611 عضو
نبود مثل مار زخم خورده بود بهم گفت تا بچم
و پاره تنم و ازت نگیرم از این خراب شده نمیرم
تو باید بچه را سقط می کردی و از بین می بردیش
حماقت کردی و نگهش داشتی حالا باید خودت
تاوان حماقتت و پس بدی آقا مگه زوریه من پدر
اون طفل معصومم و صاحب اختیارش خود منم
می خوام ببرم بدم مادر بزرگش بزرگش کنه
صدف:
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 141
یک دختر خوب و نجیب تحویل جامعه بده نه مثل
مادرش نانجیب ولی من فقط فحشش دادم کلی
دری وری بهش گفتم خودشم باور نمی کرد که
مناین جوری باهاش حرف بزنم خونه مادرم رفتم
باز آرامش و امنیت من اونجا خیلی بیشتر بود
تا اینکه چهار روز بعد زنگ خونمون به صدا در
اومد ما سر سفره شام بودیم مامانم آیفون و که
جواب داد در و باز کرد پرسیدم مامان کیه گفت
میلاد غذا تو گلوم موند به زور قورت دادم احساس
خفگی بهم دست داد میلاد اومد تو و خیلی عادی
باهام بر خورد کرد ازم پرسید چطوری دختر عمو
جان خیلی وقت بود ندیده بودمت چقدر عوض
شدی گفتم ولی شما اصلا عوض نشدی گفت اومده
بودم شهرتون اینجا چند تا کار داشتم گفتم بیام
به عمو و زن عمو هم یک سر بزنم میلاد لبخند
شیطانی بهم زد که ترس درونیم و بیشتر کرد و
بعد یک ساعت هم از خونمون رفت مامانم گفت
از این بشر متنفرم حتی خیلی بیشتر از قبل هم
ازش متنفرم موندم تو از چی این پسر خوشت
می یومد خدا را صد هزار مرتبه شکر که من مانع
ازدواج تو با میلاد شدم و گرنه معلوم چه عاقبتیدر انتظارته خدایا صد هزار مرتبه شکر می کنم
دختر جون از قدیم بزرگترها یک چیز و خیلی
خوب می گفتن می گفتن هیچ وقت اجازه ندید
بچه هاتون زن یا شوهر آیندشون و خودشون
انتخاب کنن چون عقل ندارن و از روی احساسات
تصمیم می گیرم پوزخندی زدم و گفتم قدیمی
ها عقل نداشتن ناقص و العقل العقل بودن می
خواستن حرف خودشون و به کرسی بشونن و
بگن ما خیلی حالیمونه در حالیکه به نظر من هیچی
حالیشون نبوده مامانم گفت آفرین تیکه بنداز
تیکت و بنداز مامانم اون شب خیلی ناراحت بود
شب میلاد بهم پیام داد که دیدی اومدم خونه
مامان جونت اومده بودم دختر گلم و ببینم عزیز
دل بابا را ببینم چقدر دلم براش تنگ شده بود
بچه خودمه هر وقت خواستم باید بیاریش ببینمش
و گرنه می یام جلوی شوهرت آبروریزی می کنم
اعصابم خورد شده بود و به شدت لجم ور اومده
بود بهش گفتم بهت خبر می دم که بیای بریم با
همدیگه آزمایش دی ان ای بگیریم منم می خوام
بدونم پدر بچه خودتی یا اسماعیل ترجیح می
دم هر چه زودتر این قضیه یکبار برای همیشه حل بشه
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 142
بشه که تو دست از سر من برداری میلاد گفت و
اگه جواب معلوم کنه ریحانه بچه منه بی برو بر
گرد بچه را ازت می گیرم حواست جمع باشه حالم
خراب بود و بدجوری هم دگرگون بود ترس از
اون آزمایش و جوابش و داشتم از خدا خواستم
من و ببخشه و بیشتر از این رسوام نکنه قسم
خوردم که به شوهرم و بچه هام برای همیشه پایبند
باشم و هیچ وقت به اسماعیل خیانت نکنم روز
بعد
مامانم گفت باید یک چیزی را بهت بگم سر
پا گوش شدم بهم گفت مریم چند روز پیش اومد
پیش من و یک جعبه شیرینی هم گرفته بود بهم
گفت می خواد ازدواج کنه و برای همیشه از این
خونه بره بچه هاشم نمی خواد ببره چون شوهر
جدیدش با حضور بچه ها تو خونه زندگیش مشکل
داره می گه بچه ها به اندازه کافی بزرگ شدن
که احتیاجی به حضور من نداشته باشن فقط
شما یک لطفی بکن و برای بچه های من غذا درست
کن همین باورت می شه مریم داره می ره داره
بچه هاش و ترک می کنه اونم دو تا بچه چهارده
ساله و ده ساله گفتم می خوای من باهاش حرف
بزنم گفت هیچ فایده ای نداره منصرف نمی شهتصمیم خودش و گرفت ای روزگار ای روزگار نامرد
که بچه من باید زیر یک خروار خاک بخوابه زنش
بره با یکی دیگه ازدواج کنه تازه بچشم که زیر
خاکه گفتم من می رم باهاش حرف می زنم مامانم
گفت آذر شر درست نکنی گفتم نه درست نمی
کنم بگذار برم ببینم حرف حسابش چیه اون موقع
روز بچه هاش مدرسه بودن و بدون مزاحم می
تونستم باهاش حرف بزنم لباس پوشیدم و رفتم
پایین در و زدم می دونستم خونست هر چی در
زدم در و باز نکرد گفتم دوباره این زنیکه به من
لج کرده خواستم برگردم بالا که در باز شد ولی
کسی به استقبالم نیومد داخل شدم دیدم مریم
با یک تاب و شلوارک خیلی کوتاه و باز جلوم وایستاده
گفتم ساعت خواب مریم خانوم ساعت یازدهه
گفت صد دفعه گفتم خوشم نمی یاد بدون هماهنگی
قبلی بیاید خونه من باز هم شروع کردی اومدی
گفتم اومدم باهات حرف بزنم گفت من هیچ حرفی
برای گفتن با تو و خانوادت ندارم از همون راهی
که اومدی برگرد برو گفتم ولی من دارم بشین
با هم حرف بزنیم من و تو زنیم حرف همدیگه
را هم خیلی خوب می فهمیم صدای مردی من
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 856
صداي مردي من و به خودم آورد که مریم و صدا کرد و بهش گفت
مریم بیا دیگه کجا موندی مریم به سرعت رفت
در اتاقش و ببنده که منم پشت سرش رفتم دیدم
مرد نسبتا میانسالی4که ملحفه رو خودش کشیده
تو تخت مریم و محمدرضا هستش مریم به سرعت
در و بست بهم گفت حالا که دیگه با چشمهای خودت
دیدی می تونی راهت و بکشی و گورت و گم کنی
و بری گفتم اون مرد کیه گفت شوهرم مرتضی
هستش گفتم شوهرت گفت آره عزیزم شوهرمه
صیغشم چند روز که من و صیغه کرده ما کاملا
به همدیگه حلالیم کار خلاف شرعی هم نمی کنیم
داریم با هم عشق بازی می کنیم از دیشب تا حالا
این جاست بچه هامم خبر داشتن که شوهرم این
جاست منتها چون به شماها هیچ ارتباطی نداره
نخواستیم بهتون بگیم البته به شما هم هیچ ربطی
نداره من یک زن مجردم حق دارم با هر کی می
خوام بچرخم و باهاش بخوابم تو مشکلی داری
ببرمت تو اتاق
خواب مرتضی برات مشکلت و
حل کنه گفتم فعلا همین که داره مشکل تو را حل
می کنه کافیه عزیزم هر غلطی می خوای بکنی
بکن اصلا دیگه برام مهم نیست چون تو ارزشیبرای من نداری اما حق نداری تو خونه ای که مال
برادر من بوده و باهاش سالها زندگی کردی این
کثافت کاریها را بکنی گمشو برو خونه خودش
تو خونه این آقا هر کاری خواستی بکن ولی اینجا
جلوی بچه ها و پدر و مادر من حق همچین کاری
را نداری گفت متاسفم عزیزم چون نمی شه چون
هنوز خونه ای که اجاره کرده دست مستاجره و
تا هفته دیگه خالی می کنه واسه همین مجبوریم
اینجا فعلا با هم عشق و حالمون و بکنیم ما تازه
عروس و دامادیم الانم تو مزاحم یک تازه عروس
شدی فقط خواستم محض اطلاعت بگم گفتم
این آقا تو این سن و سال خونه دیگه نداره ببرتت
گفت چرا داره عشقم ولی اونجا زن و بچش دارن
زندگی می کنن من که نمی تونم برم با هووم زندگی
کنم من باید خانوم خونه باشم حالا بازجویبت
تموم شد گورت و گم کن و برو اینجا خونه من
یادت که نرفته اینجا را به نام من و بچه هام کردید
به خاطر برادرتون پس زبونت و کوتاه کن فهمیدی
دوباره اون مرد صداش کرد و مریم گفت اومدم
دیگه گفت راستی امشب بچه ها خونه مامانت مى خوابن
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت855
از مدرسه که اومدن مستقیم می یان
بالا می دونی می خوام لباس های خیلی باز بپوشم
دلم نمی خواد بچه ها من و با اون لباسها ببینن
شوهرم می خواد ما امشب و کاملا تنها باشیم
من و از خونه بیرون کرد اشکهام جاری شد گریم
بند نمی یومد رفتم پیش مامانم مامانم من و که
دید بهم گفت صد دفعه بهت گفتم نرو با این دهن
به دهن بگذار مگه نمی بینی اعصاب درست و
حسابی نداره گفتم نه قضیه این نبود گفت پس
چی بود گفتم عروست رفته صیغه شده الانم
شوهرش
طبقه پایین تو اتاق خواب محمد رضا رو تختشون
خوابیده بود من و بیرون کرد و بهم گفت مزاحم
ما نشو مامانم گفت می رم همین الان پدرشون
و در می یارم می رم کتک کاری می کنم اون مرد
و بیرون می کنم گفتم کدوم مرد و بیرون می
کنی یادت که نرفته مادر عزیز خونه را دادیم به
خودشون مگه یادت رفته از هممون امضا و رضایت
گرفتی بردی محضر به صورت کاملا قانونی به
نام خودش و بچه هاش شد یادت رفته یا به یادت
بیارم ما دیگه غریبه ایم هیچ حقی هم نداریم
حرف بزنیم این خانوم هم هفته دیگه از این خونهمی ره شرش و برای همیشه از سر ما و زندگی
ما کم می کنه تحملش کن گفت من نمی تونم تحمل
کنم اون دنیا جواب پسرم و چی بدم گفتم هیچی
برو بهش بگو خاک تو سرت با این زنی که گرفتی
واقعا برای همتون متاسفم با این زندگی کردنتون
البته من خودم از همه بدترم و سر دسته
شماها
از لحاظ بد بودنم مامانم گفت چی داری برای خودت
می گی دلیل مرده چه غلطی کردی که ما خبر نداریم
سر و صدای بابام از اتاق بلند شد و مامانم گفت
من چه گناهی در محضر خدا کردم که سالهاست
مجبورم مریض داری کنم دیگه از دست و پا دارم
می افتم ای کاش بابات و می بردم خونه سالمندان
منم پیر و کور شدم سر شماها و باباتون دلم برای
مامانم سوخت و رفتم کمکش اون روز میلاد بهم
پشت سر هم زنگ نی زد نمی دونستم چرا دست
از سرم بر نمی داره بهش پیام دادم این قدر پیام
نده و گرنه جفتمون لو می ریم گفت می خوام
دخترم و ببینم دلم براش تنگ شده بچه را بیار
دم در خونه می خوام یک خورده باهاش برم بیرون
باهاش گشت و گذار کنم گفتم تا آزمایش ندیم
و جواب آزمایش نیاد هیچی معلوم نیست این
و خواهش می کنم بفهم گفت نیاری بچه را پایین
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 145
دوباره پا می شم می یام خونتون ولی این دفعه
با صدای بلند اعلام می کنم که این بچه مال منه
آبرو و حیثیت برات نمونه ترسیدم از آبرو ریزیش
می ترسیدم فقط مدام تو دلم می گفتم خدایا
خودت بهم رحم کن به درگاهت التماس می کنم
که این بچه مال اسماعیل باشه نه میلاد و گرنه
من بدبخت می شم رسوای شهر می شم تصمیم
گرفتم به یک بهانه از خونه بزنم بیرون بهانش
و جور کردم و بچه را لای پتو پیچیدم و به سرعت
از در خونه مامانم زدم بیرون میلاد منتظرم بود
تا توی ماشینش نشستم بچه را سریع از دستم
گرفت و بوسش کرد گفت دختر خوشگل خودم
نمی گی دل بابا میلاد برات یک ذره می شه چی
کار کنم که این قدر دوستت دادم تو تیکه ای از
قلب و وجود خودمی داد زدم میلاد این بچه تو
نیست بچه اسماعیل گفت من هر چی حساب می
کنم می بینم این بچه من پس سعی نکن من و
خودت و گول بزنی شیشه شیرش و نیاوردی بهش
شیر بدم گفتم این بچه فقط شیر خودم و می
خوره شیر من و نمی خوره داد زد دیگه حق نداری
به بچه من شیر بدی فهمیدی دفعه آخرت باشه
که بخوای بهش شیر می دی من نمی خوام ریحانهشیر زنی مثل تو را بخوره جواب آزمایش که بیاد
و معلوم شه بچه مال منه بچه را ازت نی گیرم
می بدم شهرمون به بهترین و پاک ترین زن شهر
می دم بچه را شیر بده نه یک زن خرابی مثل تو
تو اوضاع درستی نداری درست نیست به این
بچه شیر بدی زدم تو گوش میلاد و ریحانه را
از دستش گرفتم بهش گفتم خراب زنته و خونواده
زنت فهمیدی با نه دفعه آخرت باشه به من توهین
می کنی زنت خبر داره چه کثافت کاریهایی کردی
یا فکر می کنه شوهر عزیزش قدیسست و بقیه
باید پشت سر شوهر قدیسش نماز بخونن گفت
بچه را بده من گفتم عمرا فردا صبح بیا دنبالم
با هم بریم دنبال کارهامون باید تکلیف این
قضیه
روشن شه یا بچه مال توئه یا مال اسماعیل من
دیگه از دست تو و کارهات خسته شدم گفت باشه
قرار ما فردا ساعت نه صبح همین خراب شده
گفتم با کمال میل فقط مراقب باش دیر نکنی
کارهای میلاد خیلی برام خنده دار و مسخره بود
تصمیم گرفتم ته توش و در بیارم شب موقع خواب
از مامانم پرسیدم مامان راستی زن میلاد حامله
نیست مامانم گفت نه از این و اون شنیدم که
زنش مشکل داره نمی تونه بچه دار بشه مثل اینکه دوباره باید رحمشو در بیاره
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 146
باید رحمش و در بیاره من این جوری شنیدم چطور
مگه گفتم همین جوری پرسیدم گفت تو بی دلیل
چیزی را نمی پرسی جونم مرگ نشده نکنه هنوز
چشمت دنبال این مردتیکست گفتم نه مگه مغز
خر خوردم گفت حواست باشه دیگه از شماها سنی
گذشته قسمت همدیگه نبودید خدا نخواست به
هم برسید تو هیچ چیزی آدم نباید اصرار کنه گفتم
مادر من خدا نخواست یا بنده خدا نخواست گفت
الان داری به من تیکه می ندازی آره اصلا من دلم
نخواست به هم برسید از خونواده بابات متنفرم
نمی تونستم میلاد و به عنوان دامادم قبول کنم
آذر حواست باشه دست از پا درباره میلاد بخوای
خطا کنی قبل از اینکه اسماعیل تو را بکشه خودم
و داداشهات تو را می کشیم ما نمی تونیم رسوایی
تحمل کنیم ما خونواده با آبرویی هستیم گفتم
آره آبروی خونوادتون4الان طبقه پایین زیر یک
مرد خوابیده و داره باهاش عشق و حال می کنه
شوهر سابقش هم از قرار معلوم پسر مرحوم شما
بوده پس درباره آبرو با من حرف نزن که دست
خودم نیست و خندم نی گیره صبح به بهانه واکسن
ریحانه از خونه خارج شدم میلاد منتظر من بودتا نشستم تو ماشین اون یک دونه محکم زد زیر
گوشم و بهم گفت اینم به تلافی دیروز تا یادت
بمونه کسی حق نداره به من بی احترامی کنه
بهش لبخند تمسخر آمیزی زدم و گفتم ازت هیچ
ایرادی نمی گیرم و ناراحتم نمی شم شایدم هر
کسی دیگه هم جای تو بود این جوری عقده ای
می شد به هر حال زنت نمی تونه بچه دار بشه
و تو هم سرت کلاه رفته الانم داری می سوزی
و بد جوری هم آتیش گرفتی خوب مگه مقصر
من بودم که زنت نازاست و من ی تونم بچه بیارم
چرا اومدی دق و دلیت و سر من خالی کنی خوب
چرا خبر مرگت نمی ری از پرورشگاه بچه بیاری
تو که پولش و داری امکاناتشم داری برو بچه از
پرورشگاه بیار سرم داد زد دهن گشادت و ببند
این قدر رو اعصاب من راه نرو مگه احمقم وقتی
خودم دختر به این نازی و زیبایی دارم برم بچه
یکی دیگه را بیارم و بزرگش کنم بچه خودم هست
می دم زنم بزرگش می کنه اون مادر خوبیه می
تونه بچه را به خوبی بزرگ کنه گفتم راه بیفت
تا اینجا باهات دست به یقه نشدم و کتکت
نزدم
برات دارم حالا خودت با چشم خودت می بینی
میلاد رفتیم بیمارستان که از میلاد و ریحانه
آزمایش
بگیرن تمام دست و پام می لرزید استرس وحشتناکی
داشتم میلاد بهم گفت تو چرا ترسیدی
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 147
تو چرا ترسیدی داری می لرزی مگه از تو می خوان
آزمایش بگیرن خوبه خودت بچه را به دنیا آوردی
گفتم لال شو میلاد می شه می ترسم یکی من
و تو را با هم ببینه و همه شهر خبر دار بشن گفت
نترس هیچ کی نمی بینه از چی می ترسی بعدشم
بالاخره باید تکلیف این قضیه روشن بشه نمی
خوای واقعیت و بفهمی گفتم چرا می خوام بفهمم
و یک شب راحت سرم و بگذارم رو بالش بخوابم
بالاخره نوبتمون شد ریحانه یک خورده اذیت
کرد و بد قلقی کرد اما بالاخره نمونه را از ریحانه
گرفتن و از میلاد هم نمونه گرفتن زیر نگاه سنگین
مسئول اونجا بودم بهم گفت شوهرته گفتم چطور
گفت همین جوری سوال کردم آخه تازگیها این
قضیه چند بار تکرار شده و باباها بچه هاشون
و آوردن برای آزمایش دی ان ای ببینن بچه مال
خودشونه یا نه متاسفانه تازگیها فساد بین زنهای
جامعه زیاد شده گفتم شایدم شوهر روانی بوده
و به عالم و آدم شک داشته یا خودشون این کارن
فکر می کنن رن بدبختشونم صد در صد این کارست
همیشه عیب از زنها نیست خانوم محترم این و
یادتون باشه خوبه شما دکتر و تحصیل کرده هستید
که این قدر ضد زنید از مردها چه انتظاری باید
داشت بهم اخمی کرد و گفت می تونید برید خانومجواب آزمایش هم به زودی می یاد ما بهتون پیامک
می زنیم که بیاید جواب را بگیرید ریحانه را از
رو تخت برداشتم و اومدم بیرون میلاد پشت
در منتظرم بود بهم گفت حال بچه خوبه گفتم
اره نگران نباش زیاد اذیت نشد گفت باباش الهی
فداش بشه قربونش برم گفت می رسونمت گفتم
لازم نکرده خودم می رم نمی خواد تو من و برسونی
گفت امروز دارم بر می گردم شهرم اینجا دیگه
هیچ کاری ندارم می خوام یک دل سیر بچم و
نگاه کنم گفتم میلاد چقدر خوشحال می شم اگه
این بچه مال تو نباشه و مال اسماعیل باشه پوزت
به خاک مالیده ی شه و دیگه نمی تونی از جات
بلند شی بدون اینکه جوابی بده بچه را از بغلم
گرفت و گفت سوار شو بچه سرما می خوره می
خوای کنار خیابون منتظر تاکسی باشی تو ماشین
که نشستیم کلی ریحانه را بوس کرد و گفت دختر
خوشگل خودم عزیز دردونه خودم می دونی که
بابات چقدر دوستت داره بهترینهای دنیا را برات
تهیه می بینم پرستار اختصاصی برات استخدام
می کنم که تمام روز در خدمتت باشه و بهت خدمت
کنه تو را دست هیچ احدی نمی دم تو باید زیر
دست یک زن همه چی تمام بزرگ شی نه زیر دست
مادرت نه زیر دست نامادریت تو باید مثل
یک
شاهزاده خانوم بزرگ شی
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 148
این و فراموش نکن شناسنامتم عوض می کنم
و اسم و فامیلت و عوض می کنم اصلا کلاس
نداره اسم و فامیلت ریحانه خیلی بی کلاس یک
اسم خیلی خاص و امروزی روت می گذارم با
هم می ریم دبی بهترین مدارس اسمت و می نویسم
که چند تا زبون هم زمان یاد بگیری گفتم زیادی
داری چرت و پرت می گی فکر کنم توهمی چیزی
زدی حرفهایی که می زنی اصلا عادی نیست و
خیلی مسخره و خنده دار هستش گفت هر چی
دوست داری بگو به زودی همه این اتفاقات تو
زندگی ریحانه بیفته می رم دنبال یک اسم خوشگل
براش می گردم که قشنگ و با کلاس باشه بزرگ
شه با سبزی ریحون اشتباش نگیرن به خونه که
رسیدم احساس خستگی وحشتناکی می کردم
وقتی به راه پله ها رسیدم مریم در و باز کرد و
من و صدا کرد ازم خواست برم داخل خونش مانتو
شلوار تنش بود من و دعوت کرد دیدم یک چمدان
وسط پذیرایی هست گفتم خیر باشه کجا داری
می ری گفت یک چند روز می ریم ویلای مرتضی
تو کردان اونجا می مونیم تا خونه را تحویل بگیریم
گفتم پس بچه هات چی می شن گفت اونها دیگه
دارن بزرگ می شن دیگه به من احتیاجی ندارن
من دلم می خواست ببرمشون ولی مرتضی موافق
نیست می گه فقط خودم و خودت نمی خوام
بچه هاتم بیانبا ما زندگی کنن بهش حق بده براش سخته بچه
مرد دیگه ای را بزرگ کنه مرتضی اومد تو پذیرایی
و به من سلام کرد و به مریم گفت وسایلت و همه
را جمع کردی به من بگو بیام یک خورده کار دارم
بدم برای این چند روز هم خرید کنم که هیچی
تو یخچال ندارم وقتی رفت گفتم مریم جان بچه
هات و به چی فروختی خواهر من به کی فروختی
به یک مرد غریبه بچه ها گناه دارن احتیاج به
مادر دارن اونها پدر و برادرشون و از دست دادن
تو هم بری تو رو هم از دست می دن ضربه بدی
می خورن توسن حساسی هستن به من گفت خوب
می گی چی کار کنم من آدم نیستم من زندگی
نمی خوام منم دلم می خواد با یک مرد زندگی
کنم دلم می خواد شبها بغل یکی بخوابم به
خدا
تو این مدت خیلی تحت فشار بودم خیلی اذیت
شدم تو که نمی دونی من چی کشیدم گفتم چی
کشیدی صیغه باش ولی تو را خدا این بچه ها
را ول نکن اونها بهت احتیاج دارن سرم داد زد
اگه به دخترم دست درازی کنه تو جواب می دی
اگه بهش تجاوز کنه من چه خاکی تو سرم بریزم
جواب باباش و اون دنیا چی بدم به این چیزها
یک خورده فکر کن مرتصی خیلی داغه خیلی اتیشیه
می ترسم یک موقع من خونه نباشم کاری با دخترم
بکنه منظورم و می فهمی یا نه
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 149
گفتم آره منظورت و می فهمم خیلی خوبم می
فهمم اما یک چیز و من نمی تونم بفهمم و متوجهش
نمی شم گفت چی را نمی فهمی گفتم چرا
مادر
من باید از بچه های تو مراقبت کنه و تو بری دنبال
عشق و کیفت مامان من باید تاوان بال بال زدن
تو را برای زیر یک مرد خوابیدن پس بده آره باید
پس بده مگه ما گناهکاریم مریم خانوم می خواستی
زایمان نکنی اون موقع که زیر داداشم بودی فکر
این روزها را هم می کردی می خوای بری بچه
هاتم با خودت ببر نمی بریشون این خونه هنوز
به طور قانونی به نام شماها نشده می ندازیمتون
بیرون بچه هاتم می ندازیم بیرون ما دنبال دردسر
و سر درد اضافی نیستیم دخترت تو بدترین سن
تازه داره می ره تو هفده سال بدون مادر چه جوری
می خواد تو این جامعه بچرخه و زندگی کنه تو
نباید بالا سرش بمونی سرم داد زد گناه من چیه
من گناهکارم من جوونم حق زندگی کردن را دارم
حق دارم با یک مرد زندگی کنم دلم می خواد تو
رابطه باشم با یکی رابطه زناشویی داشته باشم
این و بفهم آذر من خیلی تحت فشار بودم قبل
از اینکه مرتضی بیاد تو زندگیم خیلی اذیت نی
شدم به خدا یک شبهایی تا صبح گریه می کردم
که چرا هیچ مردی نیست که من باهاش بخوابم
توخودت زنی به عنوان یک زن باید با من موافق
باشی نه اینکه بیای علیه خودم حرف بزنی و من
و سر زنش کنی الان خیلی حالم خوبه هیچ وقت
این جوری نبودم هیچ وقت این حال خوش و
نداشتم این چند روز انگار تو بهشت زندگی می
کردم صبح مرتضی گفت باید برم من داشتم به
جنون می رسیدم داشتم دیوونه می شدم گفتم
منم باهات می یام هر جا که تو بری منم باهات
می یام اونم گفت بیا بریم ویلای من تو کردان
اونجا بمون تا خونه حاضر شه سکوت بینمون
برقرار شد بهم گفت من و ببخش آذر خواهش
میکنم که من و ببخش می دونم تو آدم بدی نیستی
می تونی من و شرایط من و درک کنی هر چی
نباشه من و تو دو تا زنیم باید هوای همدیگه را
داشته باشیم نباید پشت هم و خالی کنیم دخترم
هم بزرگ می شه خانوم می شه3می ره دنبال
بخت و اقبال خودش دیگه به من احتیاجی پیدا
نمی کنه خدا خودش مراقبش هست خیالت راحت
گفتم امیدوارم دخترت یک روز تو را به خاطر
این کاری که می کنی ببخشتت امیدوارم دخترت
دختری نباشه که به خاطر بی مادری گرفتار دوست
بد بشه بره تو کوچه و خیابون دنبال محبت بگرده
مردها از راه به درش نکنن گفت من بچه هام و
اول به خدا سپردم بعد هم به تو و بقیه
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 150
شماها از لحاظ خونی بهشون نزدیکترید هر چی
باشه عمه و مادر بزرگ بچه هام هستید و می
دونم خیلی خوب می تونید ازشون مراقبت کنید
که حتی من و هم برای همیشه فراموش کنن چمدانش
و برداشت و بهم گفت راستی من طلاهام و پول
و سکه هامم همه را با خودم بردم چون مال خودم
بود حالا یا خودم خریده بودم یا داداشت
برام
گرفته بود به هر حال مال خودم بود و حقم بود
که با خودم ببرم این و گفتم که یک موقع بعد
رفتنم فکر نکنید همه را دزدیدم و با خودم بردم
گفتم امیدوارم بچه هات به راه بد کشیده نشن
تک و تنها تو این خونه و تو جامعه دارن می گردن
من که پدر و مادر همیشه بالا سرم بود این وضعیتم
وای به روز بچه ای که باباش مرده و مادرشم تو
این سن ولش کرده و رفته دنبال عشق و کیفش
که یک موقع بی شوهر نمونه پسرت 13 سالشه
دخترت 16 واقعا برات متاسفم لاقل چند سال
صبر می کردی به خدا راه دوری نمی رفت گفت
هیچ چیز و هیچ *** نمی تونه جلوی من و بگیره
من تصمیم خودم و گرفتم تو هم لطفا پات بکش
کنار از زندگی من شوهرم پایین منتظرمه نرم ممکن
پشیمون شو و بره من هفته ای یکبار می یام به
بچه هام سر می زنم خیالت راحت دستش و سمتم
دراز کرد و گفت دستبده و باهام خدافظی کن به زور باهاش دست
دادم ازش متنفر بودم و حالم ازش بهم می خورد
وقتی از در اتاق داشت بیرون می رفت گفت آذر
راستی من با مشورت وکیل دارم از اینجا می رم
وکیل بهم گفت تو اصلا مجبور نیستی بالا سر
بچه هات بمونی و بزرگشون کنی بعد فوت پدر
وظیفه خونواده پدریه که مراقبت از بچه ها رو
بر عهده بگیرن پس بهتره به وظایفتون به خوبی
عمل کنید مریم رفت رفتنش برام غیر قابل تصور
بود از پنجره نگاه کردم سوار ماشین اون مرد
شد
و رفت مرد پاش و رو گاز گذاشت و رفت گفتم
ای دنیای بی رحم بیچاره بچه هات که باید از
این به بعد بدون تو زندگی کنن عصر که بچه های
مریم از مدرسه اومدن و صدای در پایین و شنیدم
که داشتن در و باز می کردن دلم بد جور لرزید
مامانم گفت حالا باید چی کار کنیم داشتم به ریحانه
شیر می دادم و حواسم به بازی کردن بچه هام
بود گفتم مامان من نمی دونم از من نپرس چون
به من هیچ ربطی نداره برو خودت جواب بچه
ها را بده بگو مامانتون با شوهرش که صیغش
بوده همون آقا مرتضی از این خونه رفت دیگه
هم بر نمی گرده هنوز نیم ساعت نشده بود که
لیلا و پارسا بچه های برادرم اومدن جلوی در و
بهم گفتن عمه مامانم
صدف:
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت151
نیست مامانم کجاست ازش خبر نداری دعوتشون
کردم داخل خونه گفتم بیاید خونه ما هم تنها
هستیم لیلا گفت نه عمه فردا پارسا امتحان ریاضی
داره باید بره درسش و بخونه گفتم برو دفتر کتابش
و بیار بالا باهات کار دارم وقتی پارسا مشغول
درس خوندن شد لیلا را رو به روی خودم نشوندمش
و بهش گفتم لیلا جان تو دیگه بزرگ شدی و مطمئنم
حرفهای من و می فهمی گفت آره عمه سعی می
کنم بفهمم گفتم عزیزم مادرت از اینجا رفت فقط
هم آخر هفته ها می یاد به شماها سر می زند لیلا
با تعجب و وحشت من و نگاه کرد گفت دارید
دروغ می گی مگه نه گفتم نه عزیزم کاملا راست
می گم می خوای بهش زنگ بزنم جلوی خودت
باهاش حرف بزنم گفت من زنگ زدم گوشیش
خاموش بود گفتم چون با مرتضی رفته کردان
برای همین گوشیش و خاموش کرده یک مسافرت
رفته بغض کرد گفت پس چرا من و پارسا را با
خودش نبرد گفتممن واقعا نمی دونم ای کاش
می دونستم زانوی غم بغل کرد و بهم گفت الان
من و پارسا باید چی کار کنیم و کجا بریم گفتم
هیچی همین جا کنار ما می مونید ما از شما مراقبت
می کنیم هنوز ما نمردیم که شماها تنها و بی کس
بشید تو باید قوی باشی مثل پدرت مادرتم یک
روز متوجهاشتباهی که کرده می شه و بر می گرده پیشتون
لیلا گفت دیگه نمی خوام ببینمش تا زندم نمی
خوام ببینمش خودش بهم همیشه می گفت باباتون
شماها را سپرده دست من من تا ابد کنارتونم ازش
متنفرم که به خاطر اون مرد ما را تنها گذاشت
لیلا عصبانی بود شایدم حق داشت ولی من سعی
می کردم دخالت نکنم دلم نمی خواست من آدم
بد ماجرا باشم اونها حق تصمیم گیری برای خودشون
و داشتن چند روز بعد اسماعیل برگشت خونه
خسته و کوفته با کلی سوغاتی برای من و بچه
ها سامان و سارینا از دیدن پدرشون خیلی خوشحال
بودن و از بغلش تکون نمی خوردن حسابی خودشون
و برای باباشون لوس می کردن اسماعیل بهم یواشکی
گفت بچه ها را زود بخوابون که امشب کار داریم
با اینکه خیلی فکرم مشغول بود ولی گفتم چشم
اون شب شب خیلی خوبی بود اسماعیل بهم
گفت
هر مسافرتی می رم و بر می گردم حسم بهت بیشتر
می شه و قهقه ای می زد صبح من زودتر از بقیه
بیدار شدم اسماعیل دو هفته خونه می موند صبح
که مشغول کارهام بودم به گوشی اسماعیل چند
تا پیامک پشت سر هم اومد اول هیچ اعتنایی
بهشون نکردم اما بعد از سر کنجکاوی سر گوشیش
بودم رمزش و بلد بودم و باز کردم وقتی پیامک4
را باز کردم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 152
طرف نوشته بود عشق من بیا واتساپ اونجا کارت
دارم وقتی وارد واتساپ شدم آه از نهادم بلند شد
یک زن براش عکسهای زیادی تو وضعیتهای
زیادی
برای اسماعیل عکس فرستاده بود با لباس های
مختلف و بعضی عکسهاشم تو وضعیت خیلی
ناجوری انداخته بود و زیرش نوشته بود عزیزم
هر چه زودتر بیا دلم برای تن و بدن مردونت تنگ
شده ازت کامل سیر نشدم اسماعیلم وقتی عکسها
را زوم کردم دیدم چقدر این زن زشته و هیچ زیبایی
نداره و سنش بالاست و حدودا چهل و پنج شش
ساله هستش و چاق هستش هیچ چیز جذابی
نداره و هیچ جذابیت زنونه ای نداره و حال آدم
و بهم می زنه هیچ کدوم از عکسها و پیامها را
حذف نکردم فقط گوشی را سر جای اولش قرار
دادم وقتی اسماعیل و بچه ها بیدار شدن اسماعیل
خیلی شاد و شنگول بود و به سامان و سارینا
صبحونه می داد من فقط سر میز صبحونه نگاش
کردم به من گفت اتفاقی افتاده خانومی خیلی
ناراحت به نظر می رسی و من فقط لبخند محوی
بهش زدم و خودم و با ریحانه مشغول کردم فقط
بهش گفتم صبح برات کلی پیام اومده بود رنگش
پرید و به زور خودش و کنترل کرد گفت اه کی
بود خوب بر می داشتی می خوندی و جوابش
و می دادی گفتم من که نمی تونم جای تو بهیک خانوم جواب بدم کیه طرف این و از کجا پیدا
کردی که من خبرش نداشتم مال کدوم خراب شده
ایه احساس می کنم اوضاع درست و حسابی هم
نداره تو را خدا مریضی چیزی نداشته باشه من
و بدبخت کنی منم از تو بگیرم من بچه هام کوچیکن
نمی خوام این طفل معصوم ها بی مادر بشن گفت
تخته گاز نرو داری اشتباه می کنی این فکرهای
مسخره را می کنی گفتم اوکی هر چی تو بگی
عزیزم این دفعه را می بخشم به خاطر بچه هام
می بخشم نه به خاطر کسی دیگه صبحونت و
بخور گفت ببین آذر بیا رک و راست با هم حرف
بزنیم نه تو بچه ای نه من نگاهی بهش کردم گفت
ببین من عاشق تو و بچه هامم عاشق این زندگی
هستم نمی خوام شماها را از دست بدم ولی چه
جوری بگم من مسافرتهام طولانیه تحت فشارم
نمی تونم خودم و کنترل کنم بهم حق بده ازت
خواهش می کنم عاقلانه فکر کن من که هیچی
برای تو و بچه ها کم نمی گذارم هر چی هم تو
این دنیا دارم مال شما چهار نفر هستش من زن
صیغه ای دارم دو تا هم دارم اونها فقط کار من
و راه می ندازن و گر نه هیچ نقش دیگه ای تو
زندگی من ندارن این و بهت قول می دم و قسم
می خورم پوزخندی بهش زدم و گفتم این چه
بخت و اقبال سیاهی هستش که من بدبخت
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 153
دارم تو چرا نمی تونی عین آدم زندگی کنی حتما
باید یکی باشه زیرت باشه و باهات بخوابه نباشه
مثل اینکه روزگارت نمی گذره گفت نمی تونم
به خدا نمی تونم اگه می تونستم که حرفی نداشتم
من اذیت می شم همش تو بیابونم مگه برای تو
چیزی کم می گذارم خدا را شکر حساب بانکیتم
پره هیچی کم و کسر خودت و بچه ها ندارید
باهام
کاری نداشته باش فکر کن من فقط تو رو
می خوام و هیچ کی تو زندگیم نیست بیرون این
شهر و آدمهاش من تبدیل به یک مرد دیگه می
شم همون موقع گوشیش زنگ خورد و بهم گفت
من برم با تلفن حرف بزنم رفت تو اتاق خواب
و با گوشیش شروع کرد حرف زدن حرف زدنش
طول کشید و من هم هیچ عکس العملی نشون
ندادم برام مهم نبود همون طور که من برای اون
مهم نبودم ما فقط زن و شوهر بودیم و اون برام
عابر بانک بود به آرومی رفتم پشت در اتاق فال
گوش وایستادم داشت یا زن حرف می زد و قربون
صدقه بدنش می رفت و بهش می گفت فدات
بشم دلم برات یک ذره شده سی روز دیگه پیشتم
نبینم خانومم از دوری من ناراحتی کنه و غصه
بخوره می یام می برمت بیرون می چرخونمت4
این چند روز و هم برو خونه مادرت تنها نمون
لجم در اومده بود در و باز کردم اسماعیل تا من
ودید گفت سمیرا جون عشقم من بعدا بهت زنگ
می زنم بوس بوس خیلی مراقب خودت باش
به اسماعیل گفتم کی بود گفت خودت که فهمیدی
کی بود چرا داری سوال می کنی زنم بود زنگ
زده بود ببینه کجام و رسیدم یا نه گفتم خبر داره
که زن و سه تا بچه داری خانوم مشکلی ندارن
گفت نه هیچ مشکلی نداره می گه من دوست ندارم
مزاحم زندگیتون باشم دوست دارم کنارتون باشم
گفتم آخی چه زن خوبی می خواد کنار ما باشه
خدا حفظش کنه گفت نمی خوای هووهات و ببینی.
البته تو خانوم خونه و سرور و سالاری اونها کلفتت
هستن اومدم برم سریع دستم و گرفت و من و
به سمت خودش کشوند و گفت می خوام باهات
باشم همین الان احساس می کنم پسر جوونم
گفتم همچین احساسی نکن گفت بیا دیگه عشقم
بدعنقی نکن ببین تو نباشی من سینه سوخته زیاد
دارم زنها خودشون و برای من می کشن نمی دونی
که چه کارهایی می کنن من بهشون فقط نگاه
کنم و یک چشمک بزنم ببین از بس شوهرت خوش
تیپ و جذابه تو که زنمی باید بیشتر بهم توجه
کنی گفتم من سرویس طلا می خوام باید برام
بخری گفت سرویس طلا می خوای چی کار تو
که طلا داری گفتم ولی الان بیشتر لازم دارم برام
باید بخری گفت باشه عصر می برم برات طلا می خرم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 154
خرم دیگه چی می خوای گفتم می خوای صدام
در نیاد و زندگی را برای تو و اون دو تا سلیطه
تبدیل به جهنم نکنم بهتره تو این زندگی برای
من
و بچه هام کم نگذاری باید خیلی بیشتر از قبل
برای ما خرج کنی و رو سرمون پول بپاشی من
از تو توقع دیگه ای ندارم زیاده خواه نیستم ولی
حقم و از زندگی با تو می خوام من و به سمت
خودش کشید و گفت نمی تونم از تو دست بکشم
تو را برای همیشه می خوام با هم بودیم و عصر
هم رفتیم ست قشنگی را که از قبل دیده بودم
و خریدم اسماعیل تو ماشین پرسید حالا هر کی
ازت بپرسه
این سرویس گرون قیمت و به چه
مناسبتی خریدی و انداختیش تو دست و گردنت
چی می خوای جواب بدی گفتم جوابم را خودت
نمی دونی خیلی واضح و راست بهشون می گم
شوهر عزیزم دو تا زن صیغه کرده برای همین ازش
شیرینی خواستم شیرینی داماد شدنش و ازش
خواستم اونم بهم طلا داده بعد هم به کسی ربطی
نداره تو برای من پولهات و خرج کن راه دوری
نمی ره سعی کردم خودم و به اون راه بزنم چاره
ای نبود اسماعیل درست بشو نبود زن باز بود و
نمی تونست دست از کارهاش برداره منم تو ضمیر
نا خودآگاهم فکر کردم دیدم منم دست کمی از
اون نداشتم منم بهش خیا*نت کرده بودم تو دلم گفتم پس تا اینجا دیگه حساب
بی حساب هیچ خورده حسابی با هم نداریم اسماعیل
مهربون تر از قبل شده بود و به ما حسابی می
رسید شایدم عذاب وجدان داشت تو روز گاهی
می رفت تو اتاق و با تلفن حرف می زد و من هم
می دونستم داره با کیا حرف می زنه یک بار بهم
گفت نسترن می خواد باهات حرف بزنه گفتم
من باهاش کاری ندارم همون که تو باهاش حرف
می زنه کافیه تلفنش تموم شد بهم گفت خیلی
بد عنقی نسترن زن اجتماعی هستش روابط عمومیه
خیلی بالایی داره گفتم خدا به پدر و مادرش ببخشه
دو هفته بعد بهم پیام اومد جواب آزمایشتون
حاضره و تشریف بیارید بگیرید استرس وحشتناک.
داشتم برای میلاد هم پیام رفته بود اونم پیام
داد برای من پیام اومده فردای اون روز به بهانه
خونه مامانم بچه ها را پیش اسماعیل گذاشتم
و خودم و رسوندم جواب و گرفتم جواب کاملا
مشخص بود بچه مال میلاد نبود ریحانه مال خودم
و اسماعیل بود و هیچ کی نمی تونست ازم بگیره
به میلاد تک زنگ زدم و اون هم بلافاصله زنگ
زد بهش گفتم آقا میلاد تسلیت می گم تو باید
در آتیش پدر شدن بسوزی و بسازی برو از بهزیستی
در خواست بچه را بده چون بچه مال شوهرمه
می فهمی
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 155
شوهر من مال شوهر عزیز خودم تو هم برو به
جهنم حیف من که وقت و عمرم و برای تو گذاشتم
خبر نداشتم که تو آدم نیستی و گرنه عمرا خودم
و عاشق تو می کردم همون برو ور دل زن سلیطت
بمون در رویای بچه دار شدن بچه من پیش خودم
می مونه و بزرگ می شه و تو هم بمون و دق کن
گفت خیلی بی شعور و عقده ای هستی گفتم هر
چی هستم از تو نامرد خیلی خیلی بهترم همون
جا کاغذ آزمایش و انداختم سطل آشغال دیگه
خیالم راحت شده بود و نگران هیچی هم نبودم
فقط نگرانم زندگی بود که اسماعیل برام درست
کرده بود با زن بازیهای بیش از حد و حصرش
اعصاب من و خورد کرده بود و داغونم کرده بود
وقتی بر گشتم خونه سر و صدایی نمی یومد
نگران شدم وقتی داخل شدم بچه ها خواب بودن
و اسماعیل هم نبود ولی بوی
خیلی بدی تو فضای
خونه پیچیده بود و در اتاق خوابمون بسته بود
تو اتاق خوابم دیدم اسماعیل مشغول کشیدن
تریاک و حسابی مشغول سرش داد زدم داری چه
غلطی می کنی بد جوری هول کرده بود بهم گفت
این چه وضع داخل اومدن زن حسابی هر چی
کشیده بودم پرید خدا لعنتت نکنه جنس گرونی
را خراب کردی البته عقل نداری راحتی فقط باعث
عذاب دادن من بدبخت هستی زن نگرفتم بلایبلای جون برای خودم آوردم برو یه خورده از سمیرا یاد بگیر برو یه خورده از اون یکی یاد بگیر دو تا زن صیغهای دارم
سولماز و سمیرا جفتشون ناز من و میکشن خودشون برای من پیک نیکو پر میکنن
خودشون برای من آتیش درست میکنن اون وقت تو چیکار میکنی منو از خودت میرونی حالا چی شده همه مردها این کارو میکنن
تو دیگه چی از این زندگی میخوای میخوای بشی بلای جون من یه کاری نکن همین پولایی که بهت میدم بهت ندم خودت از گشنگی بمیری خودت میدونی که خوب میتونم این کارو بکنم
بچهها رو هم ازت میگیرم میدم زنام بزرگ میکنن تو نمیتونی از بچهها به خوبی مراقبت کنی عرضه نداری اصلاً تو مادر خوبی نیستی
برو از مادرای دیگه یاد بگیر سمیرا مادر دو تا بچه هستش آدم وقتی نگاه میکنه بهش کیف میکنه انقدر که خانومه
بچههاش جرات دارند به من بگن بالای چشمت ابروئه باید جلوی من خم و راست بشن بهم احترام بگذارن وگرنه سمیرا کتکشون میزنه
گفتم اونم عاشق پولته وگرنه تو رو میخواد چیکار اگه پول نداشتی بدبخت اصلاً بهت نگاه نمیکرد تف تو صورتت نمینداخت
گفت الان میگی چیکار کنم گفتم از این خونه برو بیرون برو هر جای دیگه میخوای بکشی بکش تو این خونه حق نداری مواد بکشی
من نمیخوام بچهها مثل تو خراب بشن هر غلطی میخوای بکنی اینجا نکن
یک استغفرالله بلندی گفت و بلند شد
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 156
یک استغفرالله بلندی گفت و بلند شد گفتش که میرم زیرزمینتو انباری من میکشم حالا خوبه چیزی هم نیستش فقط تریاکه یه خورده من قندم بالاست مجبورم استفاده کنم
اگه استفاده نکنم دست و پامو قطع میکنم تو که نمیخوای یه آدم فلج بیفته رو دستت گفتم ای کاشکی فلج بشی و بمیری من از دست تو راحت شم
که یه روز خوش تو این زندگی نداشتم
کنار شوهرشون خوشبختن شوهرشون هیچ گندکاری نداره اما تو دیگه واقعاً شورشو درآوردی
من بدبخت مجبورم تحمل کنم جایی رو ندارم برم اگرم جایی داشته باشم برم پشتوانهای ندارم کی از من حمایت میکنه
گفت خونتو بفروش برو مگه چی میشه گفتم من هیچ جا نمی رم بدم که جا برای اون دو تا سلیطه باز کنم
گفت اگه زن خوبی باشی با همه چی کنار میای
ولی تو متاسفانه با هیچی نمیتونی کنار بیای همین کارا رو میکنی که من ازت زده میشم یه کاری نکن که کلاً برم سمت اونا
گفتم مهم نیست رفتی سمت اونا هم خوش اومدی فقط خرج و مخارج من و بچههامو بده وگرنه پدرتو در میارم
اسماعیل بند و بساطشو جمع کرد و از خونه زد بیرون گفتم فقط یه کاری نکن که در همسایه بفهمن
چند روز بعد اسماعیل خوشحال و خندون حاضر شدش که بهت مسافرت بره گفت انقدر خوشحالم که دارم میرم دارم میرم پیش زنهام
چند روز میرم پیش سمیرا میمونم چند روزم میرم پیش سولماز میمونم همشون از من پذیرایی میکنن
کسی هم به جون من غر نمیزنه گفتم برو به سلامت
از رفتن اسماعیل اصلاً ناراحت نبودم و بر عکس خیلی هم خوشحال بودم خوشحال بودم که رفت و مجبور نبودم که تریاک کشیدنش و تحمل کنم
یک هفته بعد از رفتن اسماعیل بود که یه روز مادرم زنگ زد و
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 842
با ناراحتی و سراسیمگی تمام بهم گفت فقط خودت
وبرسون تو را خدا خودت و برسون خودم و بچه
ها را نفهمیدم چه جوری رسوندم فقط دیدم لیلا
دختر محمدرضا بیهوش افتاده و مادرم هر کاری
کرده بیدار نشده پارسا هم بالا سر خواهرش زار
می زد و می گفت عمه خواهرم چرا بیدار نمی
شه لیلا را انداختم رو دوشم و فقط گفتم مراقب
بچه ها باش مامان هنوز قلبش می زنه مامانم
گفت چی شده چه خاکی تو سرمون شده نگاهی
به پارسا کردم و گفتم هیچی فقط حالش بهم
خورده مامانم تا دم ماشین اومد فقط می پرسید
چی شده جونم و گرفتی گفتم مامان فکر کنم
قرص خورده و خودکشی فقط دعا کن چیزیش
نشه خودم و لیلا را رسوندم بیمارستان تو بیمارستان
معدش و شست و شو دادن ولی لیلا بیهوش بود
و معلوم نبود کی به هوش می یاد به مادرش زنگ
زدم جوابم و نداد فقط بعد یک ساعت پیام داد
که عزیزم تولد شوهرم جشن گرفتیم بعدا خودم
باهات تماس می گیرم گفتم دخترت قرص خورده
الان به تو احتیاج داره مادر نمونه پاشو بیا بیمارستان
گفت خدا را شکر زندست اگه چیزیش شده بود
تو عمرا با من این جوری حرف می زدی امشب
و خودت یک کاریش بکن لباسم و آرایشم اصلامناسب نیست نمیتونم از خونه خارج بشم شوهرم خیلی از تیپ و قیافم خوشش اومده
گفتم عزیزم یه مانتو بکش رو تنت احتیاج به تو داره گفت شوهرم
مانتو روسریمو قایم کرده که من نتونم از خونه قایم شم میدونی امشب شب ما دوتاست
گفتم امیدوارم که اون شوهرت بمیره تو یکی راحت بشی یا اینکه اصلاً تو رو ول کنه
مادر بیشعور چرا انقدر بیشعوری که نمیفهمید بچهات بین مرگ و زندگی داره دست و پا میزنه
فقط به فکر اینه که زیر شوهرت بری بخوابی برو به جهنم امیدوارم که
هیچ وقت نبینمت
گفت به حرف گربه سیاه بارون نمیباره نترس اونم دختر منه اون حالا حالا نمیمیره
نمیدونی که چقدر براش نقشه کشیدم یه شوعر خیلی خوبم براش پیدا کردم یکی از دوستای مرتضی هستش
یارو انقدر پول داره که تمام زندگی من و تو رو میخره و میفروشه میخوام
هرجور شده مخشو بزنم بیاد لیلا رو بگیره زوج خیلی خوبی برای هم میشن
گفتم تو دعا کن لیلات زنده سالم بشه
بعد هر غلطی خواستی بکن واسه من مهم واسم مهم نیست من فقط میخوام لیلا زنده بمونه گفت ای وای شوهرم داره
منو صدا میکنه الانم حسابی مست کرده می ترسم از دستم عصبانی بشه خداحافظ خداحافظ
گوشی رو قطع کرد به همین راحتی گوشی رو قطع کرد دوباره باهاش تماس گرفتم دیدم گوشی رو اصلاً خاموش کرده
گفتم لعنت خدا بر دل سیاه شیطون خدا شیطون لعنت کنه
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 841
به اسماعیل زنگ زدم احتیاج به حضورش داشتم وقتی زنگ زدم جواب نداد فقط بهم پیام داد نمیتونم جواب بدم بعداً بهت زنگ میزنم
گفتم یه دقیقه جواب بده باهات کار دارم بعد باهات حرف بزنم گفت خیلی کار دارم بعدم با هم حرف میزنیم
گفتم مرده شور خودتو خواهرتو ببرن جفتتون لنگه همدیگه هستین دو تا آدم بیشعور هول
اونم جواب منو نداد فقط اونم گوشیشو خاموش کرده بود تا صبح که صبر کردم
همش دعا میکردم از خدا خواهش میکردم که اون بچه زنده بمونه گفتم خدایا فقط خودت به این بچه رحم کن
خدایا این بچه جز تو کسی رو نداره مادرش که گذاشته رفته پدرشم که مرده
حالم از همه آدمهای دور و برم به هم میخورد حتی از خودمم دیگه متنفر شده بودم
ساعت 9 صبح بود که دکتر اومد سراغم بهم گفتش که
شما چه نسبتی با بیمار دارین گفتم من عمش هستم گفت پدرش کجاست گفتم پدرش عمرشو داده به شما گفت مادرش کجاست گفتم نمیدونم پیش شوهرشه
گفت زنگ بزنید مادرش بیاد گفتم مادرش بیخیالتر از این حرفاست دیشب بهش زنگ زدم
ولی گویا دخترش خیلی مهم نبوده شوهرش خیلی مهمتر از دخترش براش بوده آقای دکتر تو رو خدا به من بگین چی شدهگفت خانم محترم من باید حتماً با مادر این بچه حرف بزنم خیلی باهاش کار واجب دارم هرجا شده بگین که بیاد بیمارستان
گفتم چشم با مادرش تماس میگیرم گفتم حالش چطوره بهتر شده به هوش میاد گفت
متاسفانه نه دیگه به هوش نمیاد لیلا مرگ مغزی شده داروها خیلی قوی بوده
بچه 150 تا قرص خورده رو مغزش اثر گذاشته مغزشو از کار انداخته
باید مادرش بیاد با هم صحبت کنیم من نمیتونم همه چی رو الان به شما بگم
آقای دکتر یعنی چی لیلا مرگ مغزی شده لیلا حالش خوب بود من آوردمش اینجا حالش خوب بود گفت
وقتی شما آوردینش اینجا لیلا کاملاً بیهوش بود
قرصها داشت یواش یواش رو مغز این بچه اثر میذاشت آخه با این بچه چیکار کرده بودید گه این همه قرص با هم خورده بود
گفتم من هیچ کاری با این بچه نکرده بودم مادرش این بچه رو نابود کرده نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود
چی دیده بود یا چی شنیده بودش که دست به این کار زده بود گفت متأسفانه بعضی از بزرگترا
هیچ مسئولیتی در قبال بچههاشو ندارم فکر میکنن که فقط باید بچه به دنیا بیارن
گفتم خب الان ما باید چیکار کنیم یعنی هیچ راه حلی برای لیلا نیستش باید چیکار کنیم گفت لیلا دیگه مرده فقط قلبش داره کار میکنه
اونم ما زیاد وقتی نداریم ممکن هر لحظه از کار بیفته مادرش باید بیاد
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 840
ففط و فقط پشت سر هم به مریم زنگ میزدم گفتم انقدر زنگ میزنم تا خبر مرگش جواب بده
ولی مریم جواب نمیداد انگار انسانیت تو وجود مریم از بین رفته بود مریم تبدیل شده بود به یک برده رام برای شوهرش
برای لیلا اشک میریختم از ته دل گریه میکردم برای جوونیش برای زیباییش که باید زیر خاک میرفت
فقط و فقط هم یه کلمه میگفتم خدا لعنتت کنه مریم خدا ایشالا به خاک سیاه بنشونتت که این بچه رو ول کردی
نزدیک ساعت 12 ظهر بود که بالاخره مریم زنگ زد با صدای خواب آلود بهم گفت چیه چه مرگته چرا انقدر زنگ میزنی
گفتم تو گوه میخوری به من جواب نمیدی فکر کردی کی هستی که جواب منو نمیدی گفت درست
با من حرف بزن تو دیگه خواهر شوهر من نیستی من یه زن کاملا آزادم هر کاری که دلم میخواد میکنم
مرتضی را عصبی کردی میگه چرا انقدر این زنیکه زنگ میزنه حتماً باید بیایم در خونت دعوا راه بندازیم گفتم آره بیا در خونم تا میخوره بزنمت
مریم انقدر دلم میخواد کتکت بزنم که از جات بلند نشه تو خیلی کثافتی پاشو بیا بیمارستان بدبخت
گفتی شب که گفتی که بچه حالش خوبه دیگه برای چی میخوای من بیام اونجا گفتم دخترت مرد میفهمی دخترت مرد
دیگه لیلایی وجود نداره که مزاحم کثافت کاری تو بشه برو با خیال راحت زیر شوهرت بخواباونقدر بهش بده تا جونت در بیاد اونقدر بهش بده تا بمیری بدبخت ندید پدید تو همه رو قربونی کردی حالا میمردی
یه خورده بیشتر صبر میکردی حتماً باید دنبال
مهدی که میرفتی اگه نمیرفتی نمیشد باید بچههاتو ول میکردی به عمل خدا میرفتی لیلا رو تو کشتی ایشالا که خبر مرگتو بیارن
همون مرتضی جلو چشمت بیفته بمیره من اصلاً دلم نمیخواست همچین بلایی سر این بچه بیاد
تو چه جور مادری هستی تو خیلی سنگدلی خودتو گم کن بدو بیا بیمارستان
لااقل برای
گرفتن جنازه بچهات به بیمارستان نمیخواد واسه چیز دیگهای بیای بیمارستان اگه آقا مرتضی اجازه میدن تشریف بیار
بهم گفت تو دروغ میگی تو عین سگ داری دروغ میگی زود باش بگو که داری دروغ میگه
دختر من زنده است دختر من خیلی قویتر از این حرفاست
لیلای من زنده است اون هیچ وقت نمیاد خودشو بکشه گفتم حالا که میبینی خودشو کشته
اونم به خاطر تو و کارای توئه که خودشو کشته نتونست تحمل کنه
تو توی بدترین سن بچه رو رها کردی حالا پاشو بیا تا نرفتم از دستت شکایت کنم
بهم گفت فقط آدرس بیمارستان بفرست برو دعا کن که لیلا هیچ اتفاقی واسش نیفتاده باشه
گفتم داری چرت و پرت میگی میگم که دخترت مرده فقط پاشو بیا
حال خیلی بدی داشتم بدترین حال دنیا رو داشتم باورم نمیشد
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 839
باورم نمى شد ليلا مرده بوداز دکتر ش اجازه گرفتم گفتم ازتون خواهش میکنم اجازه بدین بچه رو باید چند دقیقه ببینم ازتون خواهش میکنم التماس میکنم گفت باشه میتونید برید ببینیم
وقتی بالا سرش رفتم کلی دستگاه بهش وصل کرده بودم فقط داشت نفس میکشید
یه لوله بهش وصل کردن اکسیژن بهش وصل کرده بودن
یک پرستار اومد کنارم بهم تسلیت گفت گفت تسلیت میگم ازش تشکر کردم
گفت این دختر وقت زیادی نداره ممکنه هر لحظه قناشم از کار بیفته دوز دارویی که مصرف کرده بود خیلی بالا بود
آخه چطور میشه یه بچه با خودش اینجوری بکنه به کجا رسیده بود که بدترین راه رو انتخاب کرده بود
گفتم نمیدونم به خاطر اینکه مادرش تنهاش گذاشته بود این بچهام
انگار فکر کرده بوده که به انتهای خط رسیده گفت واقعاً متاسفم مادرش الان کجاست گفتم مادرش داره میاد گفت چه فایده داره آخه
مگه با اومدن مادرش این بچه زنده میشه گفتم نه که زنده نمیشه فقط داره میاد
که بار عذاب وجدان خودش و کم کنه خیلی دلم واسش میسوزه
یک دختر پاک و معصوم داره می ره زیر خروارها خاک گفت ولی در عوضش می تونه جون خیلی ها را نجات بده
تا دیر نشده مادرش باید بیاد تصمیم قطعی بگیره امیدوارم قبول کنهگفتم من بعید میدونم که مادرش قبول کنه مادرش خیلی وزه تر از این حرفاست
نیاد بگه که به من پول بدین رضایت بدم ما شانس آوردیم
گفت پدربزرگ داره گفتم بله پدربزرگ داره گفتش که پس اون میتونه بیاد رضایت بده گفتم ولی پدربزرگش نمیتونه رضایت بده چون از نظر قانونی
پدربزرگش صلاحدین نداره که رضایت بده پدر من آلزایمر داره سالهاست که بیماره
گفت پس نمی تونه رضایت بده واقعا متاسفم
گفتم جیگرم داره میسوزه کاش میتونستم براش یه کاری بکنم من عمه خوب براش نبودم انقدر که
مادرش بد بود منم نتونستم خوب باشم
پیش لیلا نشستم گفتم لیلا جان ببخشید عمه ببخشید که من عمه خوبی برای تو نبودم خدا تورو ببخشه مطمئنم تو رو میبخشه میدونم تو چه دردی داری
میکشی نه مادرت خیلی بده در حقت کرد اون نباید تو رو تنها میگذاشت شاید هم حق داشتی
به هر حال عزیزم من نمیدونم تو پیش خدا چی فکر میکردی حتماً یه فکرایی میکردی شاید نتونستی تحمل کنی
لیلا ازت خواهش میکنم مادرتم ببخش اونم گناه داره فهم و شعور نداره کاری نمیشه کرد
اگه فهم و شعور داشت که دیشب همین جا بودش
از بخش اومدم بیرون سه ساعت نشده بودش که بالاخره مریم اومد با چشمای پر
صدف:
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 838
تو سر صورت خودش میزد گریه میکرد دخترم دخترم میکرد به من که رسید گفت تو رو خدا به من بگو بچهام کجاست چه بلایی سرش اومده
گفتم بچت بخش مراقبتهای ویژه است خوابیده ولی
به خواب ابدی فرو رفته فقط قلبش داره کار میکنه
اونم معلوم نیست تا کی کار کنه مریم حالش خیلی بد بود گریه میکرد زاری میکرد به دیدن دختر رفت وقتی
از مراقبتهای ویژه اومد بیرون نگاهی به من کرد گفت الان چیکار کنم چه خاکی تو سرم بریزم دخترم مرده
گفتم اینو از من نپرس از خودت بپرس من هیچ کاری نمیتونم بکنم برو پیش دکتر
با هم رفتیم پیش دکترش دکتر بهش تسلیت گفت ولی
شما میتونید جون خیلیا رو نجات بدین میتونین رضایت اینه که اعضای بدن دخترتونو اهدا کنن
مریم گفت یعنی چی یعنی شما میخواین بچه منو سلاخی کنین من هرگز به شما همچین اجازهای نمیدم لیلا باید
با تن و بدن سالم به خاک سپرده بشه نه اینکه سلاخیش کرده باشیم متاسفم من هیچ کاری نمیتونم بکنم
اگه باباشم زنده بود همچین اجازهای نمیداد شما خودتون انسانین
شما همچین کاری میکردین به خدا که همچین کاری نمیکردین فراموش کنید
بدون که منتظر بقیه حرفهای دکتر بشود در اتاقش زد بیرون دنبالش رفتم گفتم مریم چی میشه همچین کاری رو بکنی
گفت هرگز همچین کاری نمیکنم مطمئن باش مثلاً آدم رئوفی نیستم دلمم نمیخواد همچین کاری کنمبعد هم دختر *** تو چقدر احمقی چرا ما باید مجانی این کارو بکنیم میتونیم در قبالش پول بگیریم
چرا باید اعضای بدن دخترمو مجانی به یه مشت بیمار بدم وقتی میتونم بهترین قیمتو بگیرم الان کلی آدم اون بیرون نشسته
که فقط منتظرن یکی به بچهشون کلیه بده قلبشو بده وقتی که پول میدن چرا مجانی بدم
نگاهی بهش کردم گفتم واقعاً واست متاسفم خاک تو سرت که
در قبال بچت میخوای پول بگیری تو دیگه چه جور آدمی هستی دیگه یک دقیقهام اینجا نمیمونم گفت آره بهتر تو برو
تو اینجا باشی مزاحم من هستی اجازه نمیدی که من درست تصمیم بگیرم خواهش میکنم از اینجا برو
از در بیمارستان زدم بیرون موندن من اونجا دیگه هیچ فایدهای نداشت دیگه همه چی وابسته به تصمیم مادرش بود
گوشیمو برداشتم اسماعیل زنگ زدم بهش گفتم هرچی زودتر خودتو برسون اینجا احتمالاً خواهرزادتو می خوان خاک کنن
خیلی ناراحت شد بهم گفت چرا دیشب زودتر بهم نگفتی بهش گفتم چون تو لای لنگ زن صیغه ایت بودی و من و بقیه برات مهم نبودیم
پیامک آخر شبتو خوندم که نوشته بودی که من الان تو بهشتم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 837
از کی تا حالا بودن با
زنهای خیابونی شده زندگی تو بهشت واقعاً همون تو همون بهشت بمونن
ایشالا که انواع اقسام بیماریها رو بگیری
گفت من حرفتو نشنیده میگیرم چون داری درباره دو تا زن پاک و معصوم حرف می زنی
بعد هم حواست باشه من گناه نکردم هیچ کار بدی هم نکردم از نظر قانون من کاملاً کارم حلال بوده
اون چند روز آینده بدترین روزهای زندگیمون بود تو خونمون مراسم عزاداری بود
مهمونا دسته دسته میومدن و میرفتن و بهمون تسلیت میگفتن هنوز قرار نبود لیلا را به خاک بسپاریم
بیمارستان هم نرفته بودم و از هیچی خبر نداشتم نمیخواستم خبری داشته باشم
فقط مریم یک موقعهایی میومد یه سری به پارسا میزد و میرفت میخواست وظیفه مادریشو انجام بده ولی پارسا از مادرش دوری میکرد
پارسا مدام گریه میکرد زاری می کرد به مادرش میگفت مقصر تویی
میگفت من دلم واسه آبجی لیلا تنگ شده من لیلا رو میخوام لیلا رو به من برگردون
ولی مریم هیچ کاری نمیتونست بکنه فقط من ازش پرسیدم میخوای چیکار کنی
گفت به موقعش خودت میفهمی دو سه روز دیگه مراسم خاکسپاری انجام می شه
دو روز بعد مریم از من خواستش که به بیمارستان برم و اون شب جاش بمونم
بهم گفت امروز خیلی کار دارم خواهش میکنم تو بیا جای من بمون گفتم چیه میخوای بری پیش مرتضیسرم داد زد گفت به تو ربطی نداره آخه واسه چی تو همه چی دخالت میکنی گفتم به خاطر اینکه باید بدونم گفت به تو ربطی نداره من دیگه زن برادر تو نیستم
قهرم نیست به تو جوابی پس بدم هر کاری دلم میخواد میکنم
بیمارستان رفتم چقدر فضاش سنگین بود حال خوشی نداشتم
رفتم بالا سر لیلاتو ببینمش دلم واسش خیلی تنگ شده سر پرستار اونجا به من گفت بیا یه خورده با هم حرف بزنیم
بهم گفت زن داداشت اصلاً کار درستی نکرد گفتم مگه چیکار کرد گفت کلیه دخترشو فروخت
هر کاری کردیم قبول نکرد گفتش که من نمیتونم مجانی بدم
گفت خونواده ما هم خرج و مخارج دارن نمیتونیم که مجانی به کسی چیزی بدیم هاج و واج موندم نگاش کردم گفتم واقعا فروخت
گفت به خدا فروختش دروغم آخه چیه ما خیلی ناراحت شدیم بیماری نیازمند زیادی هستند که صفحه اومدن
فقط لطف کرد قلب و کبد دخترشو نفروخت وگرنه اونها رم میفروخت
زن داداشت خیلی بیعاطف است خیلی سنگدله گفتم نمیدونم چی بگم
گفتم کی قرار عمل بشه گفت نمیدونم یا فردا یا پس فردا ولی یکی از این دو روز این کارو میکنه
من برای عمل لیلا اونجا نبودم دلم نمیخواست ببینم دلم نمیخواست مردن اون بچه رو ببینم
هر چی بود پاره تن من بود همش تو دلم میگفتم ای کاش مریم هم با برادرم
#سرگذشت آذر و
اسماعیل
پارت 836
اي كاش مريم هم با برادوك رفته بودو زنده نمیموند ولی به جاش لیلا زنده میموند لیلا خیلی حیف بود برای اینکه چهره در خاک بکشه
چهار روز بعد مریم به من پیام داد گفتش که لیلا امروز
عمل جراحیش هستش میشه ازت خواهش کنم که بیای بیمارستان گفتم مگه تو نمیتونی بمونی گفتم من یه کاری دارم باید برم
کجا میخوای بری مگه تو نباید بمونی تو مادرشی گفت میدونم ولی توام عمشی میتونم به تو اطمینان کنم
گفتم کجا میخوای بری گفت به خدا یه کاری دارم نمیتونم تحمل ندارم ببینم بچموجراحی میکنن
من رسالتمو انجام دادم قلب و کبدشو با آدمای نیازمند بخشیدم گفتم ولی کلیههاشو فروختی گفت این دیگه تصمیم خودم بود به خودم ربط داشت به تو هیچ ربطی نداره
صد دفعه این چند سال این کلمه رو تکرار کردم به تو هیچ ربطی نداره ولی باز هم کار خودت و می کنی
انقدر تو زندگی من دخالت نکن من بهترین تصمیمو گرفتم یه روز از من تشکر میکنی
با پارسا راهی بیمارستان شدم جفتمون لباس سیاه تنمون کرده بودیم
پشت در اتاق عمل دو تا خونواده بودن که اونها هم منتظر بودند
اونا هم مثل لیلای من بچشون دچار مرگ مغزی شده بود ولی اونها
با سخاوت تمام قلب و کلی و همه اعضای بدن بچهشونو به نیازمندها بخشیده بودند
به ما اجازه دادن برای آخرین بار بریم لیلا رو ببینیم به پارسا گفتم
پارسا جان میریم آبجی رو ببینیم هر حرفی میخوای بهش بزن اون صدای تو رو میشنوهنگاه پر از اشکشو به من دوخت گفت عمه من باهاش حرف بزنم اونم جواب منو میده گفتم نه عزیزم اون جواب تو رو نمیتونه بده
گفت دلم واسه خواهرم تنگ شده یعنی دیگه لیلا بلند نمیشه گفتم نه عزیزم لیلا دیگه ازش بلند نمیشه ولی همیشه کنارته مراقبته
خیلی دوست داشت هنوزم تو رو خیلی دوست داره گفت پس چرا منو ول کرد منو تنها گذاشت
گفتم نمیدونم عزیزم ولی مطمئن باش که اونم دلیل خاص خودشو داشته گفت خواهرم چه جوری از دنیا رفتش گفتم مریض شد دلم نمیاومد بهش بگم که خواهرت خودشو کشته
وقتی فکر میکردم میدیدم لیلا خیلی تحت فشار بود لیلا تحت فشار شدید عصبی بود مادرش تنهاش گذاشته بود شاید همین دلیل
باعث شده بود که به زندگی خودش خاتمه بده
بالا سر لیلا رفتیم که با آرامش تمام گرفته بود خوابیده بود
انگار دیگه از این دنیا آدمای دوروبرش خبری نداشت
پارسا بهم گفت عمه میتونم باهاش صحبت کنم گفتم آره عزیزم باهاش صحبت کن
پارسا دست لیلا را گرفت و گفت آبجی دلم خیلی برات تنگ شده چرا منو تنها گذاشتی رفتی
میشه به خدا بگی که من و هم ببره پیش تو من خیلی تنهام مامان هم اینجا
نیست
آبجی من خیلی میترسم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 835
بدون تو چيكار كنم. دستم رو شونه ى پارسا گذاشتم پارسا مثل ابر بهار اشک میریخت بیصدا اشک میریخت مردونه اشک میریخت
خودشو به من تکیه داد و گفت عمه من خیلی بدبختم خیلی تنهام همه رفتن فقط من موندم
عمه حالا من باید چیکار کنم گفتم هیچی عزیزم من هستم نگران نباش
من در حالی به پارسا آرامش میدم که خودم غرق در بدبختی بودم حتی نمیدونستم که شوهرم الان کجاست
حتی خبر نداشتم که اسماعیل کی قراره بیاد نمیدونستم الان بغل کدوم از زناش گرفته خوابیده
احساس بدبختی رو با تمام وجودم احساس میکردم ولی باید محکم وایمیستادم
پرستار اومد و به ما گفت باید لیلا رو ببریم اتاق عمل به ما دستور
دادن که بچه را ببریم اتاق عمل همه تجهیزات
امادست باید قلب و کبد و قرنیه چشمش و بفرستیم
یک جای دیگه یک بیمارستان دیگه باید بفرستیمش
برای آخرین بار من و پارسا لیلا را بوسیدیم و ازش
خدافظی کردیم و لیلا را تا اتاق عمل همراهی کردیم
در حالیکه اشکهای جفتمون بند نمی یومد وقتی
بردنش اتاق عمل جفتمون پشت در اتاق عمل نشستیم
جفتمون خیلی آروم بودیم و آرامش عجیبی داشتیم
شایدم به خاطر این بود که منتظر هیچی کی نبودیم
منتظر بهبود بیمارموم نبودیم بعد دو سه ساعت
دکتر از اتاق عمل بیرونو به من و پارسا تسلیت گفت بهم میگفت تسلیت میگم ایشالا غم آخرتون باشه عمل با موفقیت انجام گرفت اعضای بدن
لیلا سلامت کامل از بدنش خارج شد الانم دارن می فرستنش سرد خونه
بعد از طی کردن مراحل قانونی جنازه بچه را تحویلتون میدیم
ازش تشکر کردم ولی گریههام بند نمیاومد پارسام با من اشک میریخت گفت عمه
جدی جدی لیلا دیگه رفتش دیگه ما رو تنها گذاشت گفتم آره عزیزم لیلا رفت
گوشی رو برداشتم تا به مریم زنگ بزنم و ازش بخوام به بیمارستان بیاد ولی هر چقدر زنگ میزدن جواب منو نمیداد
با خودم گفتم حتما دلش نمیاد که بچه رو ببینه دلش نمیاد که جنازشو تحویل بگیره
بهمون گفتن که درست و جنازه رو به ما تحویل میدن برادرهام همه کارها را داشتن انجام میدادند و من از بیمارستان خارج نمیشدم
پارسام از کنار من تکون نمیخورد جفتمون انتظار میکشیدیم و استرس خیلی زیادی داشتیم
فردای اون روز دوباره به مریم زنگ زدم اما گوشیش خاموش شده بود
پارسا از من پرسید عمه مامانم کجاست چرا جواب نمیده گفتم من نمیدونم مادرت کجاست
منم خیلی نگرانشم نمیدونم چرا جواب تلفن منو نمیده الانم که خاموش کردم
دو روز بعد ما لیلا را در میان غم و اندوه بی پایان دوست و آشنا و هم کلاسی های لیلا به
خاک سپردیم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 834
اشکهای هیچ کدوممون بر نمیاومد همهمون گریه میکردیم لیلا جوانمرگ شده بود
دختر بچهای که میتونه سالیان سال عمر کنه و دانشگاه بره ازدواج کنه و بچه داشته خودشو کشته بود تا راحت شه
هیچکس لیلا هیچ خاطره بدی به یاد نداشت همه با نیکی
از لیلا یاد میکردن خیلی ناراحت بودیم روزای خیلی بدی رو پشت سر میگذاشتیم بعد از
خاکسپاری لیلا همه به خونه برگشتیم تنها چیزی که منو نگران میکرد این بود که مریم کجاست
مریم از بیمارستان رفته بود هیچ خبری ازش نبود
نه از مردش خبری بود نه زندهاش گوشی رو خاموش کرده بود همش نگران بودم که
مرتضی بلایی سر زنش آورده باشه
پارسا هم دنبال مادرش بود حالا دیگه تنها شده بود و شاید تنها تکیهگاهش مادرش بود
بارها و بارها از من یک سوال میکرد عمه مامانم کجاست چون هیچ خبری ازش نیست
و من هم کاملا بی جواب بودم مادرم خیلی شکسته شده بود از مرگ لیلا
عذاب وجدان گرفته بود میگفت من هم مقصر بودم من به این دختر بیتوجه بودم
بهش گفتم دیگه همه چی تموم شده مامان باید الان نگران پارسا باشیم همه هم و غممون باید پارسا باشه
مراسم هفتم لیلا بود که بالاخره اسماعیل هم اومد بالاخره پیداش شدخیلی آروم و ریلکس بود سعی میکرد خودشو کنترل کنه بهش گفتم چه عجب بالاخره اومدی
گفت کارم خیلی طول کشید به خدا نتونستم بیام گفتم کارت خیلی طول کشید یا سرت خیلی شلوغ بود
گفت همین کارها رو میکنی که آدم ازت زده میشه اگه تو زن خوبی بودی منم سراغ هیچکس نمیرفتم
همین حرکاتت باعث شد که من به سمت بقیه کشیده شم از بس که به جون من غر زدی
الانم به جای اینکه به من محبت کنی منو به سمت خودت جلب کنی داری من از خودت دور میکنی
گفتم برو پارسا رو آروم کن من از تو هیچ چیز دیگه نمیخوام این بچه احتیاج به یک تکیه گاه داره گر چه تو برای من و بچه هات
هم هیچ وقت نتونستی تکیه گاه خوبی باشی اسماعیل سعی داشت
پارسا را آروم کنه ولی پارسا دل شکستهتر از این حرفا بود که آروم بشه روی خوش به اسماعیل نشون نداد
انگار نه انگار که تنها داییش هستش فقط خیلی خشک باهاش حرف زد
4 روز بعد از مراسم هفتم لیلا بود که از یه شماره عجیب غریب به من زنگ زده شد
تلفن مال ایران نبود مالک خارج از کشور بود و من نمیدونستم مال کجاست
اون یکی پشت خط بود مریم بود که خیلی هم عجله داشت بهم گفت من از ایران رفتم
با شوهرم از ایران رفتم یه کشور دیگه نمیگم کجا رفتم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 833
چون معلوم نیست ما اینجا بمونیم یا نه فقط خواستم بهت بگم که ما از اینجا رفتیم
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد