611 عضو
نگران ما نباشید مواظب پسرم باش به زودی
کارهای پسرمو انجام میدم و میارمش پیش خودم پسرم نباید اونجا بمونه اونجا اصلاً محیط خوبی برای زندگی نیستش
گفتم چرا پسرتو با خودت نبردی مگه پرسش گناهی کرده بود گفت به زودی میام میبرمش تو نگران نباش قرار نیستش که
تا آخر عمرش اونجا بمونه بالاخره میام میبرمش یه یک سالی طول میکشه اما بالاخره میام میبرمش
ازش پرسیدم با کی رفتی گفت با شوهرم از اینجا رفتم ما مدتها بود که دنبال کارهامون بودیم
بالاخره موفق شدیم که از اینجا بریم نمیدونی چقدر سختی کشیدیم خودمونو به اینجا رسوندیم
ازش پرسیدم پول فروش کلیههای لیلا رو چیکار کردی میخوام بدونم
گفت زیاد فکر کردن لازم نیستش من پول لازم داشتم و اون پول و هم
برای خرج و مخارج سفر و وکیل و کارهای آوردن پارسا پیش خودم لازم داشتم
من مادر بدی نیستم ولی ما همون آینده میخواستیم پارسا آینده میخواد میفهمی یا نه
گفتم آره عزیزم همه رو متوجه میشم اما یه سوال دارم چرا پولو نذاشتی برای پارسالاقل لطف میکردی پولو میذاشته برای پارسا ما پول و خرج خود پارسا می کردیم
تا وقتی جنابعالی تشریف می یاوردی دنبالش گفت خیلی داری حرف می زنی
فراموش نکن که من هنوز خواهر شوهر تو هستم ولی تو دیگه
خدا را شکر خواهر شوهر من نیستی چی حواست و بده به زندگی خودت
حواست به پسرم باشه بعدم باهات تماس میگیرم نمیدونم کی اما به زودی بهت
زنگ میزنم بهت میگم باید چیکار کنی پسرمو کجا بفرستی
مریم رو من قطع کرد ولی خودم احساس میکردم حالا حالا هیچ خبری از مریم نمیشه
فقط به پارسا گفتم مادرت زنگ زد و گفتش به زودی میام دنبالت
ازم پرسیدم به مامانم کجاست گفتم مادرت ایران نیستش از ایران خارج شده
پرسید واسه چی از ایران رفته گفتم رفته دنبال یه زندگی خوب برای خودش و تو
بعد از فوت لیلا سعی کردم که حسابی هوای پارسا رو داشته باشم
دلم نمیخواست احساس تنهایی بیکسی کنه حواسم به دو طرف بود چهار ماه بعد از فوت لیلا
بود که پدر مظلوم و بی گناهم بعد از طی یک بیماری سخت و طولانی از دنیا رفت
پدری که سالها رنج و عذاب کشیده بود و اذیت شده بود
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 832
و در نهایت تو رختخواب خودش تو خواب از دنیا رفتش همهمون ناراحت بودیم ولی نه اونقدر که باید و شاید
بیشتر از همه من و مادرم ناراحت بودیم
ولی بعدها چند تا ناراحت نبودن خیلی عادی برخورد میکردند میگفتند بنده خدا راحت شد
برادر بزرگم گفت بالاخره بعد از این همه درد و ناراحتی راحت شد یه کوله بارم از رو دوش ما برداشته شد
منم خیلی راحت بهش
گفتم نیست خیلی به بابا کمک کردی خیلی بهش خدمت کردی
همه کاراشو که مامان کردش تو هم هیچ کاری نکردی پس در نتیجه هیچ
منت سر ما نیستش دستتم درد نکنه که کمک نکردی خرج و مخارج
پدرم و مراسمهاش با نظر زن برادرهام بین هممون سرشکن شد
به من گفتن تو تنها دخترش هستی و وظیفه داری کمک کنی
منم بدون هیچ حرفی قبول کردم متهم به خودم پرداخت کردم نمیخواستم حرف و حدیثی باقی بمونه
بعد چهلم پدرمم برادرهام خیلی راحت اومدن و گفتن حالا که
بابا به رحمت خدا رفته باید انحصار ورثه کنیم و هر کی سهم خودش و برداره
کلی آه و ناله می کردن که ما خودمون کلی بدبختی داریم بابامون هم
خدا را شکر برامون کم نگذاشته اموال بابا می تونه گوشه ای از زندگیمون و بگیرهمادرم میگفت بذارین من سرمو بذارم زمین راحت زندگی کنم تو رو خدا منو آواره و سرگردون نکنین
ولی اونها گوش نمیکردن میگفتن نه ما باید اینجا رو بفروشیم طبقه پایین که هستش شما هم که اونو به نام بچهها کردیم خوب برین اونجا زندگی کنیم
بذارین ما اینجا رو بفروشیم اصلاً اینجا رو بفروشیم پول بیشتری گیرمون میاد به شما میتونیم یه چیزی بدیم
علیرضا میگفت تو رو خدا من زنم از من قول گرفته
تقسیم ارث کنیم اموال بین خودمون تقسیم کنیم تو که میدونی زن من چقدر بد اخلاقه به قول
خودش میگه که اسم نباید رو زمین بمونه همچین که
وقتش شد باید بین خودتون تقسیم کنید الان چند روز به من گیر داده زندگی رو به ما زهرمار کرده
نگاهی به علیرضا کردم گفتم داداش یه سوال ازت دارم گفت بفرما گفتم پدر زنتو چند ساله الان مرده درسته گفت آره خدا رحمتش کنه
گفتم خدا رحمتش کنه البته من دلم میخواد یه چیز دیگه بگم ولی نمیگم بگو ببینم زنت تقسیم ارث کرده
برادرهاش مال باباشونو تقسیم کردن یا نه یا هنوز تقسیم نکردن و مادرشون داره تو اون خونه زندگی میکنه
گفت چی داری برای خودت میگی چه ربطی داره گفتم خیلی هم ربط داره مگه مادر با مادر فرق میکنه
مادر اون خانم چشمش از مادر ما قشنگ تره یا ابروش
که مادر زنت راحت و آسوده تو خونه شوهرش زندگی کنه مادر ما آواره شه
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 831
گفتش دیگه داری زیادی حرف میزنی گندهتر از دهنت داری حرف میزنی اون بچههاش خودشون میدونن و خودش به ما چه ربطی داره
گفتمپس به زن تو هم ارتباطی نداره که ما چیکار میخوایم بکنیم کنیم بره مال باباش و بگیره
تو هم غیرت داشته باشی زنتو مجبور میکنی بره
تقاضای انحصار وراثت خانم ارثشو بگیره نه اینکه بیای پا رو گلوی ما بزاری
ارث منو بدین زنم خون به جیگر ما کرده که من ارثمو میخوام
زنت ارث تو را می خواد چی کار هان
آهان یادم نبود زنتو مدام عملهای زیبایی انجام میده بالاخره پول عملهای زیباییشو باید در بیاره دیگه هر دفعه باید یه جاشو ژل بزنه
هر دفعه باید یه جاشو باد کنه وگرنه از قیافه میفته کی دیگه نگاش میکنه
علیرضا عصبانی شده بود گفت من نمیفهمم اصلاًم واسم مهم نیست که چی میگی
خودتون میریم به بنگاه میسپارید یا ما بریم بسپاریم دو تا ملک دیگه بابا هم هستش
باید بسپاریم به املاک نمیتونیم که خودمون بفروشیم میتونیم گفتم نه نمیتونیم
شما هم خونه دارین هم ماشین دارین هم ویلا دارین این خونه رو بذارین واسه مامان بمونه
به خدا تو راه دوری نمیره علیرضا مادرته فکر کن مادر زنتهعلیرضا سرشو انداخت پایین و بهم گفت ببخش ولی نمیشه زندگی من مهمتره زندگیم داره از جهنم بدتر میشه
تو که تو خونه زندگی من نیستی تو خونه زندگی ما نیستی ببینی زنامون چه بلایی به سرمون میارن اونها ارثشونو میخوان
میگن که میخوایم بزنیم به یه زخم زندگیمون نمیدونم به کدوم زخمشو میخوام بزنم اما به هر حال لازم دارن
از خدا میخوام که براتون نسازه این پول دستتون نمونه
چون مامان راضی نیستش مامان یه عمر واسه ما زحمت کشیده
چندین ساله داره بابا رو تر و خشک میکنه کاری که هیچ کدوم از شما نکردین
زناتون نیومدن یه لیوان آب دست مامان بدن
خودتون حاضر نشدین یه روز کامل بیاین بابا رو نگه دارین مامان یه خورده استراحت کنه
ولی الان که بابا فوت شده و وقت تقسیم ارث شده
همتون زبونتون دراز شده از ترس زنهاتون اومدین طلب ارثتون و می کنید
جرات اینو ندارین بگین که مال ما بابامون به شما ربطی نداره
ولی گفتن دختر خوب ما داریم خرج خونه زندگی رو میدیم بالاخره این پول به درد ما هم میخوره
مامانم به من گفت آذر بس کن ول کن دیگه نمیخواد ادامه بدی
برید خونه رو بذارین برای فروش این خونه رو بفروشید سهم من و خواهرتونو بدین
ولی یادتون باشه ما تا قرون آخر سهممونو میخوایم از هزار تومانشم نمیگذریم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت830
اونها قبول کردن وقتی که رفتن من و مادرم نشستیم گریه کردیم دلمون برای خودمون میسوخت برای بخت سیاهمون میسوخت
برادرهام نگذاشتن حتی یک روزم بگذره سریع رفته بودن به بنگاه خونه رو سپرده بودن گفته بودن
گفته بودن ما پول لازمیم هرچه زودتر خونه رو بفروشیم پولشم نقدی میخوایم
مامانم مدام به من زنگ میزد و میگفت آذر من باید چیکار کنم نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم هر روز مشتری میاد و میره
گفتپ مامان ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم طبق قانون باید اون
خونه رو بفروشیم
همش دعا میکردم هیچکس خونه رو نپسنده ولی انگار که خدا دعای منو نمیشنید
یک زوج جوون اومدن خونه رو پسندیدن خونه قیمتش مناسب بود برادرهام زدن سر مال پدرم
خونه کمتر از یک ماه و نیم فروخته شد و پولشم داده شد
قرار شد مامان بدبختم به طبقه پایین با پارسا زندگی کنه مامانم از خونه زندگی خودش انداختن بیرون
بعد از فروش خونه اومدن پول رو گذاشتن وسط زناشونم حضور داشتن
و اسماعیل یکی از دوستاش آورد که دوستش وکالت خونده بود
دوستش برگشت به ما گفت خب حاج خانم باید سهم خودشو بگیره
سهم حاج خانوم و پرداخت کنید مهریه حاج خانوم چقدره اونم باید پرداخت شهبرادرم علیرضا گفت حالا مهریه مامانو بعداً پرداخت میکنیم فعلاً همینو پرداخت کنیم من برگشتم گفتم نه مهریه مامانو همین الان باید پرداخت کنیم
مهریه مامان عندالمطالبه است بعد مهریهشو به نرخ روز حساب کنیم همین الان بهش بدیم
زن علیرضا بهمون گفت خوب اینجوری که به ضرر ماست ما خیلی ضرر می کنیم
شونمو بالا انداختم میگفتم اصلاً مهم نیست شما چقدر ضرر میکنین مهریه مادرم باید پرداخت شه
نکنه توقع داری به خاطر تو از مهریه مادرم بگذریم
زن داداش خودتو زیادی دست و بالا گرفتی یه خورده خود دست پایین بگیر
صورتشو از عصبانی از سرخ شد ولی نمیتونست حرفی بزنه
مهریه مامانو گفتیم وکیل به نرخ روز حساب کرد مبلغ خیلی خوبی از آب درآمد
گفتم خدا پدر بابامو بیامرزه فکر این روزا رو حتماً میکردش که مهریه رو با دست و بالا در نظر گرفت
مهریه مامانم حتی سهم الارث منم بیشتر شده بود به خوبی می تونستم
ناراحتی و عصبانیت و تو نگاه برادرهام و زنهاشون به خوبی ببینم
رو دست خورده بودن بدجوری هم رو دست خورده بودن فکر اینجاشو نکرده بودن
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 129
سهم الارث کسی پرداخت شد هر کدوم سهم خودمونو گرفتیم قرار شد
بقیه اموالم قرار شد همونجوری تقسیم بشه برای بقیه اموال پدرمم مشتری پیدا کنیم
زن برادرهام میگفتن ما راضی نیستیم اصلاً اینجوری تقسیم عادلانهای نبود
فقط تو روشون نگاه کردم و گفتم تف به روتون اگه باباتون مردش
حتما برای سهم خودتونم همین جوری یقه پاره کنید به زن علیرضا
گفتم من موندم داداش چرا تو را وادار نمی کنه بری سهمت و از مادرت بگیری
بهم گفت به خاطر اینکه تو قانون اومده که سهم الارث زن به مرد هیچ ربطی نداره
ولی مال مرد به من ربط داره چون من میخوام خرج خونه زندگیم بکنم
ولی من سهم خودمو میخوام برای خودم طلا و سکه و دلار بخرم
به سلامتی ایشالا مبارکت باشه پس منم مال خودم همین کارو میکنم
وقتی من سهممو
گرفتم اسماعیل برگشت به من گفت بهتر نیستش که بدی من سرمایهگذاری کنم
گفتم دقیقاً کجا میخوای سرمایهگذاری کنی گفت میخوام یه کامیون دیگه بخرم
گفتم باشه بهت میدم که بری کامیون بخری ولی باید به نام من بخری
اگه به نام من میخری قبوله من بهت میدم که بتونی بیشتر پول در بیاری
گفت نه همشو نمیتونم الان بهت بکنم چون خودم میخوام یه پولی بذارمگفتم باشه تو هر چقدر میخوای روش پول بگذار
اندازه همون پولت به نامت میکنیم اینجوری راضی هستی گفت آره اینجوری خیلی خوبه با هم شریکی کار میکنیم گفتم ولی من میخوام که بهم سود خوب بدی
گفت من و تو نداریم دختر خوب من و تو شوهریم نباید با هم این حرفا رو بزنیم گفتم اتفاقاً من و تو داریم
من با آدمی که سه تا زن داره هیچگونه اعتمادی ندارم تو آدم قابل اعتمادی نیستی
گفت صد دفعه بهت گفتم که فراموش کن که من دو تا زن دیگه دارم چرا نمیتونی راحت زندگی کنی
من که میام اینجا که همش با توام فکرم دیگه جای دیگه نیست گفتم باشه هرچی تو میگی عزیزم من و اسماعیل کامیون دیگه خریدیم و بین خودمون قرار داد امضا کردیم
اسماعیل چهار دنگ کامیون به نام من کرد تا دو دنگش وبه نام خودش کرد
از اینکه هنوز از اسماعیل طلاق نگرفته بودم راضی بودم لااقل اینجوری میتونستم پول دربیارم
من تنها چیزی که برام مهم بود آینده بود واسم آینده خوبی برای خودم و بچههام درست کنم بچهها روز به روز بزرگتر میشدن
دوقلوم 4 ساله شده بودند که متوجه شدم اسماعیل هر روز عصبی تر از دیروز می شه
یک روز اومد به من برگشت گفت من واسه یه ماه قراره برم
دنبال کار و بارم نمیتونم بیام خونه گفتم باز دوباره چی شده گفت هیچی انقدر سوال جواب نکن
صدف:
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 821
بچههام بزرگتر وبا زبونتر شده بودن خیلی دوسشون داشتم
تمام دنیامو زندگیم بودن ریحانه کوچولوی منم روز به روز شیرینتر و عزیزتر میشد خودشو حسابی برای ما لوس میکرد
اسماعیل بعد از اینکه از سفر یک ماهه برگشت با یه جعبه شیرینی و کلی کادو برای ما اومد
برای منم یک سرویس طلا گرفته بود نمیدونستم مناسبتش چی ازش پرسیدم چی شده
گفت هیچی همینجوری خریدم گفتم تو همین جوری هیچ وقت کاری را نمی کنی
گفت این قدر سوال جواب نکن گفتم که همینجوری خواستم برای شما یه ذره ولخرجی کنم کار بدی کردم گفتم نه
ولی سه چهار روز بعد از برگشتنش بود که فهمیدم که اسماعیل صاحب یه بچه شده
صاحب یک دختر از زن دومیش همینجوری فقط نگاش کردم
انگار به من برق وصل کرده بودن خودم باور نمیکردم که همچین اتفاقی افتاده
وقتی گفت صاحب دختری به اسم زهرا شدم فقط نگاش کردم گفتم مگه می شه
گفت خودمم نمیدونم یهویی شدش به خدا خودمونم نمیخواستیم
فقط داشتیم از هم جدا میشدیم تصمیم گرفتیم که صیغه رو به هم بزنیمکه فهمیدیم بنده خدا حامله بوده نمیتونستم به امان خدا ولش کنم خودش خیلی دلش میخواست بچه رو بندازه ولی
از اون طرفم بودم به من میگفت اگه دوباره بچهدار نشم باید چیکار کنم
واسه همین تصمیم گرفتیم بچهها نگه داریم اونم سقط جنین نکنه خیلی بچه شیرینیه
یه دونه محکم زدم تو گوش اسماعیل یه تفم انداختم تو صورتش گفتم
ایشالا بچهات بمیره انقدر من عذاب میدی حالم ازت به هم میخوره
تو چی از جون من میخوای مگه من چیکارت کرده بودم چه بلایی سرت آوردم که انقدر منو اذیت میکنی
نگاهی بهم کرد و گفت این سیلیتو نادیده میگیرم میدونم از شدت هیجانه
یه حسادت زنان است که به مرور زمان از بین میره بشین زندگیتو بکن به بقیه چیزها کاری نداشته باش
گفتم اسماعیل اگه من یه روز به تو خیانت کنم تو چیکار میکنی گفتم هیچ وقت همچین غلطی نمیکنی
اگه تو به من خیانت کنی خودم میکشمت مطمئن باش زندهات نمیذارم
برای من چیزی نیستش که زن دیگه داشته باشم کسی هم من و سرزنش نمی کنه
ولی تو اگه به من خیانت کنی همه تو رو به چشم یک زن خر*اب میبینن
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 827
گفتم آها حواسم نبود الان دو تا زنای تو زن سالمین که
اومدم زن یک مرد متاهل شدن نمیدونستم یه جدا زنها میگن زن خوب نجیب نانجیب بودن از چشمهاشان می باره
اسماعیل بچهها را صدا کرده بهشون گفت میخوام بهتون یه خبر خیلی خوشی بدم بچهها خیلی خوشحال شدم اومدم بالا پایین پریدن
از اسماعیل خواهش کردم سکوت کنه حرفی
نزنه ولی اسماعیل ادامه داد و به بچهها گفت شما صاحب یک خواهر خوشگل شدید
یک آبجی به آبجیهاتون اضافه شد بچهها خوشحال شدن
از اسماعیل پرسیدن بابا خواهرمون کجاست چرا نیومده
اسماعیل بهشون گفت الان پیش مامانشه نتونستم بیارمش ولی به زودی شماها رومیبرم که آبجیتونو ببینید
از حرفهای اسماعیل حرصم گرفت اون میخواست فقط منو بسوزونه
اسماعیل دیگه به شدت سرت شلوغ شده بود دیگه
رفت و آمدش زیاد شده بود به قول خودش میگفت نمیدونم که کدوم وری باید باشم هم دلم تو این خونه هستش هم تو اون خونه
خیلی سعی کردم بهش محبت کنم تا اون زنو ول کنه ولی ول نمیکرد میگفت ازش بچه دارم نمیتونم به امان خدا ولشون کنم
بچه بهانه شده بود که اون زن جا پاشو سفت کنه
روزها میگذشت من مجبور بودم همه چی را تحمل کنم نمی خواستم برمدوست نداشتم هرچی رو که تو اون زندگی به دست آورده بودم و تقدیم اون دو تا زن بکنم
اسماعیل خیلی سعی کرد رضایت منو به دست بیاره که مادر زهرا
رو به عقد دائمی خودش در بیاره ولی من قبول نکردم
شنیدم به چند مراجعه کرده که پول بدن و اونا رو عقدشون کنن
ولی انگار خواست خدا بود که این اتفاق نیفتاده بود کسی عقدشون نکرده بود
من از کامیون سود خیلی خوبی به دست میآوردم اونقدر بودش که بزنم ذخیره خوبی داشته باشم و فقط اسماعیلو برای پول
زندگی که برای من درست کرده بود میخواستم نه چیز دیگه
بچه هام جلوی چشمم بزرگتر میشدن زیباتر می شدن سامان و سارینا در آستانه پیش دبستانی بودن
که یه روز که تو خونه نشسته بودم و بچهها داشتن با هم بازی می کردن گوشیم زنگ خورد
کاملا ناشناس بود اول نمیخواستم جواب بدم اما بالاخره جواب دادم وقتی برداشتم پشت خط میلاد بود
اول میخواستم بهش فحش بدم بهش توهین کنم اما از من خواهش کردش که به حرفاش گوش کنم
بهم گفت دوباره از زنش جدا شده گفت نتونستم باهاش دووم بیارم
نه به خاطر بچه به خاطر خیلی چیزهای دیگه یکیشم فراموش نکردن تو بود
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 826
بهش گفتم برو به جهنم دیگه به من زنگ نزن دیگه نمیخوام صداتو بشنوم گفت ولی من میخوام تو رو ببینم و صداتو بشنوم
عشقم خانومم اومدم یه دفعه دیگه بمونم دیگه نمیخوام تو رو تنها بگذارم خواهش میکنم منو
از سر خودت باز نکن اجازه بده بمونم میخوام هرجا شده کمکت کنم تو رو از اون زندگی نکبت نجات بدم
میدونم که خیلی مشکلات داری میدونم که شوهرت چه کارهایی داره میکنه تو حقت اون زندگی نیست
گفتم میلاد لطفاً شیطون نشو بذار من زندگیمو بکنم به خدا زندگی خوبی دارم گفت آره
تو که راست میگی
تو خیلی زندگی خوبی داری کدوم زن با داشتن هوو
بچه هوو زندگی خوبی داره که تو دومیش باشی به حرفهای من گوش کن
گفتم نمی خوام چیزی بشنوم خواهش میکنم برو من و تو مال هم نیستیم
هر دفعه خواستیم با هم باشیم یه اتفاقی افتاده یه چیزی به وجود اومده
انگار خدا هم نمیخواد ما با هم باشیم ولی میلاد دست بردار نبود
مدام به من زنگ میزد پیام میداد وقت بیقت براش فرق نمی کرد
که کی باشه و چه وقتی باشه وقتی اسماعیل خونه بود مجبور بودم گوشی رو خاموش کنممیلاد گذشته من بود و خیلی هم دوسش داشتم ولی نمیدونستم با زندگیم باید چیکار کنم اونقدر بهم زنگ زد قربون صدقهام رفت بالاخره رام شدم
وقتی میدیدم که اسماعیل مدام در حال خیانت کردن به منه و با زنهای مختلف به خودم میگفتم تو چرا پای بند زندگی باشی
میدونستم به جز من و زنهای صیغهایش با زنهای دیگه هم رابطه داره
کلی دوست دختر داشت بارها و بارها بهش گفتم چرا این کارها را می کنی
به من میگفت به خدا دست خودم نیست به این کار معتاد شدم هر زن زیبایی رو میبینم دلم میخواد باهاش باشم
نمی تونم از کنارش بگذرم زنها هم رو خودت میدونی عاشق پولن
وقتی متوجه تعدد رابطههای اسماعیل شدم جای خوابم و ازش جدا کردم
بهم اعتراض کرد حتی کتک مفصلی هم جلوی بچهها بهم زد ولی من رو حرف خودم وایسادم گفتم تو ممکنه مریضی داشته باشی
من نمیخوام مریضی بگیرم تو رو خدا اجازه بده سالم بمونم بالا سر بچههام بمونم
بهم نی گفت زنیکه *** من سالمم از تو هم سالم تر و پاک ترم من از وسایل بهداشتی استفاده می کنم
بعد هم خودم میدونم کدوم زن سالمه کدوم زن خرابه تو نمیخواد به من یاد بدی
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 825
من با بهترین زنها میچرخم یکی از یکی بهتر و خانمتر نمیدونی چه پولایی برای من خرج میکنن مثل ریگ واسه من پول خرج میکنن
اگه دوست داری بدونی بزار من بهت بگم آره الان با یه پیرزنم هستم زن 55 سالشه
هر وقت من میرم چشم کلی قربون صدقم میره به من میگه دور سرت بچرخم فقط تو پیش من باش
برام کلی خرید میکنه بهترین عطرها رو میخری بهترین شام و ناهارا رو واسه من درست میکنه
برو خونش ونگاه کن انگار تو قصر داره زندگی کنه 500 متر خونه است
تو تو خوابم همچین خونهای رو نمیبینی به چیه خودت مینازی
لااقل به داشتههات بناز زنا برای من سر ودست میشکونن دلم بدبخت واست میسوزه تا حالا نگه داشتم وگرنه تا حالا 100 دفعه طلاقت داده بودم
دیدم مادر پدر درست حسابی نداری *** و کار درست حسابی نداری بابات مریضه مامانت حال خودش نیست گفتم تو رو
بگیرم
وگرنه آخه تو رو کی میگرفتش یه نگاه به خودت بنداز یه نگاهم به من بنداز
ببین فرق من و تو چقدر زمین تا آسمونه من خوش تیپم با کلاسم پولدارمتو چی هیچ هنری نداری تنها هنرت اینه که بچه به دنیا بیاری بچه بزرگ کنی آخه یه سر برو
ببین زنها چیکارا نمیکنن اصلاً میدونی چیه حالم ازت به هم میخوره طلاقتم نمیدم انقدر نگهت میدارم تا بمیری
اونی که زنم نمیخوام من حالم از اون به هم میخوره اونم برای من دیگه تکراری شده
من دنبال یه کیس جدیدم دیگه شماها خیلی دارین تکراری م6یشین شماها جای خودتون باشین ولی منم برای خودم میگردم
رابطه من اسمهای روز به روز بدتر میشد دیگه جا کار به جایی رسیده بود که دست رو همدیگه بلند میکردیم اون میزد منم میزدمش
بارها و بارها جلوی بچهها کتک کاری کردیم
به همدیگه فحشهای خیلی رکیکی میدادیم بارها به مادر من فحش داد به پدر من که فوت کرده بود فحش می داد
منم کوتاه نمیاومدم منم به مادرش فحش میدادم بارها جلو چشمش گفتم خواهرت خراب بوده
گفتم باعث مرگ دخترش شده اگه مادر درستی بودش که هیچ وقت نمیذاشت دخترش بمیره
می دونستم چقدر راجع به مریم حساسه اینها رو که میگفتن بدتر عصبی میشد بیشتر کتک میزد منم میزدمش
دیگه بد جوری رومون تو روی همدیگه باز شده بود اما جفتمون کوتاه نمیاومدیم
من میخواستم فقط زندگیمو حفظ کنم نمیخواستم این زندگی رو از دست بدم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 824
دار و ندار اسماعیل متعلق به خودم میرسم برام مهم نبود اگه فکر میکردش که من زن پول پرستی هستم
چند ماه بعد از اون اتفاقات اسماعیل از خونه پرت کردن بیرون بدجوری زدمش انداختمش بیرون با ملاقه میزدمش
اون از زنش تعریف میکرد و منم جری شدم اصلاً برام مهم نبود حتی نزدیک بود سرشو بزنم بشکنم
منو نفرین کرد گفت به خدا به خاک سیاه میشینی گفتم همین که
زن تو هستم به خاک سیاه نشستم ای کاش لال میشدی هیچ وقت از من خواستگاری نمیکردی میرفتم زن یکی دیگه میشدم
اسماعیل بیمار بود شده بود بیمار جنسی براش مهم نبود
خودش می گفت تعداد دوست دختراش از دستش در رفته بود میگفت نمیدونم دقیقاً چند تا دوست دختر دارم
می گفت هم دوست دختر دارم هم دوست زن دارم می گفت
حتی با چند تا زن متاهل هم رابطه دارم خودشون می خوان
من که نمی خوام و بهشون التماس نمی کنم بچه هام هر کاری
کردن و بهم التماس کردن باباشون و بیرون نکنم تو گوشم فرو نرفت
می خواستم اسماعیل و ادبش کنم وقتی اسماعیل بیرون کردم
همه قفلها را عوض کردم و در خونه را قفل کردم و رفتم خونه مامانموقتی
منو دیدش فقط سری تکون داد بهم برگشت گفت آخه این چه سرنوشت شومی بود که تو محمدرضا داشتید چرا شما
به این روز افتادین چرا انقدر بدبخت شدین گفتم من که خودم ومیدونم بدبخت شدم ولی ماشالله زن محمدرضا خیلی خوشبخت شد
خوش به حالش بعد از تمام پول و طلاها رو همه چی عشق و حال کنه
گفت نه بابا اینطور نیستش مریم چند روز پیش زنگ زد گفتم
باریکلا بالاخره برگشت میخواد پسرشو برداره با خودش ببره گفت نه برگشته
دست از پا درازتر برگشته آس و پاسم برگشته گفتم یعنی چی گفت
شوهرش هرچی داشته و نداشتن از چنگش درآورده
یه لگدم زده بهش پرتش کرده بیرون اینم آخر عاقبت مریمه دلت خنک شد حالا
گفتم نه به خدا من اصلاً آرزوی بدبختی کسی رو ندارم انقدر خودم بدبخت شدم که دیگه آرزوی بدبختی کسی رو نداشته باشم
گفت باید یه فکری به حال اون زن بکنیم بنده خدا بیجا و مکان خونه باباشه
گفتم میگی چیکار کنیم گفت هیچی میخوام بهش بگم بیا تو این خونه بالا سر پسرش باشه
گفتم واقعاً خوش به حالش رفته دورشو زده حالا باید بهش جا مکانم بدیم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 823
مامانم سرم داد زد و گفت دختر یه خورده انسان باشه یک خورده انسانیت خرج بده تو چرا این ریختی
خسته نشد اینقدر کینه و نفرت با خودت حمل و نقل میکنی گفتم مگه خودش بابا نداره خودش که باباش داره
بره خونه باباش زندگی کنه الان کجا زندگی کنه گفت اتفاقاً الان خونه دایته ولی بنده خدا داییت
سن و سالی ازش گذشته میخواد راحت باشه نه اینکه دخترشم بیاد و بال گردنش باشه
بعد هم پارسا احتیاج به مادر داره این بچه مادر نباشه چیکار کنم
گفتم مامان جان مگه تو الان با پارسا مادرش بالا سرش بود الان چند وقته مادرش گذاشته رفته تازه باعث مرگ دختر بدبختشم شده
واقعا چه جوری میخوای اون زن و تو این خونه راه بدی واقعاً میتونی تحملش کنی مامانم گفت آره تحملش میکنم
تو هم حق دخالت کردن درست کردن نداری تو به اندازه کافی واسه خودت پول و سرمایه داری
خواهش میکنم به هیچی اعتراض نکن مریم پس فردا داره میاد اینجا
بهش گفتم وسایلشو جمع کنه بیاد تو این خونه رو چشم من جا داره
بچه برادرمه غریبه که نیست دختر خوب ما باید زیر بال و پرش و بگیریم
نه اینکه بال و پر این زن و قیچی کنیم گفتم باشه بگو بیا اصلا به من چه
من نه ته پیازم نه سر پیاز این خونم که مال من نیستش پس خودت تصمیم بگیرمامانم اومد صورتمو بوسید و گفت آفرین دختر خوب من میدونستم که تو عاقلی تو از همه بد جام عاقلتری هرچی هستش دختری
پوست خنده بهش زدم و یه نگاه بهش کردم خودش فهمید که داره چرت و پرت میگه
من تصمیم
گرفته بودم تو اون خونه چند روز بمونم حتی حاضر شدم لیلا را تحمل کنم
حال روحیم خیلی خراب بود احساس خیلی بدی داشتم
دو روز بعد لیلا اومد خونه خیلی شکسته شده بود ناراحت بود
پکر و دمغ بود معلوم بودش که حال روز درست حسابی نداره
پارسا ازش استقبال خوبی نکرد حتی وقتی مادرش خواست بغلش کنه
پارسا خودش و از آغوش مادرش بیرون کشید و به اتاق خوابش رفت
در و هم خیلی محکم به هم کوبیدش پارسا خیلی ناراحت بود
لیلا به ما گفت ببخشید مثل اینکه بد موقع مزاحمتون شدم
ولی مادرم ازش خواست که هیچ جا نره گفت تو جات تو همین خونه کنار بچته
لیلا به من نگاهی کرد و گفت من میبینی آذر من چه جوری بدبخت شدم
چه جوری نابود شدم گفتم عزیزم خودت دلت خواست به این روز بیفتی
تو خودت با شوهرت از اینجا فرار کردی و رفتی وگرنه ما که نگفتیم برو
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 822
مریم و عصبانیت به من گفت اسم اون مرتیکه رو جلوی من نیار خدا لعنتش کنه بیشرف بی همه چیزو منو گول زد
کاری کرد که کجایی دخترمو بفروشم بهم گفت پول خوبی گیرت میاد میتونی ببری پارسا رو اونور دنیا
بهترین زندگی رو براش درست کنی به خدا من گول خوردم میفهمی
وقتی همه چیزمو ازم گرفتش گذاشت رفت تازه فهمیدم چه خاکی تو سرم
شده چه بلایی سرم اومده خودش منو مثل آشغال انداخت بیرون مجبور شدم برگردم
تو رو خدا منو ببخشید به خدا جبران میکنم بهتون قول میدم جبران کنم من حرفی نزدم دلم نمیخواست باهاش
دهن به دهنشم چند روز خونه مادرم موندم تو این چند روز
یخ پارسا هم با مادرش آب شد هرچی بود مادرش بود
تو اون چند روز اسماعیل هیچ خبری از من نگرفت و بچه هام
برای پدرشون بی قراری و دلتنگی می کردن حتی به اسماعیل
هم زنگ می زدم که بچه ها باهاش حرف بزنن جوابمون و نمی داد
احساس میکردم که دیگه ما رو نمیخواد منم تصمیم گرفتم که دیگه نخوامش ولی طلاق نمیگرفتم
سه گذشت و از اسماعیل هیچ خبری نشد نمیدونستم کجاست و چی کار می کنه
فقط هفتهای برام پول واریز میکرد که به پول خیلی خوبی بودکه بیشترش تو کامیونی بودش که با اسمهای شهری که خریده بودم تو این چند سال پول خیلی خوبی تونسته بودم جمع کنم
ولی بازم برای من کم بود دلم می خواست خیلی بیشتر پول در بیارم
دوست نداشتم خونه زندگیمو از دست بدم برای من اسماعیل بیشتر
از اینکه حکم شوهرو داشته باشه حکم عابر بانک را داشتش به خودم می گفتم
حالا که از همه از بغل اسماعیل میکنن و زنهای سن بالا هم براش حاضرن
خوب پولی خرج کنن چرا تو این خونه زندگی رو ترک کنی و بری طلاق بگیری بشین سر خونه زندگیت
از فرصت استفاده کن
بچههاتو بزرگ کن و تو میتونی از اسماعیل پول بکن
با اینکه فکرم شیطانی بودم ولی از خودم راضی بودم میگفتم عیب نداره
تا آخرش میمونم من آدمی نیستم که به همین راحتی جا خالی بدم
ماه چهارم از رفتن اسماعیل از خونه بود که بهم زنگ زد و گفتش من حالم خوبه فقط خواستم از حالم خبر دارت کنم
گفتم مهم نیست زندهای یا نه فقط بچههات دلتنگتن
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 821
گفت منو ببخش ولی فعلاً به خدا هیچی واسه من مهم نیست
گفت فعلاً میخوام برای خودم بچرخم و بگردم میخوام برای خودم خوش گذرانی کنم عشق و حال دنیا رو کنم
من خیلی زود تو تله افتادم خیلی زود ازدواج کردم سنی نداشتم که ازدواج کردم
هرکی منو میبینه میگه چرا انقدر زود ازدواج کردی چرا اینقدر زود خودتو تو دردسر انداختی
خیلی ها هم حتی باور نمیکنن من متاهل باشم فکر میکنن که من مجردم
گفتم کدوم احمقی فکر میکنه تو مجردی با وجود 4 تا بچه هنوز ادای پسرهای
جوون را در می یاری برو خجالت بکش به فکر بچه هات باش
نه به فکر مسخره بازی در آوردن گفت دیگه داری رو اعصابم راه می ری
داری من و عصبی می کنی مثل مادر زهرا شدی و من و درک
نمی کنی چرا این قدر درک و فهمتون پایین فکر می کنید من
باید همیشه پیش شماها باشم یک خورده از من فاصله بگیرید
اجازه بدید من راحت باشم دیگه زیادی اویزونم شدید و حوصله
سر بر شدید گفتم اسماعیل من و مادر زهرا خیلی احمقیم که خودمونرو الکی وقف تو کردیم ما هم باید میرفتیم دنبال زندگی خودمون میرفتیم دنبال عشق کیفمون حیف ما دوتا
اسماعیل با عصبانیت گفت شما وظیفه مادر شدین که چی
مادر یعنی که خودشو وقف بچهاش کنه یعنی از خود گذشتگی کنه
توقع داری که من از خود گذشتگی کنم بچهها را نگه دارم حالا که دارم خرج و مخارجتونم می دم
شکمتون گشنست یا لباس تنتون پاره است همه چیزتون که اوکیه پس دهنتونو ببندین و زندگیتونو بکنید
منم یه چند وقت دیگه میام بهتون یه سر میزنم یه چند روز پیشت میمونم بچهها
احساس دلتنگی نکنن ولی به من دل نبند خودتو آویزون من نکن چون من موندنی نیستم
گفتم یه جوری حرف می زنی انگار من دوست دخترتم گفت من فعلا به هیچ زنی تعهد ندارم
من به تو فقط تو شناسنامه تعهد دارم یادم نمی یاد هیچ جای دیگه ای
بهت تعهد داشته باشم گفتم باشه هر چی تو می گی عزیزم برو دنبال کارت
برو دنبال زندگیت آن شالله که یکی از این عفریته ها تو را بکشن
من یکی از دست تو راحت شم یک روز تلافی همه این این روزها را سرت در می یارم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 829
به خداوندی خدا قسم میخورم اسماعیل یه روز از کارایی که
خودمون دوتا کردیم پشیمون میشیم ولی اون روز خیلی دیگه دیر شده
گفت نگران نباش تو هیچ وقت پشیمون نمیشی چون تو زن زندگی هستی من به تو افتخار میکنم مراقب بچههای من هستی
منم این دورهام تموم میشه یه روزم خودم خسته میشم و برمیگردم زیاد نگران نباش
ولی من فقط پوز خند زدم بهش گفتم خداحافظ امیدوارم که بهت خوش بگذره
بهم گفت خوش گذشتنش که خیلی بهم خوش میگذره
تازه دارم میفهمم معنی زندگی کردن چیه اصلاً الان دارم زندگی میکنم واقعاً اشتباه کردیم آذر خیلی اشتباه کردیم
ما خیلی ازدواج کردیم خیلی زود بچهدار شدیم اصلاً چرا آدم باید ازدواج کنه
من معذرت میخوام اینو بهت میگم ولی وقتی که ازدواج سفید هستش ازدواج رسمی چه معنی داره
از حرفاش لجم دارم بعد چند تا فحش بهش دادم و گوشی رو قطع کردم گفتم حالم ازت به هم بخوره
برای اینکه وقت بیشتر به خودم داشته باشم بچهها رو یا پیش دبستانی می بردم
خونه مامانم میگذاشتم دیگه کم کم ریحانه را هم مهد کودک می گداشتم
مامانم مدام باهام بحث میکرد میگفت برای چی این بچه رو میذاری مهد کودکولی گوش من بدهکار نبود به خودم میگفتم حالا که
اون داره برای خودش میچرخه من هم برای خودم میچرخم من که خیانت نمیکنم
من برای خودم اینور و اونور میرم و کلاسو باشگاه میرم واقعاً همه زندگیم شده بود همین
بعد از 8 ماه اسماعیل اومد بهم برگشت گفت بچهها رو بیار بیرون
میخوام ببرمشون بیرون بچرخونمشون وقتی دیدمش خیلی عوض شده بود خیلی خوشتیپتر از قبل شده بود
حسابی به خودش رسیده بود بوی عطرش آدم و مست می کرد
ماشین شاسی بلند زیر پاش بود که انگار تازه از کارخانه بیرون اومده بود خیلی ماشین شیک و گرون قیمتی بود
گفتم مبارکه پس کامیونت کجاست گفتش کن تو گاراژه نگران نباش با این اومدم
اوت یکی هم که دست شاگردمه نگران نباش گفتم این و کی خریدی گفتش که تو همین مسافرت دو ماه خریدم
گفتم پولتو الکی خرج کردی گفت نه الکی خرج نکردم برام خریدنش
فقط نگاش کردم بهم گفتش که من برم بچهها رو یه خورده ببرم بیرون برگردم
ساعت 11 شب بود که با بچهها برگشت با کلی خرید گرون قیمت اومد
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 819
برای من هم کلی خرید کرده بود به من گفت تقدیم به تو خانم بد اخلاق خودت که میدونی چقدر دوست دارم هر کاری میکنی
نمیتونم ازت دل بکنم انقدر که دوست دارم گفتم که
دوباره چه نقشه شومی برام کشیدی میخوای چیکار کنی گفت من هیچ نقشهای برای تو نکشیدم فقط اومدم این دفعه تو رو یک دل سیر نگاه کنم
گفتم نگاه کن آخر شب که بچه ها رفتن خوابیدن اومد کنارم
نشست
آخی خدایا شکرت چقدر این زندگی را دوست دارم عاشق این نوع
و این سبک زندگیم تو نمی دونی پولداری زندگی کردن چقدر خوبه
هیچی نگفتم و سرم و انداختم پایین بهم گفت به جون آذر من الان
هیچ کار بد و خطایی نمی کنم فکر نکن صد تا دوست دختر و
دوست زن دارم الان فقط تویی و مادر زهرا و فرشته جون فقط
شما سه تایید گفتم فرشته کیه گفت یک زن میانسال بیوست
که پولش از پارو بالا می ره اصلا معلوم نیست چقدر ثروت داره
مثل ریگ پول خرج می کنه چند تا خونه داره خودش تو پینت هاوس زندگی می کنهگفتم خوب این چه دخلی به ما داره گفت فکر کردی
این همه خرید را از کجا آوردم اون بهم پول می ده.
منم مثل ریگ می تونم خرج کنم اخ که سالها بود
دلم می خواست مثل آقاها زندگی کنم بخورم
و بخوابم و راحت باشم از رانندگی خسته شدم
دیگه دارم می میرم بهش گفتم اینها را بردار و ببر
اینها مال حرومه نه مال حلال ما حلال خوریم
اینیم وای به روزی که حروم خور باشیم گفت نترس
فرشته جون خودش همه اینها ا با انتخاب خودش
خریده تا گفتم برای زن و بچه هام می خوام گفت
بیا با هم بریم بخریم من خیلی خوش سلیقه تر
از توام به اسماعیل اخم کردم و روم و بر گردوندم
گفت تو لیاقت نداری تو لیاقت کادوهای خوب و
گرون قیمت و نداری برو از مادر زهرا یاد بگیر
چه جوری ذوق می کرد از دیدن کادوها از این
به بعد فقط برای بچه هامون می یارم برای تو
کوفتم نمی یارم گفتم مال بچه ها مال خودشونه
مال من و ببر بده به مادر زهرا من احتیاجی ندارم
دستت درد نکنه اسماعیل چند روز پیش ما بود
با من حرفی نمی زد ما خیلی خیلی از هم دور
شده بودیم و فقط تو شناسنامه زن و شوهر بودیم
صدف:
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 818
ازش متنفر بودم دست خودم نبود دیدن مریم
و مادرم هم رفتیم و اسماعیل بی خیال رفتار کرد
خیلی هم به مریم محبت کرد و بهش گفت خوب
کاری برگشتی حتی اگه دلت خواست برای تو و پارسا
یک خونه خوب رهن می کنم چند تا تیکه سوغاتی
به مریم داد سه ماه بعد اسماعیل به من گفت من
باید برم نمی تونم برم بهم بار خورده بار خوبی
بهم خورده پوزخندی زدم و بهش گفتم برو به
سلامت سلام من و برسون گفت باشه صبح زود
باید برم نمی خواد بری راستی من شش هفت
ماه می رم برات پول می فرستم وقتی اسماعیل
خواب بود سر وقت کتش رفتم ببینم چه خبره
هر دفعه کتش و می گشتم یک چیزی پیدا می کردم
وقتی گشتم بسته کوچیکی را پیدا کردم که وقتی
باز کردم دیدم داخلش کوکایین تو فیلم ها دیده
بودم صدای اسماعیل من و به خودم آورد و گفت
جون به جونت کنن بی فرهنگ و احمقی عقل نداری
راحتی به چه اجازه ای دست تو جیب من کردی
گفتم این چیه گفت همون چیزیه که خودت فکرش
و می کنی کوکایین مشکلی داری عزیزم گفتم پیشرفت
کردی گفت آره دیگه تریاک مصرف نمی کنم اون
مال آدمهای فقیر و بدبخت و بیچارست دنیای
من با ورود فرشته عوض شده اصلا اون زمینتا آسمان با تو فرق می کنه من راحت و ازادم همون
زندگی که همیشه آرزوش و داشتم گفتم اسماعیل
داری چی کار می کنه تا گردن تو منجلاب رفتی
دیگه نمی تونم تو را بیرون بیارم تو را خدا به
ما رحم کن تو تکیه گاه بچه هاتی ولی گوشش
بدهکار نبود تو وادی دیگه بود اسماعیل رفت و
ما را دوباره تنها گذاشت از دستش خسته شده
بودم از دست همه کارهاش خسته شده بودم به
خودم گفتم حالا که اون دنبال عشق و حالش رفته
چرا من نرم گوشی را برداشتم و یک تک زنگ به
میلاد زدم و به خودم گفتم هر چی باداباد خودم
و به دست باد می سپارم هر جا رفت منم همون
جا می رم میلاد زنگ زد و حسابی دل دادیم و قلوه
از هم گرفتیم بهش گفتم بیا اینجا دلم برات تنگ
شده می خوام ببینمت گفت فردا پیشتم بچه ها
را ببر پیش مادرت گفتم لازم نیست پیش دبستانی
می رن فردای اون روز بغل میلاد بودم و تو آغوش
هم بودیم و فارق از دنیا یک خورده پیرتر شده
بود اما هنوز عشق اول و آخر خودم بود و همه
چی را فراموش کرده بودم برام مهم نبود میلاد
چی کار کرده و چه بلائی سرم آورده فقط می
خواستم مال میلاد باشم میلاد بهم گفت نمی خوای
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 817
فرار کنیم بریم یه جای دیگه به خدا تو لایق این زندگی نیستی تو لایق بهترین زندگی هستی میخوام مثل پرنسس زندگی کنی
عشق من نفس من ازت خواهش میکنم قید این زندگی رو بزن قید بچههاتو بزن آخه تو این بچهها رو
میخوای چیکار
دیگه بزرگ شدن میتونم پس خودشون بربیان بعد باباشونم که زنده است
میتونه بچههاشونو بزرگ کنه تو هیچ وظیفه دیگه در قبالشو نداری گفتم میلاد آخه میگی من چیکار کنم نمیتونم قیدشونو بزنم
بعد هم اسماعیل منو طلاق نمیده باید یه کاری بکنم اسماعیل منو طلاق بده
گفت پس تکلیف من و تو عشقمون به همدیگه چی میشه گفتم نمیدونم باید خودت یه فکری بکنی
گفت من که میگم بیا با هم فرار کنیم گفتم یه مدت صبر کن ببینم چه خاکی تو سرم میریزم یواش یواش باید جلو برم
اون روز خیلی بهم خوش گذشت بعد از مدتها به میلاد بودم اصلاً فراموش کردم که چه چیزهایی بینمون اتفاق افتاده
بعد اون میلاد هفته ای یک بار دیدن من میومد میرفتیم خونهای که اجاره کرده بود واقعاً اونجا رو دوست داشتم
دیگه آزاد و رها بودم اسماعیلم که خونه نمیاومد خیلی کم به من زنگ میزد برامون پول میفرستاد
گاهی هم زنگ زد می زد حالمونو میپرسید همشم بهم میگفتش که میام به خدا میخوام بیام خیلی کار دارم
منم بهش میگفتم برام مهم نیستش امیدوارم هرجا هستی بهت خوش بگذره از حرفام جا میخوردبارها بهم گفته بود عوض شدی ازت میترسم چرا این ریختی شدی گفتم تو خودت باعث شدی
یک بار بهم گفت احساس میکنم بهم خیانت میکنی وای به حالت اگه بهم خیانت کنی خودم میدونم باهات چیکار کنم زندهات نمیگذرم
گفتم مگه واست مهمه خیانت کنم گفت آره خیلی برام مهمه تو حق نداری به من خیانت کنی گفتم تو چطور حق داری به من خیانت کنی
گفت من صد بار بهت گفتم من مردم من عیب نداره کاری بکنم ولی تو حق نداری راجع بهت بد فکر میکنن گفتم من که به تو خیانت نمیکنم ولی اگه کردمم دستم درد نکنه
گفت حس بدی دارم اصلا حس خوبی ندارم تو آذر سابق نیستی تو رو خدا بهم بگو داری چه غلطی میکنی
گفتم خیالت راحت همه چی مرتبه بچهها هم سر جاشونن هیچ کاری نمیکنیم تو برو به عشق کیفت برس
زندگی منم همینه دیگه یکیمون بالاخره باید به عشق و کیفش برسه یکیمونم باید به بدبختی و بچهداری برسه
چهار ماه بعد از رفتن اسماعیل بودش که یک روز بهم زنگ زدن گفتم که فلان
فلان جا بیا هرچی زودتر باید خودتو برسونی اسم اینو دستگیر کرده بودن و تو یکی از شهرهای شرقي كشور بودش
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 183
شرقی کشور بودش من خودمم مونده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم اصلاً زبونم بند اومده بود
حتی نمیدونستم جرمش چیه
فقط میدونستم باید خودمو برسونم بچهها رو دست مامانم سپردم نمیتونستم با خودم ببرم به میلاد زنگ زدم گفتم دارم میرم گفت منم باهات میام
گفتم هیچی با
من نیا من باید خودم برم هرچی گفتم قبول نکرد گفتش که تو صلاح نیستش که تنها بری
مجبور شدم با میلاد همسفر بشم خیلی سفر بدی بود میلاد همش به من میگفت خب خدا رو شاید دستگیرش
این تقاص کارهاشه که باید پس بده خانوم خوشگلم
گفتم میلاد این حرفو نزن می ترسم یه روزم خود ما دوتا تقاص کارمونو پس بدیم گفتش که ما چه تقاصی باید پس بدیم
گفتم هیچی بیخیال ولش کن نمیخوام دربارهاش بحث کنم میلاد گفت نه حرفتو بزن
گفتم میلاد حوصله ندارم تمومش کن چشامو به جاده دوخته بودم ترس تمام وجودمو گرفته بود
دلم برای اسماعیل میسوخت نمی دونم چرا این قدر دلتنگش بودم
اونجا که رسیدیم خونه گرفتیم پول دادیم تا دو سه شب اونجا بمونیممیلاد بهم گفت آخ جون بالاخره بدون سرخر مزاحم میتونیم اینجا کنار همدیگه باشیم دم اسماعیل گرم
که کار خلاف انجام داده وگرنه من و تو که باید با ترس و وحشت همدیگه را می دیدیم
که مبادا کسی ما را دستگیر کنه گفتم میلاد جان ما همین الانشم در خطریم
گفتم ندیدی پسر صاحبخونه برو چه جوری نگاه میکرد انگار که بوهایی برده بود گفت نترس اون با من
وقتی جا افتادیم در خونمونو زدن صاحبخونه اومده بود دم در میلاد رفتش دم در باهاش صحبت کنه یه خورده طول کشید نگران شدم
برگشتنش یه خورده طول کشید وقتی برگشت زیر لب مدام غر می زد
ازش پرسیدم چی شده طرف چی میخواست گفت هیچی
طرف یه خورده بو برده بود شک کرده بود هی سوال جواب میکرد
دردش پول بود منم یه خورده پول گذاشتم کف دستش کلی هم دعامون کرد
بهش گفتم برامون نوشیدنی درجه یک بیاره
که امشب بخوریم به سلامتی خودمون و اسماعیل براش دعا کنیم که زودتر آزاد نشه
گفتم یعنی دیگه الان سراغش نریم گفت نه بابا یه دو سه روز بزار بگذره
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 815
بگذار چند روز با هم حال کنیم به خدا این قدر دلم میخواست
یه جا دور از شهر تو با همدیگه باشیم بالاخره به آرزوم رسیدم هیچکسم شک نمیکنه همه فکر میکنن ما دنبال کارهای اسماعیلیم
زودتر از اون چیزی که فکر میکردم بساط عیش و نوش ما دو برقرار شد
خوردیم به سلامتی همدیگه انقدر خوردیم که خودمون نفهمیدیم چی شد
وقتی بیدار شدم از سردرد داشتم میمردم حالم اصلاً خوب نبود وقتی بیدار شدم نیمه شب بود
و من و میلاد جفتمون غش کرده بودیم از خستگی میلادو بیدار کردم
بهش گفتم خیلی خوابیدیم گفتش که آره خیلی خوابیدیم زیادی روی کردیم
گفتم میلاد فردا بیفتم دنبال کارای اسماعیل نمیشه همینجوری بمونیم گفت فردا هم بمونیم اینجا
پس فردا می افتیم دنبال کارهاش بگذار یه خورده اونجا بیشتر بمونه
گفتم نه باید
بریم میترسم زنگ بزنن به داییم پاشه بیاد اینجا
اون وقتی هیچ کاری نمیتونیم بکنیم میشیم رسوای عالم و آدم تو که نمیخوای همچین اتفاقی بیفتهبرگشت گفت ای بابا زندگی تو سرتاسر بدبختیه چه گرفتاری شدم حالا باید بیام چرا شوهر تو رو هم بکشم گفتم اگه ناراحتی برگرد
گفت آره خیلی ناراحتم اصلاً دلم نمیخواد دنبال کاراش بریم
اونجا بمونه و بپوسه بالاخره که یه روز میاد بیرون
گفتم من باید برم دنبال کارش نمیتونم برم ببین به من زنگ زدن گفت باشه بابا هرچی تو میگی تسلیم میریم
گفتم میریم نه میرم چون اگه تو بیای شک میکنن میگن این آقا کیه
گفت من همرات می یام داخل نمیام ولی باید بیام که کمکت کنم
با همراهی میلاد رفتیم فردا امروز رفتیم زیادی داشتم وقتی که پرسیدم
چی شده چرا شوهر من و دستگیر کردین بهم گفتن که شوهر شما
تو یک مهمونی مختلط تو باغ خارج از شهر بود که وقتی ما رفتیم اونجا
اوضاع همه اونجا خیلی بد بود اوضاع زن و مردا واقعاً افتضاح بود
همه تو هم میلولیدن واقعاً خجالت آور بود شوهر خودتون با سه تا زن بود
رنگ از رخم پرید باورم نمیشد گفتن شما یعنی خبر نداشتین گفتم من خبر داشتم شوهرم زن صیغهای داره
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت814
شوهر من دو تا زن صیغهای داره که از یکیشون بچه داره یکیشونم سنش بالاست که اسمش فرشته است
گفت بله صاحب باغ خانم فرشته و هستش که ماشالله خیلی هم معروف هستن
همه هم اینجا این خانمو میشناسن خیلی معروفه
معروف بودنشون از لحاظ اخلاقی هستش نه از لحاظ دیگه شوهر شما این و می دونستن یا نه
اب دهنمو به زور قورت دادم گفتم من در این مورد چیزی نمیدونم ولی شوهر من 100 در صد همچین چیزی رو نمیدونسته
گفتن به هر حال باید پرونده تکمیل بشه اونجا مقادیر زیادی مواد مخدر هم کشف و ضبط کردیم معلوم نیست مال کی هستش
گفتم شاید مال همه باشه گفت احتمالاً مال همه هستش ولی
باید تک تکشان آزمایش خون بدن معلوم بشه کی اعتیاد داره
باید بررسیهای لازم انجام بشه گفتم من برای شوهرم سند آوردم
گفتن سند برای اینجا به درد نمیخوره باید سند واسه همین شهر باشه
گفتم آقای محترم من مال این شهر نیستم چیکار کنم چه خاکی تو سرم بریزممن تو این شهر غریب چیکار کنم من سه تا بچه کوچیک دارم نمیتونم مدت زیادی اینجا بمونم بچه
بچههام منتظر من هستند من نمی تونم بیشتر از این تنهاشون بگذارم
بهم گفتن خانم ما درباره سند هیچ کاری نمیتونیم بکنیم اونو قاضی باید تشخیص بده
اعصابم به هم ریخته بودم نمی دونستم چه خاکی تو سرم بریزم گفتم من میخوام شوهرمو ببینم
اولش گفتن نه آدمای
سرسختی به نظر نمی رسیدن بهش یواشکی پول دادم
گفتم خواهش میکنم به خدا من تو شهر غریبم منو
دست خالی از اینجا نفرستید برم
یک استغفراللهی گفت و بهم گفت خواهرم چند دقیقه منتظر بمونید
از در بیرون رفتم چند دقیقه بیرون وایسادم منتظر موندم همش دعا میکردم بالاخره اسماعیلو ببینم بالاخره اسماعیل رو تونستم ببینم
بهم گفتن 5 دقیقه میتونید باهاش صحبت کنید ولی بعد 5 دقیقه سریع باید برگرده
نگاهی بهش کردم سلام کرد هیچ جوابی بهش ندادم گفت بچهها خوبن
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 813
گفتم حالشون خوبه ولی نمیدونن باباشون چه گندی زده چرا الان حالشون و میپرسی چرا موقعی که داشتی با سه تا زن حال میکردی حالشونو نپرسیدی اصلاً فکرشون بودی
گفت الان وقتی گلایه نیست وقت خیلی تنگه تو باید کاری بکنی که
من هرچه زودتر از اینجا بیام بیرون ازت خواهش میکنم من نمیتونم اینجا دووم بیارم تو خودت میدونی
گفتم منظورتو نمیفهمم گفته خوب منزل منو میفهمی من اینجا بمونم حالم بد میشه نمیتونم اینجا دووم بیارم ازت خواهش میکنم
تمام سعیتو بکن تو میتونی یه چیزی بهشون بده قبول کنن یه رشوه بدی قبول میکنن
گفتم چرا اونجا بهشون رشوه ندادی گفت نتونستیم فرشته رشوه داد از اینجا اومد بیرون
گفتم چیه چشمت هنوزدنبال فرشته است اگه دست من باشه
همین جا تو رو نگه میدارم تا ابد نگهت دارم میفرستمت کمپ ترک اعتیاد حالت اونجا جا بیاد
گفت من که برم کمپ ترک اعتیاد میمیرم تو رو خدا کمکم کن بیام بیرون پای 4 تا بچه وسطه
گفتم بدبخت اون چهار تا بچه که تو باباشونی البته منم مادر خوب براشون نبودم اگه مادر خوبی بودم تو رو ول میکردمای کاش که مادر زهرا هم تو رو ول کنه گفت به مادر زهرا زنگ زدم ولی وقتی فهمید که اینجام بیدرنگ تلفنو قطع کرد
دیگه هم جواب منو نداد گویا بدجوری حالش گرفته شده شایدم ترسیده بود گفتم 100 در صد ترسیده فکر کنم گذاشته رفته
گفت حالا هرچی الان مهم اینه که تو اینجایی تو هم منو میتونی آزاد
آزاد بکنی تو زن عقدی و رسمی منی ازت خواهش میکنم کمکم کن
به جون بچهها قول میدم آدم بشم من می شم همون اسماعیل
چند سال پیش که آدم خوبی بودم بهم کمک میکنی گفتم برات کمکت میکنم مجبورم کمکت کنم دوست ندارم تو این شهر بمونی
تو هم قول بده آدم خوبی بشی لااقل آدم خوبی برای بچه هامون باشی
از در که اومدم بیرون حالم خیلی بد بود سرم گیج میرفت میلاد که منو دید گفت حالت خوبه
گفتم اصلاً حالم خوب نیست میلاد میشه زودتر بریم خونه می ترسم پس بیفتم
میلاد زیر بغل منو گرفتن منو سوار ماشین
کرد و به ساعت راه افتادیم سمت خونه سرم گیج میرفت میترسیدم پس بیفتم گشنم بود
سر راه غذا خریدیم و رفتیم خونه به میلاد گفتم به صاحب خونه بگو برامون نوشیدنی بیاره میخوام مست کنم
گفت حالت خیلی بده گفتم آره خیلی بدم فقط مست کردن به من کمک میکنه
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 812
با هم به خونه رفتیم حال خیلی بدی داشتم اعصابم به هم ریخته بود خودم نمیدونستم زندگی چی میخوام حالم از این زندگی به هم میخورد
خودمو سرزنش میکردم میگفتم منم مقصرم در حالی که میدونستم اسماعیل شاید صدها برابر بیشتر از من مقصره
اگه اسماعیل به من محبت کرده بود اگه دنبال زنهای دیگه نرفته بود
اگه پول بیش از حد حالش نکرده بود شاید وضعیت زندگیمو خیلی بهتر از این بود با میلاد که خونه رفتیم
همین جوری لیوانهای مشروب میدادم بالا میخوردم و هر لیوانی که بالا میرفتم فقط
به میلاد میگفتم میلادم من عاشق توام نمیدونی چقدر دوست دارم هیچ مردی رو تو این دنیا
به اندازه تو دوست ندارم میلاد بهم میگفت واقعاً داری راستشو میگی گفتم میگن مستی و راستی
من الان مستم پس تو عالم مستی دارم واقعیتو میگم
میلادم منو همراهی کرد اون شب با اون که خیلی ناراحت بودم اما شب خوبی رو گذروندم میلاد پایه خیلی خوبی بود
در حال مستی گریه میکردم برام مهم نبود دارم چی کار می کنم فقط می خواستم سبک بشم
فردا اون روز که مستی از سرم تو خرید میلاد بهم گفتم اگه بدونی چه حرفایی به من می زدی
گفتم همش قربون صدقه تو میرفتم مگه نه گفت نه اتفاقاً کلی منو فحش دادیکلی هم منو ناله نفرین کردی همه حرفات یه منظور داشت تو منو مسبب همه بدبختیات میدونی
گفت واقعاً آذر تو منو مقصر همه بدبختیات میدونی گفتم من اصلاً هیچی یادم نمیاد
گفت تو حقیقتو گفتی منو ببخش که تو رو انقدر اذیت کردم به خدا قصد اذیت کردن تو رو نداشتم تو خودت با من
کنار نمیای صد بار بهت گفتم که بیا از اینجا فرار کنیم ببین تو فقط به شوهرت چسبیدی تو هم منو میخوای هم اسماعیلو میخوای نمیشه که دوتامونو با هم بخوای
گفتم بگذار اسماعیلو از اینجا بیرون بیارم اون موقع تکلیف خودمو روشن میکنم
گفت مگه اینجا میشه به همین راحتی اسماعیل و بیرون بیاریم
گفتم معلومه که میشه اسماعیل زیاد جرمش سنگین نیستش فوق شلاق داره چیز دیگه که نداره
نمیخوان که به حبس ابد محکومش بکنن آدم که نکشته گفت پس اعتیادش چی میشه باید اعتیادشم ترک کنه گفت اون اعتیادشم به خودش ربط داره
میاد بیرون میره کمپ ترک اعتیاد فقط من میخوام زودتر کارا انجام بشه ما وقت زیادی نداریم
گفتم
منظورم خیلی خوب میفهمی ما چند ماه دیگه باید فرار کنیم و با هم بریم
چشماش برق زد گفت داری راست می گی گفتم آره میخوام تا آخر عمر فقط با تو زندگی کنم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 811
میخوام قید شوهرمو بچهها همه و همه رو بزنم
دیگه بسه میخوام بقیه عمرمو واسه خودم زندگی کنم تا الان برای دیگران زندگی کردم واسه مادرم و برادرهام زندگی کردم
الان دیگه میخوام فقط واسه خودم زندگی کنم میخوام بقیه عمرمو با عشق زندگی کنم من طعم عشقو نچشیدم
ترسیدم اجازه دادم بقیه واسم تصمیم گیری کنم
اگه اون موقع جلوی همه وایساده بودم گفته بودم عاشق توام به بقیه ربطی نداره الان زندگیم خیلی بهتر بود میلاد اومد بغلم کرد
بهم گفت عزیزم منم همینطور میخوام بقیه عمرم با تو باشم کی فرار کنیم
اول باید اسماعیلو بیاریم بیرون اسماعیل باید ترک کنه بچهها رو بتونم بهش بسپرم
بعد با هم فرار می کنیم می ریم جایی که دست هیچ کی بهمون نرسه
تو هم حاضری قید پدر مادرتو بزنی گفت آره که حاضرم من به خاطر تو همه کاری حاضرم بکنم
گفت ولی بچههات چی میشن مطمئنی میخوای بچههاتو ول کنی گفتم آره مطمئنم اینجوری واسه هممون بهتره
دوست ندارم یه مادر خیانتکار کنارشون باشه بسه دیگه نمیخوام بچههام زجر بکشن
گفت یه روز میاریم پیش خودمون گفتم نه نمیخواد بیای پیش خودمون خودم میرم بهشون سر می زنم وقتی بزرگتر شنمیرم دیدنشون اون وقت میدونم که از دل من استقبال میکنن اونا وقتی بزرگتر بشن میتونن منو درک کنند الان که بچن نمیتونن درک کنن
من و میلاد تصمیم خودمونو گرفته بودیم این دیگه آخرین راه بود دیگه راه دیگهای وجود نداشت چند روز بعد
میلاد راهی کردم ازش خواستم بره گفت همین راهیه که خودم باید ادامه بدم تو اینجا نمونی خیلی بهتره هر چی اصرار کرد قبول نکردم
موقع رفتنش بوسه آتشینی از هم گرفتیم بوسه ای که دلمون نمیخواست تموم بشه
بهم گفت عاشقانه دوست دارم دیوونتم میدونستی گفتم همینطور من گفت خیلی
زودتر از اون چیزی که فکرش و بکنی برای ابد زیر یک سقف قرار با هم زندگی کنیم
میلاد که رفت دلتنگی عجیبی سراغ من اومد انگار که از شوهرم جدا شده بودم تو ذهن من میلاد واقعاً شوهر من بود
دنبال کار اسماعیل افتادم فقط میخواستم اسماعیل رو زودتر آزاد کنم ببرمش خونه ترک کنه و
بعد اون من برم دنبال زندگیم برم دنبال عشقم هیچ چیز دیگه نمیخواستم
چشمامو رو همه چی بسته بودم دیگه هیچی برای من مهم نبود
بعد از چند روز بالاخره میلاد آزاد شد مجبور شدم پول زیادی خرج کنم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 810
تو ا ون
شهر اونجا فهمیدم که پول حلمه مشکلاته با پول میشد خیلی چیزا رو خرید
فقط اسماعیل شلاقشو خورد وقتی که اسماعیل آزاد شد و از در اومد بیرون
ازش پرسیدم ماشین خراب شدت کجاست بریم ماشینت و برداریم و بریم
بهم گفت یکی دو شب اینجا بمونیم حالا مگه مجبوریم به این سرعت بریم گفتم آره مجبوریم دیگه نمیخوام تو این شهر بمونم
اینجا پر از خاطرات بده واسه من خیلی اذیت شدم گفت چقدرم تو تقلا کردی که من زود بیام بیرون
چرا اینقدر طول کشید میخواستی تا ابد اونجا بمونم گفتم اگه میموندیم خیلی خوب بود
گفت من یکی دوتا کار دارم سریع انجام بدیم بعد بریم گفتم چه کاری داری گفت باید یه سری وسایلم و از خونه فرشته بردارم
سوئیچم اونجاست یه سری لباسام اونجاست میشه بریم برداریم
گفتم حتماً باید بریم اونجا گفت آره باید حتماً بریم اونجا میای یا نه
گفتم آره میام چاره دیگهای ندارم نمیتونم که بدون تو برگردم
سوار ماشین شدیم به سمت خونه فرشته حرکت کردیم وقتی خونش رسیدیم مخم سوت کشیدخونه که نبود قصر بود یعنی از قصر هم زیباتر بود اصلاً دهنم باز مونده بود نمیدونستم چی بگم
با آژانس رفته بودیم اسماعیل به من گفت عزیزم یه چند دقیقه اینجا بشین من برم داخل بیام
گفتم باشه فقط زود بیا گفت زود میام یه ذره وسایلمو جمع کنم 10 دقیقهای اومدم
وقتی اسماعیل رفت آژانس که مردی مسن بود بهم گفت دخترم گفتم بله حاج آقا
گفت شما نسبتی با این خانم دارین گفتم نه نسبتی نداریم شوهرم باهاش کار میکنه
گفت دقیقاً شوهرتون با ایشون چه کاری میکنه گفتم نمیدونم
تو ماشین با هم شریکن گفت دختر این اصلاً آدم درستی نیستش حیف
و صد حیف که تو و شوهرت تو این خونه سر رفت و آمد دارید هیچکس نمیتونه جلوی این زنو بگیره
میگن با آدمای کله گنده رفت و آمد داره پشتش گرمه
هر کاری دلش میخواد می کنه بزرگترین خونه اینجا مال اینه
وگرنه یه زن ساده و معمولی چه جوری به این همه ثروت رسیده گفتم حاج آقا خدا داند گفت به نظرم برو داخل خونه
شوهرتو تنها نگذار من بهت این پیشنهادو میکنم حالا خود دانی
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 800
من به اسماعیل قول داده بودم که داخل خونه بشینم ولی وقتی فکر میکردم میدیدم که بهتره که برم داخل خونه از ماشین پیاده شدم رفتم زنگ در خونه رو زدم
و به اونی که پشت آیفون بود گفتم که من زن اسماعیل هستم لطفاً درو باز کنید لحظه درنگ کرد گفت لطفاً وایسین
چند دقیقهای طول کشید تا درو باز کنه وقتی درو باز کرد رفتم داخل خونه دهنم باز مونده بود هاج و واج نگاه میکردم گفتم خدایا خونه مال کیه
مال از ما
بهترونه ما این کجا و اینجا کجا دلم میخواست برگردم خودم خجالت میکشیدم تر و تمیز و شیک بودم ولی
در مقابل اون خونه و اون زندگی خودمو کلفت بیش نمیدیدم بغض گلوم و گرفته بود
اسماعیل حدود 40 دقیقه میشه که تو اون خونه بود نمیدونستم کدوم گورستونیه
رفتم دم در وایسادم یه زن که به نظر میاد خدمتکارخونه بود اومد جلو گفت بفرمایید داخل خانم
ازش تشکر کردم خواستم برم داخل خونه گفت نه از اینجا نیا لطفاً از در پشت بیاین
گفتم خانم واسه چی از در پشت بیام گفت اینجا مخصوص خانم خونه و مهمونای مخصوص و فامیلاشه
بقیه اگه میخوان دیدار کنند باید برن از در پشت بشینن تو آشپزخانه تا خانم بیاد
گفتم خانم عزیز من با خانم خونه کاری ندارم من با شوهرم کار دارم گفت آقا اسماعیلو میگین گفتم بلهوالا به ما گفتن مزاحم نشیم الانم که گفتم که شما اومدین گفتن که راهنمایتون کنم به سمت آشپزخونه گفتم الان شوهر من کجاست
گفت طبقه بالا هستند لطفاً تشریف بیارین بریم آشپزخانه نمیتونستم مقاومت کنم
معلوم بود داخل اون خونه مرد هم هستش رفتم سمت آشپزخانه داخل آشپزخانه نشستم
آشپزخانه خیلی بزرگی بود آشپزخونهای که اندازه اتاق پذیرایی
خونه ما بود و من جلوش احساس حقارت میکردم به خودم میگفتم واقعاً اسماعیل حق داره
که ما رو ول کن و بیاد اینجا به این زن بچسبه هیچی نگفتم اونجا یه دونه آشپز بود اونم با من حرفی نمیزد فقط یه میوه
جلوم گذاشت دلم میخواست باهاش حرف بزنم اما رو نمیداد
بعد یک ساعت یک ساعت و نیم بالاخره اسماعیل اومد وقتی اومدش بهش گفتم تو کجا بودی
گفت به تو چه ربطی داره تو چرا این قدر فضولی میکنی
برو خدا رو شکر کن که فرشته داخل خونش وگرنه باید تو ماشین می شستی
گفتم الان تکلیف چیه گفت هیچی میریم خونه اینجا دیگه کاری نداریم
صدف:
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 808
اومدیم تو ماشین نشستیم بهش گفتم تو خونه داشتین چیکار میکردی گفت هیچی داشتیم با هم حساب کتاب میکردیم یه حساب کتاب با هم داشتیم
گفتم حساب کتابتونو کردین نقدی حساب کردی یا یه جور دیگه حساب کردی گفت حرف دهنتو بفهم
با من داری حرف میزنی درست با من حرف بزن اصلاً آره با هم حال کردیم تو رو سنن دلمون خواست
زنمه همینطور که تو زن منی دیگه حرف دیگه نزن میخوام برم فقط خونه استراحت کنم
سکوت کردم و حرفی نزدم از تو آینه نگاه میکرد بدجوری هم نگاه میکرد
بالاخره رسیدیم سوار کامیون اسماعیل شدیم بدون اینکه حرف بزنیم راه افتادیم
خیلی حالم بد بود اعصابم خورد بود به اسماعیل گفتم اسماعیل
تو رو خدا ترک کن تو رو خدا دست از کارات بردار واقعاً خستم کردی
یک جا نگه داشت دسته چکشو درآورد و بهم گفت چقدر برات بنویسم
گفتم برای چی گفت می خوام بهت کادو بدم کار بدی دارم میکنم
گفتم نه خیلی کار خوبی میکنی اما باید مناسبت داشته باشه گفت فرشته بهم گفته که بهت کادو بدم
تو حسابم پول خوبی ریخته دوست دارم بهت کادو بدم حالا هر چقدر خواستی بنویسدسته چک ازش گرفتم گفتم من همین قدر میخوام گفت نه زرنگ شدی خوشم اومد گفتم مثل تو شدم تازه
گفت زنها هر کدوم یک قیمتی دارن تو هم قیمتت معلومه
گفتم مگه رو زن خراب قیمت میذاری گفت همتون لنگه همدیگهاین هیچ فرقی با هم نمیکنین فقط فرشتست که خیلی زن خوبیه همه جور هوامو داره
کاش تو هم یه ذره شبیه اون بودی مادر زهرا هم یه خورده شبیه اون بود
دلم و شکست ولی به روی خودم نیاوردم دیگه عادت کرده بودم همین که بهم پول میداد واسم بس بود
من فقط میخواستم ازش بکنم پولامو پسانداز کنم به پول خوبی برسم الانم پول خیلی خوبی داشتم ولی واسه من کم بود
بالاخره به خونه رسیدیم بچه ها از دیدنمون خیلی خوشحال شدن
از سر و کول باباشون بالا میرفتن واسه اونا باباشون یه بت بود
به اسماعیل گفتم اسماعیل من چه جوری تو رو ترک بدم گفت من ترک نمیکنم زیاد زحمت نکش
من اینجوری راحتترم مگه نون و آبت کم شده میخوای من ترک کنم
دو سه روز اینجام منو دو سه روز تحمل کن بعدش میخوام برم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 807
فرشته به هم ترتیب یه بار داده که ببرم ارمنستان دوست داری بیا باهام بری اگر نمیای که من با مادر زهرا برم
نه خودت برو به سلامت من نمیتونم با سه تا بچه کوچیک بیام واسم مسافرت سخته
هیچی نگو فقط یه پوزخندی بهم زد گفت لیاقت مسافرت خوبو نداری بیا من در حق تو دارم خوبی میکنم
هیچی نگفتم رفت تو اتاق که خودش و حسابی بسازه دیگه
برام مهم نبود
بچهها میخواستن برن پیش باباشون ولی اجازه ندادن دوست نداشتم باباشو تو اون وضعیت ببینن
من نقشههای زیادی کشیده بودم داشتم نقشههامو تو ذهنم مرور میکردم چند روز بعد اسماعیل راهی شد و رفت من هم
قرار بود میلاد بیاد میخواستیم با میلاد بریم دنبال خونه میخواستم یه خونه بخرم که میلاد توش راحت باشه دیگه نمیخواستم میلاد به شهرش برگرده
میخواستم میلاد همونجا کنار خودم باشه میگفتش که میتونم اینجا کارمو ادامه بدم
گفتم همین جا فعلاً بمون تا منم کارهامو بکنم و بتونیم بریم
با هم دنبال خونه گشتیم تونستیم یه خونه 60 متری خیلی قشنگ پیدا کنیم
جای خیلی خوبی بود به میلاد گفتم همین جا را بخریم همه چیزش خوبه
صاحب خونه که دید مشتری دست به نقد هستیم با ما خوب کنار اومدتخفیف خیلی خوبی بهمون داد ما بهش گفتیم که ما تازه عروس و داماد داریم با هم ازدواج میکنیم فعلاً با همدیگه صیغه
صیغه هستیم بنده خدا خیلی خوشحال شد آن شالله برام یمن و برکت داشته باشه
دو هفته بعد خونه رو خریدیم اون خونه مال ما من و میلاد شد 4 دنگشو به نام خودم کردم
و دودونگشم به نام میلاد کردم میلادینگ خودشو داده بود خیلی خوشحال بودیم این اولین چیزی بود که با هم به صورت مشترک داشتیم
میلاد بهم گفت باید اینو به فال نیک بگیریم این برای جفتمون خوش یمنه خیلی خوشحال بودیم
به میلاد گفتم به پدر و مادرت چی میخوای بگی گفت هیچی نمیخوام بگم فقط بهشون میگم که رفتم این شهر من دیگه بچه نیستم
صبح ها کخ بچهها نبودن میرفتم خونه رو تمیز میکردم
میلاد رفته من میخواستم بهترین خونه رو درست کنم دادم رنگش کردن داشتم لذت میبردم
همه چیز اون خونه رو عوض کردم کمد دیواری رنگش و کابینتهاش
من
کلا یه خونه دیگه درست کردم دلم میخواست اون خونه باشه خونه عشقمون
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 806
خونه دو تا اتاق داشت یه اتاق خیلی کوچیک داشتش به خودم گفتم اینم اتاق بچهمونه بالاخره من باید یه دونه بچه واسه میلاد به دنیا بیارم دیگه
فکر اینکه یه بچه کوچولو به دنیا بیاد و مال منو میلاد بشه و میلاد دلگرم به زندگی کنه حالمو عوض میکرد
چند روز میلاد وسایلشو آورد و خودش رفت واسه خونه خرید کرد بدون اینکه به من بگه وقتی فهمیدم که بدون من رفته خرید حالم گرفته شد
ازش پرسیدم که چرا زبون من رفتی خرید اجازه نمیداد داخل خونه بیام میگفت همش سورپرایزه
همه وسایلو بخرم بیارم بعد تو بیا خونه رو ببین اون موقع میفهمی که آقا میلادت چه سلیقهای داره
با اونکه از دستش ناراحت بودم ولی قبول کردم که خودش وسایلو
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد