611 عضو
اروم برم سمت اتاقم که شهناز سیبیل دم در اتاقش ظاهر شد و گفت: اقا ناصر سلام نکرده میخوایی بری؟ نمیخوایی شیرینی اوستا کاریتو بهمون بدی؟ یه خنده ی نصف ونیمه به لبم اومد و گفتم: کدوم اوستا کاری شهناز جون اوستا هاشم ناخوشه من چند روزی باید به جاش مغازه رو بچرخونم.. شهناز همین طور که نزدیکم میشد گفت:همین دیگه خودت نمیخوایی اگه یه کم چشمهاتو باز میکردی قدر ادم های اطرافتو میدونستی الان اوستا کار خودت میشدی.. و به خودش اشاره کرد.. گفتم:ما که قدر میدونیم اما نمیخواییم لقمه گنده تر از دهنمون برداریم اخه هر کسی لیاقت شمارو نداری.. شهناز نیشش باز شد و با ذوق گفت: ای زبونباز خدانکشتت با همین چرب زبونی دل منو بردی..یه اشاره به عفت فضول که به ما زل زده بود انداختم وبا اشاره به شهناز فهموندم حواسش باشه.. شهناز گفت: عفت از خودمونه نگران نباش. عفت گفت من که گوشام درست نمیشنوه خیالتون راحت اصن.. شهناز گفت: تازه مگه چی میگیم بلاخره هر دختر دم بختی چند تا خاطرخواه داره. توی دلم گفتم دم بخت کجا بود اگه منظورت خودتی که از دم بخت رسیدی ته بخت دیگه.. اروم بهش گفتم بلاخره دیوار گوش داره گوشم موش داره .. عفت خندید و گفت اقا ناصر دیوار موش داره نه گوش اشتباه گفتی.. لبموکج کردم وگفتم تو که گوشات نمیشنوید چی شد! همون وقت درخونه باز شد و با یا الا.. گفتن شوکت اومد داخل..منم از خداخواسته قبل از اینکه کامل بباد داخل رفتم از پله ها پایین و وارد اتاقم شدم..رفتم سر وقت گنجه ی لباسام گشتم تا یه دست لباس پلوخوری هام پیدا کردم تا فردا برای سر کار تن کنم و ژست اوستا کارهارو داشته باشم.. اخر شب برای دست به اب از اتاقم زدم بیرون و اروم رفتم سمت مستراح و داخل شدم همون وقت صدای شوکت خان و دو تا از رفیقاشو شنیدم که داشتن اروم حرف میزدن.. شوکت میگفت من مطمنم اقام گفته بود اصلا وصیت کرده بود شک ندارم.. رفیقش گفت اگه شما اینطور میگی حتما همینه خیالت راحت هر نقشه ای شما بچینی ما در خدمتیم.. شوکت گفت : شما برین من به وفتش خبرتونمبکنم باید اینجارو خلوت کنم.. نمیدونستم دارن در مورد چی حرف میزنن اما مطمن بودم یه خبراییه.. صبر کردم تا وقتی رفتن از توالت زدم بیرون اروم رفتم داخل اتاقم…انقدر کیف ام کوک بود واسه فردا که دیگه بهش فکر نکردم و خیلی کنجکاو نشدم…
#شهناز سیبیلو
#پارت 23
لباس های پلو خوریمو پوشیدم روغن مو رو زدم به موهام خوشگل چسبید کف سرم صورتمم که سه تیغ زده بودم وعطری که پارسال فرشته از مشهد برام اورده بود رو هم به خودم زدم ورفتم بیرون.. بچه های عفت خانمتوی حوض داشتن بازی
میکردن تا منو دیدن هر دو با هم شروع کردن به دست زدن و گفتن ناصر اقا داماد شده اشالا مبارکش باد.. عفت فضول دوید بیرون از اتاقش تا منو دید چادرشو لا دندون و دور کمرش محکم کرد وبا بچه هاش شروع به دست زدن کرد و گفت اوستا ناصر الحق که اوستایی بهت میاد همون وقت شهناز سیبیل هم اومد تو ایوان و با دیدن من از راه دور انگار میخواست قورتم بده میدونیسم داداش شوکتش خونه اس پس در امانم نمیتونه بیاد نزدیکم .. همون از راه دور برام یه بوس فرستاد وگفت: اقا ناصر چشم نخوری ماشالا..گفتم ممنون آبجی.. با شنیدن کلمه ی آبجی یه چشم غره بهم رفت از خونه بیرونزدم سر کوچه رضا وایستاده بود تا منو دید سوت کشید وگفت چطوری اوستا ناصر شاگرد نمیخوایی.. یه خنده ی پر از غرور به لبم اومد و جواب دادم: چرا اتفاقا میخوام بعد کلیدای مغازه رو دادم بهش و گفتم: تو برو مغازه رو باز کن اب و جارو کن ویه چایی دم کن تا منم بیام.. رضا با ذوق کلیدارو گرفت و گفت: به روی چشم.. ودوید ورفت.. منم به امید اینکه امروزم مثل هر روز فرشته رو سر صف نونوایی ببینمرفتم دم نونوایی یه کم این پا و اون پا کردم ببینم بلاخره پیداش میشه اما چند دقیقه نگذشته بود که دیدم داداش بزرگش اومد تو صف نونوا.. اعصابم خورد شد و گفتم: حالا هر روز خدا خودش میومد نونوا داداشش سر کار بود امروز داداشش کاروزندگیشو گذاشته اومده نون بگیره اخه با اونهیکل وسیبیلا تو چرا باید بیایی نون بگیری این وظیفه آبجیته فریدون اقا.. رفتم سمت کیوسک تلفن به امید اینکه لااقل خودش گوشی رو جواب بده شماره خونه اشونرو گرفتم.. دو تا بوق خورد آبجی کوچیکش جواب داد.. خواستم قط کنم صدای فرشته رو شنیدم که گفت کیه فریبا؟ منم همون وقت دو تا فوت کردم.. فریبا گفت نمیدونم آبجی باد میده.. فرشته گوشی رو گرفت و با ناز گفت بله دلم براش ضعف رفت و گفتم: قربون بله گفتنت برم من جز من دیگه نبینم به کسی بله بگی…فرشته که مشخص بود هول شده گفت: الو بفرمایید.. گفتم فری قشنگه ی منی تو، امروز هر طور شده بیا از در تعمیرگاه رد شو خبرای خوش دارم برات ..فرشته گفت: باشه اشتباه گرفتید ..و گوشی رو قط کرد ومنمکه خیالم راحت بود امروز میبینمش گوشی رو کذاشتم ورفتم سمت مغازه.
#شهناز سیبیلو
#پارت 24
رضا توی همین چند دقیقه جلوی مغازه رو اب و جارو کرده بود و چایی هم دم کرده بود گفتم دمت گرم رضا از زمانی که منشاگرد بود زرنگ تری تو ..صندلی رو گذاشتم جلوی مغازه ونشستم وپامو گذاشتم روی اون پامو و چایی که رضا داد دستمو میخوردم رضا هم بالا سرم ایستاده بود گفت ای اوستا ناصر کاش همیشه همین طور
بود .. گفتم انشالا میشه فکرشو نکن .. نبمساعتی گذشت از دور دیدم فرشته داره میاد این دفعه دیگه چادر گل گلی سرش نبود و یه مانتو سورمه ای با روسری گل دار سرش کرده بود با دیدنش انقدر ذوق کردم نزدیک بود رو صندلی کله پا بشم به رضا گفتم زن داداشت داره میاد برو دوتا نوشابه تگری بگیر بیار .. گفت چشم اوستا ودوید رفت.. فرشته مثل همیشه اطرافشو با نگرانی نگاه میکرد بهمنزدیکشد و گفت: سلام ناصر چی شده با هزارتا کلک زدم بیرون زود بگو چه خبره؟ با افتخار گفتم نگاه به دور ورت بنداز.. فرشته نگاهی به اطراف انداخت و گفت: خب؟ گفتم چی میبینی؟ گفت تعمیرگاه سر جاشه.. همونوقت یه نفر با پیکان در حالی که دو نفرم از پشت صندوق عقب هولش میدادن جلومون ترمز کرد و گفت: اوستا هاشم نیست.. ابروموانداختم بالا گفتم نخیر نیست اوستا ناصر هست کاری داری ؟ گفت: تو از کی تا حالا اوستا شدی؟ گفتم: خیلی وقته حالا کارتوبگو؟ گفت: موتورم جام کرده میتونی کاری کنی؟ گفتم خب چرا با پیکان اومدی خب موتورتو می اوردی .. پوزخندی زد و با دست ضربه ای به پیشونیش زد وگفت: اوستا هاشمم نمیدونمچه فکری کرده تورو گذاشته جای خودش .. اخم هاموکشیدم توی هم گفتم مگه من چمه؟ گفت هنوز نمیدونی حتی موتور جام کرده چیه! گفتم : ببین داداش من همه جور تعمیری بلدم حالا این یه قلمو احتمالا مهم نبوده که اوستا یادم نداده تازه کار ما ماشینه نه موتور.. خندید و گفت خداوکیلی این همه وقت تو اینجا غاز میچروندی یا کلا تعطیلی این آبجیمونم بپرسی منظور منو فهمیده تو که اینجا کار میکنی نفهمیدی! گفتم: چرا پای ناموس منو میکشی وسط ببین این خانم خط قرمزه منه .. مرد پرید وسط حرفمو گفت چی میگی چرا قاطی میکنی من چی کار به رنگه خط تو دارم چرا خط و نشون میکشی منظورم اینه .. گفتمفهمیدم منطورت چیه .. صبر کن اصلا .. روبه فرشته کردم وگفتم فرشته خانم شما میدونی موتور جام کردن چیه؟ فرشته گفت:اقا منظورش موتور ماشینش بود چشمهام از تعجب گشاد شد گفت فری تو از کی انقدر به حرفه و کار من علاقه مند شدی! فرشته گفت چه ربطی داره بابا خیلی راحت بود…
#شهناز سیبیلو
#پارت 25
همونوقت رضا از راه رسید گفتم نه قبول نیست تو حتما از بابات یا داداشت شنیدی! صبر کن از رضا که اصلا از تعمیر و ماشین سر در نمیاره و بابا هم نداره بپرسم.. رضا گفت جانم اوستا بگو؟ گفتم : رضا تو میدونی موتور جام کنه یعنی چی؟ گفت احتمالا واشر سرسیلندر سوزونده … از تعجب دهنم باز موند و حرصم در اومد گفتم باشه برو یه چایی تازه دم بزار.. به اون مرد هم گفتم اقا برو یه تعمیر گاه دیگه ما سرمون
خیلی شلوغه.. مرده خندید وگفت اره ارواح عمه ات راست میگی..و رد شدن ورفتن..فرشته گفت: ناصررر این همه وقت اینجا سر کار بودی قرار بود اوستا کار بشی بعد هنوز هیچی یاد نگرفتی! گفتم عزیزم مهم اینه که الان اوستا کارم تازه لازم نیست کاری کنم رضا شاگردم کار میکنه.. فرشته با ذوق گفت جون فری راست میگی ؟ دیگه خود اوستا شدی؟ گفتم تو اینجا اوستای دیگه ای میبینی!؟ بابا اقا هاشم رفت خونه گفت دیگه میخواد استراحت کنه مغازه رو سپرد به من.. فرشته گفت: وای خداروشکر ناصر کی میایی خواستگاریم؟ با این جمله برق از سرم پرید گفتم عزیزم گفتم اوستا کار شدم اما هنوز باید کار کنم یه خونه اجاره کنم نمیتونم تورو ببرم توزیرزمین خونه ی شهناز سیبیل ..فرشته گفت منراضی ام اونجا هم با تو رندگی کنم..گفتم اخه من چطوری تورو با اون شهناز تنها بزارم برم سر کار خودمم میترسم تنها بمونمباهاش چه برسه تو .. نه گلم میخوام برات یه زندگی درست کنم که توی خوابم ندیده باشی .. فرسته لباش اویزونشد و گفت این طوری که باید تا پیر شمصبر کنم.. اخم هامو توی هم کشیدم وگفتم این چه حرفیه فری ! انقدر عشقتو دست کم نگیر ! کمتر یه ماه دیگه زن خودمی.. فرشته گفت من دیگه بیشتر از این نمیتونم بابام اینارو بپیچونم این اسکندر ول کن نیست.. با شنیدن اسم اسکندر ترش کردم گفتم اسم اون کوتوله رو نیار به جان خودت میرم تو همون قصابی حسابشو میرسم جونش رو میگیرم… فری هول شد گفت نه ناصر جونه من کاری نکنی ولش کن تو فقط کارهاتو بکن زودی بیا خواستگاریم،من برم دیگه کاری نداری دیر شد خدافظ.. فرشته رفت و منم نشستم روی صندلی و به این فکر میکردم چطوری باید پول جور کنم برم خواستگاری! اصلا با کی برم! بابام که چند ساله پیش فوت کرده بود ننه ام هم بچه بودم ولم کرده بود رفته بود پی زندگیش هیچ *** وکاری جز یه عمه ی پیر و از کار افتاده
#شهناز سیبیلو
#پارت 26
اون روز دو نفر برای پنچر گیری وروغن عوض کردن اومدن که همراه رضا کارشون رو انجام دادیم.. ظهر بود که تلفن مغازه زنگ خورد تا گوشی رو جواب دادم زن اوستا پشت خط بود گفت: اقا ناصر ناهار درست کردم میدونم در مغازه ای گفتم بیایی ببری .. گفتم زن اوستا اخه این چه کاری بود قرار شد من اکه کاری داشتین انجام بدم اینجوری تو زحمت افتادین! خندید و گفت : باشه حالا منم کار داشتم بهت میگن.. سریع به دستی توی موهام کشیدم ورفتم سمت خونه ی اوستا که تا اونجا زیاد راهی هم نبود همین که در زدم زن اوستا اومد دم در .. یه لحظه نشناختمش با دیدن زنی ارایش کرده و موهای فرفری کوتاش رو دورش ریخته بود و یه بلوز و دامن
تنش کرده بود سرم زیر انداختم وگفتم ببخشید انگار اشتباه اومدم خندید و گفت درست اومدی ناصر خان . از صداش شناختمش گفتم زن اوستا شرمنده نشناختم اخه یه کم عوض شدین.. گفت بیا تو دم در نمون تا برات غذارو اماده کنم.. قبولکمردم و با خودم گفتم اینجوری به اوستا هاشم هم سر میزنم و یه احوالی ازش میپرسم.. یالا.. گفتم و رفتم داخل.. اما انگار هیشکی نبود.. گفتم اوستا هاشم کجان میشه ببینمشون؟ زن اوستا از توی اشپزخونه جواب داد: هاشمو داداشش اومد برد دکتر نوبت داشت دوباره.. تو بشین.. معذب بودم اما نشستم روی مبل.. چند دقیقه بعد زن اوستا اومدقابلمه ی کوچیکی دستش بود گذاشت روی میز خودش کنارم نشست.. گفتم: من مرخص بشم .. گفت: کجا میری حالا بشین یه کم، نمیدونم این هاشم تا کی کمر درد داره به خدا تو که غریبه نیستی نه کار روزمون انجاممیشه نه کار شبمون.. گفتم: شرمنده زن اوستا گفتم من در خدمتم روز هر کاری داشتین رو جفت چشمهام بگید خودم انجام میدم.. زن اوستا سرس پایین بود به لبخند کوتاه روی روی باریک وکشیده اش نشست وگفت: اون مهم نیست شبارو چی کار کنم؟ از تعجب شسم هام چهار تا شده بود نمیدونمچرا هر کی به من میرسید یه نظر داشت بهم با خودم گفتم خدایا این همه جذابیت دادی به من چرا اخه کی مثل من جنبه اش رو داره ! این از زن اوستا اون از شهناز سیبیل لااقل یه ادم باب میل خودم جلو پام بزار ..گفتم اونم درست میشه ایشالا حالا فکرشونکنید خیلی هم گرمی جات نخورید راحت میخوابید ..از سر جام بلند شدم و قابلمه رو برداشتم وسریع خداحافظی کردم وزدم بیرون
#شهناز سیبیلو
#پارت 27
رفتم دم تعمیر گاه به رضا گفتم سفره رو بکش نشستیم به خوردن کتلت ، دست وپنجه ی زن اوستا خوب بود .. حیف که اونمشده بود شهناز سیبیل ..همون وقت تلفن زنگ خورد یه بار تک زنگ زد وبعد دوباره زنگ فهمیدم فرشته اس امروز شماره بهش داده بودم.. تا برداشتم پشت گوشی با بغض گفت: ناصر میخوان شوهرم بدن امروز بابام گفت اخر هفته اسکندر و خانواده اش میان قرار مدار بزارن برای نامزدی ..هر طور شده باید بیایی خواستگاریم…از عصبانیت اعصابم بهم ریخت نمیدونستم چه خاکی به سرم بریزم من توی این دنیا یه فرشته بود که داشتم و عاشقش بودم اما انگار اونم قرار نبود مال من بشه.. نمیدونستم چی کار کنم نه *** و کاری داشتم نه پولی! گفتم: فری اخه من چی کار کنم ! گفت: من نمیدونم ناصر اگه میخوایی عشقمون نابود نشه یه کاری بکن..گفتم میرم قصابیه بابای اون اسکندر چلغوز خو..نش رو میریزم.. فرشته زد زیر گریه و گفت: نه ناصر تو رو به جون خودم فسمت میدم خودتو کنترل کن نمیخوام به
خاطر من دستت به خو..ن آلوده بشه.. گفتم پس چه خاکی به سرم بریزم.. تو بگو چی کار کنم من هر کاری میکنم تا پای جونم پات ایستادم اگه بمیرمم نمیزارمزن کسی دیگه ای بشی ..گفت: پس برو سر کار بابام ازش منو خواستگاری کن.. گفتم فری قشنگه هر کاری ازم بخواه جز این! گفت:چرا؟ گفتم نمیخوام قا..تل بابای عشقم بشم میدونم برم با هم درگیر میشیم اون وقت منم یه کاری دست خودم میدم.. فرشته با گریه گفت: اگه منو دوست داری باید بری این اخرین راهه یه بار به خاطر عشقت از خود گذشتگی کن اگه بابام هر چی هم گفت تو کوتاه بیا.. مکثی کردم وگفتم فری قشنگم با این که کار خیلی سختیه اما باشه به خاطر تو میرم سعی میکنم با ارامش باهاش حرف بزنم اما نمیتونمخیلی تحویلش بگیرم ..به مولا قسم قبول نکرد میرم سراغ اون اسکندر نگی که نگفتم اخه اون نیم وجبی کجا و تو کجا گوه خورده اسم تورو اورده..گوشی رو قطع کردم به رضا گفتم حواست به مغازه باشه من میرم جایی اگه دیر اومدم ببند برو.. ورفتم سمت محل کار بابای فرشته که نگهبان یه کارخونه بود کمی با محل ما فاصله داشت.. نمیدونستم چی باید بگم میترسیدم باهاش روبه رو بشم میدونستم روی خوش نشوننمیده اما دیگه به خاطر فرشته مجبور بودم برم وشانس خودمو امتحان کنم.. بلاخره رسیدم در کارخونه ، بابای فرشته رو میشناختم دیدم دم در کارخونه ایستاده.. اروم جلو رفتم و تا بهش نزدیک شدم گفتم: اقا چاکریم خیلی مخلصبم حالتونچطوره
#شهناز سیبیلو
#پارت 28
بابای فرشته ، مش محمد با تعجب نگاهم کردو گفت: بفرما اقا ؟ کاری داشتی پسرم؟ گفتم خواستمبگم ارادتمند شماییم خیلی زیاد دعاگوتونیم ذکر خیرتون همه ی محلو پر کرده همه جا از خوبی و مرام ومعرفت شما میگن.. مش محمد یه بادی به غبغب انداخت و گفت: بلاخره کاریه که یه عمر از دستمونبرای اهل محل بر میومد و انجام دادیم.. گفتم بزرگی میکنید اقا مثل شما کمه اصلا نیست ..یه ادم انقدر مردم دار محترم چه بچه هایی تربیت کردین یکی از بیی بهتر مثل دسته ی گل .. همه ی اهل محل از خوبی سربه زیری و تربیت بچه هاتون حرف میزنن..بعد بهش نزدیک تر شدم وبا یه حرکت دستمو انداختم گردنش و دو تا ماچ اینور و اونور صورتش کردم ، و ادامه دادم اصلا همه ی محل دلشون میخواد با شما وصلت کنن.. با تعجب نگام کردو گفت: منظور؟گفتم منظور خاصی ندارم دارم میگم از بس که شما محبوب دل هایی اقایی بزرگی همه دوستتون دارن.. بابای فرشته که انگار یه کم مشکوک شده بود گفت: خب حالا میری سر اصل مطلب؟ با من چی کار داری نیومدی که فقط خصوصیاتمو برام بگی.. توی دلم خنده ام گرفته بود خودشم باور کرده بود این
تعریف های دروغی که من ازش کرده بودم..گفتم خب اول اینکه اومدم که ارادتمو نسبت بهتون رو در رو بگم.. مش محمد منتظر ایستاده بود وقتی من چیزی نگفتم گفت: خب دومش رو بگو.. گفتم: دومه چی؟ گفت: خب وقتی میگی اولا باید پشت بندش یه دوما هم بگی.. از استرس یه لبخند نصف و نیمه زدم وگفتم اها دوما اینکه منو به غلامی قبول میکنید؟ اصلا انتظار شنیدن این حرف رو از من نداشت گفت: چی؟ تو چی گفتی؟ غلام چیه؟ یه قدم عقب رفتم گفتم: اومدم دخترتون فرشته خانم رو ازتون خواستگاری کنم.. بابای فرشته از عصبانیت رگ های کنار شقیقه هاش باد کرد وچشم هاش قرمز شد و گفت: تو چه گهی خوردی؟ تو اسم دختر منو از کجا میدونی اصلا تو کی هستی! فکر کردی دختر من بی *** و کاره که خودت تنها پا شدی اینجا.. اصلا دختر منو از کجا میشناسی؟ چند قدم عقب رفتم نزدیک بود بزنم زیر گریه گفتم اقا من گوه بخورم اصلا.. الان اومدم اجازه بگیرم اگه بزرگی کنید و قبول کنید بعد با خانواده خدمت برسیم..من جسارت نکردم به شما به خدا تعریف دخترتون رو از دختر خاله امشنیدم ندید پسندیدم همین! اقا محمد یه کم انگار نرم شد و گفت: حالا شغلت چیه؟ گفتم: تعمیرکار ماشینم واسه خودم اوستا کارم..گفت: دختر من یه خواستگار حاضرو اماده داره ..گفتم اسکندر اوه اوه یه کم بیشتر تحقیق کنید ، بابای فرشته چشمهاشو ریز کرد و گفت: اگه تا فردا شب با خانواده اومدی شاید یه شانس بهت دادیم …
#شهناز سیبیلو
#پارت 29
مونده بودم باید چه گلی به سرم بریزم .. این بار دیگه یه خالی بسته بودم که نمیتونستم از زیرش در برم.. مثل خر توی گل گیر کرده بودم کلافه و درمونده برگشتم سمت خونه در حیاطو که باز کردم دیدم شهناز سیبیل و عفت فضول نشستن توی حیاط عفت داره سبزی خورد میکنه شهنازم اونجا لم داده و تخمه میشکنه.. تا منو دیدن شهناز گفت اقا ناصر چی شده کشتی هات غرق شدن.. کنار حوض نشستم وسرمو گرفتم و گفتم نپرس شهناز که دلم خونه… عفت گفت چی شده امروز که خیلی کیفت کوک بود ! بعد به حالت تعجب و ناراحت اروم لبشو گاز گرفت و گفت: نکنه مغازه رو ازت گرفتن.. شهناز با تشر بهش گفت زبونتو گاز بگیر عفت! بعد خودش با حالت دلسوزانه گفت: اقا ناصر بگو چی شده شاید ما بتونیم کمکت کنیم ؟ بگو دیگه ! گفتم نه هیشکی نمیتونه کاری کنه .. و باز با جالت گریه سرمو روی زانوم گذاشتم.. شهناز نزدیک تر شد و گفت: نگرانمون کردی پسر بگو چی شده؟دردت چیه بگو خب یه راه حلی پیدا میشه فقط مرگ درمون نداره بگو.. گفتم اصرار نکن شهناز بزار به درد خودم بسوزم که این دل کبابه.. شهناز که کلافه و عصبی شده بود صداشو بلند کرد و یه ضربه به شونه ام
زد و گفت: داری اون روی سگمو بالا میاری بنال دیگه.. سریع خودمو جمع و جور کردم و گفت: باشه شهناز تو خودتو کنترل کن با ارامش ریلکس الان میگم دعوا نداریم.. اخم هاشو توی هم کشید و چاقوی دست عفت رو ازش گرفت و گفت: پس درست و کامل بگو دردت چیه تا خط خطیت نکردم.. از سر جام بلند شدم و آب دهنمو قورت دادم و گفت باشه باشه تو فقط اون چاقو رو بزار زمین اقا اصن من غلط کردم چیزی نشده .. شهناز چشم غره و تشری رفت و گفت: بگوووو .. نمیدونستم باید چی بگم و چطوری بگم دل و زدم به دریا و گفتم: حقیقتش امروز دم در مغازه نشسته بودم پامم روی اون پام گذاشته بودم و چایی میخوردم رضا شاگردمم داشت به کارهای مغازه میرسبد.. میدونین که اوستا شدم ..شهناز گفت: خوب..گفتم: بهو دیدم یه دختره با چشم گریون و هراسون دوید سمت مغازه خودشو انداخت روی کفشهامو گفت: اوستا ناصر به دادم برس ..گفتم چی شده؟ گفت: بابام اینا دارن به زور منو شوهر میدن به یه ادم خلافکار بی کار به درد نخور.. شما که همه حرف از مرام ومعرفتتون میرنن منو نجات بدین وگرنه خودمو میکشم.. گفتم اخه چطوری!؟ گفت بیایید خواستگاریم.. شهناز چشمهاشو گشاد کرد و گفت : چی؟
#شهناز سیبیلو
#پارت 30
گفتم : شهناز جون عصبانی نشو یه لحظه بزار برات توضیح میدم ، مثلا من سوری برم خواستگاریش که باباش بی خیال اون خواستگاره بشه..شهناز گفت: یعنی چی؟ تو بری خواستگاریش اگه باباش گفت باشه اون وقت چی؟ گفتم نترس خب حالا بگه باشه ما هم یه کم سر میدوونیمش تا اون خواستگارش که رفت پی کارش اون وقت خود فری یه فکری میکنه.. اخم هاشو توی هم کردو به دستی به سیبلیل های بالای لبش کشید وگفت: فری؟؟ منظورم فرشته خانمه ..شهناز گفت: تو مطمنی این دختره قاپتو ندزدیده… چاقو رو اورد سمتم از ترس داشتم زهله ترک میشدم.. عفت فضول بهش نزدیک شد و با یه لبخند پر از استرس گفت: شهناز جون خودتو کنترل کن بنده خدا داره میگه دختره کمک خواسته .. گفتم قربون دهنت آبجی عفت …عفت ادامه داد: چه قاپی اخه این ادم چی داره که کسی بخواد قاپشو بدزده.. قیافه ام رفت توی هم یه دستی توی موهام کشیدم و با با اخم گفتم: عه عفت خانم این چه حرفیه یه لحظه تو برو تو نخ قیافه و تیپم دلت میاد ؟ عفت چشم غره رفت و به شهناز اشاره کرد شهنازم گفت: پس خودت داری میگی دختره عاشقت شده!؟ حیف من که هر بار گفتی ماشین سوییچو دادم بهت حیف اون هم شام وناهار که دادم کوفت کردی.. شهناز داشت هر لحظه عصبی تر میشد.. سری یه لبخند مهربون ومظلومانه به لبم نشوندم وگفتم: اخه شهناز میدونی که من هلاکتم عاشقت سینه چاکتم..چرا اینو میگی اخه مگه من میتونم به کسی
دیگه نگاه کنم.. گفت پس اونفری چی؟ گفتم اخه تو به این مهربونی باشعوری یه کم درکش کن دلت براش نمیسوزه؟ دارن به زور شوهرش میدن! اگه تورو به زور شوهر بدن.. همون وقت پسر کوچیک عفت با خنده گفت : کی خواستگار داشته شهناز .. گفتم بچه ساکت شو..بعد ادامه دادم: میدونم دلت مثل گنجشکه. بیا و یه کار خیر بکنیم و این دخترو نجات بدیم.. انگار یه کم نرم شده بود.. عفتم گفت اخی دلم کباب شد برای این دختر.. شهناز گفت خب چی کار کنیم.. گفتم خب تو با عفت ومن میریم خواستگاریش سوری مثلا اگه منو باباش بپسنده کار حله دخترو نمیدن به اون خلافکاره..عفت گفت من که عاشق خواستگاری رفتنم … شهناز هنوز دو دل بود اروم از دور لباموبراش غنچه کردم وبوس فرستادم دیدم کار حل شد و رضایت داد که شب سه تایی به عنوان دختر خاله و آبجی من بریم خواستگاریه فرشته…
1403/06/14 10:04صدف:
#شهناز سیبیلو
#پارت 31
شهناز هنوز مردد بود و به من خیره شده بود گفتم: شهناز خانم قربونت تار سیبیله قاجاریت تو مثل همیشه بزرگی کن .. عفت فضول گفت: راست میگه دیگه شهناز میری یه چایی وشیرینی میخوریم یه دختره بیچاره رو هم نجات میدیمهمین.. شهناز گفت: باشه فقط به یه شرط.. گفتم هر چی باشه.. گفت: اول اینکه من نقش آبجیتو بازی نمیکنم دختر خاله ات میشم گفتم باشه هر چی تو بگی.. گفت: دوم اینکه .. گفتم : مگه نگفتی به شرط!؟ گفت: حالا میخوام دو تاش کنم مشکی داری؟ گفتم این چه حرفیه من سگ کی باشم مشکلی داشته باشم.. شهناز نیشش باز شد وگفت: تو که پیشی خودمی… شرط دوم اینه که همین یه بار میریم فقط شد شد نشدم نشد .. گفتم باشه حالا تو بیا فردا شب بریم… گفت: باشه دیگه عزیزی نمیتونم دلتو بشکنم چون قول دادی به دختره و دلم براش سوخت منم راضی شدم..گفتم میدونم از بس که اون دلت کوچیکه مثل.. هر چی نگاه کردم سرتا پاشو چیزی کوچیک ندیدم یه مکثی کردم و گفتم: مثل تخم چشمات.. شهناز یه لبخند خرکی به لباش اومدو گفت: باشه حالا خودتو لوس نکن.. برای فردا باید گل وشیرینی بگیریم بریم بالا اتاق من تا بهت پول بدم و با چشمکی منو به بالا دعوت کرد.. توی دلم گفت: یا خدا این باز یه نقشه برام داره ،اما چاره ای نداشتم گفتم چشم شما برو منم الان میام .. عفت با یه خنده ی موزیانه گفت: برو که منتظرته.. گفتم: عه عفت خانم چی میگی یه کاری میکنی جفتمونو از خونه بندازه بیرون.. عفت دستشو گذاشت جلوی دهنش و گفت: من غلط بکنم چی گفتم مگه برو زود تا عصبانیش نکردی..اروم رفتم سمت اتاقش پله هارو بالا رفتم توی ایوان که رسیدم گفتم شهناز خانم میایی بیرون؟ گفت نه تو بیا داخل.. توی دلم گفتم خدایا به امید تو .. رفتم داخل. هنوز کامل داخل نرسیده بودم که یقه ام گرفتم کامل بردم داخل و به خودش چسبوندم و گفت: من باید بهت بگم! با ترس گفتم چیو؟ لبای شتریشو جمع کرد .. گفتم اها برای تشکر بله ..چشمهام بستم انگار که قراره یه گوریلو ببوسم با حس چندش اوری که به بوسیدنش داشتم بازم به خاطر فرشته چاره ای نبود گفتم : فقط به خاطر تو .. و لباموروی لباش گذاشتم .. خواستم بردارمشون که با یه اخم بهم تشر زدوگفت: گل وشیرینی هم میخوادا درست بوس کن انگار از دل نمیخوایی نکنه دلت نمیخواد ها؟ گفتم نه به تار سیبیلت قسم شهناز چرا نخوام از تو بهتر کجا سراغ داری بگو؟ ابروشوداد بالا گفت خب پس از فرصتت استفاده کن
#شهناز سیبیلو
#پارت 32
گفتم چشم مگه میشه همچین فرصت بزرگی جلو رومباشه استفاده نکنم اخه مثل تو کجا گیر میاد به خدا تو کل محل که هیچ کل شهرم
بگردم مثل تورو نمیتونم پیدا کنم من چه خوش شانسم که خدا تورو تک برای من فرستاده.. توی دلم گفتم: که سرویس بشم عذابه الهی چه گناهی کردم اخه! حیفه من! آی فرشته ببین واسه خاطر تو باید لب رو لبه کی بزارمهمهی این از خودگذشتگی ها واسه تو هست..لباموفشنگی گذاشتم رو لباش .. چشم های شهناز باز بود وهمه ی حالت چهره ام رو زیر نظر داشت مجبور بودم حس بگیرم یعنی خیلی حال کردم بعد از چند ثانیه تونستم از دستش خلاص بشم و گفتم : از تو که سیر نمیشم اما الانه که دیگه عفت فضول شک کنه من برم دیگه .. دیدم گفت صبر کن ودستشو برد سمت سوتینش و با خودم گفتم نه ارواح پدرت این کارو با من نکن نگو که پولارو اونجا جاساز کردی.. اما درست بود حدسم.. یه مشت پول در آورد وکشید سمتمو با خنده وعشوه گفت بیا بگیر عطر تنمو میدن خوب بوشونکن تا فردا بعد برو گل و شیرینی بگیر.. گرفتشون سمت دماغم.. نزدیک بود عوق بزنم .. سریع گرفتمشون وگفتم باشه حتما اصلا با عطرشون دوش میگیرم خیالت راحت .. دویدم از اتاق بیرون .. واز خونه زدم بیرون.. اول رفتم دم دکون اِسمال بقال گفتم: مش اسمال جان عزیزت این پولارو برام عوض کن میشه؟ گفت چرا نشه من پول خورد میخوام اتفاقا .. گرفتشون و عوضشون کرد وگرفتمشون و رفتم تو محله تا یه چرخی بزنم..رسیدم به کیوسک تلفن رفتم و یه سکه انداختم وشماره خونه ی فرشته اینارو گرفتم تا بهش خبر بدم.. دو تا بوق خورد و خود فرشته گوشی رو جواب داد..گفتم فری قشنگم خوبی؟ گفتم سلام تویی ناصر چی شد با بابام حرف زدی؟ گفتم اره حله فردا شب میاییم خواستگاریت.. گفت: جدی میگی؟ خداروشکر پس یعنی اسکندر دیگه تمومشد؟ گفتم اخه اون ادمه بابات تا منو دید گفت تو کجا بودی من ارزومه یکی مثل تو دامادم بشه.. فرشته کلی ذوق کردو گفت: راست میگی!؟ خداروشکر ..گفتم اره خیالت راحت فردا با گل وشیرینی یه گوریلو یه فضول با توله هاش میام خواستگاریت.. گفت: چی میگی؟ گفتم هیچی عشقم .. گفت: عزیرم من برم تا داداشم شک نکرده خدافظ.. گوشی رو قط کرد رفتم سمت خونه هوا دیگه تاریک شده بود همین که رسیدم دیدم شوکت ورفیقش دم در ایستادن و اروم دارن پچ پچ میکنن اروم جلو رفتم شنیدم شوکت به رفیقش گفت: خیالت راحت رفیق گفتم کار حله چیزی نمونده پول دار بشیم…
#شهناز سیبیلو
#پارت 33
شوکت گفت: ببین تورج کلی مال توی این خونه هست هیچکس خبر نداره جز من .. بابای خدابیامرزم دم مرگش گفته بود.. تورج با هیجان جواب داد: روحت شاد حشمت خان ..داداش تو بگو باس چی کار کرد ؟! هر چی امر کنی همونو میریم جلو.. شوکت گفت؛ : باید خیلی مراقب باشیم بی گدار به آب بزنیم
دستمون به هیچی بند نیست اگه کسی خبر دار بشه و به گوش ژاندارما برسه خلاصه برای همینه تا حالا صبر کردم ..حالا بزار برنامه میچینم همه رو بیرون میکنم از خونه بعد میریم زیر زمین کارو یک سره مبکنیم..ارومیکی زدم توی سرموگفتم: ناصر بدبخت و اواره شدی همین روزاس که شوکت جوابت کنه اون وقت کجا میخوای بری با این پول تو مرغدونی هم راحت نمیدن! چند لحظه صبر کردم تا بلاخره صحبتشونتمومشد وشوکت رفت داخل ، منم بعد از چند دقیقه رفتم داخل.. حرفهای شوکت رو توی سرم مرور کردم حرفش زیر رمین یعنی اتاق من بود.. یعنی حشمت خان چی اینجا قایم کرده بود که شوکت میگفت بیان تو زیر زمین پولدار میشن؟ به کم دور اطرافمو نگاه کردم هیچی نبود نه کمدی نه ایوانی یه اتاق بود وبس! یه لحظه باز فکرم رفت سمت فرشته وفردا شب و اتفاق اون شبوفراموش کردم و همه ی فکرم مشغول این شد که فردا قرار چی بشه.. صبح از خواب بیدار شدم لباس پلوخوریمو دست گرفتم ورفتم توی حیاط .. عفت لب حوض داشت لباس میشست تا منو دید گفت اقا داماد چطوری؟ گفتم: آبجی یه زحمت براممیکشی حالا که قراره ببرمت امشب مهمونی میوه وشیرینی مجانی بخوری؟ گفت: چی کار کنم؟ گفتم جان من این لباسو بشور اتو بکش.. عفت که خوراکش لباس شدن بود و از همسایه ها هم در مقابل پول لباسهاشونو میگرفت و میشیت گفت: بده اقا ناصر این که زحمت نیست باشه.. گفتم تا شهناز سروکله اش پیدا نشده من میرم در دکون.. سریع از خونه زدم بیرون رسیدم دم در مغازه رضا در. مغازه رو باز کرده بود و آب و جارو کرده بود و چایی هم دم بود وداشت روغن یه پیکان جوانان رو عوض میکرد، توی دلم گفتم: آی خدا شکرت این اوستاگی رو از ما نگیر ببین چه راحتیم خب چی میشه همیشه همین طوری باشه.. رفتم داخل یه چایی ریختم ونشستم روی صندلی جلو مغازه… نزدیک ظهر بود که دختر اوستای با یه قابلمه کوچیک اومد گفتم خدایا منو این همه خوشبختی محاله… ناهارمم رسید همین که نزدیکشد گفتم: سلام علیکم تهمینه خانم چرا زحمت کشیدین میگفتین خودم می اومدم.. تهمینه گفت: کجا؟ گفتم خونتون.. گفت: وا توچرا بیایی خونمون شرم وحیامخوب چیزیه…. هول شدم از صندلی بلند شد وهمین که نزدیکش شدم دیدم یه قابلمه شیر دستشه..
#شهناز سیبیلو
#پارت 34
گفتم شیره!؟ لبشو کج کرد گفت: میخواستی چی باشه؟! گفتم کی واسه ناهار شیر میخوره اخه؟ گفت: کی گفته واسه ناهاره اینو زن عموم از روستاشوناورده رفتم گرفتم برای بابام بجوشونیم بخوره .. ضد حال بدی خوردم گفتم: اخه کی گفته واسه کمر درد شیر میخورن! تهمینه لبشو کج کرد و گفت: پس چی میخورن؟ اصلا به تو
چه!؟ گفتم اصلا حالا هر چی خواستم حال اوستارو بپرسم.. بعد سریع گفتم رضا کجایی ؟ رضا سریع دوید از توی مغازه خودشو رسوند به من و گفت: بله اوستا ناصر؟ با من امری داشتین؟ گفتم بدر سر کوچه دو تا ساندویچ بگیر بیار.. همونوقت رضا چشمش به تهمینه افتاد گفتم: ایشون دختر اوستا هاشم هستن تهمینه خانم داره شیر میبره برای اوستا .. رضا گفت: به به سلام احوال شما.. چه کار خوبی شیر برای کمر درد عالیه احسنت به شما دختر عاقل و فهمیده ودلسوز.. تهمینه لپاش گل انداخت و یه لبخند دستپاچه به لبش اومد وگفت: خیلی ممنون شما؟ گفت:من کوچیکشما اقا رضام.. تهمینه با یه لحن لوسی گفت: خوشبختم اقا رضا.. بعد به من کفت: بفرما ادم عاقل خبر داره شیر برای کمر درد خوبه تو خبر نداری..بعد از رضا خداحافظی کرد ورفت.. گفتم: ببینم رضا کی گفته شیر برای کمر درد خوبه؟ گفت: یادم نیست اما از یه نفر شنیدم.. اخم هامو توی هم کردم و گفتم: چه قد از این دختره ی گند دماغ بدم میاد.. نگاهم به رضا افتاد که داشت هنوز دور شدن تهمینه رو با ذوق نگاه میکرد.. گفتم حواست کجاست بپر بروساندویچی .. گفت: به روی چشم ودوید رفت… بعد از خوردن ساندویچ بندری دم عصر بود که به رضا گفتم حواسش به مغازه باشه ورفتم سمت قنادی محل دو کیلو شیرینی تر گرفتم و از گل فروشی هم یه دسته گل گرفتم ورفتم سمت خونه.. رفتم داخل حیاط عفت با دو تا پسراش حاضرو اماده چادر به سر ایستاده بود تا منو دید گفت:اومدی اقا ناصر لباست شسته اتو کشیده تو اتاقته .. بعد بلند گفت شهناز بیا اقا ناصر اومده..شهناز که مثلا امروز به خودش رسیده بود و ارایش کرده بود دیگه قشنگشبیه دیو دوسر شده بود تا دیدمش گفتم یا امام هشتم این چیه دیگه نخوره منو ..نبرشم اونجا ازش بترسن راهمون ندن!شهناز گفت: اومدی ناصر زود برو اماده شو بریم قال قضیه رو بکنیم.. گفتم باشه من سه سوته حاضر میشم میام رفتم سریع لباس عوض کردم ویه دستی به موهام کشیدم و همراه شهنازو عفت فضول و پسراش از خونه زدیم بیرون..
#شهناز سیبیلو
#پارت 35
شوکت طبق معمول اخر هفته تا اخر شب نمی اومد و از شانس ما اونروز ماشینو با خودش نبرده بود هر چند پیکان رو حشمت خان برای شهناز گذاشته بود اما اکثرا زیر پای شوکت بود.. سوار ماشین شدیم من وشهناز جلونشستیم وعفت و بچه هاش هم پشت نشستن.. یه اهنگ شمع و چراغارو روشن کنید امشب عروسی داریم توی نوار داشتم گذاشتمش و بچه ها با ذوق دست میزدن شهنازم حس عروس هارو گرفته بود و باد تو دماغش انداخته بود ارومنشسته بود.. بلاخره رسیدیم دم در خونه ی فرشته اینا تا برسیم چند بار همه چی رو براشون
توضیح دادم و نسبتمون رو بهشون گوشزد کردم که اونجا ابروریزی نشه..پیاده شدیم شهناز با اون هیکل گنده یه مانتوی گشاد و بلند سفیدم تنش کرده بود و کنار من ایستاده بودمن دسته گل رو دستم گرفته بودم وشهنازم شیرینی .. عفت فضول و دو تا پسراش هم پشت سرمونبودن زنگدرو زدیم.. چند لحظه بعد بابای فرشته و برادر بزرگش اومدن دم در وبا یه نگاه به ما تعارفمون کردن داخل.. خونه زندگیشون خیلی تعریفی نداشت و توی یه خونه ی کوچیک وقدیمی زندگی میکردن.. همهتوی پذیرایی نشستیم.. شهناز اروم گفت: حالا خوبه وضعی هم ندارن والا بزار شوهر کنه بره دختره.. ارومگفتم: شهناززز میگمیارو درسته باباش قصابه اما خلافکاره جون عزیزت حالا چشم اوندختره ی بدبخت به ماس..بابای فرشته گفت خیلی خوش امدین حالا خودتونو معرفی میکنید.. گفتم خوب من که کوچیک شما اوستا ناصرم.. این خانم محترم که کنارم نشسته دختر خاله امه، ایشون هم خواهرمه عفت خانم .. پسر عفت گفت: کی مامان من.. عفت ارومیه نیشگون ازش گرفت و چشم غره رفت و گفت: خب عروس خانم تشریف نمیارن؟ محمد اقا گفت: آسته آسته اول من وداداشش باید سبک سنگین کنیم بعد.. بعد رو به من کرد و گفت: خب اقا ناصر از خودت بگو؟گفتم غلام شمام.. شهناز ابروشو بالا انداختو گفت: اقایی.. گفتم : اوستا کار یه تعمیرگاهم میتونید بیایید از نزدیک دکون رو ببینید خودتون.. گفت: بله حتما میاییم خونتون کجاست؟ گفتم با آبجیم ودخترخاله ام یه جا میشینیم طبقه پایین من میشینم شهناز خانم هم سایه اش کم نشه بالا سرمه، عفت آبجیمم کنار دستمه.. داداشش گفت: پس خونه ی بزرگی باید باشه.. شهناز گفت: بله به اندازه ی کافی بزرگه..حدودا 400 متر خیالتونراحت بعد گفت: هر جارو بگردین بهتر از اقا ناصر ما پیدا نمیکنیداقااا سربه زیر مهربون شیرین خوش قیافه .. بعد با ذوق چونه ام رو گرفت و گفت:پیشی شو ناصر منم خودمو مظلوم گرفتم گفت: ببینیدقیافه اشو خودتون قضاوت کنید .شرف داره با هزارتا قصابو خلافکار..
#شهناز سیبیلو
#پارت 36
محمد اقا گفت: شما از کجا میگید که خواستگار دختر من قصابه خلافکارم هست.. من نمیدونستم چی بگم عفت گفت اینو همهی اهل محل میدونن والا..محمد اقا گفت:ادم حسود و بدخواه زیاده شما باور نکن، اسکندر وپدرش برای ما شناخته شده ان قصابیشونو همه میشناسن گوشت هاشونهمیشه ترو تازه اس ..شهناز گفت حالا یه کیلو گوشت ارزششو نداره دختر بدین به کسی که بدنومشده، جای گوشت بادموجون و لوبیا بخورید همون ویتامینو میده به بدنت..عفت گفت : نه شهناز جون اشتباه گفتی ..من شنیدم گوجه و عدس جای گوشتو میگیره..من
گفتم:نه من که شنیدن شیر جای همه رو میگیره واسه کمر درد و هر درد دیگه هم درمونه ..برادر فرشته گفت:نه هیچی جای ماهی رو نمیگیره ،مامانش که تازه با چایی اومده بود گفت: به نظر من مرغ از همه اش بهتره.. ارزون ترم هست.. شهناز گفت مرغ فقط مرغ های روستای علی اباد زادگاه بابام مرغ محلی لامصب کباب کنی بزنی به دندون .. بعد با ذوق اون دندونهای درشت و زردش از دهنش زد بیرون و به من گفت: ناصر یادته اون دفعه یه مرغ برات کباب کردم توی حیاط خوردیم چه دوست داشتی ؟ گفتم اره یادمه بعد ارومگفتم بحث از دستموندر رفت شهناز مرغ وگوشتو بی خیال برو سر اصل مطلب..شهناز گفت: در هر صورت گوشت خیلی ضرر داره پس به قصاب دل خوش نکنید ..حالا عروس خانمو صدا میزنید ؟بابای فرشته گفت: من که هنوز قانع نشدم شما هم چند دقیقه صبر کن اونممیاد خدمتتون..چند دقیقه بعد زنگ درو زدن و محمد اقا رفت دم در و چند لحظه بعد همراه اسکندرو باباش اومد داخل، تا منو دید گفت: این اقاست که گفتم شما میشناسیدش؟ اسکندر با دیدن من گفت: این که ناصر خالی بنده..چند روز پیشم رفته بود پشت من به احمد و عباس حرف زده بود همون وقت باید حسابشو میرسیدم.. و اومد سمت من و خواست سمتم هجوم بیاره که شهناز سریع از سر جاش بلند شد و وایستاد جلومو گفت: هوووی تنها گیر اوردی فکر کردی این بچه صاحب نداره .. بعد با دو تا دست محکم کوبید تخته سینه ی اسکندرو اونم پخش زمین شد و بعد با گریه از سرجاش بلند شد ورفت پشت سر باباش ایستاد و گفت: بابا خودت حساب این غول بی شاخ ودم روبرس.. همون وقت فرشته هم گریون اومد بیرون ..عفت وبچه هاشو که دیدن هوا پسه سریع جعبه شیرینی رو گرفتن دستشونو و دو تا پسرا هم دو تا خیار و سیب تو جیباشون گذاشتن و دویدن بیرون.
#شهناز سیبیلو
#پارت 37
. شهناز گفت ک دستش به ناصر بخوره همین جا دو شقه اش میکنم وسریع از تو کیفش یه چاقو در اورد. فکر نمیکردم انقدر از قبل اماده اومده باشه و با خودش سلاح اورده باشه گفتم شهناز جون عزیزت بی خیالشو بریم کسی رو نزنی بکشی بدبخت بشیم.. شهناز گفت تو ساکت .. بابای اسکندر گفت: کسی با شما کاری نداره اما این پسره تا الانم خیلی حرف مفت زده فقط یه بار دیگه پشت من وپسرم حرفی بزنه اونوقت کاری میکنم که دیگه نتونه توی محل سر بلند کنه، کاری میکنم که مرغای اسمون به حالش گریه کنن به من میگن اصغر قصابه بزن بهادر، جوونیام با به حرکته قداره چهار نفرو راهی بیمارستان میکردم.. اروم سرمو از پشت شونه ی شهناز بیرون اوردم و با ترس رو به محمد اقا گفتم: بیا بفرما نگفتم اینا خطرناکن حتما چند بارم زندون رفته.. اصغر یه
قدم اومد جلو وگفت: اره اصلا تو راست میگی تا الان ادم خط خطی میکردم الان که تورو دیدم دلم میخواد قاتل بشم پس بیا جلو اگه جرات داری.. شهناز یه نیم نگاه به من کردو گفت: ناصر خفه بزار شرو بخوابونم دهنتو ببیند بدترش نکن.. بعد رو به اصغر کردو گفت: شما هم برو توی محله پایینی اسم شهناز و شوکت خانو بیار ببین چی میگن مارو از چی میترسونی ! اقا محمدم گفت: اقا ما دختر بهتون نمیدین حالا که فهمیدین پس مثل آبجیتو پسراش که رفتن شما هم تشریف ببرید دیگه هم اسم دختر منو نیارید..شهناز گفت مرده شور خودتو دخترتو ببرن لیاقتتونمهمین اسکندر نیم وجبیه بچه ننه اس که پشت باباش قایم شده.. اصغر گفت بهتر از ناصر خالی بنده که پشت یه ضعیفه قایم شده.. با این جمله میدونستم حتما دعوا بالا میگیره چون تنها کلمه ای که شهناز روش حساس بود رواصغر به زبون اورد و بهش گفته بود ضعیفه.. شهناز چاقو به دست یه خیز گرفت سمت اصغرو گفت: تو به کی گفتی ضعیفه همین طوریشم سیبیلام از سیبیلای تو بیشتره به درد نخور .. وبا یه مشت زد توی قفسه سینه ی اصغر و اونو روی زمین انداخت.. اصغر از سر جاش بلند شد وگفت حیف که زنی وگرنه میدونستم چطوری جوابتو بدم.. ودعواشون بالا گرفت ومن و محمد اقا و داداش فرشته اونارو داشتیم جدا میکردیم، اسبابی توی خونه نبود اما همون چارتا تیرو تخته رو هم شهنازو اصغر شکستن مادر فرشته نشسته بود وبا گریه توی سرش میزد و می گفت زندگیمو نابود کردین بدبخت شدم … بلاخره با بدبختی تونستم شهنازو ارومکنم و از اون خونه ببرم بیرون
#شهناز سیبیلو
#پارت 38
فکرشو نمیکردم خواستگاری به اینجا ختمبشه تا سوار ماشین بشیم چند بار شهناز خواست برگرده بره سراغ اسکندرو باباش به زور راضیش کردم .. اعصابم بهم ریخته بود دیگه همه چی خراب شده بود.. رسیدیم در خونه.. وارد که شدیم دیدیم عفت وبچه هاش توی حیاط نشستن وجعیه شیرینی هم جلوشون دارن از خودشون پذیرایی میکنن.. شهناز که هنوز عصبانی بود تا دیدشون سریع رفت جعبه رو برداشت و گفت: هووی چه خبره بد نگذره رفیق نیمه راه که بودی زود تا دیدی اوضاع خرابه جیم شدی حالا اینجا نشستی دو لوپی میخوری.. عفت گفت خداروشکر اومدین سالمین چیزی نشد.. بعد با حالتی مظلوم کفت: خب با دوتا بچه چی کار میکردم میموندم این دوتا وسط دعوا ناقص میشدن خوب بود!؟ شهناز گفت: این دوتا همین الانشم ناقصن عقل درست حسابی ندارن هر چند از تو با اون مرتضی همین قدرم زیاده… عفت گفت: وا شهناز خانم چرا نقص میزاری رو پسرام مگه پسرام چه مشکلی دارن ! همون وقت نگاهمون افتاد به دوتا پسراش یکیشون سر یکی از
جوجه هارو کرده بود توی دهنش اون یکی هم زیپ شلوارشوپایین کشیده بود تو باغچه جیش میکرد.. شهناز گفت: اگه این دو تا به تظرت چیزیش نیست پس معلومه به خودت کشیدن ، بعد گوش پسر کوچیکرو گرفت و گفت: بار اخرت باشه باغچه رو نجس میکنی.. پسره با گریه و اخ اخ کردن به شهناز گفت: به من چه بابام گفت واسه رشد گل های باغچه جیش کنم اینجا.. شهناز گفت: خاک عالم تو سر اون بابات.. بعد با تشر به عفت گفت جمع کن این بچه هاتو برو داخل نمیخوام تا فردا چشمم بهتون بی افته اعصاب ندارم ..توی یه چشم بهم زدن عفت وبچه هاش دویدن توی اتاقشون ودرو بستن میدونستن وقتی شهناز عصبانیه نباید جلو چشم باشن وگرنه سر اونا خالی میکنه ..منم خسته و کلافه و درمونده کنار حوض نشستم.. شهناز گفت: اخه این خانواده لیاقت لطف کردن داشتن ندیدی چه بابای گوشت دوستی داشت! گفتم: خب دختره چه گناهی داره اون که شنیدم اصلا گوشت نمیخوره .. شهناز گفت حالا هر چی ما هر کاری میشد کردیم میخوان بدنش به اون اسکندر چلغوزی اصلا بزار هر کاری میخوان بکنن.. لبام اویزون شد و بغض کردم وزدم زیر گریه.. شهناز گفت وا چته تو!واسه خاطر دختره گریه میکنی! گفتم نه واسه خاطر اینکه مثل کوه جلوم وایستادی احساساتی شدم.. شهناز نیشش تا بناگوش باز شد وهمه ی عصبانیتش فروکش شد و گفت: پس چی فک کردی !من بزارم کسی تورو بزنه!؟
#شهناز سیبیلو
#پارت 39
گفتم دمت گرم ، بعد برای اینکه باز بهم گیر نده سرمو گرفتم وگفتم: سرم داره میترکه برم بخوابم.. گفت: صبر کن بیا بالا بهت قرص بدم گفتم نه نه دستت طلا دارم پایین تو برو خسته شدی از بس اصغر قصابه گرفتی زیر مشت و لگد برو استراحت کن .. و رفتم توی زیر زمین همه ی فکرم پیش فرشته بود میدونستم الان چه حالی داره اینکه زن اسکندر بشه بیشتر عصبانیم میکرد.. نمیتونستم قبول کنم باید هر کاری میشد بکنم تا این عروسی بهم بخوره… صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم حوصله ی تعمیرگاه رفتنو نداشتم البته میدونستم رضا کارشو خوب بلده و نگرانش نبودم اما با سرو صدای دو تا پسر عفت فصول تحمل خونه موندنم نداشتم لباس پوشیدم و از اتاقم زدم بیرون شهناز خونه نبود با خیال راحت زدم بیرون… چه چرخی توی محل زدم ورفتم سمت نونوایی به امید اینکه فرشته رو اونجا ببینم همین که رسیدم دم نونوایی. به حسن نونوا سلام کردم و با چشم صف طول و دراز نونرو نگاه کردم وبا دیدن فرشته انقدر ذوق کردم و با یه لبخند بهش اشاره کردم بیاد توی کوچه کنار نونوایی.. خودمم رفتم توی کوچه همین که وسط کوچه رسیدم دیدم باز اونپیرزن دم در خونه نشسته تا منو دید گفت: ها ناصر اقا باز
اومدی اینجا حتما با نومزدت قرار داری نکنه باز اخراجت کردن! بزار این دختر بره پی بختش زن همون پسره قصاب بشه. نه توی اسمون جل.. با این جمله اخم هام رفت نوی هم و گفتم: ننه جون کی گفته من اسمون جلم وهیچی ندارم ؟ خندید واون چهارتا دندون توی دهنش مشخص شد و جواب داد: کسی چرا بگه از سر وریختت پیداس تازه اکه ادم حسابی بودی و کارو بار داشتی لااقل یه موتور زیر پات بود و این وقت روزم ول توی محل نمیچرخیدی..گفتم: اگه خبر نداری بزار بهت بگم اوستا کارا نیازی نیست سر صبح برن در دکون این کار شاگرداس ..همون وقت فرشته اومد توی کوچه و نگران گفت: ناصر الان یکی میبینمون زود حرفتو بزن.. گفتم: دیشب که کسی بهت حرفی نزد؟ اذیتت که نکردن.. غصه دار سرش رو زیر انداخت و گفت: نه ولی بابام گفت: باید زن اسکندر بشی .. گفت این پسره ی هیچی ندارو آسمون جول به دردت نمیخوره.. پیرزن زد زیر خنده و گفت: دیدی بهت گفتم…اخم هامو توی هم کشیدم و کفتم: بابات دنبال بهونه بود نمیدونم این اسکندرو اصغر چی بهش گفتن که اینجوری خرش کردن.. فرشته اخم کردوگفت: عه اقا ناصر به بابای نگوخر..پیرزن گفت: ننه خودش الاغه
#شهناز سیبیلو
#پارت 40
گفتم ننه ، من الاغ خر گاو اصلا هر چی تومیگی حالا میزاری دوکلوم با نامزدم حرف بزنم؟ گفت: بفرما بزن باز براش خالی ببند مثل اقاش که گفتی اسکندر خرش کرده تو هم این زبونبسته رو خر کن…گفتم :استغفرا.. بسه ننه تو شوهری نوه ای عروسی دومادی نداری بری به اونا برسی؟ گفت: نه منم یه خری مثل تو جوونیام خرم کرد بعدم ولم کرد رفت دیگه بعد اونم هیشکی نیومد خواستگاریم.. گفتم خب ننه با این زبونت حق داره کسی نیاد..اون فلکزده امحتما برای همین فرار کرد رفت.. اخم هاشو توی هم کشید و گفت:تو غلط کردی پسره ی زبون باز اون از بس قرض بالا اورده بود فرار کرد خیال کرد من خونه بابامو میفروشم قرضاشو بده کور خونده اما از اونرو هر روز صبح میشینم تا بلاخره بیادش بگه گوه خوردم.. گفتم : ننه چند ساله رفته مگه؟ گفت: چه میدونم از دستم در رفته من هم سال این دختره نومزدت بودم .. من وفرشته چشمامون گشاد شده بود وبا تعجب گفتم: یعنی پنجاه ، شصت ساله دم در نشستی! خندیدم و گفتم ننه جون اون خدابیامرز حالا هفتا کفن پوسوندی بروتو خونه راحت بخواب.. پیرزن اخم هاشو توی کشید وگفت:نخیر اقا محسن تا منو نبینه حلالش نکنم جایی نمیره.. سرموتکون دادم فرشته با یه نگاه ترحم امیز به پیرزن اروم به من گفت:این هنوز عاشقه این حرفها بهونه ای برای همینم تا حالا شوهر نکرده منتظرش مونده ..گفتم اینو بیخیال فرشته بگوخودمون چه خاکی به
سرمون بریزیم ..بزار برم اون اسکندر بی همه چیزو دخلشو بیارم.. فرشته بغض کردو گفت: نه ناصر خدا بزرگه انشالا یه فکری میکنیم من زن اسکندر نمیشم خیالت راحت.. گفتم من که دیگه فکرم به هیچ جا قد نمیده.. باشه تو برو خونه من فکری به سرم زد زنگ میزنم تو هم خبر جدیدی شد به تعمیرگاه زنگبزن… خداحافظی گرفتیم وفرشته رفت و پیرزن که اسمش فخری بود حسابی توی فکر فرو رفته بود منم بدون حرف از کوچه بیرون زدم ورفتم سمت تعمیرگاه دیدم رضا کاپوت یه ماشینو بالا زده و مشغول کاره گفتم سلام رضا خسته نباشی.. گفت: سلامت باشی داش ناصر .. گفتم بگو اوستا توی محل کار رفاقت نداریم ..دیدم صاحب ماشین کنار تعمیرگاه روی صندلی نشیته و منتظره کار ماشین تموم بشه یقه ی لباسمو درست کردم ودستی توی موهام کشیدم ورفتم سمتش و گفتم: سلام .. گفت سلام.. گفتم نشناختین؟ یه کم نگاهم کرد وگفت: نه بابد بشناسم؟ گفتم اوستا ناصرم ،صاحب مغازه.. یه کم چشمهاشو ریز کردو گفت: عه هاشم نگفته بود تعمیرگاه روفروخته !؟ خودم وجمع کردم وصاف ایستادمو گفتم: شما اوستا هاشمو میشناس؟ گفت: بله من برادر خانومشم..
1403/06/14 10:05#شهناز سیبیلو
#پارت 41
توی دلم گفتم ای بمیری ناصر با این زبونت که بی موقع باز میشه.. خندیدمو گفتم: احوال شما خوب هستید ؟ من منظورم این نبود که صاحب مغازه ام منظورم این بود حالا که اوستا ناخوشه مغازه رو به من سپرده .. گفت: خب اگه مغازه رو به تو سپرده پس چرا اوناقا داره ماشین منو تعمیر میکنه ! خندیدم وگفت: اقا رضا رفیقمه اومده کنار دست من کار یاد بگیره ..گفت: عه. پس قربون دسستت خودت برو سراغ ماشینم میخوام یه اوستا تعمیرش کنه به شاگرد جماعت اعتماد ندارم.. گفتم چشم هر چی شما بگید حالا مشکلش چی هست؟ گفت: نمیدونم چرا بهو خاموش شد هر چی استارت زدم دیگه کار نکرد.. با دستم چونه ام رو خاروندم وبه رضا گفتم برو کنار من یه نگاه بندازم..یه کم سرمو کردم تو کاپوت ماشین و بعد از چند دقیقه فکر گفتم؛ داداش نکنه بنزین تموم کردی؟ گفت: نه اقا ناصر اتفاقا تازه از پمپ بنزین زده بودم بیرون.. سرمو ا کردم تو کاپوت نمیدونستم چی بگم .. با خودم گفتم ناصر حالا چه غلطی باید بکنی تو که هیچی از ماشین سر در نمیاری!؟گفتم داداش شاید سوییچ ماشین مشکل داره استارت نمیزنه! گفت: نه اقا جان این چه حرفیه… دیگه نمیدونستم چی بگم .. به رضا گفتم: اقا رضا نظر شما چیه مشکلش چیه؟ من یه کم فکرم مشغوله نمیدونم بیشتر از این حدس بزنم.. رضا گفتم اوستا فکر کنم باطریش خوابیده .. گفتم خب بیدارش کن میشه کاریش کنی داداش چرا مردمومعطل میکنی باطریو درست کن .. گفت: داداش داشتم باطری در می اوردم عوض کنم شما گفتی برم کنار.. گفتم زود عوضش کن من میرم تا جایی کار دارم.. از خجالت دیگه به اون مرد نگاه نکردم و سریع زدم بیرون ورفتم سمت قهوه خونه و داخل شدم وسر میز نشستم .. و پامو گذاشتم روی اون پامو یه یه چایی سفارش دادم ..یه کم نشستم وبا بچه های محل صحبت کردم و نزدیکظهر رفتم سمت تعمیر گاه همین که رسیدم دیدم تهمینه قابلمه به دست داره نزدیک میشه گفتم سلام تهمینه خانم باز برای اوستا شیر میبری؟ به من گفت نخیر شیر نیست ..همون وقت رضا اومد و گرم احوالپرسی کردن و تهمینه قابلمه رو داد دست رضا و گفت: اقا رضا میدونم اینجا خیلی زحمت میکشی این برنج وکوکوسبزی رو برای شما درست کردم.. بخور تا انرژی برای کار کردن داشته باشی.. چشمام از تعجب گشاد شده بود گفتم: برای اقا رضا؟
#شهناز سیبیلو
#پارت 42
گفتم تهمینه خانم انگار جابه جا گفتین من اوستا کارم اینجا همه ی فشار کار روی منه! تهمینه لباشو کج کرد وگفت: اره خیلی کار میکنی ! داییمیک ساعت پیش گفت کی داشت کار میکرد ، تازه خودمم هر بار رد شدم دیدم اقا رضا مشغول کاره شما یا نیستی یا روی
صندلی لم دادای.. دیگه چه فشاری مثلا!؟ گفتم تهمینه خانم این حرفهارو که جلوی اوستا نگفتی؟ تهمینه گفت نه مگه من فضولم فقط نگران اقا رضا شدم گفتم هر روز ساندویچ نخوره! گفتم: اخه تهمینه خانم چه ربطی داره فشار روحی خیلی سخت تره من با روح وروانم درگیر کارهای اینجام ، کارهای عملیش و سپردم به اقا رضا که کار یاد بگیره، تهمینه خانم شما اوستا کار نیستی ببینی چه قد اعصاب و روان ادم اینجا درگیر میشه از روی که اوستا کار شدم شبا با ترس اینکه سکته نکنم میخوابم انقدر که فکرم مشغول حساب وکتاب وکارهای تعمیر گاه اصلا کمرم داره خم میشه حالا فهمیدم اوستا هاشم چرا کمر درد گرفته! از فشار عصبی .. تهمینه گفت: وای اقا ناصر چه قد اسمون ریسمون میبافی یه وقت از فشار زیاد هلاک نشی! میخوای به بابام بگم جای شما اقا رضا این فشارهارو تحمل کنه شما کار اونو انجام بدی! گفتم تهمینه خانم من یه مسئولیتی رو بهم سپردن تا اخرشم پاش پایستادم شما ناراحت نباش تحمل میکنم دیگه مرد و قولش… یه قولی دادیم تا اخرش سرمون بره قولمون نمیره من چاکر اوستا هاشمم.. تهمینه پرید وسط حرفموگفت وای اقا ناصر چه قد حرف میزنی باشه من رفتم.. رضا گفت: تهمینه خانم زحمت کشیدین بازم بیایید از این ورا.. اونمبا یه عشوه جواب داد فردا میام ظرفو بگیرم..زدم به پهلوی رضا اروم گفتم چی میگی واسه خودت کجا بیاد خیلی ازش خوشم میاد دعوتشم میکنی…رضا گفت باشه اوستا چرا ناراحت میشی بیا بریم ناهار بخوریم از بوش معلومه خیلی خوشمزه اس .. گفتم باشه هر چند واسه شماست اما ما هم یه دو لقمه ای مهمونت میشیم هر چند از اشپزش خوشم نمیاد..نشستیم ناهار خوردیم تا عصر در مغازه بودم وبه این فکر میکردم چطوری باید فرشته رو از اونازدواج خلاص کنم وبهم برسیم..هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر از اسکندر متنفر میشدم دلم میخواست سر به تنش نباشه ..همین طوری با اعصاب خورد داشتم توی محله میچرخیدم که چشمم به اسکندر افتاد که بااوت قد و قواره ی ریزش یه کیسه ی بزرگ کله پاچه دستش بود میخواست بره سمت کله پاچه محل رسیدم پهش و یه تنه زدم و اون دست پا چلفتی هم از ترس کیسه از دستش افتاد و کله و پاچه ها ریختن وسط کوچه ..
#شهناز سیبیلو
#پارت 43
اسکندر که هم ترسیده بود و هم عصبانی بود گفت پسر مگه مرض داری همه کله و پاچه ها رو ریختی مثل ادم راه برو..یه نگاه به دور و ورم انداختم دیدم ار اصغر باباش خبری نیست دل و جرعت گرفتم. گفتم اره مرض دارم اصلا من دیونه ام من وحشی ام مشکلی داری ؟برو خدارو شکر جای کله پاچه هات کله ی خودتو نشکستم.. اسکندر عصبانی شد گفت: غلط کردی تو بزار
بابام بفهمه حسابت میرسه .. گفتم بابات کو؟ ترسو نیست پشتش قایم بشی واونو عقب هول دادم و اینجوری با هم درگیر شدیم و زدو خورد بالا گرفت یکی اونبزن دو تا من بزن خداروشکر با اون قد وقواره زورش به من نمیرسید و منمبیشتر شاخ شدم و جرعت پیدا کردم.. توی این شلوغی هم بچه های محل هر کدوم یه کلهو یه پاچه دیستشون گرفتن و در رفتن… و یه شلوغ بازاری شد و همه سر کله پاچه های روی زمین با هم دعواشونشد وتو سر و مغر هم میزدن و من و اسکندرم وسطشون بودیم تا بلاخره بعد از چند دقیقه یه ماشین از کلانتری محل اومد و همهرو با خودش برد و انداختنمون توی بازداشتگاه تا همه چی روشن بشه ..نمیدونستمچی کار کنم تازه فهمیدم خیلی زیاده روی کردم کسی رو هم نداشتم بیاد یه هاشم اقا بود که توی خونه افتاده بود همه رو ازاد کردن وازشون تعهد گرفتن جز من واسکندر که همیه کم زخم و زیلی شده بودیم هم باعث این شلوغی شده بودیم از ما خواستن تا به یه نفر زنگ بزنیم برای ضامن یا به عنوان خانواده بیاد اسکندر به باباش زنگزد ومنمچاره ای نداشتم بزرگترم فعلا شهناز سیبیل بود هم از نظر وزن وقد وهیکل هم حتی سیبیلاشم از هم من بیشتر بود بهش زنگزدم وبا خودم گفتم جهنمه دوتا ماچ و بوسه توف توفی بهش گفتم اگه میتونی خودتو برسون کلانتری محل..چند دقیقه بعد اسکندرومنو هم بردن پیش جناب سروان تا وارد اتاق شدیم دیدم بابای اسکندر عصبانی اونجا نشسته تا اسکندر دیدش زد زیر گریه وگفت : بابا کله پاچه هامونو پخش زمین کرد منو هم زد .. اصغر خواست به سمتم هجوم بیاره وشروع به بدو بیراه گفتن کرد که سرباز اونو گرفت و جناب سروانمبه اونیه تشر رفت تا بشینه..چند لحظه بعد در باز شد و شهناز سیبیل وارد شد وجناب سروان با دیدنش بلند شو گفت: سلام خانم خوش اومدین بفرمایید.. شهناز سیبیل اومد داخل ومنم خوشحال از دبدنش شهامت گرفتم ونیشم باز شد پ با چشم به اسکندر اشاره کردم که از حضور شهناز حساب ببره اونماروم به باباش چسبید…شهناز کفت: جناب سروان باز این پذرو پسر قصاب چه دردسری درست کردن واسه اقا ناصر …
#شهناز سیبیلو
#پارت 44
اصغر قصاب گفت این پسره ی پروو کله پاچه های منو ریخته وسط خیابونبا پسرم درگیر شده !.. شهناز سیبیل رو به سروان کرد و گفت جناب سروان خانواده ی مارو که میشناسین من این اقارو تضمین میکنم تار سیبیلمو اینجا گرو میزارم این اصغر قصاب یه سابقه داره خودش اونروز اعتراف کرد چند نفرو با قداره راهی بیمارستان کرده پسرشم دست کمی از خودش نداره به جان داداش شوکتم این اقا ناصر چندین ساله
مستاجر ماست یه اوستا کاره محترم و شریفه .. گفتم کوچیک شماییم .. شهناز گفت خفه و ادامه داد: اصلا با این خانواده ی خلاف کار قابل مقایسه نیست.. اسکندر گفت: ناصر خالی بند تو که روز خواستگاری گفتی این خانم خان، دختر خاله اته حالا شد صاحبخونه نکنه اون خانمم آبجیت نبوده؟ گفتم این خانم انقدر به من نزدیکه و محبت داره که دختر خاله ی تنی نباشیم اما ناتنی هستیم اما برام همون تنی حساب میشه شما هم بگو تنی اون عفت فضول ببخشید عفت خانمم مثل خواهرمه با خواهر تنی فرقی نداره.. اصغر اقا گفت برو بابا شارلاتان هی تنی نا تنی راه انداخته دروغ گو.. شهناز با یه چشم غره به اصغر گفت: اصلا تنی یا ناتنی چه دخلی به تو داره خوبه منم به جناب سروان بگم گوشت خر میاری جای گاو به مردم میفروشی!؟ اصغر رنگش پرید و از جاش بلند شد و گفت کی گفته اینا همه بُهتونه دروغه دشمنا برام حرف در میارن! جناب سروان گفت اونقضیه رو جدا پیگیری میکنین اسکندر زد تو سرش و گفت بابا نکنه اون گوشتی هم که فرستادی برای محمد اقا از همون خرا بوده! اصغر چشم غره رفت و گفت رفتیم خونه پوست توی خرو میکنم تا بفهمی پشت بابات باشی احمقه خر .. جناب سروان گفت : بسه کافیه انقدر بحثنکنید هر دوطرف رضایت بدین و برید پی زندگیتون البته باید تعهدم بدین دیگه باعث اخلال توی نظم محله نشید.. من که شیر شده بودم گفتم من که رضایت نمیدم .. شهناز سیبیل با یه چشم غره ارومگفت تو خفه انگار دلت اب خنک میخواد!؟ گفتم : باشه به خاطر شهناز خانم من رضایت میدم..اصغرم گفت: ما هم رضایت میدیم اما جناب سروان اگه یه بار دیگه این پسره نزدیک پسر من بشه یه کاری میکنم.. گفتم ببین جناب سروان داره تهدید میکنه .. اصغر اقا گفت چیه بابا تهدید نمیکنم منظورم اینه میام شکایت میکنم.. جناب سروان گفت هر دو تعهد بدین دیگه مزاحم هم نشید وخلاص! شهناز گفت: جناب سروان من یه تار مو از سیبیلمو اماده کرده بودمگرو بزارم یعنی نیاز نیست! جناب سروان گفت نه شهناز خانوماون واسه زمان حشمت خان بابای خدا بیامرزتون بود الان تعهد میگیرن..
#شهناز سیبیلو
#پارت 45
بعد از دادن رضایت و گرفتن تعهد از کلانتری بیرونزدیم ، شهناز دم در کلانتری اصغر قصابوصدا زد وگفت یه بار دیگه به این پسر گیر بدین با من یعنی شهناز وداداشم شوکت و رفیقاش طرفین میدونی که کیارو میگم همه بچه های گلولندکی هستن دیگه خود دانی..اصغر که سر قضیه گوشتا هم ترسیده بود جوابی ندادو رفت.. گفتم: دمت گرم شهناز .. شهناز یه چشمی غر داد وبا عشوه ی خرکی گفت میزنمبه حسابت جبران کنی.. گفتم به روی چشم شهناز خانم شما دستور
بدین.. فقط یه چیزی خودت دیدی این پدرو پسرو خودت قضاوت کن اون دختره بنده خدا گیر اینا بیوفته..شهناز اخم هاشو توی هم کشید وگفت باز شروع نکن ناصر اون قضیه تمومشد رفت بریم خونه .. سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه وارد که شدیم عفت فضول و پسراش تو حیاط بودن کوچیکه طبق معمول دنبال مرغ و خروسا بود بزرگه هم داشت با شیلنگباغچه رو اب میداد.. شهناز گفت: مسعود چی کار داری میکنی هر چی گل و درخت بود نابود کردی ببند آبو.. مسعود اخم هاشو توی هم کشید و دلخور گفت: شهناز خانم میشاشیم تو باغچه میگی گل هارو نابود کردیم آب میدمم میگی نابود کردی خب چی کار کنم! بعد با یه لبخند کودکانه گفت: فقط یه کار دیگه مونده امتحان کنم.. من لبمو گاز گرفتم و گفتم عه عمو زشته اون دیگه جاش تو مستراحه .. شهناز با اخم گفت: اصلا میشه دست از سر این باغچه برداری تو بچه ! برو پی بازیت .. گفت اخه من به باغبونی علاقه دارم.. شهناز گفت پس بروسر زمینا کشاورزی بابا بزرگت اونجارو آباد کن.. عفت گفت: مسعود حرف نزن شهناز خانمو عصبانی نکن بروسر مشقت… شهناز به عفت گفت: داداش شوکتم هنوز نیومده ؟ عفت گفت: نه هنوز..شهناز گفت: اقا مرتضی چی؟ عفت گفت: نه اون امشب شب کاره.. شهناز با یه اشاره به عفت رو به من کردو گفت: اقا ناصر بیا بالا لوله ی دستشویی چکه میکنه یه نگاه بهش بنداز.. عفت با یه نیمچه لبخند گفت: بله اقا ناصر چکه اش زیاد شده برو یه دستی بکش بهش .. یه چشم غره رفتم بهش و به شهناز گفتم: چشم الان میام.. و چهارتا پله رو رفتم بالا و توی ایوان ایستادم دیدم شهناز از داخل باز بلند صدام زد وگفت کجا موندی بیا دیگه.. رفتم داخل شهناز مانتو و روسریشو در اورده بود و با اشاره ی دست بهم گفت بیا جلو .. آب دهنمو فرو دادمو رفتم جلو.. دستاشو دور کمرم حلقه زد و گفت: شروع کن و لباشو غنچه کرد منمکه یاد کار امروزش افتادم چشمهامو بستم و با سر رفتم تو صورتشو لبو لوله کردم و اینطوری لطفشو جبران کردم.. همون وقت بود که شهناز گفت: ناصر میخوایی زنت بشم؟
#شهناز سیبیلو
#پارت 46
انگار برق سه فاز گرفته باشدم گفتم : چی؟ شهناز اخه من سگه کی باشم همچین جسارتی کنم نه دیگه این حرفو نزن اخه تو با این همه کمالات و جمالات چرا باید خودتو حروم کنی همین من در حد ماچ و بوس بخوایی در خدمتتم !ارزش تو بیش از ایناس . شهناز اخمهاش رفت توی هم و گفت: نکنه منو دوست نداری؟ نکنه یکی دیگه رو میخوایی حیف این لبای شیرینم که نصیب تو شد! گفتم شهناز جون این چه حرفیه مگه بهتر تو هم هست اصلا مگه داریم! نه من میدونم داداش شوکتت خو.ن به پا میکنه اصلا تا زمانی که اون توی این خونه اس اجازه
نمیده جنازه ی تو هم روی دوس من بیوفته.. شهناز گفت: عه زبونتو گاز بگیر ناصر ..گفتم نه خب مثال بود.. همون وقت با صدای در خونه هر دو دویدیم بیرون من از ترس شوکت از روی ایوان جوری با پرش خودمو توی حیاط انداختم و که وسط حوض افتادم .. شوکتم سریع اومد بیرون و زد توی صورت خودش و گفت: ناصر جاییت نشکست ؟ گفتم: نه شهناز سالمم تو درو باز کن.. سریع چادر سر کرد و رفت دم در همین که در زد دو تا از رفیق های شوکت دم در ظاهر شدن وبا گریه گفتن شهناز خانم بدبخت شدیم داش شوکتو مامورا گرفتن بردن زندون.. شهناز گفت به چه جرمی! یکیشون توی گریه گفت هیچی بی گناه بود اون بی پدر خودش شروع کرد دعوارو شوکت خان تقصیری نداشت! شهناز گفت: کی؟ الان کجاست بگید برم رضایت بگیرم!؟ اون یکی زد توی سر خودش و با گریه گفت نامردوسط دعوا تموم کرد و داش شوکتمم به جرم قتل گرفتن بردن.. پسرای عفت فضول با هم دیگه شروع کردن بلند بلند داد زدن ودویدن دور حیاط و میگفتن: داداش شوکت قاتل شده به به .. عفت با دمپایژ زدشون و ارومشون کر د ..شهناز زد توی صورتش و گفت: خاک برسرم شما دوتا چه غلطی میکردین چرا همراهش نرفتین مگه با هم دعوا نمیکردین چرا اونو گرفتن!؟ گفت: نزاشت ما جلو بریم گفت خودم باید به حسابش برسم فکر نمیکردیم انقدر سوسول باشه با یه ضربه ی چاقو رفت به درک! شهناز برگشت سمت من که همین طور توی حوص نشسته بودم وشوکه شده بودم! گفت: ناصر بیا بریم کلانتری! گفتم شهناز خانم ما که کاری ازمونبر نمیاد کاریه که شده با تعهد هم حل نمیشه یارو مرده .. شهناز با تشر گفت ناصررر.. از توی حوض پریدم و گفتم چشم الان میام و سریع رفتم لباس عوض کردم ودویدم توی حیاط .. بعد همراه شهناز دوباره رفتیم همون کلانتری که چند ساعت پیش اونجا بودیم
#شهناز سیبیلو
#پارت 47
همین که رسیدیم کلانتری دم در شلوغ شده بود هم رفیقای شوکت اونجا بودن هم خانواده ورفیق های اون کسی که کشته شده بود.. تا رفتیم داخل کلانتری سربازی که اونروز دستگیرم کرده بود منو دید و گفت: تو که دوباره اینجایی هنو دوساعت نیست ازادت کردن باز چی کار کردی.. اَبرومو بالا انداختم وگفتم من کاری نکردم اومدم واسه ضامن شدن.. گفت: حالا ضامن کی میخوایی بشی نکنه واسه این قتلی که امروز اتفاق افتاده اومدی اشنا کدومی؟ با افتخار دستی توی موهام کشیدم وجواب دادم اشنای کی میخواستی باشم قاتل..به نگاه به سرتا پام انداخت و گفت: اشنایی شوکت سر دسته ی لات های محلی!؟ گفتم بله مشکلی داری؟ اتفاقا رفیقاش همه دم در ایستادن.. سرباز انگار یه کم ترسیده بود گفت: نه چه مشکلی بسلامتی چه نسبتی باهاش داری؟
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد