رمان های جدید

606 عضو

بهشت زهرا
جواد: اول بریم دستتو به پرستارا نشون بده ،چشم هر جا خواستی میبرمت
پرستار ضخم دستمو پانسمان کرد و رفتیم سمت بهشت زهرا
از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت مزار حسام
خودمو انداختم روی سنگ قبرش
- دلت نسوخت واسه نرگس
دلت واسه تنهایی هاش نسوخت
دلت واسه آغوش گرفتن بچش نسوخت
میگن شهدا زنده ان ،یعنی تو دیدی پر پر شدن نرگس و دم نزدی
دیدی اون دستگاه هایی که دور بچه ات و حلقه زده بودن و چیزی نگفتی
این رسم عاشقی نیست اقا حسام
عشق یعنی برای معشوق جان دادن
ولی تو فقط تماشا کردی
تماشای درد کشیدن نرگس و
اقا حسام تو رو به همون خانمی که براش رفتی بجنگی قسم
تو رو به عشق نرگس به خودت قسم
حسین و نبر به حسین کمک کن
حسین و برای من بزار
جواد کنارم بود و گریه میکرد
بعد از مدتی حالم یه کم بهتر شده بود
رفتیم سمت بیمارستان
یه دقیقه هم نمیتونستم از حسین جدا بشم
حتی خاکسپاری نرگس هم نرفتم
نمیتونستم امانتی و که بهم سپرده بود و تنها بزارم
بعد چند روز ،دستگاه هارو از حسین جدا کردن ،حالش خوب شده بود ولی به خاطر زود دنیا اومدنش باید چند وقت دیگه هم تحت مراقبت قرار میگرفت
مامان و بابا هر روز میاومدن بیمارستان و ازم میخواستن برم خونه استراحت کنم
ولی من نمیرفتم و میگفتم حالم درکنار حسین خوبه
یه روز جواد اومد بیمارستان برام غذا و لباس آورده بود
نشست کنارم
- جواد
جواد: جانم
- نرگس ، میدونست که میخواد بره ،اما من دیونه باورم نکردم
نرگس حسین و سپرد دست من
جواد میخوام حسین و پیش خودم نگه دارم
اجازه میدی ؟
جواد ( اشک تو چشماش جمع شد): چرا که نه
( سرمو گذاشتم رو شونه اش) : تو خیلی خوبی
بعد از یه هفته ،حسین کاملا حالش خوب شد و از بیمارستان مرخصش کردیم
از جواد خواستم اول بریم بهشت زهرا
حسین توی بغلم آروم آروم خوابیده بود بود!
رسیدیم بهشت زهرا
همراه جواد حرکت کردم سمت مزار نرگس
نشستم روی زمین
حسین و گذاشتم روی خاک
- نرگسی ،خواهرم شرمنده که دیر اومدم ،دلم نمیخواست بدون حسینت بیام پیشت
نرگسی بوش کن
نرگس حسین مثل تو آرومه ،آروم آروم
مثل خودت ،از تنهاییش شکایت نمیکنه
خواهری ،رسیدی به معشوقت ؟
نرگسی ،دعا کن حسین و اونجوری که تو و اقا حسام میخواین بزرگش کنم
دعا کن
بعدش رفتیم سمت مزار اقا حسام
- اقا حسام دستتون درد نکنه ،حسین و بخشیدین به من
اقا حسام، شرمنده ام به خاطر اون حرفا
حلالم کنین
یه هفته بعد یه مهمونی ساده گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگیمون
با ورود حسین به زندگیمون ،زندگیمون رنگ و بوی جدیدی گرفته بود
حسین هر سال که بزرگتر میشد
چهره اش شبیه حسام میشد و اخلاقش شبیه

1403/09/25 23:57

نرگس
بعد از مدتی خدا به ما یه دختر داد اسمشو گذاشتیم زینب
حسین و زینب ،اینقدر با هم خوب بودن که یه لحظه از هم جدا نمیشدن
امروز حسین هفت سالش شده و زینبم 4 سال
اولین روز مدرسه رفتن حسین بود
همه سوار ماشین شدیم و اول رفتیم سمت بهشت زهرا
حسین اول رفت سرخاک نرگس ،یه کم حرف زد ،بعد رفت سمت مزار حسام
نرگس جان ،اقا حسام ،ببینین حسینتون چه اقایی شده برای خودش
ممنونم که حسین و به ما هدیه دادین
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
🔶پایان🔶


دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

1403/09/25 23:57

بـ ـآبـ ـونـ ـهـ£:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت51

سال تحویل شد و همه به هم تبریک گفتیم
نیم ساعت بعد تلفن خونه زنگ خورد
زهرا گوشی رو برداشت
نمیدونستم داره باکی صحبت میکنه که اینقدر خوشحاله
زهرا: نرگس خانم ،بیا یه نفر پشت خطه کارت داره
- با من؟ کیه؟
زهرا: بیا خودت میفهمی عزیز جان

گوشی رو برداشتم
- الو ( با شنیدن صدای حسام نشستم روی زمین )
حسام: نرگسم ،عیدت مبارک خانومم
- عید تو هم مبارک اقا
حسام: شرمندم ،که این لحظه کنارت نیستم
- دشمنت شرمنده، همین که الان صداتو میشنوم ،به یه دنیا میارزه !
کی بر میگردی حسام جان
حسام: بعد عید بر میگردم خانومی ، پسر گلمون چه طوره؟
- خوبه ، ،اونم مثل من ندیده عاشقت شده
حسام: شرمنده تونم حلالم کنین
- حسام جان ،نمیشه بیشتر زنگ بزنی ،تا صداتو بشنوم
حسام: شرمنده خانومی ،اینجا اوضاع زیاد مناسب نیست،واسه همین اجازه نمیدن زیاد صحبت کنیم
- باشه عزیزم
حسام: نرگسم ،کاری نداری ،باید قطع کنم ،بچه های دیگه باید تماس بگیرن با خانواده هاشون

- مواظب خودت باش
حسام: تو هم مواظب خودت و پسرمون باش ،خیلی دوستت دارم ،یا علی

با قطع شدن تماس ،گریه ام شدت گرفت
تمام امیدم این بود که قراره زود برگرده

در نبود حسام از خونه غافل شده بودم با زهرا رفتیم خونه رو تمیز کردیم
و باهم رفتیم بازار یه کم خرید واسه خونه کردیم
آخرای عید بود و من خوشحال برای دیدن عشقم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁


دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💗عشق در یک نگاه💗
قسمت53

چشمامو باز کردم دیدم توی بیمارستانم
مامانم کنارم بود
اشک میریختم و چیزی نمیگفتم
ای کاش همه اینها یه خواب بود ،پس چرا بیدار نمیشم
چقدر این خواب طولانیه
چقدر دردآوره
به همراه مامان و بابا به سمت گلزار رفتیم
جمعیت زیادی اومده بودن برای تشیع پیکر حسام
منم یه گوشه ای نشستم و حساممو بدرقه خاک میکردم
با به خاک سپردن حسام ،تمام وجودم سرد شد
انگار حسام با رفتنش ،عشقمونو هم برده بود ،
بین جمعیت پدر و مادر حسامو دیدم ،رفتم کنارشون سلام کردم
ولی نسرین جون حتی نگاهمم نکرد
بعد از مراسم رفتم خونه خودمون
بابا همه رو فرستاد خونه خودش موند کنارم
منم رفتم توی اتاق حسین ،سجاده حسامو پهن کردم
نماز خوندم ،بعد نماز کمی دعا و قرآن خوندم
که روی سجاده خوابم برد
خواب دیدم حسام داخل یه اتاقه
که کنارش یه ظرف پر از میوه است
با دیدنم

1403/09/25 23:57

لبخندی زد و از جاش بلند شد و اومد سمتم پیشونیمو بوسید
- حسام جان اینجا کجاست؟
حسام: اینجا خونه ماست ،من سر قولم هستم نرگسم ،منتظرم هر چه زودتر بیای
یه دفعه از خواب بیدار شدم
تمام بدنم خیس عرق شده بود
،با خوابی که دیدم،حالم خیلی بهتر شده بود
کسی جز خودم علت حال خوبمو نمیدونست
یه روز به همراه زهرا رفتیم مطب دکتر
منتظر نشستیم تا نوبتم بشه
- زهرا جان
زهرا: جانه دلم
- اگه یه موقع من نبودم ،مواظب حسینم هستی؟
زهرا: دیونه ،میخوای فرار مغزها بشی
- نه دختره ی خل ،منظورم از رفتن ،مرده باشم
زهرا: ععع زبونت و گاز بگیر ،مگه عمرت دست خودته که داری این چرت و پرتا رو میگی
تازه شم ،حسینت ،مادر میخواد نه خاله
- خوب تو مادرش باش
زهرا: بیخود ،من خاله شم ،همین ،خودت باش ازش مواظبت کن
- چقدر تو لجبازی دختر
زهرا: الان پاشو بریم نوبتمون شد ،ببینیم چه گلی به سر نی نیمون زدی این مدت
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁


دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت52

از آخرین تماسمون ،حسام دیگه تماس نگرفت، دلشوره گرفتم ،ولی خودمو قانع میکردم به اینکه
حتمن اجازه نداره زنگ بزنه ،یا حتمن خطا خراب شده
دلشوره امانمو بریده بود
چند شب ،پشت سر هم خوابهای آشفته میدیم
با دیدن خوابها ،دلواپسی و دلشوره هام زیاد شد
یه روز صدای زنگ در اومد
چادرمو سرم کردم در و باز کردم
بابا بود
لباس مشکی به تن داشت
- سلام بابا جون
بابا: سلام دخترم
- اتفاقی افتاده؟
بابا: نه بابا جان، لباست و بپوش بریم جایی
( توی راه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ،مسیری که میرفتیم سمت معراج بود ،تپش قلبم شدت گرفت )
- بابا جون داریم میریم معراج؟
( بابا دستش اشکای چشمشو پاک میکرد
رسیدیم معراج و زهرا و مامان و اقا جواد با چند نفر دیگه هم بودن)
دلم نمیخواست از ماشین پیاده شم
دلم نمیخواست چیزی به من بگن
که نمیتونم باورش کنم
دست و پام میلرزید
بابا در و برام باز کردو زیر بغلمو گرفت
زهرا و مامان با دیدنم شروع کردن به گریه کردن
وارد یه اتاقی شدیم
یه تابوت وسط اتاق که با پرچم ایران تزیین شده بود
نشستم کنار تابوت
به عکس روی تابوت نگاه کردم
عکس حسام من بود
زبونم نمیچرخید
شروع کردم به پاره کردن پلاستیک دور تابوت
که بابا و زهرا اومدن جلو و نذاشتن باز کنم
منم جیغ میکشیدم
- برین کنار، مگه حسام من اینجا خوابیده نیست ،مگه این تابوت عشق من نیست ،چرا نمیزارین

1403/09/25 23:57

ببینمش ( بعد ها متوجه شدم که به خاطر پرتاب بمب ،سر حسام از بدنش جدا شده بود و به همین خاطر نمیزاشتن ببینمش)
حسامم بلند شو ،حسام نمیزارن صورت خوشگلت و برای آخرین بار ببینم
حسامم بهشون بگو ،من بدون تو میمیرم
اقای من مگه قول ندادی اتاقمونو رنگ بزنی ،
تو که بد قول نبودی عشق من
اینقدر عاشق رفتن بودی که حتی دلت نمیخواست پسرت و بغل کنی
حسام من بدون تو چیکار کنم، مگه قول نداده بودی منم همرات میبری
چقدر بی وفایی چقدر راحت فراموش کرد
اینقدر گریه کردم که از هوش رفتم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁


دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💗عشق در یک نگاه 💗
قسمت54

بعد از مطب دکتر ،سوار ماشین شدیم ورفتیم دارو خونه ،نسخه ای که دکتر داده بود و دارو بگیریم
زهرا: نرگس جان ،نسخه رو بده من برم دارو رو بگیرم
- نه خودم میرم ،بد جایی وایستادی،تو باش اگه افسر اومد جریمه ات نکنه
زهرا: باشه، مواظب خودت باش
رفتم دارو خونه نسخه رو تحویل دادم ،نشستم تا اسممو بخونن
چشمم به یه پستونک زنجیری افتاد
گوشیم زنگ خورد ،زهرا بود
- جانم آجی
زهرا: نرگس جان اون سمت افسر اومده بود، اومدم این سمت خیابون
-: باشه عزیز
& خانم اصغری
- زهرا جان صدام زدن ،فعلن

- ببخشید ،اون پستونگ آبی ،زنجیر داره هم اگه میشه بزاری حساب میکنم
پستونکو تو دستم گفتم
از این ور خیابون به زهرا نشون میدادم
از خیابون داشتم رد میشدم که یه دفعه یه ماشین اومد سمتم
-------------------------------------
راوی زهرا:
- تو ماشین منتظر نرگس شدم ،دیدم از داروخونه اومده بیرون داخل دستش یه چیزی آویزون بود و میخندید و نشونم میداد
نفهمیدم چی بود
یه دفعه یه ماشین زد به نرگس
یا حسین
یا حسین
بدو بدو خودمو رسوندم بالا سرش
- نرگس ،نرگس اجی بلند شو
خداایاااا
یکی زنگ بزنه آمبولانس بیاد
کل ملت دورمون جمع شده بودن
بعد ده دقیقه آمبولانس اومد
همراهشون رفتم
شماره جواد و گرفتم
- الووو جوااادد
جواد: زهرا چی شده، چرا گریه میکنی
- جواددد نرگسس
جواد: نرگس چی شده ؟ شمرده حرف بزن
- جواد نرگس تصادف کردم
جواد: یا فاطمه زهرا ،الان کدوم بیمارستانی
- نمیدونم ،تو راهیم
جواد : باشه رسیدی خبرم کن کدوم بیمارستان رفتین ،من خودمو میرسونم
- باشه
بعد از رسیدن به بیمارستان ،نرگس و بردن اتاق عمل
منم آدرس و واسه جواد فرستادم ،ازش خواستم بره به مامان و بابا خبر بده
چون خودم نمی دونستم چه جوری بگم
بعد نیم

1403/09/25 23:57

ساعت جواد به همراه مامان و بابا اومدن
مامان همینجور خودشو میزد و میاومد
گریه ام شدت گرفت
رفتم تو بغل مامان
- ماماااان همش تقصیر من بود
ای کاش من میرفتم دارخونه
ای کاش اصلا نمیرفتم اون سمت خیابون
مامان: زهرا آروم تر حرف بزن چه خاکی به سرمون شد
نزدیک دو ساعت عمل طول کشید
بعد دوساعت دکتر اومد بیرون
همه رفتیم سمتش
بابا: اقای دکتر ،دخترم چه طوره؟
دکتر: متاسفم ،به خاطر ضربه ای که به سرش خورد خونریزی داخل کرده بود،نتونستیم نجاتش بدیم ،بچه هم وضعیت خوبی نداره
مامان بیچاره از حال رفت و منم داشتم دیونه میشدم
اصلا باورم نمیشد که نرگس رفته باشه
بابا هم میزد تو سرش
اوضاع خوبی نبود
نرگس و از اتاق بیرون
منم دویدم سمتش
- نرگسم پاشو ،نرگس خواهری حسین تو رو میخواد ،پاشو نرگسی
نرگسی مگه نگفتم حق نداری بری
مگه نگفتم از حسینت مراقبت نمیکنم
نرگس پاشو ،پاشو مامان از حال رفته
پاشو بابا رو نگاه کن داره تو سرش میزنه
نرگس بابا دق میکنه
جواد اومد سمتم و بغلم کرد
من هی میزدم تو سینه اش
- ولم جوااادجوااد
آجی مو دارن میبرن جواد
جواد بزار برم جلوشونو بگیرم
نرگسم نباید حسینشو تنها بزاره
اینقدر جیغ و داد زدم که از هوش رفتم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁


دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت55

چند ساعتی بیهوش بودم
و به زور چشمامو باز کردم
روی تخت دراز کشیده بودمو
به دستم سرم وصل بود
جواد اومد سمتم
جواد: خوبی زهرا جان
ملافه رو کشیدم روی سرمو گریه میکردم
یاد حرف دکتر افتادم
دکتر گفته بود حسینم حالش خوب نیست
از تخت بلند شدم
جواد: چیکار میکنی زهرا ، سرمت هنوز تمام نشده
سرمو از دستم کشیدم بیرون و خون از دستم روی زمین میریخت
دستمو گذاشتم روی جای سرمو رفتم از اتاق بیرون
جوادم همراهم میاومد
جواد : چیکار میکنی زهرا ،این کارا چیه ؟
رفتم سمت بخش نوزادان
از پشت شیشه ها دنبال حسینم میگشتم
- جواد حسین کجاست ؟
جواد: بردنش اتاق مراقبتهای ویژه
- منو ببر پیشش
جواد: زهرا جان از دستت داره خون میاد بریم پیش پرستار
( سرش داد کشیدم): گفتم منو ببر پیش حسین
جواد : خیلی خوب ،آروم باش. بریم
رسیدیم به یه اتاق ،خواستم برم داخل نزاشتن
از پشت شیشه نگاهش میکردم
یه عالم دستگاه و اکسیژن بهش وصل بود
- الهی بمیرم برات
- جواد بریم بهشت زهرا
جواد: زهرا جان ،خانومم چرا اینجوری میکنی با خودت!
- جواد تو رو خدا بریم

1403/09/25 23:57

بهشت زهرا
جواد: اول بریم دستتو به پرستارا نشون بده ،چشم هر جا خواستی میبرمت
پرستار ضخم دستمو پانسمان کرد و رفتیم سمت بهشت زهرا
از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت مزار حسام
خودمو انداختم روی سنگ قبرش
- دلت نسوخت واسه نرگس
دلت واسه تنهایی هاش نسوخت
دلت واسه آغوش گرفتن بچش نسوخت
میگن شهدا زنده ان ،یعنی تو دیدی پر پر شدن نرگس و دم نزدی
دیدی اون دستگاه هایی که دور بچه ات و حلقه زده بودن و چیزی نگفتی
این رسم عاشقی نیست اقا حسام
عشق یعنی برای معشوق جان دادن
ولی تو فقط تماشا کردی
تماشای درد کشیدن نرگس و
اقا حسام تو رو به همون خانمی که براش رفتی بجنگی قسم
تو رو به عشق نرگس به خودت قسم
حسین و نبر به حسین کمک کن
حسین و برای من بزار
جواد کنارم بود و گریه میکرد
بعد از مدتی حالم یه کم بهتر شده بود
رفتیم سمت بیمارستان
یه دقیقه هم نمیتونستم از حسین جدا بشم
حتی خاکسپاری نرگس هم نرفتم
نمیتونستم امانتی و که بهم سپرده بود و تنها بزارم
بعد چند روز ،دستگاه هارو از حسین جدا کردن ،حالش خوب شده بود ولی به خاطر زود دنیا اومدنش باید چند وقت دیگه هم تحت مراقبت قرار میگرفت
مامان و بابا هر روز میاومدن بیمارستان و ازم میخواستن برم خونه استراحت کنم
ولی من نمیرفتم و میگفتم حالم درکنار حسین خوبه
یه روز جواد اومد بیمارستان برام غذا و لباس آورده بود
نشست کنارم
- جواد
جواد: جانم
- نرگس ، میدونست که میخواد بره ،اما من دیونه باورم نکردم
نرگس حسین و سپرد دست من
جواد میخوام حسین و پیش خودم نگه دارم
اجازه میدی ؟
جواد ( اشک تو چشماش جمع شد): چرا که نه
( سرمو گذاشتم رو شونه اش) : تو خیلی خوبی
بعد از یه هفته ،حسین کاملا حالش خوب شد و از بیمارستان مرخصش کردیم
از جواد خواستم اول بریم بهشت زهرا
حسین توی بغلم آروم آروم خوابیده بود بود!
رسیدیم بهشت زهرا
همراه جواد حرکت کردم سمت مزار نرگس
نشستم روی زمین
حسین و گذاشتم روی خاک
- نرگسی ،خواهرم شرمنده که دیر اومدم ،دلم نمیخواست بدون حسینت بیام پیشت
نرگسی بوش کن
نرگس حسین مثل تو آرومه ،آروم آروم
مثل خودت ،از تنهاییش شکایت نمیکنه
خواهری ،رسیدی به معشوقت ؟
نرگسی ،دعا کن حسین و اونجوری که تو و اقا حسام میخواین بزرگش کنم
دعا کن
بعدش رفتیم سمت مزار اقا حسام
- اقا حسام دستتون درد نکنه ،حسین و بخشیدین به من
اقا حسام، شرمنده ام به خاطر اون حرفا
حلالم کنین
یه هفته بعد یه مهمونی ساده گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگیمون
با ورود حسین به زندگیمون ،زندگیمون رنگ و بوی جدیدی گرفته بود
حسین هر سال که بزرگتر میشد
چهره اش شبیه حسام میشد و اخلاقش شبیه

1403/09/25 23:57

نرگس
بعد از مدتی خدا به ما یه دختر داد اسمشو گذاشتیم زینب
حسین و زینب ،اینقدر با هم خوب بودن که یه لحظه از هم جدا نمیشدن
امروز حسین هفت سالش شده و زینبم 4 سال
اولین روز مدرسه رفتن حسین بود
همه سوار ماشین شدیم و اول رفتیم سمت بهشت زهرا
حسین اول رفت سرخاک نرگس ،یه کم حرف زد ،بعد رفت سمت مزار حسام
نرگس جان ،اقا حسام ،ببینین حسینتون چه اقایی شده برای خودش
ممنونم که حسین و به ما هدیه دادین
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
🔶پایان🔶


دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

1403/09/25 23:57

سلام ببخشید دوستان
من پارت36تا40روعصرفرستادم ولی تیک نمیخورد
بعدش دیگه وقت نکردم چکش کنم وبقیش هم بفرستم شرمنده🙏

1403/09/26 10:41

*شروع سرگذشت واقعی وجذاب (✨❣️لیمو❣️✨)*

🔴پارت1
پدرم بهادر دو ماه قبل تولد من با شمسی دختر کدخدا فرار کرده بود و مادرم فشار زیادی رو تحمل میکرد... زندایی ماهی وقتی عصبانی میشد داد میزد باید توی شکم مادرت میمردی اما سگ جون بودی وهرچه اهل خونه
كدخدا سنگ سار مادرتو میکردن اما باز زنده موندی...مادرم تقاص کثافتکاری پدرم رو داد اونقد کتک خورد و دم نزد تا تموم کرد و برای همیشه پر کشید....
این اتاقک ده ساله مونس و همدم منه اینجا اتاق مادرم بود وزندگی
کوتاهشو از اینجا شروع کرده بود اما چه زود و چقدر تلخ تموم شده بود..... آهی کشیدم که صدای خیری اومد داشت صدای دختراش میکرد که از مکتب خونه شهر آقا معلم آورده.... معلم شهری بود و به نوه های خان درس میداد خیری هم چون نوه کدخدا بود آقا معلم رو میاورد تا به دختراش درس بده اما هیچ کدوم اهل درس نبودن فقط دفترها رو سیاه میکرد...چه با
کرشمه با آقا معلم حرف میزدن آقا معلمی که ساعت ها پشت دیوار به انتظارش مینشستم و باد و بارون رودعا میکردم از بابت این شکافها.... نبات و پونه با دفتر قلمشون اومدن زیر درخت بید نشستن.... آقا معلم همیشه پشت به دیوار گلی مینشست و خوب میتونستم صفحه چوبی که روی اون مینوشت رو ببینم......
قلم دفتر نداشتم اما گونی گونی ذغال از هیزمها جمع میکردم و بلخره تونستم آهن بزرگی که توی حیاط بود رو به اتاق بیارم.... هر چی آقا معلم میگفت گوش میدادم شروع میکردم به نوشتن و تمرین ...... ظهر ها از ساعت دوازده میومد تا دو و من کل روز رو کار میکردم تا این دوساعت رو پشت به دیوار از شکاف آقا معلمی رو ببینم که فقط صداشو میشنیدم.... نبات و پونه دل به درس نمیدادن آقا معلم هر صفحه رو چندبار توضیح میداد اما اون
دخترها حواسشون پی زیبایی ولباس بود نه درس خوندن وسواد دار شدن...... اکرم با سینی چای وکلوچه اومد... چادر گلگلی زیبایی سرش بود و گفت: خسته نباشید آقا معلم.... آقا صفحه وكتابشو کنار گذاشت تشکر زیر لبی کرد و گفت بچه ها باید بیشتر تمرین کنند چون خیلی عقب هستن از مدارس شهر..... اکرم چشماشو واسه دختراش ریز کرد و گفت درس میخونن ،آقا حالا بفرمایید چای خستگی در کنید..... آقا معلم کیف قهوه ای چرمش رو باز کرد وسایلش رو داخل كيف گذاشت بلند شد دستتون درد نکنه من دیگه باید راه بیفتم دیروقته قبل تاریکی باید شهر باشم.....
اکرم هرچه اصرار کرد آقا معلم مثل همیشه دستشو توی حنا گذاشت و رفت...مونده بودم چرا هر سری همین حرفها وخواهشها رو داره.... آقا معلم هنوز پاشو از در بیرون نذاشته بودکه....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.   #قسمت2


بود
آقامعلم هنوز پاشو از

1403/09/27 12:47

در بیرون نذاشته که اکرم افتاد به جون دخترا و گیسهاشون رو توی دست گرفت ور پریده ها این همه خرجتون میکنم هنوز نتونستین دل این بچه شهری رو بند کنید؟؟ میخواید بمونید توی این آبادی عقب افتاده که چی بشه؟... پونه زیر دست مادرش زد و پرید به کناری داد زد اون اصلا نگاه میکنه که ما بخوایم دل ببریم ؟؟؟ از وقتی میاد سرش به تابلوی دستیشه تا بره راست میگی خودت دست به کارشو یکی از مارو ببند به ریشش... اکرم روی دست خودش زد و گفت: خدایا مرگ منو برسون با این زبون نفهم هایی که انداختی به جونم... خم شد لنگ دمپاییش رو در آورد پرت کرد
سمت پونه دختره خیرسر شما دو تا دخترید و معلوم نیست امروز فردا پدربزرگتون صفدر چه بلایی سرتون بیاره اینجا مردم سر و دست میشکونن برا پسر شما هم که برادر ندارید دیگه بدتر هزار بار گفتم نزدیکش بشید وکمی دخترونه خرجش کنید بلکه به دلش بشینید.... تازه فهمیده بودم لباسهای رنگارنگ و موهای بافته و تمیز شده نبات و پونه برای چیه آخه اونا شپش داشتن و همیشه صدای اکرم توی آبادی بود به زور
دخترا رو حمام میکرد اما حالا هر روز یه رنگی هستن وبرق میزنن از تميز...... آقا معلم رو دوست داشتم از خدا خواستم که به دام این شپش صفت ها نیفته...... تند تند آهن رو با تکه پارچه کهنهای پاک کردم وروش خاک ریختم که زندایی نبینه...
سرکی به حیاط کشیدم کسی نبود بیرون پریدم خودمو به دروازه رسوندم که زندایی با دیدنم ملاقه ای سمتم پرت کرد باز کجا بودی؟؟؟...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.   #قسمت3


به دیوار چسبیدم توی اتاق خوابم برد. دیگ رو پرت کرد ببر لب رودخونه بشور ظرفهارو لگن رختها رو یادت نره زودهم برگرد وای به حالت ببینم دم خوش و بش کردنی
ظرفهارو توی خورجین ریختم خورجینی که خودم دوخته بودم تا بتونم هربار از الاغ ننه آسیه برای بردن وسایل خونه استفاده کنم.... ننه آسیه زبونش برای اهل ده دراز بود وجز فوش به لبش کلمه ای سرازیر نمیشد اما چون
چشم دیدن زنعمو رو نداشت با من خوب رفتار میکرد که بسوزونش... ظرف ولباسهارو توی خورجین ریختم و با الاغ سمت رودخونه رفتم..... عصر بود و شلوغ... چندتا از زنها طنابی به درخت بسته بود رخت هاشون رو آویز کردن گرم شستن بچه هاشون بودن که ماهبس :گفت شنیدم باغ آدم میخوان برای عروسی ماه تاب.... زری با کیسه به جون تن ظریف دختر بچه اش افتاده
بود و گفت: خانزادهها همه چیشون عيونيه، مراسماشون هم تا هفت شبانه روز بریز بپاشه نبودی ببینی چه جهاز برونی داشت ماه تاب خانوم والا قیافه دخترای ما از همه سر تره ولی چه کنیم که از اسمون گرد وخاک و آفتابش ما شده سایه ش به دل دیگرون

1403/09/27 12:47

ما رعیتها هم زندگی رعیتی خودمون
سهم
رو جمع کنیم از سرمون هم زیادیه... ماه بس سقلمهای به زری داد: ما عاقل نیستیم وگرنه دختر دم بخت رو باید بفرستیم اینجور جاها تا یکی ببینه بلکه
بختشون جای خوبی باز بشه ما هم از سایه سرشون به نوایی برسیم.... زری آب ریخت روی سر دخترکش وردش کرد رفت و گفت والا خود کوهیار خان هم دخترای ما رو راه بده زرین دیلاق قبول نمیکنه.... ماهبس لگنش رو وارون کرد و بلند شد با دوتا تخمرغ ويه جفت مرغ وخروس رای زرین هم میزنیم تو فقط شکوفه رو تر و تمیر کن تا منم اجازه مظفر رو بگیرم اینم یه تیره توی سیاهی یا میگیره یا نه .. رخت هاشون رو جمع کردن و رفتن.... من موندم وفکر باغ اعیونی هیچ وقت توی عروسی هاشون مردم رو راه نمیدادن فقط بین راه بود که هرکی از خونه بیرون میزد تا زرق و برق از ما بهترون ها رو
ببينه...
ظرفها رو شستم ولباسهارو چنگ میزدم که چندتا سوار سمت باغ اعیونی میرفتن... خاکشون به آسمون رسیده بود از سرعت زیادشون انگار که مسابقه داشته باشن اون هم توی این جاده پر رفت وآمد ده.... پسر بزرگ خان رو دیدم که جلوتر از همه میتاخت... شنیده بودم زن نمیگیره
حتى فخرالزمان خانم برای اینکه دستشو بند کنه دخترای زیبا رویی رو انتخاب میکنه و بدون لباس میفرسته تا بلکه دل آقا رو به دست بیارن اما آقا هر بار پرتشون میکرد بیرون وکلی با مادرش جر و بحث میکرد از این
اوضاع ..... شست وشوی لباسها که تموم شد همه رو پهن کردم روی طناب وخودم با لباس شروع کردم شستن سر و بدنم......

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.   #قسمت4

شروع کردم با لباس شستن تن و بدنم..... ننه آسیه همیشه یه مقدار گل نرم بهم میداد که با حنا قاطی میکردم میزدم به خودم تا تمیز بشم.... با دستام
لباسهامو خوب چلوندم و راه افتادم... افسار الاغ دستم بود و تا رسیدم خورجین رو زمین گذاشتم الاغ رو توی طویله ننه اسیه بستم که صدام زد...
با ذوق کنارش نشستم که سرمو روی پاهاش گذاشت و گفت: شپشک که
نزدی؟؟...
موهامو به کناری میزد و سرمو وارسی که کرد :گفت برای هفته دیگه قراره باغ عيونى عروسی داشته باشه ماه تاب خانم باشاهین خان پسر قشمشم خان از آبادی بالایی پسره همین یه دونه پسره چه جمال وشوکتی داره که کوهیارخان خودش پیشقدم شده برای این ..وصال نشستم که صورتم رو با دقت خاصی گذروند و گفت میخوام بفرستمت پیش
،زرین اونجا بهتر زیر دست این عجوبه بودنه لااقل یه تیکه نون گیرت میاد وشب سرآسوده رو بالشت میذاری ..... به یاد آقا معلم فوری دست ننه اسیه رو
گرفتم نه ننه من نمیخوام برم زندایی کاری با من نداره منو نفرست..... ننه چینی به پیشونیش داد کاری

1403/09/27 12:47

نداره؟؟ پس چرا از صبح الطلوع تا غروب افتاب بدو بدو داری دم این خونه زندگی؟ چرا دستهای خودش و دخترش مثل دمبه گوسفند سفیده اونوقت تو انگار مادر ماهی هستی یا طشت لباس روی سرته یا طبق بزرگ نون...
اگه پام میرسید به باغ اعیونی دیگه نمیتونستم با خیال راحت آقا معلم رو
ببینم دل بدم به شنیدن صداش زندایی اگه میفهمید حتما به زور هم که شده رضایت میگرفت از دایی که منو به عنوان خدمه بفرسته به باغ تا هم از
شرمن راحت بشه هم به واسته من بتونه آشپزخونه اعیونی رو به تاراج
ببره.
جفت دستای ننه آسیه رو گرفتم با التماس توی چشماش نگاه کردم ننه این حرفها به گوش زندایی برسه حتما منو میفرسته تا بتونه باغ اعیونی رو غارت کنه تو که نمیخوای از فردا دور برداره که با خان ودار و دسته ش برو وبیایی داره؟؟...
ننه تفی سمت خونه دایی انداخت چرا همینو میخوام تو که بری این زنه و اون دختر پا گردالیش مجبورن کارهای خونشون رو خودشون انجام بدن دیگه خبری از کلفت بی جیرهای چون تو نیست که صبح تا شب واسشون خم و راست بشه توی سرش هم بزنن...
ننه پاهاشو کرده بود توی یه گیوه که حتما منو ردم کنه برم....... رخت هارو روی بند پهن کردم و ظرفهارو توی درواز روی تخت چیدم..... دایی داشت بیرون میزد با دیدنم :گفت میخوای به مدت بفرستمت پیش خاله ت
صغری؟؟؟
با یاد شوهر و پسراش فوری ..گفتم...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.   #قسمت5


با یاد شوهرخاله و پسراش فوری گفتم نه دایی من همینجا میمونم کمتر هم جلوی زندایی خودمو نشون میدم که ناراحت نشه.... دایی روی زانو خم شد و گفت: اینجا خونه تو هم هست اما بهتر نیست یه مدت از ماهی دور باشی ؟؟... به خیالش که پیش خاله جای من امنه اما اشتباه فکر میکرد... سه ماهه که مهره هایی توی سینم در حال رشد و بزرگتر شدنه اولش فکر میکردم من هم مرض نادر گرفتم اما یه روز ننه آسیه گفت بهم دارم قدمیکشم زنونه هام کم کم خودشونو نشون میدن و این مهرهها در اصل پستانهایی هستن که لازمه رشد طبيعيه بدن منه و باید از چشم همه به دور باشه هرگز اجازه
ندم احدی ببینه اما دو ماه پیش که خاله اومده بود اینجا وقتی مشغول آماده کردن چای بودم توی دروازه شوهر خاله از پشت خفتم کرد و با فشار
اون مهرها اشکمو درآورد حتی میخواد دستشو توی شلوارم ببره که با صدای زندایی ماهی دست از سرم برداشت و فرار کرد قبلترش هم هر وقت تنها گیرم میاورد شروع میکرد اذیت کردنم برای همین همیشه توی شلوغی میموندم تا دستش بهم نرسه... از فکر بیرون اومدم نه دایی من همینجا میمونم توی اتاق خودم راحتترم... دایی به اتاقک گلی ته حیاط چشم دوخت امروز فرداست که باید کلنگ

1403/09/27 12:47

بردارم بیارمش پایین کدخدا امروز هم سرزمین ادمهاشو آورده بود... درمونده بلند شد کاش یه خبر از اون داماد نامرد به دستم میرسید اونوقت حقشو کف دستش میذاشتم از بابت این همه سال بدبختی تو..... دایی که رفت زانوی غم بغل گرفتم اگه اتاقم خراب میشد حتما یه دیوار میکشیدن که نتونم آقا معلم رو ببینم....
سفره انداختم به سایه دیوار و عصرونه رو میچیدم که خیری بدون در زن وارد حیاط شد سه تا از اهالی ده همراهش بود کلنگ به دست افتادن به جون اتاق من..... زندایی خودشو از اتاق بیرون انداخت با چوبی که گوشه دیوار انداخته بود افتاد به جون خیری و آدمهاش شروع کرد داد و بیداد که همسایه ریختن خونه ما.... ننه آسیه دست به کمر :گفت والا حق داره اقا ،خیری خواهرشو که بردن حتما حالا هم زن ودختراش زیر اوار این دخمه باید جون بدن تا خیال تو راحت بشه ؟؟...
زندایی داد زد: خواهرشو اگه بردن چون خودش خراب بود وگرنه کدوم دختر پدرداری خودشو آوار میکنه سر زندگیه یه زن پا به ماه؟؟ برو خداتو شکر کن که یه دختر داشتی بچه هم بود که ردش کردی پی خونه زندگیش وگرنه حتما اونم خراب میشد سر یه بدبختی چون ما.....
ننه آسیه فکش قفل شده بود وزندایی چوب به دست گفت: اگه با پای خودتون گم شدین که هیچ وگرنه کاری میکنم که با جارو هم از روی زمین
جمع نشين....

1403/09/27 12:47

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.    #قسمت6


کاری میکنم که با جارو هم از روی زمین جمع نشید...
همه زندایی رو میشناختن دمشون رو روی شونه شون انداختن بیرون زدن... زندایی بیل رو پرت کرد سمتی که دایی نفس نفس خودشو به خونه رسوند... وقتی شنید که چی شد به سایه دیوار نشست گفته بودم که خودم میارمش پایین اما این خیری چون نوه کدخداست زیادی دور برمیداره برای ما که باید به جایی جواب کارهاشو پس بده... کلوچه های کنجدی وسینی چای رو کنار عمو گذاشتم که گفت لیمو وسایلی واست نمونده چند دست از لباسهای صدف رولای بقچه بپیچ میخوام جایی بفرستمت... زندایی. انگار از خداخواسته لباسهای روی بند رو پیچید وگذاشت
زیر بغلم که دایی دستمو گرفت راه افتادیم... دایی هرگز با من تندی نکرده بود همیشه هوای منو داشت حتی وقتایی که دایی طهماسب وزندایی فخری میخواستن به خیال خودشون ادبم کنن بین راه وایسادم که دایی برگشت سمتم يه مدت به عنوان خدمه میفرستمت باغ ،اعیونی ننه آسیه میگه باغ
درخواست خدمه داده و میتونه به زرین سفارش کنه تو رو نگه داره.... لبهامو توی دهنم بردم که دایی منو به خودش نزدیک کرد دیگه نمیتونی توی
اون اتاق باشی اگه بیارمت اتاق خودمون هم خوب میدونم که سر آسوده زمین نمیذاری من بهتر از تو ماهی رو میشناسم پس به من اعتماد کن خودم مرتب بهت سر میزنم اگه بفهمم جای خوبی نداری با دستای خودم یه اتاق نو وتميز واست بنا میکنم برمیگردونمت پیش خودمون باشه؟؟.... به خونه دایی نگاه کردم حتما فردا آقا معلم میاد باز هم با صدای قشنگش
دخترا رو درس میده اما من دیگه نمیتونم صداشو بشنوم...
قطره اشکی از چشمم چکید که دایی فوری با پشت دست پاکش کرد و گفت: تو توی اون خونه چه دلخوشی داری که دل نمیکنی؟؟... دماغمو بالا کشیدم چادر گلدار کهنه ای که سرم بود رو جلو کشید با دندونم گرفتم که از
سرم نیفته..... جاده خاکی رو رفتیم تا اول ده که با دیدن دروازه بزرگ باغ اعیونی دایی ایستاد و رو به مردی گفت به زرین خانم بگو ننه آسیه امانتی فرستاده... خان حتی برای نگهبونی خونه زندگیش از مردهای آبادی خودمون ادم نمیگرفت و همه شهری بودن...
زرین ملاقه به دست بیرون اومد چادرش به کمر بسته بود و با دیدن من گفت: اینه؟؟ این دختره که جون نداره راه بره دایی فوری گفت: دختر زرنگ و کاریه همه زندگی ما رو خودش جمع کرده تا به الان...
زرین چشمش به دروازه بود و گفت چون ننه آسیه گفته باش یه دو روزی دیدم به درد ما میخوره که هیچ وگرنه میندازمش بیرون....
میمونه اگه

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.    #قسمت7


وگرنه میندازمش بیرون... دایی خوشحال نگاهم

1403/09/28 15:18

کرد و زرین از پشت لباسم گرفت مثل موش انداختم توی باغ و گفت هی دختر تو که شپشک نداری؟؟...
چه باغ بزرگی بود که سر و تهش معلوم نبود... با ضربه ای که به کمرم خورد
از جا پریدم زنی که زرین صداش میزدن با تشر گفت هی مگه با تو
نیستم؟؟...
تند تند پلک زدم بله خانم چکار کنم؟؟...
به طشت پر از مرغ اشاره کرد که فوری دم دستش .گذاشتم..... پیازهاشو سرخ کرده بود مرغهارو ریخت..... پریوش نامی رو صدا زد و گفت: این دختره دست تو اول سرشو نگاهی بنداز و بعد بفرستش حمام از لباسهای خدمه تنش کن بدو که دست تنها کلی کار داریم...... پریوش راه افتاد من هم دنبالش.... به اتاقک کوچکی رسید که گفت برو داخل حمام تا من بیام.....
دو
طشت خالی گذاشته بود و دبه هایی که پر از آب گوشه ای چیده بود...با
دبه آبی اومد و ریخت توی طشت... چادر و روسریمو از سرم درآورد شروع کرد موهامو گشتن و گفت خوبه این اب گرمه با دبههای کناری ولرمش کن وزود سر و بدنتوبشور، اینجا روی تمیزی خدمه خیلی حساسن اگه لکی به سر وصورتت يا حتى لباست باشه تنبیه سختی میشی پس حواستو خوب جمع
کن این رختا هم به درد اینجا نمیخوره بپیچ وقتی خواستی سری به خانوادت بزنی بپوش رختهای نو رو به میخی که توی دیوار کوبیده بود آویزون کرد و بیرون زد... اولین باری بود که حمامی رو از نزدیک میدیدم توی ده په حمام بزرگ بود که برای همه بود اما زندایی هیچ وقت منو با خودش نمیبرد... در حمام رو بستم با خیال راحت رخت کندم و خودمو درست وحسابی سابیدم.... رختهای نو تنم کردم بیرون که زدم با دیدن این همه خدمه بالای دیگها تعجب کرده بودم که چشم پریوش به من افتاد با دست اشاره کرد که سمتش برم..... نزدیکش که شدم دستی به صورتم کشید ماشالا چقدر هم نازی تو اصلا نمیخوره بهت که مثل ما دهاتی باشی تو اگه توی خونه های اعیونی
به دنیا میومدی حتما پاشنه دروازه هاشون رو میکندن خواستگارها...... خودش به حرفش خندید چاقویی دستم داد بیا این گوجه هارو قاچ کن
و بریز توی دیگ بزرگ که باید رب این یه ماه رو درست کنیم...... اولین باری بود که گوجه میدیدم سرخ و نرم بودن راحت قاچشون کردم وتوی دیگ ،ریختم سه جعبه بزرگ گوجه رو که تموم کردم زیر دیگ رو هیزم ریختن و آتیش به پا کردن گوجهها به قل خوردن که افتاد هیزمها رو کم کردن و بعد از اتیش گرفتن تا خنک شد... چند تا زن جمع شدن شروع کردن چنگ زدن گوجهها و از صافی ردش کردن..... آب گوجه رو داخل مجمع های بزرگ ریخت و توی حیاط چیدن..... هوا تاریک شده بود هر کی باخودش فانوس داشت و این ور اونور میرفت..... پریوش بدو بدو اومد بیاید ظرفهای

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت8

ته مونده های غذا رو

1403/09/28 15:18

میتونید بفرستین بیرون واسه خانواده هاتون وارد مطبخ بزرگی شدیم که نصف حیاط خونمون بود چقد ظرف روی هم
چیده بود
....
ظرفهای کثیف رو با دبههای آب شستن و سفره انداختن برای
خودشون بدون حرفی چند لقمه شام خوردن وجا انداختن خوابیدن... این پهلو اون پهلو میشدم خواب به چشمم نمیومد چون هرگز جز اتاق خودم جایی نخوابیده بودم بد خواب شده بودم بلند شدم که به خونه خودمون برگردم اما بادیدن نگهبونهایی که میچرخیدن توی حیاط پشت درختی قایم شدم.... با وجود این همه نگهبون پرنده هم نمیتونست پر بزنه از اینجا بیرون بزنه چه برسه به من....
وقتی از بیرون زدن نا امید شدم سرمو بالا گرفتم که چشمم افتاد به آروان خان، روی ایون کنار نردهها وایساده بود به ماه نگاه میکرد آروان خان پسر اول کوهیار خان هستش و همه آرزو دارن دخترشون پسندیده بشه برای این شیرمرد اما آروان خان به احدی نگاه نمیکنه و فخرالزمان دست به همه دعا
زد اما آفاقه نکرد خانزاده با تموم غرور و تکبر قدمی برای ازدواج برنمیداشت. چه پری رویانی که به ده ما نیومدن اما همه سرشکسته برگشتن و خانزاده دست رد به سینشون زده بود... تحصیل کرده بود وبخاطر اداره ده به درخواست خان برگشته بود تا کنار پدرش باشه...
چهره زیبایی داشت پوست گندمی و چشمای کشیده قهوای موهاشو یه ور میزد و بخاطر هیکلش توی دید همه بود اولین بار بود از نزدیک میدیدمش اما
از همین فاصله هم ترس به جونم افتاد چون همه از خشن بودنش
میگفتن... تکیه دادم به تنه درخت وروی زمین نشستم... خانزاده دل از تماشای ماه کند و به اتاقش رفت.... ایوان بالا فقط دو اتاق داشت که هر دو در اختیار خانزاده
بود...
خانزاده
ماه تاب خانم ازدواج کرده بود و نیکراد خان هم به تازگی زن عقد کرده بود از بزرگان ،شهری اهل وصلت با رعیت جماعت نبودن به قول ننه آسیه رو فقط خانزاده میتونه سیر کنه.... با تکه چوبی شروع کردم نوشتن روی زمین فردا آقا معلم میومد و من دیگه نبودم که به حرفهاش گوش بدم درسهامو بخونم چشمام نمناک شدن بلند شدم به اتاقک چسبیده به مطبخ پناه آوردم... پر از خدمه بود وکنار در جا گرفتم و نفهمیدم کی به خواب رفتم...
صبح زود چشم باز کردم زرین و پریوش بودن که میخواستن بیرون بزنن...فوری. بلند شدم که زرین گفت: بخواب اول صبحه خانم خوابه از سروصدا سردرد میگیره...
نشستم توی جا که پریوش دستمو گرفت زرین لیمو دختر آرامیه..... باهاشون بیرون زدم و همه پاورچین راه میرفتن که مبادا صدا ازشون بلند بشه... صبحانه که آماده شد پریوش تبق رو دستم داد ببر ایون بالا برای آقا، فقط دو تقه بزن وبدون اجازه وارد نشو....

📜 #سرگذشت❄️ 

1403/09/28 15:18

#برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.  #قسمت9


بدون اجازه وارد نشو...
زیر لب چشمی گفتم تبق رو روی سرم گذاشتم و از پله ها بالا رفتم...با تقه اول صداشو شنیدم که گفت بفرمایید.
اولین بار بود این کلمه رو شنیده بودم و نمیدونستم یعنی چی پریوش گفته بود باید اجازه بده این پا اونپا کردم و تقه دوم رو زدم که در باز شد.
آقا در رو باز کرد و گفت چرا در میزنی؟؟ منتظر فرش قرمزی؟؟... سرمو بلند کردم و همونطور که پوست لبمو میگرفتم گفتم ببخشید آقا، پریوش صبحانه داده برا شما بیارم اما گفت بدون اجازه وارد نشم اینا که گفتین نمیدونم چی چیه.
در اتاق رو باز کرد و کنار رفت بذار روی میز
تبق رو خواستم روی میز بذارم اما همه کتاب و دفتر بود... تند تند جا باز کردم و گفتم با اجازتون من برم
روی صندلی نشست و یکی از دفتر بزرگا رو درآورد ناهار نفرستین... چشمی گفتم و عقبگرد کردم که :گفت بفرمایی میشه همون بیا داخل کارتو بگو هر وقت این کلمه رو شنیدی بدون همچین معنی داره... سرخ شدم از خجالت و با سر پایین بیرون زدم بفرمایید همون چته به زبون زنعمو بود و من اولین بار بود میشنیدم. آقا تا شام بیرون میومد وفخرالزمان خانم با ترشرویی وارد مطبخ شد برا آقا ناهار و شام نفرستادین؟؟؟... زرین ملاقه رو کنار گذاشت و بدو خودشو به در رسوند شرمنده خانم ،بزرگ اقا گفتن حسابرسی دارن احدی وارد اتاق نشه حتی میوه هم که بردن کسی رو به اتاقش راه نداد شما که بهتر میدونید این موقع سال آقا از اتاقش بیرون نمیزنه تا چندروزی فخرالزمان خانم دستی توی هوا تکون داد من این حرفها رو قبول ندارم تبق پر کن از همچی و بفرس بالا... زرین با التماس :گفت خانم بزرگ خودمم ببرم در باز نمیکنه میگید چیکار کنم؟ بدون اجازه هم که احدی حق نداره وارد بشه شما که بهتر میدونید فخرالزمان خانم انگشتشوسمت زرین گرفت یه چیزی درست کن که نتونه نه بگه و خودش در رو باز کنه وگرنه همه رو تنبیه میکنم امشب... رفت و پشت سرش هم نگاه نکرد. خدمه با ترس و لرز به زرین نگاه میکردن وزرین با
دست زیر سبد زد و گفت: خودشون حریف آقا نمیشن و از ما جواب
میخوان....
مرغی برداشتم و گفتم من میتونم پریوش به صورت خودش زد دخترجان تو دیروز اومدی وهیچی نمیدونی بشین سرجات..... شروع کردم ریز ریز کردن مرغ و :گفتم نمیشناسمشون اما امتحان میکنم..... مرغ رو فقط نمک زدم و به سیخ کشیدم

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.   #قسمت10



زرین به ظرف جلوم گذاشت از این سبزی بزن ،بهش کوهيه وخوش طعمش میکنه....
چشمی گفتم و وقتی آماده شد توی بشقاب گذاشتم...سینی مسی کوچیکی رو برداشتم که پریوش :گفت و خاک عالم به سرم فقط همین یه بشقاب رو

1403/09/28 15:18

میبری؟؟ بده میوه بذارم سبزی وغ...
نموندم و بیرون زدم.
در اتاق بسته بود و از پنجره میدیدم که پشت میزش نشسته، همه میگفتن نسبت به حسابرسی سختگیره و کم وزیاد نمیشه زیر دستش... اقا هر چقدر هم
که بد باشه باز هم مثل زندایی و شوهر خالم که نمیشد...
شنیده بودم که جواب در زدن رو نمیده و پشت پنجره رفتم آروم به شیشه زدم که سرشو بلند کرد. با دستش اشاره کرد که سینی رو و حکم گرفتم... وقتی سکوتمو دید باز اشاره کرد اما اینبار به در... وارد اتاق شدم که با دیدن سینی گفت مگه نگفتم کسی مزاحم نشه وقت تنگه و کلی کار دارم؟؟...
نمیدونم این جرات رو از کجا آوردم که دفتر دستش رو گرفتم وسینی رو جلوشون گذاشتم وقت تنگه اما تا به خودتون نرسید نمیتونید به امور مردم رسیدگی کنید پس با نخوردن و نخوابیدن کار مردم بیشتر لنگ میمونه... دست به سینه شد پس زبون هم داری...
دفتر رو بالا آوردم میتونم کمکتون کنم؟؟...
پوزخند قاب لبش شد که :گفتم حساب و کتابم خوبه اگه میخواید میتونسد امتحانم کنید. اصلا شما شام بخور یه تیکه از کاراتون با من که خیالتون از بابت حسابرسی راحت باشه...
دستشو جلو آورد برای گرفتن دفتر که یه قدم عقب رفتم اگه شام نخورید خیمه وسط حیاط فلک میشن و مادرتون گفته همه مارو بیرون میکنن من
میتونم از اینجا برم اما بقیه زندگیشون رو از جیره اینجا میچرخونن و خانواده هاشون چشم به در منتظرشونن پس خواهش میکنم شامتون رو بخورید.... کمی خم شد دفتر رو از دستم گرفت برون بیرون ، چون تازه واردی رعایت حالتو میکنم وگرنه خودم وسط خیاط میدادم به خاطر رفتارت
فلکت کنن... دستامو جلوش گرفتم اگه با فلک کردنم شام میخورید قبوله من فلک میشم اما خانم بزرگ امشب سر راحت میخوابه و بقبه هم تنبیه نمیشن... یه لحظه چشمش به دستام افتاد و دستامو توی دستای بزرگش گرفت که بالرز گفتم به من دست نزن حق نداری به من دست بزنی الان داییمو صدا
میزنم.... صدام میلرزید که اخم کرد دستات چی شده؟ کار مادرمه؟؟... مسیر نگاهش فقط دستام بود و کاری به مهرهای سینه ام نداشت هر مردی نزدیکم میشد فکر میکردم مثل شوهر خاله میخواد مهرهای سینمو فشار بده تا دردم بگیره...

1403/09/28 15:18

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.   #قسمت11


مهره های سینه ام درد میکرد از یاداوری کارهای شوهر خالم و گفتم چیزی نیست زمین خوردم خانم بزرگ اصلا منو ندیده هنوز... انگشتشوروی کف دستم کشد و رها کرد :گفت میتونی بری شام میخورم که
تنبیه نشید...
سرمو پایین انداختم که دفترشو باز کرد عینکشو روی چشماش جا به جا کرد: میتونی بری یعنی برو بخواب نه اینکه مامور نظارت بر خورد و خوراک من بشي...
این پا اونپا :کردم آخه باید بشقاب رو خالی ببرم اگه دست خالی برگردم ممکنه شما باز هم شام نخورید. یه تکه مرغ برداشت و آروم طوری که من نشنوم :گفت: نمیدونم چرا یه الف بچه هر چی میگه رو نمیتونم بیرونش کنم...
مرغها رو تا تکه آخری خورد و با دستمال کنار لبش رو پاک کرد دیگه برو
بخواب دیروقته خوش ندارم زن و دختر عمارتم تا الان بیدار باشن
سبنی رو برداشتم چشم آقا
خواستم بیرون بزنم اما چرخیدم و گفتم داییم وقتی شبا دیر از سر زمین برمیگشت واسش مرغ ذغالی درست میکردم و خالی خالی میدادم بخوره نون و دوغ سنگینه برا شب خصوصا که تحرک نباشه،ببخشید که سینی خالی اومد خواستم خواب سبکی داشته باشید...
با اجازه ای گفتم و خوشحال سمت مطبخ پرواز کردم. زرین کنار در نشسته بود و با دیدن سینی خالی با تعجب گفت:همه رو ریخت؟؟...
سری تکون دادم ریخت اما توی شکمش... پریوش ناباور :گفت با چشمای 60ودت دیدی؟ آخه این وقت شب اونم سینی
خالی...
وارد مطبخ شدم مرغ رو ذغالی زدم که هیچی نخواد آقا هم هیچی نگفت... پریوش سری تکون داد خدا رحم کنه اگه به گوش خانم بزرگ برسه همه
بیرونیم...
توی اتاقک جا انداختم و نگاهمو به سقف دوختم آقا از تنبیه که شنید دلش نرم شد این یعنی مهربونه پس چرا بقیه میگفتم بداخلاقه ؟؟؟... هوا گرگ و میش بود که بیدار شدم... زرین توی مطبخ بود وگفت:چای آماده است ببر کلبه... نگاهش کردم که خندید یه کلبه پشت ،امارته همین راه رو بگیر
میرسی بهش...
فقط یه مجمع پر بود و گفتم پس کو ای؟؟... مجمع رو روی سرم گذاشت توی کلبه ،اس تو فقط سینی رو ببر،کتری رو
گذاشتم روی ذغال و تا الان آماده شده...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.    #قسمت12

سینی مسی رو روی سرم گذاشتم وبیرون زدم... باغ اعیونی همه چیزش فرق داشت یه راهی ساخته بودن همه از سنگ بود و چوبهایی که بهش فانوس آویزون بود در کلبه روی هم بود و با تقه اول صدایی به گوشم رسید... وارد کلبه شدم مردی پشت بهم :گفت بذارش کنار بخاری
سینی رو زمین گذاشتم و تا خواستم بلند بشم چشم در چشم پسر جوانی
شدم....
فوری سرمو پایین انداختم که :گفت جدید اومدی؟؟... بله ارومی گفتم که خندید و گفت باشه نمیخواد آب

1403/09/29 17:09

بشی،میتونی بری... بیرون زدم و تند تند شروع کردم نفس کشیدن
با خنده دستی روی تنه درخت کشیدم چقدر زیبا بود اولین باری بود که یه مرد به این زیبایی پیده بودم بدون شک آقا نیکراد پسر دوم خان هستش و خانم بزرگ بعد از خانزاده دیگه نتونست صاحب فرزندی بشه.... از زیبایی خانزاده شنیده بودم اما هرگز فکرشم نمیکردم یه مرد به این زیبایی باشه... وارد مطبخ که شدم زرین گفت: صبحانه خانزاده رو دادی؟؟ سری تکون دادم که تبق رو روی سرش گذاشت آقا پایین با خان وخانم بزرگ صبحانه میخوره بجنب سبد پرتقال رو بردار و پشت سرم بیا باید به خانم بزرگ معرفیت کنم تا الان فرصت نشده...
سبد رو دستم گرفت و پشت سرش راه افتادم...
خان پیپ دستش بود و ناشتایی داشت دود به گلوش میفرستاد... خانم بزرگ عصا بغل دستش بود و داشت با آقا صحبت میکرد و با ورود ما سکوت کرد. میز رو چیدم به کمک زرین که رو به خانم بزرگ :گفت خانم جان با اجازه شما این دختر رو از ده آوردم کمک دستم باشه.... خانم بزرگ نگاهی به سرتاپای من انداخت از پس کار برمیاد؟ بهش گفتی اینجا باید چطور رفتار کنه؟؟...
زرین دستشو پشت کمرم گذاشت بله خانم جان دختر کاری و مودبیه باهوش هم هست... خانم بزرگ لبخندی زد:پس بذار بمونه....
زرین خوشحال با اجازه ای گفت که قبل رفتن آقا رو به من گفت گفته بودی سواد داری؟؟... سرمو بلند کردم بله آقا...
خانم بزرگ متعجب :گفت مگه از ده نیومدی؟ دختر کی هستی که توی ده سواد داری؟؟... از پدر فقط یه اسم شنیده بودم و گفتم خواهرزاده آقا طهماسب هستم... اسم داییها تک بود توی ده حتى تسم مادرم ابریشم که هرگز ندیده
بودمش...
خان بلخره دست از پیپ کشیدن کشید و گفت طهماسب تو رو میفرستاده
شهر؟؟...
نمیدونستم چطور بگم که آقا :گفت یک ساعت دیگه بیا اتاقم.....
چشمی گفتم و بیرون زدیم.
زرین دستمو گرفت و سمت خودش چرخوند نگران گفت:

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.    #قسمت13


نگران گفت دخترجان چرا جلوی خان اقا رو چسبوندی اول اسم داییت؟... میدونستم چی میگه :و گفتم آخه چی باید میگفتم اسم داییم رو خالی خالی
که نمیشد بگم پسرش هم کوچیکه که بخوام اسمشو روی داییم بذارم وبابا مصطفی صداش کنم... خم شد از واژه اقا برای هیچ *** جز اهالی اینجا استفاده نکن، اینبار سکوت
دیدی چون میدونن تازه اومدی اما بار دیگه نشنیده نمیگیرن. آهی کشیدم و به مطبخ برگشتیم همه غرق کار و ناهار شده بودن که زرین اشاره کرد میوه بردارم و برم اتاق آقا گفته بود یکساعت دیگه بیا وزرین تایم دستش بود انگار....
با اجازه آقا وارد اتاقش شدم که خانزاده هم کنارش بود مردم ده به آروان خان آقا میگفتن و نیکراد خان رو

1403/09/29 17:09

خانزاده صدا میزدن خانزاده دست به سینه با لبخند زل زده بود به من سبد رو روی میز گذاشتم که آقا گفت: خواهر زاده هام اتاق کناری من هستن گفتی سواد داری میخوام بعد رفتن معلمشون باهاشون کار کنی کلاس سومی هستن اگه موفق بشی یه جایزه خوب پیش من داری... خانزاده خم شد روی میز چطور سواد داری وقتی همه عمر ده زندگی
کردی؟؟... سرمو توی یقه لباسم بردم تا غرق اون همه زیبایی نشم هزار بار صلوات فرستادم که مبادا شور چشم باشم و با نگاه زبونم لال مویی از سرش کم بشه... شمرده شمرده من خونه داییم زندگی میکردم و اتاقم ته حیاط دخترای خیری نوه کدخدا معلم داشتن و به سایه درخت ما مینشستن تا درس بخونن من هم صداشون رو میشنیدم و همراهشون گوش میدادم ومشق مينوشتم کتاب و دفتر نداشتم اما هر چی آقا معلم مینوشت رو میدیدم و هزار بار از رو مینوشتم تا فردا که میومد هر سوالی از دخترا میپرسید من توی دلم جواب بدم اینطوری شد که هر روز سر ساعتی آقا معلم میومد ومنم گوش به درس میشدم...
خانزاد خندید یعنی بدون کتاب؟؟... بدون اینکه نگاهش کنم گفتم بدون همه چی فقط ذغال داشتم که از هیزم زیر دیگ بود و تکه آهنی که به کار داییم نمیومد...
آقا تکیه داد به صندلی و گفت میتونی این مسئولین رو به دوش بگیری؟؟... به یاد آقا معلم با ذوق نگاهش کردم بله میتونم حتما هم موفق میشم قول میدم پشیمونتون . نکنم...
خانزاده سرشو جلوتر آورد و من سرم توی یقه لباسم رفت...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.    #قسمت14

آقا با تشکر اسم خانزاده رو صدا زد که خانزاده با صدای بلند خندید این دختر رو از کجا آوردی؟ خیلی خوبه صبح هم تا منو توی کلبه دید نگاهشو دزدید نمیدونم چرا اما لذت میبرم سر به سرش بذارم...
اروم با اجازه ای گفتم که آقا :گفت برو اتاق کناری بچه ها ..اونجان.... بیرون زدم وقدم اول رو برنداشته بودم که چیزی محکم به پیشونیم خورد وصدای جیغ دختر بچه ای به گوشم رسید... آقا و خانزاده همزمان بیرون زدن و من دستم به سرم سرم گرم بود و صورتم شد پر خون آقا خواست چیزی بگه که خانزاده مانع شد و گفت داداش برو پیش بچه ها منم ببینم زخمش در چه وضعه...
خانزاده نشوندم روی صندلی باند سفیدی دستش بود و هر وقدر سعی میکرد نمیتونست جلوی خونریزی رو بگیره که با دیدن اینه از کنارش رد شدم... پیشونیم باز شده بود دست روی پوست پیشونیم گذاشتم به هم چسبونمش و فشارش دادم درد داشت اما نه برای منی که مدام از زندایی چوب میخوردم و ملاقه به سرم... خانزاده دستمو خواست کنار بزنه که :گفتم چیزی نیست اینجوری زود خوب میشه نیازی هم به دوا درمون نیست...
خانزاده دستمو کنار زد زخمه ، عفونی بشه

1403/09/29 17:09

از پا درت میاره میفرستت سینه امامزاده ..... صداش پر از خنده بود که سرمو بلند کردم چرا مسخره ام میکنید؟؟
بینیمو کشید و نشوندم چون خوشم میاد چقدر زیبا بود خانزاده چشم به دستاش دوختم از دستای دخترای خان ده بالا هم سفیدتر بودن تمیز و با موهای بود انگار خدا نشسته بو سر فرصت این
بشر رو خلق کرده بود از بس که همه زیبایی هارو در وجودش داشت و به تماشا گذاشته بود... باند رو که پیچید گفت نیاز به دکتر نیست فقط دو روزی
آب نبینه... تشکر کردم و خواستم بلند بشم که آقا با یه جفت بچه وارد شد یکی پسر و یکی دیگه دختر بچه ها سر به زیر گفتن ببخشید. از من عذرخواهی کرده بودن درصورتی که شنیده بودم خانزاده ها جز
خودشون بقیه رو آدم حساب نمیکنن...
آقا رو به بچه ها گفت: فقط همین؟؟... دختره تخس نگاهم کرد اما پسره با دیدنم جلو اومد کار من بود از دستم رفت خواستم عروسک رو پرت کنم بیرون اما خورد به سر شما،تقصیر من بود روشنا کاری نکرده... روشنا قولش بود وفوری :گفت :نوحا چرا داری کاری که من کردم رو به گردن خودش میگیری؟ من به دایی گفتم.... آقا لبخن محوی زد و خانزاده نوحا رو بلند کرد دایی قربون غیرتت ولی بذار این دختر تنبیه بشه...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.   #قسمت15

روشنا بغض کرده خانزاده رو نگاه کرد که نوحا :گفت اما این دختر رو بیشتر
از من دوست داری شبا اول روشنا رو بوس میکنی بعد منو به همه هم سفارش روشنا رو میکنی نه منو...
بغض روشنا پر کشید از چشمای زردش چهره اش تقریبا به داییش کشیده بود و خانزاده دستاشو باز کرد که دختر بچه بدون مکس خودشو توی آغوشش انداخت . خندید.
آقا نگاهم کرد زخمت جدی نیست که؟؟... فوری گفتم نه چیزی نیست. خوبهای گفت و ادامه داد با بچه ها رفیق بشی
بهتر میتونی باهاشون کنار بیای رگ خوابشون رو پیدا کن رو به خانزاده ادامه داد: یه سر به شرکت بزن من هم امروز محصولات رو بار میزنم ببینم به
کجا میرسیم...
آقا رفت و خانزاده چشمکی زد سالم بمون تا برگردم زودته الان بری زیر خروار خاک...
به قالی چشم دوختم که با خنده بچه هارو بوسید و رفت.... دوقلوها از دختر اول خان بودن مهساخانم با پسر رفیق خان ازدواج کرده بود اما خونش دره کوه بود بعد فوت شوهرش برگشته بود اینجا ولی عمرش
به دنیا نبود و کمتر از یکسال به فاصله مرگ شوهرش رفت کنارش برای همیشه مردم ده میگفتن دق کرده بیوه دختر زیبای خان خانم بزرگ نوه هارو
آورده بود کنار خودش چون نوهها به دلیل مرگ پدرشون اون هم قبل از پدربزرگشون ارثیه ای شاملشون نمیشد اما خان دره کوه میخواست ارث پسرش رو به نوه هاش بده که با مخالفت شدید پسراش رو به رو شد مردم میگفتن

1403/09/29 17:09

عروسا هم بچه هارو کم اذیت نمیکردن و همین شد که خانم بزرگ تا
به گوشش رسید شبانه به دره کوه رفت و بچه هارو با خودش آورد... با بچه ها به اتاقشون رفتم که روشنا :گفت من از درس خوندن خوشم نمیاد... معلوم بود دختر لجبازیه و ساز و مخالف کوک میکرد برای من اما دستمو سمتش دراز کردم منم خوشم نمیاد به جاش عاشق نی ام....با چشمای
زرد و زیباش خیره سد بهم که از زیر لباسم نی رو بیرون آورد وشروع کردم... از بچگی عاشق نی بودم و همیشه حرفهامو مینواختم..... بچه ها به خواب رفته بودن هیچی از دنیا نمیدونستن و فارغ از سختیهاش دل داده بودن به خواب....
پتو رو کشیدم روشون و به مطبخ رفتم.... همه سخت درگیر بودن وزرین گفت: لیمو بپر سبزی بچین که تازه خبر رسید از شهر مهمان در راهه... سبزی هارو شستم که دروازه باز شد با چیزی که دیدم دهنم باز شد از

1403/09/29 17:09

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.   #قسمت16

مرد قدبلندی داشت صحبت میکرد و صدا همون صدای آرامش بخش آقا معلم بود هرگز نتونسته بودم ببینمش و همیشه از درز دیوار گلی فقط
تونسته بودم
لباسشو ببینم و تابلو رو... باورم نمیشد بلخره آقا معلم رو دیده باشم... جمعیتی اومده بودن و من نگاهم میخ آقا معلمی که فقط صداش به گوشم آشنا بود.... لبهام کش اومد که پریوش از لباسم گرفت و با دندونهای قفل شده گفت: روم سیاه دختر چرا زل زدی به مردم؟ خانم بزرگ بفهمه تکه بزرگت گوشته... لباسمو کشید و به مطبخ که رسید پرتم کرد چشماشو واسم در اورد اون چشماتو از حدقه در میارم اگه بخوای چشم ناپاکی کی
بی اختیار لبهام از هم باز شد و گفتم آقا معلمه...... لا اله الا الله زیر لب زمزمه کرد و بیرون زد... در مطبخ رو کمی باز کردم و چشم دوختم به جمعیتی که مشغول خوش و بش با خان و خانواده ش
بودن
زرین پا تند کرد سمت مطبخ که فوری از در کنده شدم و خودمو انداختم جلوی اجاق ... با دیدنم هول گفت آب گرم بگیر مهمونا از راه رسیدن باید چای بدیم... تند تند سری به غذاها زد وزیر لب چیزی میگفت... قوری های گل سرخ رو پر کردم و تبقهای بافته شده رو پر کردم از میوه که زرین گفت: یکی یکی ببر ایوون بالا کلمه ای حرف با احدی نمیزنی و بعد پذیرایی فوری برمیگردی چشمی گفتم و میوه هارو بردم... ایوون بالا از اتاق پذیرایی هم بزرگتر بود به هال که ده قالیچه بزرگ پهن شده بود و به اتاقهای آقا زیبایی خاصی میداد.
میوه ها رو گذاشتم و پیشدستی هارو پر کردم از میوه... همه گرم صحبت بودن و این میون دختری که همه حواسش که خانزاده بود... شنیده بودم خانزاده عقد کرده اما این مدت هیچ نامی از زنش نبود خانزادهها بعد عقد
حلقه انگشت میکردن و این نشون متعهد بودنشون بود اما حلقه دست
خانزاده نبود... پله هارو پایین اومدم و پریوش و زرین همراه بقیه مراقب بودن کم و کسری نباشه برای عزیز کرده های خان بوی برنج پیچیده بود وقیمه ای که هوش از سر همه میبرد زرین اگه زبونش تنده اما دستپختش در دنیا لنگه نداشت روی تمیز و مرتب بودن وسواس
عجیبی
داشت...
زمین ننشسته و سفره ناهار رو پهن کردیم. غذاهارو که فرستادیم کنار پریوش نشستم چرا خانزاده عقد کرده اما به زنش نگاه نمیکرد؟؟...
پریوش آهی کشید چون این ازدواج به جور معامله بوده بین خان ورفیق
شهریش اینجوری میخواست قدرتشو بیشتر کنه وگرنه خانزاده که به خورشید میگه تو بیرون نیا تا من همه جا رو روشن کنم چه به این دختره از دماغ فیل افتاده ،شهری طفلک خانزاده که پر از شوخ و شنگه اونوقت بختش به چه کسی باز شده...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

1403/09/30 10:57