611 عضو
بخره
موقع وسیله خریدن میلاد که بودش اسماعیل اومدش مامانم مال یه شب خونش شام دعوت کرد
اسماعیل حسابی با بچههامون و خواهرش و بچههای خواهرش
سرگرم شده بود مامانم منو تو آشپزخونه صدا کرد و گفت بیا بهم کمک کن
وقتی رفتم کمکش بهم گفت یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو گفتم بپرس
گفت چند روز پیش میلاد تو خیابون دیدم گفتم به سلامتی چی کار کنمبرم تو خیابون براش گوسفند زمین بزنم چیکار کنم واسش مامان اینجا شهر خودشم هستش دیگه
مامانم گفت نه من میخوام بدونم اینجا چیکار میکنه مگه میشه بعد از این همه سال اومده باشه اینجا حتماً خبریه نکن تو چراغ سبز بهش نشون دادی
چرا از خودش نپرسیدی گفت اتفاقاً از خودش پرسیدم بهم گفت اینجا خونه خریده قراره اینجا زندگی کنه آخه واسه چی باید اینجا زندگی کنه
اونم الانم وقتی که تو زندگیت خیلی خوب شده گفتم آره زندگیم خیلی خوبه زندگی من گل و بلبله
برو ببین شوهر من چه غلطهایی نمیکنه ولم کن بابا مامان
مامانم گفت نه نمیذارم تو به شوهرت خیانت کنی نمی گذارم زندگیتو خراب بکنی
بشین سر زندگیت انقدر اذیت نکن ببین داری منو میکشی گفتم مامان دست از سر من بردار من تو زندگی تو دخالت نمیکنم تو هم تو زندگی من
یک کاری نکن قیدتو بزنم دیگه تو خونت نیام خودتم میدونی که این کار واسه من مثل آب خوردن می مونه
مامانم گفت بزار خدا ازت راضی باشه شوهرت هر چقدم بد باشه شوهرته کارم بد نکن
گفتم اگه اون روز اجازه داده بودی من با میلاد ازدواج کرده بودم الان اوضاع زندگیم خیلی بهتر بود تو منو بدبخت کردی
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 805
تو و اون پسر خدا نیامرزت آن شالله تو آتیش جهنم بسوزه که منو بدبخت کردین
هیچ وقت ازتون نمیگذرم هیچ وقت مگه به شوهرم خیانت نمیکنم ولی یادت باشه که اگه اتفاقی هم بیفته تقصیر تو اون بابا و بقیه است
دیگه منتظر حرف زدن مامانم نبودم از دستش عصبانی بودم یه جورایی دلم شور زد اون میلادو دیده بود منم مجبور بودم مراقب باشم
نگران این بودم که اگه یه موقع برم پیش میلاد اون بفهمه ولی خودمو نگه داشتم خویشتن داری کردم
فقط تو روی اسماعیل و بقیه لبخند میزدم انگار نه انگار اتفاقی افتاده
اسماعیل یک ماه خونه بود تو این سفر که رفته بود پول خوبی به دست آورده بود واسه همین دیگه نمیخواست بره
همش خود خدا میکردم که زودتر بره عصبانی بودم دلم میخواست میلاد و ببینم خونه رو ببینم که چه جوری چیده
هر روز اینستاگرام میلاد چک میکردم که میدیدم نشون دهنده اینه که زندگیش عوض شده
با خودم گفتم آره دیگه بایدم باید این حرفا رو بزنی
وقتی من نیستم
اونم داره خونه رو میچینه بدون اینکه من باشم حرصمو درآورده بوداون موقع تابستون بودم اسماعیل به ما برگشت گفتش که من میخوام برم یه سفر جنوب
بهم گفت زهرا حالش خوب نیستش مادر زنگ زده میگه که مریضه باید برم ببینم بچه چشه احتیاج به من داره
بچهها وقتی شنیدن که باباشون داره میره بهم گفتن من مامان تو رو خدا بزار ما هم بریم تو رو خدا
الان تابستونه دیگه الان مدرسه و اینام که نداریم بزار بریم دو دل بودم گفتم آخه اگه شماها برین من چیکار کنم
اسماعیل به من گفت خب تو هم بیا بیا با هم بریم گفتم اسکولم بیام هوومو ببینم واقعاً چی خیال کردی
گفت بابا با دیدن هووت اتفاقی نمیافته اون بدبختم با تو کاری نداره
گفتم آره اصلاً با من کاری نداره همین که وارد زندگی من شده کلی کار کرده زندگی منو نابود کرده
گفت پس من بچهها رو میبرم بچهها خیلی خوشحال شدن بالا و پایین پریدن
هیچی نگفتم بچه ها رو آماده کردم با دل پر خون دلم می خواست پیشم می موندن
بالاخره راضی شدم وقتی رفتن اشک ریختن گریه کردن خیلی ناراحت شدم
دو روز بعدش به میلاد زنگ زدم گفتم که اسماعیل رفته گفت آخ جون پس بیا اینجا
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 804
گفتم اصلاً حرفشو نزنین چند وقت کجا بودی اسماعیل اینجا بود اصلاً یه زنگ نزدی حال منو بپرسی گفت تو رو خدا حالگیری نکن
خودت گفتی وقتی شوهرم خون است بهت زنگ نزنم حالا چی داری واسه خودت میگی پاشو بیا اینجا خونه رو چیدم گفتم آره دیگه وسایل خونه رو چیدی
کلی داری داری کیف می کنی کسی رو هم آوردی گفت دیوونه شدی
پاشو بیا اینجا حوصله ندارم فقط میخوام تو رو ببینم خواهش میکنم دوست دارم دو سه شب پیشم بمونی
حرفشو قبول کردم دلم نمیخواست قلبشو بشکونم دوست داشتم فقط برم پیششو کنارش بمونم سر راه یه زنجیر پلاک خیلی سنگین و خوشگل خریدم
میخواستم به عنوان کادوی خونه جدید بهش بدم دوست داشتم خوشحال کنم لباسای خوشگل
خریدم لباسهایی برای داخل خونه و بیرون خونه و اتاق خواب میخواستم حسابی براش دلبری کنم
دیگه واقعا احساس میکردم زن میلاد هستم وقتی رسیدم گفتم در باز کن
وقتی رفتم بالا دم در آسانسور منتظرم بود بهم گفت چشاتو ببند میخوام ببرمت داخل خونهچشمهام و بستم فقط می خواستم خونه را ببینم وقتی چشمهام ووسایل شیک آنچنانی پر شده بود گفتم وای میلاد باورم نمیشه چقدر اینجا خرج کردی گفت به هر حال خونه من و تو هستش بایدم خرج میکردم
خونه واقعاً شیک شده بود تلفیق از رنگهای گرم و سرد بود گفتم عزیزم واقعا عاشقتم گفتش که تو لایق بهترینها هستی خانومی
با همه اتاق خوابمون رفتیم با بهترین وسایلو به روزترین وسایل و تخت خواب چیده شده بود تخت خواب دو نفره
گفت که این تخت خواب عاریه ای نیستش مال خودمونه هر کاری بخوایم روش میتونیم بکنیم
بغلش کردمشو بوسیدمش گفتم ازت ممنونم
گفت اون یکی اتاقم واسه بچهها باشه واسه بچههای من و خودت
بالاخره یه دونه بچه که واسه من باید بیاری گفتم ممنونم ازت گفت میدونی چقدر عاشقتم ممنون به خاطر همه چی
گفت من به خاطر تو پشت پا به همه چی زدم از توام توقع دارم هرچی زودتر به خاطر من پشت پا به همه چی بزنی منو از خودت مایوس نکن
گفتم خیالت راحت باشه عشق من من تو رو مأیوس نمیکنم بالاخره اون زندگی کدایی باید تموم شه من و اسماعیل باید از هم جدا شیم
این به نفع هممونه مخصوصا سه تا بچمون اونها کنار پدرشون خیلی راحت تر و خوشبخت ترن
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 803
میلاد دستمو گرفت و گفت آره راست میگی
اون سه تا بچه بهتره که با پدرشون زندگی کنند من دلم نمیخواد براشون پدری کنم تو خودم همچین چیزی نمیبینم که برای اونا پدری کنم
همدیگر را در آغوش کشیدیم و همدیگه را بوسیدیم و بوییریم
میلاد بهم گفت ببین اینجا خونه عشقمونه دیگه مال خودمونه هر کاری دلمون بخواد میتونیم بکنیم
گفتم میلاد میدونستی من میتونم زمانی که اسماعیل نیومده پیش تو می مونم دیگه من خانم این خونه هستم
دقیقاً حس این و پیدا کرده بودم که من خانم این خونمو میلاد شوهر منه همه کارای خونه رو میکردم
برای میلاد آشپزی میکردم و لباسهاش و می شستم و تک تک لباسهاش و با عشق و علاقه فراوون بو می کردم
وقتی اسماعیل و بچهها از مسافرت برگشتن خیلی خوشحال بودن اسماعیل میگفت به بچهها خیلی خوش گذشته از دیدن خواهر کوچولوشون
خیلی خوشحال بودن بهم گفتش که امیدوارم بازم بتونم ببرمشون مسافرت
با آغاز سال تحصیلی بچهها زندگی رنگ و بوی دیگه گرفته بود میدونستم این آخرین سالیه که تو این خونم
واسه همین دیگه بهشون دیگه خوش نشون نمیدادم خودم و یه مادر عصبی ناراحت نشدمبا اسماعیل خیلی جر و بحث داشتم
مدام از من میپرسید تو چته چرا انقدر بچهها رو اذیت میکنی یه موقع بچهها رو کتک میزدم دلم میخواست بچهها از من زده شن
فشار میلاد به من روز به روز بیشتر میشد
از من هر روز میخواست که از اسماعیل جدا شم میگفت تو منو مسخره خودت کردی خودم نمیدونستم باید چیکار کنم
عشق میلاد واسه من فراتر از این حرفا بود
یک مادر عاشق شده بودم که جز عشق هیچی دیگه رو نمیدید
تا اینکه آبان ماه بود یه روز اسماعیل اومد خونه و برگشت به من گفت دیگه
همه چی تموم شده میخوام یه آدم دیگه شم
گفت یه خوابی دیدم بعد از هرکی پرسیدم به من گفت باید توبه کنی
این خواب معنی بدی داره اگه توبه نکنی ممکنه مورد عذاب الهی قرار بگیری
بهم گفتن توبه کن و به هر کی که بدی کردی برو ازش عذر خواهی کن
منم هرچی نگاه کردم دیدم به جز تو به هیچ کی بدی نکردم
نگاه پر از خشمی به اسماعیل کردم گفتم اسماعیل فکر نمیکنی که دیگه خیلی دیر شده
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 802
گفت نه کی گفته که دیر شده ما تازه اول راهیم سه تا بچه داریم بچههامون و
لبریز از عشق میکنیم باورت نمیشه آذر ولی من 20 روز
میشه که لب به هیچی نزدم
من پاک پاکم و مواد مخدر رو ترک کردم من فقط به خاطر اینکه
توبه کردم قسم خوردم دیگه سمت هیچی نرم مگه تو همچین چیزی نمیخواستی
نگاه پر از خشم بشکنم گفتم پس با مادر زهرا چیکار کردی گفت اون خونهای که توش نشسته بود به نامش کردم به زهرا خرجی میدم
مثل سه تا بچه خودمون که بهترین امکانات و دارن برای اون هم بهترین امکانات و فراهم می کنم
ولی دیگه مادرشو نمیخوام دیگه صیغه را باطل کردم با فرشته هم تمومش کردم
فقط میخوام از این به بعد بالا سر تو و بچههام باشم به من یه فرصت دیگه بده
میخوام دو تا کامیون هم بفروشم دیگه بزنم تو کار شغل آزاد
یک مغازه میخریم میزنم تو کار فروش پروتئین کلی سود داره
گفتم نه اصلا حرفشم نزن اسماعیل ما به ته خط رسیدیم بهتره از هم جدا شیمخیلی وقته اینو میخواستم بهت بگم یه یک سالی میشه میخواستم بهت بگم که بهتر از هم جدا شیم من دیگه دلم به این زندگی نیست
تو کاری کردی که دیگه هیچ دلخوشی تو این زندگی نداشته باشم حالم از این زندگی به هم میخوره
هیچی ازت نمیخوام مهریمم که قبلاً ازت گرفتم
کامیون هم میفروشیم نمیخواد کامل به من بدی
نصف نصف بچهها مال خودت ببین من نمیتونم بچهها رو با خودم ببرم حوصله بچهها رو ندارم میخوام راحت باشم
میخوام این همه سال که عذاب کشیدم الان راحت زندگی کنم میخوام برم دنبال زندگی خودم یه دو سه سالی صبر کن بزار راحت زندگی کنم بعد شاید پشیمون شدم برگشتم
الان واقعا تو مودی نیستم که بتونم با تو زندگی کنم تو خیلی آدم خوبی هستی اما من به دردت نمی خورم
اما هرچی میگفتم اسماعیل تو گوشش نمیرفت میخواست به من محبت کنه اما نمیتونست
به من میگفتش قرص نخور منم جلوگیری نمیکنم
بیا یه بار دیگه شانسمونو برای بچه داده شدن امتحان کنیم ما سنی نداریم یا بچه چهارمو بیاریم ولی من
یواشکی قرص میخورم که بچهدار نشم دیگه نمیخواستم بچه بیارم
به میلاد گفتم خونه رو باید
بزنیم فروش اسماعیل میخواد منو پایبند خونه زندگی کنه
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 801
میلاد گفت غلط کرده من این همه بدبختی نکشیدم که اون بیاد
تو را از چنگ من در بیاره این خونه رو میفروشیم از اینجا میریم
ولی بدبختانه برای خونه مشتری پیدا نمیشد ولی
اسماعیل تونست به صورت کامیونها رو بفروشه و برای خودش یه مغازه پروتئینی باز کنه
سه دنگ مغازه رو به نام من کرد گفت تو لایق بهترینها هستی اما باز هم من دلگرم نمیشدم
فقط دلم خواست فرار کنم میخواستم از چنگ اسماعیل فرار کنم و برم
دیگه هیچی برام مهم نبود نه شیرین زبونی بچه ها نه محبت اسماعیل هیچ کدوم برام دلچسب نبود
بلکه برعکس همش منو از خودشون دور میکرد دی ماه بود که اسماعیل مغازه رو زده بود
مادرم خیلی خوشحال بود که اسماعیل دیگه جایی نمیره
بهم میگفت حالا که شاید اینجاست مطمئنم تو سمت میلاد نمیری اما بدبخت خبر نداشت که من
چه نقشههایی کشیدم و به زودی از اینجا میرم
تا اینکه اون روز شوم فرا رسید مامانم بهم زنگ زد و گفت با مریم میخوایمپارسا رو ببریم خونه بازی بعد مدرسه
اگه دوست داشتی بچههاتو بیار ما هم بچههای تو رو ببریم گفتم باشه پس بریم دنبال بچههام ببرینشون
من هم میام اون روز قرار بود با میلاد تولدش و جشن بگیریم
دلم نمیخواست میلاد تنها بزارم واسه همین به مادرم گفتم
با بچهها برین منم بعداً میام مامانم قبول کرد
رفتم پیش میلاد اون روز خیلی بهم خوش گذشت جفتمون واقعاً کیف کردیم
با هم آشپزی کردیم حموم رفتیم کلی کیف کردیم وقتی داشتم
از خونه میزدم بیرون میلاد بهم گفت از دیدنت سیر نشدم
اونقدر که دلم میخواست پیشم نمودی ای کاش بیشتر پیشم میموندی گفتم اگه بیشتر پیشت بمونم مامانم ممکنه شک کنه
الان فکر کنم بچهها رو برده خونه بازی فردا حتما می یامپیشت بهت قول می دم
وقتی از در خونه زدم بیرون رفتم پیش مامانم همش فکرم درگیر بود فکرم درگیر میلاد بود
عصبی بودم و استرس داشتم گفتم نکنه میلاد ناراحت شده باشه به مامانم گفتم من باید برم خونه
غذام میترسم بسوزه زیرشو خاموش نکردم مامانم گفت پس سریع بیا
سوار ماشین شدم خودم و با سرعت خونه میلاد رسوندم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 800
وقتی آیفونشو زدم منو پشت آیفون دید باورش نمیشد گفت عشقم اومدی
گفتم آره شوهر مهربونم درو باز کن که اومدم فقط سریع باز کن
خودم و به خونش رسوندم و درو باز کرد خودمو انداختم بغلش
همدیگرو غرق در بوسه کردیم گفتم ببین زیاد وقت نداریم فقط زود
بریم کارمونو انجام بدیم گفت ببین وقت زیاد داریم اونا فعلاً دارن
بازی میکنن
ما همینجا با هم بازی میکنیم ولی ما بازی زن و شوهر انجام میدیم
من زن و شوهر بازی رو خیلی دوست دارم تو چی گفتم منم عاشق زن و شوهر بازیم
یگ خبر خوشم برات دارم گفتم چی گفت از بنگاه زنگ زدن گفتن مشتریه که پریروز اومده خونه رو پسندیده
کار خدا رو میبینی همه چی داره درست میشه ما به زودی از اینجا میریم یه هفته دیگه
ترکیه هستیم و از اونجا میپریم میریم یه جا دیگه
گفتم تو هرجا بگی من باهات میام حتی بگی جهنمم باهات میام
تو اتاق خواب غرق در عشق بازی بودیم که تلفن من زنگ خورد
مامانم بود میلاد گفت بر خر مگس معرکه لعنت عشق و حال ما را دارن خراب می کنن
گفتم میلاد بیخیال یه ساعت دیگه میخوام برم دیگه خودتو اذیت نکنولی مامانم دست بردار نبود بازم زنگ زد
میلاد با عصبانیت بهم گفت بچه بیاری بشن بلای جونت
گفتم میلاد ساکت شو بزار جواب مامانمو بدم تو کاری نداشته باش
گوشی را برداشتم به مامانم گفتم جانم مامان الان دارم میام
میلاد داشت گردن منو میخورد و من همش نگران بودم صداشو بشنوه
مامانم گفت با گریه گفت زود باش بیا تو رو خدا زود باش بیا
کدوم قبرستونی موندی زود باش بیا ما بچهها داریم میبریم بیمارستان بدو بیا
سامان و سارینا رو داریم میبریم بیمارستان تو را سر جدت بیا التماست می کنم بیا
گفتم مامان چی داری میگی بچهها چی شدن گفت فقط بیا کاری نداشته باش
گوشی را قطع کردم میلاد رو از رو خودم کنار زدم با ترس و وحشت فقط دنبال لباسهام می گشتم
کنترلم از دست داده بودم مغزم کار نمیکرد فقط گریه میکردم میلاد سعی میکرد بهم آرامش بده
میلاد گفت عزیزم هیچی نشده بچهها چه اتفاقی براشون نیفتاده گفتم میلاد اگه چیزی شده باشه بیچاره شدیم
بگم کجا بودم بگم زیر یه مرد دیگه بودم نمیگن چه غلطی میکردی
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 200
ولی میلاد ولکن من نبود منو از پشت بغل کرده بود و منو میخورد گفتم میلاد تو رو خدا ول کن گفت بچههات هیچی نشدن چرا اینقدر ترسیدی
گفتم از ترس دارم سکته میکنم میلاد اگه اتفاقی افتاده باشه بدبخت میشیم گفت هیچی نشده بدبخت بیچاره
مادرت میخواد از سر خودش بچهها رو از سر خودش باز کنه بیا یه خورده دیگه با هم باشیم
چرا اینقدر ترسیدی ببین رنگ به رخ نداری گفتم من باید برم ازت خواهش میکنم تمومش کن ولی اون تمومش نکرد نیم ساعت بعد از
زنگ زدن مادرم بود که تازه کار ما تموم شده بود میلاد گفتم دیگه اجازه میدی برم گفت آره پاشو برو دیگه
میلاد سریع لباسای منو تنم کرد گوشی رو نگاه کردم دیدم مامانم 20 دفعه زنگ زده
نمیدونم خودم و چه جوری رسوندم به
بیمارستانی که مادرم گفته بود وقتی رفتم دیدم مادرم
و مریم انقدر گریه کرده بودن که صورتشون معلوم نیست
نگاهی بهشون کردم و گفتم مامان چی شده چرا اومدین اینجا بچههام کجان
مریم سرم داد زد و گفت آخه کدوم گوری بودی معلوم هست چه غلطی میکردی گفتم به تو چه ربطی داره
تو نه سر پیازی نه ته پیاز باباشون کجاست چرا به باباشون زنگ نزدینفهمیدم که اسماعیل داره میاد
خیالم راحت شد که هنوز اسماعیل نرسیده بود و نمیدونست چه خبره
بهم گفتن بچهها رو بردن اتاق عمل گفتم آخه برای چی فهمیدم که وقتی
بچهها تو خونه بازی بودن هوس خوراکی کرده بودن اون خونه بازی لعنتی
هیچ بوفهای برای غذا خوردن یا خوراکی خریدن نداشته
فقط پول وسیله هاشون و از مردم می گرفتن
سارینا و سامان هم به هوای خرید خوراکی از مادرم پول گرفته بودن
تا برن از یه جایی خرید کنن حین عبور از خیابون ماشین بهشون زده بود و جفتشون بیهوش شده بودن
میگفتن وسط خیابون دویدن واسه همه ماشین نتونسته
ترمز کنه و جفتشونو زیر گرفته بوده ضربان قلبم به طرز وحشتناکی بالا رفته بود
نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم خدا را صدا میکردم ازش کمک میخواستم گفتم خدایا به خدا این دفعه دیگه توبه کردم
فقط یه بار دیگه بچههامو ببینم یه بار دیگه سالم و صحیح ببینم خدایا تو رو خدا بچه هام و ازم نگیره
پرسیدم ریحانه کجاست گفتم پیش پارسا اون مراقبشه
صدف:
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 201
جفتشونو فرستادیم خونه دایی داشتم سکته میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم وقتی اسماعیل اومد بنده خدا آشفته بود
فقط از ما بپرسید بچههام کجان چه بلایی سر بچهها اومده با گریه و زاری همه چی رو واسش تعریف کردیم بنده خدا زد تو سرش هیچ وقت اسماعیل رو اون جوری ندیده بودم
به مریم برگشت گفت اگه بلایی سر بچه هام بیان خودم می کشمت
مریم گفت به من چه ربطی داره چرا منو میخوای بکشی مادرشون باید مراقبت میکرد اسماعیل گفت
تو اونجا چه کاره بودی تو مگه نباید اونجا مراقب بچهها باشی تو باید میرفتی خرید نه اینکه بچهها رو بفرستی خرید
مریم گفت اصلاً مقصر منم خواستم یه ذره به بچهها خوش بگذره همیشه همه کاسه کوزهها سر من بدبخت خراب میشه
دقایق داشت به سرعت تمام برای هممون با سپری میشد خودمونم نمیدونستیم باید چیکار کنیم بعد از دو سه ساعت دکتر از
عمل اومد بیرون و گفت پدر سامان و سارینا کجاست اسماعیل به سرعت رفت جلو و گفت من پدر بچه هام
دکتر گفت تسلیت میگم دخترتون از دنیا رفت نتونست دووم بیارهخونریزی خیلی شدیدی کرده بود متاسفانه ما نتونستیم کاری براش بکنیم اما فعلاً پسرتون
زنده هستش ولی بیهوش و تو کما انتقالش می دیم به بخش مراقبتهای ویژه
اسماعیل بیمارستان و گذاشت رو سرش میگفت یعنی چی که دختر من مرده دختر من صحیح و سالم بود
وقتی آوردنش تو این بیمارستان دختر من سالم بود دکتر گفت آقای محترم دختر شما وقتی اومد اینجا خونریزی کرده بود
شدت ضربه وارد شده بهش خیلی زیاد بود تا همین جا هم به زور زنده مونده بود شما چی دارین برای خودتون میگین
اسماعیل به زور تونستم آروم کنم بنده خدا گریه میکرد
و سارینا رو صدا میکرد خودمونم نمیدونستیم چیکار کنیم سارینای زیبای ما مرده بود
دامونخون بود هیچی جلو دارمون نبود خودمو مستحق این همه
بلا میدونستم به خودم میگفتم هر بلایی سرم میاد حقمه هم من هم اسماعیل ما دوتا دوتا آدم کثیف بودیم
دو تا آدم زناکار بودیم که با زن و مرد مختلف رابطه داشتیم
دو روز بعد سارینا رو در میان اندوه فراوون به خاک سپردیم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 202
تو مراسم خاکسپاری سارینا تو حال خودم نبودم خودمو کلی زدم خودمو مستحق این بلا میدونستم
به خودم میگفتم آذر حقته بچه از دست تو شوهرت راحت شد جفتتون حقتون بود
تنها کسی که سعی میکرد منو آروم کنه اسماعیل بود
سر من و تو آغوش خودش گرفته بود و به من آرامش میداد ولی من خودم و ازش جدا کردم سرش داد زدم و گفتم همش تقصیر توئه
تو منو بدبخت کردی
بچههاتو بدبخت کردی دیگه چی از جون من میخوای برو گمشو از زندگی من بیرون
چه جوری بهت بگم نمیخوامت گمشو برو سر خاک داد میزنم از اسماعیل میخواستم از زندگیم بره بیرون
اسماعیل گریه میکرد بیچاره دلش شکسته بود باورش نمیشد که من اینجوری باهاش حرف بزنم
یک لحظه احساس کردم که میلاد دیدم میلاد دورتر از ما وایساده بود اومده بود خاکسپاری سارینا
دلم میخواست بلند شم و به آغوش گرمش پناه ببرم اون تنها تکیهگاه من بود
جز اون هیچکس دیگه رو نمیخواستم ولی به زور خودمو کنترل کردم4 روز بعد از مراسم خاکسپاری بودش که میلاد به من پیام داد تمام اون چهار روز و تو بیمارستان بودم
دلم نمیخواست برم خونه فقط دلم میخواست با سامان برگردم خونه اسماعیل هم پا به پای من بود
فقط گاهی برای استراحت کردن می رفت خونه یا میرفت دوش میگرفت
ریحانه رفته بود خونه داییم معلوم نبود چه اتفاقی قراره بیفته
اون وقتی که میلاد زنگ زد اسماعیل رفته بود خونه
پیامشو که خوندم برام نوشته بود میخوام ببینمت باید همین امروز ببینمت
بهش زنگ زدم گفتم میلاد تو خودت می دونی اوضاع من چه جوریه پس لطفاً درخواست الکی نکن
گفتم من باید حتماً تو رو ببینم ازت خواهش میکنم گفتم باشه میام ببینی
اسماعیل که اومد بعد از یک ساعت بهش گفتم که میخوام برم خونه یه ذره بخوابم
گفت باشه حتماً برو تو احتیاج به استراحت داری ازش تشکر کردم راهی خونه میلاد شدم
احساس شرم و حیا میکردم خیلی وقت بود که حیا تو زندگیم جایی نداشت
سرتاپا سیاه پوشیده بودن تمام صورتم پف داشت از بس که هر روز گریه میکردم
میلاد من و تو آغوشش گرفت و بوسید ازم تشکر کرد که اومده بودم دیدنش
بهش گفتم تو با من کاری داشتی گفت آره خونه فروخته شد تو باید بری امضا کنی
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 203
عادی و بدون نگاه پرفروغم نگاش کردم بهش گفتم چه خوب حالا باید چیکار کنیم
گفت مگه همینو نمیخواستی گفتم نه دیگه اینو نمیخوام گفتش که ما باید از اینجا بریم من بلیط گرفتم
ما باید از اینجا بریم دیگه جای ما اینجا نیستش دیگه خیلی زیادی اینجا موندیم
یه وکیل میگیریم کارای طلاقتتو انجام میده خیلی بهتر از اینکه فکرشو میکنی گفتم میلاد دیگه خسته شدم از این زندگی خسته شدم
از این زندگی سگی که دارم خسته شدم تو میخوای بری برو ولی من باهات نمیام من میخوام بمونم
گفت یعنی چی تو زندگی منو به هم ریختی الان میگی که میخوام بمونم گفتم آره یه بار واسه همیشه میخوام اینو بگم میخوام بمونم
تو هم هرجا دلت میخوای بری برو میلاد تو یه مرد آزادی پس میتونی
هرجا خواستی بری
من تاوان گناهمو پس دادم به بدترین شکل ممکنم پس دادم من تاوان گناهمو با مرگ دخترم پس دادم
اونی که باید تقاصشو پس میداد پس نداد اسماعیل باید پس میداد نه من
الانم اوضاع درست حسابی ندارم میلاد خیلی حالم بده ممکنه
ممکنه پسرمم از دست بدم خیلی اوضاع بد شده میلاد از اینجا برو دیگه من و فراموش کن
ازت خواهش میکنم منو ببخش میدونم که تو انقدر خوب هستی که منو میبخشیمیلاد بهم گفت اصلا حرفشم نزن ما دیگه به آخر راه رسیدیم
مگه تو همچین چیزی رو نمیخواستی مگه نمیخواستی که با هم باشیم اینجا جاییه که باید با هم باشیم
بیا با هم از این خراب شده بریم ازت خواهش میکنم دیگه وقتی نمونده منم میخوام برم
من دلیل ندارم که دیگه اینجا بمونم تو اون شوهر و میخوای چیکار
گفتم میلاد من باید بمونم اگه سامان و از دست بدم چی باید بالا سر ریحانه بمونم اسماعیل نابود شده
عذاب وجدان داغونش کرده مثل خرو افتاده به جونش خودش خودشو مقصر میدونه
همش می گه تقصیر منه که بچهام مرده فکر میکنه که واقعاً مقصر خودشه
میلاد سرم داد زد و گفت پس اگه اون مقصر نیست کی مقصره همه بدبختیا زیر سر اونه
خودشو انداخت وسط عشق من و تو وگرنه من و تو داشتیم با هم ازدواج میکردیم همه رو انداخت به جون ما
دو طرف شونمو گرفت گفت به من نگاه کن ازت خواهش میکنم منو نگاه کن
تو منو دوست داری عاشقمی بیا از اینجا بریم ازت فقط همین یه خواهش دارم
عمر خودتو الکی تلف نکن اینو جدی دارم میگم گفتم بیا بریم امضا کنیم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 204
نفروختی مگه نمیخوای از اینجا بری بیا منم امضا کنم راحت شی
گفت میخوای سهمتو برداری گفتم آره میخوام سرمو بردارم شاید بگذارمش واسه ریحانه و سامان
من هیچ وقت مادر خوبی براشون نبودم همونطور که اسماعیل پدر خوبی براشون نبود
ما دوتا آدم آشغال لااوبالی هستیم به هیچ دردی نمیخوریم
میلاد گفت خواهش میکنم این حرفو نزن منو تو بغلش گرفت شروع کرد بوسیدنم
منم هیچ مقاومتی نمیکردم انقدر عاشقش بودم که تو خودم هیچ مقاومتی نمیدیدم
یکی دو ساعت بعد وقتی کنارش خوابیده بودم نشستم
یک دل سیر نگاش کردم شاید اون آخرین دفعه بود که نگاش میکردم به خودم گفتم خدایا من چیکار کنم
ای کاش یه بچه ازت میآوردم ولی نتونستم واست یه بچه بیارم
به آرومی بوسیدمشو گفتم عشق من بیدار شو باید بریم
بغلم کرد گفت عزیزم میدونی چه خوابیدم گفتم نه گفت خواب دیدم که با هم از اینجا رفتیم
گفتم چه خواب شیرین دیدی ای کاش این خواب به خوبی تعبیر بشه با هم به بنگاه رفتیمو همه کارها را
انجام دادیم و اون خونه رو به همون راحتی فروختیم
خریدار جدید چک به من داد گفتش که این چک روزه می تونید هر وقت خواستید نقدش کنید
ازش تشکر کردم از موقعی که اومدم بیرون میلاد بهم گفت
برو پاسپورتتو بردار بیار باید همه کارها رو اوکی کنم گفتم باشه عزیزم هرچی تو بگی
فردا بیا پاسپورتمو بهت بدم ازم تشکر کرده یه بیمارستان شدم اسماعیل منو که دید گفتش که چقدر خوشحالم که اومدی
گفتم نکنه توقع داشتی نیام گفت نه بیا بشین با هم حرف بزنیم
کنارش نشستم حالم داشت ازش به هم میخورد دلم میخواست بالا بیارم هیچ حسی بهش نداشتم
بهم گفتم منو دوست نداری مگه نه گفتم خودت جواب خودتو میدونی چرا دوباره میپرسی
گفت ولی من دوست دارم من عاشقتم گفتم اگه منو دوست داشتی هیچ وقت این بلاها رو سرم نمیآوردی
گفت تو میبخشی من جوونی کردم جاهلیت کردم می خوام جبران کنم
گفتم خیلی دیر شده اسماعیل دیگه برای جبران خیلی دیر شده فرصتت تموم شده
من می خوام برم دنبال زندگی خودم بعد سارینا دلیلی برای زندگی کردن با تو ندارم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 205
با بغض نگام کرد و گفت ای کاش میتونستم باید چیکار کنم که تو منو ببخشی چیکار کنم که عاشقم بشی من واقعاً عاشق توام
ولی فقط بهش نیشخند زدم خودشم میدونست که داره چرت و پرت میگه
روزهای سخت پشت سر گذاشتیم تا که یک هفته بعد نیمه شب بود
اسماعیل رفته بود پیش ریحانه بچه بدجور برای ما بی تابی می کرد
ریحانه کوچولو دلتنگ برادر خواهرش بود و همش از اونها سراغ میگرفت
نیمههای شب بودش که دیدم پرستار با عجله دکتر و صدا کرد
برای اتاق مراقبتهای ویژه ترسیدم بهش گفتم چه خبر شده بهم گفت سامان حالش بد شده
داشتم زهر ترک میشدم حالم خیلی بد شده بود همش دعا میکردم گفتم خدایا خواهش میکنم
هر غلطی کردم تو ببخش بچهمو بهم برگردون ولی نشد نیم ساعت بعد
سامان عزیزم چشمشو برای همیشه رو به این دنیای کثیف بست
سامان رفت که هیچ داستان زندگی من و پدرشو نفهمه نفهمه که ماهه چه گندی زدیم
من و اسماعیل تاوان کارهامونو پس داده بودیم خیلی بهتر از اون که فکرشو میکردیم
فقط به اسماعیل زنگ زدم جیغ میزدم و گریه میکردم التماسش میکردم بیاداسماعیل هول کرده بود بدجوری هم هول کرده بود فقط داد میزد چی شده گفتم بدبخت شدیم بیچاره شدیم
پسرمون رفت سامان من و تو رفت بدو بیا که خونه خراب شدیم
دیگه اختیارمو از دست داده بودم مشکل از صبح پیدا کردم فقط جیغ میزدم هیچکس نمیتونست منو آروم کنه به زور بهم یه آرامبخش دادن
احساس کرختی بهم دست داد گرفتم خوابیدم نمیدونستم دور و برم
چه اتفاقی افتاده وقتی چشام باز کردم
دیدم که مادرم بغل دستم نشسته بلند شدم خیس عرق شده بودم فقط ازش پرسیدم مامان چی شده
گفت سامان رفت دیدی سامان ما هم رفت
گفتم مامان بی پسر شدم بدبخت شدم گفت میدونم مادر آروم باش
تو آغوش مادرم گریه میکردم واسه تمام روزهایی که از دست داده بودم گریه میکردم
هیچی منو نمیتونست آروم کنه وقتی اسماعیل اومد تو اتاق از من عذرخواهی کرد بغلم کرد با هم زارزار گریه کردیم
مثل دو تا بچه بیپناه شده بودیم اسماعیل میگفت تو خدایا این چه بلائی بود سر من اومد
من دارم تاوان گناهمو پس میدم خدایا منو ببخش
سامان را کنار سارینا خاک کردیم فقط به قبر کوچیک جفتشون نگاه می کردم و ازشون عذر خواهی می کردم
ازشون میخواستم منو ببخشن گفتم ببخشید که مادر بدی براتون بودم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 206
روزهای بد و خیلی تلخی را پشت سر میگذاشتم ساعتها میشستم کنار اتاق
گوشه دیوار خیره میشدم و زارزار گریه میکردم گاهی هم اسماعیل منو همراهی میکرد
هیچی جفتمونو نمیتونست آروم بکنه تا چند روز خونه مادرم زندگی میکردیم
ریحانه مدام دنبال خواهر و برادرش میگشت مدام از من می پرسید مامان
سامان و سارینا کجا رفتن دلم واسشون تنگ شده تو رو خدا منو ببر پیششون چرا نمیان خونه
من فقط بغلش میکردم غرق بوسش میکردم و زارزار گریه میکردم میگفتم مادر اونا هیچ وقت دیگه برنمیگردن
روز دهم از فوتت سامان بودش که میلاد بهم پیام داد گفت بیا پاسپورتت و بگیر
برات بلیطم گرفتم دیگه ما باید بریم گفتم کجا باید بریم گفت ترکیه
گفتم واقعاً باید بریم ترکیه گفت آره از اولم مقصد ما همون جا بود مگه نبود گفتم آره ولی نه الان گفتش که موقع رفتنه
ما دیگه وقتی نداریم بلیطها حاضر 4 روز دیگه از ایران باید بریم
گفت پنجشنبه ساعت 10 صبح از ایران میریم دیگه از شر همه راحت می شیم
گفت با من میای دیگه گفتم آره باهات میام یه بار بهت گفتم تا آخر دنیا باهات میامگفت بیام دنبالت یا بیام تو فرودگاه منتظرت باشم گفتم می یام فرودگاه
خیلی فکر کردم داری چاره دیگه ندارم بهترین راه این بود که میرفتم
نمی خواستم هیچ اسباب اثاثیه ای با خودم ببرم فقط میخواستم کیف دستی برم
ار پول و پاسپورت و بلیطم هیچ چیز دیگه نمیخواستم ببرم
به قول میلاد میتونستم لباس از ترکیه بخرم گفت هیچ با خودت نیار
صبح روز پنجشنبه وقتی ریحانه رو گذاشتم دم در خونه مادرم به بهانه انجام دادن چند تا کار واجب ساعت هفت و نیم گذاشتمش دم در مادرم
بهم گفت مامان میشه وقتی اومدم خونه برام ماکارونی درست کنی من
بدجوری هوس ماکارونی کردم
گفتم آره مادر برات ماکارونی درست میکنم مواظب خودت باش
منو بوسید و گفت مامان خیلی دوست دارم گفتم منم عاشقتم دخترم
وقتی ریحانه ازم جدا شد خونه مادربزرگش بره براش دست تکون دادم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 207
و خداحافظ دختر خوشگلم امیدوارم مادرتو ببخشید مادرت عاشقه نمیتونه ازش بگذره
یک روز بزرگ میشه همه چیزو درک میکنی برات نامه مینویسم بهت زنگ میزنم فقط منو ببخش ببخش که نمیتونم ازت خداحافظی کنم
گاز ماشینو گرفتم به سمت فرودگاه در حالی که مدارکم تو کیفم بود همینجور اشک میریختم
دلم برای بچههام تنگ شده بود ولی باید پا دلم میذاشتم من مادر خوبی نبودم اگه میموندم بیشتر عذاب وجدان میگرفتم
گوشیمو خاموش کردم به خاطر اینکه یه موقع
مادرم و ریحانه و اسماعیل بهم زنگ نزنن دیگه اونها برای من تموم شده بودن به تاریخ پیوسته بودند
می دونستم اسماعیل هرگر منو نمیبخشه شایدم از من شکایت میکرد اما مهم نبود
مهم این بود که من داشتم از این کشور میرفتم با عشق ابدی خودم میلاد
وقتی به فرودگاه رسیدم میلاد دیدم که منتظر من هستش به سمتم اومد و گفت عشق من عزیزم اومدی
نگران بودم که به موقع نرسی گفتم حالا که میبینی رسیدم عزیزم
گفت پیش به سوی زندگی بهتر آینده روشنتر گفتم معلومه که آینده با تو خیلی روشنه
برای تحویل
رفتیم تو صف وایسادیم برای تحویل بار و گرفتن کارت پرواز
دلم مثل سیر و سرکه داشت میجوشیدمیلاد فقط دست منو گرفت و گفت نگران هیچی نباش به خدا پرواز سختی نیست
تو مگه من اول هواپیما میشی گفتم نه بار اولم نیست اما نگرانم
گفت نگران چی هستی گفتم نمیدونم فقط حالم داره به هم میخوره
گفت نکنه داری واسه من بچه میاری گفتم نه بابا حامله نیستم خیالت راحت
کارت پرواز که گرفتی نشستیم تا نوبتمون بشه رفتیم با هم تو کافی شاپ یه قهوه بخوریم جفتمون خیلی خوشحال بودیم
دست همدیگرو گرفته بودیم و از آینده روشن حرف میزدیم
بهم گفت میریم هتلی که من گرفتم
با کمک وکیل همه کارامون درست میشه اصلاً نگران نباش خانم من
گفت دوست دارم واسه من یه بچه بیاری دلم میخواد حاملت کنم دوستم همین فردا صبح
که تو رختخواب با هم بودیم با تمام تلاشمون و می کنیم که تو حامله شی
گفتم یعنی انقدر دوست داری من باردار شم گفت آره بزرگترین آرزومه
با هم داشتیم حرف میزدیم که نگاهم یه دختر بچه افتاد که هم سن ریحانه بود
و حسابی شیطنت میکرد یه لحظه دلم دلم برای ریحانه تنگ شد
به خودم گفتم حالا تکلیف ریحانه چی میشه چه آیندهای پیش روش هستش
#سرگذشت آذر و
اسماعیل
پارت 208
چند بار قراره به خاطر من بزنن تو سرش چقدر اذیتش کنن و مسخرهاش کنن که مادرتو با یه مرد دیگه فرار کردن
همه این افکار از ذهنم میگذشت همینها منو داشتن
دو دل و دو به شک میکردن با خودم گفتم اسماعیل میتونه پدر خوبی برای ریحانه باشه
در حالی که ثبات اخلاقی نداره و معتادم هستش همش فکر میکردم ولی به هیچ نتیجهای نمیرسیدم
بالاخره اعلام کردن که باید آماده باشیم برای سوار شدن به هواپیما میلاد گفت خانوم خوشگلم بلند شو
پیش به سوی زندگی بهتر و راحتتر لبخندی بهش زدم کیف دستیمو برداشتم تنها چیزی که با خودم آورده بودم
و با خودم به هواپیما میبردم وقتی بلند شدم دوباره نگاهی به اون دختر بچه کردم
اونم نگاهش به من افتاد یه لبخندی زد یه لبخند خیلی شیرین و مهربون
دلم میخواست بغلش کنم یه لحظه دلم واسه ریحانه خیلی تنگ شد
به خودم اومدم گفتم دختر داری چیکار میکنی خودتم میدونی
میلاد گفت چرا نمیای داره میشهها گفتم میلاد خداحافظ
با چشمهای از حدقه درآمد من و نگاه کرد و گفت داری چی میگی
گفتم برو ترکیه برو زندگیت و از نو شروع کن من و ببخش ولی من با تو نمی یام
من بچه دارم ولی تو که بچه نداری من باید پیش دخترم بمونممن و تو تو قسمت همدیگه نیستیم تو سرنوشت همدیگه نیستیم سرنوشت من و تو با هم نیست
من همون بهتره که پیش شوهرم بر برگردم خیلی آدم
خوبی نیست ولی لااقل سایم بالا سر دخترم میمونه کسی تو سرش نمیزنه
میلاد نگاهی به من کرد ولی بدون اینکه حتی بهم جوابی بده به سمت خروجی رفت سوار هواپیما بشه
برگشت به من نگاهی کرد یه دست واسم تکون داد و گفت امیدوارم که خوشبخت بشی راست میگی تو باید کنار دخترت باشی
هر وقت خواستی که بیای پیشم و پشیمون شدی فقط کافیه یه زنگ بزنی فردا صبحش کنارمی
گفتم نه پشیمون نمیشم چون اینجا دیگه راه من و تو از هم جدا شد میلاد رفت براش دست تکون دادم دلم میخواست گریه کنم
اون رفت قلب و روح منم با خودش با عشق منو با خودش برد
از فرودگاه زدم بیرون یه نگاه دوباره به فرودگاه کردم و گفتم قسمت نیست که برم
باید کنار کنار دخترم بمونم نمیشه که برم سوار ماشین شدم و سمت خونه مادرم رفتم
ساعت صبح بود دیگه حالم خیلی خوب بود وقتی زنگ در خونه مادرمو زدم
#سرآذر و اسماعیل
پارت 790
ریحانه خودش با خوشحالی درو باز کرد خودشو تو بغل من انداخت و گفت مامان دلم برات تنگ شده بود
وسایل ماکارونی رو بهش نشون دادم گفتم بیا نگاه کن اومدم برات ماکارونی درست کنم مگه میشه من خواسته دل دخترم
اجابت نکنم بیا با هم وایسیم ماکارونی درست کنیم
مادر منو که
دید لبخندی زد گفت مادر خوش اومدی
یک لبخند بهش زدم و ازش تشکر کردم به ریحانه گفتم الان به بابا زنگ می زنیم
اون هم بیاد کنار همدیگه غذا بخوریم میخواستم زندگی جدید شروع کنم میخواستم
عشق از اول شروع کنم دیر شده بود ولی میشد اسماعیل که اومد باورش نمیشد که من انقدر یهو عوض شده باشم
بهم گفت دیگه نمیخوای از من جدا شی گفتم می خوام تا ابد کنارت بمونم میخوام یه زندگی دوباره رو شروع کنیم
سخته ولی شدنیه ما باید کنار همدیگه باشیم به خاطر دخترمون باید بهترین زندگی رو براش درست کنیم
گفت بهت قول میدم که همون شوهری بشم که تو میخواستی
گفتم منم همینجوری وقتی به بازی پدر لطفاً نگاه میکردم دلم شاد شد
یاد میلاد افتادم ولی بلافاصله از ذهنم دورش کردم من الان می تونستم تو خاک ترکیه باشم
عشق مادری چیزی نبودش که بشه در مقابلش ایستادگی کرداز اون زندگی ما جدید شد و جدا شد از همه چیزهایی که بود
اسماعیل رفت کمپ تا ترک کنه میگفت میخوام آدم خوبی بشم میخوام عوض بشم
موقعی که اسماعیل میخواست بره کمپ حدوداً 5 ماه از همه این اتفاقات گذشته بود
وقتی رسوندمش دم در کمپ با دخترم رفتیم بهش گفتم که
ما منتظرت میمونیم که پاک بیای بیرون مطمئنم که پاک میای بیرون
بغلم کرد بوسم کرد ازم تشکر کرد
گفت مراقب ریحانه باش می دونم مراقبش هستی گفتم خیالت راحت باشه نگران ما نباش فقط مواظب خودت باش
دوست دارم یه چیز دیگه هم بهت بگم قبل از اینکه بری میخوام با خیال راحت و با شادی بری گفت بگو گفتم که من باردارم
دو ماهمه هستم ما به زودی پدر و مادر میشیم این
این یک هدیه از طرف خدا هستش از طرف دختر و پسرمون که به صورت فرشته هستند
اون دو تا فرشته به ما یک بچه جدید دادن که ما دلمون آروم
اسماعیل خیلی خوشحال شد گفت الان روحیم 100 برابر بهتر شده
وقتی رفت داخل ریحانه به من گفت مامان بابا کی میاد از اینجا بیرون گفتم خیلی زودگفت اينجا جاي خوبيه
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت پايانی
گفت اینجا جای خوبیه گفتم اینجا خیلی جای خوبیه ولی جای من و تو نیستش فقط
بابات دوستاش اینجا هستند بابا هم بعد یک مدت از اینجا می یاد بیرون
همه اون چهار ماهی که اسماعیل اونجا بود من میرفتم دیدنش با هم حرف میزدیم
دلم میخواست عشقمو نثارش کنم ولی خیلی چیزها دیر شده بود ولی من همه چی رو از اول شروع کردم
بعد 5 ماه اسماعیل صحیح و سالم و اومد بیرون حالش خیلی خوب شده بود تپل شده بود
منو که دید گفت تپل شدیم گفتم آره دیگه هر کدوممون یه روش تپل شدیم
روزها و ماهها از پی هم گذشتن الان نشستم کنار دریا به دریا به غروب
آفتاب نگاه میکنم
عاشق غروب آفتابم دوست دارم نگاه کنم
بازی پدر دختر نگاه میکنم که با چه عشقی دارن با هم ماسه بازی میکنند در حالی که سامان کوچولو
تو بغلم و به خواب عمیق فرو رفته نگاش میکنم
خدا را شکر میکنم به خاطر به دنیا اومدنش به دنیا آمدنش پر از خیر و برکت برای ما بود
رابطه من و اسماعیل داره روز به روز بهتر میشه واقعاً الان فقط عاشق اسماعیلمروزی هزار بار خدا را شکر میکنم که خونه زندگیمو ول نکردم برم
اسماعیل خیلی به من و بچهها محبت میکنه واقعاً ازش متشکرم
اسماعیل اومد کنارم نشست و دستش و انداخت دور گردنم و من
به خودش فشار داد گفت میدونی چقدر دوست دارم گفتم ممنونم ازت
گفت بریم ویلا خیلی خسته شدی بهتره که بریم استراحت کنیم
گفتم اسماعیل هیچ وقت منو تنها نذار گفتم اول کنارتم پیشونیم بوسید و با هم
به ریحانه نگاه کردیم که برای ما دست تکون میداد بهم گفت مامان بریم قایق سواری گفتم بزار فردا صبح
اسماعیل گفت من باهاش میرم تو نگران ما نباش
وقتی رفتن سوار قایق شدن براشون دست تکون دادم بهشون لبخند زدم به امید آینده بهتر و به آرومی سامان و بوسیدم گفتم مرسی پسرم که اومدی ممنون از شما دوستان که داستان زندگی من و خوندید
پایان
✨رمان جدید✨
غم چشمان تو
غم چشمان تو
1
نازنین بلند شو مادر ، مامان تو رو خدا بزار بخوابم دیشب اصلا درست نخوابیدم ، میدونی ساعت چنده ؟وای نازنین کلافه شدم از بس صدات کردم الان ناصر میاد برای نهار ببینه خوابی بد جور باهات برخورد میکنه حالا خود دانی ، با این حرف مامان دلهره افتاد به جونم و سریع بلند شدم ، وقتی ساعت و دیدم وای دوازده و نیم شد ، رفتم سرویس دست و صورتم و شستم که همون موقع صدای زنگ در حیاط بلند شد نازنین برو در و باز کن چادرم و سر کردم بدو رفتم در و باز کردم که ناصر برادر بزرگم اومد تو سلام خان داداش خوبی ، با تکان دادن سرش جواب سلامم داد و رفت تو مامانم سفره نهار و انداخته بود منم نشستم و با هم ناهارمون و خوردیم ، نازی ؛جانم خان داداش بیا یه خورده این کمر من و ماساژ بده همون جا یه خورده اون طرف تر از سفره دراز کشیده بود رفتم روغن زیتون اوردم پیراهنش و در آورد و منم حسابی کمرش و ماساژ دادم
دمت گرم ، ببین نازی تو به درد هیچ کاری نخوری ولی ماساژ دادنت بیست ،
تو دلم کلی ذوق کردم که ازم تعریف کرد
ولی با جمله بعدیش کلا بادم خوابید
تو فقط به یه درد میخوری اونم کلفتی
حالا هم پاشو از جلوم گمشو برو با این حرفش بغض گلوم گرفت و رفتم و شروع کردم ظرف شستن ، پدرم از دنیا رفته بود ناصر بردار ناتنیمه پدرم قبل از مادرم یه زن داشته که ازش سه تا بچه داره ناصر نادر و نسترن که مادرشون وقتی نسترن دنیا میاد میمیره دوسال بعد از مرگ مادرشون پدرم با مادرم ازدواج می کنه
که مادرم چهار تا بچه میزاد که همشون به دوماه نکشیده میمیرن که بعد از کلی نظر ونیاز پنجمیش که من باشم زنده میمونم
که از قضا من که چهل روزم میشه پدرم تصادف میکنه و میمیره ، مادرمم هم ناصر و نادر ونسترن و من و به تنهایی و با هزار زحمت و کار کردن خونه های مردم بزرگ میکنه نادر که رفت شهرستان و کار پیدا کرد و همون جا هم زن گرفت و اصلا سالی یک بارم سراغی ازمون نمیگیره
نسترن هم تو سن هفده سالگی اولین خواستگاری که براش اومد جواب مثبت داد و رفت سر خونه زندگیش که الان هم با دوقولو هاش سرگرمه و از زندگیش راضیه ، اقاناصر هم چهل سالشه یه دفعه هم زن عقد کرد ولی به خاطر بد اخلاقیش زنش ازش جدا شد ولی من خبر دارم که چند تا دوست دختر داره آخه وقتی گوشیش زنگ میخوره میره یه جا که ما حرف هایش و نفهمیم ولی من چند بار فال گوش ایستادم و فهمیدم آقا بهش بد نمیگزره البته چون از نوجوانی کارگری کرده بوده حالا تونسته یه بوتیک بزنه خرج خودش و ما رو در بیاره خدایشم رفتارش با مادرم خوبه ولی با من نه انگار به زور من و تحمل میکنه
بعد از اینکه کارهای آشپزخونه رو
تمام کردم ، اومدم تو پذیرایی ، مامان دیگه کاری نداری میخوام برم حیاط باشه مادر برو ، رفتم و با گلهای محمدی باغچمون که تنها دوست های من بودن شروع کردم به حرف زدن ، سلام عزیزای من دوست های خوشگلم قربونتون برم که آنقدر نازید
هوا خیلی گرم شده الان بهتون آب میدم شیر آب و باز کردم و یا شلنگ بهشون آب دادم کارم که تموم شد شیر و بستم و دوبار ه نشستم لب باغچه از دیدن گل و گیاه هیچ وقت سیر نمیشدم ، خیلی علاقه داشتم کشاورزی کنم ولی من تا سوم راه نمایی بیشتر نخوندم به خاطر اینکه خان داداش میگفت همین که سیکل گرفتی بسه پول زیادی ندارم کت کنم اول و آخر باید بری کهنه بشوری ، با صدای خان داداش از فکر اومدم بیرون ، خل و چل خانم اگر صحبت کردنت با اون علف ها تموم شده بیا لباس های من و اتو کن میخوام برم مغازه زود باش ، چشم لباس های و اتو کردم دادم بهش . تابستون بود و من هم که کلا همش خونه بودم مگر اینکه با مادرم
میرفتم روضه یا امامزاده صالح ، مادرم واقعاً مهربونه بود حتی بچه های پدرم و حتی بیشتر از من باهاشون مهربونی میکرد و مواظبشون بود ، به خاطر همین اونها هم خیلی براش احترام قابل بودن
ولی ناصر اصلا با من خوب نبود فقط کافی بود جلوش خطایی انجام میدادم
حتی دو مرتبه تا حالا ازش کتکم خوردم
یه دفعه به خاطر اینکه پیراهنش و سوزوندم یه دفعه هم به خاطر اینکه تا ظهر خوابیده بودم و نهار و دیر حاضر کرده بودم به خاطر همین ازش میترسیدم ولی قلبم میگفت اون برادر بزرگتر و صلاحت و میخواد
تابستان داشت تموم میشد و من خیلی دوست داشتم برم مدرسه ولی ناصر نمیزاشت ، مامان ،جانم عزیزم ، میشه با خان داداش صحبت کنی اجازه بده من برم مدرسه به خدا خوب میخونم نمیزارم زحمت هایی که برام کشیدین هدر بره ، به خدا راست میگم حتی قول میدم اومدم خونه همه کارهای خونه رو هم انجام بدم ، حالا با خان داداش حرف میزنی ، نازنین مادر تو که میدونی
یه کلامه من که از خدامه جگر گوشم به بهترین درجه های علمی برسه ولی متاسفانه ناصر اخلاق درستی نداره، باشه من میگم ببینم چی میشه ، الهی قربونت برم مامانم فدای اون قلب پر مهرت بشم من فقط تو رو دارم ،
خودت و لوس نکن همه صورتم و تفی کردی حالا هم پاشو شام و بزار که بیاد شام حاضر نباشه خونه رو میزاره رو سرش ، باشه
با انرژی رفتم و شام درست کردم
اخ جون اگه قبول کنه آنقدر میخونم تا بتونم رشته مورد علاقه
ام رو تو دانشگاه ادامه بدم ، شب شده بود و دل تو دلم نبود تا اینکه صدای زنگ خونه بلند شد کلید داشت ولی نمیدونم چرا زنگ میزد تا من برم در و باز کنم .
کلا آزار دادن من براش یه تفریح
بود
سفره شام پهن کردم من اصلا شب ها شام نمی خوردم فقط
چایی و خرما همین کلا غذا خوردن و زیاد دوست نداشتم به قول مامان تنبل بودم تو خوردن، وقتی ناصر شروع میکرد غذا خوردن تا ته قابلمه رو در نمی آورد ول کن نبود پیش خودم میگم این کجا این همه غذا رو جا میده والا خوبه معدش نمیترکه ، 🤭، وقتی غذا ش تموم شد سفره رو جمع کردم و ظرف ها رو شستم ، که صدای مامان به گوشم رسید که یواش داشت با ناصر حرف میزد منم رفتم فال گوش ایستادم ، ناصر مادر بزار این دختر درسش و بخونه شاید به یه جایی رسید ، این چه حرفیه میزنی مادر درس چه به درد میخوره بلاخره باید اول و آخر کهنه بشوره و پیرهن شوهرش و اتو کنه ، در ضمن دوره زمونه بد شده دختر ها پرو و چشم و گوش بازن ولی نازنین دختر سادهای اگر میبینی من باهاش جدیم و اجازه نمیدم بره مدرسه به خاطر اینکه این جوری خیالم راحت تره ، نازنین دختر خوشگلیه کافی از در این خونه بزنه بیرون میشه طعمه هزار تا گرگ ، آخه مادر ناصر جان این جوری هم که نمیشه بیکار تو خونه بشینه
حوصلش سر میره باید سرش یه جورایی گرم بشه ، نه مدرسه نمیشه بره حالا صبر کن تا ببینم چی پیش میاد یه فکری هم برای این فضول خانم که فال گوش ایستاده و داره به تمام حرف هامون گوش میده میکنم ، ولی فکر مدرسه رو باید از سرش بیرون کنه چون بمیرمم اجازه نداره بره تا وقتی دختر این خونست ،
با دلی پر از غم به اتاق رفتم و جام و رو زمین پهن کردم و با هزار تا فکر و خیال و حسرت خوردن به هم سن های خودم که از هفته بعد راهی مدرسه میشن ، به خواب رفتم .
سه ماه از اون شب میگذره ، تا اینکه خان داداش اومد خونه به مامان گفت: مادر من از یه دختره خوشم اومده برید برام خواستگاری شماره خونشون و داد
تا مادرم تماس بگیره و قرار خواستگاری بزاره ، فردای اون روز
مادرم زنگ زد و قرار شد پنج شنبه
بریم خاستگاری،
خیلی خوشحال بودم ، از اینکه ناصر میخواد سر و سامون بگیره
البته چون خونه ما ویلایی بود ولی قدیمی دوطبقه احتمالا میومدن بالا زندگی میکردن ، مامان ؟جانم،
من چی بپوشم ؟!برای چی؟
برای روز خواستگاری
قرار نیست شما بیای فقط من میرم و ناصر پس من چی نه نمیشه زشته جلسه اول تو رو هم با خودمون ببریم .
ای بابا من تنها تو خونه میترسم
میزارمت خونه داییت تا ما برگردیم میام دنبالت ، پکر شدم از اینکه من و دنبال خودشون نمیبرن ، حالا کجا هست خونشون ؟
بالا های تهران مادر ،ناصر میگفت باباش پاساژ داره از اون پولدار ها هستن ، خوب این جوری که دختره نمیاد طبقه بالا بشینه ، نمیدونم دیگه چی پیش میاد حالا بزار بریم
بعدشم توکل به خدا ،
آخر هفته هم
رسید و مامان و ناصر حاضر شدن برای رفتن به خواستگاری منم آماده شدم که اول من و برسونن خونه دایی کمال بعد خودشون برن ، سوار ماشین ناصر شدیم(206سفید داشت )تو راه که میرفتیم یه دفعه ناصر گفت ، میری اونجا با نیلوفر زیاد هر وکر نمیکنی ها مخصوصا اگه میلاد خونه بود فقط کافیه کلاغه خبر بیاره جلف بازی در آوردی ، من میدونم و تو، ماهم دو سه ساعت دیگه میام دنبالت ، چشم خان داداش خیالت راحت حواسم هست ، من و پیاده کردن و تا من رفتم تو خونه دایی حرکت نکرد ، نیلوفر دختر دایی از من دو سال بزرگتر ولی خیلی خانم و خودمونیه ، بهترین دوستمم هست میلاد پزشکی میخونه و پسر خیلی خوب و سر به زیریه ، زندایی مهتابم خیلی خانم ، من و خیلی دوست داره البته این حس دو طرفست ،
همشون تحصیل کرده هستن ، دایی که لیسانس علوم سیاسی داره ، زندایی که معلمه ، میلاد که براتون گفتم ، نیلوفر هم طراحی لباس مبخونه، وقتی به این خانواده نگاه میکنم ، دلم میگیره
کاش منم بابام زنده بود شاید میزاشت درس بخونم ، من دختر باهوشی بودم حتی سیکلم و با معدل ممتاز قبول شدم.
فقط کافی بود یک بار از یه مطلبی میخوندم سریع یاد میگرفتم ولی حیف هوش من
که بخواد هدر بره !
با سلام و احوال پرسی های معمول دعوتم کردن تو با نیلوفر رفتیم اتاقش ، میگم نیلو خوش به حالت که درس میخونی ، کاش منم بچه شما بودم ، نیلو خندید و گفت حالا دخترمون نشدی بیا عروسمون شو ،!با این حرفش کلی خجالت کشیدم و گفتم دیگه
از این حرف ها نزن ، میلاد مثل داداشام میمونه ، نازی این حرف و دارم جدی میگم چند روز پیش صحبت زن گرفتن میلاد پیش اومد ، راستش خود میلاد گفت تو رو میخواد ولی از ناصر خان میترسه پا پیش بزاره ،
با حرف های نیلوفر هم خجالت میکشیدم هم اینکه من اصلا به میلاد هیچ حسی نداشتم همون حسی که به خان داداش و نادر داشتم نسبت به میلاد همین طور ،
نیلوفرخواهشا تموم کن ، من اصلا به میلاد تا حالا به عنوان شوهر فکر نکردم چون همیشه به چشم برادر دبدمش ، بعدشم اون دو سال دیگه پزشک میشه ولی من چی سیکل دارم ، نازی این چه حرفیه میزنی؟!
وقتی عروس خونه ما بشی باید ادامه تحصیل بدی .
نیلو دیگه بیا حرفشم نزنیم ، چون من علاقه ای به میلاد ندارم
همون موقع صدای در زدن اتاق اومد ، شال رو سرم مرتب کردم
نیلو گفت بیا تو میلاد ، از رو تخت نیلو بلند شدم و سلام کردم ، سلام نازی خانم خوبی ؟,چه عجب تشریف آوردین این ورا ،
با صحبت هایی که نیلو کرده بود
خیلی ازش خجالت میکشیدم .
خواهش میکنم
این چه حرفیه ، یه خنده کرد شاید هر دختری جای من بود این خنده با دلش بازی میکرد ، ولی حقیقتا
من هیچ
حسی نداشتم .
نیلو من میخوام تا نیم ساعت دیگه دوباره برم بیرون میشه بری اتاقم پیراهن نخودی رو بیاری اتو کنی ، نیلو یه چشمک به میلاد زد و رفت ، فهمیدم الکی گفته
من و میلاد تنها شدیم بشین نازی یکم باهات حرف دارم .
نشستم ولی خیلی معذب بودم
نازی من شنیدم نیلو درباره علاقه من به تو صحبت کرد ، من میخوامت نیلو میدونمم که دوست داری ادامه تحصیل بدی
من برات این شرایط و فراهم میکنم با استعدادی هم که تو داری قول میدم زود درست تموم بشه ، خودمم کمکت میکنم ،
وقتی حرف میزد من از خجالت اصلا نمیتونستم سر بلند کنم ،
خب جواب من چیه نازی خانم با
گل و شیرینی برسیم خدمتتون.
آقا میلاد راستش من به نیلو گفتم
حسم به شما چیه ، به خودم بگو
راستش من شما رو مثل برادر دوست دارم نه بیشتر ، این حرف ها همش الکیه وقتی به هم محرم بشیم علاقه به وجود میاد نازی ،
نه من نمیتونم قبول کنم اگر
خان داداش بفهمه من با شما
تنهایی حرف زدم دعوام میکنه
ببین نازی من امشب به بابا
میگم که با عمه حرف بزنه
ما بیام خواستگاری
بهم فرصت بده تا من علاقه تو رو به خودم جلب کنم باشه؟
نمیدونم چی بگم اگر علاقه ای شکل نگرفت چی ؟بعد شما ضربه میخوری آقا میلاد ، شما دیگه به این کار نداشته باش تو فقط او کی بده بقیه اش با من
دلم شور میزد ، بعد از این که میلاد از اتاق رفت بیرون نیلو اومد
نیلو چرا من و با میلاد تنها گذاشتی ، خوب کردم طفلکی داداشم
یعنی واقعا نازی تو متوجه نگاه های میلاد نشدی ؟نه به خدا من اصلا تا حالا به جز حسرت خوردن برای تحصیل و فکر کردن دربارش
متوجه هیچی نبودم .
خب دختر خوب یه خورده بزرگ شو و به اطرافتم بیشتر توجه نشون بده .
نیلو من این حالم بیشتر دوست دارم رویای درس خواندن و بیشتر دوست دارم حرف زدن با گل و گیاه تو باغچمون و بیشتر دوست دارم . اصلا دوست ندارم به ازدواج و این حرف ها فکر کنم .
میدونی تو همین تابستان چند تا خواستگار اومده اره اوره شمسی کوره ،ولی همه رو جواب رد دادم چون دلم روشن که یه روزی ادامه تحصیل میدم آنقدر بهش فکر میکنم تا بهش برسم ، ولی این ناصر جلوی پیشرفت من و میگیره
خدا کنه زودتر ازدواج کنه ، شاید منم به خواسته دلم برسم ، به خدا
اگر با میلاد ازدواج کنی تا هر چقدر که دلت خواست میتونی ادامه تحصیل بدی ، بابا نیلو چرا نمیفهمی من میلاد و به چشم برادر میبینم هیچ حسی بهش ندارم ، همون موقع صدای زنگ خونشون بلند شد ، فکر کنم مامان و ناصر باشن ، صدای بفرمایید زندایی از بیرون میآمد که من هم رفتم تو پذیرایی ، زندایی اونشب ما رو برای شام نگه داشت ، حالا دیگه با فهمیدن اینکه میلاد من و میخواد انگار
سنگینی نگاهش و خوب حس میکردم دیگه از این لحظه این جمع برام راحت نبود ، معذب بودم ،
خدا کنه فقط دایی به مامان و ناصر چیزی نگه ، وگرنه امشب باید خودم و برای یه تنبیه درست و حسابی آماده کنم ، داشتم با نیلو حرف میزدم که با صدای دایی توجهمون بهش جلب شد ، آقا ناصر مبارک باشه شنیدم داری سر و سامون میگیری به سلامتی ، سلامت باشید دایی جان هنوز جواب قطعی ندادن ،
چند روز دیگه به امید خدا ،
خب آبجی خانم میخواستم در باره یه موضوعی باهاتون صحبت کنم ،
جانم بگو داداش ، حقیقتش من میخوام دست میلاد و بند کنم .
به سلامتی مبارکه کی هست این دختر خوشبخت؟؛من نازنین دخترت و زیر سر گذاشته بودم تا اینکه خود میلاد گفت خاطر دخترت و میخواد ،
مادرم انگار تو شک بود که ناصر گفت :دایی جان صبر کنید تکلیف زندگی من معلوم بشه بعد درباره آقا میلاد صحبت میکنیم ، منم آنقدر خجالت کشیده بودم که پوست سفیدم مثل لبو قرمز شده بود.
یک ساعتی موندیم و اومدیم خونه
ولی هیچ *** حرفی نمیزد منم که از ترسم که ناصر بهم گیر نده سریع رفتم مسواکم و زدم اومدم از دستشویی بیرون که برم بخوابم
با ناصر رو در رو شدم حول شدم و گفتم: سلام خان داداش آها ببخشید شب بخیر ، دیدم از جلوم تموم نمیخوره ، خب خدا حافظ از ترس
دری وری میگفتم و نمی فهمیدم دارم چی کار میکنم ،
چرا انقدر ترسیدی مگه کاری کردی ؟
که فرار می کنی ؟نه به خدا من اصلا خبر نداشتم دایی میخواد این حرف ها رو بزنه ، !
مگه من صحبت درخواست داییت و باهات کردم که تند تند داری از خودت دفاع میکنی؟
دیگه داشت اشکام در میامد
تو رو خدا خان داداش من کاری نکردم بزار برم بخوابم ،
از کنار پهلوی ناصر دیدم مامانم بنده خدا با اضطراب داره ما رو نگاه میکنه ، ناصر مادر ولش کن بچه رو چرا اذیتش میکنی مگه چی کار کرده ؟
معلوم نیست چه عشوه ای ریخته برای اون جوجه خروس تازه به دوران
رسیده ، هواییش کرده ، دارم میگم مادر من با این وصلت راضی نیستم حالا خود دانی؛
به خدا داداش من نه برای آقا میلاد نه برای هیچ *** دیگه ای از این چیز های که شما میگی نریختم .
از کنارش گذشتم ولی تا صبح به فکر عاقبتم با خان داداش (ناصر) بودم
صبح که از خواب بلند شدم بعد از شستن دست و صورتم ، دیدم مامان سبزی خوردن گرفته داره پاک میکنه ، سلام مامان صبح بخیر ، سلام قشنگم برو چایی و نون پنیر برات گذاشتم بخور ، بعد از خوردن صبحانه ، مامان صدام زد ، جانم مامان ،بیا کارت دارم
نازنین مادر الان تو شانزده سالته
من این و می دونم که الان ازدواج برات زوده ولی اگر با میلاد ازدواج کنی هم میتونی درس بخونی هم من خیالم راحته که پیش کس
خوبی هستی ، ولی مامان من اصلا دوست ندارم ازدواج کنم
میلاد هم مثل داداش میمونه برام هیچ حسی بهش ندارم تازه از دیشب تا حالا به این نتیجه دارم میرسم که اصلا ازش خوشم نمیاد
مامان تو رو خدا به دایی خودت جواب منفی بده خواهش میکنم
بعدشم مگه دیشب خان داداش نگفت راضی به این وصلت نیست
اونم اگر راضی نباشه اصلا نمیزاره
این وصلت جور بشه اتفاقا این بهترین محبت خان داداش به منه
چی بگم هر جور صلاح میدونید مادر من آنقدر از داداش و زن و بچش خوبی دیدم که مطمئن هستم خوشبخت میشدی ،
مامان جونم یه بوس از او لپای
خوشگلت میدی !؟برو خودت و لوس نکن بچه جون من بلاخره یه بوس از اون گونه های سرخش
گرفتم ، روز ها میگذشت و مامان جواب منفی به دایی داد و همین باعث ناراحتی شد و فعلا دایی و خانواداش باهامون سر سنگین شدن.
هفته دیگه هم جشن عقد خان داداش ، قرار شده نادر و زن و بچش بیان ، نسترن هم که با مامان هی میرن خرید دو قلو هاشم میزاره پیش من ، خدا رو شکر که آقا ناصر داره سر و سامان میگیره منم به امید خدا یه نفس راحت میکشم .
اسم زن ناصر لیلا ، شب بله برون
منم بردن خیلی وضعیت زندگیشون از ما بهتر بود پدرش پرویز خان تو بازار حجره فرش فروشی وهم پاساژ داشت از خونشون که هرچی بگم کمه ، دوتا برادر داره
مهراد که مهندس صنایع پزشکی داره که هنوز داره درس میخونه .
مهران هم که سال سوم مهندسی عمران ، جفتشونم زن دارن و بچه هم دارن ، لیلا هم مثل ناصر یه بار نامزد داشته که پسر خالش بوده ولی نمیدونم به چه دلیلی بهم خورده ،
این چند روز هم گذشت و روز عقد فرا رسید قرار بود باغ پدری لیلا که تو لواسون هست برگزار بشه .
من و نسترن رفتیم آرایشگاه
موهام و لخت کرد و یه تل بافت مو که خریده بودم و به موهام زد
، ارایشمم فقط یه رژ و یه ریمل
ولی نسترن یه آرایش کامل و زیبا
که با نمک بودنه چهرش و بیشتر
کرده بود، زن نادر هم که انگار تافته جدا بافته است با ما نیومد
خودش جدا رفت طفلکی مامانم
امروز با این همه کارش بچه های
نسترن و نادر هم باید نگه میداشت ؛ کارمون که تموم شد
شوهر نسترن آقا مجید ، اومد دنبالمون، تا چشمش به نسترن
افتاد انگار اولین باره دیدش طفلکی همچین با ذوق و شوق
بهش نگاه میکرد که مطمئن بودم
اون لحظه تو دلشون هر چی بد و بیراه تو ذهنشون بود بارم کردن چون احساس اضافه بودن داشتم
شدید ، رسیدیم خونه ، بعد از اینکه لباس هامون و تنمون کردیم
آماده شدیم برای رفتن ، نسترن و نادر انقدر بی معرفت بودن که هیچ کدومشون به من و مامان تعارف نکردن هر کدوم یه بهانه ای آوردن و خودشون رفتن ، گرفتگی چهره مامانم دلم و آتیش زد ، مامان
خوشگلم اشکالی ندارد
من و خودت و عشقه جیگرم ،
عشق کی بودی تو ، جون من، دل گیر نباش دیگه ،منم اشکم دونه دونه میریزه ، صورتش و بوسیدم و به آژانس سر خیابون زنگ زدم و
بعد از ده دقیقه اومد و رفتیم ، فهمیدم خیلی براش گرون تموم شده ، ولی سعی میکنه ظاهرش و حفظ کنه ، حدود دو ساعتی تو راه بودیم که رسیدیم ، منم به تلافی کارشون نه به نسترن محل گذاشتم نه به راضیه زن نادر ، خودشونم فهمیدن که هم من و مامان ناراحت شدیم ولی اصلا به روی خودشون نیاوردن ، بلاخره عروس وداماد هم اومدن و همه
ریختن وسط ولی من سر سنگین نشسته بودم و شال و مانتومم از تنم در نیاوردم ، من موندم چهطور
خان داداش که انقدر دم از غیرت برای من میزد چطور مجلس مختلط گرفته ، اصلا بهم خوش نگذشت
موقع شام همه رفتن سر سلف سرویس تا غذا بیارن ، ولی من و مامان نشستیم تا کمی خلوت که شد بعدش بریم غذا بکشیم ، یکم که گذشت پاشدم برم هم برای خودم هم برای مامان غذا بیارم
چی میخوری مامان
مادر زیاد نیار برای من فقط یکم جوجه با دوغ دیگه هیچی باشه
رفتم سر میز غذا ها یه بشقاب برداشتم برای مامان و خودم جوجه و کباب گذاشتم دو تا هم دوغ برداشتم ، همین طور که سرم پایین بود و قدم بر می داشتم ، خوردم به یه خانم مسن حدود شصت ساله که کلی ازش معذرت خواهی کردم
بنده خدا خیلی مهربون بود، تازه صورتمم بوسید گفت :عزیزم چیزی نشده،همین شد باعث دوستی من لایه خانم شصت ساله ولی سرحال و سر زنده ، شام و که خوردیم حدود یک ساعتی بازم بزن و بکوب
بود ، همون خانم اومد سر میز من و مامان نشست پیشمون با مامان سلام و احوال پرسی کرد و رو به من و مامان گفت:شما چه نسبتی
با آقای داماد دارین ؟مادر گفت :من
مادر ناتنی و دخترم نازنین خواهر داماد ، که از پدر یکی هستن با آقا ناصر ، منم ماه تاج ،خاله لیلا جان هستم
خدا بیامرزه خواهرم و خیلی دوست داشت عروسی دخترش و ببینه ولی سرطان لعنتی جونش و گرفت
(مادر لیلا بر اثر سرطان فوت شده)
مامانم گفت:خدا رحمتشون کنه،
کلی باهامون گپ زد خیلی خانم مهربونی بود شماره خونمون و از مامان گرفت برای آشنایی بیشتر مراسم که تموم شد همه رفتیم خونه و خان داداش هم رفت خونه لیلا اینا ، نادر هم از همون باغ خداحافظی کردن و رفتن شهرستان
نسترن و شوهرش و بچه ها هم رفتن ، تا حالا جایی آنقدر بهم بد نگذشته بود . دایی و زن و بچه هاشم کلا نیومده بودن ، طفلکی مامان این همه جوونیش و پای این سه تا ومن گذاشت ولی یه ذره شعور و معرفت نداشتن ، حتی خان داداش به رومون نیاورد بتچی میخواین بر گردین خونه ،من و مامان چقدر پیاده روی کردیم تا یه تاکسی سرویس اون موقع از
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد