رمان های جدید

606 عضو

دارم ولی
نمی‌دونم چرا"...
میان حرفش پریدم و گفتم:"پول برای ادم لازمه چون که بدون در امد کافی زندگی مشکله و بعضی وقت ها هم غیرممکن همون طور که اب برای کشتی رانی ضروریه اما شرطش اینه که آب در اطراف کشتی باشد چون اگر اب توی کشتی نفوذ کند بی تردید کشتی غرق میشه فرق هم نمیکنه اگر پول بر ادم تسلط بشه مثل همون کشتی که اب توش رفته غرق میشه سعی کن پول در اطرافت باشه اما درونت رخنه نکند"
جهانگیری اهل بحث و گفتگو نبود ولی از مثال من خیلی خوشش امد و چند بار گفته ام را تکرار کرد و آن را ستود و وادار شد به انچه خیلی ساده بیان کرده بودم بیشتر بیاندیشد او چند بار تکرار کرد:"بله بله آب وقتی بره تو کشتی ،کشتی غرق میشه.
به هرحال بنابر عقاید و اداب و رسوم به جا مانده از قدیم که هنوز ایل و طایفه ی ما حاکم بود چهلمین روز تولدسیما در مراسم ویژه جشن گرفته شد و ما همان شب به خانه ی خودمان رفتیم .
سیما رفته رفته از شکل نوزادی بیرون آمد و مسیر صداها را تشخیص میداد و اگر بگویم هر روزی که می‌گذشت بیشتر من و ناهید را میشناخت سخن به گزاف نگفته ام روزها و ماه ها پشت سر هم میگذشتند من صبح ها به بیمارستان و بعدازظهر ها به مطب میرفتم همان گونه که گفتم رییس جدید بیمارستان مسئولیتی جدا از کار طبابت به من داده بود که چون به دلایلی نتوانستم از عهده اش بربیایم آن را نپذیرفتم به قول همکاران شاید براي نخستین بار بود که در آن بیمارستان پستی در حد معاونت بیمارستان به کسی پیشنهاد میشد و ان فرد نمیپذیرفت معمولا روزهای تعطیعی مهمان داشتیم و مهمانی بودیم . از زمانی که با جهانگیر درباره ی زندگی و لذات آن گفت و گو کرده بودم رفت و امدمان بیشتر شده بود و با بهرام و خانواده اش بیشتر به گردش و تفریح‌ و به قول شیرازی ها به گشت و گذار میرفتیم . ناهید هم از پیوستن جهانگیر به جمع ما خیلی خوشحال بود برای گردش معمولا مزرعه ي
فرهاد خان را که در منطقه ترجیح می‌دادیم و باغ قوام را هم که در سرنوشت من تاثیر گذاشته بود فراموش نمیکردیم‌.
تماس تلفنی من و بهادر مرتب برقرار بود هم او مرا از وضع خود و درس و کارهایش اگاه میساخت و هم من او را از انچه اتفاق می افتاد بی اطلاع نمیگذاشتم حسین و فریبا را هم هرگز ازیاد نمیبردیم و دست کم هفته اي یک بار با آنها ارتباط تلفنی داشتیم نکته ی تعجب اور برای بهادر این بود که نام مادرش را روی دخترمان گذاشته بودو باور این امر برایش مشکل بود
سال 1374 سیما وارد هفتمین ماه تولدش شده بود وضعیت جسمانی او برای من و ناهید و اطرافیان شک باقی نگذاشته
بود که دخترزیبا و خوش اندام خواهد شد

1403/09/17 08:14

بس که خویشاوندان و اشنایان دور و نزدیک گفته بودند سیماد ترکیبی از من و ناهید است امر بر خود ما هم مشتبه شده بود که واقعا چنین است از وقتی سیما در زندگی مشترك من و ناهید پیدا شده بود عشق ناهیداز قبل به من کمتر شده بود والبته جای گله هم نداشت سیما عشق را درخانه ی ما تقسیم‌ کرده بود و وجودش سبب شده بود که فکر کنیم همه تلاش به خاطر چیست زمانی که سیما یک ساله شد راه افتاد و گاه کلماتی مانند بابا و مامان را هم بر زبان میاورد هر قدمی که او برمیداشت و.......


ادامه دارد....
@ghatrebarani
💚🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_233

هر واژه اي که به شکل ناقص از دهانش خارج میشد شادی من و ناهید را ده چندان میکرد علاقه ي ما به او به اندازه اي
بود که لحظه اي هم به ذهنمان خطور نمیکرد که فرزند حقیقی ما نیست اولین سال تولدش را جشن گرفتیم و همه ي خویشاوندان و دوستان و اشنایان را دعوت کردیم در میان ایل و طایفه ي ما رسم بر این بود و حتی به صورت عادت در امده بود که به هر مناسبتی و یا بهانه اي مهمانی راه بیندازند تا به واسطه ي ان همه دور هم جمع شوند و گاهی هم مهمانی ها دلیل منطقی نداشت و صرفا برای خودنمایی بود
در بیشتر مهمانی هایی که خانواده ي ما یعنی من و ترگل و اویشن و مادرم ترتیب می دادیم جمشید کارگردانی را برعهده می گرفت و چون مرغداري داشت با رستوران ها و اشپزهاي ماهر اشنا بود در جشن تولد سیما او را مانند همیشه خوشحال ندیدم به قول معروف در خودش فرو بود و حال و حوصله نداشت به نظر می‌رسید اتفاقی افتاده و سعی داشت موضوعی را از من و بقیه پنهان کند.او در همه ي جشن ها و مهمانی ها از شادی روي پا بند نبود و به مجلس گرما و شور و هیجان می بخشید ولی ان شب ماتم زده در گوشه اي نشسته و حواسش جایی دیگر بود همسر و دختر بزرگش هم که به تازگی نامزد شده بود اوقات خوشی نداشتند و چهره هایشان در هم بودهرچه بیشتر دقت میکردم کنجکاو تر میشدم سرانجام طاقت نیاوردم و او را به گوشه ای دور از هیاهو بردم و دلیل ان همه ناراحتی و اشفتگی را پرسیدم او ابتدا طفره رفت و سردرد و سرماخوردگی را بهانه کرد ولی اصلا مجاب نشدم ان شب هرطور بود مهمانی به خوبی و خوشی به پایان رسید هنگامی که جمشید قصد خداحافظی داشت مانع رفتنش شدم همسر و بچه هایش را با اتومبیل برادر زنش به خانه شان فرستادم و خودش را به اتاقی بردم که فقط من او در ان بودیم به هر زبانی بود قانعش کردم هیچ چیزی را از من که برادر بزرگترش هستم و حکم پدرش را دارم پنهان نکند .او پس از مقدمه اي کوتاه درباره ي اوضاع به هم ریخته ی اقتصاد کشور گفت ورشکست شده و مبلغ هنگفتی کسر اورده است و

1403/09/17 08:14

طلبکارانش امان از او بریده اند بی آنکه لحن سرزنش آمیز داشته باشم گفتم:"ما همیشه توي شاد هاي همدیگر شریک بودیم و هر مسئله اي هم که پیش می اومد با هم در میان می گذاشتیم چرا نباید مشکلات رو بین خانواده و حتی ایل و طایفه مطرح کنیم؟"
او به علامت تاسف سر تکان داد:"تو سالها از این مملکت دور بودي و به قدري سخت کشیدی و چنان در مشکلات خودت غرق بودي که خبر نداري مردم همین مردمی که دور هم جمع میشیم و در ظاهر لبخند هاي محبت آمیز میزنیم ،برای این که خودشون رو مطرح کنن در انتظار زمین خوردن بقیه لحظه شماری می کنن"
جمشید از سرزنش اطرافیان به ویژه بهرام هراس داشت ان هم به این دلیل که سال ها پیش یعنی قبل از ان که من به ایران برگردم بهرام به او گفته بود در کارهاي اقتصادی بي گدار به اب زدن پایانی به جز ورشکستگی ندارد
به یاد جمله اي افتادم که یکی از استادان ان را به خط خوش نوشته قاب کرده و به دیوار اتاق کارش اویخته بود:
"اگر به پیروزي یا بدبختی رسیدی به هر دو این شیاطین یکسان نگاه کن"
انچه به یاد داشتم چندین بار برایش تکرار کردم و به سخنانم افزودم:"زندگی یعنی همین رخدادها یعنی همین فراز و نشیب ها معتقدم بودم موضوع ورشکستگی جمشید و برادر زنش را در حضور اقوام و دوستان و اشنایان مطرح کنم تا بدین ترتیب اطرافیان را بهتر بشناسیم غرور جمشید اجازه ي این کار را به او نمیداد میگفت انچه دارد میفروشد اما راضی نمیشود نگاه هاي تحقیرآمیز این و ان را تحمل کند او یک خانه داشت که همسرش راضی به فروش ان نمیشد و یک مرغداري که فروش ان یک سوم بدهی او را نیز جبران نمیکرد او نزدیک به شصت یا هفتاد میلیون تومان بدهی داشت سخنان من هم رفته رفته بوي سرزنش گرفت و در لا به لای سخنانم به او میگفتم ولخرج های بی مورد و بلند پروازي هاي خانواده و برپا کردن مهمان های انچنانی و مسافرت ها و اقامت در هتل هاي گرانقیمت سرانجام او را به ورشکستگی کشانده است از نیمه شب گذشته بود که جمشید به خانه ي خودش رفت و مرا که تا روز پیش از ان هرگز به این گونه گرفتاري ها نمی اندیشیدم به فکر واداشت روز بعد بدون توجه به نارضایتی جمشید موضوع را با بهرام در میان گذاشتم حدس جمشید درست بود بهرام به جای ان که به فکر چاره باشد حرفهایی زد که بیشتر مردم عادت دارند هنگام شنیدن گرفتاری دیگران بر زبان آورند.......



ادامه دارد....
@ghatrebarani
💚🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_234

گرفتار دیگران بر زبان اورند:" می خواست نکنه.چشماش کوره میخواست عاقبت اندیش باشه! جیک جیک مستونش
بود فکر زمستونش نبود!این سرشکستگی در فروپاشی ابروي قوم قبیله بی تاثیر نیست بهرام

1403/09/17 08:14

به فکر فرو رفت گفتم:"به
هر حال جمشید و کیومرث برادر زنش دچار مشکل شدن و چیزي نمونده که طلبکار ها اونها رو به زندان بندازن اگر این اتفاق بیفته ابروی ایل و طایفه ي ما میره"
بهرام به فکر فرو رفتو قرار شد جلسه اي با شرکت بزرگان و ثروتمندان طایفه در خانه ي بهرام تشکیل دهیم
جمشید اصلا راضی نبود و میگفت مرگ برایش به مراتب راحتتر از تحمل نگاه هاي تحقیرآمیز اقوام و دوستان و اشنایان است جمشید با منسوبان همسرش خیلی رو در بایستی داشت و همه ي سعی و تلاش او این بود که انان از این موضوع مطلع نشوند
کسانی را که براي تشکیل جلسه دعوت کردیم چند روز بعد درخانه ي بهرام جمع شدند فرهاد خان ضرغامی،مسعود،شوهر آویشن و شوهر ترگل،بهروز برادر ناتنی ام حسن خان ضرغامی و تنی چند از افرادي که به قول معروف صاحب نظر بوده اند و دستشان به دهنشان میرسید بیشتر شرکت کنندگان در ان نشست چهره اي در هم داشتند گویی پی برده بودند به چه منظور دعوت شده اند بهرام و یکی دو نفر دیگر که در هر جمعی با همه شوخی می کردند و بگو بخند داشتند قیافه ای گرفته بودند گویی به مجلس ترحیم امده اند
همه ساکت بودند و نگاهشان به نقش ها قالي پهن شده به کف سالن پذیرایی خانه ي بهرام، جمشید مانند گناهکاري که تا محاکمه اش چند لحظه ی دیگر اغاز میشود با رنگ پریده و سر در گریبان فرورفته نشسته بود و اب دهان خشک
شده اش را مرتب فرو میداد یک ان از این که براي گره گشایی مشکل جمشید خویشان و نزدیکانی را که هر یک ادعاي دوستی داشتند دعوت کرده بودم پشیمان شدم کسانی را که در ان جمع می‌دیدم چنان چهره در هم کشیده بودند و لبهایشان را به دندان میگزیدند که به هیچ وجه به نظر نمی امد براي گره گشایی از مشکلی امده باشند
ناگهان فکري به خاطرم رسید و ان اینکه خانه ي بهادر را که سندش هنوز به نام من بود و زمین هاي کشاورزي ناهید که از پدرش به ارث برده بود و اپارتمانم در تهران بفروشیم و پس انداز ي را هم که من و ناهید داشتیم روي ان بگذاریم و بدهی جمشید را بپردازیم .انچه به ذهنم رسیده بود در مدتی کمتر از دو سه دقیقه قوت گرفت اما در عین حال باید به ان افراد بیخاصیت حرفی می زدم تا به قول معروف دلم خنک شود پس از گفتن مقدمه اي کوتاه درباره ي فراز و نشیب زندگی به سخنانم افزوردم:"از شما خواستم اینجا جمع بشید تا به عرضتون برسونم خدایی نکرده نگران جمشید نباشین خوشبختانه مشکل اون که ورشکستگی بود حل شد مبلغی رو که امروز لازم داشت همین امروز فراهم کردیم مشکل جمشید اونقدر پیچیده نبود که از عهده ي خودمون برنیاد "
به شنیدن این حرف سگرمه هاي همه ي حاضران از هم باز

1403/09/17 08:14

شد و چشمان یک یک انان از خوشحالی برق زد و وانمود کردند که از این بابت خوشحال اند یک لحظه خواستم بگویم شما به این دلیل ناراحت بودید که مبادا رودربایستی بمانید و مجبور شوید پولی از جیبتان بدهید ولی حالا خوشحالید چون خیالتان از این بابات راحت شد اما دلیل ندیدم که باعث به وجود امدن کدورت و دلخوري انان شوم
بهرام که از همه ي جزیئات موضوع اطلاع داشت شگفت زده شده بود جمشید گویی دارد خواب میبیند نگاهی به من انداخت و من در چشمانش خواندم که دلش میخواهد هر چه زودتر از قضیهه سر در بیاورد حاضران پس از صرف میوه و چاي و ابراز خوشحالی که مشکلمان را خودمان حل کردیم یکی پس از دیگری خانه ي بهرام را ترك کردند بهرام منتظر بود که قضیه را برایش روشن کنم اما به قول معروف او را در خماري گذاشتم و به ظاهر با رویی گشاده خداحافظی کردم و به همراه جمشید خانه ي بهرام را ترك کردیم هنوز جمشید نمی دانست موضوع از چه قرار است براي انکه بر نگرانی اش اضافه نکنم گفتم:"یک کمی پس انداز دارم و با وامی که قراره بگیرم مشکل تو حل میشه"سپس شماره تلفن همه ي طلبکارانش را گرفتم و همان شب تلفنی با بیشترشان تماس حاصل کردم و به انان اطمینان دادم که به هیچ وجه نگران طلبشان نباشند
جمشید که هشت طلبکار عمده داشت که هر یک از دیگري حسابگرتر بودند و حساب بهره ي یک روز دیر کرد را هم می کردند....


ادامه دارد.....
@ghatrebarani
💚🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_235

بهره ی یک روز دیرکرد را هم می کردند و ریالی گذشت نداشتند.من هم با انان اصلا چانه نزدم همه شان چک ها ي برگشت خورده ي جمشید را در جیب داشتند و چند نفرشان هم حکم جلب او و کیومرث شریکش را گرفته بودند از انان یک ماه مهلت خواستم که با توجه به قبول دیر کرد پذیرفتند روز ي که با طلبکار ها گفت و گو میکردم چیزی نمانده بود جمشید با یکی دو نفر از انان که زیر بار نمیرفتند و حرف ها ي نامربوط میزدند درگیر شود
یک ماه فرصت داشتم تا مبلغی حدود هفتاد ملیون تومان تهیه کنم وقتی به ناهید گفتم لازم است زمین هایش را بفروشد و پس اندازش را به من بدهد او با رویی گشاده و رضایت خاطر گفت:"پول و زمین در برابر زندگی ما شیرین و عشقی که به تو دارم برام هیچ ارزش نداره او حتی حاضر بود در صورت کافی نبودن پول حاصل از فروش زمین طلاهایش را هم بفروشد
از روز بعد به یکی دو بنگاه معاملات املاك در مرو دشت و شیراز سپردم و برای این که زمین ها و خانه هرچه زودتر به فروش رود من به قولم عمل کنم در روزنامه ا ي که تنها در استاف فارس منتشر میشد در چند نوبتی اگه دادم با این که راضی نمشدم فروش خانه ي بهادر را به بهرام واگذار

1403/09/17 08:14

کنم چون از وضعیت خرید ان خانه با خبر بود و میدانستم بیش از انچه ارزش گذاری شود تا را به فروش میرساند این کار را به او واگذار کردم چند روز پس از چاپی اگه در روزنامه چند نفر زنگ زدند اما چون قصد داشتند زمین را ارزان تر از قیمت معمول
بخرند معاملشان نشد در میان افراد ي که با من تماس گرفتند مردی میانسال با لحنی مودب خواستار خرید زمین های کشاورز ي ام شد از نحوه ي سخن گفتنش حدس زدم که بیگانه نیست او میگفت زمین های کاظم هان را به هر قیمتی که ما تعیین میکن خریدار است کلماتش خیلی شمرده معقول و با احترام ادا میکرد از کلامش بوي اشنا میامد قرار گذاشتیم
روز بعد به بنگاهی که اسناد و مدارك زمین در انجا بود ب ولی یاید او اصرار داشت من به شرکتش واقع در خیابان زند بروم نشانی را یادداشت کردم:خیابان زند جنب پاساژ شهر شب شرکت تجار ي سهند از زمانی که تصمیم به فروش زمین های ناهید گرفته بودم خیلی ها زنگ زده بودند ولی هیچ کدامشان این چنین فکرم را به خود مشغول نکرده بودند هیچ دلیل نداشت بگویند زمین را به هر قیمت که ما تعیین کنیم خریدار است غیر از اینکه اشنا بوده و یا قصد دیگر ي داشته باشد خواستم قضیه را با جمشید در میان بگذارم اما صلاح دیدم خودم تنها به دفتر خریدار بروم روز بعد سر ساعت موعد به خیابان زند رفتم پاساژ شهر شب جایی بود که کسی اهل شیراز باشد و انجا را نشناسد شرکت تجار ي سهند را که تابلو اش از فاصله ي دور به چشم میامد خیلی زود پیدا کردم از دفتر با تزئینات شیک و منشی معقول و دستگاه رایانه قرار
گرفته بر روی زمین منشی حدس زدم بایستی شرکت موفق با کسب و کار ي پر رونق باشد زن جوان که در پشت میز نشسته بود هم چنان به زبان انگلیسی با خارج کشور مکالمه تلفنی انجام میداد به من اشاره کرد که بنشینم مکالمه ي تلفنی منشی با فرد ي که نمیدونستم از کدام کشور است درباره ی معامله ي 20 تن پسته و 3 تن مغز بادام بود گویا شرکت مورد معامله اعلام وصول کرده بود زن جوان که به زبان انگلیسی کاملا مسلط بود شماره ي حساب شرکت را در بانکی که در شهر فرانکفورت به طرف مکالمه گفت و تاکید داشت هرچه زودتر مبلغ 50 هزار مارك به حساب شرکت واریز نمایند شش دانگ حواسم به مکالمه ي تلفنی منشی شرکت بود تا پیش از روبه رو شدن با صاحب شرکت بدانم با چه کسی طرف معامله هستم
به هر حال منشی پس از پایان مکالمه ي تلفنی خود با لحن خیلی مودب از من پوزش خواست و وقتی خودم را معرفی کردم به نظر میرسید از قبل منتظر من بوده است چون با چهره اي گشاده و لبخند ي که رمز توفق منش ها ی موفق است
گفت:"بله بله اقاي زارع منتظر شما هستند" سپس مرا به

1403/09/17 08:14

اتاقی راهنمایی کرد که تابلوي کوچک به در ان نصب و بر روي ان نوشته بود مدیر عامل منشی با زدن چند ضربه به در اجازه ي ورود گرفت و داخل اتاق شدیم مردی میانسال نزدیک به 45 ساله با قدي متوسط کمی چاق و سیبیلی کم پشت و موهاي جو گندمی که بر اثر زیرش در قسمت جلویی سر پیشانی اش فراخ تر جلوه میکرد از پشت میز بلند شد و با لبخند ي معنی دار به استقبالم امد و با خوشرویی و صمیمیت هرچه بیشتر دستم را فشرد......

ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

1403/09/17 08:14

❤❤:
#باغ_مارشال_236

در قسمتی از اتاق که چند مبل راحتی قرار داشت رو به رو ي هم مینشست نگاهش را به من دوخته بود و لبخندي که به هنگام ورودم بر لبهایش نقش بست همچنان پا برجا بود او سرتکان داد و گفت:"اخرین باري که شما رو دیدم روي پشت بام خونه ي قدیمی پدر خدا بیامرزتون بهارخان بود از اون زمان در حدود سی و دو سال گذشته چه دورانی بود هنوز چهره سیما دختر جناب سرهنگ افشار از یادم نرفته"
به دانسته هایی که سالها در لابه لا شیراز مغزم جاي گرفته بود رجوع کردم به دوران گذشته اندیشیدم و با خودم تکرار کردم:"روي پشت بام خونه ي پدرم"...
کسی که مرا به یاد گذشته انداخته و هرچه به مغزم فشار اوردم تا او را بشناسم سود نبخشیده بود ادامه داد:"شب اخر که شما رو دیدم روي پشت بام با سیما به راز و نیاز مشغول بودین من اومده بودم انگورهاي اضافی رو رو ي پشت بام خونمون پهن کنم"
ذهنم گویی جرقه ای زد و یکباره او را شناختم و گفتم:"تو عبدالحسین پسر مسیب هستی مگه نه؟"
گفت:"بله با ید خیلی تغییرکرده باشم که شما مرا نشناختید "
هردو از روي مبل بلند شدیمویکدیگر را در اغوش گرفتیم و بوسیدیم و بار دیگر جويای حال همدیگر شدیم
گفتم:"اوازه ي ما رو شنیده بودم و خیلی خوشحال شدم:
پیش از ان که به گفت و گو بپردازیم به منشی گفت هیچ تلفنی را وصل نکند و هر ارباب رجوع که امد عذرش را بخواهد چند لحظه به چهره ي همدیگر خیره شدیم و به یاد سالهاي جوانی افتاد یم به هیچ وجه حاشا نکرد که روزي خودش و پدرش کارگر خانه ي ما بوده اند عبدالحسین گفت به یاري خداوندو پشتکار شبانه روزی به ثروت هنگفتی رسیده است و به سخنانش افزود:"اگه یادت باشه از همون بچگی کشمشاي کرم خورده رو جمع میکردم و به ماشاالله کریمی میفروختم بعد از مردن ان خدا بیامرز پدرت کارم این بود که از ابادی های اطراف گردو و بادوم و کشمش و توت خشک و الوي خشک میخریدم مدتی نگه میداشتم بعد اونا رو به صورت نسیه به مغازه دار ها میفروختم کم کم کارم گرفت اول مغازه خریدم و بعد انقلاب هم با یکی از همولا یتی هام تو ي جنگ ایران و عراق یک دستش را از دست داده بود شریک شدم و شکر خدا الان در چند کشور اورپا از جمله انگلستان و المان و اتریش و هلند شعبه داریم "
البته اگه قرار بود پاسخ او را بدهم میگفتم اقتصاد بیمار و نابسامان کشورمان باعث شده که کسی مثل شما با فروش الو و توت و کشمش به ثروت هنگفت برسد دلم میخواست فریاد بکشم و بگویم تو امثال تو با خرید و فروش و احتکار اقلامی فرعی و واسه باز ي به این موقعیت و ثروت رسیده ولی یاد جمشید و خیلی از افراد مانند او که ارث پدرشان را در کار ها ي تولیدی

1403/09/17 08:16

مثل مرغداري و گاوداري به کار انداخته اندو به پشتیبانی نشدن و مرگ و میر بیمار ي و کمبود علوفه و یا دانه یک شبه دارو ندارشان را از دست داده اند و میدهند.ولی حرفی نزدم دلیل هم نداشت او را وارد بحث های سیاسی اقتصاد ي شوم.از این که او را پس از این همه سال میدم اظهار خوشوقتی و خوشحالی کردم و سپس رفتیم سر اصل مطلب عبدالحسین پسر مشدي مسیب و اقاي زارع کنونی مدیر عامل شرکت سهند یک پایش را رو پاي دیگرش انداخت و گفت:"شنیده ام جمشید ورشکست شده؟"
گفتم:"شما از کجا شنیدین؟ما سعی کردیم قضیه مخفی بمونه و اشکار نشه"
گفت:"خب دیگه ما هم همینجور ي شنیدیم " گفتم:"بله جمشید با همکاري برادر زنش که حتما ایشون رو هم میشناسید مرغداري بزرگی تاسیس کرده بود ولی نداشتن مدیریتی صحیح و به روایتی مرگ و میري که چند ساله گریبانگیر مرغداري ها شده اون ها رو ورشکست کرد"
گفت:"بله میدونم جمشید میدونه شرکت من اینجاس ما گاهی همدیگر رو میدیدیم و هر بار جويای سلامتی شما میشدم من میدونم به شما گفته با نه؟ "
گفتم: "بله، جمشید و بهرام گاهی از شما حرف میزنن و معتقدن که آدم با لیاقتی هستین که تونستین تاج رو از بین
این همه شیر بیرون بکشین ".
عبدالحسین گفت: "بابت پرداخت بدهی هاي جمشید میخوای زمين هاي کاظم خان و خونه پسرت را بفروشی؟......


ادامه دارد...‌.
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_237

شگفت زده شدم که چگونه از همه چیز خبر دارد. آدمی پر کار و پر مشغله مانند او، معمولاً نباید به کار دیگران کار داشته باشد و وقتشان را صرف امور خود کنند.
گفتم: "بله. پول و ثروت به درد همین روزها می خوره که باهاش گرفتار هاي دوست و آشنا رو رفع کرد".
عبدالحسین پرسید : "جمشید چقدر بدهکاره؟"
اگر چه راضی نمی شدم گرفتاري جمشید و موضوع بدهکار ي اش را مطرح کنم، چون او از همه چیز با اطلاع بود، دلیلی ندیدم این مسئله را هم از او پنهان سازم و وقتی گفتم نزدیک به هفتاد میلیون، سر تکان داد و گفت: "می دونم خصلت شما، همون خصلت بهادر خان خدا بیامرزه. هر چند اون زمان بچه بودم، یادمه با آدم هاي از خودش پایین تر نشست و برخاست نداشت. البته پا روي حق هم نمی گذاشت. نه این که به کسی بی احترامی کند، حتی تا جایی که ممکن بود و از دستش بر می اومد، از کمک کردن به افراد زیر دست کوتاه نمی کرد. زمانی که من و مادر و پدرم در هفت آسمون یک ستاره نداشتیم، اون خدا بیامرز بود که ما رو از آبادي (کرشول) به شیراز آورد، به ما جا و مکان داد. و براي خواهرم که می خواست به خونه ي شوهر بره، جهیزیه خرید و سنگ تموم گذاشت. تو و جمشید و ترگل و آویشن هیچ وقت به چشم نوکر زاده به من نگاه

1403/09/17 08:16

نکردین . حتی پدرت می خواست منو به مدرسه بفرسته که خیلی دیر شده بود. اگر بخوام اون روزها رو فراموش کنم، آدم بی وجدانی هستم".
عبدالحسین، در حالی که سعی داشت کلمات و جملات منطقی و خوشایند بر زبان آورد، ادامه داد: "می دونم به غرور خانوادگی شما بر می خوره که پسر مسیب، همون که سال ها جیره خوار شما بوده، مشکل شما رو حل کند، ولی من با پولی که توي خونه ي شما پس انداز کردم، با پولی که پدرت وصیت کرده بود بعد از مرگش به پدرم بدن، با همون سرمایه ي کم شروع کردم، و به خواست خدا، به این ثروت رسیدم و اگر وجدان و خدا رو در نظر بگیریم، شما در سرمایه يا که من در حال حاضر دارم، شریک هستین ".حرفی برای گفتن نداشتم. لباس اشرافیت و خان زادگی به تن او برازنده تر بود تا کسانی که چند روز پیش آنان را به خانه ي بهرام دعوت کرده بودم. مانده بودم که در پاسخ او چه بگویم . برای این که حرفی زده باشم، گفتم: "حتماً ماجراي زندگی پر فراز و نشیب من رو هم شنیدي؟"
گفت: "کم و بیش. شنیدم همون دختری که آخرین بار تو و اونو روي پشت بام خونه ي پدر خدا بیامرزت دیدم، تو رو به خاك سیاه نشوند".
گفتم: "چرا خودت رو از خونواده ي ما کنار کشیدي ؟ تو که تا این حد معرفت داري که ما را فراموش نکردي چرا نباید با هم رفت و آمد داشته باشیم؟"
لبخندی پر معنی بر لبان عبدالحسین نقش بست و گفت: متاسفانه من سواد چندانی ندارم. اگر پدر خدا بیامرزت نبود،شاید تا همین ششم ابتدایی رو هم نمی خوندم. البته همین مقدار سواد هم بی اندازه برایم ارزش دارد. ولی دختر ي دارم که دانشجو و سال آخر فوق لیسانس است و گویا تصمیم دارد مدرك دکتر بگیرد".
پرسیدم: "چه رشته اي؟"
گفت: "والله، اگر راستش رو بخواین، نمی دونم، فقط اینو میدونم رشته ي پزشکی نیست، همین .اون بعضی وقت ها،حرف هایی می زند که به دل من بی سواد میشینه اون می دونه ما گذشته ي پر افتخاري نداشتیم. اون میگه بعضی از اشراف زاده ها که، به دلایلی وضع مالی خوبی ندارن ،تنها دلخوشی شون فخر به گذشته شون،به اجدادشون، به باباشون، به بابابزرگشون و می خوان، هر طوري شده، خاطره و سنت اجدادي و قدیمی خودشون رو حفظ کنن.و با اون پز بدن این افراد هر چی بشن و به هر روز بیفتن، مردم بازم به چشم یک خان زاده و اصل و نسب دار بهشون نگاه می کنن.
درست بر عکس ما و امثال ما که اگر ثروتمون از پارو هم بالا بره، نگاه مردم به ما، به چشم کاسب کاري تازه به دوران
رسیده و نو کیسه و بی شخصیت و بدون اصالت و شرافت خونی و خانوادگیه.ما از نظر جامعه ادم هایی نورس،نو کیسه و تازه به دوران رسیده هستیم و وضع مالیمون هرقدرم خوب باشه باز هم پسر مشدي

1403/09/17 08:16

مسیب هستیم که روزي نوکر بهادر خان بود.......


ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_238

باز هم پسر مشدي مسیب هستیم که روزي نوکر بهادر خان بود.
ما اگه بچه هامون هم به مراتب عالی برسن،در جمع جامعه جرات ابراز وجود ندارن،البته در جمعی که از گذشته ما خبر دارن...
این چیزها باعث می شه بعضی وقت ها ادم مجبور بشه ترك د اری کنه تا از گذشته اش ببره و دیگران گذشته اش رو به رخش نکشن.
گفتم در صورتی که اگر شما و امثال شما به جایی برسین هنره،نه پسر قوامی ها و ضرغامی ها و نه بچه ها ي ثروتمندها و
متمولان.
عبدالحسین نمی توانست منظورش را انطور که باید برساند،ولی من متوجه بودم چه می گوید .منظور او این بود که چون
گذشته اي پر افتخار ندارد از گذشته اش بیزار است و با کسانی که گذشته او را به رخش می کشند رفت و امد نمی کند.
پس از چند لحظه سکوت که در میان ما برقرار شده بود عبدالحسین دسته چکش از کشوی میزش بیرون اورد و گفت بدون اغراق و بی تعارف می گم،قصدم این نیست که ثروتم رو به رخ شما بکشم،من همیشه مدیون محبت ها ي خونواده شما هستم و معتقدم که اگر پدر شما نبود شاید من هنوز در اباد ي خودمون بودم و خیلی که ترقی میکردم کارگر کارخونه یک و یک که نزدیک ابادي ماست می شدم.پس بدون رودرواسی بگو بدهی جمشید دقیقا چقدره تا بپردازم. البته هر وقت مرغدار ي جمشید رونق گرفت می تونه این پول رو به من پس بده.
مانده بودم چه پاسخی بدهم.باورش برایم مشکل بود.مقایسه نوکر زاده اي به این دست و دل بازي با خان زادگان گدا صفتی که سراغ داشتم مرا به فکر واداشت. عبدالحسین منتظر بود تا من مبلغ دقیق را بگویم تا برایم چک صادر کند.مدتی به چهره اش خیره شدم.زمانی رابه یاد اوردم که او نوجوانی بیش نبود و پدرش او را برای نخستین بار به شیراز اورده بود تا هم در کارهاي خانه و هم امور امور باغ و باغچه کمکش کند.با ان که نزدیک به چهل و چند سال از ان زمان می گذشت به قول معروف گویی همین چند روز پیش بود که پدرم به عبدالحسین گفت جغله نمی خوای بری
مدرسه سواد یاد بگیری؟
عبالحسین که خجالت میکشید حرف بزند با سر اشاره کرد که مدرسه را دوست دارد. همان روز پدرم ترتیبی داد که عبدالحسین هم مثل من و جمشید به مدرسه برود.جاي خوشحالی داشت که او ان زمان را فراموش نکرده بود و حالا قصد داشت محبت پدرم را جبران کند و ما را در انچه داشت شریک می دانست.
به هر حال مبلغ مورد نظر رابر زبان اوردم و او بودن هیچ درنگ و اکراهی چکی به حواله کرد من صادر کرد.وقتی میخواست چک رابه من بدهد نمی دانم چرا دستم جلو نمی رفت.
عبدالحسین با لبخندي پر معنی گفت می دونم در

1403/09/17 08:16

شان شما نیست یکی مثل من پسر مسیب نوکر مشکل پسر بهادر خان
اسفندیاری رو حل کنم.
گفتم نه چنین نیست.طبع بلند تو منو به فکر واداشته.پیش از انکه چک را از او بگیرم دسته چکم را از کیفم بیرون اوردم تا در ازا ي ان چک چکی به همان مبلغ به عنوان
ودیعه بنویسم،اما او گفت من که با شما معامله نکردم اقاي دکتر.هر وقت کار جمشید رونق گرفت می تونه پول رو پس
بده.
در زدن منشی براي اعلام ورود چند نفر از دوستان همکارش که گویا خیلی هم پشت در شرکت منتظر مانده بودند باعث شد به گفتگو ي خود پایان میده .چک را برداشتم و هنگامی که می خواستم خداحافظی کنم تا دم در بدرقه ام کرد.گفتم به هر حال از لطف شما بی اندازه سپاسگزارم و دلم می خواد از این به بعد رفت و امد داشته باشیم .
گفت خانمم و دخترم و پسرم شما رو کاملا می شناسن و چندین بار به مطب شما اومدن.
گفتم:بهتر نبود خودشون رو معرفی می کردن.
به شوخی گفت شاید می ترسیدن که پول ویزیت نگیرین .
اگر چه در حدود بیست دقیقه يا از ساعتی که می باید در مطب باشم گذشته بود،اگر وقت عبدالحسین اجازه می داد دلم می خواست بیشتربا او باشم.با اظهار امیدوار ي در این باره که پس از این رابطه مان برقرار باشد با عبدالحسین یا بهتر بگویم اقای زارع خداحافظی کردم.....


ادامه دارد....
@ghatrebarani
🌸🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_239

حالت ادمی را داشتم که از خواب رویا گونه پریده و انچه را در خواب دیده است باور نداشته باشد.همچنان که رانندگی می کردم یکی دو باربه چک عبدالحسین که مبلغ ان هفتاد میلیون تومان بود نظر انداختم. باورش مشکل بود که در این روزگار که پدرو پسر به خاطر مبلغی ناچیز به جان یکدیگر می افتند و در برابر هم جبهه میگیرند ،برادر به خاطر پول برادر دیگرش رابه زندان می اندازد و در دورو زمانه ا ي که بعضی زنان برا ي گرفتن مهریه شوهرانشان را به دادگاه می کشانند و یا به زندان می اندازند یکی مثل عبدالحسین که در روزگار جوانی براي یک ریال از خانه ما تا خیابان قصرالدشت را پیاده طی می کرد این همه پول را بدون گرفتن رسید در اختیار من گذاشته باشد.
داشتم دیوانه میشدم.چنان گیج شده بودم که در خیابانی دیگر به دنبال مطبم میگشتم و جهت ها ي جغرافیایی را گم کرده بودم. اتومبیل را به کنار خیابان هدایت و چند لحظه توقف کردم.یادم نمی امدیم خواستم به کجا بروم.زمانی که به مطب رسیدم یک ساعت از موعد مقرر هر روز گذشته و سر و صدای بیمارانم درامده بود.حالت دگرگون و اشفته ام براي منشی ام که از چند ماه پیش به جای آویشن در مطبم کار می کرد مشهود بود.
او که اعظم محمد پور نام داشت به کارش خیلی مسلط بود.البته به پا

1403/09/17 08:16

آویشن نمی رسید اما چون پیشتر در مطب یکی از
پزشکان معروف کار می کرد خوب بلد بود که بیماران عصبانی و معترض را با گفتن حرف ها ي ارامش بخش ساکت کند.او از خیلی وقت پیش با پسر ي که دوستش داشت نامزد کرده بود و احتیاج به پول داشت تا کم و کسري جهیزیه اش را تهیه کند.گاهی که مستقیم به خانه خود می رفتم چون خانه اش در مسیرم بود او را هم می رساندم.ان شب چنان تحت تاثیر گذشت و یا نمیدانم محبت عبدالحسین قرار گرفته بودم که مبلغ مورد نیاز خانم محمد پور رابه دادم و قرار
گذاشم ماهیانه از حقوقش کم کنم.او بی اندازه خوشحال شد و از من خیلی تشکر کرد،در حالی که نمی دانست قضیه از
کجا اب می خورد و نمی دانست گذشت و سخاوتمند ي را چه کسی به من یاد داده است.
وقتی موضوع را به ناهید گفتم و متذکر شدم دیگر لازم نیست زمین های او را بفروشیم ابتدا تصور کرد من نمی خواهم
زیر منت او باشم و یا حرف این و ان موجب شده است که من از فروش زمین های او منصرف شدم.اما پیش از انکه در ان باره حرف بزند چک را نشانش دادم.برا ي او هم مشني مسیب و خوب می شناخت باور چنین چیز ي مشکل بود.به او گفتم اما حقیقت دارد و ما چه بخواهیم و چه نخواهیم به او بدهکاریم .
روز بعد چک رابه حسابم زیر رو کردم و در مدتی کمتر از یک هفته جمشید و کیومرث از ان همه گرفتاري نجات
یافتند.با این که عبدالحسین از من قول گرفته بود این موضوع همچنان رازی میان من و او بماند و ان را در جایی بازگو
نکنم حیفم امد عمل انسانی او را به اگاهی کسانی که ا و را میشناختند نرسانم.
از ان به بعد کمتر پیش می امد که وقتی اقو ام و اشنایان دور هم جمع می شدیم ، از عبدالحسین و و حق شناسی او سخن
به میان نیاید .هر *** گذشت و یا دست و دل باز ي او را به نظر و سلیقه خودش به گونه ا ي تعبری و تفسر می کرد و بعضی ها سعی داشتند قضیه را طور دیگر جلوه دهند.بهرام معتقد بود عبالحسین که سخت با او یار بوده و به ثروت و مکنتی رسیده، این با عمل خواسته است پیراهن نوکر ي را از تن خودش و پدرش به در اورد.مسعود بر این عقیده بود که عبدالحسین با این کارش خواسته است به خان زادگان که به اشرافیت ابا و اجدادشان میبالند ثابت کند که اشرافیت را تنها از پدرشان به ارث برده اند و صرفا ان را یدك میکشند.
انچه بعضی ها درباره عبدالحسین میگفتند سعی داشتند عمل او را طور دیگري جلوه دهند از احساسی که به او پیدا کرده بودم ذره ای کم نمی کرد.از ان به بعد همواره با او تماس می گرفتم و رابطه اي چنان صمیمانه میان من واو به وجود امد که دیگران به ان غبطه می خوردند.
و او خانواده اش را یکی دو بار به خانه ام دعوت کردم یکی از

1403/09/17 08:16

دخترانش دانشجو ي دانشگاه ازاد بود و دررشته مدیریت تحصیل میکرد.او همچنین سه پسر داشت که بزرگ ترین انان با سنی در حدود بیست و چهار سال خیلی زود تن به ازدواج داده بود و در المان نمایندگی شرکت پدرش را داشت.عبدالحسین میگفت ان پسرش سالی یکی دو بار به ایران میاید و هر سال چند بار هم من ومادرش به المان و بعضی از کشورها ي اروپایی میرویم .دو پسر دیگرش دوران دبیرستان را می گذراندند. اخرین فرزندش دختر ي حدودا هشت ساله و بس شیرین زبان بود.....


ادامه دارد
@ghatrebarani
🌸🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_240

همسرش خیلی سعی داشت رفتار و کردار و طرز حرف زدنش مانند اشراف زادگان به نظربیاد ولی برایش مشکل بود.هر *** هم که او را نمی شناخت در مدتی کمتر از یک ساعت پی میبرد که او در خانواده ای ساده و روستایی تربیت شده و پرورش یافته
است.باهمه اینها من وناهید با عبدالحسین و خانواده اش خیلی راحت بودیم.وقتی برای نخستین بار به خانه عبدالحسین دعوت شدم مشهدی مسیب پدرش که چند ماهی به بندرعباس رفته بود تا در کنار دخترش باشد تازه امده بود.پس از حدود سی سال یکدیگر را دیدیم.چنان که احتمال میدادم تغییر نکرده بود و اگر هر جای دیگه هم او را می‌دیدم میشناختمش. اخرین باري که او دیده بودم نزدیک به چهل و پنج سال داشت و اکنون هفتاد و پنج ساله بود اما سرحال و سر پا به نظر میرسید .کت و شلوار و پیراهن یقه دار و کلاه شاپوری ب قول ما شیرازیها تیپ او برای من که تصوری دیگر از او در ذهنم داشتم جالب بود.او مانند همان زمان ها خیلی ساده و بی غل و غش مرا در اغوش گرفت بوسید و براي پدرم خدابیامرزم آمرزش طلب کرد.سپس از ته دل اه کشید و گفت:چه دورانی بود خسرو خان!

گفتم:اون زمان بهتر بود یا حالا حاج آقا؟
گفت وقتی که جوون بودم و می تونستم از زندگیم لذت ببرم و به این شهرو اون شهر برم،وسیلشم مهم نبود.حالا که تصدق سر شما و مرتضی علی وسیلش فراهمه حالش نیست.
عبدالحسین با پیش کشیدن موضوعی سعی داشت کاری بکند که پدرش کمتر حرف بزند.ناهید و همسر عبدالحسین به اتاق دیگری رفته بودند و سیما از سر و گوش من بالا میرفت.دختر عبدالحسین که الان هفت هشت ساله بود هر چه اسباب بازی داشت به سیما داد شاید مدتی از شیطنت دست بردارد.
اگر بخواهم از خانه و وسایل زندگی و مبلمان و آن همه فرش هاي گرانقیمت و بریز و بپاش و طرز رفتار و کردار کوکب خانم همسر عبدالحسین بنویسم سخن به درازا می کشد.تنها به این بسنده میکنم که اگر پدرو مادر کوکب رانمیشناختم هرگز در مخم نمیگنجید که او با آن همه فر و شکوه و جلال دختر مشدی ماشاالله آسیاب بان باشد. روزها و ماه ها بدون

1403/09/17 08:16

اراده من وبه سرعت می گذشت.جمشید و کیومرث ازکار مرغدار ي و تولید جوجه دست کشیدند و به توصیه من همه آنچه سرمایه برایشان باقی مانده بود در معامله اهن سرمایه گذاری کردند و کارشان نیز روز به روز رونق گرفت و هر ازچند ماه مبلغی از بدهی شان را به عبدالحسین پرداختند.زمانی که چهارمین سال تولد سیما را جشن گرفتیم عبدالحسین و خانواده اش گویی جزیی از خانواده و اقوام ما شده بودند.کمتر اتفاق می افتاد مهمانی یا جشنی ترتیب دهیم اما همسرو فرزندان عبدالحسین را دعوت نکنیم .زمانی که پی بردم رضا پسر دوم عبدالحسین دل در گرو عشق دختر ترگل داد نخستین کسی که به این ازدواج رضایت داد من بودم.اما از انجا که ترگل و حتی مادرم طرفدار ادم های اشراف زاده و اصل و نسب داربودند ان طور که بایدراضی به نظر نمیرسیدند.البته مال و منال و فرو شکوه ظاهری پسر عبدالحسین انقدر بود که در شب خواستگاری *** نمیتوانست هیچ بهانه دیگری بیاورد و مخالفت کند.

گلناز دختر ترگل هر چند از لحاظ زیبایی و قد و قواره از رضا خیلی سرتر بود اتومبیل اخرین مدل خانه شیک و ویزای تجارتی که هر آن مایل بودند می توانستند به اروپا و حتی کانادا مسافرت کنند،عیب های ظاهری و نداشتن شکل و شمایل مطلوب را برایش بی اهمیت میکرد.
مادرم هنوز مثل همان قدیم عبدالحسین را حسین صدا میزد و حاج اقا مسیب را به چشم نوکرمی نگریست.البته انان از این بابت ناراحت نبودند و مادرم را بی بی خطاب می کردند و مثل گذشته ها دست به سینه در برابرش می ایستادند.موضوع وصلت قوم و قبیله وخانواده اسفند اربابی رضا نوه مسیب که روزی نوکر ان خانواده بود تا مدت ها نقل مجالس زن هایی بود که کشته مرده چنین سوژه هایی بودند.رضا و گلناز پس از عروسی که جشنی با شکوه و بسیار مفصل بود برای گذراندن ماه عسل به المان رفتند.
چند روز پس از سفر گلناز ورضا در یک روز بهاری که شکوفه ها باز شده و به شیراز حال و هوایی دیگر داده بودند مادرم بر اثر سکته قلبی چشم از جهان فرو بست و به تنها ارزویش یعنی زمین گیر نشدن که همیشه سر نماز آن را از خدا میخاست رسید .بنا بر وصیتش او را در کنار قبر پدرم به خاك سپردیم .طبق اداب و رسوم تا چهل پنجاه روز رفت وامد داشتیم....


ادامه دارد...
@ghatrebarani
🌸🧚‍♀●◐○❀

1403/09/17 08:16

❤❤:
#باغ_مارشال_241

بیشتر اقوام اشنایان بر این اعتقاد بودند که اگر سی سال فراق من نبود او حالا حالا ها زنده می ماند.
همان گونه گفتم تماس تلفنی من وبهادر دست کم ماهی یکی دوبار برقرار بود.لازم نمی دیدم خبر مرگ مادرم را به بهادر بدهم ولی او از کلامم به این شک افتاده بود که اتفاقی ناگوار افتاده است.در یکی از تماس ها گفت تازگی ها غمی در صدایت حس می کنم و من هم چاره ای نداشتم جز اینکه حقیقت را به او بگویم .خیلی متاثر شد و با بغض و گریه به بقیه مکالمه تلفنی ادامه داد.دلداري اش دادم و او ناگهان در میان ناباوري من گفت پدر دلم برات خیلی
تنگ شده.
پیش از ان هرگز سابقه نداشت که بهادر مانند کودکان خردسال به این صراحت اظهار دلتنگی کند.از او خواستم براي مدتی کوتاه به ایران سري بزند اما گفت که گرفتار هاي کاري و مشغله درسی شهدخت و فعالیت هاي روزمره مجالی به نمی دهد که به مسافرت به ایران اقدام کند.او اصرار داشت من به همراه ناهید و سیما به کانادا بروم.وقتی گفت ایا زمان ان فرا نرسیده است که خواهر کوچولویم را ببینم ناگهان در دلم غوغایی بر پا شد.نمی دانم چگونه بگویم مرغ دلم به سویش پرواز کرد.بدون لحظه اي درنگ گفتم برام دعوتنامه بفرست به امید خدا اگر مشکلی براي صدور ویزا پیش نیاید میام پیشت.من هم دلم هوای دیدن تو رو کرده.
بهادر سپس همه مشخصات خودم و ناهید و سیما را یاداشت کرد و قرار شد از روز بعد براي گرفتن دعوتنامه و فرستادنش اقدام کند.
از وقتی در تهران اپارتمان خریده بودم دست کم سالی یک دو بار به همراه ناهید و سیما به تهران سفر می کردیم اما یادمان می ماند که دست خالی به خانه حسین و فریبا نرویم. آویشن و ترگل و جمشید و گاهی هم دوستانی که به قصد زیارت مشهد و گردش در منطقه شمال ایران شیراز را ترك می کردند کلید اپارتمان را ازمن می گرفتند و از انجا استفاده می کردند.
این از موضوع که سیما دختر خوانده ماست غیر از حسین و فر یبا هیچ *** دیگر اطلاع نداشت.از زمان پذیرفتن سیما به فرزند خواندگی در حدود پنج سال گذشته بود.
در این مدت حسین چهار پنج بار به همراه همسر و پسرو دخترش به شیراز امدند .با توجه به اینکه ما هم وقتی به تهران می رفتیم بیشتر وقتمان را با انان می گذراندیم سیما حسین را عمو حسین صدا میزد و فریبا را به عنوان خاله فریبا میشناخت و با دختر حسین که در حدود یک سال از او بزرگ تر بود خیلی سازش داشت.
ارسال دعوتنامه بهادر از زمانی که امادگی خودم را اعلام کرده بودم بیش از دو ماه طول نکشید .ناهید بی اندازه خوشحال
بود و به کشور ي خواهد رفت که د یدنش برا ي بعضی ها در حکم رویاست.هر چند که

1403/09/17 08:17

هنوز معلوم نبود برا ي ما ویزا صادر کند،ناهید خودش را اماده سفر می کرد.
برا ي دادن مدارك به سفارت کانادا اوایل اردیبهشت سال 1377 همراه ناهید و سیما به تهران رفتیم .وقتی به سفارت کانادا مراجعه کردیم پس از تکمیل فرم ها ویژه سفر به کانادا چون مدرك پزشک ام را از دانشگاه لندن گرفته بودم و با توجه به بیست و هشت سال اقامتم در انگلستان و و پشتوانه مالی که بهادر در کانادا تقبل کرده بود و با در نظر گرفتن این امر که در حدود شش هفت سال پیش یک بار به کانادا سفر کرده بودم و از همه مهمتر این که چون با سفارت به زبان انگلیسی حرف زدم خیلی راحت و در مدتی کمتر از یک هفته برایمان ویزا صادر کردند.
حسین شمرونی می گفت برای اولین بار است که میبینند به این زودي و و بدون دردسر براي خانواده اي انهم جهت رفتن
به کشور کانادا ویزا صادر می کنند.براي خودم هم باور کردنی نبود و همه چیز رابه حساب دعاهاي ناهید گذاشتم.ما در حدود بیست روز پس از صدور ویزا می توانستیم ایران رابه مقصد اتاوا ترك کنیم از این رو برا ي فراهم کردن مقدمات سفر خیلی زود به شیراز برگشتیم و به حسین گفتم زمانی که برا ي رفتن به کانادا اماده شدم حتما موضوع را تلفنی به او اطلاع خواهم داد.
ان شب در خانه حسین مهمان بودیم و صبح خیلی زود رهسپار شیراز شدیم . این را نیز فراموش کردم بگویم دوسال پیش
که سفري به تهران کردم حسین با اصرار زیاد اتومبیلم را با یک اتومبیل پژوي 405 جی ال ایکس تعویض کرده بود که....


ادامه دارد.....
@ghatrebarani
💟🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_242

با اتومبیل قبلی ام اصلا قابل مقایسه نبود و ما هشت نه ساعته مسیر تهران شیراز را میپیمودیم.هر زمان هم که از تهران به شیراز بر میگشتیم امکان نداشت سر راه سری به باغ قوام نزنم.اما این اواخر به نظرمیرسید ناهید از این موضوع که من هر بار با دیدن باغ قوام به یاد خاطرات گذشته می افتم خوشش نمی آمد.البته پس از پیوستن سیما به جمع خانواده دو نفره ی ما سعی داشتیم کم کم از گذشته ببریم و به اینده خودمان ودخترمان بیندیشیم و من هم که در همه شئون زندگی ادم انعطاف پذیری بودم معمولا یکدنگی کمی میکردم.به هر حال توقفی کوتاه در مقابل باغ قوام و شستن دست و صورتمان با ابی که از جوی اب رو به روی امامزاده شاهزاده حسین میگذشت اکتفا کردیم و خیلی زود سعادت
شهر را ترك گفتیم.
خبر مسافرت ما به کانادا مانند هر خبر دیگری خیلی زود در میان قوم و قبیله و خویشان دور و نزدیک ما پیچید.برای بعضی ها این مسافرت هم امری عادی بود و افرادی مثل ترگل به ناهید حسادت میکردند.
در زمان زنده بودن مادرم معمولا شب هایی که فردایش

1403/09/17 08:17

تعطیلی بود و بیشتر پنج شنبه شب ها در خانه مادرم جمع میشدیم.
پس از مرگ مادرم با انکه ترگل که دختر بزرگ تربود سعی داشت جانشین او شودو با برپایی مهمانی شب جمعه ها نگذارد انسجام گذشته به کلی از بین برود مهمانی ها هرگز حال و هوای گذشته را نداشت.یک هفته پیش از عزیمت ما به کانادا ترگل همه را به خانه اش دعوت کرده بود.در مهمانی بیشتر از انکه گفتگو ها و پچ پچ های درگوشی شروع شود نخست یادی از مادرمان کردیم و با نقل بعضی از خاطرات فراموش نشدنی ان زمان قطره اشکی هم از چشمانمان جاری ساختیم .آن شب همه حرف ها درباره مسافرت من و ناهید و سیما بود.ناهید ازخوشحالی در پوست نمیگنجیدوشادمانی او را ازچهره اش میشد خواند.
ترگل هم که نمی توانست بی اعتنا باشد با کنایه گفت این طور که معلومه توی طالع ناهید نوشته شده که به ممالک دیدنی سفر بکند واقعا خوش به حالش اگه اون همه ستم کشیده حالا داره جبران میشه.
از همه خواستم ساکت شوند سپس به ترگل رو کردم و خیلی جدی گفتم خواهر عزیزم شکر خدا وضع مالی خوبی داری و خوشبختانه داماد تازه ات هم که یک پاش تو ایرانه و پای دیگرش توی اروپاست.با این همه درامد از زمین های کشاورزی که از پدرمون به ارث بردی و این همه مستغلات دیگه نباید برای مسافرت به خارج از کشور مشکلی داشته باشی و خوشبختانه بچه کوچک و دست و پا گیری هم که نداري. خب پس چرا به مسافرت خارج نمیری؟
او با حالتی براشفته به شوهرش اشاره کرد و گفت:به اون بگو داداش!هر وقت گفتم بس که تو این خونه موندم دق کردم هی بهونه میاره .اول تابستون میگه وقت دروي محصول،اول بهارم میگه باید به باغ و نمیدونم چ برسم،چک دارم.زمستون هم میگه هوا سرده.شب عید هم که میگه همه عالم پا میشن میان شیراز ما کجا بریم؟
گفتم « : به اون کاري نداشته باش. به دومادت ، آقا رضا، بگو، اونم هرجا دلت بخواد میبردت.
با مداخله ی آویشن،موضوع بحث عوض شد. او گفت : ـ از این حرف ها گذشته،بهتر بود امشب عبدالحسین رو هم به این مهمونی دعوت میکردیم . خب هرچی باشه اون قوم و خویش ماست«.
هنوز بعضی از اقوام و خویشاوندان نمیخواستند بپذیرند که ما با خانواده ی مسیب وصلت کرده ایم و چه بخواهیم چه
نخواهیم آنان با ما خویشاوند شده اند. طبع خانوادگی ما آمادگی پذیرفتن این حقیقت را نداشت.
* * * * *
از روز صدور ویزا تا روز یازدهم خرداد آن سال که به فرودگاه شیراز رفتیم،در حدود بیست و دو سه روز به درازا کشید. با اینکه سفارش کرده بودم کسی برای بدرقه به فرودگاه نیاد و به خودش زحمت ندهد،آن روز خودمان را در میان انبوه جمعیت بدرقه کننده در فرودگاه شیراز دیدیم. اگرچه

1403/09/17 08:17

بیشترشان تجربه ی بار گذشته را که من به لندن میرفتم داشتند، باز هم هر کدام با بسته ای به عنوان کادو آمده بودند که از پسته و مغز بادام بود تا آجیل و صنایع دستی.
آنچه آورده بودند، با دشواري دو چمدان و یک ساك بزرگ و کیف های دستی مان جا دادیم......


ادامه دارد...
@ghatrebarani
💟🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_243

یکی دو نفر از دختر بچه هاي قوم و خویش که سیما را خیلی دوست داشتند، چنان اشک میریختند که گویی قرار است دیگر هیچ وقت او را نبینند. البته ناراحتی در چهره سیما هم به خوبی مشهود بود. به هر حال،در میان بدرقه ي گرم خویشاوندانمان،به سالن پرواز رفتیم و به قول ناهید،چند لحظه اي نفس راحت کشیدیم .
شب پیش به حسین تلفن زده و گفته بودم که رهسپار تهران هستیم، از این رو همین که به تهران وارد شدیم او و فریبا و پسرش که 11 ساله شده بود و دخترش که دوست سیما بود،در سالن انتظار فرودگاه منتظر ما بودند. تا پروازمان به کانادا،تنها 5 ساعت فرصت داشتیم، بنابراین امکان اینکه به خانه ي آنان برویم و به قولی ،خستگی از تن به در کنیم،وجود نداشت. چمدان ها و ساکمان را،همچنان که بر رو ي چرخ دستی بود با خودمان به رستوران فرودگاه بردیم . پس از نوشیدن چاي و از هر دري حرف زدن با حسین،وقتی از بلندگوي سالن اعلام کردند که مسافران کانادا خودشان را براي انجام دادن تشریفات گمرکی آماده کنند؛ آنچه داشتیم به قسمت بار فرستادم و پس از گرفتن کارت پرواز،نزد حسین و فریبا و بقیه برگشتیم.
سیما لحظه اي از دختر حسین دور نمی شد و از قرار معلوم به خاطر او حتی حاضر بود در تهران بماند. از وقتی که کارت پرواز برایمان صادر شد تا زمانی که از حسین و فریبا خداحافظی کردیم نزدیک به یک ساعت و نیم طول کشید.وقت رفتن به حسین گفتم وقتی برگردم به او سري خواهم زد.
* * * * *
بار اول که به کانادا سفر کردم تازه از زندان آزاد شده بودم و قلبی آکنده از عشق بهادر و سرشار از کینه سیما،مادر بهادر داشتم. اما این بار که سفر دومم بود دیگر آن سیما وجود نداشت و من با سیمایی دیگر که کمبود زندگی ما را جبران کرده بود وارد کانادا می شدیم. اگر بگویم سبکل را از بهادر هم بیشتر دوست داشتم شابد باورش مشکل باشدپس از حدود 6 ساعت پرواز که از فراز کشورهاي ترکیه، بلغارستان،مجارستان،و رومانی و دريای مدیترانه گذشتیم سرانجام به آسمان لندن رسیدیم. ابرهاي متراکم مانع می شد دورنماي شهر لندن را ببینم. پس از عبور هواپیما از میان توده هاي ابرهاي فشرده وقتی بود، تایمز و برج ساعت بیگ بن را از آن بالا دیدم دلم یکباره فرو ریخت. مگر می توانستم دوران 20 ساله ي اسارتم را به یاد نیاورم؟

1403/09/17 08:17


مگر قادر بودم صحنه ي قتل آلبرت ، روز دستگیري ، روزهاي محاکمه،سرهنگ اسمیت،رئیس زندان و معاونش مایکل و
آن همه خشونت و غم غربت را فراموش کنم؟
ناهید را که پلک هایش روي چشمانش سنگینی می کرد و حالتی میان خواب و بیداری داشت به خودش آوردم و گفتم : رسیدیم به لندن.
ناهید ناگهان از جا پرید و مات و مبهوت گفت « : لندن؟! مگه«...
گفتم : هواپیما براي سوخت گیري ، چند ساعت توی لندن توقف می کنه.سیما را هم از خواب بیدار کردم. خوشبختانه توقف ما کوتاه بود و حتی اجازه ي خروج از هواپیما را نداشتیم . پس از سوخت گیري و بازدید فنی هواپیما ،شهر لعنتی لندن را ترك کردیم. ناهید با لحنی آمیخته به شوخی گفت : اگر از لندن خاطره ي خوشی داشتی و سیما همونی بود که تو می خواستی و بعد از تموم شدن درست با بچه هاي قد و نیم قد به ایران برمی گشتی یقیناً من همون ناهید دیوونه بودم و در حقیقت شاید کارم به جنون می کشید. پس همون بهتر که زندگی اینجا بر وفق مراد تو نبود.
سپس صورت سیما را بوسید و ادامه داد : و سرنوشت این سیما خوشگلم هم طور دیگه ای رقم می خورد.
خیلی حرف هاي ناگفته در دلم تلنبار شده بود. همه را جمع کرده بودم که سر قبر سیما به او بگویم . ساعت ها در آسمان بیکران کشور افسانه اي کانادا در پرواز بودیم و چون هرچه زمان می گشت و تاریکی شب که ناهید در انتظارش بود،فرا نمی رسید،او شگفت زده شده بود.
با نمایان شدن شهر پرعظمت و زیبای اوتاوا،بیشتر مسافرانی که در کنار پنجره نشسته بودند صورتشان را به شیشه چسباندند تا فرصت تماشاي آن منظره ی بدیع را از دست ندهند......


ادامه دارد....
@ghatrebarani
💟🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_244

وقتی هواپیما به زمین نشست و توقف کرد و تنها یک در خروجی آن به دالان منتهی به سالن فرودگاه وصل شد،همه ي وجودم همچون مرغی از قفس رها شده برای دیدن
بهادر پر می کشید . از لحظه ي ورودمان به فرودگاه شهر اوتاوا،تا وقتی که همراه با چرخ دستی ای که ساك و چمدانها یمان روي آن بود به سالن اصلی فرودگاه رسیدیم، نزدیک به یک ساعت معطل شدیم . بنابر قراري که با بهادر داشتیم،او و شهدخت به استقبالمان آمده بودند. وقتی من و بهادر براي یکدیگر آغوش باز کردیم،صحنه ي نخستین دیدارمان پس از 20 سال دور ي به خاطرم آمد. گویی سیما مادر بهادر را میدیدم که از شدت هیجان نقش بر زمین
شده است. دستمان را چنان دوره شانه و گردن یکدیگر گره کرده بودیم که گویی قصد نداریم از هم جدا شویم .

ناهید و شهدخت هم حالتی مثل ما داشتند و البته نه احساسی را که من و بهادر در آن لحظه داشتیم . سیما مدتی هاج و
واج به دور و برش نگاه می کرد. او را به بهادر معرفی

1403/09/17 08:17

کردم و گفتم این هم خواهرت که اسم مادرت رو زنده کرد.
بهادر سیما را در بغل گرفت و بوسید و پس از او شهدخت این کار را کرد. او پس از آن که گونه های سیما را چندین بار
بوسید گفت:
اصلا فکرش را هم نمی کردم که وقت تو ی ایران نیستم صاحب خواهرشوهر ي به این خوشگلی و خوش تیپی بشم.
جا ي درنگ نبود . وسایلمان را در صندوق عقب اتوموبیل بهادر گذاشتیم و رهسپار آپارتمان او شد یم که در شمال شرقی شهر اوتاوا واقع بود. در حدود 8،7 سال پیش که تازه از زندان آزاد شده و به آن شهر آمده بودم،ذهنی آشفته داشتم. اما این بار وضع کاملا فرق داشت. پسرم،عروسم،همسرم و دخترخوانده ام که گفتم از پسرم بیشتر دوست داشتم با من بودند.و چون ذره ا ي از دلواپسی از هیچ بابت نداشتم،از لحظه هایم لذت می بردم.نمی خواهم به پایان داستان رنگ و بوي فلسفی بدهم،تنها این را می دانم که هرکس،به هر دلیلی ،دلواپس باشد،معنا لذتی را درك نخواهد کرد.

آن شب هم یکی از شب ها ي فراموش نشدنی زندگی ام به شمار میاید .بودن در کنار پسرم،عروسم،زنم و دخترم مرا به اوج شاید رسانده بود. از اقامتان در آپارتمان بهادر پیش از یک روز نگذشته بود که سیما به دلیل نداشتن همباز ي نق زدن را شروع کرد و بیحوصله گی نشان م ی داد.

این از رو شهدخت مجبور شد از دختر همسایه ي طبقه ي دوم همان مجتمع آپارتمان که ایرانی بودند و با هم رفت و
آمد داشتند خواهش کند با سیما همبازي شود. دختر همسایه که نامش « میترا» بود از خدا خواسته خواهش شهدخت را پذیرفت و با او به طبقه ي پنجم به خانه ي بهادر آمد.
او و سیما در ابتدا،به قول معروف با هم یکم احساس غریبی می کردند ولی رفته رفته رویشان به همدیگر باز شد.میترا در همان شهر اوتاوا به دنیا آمده بود و با اینکه پدر و مادرش با او فارسی حرف می زدند، متأسفانه لهجه ای غلیظ داشت و بعضی کلمات و حتی جملات را انگلیسی ادا کرد که برا ی خیلی سیما جالب بود. از سوی دیگر ، لحن و طرز بیان سیما هم برای میترا تازگی داشت.

یکی دو روز اول اقامتان،گفت و گوها بیشتر درباره یاتفاق ها ي رخ داده در غیاب بهادر و شهدخت بود.وقایعی مثل بچه دار شدن ناهید، نامی را که رو ي بچه گذاشته بودیم، مرگ مادرم، ورشکستگی جمشید و سرگذشت عبدالحسین و پدرش و سخاوت و گشاده دستی او برا ي بهادر و شهدخت جالب و شنیدنی بود.

تغیر زمان به زمان و ساعات شب و روز در روزها ي اول آن طور که باید سرحال و قبراق نبودیم و روز چهارم که قصد داشتیم به گورستان عمومی شهر و سر مزار سیما برویم،طبق عادت هنوز چشم هایمان خواب آلود بود. با نوشیدن قهوه و چاي و خوردن چند قرص مسکن به حالت عاد ي برگشتیم و

1403/09/17 08:17

رهسپار گورستان شدیم . پیدا کردن مزار سیما در میان هزاران مزار که همه به یه شکل بودند، بسیار دشوار به نظر می رسید،
اما وقتی که بهادر ما را بدون دردسر و خیلی زود به کنار مزار سیما برد،دریافتم که بهادر هرگز مادرش را فراموش نکرده است و گاهی به او سر می زند.
در حالی که نگاهم به سنگ مزار سیما بود؛سی و شش هفت سال پیش و روزهاي نخستین آشنایی مان را به خاطرم آوردم چشمان زیبا،مژه ها ي بلند و فرخورده، ابروان باریک و کشیده،قدبلند،هیکل مناسب،موهاي صاف و گونه هاي گلناری سیما بار دیگر در نظرم مجسم شد،گویی در برابرم ایستاده بود. به یاد نخستین جمله ي او افتادم که به من گفت
« : از کجا معلوم که با این همه پذیرایی و مهمان نوازي و این باغ باصفا و وجود آقایی مثل شما،به این زودي به تهرون
برگردیم !؟«.......


ادامه دارد.....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_245

نخستین روز دیدنش را به خاطر آوردم که با حرکات دلفریبش چگونه قلبم را به آتش کشید . و نیز پیراهن ارغوانی و دستمال بلند لیمویی رنگی را که از میان موهایش عبور داد و دنباله ي آن،همراه با پیچ و تاب گیسوانش،تا نزدیک کمر باریکش آویزان بود و من در امتداد نگاهش،محو تماشاي چشم انداز ایوان عمارت باغ قوام شدم.
ساقه هاي طلایی رنگ خوشه هاي گندم، باغ ها و مزارع صیفی کاري که در دور تا دورشان را بوته هاي بلند آفتابگردان محصور کرده بود که گل هایشان رو به سوي خورشید درخشان داشتند، بار دیگر در ذهنم جان گرفت.
به یادروزي افتادم که بیش از 20 بهار از عمرم نگذشته بود و در تنهایی با خیال سبملغ در لابه لاي درختان باغ قوام قدم میزدم، که ناگهان صدای پایش‌را شنیدم؛ و وقتی او پشت سرم دیدم دیگر توان گام برداشتن در من نمانده بود. او به من نزدیک شد،موها پریشانش را از رو پیشانیش به کنار زد،گل سرخی را از میان آن خرمن گیسوان بیرون کشید به من داد و گفت « : از همه دنیا بیشتر دوستت دارم،و من گل را از دستش گرفتم،در حالی که از شدت هیجان قادر به تکلم نبودم«.
چه روزي بود آن روز که پس از پشت سرگذاردن آن همه فراز و نشیب ، بر سر سفره ي عقد در کنار هم نشستیم . سفر
ماه عسل به پاریس،رفتن به لندن برای تحصیل،باغ مارشال و آشنایی با آلبرت و کشتن او روزي که سیما را در دادگاه
دیدم. زندان بریکستون،سلول انفرادي،بند عمومی،بروس،برایا،جرج که با من در یک سلول بودند همچون صحنه هاي فیلم بر پرده سینما، یکی پس از دیگري از برابر چشم ذهنم می گذشتند. از همه ی آنها مهم تر روزي بود که پس از 20 سال من و بهادر یکدیگر را میدیم و سیمابراي همیشه چشم از دنیا فروبست. چنان در خودم فرو رفته بودم

1403/09/17 08:17

که گویی در این عالم نیستم. وقتی به خود آمدم که سيما کوچولو دستم را گرفت،به قبر اشاره کرد و گفت : بابا این کیه که مرده؟
نمی دانستم چه بگویم تا او در آن سن و سال متوجه حرفم بشود. در همین لحظه چند هواپیمای جت با دود غلیظی که از
انتهایشان خارج می شد، در آسمان پدیدار شدند و توجه او را جلب کردند. از این رو منتظر پاسخم نماند و ضمن تماشاي آنها،با شور و شوق کودکانه اش به هواپیما اشاره کرد و گفت : بابا ،بابا اونجا رو!
آن روز هم روزي به یاد ماندنی بود و به روزهایی که در خاطرم نقش بست،اضافه شد تا آن را در زمانی دیگر و مناسبتی دیگر به یاد آورم. ناهید در کنار مزار سیما نشسته بود و براي آمرزش روحش فاتحه میخواند، اما بیشتر حواسش متوجه واکنش من بود. تازگی ها حساس شده بود و همانگونه که گفتم،سعی داشت مرا از گذشته ام دور کند و فکرم را متوجه آینده سازد. آن روز با اینکه خیلی دلم برای سیما ، مادر بهادر سوخته بود چون آنگونه که باید از زندگی کوتاه
مدتش لذت نبرد و زود از این جهان رفت، طور دیگر وانمود کردم. از بهادر پرسیدم: « از قراره معلوم مادرت رو فراموش نکردي و بهش سر میزنی؟«
بهادر نگاهی پرمعنی به من انداخت و گفت : مگه میشه کسی رو که برام هم پدر بود و هم مادر فراموش کنم. شایداون
براي تو همسر خوبی نبود ولی براي من مادري مهربون و دلسوز بود.
چیزي نمانده بود اشکم سرازیر شود اما به هر مشقتی بود بر خودم مسلط ماندم.
بهادر ادامه داد : هروقت دلم میگیره هرزمان که عرصه ي زندگی بر من تنگ میشه،گاهی که شعري درباره ي مادرم می شنوم به اینجا میام و یک ساعتی درکنار قبر مادرم میشینم و وقتی کمی سبک شدم، برمی گردم خونه
ساعت از 11 گذشته بود و هرچند راضی بودم ساعت ها در کنار مزار سیما بنشینم، فرصت آن را نداشتم. به آپارتمان برگشتیم و سر راه هم آنچه برای نهار لازم داشت تهیه می کردیم در اروپا و آمریکا و کانادا،و به طور کلی در کشورها پیشرفته که معمولا مردمش بیشتر در فعالیت اجتماعی شرکت
دارند،مثل ایران نیست که افراد از صبح تا شب وقتشان را صرف پخت و پز کنند و ساعت ها از وقت خود را در آشپزخانه بگذرانند.در فروشگاه هایی که ویژه ي فروش مواد غذایی آماده ي پختن و یا بهتر بگویم آماده ي گرم کردن است، هرچه بخواهند وجود دارد و معمولا هم مواد مصرفی با ایران ما تفاوت بسیاری داردو خوشبختانه شهدخت از این بابت نگرانی نداشت.

بهادر براي آنکه بیشتر با ما باشد، از شرکتی که کار می کرد مرخصی گرفته بود و شهدخت هم روزهاي تعطیلی دانشکده
اش را می گذراند. آنان از قبل برنامه ریز یکرده بودند که هر روز به یکی از جاها دیدنی

1403/09/17 08:17

اوتاوا و یا شهرهاي نزدیک برویم . من تنها یک ماه مرخصی داشتم و ویزایمان هم بیش از آن مدت اجازه نمی داد در آن کشور باشیم .بهادر می گفت پس باید از آن مدت کوتاه حداکثر استفاده را کرد......



ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

1403/09/17 08:17

#باغ_مارشال_246

قسمت اخر

یکی از مکان هایی که قرار بود به تماشاي آن برویم،آبشار نیاگارا بود.این آبشار معروف را تنها در فیلم های سی یا مستند دیده بودم. از شهر اوتاوا تا آنجا زیاد فاصله اي نبود و طبق برنامه ي تنظیمی بهادر قرار بود 2و3 روز در آن منطقه باشیم.
بهادر از قبل برایمان در هتلی اتاق ذخیره کرده بود. ناهید هم برای دیدن آبشار بیش از جاهای دیگري که تا آن روز دیده بودیم، رغبت نشان می داد و می گفت سال ها پیش از انقلاب با تیمور برادرش فیلمی به همین نام دیده و با اینکه سال ها از آن زمان می گذرد هنوز هم صحنه های فیلم را که آبشار را با همه ي جزئیات نشان می داد و حتی داستان فیلم را فراموش نکرده است.
در راه رفتن به منطقه ي آبشار وقتی ناهید داستان فیلم آبشار نیاگارا را براي شهدخت شرح داد و شهدخت مات و متحیر مانده بود،چون گمان می کردند که ناهید با این مسایل بیگانه است. وقتی به آنان گفتم که ناهید اهل مطالعه است و بیش از حد تصور شما کتاب رمان و داستان خوانده است بر شدت تعجب و حیرتشان افزوده شد.
نمی دانم از آبشار نیاگارا و افراد گوناگون که از کشورهاي مختلف به دیدن آن گردشگاه تماشایی آمده بودند چه بنویسم.اگر بخواهم خیلی کوتاه درباره ي آن شگفت طبیعت که شاید بتوان آن را یکی از عجایب تلقی کرد،چیزی بگویم همین بس که متذکر شوم باید آنجا آنچه درباره بهشت خوانده و یا شنیده بودم، در نظرم تداعی شد. رود پرخروشی که هدفی جز رسیدن به اقیانوس نداشت با امواجی به بزرگ ی کوه و شتابان از مسیری پرفراز و نشیب می
گذشت و از هیچ مانعی در سر راه خود هراس نداشت.
با آن که همگی ما مجهز به لباس مخصوص بودیم که مسئول آبشار در اختیارمان گذاشته بودند و از پا تا سرمان را می پوشاندند. تا از پشنگه هاي آب که تا فاصله ي ده ها متر در هوا پخش می شد در امان باشیم . سیما ترسید حتی تا جایی جلو برود که بیشتر گردشگران می رفتند. از این رو مجبور شدیم در فاصله ي کمی دورتر بنشینیم . اما هرچه بیشتر به آن آبشار عظیم نگاه می کردیم،بیشتر محسور آن همه آب و آن همه شتاب می شدیم .

شهدخت که با فلسفه میونه ي خوبی داشت و بدش نمی آمد معلوماتش را به رخ ما بکشد گفت:
-بعضی آدمها و تشکیلات به آب این رودخانه مشابهت دارن و هرچی سر هشون باشه از میان بر می دارن و هرکس در اونها غرق بشه و از بین بره براشون اهمیت نداره. اونها هم مثل این رودخونه که تنها یک هدف داره و اون هم رسیدن به اقیانوسه یک هدف دارن، یعنی پیروز شدن، حالا هر قدر هم می خواد گرون تموم بشه،اشکالی نداره.شهدخت جنگ جهانی دوم و جنگ هایی را که در طول تاریخ رخ داده بود مثال می زد.

1403/09/17 08:17