606 عضو
📚داستان پل
قسمت7:
کیارش؟
کیارش: هوم؟
-: از دست من ناراحتی؟
کیارش: تو هم اگر دروغ بشنوی اونم از کسی که انتظار نداری ناراحت میشی.
-: من که دروغی نگفتم به خدا تمام مدت من تو کتابخونه بودم ده دقیقه قبل از اینکه شما کلاستون تموم بشه من اومدم بیرون.
کیارش نگاهی من کرد و گفت: نمیدونم چیزی که دیدم باور کنم یا هوای چشمای معصوم تو رو.
-: به تجربه ات اعتماد کن. من تا حالا به تو دروغ گفتم؟ کاری کردم که ناراحتت کنه؟
کیارش: نه ولی گوش کن تارا منو تو یک جا درس میخونیم دوست ندارم کاری کنی که خدای نکرده مشکلی برات پیش بیاد اونوقت من نمیتونم راحت درس بخونم تو مثل خواهر منی و ناموس من . میدونم خیلی طبیعیه که بخوای تو این سن با کسی آشنا بشی منم جلوتو نمیگیرم فقط میگم مراقب باش.
بغض سختی گلومو گرفته بود. من به چی فکر میکردم اون به چی. من موندم که با اون برگردم اون میگه آزادی با هر کی میخوای آشنا بشی. من عاشقشم اون میگه تو مثل خواهر منی.
تا جایی که میشد بغضمو قورت دادم .
کیارش: تارا؟
-: بله:
کیارش: میخواستم در مورد یه مسئله ای باهات صحبت کنم که ذهنمو خیلی وقته مشغول کرده. نمیخواستم ذهن تو رو هم مشغول کنه ولی مجبورم که بهت بگم.
-: خوب؟
کیارش: فردا ساعت 3 کلاست تموم میشه؟
-: آره.
کیارش: من میام دنبالت با هم صحبت میکنیم.
-: باشه.
نمیدونستم در مورد چی میخواد حرف بزنه ولی دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. خدایا چی میخواد بگه؟ تمام شب بدون اینکه از کتابهام چیزی بفهمم کتابامو پهن کرده بودم جلومو مثلا درس میخوندم تا بلاخره صدای کاوه در اومد.
کاوه: ااااااااااه. ول کن دیگه تارا حالمو به هم زدی. من که صبح تا شب باید نقشه بکشم مثل تو سرم تو کاغذ و قلم نیست.
کیارش: چیکارش داری کاوه درس داره
کاوه: پس چرا تو انقدر درس نمیخوندی؟
کیارش: مگه من رتبه ی سوم کنکور بودم؟
همتا: بسه بابا تارا کاوه راست میگه دیگه ار وقتی دانشگاه قبول شدی یه روز درست و حسابی ندیدیمت.
کاوه: شدی مثل خاله پیره دو تا چروک هم بذارن تو صورتت میشی مثل کدو قل قله زن.
کیارش: انقدر اذیتش نکنید.
کاوه: بلهههههههههه. منم اگر مدافعی مثل تو داشتم معلومه به خودم زحمت نمیدادم حتی جواب پسر خاله و خواهرمو بدم.
خاله: ولش کنید بچه مو بیاد بشینه کنار شما چیکار کنه؟
همتا: دست شما درد نکنه دیگه خاله حالا دیگه ما قابل نشست و برخاست نیستیم؟
کاوه: معلومه نیستیم عزیزم منو تو باید بریم غاز بچرونیم. بعد دست همتا رو گرفت و بردش طرف اتاق که صدای کیارش میخکوبشون کرد
کیارش: شما لطف میکنید غازتونو همین جا تو هال میچرونید. هوای اتاق برای غازتون خوب نیست
کاوه و همتا نگاهی به
هم کردند و بدون اینکه بحث و کش بدن هر کدوم نشستن رو مبل و سرشونو به یه چیزی گرم کردن. کیارش چیز خاصی نگفت ولی لحن و حرف کیارش میرسوند که به اون دو تا اعتماد نداره و این برای من که نگاههای اون دو تا رو به هم دیده بودم کاملا قابل لمس بود. البته به کاوه اعتماد داشتم ولی به اینم اعتقاد داشتم که دختر و پسر مثل آتیش و پنبه اند کنار هم باشن هر دو خاکستر میشن. زیر چشم نگاهی به کیارش کردم دیدم اونم زیر چشم داره منو نگاه میکنه. انگار با نگاهمون با هم حرف میزد هر دو تو این مسئله که باید بیشتر مراقب کاوه و همتا باشیم اتفاق نظر داشتیم.
اسم من از یاد تو رفت
ای آنکه در آینه ای
این چهره ی خسته منم
این آه سینه سوز من
دیوار سرد فاصله است
بین منو هم سخنم
فریاد من سکوت تو
لب تو باز و بی صدا
عروسکی به شکل من
غریبه اما آشنا
نگاه مات تو به من
مثل نگاه دشمنه
جسم تو گرمی نداره
مگر تنت از آهنه
سکوت تو یه فاجعه ست
برای هم صدای ت
📚داستان پل
قسمت. 8
و
شکسته در گلو چرا
طنین نعره های تو
تو که خود منی چرا
غریبه ای برای من
منو صدا نمیکنی
تو قاب سرد آینه
به سوگ من نشسته ای
منو رها نمیکنی
شکست لحظه لحظه ام
یه عادته برای تو
پرنده ی نگاه من
اسیر در هوای تو
چرا تو که خود منی
سکوتتو نمیشکنی
به من چه میکشی
تو قاب سرد آهنی
تو غربت نگاه تو
که با نگاهم آشناست
یه دنیا حرف گفتنی
ولی لب تو بی صداست
ولی لب تو بی صداست
دیگه نتونستم جلوی بغضمو بگیرم و دستامو گذاشتم روی صورتم و اشکام اومد پایین من حتی برای خودم هم غریبه شده بودم . دلم میخواست بدونم فردا کیارش چی برای گفتن به من داره ولی از طرفی هم دلم نمیخواست باهاش تنها باشم. داغون بودم برداشت اون نسبت به من و حرفهایی که بهم زد به کل روحیه منو خراب کرده بود من نمیخواستم اون به من اجازه بده با هر کی میخوام باشم ولی مثل اینکه برای اون فقط این مهم بود که جلوی چشم کسانی که اونو میشناسن با کسی دیده نشم. زمزمه کردم کاش دوستم داشتی کیارش. کاش دوستم داشتی.
رو تختم دراز کشیدم و در حالی که مثل همیشه ستار گوش میکردم آروم آروم خوابم برد. صبح فردا با تقه هایی که به در خورد بیدار شدم.
-: بفرمائید
کیارش درو باز کرد و اومد تو
کیارش:نمیخوای بلند شی تنبل خانوم؟ مگه کلاس نداری؟
به زور از جام بلند شدم.
کیارش: چته؟
-: یعنی چی چمه؟ طوریم نیست.
کیارش: پس چرا انقدر چشمات ورم کرده؟
فهمیدم اثرات گریه های دیشب هنوز روم مونده
-: کم خوابیدم چیزی نیست.
کیارش: چرا کم خوابیدی؟ تو که ده شب اومدی تو اتاقت؟
خدایا داشتم دیوونه میشدم نه به این توجهاتش که حتی میدونه من چه ساعتی میام تو اتاقم نه به اون حرفهاش.
-: درس میخوندم.
کیارش: عجب. باشه بلند شو دیرت میشه.
-: باشه.
وقتی از اتاق رفتم بیرون دیدم صبحانه رو حاضر کرده . یه لقمه خوردم و از خونه زدم بیرون سر راه یه سر به بهانه زدم. بهانه رشته داروسازی میخوند و دانشکده اش نزدیک به دانشکده ی من بود. باهاش قرار گذاشتم که بعد از ظهر بیاد دم دانشکده کتابهایی که میخواد ازم بگیره. بعد رفتم طرف دانشگاه. تا بعد از ظهر به سختی گذشت. ساعت 30/2 سر و کله بهانه پیدا شد. کتابها رو بهش دادم . مشغول حرف زدن بودیم که کیارش اومد. وقتی کیارش و بهانه همدیگرو دیدن هر دو متعجب شدن سالها بود همدیگه رو ندیده بودن .
کیارش: بهانه باورم نمیشه تو انقدر بزرگ شده باشی.
بهانه: منم باورم نمیشه تو انقدر پیر شده باشی
کیارش از ته دل خندید خنده ای که تا حالا ندیده بودم.
کیارش: باشه شیطون بیا برسونمت.
بهانه: نه ممنون. من باید برم خونه. شما میخواهید برید بیرون.
کیارش:مشکلی نیست، میرسونمت.
بهانه
دیگه چیزی نگفت و رو صندلی عقب ماشین نشست. من جلو نشستم و راه افتادیم. کیارش آینه رو تنظیم کرد رو صورت بهانه
کیارش: خوب خانوم کجایی ؟ کم پیدایی؟
بهانه: زیر سایه شما هستیم و میگذرونیم.
کیارش: من نمیدونستم سایه ام تا کوچه شما کشیده شده.
بهانه: برای کسانی که همیشه تو ذهنشون هستید سایه تون تا اون سر دنیا هم میرسه.
کیارش از تو آینه نگاهی به بهانه کرد که قلب من برای لحظه ای ایستاد. نه باورم نمیشد. من دارم اشتباه میکنم. همه ی اینها به خاطر حساسیت بیش از حد من نسبت به کیارشه. بهانه این کارو با من نمیکنه. خوب بهانه که خبر نداره بیچاره. رسیدیم دم خونه بهانه اصلا نفهمیدم کی رسیدیم. انقدر تو فکر بودم که وقتی دست بهانه رو شونه ام قرار گرفت به خودم اومدم.
بهانه: اووووووووه خانوم . کجایی؟ من دارم میرم کاری نداری؟
-: نه عزیزم مراقب خودت باش.
بهانه: بعدا میبینمت فعلا خداحافظ. ممنونم کیارش لطف کردی
کیارش: وظیفه بود بانو
ادامه دارد..
📚داستان پل
قسمت 9
وای خدا نه الانه که بمیرم. برای چی بهش میگه بانو؟
بهانه: خداحافظ
-: خداحافظ
کیارش: به امید دیدار.
کیارش بدون اینکه حرفی بزنه رفت طرف خونه اصلا یادش رفته بود که قرار بود امروز با هم صحبت کنیم.وقتی پیاده شدم تشکر کردم و سریع رفتم تو خونه و تو اتاقم.
خاله در اتاق و زد و اومد تو
خاله: سلام عزیزم خسته نباشید.
-: سلام خاله .
نمیدونم چرا ولی بغلش کردم و محکم چسبیدم بهش . حس میکردم به یه پشت و پناه نیاز دارم . خاله بغلم کرد و منو بوسید.
خاله: چی شده دخترم؟
-: هیچی خاله، هیچی.
خاله: بیا ناهارتو بخور.
ازش جدا شدم
-: چشم الان میام
دلم نمیومد دلشو بشکنم تمام روز و تنها بود و به کارهای خونه میرسید که ما برسیم و چند دقیقه کنارش بشینیم. وقتی رفتم سر میز غذا کیارش نشسته بود پشت میز و تو فکربود.
خاله غذا رو کشید . من یک کم غذا کشیدم و شروع کردم خوردن . با بغض لقمه ها رو قورت میدادم.
خاله: چی شده تارا؟
با صدای خاله انگار کیارش تازه متوجه من شده باشه بهم نگاه کرد.
-: چیزی نیست خاله
خاله: یک ربعه دو تا لقمه غذا خوردی همش داری با غذات بازی میکنی.
-: میل ندارم خاله ببخشید.
کیارش: تو دانشگاه چیزی خوردی؟
اصلا نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم میترسیدم بغضم سر باز کنه و بی آبروم کنه.
-: آره با بچه ها یه چیزی خوردیم.
کیارش: خوب هر وقت گرسنه ات شدی غذاتو بخور مجبور نیستی.
حتی یادش رفته بود قرار بوده با هم غذا بخوریم پس من چیزی نخوردم. دیگه نتونستم تحمل کنم و بدون عذر خواهی از خاله ام رفتم تو اتاقمو درو قفل کردم و افتادم رو تختم.
وقتی برای شام صدام کردن حس میکردم یه عمره تو تنهایی سوختم حس میکردم جز خاکستر چیزی ازم نمونده. من یه دخترم. دلیلی نداره حتما تجربه داشته باشم تا بفهمم معنی نگاههای کیارش به بهانه و اون به امید دیدارگفتنش چه معنایی میده. وقتی با خودم خلوت کردم دیدم اگر من کیارش و دوست نداشتم از اینکه بهانه انتخاب کیارش بود لذت میبردم چون بهانه واقعا دختر خوبی بود ولی چرا من باید کیارش و دوست داشته باشم؟ چرا کیارش باید دست رو صمیمی ترین دوست من بذاره؟ خدایا به کدوم گناه ناکرده میسوزم؟
خوشبختی را امروز به حراج گذاشتند
حیف که من زاده ی دیروزم
خدایا جهنمت فرداست
پس چرا امروز میسوزم؟
احساس خستگی میکردم ولی میدونستم اگر برای شام نرم همه میریزن تو اتاقم. از اتاق رفتم بیرون. چشمام انقدر پف کرده بود که همه به صورتم خیره شدن.
کاوه: تو چرا این شکلی شدی دختر؟
-: خواب بودم.
کاوه: نخیر این فرمایشات گریه است.
کیارش: بهش گیر نده کاوه.
کاوه: ای بابا باز ما یه حرفی زدیم؟ نمیشه دو تا کلمه با دختر
خالمون حرف بزنیم ؟ حتما باید قبلش حرفهامونو با شما هماهنگ کنیم؟
خاله: این چه طرز حرف زدنه کاوه؟
کاوه از پشت میز بلند شد : کلافه شدم مادر من تا میخوام یه چیزی به تارا بگم فوری کیارش دهنمو میبنده مگه فحش دادم که باید توبیخ بشم؟
کیارش: تارا خسته است صبح تا شب سر کلاسه بعدم به درسهاش میرسه دلیلی نداره برای یه پف چشم سین جیمش کنید.
کاوه: شما اگر یک ذره نگرانش بودید حتما سین جیمش میکردید چون موقعی که برای کنکور اون همه درس میخوند این قیافه رو نداشت حالا که درسهاش سبکتره این شکلی شده شما متوجه نیستید ولی من خوب میفهمم تارا یه چیزیش هست.
دیدیم بلبل زبونی کاوه الان کار دستم میده.
-: ای بابا چقدر شلوغش میکنید من دیشب نخوابیده بودم الان خوابیدم خوابم بی موقع بود این شکلی شدم.
همتا اومدو بغلم کرد
همتا: جون همتا چیزیت نیست؟
خندیدم و بوسیدمش و رفتم تو دستشویی تا یه آبی به دست و صورتم بزنم.
📚 داستان پل
قسمت 10
سر میز همه بودن و مثل ظهر کیارش تو فکر بود.
بعد از شام بر عکس همیشه که همه جلو تلویزیون میشستن کیارش زود رفت طرف اتاقش.
کیارش: من خسته ام میرم بخوابم . تارا بیا کارت دارم.
دوست داشتم برم ولی نمیتونستم پاهام یاری نمیکرد. سرمو با کارهای آشپزخونه گرم کردم بعد از یک ربع صدای کیارش در اومد.
کیارش: تارا بیا کارت دارم دختر.
دیگه مجبور بودم برم. رفتم تو اتاقش و جلوش ایستادم.
کیارش: بشین
-: راحتم
کیارش: تو از دست من ناراحتی؟
-: چرا باید ناراحت باشم؟
کیارش: از ظهر باهام حرف نمیزنی.
-: مگه تو حرف زدی و حرفت بی جواب مونده؟
کیارش: نه ولی تو اینطوری نبودی.
-: من که از ظهر تو اتاقم بودم تو خواب با تو حرف میزدم؟
کیارش: باشه . امروز میخواستم باهات حرف بزنم که نشد.
میخواستم فریاد بزنم چرا نشد؟ چون چشمت به بهانه افتاد نشد؟ اصلا یادت نبود که بخوای توضیح بدی. حالا یادت افتاده؟ ولی چیزی نگفتم و همینطور نگاهش کردم.
کیارش: فردا وقت داری؟
نمیدونم چرا یک دفعه افتادم سر لج.
-: نه
کیارش: چرا؟
-: مثل اینکه خودتونم دانشجویید یعنی نمیدونی باید درس بخونم امتحانات نیم ترم نزدیکه؟
کیارش: من نیم ساعت بیشتر وقتتو نمیگیرم.
-: نه کیارش فردا با بچه ها قرار داریم بریم کتابخونه نمیتونم قرارو به هم بزنم.
کیارش: پس فردا؟
-: قراره بریم خونه سولماز درس بخونیم صبح تا عصر هم کلاس دارم.
کیارش : جمعه؟
دیگه نمیدونستم چی بگم. بهانه هام تموم شده بود.
-: حالا تا جمعه
کیارش: خوب پس برای امروز خانوم دلخورن
-: یعنی چی؟
کیارش: یعنی چون قرار بود صحبت کنیم و نشده ناراحتی که اینطوری جواب منو میدی.
دیگه نتونستم تحمل کنم و از اتاق اومدم بیرون. نمیتونستم بگم نه نگاههات به بهانه منو دلخور کرده. طرز حرف زدنت که با هیچ *** ندیده بودم. حتی با خوشگل ترین دختر دانشکده.
کیارش دنبالم اومد بیرون تو هال و بدون توجه به اینکه همه دارن نگاهمون میکنن داد زد
کیارش: گفتم کارم تموم شده که سرتو میندازی پایین میری؟
باید جوابشو میدادم نباید میذاشتم بفهمه از چی ناراحتم ولی نمیتونستم.
-: اذیتم نکن کیارش بعدا صحبت میکنیم.
کیارش: به جای اینکه بزرگ بشی داری پس رفت میکنی خانوم. یعنی انقدر بچه ای که چون نشده امروز به کارمون برسیم قهر میکنی؟
دیگه نتونستم حرفشو بی جواب بذارم بار اول بود اینطور سرم داد میکشید بغض گلومو گرفته بود. برای اینکه بغضم سر باز نکنه فریاد زدم.
نخیر از این ناراحت نیستم. از این ناراحتم که بدون اینکه اصلا برات مهم باشه که من امروز کار دارم یا نه با من قرار میذاری حتی نمیپرسی که میتونم امروز باهات بیام بیرون یا نه
فقط میگی فردا میام دنبالت. بعد میای سر قرار و بدون اینکه باز برات مهم باشه که من شاید از ده تا کارم زدم که به قرارم با تو برسم بدون اینکه حرفتو بزنی میای خونه و حتی توضیح نمیدی که چرا بدون اینکه به کارمون برسیم اومدیم خونه بعد هم میری تو اتاقت و آخر شب صدام میکنی و میگی فردا میای سراغم؟
مگه من بیکارم؟ چرا فکر میکنی همه باید دست به سینه ی آقا باشن که اگر کسی رو طلبید فوری همه کارشونو بذارن زمین که آقا کارشون داره؟ شده یک ذره فقط یک ذره به آدمای دیگه اهمیت بدی؟ فقط تویی که کار داری؟ فقط تویی که مهمی؟ ما هیچکدوم آدم نیستیم؟ این کاوه هر وقت اومد حرف بزنه یه جوری ساکتش کردی چرا؟ چون دو سال ازش بزرگتری؟ خاله هر جا خواست بره باید با تو هماهنگ کنه یک بار نشد وقتی که خودش تعیین میکنه به کارش برسه چون آقا کیارش باید بگن کی وقت دارن خاله رو ببرن جایی. هر وقت باهات کار داریم باید دو روز قبل بهت بگیم تا ببینیم آقا کی وقت داره
📚داستان پل
قسمت 11
ولی وقتی من میگم فردا کار دارم متهم میشم به اینکه بچه ام به اینکه قهر کردم. این من نیستم که باید بزرگ بشم آقا این شمایید که باید عوض بشید.
همه مات به من نگاه میکردم تو تمام این سالها برای بار اول من صدامو بالا برده بودم. بار اول بود که جواب یکی از ساکنین اون خونه رو میدادم. کاوه ریز ریز میخندید. کیارش همینطور مبهوت به من نگاه میکردم. خاله سر خودشو با بافتنی تو دستش گرم کرد. همتا هم با ناخونهاش بازی میکرد. کیارش برای چند لحظه همینطور به من نگاه کرد و بعد بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو اتاقش. منم بدون اینکه به صورت کسی نگاه کنم رفتم تو اتاقم. خدا رو شکر کردم که کیارش نفهمید درد من هیچکدوم از چیزهایی که گفتم نبود درد من بهانه بود و بس.
تا روز جمعه نه کیارش با من حرف زد نه من با اون. حتی روزی که با هم کلاس داشتیم نه اون منتظر من شد نه من منتظر اون هر کدوم به فاصله ی ده دقیقه رسیدیم خونه. خاله معلوم بود عذاب میکشه ولی نمیخواد دخالت کنه. کیارش فقط غذاشو میخورد و میرفت تو اتاقش من هم همینطور هیچ *** هم باهامون کار نداشت. جمعه دیگه کلافه شده بودم میخواستم برم بهش بگم غلط کردم که اون حرفها رو زدم. تو هر لحظه که بهم بگی برای تو وقت دارم. آماده ام جونمو برات بدم چه برسه وقتم. خدایا من چرا اون حرفها رو زدم؟ چرا سرش داد زدم؟ پشیمونی مثل خوره منو میخورد. جمعه ساعت 4 بود که بلاخره از اتاقش اومد بیرون. داشتم میرفتم تو اتاقم که با صداش میخکوب شدم
کیارش: تارا صبر کن کارت دارم.
برگشتم و سر جام نشستم. دست و پام میلرزید . همه تو خونه بودن ولی هیچکس به روی خودش نیاورد که صدای کیارش و شنیده انگار با دعوای منو کیارش همه با کیارش قهر بودن یا شایداون با همه قهر بود که با کسی حرف نمیزد.
کیارش: میشه لطف کنی و بیاید تو سالن؟
دو دقیقه نشد که همه جمع شدن.
کیارش: مامان. اول میخواستم از شما عذر خواهی کنم. به خاطر تمام این سالها که با خودخواهیم عذابتون دادم.
خاله : این حرفها چیه؟
کیارش: صبر کن مامان. بذار حرفمو کامل بزنم. شاید متوجه نبودم از موقعی که بابا فوت کرد با اینکه خدا رو شکر انقدر داریم که هیچ کدوم کار نکنیم و راحت زندگی کنیم ولی چون حس کردم من مرد این خونه ام نا خود آگاه رفتارم سخت و لحنم آمرانه شد و میدونم شما رو هم با این رفتارم عذاب دادم. به کاوه سخت گرفتم چون همیشه نگرانش بودم انقدر که متوجه نشدم انقدر بزرگ شده که برای خودش رفتار و منشی داشته باشه اگر به من نیاز داشته باشه در حد یک برادره.
کاوه: این حرف و نزن کیارش تو برای من فقط یه برادر نیستی.
کیارش رو به همتا کرد و گفت:
وقتی شما دو تا اومدید تو این خونه فکر میکردم مسوولیتم سنگین شده و انقدر به خودم گفتم باید مراقب شما دو تا باشم که بازم یادم رفت که دختر خاله های من هر کدوم دارای شخصیتی هستن که زبانزد همسایه و دوست و آشناست.
و بعد رو به من کرد و گفت: وقتی اون حرفها رو به من زدی بد جور شوکه شدم یک روز کامل داشتم محکومت میکردم که حق نداشتی با من اینطور حرف بزنی ولی وقتی عصبانیتم فروکش کرد فهمیدم همه ی حرفات درسته باید خیلی وقت پیش یکی این حرفها رو به من میزد . حالا ازت میخوام که هر روزی وقت داشتی به من بگی تا هماهنگ کنیم و به کارمون برسیم.
همه خوشحال بودن و به هم نگاه میکردم. مسئوولیت پذیری کیارش زبانزد بود ولی خودخواهی خاص خودشو داشت که حالا با حرفهایی که من از سر عصبانیت زدم به خودش اومده بود.
برای اینکه باور کنه دیگه دلخور نیستم( هر چند بودم ) چهره ی متفکر ها رو به خودم رفتم و گفتم:
-: خوب بذار فکر کنم.
ادامه دارد...
📚داستان پل
قسمت 12
من از الان وقت دارم تا هر وقت که شما بگید سرکار.
یک دفعه همه با هم زدن زیر خنده. کیارش هم برای بار اول تو جمع خودمون با صدای بلند خندید دلم براش ضعف میرفت. دلم نمیخواست روزی عذر خواهیشو بشنوم انگار همه چیز از دلم پاک شد فقط به خاطر خندیدنش. زیر لب گفتم دوستت دارم مرد من . دوستت دارم.
فرداش موقع برگشت از دانشگاه کیارش جلوی یک کافی شاپ نگه داشت و با هم رفتیم تو. بعد از سفارش قهوه کیارش یک کم من من کرد و بعد گفت: اصلا صلاحه جریان رو به تو بگم یا نه اما ترجیح میدم هر دومون کاملا هوشیار باشیم.
دلم به شور افتاد.
-: چی شده؟
کیارش: تو متوجه رفتار همتا و کاوه شدی؟
خیالم راحت شد . هر چند که این هم واسه خودش مسئله ای بود.
-: تقریبا.
کیارش: من وقتی شک کردم چند باری تعقیبشون کردم دیدم چند بار با هم قرار گذاشتن بیرون و وقتی میان خونه به فاصله ی یک ربع میان خونه. رفتارشون هم بیش از اندازه صمیمیه والا منو تو هم با هم قرار میذاریم بیرون ولی اینطور نیستیم.
میخواستم بگم کاش بودیم.
-: خوب اصلا شاید این دو تا با هم دوست شدن یا قصد ازدواج داشته باشن به نظرت ایرادی داره؟ چون با شناختی که من از همتا و کاوه دارم آدمهایی نیستن که همینجوری و از سر هوس به هم نزدیک شده باشن.
کیارش: من قبول دارم ولی هم همتا بچه است هم کاوه من میترسم انقدر به هم نزدیک بشن که تا بخوان با هم ازدواج کنن یه کاری دست همدیگه داده باشن و تو عروسیشون بچه شون مدرسه ای باشه.
یک دفعه صورتم از خجالت سرخ شد.
کیارش زد زیر خنده : حالا تو چرا سرخ شدی؟
خنده ام گرفت
-: خوب حالا میگی چیکار کنیم؟
کیارش: تا میتونی همتا رو تنها نذار بیرون هم که کاری نمیتونن بکنن. سعی کن از همتا هم حرف بکشی ببینی جریان چیه.
-: باشه . پس بلند شو بریم. پیش به سوی ماموریت.
تو راه از تصور کاوه و همتا در کنار هم خنده ام گرفته بود و هی میخندیدم. کیارش از خنده ی من خنده اش گرفته بود.
کیارش: چرا میخندی دختر؟
-: باورم نمیشه این دو تا بچه با هم باشن.
کیارش: ما فکر میکنیم بچه ان . همش دو سال از ما کوچکترن. ولی خودمونیم این دو تا کی با هم جور شدن که ما نفهمیدیم؟
یاد خودم افتادم که عشق کیارش یک لحظه تو وجودم جرقه زد و منو سوزوند.
-: شاید هیچ وقت خودشون هم نفهمیدن کی عاشق شدن فقط شدن. نفهمیدن کی به هم نزدیک شدن فقط انقدر نزدیک شدن که دیدن دیگه نمیتونن جلوی چشم ما بشینن و فیلم بازی کنن که هیچ حسی به هم ندارن. میخواستن تو وجود هم حل بشن. میخواستن با هم تنها باشن .
وقتی چشمم به کیارش افتاد دیدم مات و مبهوت به من نگاه میکنه. خنده ام گرفت.
-: چیه؟
کیارش: آنچنان پر سوز و
گداز حرف میزنی انگار ده ساله عاشقی.
بغضم نمیذاشت حرف بزنم. کاش من جرات همتا رو داشتم کاش کیارش هم مثل کاوه که همتا رو دوست داره منو دوست داشت. کاش میتونستم فریاد بزنم عاشقتم اما به لبخند قناعت کردم.
کیارش: چرا میخندی جواب منو بده ، عاشقی؟
به مسخره گفتم: اووووووه چه جورم پسر خاله.
یک دفعه کیارش ماشین و زد کنار و روشو کرد به من و به در تکیه داد. من موندم چی بگم.
-: چی شده؟
کیارش: تا نگی نمیریم خونه.
-: امروز اومدی زیر پا کشی من یا ماجرای همتا و کاوه رو بگی؟
کیارش: جون کیارش اذیت نکن.
-: چرا قسم میدی مرد حسابی. من اصلا با کسی نشست و برخاست دارم که بخوام عاشقش بشم؟ همین الان اگر بهت بگم عاشقم حتی یک درصد میتونی حدس بزنی عاشق کی میتونم باشم؟
کیارش: آره میتونم.
-: کی؟
کیارش: فکر کردم نکنه تو هم مثل خواهرت دلت برای کاوه رفته.
دهنم از تعجب باز موند. واقعا که چقدر این بچه خنگ بود
📚داستان پل
قسمت 13
ذهنش طرف داداشش میره طرف خودش نمیره. زدم زیر خنده.
-: واقعا که چه حدس بامزه ای.
کیارش: خوب حالا بگو کیه.
-: هیچ *** .
کیارش ماشین و روشن کرد و راه افتاد و گفت: یادت باشه نگفتی ولی من مطمئنم تو عاشقی هیچ *** اونطور که تو حرف زدی حرف نمیزنه مگر اینکه خودش عشقو لمس کرده باشه ولی مطمئن باش یه روزی میفهمم.
-: فهمیدی به منم بگو.
کیارش: مسخره کن خانوم ولی من بچه نیستم بلاخره پرده از این راز برمیدارم.
-: بازم باشه.
هر چی زنگ میزدم کسی درو باز نمیکرد . همه ی ما کلید داشتیم ولی چون خاله همیشه خونه بود به خودمون زحمت نمیدادیم که خودمون درو باز کنیم زنگ میزدیم. وقتی از باز شدن در نا امید شدم کلید انداختم و درو باز کردم ساعت هشت شب بود دلم شور میزد امکان نداشت خاله این موقع شب بی خبر جایی بره. درو که باز کردم و وارد شدم خاله رو صدا کردم.
-: خالهههههههههه…خالههههههههههههه
هیچ *** جواب نمیداد رفتم تو سالن که انگار بمب منفجر کردن تو سالن.
تولدت مبارک…تولدت مبارک…
چراغها روشن شد اکثر بچه های دانشگاه و اکثر فامیل جمع بودن. مبهوت موندم. همتا زودتر از همه اومد جلو و بغلم کرد.
همتا: تولدت مبارک
به کل یادم رفته بود تولدمه لبخند رو لبم نشست. همه دست میزدن و تولدت مبارک و میخوندن. از حرکات کاوه که با آهنگی که همه میخوندن میرقصید خنده ام گرفت آنچنان قر میداد انگار دارن بابا کرم میزنن و میخونن. بعد از تشکر رفتم تو اتاقم نمیدونستم چی بپوشم سر کمد ایستاده بودم و تو ششو بش بودم که درو زدن و اومدن تو. صدای کیارش پیچید تو اتاق.
کیارش: سلام خانوم یک کم تحویل بگیرید لطفا.
-: سلام. ببخش به خدا آنچنان سورپرایز شدم که هیچ *** و نمیبینم. اصلا نمیدونم الان تو سالن کی هست کی نیست.
کیارش خندید و گفت خوشحالم بعد بسته ای رو روی تخت گذاشتو گفت
-: اینو پرو کن اگر خوشت اومد همینو بپوش.
بسته رو باز کردم. یه پیراهن مشکی ماکسی پشت باز بود دامنش تا بالای رون چاک داشت روی سینه اش کار شده بود. لباس خیلی شیکی بود. کیارش از اتاق رفت بیرون وقتی لباس و پوشیدم انگار کاملا فیت تنم بود انگار برای تن من دوخته شده بود. موهامو باز کردم و ریختم دورم. یک کم رژ گونه زدم و رژ لب کمرنگ ورفتم بیرون. همه تا منو دیدن دوباره شروع کردن تولدت مبارک و خوندن تا 5 دقیقه میخوندن. بلاخره با صدای ضبط که کاوه روشن کرد ساکت شدن و ریختن وسط و شروع کردن رقصیدن. رفتم طرف آشپزخونه و خاله رو اونجا پیدا کردم . مثل همیشه داشت ظرف میشست از پشت بغلش کردم و صورتمو چسبوندم به صورتش.
-: مرسی خاله.
خاله دستشو گذاشت رو صورتمو گفت:
-من کاری نکردم
این پیشنهاد کیارش بود که بعد از اون همه درس خوندن برات یه تولد حسابی بگیریم همه ی کارهاشم خودش کرده حتی خودش مهمونا رو دعوت کرد . در ضمن تو لایقشی دختر قشنگم.
سرمو تو پشت خاله ام ایم کردم. امشب بعد از سالها حس میکردم جای پدر و مادرم خالیه. اشک تو چشمام جمع شده بود ولی دلم نمیخواست با دیدن اشک من شادی بقیه ضایع بشه. با صدای کیارش به خودم اومدم.
-: اوه چی شده خانوما خلوت کردید؟
خاله رو رها کردم و رومو کردم به کیارش و با دیدن برق چشماش قلبم آتیش گرفت حی میکردم قلبم تو دهنم میزنه. رفتم جلوش ایستادم
-: مرسی کیارش . خاله بهم گفت خیلی زحمت کشیدی برای این جشن.
دستشو کشید رو صورتمو گفت:
کیارش: این حرفها چیه دختر؟ تو دختر کوچولوی خود منی.
-: خوب پس بابا جون بریم پیش مهمونا.
لپمو کشید و خندون از آشپزخونه رفت بیرون. شادترین شب زندگیمو میگذروندم. نگاههای کیارش همه جا باهام بود. حدود ساعت30/9 شب زنگ درو زدن کیارش خودش دروباز کرد
سلام دوستان ببخشید صبح برنامه برام باز نمیشد نتونستم بفرستم الان فرستادم
1403/10/20 14:56📚داستان پل
قسمت 14
با دیدن مهمون تازه دویدم طرف در. بهانه بود.
کیارش: این وقت اومدنه؟ مثلا خوبه گفتم قبل از 30/7 اینجا باش.
بهانه: به جون کیارش نشد. نمیدونی چطوری از تولد پسر خاله ام فرار کردم.
با دیدن صمیمیت اونها همه چیز برام خراب شد. آروم رفتم طرف در.
بهانه با دیدن من جیغی زد و دوید طرفم
بهانه: سلام خانوم خوشگله. تولدت مبارک
نمیتونستم سرد باشم. بغلش کردم و بوسیدمش.
-: دیر کردی؟
بهانه: داشتم به کیارش میگفتم نتونستم زودتر بیام.
-: به هر حال خوش اومدی عزیزم.
کیارش بهانه رو به سالن برد و بعد از معرفی به چند نفر نشوندش نزدیک خودش و رفت که براش میوه بیاره بغض لعنتی باز اومد سراغم. خدا همیشه باید یه چیزی خوشیمو خراب کنه. یعنی من حسودم یا واقعا بین این دو تا چیزی هست که منو انقدر ناراحت میکنه؟ اگر من حسود بودم که با دیدن صمیمیت کیارش با دوستان دانشگاه که حتی هر هفته هم با هم میرفتن کوه و گردش باید حسادت میکردم ولی نمیدونم چرا فقط این رابطه ی بهانه و کیارش بود که ناراحتم میکرد. نشستم کنار بهانه به هر حال مهمان بود و باید ازش پذیرایی میکردم ولی نوع برخورد کیارش با بهانه بهم فهموند که نیازی به من نیست انقدر بهش میرسید که حتی من خودمو مزاحم میدیدم. سرم گیج میرفت . رفتم طرف پله ها که برم تو اتاقم ( خونه دوبلکس بود ) وقتی از پله ها میرفتم بالا سرم بد جور گیج میرفت ولی تمام سعیمو کردم که کسی متوجه حالم نشه…
طبقه ی دوم تاریک تاریک بود فقط از لای یکی از اتاقها یه نور ضعیف معلوم بود. میخواستم برم طرف اتاقم که حس کردم از اون اتاق صدا میاد رفتم طرف اتاق دیدم صدا صدای ناله است دلم شور افتاد اومدم درو باز کنم که در باز نشد ولی معلوم بود در قفل نیست دو سه بار درو فشار دادم ولی باز نشد . انقدر حالم بد بود که رفتم طرف اتاق خودم. وقتی رفتم تو اتاق افتادم رو تخت دلم میخواست گریه کنم ولی نه میتونستم نه جاش بود که این کارو بکنم از روی میز آرایشم یه شکلات برداشتم تا شاید فشارم یک کم بیاد بالا حس کردم از تو بالکن صدا میاد رفتم طرف بالکن از تواتاق صدای همتا رو شنیدم.
همتا: خیلی ترسیدم
کاوه: احتمالا یکی از مهمونها بوده
همتا: فکر نمیکنم
کاوه: ولی اگر کسی تو اون وضع میدیدمون خیلی بد میشد.
همتا: تقصیر توئه من که گفتم نه جاشه نه زمانش.
کاوه: دوستت دارم و دوست دارم هر وقت دلم میخواد خانوم خوشگلمو لمس کنم حرفیه؟
صداشون قطع شد از تو اتاق سرک کشیدم تو دیدرسم بودن.
لبهاشون تو هم بود تمام صورتم گر گرفت یعنی اینها کارشون به اینجا کشیده؟ از کی؟ چرا؟ اصلا مسئله خودمو یادم رفت . لال شده بودم فلج شده بودم
فقط میدونم اصلا قدرت حرکت نداشتم. با سرگیجه نشستم رو زمین . خدای من نمیتونستم چشم بردارم در عین حال مغزم فلج بود انگار هیچی نمیدیدم.
📚داستان پل
قسمت 15
هر دوشون بلند شدن و همدیگرو بوسیدن و بعد از بالکن رفتن تو اتاق آخر و بعد صداشونو از تو راهرو شنیدم که داشتن میرفتن پایین. دیگه نفهمیدم فقط حس کردم دیگه تحمل هیچی و ندارم . اگر خاله میفهمید اگر کیارش میفهمید من چی میگفتم؟ میگفتم اینه قدر دانی ما نسبت به شما؟ فقط حس کردم چشمام دیگه هیچ جا رو نمیبینه وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان بود.
چشمامو به سختی باز کردم همه چی سفید بود ولی انگار از تو یک تونل سیاه به همه چیز نگاه میکردم. وقتی چشمم کم کم به نور عادت کرد تونستم صورت کیارش و همتا رو تشخیص بدم. کیارش با اینکه کاملا مشخص بود که نگرانه ولی لبخند زد از هر دوتاشون دلخور بودم رومو برگردوندم.
همتا: خواهری چوری؟
نمیخواستم جلوی کیارش عکس العمل نشون بدم
-: خوبم. بهترم
کیارش: چت شد تو؟
-: فکر کنم فشار درس و خستگیه.
دو ساعت بعد وقتی سرم تموم شد مرخصم کردن. وقتی رسیدم خونه ساعت 30/2 نیمه شب بود و همه رفته بودن. خاله و کاوه منتظر ما بودن . کیارش زیر بغلمو گرفته بود ولی اجازه ندادم همتا کمکم کنه. وقتی کیارش درو باز کرد خاله به سرعت اومد جلو و زیر بغلمو گرفت هنوز احساس ضعف میکردم. تو صورت کاوه نگاه نکردم خاله منو به اتاقم برد و تعریف کرد که همه یک ساعت بعد از اینکه منو رسوندن بیمارستان و بعد شام خوردنو رفتن.
-: خاله؟
خاله: جانم؟
-: منو ببخشید مهمونی رو خراب کردم تمام زحماتتون هدر رفت
خاله: این چه حرفیه عزیزم. تو سالم و سلامت باشی از هر چیزی مهمتره.
خاله از در رفت بیرون که کاوه در رو باز کرد و مثل همیشه خندون وارد شد.
کاوه: چطوری دختر خاله؟ همه رو ترسوندی
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-: فردا ساعت سه بعد از ظهر تو کافی شاپ… میبینمت. کارت دارم.
کاوه صورتش جدی شد.
کاوه: طوری شده؟
همون موقع همتا درو باز کرد و اومد تو.
-: نه طوری نشده فقط شما و همتا یه چیزی رو باید برای من تو ضیح بدید .
یک دفعه رنگ همتا پرید و کاوه هم سرشو انداخت پایین بعد از چند لحظه گفت:
کاوه: فردا میبینمت.
و از در رفت بیرون. همتا رو تخت کنار من نشست.
همتا: چی شده؟
-: برو بخواب فردا میفهمی.
همتا هم دیگه هیچی نگفت و رفت خوابید وقتی آباژور رو خاموش کرد هر فکر بود دوباره به مغزم هجوم آورد . نمیدونستم اصلا چی دارم که به این دو تا بگم . یاد بهانه افتادم کرخ شده بودم احساس بی حسی میکردم. انگار تو خلأ هستم .
خوشبختانه فرداش کیارش کلاس نداشت و با من نیومد والا حتا میفهمید من حالم خوب نیست. شدید اضطراب داشتم . تا بعد از شهر اصلا نفهمیدم چطور گذشت. وقتی سر قرار رسیدم دیدم کاوه و همتا اونجان.
-: بیاید بریم پارک اونطرف
خیابون.
کاوه: بریم.
وقتی رسیدیم تو پارک یه نیمکت دنج پیدا کردم و نشستم. همتا و کاوه هم نشستن چند دقیقه ای ساکت بودم بعد از چند دقیقه بلند شدم و روبروشون ایستادم.
-: خوب؟
کاوه: چی خوب؟
-: خودتو به اون راه نزن کاوه. بین تو و همتا چی میگذره؟
کاوه مثل اینکه تصمیم گرفته بود همه چیز و انکار کنه با چهره ای حق به جانب گفت:
کاوه: همون چیزی که بین منو
📚داستان پل
قسمت. 16
تو میگذره.
-: جدا؟
کاوه: بله
-: آقا کاوه یادم نمیاد با شما تو اتاق خلوت کرده باشم. یادم نمیاد شما به من گفته باشی خانومم. یادم نمیاد تو اتاق با شما باشم و برای اینکه کسی نیاد تو درو محکم بگیرم. یادم نمیاد با شما تو تراس خونه خلوت کرده باشم.
رنگ کاوه و همتا شدید پرید. فکر میکردن من حدس زدم نمیدونستم با چشمام دیدم. بهتشون منو جری تر کرد.
-: حالا چی میگی؟ بین تو و همتا همونی میگذره که بین منو تو؟
همتا از جاش بلند شد و اومد طرفم
همتا: تارا به خدا…
نذاشتم حرفشو بزنه انقدر از دستشون عصبی بودم که قدرت اینکه جلوی خودمو بگیرم نداشتم.
-:تو خفه شو. خفه شو همتا. اونی که داری سنگشو به سینه میزنی حتی حاضر نیست قبول کنه با تو رابطه داره احمق.
کاوه که انگار بهش برخورده بود از جاش بلند شد و گفت :
کاوه: دیگه داری زیاده روی میکنی تارا رابطه منو همتا به خودمون مربوطه.
نگاهی به همتا کردم که بربر منو نگاه میکرد . تمام زحمتهایی که براش کشیده بودم اومد جلو چشمم . شب بیداریهام وقتی مریض بود وقتی امتحان داشت. اینکه همیشه به جای نقش خواهر نقش یه مادرو براش بازی کردم و حالا یکی بهم میگفت حق دخالت تو زندگیشو ندارم… با تمام قدرتم زدم تو صورت همتا. برق از چشماش پرید. دستشو گذاشت رو صورتشو اشکاش اومد پایین. کاوه پرید طرف من.
کاوه: به چه حقی دست روش بلند میکنی؟ بزنم دستتو بشکنم؟
همتا یک دفعه براق شد تو صورت کاوه.
همتا: تو غلط میکنی حرف دهنتو بفهم. تارا منو بکشه هم حق داره . تو چه حقی داری که بخوای حقو حقوق تارا رو مشخص کنی؟
کاوه لال شد . یه نفس راحت کشیدم با اینکه کاوه با من بد حرف زد ولی از عصبانیتش فهمیدم واقعا همتا رو دوست داره .
همتا همونطور که اشکاش رو صورتش بود گفت:
همتا: میدونم عصبانی هستی. میدونم که جوابی ندارم به سوالهات بدم ولی همیشه همه ی سوالها جواب ندارن. من عاشقم تارا سالهاست عاشقم شاید از بچگیم. تو به من بگو اگر عاشق بودی ،اگر اونی که دوستش داری دوستت داشت ، اگر میدونستی سالها طول میکشه به هم برسید باز هم عشقتو مخفی میکردی؟ میذاشتی بسوزی ولی دم نمیزدی؟ اگر اونی که دوستش داری بهت میگفت که برای همیشه باهات میمونه دلت نمیخواست لمسش کنی ؟ نمیخواستی مال اون باشی؟ میدونم از دیدگاه شما ما اشتباه کردیم ولی از دید من هیچی اشتباه نیست من کاوه رو دوست دارم و میدونم اونم منو دوست داره و ما میخوایم ازدواج کنیم شاید حالا زمانش نباشه ولی بلاخره من مال کاوه میشم و میخوام به این احساس احترام بذاری. به عشق منو کاوه.
حرفهاش آرومم کرد هر چند که میدونستم اشتباه کردند اگر فقط پای
من وسط بود اصلا مهم نبود ولی من از برخورد کیارش و خاله میترسیدم.
-: من با عشق تو و کاوه مشکلی ندارم مشکل من خاله و کیارشن. هیچ فکر کردید اگر خاله نخواد شما دو تا ازدواج کنید چی میشه؟
کاوه: مامان میدونه من همتا رو دوست دارم و از خداشه که همتا عروسش بشه فقط بهم گفته موضوع رو مسکوت بذارم تا درسم تموم بشه و همینطور درس همتا و در ضمن نمیخواد کیارش موضوع رو بفهمه چون میدونه به خاطر درسهامون حتما مخالفت میکنه. گفته هر وقت زمانش شد به همه میگه.
-: پس این خاله است که همه ی ما رو بازی داده.
همتا یه حلقه ی ظریف که تو انگشتش بود به من نشون داد و گفت چند ماهه خاله این حلقه رو برای من خریده و غیر رسمی منو برای کاوه نامزده کرده.
اشک تو چشمام پر شد.
-: یعنی من انقدر غریبه ام که بهم نگفتی؟
همتا: باور کن تارا میخواستم بگم ولی همه به این نتیجه رسیدیم با صمیمیتی که بین تو و کیارشه بعید نیست تو به اون بگی و همه چیز خراب میشد.
ادامه دارد...
📚داستان پل
قسمت 17
میدونی که کیارش شدید مخالفه اینه که زمان درس آدم به این چیزها فکر کنه.
دلم بدجور از دست همتا گرفت ولی خوشحال بودم که موضوع حل شده است. وقتی به چهره ی نگران همتا نگاه کردم دلم براش سوخت نمیخواستم خوشیشو ضایع کنم. بغلش کردم و گفتم:
-: تبریک میگم خواهر کوچولو. امیدوارم همیشه همینطور عاشق بمونید . همینطور که همتا رو بغل کرده بودم دستمو دراز کردمو دست کاوه رو گرفتم.
-: مراقب خواهرکوچولوی من باش. همتا سرشو تو سینه ی من پنهان کرد و شونه هاش میلرزیدن.
در حالیکه خودم بغض داشتم گفتم: دیوونه چرا گریه میکنی؟ تو که به عشقت رسیدی.
همتا آروم زیر گوشم گفت : آرزو میکنم تو هم به کیارش برسی.
انگار برق 1200 ولت بهم وصل کردن. دستام شل شد و افتاد همتا محکم تر بغلم کرد و گفت:
همتا: هیچ *** نمیدونه من حتی به کاوه هم نگفتم ولی اگر من ندونم خواهرم عاشقه که اسمم خواهر نیست.چون عاشقی مطمئن بودم حرفهای منو میفهمی. محکم بغلش کردم و هر دو زدیم زیر گریه.
گریه میکردم به خاطر عشقی که میسوزوندم به خاطر همتا که داشتم از دست میدادمش و به خاطر کیارش که میدونستم هیچوق دوستم نخواهد داشت.
-: دوستت دارم همتا.
همتا: منم دوستت دارم
کاوه: خوب بابا الان همه جمع میشن دورمون. اگر کسی ندونه فکر میکنن همین الان میخوام خواهرتو بگیرم ببرم.
-: تو رو هم دوست دارم پسره ی پررو
کاوه: با منی؟
-: نه با توام
کاوه: ا؟ مرسی خواهر زن عزیزم.
برای بار اول بعد از چند ماه از ته دل خندیدم.
دیگه من شدم بهانه ای برای اینکه همتا و کاوه بیرون قرار بذارن. به کیارش میگفتیم همتا با منه ولی با کاوه میرفت بیرون و تمام اون مدت من تو کتابخونه مجلس درس میخوندم تا همتا بیاد اونجا و با هم برگردیم. کیارش از اینکه منو همتا انقدر با هم بیرون میریم تعجب کرده بود تا اینکه یه روز اومد سراغم.
کیارش: خسته نباشید خانومی.
-: ممنون. تو هم خسته نباشی.
کیارش: اومدم یه چیزی بپرسم و برم کلی کار دارم.
-: بگو؟
کیارش: جریان تو و همتا چیه دائم با هم بیرون میرید؟
-: منو همتا میریم کتابخونه درس میخونیم. در ضمن مگه نگفتی تنهاش نذارم ؟ خوب منم برنامه ای چیدم که تنها نباشه.
کیارش: احسنت به تو دختر خیالم راحت شد. رفتارتون عجیب شده آخه .
-: اگر مشکلی باشه بهت میگم.
کیارش: خیلی خوب من میرم تو هم به کارت برسی.
-: باشه.
کیارش از در رفت بیرون ولی من عذاب وجدان داشتم با اینکه میدونستم خاله همه چیز و میدونه و این کافیه ولی دلم نمیخواست به کیارش دروغ بگم.
سه ماه گذشت بدون اینکه اتفاقی بیفته و من هر شب و روز میسوختمو میسوختم. یک روز با همتا و کاوه رفته بودیم بستنی فروشی
منصور .
کاوه: پیاده نمیشی تارا؟
-: نه شما برید بستنی تونو بخورید عجله هم نکنید برای منم بگیرید بیارید.
کاوه و همتا دست تو دست هم خندون رفتن تو صف بستنی فروشی. پنح دقیقه ای گذشت و من داشتم به این دو تا کبوتر عاشق نگاه میکردم که ناخودآگاه چشمم خورد به کیارش که داشت میرفت طرف بستنی فروشی. معلوم بود که هنوز کاوه و همتا رو ندیده. نمیدونستم چیکار کنم. حتی اگر میخواستم پیاده بشم و برم طرفشون کیارش خیلی زودتر از من میرسید به اونا نمیتونستمم صداشون کنم چون کیارش هم حتما متوجه میشد. دلو زدم به دریا و دستمو گذاشتم روی بوق. با صدای بوق ممتد کاوه و همتا روشونو کردن به طرف ماشین ولی دیر شده بود کیارش ، همتا و کاوه رو تو اون حالت که دست تو دست هم میگفتن و میخندیدن دیده بود. کیارش یقه ی کاوه رو گرفت که من از ماشین پیاده شدم و به طرف اونها دویدم. صدای کیارش میومد.
کیارش: بیا این طرف ببینم مرتیکه
📚داستان پل
قسمت 18:
همینطور کاوه رو با خودش میکشید به طرف خیابون.
همتا هم دنبالشون بود منم رسیدم بهشون. تا چشم کیارش افتاد به من زهر خند ی زد که از صد تا فحش و ناسزا برام بدتر بود.
کیارش: منو بگو به کی اعتماد کردم. تو هم دستت با اینا تو یه کاسه است؟
من هیچی نگفتم. کاوه یقه اشو از تو دست کیارش کشید بیرون و گفت:
کاوه: مراقب باش کیارش. من کاری نکردم که تو بخوای دست روم بلند کنی اومدم با دو تا دختر خاله ام بستنی بخورم حرفیه؟
همین موقع سرو کله ی بهانه پیدا شد. همه از دیدنش مبهوت شدیم. با همه سلام و علیک کرد کیارش با دیدن چهره ی ما موضوع رو یادش رفت. انگار یه پارچ آب یخ خالی کرده بودن رو من. نه میتونستم درست نفس بکشم نه درست جواب بهانه رو که احوالپرسی میکرد بدم. همتا که دید اوضاع من انقدر خرابه که ممکنه همه چیز لو بره جو رو شلوغ کرد.
همتا: چه خبره آقا کیارش .پیاده شو با هم بریم فکر نمیکنم جرم منو کاوه و تارا که اومدیم یه گشتی تو خیابون بزنیم از شما که با یه دوست اومدید بیرون بیشتر باشه.
کیارش که تو عمرش یک دوست دختر هم نداشت رنگ میداد ورنگ میگرفت . وقتی کاوه و همتا رو با هم دیده بود یادش رفته بود که بهانه باهاشه و ما با دیدن اونها میفهمیم با هم رابطه دارن.
کیارش: منو بهانه همدیگر و اتفاقی دیدیم.
همتا: آره اتفاقا منرفته بودم انقلاب کتاب بخرم . کاوه رفته بود تهران پارس پیش دوستش تارا هم که دانشگاه بود ولی نمیدونم چطور هممون اتفاقی همدیگر و دیدیم و اومدیم اینجا.
و بعد بدون اینکه اجازه بده کیارش چیزی بگه دستشو انداخت زیر بغل منو رفت طرف ماشین کاوه هم دنبالمون اومد. کیارش از جاش تکون نخورد.
تو ماشین همتا هر چی فریاد داشت زد. میدونستم موضوع خودش نیست و اون با دیدن بهانه و کیارش با هم انقدر عصبی شده. بر عکس من که آدم آرومی بودم همتا همیشه عصبی بود و تا حرفشو نمیزد آروم نمیشد.
تمام مدت تو ماشین صدای همتا رو از یه فرسخ دورتر میشنیدم. پس حدسم درست بود. با هم رابطه دارن. یعنی کیارش دوستش داره؟ خوب دیوونه میدونی که داره والا کیارش آدمی نیست که با کسی همینطوری دوست بشه. شاید واقعا اتفاقی همدیگر و دیدن. اااااااااه بس کن دختر اتفاقی کدومه؟ اتفاقی ای ساعت اومدن بستنی بخورن؟ خوب دوستن. کدوم دوست؟ … همینطور با خودم حرف میزدم تا رسیدیم خونه. همتا منو برد تو اتاقم و خودش لباسهامو در آورد و همینطور زیر لب غر میزد لباسامو که در آورد منو خوابوند که تازه تو صورتش نگاه کردم و گفتم:
-: چیکار کنم همتا؟
همتا انگار آماده بود چیزی بشنوه زد زیر گریه منو بغل کرد و همینطور اشکاش میومد. ولی من اشکی
نداشتم که بریزم. بعد از چند دقیقه آروم شد. اونم مثل من میدونست که کیارش آدمی نیست که با کسی دوست بشه حالا که شده موضوع جدیتر از این حرفهاست. دست منو گرفت و کنارم نشست بدون اینکه حرفی بزنه. تو همین حال و هوا بودم که صدای فریاد کیارش و ازطبقه ی پایین شنیدم.
کیارش: این دختره کجاست؟ همتااااااااااااا؟
صداش عصبی بود. همتا اومد بلند شه که دستشو گرفتم و نذاشتم بره.
کیارش: تو به چه حقی اونطوری با من حرف میزنی. این تیکه ها چی بود انداختی؟ میخواستی جرم خودتو بپوشونی؟ کدوم گوری هستی بیا بیرون ؟ دختره ی خیره سر واسه من آدم شدی؟ نصف شبی رفتی بیرون چه غلطی بکنی؟
همینطور صداش نزدیک تر میشد فهمیدم اومده طبقه بالا صدای خاله هم میومد و صدای کاوه که میخواستن جلوی کیارش و بگیرن.
کیارش: ولم کن مادر هی گفتی هیچی نگو هیچی نگو دختره امشب وایساده تو روی من منو بازخواست میکنه. متلک میگه. با توام خانوم مگه قراره من میرم بیرون از شما اجازه بگیرم..
ادامه دارد..
606 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد