش خوشم نیومد! اما انقد پَس زدنش تو ذهنم بزرگ بود که نمیذاشت لذت ببرم!
گردنم رو بوسید و گفت: من آدمی نیستم که این خرافه رو باور کنم! مادرت اگه تو مریض خونه و به کمک یه دکتر خوب زایمان میکرد چیزیش نمیشد، اون پسر هم از اسب افتاده، بیا اینطور فکر کنیم پیمونه عمرشون سر اومده! و خدا خواسته مرگشون اینطور باشه.
موهام رو
نوازش کرد و صورتم رو بوسید کمی اروم شدم اما کوتاه نیومدم.یاد ساواش افتادم و درد ضرباتی که به تنم زد رو دوباره حس کردم!خاطره اون شب و روزای نمی برام تداعی شد. ساواش از ترس جونش منو ول کرد اونم با متهم کردنم به بی آبرویی! ساواش هیچ وقت انقد مرد نبود، اما دلیل نمیشد که خودم رو خورد کنم و غرورمو زیر پا له کنم!
دستش کمی شل شده بود، خودم رو بیرون کشیدم و گفتم: من خوابم میاد، خیلی خسته ام!
سر جام دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم بالا آوردم و گفتم:چراغ نفتی رو خاموش کن.
کمی ناز کردن که اشکالی نداشت! دیار پَسَم زده بود! زن بودم و غرور داشتم؛ کوتاه نمیام تا درست حسابی از دلم در نیاره! جامون عوض شده بود و حالا من دلخور بودم!دیار پشت سرم دراز کشید و گفت: ماهی؟! نگام کن!-میخوام بخوابم!
+بدون دیدن روی ماه من؟
خنده ام گرفت: به اندازه کافی روی ماهت رو دیدم، یکم چشمام رو ببندم خستگی در کنن!
-ایلماه بی وجدان!
+همون موقع که رو گرفتی وجدانم ته کشید!
دیگه حرفی نزد! صبح که بیدار شدم دیار تو اتاق نبود، لباس عوض کردم و از لگن مسی که تو اتاق بود آبی به سر و روم زدم و صبحانه خوردم، خونه خلوت بود و حیاط عمارت شلوغ!از پشت پنجره ای که دیار قصد گِل گرفتنش رو داشت به حیاط و رفت و آمد کارگرا نگاه کردم، انگار بساط عروسی به پا میکردن!
-باز که پشت پنجره ای!
شونه هام پرید، کی اومد که نفهمیدم؟ یه قدم اومدم عقب گفتم: به پنجره حسودی میکنی؟
-به هر چی بیشتر از من بهش توجه کنی حسودی میکنم! اصلا حقشو نداری!
ابرویی بالا انداختم! نزدیکم شد و گفت: بنداز اون پرده رو.
#ایلماه
#قسمت_چهلوسه
دستم شل شد و پرده برگشت سر جاش! اشاره ای به بیرون کردم و گفتم: بیرون چخبره؟
-یادت رفت آقام چی گفت؟ عقد و عروسی شاهرخه!
سر تکون دادم، آستین های پیراهنش رو مرتب کرد و گفت: به اندازه یه هفته وسیله جمع کن، میریم تهران(طهران!)
ته دلم شیرین شد؛ نمیخواست تنها بره.
-کی میریم؟
+ مراسم تموم بشه میریم.
باشه ای گفتم. منتظر بودم از دلم دربیاره اما کاری نکرد، دلم بدتر گرفت! از اتاق که بیرون رفت مشغول جمع کردن وسایل شدم، لباسایی که آقام از شهر برام گرفته بود رو گذاشتم که مبادا از دخترای شهری کمتر باشم.
همه چیو که آماده کردم رفتم تو حیاط عمارت، همون موقع ماشینی وارد حیاط شد چشم ریز کردم، با دیدن خاله دیار و فرهاد و پریناز نفسم حبس شد! تمام اون لحظه های ترسناک از جلو چشمم گذشت
بی اختیار به دیاری نگاه کردم که نزدیکم میشد، اخم غلیظی رو صورتش نشسته بود، کنارم ایستاد و جدی گفت: نمیتونم چیزی بهشون بگم! ولی اینو بدون فضولی کنی، پِی چیزای بیخودو بگیری،
با پریناز حرف بزنی یا دم پر فرهاد بشی دیگه گذشت در کار نیست چقدر امروز تلخ شده بود! با دلخوری گفتم: من دم پر کسی نرفتم و نمیرم! ابن حرفا رو واسه من نزن.
قدمی ازش دور شدم انقدر ازش ناراحت بودم که دوست داشتم همه رو انجام بدم! اشک تو چشمم جوشید، از این دیار متنفر بودم...
نفس عمیقی کشیدم و چند باری پلک زدم تا اشکام محو شد، خاله خانوم و شوهرش اومدن سمتمون، بهشون خوش آمد گفتیم! راه کج کردم سمت مطبخ و حتی نموندم با پریناز و فرهاد هم صحبت بشم!
نزدیک نهار بود و انقد غصه خورده بودم سیر سیر بودم! دیار اومد دنبالم و گفت: نمیخوای بیای تو؟ الان وقت قهر و غیظ نیست!
از کنار آهو بلند شدم بی حرف راه افتادم سمت خونه، چشم تو چشم فرهاد شدم، پوزخندی گوشه لبش بود و طوری تنم رو نگاه میکرد که از نگاهش خجالت کشیدم! دست دیار پشت کمرم نشست و کمی هولم داد رو به جلو و آروم گفت: همینو میخوای؟ که حرص منو دربیاری؟ میدونی گرفتارم دست و بالم بسته است نمیتونم پدر این فرهاد بی پدرو دربیارم هی بهمم بریز!
به نشیمن که رسیدیم گفت: از کنار خاتون جُم نمیخوری!
-اینکه چشمای فرهاد بی پدر هرز میره به من دَخلی نداره شازده!
بی توجه بهش کنار خاتون نشستم، تمام اون روز سنگینی نگاه دیار رو حس کردم و بهش نگاه نکردم! دلخور بودم اندازه یه دنیا!
فردا عروسی بود خدیجه خانوم شاکی بود و شاهرخ فراری از دستش! خدیجه خانوم رو به مهتاج خانوم گفت: اینهمه بریز بپاش کردی واسه یه رعیت زاده؟ آتیش میگیرم وقتی میبینم اینطور پشت کردی به قوم و خویش خودت! پریناز رو ببین؛ دختر عین پنجه آفتاب، اونوقت پسرای تو
مهتاب خانوم کفری گفت: علف باید به دهن بز شیرین بیاد، پسرام راضین دیگه چی میخوام از خدا؟
-باید هفت شبانه روز واسه اشون جشن میگرفتی هر دو رو یه جوری داماد کردی که فقط جلوی رسوایی گرفته بشه، این وضعیت لایق پسرای احمد خان نیست
از جا بلند شدم و رفتم تو اتاقمون چقدر امشب دلگیر بود، هیچیش شبیه شب قبل عروسی نبود! دل هیچ *** خوش نبود جز شاهرخ! دیار انقد دیر برگشت که خوابم برد، صبحم طوری رفت که ندیدمش*
چرخی جلوی آیینه زدم، آهو چند تا ضربه به در چوبی کمد زد و ماشاالله ماشاالله گویان اسپند دور سرم چرخوند و گفت: چشمم کف پات خانوم چقدر خوشگل شدین! چشم حسود کور بشه به حق پنج تن!
صداش رو آروم کرد و گفت: علل خصوص پریناز و مادرش!
خندیدم و گفتم: حالا خوب شدم واقعا؟!
-روی ماهو از خوشگلی کم کردی خانوم جان!
صدای اهم گفتن دیار باعث شد آهو دست پاچه از اتاق بیرون بره!
در اتاقو بست و بهش تکیه داد، نگاه سنگینش باعث شد سرمو بالا بیارم، سر تکون دادم و
گفتم: چی شده؟
-هیچی! میخوام نگات کنم .
دوباره به آیینه نگاه کردم و گفتم: وقت تنگه!چیکار میخوای بکنی؟
انگار این پس زدن در لفافه ام به مزاجش خوش نیومد که با اخم تکیه از در گرفت و گفت: نمیدونم کی بهت گفته انقد خودتو قرمز کنی خوشگل میشی! بخصوص اون لبات..
زهر میریخت که تلافی کنه؟ همین دو دقیقه پیش مجنون وار نگاه میکرد و حالا..
جلو اومد و انگشت شستش رو محکم کشید رو لبام! به سرخی انگشتش نگاه کرد و با رضایت گفت: حالا بهتر شد!
لج کرده بود انگار! نگاه دوباره ای بهم انداخت و گفت: چرا انقد روشن پوشیدی مگه عروسی توئه؟
-بهم میاد، پوشیدم!
+لابد این دختره بهت گفته رو تنت نشسته خوشگل شدی!
-تو چرا چشم نداری ببینی؟!
خون خونمو میخورد! حرصی شده بودم، بلند خندید و گفت: دلم برای حرص خوردن و سرخ شدنت تنگ شده بود!
سرش رو نزدیک کرد و گفت: خبر داری زشت تر شدی؟!ازش رو گرفتم و گفتم: خدا بهت یه چشم بینا و یه عقل درست درمون بده!
از کنارم رد شد و سرخی دستش رو با پارچه ای پاک کرد و مشغول لباس پوشیدن شد..
بی توجه بهش از اتاق بیرون رفتم،
#ایلماه
#قسمت_چهلوچهار
عمارت خالی بود و همه تو حیاط بودن،شاهرخ از پشت سر صدام کرد؛ برگشتم و متعجب بهش نگاه کردم!
سرش رو پایین انداخت و گفت: اومدم تشکر کنم بابت کاری که کردی؛ میدونم که دیار فهمیده!
-من نیازی به تشکر تو ندارم؛ اون دختر که بیرونه به مرد ترسویی مثل تو نیازی نداره! کار منو توأم میتونستی انجام بدی اما ترسیدی...
کمی مکث کردم و گفتم: اگه چیزی رو واقعا میخوای براش بجنگ!
دیار که از اتاق بیرون اومد با اخم نگاهی به شاهرخ انداخت...
شاهرخ دستاش رو به نشانه تسلیم بالا برد و گفت: فقط معذرت خواهی کردم!
-نیازی نیست، برو به شب دومادیت برس!
شاهرخ سرش رو تکون داد و رفت بیرون. هوا رو به تاریکی میرفت و کم کم آواز ساز و دهل از حیاط بلند شد، یه گوشه رو سکو نشسته بودم و مشغول تماشای جمعیتی بودم که دست تو دست میرقصیدن.
شاهرخ خوشحال بود و میخندید، اما غم نشسته تو نگاه اون دختر مشهود بود، هیچ *** از اعضای خانواده اش حاضر نشدن بیان!
احمد خان بر خلاف خشمی که از شاهرخ داشت براش سنگ تموم گذاشته بود و مراسم آبرو مندی به پا کرد، مراسمی که سه روز ادامه داشت و تو این سه روز چند ساعت بیشتر دیار رو ندیدم...
دیاری که تو این چند روز حسابی ازم دور شده بود، دلخوریم خیلی زیاد بود، اینکه هیچ کاری نمیکرد واسه جبران کردن هم حالمو بدتر میکرد...
احمد خان مراسم کوچیکی برای بدرقه کردن شاهرخ و طلعت(زنش) به راه انداخته بود، آخر مراسم بود و چشمای مهتاج خانوم از شروع این دوری خیس اشک بود.
با گریه
گفت: دورم خلوت شد، بچه هام دارن میرن!دیار با خنده گفت: من که زود برمیگردم غمت از چیه؟
مهتاج: دخترامو سال به سال نمیبینم! شاهرخم که رفت، این رفتن توأم اولشه، داری میری کارای موندنت رو بکنی!
دیار: شما که به نبودن من عادت دارین!
مهتاج خانوم گریه میکرد و خاتون دلداریش میداد، شاهرخ و طلعت که رفتن خونه ساکت شد هر کسی غرق فکر و خیال خودش بود، دیار اشاره زد برم کنارش؛ دستی به صورتش کشید و گفت: یه چند روز دیگه میریم که مامان هم از این حال و هوا در بیاد!
باشه ای گفتم، من که از خدام بود باهاش تنها نشم!
سه روز دیگه تو عمارت موندیم، عمارت به روزای آرومش برگشته بود، همه مهمونا رفته بودن؛ دیار ماشین رو واسه سفرمون آماده میکرد...
قرار بود افشار هم باهامون بیاد.
قبل رفتنمون مهتاج خانوم و احمد خان کلی نصیحت کردن که تو راه مراقب باشیم، صورتشون رو بوسیدم و سوار ماشین شدم، مسیرمون طولانی بود، افشار که جلو نشسته بود گفت: شرمنده ایلماه خانوم اگه زخمیمون نمیکنی من جلو بشینم!
خندیدم و گفتم: راحت باشین.
رو به دیار گفت: زن چاقو کش داشتن هم عالمی داره، بگو ببینم چند بار در روز کتک میخوری؛ البته خجالت نکش! این کتکا مردت میکنه.
-ببند افشار!
+به نظر میاد بدنت از کتک های دیشب هنوز کوفته است!
دیار: چیه؟ دلت میخواد یه چاقو کش هم برای تو جور کنم؟!
+من که دست روزگار سیاه و کبودم کرده دیگه لازم ندارم!
تمام مسیر رو افشار مزه میریخت و سختی راه رو کم میکرد، خودش فهمیده بود ما یه چیزیمون هست واسه عوض کردن حال و هوا هر کاری میکردم. چند روزی رو تو تا راه بودیم تا به طهران رسیدیم! اولین باری بود که میومدم، کنجکاو چشم میچرخوندم، ماشین و گاری در حال رفت و آمد بودن، بعضی از زنا کت و دامن پوشیده بودن و بعضی ها چادر!
دیار ماشین رو گوشه ای نگهداشت و رو به افشار گفت: خوش اومدی.
-یه تعارف بزنی بد نیست!
+من اینجا مهمونم تو تعارف بزن!
افشار خندید و گفت: فکر میکنم جوابتو میدم!
افشار با خنده پیاده شد و دیار از آیینه جلو بهم نگاه کرد و گفت: نمیخوای بیای جلو؟
نه نیاوردم!از ماشین پیاده شدم و جلو نشستم و تمام راه رو به اطرافم خیره بودم همه چی برام جدید و خوشایند بود...
دیار ماشین رو برد تو حیاط خونه ای، باهم پیاده شدیم دیار وسایل رو آورد تو خونه و من مشغول تماشای خونه ای بودم که نمیدونستم مال کیه!
شبیه خونه های اعیون نشین بود! اشاره ای به چند پله زد و گفت: اتاقا اونجان! از پله ها بالا رفتم و در اولین اتاقی که بهش رسیدم رو باز کردم، بزرگ و دلباز بود نور خورشید روشنش کرده بود، فرش دست بافی کف اتاق پهن شده بود کمدی گوشه
اتاق بود و این سمت تخت بزرگی بود!دیار کنار گوشم گفت: خوشت میاد ازش؟
-اینجا مال توئه؟
تکونی به سرش داد و گفت: یجورایی! نگفتی خوشت میاد؟
کنجکاو گفتم: کِی اینجا رو آماده کردی؟ تو که همه اش پیش من بودی!
بلند خندید و گفت: جون به جونت کنن فضولی! من قبل تو زندگی نداشتم؟
چشمام گرد شد! یعنی قبل من کسی بوده؟
دستشو آورد سمت روسریم و گفت: نترس کسی اینجا نبوده!
آب دهنم رو قورت دادم، خیالم راحت شد!روسریم رو از سرم کشید و گفت: خسته که نیستی؟
دستی که در حال باز کردن دکمه های کُتم بود رو گرفتم و گفتم: خسته که هستم!
#ایلماه
#قسمت_چهلوپنج
دستشو پرت کردم و گفتم: ولی از اون مهم تر اینه که باهات قهرم! خیلیم قهرم!
رومو برگردوندم و یک قدمی ازش دور شدم که دستش دور کمرم حلقه شد و گفت: ناز کردنت رو هم خریدارم،ماهی کوچولو!
-تو که هنرت دل شکستنه، نمیخواد ناز منو بخری!جفت دستاشو دورم حلقه کرد و گفت:
-آخ قربون اون دلت! صد تا بوس کنم به تلافی اون شب؟
خندیدم و گفتم: نمیخوام...
چرخوندم سمت خودش و گفت: حق میدم؛ ناراحت باش، دلخور باش اصلا بزن منو...این چند روز درگیر بودم،ولی...ولی هر بار میومدم نزدیکت بشم یجوری پَسَم میزدی! تو خودت هزار بار تلافی اون شبو درآوردی!
-من؟ یا تویی که شب عروسی شاهرخ اون حرفا رو بارم کردی...
-شب عروسی شاهرخ که اومدم تو اتاق سرد رفتار کردی، تلخ رفتار کردی! بد جوابمو دادی، منم از داغ دلم اونطور رفتار کردم وگرنه خیلیم خوشگل شده بودی!
نفسی گرفت و گفت: ولی در هر صورت نمیذاشتم با اون لبا بری تو اون جماعت!اون روز نگفتم ولی الان میگم خیلی ماه شده بودی، اگه میتونستم عمرا میذاشتم با اون لباس و بزک بمونی!
لبخند پهنم رو جمع کردم و گفتم:باشه باشه؛ گول خوردم!
لبخندی زد و گفت: یعنی یه بوسه مهمونم میکنی؟!
یکم دور شدم و گفتم: نه دیگه تا اون حد خَر نشدم!ک
حالا که زنمو آوردم این خونه ازم فراری شده؟نمیخوای ببخشی؟ کَم تلافی کردی؟
سر بالا انداختم و گفتم: نمیبخشم!
کشوندم سمت اتاق و گفت: انقد اینجا میمونی که ببخشی؛ البته نه همینطوری ها،سرمو عقب کشیدم و گفتم: خون به جیگرم کردی حالا راحت بوس رو بدم و تموم؟
موهامو داد پشت گوشم و گفت: بی انصافی ماهی! من خون به جیگرت کردم یا تویی که هر وقت جلو میومدم پَسم میزدی!
جدی گفتم: اگه دلخورم و پَس میزنم واسه اینه که غرورمو خورد کردی و دلمو شکستی!
-دلت پُره ها!
صورتم رو بوسید و گفت: آشتیه دیگه ها؟
آروم گفتم: میبخشم
تند جلو اومد و ...
-ماهی؟ پاشو دیگه، شام که نخوردی پاشو صبحانه بخور لااقل.
پلک هامو به سختی باز کردم و گفتم: حقته یه هفته دیگه هم باهات قهر شم!
صورتم
رو بوسه بارون کرد و گفت: پاشو که میخوام ببرم بگردونمت.
- پای بلند شدن ندارم!
دوتایی خندیدیم، رو تخت نشستم و لباس های بهم ریخته ام رو پوشیدم و باهاش رفتم پایین،بعد از صبحانه رفتیم بیرون...شهر و شهرنشینی رو دوست داشتم منی که نصف عمرم تو تبریز گذشته بود.
اول از همه رفتیم زیارت شاه عبدالعظیم؛ از ته ته دلم واسه خوشبختیمون دعا کردم... با تمام دل و جونم دیار رو دوست داشتم، دیگه ردی از ساواش نمونده بود و دلم نمیخواست حتی یکبار دیگه ببینمش!
بعد از حرم باهم رفتیم بازار، برای اولین بار دیار برام لباس خرید! به سلیقه خودش، برای تک تک اون کت و دامن ها ذوق داشتم و میخواستم هر چی زودتر بپوشمشون. چند تا لباس توری و باز هم برام خرید، با دیدنشون از خجالت آب شدم، لپ های گل انداخته ام رو که دید گفت: چیه ماهی خانوم؟ لُپ گلی شدی!
-این دو وجب پارچه ها رو واسه چی خریدی؟فکر کردی من اینا رو میپوشم؟
+معلومه که میپوشی! یه هفته ای شل گرفتم عین ماهی لیز خوردی رفتی! دیگه از این خبرا نیست گفته باشم..با خجالت خندیدم، واسه نهار بردم کبابی...
جگرا رو جلو دستم گذاشت و گفت: بخور ماهی خانوم قوت بگیری!
شروع کردم به خوردن و گفتم: راستی افشار کجا رفت؟
نگاهم کرد و گفت: تو چیکار افشار داری؟
با چشمای گرد گفتم: چی میگی تو؟ همینطوری پرسیدم!
لقمه پر و پیمونی گرفت برام و گفت: خونه اشونه؛ فضول خانوم!
چند تا سوال دیگه هم داشتم اما با حرفش تو ذوقم زد و ساکت موندم و فقط تو دلم از خدا میخواستم که هیچ وقت قضیه ساواش رو نفهمه وگرنه معلوم نیست با منِ بخت برگشته چیکار کنه؟!
غذا رو که خوردیم برگشتیم خونه، تا عصر استراحت کردیم که افشار خندون وارد خونه شد و گفت: به به! میبینم که پرچم سفید رو بلند کردین و صلح برقراره!
ریز خندیدم و برای چایی درست کردن رفتم تو آشپزخونه، صداشون رو میشنیدم: چیه؟ اینجوری نگاه میکنی؟ ارث باباتو طلب داری؟ بد کردم دنبال کارات بودم؟
-نخیر خوشمزه جان، دستت درد نکنه به جایی هم رسیدی؟
+اگه خدا بخواد و خودتم یه تکونی بخوری آره!
چایی رو براشون بردم، افشار تشکری کرد و گفت: اینا رو ول کن! مامان خانوم دستور داده که دیار خان امشب مهمونش باشه، بی سر و صدا عروس گرفتی و ازت شاکیه!
دیار قلپی از چاییش خورد و گفت: گردن ما از مو باریک تر! زحمت ندیم؟!
افشار: زحمت که میدی ولی چه میشه کرد دیگه، یه دیار بیشتر نداریم که، مامان منم همچین دوست داره و هر چقدر گفتم این مهمونی میخواد چیکار آخه! زیر بار نرفت که نرفت، این شد که قراره شام زحمت بدی و بیای!
دیاری سری تکون داد و گفت: من رحتم بدبخت!
افشار با خنده از جاش بلند
شد و گفت: من میرم رحمت خان، باید خرت و پرت بخرم واسه تشریف فرماییت!
#ایلماه
#قسمت_چهلوشش
افشار که رفت رو به دیار گفتم: میریم؟
سر تکون داد، سریع گفتم: کدوم یکی از لباسام رو بپوشم؟
_ اون سرمه ای رو بپوش، به پوست سفیدت میاد.
باشه ای گفتم و رفتم تو اتاق، تا حاضر شدم دیار تو فکر بود، باهم راه افتادیم، به خونه اشون که رسیدیم دستی به لباسام کشیدم و از ماشین پیاده شدم، خونه بزرگ و با صفایی بود، دیار چند ضربه ای به در زد و افشار اومد جلو در و گفت: چیه سر آوردی؟ از جا کنده شد!
دیار هولی به افشار داد و رفت تو خونه...
منم پشت سرش راه افتادم، دختری سر حوض نشسته بود با دیدن دیار از جا بلند شد و سلام دستپاچه ای کرد، نگاهش رو دوست نداشتم وقتی دیار هم سر سنگین رفتار کرد...
نگاهی به دستای لرزون دختر انداختم که محکم چادرش رو چنگ زد،افشار سرفه مصلحتی کرد و گفت: بفرمایید تو خوش اومدین!
با سر اشاره ای به دختر زد و گفت:محبوب...
دختر لبخند لرزونی زد و گفت: خیلی خوش اومدین، بفرمایید از این طرف...
زن قد بلندی از خونه بیرون اومد و با روی گشاده اومد جلو، دیار رو بغل کرد و بوسید، منم کمی معذب بودم اما نزدیکش شدم و صورتش رو بوسیدم، دستم رو گرفت و گفت: خیلی خوش اومدی دخترم، ماشاالله ماشاالله، برم یه اسپند دود کنم واسه دخترمون.
لبخند خجولی زدم و باهاشون رفتم تو خونه مرد قد بلندی با موهای جوگندمی جلوی در بود، از شباهتش با افشار فهمیدم احتمالا پدرش باشه، بهمون خوش آمد گفت و کنار دیار گوشه ای نشستم،خونه با سلیقه چیده شده بود و بوی زندگی میداد.
همه اشون عین افشار خونگرم بودن و مهربون، اما من تمام مدت چشمم دنبال اون دختر محبوبه نام بود!عین عقاب اون و دیار رو میپاییدم، حساس شده بودم و کوچک ترین حرکتی رو بال و پر میدادم!نگاهش غمگین بود، حسرت داشت اما محجوب بود، کار خاصی نمیکرد فقط چشماش لوش میدادن.
بعد از شام مفصلی که خوردیم . واسه دست به آب رفتم تو حیاط، دستام رو تو حوض شستم و از جام بلند شدم و چند قدمی جلو رفتم، چراغ روشن گوشه حیاط توجهم رو جلب کرد، به اون سمت رفتم و صدای صحبت آرومی رو شنیدم، نزدیک شدم و گوش تیز کردم واسه شنیدن، افشار بود که با کمی خشم و حرص حرف میزد:چته محبوب؟ واسه چی اومدی اینجا آبغوره میگیری ها؟
صدای فین فینش رو شنیدم، صداش از بغض میلرزید: واسه چی نگفتی اون میخواد بیاد ها؟ چرا گفتی ازم پنهون کنن؟ میگفتی که منم برم یه گوشه ای واسه خودم میمردم و چشم تو چشمش نمیشدم!
افشار نُچ بلندی گفت و بعد از کمی مکث ادامه داد: آوردمش که ببینی و تموم کنی این چند سال ماتمو، مگه خودت نبودی
همه چیو بهم زدی؟ الان عزای چیو گرفتی؟ دیار بخوادت تو برمیگردی؟ها؟ جواب منو بده.
-نه!
+خب نه و مرض! چرا آبغوره میگیری اگه نه؟!
-سختمه اینجوری.
افشار پوف کلافه ای کشید و گفت: به خودت بیا محبوب؛ دیار زن و زندگی داره، خیلیم راضیه، خودتو پیدا کن محبوب، با یه گوشه نشستن و زار زدن چیزی درست نمیشه، خودت گفتی نمیخوای، خودت تموم کردی، زار زدنت از چیه؟
-نمیفهمی منو، تو نمیدونی تو دل من چی میگذره، فکر کردی چرا گفتم نه؟ واسه این بخت بدی که خدا واسه من نوشته واسه این درد که ازش خلاصی ندارم.
-هیس هیس! بسه.
بینیش رو بالا کشید و گفت:مگه نگفتی زورکی زن گرفته؟ مگه نگفتی داداشش سر عقد نیومده؟افشار: میدونم گفتم، ولی گفتم که دل تو آروم بگیره و اینجوری عین ابر بهار اشک نریزی ولی اشتباه کردم اگه از همون اول راستشو بهت میگفتم اینطوری نمیشدی!
صدای هق هق هاش رو میشنیدم، افشار جدی بود: زود برو صورتت رو بشور بیا بالا، نبینم اینجا غمبرک زدی! وای به حالت اگه نیای؛ خب؟!
اینو که گفت پا تند کردم سمت خونه و سریع رفتم تو، به سختی لبخندی بهشون زدم و کنار دیار نشستم، مگه اشک و گریه هاش از ذهنم میرفت؟ مگه حرفاش از گوشم درمیومد؟
به دیار نگاه کردم، مشغول حرف زدن با پدر دیار بود، محبوبه پَسِش زده بود! یعنی دیار هنوزم...؟!فکرش هم اذیت کننده بود! صدای آرومش باعث شد به خودم بیام: این نگاه خیره رو بذار واسه بعد اینکه از اینجا رفتیم، تا آخر شب وقت زیاده ماهی خانوم، با این نگاهات دل نَبَر!
لبخندی بهش زدم و قلپی از چاییم خوردم، دل و مغزم بهم ریخته بود، طولی نکشید که افشار با لبخند همیشگیش اومد تو و رو به دیار گفت: چی میگی به ننه بابام، مخشون رو به کار گرفتی!
دیار: داشتم از شاهکار های اونور ابت میگفتم!
افشار: هر چی گفته خودش توش شریک بوده به جون مامان!
کنار دیار نشست و گفت: بدبخت از اون چاقوی تو دست زنت بترس نمیگی میزنه شیکممون رو سفره میکنه، والله که من جونمو دوست دارم!تورو نمیدونم!بعد رو به مادرش گفت: نمیدونی چه زن ذلیلیه این دیار روزی سه وعده از زنش کتک میخوره، نگاه به این قامت رعناش نکن جلو زنش همچین موش میشه!
#ایلماه
#قسمت_چهلوهفت
همون موقع در خونه باز شد و محبوبه با چند تا کاسه بشقاب دستش اومد تو خونه و ببخشید آرومی گفت، چشماش و نوک بینیش سرخ شده بود، بی اراده نگاهم کشیده شد سمت دیار، تا نگاهمو دید چشم گرفت ازش!
حالش عوض شد، بهم ریخت انگار...
فهمید گریه کرده و بهم ریخت از حال خرابیش! حال منم بهم ریخت از بهم ریختن دیار...
تا آخر اون شب نفهمیدم چی گذشت بهم، موقع برگشتن دیار ماشین رو جلوی در نگه داشت و
گفت، تو برو تو من یکم دیگه میام.
سر تکون دادم و گفتم: میخوای منو تو این خونه درندشت ول کنی بری؟
-بد قلق نشو، زود برمیگردم!
کلافه شدم، از ماشین پیاده شدم و در رو کوبیدم و رفتم تو خونه و جلو خودم غر زدم: تف به بخت سیاهت ایلماه جز سیاهی چیزی جلو روت نبوده و نیست.
لباسام رو درآوردم و پخش و پلا کردم، تصویر محبوبه از جلو چشمم پاک نمیشد، دیار از گریه اون غصه دار شده بود؟
نمیدونم چقدر با خودم درگیر بودم که بالاخره دیار برگشت...
تلو تلو خوردنش خبر از مستیش میداد...سرم داغ کرده بود، پر خشم بودم، پر نفرت...
غم محبوبه باعث شده تا این ساعت بیرون باشه و مست و پاتیل برگرده خونه؟!بمیری ایلماه با این طالع نحست.
کفشاش رو درآورد و دست به دیوار گرفت و قدمی جلو اومد! دستام رو مشت کردم از خشم تنم میلرزید!
سرش رو محکم تکون داد، انگار که بخواد از گیجی دربیاد! سر بالا گرفت و چشمش به من افتاد، با لحن کش دار و خماری گفت: نخوابیدی ماهی؟
-مهمه مگه؟
+دلخوری ها؟ دیر اومدم، ببخشید ماه طلا!
دیگه حرفاش ذره ای برام مهم نبود! کتش رو پرت کرد کنار و اومد پیشم، دستش رو بالا آورد و رو صورتم گذاشت،سرم رو عقب کشیدم! بغض کرده بودم نکنه با یاد محبوبه اینطور رفتار میکنه؟
من عقب کشیدم اما دیار نه! با دستاش صورتم رو قاب کرد و به قصد بوسیدن جلو اومد، یه لحظه خامِش شدم اما با تمام توانم خودمو عقب کشیدم و سیلی محکمی تو صورتش نشوندم!
بغضم فوران کرد با گریه رو به دیاری که خشکش زده بود فریاد کشیدم: ازت بدم میاد دیار، ازت بدم میاد! چطور میتونی ها؟
اشکام به سرعت میریخت دق دلیم رو با داد کشیدن خالی کردم: رفتی به یاد اون دختره مست کردی و بعد با من...
تصورش هم لرزه به تنم انداخت، با بغض گفتم: خیلی بی شرفی دیار!
داد کشیدم: بی غیرت عوضی...
دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش، مست بود و قدرت قبل رو نداشت، پسش زدم و با کف جفت دستام به سینه اش کوبیدم و با گریه گفتم: دست به من نزن، چشمت هنوز دنبالشه که از ناراحتی بهم ریختی و نصف شب آواره خیابون و کا..باره شدی؟منِ بدبخت رو نصف شب ول کردی رفتی به یاد عشق سابقت مست کنی؟
جفت دستام رو محکم گرفت و گفت: هیس! چرا گریه میکنی؟ چرت و پرت میگی چرا؟ من مستم تو چرا زوال عقل گرفتی؟
حرصی گفتم: من زوال عقل گرفتم ها؟خودم شنیدم که خاطر خواهش بودی، خودم شنیدم که محبوبه گفت بهت جواب رد داده...خودم هق هقاشو شنیدم...خودم...
با عصبانیت هولم داد عقب و گفت: دِ گند بزنن خودت و اون گوشاتو!
مثل خودش جواب دادم: چرا؟ چون گند کاری تو رو شده؟
دستام رو ول کرد و شقیقه هاش رو فشار داد و گفت:سرم...تیر میکشه!
-الان میرم،
گورمو گم میکنم که راحت به عیش شبانه ات بررسی و تا صبح به یادش مست کنی و مرور خاطره کنی!
رو برگردوندم و رفتم سمت پله ها، اشکام پشت سرهم میریخت و تمام صورتم خیس شده بود...
-ماهی...گوش کن...
صدای بوم بلندی اومد، شبیه افتادن، یه لحظه پشت سرم رو نگاه کردم، دیار رو دومین پله افتاده بود و با صورت جمع شده زانو و ساق پاشو فشار میداد....
ازش رو گرفتم و بقیه پله ها رو بالا رفتم، صدای عصبیش رو شنیدم: ماهی! وایسا ببینم،آخ...!
اگه روستا بودیم یه لحظه هم پیشش نمیموندم و شبونه راهی خونه پدریم میشدم! فین فینی کردم و دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم، کلید رو چرخوندم و در قفل شد...
رو زمین نشستم، حس یه آدم شکست خورده رو داشتم! چقدر اسرین حسودی میکرد و خبر نداره این شازده فرنگ برگشته ام همچین آش دهن سوزی نبود! چند ضربه به در خورد و صداش تو گوشم پیچید: ماهی طلا خانوم باز کن این درو حرف بزنیم حل کنیم خب؟
-نمیخوام صدات رو بشنوم، فردا هم برمیگردم خونه بابام.
+نه بابا؟!
صدای خنده اش بلند شد و گفت: مگه ماهی ها هم حسودی میکنن؟ ماهی ها فقط لیز میخورن و فضولی میکنن.
ضربه محکمی به در زد و گفت: باز کن حسود کوچولو، حالم خوش نیست... بذار حلش کنیم تموم بشه بره.
-چیو حل کنی؟ عشق و عاشقیت با محبوبه خانوم؟ چطور وقتی دلت پیش اونه و اینطور بهم میریزی قبول کردی که با من ازدواج کنی؟ ها؟
+باز کن این درو تا چند و چونش رو بهت بگم.
دلم نمیخواست تو این حالت مستی حرف بزنه!تو این حالت که تو فکر محبوبِشه!
-برو دیار، نمیخوام بشنوم!
+خیله خب، انقد اینجا میشینم که بیای بیرون، بالاخره که میای...
#ایلماه
#قسمت_چهل
وهشت
صدای سر خوردن و نشستنش رو شنیدم، اون اونور و من اینطرف در!
اشکام رو پاک کردم و بینی بالا کشیدم، چه حالی بودم...
اگه دیار قضیه ساواش رو بفهمه چی؟ یه لحظه ترسیدم! اما به خودم اومدم: من کی به یادش غصه خوردم؟ کی شوهرمو ول کردم رفتم؟ کی به یادش دیارو پَس زدم؟! بازم دیار مقصر بود و گناهکار...
همونجا کنار در خوابم برد، صبح که چشم باز کردم، آفتاب تا وسط اتاق اومده بود و تنم خشک خشک بود،کش و قوسی به تنم دادم و از جا بلند شدم، در اتاق رو که باز کردم دیار چشمای خواب آلودش رو باز کرد و بهم نگاه کرد، انگار جدی جدی همینجا خوابیده بود، دستش رو به زمین گرفت و آخ گویان از جا بلند شد، لنگون به سمتم اومد و گفت: آخ که خدا بگم چیکارت نکنه ماهی، رو برنگردوندی ببینی چه بلایی سر شوهر دست گلت اومده؟
با سر فرو افتاده گفتم: میخوام برگردم خونه!
دیار با خنده گفت:کم کم داره یادم میاد چیشده!ماهی خانوم حسودی کرده!
بهش چشم غره رفتم و گفتم:
خیلی بی شرمی بخدا! یادت میاد نیمه شب واسه خاطر عشق نافرجامت منو گذاشتی رفتی و مست و پاتیل برگشتی خونه؟!
کشوندم سمت خودش، برخلاف دیشب زورش بهم میچربید! به خودش فشارم داد و سرش رو برد بین موهام و گفت: همیشه اینجوری حسودی کن! لااقل بدونم مهمم برات؟
دستامو گذاشتم تخت سینه اش و گفتم: یا منو برگردون یا اینکه ولم کن که برم.
دستشو از دورم آزاد کرد و گفت: همین؟بری؟! بدون اینکه چیزی بشنوی؟ انگار زیادم برات مهم نیست چی بوده و چیشده، قصدت رفتنه که از دیشب یه بند و یه ریز میگی برم برم...
بهت زده گفتم: خودتو به اون راه میزنی و تقصیرا رو میندازی گردن من؟ حق ندارم برم؟ حق ندارم عصبانی باشم؟
-عصبانی باش، بجای رفتن توضیح بخواه، قانع نشدی برو..اصلا خودم میبرمت.
دلخور نگاش کردم،چقد ساده و بیخیال حرف میزد،انگار که هیچی نشده باشه.
دکمه های پیراهنش شل و ولش رو باز کرد و گفت: برو یه چیزی بخور پس نیوفتی، اگه خواستی حرف میزنیم نخواستی هم میبرمت خونه بابات!
لبامو از بغض و حرص روهم فشار دادم، ببره خونه بابام؟
سریع پله ها رو پایین اومدم و رفتم تو آشپزخونه و یکم نون و عسل خوردم که به قول خودش پس نیوفتم!
وسایل رو جمع کردم و شستم، برگشتم تو اتاق و وسایلم رو جمع کردم، کوفت شد شهر اومدنم!
دیار با موهای خیس اومد تو اتاق، نگاهی بهم انداخت و گفت: نمیخوای بشنوی؟
بغض کرده بودم اما محکم گفتم: خودت گفتی میبریم خونه بابام! انگار منتظر بودی از دهن من بشنوی و عمل کنی؛حقم داری ها چی بهتر از این؟ بری و به محبوب جونت بررسی!
خندید: هزار بار گفتم حرص که میخوری بدجوری دوست داشتنی میشی! الآنم بجای بار و بندیل جمع کردن بیا یه بوس بده تا بریم سر اصل مطلب و همه چیو برات تعریف کنم!
نگاه ازش گرفتم،بوس بخوره تو سرت مرتیکه...
چهارزانو کنارم نشست،دستم که بند لباس بود رو گرفت و گفت: یکم به من گوش بده بعدش هر چی تو بگی! اصلا اگه حق با من نبود همون چکی که دیشب زدی رو دوباره بزن!
زیر چشمی نگاش کردم انگار یادش بود چطور زدمش! دستم رو کمی فشار داد و گفت: من نه بی غیرتم نه بیشرف؛ حالم خوش نبود نه به اون دلیلی که تو فکر میکنی...میدونم رفتنم اشتباه بود اما خب...
دست آزادش رو کشید پشت گردنش و گفت: دوست نداشتم تو اون حال منو ببینی!
سعی کردم دستمو بکشم بیرون! ببین چطور شده که میگه دوست نداشتم ببینی! با خنده دستمو محکم تر گرفت و گفت:به جون اون مغز اندازه گنجشکت که اونی که فکر میکنی نیست،گوش کن به من بعدش گردن من از مو باریک تر...منتظر بهش نگاه کردم، نفس عمیقی کشید و گفت: سن تو به اینی که میگم قد نمیده، یا نبودی اگرم بودی زیادی بچه
بودی...
آب دهنش رو قورت داد و گفت:گفت: یه خواهر داشتم که چند سالی ازم بزرگتر بود، بعد شاهرخ و قبل من به دنیا اومده بود، عین مادر بود برام!به همون اندازه هم دوستش داشتم، ازم بزرگتر بود اما همبازیم بود، عین یه مادر بهم میرسید و بهم غذا میداد، شبا کنار اون میخوابیدم،شبو روزمو باهاش میگذروندم؛خیلی بهش وابسته بودم...
آهی کشید و ادامه داد: یه چیزی همیشه اذیتم میکرد...مریض بود و بعضی وقتا ناخوش احوال میشد، آقام میاوردش شهر ولی میگفتن دوا درمون نداره...راستم میگفتن، دردش بی درمون بود...آروم گفتم: چه مریضی داشت مگه؟
-وقتی سراغش میومد تمام تنش به رعشه میوفتاد، سفیدی چشماش بیرون میوفتاد و...
نفس عمیقی کشید و گفت:یادمه اون موقع میگفتن دختر خان جن زده شده، تنش میلرزه و کف بالا میاره!آقام چند وقتی اوردش شهر که دور باشه از مردم...یاد خودم افتادم همیشه دور بودم که کمتر جلو چشم مردم باشم و از طالع نحسم بشنوم!لبخند تلخی زد و ادامه داد: کاش نمیومد، اومد پی درمان و شد آخرین روزای نفس کشیدنش،خلاصه بگم که تو همین اومدن و رفتنا عاشق یه پسر تو همین محلا شد،اومد خواستگاریش،
#ایلماه
#قسمت_چهلونه
منی که وابسته اش بودم و حتی تو اون روزا هم ازش جدا نشدم تو عالم بچگی با قهر و غذا نخوردن مخالفت میکردم اما خب فایده نداشت، دلش رفته بود واسه یکی دیگه...
چشماش از اشک برق میزد،دستم رو ول کردو کشید رو صورتش و عرق نشسته رو پیشونیش رو پاک کرد و گفت: وقتی از مریضیش به پسره گفت، ولش کرد، همه چیو بهم زد و رفت، *** ترسیده بود...
پوزخند زد:فردا صبح که رفتم واسه صبحانه صداش کنم با جسد غرق خونش رو به رو شدم...نیمه شب خودشو کشته بود، یادم نمیره چطور گریه میکردم و جیغ میکشیدم، بعد رفتنش هر شب دعا میکردم منم با خودش ببره! اما من موندگار شدم و اون برای همیشه رفت، تو تهران موندگار شدم از مردمی که باعث شدن خواهرم به این روز بیوفته بیزار بودم، همونجا مدرسه رفتم و با افشار دوست شدم، خیلی ساله باهم دوستیم و برام عین شاهرخ عزیزه، گذشت تا به سن دانشگاه رسیدیم، میدونستم افشار خواهر داره... تو اون چند سالی که ایران بودم چند باری به خونه اشون سر زدم، افشار رو میبینی همیشه خدا میخنده؛ بعضی وقتا زیادی غمگین میشه...
یه شب نشست و از خواهرش گفت از اینکه مریضه هر چی میگفت بیشتر یادم میومد که خواهر منم اینطور بود، اصلا یه نمونه زنده از خواهرم بود.
در موردش کنجکاو شدم! میرفتم و میومدم انقدری که حس کردم نگاهش و رفتارش عوض شده،مثه خواهرم شده بود...
_طرز نگاه کردنش مثل خواهرم شده بود، همون موقع ها فهمیدم این یه
چیزیش هست!
تو دلم چشم چرونی نثارش کردم؛ یکی نیست بگه تو چیکار نگاه دختر مردم داری که طول و تفسیر هم میکنی؟!حرفمو تو دلم نگه نداشتم و بهش گفتمش! خنده آرومی کرد و گفت: اینکه یه نفر تا میبیندت رفتارش عوض میشه، نگاهش عوض میشه، دستش میلرزه، معلومه یه چیزیش هست. خب منم وقتی فهمیدم میخواستم کمکش کنم، نمیخواستم سرگذشت خواهرم تکرار بشه، فکر میکردم منو خدا فرستاده واسه نجات زندگی محبوبه، خب سنی هم نداشتم! فکر میکردم شدم قهرمان، اصل جوانمردی و مردونگی رو به جا آوردم ولی خب اشتباه کردم! خیلی چیزا رو در موردش نمیدونستم و بدتر خراب کردم...نیتم کمک بود اما ضربه زدم...محبوبه خیلی از اوضاع مریضیش خبر نداشت و من و حرفام باعث شد بهم بریزه.
نفس عمیقی کشید و گفت: به قصد کمک بهش نزدیک شدم، گاهی وقتا بیرون همدیگه رو میدیدیم، دزدکی دور از چشم بقیه حتی افشار.
برای من محبوبه حکم کسی رو داشت که من برای نجاتش اومده بودم! همین؛ اما اون رفت و آمد ها باعث شد وابسته تر بشه، شکننده تر...
حالشو دیدم و پا پیش گذاشتم، من تو اون سن میخواستم بشم قهرمان زندگیش، چون هر دفعه که میدیدمش جنازه خواهرم جلو چشمام نقش میبست...
وقتی رفتم خواستگاری یه کتک مفصل از افشار خوردم! انتظارشو نداشت که برم خواستگاری خواهرش، به قولی غیرتش به جوش اومده بود...
اما بدتر از اون این بود که محبوبه قبولم نکرد نه بخاطر اینکه منو نخواد؛ نه! تو همون دعوای بین من و افشار همه چی رو شنیده بود از مریضیش تا مرگ خواهرم، بعد اون حرفش این بود که ترحم نمیخواد.
آهی کشید و گفت: بدجور خراب کردم، از نظر خودم که فرقی با اون مرتیکه که خواهرمو ول کرد ندارم، دیشبم که دیدم گریه کرده حالم از خودم بهم خورد؛ مسیر اشتباهی رفتم...زیادی اشتباه!عوض کمک کردن بدتر کردم؛ اول تا آخر همین بود دیشب که رفتمم تنها نبودم با افشار بودم ولی بازم اشتباه کردم نباید تنهات میذاشتم.
دستم رو محکم گرفت و گفت: بخشیده شدم؟
-یعنی میخوای بگی دوسش نداری؟
+نه! هیچ وقت نداشتم؛ محبوبه برای من نماد خواهرمه، نمیخواستم یه گلرخ دیگه تکرار بشه که شد با دستای خودم کاری که نباید رو انجام دادم
چونه ام رو گرفت و گفت: آشتیه یا بریم خونه بابات؟
بهش نگاه کردم، ذهنم درگیر بود، به نظر نمیومد دروغ بگه! برای لحظه ای بهش غبطه خوردم هر چی که بود و نبود رو گفت...اگه من جریان ساواش رو بگم چیکار میکنه؟! شاید همین الان بهترین وقت باشه واسه گفتن!
دیار: جوابمو نمیدی؛ یعنی میخوای بری خونه بابات؟!
من من کردم و گفتم: من باید یه چیزی بگم
لبخندی زد و گفت: چیه؟ میخوای بری خونه بابات؟!
سرمو به نشونه
نه تکون دادم و گفتم: نه در مورد یه چیز دیگه است، میخوام بگم که...
نمیتونستم راحت بگم، نمیتونستم مثل خودش اعتراف کنم چون قصه من فرق داشت، من ساواش رو دوست داشتم و اگه اون شب زینت خانوم مراسمو بهم نمیزد الان دیاری برای من وجود نداشت.
زبونم رو کشیدم رو لبای خشک شده ام، مرگ یبار شیون هم یبار، به خودم دلداری دادم اما فایده نداشت، دیاری که رو خواب دیدنم هم حساس بود حالا از علاقه به مرد دیگه بهش میگفتم؟!
دیار کنجکاو گفت: چیشد؟ نمیخوای بگی؟!
سر تکون دادم و گفتم: چرا خب من قبل اینکه با تو...صدای زنگ در باعث شد حرفم نیمه بمونه، دیار دستش رو به زمین گرفت و گفت: زود میام!
#ایلماه
#قسمت_پنجاه
از کنارم رد شد، نفسمو لرزون بیرون دادم، دیگه نمیتونستم بگم! میترسیدم ازش، میترسیدم بد رفتار کنه، ولم کنه و...
نفسم رو فوت کردم، بغض داشتم؛ من این حال شدم دیار دیگه چه حالی میشه؟
از جام بلند شدم و لباسام رو برگردوندم سر جاشون و رفتم پایین، صدای افشار رو تشخیص میدادم: برو کنار الاغ، من مست کردم تو چرا پا به پام اومدی ها؟
دیار: هیس! میخوای بشنوه آوار بشه سر من؟
افشار: نه میخوام کتکت بندازم!
دیار: برگرد افشار، من خودم به اندازه کافی پشیمون هستم!
صداش جدی شد: برو کنار میخوام بیام تو بشینم حرفی داری؟
افشار یاالله گویان اومد تو سریع روسریم رو برداشتم و انداختم رو سرم و محکم گره زدم، تا اومد تو سلامش کردم!
سر به زیر سلام آرومی کرد، شلخته بود و دکمه بالای پیراهنش افتاده بود، محزون گفت: اومدم ریش گرو بذارم واسه این پسر! خدا شاهده بی تقصیره من عین شیطان رجیم از راه به درش کردم! به جوونیش رحم کن و از خطاش بگذر، خودشم بلانسبت شما عین سگ پشمونه! دیگه خودتون میدونید آدم مست بلانسبت شما از چهار پا هم کمتره یه کارایی میکنه که بعدا میفهمه چه شکری خورده. خلاصه که شما ببخشید این گوساله رو اندازه خر نمیفهمه!
دیار شاکی گفت: ببند اون دهنت رو من خودم زبون دارم.
افشار: بمیرم برات معلوم نیست از دیشب چقدر کتک خوردی! جاهایی که چاقو خورده رو بیار پانسمان کنم که نمیری!
دیار خندید و گفت: نترس چاقو دم دستش نبود!فقط الان تو یادش انداختی.
خندیدم و گفتم: بشینید من چایی بیارم.
افشار گفت: نه دیگه من مزاحم نمیشم، فقط میخواستم بدونید دیشب پیش من بوده و جز یکم آب شنگولی خوردن کار دیگه ای نکرده.
سر تکون دادم و گفتم: بمونید واسه نهار در خدمت باشیم!
با گفتن زحمت نمیدم از خونه بیرون رفت، دیار بدرقه اش کرد و وقتی برگشت گفت: نمیدونه که دیشب راس راسی کتک خوردم از این جوجه!حسابی خوابیده بودم. کش و قوسی به تنم دادم
و چشمهامو باز کردم چند بار پلک زدم تا بهتر ببینم. .سریع سرموچرخوندم سمت پنجره ..هوا تاریک بود ستاره ها چشمک میزدن ! آهی کشیدم. کلافه خیره بودم به در که. یهو باز شد و دیار با یه خنده عمیق رو لبش تو چار چوب ظاهرشد.
_:دوبار اومدم خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم ..
به حالت قهر رومو ازش گرفتم. .
_:ای به قربون اون قیافت تو قهراتم قشنگه ..
آروم گونمو بووو.سید.
_:پاشووو یکم به خودت برس بیا پایین تو حیاط بساط کباب داریم. بدووو بیا. .
دیاربلند شد بره که یهو چشمش به پرده کنار رفته پنجره افتاد ..کمی تامل کرد ..چینی روی پیشونیش آورد و گفت ..
_:تو پنجره رو باز کرده بودی ؟
لحنش طوری بود که فکر کردم صلاح در اینه دروغ بگم ..
_:نه چطورررر؟؟
کمی خیره شد بیرون ..یهو برگشت و...گفت.
_:سعی کن نری لب پنجره !
خنده تمسخر آمیزی کردم
_:تو بامن ازدواج کردی یا منو به اساررت آوردی ؟؟
_:خب به عنوان شوهر ازت خواهش کنم چی ؟؟
باهمون لبخند رو لبم گفتم ..
_:آخه چه ربطی داره ؟؟ مگه چی میشه برم لب پنجره. .
دیار اومد نردیکتر...دستی رو گونم کشید ..
_:چیزی نمیشه من فقط خوشم نمیادد! دور وبرشلوغه ! زن منم خوشگل!
شونه ای بالا انداختم ..
_:خب اگه تو اتاق نباشم .لب پنجره هم نمیرم !
_:اگه یاااغی و سررکش نباشی تو اتاق نمی مونی ..تو خودت مجبورم میکنی ایلماه.
دستشو گذاشت رو شکمم ..
_:تو باید برای من وارث بیاری. بچمو دنیا بیاری. ..از وقتی گفتی نمیزاری از من بچه دار بشی اصلا بهم رریختم ..
_:شاید اصلا بچه دار نمیشی ؟ نباید این همه بهش اهمیت بدی ...خم شد به سمتم و گفت: چی میخواستی بگی؟ قبل من چی...؟
سریع گفتم: قبل اینکه برگردی و حرف بزنی خیلی از دستت ناراحت و عصبی بودم، اون حرفا و کارایی که کردم از سر ناراحتی بود! به دل نگیر ازم!خودش رو بهم نزدیک کرد و گفت: بستگی داره چطوری جبران کنی!نوک بینیم رو بوسید و گفت: رخصت میدین یه حالی به این شکم بینوا بدیم؟!سریع سر تکون دادم و گفتم آره بریم صبحانه بخوریم.سریع رفتم تو آشپزخونه و املت درست کردم، آشپزی نصفه نیمه ای رو از دایه و مادربزرگم یاد گرفته بودم و با همونا یه چیزایی سر هم میکردم!املت حاضر شده رو گذاشتم وسط سفره و نون و نمک هم آوردم و نشستم رو به روی دیار،صبحانه اش رو که خورد یه تیکه نون برداشت و روغن ته ماهیتابه رو هم خورد و گفت:دستت طلا کوچولو؛ولی خب من هنوز دلخورم، هنوز صورتم درد میکنه از رد سیلیت!بگذریم که چیا گفتی بهم!خجالت زده بهش نگاه کردم و تو ذهنم بالا پایین میکردم که چیکار کنم از دلش در بیاد؟از آشپزخونه که بیرون رفت تصمیم گرفتم کوفته(تبریزی) درست کنم تا شاید از دلش در بیاد! به
قول دایه از راه شکم وارد بشم.تو آشپزخونه موندم و با وسواس رفتم سراغ کارام انقد که دیار شاکی گفت: گفتم از دلم دربیاری رفتی بَس نشستی تو آشپزخونه که چی؟!
1403/05/15 20:16611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد