611 عضو
صدف:
#شهناز سیبیلو
#پارت 72
دیدم باز گند زدم .. زهرا خانم وایستاده بود توی تشت گوجه و محکم لهشون میکرد..گفتم: زهرا خانم والا ما هم محله بالا حساب میشیم خودتونو محل پایین حساب نکنید یه کورس ماشین بابد بشینی میرسی اخه چه فرقی داره! حالا دیگه مزاحم گوجه لگد کردنتون نشم خدافظ و زدم بیرون..دلم شور میزد اعصابم بهم ریخته بود نمیدونم دیشب خونه ی فرشته اینا چه خبره! ارومرفتم سمت کیوسک تلفن .. خوشبختانه اونساعت از روز خلوت بود وهیشکی اونجا نبود.. رفتم داخل و یه سکه انداختم وشماره ی خونه اشون رو گرفتم با بوق اول یکی گوشی رو برداشت و با الویی که گفت حالم گرفته شد فریبا آبجی کوچیکه فرشته بود.. دوباره الوگفت منم فوت کردم صدای فرشته اومد که پرسید کیه میخواستم بگم منم.. دیدم فریبا گفت آبجی همونه که باد میده .. شروع کردم با دهنم صداهای جورواجور در اوردم خندید وبا ذوق کودکانه گفت: اگه راست میگی صدای بلبل در بیار.. براش سوت بلبلی زدم بعد گفت حالا صدای گاو در بیار ما ما کردم دیدم غش غش خندید و گفت پس گاوی.. اعصابم خورد شد و گفتم گاو خودتی بچه ی بی ادب برو تا نیومدم بخورمت .. زد زیر گریه ..گوشی رو گذاشت .. چند لحظه صبر کردم و دوباره یه سکه انداختم وباز شماره خونه اشونروگرفتم. با بوق اول فرشته گوشی رو جواب داد هنوز صدای گریه آبجی کوچیکش می اومد.. گفتم کجایی تو فرشته نمیدونی این ساعت من زنگ میزنم چرا خودت جواب نمیدی؟گفت: چی کار کنم داشتمظرف میشستم این فضول زودی گوشی برداشت.. گفتم چی شد؟ گفت هیچی امروز با اسکندر و مادرش میرم واسه کارهای عقد ده روز دیگه قرار عقده .. گفتم چه خبره مگه عجله دارن!؟ گفت: خب اسکندر میگه زودتر عقد کنیم .. گفتم چه زود باهاش پسر خاله شدی به اسمصداش میکنی! گفت: وا پس به فامیل صداش بزنمچی بگم اسمش اسکندره ! تو هم به جای این گیر دادنا یه فکری بکن..گفتم: مگه از روی نعش من رد بشه وتورو عقد کنه نمیزارم خیالت راحت فری قنگه تو مال خودمی .. گفت: میگم چند روز دیگه عقدمه تو میگی صبر کن! هوفی کردم نمیدونستم چه جوابی بدم گفتم باشه بسپارش به من. .. بعد گوشی رو قطع کردم ..و رفتمسمت تعمیرگاه تا ببینم باید چه نقشه ای بکشم وچه خاکی به سرم بریزم …
#شهناز سیبیلو
#پارت 73
نزدیک تعمیرگاه که شدم دیدم رضا کاپوت یه ماشینو زده بالا اما خودش اخر مغازه نشسته روی صندلی و داره با یکی حرف میزنه نیشش هم تا بنا گوش باز بود.. ارومرفتم داخل مغازه دیدم یه میز کوچیک جلوشه ویه صبحانه ی مفصل هم روش پهن شده و روبه روش هم تهمینه نشسته.. با خودمگفتم خدا شانس بده اون از
فرشته که جز کتک و فحش از باباش چیزی نصیبم نشد اونم از شهناز سیبیلو که واسه خاطر یه دمپخت گوجه به رب مثل جارو برقی این لبای وامونده اش روباید بزار روی این لبای غنچه ی من! اون وقت این رضا خر شانس ببین چطور راحت مخ دختر اوستا هاشموزد وصبحانه وناهارش اماده جلوشه .. خاک تو سر من اگه از اول مخ این تهمینه رو زده بودم الان واقعا اوستای همین دکون شده بودم.. رفتم جلو وگفتم به به نوش جان.. دیدم جفتشون از سر جاشونبلند شدن.. رضا با ذوق گفت بیا ناصر اگه صبحونه نخوردی تهمینه خانمزحمت کشیدن برامون اوردن.. تهمینه که یه کم دستپاچه شده بود گفت: سلام اقا ناصر بله داشتم رد میشدم دیدم کله ی سحری اقا رضا مشغول کاره گفتم یه لقمه غذا بیارم جون داشته باشه کار کنه …گفتم تهمینه خانم چه قد به فکر ما هستین شما .. نگاهم افتاد به خوراکی های روی میز.. موز هم اورده بود.. با خودم گفتم تهمینه تو دیگه چه قد لنگه شوهری اخه تا این حد که موزمبیاری! گفتم موز هم اوردی. میزاشتی واسه خود اوستا هاشم برای کمرش خوب بود .. کفت: عمون دو کیلوموز دیروز اورده زیاده بمونه خراب میشه گفتم شما هم بخورید..تا خواستم برم سمت موزه و برس دارم تهمینه سریع زودتر از من برش داشت وپوستش رو کند و هولش داد تو دهن رضا.. رضا هم که انتظارشو نداشت غافلگیر شده بود به سختی داشت قورتش میداد.. اخم هام رفت توی هم تهمینه نیشش باز شد سریع یه خیار برداشت گرفت سمتم گفت بفرما شما خیارو بخور.. لبموکج کردم و گفتم: خیارو خودت بخورش من دوست ندارم..تهمینه به رضا گفت: خب اقا رضا من. دارم میرم ظهر میام ظرفارو میگیرم.. خواستم اذیتش کنم گفتم: نه شما زحمت نکش من خودممیارم با اوستا هم یه کم حرف دارم.. تهمینه رنگ از رخش پرید و دستپاچه گفت نه نه خودم میام امروز ابگوشت داریم میخوام براتون بیارم با سبزی خوردن ونونتازه.. با شنیدن اسم ابگوشت خوشحال شدم و گفتم باشه پس دوغم بیار در ضمن خودم گوشتشو میکوبمتقسیمش میکنممثل جریان موز نشه… گفت باشه باشه من برم فعلا خدافظ
#شهناز سیبیلو
#پارت 74
اونروز یه ابگوشت حسابی خوردم و عصر برگشتم خونه.. دیگه بساط رب گرفتن تموم شده بود و حیاطم تمیز شسته و خالی بود عفت و بچه هاش انگار از بس گوجه لگد کرده بودن خسته شده بودن و توی حیاط نبودن.. خواستم برم داخل اتاقم که شهناز سیبیلو اومد از اتاقش بیرون وگفت: ناصر اومدی بیا بالا کارت دارم.. توی دلم گفتم خدا رحم کنه.. رفتم بالا گفتم جانم بگو در خدمتم .. گفت بیا نزدیک تر .. گفتم نه همین جا خوبه من یه کم انگار ناخوشم نزدیکت نشم بهتره.. شهناز گفت وا چیه
مگه جذام داری بیا جلو ببینم از این فاصله نمیشه حرف زد باید نزدیک بیایی.. توی دلم گفتم اره تو راست میگی .. گفتم اخه نزدیک که بیام دیگه حرف نمیزنی قفل میکنی همچین قفلم میشی که انگار چسب چوب مالیدن به لبات.. گفت: خودتو لوس نکن ناصر میزنمت تا صدای سگ بدی ها!! ترسیدم نیشم باز شد و اروم نزدیک شدم و گفتم: تا دیروز که پیشی بودم حالا شدم سگ.. بفرما نزدیک شدم .. شهناز گفت: داداش شوکتم توی زندون دوام نمیاره میگه سریع باید رضایت بگیرین ..گفتم: خب شهناز جون میگفتی این پیرمرده خودش کلا انگار پرورشگاهی بوده همین به پسرو داشته زدی فرستادی اون دنیا جای خودشم ده تا سیبیل کلفت البته به پای سیبیلای شما نمیرسن شهناز اما خوب دور برش هستن چطوری رضایت بگیریم.. گفت: شوکت همینو گفت اون دور وریاش همه با پول رام میشنو بعد رو مخ ایرج کار میکنن دیگه همین دوسه روزه باید این زیر تورو تخلیه کنیم..گفتم منظورت از زیر من زیر زمینه دیگه؟ چشمهاشوریز کرد و گفت بله پس زیر خودتو که نگفتم احمق.. گفتم باشه خب تو این مرتضی رو بفرستن با زن وبچه برن .. گفت: میرن دیگه نمیشه خیلی اصرار کنمشکمیکنن.. گفتم اره راست میگی.. بعد دستمو بردم بالا و کفتم خدایا خودت کمک کن این زیر منو خالی کنیم و گره از مشکل چند مفر باز کنیم.. ابروشو داد بالا و گفت: کدوم چند نفر؟ گفتم خب همون عمو سیبیلو ها دیگه خودشون بلاخره مشکل دارن اینطوری مشکلاتشون حل میشه حالا کنارش بکی دو تا جوون دیگه رو هم مشکلشون حل میکنیم شهناز من نذر کردم باید این کارو کنیم اینطوری روح حشمت خانم ازاون دنیا شاد میشه.. گفت روحبابامشاد حتما داره مارو میبینه ، گفتم خب شهناز جون راست میگی الان روحش همین نزدیکه پس من برم پایین یه وقت سوتفاهم نشه. نگه با دختر من تنها اینجا چی کار داری .. و سریع رفتم پایین..
#شهناز سیبیلو
#پارت 75
غرق خواب بودم که با صدای در از خواب پریدم چشم هام بسته بود گفتم شهناز نیا اینجا حشمت خان اینجاست برو غیرتی میشه روحش کار دستمون میده… باز پتورو انداختم رو خودم.. دیدم عفت پشت در بود گفت: اقا ناصر منم عفت .. توی دلم گفتم تو دیگه چرا ! تو که مرتضی رو داری اخه چرا انقدر من برای همهی زن ها جذابم خدا چی کار کنم یه کم از جذابیتو از من بگیر این زنا منو ول کنن .. بعد گفتم: بله عفت خانمچی کار داری ؟ گفت بیا تورو خدا بهت نیاز دارم.. از این حرفش انقد جا خوردم که چشمهام یهو باز شد .. اروم گفتم: چرا همه نیازاتونو من باید برطرف کنم اخه یه قلب دارم واسه فرشته اس این لبا واسه شهنازه زن اوستا که کمرمو میخواد اخه دیگه کدوم یکی از اعضای
بدنممونده بدم به تو عفت ..گفتم اخه زهرا خانم این حرفها چیه بهو شهنازم میشنوه شر میشه حالا من هیچی از اونشهناز نمیترسی.. عفت خانمگفت اقا ناصر تورو خدا بیایید دیگه .. از جام پاشدم وعصبی دروباز کردم و گفتم بله عفت خانم امرتون؟ گفتم : اقا مرتضی.. گفتم اقا مرتضی اینجا نیست .. گفت میدونم اینجا نیست اون داخله ..گفتم کدوم داخل اشاره کرد به دستشویی توی حیاط ..گفتم خب الان من چی کار کنم نکنه میخوایی برم سرپاش کنم تا کارشو بکنه؟ گفت: نه.. گفتم پس چی یوبس شده برم کمک کنم زور بزنه؟ کفته نه اقا ناصر اون داخل گیر کرده.. در باز نمیشه.. گفتم خب ؟ گفت خب بیایید کمککنید این در باز بشه.. گفتم استغفرا.. اخه این ساعت چه وقت دست به اب رفتن! گفت اخه دست به اب که ساعت نمیشناسه.. گفتم تواین خونه همه کارها ی سخت با منه اگه من نبودم چی کار میکردین! از جام بلند شدم گفتم: یعنی در این مستراح از پشت باز میشه خب شهنازو صدا میزدی اون که خوراکش زور زدنه .. گفت: نمیشه اخه .. زشته نصف شبی.. گفتم والا اونه که تا نصفه شب بیداره..سرش پایین بود گفت نمیشه اخه.. سر تکون دادم وگفتم: باشه بابا بریم .. رفتم سمت دستشویی زدم به درو گفتم اقا مرتضی حالت خوبه؟ نفس کم نیوردی که.. گفت: نه اق ناصر قربون دستت به هول بده من اینجا بیام بیرون..بلاخره با چهار تا هول وزور در دستشویی باز شد همونوقت عفت دوید توی اتاقشون .. دیدم مرتضی فقط یه زیر پوش تنشه وکمر به پایین لخته! چشمهام گشاد شده بود نمیدونستم با دیدن این صحنه بخندم یا تعجب کنم.. مرتضی گفت شرمنده داداش نصف شبی خیال نمیکردم اینجا گیر کنم خواستم یه دقیقه برم دست به ابو برگردم،،لبمو گاز گرفتم و گفتم اخه لامصب ادم توی اپارتمان شخصیشم بخواد بره مستراح با این وضع نمیره چه برسه توی این خونه که از هر سوراخیش یه نفر میزنه بیرون..
#شهناز سیبیلو
#پارت 76
اونروز صبح که از خواب بیدار شدم رفتم توی حیاط با دیدن مرتضی یاد صحنه ای که دیروز دیدم افتادم و زدم زیر خنده مرتضی از خجالت رنگش قرمز شده بود سرش رو زیر انداخت وگفت استغفرا..گفتم چطوری اقا مرتضی گفت خداروشکر دارم میرم سر کار .. اروم کنارش رفتم وسرتا پاش رو نگاه کردم .. گفت : چی ناصر؟ گفتم هیجی خواستم ببینم شلوار پاته..اخم هاش توی هم رفت و گفت: حالا یه دیشب ما یه خریتی کردیم تو آبرومونو نبر.. خندیدمو گفتم نه فقط داشتم تصور میکردم جای من شهناز می اومد پشت در چی کار میخواستی بکنی!؟ همین طور که زیر لب غر غر میکرد از خونه زد بیرون..منم پشت سرش از خونه زدم بیرون ورفتمسمت تعمیرگاه امیدوار بودم امروزم تهمینه
یه صبحونه حسابی اورده باشه تا رسیدم دم مغازه رضا داشت جلوی مغازه رو اب و جارو میکرد گفتم: رضا چطوری صبحونه چی داریم؟ تهمینه خانمچیزی نیورد؟ گفت؛ چرا اتفاقا کله پاچه اورده.. با ذوق و هیجان اب دهنمو قورت دادم وگفتم بابا دمش گرم چه قد این دختر خاطرتو میخواد… والا ایول داری تو با این قیافه چطوری دختره اوستا رو عاشق خودت کردی اونوقت من با این قیافه نهایت از دست شهناز سیبیل یه دمپخت نصیبمونبشه تازه اونم نسیه باید یه جور دیگه حساب کنم..رفتم توی مغازه یه پاچه برام گذاشته بود اخم هامو توی هم کردم وبا حالی گرفته گفتم رضا من چشاشو میخواستم. .. رضا گفت: کی شهناز؟ اخم هامو توی هم کشیدمو گفتم: گوربابای اون من چشم های گوسفندرو میخواستم تو خوردی؟! گفت: نه به مولا من زبونشو خوردم.. گفتم ای نامرد لااقل به نصفشو میزاشتی واسه اوستات.. سرش رو پایین انداخت و گفت: شرمنده اونو تهمینه خانم برام لقمه گرفته بود .. گفتم باشه حالا دیگه نمیخواد از عشق و عاشقیتون برام بگید.. پاچه رو خوردم و رفتم سمت تلفن.. شماره ی خونه ی فرشته اینارو گرفتم با اولین زنگ فرشته جواب داد.. گفتم: فری چطوری؟ گفت: سلام خوبم یه کم بی حالم.. گفتم چرا عزیزم چی شده؟ گفت اخه صبح رفتم ازمایش خون دادم واسه عقد.. گفتم مگه چه قد ازت خون گرفتن نامردا!فرشته گفت: الان مشکلمون اینه؟ دارم میگم کارهای عقدمونو کردیم عقدمون هم جلو افتاد.. گفتم: خدا لعنت کنه اون اسکندرو چراا اخه.. گفت: ننه جونش حالش بده میترسن دیر بشه بمیره.. گفتم یعنی چهار روز. دیگه؟ گفت: اره توی خونه خودمون یه مجلس خودمونی میگیریم.. گفتم گوه خوردن خودم بهمش میزنم.. گوشی رو قط کردم با دیدن کله پاچه ی جلومیاده اسکندر افتادم وزدم زیر کاسه چپش کردم و از مغازه رفتم بیرون…
#شهناز سیبیلو
#پارت 77
فردای اونروز مرتضی وزن وبچه اش بارو بندیلشونو بستن وقرار شد که برای دوشب روستاشون که چهار ساعتی با شهر فاصله داشت بمونن.. من از هیجان اینکه قراره اونگنج رودر بیاریم و صاحب مال و دارایی بشم سر از پا نمیشناختم وتمام وسایل سفرو تنهایی توی صندوق عقب دیکان گذاشتم ومرتضی و عفت رو راهیه روستا کردیم..قرار شد وقتی هوا تاریک شد بریم زیر زمین وطبق گفته های شوکت اونجا رو با بیل وکلنگ بکنیم.. اونروز یه سر رفتم دم مغازه به سروگوشی اب دادم وبه رضا گفتم قراره دو روز برم بیروناز شهر نیستم هوای مغازه رو داشته باش..قبل از اینکه برگردم خونه رفتم دمکیوسک تلفتن وشمارهی خونه ی فرشته اینا رو کرفتم همین که جواب داد دیدم داره گریه میکنه کفتم چی شده فری
قشنگه گفت نمیخوام زن این اسکندر بشم امروز قراره برای خرید حلقه بریم بیرون .. اعصابم بهم ریخت و برای کندن اونزیر زمین مصمم تر شدم وقول دادم تا فردا یه کاری میکنم که از شر اسکندر خلاص بشه.. برگشتم خونه خوشبختانه شهنازم انقدر فکرو ذکرش شده بود اون گنج که دیگه فکر کارهای اضافه نبود وبهم گیر نمیداد.. کلی نقشه کشیدیم وبلاخره شب شد و همین که هوا تاریک شد همراه شهناز رفتیم زیر زمین طبق حرف های شوکت چند جا از زیر زمین رو نشونه گذاری کردیم و بیل و کلنگو همون جا به زمین زدیم و شروع به کندن کردیم هر دو تا مون برای نجات عزیزمون انقدر انگیزه داشتیم که جوری زمین رو میکنیدیم که انگار میخواستیم به نفت برسیم… خیلی زود همراه شهناز یکمتر از زیر زمین رو کنیدیم اما از گنج خبری نبود.. به شهناز گفتم: شهناز مطمنی همین جابود! اخه پس کو؟ یعنی حشمت خان که قد اینجارو کنده چیز قایم کرده لامصب فکر بعدش که قراره شما پیداش کنین نبود! شهناز گفت: ناصر میخواسم گنج پیدا کنیم ها قرار نیست همین دم دست باشه که هر کسی پیداش کنه! کفتم : والا این دیگه از دم دست گذشته راستت اینه که یکی رو چال کنی ما کنیدیم .. اخم هاش رفت توی هم و گفت تا اینجا جای یکی چالت نکردم دیگه حرف نزن و به کندن ادامه بده..همچنان مشغول کندن بودیم هر چی بیشتر میکندیم من نا امید تر میشدم وحس میکردم هیچی قرار نیست اینجا پیدا بشه.. اما بلاخره بعد کمی بیشتر کندن بیل من به یه چیزی زیر زمین خورد مثل یه جعبه .. باورم نمیشد با هیجان در حالی که چشم هام پر از اشک شده بود گفتمشهناز به چیزی پیدا کردم … گنجه همین جاست بیا کمک درش بیاریم…
#شهناز سیبیلو
#پارت 78
شهناز از خوشحالی جوری میخندید که تا دندون کرم خورده ی ته حلقشم مشخص شد وسریع اومد پایین کمک.. و با همدیگه اطراف اونصندوق رو خالی کردیم اوردیمش بالا.. از خوشحالی شروع کردم به رقصیدن.. شهناز گفت: عه بشین بابا مگه عروسی عمه اته الان همه همسایه هارو خبردار میکنی.. اون صندوق روتمیز کردیم دیدیم یه قفل بزرگبهش زده شده اما کلیدی نبود.. شهناز گفت چطوری این قفلو باز کنیم ناصر! یه کم بهش ور رفتم اما باز نمیشد با هر چی دم دستم بود بهش ضربه زدم اما باز نشد .. نمیدونستم چی کار کنیم گفتم شهناز تومطمنی بابات جای کلیدش به شوکت نگفته؟ یه کم فکر کردو گفت نه نگفته اما فکر کنم بدونم چطوری باز بشه هنوز صندوق بابامو دارم بالا.. گفتم خب منتظر چی هستی بریم ببینیم کلید توش هست.. گفت اره اتفاقا کلید توشه.. دویدیم بالا رفتیم توی خونه و وارد اتاق قدیمی حشمت خان شدیم اونجا جز یه تخت خواب
قدیمی و کهنه ویه کمد چیزی نبود..گفتم شهناز کو کلیدی که گفتی؟ شهناز در کمدرو باز کرد و یه کشوی بزرگ بود گفت اینجاست .. زودتر از اون دویدم و کشو رو باز کردم با دیدن اون همه کلید جور واجور داخل اون کمد شوکه شدم! چشمهام از تعجب گشاد شده بود با کلافگی گفتم اخه حشمت خان این همه کلید برای چی نگه داشته فقط دزدا انقدر کلید نگه میدارن انگار کلید تموم خونه های محلو اینجا نگه میداشته.. شهناز گفت: ناصر چی میگی واسه خودت مگه نمیدونستی بابام کلید ساز بوده!گفتم: خب حالا کلیدشاز بود چرا هر چی کلید ساخته نگهداشته! ما که سه شبانه روز باید وقت بزاریم و اینارو امتحان کنیم تازه اگه بهش بخوره.. شهناز گفت: فکر دیگه ای داری! یه کم فکر کردم وجواب دادم: نه والا.. با همدیگه برگشتیم پایین و صندوق رو با کمک هم اوردیم بالا و نشستیم دونه دونه کلید های داخل کشو رو امتحان کردیم.. دو ساعت گذشته بود هنوز کلیدی بهش جور نشده بود وصندوق باز نشده بود.. خسته شده بودم تازه باید اونزسر زمین رو هم دوباره پر میکردم دیگه هوا روشن شده بود که همونجا خوابم برد نمیدونم چند ساعت خواب بودم که با صدی خروس عفت فضول از خواب دریدم.. شهناز هنوز داشت کلید توی قفل صندوق میکرد.. گفتم دختر یه استراحتی بکن انگشتات. خشک شدن بس که کلید چرخوندی توی این قفل .. شهناز گفت تو پاشو برو اون زیر زمینو راست و ریس کن .. گفتم اخه این صندوق باز بشه دیگه چرا بابد اونجا بخوابم! اخم هاشو توی هم کرد و گفت عه میگم برو اونجارو پر کن قرار نیست همونطور بمونه هر کی ببینه زود بفهمه احمق…
#شهناز سیبیلو
#پارت 79
شهناز گفت این طوری که گیر میوفتیم.. دیدم راست میگه برگشتم توی زیر زمین و هر چه قدر کنده بودم رو با بیل پر کردم و تا اونجایی که شد کف رو صاف کردم این خودش دو سه ساعت زمان برد دیگه جونی برام نمونده بود خسته و کوفته برگشتم بالا توی دلم گفتم حشمت خان اگه توی اون صندوق چیزی جز طلا و سکه نبود تو که هیچی به زمین و زمان بد و بیراه میگم اخه این همه چطور کندی نکنه میخواتی تونلی چیزی بزنی بعد پشیمون شدی!رفتم داخل شهناز هنوز مشغول امتحان کردن کلید بود .. گفتم باز نشد !؟ شهناز گفت: چرا باز شد دارم بیخودی بقیه رو امتحان میکنم.. گفتم جان من !؟ شهناز عصبی نگاهم کرد و گفت: ناصر یه کم از اونعقلت استفاده کن .. گفتم اخه این کلید بی صاحب کجاست.. شهناز چشم غره ای رفت و گفت خب بابا غلط کردم یه چیزی گفتم.. اون روز تا عصر دونه دونه اون کلیدارو اماحان کردیم اما هیچ کدوم بهش نخورد.. هر دوتامون کلافه شده بودیم .. باز شروع کردم به اون قفل ور رفتم اما فایده
ای نداشت.. گفتم: این حشمت خان چی فکر کرده بود اخه این قفلی که به صندوق زده انگار میخواسته بکه اصلا بازش نکنید! چه نیازی بود دو متر اون زیر چالش کرده بود دیگه این قفل چی بود!؟شهناز گفت به جای این حرفها فکر کن ببین چطور بابد بازش کنیم هر روزی که میگذره به حکم داداش شوکتم نزدیک میشه.. گفتم حالا اون که وقت داره منو بگو دو روز بیشتر وقت ندارم.. شهناز گفت برای چی؟ گفتم: هیچی یه ماشین دیده. ام دو روز فرصت داده پولش جور بشه.. شهناز گفت وا مگه پیکان من چشه؟ همین زیر پاته دیگه! گفتم نه خب این یه کم برا من زیادی بزرگه ماشینی که میخوام سفیده تازه جم و جور همچین تو بغل جا میشه؟ شهناز با تعجب گفت مطمنی در مورد ماشین حرف میزنی!؟ تازه فهمیدم گند زدم خندیدمو گفتم مثال بود بابا بعنی ماشینش کوچیک و تو پارک راحت جا میشه… حالا اینارو ولش کن بگو چطور این صندوق باز کنیم..شهناز دراز کشید و گفت من دارم ازخستگی میمیرم فکرم کار نمیکنه والا.. گفتم حشمت خان دیگه چیزی نداشت وسایلی چیزی بعد نگاهم افتاد به عکس قدی که از حشمت خان روی کمد گذاشته بود نگاهش کردم و با دیدن کلیدی که توی گردنش بود انقدر ذوق کردم و پریدم هوا و از پشت عقب عقب رفتم ویهو افتادم روی شهنازو گفتم یافتم شهناز.. شهناز نیشش باز شد و گفت: حالا تا اینجا اوندی یه ماچ بده بعد بگو چی یافتی!؟
#شهناز سیبیلو
#پارت 80
گفتم شهناز بلند شو که الان وقتش نیست در صندوق باز شد هر چه قد خواستی در. خدمتم.. گفت حالا در صندوق که قرار نیست باز بشه .. گفتم: بیا این عکسو خوب نگاه کن.. عکسو دادم دستش گفت خب بابامه دیگه مگه اولین باره دیدمش.. گفتم خب حالا که مطمنی باباته یه نگاه به اون گردنبندش بنداز.. شهناز به نگاهی انداخت و گفت این که گردنبند نیست این شاه کلیدشه همیشه همراهش بود .. گفت خب الان کجاست فقط نگو که با حشمت خان گذاشتینش تو قبرش.. گفت: نه بابا لباس ها ووسایل شخصی بابامو که ننداختیم بزار توی چمدون زیر تختشه.. گفتم: شهناز چطور به عقلت نرسید این همه وقت مارو با اینهمه کلید گرفتی بعد یاد این به قول خودت شاه کلید نیوفتادی.. شهناز گفت عه راست میگی ها! یعنی همین کلیده؟ گفتم شک نکن.. شهناز خوشحال شد و انگار انرژی گرفت و سریع از زیر تخت یه چمدون کشید بیرون و تا خواست بازش کنه دیدم باز چمدونم قفل داره.. عصبی گفتم دیگه چیزی مونده توی این خونه که قفل وکلید نداشته باشه خداوکیلی فقط به این تُمبون من قفل وکلید نزدین.. حالا کلیدش کو .. شهناز نیشش باز شد گفت پیش خودمه یه دسته کلید گردنش بود یکیش رو به قفل چمدون زد و در باز شد و بعد لابه لای اون لباس های
در به داغونکلید رو پیدا کرد.. از هیجان نمیتونستیم حرف بزنیم.. سریع درش اوردیم ورفتیم سراغ صندوق و بسمه اله گفتم و کلیدو که از شهناز گرفته بودم داخل قفل صندوق کردم و با یه حرکت دیدم قفل صندوق باز شد.. جرعت نکردم در صندوق رو باز کنم .. شهناز گفت: منتظر چی هستی بازش کن دیگه! گفتم باشه اما قول بده هر چی بود سهم منو جدا بدی گفت باشه خیالت راحت توشریممی حالا باز کن.. در صندوق رو باز کردم وانتظار دیدن یه عالمه سکه وطلا رو داشتم اما بر خلاف تصورم جز دو تیکه دست نوشته ویه تیغ و ماشین ری زنی و یه انگشتر زنونه ی ظریف چیزی نبود.. انقدر حالم گرفته شد و تعجب کردم که عقب رفتم وبه دیوار اتاق تکیه دادم و سرمو روی زانوهام گذاشتم وتوی دلم گفتم حالا چطوری فرشته رو از اسکندر بگیرم.. شهناز وسایلو از توی صندوق در اورد و گفت: باباجون این گنجت بود..گفتم اره دیگه همه دنیا که به ما خندیدن. یه حشمت خان بود که الان روحش وایستاده داره بهم میخنده با این گنجش..شهناز گفت بزار ببینم توی این کاغذا چی نوشته..
1403/06/15 14:01صدف:
شهناز سیبیلو
81
شهناز شروع کرد به بلند خوندن کاغذها.. حشمت خان نوشته بود سلام به شما دو تن اولاد عزیز تر از جانم زمانی که این نامه رو میخونید حتما من از دنیا رفتم و شما با کمک هم این دست نوشته رو پیدا کردین.. پوزخندی زدم و گفتم اره با کمک هم! منه بدبخت کمر به پایینمبی حس شد از بس کندم و پر کردم اون پسرت که زندون اب خنک میخوره..ادامه اش این بود:تنها خواسته ای که از خدا دارم این است که شما همیشه پشتیبان وهمراه هم باشید و کاری که برادر من در حقم کرد رو در حق هم نکنید و هیچ وقت پیوند مقدس خواهر و برادریتان را نادیده نگیرید.. من میدونم که شهناز دختر عزیز و پاک ولطیف چون گلبرگم… به اینجای نامه که رسید شهناز احساساتی شد وزد زیر گریه و منم با شنیدن کلمه گلبرگ نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیر خنده.. شهناز برگشت سمتم و گفت خفه شو به چی میخندی بیشعور ویه دسته کلید پرت کرد سمتم.. گفتم هیچی به خدا از ناراحتی خنده ام گرفت..شهناز دوباره شروع به خوندن کرد و گفت: شهناز دختر لطیف چون گلبرگم به خاطر رسم دیرینه ی ما چه چیزی رو رعایت میکند و نمیخواهد زیباییش رو به همگان نشان دهد از طرفی هم شوکت پسر با وجدان و سر به راه من میدانم نام من را همیشه به خوبی و مردانگی زنده نگه میداری… باز نزدیک بود بخندم برای اینکه باز کتک نخورم دستمو هول دادم ته حلقم… شهناز ادامه داد:پسر عزیزم میدانم به خاطر وصیت من میخواهی همیشه کنار خواهرت بمانی اما من این دو چیزی که برایتان در این صندوق گذاشتم به معنای اینکه زندگی خودتان را کنار هم ادامه اما تغییر بدهید هر کدام صاحب خانواده ای بشوید و نسل من را ادامه بدهید.. نزدیک شدم داخل صندوق رو دوباره نگاه کردم اون انگشتر وتیغ ریش تراش رو دستم گرفتم و گفتم یعنی بابات برای شوکت یه تیغ ریش تراش و برای تو این انگشترو گذاشته؟ شهناز گفت نه خنگه خدا اون حلقه برای داداش شوکتمه این تیغ برای منه!؟ با تعجب گفتم چی میگی شهناز اون حلقه ی زنونه چرا بابد مال شوکت باشه! این تیغ ریش تراش چرا.. اما همین که به صورت و اون همه مو وسیبیل نگاه کردم حرفمو کامل نکردم و گفتم حالا اینو اره میشه .. گفت حلقه رو گذاسته بعنی داداشم زن بگیره دست زنش کنه تیغم برای منه که سیبیلو اینارو بزنم وشوهر کنم…گفتم چه قدر هوشمندانه واینده نگر بودن حشمت خان حالا این همه بگیرو ببند نداشت قبل مردنش تیغو میداد دست تو انگشترم میداد شوکت و این همهمارو علاف نمیکرد
شهناز سیبیلو
پارت 82
شهناز گفت اقا. جونم همه کاراهاش با فکرو حساب شده بود اینطوری میخواست کاری کنه که ما کنار هم
باشیم.. گفتم چه قدر هم به درد خورد وشما کنار هم بودیم.. شهناز گفت: عه ناصر بسه دیگه حالا مگه بد بود من و تو با هم بودیم ..توی دلم گفتم وای که چه سعادتی.. اعصابم خورد بود تمام نقشه هام بهم ریخته بود..با حالت نا امید و بغض الود گفتم: یعنی هیچی به هیچی بدبخت شدم به اونقول داده بودم چطوری نجاتش بدم.. شهناز برگشت سمتم و گفت: اره راست میگی اصلا یادم به داداش شوکتم نبود حالا چطور نجاتش بدیم.. توی دلم گفتم میخوام صد سال نجاتش ندی من ناراحت فرشتهگ ام.. زدمزیر گریه حالا گریه نکن وکی گریه بکن..شهناز گفت چی شده ناصر چرا گریه میکنی! از جام بلند شدم وگفتم من دیگه از این زندگی خسته شدم میخوام خودمو بکشم اصلا همونجا توی زیرزمین خودمو چال میکنم میخوام بمیرم ای خدا.. شهناز دوید دنبالم بازوم رو گرفت و گفت صبر کن ببینم چته تو پول نیاز داری!؟ گفتم اره شهناز خیلی هم فوری پول میخوام..گفت چرا بدهی داری!؟گفتم بابا من ادمی نیستم ببینم یکی تو دردسر افتاده وایستمنگاه کنم دختره پیغومداده اگه تا دو روز دیگه فکری نکنم خودشو میکشه.. شهناز با تعجب گفت کی نکنه فرشته رو میگی؟ گفتم: اره تو خودت راضی میشی به دختر جوون اینطوری خودشو بکشه!؟شهناز یه کمتوی هم رفت اما من جوری گریه میکردم وناراحت بودم که خیلی عصبانی نشد انگار بیشتر دلش سوخته بود.. گفتم بلایی سر اون دختر بیاد قبلش من خودمو میکشم.. شهناز گفت عه بسه دیگه چرت و پرت نگو .. بعد رو به من کرد وگفت: ناصر نکاه کن این سند توی صندوق بود سند یه زمینه که بابام داره وصیت کرده بعد از ازدواجم میتونم بفروشمش ..اگه تو مشکل منو حل کنی منم کمکت میکنم مشکل اون دختره حل بشه هر طور شده از اون خونه نجاتش میدیم… گفتم چی کارکنم؟ من چطور حلش کنم؟گفت: خب تو منو عقد کن دیگه بعد این زمین که به نام من شد میفروشیمش نصفش مال من نصفش مال تو… یه کم فکر کردم حتی فکر کردن به این که شهناز زنم بشه مو به تنم سیخ میشد.. گفتم تو چطوری میخوایی کمک کنی فرشته رو نزاریم شوهر کنه گفت : اون با من.. گفتم بعد از اینکه زمین رو فروختیم جدا میشیم دیکه.. گفت باشه .. قبوله؟ با این که ته دلم راضی نبودم گفتم باشه قبوله.. فقط هر کاری میکنی زودتر اخر هفته عقدکنونه فرشته اس
شهناز سیبیلو
پارت 83
نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا غلط از یه طرف به خاطر فرشته راهی دیگه نداشتم و فکرم کار نمیکرد از طرفی هم میترسیدم این شهنازوبال گردنم بشه.. مردد بودم انگار مول یه خر توگل گیر کرده بودم.. دیگه مغزم نمیکشید تنها راهی که داشتم همین بود چونمی دونستم شهناز هر کاری که بگه انجام میده
واقعا انجام میداد.. یه دو دوتا چهارتا کردم وگفتم بهترین راه همینه اصلا چه فکری از این بهتر شایدم از اون زمینم چیزی نصیبم شد و تونستم با فرشته یه زندگی جدید شروع کنیم فقط باید شهنازو خرش میکردم ونهایت چهارتا ماچ وبوس بیشترخرج میکردم اما در عوض یه کم از اون زمین نصیبم میشد گفتم شهناز ریش و قیچی دست خودت فقط زودتر.. شهناز اخم هاشو توی هم کشید وگفت چند بار میگی کر که تیسنم والا شوکت که یه پاش بالای داره هم مثل تو انقدر عجله نمیکنه ..گفتم چند بار بگمموضوع فرشته فرق داره مرگ وزندگیه.. گفت: وا دیونه جا به جا گفتی موضوع شوکت داداش من مرگ وزندگیه موضوع فرشته عقدو عروسیه.. گفتم حالا هر چی قرار شد نزاری اونعقد سر بگیره.. گفت باشه نقشه اش تو سرمه امشب باید به فرشته ه بگی تا هماهنگ باشیم.. گفتم چی بگم؟ گفت : صبر کن میگم بهت فعلا بزار به چرت بزنم خیلی خسته ام.. گفتم بله اونماشین ریش تراشم بغل کن بلاخره گنج اقا حشمت خان بوده کلی کندیم تا بهش رسیدیم .. اخمهاشو توی هم کشید و گفت: عه بسه دیگه انقدر غر نزن ناصر مهم نیت بابام بود .. گفتم نیت بابات این بود که اون سیبیلایی که انقدر روشون غیرت داری رو بزنی ببینم کی میزنی؟ خدای بزن مارو هم راحت کن.. توی دلم گفتم یه ماچ زورکی میخوام بکنم چشم بسته هم که باشه باز اون سیبیلا تا توی حلقم میره.. تو با سیبلای من مشکلی داری ناصر؟ گفتم نه من غلط بکنم چه مشکلی !میگم وصیت اقاجونت بوده دیگه ! گفت نه اقا جون منظورش این بود من شوهر کنم حتما پیش خودش خیال کرده واسه خاطر سیبیلام کسی نمیاد خواستگاریم.. خنده ام گرفته بود هر چند با سیبیل یا بی سیبیل خیلی فرقی نداشت اما در هر صورت خواستگاری تا به امروز نداشت.. گفتم اها چه خیالی کرده .. شهناز گفت بله خیال کرده ندارم اما من کلی خاستگار دارم.. گفتم کو شهناز ما که ندیدیم.. گفت خب جرعت نداشتن بیان جلو نمونه اش خودت .. با این حواب دیگه نمیدونستم چی بگم گفتم باشه تو درست میگی از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم
شهناز سیبیلو
پارت 84
از خونه زدم بیرون .. میدونستم فری قشنگم حالا منتظره..اما چی بهش میگفتم! با قیافه ای در هم رفتم سمت کیوسک تلفن یکی داخل بود خواستم بزنم به شیشه و بگم خانم سریع تر اما تا دهن باز کردم زبونم قفل شد دیدم باز خانمه داریوش توی کیوسکه بازم دعواشونشده و داره پشت تلفن بهش بدو بیراه میگه.. با شنیدن اون همه فحش که نثار داریوش میشد ناخوداگاه نیشم باز شد و یه مشت تخمه از توی جیبم در اوردم وهمین طور که میشکستم و خوردم به حرفهاش هم گوش میدادم.. بلاخره بعد از به ربع تلفن رو سر جاش
کوبید و همون طور که هنوز داشت فحش میداد زد بیرون گفتم آبجی دمت گرم خیلی دل و جرعت داری.. گفت چطور؟ گفتم که به داریوش خان اینطوری میپری .. گفت: داریوش پیش شما خان هست پیش من موشه.. گفتم شیر مادر حلالت باشه مگه اینکه شما از پسش بر بیایی.. ابروشو بالا انداخت و گفت: اصلا تورو سننه!؟ نبینم دیگه راجع به شوهر من بد حرف بزنی همین طور که میرفتم داخل کیوسک تلفن گفتم من غلط بکنم آبجی ! من مخلص جفتتونم.. بعد از رفتنش شماره ی تلفن خونه ی فرشته اینارو گرفتم با بوق اول فرشته گوشی رو جواب داد.. گفتم خوبی فری قشنگم؟ گفت: من که نه تو بگو چی کار کردی؟ اون که زیرت بود چی شد؟ گفتم توف به زیرم بی خودی خیالت برمون داشت! فرشته گفت: یعنی هیچ اونزیر نبود؟گفتم چرا یه تیغ ریش تراش واسه سیبلای شهناز! سه مار کندم که تیغ پیدا کنم خانم اصلاح کنه،.. فرشته با بغض گفت حالا من چی کار کنم! زن اسکندر بشم! گفتم نه مگه من بمیرم! خیالت راحت من نمیزارم بهت قول میدم.. فرشته گفت تو که همه اش همینو میگی کاری هم نمیکنی بابا یه کاری بکن دیگه! گفتم دارم میکنم با همکاریت شهناز.. گفت: اون چرا!؟ گفتم: اون مدیر برنامه ربزیه.. اون نقشه میکشه .. گفت: اصلا از اون زن سیبیلو خوشم نمیاد ناصر.. توی دلم گفتم خبر نداری قراره هووت بشه.. گفتم: بنده خدا ادم خوبیه نگاه به سیبیلاش نکن.حالا اینارو ولش کن زنگ زدم بگم تو اماده و گوش به زنگ باش من نقشه رو که کشیدیم بهت زنگ میزنم اماده باشی.. فرشته گفت: باشه ناصر اما بدون اگه باز خالی ببندی اون وقت میبینی زن اسکندر شدم ارزوم به دلت میمونه.. گفتم اسم اون ناقص العضو رو پیشه من نیار من جنازه ات هم دست اون نمیدم .. فرشته گفت عه ناصر زبونتو گاز بگیر.. گفتم جونت سلامت دارم حد اخرشو میگم که حساب کار دستت بیاد.. همون وقت با ضربه ای به شیشه کیوسک به پست سرم برگشتم
شهناز سیبیلو
پارت 85
با دیدن داریوش نزدیک بود پس بیوفتم ..گفتم فری من یه کمه دیگه بهت زنگ میزنم از کیوسک زدم بیرون و پریدم بغلش کردم ودوماچ از صورتش کردم وگفتم به به اقا داریوش خان گل مخلصیم نوکری اقا شما کجا اینجا کجا راه گم کردین؟ اقا خداوکیلی نگو که از من خطایی سر زده من که گردنم از مو باریک تره اما من غلط بکنم که بخوام به شما یا حاج خانمتون توهین بکنم اتفاقا پیش پای شما اینجا بودن گفتم خیلی خوش شانسی که پهلونی مثل داریوش خان رو داری .. داریوش گفت اه ناصر چه قد حرف میزنی یه لحظه نفس بگیر چه قد پاچه خواری میکنی تو .. گفتم به جان داریوش خان حرف دلمه.. حالا امر بفرما ؟ گفت: میخوام یه تلفن بزنم به خانمم .. با تعجب گفتم هنوز پنج دقیقه
نشده که خانم محترمتون اینجا داشت باهاتون حرف میزد رسیدن خونه!؟اخم هاشو کشید توی هم و گفت خب به تو چه اصلا ! ما وقتی دعوامون میشه با هم تو خونه حرف نمیزنیم تلفنی بحث میکنیم که کار به جای باریک نکشه .. الان بحثمون نصفه موند من اومدم زنگ بزنم خونه ادامه اش بدیم ..حالا برو کنار اینجا هم واینیستا تلفنم طول میکشه .. از تعجب هنوز دهنم باز مونده بود .. توی دلم گفتم اینا دیگه از من وشهناز خول ترن..گفتم بله بله چشم بفرما داخل .. بعد در حالی که زیر لب داشتم به شانس خودم لعنت میفرستادمو از اینکه این داریوش و زن نچسبش شده بودن پایه ثابت این کیوسکه بی صاحاب بیشتر عصبی شدم.. قدم زنونرفتم سمت محله ی بالا رفتم یه کم چرخیدم دلم میخواست فرشته رو ببینم توی مسیر نا امید از کنار نونوایی رد شدم و با یه نگاه متوجه ی فرشته شدم خوشحال بلند به نونوا با صدای بلند گفتم سلام اوستاروزت بخیر اصل حالت چطوره!؟ همون وقت با صدای اسکندر که گفت یواش تر چه خبره چرا هوار میکشی متوجه شدم پشت سر فرشته توی صف ایستاده.. با دیدنش انقد حالم گرفته شد و عصبی شدم که دلم میخواست بزنمش..گفتم چی میگی تو نمیبینمت کوتوله چرا مثل پشه وزوز میکنی!؟اسکندر گفت حیف که نامزدم توی صف جلوم ایستاده وگرنه حالتو میگرفتم بفهمی با کی طرفی..گفتم چی میگی سیرابی واسه من نامزد نامزد نکن هر وقت عقد کردی بعد اعلامش کن .. اسکندر به فرشته گفت: فرشته خانم زنبیلمومیزازم جامو بگیر و از صف زد بیرون واومد سمت من و یقه امو گرفت وگفت چی میگی تو خالی بند پاپتی.. هولش دادم و پرت شد روی زمین گفتم برو با بزرگترت بیا تا اشکت در نیومده
شهناز سیبیلو
پارت 86
اسکندر مثل برق از سرجاش بلند شد و دوباره خواست بیاد سمتم یه خیز گرفتم سمتش ترسید سر جاش ایستادو با لحنی بغض الود و عصبانی گفت بزار به بابام بگم خودش حقتو میزاره کف دستت .. گفتم اره بدو برو بگو بیاد مارو از چی میترسونی ما حبس کشیده ایم واسه خاطر بعضی ها تا پای اعدا.مم میریم.. و نگاهی به فرشته انداختم، فرشته هم یه لبخندی زد و منم جوری که کسی متوجه نشه یه چشمک زدم وبهش اشاره کردم که بیاد تو کوچه ی کناری، همون لحظه دیدم اسکندر که داشت میرفت برگشت و اومد سمت فرشته.. فرشته یه کم هول شده بود و ترسیده بود منم منتظر بودم تا ببینم چی میگه اگه حرف زیادی زد باز باهاش گلاویز بشم .. اسکندر گفت فرشته خانم زنبیلمو بده.. فرسته زنبیلشو داد بهش.. بعد اسکندر رو به من کردو گفت: همین زودی کارت عروسی برات میفرستم .. بعد از گفتن این جمله مثل برق دوید ورفت.. منم اروم رفتم سمت کوچه ی کنار نون وایی تا
فرشته بیاد.. برعکس همیشه پیرزن دم در نبود خیلی تعجب کردم وقتی دیدم در خونه اش بسته اس اروم دو تا تقه زدم به درش و گفتم ننه جون نیستی؟ خوبی؟ چند دقیقه نگذشته که دیدم در باز شد و اومد بیرون و گفت چته ناصر من اجازه ندارم یه دست به اب برم چی میخوایی در میزنی چرا مزاحم میشی.. گفتم ننه چرا اعصاب نداری بابا دبدم نیستی نگرانت شدم حالا که خوبی برو به ادامه ی کارت برس.. پیرزن یه نگاه داخل کوچه انداخت و گفت در زدی خیال کردم اقا محسن برگشته گفتم: یعنی این همه سال در خونه اتو کسی نزده منتظر اقا محسنی! پیرزن دید فرشته داره میاد به نیس خندی زد و نشست رو چهارپایه و گفت نه فعلا اینجا هواش بهتره تا مستراح .. یکی زدم روی پیشونی خودم و گفتم ای ناصر ابله اخه به تو چه که در میرنی سراغشومیگیری بفرما باز یه فضول واسه خودت اماده کردی.. فرشته گفت سلام ننه جون خوبین؟ من جای پیرزن گفتم بله خوبه تازه از دست به اب اومده رنگ وروشمباز شده فکر کنم اخرش شاهد عقدمون همین ننه جون باشه که حساب دونه دونه حرفهای مارو از خودمون بهتر داره.. فرشته گفت: کدوم عقد ناصر چیزی به عقد منو اسکندر نمونده تو هنوز اینجا قرار میزاری! گفتم خیالت راحت دختر همه چی حله گفتمتو فقط گوش به زنگباش .. فرشته لب کج کردو گفت تو هم که فقط همینو میگی باشه ناصر من گوش به زنگم ببینم چی کار میکنی…گفتم من یا از بابات میگیرمت یا میدزدمت .. پیرزن زد توی صورت خودشو گفت: دختر مردمو گوه میخوری بدزدی
شهناز سیبیلو
پارت 87
پیرزن از سر جاش بلند شد و گفت آی دزد آی دزد میخواد دختر بدزده.. پریدم جلوش دهنشو گرفتم و گفتم ننه چی کار میکنی تو که رسوامون کردی بابا چه دزدی خودش رضایت داره.. اروم شد دستمو برداشتم از جلوی دهنش به فرشته که رنگیه رو نداشت گفت: فرشته تو میخوایی این ناصر بی کار بدزدت؟ فرشته گفت: ننه جون ما همدیگرو دوست داریم خوب بدزده هم راضی ام.. گفتم فری چی میگی تو هم مثل این هی دزد دزد نکن جونه مادرت… پیرزن گفت حالا دزدیدیش کجا میخوایی ببریش؟ گفتم یه جا میبرمش تو نترس جا پیدا میکنم.. پیرزن سرش رو تکون داد و گفت:خری دیگه اخه ادم عاقل با این ناصر فرار میکنه!؟اخم هامو توی هم کشیدم و گفت مگه من چمه همه دخترهای محل ارزوشونه با من فرار کنن نمونه اش همین شهناز سیبیل دیروز اشک میریخت و میگفت بیا منو بگیر اما من دلم پیش فری خودم بود گفتم نه راه نداره گفت یند زمینمو به نامت میکنم کفتم نه.. پیرزن خندید و گفت غلط کردی خالی بند اگه اینطوره که برو همونو بگیر بزار این دختره زن اسکندر بشه.. با تعجب گفتم تو چطور همهرو هم به اسم
میشناسی چه فدر به حرفهای ما با دقت گوش دادی ها.. گفت بله کار دیگه ای ندارم گوشامم تیزه..گفتم فری امشب بهت زنگمیزنمنقشه ی شهنازو بهت میگم.. پیرزن گفت وایستا ببینم تو با همونشهناز که ازت خواستگاری کرد میخوایی این دختره رو بدزدی!؟ گفتم ننه تو خیلی خودتو درگیر جزییات نکن .. بعد به فرشته گفتم حالا برو خونه دیرت نشه نونا یخ کرد.. فرشته از کوچه زد بیرون منم یه کم بعدش رفتم وپیرزن همبا یه قیافه ب علامت سوال دم در ایستاده بود…نمیتونستمبرم دم تعمیرگاه چونبه رضا گفته بودم یکی دو روز نیستم.. به کم توی محله چرخیدم و برگشتمسمت خونه بوی کتلت توی حیاط دیچیده بود شهناز تا منو دید گفت بیا بالا ناصر .. رفتمبالا گفتم به به دستت طلا شهناز خیلی گرسنه امه.. شهناز همین طور که سفره رو پهنمیکرد با یه عشوه ای گفت برای فردا صبح وقت گرفتم پیش حاج عباس دوست قدیمی بابامه .. گفتم وقته چی گرفتی حالا؟ گفت:وقت عقد دیگه عاقده.. کتلتی که گذاشته بودم توی دهنم گیر کرد توی گلوم به سرفه افتادم .. سریع یه لیوان دوغ ریخت داد دستم و گفت: چرا انقدر هول شدی یعنی انقدر ذوق کردی!؟ گفتم فکر نمیمردم به این زودی باشه.. گفت: وا خودت واسه خاطر اوندختره عجله داشتی ناراحتی که کنسل کنم.. گفتم نه نه باشه فقط همین فردا باید فرشته رو از اونخونه بیاریم بیرون گفت باشه خیالت راحت..
شهناز سیبیلو
پارت 88
نمیدونم چطوری ناهارمو خوردم توی فکرو خیال فردا بودم که دیدم شهناز کنارمه و دستشو دور کمرم حلقه کرده گفتم بسم لا .. شهناز اخم هاشو کشید توی گفت چیه چته انگار جن دیدی ناسلامتی قراره محرم بشیم.. گفتم خب منم برای همین میگمبزار محرم بشیم الان روح حشمت خان هم ناراحت میشه شب میاد به خوابمون.. شهناز گفت خب حالا قد یه ماچ نامزدی طوری نیست امروز نامزدیم دیگه ! فردا زن و شوهر.. توی دلم گفتم خدا به دادم برسه این عقد کنیم از کول من پایین نمیاد به سره روی من افتاده.. از سر جان بلند شدم و گفتم همه اشو بزار واسه بعد از عقد مزه اش بیشتره دوران نامزدی رو بزارحشمت خان راضی باشه .. شهناز گفت اقلا کجا میخوایی بری همین جا بخواب من تنهام هیشکی تو خونه نیست میترسم.. خندیدم و گفتم دقیقا از چی میترسی والا بقیه باید از تو بترسن دزد بیاد تورو ببینه فرار میکنه.. اخم کرد و گفت مگه من چمه! گفتم به خاطر ابهتت میگم .. بخواب من پایینم حواسم بهت هست.. رفتم پایین زیر زمین رو که دیدم باد اون همه خیال و رویا افتادم چی فکر میکردم و چی شد.. کلافه همین طور که جامو پهن میکردم گفتم ای توف به قبرت حشمت خان با این گنجت چند نفرو سر کار گذاشتی..
افتادم روی تشک و چشم هام بستم وتصور اینکه فردا قراره شهنازو عقد کنم مو به تنم سیخ میشد..اونشب توی خوابم شهنازوتوی لباس عروس با اونسیبیلاش کنارم سر سفره ی عقد و فرشته رو کنار اسکندر میدیدم.. صبح با سردرد از خواب پا شدم.. همین که رفتم توی حیاط دیدم شهناز سر تا پا سفید توی حیاط ایستاده.. گفتم شهناز نگو که کله سحری قرار عقدمون کنن! گفت بله قرار خارج از نوبت نبر اول عقدمون کنه زود برو اماده شو دیر نشه.. دیگه حرفی نزدم با حالتی که به گریه شباهت داشت رفتم پایین و لبای عوض کردم و برگشتم بالا.. شهناز گفت چیه انگار دارم میزرمت مجلس خام یه کم لبخند بزن اصلا تو خوابتم مبدیدی بتونی منو عقد کنی برو دعا کن با جون داداش شوکتم که اینجا نیست وزندونه وگرنه نمیزاشت منو عقد کنی! درمونده دستامو بردم بالا و گفتم کجایی داداش شوکت جات خالیه..گفت: قسمت نبود این روزو ببینه بریم دیر میشه انشالا اومد بیرونمیبینه.. گفتم شهناز قرار شد تا جریان زمین حل بشه وبه فروش بره عقد بمونیم دیگه ! گفت بله حالا یه کم اینور تر و یا اونور تر بیا بریم دیگه بعد سوار ماشینی که رفیق شوکت قرض گرفته بودیم شدیم وبه سمت محضر به زاه افتادیم
شهناز سیبیلو
پارت 89
توی ماشین شهناز اهنگشمع و چراغارو روشن کنین امشب عروسی داریم رو گذاشته بود وصداشم زیاد کرده بود.. من که انگار داشتم میرفتم مجلس ختم وبغض کرده بودم یادم اوند توی خوابم وقتی فرشته داشت بهم بله میگفت همین اهنگو گذاشته بودن.. اعصابم خورد شد و نوارو خاموش کردم.. شهناز با یه چشم غره کفت: مگه مرض داری داشتمکیف میکردم چرا خاموشش کردی ! نمیدونستم چی بگم یه لحظه مکث کردم وبعد گفتم: اخه شهناز جون وقتی شوکت خان توی زندونه و منتظره حکمه ا. عدا.مه زشته این بی معرفتیه ما اهنگبزاریم و خوش باشیم الان روح حشمت خان.. شهناز نزاشت حرفمو تموم کنم و گفت: اه بابا بسه از روزی که زیرزمینوکندیم هی گیر دادی به روح بابای من ول کن تورو خدا بزار تو قبر ارومبگیره چی کار داری هی میکشیش وسط! به لحظه خواستم خوشم باشه باز اسم شوکتو اوردی غم وغصه امیادم بیاد! تازه کی گفته اون قراره ا..عدام بشه!گفتم خب ادم ک.شته دیگه ، پس قراره مدال بهش بدن ! شهناز گفت: ناصر یکی میزنم تو گوش ات که صدای سگ بدی ها!! حالا برای من قاضی شده اصلا شایدم حبس براش بریدن اصلا من انقدر میرم برای گرفتن رضایت تا اون پیرمرده دلش به رحم بیاد.. گفتم باشه حالا عصبانی نشو.. سر خیابون شهناز پاشو گذاشت روی ترمز گفتم چی شده؟ یه لبخندی وچ عشوه خرکی اومد جلوم و گفت: برو اینجا از گلفروشی یه دسته
گل بگیر ناسلامتی عروسم!توی دلم گفتم ای توف توی این شانست ناصر با اون همه خاطرخواه ببین قراره کیو عقد کنی! از ماشین پیاده شدم یادم افتاد پول ندارم برگشتم گفتم شهناز جون من بادم رفت کیف پولمو بیارم.. شهناز کفت اصلا مگه تو کیف ول داری! بعد از توی کیفش پول در اورد و کشید سمتم.. رفتم گلفرپشی یه دسته گل گرفتم و رفتیم سمت محضر..توی محضر چندتا پیرمرد نشسته بود با خودم گفتم اینا اومدن عقد کنن یا طلاق بدن.. دیدم شهناز باهاشون احوالپرسی کردو گفت: ناصراینا از رفیقای بابا حشمتن زحمت کشیدن اومدن شاهد عقدمون باشن.. گفتم دستشون درد نکنه زحمت کشیدن بعد اروم به شهناز گفتم اخه سر پا تر از اینانبود اینا که دو سه نفر باید راهشون ببرن بنده خداها یه فوت کنی نفسشون میگیره میرن اون دنیا.. شهناز چشم غره ای رفت و من اروم شدم…
شهناز سیبلو
پارت 90
با کمک شهناز اون سه تا پیرمرد رو بردیم داخل اتاق عاقد و روی صندلی نشوندیم و من و شهناز هم کنار هم نشستیم عاقد با لبخندی رضایتمند به شهناز گفت جای حشمت خان خالی روحش شاد کاش بود و میدید دخترش داماد شده من پقی زدم زیر خنده عاقد متوجه اشتباهش شد و گفت ببخشید عروس شده.. ماشالا برازنده ی هم هستین.. یکی از پیرمردا گفت:داماد خوبی انتخاب کردی بهم میایید بعد رو به من گفت: خوب خانمی نصیبت شده من که اول جوونی عروس فراریم داد البته خودم هم بی تقصیر نبودم حالا هم که پشیمون شدم این الزایمر لعنتی یادم نمیاره خونه اش کجا بود برم پیشش.. شهناز گفت عمو محسن ناراحت نباش خودم برات پیداش میکنم تو فقط یه کمبه خودت فشار بیار یادت بیاد.. اروم گفتم ولش کن چه فشاری بیاره کار دستمون میده اینجا! بعد یه لحظه کنجکاو با خودم گفتم اقا محسن چه قد اسمش اشناس انگار یه جایی شنیده بودم که یه محسن از زنش فرار کرده! عاقد گفت خب اماده این؟ گفتم توکل به خدا ببینیم چی پیش میاد برو عاقد اماده ایم.. گفت کجا برم؟ گفتم منظورم اینه که بخون .. عاقد شروع به خوندن خطبه ی عقد کرد تا برای بار اول گفت عروس خانم وکیلم اقا محسن گفت نه عروسمون رفته گل بیاره.. گفتم عمو محسن گل بچینه نه بیاره..عمو محسن گفت ساکت همین که من میگم.. شهناز لبخند با عشوه ای زد وگفت چیدم بله قبوله بله .. گفتم چه هولی دختر بزار دو بار دیگه بخونه ! شهناز گفت من از این اداها خوشم نمیاد و این طوری من و شهناز سیبیل با هم زن و شوهر شدیم.. همراه پیرمردا از دفترخونه زدیم بیرون اونارو هم سوار ماشین کردیم و بردیم دم اسایشگاه سالمندان پیاده کردیم..بعد به شهناز گفتم بگو برنامه چیه چطوری فرشته رو از اونجا خلاص کنیم گفت وا ناصر من
تازه عروسم بزار یه شب بگذره بعد …رفتیم خونه وارد حیاط که شدیم شهناز با یه چشمک گفت شام درست میکنم شب بیا بالا.. توی دلم گفتم یا خدا خودت به من رحم کن امشب به خیر بگذره.. گفتم باشه من فعلا برم یه کاری دارم انجام بدم برمیگردم شهناز گونه ام رو کشید و گفت باشه فقط دیر نکنی که عصبانی میشم.. کفتم باشه خبالت راحت زود میام مگه راه دیگه ای هم دارم ..و از خونه زدم بیرون و بدون مقصد توی کوچه شروع به راه رفتن کردم و خودمو رسوندم به کیوسک تلفن..
90
صدف:
شهناز سیبیلو
پارت 91
برای اینکه باز با داریوش یا زنش برخورد نکنم رفتم کیوسک تلفن محله ی بالا.. خوشبختانه کسی نبود شماره خونهی فرشته اینارو گرفتم دو تا بوق خورد وباباش گوشی رو جواب داد با بله ای که گفت یاد بلایی که سرمون اورد افتادم و فشار جوشم رفت بالا و دلم میخواست چندتا فحش ابدار بهش بدم و محکم گفتم الو .. گفت: بفرما شما با کی کار داری؟ گفتم: شما اقا اسماعیلی؟ گفت: اشتباه گرفتی من اسماعیل نیستم گفتم: پس غلط میکنی گوشی رو جواب بدی وقتی اسماعیل نیستی! محمد اقا که معلومه هم عصبانی شده بود هم شوکه کفت: مرتیکه حرف دهنتو بفهم زنگزدی خونه ی مردم تازه فحش میدی! گفتم: وقتی اسماعیل نیستی غلط کردی جواب دادی همهی کارات مثل همین تلفن جواب دادنته دیگه مثل داماد انتخاب کردنت یه کوتوله ی خول و چل رو داماد خوذت کردی خاک تو سرت بی لیاقت.. محمد اقا با صدایی که به فریاد شباهت داشت و مجبور شدم گوشی رو با فاصله از گوشم بگیرم جواب داد: مرتیکه ی بی شعور توچه خری هستی !؟ گفتم : همین که گفتم خاک تو سرت دامادتم توی محل به اسکندر خوله معروفه.. بعد نزاشتم جوابی بده گوشی رو گذاشتم.. انگار سبک شده بودم نیشم باز شد و از کیوسک زدم بیرون همین طور توی محله میچرخیدم که دیدم رضا سوار موتور تهمینه هم پشتش دارن رد میشن.. از تعجب خشکم زد نمیدونستم توی این دو روز چی شده بود الان داشت تهمینه رو کجا میبرد! این رضا هم زرنگ تر از من بود با این که خیلی کنجکاو بودم اما وقتی باد این افتادم که الان رسما شوهر اونشهناز سیبیلم باز قیافه ام اویزونشد و نزدیک بود گریه ام بگیره دیگه بیشتر از این نمیتونیتم توی خیابون بچرخم وباید برمیگشتم خونه اگه دیر میرسیدم معلوم نبود که شهناز چی کار میکنه .. نزدیک خونه رسیدم یه نفس عمیق کشید وتوی دلم تکرار کردم تو میتونی از پس اش بر میایی ناصر تو میتونی فقط کافیه مثل همیشه چشمهاتو ببندی حالا زمانش یه کم طولانی تره این بار اصلا فکر کن رفتی تونل وحشت همونطوری چشمهاتو ببند.. کلید انداختم توی قفل و در خونه رو باز کردم ووارد شدم شهناز تا صدای درو شنید گفت: اومدی ناصر بیا بالا که خیلی وقته منتظرتم برات شامم پختم.. دستامو بردم بالا و گفتم خدایا به امید تو فقط خودت بهم رحم کن امشب سلامت به صبح برسه
شهناز سیبیلو
پارت 92
از پله ها رفتم بالا و گفتم یا الا .. شهنازگفت ناصر ما دیگه محرم شدیم بپر تو ببینم.. با این حرف چهارستون بدنم لرزید و میخواستم برگردم .. اروم رفتم داخل با دبدن شهناز اونمبااون هیکل چاق ودوست تیره اش و اون تاپ و دامن کوتاهی که تن کرده بود هم
ترسیدم و هم خنده ام گرفت بود وماتم برده بود..سریع چشمهامو بستم .. شهناز گفت جرا چشمهاتو بستی ناصر! یادت رفت عقد کردیم صبح محرم شدیک عزیزم.. اروم چشمهامو باز کردم دیدم داره بهم نزدیک میشه.. توی دلم گفتم خدایا اینو دیگه روح حشمت خان که چه عرض کنم کل خاندانش هم جلو دارش نیستن این امشب منو تموم میکنه مثل جارو برقی قورت میده. شهناز دستاشو دور کمرم گره داد و گفت: خب الان من باید بگم با تازه عروس باید چطور رفتار کرد چی کار کرد؟ با لکنت گفتم: الان منظورت من بودم یا خودت؟ اخم کرد و گفت: ناسلامتی دامادی ها!بعد لباشو قلوه کرد جلو .. گفتم شهناز جون حالا میزاشتی غذا بخوریم بعد.. شهناز چشم هاشو باز کردو با چشم غره نگاهم کرد گفتم چشم هر چی تو بگی .. بده بیاد اون لبای شتری .. ببخشید شیرینتو .. شهناز که انگار منتظر یه اشاره بود مهلت ندادو سریع رو من قفل شد جوری سمت من خودشو هول داد که تعادلم رو از دست دادم و عقب عقب از پشت خوردم به در و پرت شدم توی ایوان و شهناز هم روی من افتاد.. با آخی که گفتم شهناز گفت تاره اون اون لبای وامونده اش رو از من جدا کرد وگفت چی شد ناصر!؟ گفتم: چیزی نشد فقط فکر کنم کمرم شکست .. شهناز که تازه فهمیده بود روی زمین پرت شدیم گفت: ای وای چرا اومدی اینجا! گفتم خودم نمیخواستم اما فرمون دست تو بود.. زد زیر خنده .. گفتم میشه جا پارکتو عوض کنی دارم له میشم.. همین که شهناز از روی من بلند شد صدای در حیاط اومد شهناز سریع رفت توی اتاق و منم کمرمو گرفتم و از سر جام بلند شدم دیدم عفت و مرتضی با بچه هاشون اومدن داخل.. هیچ وقت فکر نمیکردم از. دیدن مرتضی تا به این اندازه خوشحال بشم.. سریع پله ها و پایین اومدم و گفتم به به اقا مرتضی خوش اومدین چه قد دلم هواتونو کرده بود این دو روز اندازه ی یه عمر گذشت اصلا سرو صدای این دو تا بچه تو خونه نباشه انگار هیشکی اینجا نیست
شهناز سیبیلو
پارت 93
عفت فضول گفت خوبی اقا ناصر میگم شهناز جون خونه اس؟ گفتم نمیدونم فکر نکنم خونه باشه منم تازه رسیدم.. گفت : خب شما الان بالا بودی ندیدی؟ یه کم هول شدم اما سریع خودم رو از تک و تا ننداختم و گفتم من بالا توی ایوان بودم اخه یه گربه اومده بود خیز گرفته بود واسه مرغ فلک زده ی شما یه حرکتم افتاد روش نزدیک بود درسته قورتش بده که نجاتش دادین نه ببخشید نجاتش دادم من .. عفت گفت خداخبرت بده .. گفتم خوش گذشت؟ مرتضی گفت: بله جاتون خالی خوب بود جه خبر از شوکت خان ؟ گفتم : هیچی خبری نیست پیرمرد که رضایت نمیده فکر کنم اخرش بره بالا … و اشاره به گردنم کردم.. عفت ارومکوبید توی صورتش و گفت: وای خدامرگم بده خدانکنه..
مرتضی که انگار دل خوشی از شوکت نداشت گفت: همینه دیگه زده جوون مردمو کشته اون وقت میخواید مجازات نشه همین امثال این ادمای مثل شوکت هستن.. هنوز حرفش تمام نشده بود من که جای اون استرس گرفته بودم شهناز بشنوه چی کار میکنه و از طرفی هم عذاب وجدان داشتم که گفته بودم خونه نیست پریدم وسط حرفش و گفتم: خب بله دیگه ما همگی چون دوستش داریم ازش دلخوریم چرا اینطوری شد.. مرتضی گفت: پالا من که دروغ چرا از اولش هم ازش خوشم نمی اومد با گردن کلفتی یه جوری ادعاش میشد که انگار.. همون وقت شهناز در خونه اش رو باز کرد و چادر به سر اومد توی ایوان. مرتضی که انگار روح دیده باشه حرفش رو نصفه گذاشت و عفت و باز زد توی صورتش واروم گفت: ای ذلیل شی مرتضی جلو دهنتو نگرفتی.. مرتضی رو به من کرد و گفت مگه نگفتی نیستش! گفتم نمیدونستم منم.. بعد هر دو به شهناز گفتن: سلام شهناز خانم.. شهناز ایروشو بالا داد و با اخم رو به مرتضی کرد و گفت:اقا مرتضی چی میگفتی شما؟ دو روزه با ماشین من رفتی گردش حالا جای تشکر پشت داداشم حرف میزنی! من که ترسیدم دعوا بالا بگیره و از خونه بیرونشون کنه و منم بدبخت بشم گفتم: نه شهناز جون اشتباه شنیدی داشتیم راحع به اون یارو که باهاش درگیر شده بود حرف میزدیم میگفت حقش بود ادم شری بود.. مرتضی هم شیر شد همراه عفت حرف منو تایید کردن و ادامه دادن وشروع به تعریف و تمجید از شوکت کردن و خوشبختانه شهناز انگار نرم شد و باورش شد و دیگه بحث رو ادامه نداد.. منم از فرصت استفاده کردم ورفتم زیر زمین اگه میشد درو چهارقفله میبستم ..
شهناز سیبیلو
پارت 94
اما خوشبختانه تا نیمه شب عفت و مرتضی دعواشونشده بود و شهناز نمیتونست با اونسرو صدا بیاد پایین سراغ من .. سرم روزیر بالشت گذاشتم که صداشونونشنوم اما بی فایده بود صدای جیغ و تیز عفت فضول توی سرم مییچید ، فهمیدم فایده نداره از سر جام بلند شدم و لباس عوض کردم واز زیر زمین زدم بیرون.. صدای شهنار از اتاق عفت می اومد که انگار داشت بین اونا واسه میشد.. خواستم بزنم بیروندیدم سوییچ ماشین لب حوض گذاشته، سریع برداشتمش دیدم پسر کوچیکه عفت باز لب باغچه داره جیش میکنه یکی زدمپشت سرش و گفتم بازم که ابیاری رو شروع کردی! هم ترسیده بود هم بغض مرده بود جواب داد: اقا ناصر مامانم داره با بابام دعوا میکنه چی کار کنم منم هر چی گفتم جیش دارم محل نزاشت منم بلد نیستم برم دستشویی.. گفتم یه زبون به این درازی داری بعد بلد نیستی بری همین کارو رو سنگ دستشویی انجام بدی!گفت: میترسم بیوفتم توی سوراخ دستشویی دادشو گفته.. خندیدم و گفتم داداشتم به جونوریه مثل اقات ..
وقتی من رفتم به خاله شهناز بگومن با ماشینش یه سر رفتم بیرون .. و از حیاط بیرون زدم وسوار ماشین شدم.. و گازش و گرفتم اول توی محله یه چرخی زدم ورفتم سمت تعمیرگاه دیدم رضا داره با به دختر حرف میزنه کمی جلوتر رفتم دیدم فاطی دراز خودمونه .. با خودم گفتم ای تو روحت رضا یه کم دیر بجنبم فرشته رو هم صاحب میشی نامرد چندتا چندتا افتادی توی همه آشناهای من چرا!؟یه بوق زدم و سریع پارک کردم واز ماشین پیاده سدم وبا یه قبافه ی طلبکارانه ابرویی بالا انداختم وبه رضا گفتم: اقا رضا چه خبره دیروز اون یکی رو پست موتور میچرخوندی امروز دم مغازه قرار میزاری! فاطی تا منو دید اخم هاشو توی هم کشید و گفت جه عجب لاخره تشریف اوردین .. رضا گفت اوستا ناصر این خانم با شما کار دارن.. کنجکاو گفتم چی شده فاطی خبری از فری اوردی!؟ فاطی گفت بله تو واسه خودت راحت و بی خیال اینجا با ماشین بچرخ فرشته ی بیچاره فردا عقدشه از ناراحتی خواب و خوراک نداره .. گفتم فردا!! گفت: اره گفتم نابود شی فاطی با این خبر اوردنت.. فاطی دراز گفت چه قدر بیشعوری خوبی بهت نبومده تقصیره منه که اومدم بهت خبر دادم اصلا همون بهتر که فرشته به اسکندر شوهر کنه.. گفتم باشه حالا تو ناراحت نشو من اعصابم خورده اخه تا دیروز که قرار نبود فردا عقد باشه .. گفت فعلا که قرار شده.. گفتم جونه فری یت کاری برام بن! گفت قسم نده بگو ببینم میتونم اصلا
شهناز سیبیلو
پارت95
رضا رفت سر کارش منم فاطی رو اروم کشوندم کنارو گفتم برو خونه ی فرشته اینا و به یه بهونه بکشونش بیرون شب من میام دنبالش با خودم میبرمش منم نمیزارم زن اسکندر بشه! فاطی چشم های مثل قورباغه اش رو گشادتر کردو گفت: ناصر میدونستم خالی بندی اما فکر نمیکردم دیوانه باشی! میفهمی چی میگی! میخوای فرار کنین! میدونی اگه باباش بفهمه چی کارش میکنه ! گفتم: فاطی اگه برشته رو دوست داری باید اینکارو بکنی وبهش کمک کنی چون فری کفته اگه منو بدن به اسکندر خودمو میکشم تو دوست داری بلایی سرش بیاد! فاطی گفت : با این راه حل تو ام فکر نکنم بزارن زنده بمونه! گفتم: تو فراریش بده بعدش با من! وقتی عقد کردیم دیگه زنه منه اون وقت محمد اقا هم هیچ کاری نمیتونه بکنه! فاطی گفت کجا میخوایی ببریش! گفتم میشه انقدر سوال نپرسی تو کاری که میگم وبکن.. اصلا تو این پیغوم رو به فرشته بده که من ساعتی یازده میام سر کوچه اشون اون خودش یه راه حل واسه قایموشکی بیرون اومدن پیدا میکنه .. فاطی مردد نگاهم کرد و گفت: ناصر تو جز دردسر واسه فرشته چیزی نداری میدونم اخرش هم بدبختش میکنی.. اخم هامو توی هم کشیدم و گفتم نمیخواد واسه من
اینده نگری کنی خیالتم راحت خوشبختش میکنم نو برو پیغوم منو بهش بده همین.. فاطی یکه چیزی نگفت و رفت.. من که نمیدونستم فراره چی کار کنم و هیچ نقشه ای هم نداشتم سوار ماشین شدم وبه اوستا اوستا گفتنای رضا هم توجه ای نکردم.. هر طور شده بود باید اون شب فرشته رو از اون خونه بیرون میکشیدم.. این شهنازم که این روزا رفته بود توی نقش زنه تازه عروس و میدونستم کاری نمیکنه پس خودم باید حلش میکردم دیگه هیچی بران مهم نبود جز فرشته.. ظهر برگشتم خونه اما هیچی در نورد نقشه ام به شهناز نگفتم اونم با تلفنی که شوکت از زندان بهش زده بود پکر بود وناراحت برادرش و زیاد به من گیر نداد.. تا شب خونه بودن امیدوارم بودم فاطی پیغاممو داده باشه..نزدیک ساعت یازده بود که توی خونه خاموشی زده شد وهم شهناز هم خانواده ی مرتضی خوابیدن.. منم اروم سوییچ ماشینو که به شهناز نداده بودم رو برداشتم واز خونه زدم بیرون و رفتم سمت خونه ی فرشته اینا.. سرکوچه پارک کردم ومنتظر فرشته موندم اما هر چه قدر منتظر موندم خبری از فرشته نشد و داغون و نا امید دست از پا دراز تر در حالی که به فاطی درازو اسکندر کوتوله و محمد اقا و زمین و زمان فحش میدادم برگشتم سمت خونه…
شهناز سیبیلو
پارت 96
در خونهروکه باز کردم اروم رفتم توی حیاط همهی چراغها خاموش بود یه لحظه چشمم به ایوان اتاق شهناز سیبیلو افتاد دیدم یه سر با موهای پف و وزوزی ببرون اومده وداره به من اشاره میکنه که بیام بالا.. پاهام سست شد و ارومگفتمیا خدا این که خواب بود! دیگه نمیشه از دستش در رفت قراره چی کار کنه باهام خدا میدونه فقط امیدوار بودن زیر دست و پاش خفه نشم.. اروم اشاره کردم که برم دست به اب بعد میام… و برای اینکه وقت بخرم ویه کم خودم اماده کنم رفت توی دستشویی! چندتا زدم روی پیشونیم وبه خودم فحش دادم میخواستم فرشته رو بگیرم حالا اون که فردا داشت عقد میکرد و این خرس پاندا هم نصیبم شده بود.. یه اب به دست و روم زدم وکمربندمو سفت دکمه اخر بستم.. اینجوری انگار ایمنی بیشتری داشتم و اروم از پله ها بالا رفتم.. در اتاقش باز بود تصور اینکه اونم باز توی تاپ و دامن کوتاه یا یه چیزی شبیه این ببینم بدنمو مور مور میکرد وارد که شدم دیدم شهناز توی اتاق سر جاش نشسته منتظر من.. اونم با به لباس خواب سفید تور که اونبدن گوشتالو و سیاهش زیر لباس به چشم میخورد مموهاشم دورش ریخته بود و ترسناک تر شده بود اروم گفت: تو کجا بودی از سر شب منتظرت بودم.. گفتم هیچی والا خوابم نمیبرد رفتم یه کم چرخ زدم..شهناز با یه عشوه گفت: کجا از اینجا دورم من بهتر که چرخ
بزنی.. توی دلم گفتم تو دست انداز زیاد داری نمیشه چرخ زد… شهناز گفت: حالا چرا اونجا وایستادی بیا اینجا پیش من.. گفتم شهناز اینجا روح. هنوز جمله ام تمومنسده بود که گفت اگه اسم بابامو بیاری از ایون پرتت میکنم پایین.. گفتم نه این وقت شب که حشمت خان تو قبرش خوابیده منظورم مرتضی و عفت بود یهو صبح پا میشن میبینن من زیر زمین نیستم.. شهناز گفت: اولا که ما دیکه زن وشوهریم دیر یا زود میفهمن .. گفتم دوما چی؟ گفت دوما نداشت اما حالا که دوست داری دوما قبل از صبح برو پایین تا قبل از این که شوکت خبر دار نشده نمیخوام کسی بفهمه.. اروم فتم سمتش ونشستم روبه روش.. گفت: مگه اومدی کلاس درس اینطوری دست به سینه نشستی ! بیا جلو ببینم.. گفتم اول بگو جریان زمینت کی حل میشه بعدشم ما قرار بود یه کاری واسه فرشته خانم بکنیم فردا روز عقدشه! گفت: فردا حلش میکنیم خیالت راحت زمینم اخر هفته باید بریم سر وقتش ..اب دهنمو فرو دادم و بسم لا گفتم و رفتم توی دل خرس .. خودمو سپردم به شهناز سیبیلو ..
شهناز سیبیلو
پارت 97
خوشبختانه بازم شانس بهم رو کرد و هنوز کار به جاهای باریک نکشیده بود و اونکمربند محکم به کمرم بسته بود که صدایی از توی حیاط اومد مثل مثل ذرت بو داده پریدم هوا .. شهناز چشمهامو باز کردو گفت چیه چرا پا شدی! گفتم صدا میاد بزار برم ببینمچی خبره! رفتم پشت پنجره دیدم مرتضی توی حیاط دلشو گرفته و داره میزنه به در دستشویی و میگه عفت بیا بیرون دیگه منم دل پیچه گرفتم.. بعد ار اون دو تا بچه هاشم از اتاقشون زدن بیرون وبا گریه به مرتضی گفتن دلمون درد میکنه.. شهناز سر جاش نشسته بود گفت: چه خبره ؟ گفت انگار مرتضی با خانواده همه دست به اب دارن.. شهناز اخم هاشو توی هم کشید و گفت: لعنت به این خروس بی محل شیطونه میگه همه اشون روبندازم بیرون.. گفتم بابا چرا عصبانی میشی خب بندگان خدا خانوادگی دست به آبشون گرفته نباید که بیرونش کرد ! حالا وقت بسیاره فصه نخور من دریست مار خودتم البته زمین که فروش رفت متاسفانه جدا بشیم میدونی که شوکت بفهمه من به تو چشم داشتم زنده ام نمیزاره تو که نمیخوایی منو بکشه! بزار تا حواسشوننیست من اروم برم پیرون کپه مرگمو بزارم .. بعد برای اینکه خیال کنه ناراحت شدم به دستی توی موهام کشیدم و با اخم گفتم : شانس نداریم که.. اروم در اتاقو باز کردم خوشبختانه مرتضی و پسراش کنار دستشویی پشتشون بود اروم اومدم پایین و توی حیاط سمت زیرزمین که رسیدم گفتم چه خبره مرتضی خانوادگی صف کشیدین… گفت: اق ناصر نگو که همگی مسموم شدیم.. گفتم مگه چی خوردین! گفت: از روستا مادر عفت لوبیا پلو گذاشته بود
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد