606 عضو
،حتمن تو ترافیک موندن
( همین لحظه صدای زنگ در اومد )
اقا جواد رفت درو باز کرد
صدای اقای زمانی و میشنیدم ،یه کم آروم شدم
بعد چند دقیقه زهرا اومد تو آشپز خونه
زهرا: وااایی نرگس مادر شوهرت چه تیپی داره
- چند نفرن؟
زهرا: سه نفر ،من میرم تو باز بعدن بل چایی بیا
( دستام میلرزید میترسیدم خرابکاری کنم )
بابا: نرگس جان بابا چایی بیار
یه بسم الله گفتم و چایی رو ریختم
وارد پذیرایی شدم ،
سلام کردم و چایی سینی رو به همه تعارف کردم رفتم کنار زهرا نشستم
زهرا راست میگفت ،اقای زمانی با مادرو پدرش خیلی فرق داشت
مادرش یه خانم مانتویی که یه شال مشکی حریر روسرش بود و یه کم از موهاش پیدا بود
مادر آقای زمانی ،اصلا منو نگاهم نکرد ،فقط داشت به درو دیوار خونه مون نگا میکرد ،انگار اومده بود خونه بخره
یه دفعه پدر اقای زمانی گفت: خوب اقای اصغری ،این دوتا جوون همدیگه رو میشناسن ،اگه اجازه بدین
یه مراسم ساده بگیریم تا این دوتا محرم بشن
بابا: من حرفی ندارم
مادر اقای زمانی: ببخشید ما زیاد ایران نمیمونیم واسه همین عقد و عروسی و با هم میگیریم
بابا: باشه
مراسم خیلی زود تمام شد و خانواده آقای زمانی رفتن ،همچین چیزی و انتظار نداشتم ،خیلی خشک و بی روح
رفتم کنار بابا نشستم: بابا جون ،چرا قبول کردین عروسی هم زود بگیریم ،اینجوری سختتون میشه
بابا: نرگس جان ،خدا بزرگه ،من یه کم پس انداز دارم ،یه وامم میگیریم ،برات جهازتو آماده میکنیم
- اما من دلم نمیخواد شما ،تو قرض بیافتین
بابا: الهی فدای دختر گلم بشم ،توکلت به خدا باشه همه چی درست میشه
شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم تا صبح فکرم مشغول بود
چرا مادر آقای زمانی اینقدر سرد برخورد میکرد با ما
بعد خوندن نماز صبح خوابم برد
با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم و آماده شدم رفتم سمت دانشگاه
سر کلاس اصلا حوسم به کلاس نبود ،نفهمیدم استاد درباره چی صحبت میکنه
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت29
بعد تمام شدن کلاس ،از دانشگاه بیرون رفتم
چند قدمی رفتم که یه دفعه صدای بوق ماشین اومد
توجهی نکردم
یه دفعه یه صدایی اومد: نرگس جون
برگشتم نگاه کردم،مادر اقای زمانی بود
رفتم نزدیکتر
- سلام
مادر آقای زمانی: سلام عزیزم سوار شو میرسونمت
- دستتون درد نکنه ،خودم میرم
مادر اقای زمانی: بیا سوار شو میخوام باهات حرف بزنم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
مادر اقای زمانی: اسم من نسرینه
( قیافه الانش با دیشب کلی فرق داشت ،انگار دیشب به اجبار اونقدر حجاب و داشت )
نسرین: نمیدونم حسام چه
جوری،عاشق تو شده، ما میخواستیم از ایران بریم ولی به خاطر اصرار حسام موندیم
حسام اینقدر عاشق رفتن به سوریه بود ،فکر نمیکردم هیچ وقت عاشق کسی بشه
وقتی هم که بهم گفته عاشق تو شده،خوشحال شدم و گفتم ،پس دیگه به رفتن فکر نمیکنه
من واسه حسام خیلی برنامه ها داشتم ،وقتی اومدم خونتون ،فکرشو نمیکردم حسام ،عاشق دختری مثل تو بشه ،منو پدرش ،راضی به این وصلت نیستیم ولی به خاطر حسام قبول کردیم ،هرچند میدونیم یه روزی حسام پشیمون میشه
( من فقط گوش کردم به حرفاش وچیزی نگفتم، اشک از چشمام جاری )
- حرفاتون تمام شد؟
نسرین: نه ،ما خونه شما یه عقد ساده برگزار میکنیم ولی بعد عقد یه جشن بزرگ واسه خودمون میگیریم ،دلم نمیخواد انگشت نمای کل فامیل بشیم که چرا واسه تک پسرشون جشنی نگرفتن، ازت میخوام با حسام صحبت کنی راضیش کنی،بیاد جشن
- ببخشید ،اگه میشه نگه دارین ،من پیاده میشم
نسرین: میرسونمت
- نه خیلی ممنون، جایی کار دارم باید برم
از ماشین پیاده شدم و یه دربست گرفتم رفتم امام زاده صالح
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت30
اینقدر حالم بد بود که فقط دلم میخواست برم جایی که سبک بشم
به زهرا پیام دادم که اومدم امام زاده صالح ،به مامان بگه نگرانم نشه
یه دفعه گوشیم زنگ خورد نگاه کردم ،آقای زمانی بود
اینقدر بغض تو گلو داشتم که جوابشو ندادم گوشیمو خاموش کردم
رفتم داخل حرم
نزدیک ضریح شدم
دیگه نمیدونم باید چیکار کنم،من عاشق بودم ولی این حرفا سزاوارم نبود
چقدر سخته برای رسیدن به عشقت خیلی حرفا رو باید بشنوی
درسته پول دار نیستیم ولی دستای پینه بسته پدرم میارزه به صد تا آدمای پولدار
آقا جان کمکم کن که دارم آتیش میگیرم ،
بعد از اینکه کمی سبک شدم از حرم رفتم بیرون
هوا تاریک شده بود ،اصلا نفهمیدم چند ساعت گذشت
توی حیاط قدم میزدم که یه دفعه یکی جلو ایستاد سرمو بالا کردم دیدم اقای زمانیه
- سلام
زمانی: سلام ،خیلی تماس گرفتم ،گوشیتون خاموش بود ،نگران شدم ،زنگ زدم واسه خواهرتون که گفتن اینجایین
( چشمام پر از اشک بود ،ای کاش میشد حرفامو بزنم،ای کاش میشد میگفتم که مادرش چی گفت،ولی نمیتونستم و آروم فقط اشک میریختم )
زمانی: اتفاقی افتاده؟ بابت حرفای دیشب ناراحت شدین؟ من عذر میخوام
( چقدر ،فرق داری با مادرت ،چقدر فرق داری با کل دنیا،من عاشقت شدم ،پس این عشقو به این راحتی از دست نمیدم )
زمانی: نمیخواین چیزی بگین؟
- ببخشید ،من باید برم خونه دیرم شده
زمانی: اگه میشه برسونمتون ،!
- به شرطی که چیزی نپرسین ؟
زمانی:
چشم
سوار ماشینش شدم و سرم گذاشتم روی شیشه ماشین و به بیرون نگاه میکردم
زمانی هم تا برسیم هیچی نگفت
وقتی رسیدیم تشکر کردم و خداحافظی کردم
وارد خونه شدم همه تو پذیرایی نشسته بودن
با دیدن قیافه ام کسی هیچی از من نپر سید و منم رفتم تو اتاقم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بـ ـآبـ ـونـ ـهـ£:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت31
صبح با صدای زهرا بیدار شدم
زهرا: نرگس ،عروس خانم پاشو دیگه
- چی شده زهرا ،تو اینجا چیکار میکنی؟
زهرا: واا خوب خونمه اینجاهااا ،تازه پاشو آقا داماد بیرون منتظرته
( بلند شدم و نشستم) ،داماد؟
زهرا: دختره امروز باید برین ازمایشگاه دیگه
( اصلا یادم رفته بود )
بلند شدم از پنجره نگاه کردم بیچاره تو ماشین نشسته بود
- وااییی زهرا ،آبروم رفت
زهرا: آبرو که هیچ،الان فک کنم پشیمونم شده باشه
بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم
چادرمو سرم کردم
- بریم
درو باز کردیم
زمانی از ماشین پیاده شد
زمانی: سلام
- سلام ،ببخشید اصلا یادم رفته بود
زهرا: به خاطر اینکه ،اینقدر عروس خانممون عاشقه
زمانی: اشکالی نداره ،بفرمایید بریم
منو زهرا عقب ماشین نشستیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه
آزمایش که دادم ضعف کردم و روصندلی نشستم
آقای زمانی هم رفت چند تا کیک و آبمیوه خرید آورد
( زهرا خندش گرفت)
زهرا: بخور عزیزم این آبمیوه و کیک شفاست
( خودمم خندم گرفت)
با آشنایی که اقای زمانی داشت سر یه ساعت جوابمونو آماده کردن
جواب مثبت بود
زهرا پرید تو بغلم : واااییی تبریک میگم نرگسی
- زهرا جان زشته اینکارا ،هرکی ندونه فک میکنه ترشی بودماا
اقای زمانی حرفمونو شنید و خندش گرفت
زهرا: اها ببخشید ،آخه خیلی خوشحال شدم
من برم یه زنگ به خونه بزنم همه منتظرن
- برو
بعد رفتن زهرا اقای زمانی اومد نزدیک تر
زمانی: تبریک میگم
- ( سرخ صورتمو حس میکردم، لبخندی زدم) به شما هم تبریک میگم
زهرا اومد و باهم سوار ماشین شدیم ،توی راه زهرا گفت جایی کار داره و پیاده شد از ماشین
توی راه اقای زمانی نزدیک گل فروشی پیاده شد و رفت داخل یه دسته گل نرگس خرید و آورد
زمانی: بفرمایید
- خیلی ممنونم
زمانی: خانم اصغری ،میدونم که مادرم اومده باهاتون صحبت کرده ،شرمندم به خدا ،نمیدونم چی بهتون گفته که اینقدر بهم ریخت شما رو
- نه چیزه مهمی نبود ،فقط یه درخواستی داشتم!
زمانی: بفرمایید
- من حس مادرتونو درک میکنم ،چون مادر خودمم خیلی نقشه ها داره واسه زندگی من ،اگه میشه بزارین جشن و بگیرن
زمانی: چشم ولی به شیوه خودم
- خیلی ممنونم
اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت32
زهرا و مامان هر روز میرفتن خرید
من حوصله این کارا رو نداشتم ،میدونستم زهرا سلیقه اش از من بهتره
یه هفته ای وسیله هامو کم و بیش خریدیم
پدر اقای زمانی هم یه آپارتمان به ما هدیه داد
زمان اینقدر کم بود که خیلی
از وسیله ها رو نتونستیم بخریم گذاشتیم واسه بعد عروسی
یه روز به همراه مامان و زهرا و اقا جواد و اقای زمانی
جهیزیه رو بردیم خونه خودمون چیدیم
چه حس قشنگی بود
بعد تمام شدن کار بابا با چند پرس غذا اومد پیشمون
واقعن خیلی گشنمون بود
منم چون حساس بودم اول بو کشیدم
همه بهم نگاه میکردن ویه دفعه زدن زیر خنده
بابا: نرگس جان ،خاله معصومه ات درست کرده ،گفتم بریزه داخل این ظرفا
زهرا: وااییی دست مادر شوهرم درد نکنه ،بخور نرگسی ،تا تلف نشدی
فردا با اقای زمانی رفتیم واسه خرید حلقه و لباس
زهرا همراهمون نیومد و این انتخابمو سخت تر میکرد
اولین خریدمون یه قرآن کوچیک بود
بعد رفتیم طلا فروشی یه حلقه خیلی ساده گرفتم واسه اقای زمانی هم یه انگشتر نقره گرفتیم
چون جشن عقدمون ساده بود یه مانتو کتی با شلوار سفید و روسری شیره ای رنگ گرفتم
ولی واسه جشن خیلی گشتیم تا چیزی پیدا کنم که هم شیک باشه هم باحجاب
بلاخره چشمم به یه لباس افتاد
به اقای زمانی نشون دادم
- این خوبه؟
زمانی( یه لبخندی زد ) : بله قشنگه
یه پیراهن بلند سفید حریر که لبه های دامن پر بود از گلای سفید و صورتی
خریدمون که تمام شد اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت
وارد خونه شدم ،زهرا شروع کرد به کل کشیدن
مامان اومد سمتم: مبارکت باشه مادر
- خیلی ممنون
صبح چون عقدمون بود ،اخر شب به کمک زهرا و آقا جواد سفره عقد و چیدیم
خیلی قشنگ شده بود سفره
اقا جواد و زهرا هم هی فرتی فرتی از خودشون عکس میگرفتن
واسه عقد آرایشگاه نرفتم
صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم
نگاه کردم آقای زمانیه
- سلام
آقای زمانی: سلام ،خواب بودین؟
- هاا ،نه یعنی اره
اقای زمانی خنده اش گرفت: میخواستم بگم عاقد ساعت 10میاد
- الان ساعت چنده؟
اقای زمانی: هشت
- یا خداا باشه ،ممنون که گفتین فعلن خداحافظ
اصلان نزاشتم بیچاره خداحافظی کنه
تن تن رفتم حمام یه دوش گرفتم و برگشتم توی اتاقم ،زهرا هم اومده بود
زهرا: به به ،عروس خانم ،عافیت باشه
- ساعت چند زهرا؟
زهرا: هشت و نیم
- وایی دیر شد
زهرا: اووو کو تا ظهر
- زهرا عاقد ساعت 10میاد
زهرا: واییی خاک عالم، چقدر زود،چرا آماده نشدی؟
- دارم اماده میشم دیگه
زهرا: من برم به مامان بگم پس
- برو
یعنی تا ساعت 10کشید تا آماده بشم
صدای مهمونا رو میشنیدم ،از پنجره نگاه کردم ،ماشین اقای زمانی و پدرش هم دیدم
چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون
با مهمونا سلام و احوالپرسی کردم
رفتم کنار سفره عقد روی صندلی نشستم
بعد مدتی عاقد اومد
با اومدن عاقد ،اقای زمانی هم اومد کنارم روی صندلی نشست
•••••
🍁نویسنده: فاطمه
ب🍁
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت33
حس عجیبی داشتم ، انگار روی زمین نبودم ،بعد خوندن خطبه عاقد ،بار سوم بله رو گفتم و بعد نوبت اقای زمانی شد که اونم بله رو گفت
همه شروع کردن به صلوات فرستادن
بعد منو اقای زمانی نه نه حسام عزیززم
چند لحظه به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم
حسام: مبارکت باشه نرگسم
- مبارک شما هم باشه
بعد تک تک مهمونا اومدن تبریک گفتن
پدر و مادر حسام هم اومدن کنارمون
نسرین: تبریک میگم بهتون
( نسرین خانم ،اومد زیر گوشم گفت): واسه جشن امشب حتمن برو یه ارایشگاه
( منم لبخندی زدم ) : چشم
بعد خداحافظی کردن و رفتن
مهمونا هم کم کم رفتن
زهرا: نرگس جان ،لباساتو جمع کردی ؟
- لباس چرا جمع کنم؟
زهرا: واییی از دست تو دختر،خونت رفتی چه میخوای بپوشی ،نکنه بعد عروسی میخوای بیای همینجا
- نه یادم نبود ،الان میرم جمع میکنم
رفتم توی اتاقم لباسامو جمع کردم گذاشتم داخل چمدون
در اتاق باز شد
نگاه کردم دیدم حسامه
حسام :( اومد جلو و دستمو گرفت) کاری نداری نرگسم
- نه ،مواظب خودت باش
حسام : چشم
( پیشونیمو بوسید و رفت)
منم کارامو رسیدم و به همراه بابا رفتم آرایشگاه اینقدر حساس بودم نزاشتم زیاد ارایششم کنن
اولین بار بود که آرایش میکنم واقعن تغییر کرده بودم
نزدیکای غروب بود که به بابا زنگ زدم اومد دنبالم
روم نمیشد به حسام زنگ بزنم بیاد ارایشگاه دنبالم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت 34
رفتم خونه و مامان با اسپند اومد استقبالم
،زهرا هم پرید تو بغلم
زهرا: چقدر ماه شدی آجی کوچیکه
- ماه بودم اجی بزرگه
رفتم توی اتاقم و لباس جشن و از کمد بیرون آوردم و پوشیدم
- زهرا؟ زهرا؟
زهرا اومد توی اتاق : وااااییی عزیززززم ،خوشگل کی بودی تو ؟
- اقا حسام
زهرا: واقعنم راست گفتی ،الان بیاد ببینه تورو که از خوشحالی پس میافته
- زبونت لال بشه ،خدا نکنه ،بیا زیب لباسو بالا ببر برام
زهرا:عع اینجوریاست ،باشه صبر کن آقا حسام خودش بیاد زیب و بالا ببره برات
باااای
- ععع دختره خل و دیونه ،کجا رفتی ؟
- مامان؟ مامان
مامان : جانم
- اگه میشه زیب لباسمو بالا ببرین
مامان: چشم
- قربونتون برم من
مامان: خدا نکنه
زهرا: نرگس اقا حسام اومد
- باشه
مامان و زهرا رفتن
منم داشتم دنبال روسریم میگشتم
- ای خدا من چقدر دست و پا چلوفتی ام
در اتاق باز شد
حسام اومد داخل،با یه کت و شلوار مشکی با یه پیراهن سفید ،چقدر جذاب شده بود تو این لباس
اومد نزدیکم ،چند لحظه ای سکوت بین ما حکم فرما بود
فقط به
چشماش نگاه میکردم که چقدر قشنگه و چقد، ته ریشی که داشت چهره اشو جذاب تر کرده بود
حسام: چقدر زیبا شدی نرگسم
-تو هم خیلی خوشگل و جذاب شدی مرد من
حسام : بریم خانومم
- بریم ولی یه مشکلی هست
حسام: چی؟
- روسریم آب شده رفته تو زمین
حسام: ( خنده اش گرفت)خوب بگو چه رنگی بود بگردیم پیداش کنیم
- سفید
شروع کردیم به گشتن اتاق
یه دفعه صدای در اومد
- کیه ؟
زهرام بیام داخل؟
- بیا
زهرا اومد داخل و ما رو نگاه کردو خندش گرفت
- به چی میخندی؟
زهرا: میبینم سخت مشغول گشتن هستین
دنبال این میگردین؟
- واییی زهرا خدا چیکارت کنه ( یع بالشت و پرت کردم سمتش)
زهرا: اخ اخ ،نکن عروس خانم ،اقا داماد پشیمون میشه میره هاا
( نگاهی به حسام کردم که فقط داشت میخندید)
روسری مو سرم کردم ،یه کم از موهام از روسری بیرون زده بود
که حسام گفت: نرگسمم نمیشه موهاتو ببندی
از تو آینه یه نگاهی کردم فهمیدم منظور حرفشو
روسریمو باز کردم و میخواسم موهامو ببندم که اومد گیره رو از دستم گرفت
حسام: با اجازه میخوام خودم ببندم برات
- منم لبخندی زدمو نگاهش کردم
نوازش دستاش روی موهام خیلی آرامش بخش بود
موهامو بست و روسریمو لبنانی بستم و چادرمو حسام گذاشت روی سرم
حسام : بریم نرگسم؟
- بریم
از همه خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت تالار
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت35
حسام: نرگسم توی تالار شاید بعضی افراد یه حرفایی بزنن ولی تو به دل نگیر
- چشم
حسام : چشمت بی بلا
- حسام
حسام : جانم
- خیلی دوستت دارم
حسام: منم خیلی خیلی دوستت دارم ،خدا رو هم شکر میکنم تو رو تو زندگیم قرار داده
بعد یه مدتی ،ایستاد از ماشین پیاده شد
رفت و چند دقیقه بعد با کیک و آب میوه برگشت
خندم گرفت
حسام: بفرما بخور شاید اونجا چیزی نخوری
- دستتون درد نکنه
بعد یه ساعت رسیدیم تالار
حسام: نرگس جان،من میرم سمت آقایون هر موقع صدات زدم بیا بیرون بریم
- چشم
از ماشین پیاده شدیم
صدای آهنگ میاومد
رسیدیم دم ورودی بانوان
مادر حسام بیرون اومد ،یه لباس مشکی بلند که تا زانو چاک داشت،سرشونه هاشم لخت بود
حسام: مامان مگه من نگفتم هیچ آهنگی زده نشه
نسرین: حسام جان دختر عموهات ناراحت بودن ،عزیزم یه شبه چه اشکالی داره
حسام: یا همین الان میرین صدای اونو قطعش میکنین یا الان دست نرگس و میگیرم و میرم
( یه لحظه ترسیدم ،از ترس هیچی نمیتونستم
به هیچ کدومشون بگم)
نسرین: باشه الان میرم میگم دیگه نخونن
حالا بیاین برین داخل
حسام: من نمیام ،نرگس و ببرین
نسرین: وایی چرا ،الان همه منتظر تو هستن یعنی چی نمیای ؟
حسام: مادر من خانم ها حجابشون درست نیست من بیام
نرگس جان مواظب خودت باش ،من میرم اگه کاری داشتی زنگ بزن
- چشم
همراه نسرین جون رفتم وارد شدم
یعنی هم اونا با دیدن من تعجب کردن هم من با دیدنشون
واقعن حسام حق داشت که نیومد داخل
بعد رفتم سمت جایگاه عروس و داماد نشستم
نسرین: نرگس جان نمیخوای این چادرت و دربیاری
یه نگاهی به اطرافم کردم
دیدم خیلی از اقایون داخل سالن درحال فیلمبرداری هستن
- نه راحتم اینجوری
( یه نگاه نارضایتی به من کردو رفت)
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بـ ـآبـ ـونـ ـهـ£:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت26
کلاسم که تمام شد ،رفتم سمت بهشت زهرا
وقتی رسیدم ،رفتم سمت گلزار شهدا
همنیجور قدم میزدم و فاتحه ای میخوندم
به قبر ها نگاه میکردم تاریخ تولد و شهادتشونو که چقدر جوون بودن و رفتن
یه دفعه صدای یاالله شنیدم
سرمو بالا کردم ،دیدم اقای زمانیه
زمانی: سلام
- سلام
زمانی: بریم یه جایی بشینیم ؟
- اگه میشه همینجا بشینیم
( همونجا کنار قبر شهدا نشستم ،زمانی هم چند قدم از من دورتر نشست)
- نمیدونم باید کجا شروع کنم، از شلمچه ،از حسینیه ،از معراج ،از کربلا
اول باید عذرخواهی کنم بابت اون شب تو بین الحرمین ،واقعن شوکه شده بودم
زمانی: درکتون میکنم ،منم باید عذرخواهی کنم که نباید تو اون موقیعت این حرف و میزدم
( خوابمو براش تعریف کردم و اون متحیر به من نگاه میکرد و اشک میریخت، بعد فهمیدم خودش هم همین خواب و دیده بود )
بلند شدم از جام : هر موقع صلاح دونستین میتونین تشریف بیارین واسه خاستگاری
( اینو گفتم و رفتم،زمانی هم هیچی نگفت )
توراه برگشت گوشیم زنگ خورد زهرا بود
- جانم زهرا
زهرا: کجایی دختر؟ ،کل دانشگاه و گشتم پیدات نکردم!
- شرمنده آجی ،اومدم گلزار
زهرا: فک کردم ترورت کردن
- کی میاد منو ترور کنه حالا
زهرا: اره واقعن راست گفتی! توی عقده ای ،مغرورو هر کی ببره بر میگردونه
- بی مزه
زهرا: نرگس شب زودتر اماده شو با آقا جواد شام بریم بیرون
- حوصله ندارم ،باشه واسه یه شب دیگه
زهرا: عع گفتم آماده باش بگو چشم ،فعلن یاعلی
رسیدم خونه ،درو باز کردم مامان نبود
رفتم تو آشپز خونه یه چیزی خوردم
رفتم توی اتاقم
یه دفعه صدای پیامک گوشیم اومد
شماره اش ناشناس بود،بازش کردم
نوشته بود: سلام خانم اصغری، زمانی هستم ،شرمنده شماره منزلتونو میفرستین که به مادرم بدم تماس بگیرن؟
منم نوشتم سلام و شماره رو فرستادم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت27
غروب آماده شدم و منتظر زهرا و اقا جواد بودم
رفتم تو پذیرایی نشستم
که صدای بوق ماشین و شنیدم
از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون
سوار ماشین شدم
- سلام
آقا جواد : سلام ،خوبین؟
- شکر
زهرا: سلام بر خواهر گلم
- دختر خانم ،شما نباید میاومدین داخل یه سلامی میکردین؟
زهرا: جونم براتون بگه ،شما که امروز منو پیچوندین منم اومدم خونه پیش مامان جون بودم
آقا جواد: میشه الان ،گیس و گیس کشی راه نندازین
همه خندیدیم
رفتیم یه کم دور زدیم و بعد رفتیم یه رستوران سنتی ،شام خوردیم
و نزدیکای ساعت 12 شب رسیدیم خونه
-
دستتون درد نکنه اقا جواد
آقا جواد: خواهش میکنم
- زهرا جان، نمیای خونه؟
زهرا: نه عزیز ،میرم خونه اقا جواد اینا
- روتو برم دختر ،اخر این مادر شوهرت ،میندازتت بیرون ،گفته باشمااا
زهرا: خاله معصومه ،عشششقه ،اینکارا رو نمیکنه
- باشه ،سلام برسونین خداحافظ
زهرا: به سلامت
آروم درو باز کردم و رفتم توی اتاقم
لباسامو درآوردم و روی تخت دراز کشیدم
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم ،بعد نماز ،یه کم دعا خوندم ،خدایا هر چی صلاحه همونو برام رقم بزن
هوا که روشن شد از اتاق بیرون اومدم
دیدم مامان داخل آشپز خونه داره صبحانه اماده میکنه
- سلام صبح بخیر
مامان: سلام عزیزم ،عاقبتت به خیر ،بشین برات چایی بریزم
بابا: سلام
- سلام بابا جون
مشغول صبحانه خوردن بودیم که مامان گفت: دیشب یه خانمی تماس گرفت،گفت مادر آقای زمانیه
( نمیدونستم چی بگم )
مامان : گفت اگه مایل باشین امشب بیان خاستگاری
نرگسی تو موافقی،بیان؟
- ممممم. هر چی بابا بگه ، من حرفی ندارم
مامان: الهی قربونت برم من،بابا هم راضیه
بابا: انشاءالله هر چی خیره همون بشه
- انشاءالله
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت28
رفتم توی اتاقم ،شماره زهرا رو گرفتم
- الو زهرا
زهرا: ( انگار خواب بود،ساعت و نگاه کردم ،هفت صبح بود )
چیه ؟
- خوابی تو هنوز؟ لنگ ظهره هااا
زهرا: طرف شما ساعتا کشیده
جلووو؟دیونه این موقع زنگ زدنه؟
- عع پاشو یه خبر دارم برات
زهرا: چیه ،بگو
- امشب قراره خاستگار بیاد برام
زهرا: برو بابا مسخره، تو و خاستگار
- مگه من چمه؟
زهرا: چت نیست! تا الان یه نفرو راه ندادی بیاد تو خونه ،مگه اینکه عاشق شده باشی
- حالا اگه گفتی کیه؟
زهرا: پسر شجاع
- دیونهه ،نوچ ،آقای زمانی
(یه جیغی کشید که گوشیمو از گوشم فاصله دادم)
زهرا: وایی شوخی نکن،بگو جون زهرا شوخی نمیکنی ؟
-امشب بیای میفهمی شوخی نیست
زهرا: حالا چی بپوشم من
- دیونه ،حالا بگیر بخواب
زهرا: وااایی نرگس عاشقتم
به کمک مامان خونه رو تمیز کردیم و میوه و شیرینی و روی میز گذاشتم
نزدیکای غروب بود که آقا جواد و زهرا اومدن
منم رفتم توی اتاقم ،لباسمو عوض کردم و چادر رنگی سرم کردم رفتم
پیششون
( زهرا اومد سمتم و صورتمو بوسید): وااایی عزیزززم ،چه خوشگل شدی تو
- خوشگل بودم تو نمیدیدی
زهرا: اره فقط آقای زمانی ،با اون سر به زیریش خوشگلیتو دید عاشقت شد
( زدم به بازوش): زشته دختر
بابام اومد خونه و همه منتظر شدیم ساعت نزدیکای 9 بود نیومدن ،استرس گرفتم
زهرا اومد کنارم : غصه نخور عزیزم میان
،حتمن تو ترافیک موندن
( همین لحظه صدای زنگ در اومد )
اقا جواد رفت درو باز کرد
صدای اقای زمانی و میشنیدم ،یه کم آروم شدم
بعد چند دقیقه زهرا اومد تو آشپز خونه
زهرا: وااایی نرگس مادر شوهرت چه تیپی داره
- چند نفرن؟
زهرا: سه نفر ،من میرم تو باز بعدن بل چایی بیا
( دستام میلرزید میترسیدم خرابکاری کنم )
بابا: نرگس جان بابا چایی بیار
یه بسم الله گفتم و چایی رو ریختم
وارد پذیرایی شدم ،
سلام کردم و چایی سینی رو به همه تعارف کردم رفتم کنار زهرا نشستم
زهرا راست میگفت ،اقای زمانی با مادرو پدرش خیلی فرق داشت
مادرش یه خانم مانتویی که یه شال مشکی حریر روسرش بود و یه کم از موهاش پیدا بود
مادر آقای زمانی ،اصلا منو نگاهم نکرد ،فقط داشت به درو دیوار خونه مون نگا میکرد ،انگار اومده بود خونه بخره
یه دفعه پدر اقای زمانی گفت: خوب اقای اصغری ،این دوتا جوون همدیگه رو میشناسن ،اگه اجازه بدین
یه مراسم ساده بگیریم تا این دوتا محرم بشن
بابا: من حرفی ندارم
مادر اقای زمانی: ببخشید ما زیاد ایران نمیمونیم واسه همین عقد و عروسی و با هم میگیریم
بابا: باشه
مراسم خیلی زود تمام شد و خانواده آقای زمانی رفتن ،همچین چیزی و انتظار نداشتم ،خیلی خشک و بی روح
رفتم کنار بابا نشستم: بابا جون ،چرا قبول کردین عروسی هم زود بگیریم ،اینجوری سختتون میشه
بابا: نرگس جان ،خدا بزرگه ،من یه کم پس انداز دارم ،یه وامم میگیریم ،برات جهازتو آماده میکنیم
- اما من دلم نمیخواد شما ،تو قرض بیافتین
بابا: الهی فدای دختر گلم بشم ،توکلت به خدا باشه همه چی درست میشه
شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم تا صبح فکرم مشغول بود
چرا مادر آقای زمانی اینقدر سرد برخورد میکرد با ما
بعد خوندن نماز صبح خوابم برد
با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم و آماده شدم رفتم سمت دانشگاه
سر کلاس اصلا حوسم به کلاس نبود ،نفهمیدم استاد درباره چی صحبت میکنه
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت29
بعد تمام شدن کلاس ،از دانشگاه بیرون رفتم
چند قدمی رفتم که یه دفعه صدای بوق ماشین اومد
توجهی نکردم
یه دفعه یه صدایی اومد: نرگس جون
برگشتم نگاه کردم،مادر اقای زمانی بود
رفتم نزدیکتر
- سلام
مادر آقای زمانی: سلام عزیزم سوار شو میرسونمت
- دستتون درد نکنه ،خودم میرم
مادر اقای زمانی: بیا سوار شو میخوام باهات حرف بزنم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
مادر اقای زمانی: اسم من نسرینه
( قیافه الانش با دیشب کلی فرق داشت ،انگار دیشب به اجبار اونقدر حجاب و داشت )
نسرین: نمیدونم حسام چه
جوری،عاشق تو شده، ما میخواستیم از ایران بریم ولی به خاطر اصرار حسام موندیم
حسام اینقدر عاشق رفتن به سوریه بود ،فکر نمیکردم هیچ وقت عاشق کسی بشه
وقتی هم که بهم گفته عاشق تو شده،خوشحال شدم و گفتم ،پس دیگه به رفتن فکر نمیکنه
من واسه حسام خیلی برنامه ها داشتم ،وقتی اومدم خونتون ،فکرشو نمیکردم حسام ،عاشق دختری مثل تو بشه ،منو پدرش ،راضی به این وصلت نیستیم ولی به خاطر حسام قبول کردیم ،هرچند میدونیم یه روزی حسام پشیمون میشه
( من فقط گوش کردم به حرفاش وچیزی نگفتم، اشک از چشمام جاری )
- حرفاتون تمام شد؟
نسرین: نه ،ما خونه شما یه عقد ساده برگزار میکنیم ولی بعد عقد یه جشن بزرگ واسه خودمون میگیریم ،دلم نمیخواد انگشت نمای کل فامیل بشیم که چرا واسه تک پسرشون جشنی نگرفتن، ازت میخوام با حسام صحبت کنی راضیش کنی،بیاد جشن
- ببخشید ،اگه میشه نگه دارین ،من پیاده میشم
نسرین: میرسونمت
- نه خیلی ممنون، جایی کار دارم باید برم
از ماشین پیاده شدم و یه دربست گرفتم رفتم امام زاده صالح
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت30
اینقدر حالم بد بود که فقط دلم میخواست برم جایی که سبک بشم
به زهرا پیام دادم که اومدم امام زاده صالح ،به مامان بگه نگرانم نشه
یه دفعه گوشیم زنگ خورد نگاه کردم ،آقای زمانی بود
اینقدر بغض تو گلو داشتم که جوابشو ندادم گوشیمو خاموش کردم
رفتم داخل حرم
نزدیک ضریح شدم
دیگه نمیدونم باید چیکار کنم،من عاشق بودم ولی این حرفا سزاوارم نبود
چقدر سخته برای رسیدن به عشقت خیلی حرفا رو باید بشنوی
درسته پول دار نیستیم ولی دستای پینه بسته پدرم میارزه به صد تا آدمای پولدار
آقا جان کمکم کن که دارم آتیش میگیرم ،
بعد از اینکه کمی سبک شدم از حرم رفتم بیرون
هوا تاریک شده بود ،اصلا نفهمیدم چند ساعت گذشت
توی حیاط قدم میزدم که یه دفعه یکی جلو ایستاد سرمو بالا کردم دیدم اقای زمانیه
- سلام
زمانی: سلام ،خیلی تماس گرفتم ،گوشیتون خاموش بود ،نگران شدم ،زنگ زدم واسه خواهرتون که گفتن اینجایین
( چشمام پر از اشک بود ،ای کاش میشد حرفامو بزنم،ای کاش میشد میگفتم که مادرش چی گفت،ولی نمیتونستم و آروم فقط اشک میریختم )
زمانی: اتفاقی افتاده؟ بابت حرفای دیشب ناراحت شدین؟ من عذر میخوام
( چقدر ،فرق داری با مادرت ،چقدر فرق داری با کل دنیا،من عاشقت شدم ،پس این عشقو به این راحتی از دست نمیدم )
زمانی: نمیخواین چیزی بگین؟
- ببخشید ،من باید برم خونه دیرم شده
زمانی: اگه میشه برسونمتون ،!
- به شرطی که چیزی نپرسین ؟
زمانی:
چشم
سوار ماشینش شدم و سرم گذاشتم روی شیشه ماشین و به بیرون نگاه میکردم
زمانی هم تا برسیم هیچی نگفت
وقتی رسیدیم تشکر کردم و خداحافظی کردم
وارد خونه شدم همه تو پذیرایی نشسته بودن
با دیدن قیافه ام کسی هیچی از من نپر سید و منم رفتم تو اتاقم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بـ ـآبـ ـونـ ـهـ£:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت31
صبح با صدای زهرا بیدار شدم
زهرا: نرگس ،عروس خانم پاشو دیگه
- چی شده زهرا ،تو اینجا چیکار میکنی؟
زهرا: واا خوب خونمه اینجاهااا ،تازه پاشو آقا داماد بیرون منتظرته
( بلند شدم و نشستم) ،داماد؟
زهرا: دختره امروز باید برین ازمایشگاه دیگه
( اصلا یادم رفته بود )
بلند شدم از پنجره نگاه کردم بیچاره تو ماشین نشسته بود
- وااییی زهرا ،آبروم رفت
زهرا: آبرو که هیچ،الان فک کنم پشیمونم شده باشه
بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم
چادرمو سرم کردم
- بریم
درو باز کردیم
زمانی از ماشین پیاده شد
زمانی: سلام
- سلام ،ببخشید اصلا یادم رفته بود
زهرا: به خاطر اینکه ،اینقدر عروس خانممون عاشقه
زمانی: اشکالی نداره ،بفرمایید بریم
منو زهرا عقب ماشین نشستیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه
آزمایش که دادم ضعف کردم و روصندلی نشستم
آقای زمانی هم رفت چند تا کیک و آبمیوه خرید آورد
( زهرا خندش گرفت)
زهرا: بخور عزیزم این آبمیوه و کیک شفاست
( خودمم خندم گرفت)
با آشنایی که اقای زمانی داشت سر یه ساعت جوابمونو آماده کردن
جواب مثبت بود
زهرا پرید تو بغلم : واااییی تبریک میگم نرگسی
- زهرا جان زشته اینکارا ،هرکی ندونه فک میکنه ترشی بودماا
اقای زمانی حرفمونو شنید و خندش گرفت
زهرا: اها ببخشید ،آخه خیلی خوشحال شدم
من برم یه زنگ به خونه بزنم همه منتظرن
- برو
بعد رفتن زهرا اقای زمانی اومد نزدیک تر
زمانی: تبریک میگم
- ( سرخ صورتمو حس میکردم، لبخندی زدم) به شما هم تبریک میگم
زهرا اومد و باهم سوار ماشین شدیم ،توی راه زهرا گفت جایی کار داره و پیاده شد از ماشین
توی راه اقای زمانی نزدیک گل فروشی پیاده شد و رفت داخل یه دسته گل نرگس خرید و آورد
زمانی: بفرمایید
- خیلی ممنونم
زمانی: خانم اصغری ،میدونم که مادرم اومده باهاتون صحبت کرده ،شرمندم به خدا ،نمیدونم چی بهتون گفته که اینقدر بهم ریخت شما رو
- نه چیزه مهمی نبود ،فقط یه درخواستی داشتم!
زمانی: بفرمایید
- من حس مادرتونو درک میکنم ،چون مادر خودمم خیلی نقشه ها داره واسه زندگی من ،اگه میشه بزارین جشن و بگیرن
زمانی: چشم ولی به شیوه خودم
- خیلی ممنونم
اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت32
زهرا و مامان هر روز میرفتن خرید
من حوصله این کارا رو نداشتم ،میدونستم زهرا سلیقه اش از من بهتره
یه هفته ای وسیله هامو کم و بیش خریدیم
پدر اقای زمانی هم یه آپارتمان به ما هدیه داد
زمان اینقدر کم بود که خیلی
از وسیله ها رو نتونستیم بخریم گذاشتیم واسه بعد عروسی
یه روز به همراه مامان و زهرا و اقا جواد و اقای زمانی
جهیزیه رو بردیم خونه خودمون چیدیم
چه حس قشنگی بود
بعد تمام شدن کار بابا با چند پرس غذا اومد پیشمون
واقعن خیلی گشنمون بود
منم چون حساس بودم اول بو کشیدم
همه بهم نگاه میکردن ویه دفعه زدن زیر خنده
بابا: نرگس جان ،خاله معصومه ات درست کرده ،گفتم بریزه داخل این ظرفا
زهرا: وااییی دست مادر شوهرم درد نکنه ،بخور نرگسی ،تا تلف نشدی
فردا با اقای زمانی رفتیم واسه خرید حلقه و لباس
زهرا همراهمون نیومد و این انتخابمو سخت تر میکرد
اولین خریدمون یه قرآن کوچیک بود
بعد رفتیم طلا فروشی یه حلقه خیلی ساده گرفتم واسه اقای زمانی هم یه انگشتر نقره گرفتیم
چون جشن عقدمون ساده بود یه مانتو کتی با شلوار سفید و روسری شیره ای رنگ گرفتم
ولی واسه جشن خیلی گشتیم تا چیزی پیدا کنم که هم شیک باشه هم باحجاب
بلاخره چشمم به یه لباس افتاد
به اقای زمانی نشون دادم
- این خوبه؟
زمانی( یه لبخندی زد ) : بله قشنگه
یه پیراهن بلند سفید حریر که لبه های دامن پر بود از گلای سفید و صورتی
خریدمون که تمام شد اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت
وارد خونه شدم ،زهرا شروع کرد به کل کشیدن
مامان اومد سمتم: مبارکت باشه مادر
- خیلی ممنون
صبح چون عقدمون بود ،اخر شب به کمک زهرا و آقا جواد سفره عقد و چیدیم
خیلی قشنگ شده بود سفره
اقا جواد و زهرا هم هی فرتی فرتی از خودشون عکس میگرفتن
واسه عقد آرایشگاه نرفتم
صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم
نگاه کردم آقای زمانیه
- سلام
آقای زمانی: سلام ،خواب بودین؟
- هاا ،نه یعنی اره
اقای زمانی خنده اش گرفت: میخواستم بگم عاقد ساعت 10میاد
- الان ساعت چنده؟
اقای زمانی: هشت
- یا خداا باشه ،ممنون که گفتین فعلن خداحافظ
اصلان نزاشتم بیچاره خداحافظی کنه
تن تن رفتم حمام یه دوش گرفتم و برگشتم توی اتاقم ،زهرا هم اومده بود
زهرا: به به ،عروس خانم ،عافیت باشه
- ساعت چند زهرا؟
زهرا: هشت و نیم
- وایی دیر شد
زهرا: اووو کو تا ظهر
- زهرا عاقد ساعت 10میاد
زهرا: واییی خاک عالم، چقدر زود،چرا آماده نشدی؟
- دارم اماده میشم دیگه
زهرا: من برم به مامان بگم پس
- برو
یعنی تا ساعت 10کشید تا آماده بشم
صدای مهمونا رو میشنیدم ،از پنجره نگاه کردم ،ماشین اقای زمانی و پدرش هم دیدم
چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون
با مهمونا سلام و احوالپرسی کردم
رفتم کنار سفره عقد روی صندلی نشستم
بعد مدتی عاقد اومد
با اومدن عاقد ،اقای زمانی هم اومد کنارم روی صندلی نشست
•••••
🍁نویسنده: فاطمه
ب🍁
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت33
حس عجیبی داشتم ، انگار روی زمین نبودم ،بعد خوندن خطبه عاقد ،بار سوم بله رو گفتم و بعد نوبت اقای زمانی شد که اونم بله رو گفت
همه شروع کردن به صلوات فرستادن
بعد منو اقای زمانی نه نه حسام عزیززم
چند لحظه به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم
حسام: مبارکت باشه نرگسم
- مبارک شما هم باشه
بعد تک تک مهمونا اومدن تبریک گفتن
پدر و مادر حسام هم اومدن کنارمون
نسرین: تبریک میگم بهتون
( نسرین خانم ،اومد زیر گوشم گفت): واسه جشن امشب حتمن برو یه ارایشگاه
( منم لبخندی زدم ) : چشم
بعد خداحافظی کردن و رفتن
مهمونا هم کم کم رفتن
زهرا: نرگس جان ،لباساتو جمع کردی ؟
- لباس چرا جمع کنم؟
زهرا: واییی از دست تو دختر،خونت رفتی چه میخوای بپوشی ،نکنه بعد عروسی میخوای بیای همینجا
- نه یادم نبود ،الان میرم جمع میکنم
رفتم توی اتاقم لباسامو جمع کردم گذاشتم داخل چمدون
در اتاق باز شد
نگاه کردم دیدم حسامه
حسام :( اومد جلو و دستمو گرفت) کاری نداری نرگسم
- نه ،مواظب خودت باش
حسام : چشم
( پیشونیمو بوسید و رفت)
منم کارامو رسیدم و به همراه بابا رفتم آرایشگاه اینقدر حساس بودم نزاشتم زیاد ارایششم کنن
اولین بار بود که آرایش میکنم واقعن تغییر کرده بودم
نزدیکای غروب بود که به بابا زنگ زدم اومد دنبالم
روم نمیشد به حسام زنگ بزنم بیاد ارایشگاه دنبالم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت 34
رفتم خونه و مامان با اسپند اومد استقبالم
،زهرا هم پرید تو بغلم
زهرا: چقدر ماه شدی آجی کوچیکه
- ماه بودم اجی بزرگه
رفتم توی اتاقم و لباس جشن و از کمد بیرون آوردم و پوشیدم
- زهرا؟ زهرا؟
زهرا اومد توی اتاق : وااااییی عزیززززم ،خوشگل کی بودی تو ؟
- اقا حسام
زهرا: واقعنم راست گفتی ،الان بیاد ببینه تورو که از خوشحالی پس میافته
- زبونت لال بشه ،خدا نکنه ،بیا زیب لباسو بالا ببر برام
زهرا:عع اینجوریاست ،باشه صبر کن آقا حسام خودش بیاد زیب و بالا ببره برات
باااای
- ععع دختره خل و دیونه ،کجا رفتی ؟
- مامان؟ مامان
مامان : جانم
- اگه میشه زیب لباسمو بالا ببرین
مامان: چشم
- قربونتون برم من
مامان: خدا نکنه
زهرا: نرگس اقا حسام اومد
- باشه
مامان و زهرا رفتن
منم داشتم دنبال روسریم میگشتم
- ای خدا من چقدر دست و پا چلوفتی ام
در اتاق باز شد
حسام اومد داخل،با یه کت و شلوار مشکی با یه پیراهن سفید ،چقدر جذاب شده بود تو این لباس
اومد نزدیکم ،چند لحظه ای سکوت بین ما حکم فرما بود
فقط به
چشماش نگاه میکردم که چقدر قشنگه و چقد، ته ریشی که داشت چهره اشو جذاب تر کرده بود
حسام: چقدر زیبا شدی نرگسم
-تو هم خیلی خوشگل و جذاب شدی مرد من
حسام : بریم خانومم
- بریم ولی یه مشکلی هست
حسام: چی؟
- روسریم آب شده رفته تو زمین
حسام: ( خنده اش گرفت)خوب بگو چه رنگی بود بگردیم پیداش کنیم
- سفید
شروع کردیم به گشتن اتاق
یه دفعه صدای در اومد
- کیه ؟
زهرام بیام داخل؟
- بیا
زهرا اومد داخل و ما رو نگاه کردو خندش گرفت
- به چی میخندی؟
زهرا: میبینم سخت مشغول گشتن هستین
دنبال این میگردین؟
- واییی زهرا خدا چیکارت کنه ( یع بالشت و پرت کردم سمتش)
زهرا: اخ اخ ،نکن عروس خانم ،اقا داماد پشیمون میشه میره هاا
( نگاهی به حسام کردم که فقط داشت میخندید)
روسری مو سرم کردم ،یه کم از موهام از روسری بیرون زده بود
که حسام گفت: نرگسمم نمیشه موهاتو ببندی
از تو آینه یه نگاهی کردم فهمیدم منظور حرفشو
روسریمو باز کردم و میخواسم موهامو ببندم که اومد گیره رو از دستم گرفت
حسام: با اجازه میخوام خودم ببندم برات
- منم لبخندی زدمو نگاهش کردم
نوازش دستاش روی موهام خیلی آرامش بخش بود
موهامو بست و روسریمو لبنانی بستم و چادرمو حسام گذاشت روی سرم
حسام : بریم نرگسم؟
- بریم
از همه خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت تالار
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت35
حسام: نرگسم توی تالار شاید بعضی افراد یه حرفایی بزنن ولی تو به دل نگیر
- چشم
حسام : چشمت بی بلا
- حسام
حسام : جانم
- خیلی دوستت دارم
حسام: منم خیلی خیلی دوستت دارم ،خدا رو هم شکر میکنم تو رو تو زندگیم قرار داده
بعد یه مدتی ،ایستاد از ماشین پیاده شد
رفت و چند دقیقه بعد با کیک و آب میوه برگشت
خندم گرفت
حسام: بفرما بخور شاید اونجا چیزی نخوری
- دستتون درد نکنه
بعد یه ساعت رسیدیم تالار
حسام: نرگس جان،من میرم سمت آقایون هر موقع صدات زدم بیا بیرون بریم
- چشم
از ماشین پیاده شدیم
صدای آهنگ میاومد
رسیدیم دم ورودی بانوان
مادر حسام بیرون اومد ،یه لباس مشکی بلند که تا زانو چاک داشت،سرشونه هاشم لخت بود
حسام: مامان مگه من نگفتم هیچ آهنگی زده نشه
نسرین: حسام جان دختر عموهات ناراحت بودن ،عزیزم یه شبه چه اشکالی داره
حسام: یا همین الان میرین صدای اونو قطعش میکنین یا الان دست نرگس و میگیرم و میرم
( یه لحظه ترسیدم ،از ترس هیچی نمیتونستم
به هیچ کدومشون بگم)
نسرین: باشه الان میرم میگم دیگه نخونن
حالا بیاین برین داخل
حسام: من نمیام ،نرگس و ببرین
نسرین: وایی چرا ،الان همه منتظر تو هستن یعنی چی نمیای ؟
حسام: مادر من خانم ها حجابشون درست نیست من بیام
نرگس جان مواظب خودت باش ،من میرم اگه کاری داشتی زنگ بزن
- چشم
همراه نسرین جون رفتم وارد شدم
یعنی هم اونا با دیدن من تعجب کردن هم من با دیدنشون
واقعن حسام حق داشت که نیومد داخل
بعد رفتم سمت جایگاه عروس و داماد نشستم
نسرین: نرگس جان نمیخوای این چادرت و دربیاری
یه نگاهی به اطرافم کردم
دیدم خیلی از اقایون داخل سالن درحال فیلمبرداری هستن
- نه راحتم اینجوری
( یه نگاه نارضایتی به من کردو رفت)
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بـ ـآبـ ـونـ ـهـ£:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت 36
حوصلم سر رفته بود ،گوشیمو گرفتم برنامه قرآن داشتم ،شروع کردم به خوندن
یه دفعه یه دختری با یه پیراهن کوتاه مشکی جذب ،حلقه ای
اومد کنارم نشست
حسام از چی تو خوشش اومده ،؟ (به چادرم دست زد) از این چادرت خوشش اومده ؟
حیف اون همه محبتی که من بهش کردم و لیاقت محبتمو نداشت
( لبخندی زدم): تمام شد ؟
دختره ی پرو
( بلند شد و رفت )
اعصابم خورد شده بود ، دلم میخواست هر چه زودتر مراسم تمام شه برم از اینجا
بعد از شام
اقایون یکی یکی اومدن داخل
منم چادرمو کشیدم جلوی صورتم ،
از پشت چادر میدیدم که چه راحت به هم دست میدن و همدیگه رو لمس میکنن
چشمامو بستمو ذکر میگفتم
خدایا خودت کمکم کن
یه دفعه صدای حسام و شنیدم
حسام: نرگسم
( سرمو بالا کردم و اشک تو چشمام حلقه بست ،با اومدن حسام یه نفس آرومی کشیدم )
حسام: فدای اون چشمای قشنگت بشم ،ببخشید که سخت گذشت
- با اومدنت همه چی از یادم رفت
حسام: بریم عزیزم
بلند شدیم و حسام دستمو گرفت و رفتیم
که مادرش اومد نزدیکمون: کجا دارین میرین؟
حسام: خونمون،با اجازه
از تالار که بیرون اومدیم صدای آهنگ و جیغ و دست بلند شد
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونمون
توی راه هیچی نگفتیم
میدونستم که چقدر حال حسام بدتر از منه
حسام حتی هیچ کدوم از دوستاشو واسه عروسی دعوت نکرد چون میدونست هیچ کدومشون نمیان
ماشین و گذاشتیم پارکینگ وسوار آسانسور شدیم ،رسیدیم طبقه دوم
حسام در و باز کرد
یه بسم الله گفتم و وارد خونمون شدم
خونه ی من و حسام ،خونه ای که بوی عشق و محبت میداد
حسام رفت توی اتاق و لباسشو عوض کنه
منم چادرمو درآوردم روی مبل نشستم
چند لحظه ای منتظر شدم ولی حسام نیومد
رفتم در اتاق و باز کردم
دیدم حسام روی سجاده ،سجده کرده و داره گریه میکنه
یاد اون شب تو شلمچه افتادم
کنارش نشستم
- حسام جان چرا گریه میکنی؟ من کار اشتباهی انجام دادم
سرش و بلند کردو بغلم کرد
حسام: گریه ام به خاطر اینه که نمیدونم چه کاره خوبی انجام دادم که خدا تو رو به من داده
- ( خندم گرفت) اگه اینجوریه پس برو کنار منم سجده برم گریه کنم
حسامم خندید
- آقا حسام میدونی که من شام نخوردم ؟
حسام : بله میدونم ،چون خودمم شام نخوردم
- عع پس برو یه چیزی درست کن بخوریم
حسام : چشم
حسام رفت و منم لباسامو عوض کردم
یه بلوز شلوار پوشیدمو موهامو هم گیس کردم رفتم بیرون
اولین شام زندگی مشترکمون املت بود
که بهترین شام زندگیم بود
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان
مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت37
اینقدر حرف واسه گفتن داشتیم که تا اذان صبح بیدار بودیم بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم
حسام هنوز خواب بود
دست و صورتمو شستم و صبحانه رو آماده کردم
بعد رفتم حسام صدا زدم
- حسام جان ؟
( چشماشو نیمه باز کرد)
حسام: جانم
- پاشو صبحانه آماده است
حسام : دستت درد نکنه
صبحانه مونو خوردیم لباس پوشیدیم رفتیم سمت گلزار شهدا
حسام دستمو گرفت و رفتیم سمت شهدا ،نشستیم
حسام : دفعه قبل که اومدیم باهم ،ما محرم هم نبودیم
ولی الان دستامون تو دستای همه
-حسام
حسام: جانم
- شلمچه اون شب چرا داشتی گریه میکردی
حسام: نرگس جان ،من قبل از اینکه تو رو ببینم ،تمام زندگیم شده بود شهدا ،همیشه دلم میخواست منم برم و شهید بشم
چند تا از دوستام رفته بودن سوریه و همه شو شهید شدن
پدر و مادرم راضی نبودن به رفتنم
منم از شهدا میخواستم که کمکم کنن
ولی نمیدونستم کمکشون به من ،ازدواج با گلی مثل تو بود ،
- ( صدام میلرزید)یعنی الان به رفتن فکر نمیکنی؟
حسام: مگه میشه فکر نکنم ،توکل کردم به خدا ،هر چی صلاح میدونه همونو برام رقم بزنه
خوب حالا من بپرسم ؟
- در مورد چی؟
حسام : اینکه ،کی عاشقم شدی ؟
( خندم گرفت ، از حرفش): از همون بار اول که دیدمت ،اول فکر میکردم یه حس گناهه ولی هیچ وقت این حس از بین نمیرفت
تا اون شب تو بین الحرمین ،واقعن متوجه شدم که این مدت هیچ گناهی جز عشق در یک نگاه نبود
حسام: پس خانم خانوما اونجوری هم که سربه زیر نشون میدادی نبودی کلک
-حالا تا آخر عمر هی تیکه ننداز به ما
حسام: بابا اصلا من زودتر از تو عاشقت شدم خوبه؟
حسام : پس خوش به حال من ،حالا نرگسی میتونم واسه بچه هامون لااقل بگم
- بد جنس ،اره میتونی
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست واینکار پیگرد الهی دارد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت38
حسام بعد از تمام شدن درسش ،رفت داخل یه شرکت صادرات واردات استخدام شد
منم اینقدر عاشق زندگیم شده بودم که درسمو رها کردم زیاد اهل بیرون رفتن نبودم
دلم میخواست فقط تو خونه خودمون که بوی عشق و زندگی میداد باشم یه شب مادر حسام تماس گرفت که یه مهمونی گرفته برای خداحافظی
مارو هم دعوت کرد
منم لباسمو پوشیدم اماده شدم تا حسام بیاد باهم بریم
در خونه باز شد حسام با دوتا گل نرگس وارد
بـ ـآبـ ـونـ ـهـ£:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت 36
حوصلم سر رفته بود ،گوشیمو گرفتم برنامه قرآن داشتم ،شروع کردم به خوندن
یه دفعه یه دختری با یه پیراهن کوتاه مشکی جذب ،حلقه ای
اومد کنارم نشست
حسام از چی تو خوشش اومده ،؟ (به چادرم دست زد) از این چادرت خوشش اومده ؟
حیف اون همه محبتی که من بهش کردم و لیاقت محبتمو نداشت
( لبخندی زدم): تمام شد ؟
دختره ی پرو
( بلند شد و رفت )
اعصابم خورد شده بود ، دلم میخواست هر چه زودتر مراسم تمام شه برم از اینجا
بعد از شام
اقایون یکی یکی اومدن داخل
منم چادرمو کشیدم جلوی صورتم ،
از پشت چادر میدیدم که چه راحت به هم دست میدن و همدیگه رو لمس میکنن
چشمامو بستمو ذکر میگفتم
خدایا خودت کمکم کن
یه دفعه صدای حسام و شنیدم
حسام: نرگسم
( سرمو بالا کردم و اشک تو چشمام حلقه بست ،با اومدن حسام یه نفس آرومی کشیدم )
حسام: فدای اون چشمای قشنگت بشم ،ببخشید که سخت گذشت
- با اومدنت همه چی از یادم رفت
حسام: بریم عزیزم
بلند شدیم و حسام دستمو گرفت و رفتیم
که مادرش اومد نزدیکمون: کجا دارین میرین؟
حسام: خونمون،با اجازه
از تالار که بیرون اومدیم صدای آهنگ و جیغ و دست بلند شد
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونمون
توی راه هیچی نگفتیم
میدونستم که چقدر حال حسام بدتر از منه
حسام حتی هیچ کدوم از دوستاشو واسه عروسی دعوت نکرد چون میدونست هیچ کدومشون نمیان
ماشین و گذاشتیم پارکینگ وسوار آسانسور شدیم ،رسیدیم طبقه دوم
حسام در و باز کرد
یه بسم الله گفتم و وارد خونمون شدم
خونه ی من و حسام ،خونه ای که بوی عشق و محبت میداد
حسام رفت توی اتاق و لباسشو عوض کنه
منم چادرمو درآوردم روی مبل نشستم
چند لحظه ای منتظر شدم ولی حسام نیومد
رفتم در اتاق و باز کردم
دیدم حسام روی سجاده ،سجده کرده و داره گریه میکنه
یاد اون شب تو شلمچه افتادم
کنارش نشستم
- حسام جان چرا گریه میکنی؟ من کار اشتباهی انجام دادم
سرش و بلند کردو بغلم کرد
حسام: گریه ام به خاطر اینه که نمیدونم چه کاره خوبی انجام دادم که خدا تو رو به من داده
- ( خندم گرفت) اگه اینجوریه پس برو کنار منم سجده برم گریه کنم
حسامم خندید
- آقا حسام میدونی که من شام نخوردم ؟
حسام : بله میدونم ،چون خودمم شام نخوردم
- عع پس برو یه چیزی درست کن بخوریم
حسام : چشم
حسام رفت و منم لباسامو عوض کردم
یه بلوز شلوار پوشیدمو موهامو هم گیس کردم رفتم بیرون
اولین شام زندگی مشترکمون املت بود
که بهترین شام زندگیم بود
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان
مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت37
اینقدر حرف واسه گفتن داشتیم که تا اذان صبح بیدار بودیم بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم
حسام هنوز خواب بود
دست و صورتمو شستم و صبحانه رو آماده کردم
بعد رفتم حسام صدا زدم
- حسام جان ؟
( چشماشو نیمه باز کرد)
حسام: جانم
- پاشو صبحانه آماده است
حسام : دستت درد نکنه
صبحانه مونو خوردیم لباس پوشیدیم رفتیم سمت گلزار شهدا
حسام دستمو گرفت و رفتیم سمت شهدا ،نشستیم
حسام : دفعه قبل که اومدیم باهم ،ما محرم هم نبودیم
ولی الان دستامون تو دستای همه
-حسام
حسام: جانم
- شلمچه اون شب چرا داشتی گریه میکردی
حسام: نرگس جان ،من قبل از اینکه تو رو ببینم ،تمام زندگیم شده بود شهدا ،همیشه دلم میخواست منم برم و شهید بشم
چند تا از دوستام رفته بودن سوریه و همه شو شهید شدن
پدر و مادرم راضی نبودن به رفتنم
منم از شهدا میخواستم که کمکم کنن
ولی نمیدونستم کمکشون به من ،ازدواج با گلی مثل تو بود ،
- ( صدام میلرزید)یعنی الان به رفتن فکر نمیکنی؟
حسام: مگه میشه فکر نکنم ،توکل کردم به خدا ،هر چی صلاح میدونه همونو برام رقم بزنه
خوب حالا من بپرسم ؟
- در مورد چی؟
حسام : اینکه ،کی عاشقم شدی ؟
( خندم گرفت ، از حرفش): از همون بار اول که دیدمت ،اول فکر میکردم یه حس گناهه ولی هیچ وقت این حس از بین نمیرفت
تا اون شب تو بین الحرمین ،واقعن متوجه شدم که این مدت هیچ گناهی جز عشق در یک نگاه نبود
حسام: پس خانم خانوما اونجوری هم که سربه زیر نشون میدادی نبودی کلک
-حالا تا آخر عمر هی تیکه ننداز به ما
حسام: بابا اصلا من زودتر از تو عاشقت شدم خوبه؟
حسام : پس خوش به حال من ،حالا نرگسی میتونم واسه بچه هامون لااقل بگم
- بد جنس ،اره میتونی
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست واینکار پیگرد الهی دارد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت38
حسام بعد از تمام شدن درسش ،رفت داخل یه شرکت صادرات واردات استخدام شد
منم اینقدر عاشق زندگیم شده بودم که درسمو رها کردم زیاد اهل بیرون رفتن نبودم
دلم میخواست فقط تو خونه خودمون که بوی عشق و زندگی میداد باشم یه شب مادر حسام تماس گرفت که یه مهمونی گرفته برای خداحافظی
مارو هم دعوت کرد
منم لباسمو پوشیدم اماده شدم تا حسام بیاد باهم بریم
در خونه باز شد حسام با دوتا گل نرگس وارد
خونه شد
حسام: سلام بر نرگس خودم
- سلام بر اقای خودم ،خسته نباشی اقا
حسام : شما هم خسته نباشی ،تقدیم با عشق
- دستت درد نکنه
حسام جان اماده شو بریم
حسام: چشم بانو
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
توی راه از شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی خریدیم و حرکت کردیم
استرس عجیبی داشتم
نمیدونستم چی درانتظارمه
از ماشین پیاده شدیم حسام زنگ و زد
در باز شد
یه حیاط خیلی بزرگ که پر بود از درخت گوشه حیاط هم یه استخر بود
مادر حسام اومد بیرون
منو بغل کرد: سلام عزیزم خوش اومدی
- سلام نسرین جون ،خیلی ممنون
نسرین: خوبی حسام جان
حسام : سلام مامان جان ،شکر شما خوبین؟
نسرین: خوبم ،بیاین بریم داخل
وارد خونه شدیم
انگار عروسی رفته بودیم ،مرد و زن با تیپای مختلف
حسام نگاهی به من کرد: نرگسی ،میخوای بریم خونه ؟
( لبخندی زدم ): نه عزیزم توکنارمی حالم خوبه
با همه احوالپرسی کردیم
رفتیم یه گوشه نشستیم
یه دفعه همون دختر که داخل تالار بود اومد سمتمون
خوبی حسام
( حسام سرش پایین بود واصلا نگاه نکرد): سلام
&حسام جان از وقتی ازدواج کردی تحویل نمیگیریااا
حسام : استغفرالله ،نرگس جان پاشو بریم بالا
حسام دستمو گرفت و رفتیم بالا
در اتاق و باز کردم
حسام: اینجا اتاق من بود
- چه اتاق قشنگی داشتی
حسام ولی به اتاق خودمون که نمیرسه
حسام روی تخت دراز کشید ،منم کنارش نشستم
- حسام ؟
حسام: جانم
- تو چه طوری بین این خانواده بزرگ شدی ولی مثل اونا نشدی؟
حسام: چرا قبلن مثل خودشون بودم ،تا وقتی که با یاسر آشنا شدم تمام زندگیم عوض شد
صدای در اتاق اومد
نسرین جون بود: بچه ها بیاین شام آماده است
- چشم
حسام : نرگس جان میخوای برم غذا رو بیارم بالا؟
- نه عزیزم زشته،بریم
با حسام رفتیم پایین رفتیم کنار میز نشستیم
بوی غذا حالمو به هم میزد
ولی سعی کردم حواسمو به یه چیز دیگه پرت کنم
حسام یه غذا کشید برام
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
( آروم حسام و صدا کردم): حسام جان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت39
دوباره از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس
یعنی اینقدر بالا آوردم که دلم درد گرفت
حسام به در میزد: نرگس ،نرگس درو باز کن
دروباز کردم
حسام : چرا اینجوری شدی تو ،چیزی خوردی؟
( اینقدر بالا اورده بودم اصلا جون حرف زدنم نداشتم )
حسام : بیا بریم بیمارستان
رفتیم و عذر خواهی کردیم ،از پدر و مادر حسام هم خداحافظی کردیم و رفتیم
سوار ماشین شدیم
رفتیم سمت بیمارستان
یه سرم وصل کردن بهم بعد یه آزمایش گرفتن
نیم ساعت بعد زهرا و اقا جواد اومدن
- شما اینجا چیکار میکنین،حسااام تو خبر دادی؟
زهرا: اول اینکه سلام ،دومم زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی
،زنگ زدم واسه اقا حسام گفت اینجایی
- خوب حالا چرا اومدین من حالم خوبه
زهرا: بععععله از سرم روی دستت مشخصه
- ببخشید اقا جواد ،مزاحم شما هم شدیم
اقا جواد: نه بابا این چه حرفیه ،انشاءالله که چیز خاصی نیست
حسام: من برم ببینم جواب آزمایش اومده یا نه
- زهرا خانم ،حالا نری به مامان و بابا بگی !
یه کم راز دار باش
زهرا: قول نمیدم ولی سعی خودمو میکنم
- چی میکشه این اقا جواد از دست تو
زهرا: هیچی ولا پاکه پاکه اقامون
بعد ده دقیقه حسام اومد
زهرا: خوب چی شد؟ جواب اومد؟
- حسام جان اتفاقی افتاده؟
حسام اومد کنارم زیر گوشم گفت: مبارکه نرگسم ،داریم بابا و مامان میشیم
از خوشحالی اشک میریختم
زهرا: واااییی خدااا ،دیونمون کردین چی شده اقا حسام
حسام: تبریک میگم بهتون 9 ماه دیگه خاله میشین
( زهرا از خوشحالی یه جیغ بنفشی کشید)
اقا جواد: هیییسسسس زهرا جااان ،زشته خانوم
زهرا اومد سمتم بغلم کرد: واااییی آجی خوشگلم مبارکت باشه
- زهرا جان دستم سرم وصله ،خواهر ی دردم میاد
زهرا: باید برم به مامان زنگ بزنم
- دختره دیونه ،ساعتت و نگاه کن اول
این موقع شب خبر فوتی میدن
زهرا: عع راست میگی! فردا میرم خونه ،باید از بابا شیرینی بگیرم
- بیچاره بابای من که به هر بهونه ازش شیرینی میگیری
- حسام جان سرمم تموم شده بگو بیان درش بیارن
حسام :چشم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب 🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت40
زندگیمون قشنگ تر از قبل شده بود با پا گذاشتن این کوچولو توی قلبم
دوماه گذشت تا حالت تهوع م کمتر بشه
حسام هم روزی 100 بار زنگ میزد تا حالمو بپرسه مامان و زهرا هم هر روز میاومدن بهم سر میزدن یه روز تا غروب حسام زنگ نزد برام
دلشوره ی عجیبی گرفتم
منم چند بار زنگ زدم براش ولی گوشیش خاموش بود
غذا رو آماده کردم
که در خونه باز شد
حسام: سلام
- سلام عزیزم
مثل همیشه نبود
بعد سلام کردن حسام رفت توی اتاق لباسشو عوض کرد اومد
- خوبی حسام جان
( یه لبخند کمرنگی زد): خوبم،تو چه طوری؟
- منم خوبم
سر شام حسام فقط با غذاش بازی میکرد
- حسام جان اتفاقی افتاده ؟
حسام: نه عزیزم خستم فقط
بعد شام حسام رفت تو اتاق و خوابید
منم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم رفتم خوابیدم
نصفه های شب صدای گریه شنیدم
ترسیدم بلند شدم نگاه کردم حسام نیست
از اتاق رفتم بیرون و دیدم حسام سجده کرده و داره گریه میکنه
قلبم از دهنم داشت میاومد بیرون
رفتم
کنارش نشستم
- حسام جان ،چرا گریه میکنی؟
حسام سرشو بلند کردو اشکاشو پاک کرد
حسام: ببخش خانومم بیدارت کردم!
- قلبم داره میاد تو دهنم ،چی شده؟
حسام دستاشو گذاشت روی سرش و گفت: نرگس یاسر شهید شده
- یا فاطمه زهرا ،یا فاطمه زهرا
منم شروع کردم به گریه کردن .
حسام: نرگسی ،تو رو خدا گریه نکن ،واست خوب نیست
- واییی حسام مادرش خبردارشده
حسام: مادر یاسر خودش خواب دیده بود ،میدونست که یاسر شهید شده
- واااییی الهی قربون اون دلش برم
حسام : نرگس جان ،تو رو جون حسام گریه نکن
تا اذان صبح بیدار بودیم بعد خوندن نماز رفتم خوابیدم ،صبح که بیدار شدم حسام نبود
شمارشو گرفتم ،بعد چند تا بوق جواب داد
- الو حسام
حسام: سلام نرگسم ،خوبی؟
- سلام ،کجا رفتی ؟
حسام: قراره امروز پیکر یاسر و بیارن ،دارم میرم خونشون
- حسام جان آدرسشو بفرست منم بیام
حسام: نمیخواد ،تو وضعیتت خوب نیست بمون خونه
- عع حسام ،اگه آدرسو نفرستی زنگ میزنم واسه خانم موسوی ،آدرسو میگیرمااا
حسام: باشه ،آماده شو خودم میام دنبالت
- قربونت برم من باشه
آماده شدم ،رفتم پایین منتظر شدم تا حسام بیاد
وقتی حسام اومد باهم رفتیم سمت خونه اقای ساجدی
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
606 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد