رمان های جدید

611 عضو

همون‌وقت شهناز جای من جواب داد نامزده خواهرشه.. یه نگاه به دور و اطرافم انداختم و‌با تعجب گفتم کی؟  منو گفتی؟ شهناز اروم‌گفت: بله تنها مشکلت داداش شوکتم بود اون بنده خدا هم که دیگه بالا سرم نیست معلوم نیست اعد،امش کنن یا نه..گفتم غلط کردن اع. دام چیه  من شاه رگمو‌ اینجا میدم باید شوکت خان ازاد بشه اصلا خونه  و‌محله مگه بدون اون میشه !؟ شهناز اشک چشمشو پاک کرد و‌فین محکمی توی دستمال کرد و گفت: فعلا که با این اوضاع حالا حالاها موندگاره.. خوبه باز تورو دارم..توی دلم گفتم ناصر بدبخت شدی این دیگه شب روز میخواد روی تو پارک کنه خدا به دادت برسه ..همون وقت شوکت خانو با دستبند از اتاق بازجویی اوردن بیرون شهناز سریع با گریه دوید سمتشو گفت داداش حالا چه خاکی به سرم بریزم! شوکت گفت هیچی باید رضایت بگیری .. بعد با پچ پچ در گوش شهناز نمیدونم چی گفت که اون از تعجب چشمهاش گشاد شده بود و‌با تعجب به حرفهای شوکت گوش میداد اخرش شوکت همین طور که میرفت سمت بازداشتگاه گفت: دیگه سفارش نکنم‌خیلی حواستو جمع کنی و اون کارو انجام بدی؟ شهنازم که هنوز مات و‌مبهوت بود با چشمی جوابشو داد.. دوباره برگشت سمتم کنجکاو گفتم: داداش شوکت چی میگفت؟ شهناز اطرافشو‌نگاه کرد و‌گفت هیچی بعد بهت میگم .. گفتم نکنه وصیت کرد!نگفت پیکانو چی کار کنی!؟ شهناز با اخم گفت زبونتو گاز بگیر.. گفتم الان تکلیف چیه بریم ضامن بشیم!؟ گفت: نه فعلا باید بریم هر طور شده باید رضایت بگیریم .. گفتم رضایت ! شهناز اونا الان داغن نمیشه نزدیکشون‌ شد شهناز گفت باشه حالا نگفتم همین الان بزار بعد از تشیع جنازه …


#شهناز سیبیلو
#پارت 48


اون‌شب خداروشکر شهناز انقدر ناراحت بود و گریه میکرد که کاری به من نداشت و زن های همسایه و عفت فضول دورش جمع بودن منم رفتم توی اتافم و‌با خیال راحت خوابیدم هر چند دلم برای فرشته خیلی تنگ‌شده بود و باید فردا هر طور شده بود میدیدمش.. صبح زود از خواب بیدار شدم و‌زدم بیرون‌یه کم توی محله چرخیدم دم نونوایی با دیدن داداش فرشته مطمن شدم که برای گرفتن نون قرار نیست بیاد.. رفتم سمت کیوسک تلفن یه سکه انداختم و‌شماره ی تلفن خونه فرشته اینارو گرفتم دو تا بوق خورد با شنیدن صدای محمد اقا حالم گرفته شد اما حیفم اومد سکه ام حروم‌بشه و‌ چندتا فوت کردم و‌ چندتا فحش خوردم بعد قط کردم و‌رفتم سمت تعمیرگاه.. با دیدن رضا و تهمینه دم در مغازه بیشتر حالم گرفته شد حوصله ی دیدن ریخت تهمینه ی گند دماغ و بدعنق رو نداشنم  توی دلم دو تا فحش به رضا دادم که پای این دختره رو اینجا باز کرده بود همین که رسیدم دم در

1403/06/14 10:05

مغازه گفتم: به به تهمینه خانم چی شده شب خواب تعمیر گاه رو دیدی این وقت صبح اینجایی.. تهمینه ایشی گفت و قابلمه ی کوچیک حلیم با یه نون بربری داد دست رضا و گفت: نخیر رفته بودم حلیم بگیرم یه کم زیاد بود گفتم حیف نشه اوردم برای اقا رضا .. بعد با یه لحن متلک امیز گفت شما هم که هر وقت بخوابین میایید هر وقت بخوابید میری همین طوری بابام اینجارو به شما سپرده بازم به اقا رضا.. خیلی از حرفش حرصم گرفت و در جوابش گفتم: تهمینه خانم شما نمیخواد برای من حضور و غیاب بزنید بگید ببینم اوستا هاشم خبر داره روزی دوبار قابلمه به دست  اینجا برای اقا رضای ما ناهارو صبحانه میاری..! تهمینه رنگ از رخش پرید پ به تته پته افتاد و گفت: وا اقا ناصر شما خوبی بهتون نیومده تقصیر منه که فکر شکم شما هستم که از صبح دارید توی مغازه ی بابام زحمت میکشید .. اصلا من رفتم.. هنوز دو قدم نرفته بود که به من گفت: اقا ناصر  یه وقت به بابام از این حرفها نزنی توی اون حال مریضی بدتر میشه، گفتم نه شما هم رفتی خونه تاکید کن که منو دم مغازه مشغول کار دیدی.. با یه لحن پر از نفرت جواب داد: بله چشم.. و از اونجا دور شد دلم خنک شده بود سرحال به رضا که مات مکالمه ی ما شده بود گفتم پسر بریم حلیمو بزنیم به بدن که خیلی گرسنه امه..رضا گفت: من نفهمیدم اخر چی شد کی واسه خاطر چی میاد!این تهمینه خانم نکنه به من نظر داره! یه نگاه بهش انداختمو گفتم بی خود نیست تا پنجم دبستان بیشتر نخوندی ها گیرایت خیلی پایینه …


#شهناز سیبیلو
#پارت 49


ظهر که شد رضا رفت خونه یه چرت بزنه منم رفتم سر وقت تلفن شماره ی خونه ی فرشته اینارو گرفتم با بوق اول انگار فرشته منتظر تلفنم بود و‌سریع جواب داد و الو گفت.. در جوابش بعد از شنیدن صداش انگار قلبم مثل موتور یه پیکان صفر کیلومتر میزد گفتم سلام فری قشنگم چرا امروز نیومدی نونوایی!؟فرشته پکر از اون‌ور خط جواب داد: مگه خودت نگفتی تو چرا میایی سر صف نونوایی مرد تو اون خونه نیست خب منم گفتم دیگه نمیرم خودتون‌برید.. گفتم: فری من یه حرفی زدم یه چرتی گفتم تو چرا انقدر حرف گوش کن شدی! فرشته جواب داد: یعنی تا الان حرف گوش کن نبودم !؟ خیلی بی معرفتی تو نگفتی میری سوپری از اونور خیابون  رد شو از دم قصابی رد نشو گفتم چشم ؟ نگفتی فوکول نزار تو چشم میایی؟ گفتم چشم تو نگفتی با فاطی لاتی رفیقم نرم و بیام گفتم‌چشم. تو نگفتی.. پریدم وسط حرفش گفتم اووو بابا حالا میخوایی تا شب یه بند همه نگفتی هارو قطار کنی!؟ بابا من غلط بکنم بگم حرف گوش کن نیستی ! اصلا تو حرف گوش کن ناصری اخه تو حرف گوش نکنی کی بکنه!؟ اما خب این دل بی صاحاب برات تنگ

1403/06/14 10:06

میشه خوشم بود سر صف نونوایی میدیدمت ..فرشته یه کم لحنش اروم‌شد و گفت: خب یه کلام اینو بگو باشه فردا خودم میام نون بگیرم..گفتم باشه حالا بگو خبری از اون ایکبیری نشده؟ فرشته کفت:کی؟ گفتم کی قراره باشه خب اون اسکندرو میگم.. گفت: چرا دیشب اومد دم خونه گفت به بابام که با تو دعواش شده انگار تورو زده .. گفتم زارت اون‌منو‌بزنه غلط کرد برو تو محل از هر کی میخوای بپرس  به زور از زیر دست و پام کشیدنش بیرون … به جان خودت نزدیک‌بود بکشمش دیگه جدامون کردن.. حالا خبری ازخواستگاری نشد ؟!گفت خواستگاری که نه.. گفتم خب خداروشکر.. گفت اما قراره نامزدی رو گذاشتن واسه اخر هفته..یکی زدم تو سر خودم و گفتم: فری سر به سرم نزار.. گفت: به جون داداش فریدونم .. گفتم چه خاکی به سرم بریزم! گفت: من نمیدونم هر کاری میدونی بکن من زن این اسکندر نشم .. گفتم باشه و گوشی رو قط کردم.. نشستم روی زمین و سرمو گرفتم .. لب به گریه بودم که با صدای مشتری از جام پریدم که گفت: اوستا کجایی بیا یه نگاه به ماشین ما بنداز ببین چرا انقدر داغ میکنه! از جام بلند شدم یه نفس عمیق کشیدم و‌یه ابرومو بالا دادم و دستامو توی جیبم کردم و‌رفتم سمتشو گفتم درست مثل من داغ کرده لابد خبر بدی شنیده..مشتری خندید و گفت نمیدونم اونو شما باید سر در بیارید من میرم جایی کار دارم یک ساعت دیگه میام بی زحمت ببین دردس چیه..


#شهناز سیبیلو
#پارت 50


رفتم سر وقت ژیانش حتی بلد نبودم کاپوتشو باز کنم با خودم کلی فکر میکردم هاشم اقا کاپوت رو چطوری باز میکرد! دیدم انگار باز نمیشه رفتم نشستم پشتش سوییچ روش بود روشنش کردم‌گفتم بزار یه دور همین اطراف تعمیرگاه بزنم ببینم چطوریه که داغ میکنه همین که گاز دادم  دیدم یه موتور کنارم اومد دیدم عباس و احمد پشت موتور نشستن.. تا منو دیدن عباس خندید و گفت: اق ناصر اون‌ماشین خارجی کجا این زیان پوکیده کجا نکنه ورشکست شدی ماشین عوض کردی ! اخم هامو توی هم کشیدم و‌گفتم هر دو‌ماشینو دارم مشکلی هست با این خاطره دارم نفروختمش.. احمد گفت اصلا گاز داره یا داری پا میزنی مثل دوچرخه! گفتم الان گازو نشونت میدم و‌پامو گذاشتم روی گاز  احمد گفت داش ناصر از پشتت داره دود  میاد خیلی  به خودت فشار اوردی بسه..پامو بیشتر گذاشتم روی گاز. عباس همین طور که کنارم موتورو میروند گفت پشتت داره میسوزه.. گفتم کو.ن خودت میسوزه حالا بزار وفتی انقدر گاز دادم که بهم نرسیدی میفهمی.. احمد و‌عباس با خنده ویراژ دادن و‌ ازم جلو زدن و ژیانم انگار که داشت گریه میکرد به هن و هن افتاد و صداش نازک تر شد وبه تر تر افتاد و وسط کوچه خاموش شد هر کاری

1403/06/14 10:06

کردم روشن نشد.. دیدم روشن نمیشه پیاده شدم دیدم دود پشت و جلوی ماشین بلند شده از ترس نزدیک بود پس بیوفتم دویدم ازش فاصله گرفتم فکر کردم الان اتیش میره یه جایی پشت یه تیر چراغ برق سنگر گرفتم .. مردم دویدن سمت ماشین یکی کاپوتو زد بالا یکی از کاساب های محل رفت یه سطل اب اورد و ریخت تو کاپوت و کم‌کم‌بخارش کم شد و‌انگار سرد، همون وقت دویدم رفتم جلو گفتم اقا دست همگی درد نکنه زحمت کشیدین من رفتم تا مغازه ی خودمون وسایل تعمیر بیارم برای همین اینجا نبودم.. یکی از. مغازه دارا گفت: این که انگار زیان حیدر لوله کشه!؟ توی دلم گفتم ای تو روحت حالا تو این وسط حیدرو لوله هاشو از کجا میشناسی! جواب دادم بله برای تعمیر اورده بود بایدیه چرخی میزدم ببینم مشکل چیه با چشمهای خودم میدیدم!؟ یارو خندید و گفت تو که جوری از ماشین پیاده شدی و فرار کردی من خیال کردم بمبی چیزی توش کار گذاشتن.. گفتم اقا چرا حرف الکی میزنی من‌سریع تشخیص دادم مشکلو دویدم برم دم تعمیرگاه..یه پسر بچه با دوچرخه اومد رد شد و‌با خنده گفت: دروغ میگه پشت تیر برق قایم شده بود خودم دیدمش

1403/06/14 10:06

#شهناز سیبیلو
#پارت 51


اومدم یه لگد به دوچرخه ی پسر بچه بزنم که فرار کرد گفتم: برو بچه  حرف مفت نزن من به ناصر شجاع تو‌محل معروفم چند بار ازم خواهش کردن برم توی اتش نشانی از بس که شهرت شجاعتم همه جا حرفش بود .. یارو گفت: خب.. گفتم: خب چی؟ گفت: خب چرا نرفتی پولش که خوب بود  کارش هم که دائمیه تازه  یه روز کار دو روز استراحتن بیشتر .. با کنجکاوی گفتم: جانه من؟ ماهی چند میدن؟ گفت: مگه تو نگفتی ازت خواستن بری سر کار نمیدونی حقوقشو؟گفتم نه داداش من اصلا براب انتخاب شغل تو مادیات نیستم .. گفت: پس توی چی هستی ادم کار میکنه پول در بباره تو مادیات نیستی تو معنویاتی؟ گفتم: خب باید هنرش و عشقش تو خونه ادم باشه مثل تعمیر ماشین الان من انقدر کارم درسته که اوستام منو اوستا کرده خودش توی خونه خوابیده همه چی رو سپرده به من.. یکی از کاسبا که داشت حرفهامونو میشنید گفت خب پس بعد از تعمیر این ژیان قربون دستت یه نگاه به پبکان من بنداز گفتم مشکلش چیه خرابه؟ گفت نه گفتم پس چی؟ گفت: نه خب اوستا کاری ببین اگه دردی داره هنوز خبر ندارم بهم بگو.. گفتم عمو مارو گرفتی!میخوای بفرستیش بیمارستان چکاپ سالانه میخوایی یا یه حجامتم ببرش خو.نش تصفیه شه.. همون وقت باز اون‌پسر بچه با دوچرخه اش اومد رد شد و‌گفت: وای ماشینه داره اتیش میگیره.. من که دستم به ژیان بود با شنیدن این جمله باز دو تا پا داشتم دو تا پای دیگه هم قرض گرفتم و‌فرار کردم، وسط راه با صدای خنده ی کاسبا  فهمیدم انگار پسر بچه دستم انداخته.. سر جام ایستادم و‌گفتم چیه بابا چرا بیخودی میخندین میخواستم اون پسر بچه رو ادب کنم حیف باز فرار کرد .. دیگه اکثر کاسبای محل متفرق شده بودن جز همون دو نفر که باهام سر صحبتو باز کرده بودن.. وقتی برگشتم سمت ماشین یکیشون کفت: حالا نظرت چیه ژیان حیدر چه مشکلی داره.. نمیدونستم چی بگم یه لحظه یادم افتاد به اصطلاحی که چند روز پیش رضا گفته بود خیلی مطمن گفتم احتمال زیاد واسر سرسیلندش مشکل داره.. بعد سوار ژیان‌شدم و‌یه بسم ا.. گفتم و‌سوییچ زدم روشن شد دیگه وقتی نبود دور زدم رتم تعمیرگاه پایین خیابون با اوستا کار سلام و‌علیک داشتم اشنایی اوستا هاشم بود ماشینو کنار مغازه اش پارک کردم و‌گفتم اوستا جان من ببین این ماشین دردش چیه از پشت و جلوش تا یه کم راه میره دود میاد فقط اورژانسی یه دستی بهش بکش هزینه اش هم هر چی بود روی چشم.. خداروشکر اوستا کار نیم ساعتی بهش ور رفت و به قول خودش مشکلش حل شد گازشو گرفتم و رفتم در تعمیرگاه

1403/06/14 10:06

صدف:
#شهناز سیبیلو
#پارت 52

دیدم رضا با صاحب ژیان وایستادن دم در تا منو دیدن پارک کردم حیدر اومد کنار ماشین و‌تا پیاده شدم گفت مرد حسابی تو معلومه کجا رفتی با ژیان من! گفتم چه خبره اقا نخوردمش که .. گفت: کاسب های محل میگفتن نزدیک بود اتیش بگیره اگه نمیرسیدن بهش! توی دلم گفتم اینا دیگه دست عفت فضول رو هم از پست بستن!چه سریع خبرو رسوندن.. قیافه ی حق به جانب گرفتم و گفتم: هر کی گفته غلط کرده من رفتم یه دوری بزنم ببینم مشکل چیه وسط راه یه مشکل فنی داشت حلش کردم بفرما اینم ماشینتون‌صحیح و‌سالم.. گفت: یعنی درست شد گفتم بله به من میگن ناصر پنجه طلا ..گفت دمت گرم اقا ناصر حالا مشکلش چی بود گفتم هیچی یه واشر سرسیلند مشکل داشت.. گفت من که همین چند روز پیش عوضش کرده لودم.. گفتم: خب حتما پیش یه ادم کاردان و‌با تجربه مثل نبردی کارشو درست انجام نداده.. بعد از کلی چک و‌چونه پولی که به تعمیرگاه داده بودم رو از حیدر گرفتم و رفت… به رضا گفتم: رضا بپر برو تعمیر گاه سر خیابون این پولو بهش بده اشنای هاسم اقاست شر نشه رضا هم سریع گوش به حرفم داد و‌رفت دیگه حوصله ی در مغازه نشستن رو نداشتم فکرم مشغول فرشته بود مغازه رو به رضا سپردم و‌زدم بیرون .. دلم میخواست برم یه دست اون اسکندرو تا میخورد بزنم اما دیگه نمیتونستم برم تو بازداشتگاه .. اروم اروم رفتم‌سمت خونه همین که در حیاط رو باز کردم دیدم عفت توی حیاط یه دیگ‌بزرگ‌اش رشته گذاشته بپزه و داره هم میزنه.. تا منو دید اروم گفت: کجایی افا ناصر بیا برو یه سر به شهناز بزن چند بار اومد سراغتو گرفت ببینه برگشتی یا نه.. با اینکه حوصله نداشتم برم اما برای اینکه شهناز روی سگیش بالا نیاد پکر و‌دمق رفتم سمت ایوان اتاقش دیدم پسر عفت باز داره جای مستراح توی باغچه کارشو میکنه و‌جوری آبیاری میکنه که انگار برای کشت و کار برنج اورده بودنش سر زمین.. یکی زدم پس کله اش و‌گفتم اووی تو باز چشم شهناز خانم‌ دور دیدی.. اخم هاشو توی هم کرد م در حالی که دستش رو پشت سرش میکشید با بغض گفت: اقا ناصر چرا میزنی خود شهناز خانم گفت: این خونه و‌باغچه بعد از شوکت دیگه خشک و خراب میشه با مستراح فرقی نداره.. گفتم اون یه چیزی گفت تو‌ زود از فرصت استفاده کردی… بعد به عفت گفتم: بابا عفت خانم جون عزیزت یه دست به آب رفتنو یاد بچه هات بده جای نصف روز با درو‌همسایه غیبت اینو اون کردن .. عفت فضول گفت وا چرا تهمت میزنی من که سرم تو لاک خودمه..اصلا شما خودت زودتر برو دیش شهناز فضول جای این حرفها به گمانم یه چیز مهم میخواد بهت بگه …


#شهناز سیبیلو
#پارت 53


با خودم گفتم: این

1403/06/14 10:31

شهنازم حتی توی این اوضاع هم ول کن نیست حتما باز ماچ میخواد ! ای خدا این لبای من اخه چه قد شرینن که شهناز ول کن نیست.. یه لبی تر کردم و رفتم از پله ها بالا وارد ایوان شدم و یه تقه به در اتاق زدم و گفتم: شهناز خانم من در خدمتم ..شهناز با یه لحن پر ناله گفت: ناصر بیا تو کسی نیست.. اروم گفتم همین که کسی نیست خطرناکه الان داداشتم که گرفتن دیگه واویلا…رفتم داخل .. نشسته بود گوشه ی پذیرایی ، رفتم نزدیکش نشستم  داشت گریه میکرد با خودم گفتم بزار یه کم دلداریش بدم گفتم: شهناز اخه چرا گریه میکنی ! درسته داداش شوکتو گرفتن حکمشم احتمال زیاد اعدامه جز اون هیچ *** و کاری هم نداری اره درسته حشمت خان پدرت به رحمت خدا رفته چه مرد خوبی بود مادر خدا بیامرزتم که حق داشت بنده خدا سر زایدن همچین دختری با این حجم از بزرگی از دنیابره و هیچ کسی رو هم نداری همه ی اینا به کنار اما در عوض .. یه کم مکث کردم با خودم فکر کردم ببینم در عوض این همه بدبختی چی داره که روحیه بگیره گفتم بلند شو شهنازم بلند شد بردمش کنار پنجره به بیرون اشاره کردم و‌ گفتم ببین شهنازم اشک هاشو پاک کرده بود و‌نگاهش به دهن من بود ببینه من‌چی میگم.. گفتم خب در عوض یه دل بزرگ داری یه پیکان گوجه ای داری ، تازه  اینا به کنار ببین یه خونه ی پر از صلح و‌صفا و ارامش داری که خیلی ها ارزوشو دارن .. همون وقت پسرای عفت فضول با هم دعواشون شد و جیغ و فریادشون‌بلند شد و‌عفتم افتاد به جونشون با دمپایی سیاه و‌کبودشون کرد و‌ یهو اقا مرتضی از در اومد داخل و دید عفت زنش داره بچه ها رو کتک مبزنه اونم عصبانی شد شیلنگ وسط حیاط و برداشت و افتاد به جون عفت که چرا بچه هامو میزنی و خلاصه یه غوغایی به پا شد که حرفم تو دهنم خشک شد، سریع پرده رو کشیدم و‌باز بازوی شهنازو گرفتم و سرجاش نشوندم و گفتم حالا  اینا هم بلاخره همیشه هم که ارامش خوب نیست گاهی تنوع هم بد نیست.. شنهاز گفت: وقتی داداشم نیست این خونه و‌ماشین به چه دردم میخوره! گفتم: عه شهناز جون شوکت خان نیست اما من که نمردم فکرشو نکن حالا انشالا داداش شوکتم رضایت کیکیره میاد بیرون.. شهناز گفت: فردا بیاد برم با خانواده ی اون‌ پسره حرف بزنم رضایت بگیرم.. بعد اروم تر گفت: ببین ناصر یه چیزی بهت بگم .. گفتم بگو چی شده؟  گفت: بین خودمون بمونه ها! گفتم شهناز ناراحتم‌نکن اخه کی تو چیزی گفتی بین خودمون نمونده! شهناز گفت: این فرق داره خیلی باید حواست باشه


#شهنازسیبیلو
#پارت 54


.. اروم گفتم باشه بگو چی شده؟ گفت: اون‌روز تو کلانتری داداش شوکتم میدونی چی گفت؟ گفتم: چی گفت؟ گفت: در گوشه من گفت.. گفتم :چی گفت

1403/06/14 10:31

شهناز؟ راجع به پیکان حرفی زد نکنه گفت واسه پول دیه بفروشیش ! ببین شهناز من نمیخوام دخالت کنم اما این ماشین حیفه به جان خودت داداش شوکت جونشو بده بهتره تا این پیکانو بخوایی بفروشی.. شهناز اخم هاشو توی هم کشید و گفت: وا ناصر یعنی داداشم ارزشش از یه ماشبن کمتره واقعا که ! گفتم نه مثال بودمنظورم‌این بود که.. شهناز پرید وسط حرفم و‌گفت ولش کن پیکانو کی حرف پیکانو زد اصلا چی میگی بزار حرفمو برنم . داداش شوکتم گفت ببین شهناز یه قول باید بهم بدی .. گفتم باشه داداش چه قولی؟ گفت: اینده ی تو توی اون زیر زمینه.. اگه میخوایی خوشبخت بشی باید بری زیر زمین.. با این جمله ی شهناز نزدیک بود پس بیوفتم.. توی دلم گفتم نشوکت تو دیگه چرا اخه مگه من چه قدر جذابیت دارم که تو هم چشمت به منه! اخه چرا شهنازو میفرستی سراغ منه بدبخت!؟ اون‌خودش نگفته یه پاش زیر زمینه روی منه بدبخته ! اروم و مردد  گفتم: شهناز مطمنی گفت زیر زمین؟ گفت: اره .. گفتم زیر زمین خونه خودمونو گفت؟ شاید منظورش خونه کنار پسر اسد اقا رو گفته؟ شنهاز اخم هاشو کشید توی هم و‌گفت: چرا اون بی ریختو میکشی وسط ! به اون چی کار داره! گفتم اخه منه اس و‌پاس چه اینده ای میتونم برات بسازم شهناز نه داداش شوکت داغ بوده یه چیزی گفته! اخه چرا من.. شهناز گفت ناصر خفه شو بزاز حرفمو بزنم! با خودم گفتم ناصر بدبخت شدی امروز تا عقدت سر نگیره ولت نمیکنه… شهناز گفت: داداش شوکتم گفت: این وصیت اقاجون حشمتم بود.. یکی اروم‌زدم‌توی سر خودم و‌توی دلم گفتم خاک تو سرت ناصر حشمت خان هم قبل مردن وصیت کرده تو شوهر این گوریل. بشی اخه من یه نفر ادم مگه چی دارن انقدر محبوب دلها شدم!اون پیرمردم قبل مرگش وصیت کرده  دامادش بشم اما بعد یادم اومد من سالی که حشمت خان مرد اصلا هنوز مستاجر این خونه نبودم دو سال بعدش اومدم اینجا.. گفتم: اخه اقا جون خدابیامرزت که منو ندیده بود!؟شهناز گفت: اخه به تو چی کار دارن! داداش شوکتم گفت: توی زبر زمین یه گنجه.. بابا حشمت بهش گفته بود البته یه دست نوشته ازش داداش پیدا کرده مطمن شده..از تعجب دهنم باز مونده بود! گفتم بعنی این همه وقت من روی گنج میخوابیدم  یعنی زیر من یه گنج بود! شهناز گفت: اره


#شهناز سیبیلو
#پارت 55


باورم نمیشد چی میشنوم گفتم: شهناز مطمنی ؟ همین زیر زمین؟ گفت اره.. گفتم: مطمنی گفت گنج؟ گفت اره.. گفتم: یا خدا! شهناز یعنی زیر من طلا و‌سکه و‌جواهرت بوده این همه وقت ! یعنی زیر من انقدر با ارزش بوده ! شهناز گفت اره حالا فهمیدم چرا وقتی خواب بودی دم و دقیقه میومدم زیر زمین رو تو می افتادم به خدا انگار یه حسی منو میکشوند اونجا

1403/06/14 10:31

انگار یکی میگفت برو روی اونجا خیلی بارزشه! چشم هامو ریز کردم و گفتم بله حتما دلیلش همین بوده پس این ماچ و‌ بوسه های اونور و اینورش چی؟ شهناز گفت اون که نصفش واسه راه انداختن کار تو بود پول که نداشتی ماشینم میخواستی یا کارت بهم گیر میکرد جای هزینه اش بوس میکردی تازه از خداتم باشه.. گفتم بله بله از خدام که بود، حالا بگو‌برنامه چیه!؟ گفت: یعنی فکر میکنی داداشم راست میگفت من درست شنیدم؟یه لحظه یاد گفتگوی چند شب پیش شوکت و رفیقش افتادم و تازه متوجه شدم منظور حرفهاش چی بود.. گفتم شهناز وقتی داداش شوکت گفته حتما یه چیزی میدونسته اما خب خیلی بابد حواسمونو‌جمع کنیم اگه عفت فضول و‌شوهرش مرتضی بو ببرن همه محل خبر دار میشن! شهناز یه کم فکر کرد و گفت: خب نمیشه بنده خداهارو وسط سال بیرون کنم عذرشونو بخوام.. گفتم نه اما یه فکر اساسی باید کرد صبر کن یه کم ببینیم چی کار باید کرد حالا دادگاه داداش شوکت تموم. بشه اگه نتونستی رضایت بگیری توی مراسم خاکسپاریش که اینجا شلوغ میشه من حلش میکنم.. شهناز از عصبانیت رنگ‌سیاه پوستش کبود شد گفت: چی میگی تو زبون وامونده ات رو گاز بگیر داداشم‌گفت با اون گنج پول بدیم ازادش کنیم تو فکر اینی بعد مردنش خرجش کنیم.. تازه فهمیدم چی گفتم .. با یه لبخند دلجویانه جواب دادم نه من نهایت نهایتش رو گفتم خب  ادم باید به همه جوانب فکر کنه وگرنه داداش شوکت انشالا که به زودی ازاد میشه اصلا…خودش میاد منو از اون زیر زمین بندازه بیرون و گنجو‌ در میاره و با دوستان و رفیقاش میره خرجش میکنه.. فقط بعد از رفتنم هر از گاهی یاد ناصر معرفت بیوفت و تو خاطراتش اون بوسه های وقت و‌بی وقت شیرین رو به بادت بیار.. شهناز گفت اووو چه خبره ناصر فیلم هندیش کردی! من نمیزارم تورو بیرون کنه تازه منم سهم دارم داداش شوکت نمیتونه تنها خرجش کنه گفتم: شهناز جان یه کم فکر کن داری درمورد داداش شوکتت حرف میزنی ها!


#شهناز سیبیلو
#پارت 56


داداش شوکت همونی که زمین پشت خونه اتون که سهم تو بود رو فروخت با رفیقش شریک شد اخرشم هیچی به تو نرسید یا اون دکون کنار قهوه خونه که مال حشمت خان بود مگه به جفتتون نرسید کی پول اجاره اش رو به تو میده! یه کم‌ در صورتی که همه ی اهل محل میگن تو عزیز دردونه ی حشمت خان بودی!دیدم قیافه  ی شهناز یه کم‌تو فکر رفت و انگار حرفهام روش تاثیر گذاشته بود  با تردید گفت نه این فرق داره هر چی اون زیر هست نصفش ماله منه اینو داداش شوکتم هم میدونه تازه اون که تو زندانه همه ی گنج دست من خودم سهممو برمیدارم.. گفتم اره خب حالا بزار ببینیم میتونیم رضایت بگیریم!؟ شهناز

1403/06/14 10:32

باز زد زیر گریه و گفت: اگه نتونیم رضایت بگیریم چی میشه ناصر؟منم‌با حالت گریه جواب دادم: هیچی شهناز اون‌وقت داداش شوکت قصاص میشه همه‌ی گنجم مال تو میشه.. شهناز با گریه گفت زبونتو گاز بگیر خدانکنه داداشم اعدام بشه.. منم با لحن گریه وار جواب دادم خب قاتل حقش قصاصه شهناز.. شهناز با گریه جواب داد: انقدر به داداشم نگو قا.تل! با چهره ای به ظاهر بغض الود جواب دادم: خوب قاتله دیگه داداش شوکت ادم کشته نباید حق دیگران رو ناحق کرد شهناز تو که عادل بودی تو که همیشه دعوای عفت و مرتضی رو خودت با عدالت قضاوت میکنی میگی تقصیره کیه اون وقت الان به فکر خونواده ی اون‌بدبخت جون مرگ باش..شهناز گفت: ااا ناصر الان داداشمه فرق داره.. گفتم باشه عزیزم حالا اونو فعلا فکرشو نکن بگو گنج زیر منو چی کار کنیم؟گفت: اخر هفته بابد ماشینو بدیم مرتضی و عفت و بچه هاشون برن روستاشون اینجوری خونه خالی میشه.. یه لحظه از این تصمیم ترسیدم اینکه منو عفت تنها باشیم یه کم برام ناجور بود اما وقتی به گنج فکر میکردم دیگه تحمل شهنازم برام راحت تر میشد .. گفتم باشه عزبزم فکر خوبیه فقط نمیشه پیکانو ندیم بهشون ؟ شهناز گفت پس این همه‌راه با چی برن؟ گفتم خب من موتور رضا شاگردمو‌میگیرم براشون اخه اون پیکانو ببرن روستا تازه مرتضی هم که دست فرمون نداره! شهناز گفت ناصر  قراره گنج پیدا کنیم ول کن اون پیکانو! اخه با دو تا بچه چطور با موتور برن؟! گفتم باشه پس چاره ای نیست!داشتم با دمم گردو میشکستم اینکه قرار بود پول دار بشم اینطوری میتونستم با فری قشنگم  ازدواج کنم .. اون شب. وقتی رفتم  توی زیر زمین با هر شب برام فرق داشت جامو پهن کردم احساس اینکه زیرم کلی طلا باشه خواب از سرم میپروند


#شهناز سیبیلو
#پارت 57


صبح سر حال از خواب بیدار شدم و‌ لباس عوض کردم و‌رقتم توی حیاط دیدم پسر عفت لب حوض نشسته گفتم پسر چرا بیکار نشستی پاشو شیلنگتو‌بگیر به باغچه اصلا به درو دیوار بگیر امروز ازادی.. از جاش بلند شد و‌گفت: نمیخوام تازه ننه ام بردم دست به آب .. گفتم حالا یه بازم که مجوز بهت دادم قبلش خودتو تخلیه کردی ! از دستت رفت ،. همون وقت شهناز صدام زد و‌اومد تو ایوان ..گفتم سلام به جذاب ترین زن سیبیلوی دنیا بفرما؟ یه لبخندی زد و‌گفت: خودتو لوس نکن کجا مبری؟ گفتم ؛ کجارو دارم برم دم تعمیرگاه،، شهناز گفت: عصری زودتر بیا میخوام باهم بریم برای رضایت ببینبم مزه دهنشون چیه! گفتم چشم هر چی شما بگی هر چند بعید میدونم از خون پسرشون بگذرن.. گفت حالا تو‌ نفوس بد نزن.. گفتم باشه چشم هر چی تو بگی.. و از خونه زدم بیرون بی صبرانه منتظر بودم که

1403/06/14 10:32

فرشته رو ببینم و‌یهش این خبرو بدم.. دوتا پا داشتم‌دو تا پای دیگه هم‌قرض کردم و‌دویدم سمت نونوایی اون ساعت وقت نون گرفتن فرشته اس  همین که رسیدم دم نونوایی دیدم فرشته نون رو گرفته و داره از نونوایی میزنه بیرون دستامو بردم بالا وگفتم سلام اوستا خسته نباشید !با صدای من همه‌ی صف سمتم‌برگشتن.. فرشته هم‌متوجه ی من‌شد سریع رفتم سمت کوچه ی کناری و با چشم اشاره کردم تا فرشته هم دنبالم بیاد.. سریع رفتم توی کوچه و در حالی که دستام توی جیبم بود و‌سوت میزدم رسیدم وسط کوچه و دیدم طبق معمول پیرزن دم در نشسته بود تا منو دید گفت: ها ناصر بیکار چند روزه نبودی چی شده انقدر خوشحالی نکنه گنج پیدا کردی!؟ با شنیدن گنج سر جام خشکم زد و گفتم:چی فخری خانم چرا حرف در میاری گنج کجا بودی اصلا شوکت یه حرفی زده تازه حشمت خان هم وقت مردنش حال خوشی میگن نداشته یه چیزی گفته ! اصلا تو از کجا خبر دار شدی!؟پیرزن گفت: پس چرا باز این دخترو کشوندی اینجا میخوای باز با دروغات خرش کنی! بابا بزار شوهر کنه بره پی زندگیش! همون وقت فرشته زنبیل به دید اومد تو کوچه و گفت سلام ننه فخری ببخشید باز مزاحمتون‌شدیم این وقت روز! گفتم : مگه رفتیم خونه اش تو کوچه قرار گذاشتیم به  اون چی کار داریم.. بعد اروم کشیدمش کنارو‌گفتم یه خبر مهم برات دارم..گفت چی شده بگو.. دیدم فخری زل زده به ما و‌گوش هاشو تیز کرده.. یه کم دیگه ازش فاصله گرفتیم گفتم خیلی مهمه ، یه راه  نجات پیدا کردم


#شهناز سیبیلو
#پارت 58


پیرزنه گفت: دروغاشو گوش نده راه نجاتش کجا بود میری باهاش ته چاه.. گفتم تو با این فاصله صدای مارو میشنوی !؟ گفت: بله کر که نیستم.. دیدم فایده نداره گفتم فری تو برو خونه گوش به زنگ‌باش بهت زنگ‌میزنم‌اینجا نمیشه حرف زد..پیرزن گفت: چرا خرج تلفن میزاری  رو دستت خب بگو همینجا ! فرشته رفت  خواستم برم به فخری خانم گفتم:ننه زمان کاری شما از چه ساعت تا چه ساعتیه؟ گفت: چطور؟ گفتم میخوام بدونم از کی تا کی دم در داری کشیک میدی؟ گفت: فضولی؟لیاقتت همون کیوسک تلفنه نه این کوچه ی ننه فخری ..اخمهامو‌توی هم کشیدم و‌گفتم: لعنت به ادم فضول و زدم از کوچه بیرون.رفتم دم تعمیرگاه رضا سرش تو کاپوت یه ماشین بود.. یه چایی ریختم نشستم دم در دیدم تهمینه باز داره میاد سمت ما.. گفتم عجب این دختر از رو نمیره باز دوباره اومده اینجا .. تا رسید گفتم: سلام تهمینه خانم میبینی که ما سرمون تو کارمونه .. یه نگاه به تعمیرگاه انداخت و با یه لحن طعنه امیز گفت بله میبینم اقا رضا سرش تو کاپوته ماشینه.. رضا با شنیدن صداش اومد انقدر هول شد که تا خواست سرش رو بالا 

1403/06/14 10:32

بگیره محکم خورد به کاپوت.. گفتم اروم رضا اروم چیزی نیست تهمینه خانم اومده .. رضا از دور سلام کرد و باز مشغول به کار شد، گفتم: بفرما تهمینه خانم کاری داشتین؟ گفت: من نه اما بابام باهات کار داره گفت با دفتر حساب کتاب ظهر بیا خونمون.. با شنیدن اسم هاشم اقا از جام پریدم..گفتم: اوستا با من کار داره ؟! باشه الان میام.. بعد از رفتن تهمینه دویدم تو تعمیرگاه گفتم رضا بدبخت شدیم اوستا مبخواد حساب کتاب های این مدت رو ازم بگیره چه خاکی به سرم بریزم ؟ همون وقت یه ماشین جلو مغازه پارک کرد و گفت اوستا بیا یه نگاه بنداز به ماشینم ببین مشکلش چیه .. من که همه فکر ذکرم اوستا بود گفتم: حتما مشکلش واشر سر سیلندشه .. یارو گفت تو که هنوز نگاه نکردی از کجا فهمیدی؟ گفتم من با یه نگاه از دور هم متوجه مشکل ماشین میشم .. گفت: خب پس زحمتشو بکش درستش کن.. گفتم: شرمنده من الان عجله دارم واشرمونم تموم شده برو تعمیرگاه بالایی.. یارو غر غر کنان رفت .. رضا دفترو داد دستم گفت من یادداشت کردم ببر نشون بده انشالا که راضی میشه از کار..دفترو گذاشتم زیر بغلم و رفتم سمت خونه ی اوستا..در زدم زن اوستا درو باز کرد و‌با به پشت چشمی که برام نارک کردو گفت سلام ناصر اقا چه عجب از اینورا ..اون‌روز تو بیمارستان خیلی وعده وعید دادی اما دریغ از یه سر زدن و‌یه سراغ گرفتن.. گفتم‌ش منده زن اوستا سرمون خیلی دم مغازه شلوغ بود .. و رفتم داخل..

#شهناز سیبیلو
#پارت 59


اوستا هاشم‌هنوز رو به سینه افتاده بود تا منو دید صورتشو سمتم برگردوند و‌گفت: اومدی ناصر بیا اینجا ببین . گفتم سلام اوستا هاشم بهتری؟ گفت: میبینی که هنوز دَمَر افتادم اما خیلی بهترم همین‌روزا دیگه دکتر اجازه میده سر پا شم..گفتم: تویتا حالا چه عجله ای داری همین طور فعلا دمر باش استراحت کن من حواسم به همه چی هست.. گفت: بده ببینم اون‌دفتر حساب کتابو.. دفترو دادم دستش با دقت به نوشته های رضا زل زد و‌اخم هاش رفت توی هم و‌ گفت: این چه دست خطیه ناصر ! برگشتی به کلاس اول دیستانت! توی دلم چهارتا فحش ابدار به اون رضا با این دست خطو سوادش دادم نمیدونم این که چهار کلاس یواد نداشت چطوری انقدر از ماشین یر در میاورد فقط یک ماه دم به تعمیرگاه کار کرده بود اون وقت من این همه وقت کنار دست اوستا بودم اما هیچی یاد نگرفته بودم! گفتم اوستا ما که مثل شما زرنگ و‌همه فن حریف نیستیم سریع یادداشت کردم رفتم سراغ ماشین برای همین اینطوریه.. بعد از چند دقیقه یه نفس عمیق کشید و گفت: آفرین پسر حالا فهمیدم زحمت هایی که برات کشیدم ثمر داشت پس اون وقتا که هی از زیر کار در میرفتی میگفتم بیا بالا

1403/06/14 10:32

سر کاپوت میگفتی وارد شدم یه چیزییاد گرفتی! یه نگاه به دفتر انداختم خودمم باورم نمیشد توی این مدت رضا انقدر کار کرده باشه ابر‌مو دادم بالا و گفتم اوستا شما مارو دست کم میگرفتی وگرنه من مطلبو رو هوا میزنم با یه نگاه کارو میقاپم، الان یه اقا رضا داریم بچه ی خوبیه اومد اصرار که اقا ناصر یه کم کار یادم بده تو که انقدر کار بلدی.. دیگه منم دلم براش سوخت روزی چند ساعت کنار دستم وایمیسته هر ماشینی که تعمیر میکنم فوت و‌فتشو یاد میگیره.. اوستا یه تکونی خورد و گفت: ایولا پس من باید توی رختخواب می افتادم تا تو یه خودی نشون میدادی.. خیالم راحت شد ناصر دیگه ان دنیا هم برم باکی ندارم جلوی پدرت که تورو به من سپردرو سفیدم… تهمینه هم گفته بود هر باز رد شده مشغول کار بودی.. با تعجب گفتم: تهمینه خانم کی اومده من که انقدر غرق در کار بودم متوجه نشدم .. تهمینه دم در اتاق با یه نگاه پر از نفرت بهم خیره شده بود..گفتم اوستا اگه کاری نداری مرخص شم تو تعمیر گاه یه ماشین واشر سر سیلند سوزونده باید برم تعمیرش کنم.. باشه پسرم برو مردمو معطل نکن بسلامت.. از در که زدم بیرون تهمینه تا خواست درو ببنده گفت: خب همه زحمتای اقا رضارو پای خودت نوشتی! گفتم اگه ناراحتی برم به اوستا بگم چه قد هواشو داشتی واسه تشکر هر روز براش ناهار  میاوردی .. تهمینه با حرص درو محکم پشت سرم بست.. یه نفس راحت کشیدم و رفتم سمت کیوسک تلفن تا به فرشته زنگ بزنم


#شهناز سیبیلو
#پارت 60


می خواستم هر چی زودتر خبرو بهش بدم رفتم دم کیوسک تلفن به خانم جلوم‌ بود داشت با تلفن حرف میزد.. همین طوری تکیه داده بودم‌ به اتاقک کیوسک ، زنه اول داشت اروم حرف میزد همین طور که منتظر بودم دیدم صداشو بلند کرد و شروع کرد به فحش دادن به اونی که پشت خط بود اول فحش بعد جیغ و با یه دست گوشی رو‌محکم میکوبید به شماره گیر تلفن.. در کیوسک رو باز کردم گفتم خانم چی شده کمک نمبخواید؟ تا متوجه ی من شد گفت: نه مسئله خانوادگیه شما دخالت نکن .. گفتم خانم مسئله خانوادگیه قبول اما این گوشی عمومیه شما ‌الان میزنی میشکنیش.. دیدم گوشی رو گذاشت توی گوشش انگار اون‌طرف پشت خط پرسید چی شده گفت: به ادم فضول اومده دخالت میکنه بین ما .. بعد گوشی رو گرفت سمتم و گفت اقا داریوش باهات کار داره.. گفتم من فقط با ابی حرف میزنم .. اخم هاسو توی هم کشید و با تحکم گفت : میگیری یا برنمش تو کله ات گوشی رو گرفتم اونی که پست خط بود گفت: تو‌ به  چه حقی با ناموس من هم کلام‌ شدی مرتیکه.. گفتم درست صحبت کن من به این خانم چی کار دارم دعواتونو ببرید توی خونه وسط محله داره داد و‌بیداد میکنه گوشی

1403/06/14 10:32

رو میکوبه به درو دیوار.. یارو جواب داد: دلش میخواد تا چشمت گور شه پولشو میدم.. گفتم خاک تو سرت این الان داشت فحش میداد بهت  زن ذلیل ! مرد پشت خط گفت اگه مردی و‌ایستا تا بیام.. گفتم پاشو بیا ببینم چه غلطی میخوایی بکنی.. زن گوشی رو گرفت و گفت عشقم داریوش خودتو ناراحت نکن یه دیونه اس ارزش نداره، نمیخواد بیایی .. گفتم دیونه اون‌ داریوشه نه من که تورو تحمل میکنه بگو‌مرد نیستی بیایی.. با خودم‌گفتم‌این یارو حتما این نزدیکی ها نیست که بهش زنگ زده برای همین شروع کردم به هارتو پورت و‌خط و نشون کشیدن..و بلند گفتم: مرد نیستی اگه نیایی ببینم چطور میخوای از پس من بر بیایی .. و‌یقه ام درست کردم.. دیدم دختره گوشی رو قط کرد و گفت : بدبخت اگه بیاد که باید دنبال سوراخ موش بگردی.. پوزخندی زدم و گفتم سگ کی باشه.. دختر تلفن رو قط کرد و رفت . با خودم گفتم سریع به فرشته زنگ بزنم و برم هر چند به این زودی بعیده اصلا یارو بیاد .. گوشی رو برداشتم و شماره ی فرشته رو‌گرفتم و‌با اولین بوقی که خورد دیدم یکی محکم کوبید به در کیوسک.. جوری محکم کوبید یه از جام پریدم هوا و گفتم چه خبرته.. اما با دیدن به بچه غول با یه بغل سیبیل حتی بیشتر از سیبیل های شهنازو شوکت با هم بالای لبش جلوم‌بود.. گوشی رو سرجاش گذاشتم و اب دهنمو فرو دادم و گفتم: بله داداش جانم؟



#شهناز سیبیلو
#پارت 61

گفت: بیا بیرون ببینم پشت گوشی خوب قلدر شده بودی زبونت دراز شده بود.. توی دلم کفتم این چطوری به این سرعت اومده اینجا! گفتم: شما؟ من که الان رسیدم در مورد چی حرف میزنی داداش اشتباه گرفتی! گفت: چرا دروغ میگی خودتی هنوز دو دقیقه نگذشته.. گفتم: من الان اومدم اما دیدم یه جوون سریع از کیوسک زد بیرون و‌دوید تو خیابون.. حالا داداش شما بگو خونت کجاست که دو دقیقه ای خودتو رسوندی! اشاره کرد به در خونه ای که تقریبا چند متر بیشتر با کیوسک فاصله نداشت.. با خودم گفتم اخه این چه دردیه وقتی خونه ی طرف انقدر نزدیکه چرا تلفنی حرف میرنی دم خونشون  وایستی راحت تر صدات میرسه بهش ! گفتم باشه داداش من برم مزاحمت نمیشم تو هم همین اطرام بگرد انشالا اون فراری رو پیدا میکنی! چند قدم دور شده بودم که دیدم همون دختره به داریوش نزدیک شدو گفت: خودش بود که داشت میرفت.. داریوش بلند گفت: وایستا ترسو کجا در میری!؟ دیدم راه فراری ندارم حتی اگه میدویدم بازم بهم میرسید سر جام ایستادم داریوش بهم رسید و یقه ام رو گرفت و گفت: ای ترسو حالا به حسابت میرسم.. اخم هامو توی هم کشیدم و گفتم دستتو بنداز اصلا میدونی من کی ام!؟ گفت: مثلا کی هستی!؟ یه لحظه فکر کردم و‌جواب دادم: من رفیق

1403/06/14 10:32

شیش دنگه اق شوکتم که چند روزه پیش توی محل یکی رو فرستاد اون دنیا .. دیدم دستاشو از روی یقه ام پایین اورد و گفت: شوکت! انگار شیر شده بودم و صدامو انداختم توی گلوم و‌  با یه افتخار و پزی گفتم: بله مثل داداشش کوچیکم حالا فهمیدی با کی طرفی!؟ دیدم داریوش یه سوتی زد و بلند گفت: بچه ها بیایید ببینید کی اینجاست! رقیق اون بی شرفی که داداش تورجمونو کشت.. توی یه چشم بهم زدن پنج شش نفر هم قد و قواره خودش دورم جمع شدن دیگه راه فراری نداشتم..گفتم چی شده اقایون؟ حالا شوکت یه غلطی کرده تاوانشم پس میده اصلا من خودم شاکی ام باید اعدام بشه.. داروش گفت تو که الان داشتی میکفتی رفیق شش دنگشی .. گفتم تون واسه قبل از این جریان بود که داداش تورجمونو اونجوری ناجوانمردانه از بین ببره .. و زدم زیر گریه و گفتم من از اون روز رفاقتم باهاش تموم‌شد حیف اون جوون که پر پر شد… دیدم همه ی اونا با هم زدن زیر گریه ..دنبال یه راه فرار میگشتم که از شانسم ماشین ژاندارمری اومد نزدیکمون و منم توی یه چشم بهم زدن پا به فرار گذاشتم ..

1403/06/14 10:32

صدف:
#شهناز سیبیلو
#پارت 62


جوری با سرعت میدویدم که اگه توی مسابقات دو شرکت کرده بودم حتما مدال میگرفتم.. چند دقیقه بعد دو در خونه بودم، همین که درو باز کردم به نفس نفس افتادم و‌ توی حیاط نشستم.. شهناز که متوجه ی اومدن من‌شد از اتاقش اومد بیرون و توی ایوان ایستاد و گفت: ناصر اومدی چرا نفس نفس میزنی؟ گفتم: سوال کردن داره! خب با تو وعده داشتم نمیخواستم دیر برسم.. به لبخند زدو‌گونه های تپلیش جلوی چشمهاشو گرفتن.. گفت: خب کاری کردی پس.. اگه گرسنه ای بیا بالا غذا بخور .. خیلی گرسنه شده بودم  اروم‌گفتم‌جهنم این لبای صاحب مرده رو هم ماچ کن به جاش یه دل سیر ناهار بخورم .. همبن که رفتم داخل خونه شهناز اومد جلوم موهاشو به طرف صورتش کج کرده بود مثلا مدل دار باشه اما قیافه اش خنده دار شده ود نگاه کردم دیدم یه رژ بنفش پر رنگم زده بود گفتم اخه شهناز جون لبای تو که خودش مثل انگور سیاه خوش رنگه دیگه این چیه زدی!اابته چون‌میدونستم قراره ببوسمش کفری شده بودم.. خندید و‌گفت: ایش تقصیره منه با این همه بدبختی خودمو‌واسه تو خوشگل کردم.. گفتم اخه چرا واسه خاطر من خودتو خسته کردی من همه جوره تورو قبولت دارم دختر مگه تو ایرادی داری!  باز نیشش باز شد و چشمهاش ریز تر .. یه قدم اومد جلو ، توی دلم گفتم یا ابلفض خودت رحم کن زیاد طولانی نشه.. شهناز گفت خب از راه رسیدی قبل از ناهار نمیخوایی ببوسیم!؟ گفتم اخه دختر مگه بوسهاتو از سر راه اوردی حیف این لبا نیست وقت و‌بی وقت بیخواهی بزاریشون روی لبای بی صاحاب من!لااقل بزار واسه خواسته های بزرگتر اخه واسه یه ناهار که نباید از این لبات کار بکشی.. یه خنده ریز رفت و‌گفت: اشکالی نداره به خاطر تو راضی ام‌ بعد چشم هاشو بست و اماده باش ایستاد.. لبامو خیس کردمو بعد جمشون کردم و  چشمهامو بشتم و‌رفتم تو صورتش یه بوسش کردم .. شهناز اخم هاش رفت توی هم و صورتشو عقب کشید و گفت اوو چه خبره میخوایی بوس کنی یا کله بزنی!گفتم هول شدم حالا تو ببخش .. دستمو‌کشیدم روی دلمو گفتم خیلی گرسنه امه.. دید شهناز رفت توی اشپزخونه با به کاسه اومد بیرون و گفت بیا بشین بخور.. دیدم یه کاسه ابدوغ خیار با نون‌مه توش تیلیت کرده بود داد دستم با دیدنش انقدر حالم گرفته سد که میخواستم بکوبش روی سرش اگه مبدونستم قراره اینو بخورم اصلا بالا نمیومدم .. گفتم همین! شهناز با اخم گفت پس چی ناصر توی این بدبختی مگه من حوصله ی غذا پختن دارم.. اروم‌گفتم اره فقط حوصله سرخاب و اتیک زدن داشتی


#شهناز سیبیلو
#پارت 63


بعد از خوردن اب دوغ خیار همراه شهناز از خونه بیرون زدیم و سوار پیکان شهناز شدیم و به

1403/06/14 10:46

سمت محله ی بالا که خونه ی بابای تورج که شوکت دخلشو اورده بود راه افتادیم فقط خدا خدا میکردم داریوش و رفیقاشو اونجا نبینم.. دم در خونه اشون‌باز بود و همه‌ی دیوار های خونه با پرچم های سیاه پر شده بود پیاده شدیم اطرافمو نگاه کرد و‌این پا و اون پا کردم .. شهناز در ماشینو قفل کرد و گفت: چته ناصر چرا فس فس میکنی بیا بریم داخل ببینیم مزه دهنشون چیه اصلا رضایت بده هستن! گفتم باشه باید با عظمت و سنگین ورود کنیم تا حساب ببرن تازه مگه دست خودشوته رضایت ندن قرار نیست شوکت خان نیست تو بی *** و کار باشی. خودم به زور شده رضایت میگیرم.. شهناز با یه ذوق و افتخاری نکاهم کرد و با یه دل ضعفه ای اروم گفت : پیشی خودمی.. شونه هامو عقب دادم و‌یه ابرومو‌بالا دادم و افتادم جلوی شهناز و اروم مثل پهلونا رفتم سمت در.. شهنازم پشت سرم اومد.. دم در خونه یه پیرمرد وایستاده بود با اشاره به شهناز اروم‌گفتم مثل اب خوردن برات رضایت میگیرم ببین حتما این اقاشه.، رفتم سمتشو دستمو سمتش کشیدم و گفتم: اقا سلام عرض شد تسلیت عزض میکنم غم اخرتون باشه.. پیرمرد که اونقدر سنش بالا نبود اما کمرش خمیده بود گفت: سلام پسرم سلامت باشید شما از دوستای پسرم تورجی؟ یه نگاه به شهناز انداختمو رو به پیرمرد گفتم: قسمت نشد وگرنه حتما دوست میشدیم.. با تعجب گفت: پس از اشناهای ما هستین؟ گفتم: با هم قراره اشنا بشیم .. پیرمرد کنجکاو تر نگاهم کرد و گفت: شما؟ میشه خودتونو معرفی کنید؟ گفتم والا ما برای به عرضی مزاحمتون شدیم..بلاخره دو تا بچه بودن با هم دعوا کردن حالا یکیشون از بد شانسی  سر از قبرستون در اورد گفتیم شما اون یکی رو راهیه سینه قبرستون نکنید… پیرمرد یه لحظه همین طور به منو شهناز نگاه کرد انگار تاره فهمیده بود منظورم چیه! اخم هاشو توی هم کشید و گفت: شما از بستگانه اون‌ نامرده قا.تلین! لبمو گاز گرفتم و گفتم: عه عمو جون درست حرف بزن اقا شوکت هم این وسط گناهی نداره پیش اومده! پیرمرد اخم هاشو توی هم کشید و از همین راهی که اومدین برگردین تا اون‌روی سگ منو بالا نیوردین.. گفتم: اقا این چه طرز برخورده! اصلا من از اینجا تکون نمیخورن ببینم میخوای چی کار کنی تا رضایت نگیرم هیچ جا نمیرم حیف جوونی داداش شوکتم نیست میخوای بفرستیش بالا چوبه ی. دا.ر


#شهناز سیبیلو
#پارت 64


من جلوی اون پیرمرد حس پهلوون قلدری رو داشتم و‌صدامو کلفت تر کرده بودم شهناز گفت: ناصر خان اروم تر.. گفتم اخه این رسمشه چرا انقدر شما کینه ای هستین بابا خودت که به پات لب گوره چرا میخوایی اون دنیا سر به زیر و شرمنده باشی واسه کشتن به جوونه شاخ و شمشاد.. پیرمرد که

1403/06/14 10:46

عصبانی تر شده بود گفت: باشه خودت خواستی .. بعد گفت: پسرا کجایین بیایین.. توی یه چشم بهم زدن  دیدم ده تا مثل داریوش از تو خونه زدن بیرون و دور مارو گرفتن و یکیشون به پیرمرد گفت: بله اقا ایرج؟ امر کن.. با دیدن دوباره اونا رنگ از رخم پرید اروم رفتم کنار شهنازو پشت سرش ایستادم.. گفتم: اخه چه نیازی بود پدرجان این همه جوون نازنینو اینجا سر پا نگه داری! پیرمرد گفت: میدونین این اقا چی میخواد! یه دفعه داریوش که تازه منو شناخته بود گفت: عه عه این همون‌نامردیه که رفیقش داداش تورج مارو ک.شته!؟ ای بی پدر با چه رویی اومدی اینجا.. من از ترس کامل دشت شهناز قایم شده بودم گفتم: من اومده بودم برای رفع کدورت.. یکی از اون قلچماق ها گفت: زدین پسرشو‌کشین حالا اومدی رفع کدورت! مگه با توپ شیشه خونه اشو شکستی اومدی ببخشتت! گفتم اقا من اصلا فوتبال بازی نمیکنم غلط بکنم شیشه بشکنم.. شهناز گفت: خاک‌تو سرت مثال بود..داریوش گفت: دفعه پیش دل سیر کتک نخوردی که باز جرعت کردی پاشی بیایی اینجا!بزار امروز نشونت میدم و‌هجوم اورد سمتم.. شهناز مثل یه سد دستاشو باز کرد و جلوم ایستاده بود و رو به داریوش گفت: هووو چته وحشی دستت بهش بخوره کاری میکنم تمام محل اینجا جمع بشن.. داریوش گفت: شما کی باشی! گفت: من شهناز آبجیه شوکتم… ناصر اقا هم بزرگی کرد اومد همراه من خواست یه گره ای باز بشه.. داریوش پوزخندی زد و‌گفت چی شد تو که تا چند ساعت پیش میگفتی با شوکت دیگه هیچ صنمی نداری باید مجازات بشه حالا اومدی واسه رضایت!؟شهناز با یه نکاه پر از خشم و‌پرششگرانه برگشت سمت من و نگاهم کرد و گفت: چی میگه این ناصر.. اروم گفتم: چرت و پرت میگه تو باور نکن! داریوش گفت: ترسوی عوضی من چرت و پرت میگم! شما بگید داداشیا نشنیدین چی میگفت چطور اشک میریخت برای داداش تورج؟شهناز گفت: ناصررر ؟ گفتم: بابا تو چرا باور میکنی میخواستم ارومشون‌کنم‌ تا رضایت بگیرم…داریوش پوزخندی زد و‌گفت: تو ناصر خالی بند بودی دیگه به همین تو محلتون معروفی پرس‌و‌جو‌کردم… بعد به شهناز گفت: آبجی تا خو.نشو‌ نریختیم اینو وردار ببر این یه روده راست تو شیکمش نیست تازه ما هم رضایت بده نیستیم…


#شهناز سیبیلو
#پارت 65

شهناز هم از من عصبانی شده بود هم لب به گریه بود تمام‌شهامت خودمو جمع کردم و از ترس اینکه بعدش شهناز کاسه کوزه رو سر من نشکنه اروم گفتم الان درستش میکنم شهناز یه دفیقه بزار من‌زبون نرم کردنم خوبه.. بعد با یه لحن نرم و‌مظلومانه به ایرج پدر تورج گفتم:  اقا ایرج شما ادم سرد و‌گرم‌چشیده ای هستی مثل جوون‌های امروزی نیستی لطفا شما حرف منو بفهمین

1403/06/14 10:46

این دختر بی پناه و تنها جز داداشش هیچکسی رو نداره ..حالا شما پسرتون رو از دست دادین باز یه پسر دیگه حتما دارید.. ایرج سرش رو تکون داد و اشکش در اومد و‌گفت نه همین یه پسرو داشتم..تو دلم گفتم بخشکه این شانس! بعد با یه لحن دلسوزانه گفتم: اخی حالا عوضش دختر دلسوزتره اونو که حتما دارید ..پیرمرد گریه اش بیشتر شد و گفت نه دختر هم ندارم همون یه بچه رو داشتم..اروم زدم روی پیشونیمو  با خودم گفتم: تف توی این شانس بعد آهی کشیدم و‌گفتم چه حیف اخه پدر من چرا یه بچه ! به فکر خودت نیستی به فکر این مملکتم نیستی انقدر میگن فرزند اوری .. بعد از مکث کوتاهی گفتم خب البته اقا ایرج میدونی که توی این دوره زمونه بچه بلای جونه داشته باشی هم میره پی زندگیش با فقط برات دردسره .. مهم شریک زندگی ادمه که همیشه و همه جا همراهشه شما هم خداروشکر کنین حاج خانم رو دارید.. پیرمرد به هق هق افتاد و گفت: زنم ده سالی میشه که فوت کرده .. بعد خودش و رفیقای تورج با هم زدن زیر گریه و‌انگار تازه خبر مرگ پسرشو بهش دادن.. شهناز هم از عصبانیت صورتش  تیره تر شده بود و پره های بینیش باز و بسته میشد.. اخم هامو توی هم کشیدم و با کلافگی گفتم: اقا ایرج ننه و باباتم. که حتما فوت شدن!؟ سر تکون داد و گفت خیلی وفته.. گفتم : خواهر و برادر چی حتما اونا که سالمن و‌زنده اره؟  ایرج بکی زد توی سرش و گفت ننه ام بعد من اجاقش کور شد من تک بودم منه بی *** منه تنها منه اواره همین یه پسرم که داشتم ازم گرفتین.. واقعا دیگه خودمم دلم داشت براش میسوخت گفتم : حاجی تو کلا هیچ *** و کاری نداری که ! میخوایی بیایی بریم خونه ما لااقل تنها نمومنی.. رفیق های تورج با اخم و تشر گفتن ما هستیم نوکرشم هستیم.. گفتم‌خب خداروشکر ببین حاجی اگه پسرت رفت در عوض ده تا گنده ترشو خدا برات گذاشت .. اینا جای خواهر و مادرو برادرو زنت  باشن تو خداوکیلی بیا و به برادر این دختر تنها  رضایت بده..با این جمله رفیقای تورج نزدیک بود بهم حمله کنن که مثل برق پا به فرار گذاشتم..


#شهناز سیبیلو
#پارت 66


چنددقیقه بعد با صدای بوق پیکان شهناز از دویدن ایستادم و در حالی که تفس نفس میزدم رفتم سوار ماشین شدم و‌گفتم: اومدی حرف زیادی که نزدن اگه بهت توهینی کردن بگو‌برم فکشونو بیارم پایین.. شهناز با یه نگاه تحقیر امیز گفت: تو فعلا اون اب دهنتو جمع کن از بس ترسیدی و دویدی فشارت افتاده الان پس میوفتی نمیخواد بری واسه من دعوا.. گفتم: خب اخه شهناز دیدی که همه زورمو زدم رضایت بگیرم .. لبشو کج کرد و جواب داد: اره دیدم چطوری داغشو تازه تر کردی! گفتم: بابا من از کجا بدونم این یارو کلا بی *** و‌کاره

1403/06/14 10:46

بگو‌لامصب برای رضای خدا یه دونه عمه ای دایی چیزی میگفتی دارم دلم خوش بشه والا منم که بی *** و کارم به عمه پیر روستامون دارم این دیگه خیلی اوضاش خیت بود ای داداش شوکت حالا ادم دیگه نبود جای تورج چی میشد این داریوش پر ادعارو میفرستی اون دنیا اون وقت منم دعات میکردم میوفتادم دنبال گرفتن رضایت.. شهناز گفت:حالا از کجا معلوم اون داریوش باباش *** و کار داره! یه فکری کردم و‌گفتم اینم حرفیه.. شهناز گفت: حالا باید چی کار کنیم.. به صندلی ماشین تکیه دادم و‌گفتم هیچی دیگه خدایی خب پیرمرده حق داره قصا.ص بخواد تو جای اون بودی رضایت میدادی بابا بدبخت کلا بیوفته بمیره نسل خاندانش یک جا منقرض میشه دیگه انگار از اول نبودن… شهناز گفت: من به فکر داداش شوکت خودمم چی کار دارم به بقیه هر طور شده باید رضایت بگیرم.. بعد همین طور که ماشینو دم خونه پارک میکرد ادامه داد: راستی ناصر اون قضیه بودا ؟ و با چشم اشاره به پایین تنه ی من کرد.. رنگ و روم‌پرید و خودمو جمع کردم و اروم گفتم یا خدا از لب یهو پرید پایین حالا چی میخواد ازم.. گفتم: کدوم قضیه شهناز جان حالا فکر این چیزارو از سرت بیرون کن بزار ببینیم واسه شوکت باید چه خاکی به سرمون بریزیم یهو از لب رسیدی اون قسمت! دختر اون اوج کاره واسه یه شام و‌ناهار یا ماشین که اصلا !! کلا فکرشو از سرت بیرون کن زشته یهو کار بیخ پیدا میکنه.. شهناز همین طور که به من خیره شده بود گفت: تو چی میگی واسه خودت حالت خوش نیست منظور قضیه زیر زمین بود  اون چیزایی که زیرشه.. یه نفس راحت کشیدم و گفت اها خب از اول بگو‌اون‌پایین.. گفت خب منم گفتم اون پایین دیگه، باید سریع حلش کنیم همین اخر هفته ماشینو میدم مرتضی و عفت با بچه هاشون برن روستاشون ما هم حلش کنیم.. گفتم حله چشاته. هر چی تو بگی


#شهناز سیبیلو
#پارت 67

از ماشین که پیاده شدیم شهناز داشت میرفت داخل خونه گفتم‌ شهناز تو برو من میرم ببینم رضا در تعمیرگاه هست هنوز یا بسته.. از اون‌جدا شدم و‌با هزار فکرو خیال همین طور قدم میزدم دلم برای فرشته تنگ شده بود امروزم نشده بود باهاش تلفنی حرف بزنم یا ببینمش.. رسیدم نزدیک محله ی فرشته اینا همون وقت دیدم فرشته و‌فاطی دراز رفیقش نیششون باز و  دارن میرن سمت خیابون .. با دیدن فرشته کنار اون‌رفیقش خیلی کفری شدم و‌یه ژست شاکی گرفتم و‌اخم هامو توی کشیدم و رفتم همون سمتی که داشتن رد میشدن و بهشون نزدیک شدم و پشت سرشون راه افتادم و برای اینکه متوجه من بشن تا رضارو اون ور خیابون با موتور دیدم سوت زدم و گفتم اق رضا مغازه رو بستی! همون وقت رضا دست تکون داد و گفت اره اوستا.. گفتم

1403/06/14 10:46

باشه خسته نباشی برو خونه.. همون وقت از پچ پچ های درگوشی اون دوتا فهمیدم متوجه شدن من پشت سرشونم… اروم‌گفتم به به فرشته خانم خوبه انگار فقط واسه ما  وقت نداری واسه فاطی خانم‌ وقتت ازاده . دیدم دوتایی رفتن توی یه کوچه ی پرت منم رفتم تو‌کوچه آخرای کوچه ایستادن رفتم جلو و‌گفتم: به به فاطی خانم اون بالا اب و‌هوا چطوره.. فاطی دهن کج کرد و‌گفت: اب و هوا عالیه حیف که نصیب تو نشده .. پوزخندی زدم و گفتم: خدا نصبب نکنه چه خبره مگه میخوام نرده بوت بشم.. گفت: همین که تورو ریز میبینم خودش یه لطفه تازه همه‌ارزو شونه برای اینکه برسن اون بالا از نرده بون  بالا برن.. گفتم: حالا حواست باشه زیاد ازت بالا نرن کار دستت بدن.. با این اوضاع رو دست ننه بابام میمونی..گفت: تو نگران نباش من شوهرم اماده اس منتظر یه بله ی منه.. گفتم خب خداروشکر پس منتظرش نزار اگه دیر بله بگی اونم میفهمه چه اشتباهی کرده از دستت میره.. فاطی اخم هاشو توی هم کشید و گفت: اشتباه رو این دوست احمقه من کرده که دل به تو داده هر چند خداروشکر ارزو به دل میمونی.. گفتم تو چی داری واسه خودت میگی اصلا بدو برو خونه اتون‌من با فرشته حرف خصوصی دارم.. گفت میرم فکر کردی خوشم‌میاد تورو ببینم.. گفتم از گوشه میری به وقت با تیربرق اشتباهت نگیرن .. فرشته کلافه گفت وای ناصر چی کار به این بنده خدا داری چه قدر باهاش لجی تو.. گفتم نشنیدی چیا گفت! فرشته گفت: خودت اول شروع کردی.. گفتم اصلا مگه قرار نبود با این جایی نری! همین طوری حرف گوش میدی!


#شهناز سیبیلو
#پارت 68

با حالت بغض فرشته جواب داد: داشتم تو خونه دق میکردم باز قرار بود اصغر اقا بیاد اونجا منم زنگ زدم به فاطی گفتم بیاد دنبالم به بهونه ی رفتن خونشون اجازه امو بگیره .. گفتم تون اصغر چی کار داره اونجا.. اروم گفت میاد قرار عقدکنونو بزاره .. گفتم واسه کی؟  آهی کشید و‌گفت:واسه یکی دو هفته دیگه.. گفتم فری جان من یه کم‌صبر کن داره خدا بهمون رو میاره من قراره پول دار بشم اون وقته که بابات نمبتونه بهم نه بگه من تا چند وقت دیگه ده تا مول اصغر و اسکندرو میتونم‌بخرم و‌در راه خدا ازاد کنم! فرشته گفت چطوری نکنه گنج دیدی.. با تعجب چشمهامو گشاد کردم و گفتم تو از کجا فهمیدی چرا همه قبل اینکه بگم میفهمن.. فرشته گفت شوخی میکنی ناصر نمیشه سر این قضیه دیگه دروغ نگی برای منم خالی نبندی! دارن شوهرم میدن اونم وقت تو داری چی میگی!گفتم به جان فری راست میگم خالی بندی چیه!؟فرشته گفت: من بهت گفتم یه کار درست درمون پیدا کنی به پس انداز کنی بتونیم زندگی کنیم تو نتونستی حالا میگی گنج پیدا کردی! گفتم اره دختر زیر

1403/06/14 10:46

من گنجه! گفت کجا؟ اشاره کردم به پایین تنم و اروم گفتم میگم پایین زیرم که روش میخوابم.. فرشته با یه نگه خجالت زده لبشو گاز گرفته و‌با یه پوزخند لپاش گل انداخت و گفت: ناصر خیلی بی ادبی خجالت بکش حالا اونجا شده گنجت! خیلی بی حیاایی! هی گنج گنج میکنی الان این شد گنجن چطوری! یه نگاه به پایین تنه ام انداختم و چشم هامو ریز کردم ‌گفتم: منظورم زیر زمین بود جایی که مبخوابم زیرش گنجه تو فکرت به کجاها میره ! واسه اینه که با اون فاطی دراز میگردی! فرشته رنگ‌به رنگ‌شدو گفت: خب تو یه جوری اشاره کردی بد متوجه شدم.. حالا بگو جریان چیه کی گفته؟ حشمت خان خدابیامرز گفته.. گفت به تو گفته؟ گفتم نه به شوکت خان پسرش گفته.. فرشته گفت: شوکت به تو گفته؟ گفتم نه شوکت خان به شهناز سیبیلو گفته اونم به من گفته منم به تو گفتم اما تو به هیچکس نگی..فرشته با یه هیجان گفت وای ناصر راست میکی درش اوردی؟ گفتم چیو؟ گفت گنجو دیگه  گفتم نه همین چند روزه خونه رو خالی میکنیم با شهناز درش میاریم.. یه کم قیافه اش توی هم رفت و‌گفت اصلا از این شهناز خوشم‌نمباد قشنگ معلومه یه تو چشم داره.. گفتم چی میکی فرشته اینطوری نیست اشتباه میکنی ولش کن شهنازو  تو به اون گنج فکر کن قراره پول دار بشیم..


#شهناز سیبیلو
#پارت 69


قبل از اینکه فرشته بره گفتم: حالا واقعا میخوان تاریخ دقیق مشخص کنن واسه عقد .. گفت: بله امشب .. گفتم ای تف به این شانس..فردا صبح زنگ میزنم ببینم چه خبر بوده امشب! ای اسکندر مثل کله پاچه های توی قصابی بابات بشی  که هر چی میکشم از دست تو.. فرشته گفت اروم‌ناصر چه خبره حالا همه همسایه ها میان بیرون.. اطرافمو‌نگاه کردم و‌گفت راستی این کوچه  چه قدر دنجه از این به بعد قرارمون رو اینجا بزاریم جای اون‌کوچه کنار نونوایی با اون‌پیرزن فضول که یه سره انگار شیفت بود دم خونه اش نگهبانی میده.. فرشته گفت اولا نمیشه اینجا از خونمون خیلی دوره نمیتونم بیام دیرم میشه.. فرشته مکث کرد منتظر دوما بودم.. گفتم خب؟ گفت چی خوب؟ گفتم دوماً چی؟ فرشته با یه لحن دلخور جواب داد: همین اولا کافی نبود دنبال دومیشی! تازه مگه قراره ما تا کی اینجوری قایموشکی قرار بزاریم اخه! گفتم اره خدایی حق با تو باشه برو خونه انشالا خیلی زود از اون خونه و‌از شر اسکندر خلاصت میکنم.. برو موهاتم‌بکن تو سرت زیر باشه اروم از  کنار خیابون برو تا خونه اتون .. فرشته ایشی کرد و‌گفت خوووب  قرار نبود که تا دم خونه قر بدم و بلرزون‌بزنم … بعد از رفتن فرشته منم از کوچه زدم بیرون و‌رفتم سمت خونه..باید هر طور شده بود جلوی اون‌ عقدپ میگرفتم اما چطوری! دیگه

1403/06/14 10:46

شهنازم راضی نمیشد بهم کمک کنه .. اما نمیتونستم بزارم فرشته زن اسکندر بشه! میدونستم برم خونه شهناز دست از سرم برنمیداره و منم اصلا حوصله اش رو نداشتم برای همین دوباره برگشتم سمت محله و رفتم قهوه خونه.. از وقتی شوکت رو گرفته بودن انگار اونجا هم سوت و کور شده بود و‌همه اروم بودن.. نشستم یه چایی خوردم توی فکر بودم که دیدم یه نفر از پشت سر صدام میکنه با دیدن عباس بیشتر حالم گرفته شد.. عباس گفت سلام داش ناصر از اینورا.. به نگاه به اطرافم انداختم و‌سلام کردم .. گفت: چیه دنبال کسی میگردی! گفتم اخه عجیبه تو‌اینجا اما احمد نیستش شما دو تا مثل دوقلوهای بهم چسبیده بودین چی شده ؟ احمد سالمه؟ عباس گفت:اینطوریام نیست بلاخره ما هم یه خلوت خصوصی داریم همیشه که با هم نیستیم.. گفتم: خب مزاحم خلوتت نشم .. گفت: نه دیگه تموم‌شد .. بعد با هم از قهوه خونه زدیم بیرون.. گفتم‌خب نگفتی احمد کجاست؟


#شهناز سیبیلو
#پارت 70


دیدم عباس سوتی زد و‌احمد از حموم عمومی محل بیرون زد.. گفت اها پس خلوتتون‌انداره ی اینه که برید مستراح یا حموم ! حالا مگه خونتون حموم ندارید که اومده اینجا؟ عباس گفت: احمد ماهی یه بار میاد اینجا چرک میکنه خونه خوشش نمیاد  حموم بره.. گفتم واقعا خسته نباشه اگه بوش تورو که مدام همراهشی اذیت نمیکنه که خوبه.. احمد ساک حمامشو گذاشت روی موتورش و اومد سمت ما و سلام کرد و گفت به به داش ناصر شنیدم رفتی خونه خاله ی ما خواستگاری! نگفته بودی قبلا!گفتم به به احمد اقا پوست انداختی سفید شدی خوب چرک کردی ها ..بعدشم نپرسیده بودین.. عباس گفت پس بگو‌ا‌ولین بار که دیدیمت دور و اطراف دختر خاله میچرخیدی نگو که خواستگارش بودی حالا درسته قسمت نشد فامیل بشیم اما اگه از اول گفته بودی لااقل ما ضامنت میشدیم پیش شوهر خاله.. یه نگاه به حفتشون‌ انداختم خنده ام گرفته بود.. کفتم یعنی شوهر خاله اتون خرف شمارو قبول داره! عباس گفت بله حرف ما براش سنده .. گفتم خب حالا هم دیر نشده برید پادر میونی کنید.. احمد گفت نه دیگه دیر شده تازه اسکندر نشونش گذاشته نمیشه دیگه.. گفتم خدا لعنتش کنه اخه اسکندر ادمه! احمد گفت: داش ناصر ماشینت کو ؟ گفتم‌چی کار به ماشینم داری تو پارکینگه خواستم قدم بزنم.. عباس گفت حالا چرا اوقاتت تلخه اگه تو زن میخواستی از اول به خودم میگفتی حالا هم دیر نشده من برات ردیفش میکنم.. انقدر خوشحال شدم که پریدم گردنشو گرفتم و دو تا ماچش کردم و گفتم دمت گرم جبران میکنم خیلی مردی.. گفت: نه بابا این چا حرفیه ما واسه رفیقامون جونمونم میدیم.. تو اماده ای؟ گفتم برای چی؟ گفت واسه خواستگاری؟ گفتم اره هر

1403/06/14 10:46

وقت که تو بگی! گفت باشه داش ناصر همین فردا شب بیا خونمون.. گفتم خونه ی شما چرا! گفت؛ خب چون رفیقمی و خیلی برام عزیزی آبجی فریده ی خودمونو بهد میدیم فرقی با فرشته نمیکنه از خوبی و کمالات والا از اونم بهتره.. توی یه لحظه انگار بادمو‌کشیدن و باز شل سدم و کفتم: نه دستت درد نکنه ابجی شما حیفه من لیاشتسو ندارم اونو نگه دارید حالا.. من همون فرشته رو در نظر دارم.. احمد گفت:فرشته اخر همین ماه عقدکنونشه و خلاص میگم بیا داماد ما شو جایی بهتر پیدا نمیکنی! بلاخره تو هم در حد خودمونی یه ماشین داری یه مغازه داری به ما بیشتر میایی.. دیدیم دست بردار نیستن گفتم باشه دستتون درد نکنه من با خانواده صحبت میکنم بعد بهتون خبر میدم الانم برم دیرم شده تو هم حمام بودی برو تا باد به کله ات نخورده و‌سریع از اون شنگول و منگول جدا شدم و‌برگشتم سمت خونه



#شهناز سیبیلو
#پارت 71


خداروشکر وقتی رسیدم خونه شهناز خواب بود.. اروم و‌بی صدا رفتم توی اتاقم.. دیگه زیر زمین برام یه مکان با ارزش و مقدس شده بود .. رختخوابمو پهن کردم و با ارامش خوابیدم.. صبح که از خواب بیدار شدم توی حیاط بساط رب درست کردن به پا بود و‌ چند تا از  زن های محل هم کمک دست عفت مشغول به کار بودن.. رفتم توی حیاط و گفتم: چه خبره عفت خانم ؟ شهناز خبر داره؟ گفت: بله اقا ناصر این کار اخر هفتمون‌بود اما چون‌قراره بریم‌روستا الان انجامش میدیم تازه یه دیگش واسه خود شهنازه..گفتم خودش کجاست؟ عفت فضول اروم گفت:بنده خدا دلش طاقت نیاورد رفت دیدن شوکت خان.. گفتم اخه اون که الان ملاقاتی نداره! گفت: چه میدونم والا یه آشنایی چیزی داشت گفت بهش قول داده که میتونه ببینش.. گفتم اشنا نداره حتمی یه ادم پیدا کرده رشوه بگیره بهش پول داده تا بتونه ببینتش.. عفت گفت نه اقا ناصر این چه حرفیه چرا پول بده اخه مردم برای اشنایی و‌رضای خدا گره از کار بقیه بر میدارن.. گفتم چی میگی عفت دلت خوشه ها رضای خدا چیه! تمام‌ این ادم های پاسگاه همه رو‌رشوه بگیر و پول پرست شدن حاضر واسه ده تومن  هر کاری بکنن خودشون اخر خلافن از من بشنو اون روزی که منو به جرم دعوا بازداشت کردن فهمیدم میدونی که من تیزم سریع همه چی رو میگیرم خبر داری که یه پدرو پسرو حسابی زده بودم البته حقشون بود با اون‌کله پاچه های تاریخ گذشته و مونده اشون .. حالا از اونا بگذریم توی اون‌دوران حبس خیلی چیزا از این ادم ها ی درجه دار فهمیدم حالا بزار شهناز که اومد میفهمی.. عفت هی چشم و‌ابرو میرفت و‌مشت هاشو‌محکم تر توی گوجه ها فرو میکرد سر تکون‌دادم و‌گفتم‌چیه چته چیزی تو چشمت رفته.. همون وقت زهرا خانم

1403/06/14 10:46

زن همسایه  که شوهرش توی پاسگاه کار میکرد با اخم گفت: اقا ناصر بیخودی برای مردم حرف در نیار اقا بهرام دلش برای شهناز سوخت گفت جور میکنه داداشش رو ببینه اگه میخواست از این پولهای حروم‌بگیره که الان توی این محله کنار دست شما نبودیم.. گفتم عه زهرا خانم اشنایی که عفت میگفت اقا بهرام بود! خب از اولش درست و‌حسابی بگید این عفت حرفهارو نصف و نیمه میزنه خب خداروشکر. یه ادم مومن و‌خداپرست مثل بهرام اقا دنبال کارشه خیالم‌راحت شد خداوکیلی فقط پاسگاه ما حرف نداره  همه ادم حسابی هستن حرفهایی که زدم رو‌واسه بقیه پاسگاهها گفتم .. زهرا خانم گفت: اقا بهرام توی پاسگاه محله بالا  سروانه نه پاسگاه محله ی خودمون

1403/06/14 10:46